تگرگی نیست، مرگی نیست؛ نقد و بررسی فیلم «جاسمین غمگین» ساخته‌ی وودی آلن

Blue Jasmine

كارگردان: وودی آلن

فيلمنامه: وودی آلن

بازيگران: کیت بلانشت، سالی هاوکینز، الک بالدوین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۸ دقیقه

گونه: درام، کمدی سیاه

بودجه: ۱۸ میلیون دلار

فروش: ۹۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۲ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۳: جاسمین غمگین (Blue Jasmine)

 

در ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]، والت وقتی از دوست‌اش سوفی می‌شنود که "مسخ" (The Metamorphosis) کافکا را خوانده، درباره‌ی رمان -از زبان پدرش- این‌طور بلغور می‌کند: «کافکایی‌یه!» دختر هم جواب می‌دهد: «آره خب، چون نویسنده‌ش کافکاست!» (نقل به مضمون) حالا حکایت ساخته‌های وودی آلن است و لقلقه‌ی زبان بعضی‌ها که -باربط و بی‌ربط- می‌شنویم: «فیلم‌ش وودی آلنی‌یه»! اصطلاحی من‌درآوردی که دیگر زیادی لوث شده! پس خیال‌تان راحت، قصد ندارم به جاسمین غمگین از منظر "یک فیلم وودی آلنی" بپردازم!

بالاخره ۵ سال پس از اکران جهانی ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [محصول ۲۰۰۸] یک ساخته‌ی تماشایی دیگر از آقای آلن دیدم: جاسمین غمگین که تا انتها حتی لحظه‌ای از جذابیت‌اش کم نمی‌شود و سرپا می‌ماند. جاسمین غمگین -چهل‌وُچهارمین فیلم سینمایی وودی آلن به‌عنوان کارگردان- همان‌طور که از نام‌اش می‌شود حدس زد، درباره‌ی زنی به‌اسم جاسمین است. جاسمین فرانسیس (با بازی کیت بلانشت) در اوج فقر، آشفتگی و درهم‌شکستگیِ روحیِ ناشی از تباه شدن زندگی زناشویی مرفه‌‌اش -در نیویورک- به خانه‌ی خواهر ناتنی‌اش جینجر (با بازی سالی هاوکینز) در سان‌فرانسیسکو می‌رود تا بتواند خودش را جمع‌وُجور کند و از نو بسازد...

آلن با جاسمین غمگین نامزد اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی هم که شده باشد؛ این فیلم، اقتباسی -گیرم آزاد- از اتوبوسی به نام هوسِ تنسی ویلیامز است! هرچند که اقتباس آقای آلن به‌اندازه‌ی فیلمِ الیا کازان وفادارانه نباشد -که حقیقتاً نیست و شاخ‌وُبرگ و آدم‌های خیلی بیش‌تری دارد- باز هم قیاس جاسمین غمگین با آن اجتناب‌ناپذیر است. به عقیده‌ی نگارنده، فیلم وودی آلن در هیچ زمینه‌ای کم نمی‌آورد به‌جز بازیگر نقشِ چیلی، هم‌خانه‌ی جینجر؛ بابی کاناویل.

کاناویل بهترین بازی همه‌ی عمرش را هم اگر ارائه کرده باشد مگر می‌تواند حریفِ کاریزمای براندوی بزرگ شود؟! ناگفته نماند که این یک مورد نیز از جهتی قابل اغماض است زیرا آلن نقش مذکور را در مقایسه با اقتباسِ دهه‌ی پنجاهیِ کازان و هم‌چنین متن اصلی نمایشنامه، بسیار کم‌رنگ کرده. آن تأثیر غیرقابلِ کتمانِ استنلی کووالسکیِ اتوبوسی به نام هوس (A Streetcar named Desire) [محصول ۱۹۵۱] در سوق دادنِ بلانش دوبوآ (با نقش‌آفرینی به‌یادماندنیِ خانم ویوین لی) به سوی ویرانی نهایی را چیلی در جاسمین غمگین به‌هیچ‌وجه ندارد.

جاسمین غمگین یکی از متفاوت‌ترین و در عین حال، غم‌انگیزترین فیلم‌هایی است [۱] که وودی آلن تاکنون ساخته و از این جنبه هم نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. با پوزش از آقای آلن و دوست‌دارانِ بی‌شمار آثارش، این تنها دلیل اهمیت جاسمین غمگین و -این‌همه- مورد توجه قرار گرفتن فیلم نیست. دلیل بزرگ‌تر، وزنی است که بازی فراموش‌نشدنیِ خانم بلانشت به جاسمین غمگین بخشیده. بازی‌ای که مطمئن باشید زیاده‌روی نخواهد بود چنانچه ادعا کنم پاره‌ای اوقات، فیلم را نجات داده است.

کیت بلانشت، نقش زنی دچار فروپاشی عصبی (که گهگاه با خودش حرف می‌زند)، بلاتکلیف، دچار سردرگمی‌های بی‌پایان و غوطه‌ور در خاطرات تلخ و شیرین گذشته را هنرمندانه -بازی که نه- گویی واقعاً زندگی می‌کند. فیلم در ترسیم موقعیت متزلزل جاسمین، تکان‌دهنده است؛ مای بیننده طوری با او همراه می‌شویم که از صمیم قلب آرزو می‌کنیم مردِ تازه از راه رسیده‌ی زندگی‌اش، دوایت (با بازی پیتر سارسگارد) هیچ‌وقت بویی از دروغ‌هایش نبرد...

از ناداوری‌های اعضای آکادمی و فیلم‌هایی که بایستی جایزه می‌گرفته‌ یا حداقل کاندیدای اسکار می‌شده‌اند، می‌توان چندین کتاب‌ نوشت! اما ضمن احترام به حضور درخشان بانو مریل استریپ در آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] با اطمینان می‌توانم بگویم از معدود اسکارهای تقسیم‌شده‌ی به‌حقِ تاریخ آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک (AMPAS) اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به کیت بلانشت برای جاسمین غمگین است. البته خانم بلانشت، پیش‌تر جایزه‌های بااهمیت دیگری نظیر گلدن گلوب، بفتا و انجمن منتقدان فیلم آمریکا را با این فیلم گرفته بود.

سوایِ درخششِ کم‌نظیر کیت بلانشت، سایر بازی‌ها هم یک‌سره عالی است و یاری‌رسان به کیفیت نهایی فیلم و مؤثر بر پذیرش هرچه بیش‌تر حال‌وُهوایش از جانب مخاطب. بازی قابل توجهِ بعدی جاسمین غمگین بی‌شک متعلق به سالی هاوکینز است که به‌خاطرش کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن [۲] شد. فیلم -چنان‌که اشاره شد- در مراسمِ هشتادوُششم، یک کاندیداتوری دیگر نیز داشت: وودی آلن برای نگارش بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی.

به‌نظرم ناهمسازترین عنصرِ جاسمین غمگین موسیقی متن‌اش است که بعضاً تناسبی با سیاهی جاری در دقایقِ اثر ندارد و زیادی سرخوشانه است. شاید این موزیک قرار بوده زهر جاسمین غمگین را تا حدی بگیرد اما عملاً چنین کارکردی نیافته است و گاه به ارتباط تماشاگر با فیلم لطمه وارد می‌کند. بد نیست اشاره‌ای هم داشته باشم به این‌که جاسمین غمگین از لحاظ تجاری -با در نظر گرفتن بودجه‌اش- موفق بود و با فروشی حدوداً ۹۷ و نیم میلیون دلاری، بیش از ۵ برابر هزینه‌ی تولید را برگرداند. جاسمین غمگین یک‌بار دیگر یادمان آورد که آقای آلن در ۷۷ سالگی [۳] هنوز کارگردان و فیلمنامه‌نویس قابلی است.

در جاسمین غمگین به‌قدری جزئیات از حال و گذشته‌ی کاراکتر محوری -به‌واسطه‌ی فلاش‌بک‌هایی دیدنی و کاملاً در خدمت شخصیت‌پردازی- می‌بینیم که اگر فیلم را درامی روان‌شناسانه بدانیم -و نه یک کمدی سیاه مثلاً- راه به خطا نبرده‌ایم. جزئیاتی که روشن‌گر موقعیتِ کنونی جاسمین‌اند و به بیننده گوش‌زد می‌کنند که او بیش از هر عاملی -به‌عنوان مثال: کلاهبرداری و خودکشی شوهرش هال (با بازی الک بالدوین)- قربانی اشتباهات خود شده است.

جاسمین آن بره‌ی معصومی که آزارش به هیچ‌کس نرسد، نیست؛ تحمل کردن‌اش دشوار است و با این‌که کلِ داروُندارش در چمدانی جا می‌گیرد، در سان‌فرانسیسکو هم دست از اُرد دادن نمی‌کشد و خانه و زندگی و دوروُبری‌های جینجر را دونِ شأن‌اش می‌داند! با تمام این تفاسیر، شناخت همه‌جانبه‌ای که مخاطب به‌مرور از کاراکتر جاسمین -و ضعف‌های متعددش- به‌دست آورده است، در برابر بازی به‌شدت همدلی‌برانگیز خانم کیت بلانشت رنگ می‌بازد و تماشاگر باز هم دوست دارد بر وضع جاسمین دل بسوزاند و غصه‌اش را بخورد.

جاسمین غمگین اگرچه نه در حدّ شاهکاری هم‌چون پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹]؛ ولی آن‌قدر دردناک هست که دوست نداشته باشم -حداقل به این زودی‌ها- دوباره ببینم‌اش. پایان‌بندیِ جاسمین غمگین نیز سهم مهمی در ماندگاری‌اش دارد؛ فرجامی که به‌هیچ‌عنوان سطحی نیست و امید واهی نمی‌دهد: «تگرگی نیست، مرگی نیست... صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است...» [۴] جاسمین غمگین یک شاهکار سینمایی تمام‌عیار نیست؛ حتی بین آثار وودی آلن هم شاهکار به‌حساب نمی‌آید اما چیزی دارد که شاید اسم‌اش را بشود گذاشت: جادو.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

[۱]: از آنجا که عجیب‌وُغریب نیست که تمام ۴۵ فیلم آلن را ندیده باشم(!) از صدور حکم قطعی خودداری می‌کنم.

[۲]: سالی هاوکینز برای کسب جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن، در گلدن گلوب و بفتا نیز کاندیدا بود.

[۳]: منظور، سن‌وُسال وی حین ساخت جاسمین غمگین (۲۰۱۲) است؛ وگرنه آلن حالا (۱۲ ژانویه‌ی ۲۰۱۵) در آستانه‌ی ۸۰ سالگی قرار دارد.

[۴]: دو سطر از شعر مشهور "زمستان" سروده‌ی مهدی اخوان‌ثالث (م. امید).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مثل قطار، مثل آب؛ نقد و بررسی فیلم «داستان توکیو» ساخته‌ی یاسوجیرو اوزو

Tokyo Story

عنوان به ژاپنی: Tōkyō Monogatari

كارگردان: یاسوجیرو اوزو

فيلمنامه: یاسوجیرو اوزو و کوگو نودا

بازيگران: چیشو ریو، چیکو هیگاشی‌یاما، ستسوکو هارا و...

محصول: ژاپن، ۱۹۵۳

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۳۶ دقیقه

گونه: درام

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۲: داستان توکیو (Tokyo Story)

 

داستان توکیو مشهورترین ساخته‌ی یاسوجیرو اوزو، فیلمساز صاحب‌سبک و ستایش‌برانگیز سینمای ژاپن است. زن و شوهری سالخورده‌ (با بازی چیکو هیگاشی‌یاما و چیشو ریو) با ذوق و شوق فراوان، برای دیدار فرزندان‌شان عازم شهر توکیو می‌شوند درحالی‌که هیچ‌کدامِ آن‌ها حاضر نیستند از کار و مشغله‌هایشان بگذرند و وقتی را صرف مادر و پدر پیرشان کنند. در این میان، تنها نوریکو، بیوه‌ی جوان پسرشان (با بازی ستسوکو هارا) -که در جنگ کشته شده است- از پیرزن و پیرمرد به‌گرمی پذیرایی می‌کند...

اگر شما هم جزء آن دسته از سینمادوستانی هستید که نسبت به تماشای "فیلمی از یاسوجیرو اوزو" دافعه دارید و تصور می‌کنید قرار است ۲ ساعت و ربع عذاب بکشید و چُرت بزنید، سخت در اشتباه‌اید! بهتر است حداقل با این یکی ترس‌تان روبه‌رو شوید تا به عمق پوچی و بی‌اساس بودن‌اش پی ببرید! سینمای اوزو بسیار متفاوت از آن چیزی است که از دور نشان می‌دهد. کمی نزدیک‌تر بیایید، شکنجه‌ای در کار نیست! از دیدن داستان توکیو پشیمان نخواهید ‌شد.

داستان توکیو با پرهیزی آگاهانه از شعارزدگی و سانتی‌مانتالیسم، زوال روابط گرم خانوادگی و احترام به بزرگ‌ترها را از دید پیرزن و پیرمردی که صنعتی شدن و مدرنیسم انگار کم‌ترین اثری رویشان نگذاشته است و به‌گواه یکی از دیالوگ‌های فیلم: «اصلاً عوض نشده‌اند» (نقل به مضمون)، به تصویر می‌کشد. شیگه، دختر زوج مسن (با بازی هاروکو سوگیمورا) حتی اکراه دارد آن‌ها را به مشتری‌های آرایشگاه‌اش معرفی کند و از مادر و پدرش به‌عنوان دوستانی که از روستا آمده‌اند، نام می‌برد!

گویی طی مسافرت کذایی به توکیو، همه‌چیز و همه‌کس دست به دست هم می‌دهند تا پیرزن بیچاره غزل خداحافظی را زودتر بخواند! اینجاست که بیهوده آرزو می‌کنیم کاش هیچ‌وقت سفر نمی‌رفتند... رابطه‌ی عاطفی عروس وفادار خانواده با پیرزن و پیرمرد، بسیار عمیق و باورپذیر از کار درآمده است؛ پیرمرد در پایان فیلم -و طی یکی از گفتگوهای مهمِ داستان توکیو- از نوریکو به‌خاطر خدمات‌اش، سپاسگزاری می‌کند.

داستان توکیو فاقد آن فراز و فرود دراماتیکی است که در عمده‌ی فیلم‌ها شاهدش هستیم. سینمای یاسوجیرو اوزو -نظیر دیگر اعجوبه‌ی هنر هفتم، اینگمار برگمان- "سهل و ممتنع" [۱] است و همه‌چیزش در کمال سادگی برگزار می‌شود. سادگی‌ای که صدالبته هیچ نسبتی با خام‌دستی و آسان‌گیری ندارد و عمری تجربه و مرارت پس‌اش خوابیده است. اوزو فیلمسازِ جزئیات است و سرسختانه از "هیجان" و "اتفاق" دوری می‌کند.

این دیگر تبدیل به کلیشه‌ای اعصاب‌خُردکن و قابلِ انتظار شده است که برای بالا بردن سینمای ارزشمند اوزو، باید حتماً فیلم‌های آمریکایی را کوبید، پایین‌شان کشید و هیجانات و تنش‌های دراماتیک‌شان را تقبیح کرد! نگارنده برعکس در این مورد، به ضرب‌المثلِ "هر گلی، بویی دارد" معتقد است؛ به‌نظرم فقط یک فاشیستِ سرسپرده می‌تواند تا این حد راحت فیلم‌ها را قلع‌وُقمع کند، بعضی‌ها را کناری بگذارد و خیل عظیمی را دور بریزد! روش یک سینماشناسِ سینمادوست، این نیست! همان‌طور که از تماشای فیلم‌های آقای اوزو می‌توان لذتی وافر برد؛ به‌عنوان مثال، دیدن آثار آقای فورد هم لطف خاص خودش را دارد.

با این‌که حضور "خانواده" و اهمیت‌اش در داستان توکیو و سایر ساخته‌های استاد بر کسی پوشیده نیست ولی معتقدم سینمای غنی اوزو، از وجوه گوناگونی قابل بررسی است و محدود شدن به تنها "یک بُعد غالب" و "مسأله‌ای اصلی" را برنمی‌تابد. پیام نهایی فیلم -که به‌ویژه در گفتگوی کلیدی و اندوه‌بار نوریکو با کیوکو، دختر کوچک خانواده (با بازی کیوکو کاگاوا) متجلی می‌شود- لزوم تن دادن به تسلیم و رضاست در برابر زندگی‌ای که چه بخواهیم و چه نخواهیم، به هر حال راه خود را می‌رود.

چنان‌که قبل‌تر اشاره شد، داستان توکیو با فاصله گرفتن از ورطه‌ی احساسات‌گرایی، تأثیری که باید را می‌گذارد؛ علی‌الخصوص آنجا که مرد سالخورده اعتراف می‌کند اگر می‌دانست پیرزن این‌طور ناگهانی از دست می‌رود، حداقل سعی می‌کرد با او مهربان‌تر باشد... اظهار پشیمانیِ بی‌ثمر پیرمرد، بدجوری تکان‌مان می‌دهد؛ بدون هندی‌بازی و تأکیدات گل‌درشت، منقلب می‌شویم و خدا را شکر می‌کنیم که در موقعیت بغرنج پیرمردِ تنها قرار نداریم.

داستان توکیو گرچه به‌شدت ژاپنی است اما اهل هرجا که باشی، عجیب لمس‌اش می‌کنی با تمام وجودت. و این چیزی را نمی‌رساند به‌جز اعجاز آقای اوزو که فیلم‌اش فراتر از مکان و زمان، هم‌چنان پابرجاست، فهمیده می‌شود و نقش می‌بندد بر بلندای خاطرات عزیزمان از سینما. یاسوجیرو اوزو یک فیلمسازِ به‌معنی واقعیِ کلمه "مؤلف" و موفق در دست‌یابی به سینمایی منحصربه‌فرد، توأم با شاخصه‌های محتوایی و فنی مخصوص به خود -مثلاً: نمای تاتامی [۲]- و تداوم‌اش طی سالیان متمادی است.

اگر اشتباه نکنم، دوربین در تمام پلان‌های داستان توکیو -شاید به‌جز یک مورد- حرکتی ندارد و در جای ثابتی کاشته شده است؛ اما با این وجود و برخلاف ریتم بسیار کُند فیلم، به‌هیچ‌وجه حوصله‌ی بیننده‌ی ۶۲ سال بعدش [۳] را سر نمی‌برد. داستان توکیو علی‌رغم تلخ بودن فرجام‌اش و مهابت پیامی که می‌دهد، آزارنده نیست و بیننده را دچار یأس و سرخوردگی نمی‌کند... داستان توکیو مثل قطار زندگی، در گذر؛ مثل آب روان، جاری است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳

[۱]: قطعه‌ای -شعر یا نثر- که در ظاهر آسان نماید ولی نظیر آن گفتن، مشکل باشد. (فرهنگ فارسی معین).

[۲]: اشاره به ارتفاع دوربین در اغلب آثار اوزوست که با نقطه‌ی دید انسانی نشسته بر تشکچه‌ی تاتامی، مطابقت دارد.

[۳]: داستان توکیو محصول ۱۹۵۳ است و امروز که این نقد منتشر می‌شود: ۸ ژانویه‌ی ۲۰۱۵!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سوءتفاهم عاشقانه؛ نقد و بررسی فیلم «۵۰۰ روز سامر» ساخته‌ی مارک وب

Five Hundred Days of Summer

كارگردان: مارک وب

فيلمنامه: اسکات نویشتاتر و مایکل اچ. وبر

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، زویی دشانل، جفری آرند و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۵ دقیقه

گونه: کمدی-درام، عاشقانه

بودجه: ۷ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش از ۶۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۲ گلدن گلوب

 

طعم سینما - شماره‌ی ۶۱: ۵۰۰ روز سامر (Five Hundred Days of Summer)

 

۵۰۰ روز سامر یک کمدی-درام تماشایی به کارگردانی مارک وب است که به ماجرای ۵۰۰ روز آشنایی، دلدادگی و جدایی کارمند جوانی به‌نام تام هانسن (با بازی جوزف گوردون-لویت) با دستیار جدید رئیس‌اش، سامر فین (با بازی زویی دشانل) می‌پردازد که به‌نظر دختری دست‌نیافتنی می‌آید... یک ساعت نخست فیلم -با این‌که خالی از جذابیت نیست- قدری کُند جلو می‌رود؛ اما از آن زمان که تام -با قصد رفتن به مراسم عروسی یکی از همکاران‌اش- سوار قطار می‌شود و دوباره سامر را می‌بیند، انگار ۵۰۰ روز سامر هم جانی دیگر می‌گیرد.

از جمله ژانرهای همیشه محبوب‌ام، کمدی-درام‌ است [۱]. به عقیده‌ی نگارنده، بدیهی‌ترین کارکرد یک کمدی-درام استاندارد این است که بدون پرده‌دری و یا جریحه‌دار کردن احساسات تماشاگرش، در کمال ظرافت "حال او را خوب کند". ۵۰۰ روز سامر از کمدی-درام‌های موفق چند سال اخیر است که به‌نظرم به‌راحتی در این تعریف می‌گنجد؛ فیلم کم‌بازیگری که توفیق‌اش را اول از همه باید مدیون فیلمنامه‌ای پر از ایده (کار مشترک اسکات نویشتاتر و مایکل اچ. وبر) و در درجه‌ی دوم، اجرایی سرحال و مفرح دانست.

۵۰۰ روز سامر تحت عنوان ساخته‌ی مارک وبِ ۳۵ ساله -در سال ۲۰۰۹- بالاتر از حدّ انتظار بود گرچه مرور کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش روشن می‌کند که او به‌هیچ‌وجه یک تازه‌کار نبوده است؛ وب از ۱۹۹۷ تا ۲۰۱۰ موزیک‌ویدئوهای متعددی کارگردانی کرده. مارک وب این فیلم را قبل از این‌که تبدیل به کارگردان ثابت بلاک‌باسترهای مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز (The Amazing Spider-Man) -محصول سال‌های ۲۰۱۲، ۲۰۱۴ و ۲۰۱۸- شود، کار کرده است و ۵۰۰ روز سامر نخستین فیلم سینمایی بلندش به‌حساب می‌آید.

۵۰۰ روز سامر -چنان‌که از زبان راوی (تام) نیز می‌شنویم- داستانی عشقی نیست؛ به تعبیر صحیح‌تر، درباره‌ی فرازوُنشیب‌های یک سوءتفاهم عاشقانه‌ی ۵۰۰ روزه است! سامر از تام بدش نمی‌آید ولی علاقه‌ای هم به او ندارد؛ رفتارش صمیمانه است و همین خصلت ذاتی، تام بخت‌برگشته را دچار سوءبرداشتی رمانتیک می‌کند که حدود یک سال و نیم طول می‌کشد و زندگی مرد جوان دست‌خوش تغییراتی می‌شود.

تام انگار دوست دارد با این خیالِ خوش که سامر هم عاشق‌اش است، خودش را گول بزند! اما سامر عشق را نمی‌شناسد یا حداقل با تصوری رؤیایی که تام از عشق دارد، بیگانه است. ناگفته پیداست که فرجام چنین دلبستگی یک‌طرفه‌ای برای عاشق بینوا، تلخ و گس است و بدجوری هم درد دارد! با وجود این‌همه حس‌های ناخوشایندِ محتوم، آقایان نویشتاتر و وبر نمی‌گذارند حال‌مان گرفته شود! آن‌ها پایانی برای ۵۰۰ روز سامر نوشته‌اند که کفه‌ی ترازو را به سمت بارقه‌های امید و شعاع‌های نور سنگین می‌کند.

علی‌رغمِ این‌که طرز تلقی کاراکتر تام از عشق، به کلیشه‌های ساخته و پرداخته‌ی سریال‌ها و فیلم‌های عامه‌پسندِ عاشقانه پهلو می‌زند؛ ولی چه خوب که خودِ ۵۰۰ روز سامر دچار چنین آفتی نیست و پایانی پیش‌بینی‌پذیر و آبکی ندارد. فیلم از این نظر، موافق جریان رود شنا نمی‌کند. ۵۰۰ روز سامر کمدی-درام متعارفی نیست و مطابق میل مخاطبِ آسان‌گیر پیش نمی‌رود. ۵۰۰ روز سامر با کاربستِ کلیشه‌های رایج کمدی-درام‌های سطحی، برضد همان‌ها عمل می‌کند. حاصل کار، یک کمدی-درام دلنشین است که مثل خاطره‌ای شیرین، کُنج ذهن‌مان جا خوش می‌کند.

روایت غیرخطی، دیگر تفاوتِ ۵۰۰ روز سامر با کمدی-درام‌های معهود است. تام ۵۰۰ روز عاشقی‌اش را به‌ترتیب و پشتِ‌سرِهم تعریف نمی‌کند و از زمانی به زمان دیگر پرتاب می‌شویم زیرا ذهن تام در به‌یاد آوردن خاطرات دلدادگی‌اش منظم و خط‌کشی‌شده عمل نمی‌کند کمااین‌که در حالت طبیعی نیز مغز انسان چنین عملکردی دارد. ۵۰۰ روز سامر متکی به حافظه‌ی تام و چیزهایی است که او جسته‌گریخته از رابطه‌ای تمام‌شده به‌خاطر می‌آورد؛ بدونِ تقدم و تأخر زمانی. اگر دقت داشته باشید، نام فیلم اشاره‌ای تلویحی به نافرجام بودن رابطه‌ی تام با سامر است؛ پس لطفاً نگارنده را به لو دادن داستان متهم نکنید!

از ایده‌های به‌دردبخور فیلم، یکی همان روزشمارش است که به‌نوعی تنوع ایجاد کرده و به‌جز آن، تقسیم پرده به دو قسمت مساوی و نمایش "پیش‌فرض‌ها و توقعات تام" هم‌زمان با "آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد" -هنگام شرکت در مهمانی پشت‌بام خانه‌ی سامر- را می‌توان برشمرد. به این‌ها، به‌عنوان نمونه، بازیگوشی‌های تام و سامر را هم وقت بازدید از فروشگاه مبلمان و لوازم خانگی می‌شود اضافه کرد؛ آنجا که "ادای یک زندگی زناشویی واقعی" را خیلی بامزه درمی‌آورند!

جوزف گوردون-لویت در ۵۰۰ روز سامر عالی و "به‌اندازه" ظاهر شده و زویی دشانل نیز درخشان که نه ولی اقلاً قابلِ تحمل است! ۵۰۰ روز سامر به‌نوعی سکوی پرتاب گوردون-لویت بود به سوی بازیِ نقش‌هایی بااهمیت‌تر در فیلم‌های مهم‌تری مانند تلقین (Inception) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۰]، شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۲]، لوپر [۲] (Looper) [ساخته‌ی رایان جانسون/ ۲۰۱۲]، لینکلن (Lincoln) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۱۲] و هم‌چنین نویسندگی و کارگردانیِ کمدی-درام خوش‌ساخت و بی‌ادعای دان جان [۳] (Don Jon) [محصول ۲۰۱۳]. جوزف گوردون-لویت بازیگر بااستعدادی است که در عین جوانی، تجربه‌ای فراوان دارد [۴] و اگر همین‌طور حساب‌شده پیش برود، بعدها بیش‌تر از او خواهیم شنید.

با وجودِ برخورداریِ ۵۰۰ روز سامر از وجوه تمایزی که برشمردم، عامه‌ی سینمادوستان قادرند با آن ارتباط خوبی برقرار کنند. گواه این ادعا، گیشه‌ی‌ راضی‌کننده‌ی فیلم بوده است که توانسته بیش از ۸ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش داشته باشد. توفیق ۵۰۰ روز سامر تنها به گیشه‌اش محدود نشد و مورد توجهِ منتقدان و جوایز سینمایی نیز قرار گرفت. به‌عنوان مثال، فیلم طی گلدن گلوبِ شصت‌وُهفتم در دو رشته‌ی مهم بهترین فیلم موزیکال یا کمدی (میسون نوویک، جسیکا تاکینسکی، مارک واترز و استیون جی. وولف) و بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی (جوزف گوردون-لویت) کاندیدای کسب جایزه بود... ۵۰۰ روز سامر کمدی-درامی سالم است که می‌شود با خیال آسوده به هر علاقه‌مند سینمایی پیشنهادش داد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳

[۱]: چندتا از کمدی-درام‌های موردِ علاقه‌ی نگارنده، به‌ترتیب سال تولید: مرد آرام (The Quiet Man) [ساخته‌ی جان فورد/ ۱۹۵۲]، آپارتمان (The Apartment) [ساخته‌ی بیلی وایلدر/ ۱۹۶۰]، بوفالو ۶۶ (Buffalo '66) [ساخته‌ی وینسنت گالو/ ۱۹۹۸]، درباره‌ی اشمیت (About Schmidt) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۰۲]، ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]، شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) [ساخته‌ی دیوید فرانکل/ ۲۰۰۶]، بازگشت (Volver) [ساخته‌ی پدرو آلمودوار/ ۲۰۰۶]، خانواده‌ی سویج (The Savages) [ساخته‌ی تامارا جنکینز/ ۲۰۰۷]، ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸]، ۵۰۰ روز سامر (Five Hundred Days of Summer) [ساخته‌ی مارک وب/ ۲۰۰۹]، زیردریایی (Submarine) [ساخته‌ی ریچارد آیواد/ ۲۰۱۰]، نوادگان (The Descendants) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۱]، بزرگسال نوجوان (Young Adult) [ساخته‌ی جیسون رایتمن/ ۲۰۱۱]، چشمه‌های امید (Hope Springs) [ساخته‌ی دیوید فرانکل/ ۲۰۱۲]، کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۲]، دان جان (Don Jon) [ساخته‌ی جوزف گوردون-لویت/ ۲۰۱۳] و نبراسکا (Nebraska) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۳]. نقد مرد آرام، بوفالو ۶۶، درباره‌ی اشمیت، ماهی مرکب و نهنگ، شیطان پرادا می‌پوشد، بازگشت، خانواده‌ی سویج، بزرگسال نوجوان و کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به قلم نگارنده و در شماره‌های پیشین طعم سینما موجود است.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر لوپر، می‌توانید رجوع کنید به «بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ی باطل»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]:گوردون-لویت در دان جان بازی هم می‌کند. برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر دان جان، می‌توانید رجوع کنید به «بازیگری یا کارگردانی؟»؛ منتشرشده به تاریخ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: او از ۷ سالگی تاکنون مشغول نقش‌آفرینی است!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کلیشه‌ای ولی ترسناک؛ نقد و بررسی فیلم «تسخيرشده» ساخته‌ی مک کارتر

Haunt

كارگردان: مک کارتر

فيلمنامه: اندرو بارر

بازيگران: هریسون گیلبرتسون، لیانا لیبراتو، جکی ویور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۰: تسخيرشده (Haunt)

 

بعد از گذشت مدتی مدید، بالاخره دری به تخته خورد و موفق شدم فیلم‌ترسناک به‌دردبخوری که ارزشِ تا انتها وقت گذاشتن داشته باشد، ببینم! تسخيرشده (Haunt) -به کارگردانیِ مک کارتر- را علی‌رغم عنوان نخ‌نما و دافعه‌برانگیزش -که سال‌هاست به اشکال و ترکیبات مختلف در پیشانی فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت تکرار می‌شود- می‌توان در میان تولیدات یکی-دو سالِ اخیرِ این گونه‌ی سینماییِ محبوب، درمجموع اثری قابلِ قبول و دیدنی به‌حساب آورد.

مهم‌ترین دلایل این مقبولیت را بایستی در شروع کوبنده‌ی فیلم، برخورداری‌اش از منطق روایی و هم‌چنین غافلگیری پایانیِ آن جست‌وُجو کرد. به‌عبارتِ جزئی‌تر، تسخيرشده با یک مقدمه‌ی درگیرکننده، تماشاگر را به تعقیب ادامه‌ی داستان تشویق می‌کند؛ ماجراهای بعدی هم به‌نحوی به‌دنبال یکدیگر چیده شده‌اند که مانعِ نصفه‌نیمه رها کردن فیلم می‌شوند؛ عاقبت نیز شاهد پایان‌بندی‌ای هستیم که ضمن باورپذیر بودن، علت وقایع پیش‌آمده را روشن می‌سازد و در حدّ خودش غیرمنتظره است.

خانواده‌ی ۵ نفره‌ی اشر به خانه‌ای جدید نقل‌مکان می‌کنند؛ خانه سابقاً محلّ زندگی مورلوها بوده و صاحب آوازه‌ی ناخوشایندی است زیرا چهار عضو از پنج عضوِ خانواده‌ی مورلو هریک به‌ترتیبی جان خودشان را در آنجا از دست داده‌اند. تمرکز فیلم روی پسر ۱۸ ساله‌ی اشرهاست؛ اوان (با بازی هریسون گیلبرتسون) در حوالی خانه‌ی مذکور با دختری هم‌سن‌وُسال خودش به‌نام سامانتا (با بازی لیانا لیبراتو) آشنا می‌شود که از دست آزارهای پدری دائم‌الخمر به تنگ آمده است. پدر سامانتا مدام او را به بی‌بندوُباری و فرار از خانه متهم می‌کند چرا که مادرش سال‌ها پیش، آن دو را بی‌خبر ترک کرده و هرگز بازنگشته است. دختر جوان که در وجودش کشش عجیبی نسبت به عمارت نفرین‌شده‌ی مورلو احساس می‌کند، معتقد است یکی از ارواح ساکن خانه، کار نیمه‌تمامی دارد که او و اوان باید هرطور شده از آن سر دربیاورند...

در عین حال که تسخيرشده را اثری بی‌عیب‌وُنقص به‌حساب نمی‌آورم اما وجوه مثبتی در فیلم یافتم که ترغیب شدم درباره‌اش بنویسم. یک ویژگی برجسته‌ی تسخيرشده، بهره‌گیریِ درست از کلیشه‌ها و مختصات ژانر به نفع فیلم است؛ همان‌طور که از زبان زنِ راوی در دقایق نخست، هوشمندانه اشاره می‌شود: «اول داستان با یه خونه شروع می‌شه... رفتن به خونه‌ی جدید در متن ماجرا قرار داشت...» (نقل به مضمون) و کیست که نداند "خانه‌ی جدید" و "اسباب‌کشی" از جمله اجزاء جدایی‌ناپذیرِ فیلم‌های ترسناک‌اند؟!

استفاده‌ی به‌جا و به‌اندازه از نریشن -با صدای ژانت (با بازی جکی ویور)، آخرین بازمانده‌ی خانواده‌ی مورلو- در تسخيرشده، به باورپذیری اثر و تسهیل ارتباط مخاطب با آن کمک می‌کند. حضور راوی نه آن‌قدر زیاد و دست‌وُپاگیر است که تسخيرشده را تبدیل به یک "مستند-داستانی" کند و نه آن‌قدر کم و الکن که باری روی دوش فیلم باشد و بر ابهامات احتمالی بیفزاید. در نظر گرفتن یک راوی برای تسخيرشده و بر زبان آوردنِ جملاتی از آن دست -که اشاره شد- سبب ایجاد گونه‌ای تمایز برای فیلم شده که فاصله‌گذاری برشتی [۱] را به‌یاد می‌آورد.

به‌جز رعایت اغلب مؤلفه‌های گونه‌ی سینمای وحشت، تسخيرشده یک ادایِ دین تماشایی و مطابق با حال‌وُهوای فیلم هم به سکانس معروف، تا ابد ماندگار و ارجاع‌پذیرِ حمامِ روانی (Psycho) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۶۰] دارد که در نوع خود، اضطراب‌آور از کار درآمده است. اندرو بارر، فیلمنامه‌نویسِ تسخيرشده موقعیت‌های هراس‌آور را در قالب یک زمان‌بندی مشخص و به‌شکل حساب‌شده‌ای در فیلم پخش کرده است؛ به‌گونه‌ای‌که هر وقت احساس می‌کنیم تسخيرشده دارد از نفس می‌افتد، وقوع حادثه‌ای تازه، سبب می‌شود که تماشاگر هم‌چنان مشتاق و پیگیر پای فیلم بنشیند.

جای خوشحالی دارد که روح خسران‌دیده و بی‌آرام فیلم -که تمام آتش‌ها به‌نوعی از گور مبارک ایشان زبانه می‌کشد!- خوب و در حدّ انتظار، هول‌انگیز از آب درآمده که البته باید توجه داشت که بخشی از این مهم، به خلاقیتِ تدوین‌گر (روبن سبان) بازمی‌گردد و تنها مربوط به جلوه‌های ویژه‌ی فیلم نیست. تدوینِ تسخيرشده متکی به قطع‌های سریع در بزنگاه‌های مناسب است که اتفاقاً همین خصیصه‌ی عدم تأکید و مکث، خود باعث می‌شود تا اگر سازوُکار روح کم‌وُکاستی هم دارد به‌هیچ‌عنوان به چشم نیاید و توی ذوق بیننده نخورد.

تسخيرشده به‌غیر از جکی ویور، بازیگر چهره ندارد. او که به گواه پیشینه‌ی حرفه‌ای‌اش در ایام جوانی فروغ چندانی نداشته، حالا در پیرانه‌سر مورد توجهِ اهالی سینما و سینمادوستان واقع شده است و در خارج از مرزهای استرالیا نیز شهرتی به‌هم زده. ویور که در کارنامه‌ی خود برای قلمرو پادشاهی حیوانات (Animal Kingdom) [ساخته‌ی دیوید میچاد/ ۲۰۱۰] و کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۲] دو نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن دارد، در تسخيرشده هم قابلِ اعتنا و مؤثر ظاهر می‌شود.

توضیح واضحات است که طبق روال معمول اکثر نقدهایم، تلاش کردم از زوایایی به فیلم بپردازم که داستان‌اش لو نرود تا اگر مخاطبی قصد کرد فیلم را ببیند، لذت ببرد. قصدم هم این نبود که تسخيرشده را تا مرتبه‌ی یک شاهکار بالا ببرم! به‌طور کلی، به این نکته توجه داشته باشید که در فرایند مواجهه با غالب آثار ژانر وحشت -به عللی همیشگی از جمله صرف بودجه‌ی اندک- بایستی سطح توقع‌تان را از تمامی المان‌های فیلم پایین بیاورید و به‌عنوان مثال، هیچ‌وقت انتظار کیفیتِ بلاک‌باستری از جلوه‌های ویژه‌ی هارورها نداشته باشید!

بدین‌ترتیب، همان‌طور که پیش‌تر نیز گفتم تسخيرشده را فیلمی تمام‌وُکمال نمی‌دانم چرا که مثلاً فیلمنامه‌اش عاری از حفره نیست. با این وجود، فیلم گلیم‌اش را از آب بیرون می‌کشد و مخاطب را سرخورده نمی‌کند. تسخيرشده چنانچه هیچ نکته‌ی دندان‌گیر و جذابی برایتان نداشته باشد و حتی اگر نتواند لحظه‌ای بترساندتان، اقلاً این حُسن را دارد که فیلم پادرهوا و بلاتکلیفی نیست و پس از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به‌واسطه‌ی -حدوداً- یک ساعت و نیم زمانی که صرف دیدن‌اش کرده‌اید؛ احساسِ یک فریب‌خورده‌ی رهاشده را نخواهید داشت!

تسخيرشده در کنار تریلر درخشانِ مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی]، فیلم خوبِ پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو]، دنباله‌ی موفق توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] و ترسناکِ استاندارد و قابل احترامِ احضار روح (The Conjuring) [ساخته‌ی جیمز وان] پنج نمونه از برجسته‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۳ در رده‌ی سینمای وحشت بودند. با این‌همه، تسخيرشده فیلم مهجوری است که در سایت‌های IMDb و راتن تومیتوس هنوز [۲] امتیازی درخور شأن‌اش نگرفته. تسخيرشده شاهدمثالِ مناسب دیگری است که متوجه‌مان می‌کند این امتیازها را همیشه نباید ملاک سنجش ارزش یک فیلم قرار داد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: عدم ارتباط حسی بین مخاطب و اثر و جایگزینی رابطه‌ی فکری و عقلانی (از طریق بیگانه‌سازی) و هم‌چنین روایت داستان به‌جای وقوع داستان و قطع کردن نمایش در جاهایی که امکان رابطه و پیوند حسی نمایشنامه و مخاطب وجود دارد، از مشخصات این ساختمان نمایشی است. تئاتر روایی برتولت برشت با استفاده از یک راوی در بطن نمایشنامه و متن‌های توصیفی خارج از دیالوگ و نیز چکیده‌ای از وقایع هر صحنه در آغاز پرده که با هدف زدودن هیجان در نزد تماشاگر صورت می‌گیرد، درصدد برانگیختن قوه‌ی تفکر تماشاگر است و او را به تقابل با آن‌چه که بر صحنه نمایش داده می‌شود، وامی‌دارد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ برتولت برشت).

[۲]: حداقل تا زمان انتشار این نقد؛ یعنی ۱ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تنگنای بی‌قهرمان؛ نقد و بررسی فیلم «جایی برای پیرمرد‌ها نیست» ساخته‌ی جوئل و اتان کوئن

No Country for Old Men

كارگردان: جوئل کوئن و اتان کوئن

فيلمنامه: جوئل کوئن و اتان کوئن [براساس رمان کورمک مک‌کارتی]

بازيگران: تامی لی جونز، خاویر باردم، جاش برولین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۷۱ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۴ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵۹: جایی برای پیرمرد‌ها نیست (No Country for Old Men)

 

همواره دلخوری‌ام از فیلمسازها و فیلمنامه‌نویس‌ها، ادب کردن محتوم بدمن‌ها به هر ترتیبی اعم از به دست قانون سپردن و یا -بدتر- به درک واصل کردن‌شان بوده است! بنابراین شاید یک دلیلِ علاقه‌ی نگارنده به جایی برای پیرمرد‌ها نیست را بشود در رفتار متفاوتی جست‌وُجو کرد که برای نمایش آخر و عاقبتِ آدم‌بده‌اش در پیش می‌گیرد. جایی برای پیرمرد‌ها نیست حاصل سال‌ها تجربه‌اندوزی برادران کوئن در عرصه‌ی سینماست؛ فیلمی جاده‌ای با کلکسیون کم‌نظیری از بازیگران تراز اول که هرکدام‌شان برای جذابیت یک فیلم کفایت می‌کنند.

فیلمنامه‌ی جایی برای پیرمرد‌ها نیست را کوئن‌ها براساس رمانی تحت همین عنوان، اثر کورمک مک‌کارتی -چاپ سال ۲۰۰۵- نوشته‌اند. درست است که جایی برای پیرمرد‌ها نیست از فیلمنامه‌ای اقتباسی -آن‌هم یک اقتباس وفادارانه- سود می‌برد ولی این هرگز به‌معنی عاری بودنِ فیلم از مشخصه‌های سینمای کوئن‌ها نیست. برادرها مؤلفه‌های همیشگی‌شان را این‌بار در بستر داستان آقای مک‌کارتی پراکنده‌اند. بد نیست بدانید که اسم رمان -و فیلم- از نخستین سطرِ سروده‌ی معروف ویلیام باتلر ییتس [۱]، "سفر به بیزانس" (Sailing to Byzantium) برداشته شده است [۲].

کهنه‌سرباز ویتنام و شکارچی انزواطلب امروز، لولین ماس (با بازی جاش برولین) گذرش به محل قرار عده‌ای قاچاقچی می‌افتد که به‌نظر می‌رسد همدیگر را ناکار کرده‌اند. ماس پس از پیدا کردن دو میلیون دلار، مهلکه را ترک می‌کند. اما اشتباه او در بازگشت شبانه به صحنه‌ی جنایت، باعث می‌شود همدستانِ قاچاقچی‌های مُرده پی ببرند پول‌ها را لولین برداشته است و یک آدم‌کش حرفه‌ای و خطرناک به‌نام آنتون شیگور (با بازی خاویر باردم) را برای به دام انداختن‌اش اجیر کنند...

با گفتن این‌که جایی برای پیرمرد‌ها نیست و فارگو (Fargo) [محصول ۱۹۹۶] بهترین‌های کوئن‌ها هستند، اجحافی نابخشودنی در حق ‌جایی برای پیرمرد‌ها نیست روا داشته‌ایم! بر زبان آوردن چنین ادعایی همان‌قدر ظالمانه است که تعریف و تمجید از فارگو و بر عرش نشاندن‌اش، ابلهانه! انگار باربط و بی‌ربط تعریف کردن از فارگو و قیاس هر فیلمی با آن، در بررسی آثار برادران کوئن تبدیل به عادتی تخلف‌ناپذیر شده است!

سال گذشته که به‌علتی فرصتی فراهم شد و فارگو را دوباره دیدم، بیش از هر چیز به‌نظرم فیلم بلاتکلیف و پادرهوایی آمد که حتی از برخی ساخته‌های نخستینِ برادران کوئن، مثلاً بزرگ کردن آریزونا (Raising Arizona) [محصول ۱۹۸۷] هم عقب‌تر می‌ایستد و کم‌جذابیت‌تر است. پس لطفاً تصحیح کنید: جایی برای پیرمرد‌ها نیست بهترین‌ فیلمِ کارنامه‌ی کوئن‌هاست که خاطره‌ی هیچ ساخته‌ی دیگری را زنده نمی‌کند!

از جمله دلایل حاشیه‌ایِ این‌که جایی برای پیرمرد‌ها نیست فیلم خوبی از آب درآمده، غیبت فرانسیس مک‌دورمند است! گویا جوئلِ عزیز این‌مرتبه بالاخره توانسته همسر محترم را متقاعد کند که اصلاً نقشی برایش وجود ندارد! به‌یاد بیاورید پس از خواندن، بسوزان (Burn After Reading) [محصول ۲۰۰۸] را که از ناحیه‌ی حضور بی‌رمق خانم مک‌دورمند چقدر ضربه می‌خورد. فقط یک لحظه تخیل کنید اگر نقش لیندا لیتزکه را به‌عنوان مثال، سیسی اسپیسک و یا حتی جولیان مور بازی کرده بود، چه عالی می‌شد.

خاویر باردم از زمره‌ی بازیگرانی است که کارهایش را دنبال می‌کنم؛ از سال‌های لولو (The Ages of Lulu) [ساخته‌ی بیگاس لونا/ ۱۹۹۰] تا به حال. باردم آنی دارد که تماشاگر را -به‌اصطلاح- می‌گیرد. به‌همین علت، اگر کاراکتری منفی نظیر پدر لورنزوی اشباح گویا (Goya's Ghosts) [ساخته‌ی میلوش فورمن/ ۲۰۰۶] بازی کند، دوست دارید او را ببخشید و چنانچه ایفاگر نقش آدم غیرنرمالی مانند خوان آنتونیو در ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸] هم باشد، باز ناخودآگاه علاقه‌مندید رفتارهایش را عادی جلوه دهید!

ولی در جایی برای پیرمرد‌ها نیست وضع فرق می‌کند. آقای باردم اینجا در قامت هیولایی ظاهر شده است که پروُپاقرص‌ترین هواداران خاویر نیز مشکل بتوانند توجیهی برای جنایت‌هایش بتراشند و تبرئه‌اش کنند! او نقش آدم‌کشی قسی‌القلب را طوری با جان‌وُدل بازی کرده که اگر جایی برای پیرمرد‌ها نیست اولین فیلمی باشد که از باردم می‌بینید، بی‌بروبرگرد از قیافه‌اش بیزار خواهید شد! خاویر باردم در جایی برای پیرمرد‌ها نیست مثل گاو، آدم می‌کشد. سوءتفاهم نشود! قصدم توهین به آقای باردم نیست، اشاره‌ام مربوط می‌شود به روش خاص آنتون شیگور برای کشتن قربانیان‌اش؛ آلت قتاله‌ی او کپسولی است که معمولاً گاوهای بخت‌برگشته را با آن می‌کشند!

وودی هارلسون در مقایسه با باقی ستاره‌های فیلم، فرصت کم‌تری برای هنرنمایی دارد. او کارسون ولز -بر وزن اورسون ولز!- را بازی می‌کند. کاراکتری زیاده‌گو که عیان‌ترین نمودِ طنز -این عنصر جدانشدنی از سینمای برادران کوئن- را در جایی برای پیرمرد‌ها نیست با او می‌توان مزمزه کرد. شکل منحصربه‌فردی که هارلسون کلمات را ادا می‌کند، گویی انگِ این نقش است! انتخاب بازیگرانِ جایی برای پیرمرد‌ها نیست حرف ندارد؛ به‌غیر از خاویر باردم و وودی هارلسون، جاش برولین و تامی لی جونز هم بی‌نظیرند.

جایی برای پیرمرد‌ها نیست وسترنی تلخ است که هیچ قهرمانی ندارد. در حالت معمول و کلاسیک‌اش، گفتگو نداشت که قهرمان فیلم می‌توانست مأمور قانون، کلانتر اد تام بل (با بازی تامی لی جونز) باشد؛ اما او فقط پیرمردی تهِ خط رسیده و هویت از کف داده است که جایش اینجا نیست، اصلاً این پیرمردِ گرفتار شده در تنگنای تردید و سکون را چه به تعقیب دیو خون‌خواری مثل شیگور؟! کلانتر انگار یک عمر قاچاقی زندگی کرده است و حقِ آدم دیگری را خورده، او اشتباهی است؛ چه اسم بامسمایی دارد این فیلم.

جایی برای پیرمرد‌ها نیست، ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۰۸ در هشتادُمین مراسم آکادمی، برنده‌ی چهار اسکار بهترین فیلم (جوئل کوئن، اتان کوئن و اسکات رودین)، کارگردانی (جوئل کوئن و اتان کوئن)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (جوئل کوئن و اتان کوئن) و بازیگر نقش مکمل مرد (خاویر باردم) شد. فیلم هم‌چنین در چهار رشته‌ی بهترین تدوین صدا (اسکیپ لیوسی)، صداگذاری (اسکیپ لیوسی، کریگ برکی، گرگ اورلوف و پیتر کورلند)، فیلمبرداری (راجر دیکینز) و تدوین (رودریک جینز) [۳] کاندیدای کسب جایزه بود.

جادوی برادران کوئن را باید در سکانسی به‌ظاهر بی‌اهمیت جست. همان‌جا که شیگور به پیرمردِ پمپ‌بنزینی پیله می‌کند و زندگی یا مرگ‌اش را حواله می‌دهد به سکه‌ی شانس و بازی شیر و خط. شدت اضطراب و هیجانی که در این لحظات -به‌واسطه آگاهی از قساوت بی‌حدوُحصر شیگور- گریبان مخاطب را می‌گیرد، غیرقابلِ اندازه‌گیری است! ماندگارترین دیالوگ‌های فیلم نیز اینجا ردوُبدل می‌شوند: «شیگور: حدس بزن. پیرمرد: خب ببین... من باید بدونم چی رو می‌برم. شیگور: همه‌چیز...» (نقل به مضمون)

با تمرکز روی این سکانسِ نمونه‌ای و ناب، تقدیرگرایی [۴] را می‌شود جان‌مایه‌ی محوری جایی برای پیرمرد‌ها نیست محسوب کرد؛ گریز ناممکن انسان از چنگ سرنوشت! در جایی برای پیرمرد‌ها نیست آمیزه‌ای از چند گونه‌ی سینمایی مختلف، تشکیل پیکره‌ای خوش‌تراش داده که نقطه‌ی عطف کارنامه‌ی پرتعداد کوئن‌هاست. گونه‌هایی از قبیلِ جنایی، تریلر، معمایی، درام، وسترن، کمدی، جاده‌ای... باید گفت که جایی برای پیرمرد‌ها نیست تمام این‌ها هست و هیچ‌کدام نیست! برادران کوئن قصه‌گوهای خیلی خوبی هستند.

 

بعدالتحریر: هیچ حواس‌تان بود که طعم سینمای پنجاه‌وُهفتم چقدر علامت تعجب داشت؟! گویی رگه‌هایی از طنز سیاهِ کوئنی -ناخودآگاه- به این نوشتار هم سرایت کرده!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۸ دی ۱۳۹۳

[۱]: ویلیام باتلر ییتس (William Butler Yeats) (زاده‌ی ۱۳ ژوئن ۱۸۶۵ - درگذشته‌ی ۲۸ ژانویه‌ی ۱۹۳۹)‏ یکی از بزرگ‌ترین شاعران و نمایشنامه‌نویسان ایرلندی. ییتس با جستار در انواع عرفان، تصوف، فولکلور، ماوراءالطبیعه، اشراق و نوافلاطونیسم سیستمی سمبلیک آفرید که در تصاویر و اشعارش الگویی یک‌پارچه داشت. درک برخی اشعار وی بدون آشنایی با سیمبلیسم خاص‌اش دشوار است. علاقه‌ی ییتس به علوم غریبه، ادبیات سنتی سلتی و ادبیات وحشت، باعث شهرت‌اش و درنهایت دریافت جایزه‌ی ادبی نوبل از سوی او شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل ویلیام باتلر ییتس).

[۲]: آنجا جای مردان پیر نیست. جوانان در آغوش یکدگر، پرندگان در میان درختان -آن نسل‌های محتضر- آوازه‌خوانند (سفر به بیزانس: ترجمه و تحلیل شعری از ویلیام باتلر ییتس، نوشته‌ی حسن رضائی، وب‌سایت همهمه، ۲۳ ژانویه‌ی ۲۰۱۴).

[۳]: رودریک جینز (Roderick Jaynes) نام مستعار برادران کوئن است.

[۴]: Fatalism.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۵۰ سالگیِ شیرین؛ نقد و بررسی فیلم «اسکای‌فال» ساخته‌ی سم مندز

Skyfall

كارگردان: سم مندز

فيلمنامه: نیل پرویس، رابرت وید و جان لوگان [براساس آثار یان فلمینگ]

بازيگران: دنیل کریگ، خاویر باردم، جودی دنچ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲۰۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیارد و ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۸: اسکای‌فال (Skyfall)

 

مصادف با پنجاهُمین سال ورودِ آقای باند به سینما، سم مندز موفق می‌شود فیلمِ بیست‌وُسوم را طوری بسازد که عام و خاص دوست‌اش داشته باشند. تیتراژ شکیلِ آغازین که ترانه‌ای خاطره‌انگیز و پرمفهوم همراهی‌اش می‌کند، تماشاگر را شدیداً سر شوق می‌آورد برای دیدن یک جیمز باندِ درست‌وُحسابی. اسکای‌فال فیلمی "به‌اندازه" است؛ جلوه‌های ویژه‌اش زیاده از حد نیست، زدوُخوردها و اکشن‌اش حوصله سر نمی‌برد و لحظات رُمانتیک و عاطفی‌اش پهلو به پهلوی سانتی‌مانتالیسم نمی‌زند.

جیمز باند (با بازی دنیل کریگ) طی مأموریتِ ترکیه، سهواً هدف گلوله‌ی نیروهای خودی قرار می‌گیرد. سازمان مطبوع‌اش به گمان این‌که باند مُرده است، نام او را در فهرست کشتگان قرار می‌دهد. چندی بعد، ساختمان مرکزی ام‌آی‌سیکس در لندن دچار انفجار مهیبی می‌شود. جیمز باند علی‌رغم دلخوری از ام (با بازی جودی دنچ) از آنجا که فکر می‌کند به وجودش نیاز است، بازمی‌گردد درحالی‌که قدرت و تمرکز سابق را ندارد و حریف هم حریفِ قدری است...

اسکای‌فال رجوعی دلپذیر و موفقیت‌آمیز به اصل‌ها و ریشه‌هاست کمااین‌که در یکی از دیالوگ‌ها، از زبان خودِ باند نیز می‌شنویم: «دوست دارم بعضی کار‌ها رو به روش قدیم انجام بدم، روش‌های قدیمی گاهی بهترین هستن.» (نقل به مضمون) نمودِ عینی این رجعت شیرین را می‌شود در انتخاب لوکیشن سکانس فینال و آلت قتاله‌ی آقای باند یافت. شاهدمثال دیگر، بهره‌گیری متناوب توماس نیومن از تم کلاسیک جیمز باند در موسیقی متن اسکای‌فال است. آهنگسازی نیومن برای اسکای‌فال خاطره‌ی باندهایی که جان باریِ فقید موزیک‌شان را ساخته، زنده می‌کند.

از امتیازات فیلم، یکی فضاسازی آن است که علی‌الخصوص در دو لوکیشن بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند. اول، جزیره‌ی متروک آقای سیلوا (با بازی خاویر باردم) در ناکجاآباد و دیگری، عمارت پدریِ جیمز باند در اسکاتلند که تقابلِ نهایی خیر و شر هم همان‌جا رقم می‌خورد. اسکای‌فال صاحب فینال تأثیرگذار و پایان‌بندی خوشایندی است. علاوه بر این، فینال اسکای‌فال یک غافل‌گیری نیز دارد که باعث می‌شود برچسبِ "قابلِ حدس بودن" به فیلم نزنیم.

همان‌طور که تریلوژی بت‌منِ کریستوفر نولان، جانی تازه به مجموعه‌ی فیلم‌های این ابرقهرمان دمید و توقع دوست‌داران‌اش را بالا برد؛ برای اسکای‌فال هم میان باندها -گیرم نه تا آن‌ حد جاه‌طلبانه و پرشکوه- چنین نقشی قائل‌ام. اگر -برای مقایسه- از میان سه‌گانه‌ی نولان، بهترین‌شان یعنی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] را مبنا قرار دهیم؛ آن‌وقت چیزی که بیش‌تر جلب توجه می‌کند این است که هر دو فیلم، ضدقهرمان‌هایی درجه‌ی یک دارند. با احترام ویژه به آقایان بیل و کریگ، جوکر و سیلوا از قهرمان فیلم جذاب‌ترند!

بله! این یک قانونِ بی‌چون‌وُچرای قدیمی است: تا ضدقهرمانِ فیلم درست از آب درنیاید، قهرمان‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند. ولی مسئله اینجاست که ضدقهرمان‌های شوالیه‌ی تاریکی و اسکای‌فال زیادی خوب از کار درآمده‌اند! به این معنی که حضورشان، سویه‌ی خیر داستان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. به‌نظرم ادامه‌ی این بحث دوست‌داشتنی در نوشتار حاضر دیگر محلی از اعراب ندارد؛ سطور پیشین می‌توانند مقدمه‌ی مقاله‌ای مجزا باشند با این تیتر: «وقتی بدمن از قهرمان جذاب‌تر می‌شود!»

به هر حال، نمی‌توان انکار کرد که شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر اتفاق مهمی در سینما بوده که حالا حالاها منبع الهام قرار گیرد. آقای مندز قبول داشته باشد یا نه، به‌جز برخورداری از یک بدمنِ کاریزماتیک، برشمردن پاره‌ای مشابهت‌ها میان جیمز باند و بروس وین کار چندان مشکلی نیست [۱]. اما اشاره‌ای مختصر به عنوان فیلم و ترجمه‌ی فارسی‌اش؛ از آنجا که اسکای‌فال در فیلم، نامِ همان ملک آبا و اجدادیِ باند در اسکاتلند است -که ام را با خودش به آنجا می‌برد- بنابراین ترجمه‌پذیر نیست. برگردانِ اسکای‌فال به کلمات مضحکی مثلِ "رگبار"، "سقوط آسمانی" یا "هبوط" نشان از بی‌دقتی دارد.

دکتر نوی اسکای‌فال چیزی کم‌تر از باندش ندارد، حتی شاید به‌راحتی بتوان ادعا کرد که از او سرتر است. یک سابقاً خودیِ زخم‌خورده با انگیزه‌های شخصی قوی. او حداقل دو ورود شکوهمند در فیلم دارد. یکی، اولین سکانس حضورش که از انتهای سالن به‌آرامی به دوربین/باند نزدیک می‌شود و آن ماجرای محشر "دو تا موش آخر" را باطمأنینه نقل می‌کند و دوم، وقتِ رسیدن‌ او به کارزار انتهایی که با به گوش رسیدن ترانه‌ی محبوب‌اش توأم است و خوفی دلچسب به لحظات مذکور هدیه می‌کند.

فیلم به‌دنبال رونمایی از ضدقهرمان‌اش جان تازه که چه عرض کنم اصلاً جان می‌گیرد؛ اگر بی‌انصافی نباشد، اسکای‌فال با از راه آمدن آقای سیلوا به‌طور رسمی از دقیقه‌ی ۷۱ شروع می‌شود! اسکای‌فال هفتمین حضور خانم دنچ در نقش ام است. گرچه نخستین‌بار نیست که از دنچ شاهد چنین بازی روانی هستیم اما نمی‌توان منکر ظرایف همین نقش‌آفرینی آشنا شد؛ جودی دنچ ترکیبی از جدیت و طنز را با ملاحت خاصی پیش چشم مخاطب می‌گذارد.

دنیل کریگ هم به‌خوبی ایفاگر همان نقشی است که باید؛ مأموری کارکشته و جدی که تحت هیچ شرایطی از انجام وظایف‌اش دست نمی‌کشد. قیاس مع‌الفارغی است ولی جیمز باند به‌نوعی پلیس‌های وظیفه‌شناس خودمان را در فیلم‌ها و سریال‌های وطنی تداعی می‌کند که خدشه وارد آمدن بر اعتقاد راسخ‌شان انگار از محالات است! شاید یک دلیلِ این‌که باندِ اسکای‌فال به‌اندازه‌ی بدمن‌اش جذاب به‌نظر نمی‌رسد، سرسپردگی تخلف‌ناپذیرش باشد.

با وجود این‌که حتی یک پلان از گذشته‌ی رائول سیلوا نمی‌بینیم اما باردم به‌قدری سرگذشت تلخ‌اش را جان‌دار تعریف می‌کند که در محق بودن‌اش لحظه‌ای تردید نمی‌کنیم و مثل او، دل‌مان می‌خواهد خرخره‌ی ام را بجویم! این‌که اسکای‌فال کدهایی از کودکی و چگونگی شکل‌گیری شخصیت جیمز باند می‌دهد، جالبِ توجه است و از وجوه قابلِ اعتنای فیلمنامه. قرار دادنِ جزئیاتی از پیشینه‌ی باند و سیلوا هم‌چنین کم‌وُکیفِ روابط‌شان با ام در لابه‌لای داستان، مؤثر واقع شده است و اسکای‌فال را از گزندِ "توخالی بودن" نجات داده. کاراکترهای فیلم با این تمهید، شناسنامه‌دار شده‌اند و اقدامات‌شان بی‌منطق نیست.

بدین‌ترتیب در اسکای‌فال با ابعاد انسانی‌تری از باند و به‌ویژه ام آشنا می‌شویم. اوج این مهم، زمانی به وقوع می‌پیوندد که ام به جیمز باند می‌گوید: «من گند زدم، نه؟» (نقل به مضمون) درست اینجاست که حس می‌کنیم آقای سیلوا به هدف‌اش رسیده و دیگر در این دنیا کاری برای انجام دادن ندارد چرا که ام بالاخره اظهار پشیمانی می‌کند. یادمان هست که رائول طی پیام‌های تهدیدآمیزش برای ام، مدام به طعنه می‌نوشت: «به گناهانت فکر کن!»

یک‌شنبه ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳، اسکای‌فال در اسکار هشتادوُپنجم برنده‌ی دو جایزه‌ی بهترین تدوین صدا (پر هالبرگ و کارن بیکر لندرز) و ترانه (ادل ادکینز و پل اپورث) شد. فیلم به‌علاوه در رشته‌های بهترین موسیقی متن (توماس نیومن)، صداگذاری (اسکات میلان و گرگ پی. راسل) و فیلمبرداری (راجر دیکینز) نیز از سوی آکادمی کاندیدا بود. ترانه‌ی ادل که به‌حق شایسته‌ی کسب اسکار بود، گویی برای به‌خاطر سپردن، بارها به‌یاد آوردن و زمزمه کردن ساخته شده. ترانه‌ی زیبای ادل، لذت تماشای عنوان‌بندیِ اسکای‌فال را دوچندان می‌کند.

جیمز باند، این قهرمان فوقِ بشری که با کازینو رویال (Casino Royale) [ساخته‌ی مارتین کمپبل/ ۲۰۰۶] قدم به وادی تازه و ملموس‌تری گذاشت؛ ۶ سال بعد، با اسکای‌فال به اوجی تماشایی می‌رسد. ممکن است اسکای‌فال بهترین فیلم مجموعه‌ی باندها نباشد اما قطعاً جزء سه‌تای اول هست زیرا نادیده گرفتن کازینو رویال و گلدفینگر (Goldfinger) [ساخته‌ی گای همیلتون/ ۱۹۶۴] به این سادگی‌ها نیست! برای نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها، شخصاً اعتقاد و عادت به دو یا چندبار دیدن‌شان ندارم ولی تصور می‌کنم اسکای‌فال آن‌قدر ریزه‌کاری دارد که دوباره دیدن‌اش خالی از لطف نباشد. سکانسی از اسکای‌فال که بیش از همه در ذهن می‌ماند، فینال فیلم است. آقای مندز و گروه‌اش سنگ‌تمام گذاشته‌اند؛ حیف است نبینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ دی ۱۳۹۳

[۱]: بحث تأثیرپذیری‌های اسکای‌فال از شوالیه‌ی تاریکی تنها محدود به کاراکتر باند نیست و سیلوا هم بسیاربسیار وام‌دار جوکر است. کسانی که هر دو فیلم را به‌دقت دیده باشند، کاملاً به جزئیات این تأثیر و تأثر پی خواهند برد. این هم چنان‌که گفتم اجتناب‌ناپذیر است؛ شوالیه‌ی تاریکی شاهکار آقای نولان است و برترین فیلم ابرقهرمانانه‌ی تاریخ سینما.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

یک‌بار برای همیشه؛ نقد و بررسی فیلم «پروژه‌ی جادوگر بلر» ساخته‌ی ادواردو سانچز و دانیل مایریک

The Blair Witch Project

كارگردان: ادواردو سانچز و دانیل مایریک

فيلمنامه: ادواردو سانچز و دانیل مایریک

بازيگران: هدر داناهیو، مایکل سی. ویلیامز، جاشوا لئونارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۱ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

بودجه‌ی اولیه‌: ۲۵ هزار دلار [برآورد نهایی بودجه: حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار دلار]

فروش: نزدیک به ۲۴۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۷: پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project)

 

پروژه‌ی جادوگر بلر فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک است. ساکنان قدیمی بُرکیتسویلِ مریلند عقیده دارند که جادوگر بلر سال‌ها قبل در بیشه‌های حوالی شهر کوچک‌شان، باعث به قتل رسیدن چند بچه به‌شکلی ناگوار شده است. حالا -در ماه اکتبر ۱۹۹۴- سه دانشجوی رشته‌ی سینما به‌نام‌های هدر (با بازی هدر داناهیو)، مایک (با بازی مایکل سی. ویلیامز) و جاش (با بازی جاشوا لئونارد) تصمیم می‌گیرند درباره‌ی این افسانه، فیلم مستند بسازند...

پروژه‌ی جادوگر بلر از نظر شرایط تولید و پخش هم‌چنین به‌لحاظ شیوه‌ی ترساندن تماشاگران‌اش، یکی از پیش‌روترین و متفاوت‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ترسناک به‌شمار می‌رود. مصاحبه‌ی گروه با مردم شهر، شنیدن اظهارنظرهای مختلف درباره‌ی جنایت‌های جادوگر بلر و بعدتر: ظاهر شدن کپه‌های سنگ، از دست رفتن نقشه، گم شدن جاش... همه و همه دست به دست هم می‌دهند تا جوی پر از استرس و وحشت -به‌خصوص هنگام فرارسیدن شب- بر عمده‌ی دقایقِ فیلم حاکم شود.

پروژه‌ی جادوگر بلر نه به‌واسطه‌ی آنچه نمایش می‌دهد بلکه به‌خاطر تمام چیزهایی که نشان نمی‌دهد، بیش‌ترین ترس را از تماشاگرش می‌گیرد و این به‌نظرم کلیدی‌ترین وجه تمایز فیلم از باقی آثار مطرح رده‌ی سینمای وحشت -تا آن زمان- محسوب می‌گردد. به‌جز تمهیداتی که کارگردان‌ها برای باورپذیری هرچه بیش‌تر حس‌وُحال فیلم‌شان اندیشیده بودند -مثل قرار دادن بازیگران در شرایطی تقریباً مشابهِ آنچه در فیلم جریان دارد و ترساندن‌شان!- دوربینْ رویِ دست‌های پروژه‌ی جادوگر بلر دیگر عامل مؤثر در وحشت‌آفرینی است.

معلوم نبود اگر آقایان سانچز و مایریک، قالب مشهور به "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) را در پروژه‌ی جادوگر بلر به‌کار نمی‌گرفتند، شمار قابلِ توجهی از زحمت‌کشان عرصه‌ی سینمای ترسناک حالا از چه راهی ارتزاق می‌کردند! پس از توفیق خیره‌کننده‌ی هنری و تجاری پروژه‌ی جادوگر بلر، سیل فیلم‌های این‌فرمتی روانه‌ی پرده‌ی سینماها شد که به‌جز دو مثال شاخص، یعنی [REC] -قسمت اول و دوم- [۱] و  فعالیت فراطبیعی -فقط قسمت اول- (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] هیچ فیلم ماندگار و حقیقتاً ترسناک دیگری را سراغ ندارم که فرمول مذکور صددرصد درموردش جواب داده باشد!

با این وجود، جالب است که پس از گذشت ۱۵ سال از ساخت و اکران پروژه‌ی جادوگر بلر [۲] تبِ مورد اشاره هنوز فروکش نکرده که چندتا از نمونه‌های تازه و صدالبته شکست‌خورده -که نگارنده موفق به دیدن‌شان شده است- این‌ها هستند: ویلوو کریک (Willow Creek) [ساخته‌ی بابکت گلدویت/ ۲۰۱۳]، مبتلا (Afflicted) [ساخته‌ی مشترک درک لی و کلیف پروس/ ۲۰۱۳]، آئین دینی (The Sacrament) [ساخته‌ی تی وست/ ۲۰۱۳] و تحت توجه شیطان (Devil's Due) [ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت/ ۲۰۱۴].

کسل‌کننده است که اکثرِ قریب به‌اتفاق‌ این فیلم‌ها بهانه‌هایی همیشگی برای تصویربرداری بی‌وقفه‌شان از همه‌چیز و همه‌کس دارند: مثلاً فیلم می‌گیریم تا بقیه بفهمند چه بر سرمان آمده است! یا دوربین را خاموش نمی‌کنیم تا این روزهای منحصربه‌فرد در تاریخ خانواده‌ی ما تمام‌وُکمال ثبت شوند! و یا نظیر فیلم اورجينال -پروژه‌ی جادوگر بلر- قصد دارند پیرامون موضوعی، مستند بسازند... و دلایل تکراری و خنده‌دارِ دیگری از این دست. به‌غیر از پروژه‌ی جادوگر بلر، تنها آثار درخوری که فیلمبرداریِ تمام‌وقت‌شان یک منطق محکمه‌پسند داشته است، همان دو مورد برجسته‌ای بوده‌اند که اشاره کردم.

ویلوو کریک به‌عنوان یکی از آخرین مثال‌ها، تقلید ناشیانه و کپی‌برداریِ خام‌دستانه‌ای از پروژه‌ی جادوگر بلر است که علاوه بر فرم، به‌لحاظ مضمونی و محتوایی نیز بسیار به فیلم اصلی شباهت دارد. در پروژه‌ی جادوگر بلر هدر و مایک و جاش به‌دنبال سر درآوردن از راز جادوگر راهی بیشه‌زار می‌شدند و در ویلوو کریک کلی و جیم برای پیدا کردن پاگنده‌ها به دل جنگل می‌زنند. از آنجا که مشت نمونه‌ی خروار است فقط به ذکر یک تفاوت بسنده می‌کنم؛ در پروژه‌ی جادوگر بلر مصاحبه‌ها -با ساکنین محلی- تحمیلی و بیهوده نیستند و در ایجاد رعب و وحشت عمیقی که بعداً گریبان‌گیر جوان‌ها می‌شود، اثری انکارناپذیر دارند درحالی‌که تنها سودِ کاربست شگرد مصاحبه در ویلوو کریک بالا بردن زمان فیلم است!

موفقیت پروژه‌ی جادوگر بلر در اصیل بودن‌اش -یا درست‌تر بگویم: شدیداً واقعی به‌نظر آمدن‌اش- است طوری‌که حین تماشای فیلم گاهی به شک می‌افتید و با خودتان زمزمه می‌کنید: «نکند این تصاویر، واقعی باشند...» بله! ساختگی بودن فیلم‌های بعدی بدجوری توی ذوق تماشاگر می‌زند، اما پروژه‌ی جادوگر بلر انگار اصلِ جنس است! پروژه‌ی جادوگر بلر ثابت می‌کند که یک فیلم‌ترسناک عالی ساختن بیش از هر المان دیگر -اعم از بودجه‌ی کلان یا جلوه‌های ویژه‌ی درجه‌ی اول- نیازمندِ ایده‌های ناب است.

پروژه‌ی جادوگر بلر از آن قبیل اتفاق‌هایی است که فقط یک‌بار رخ می‌دهند. سال بعد، کتاب سایه‌ها: جادوگر بلر ۲ (Book of Shadows: Blair Witch 2) [ساخته‌ی جو برلینگر/ ۲۰۰۰] قصد تکرار توفیق فیلم اول را داشت که افتضاحی تمام‌عیار به‌بار آورد و تنها توانست کاندیدای پنج جایزه‌ی تمشک طلایی شود! سانچز و مایریک در این دنباله‌سازی ناموفق علاوه بر مشارکت در نوشتن فیلمنامه، سمت تهیه‌‌کننده‌ی اجرایی را نیز بر عهده داشتند.

پس از فیلم استثناییِ پروژه‌ی جادوگر بلر، گویا نفرین این جادوگر مرموز واقعاً گریبان ادواردو سانچز، دانیل مایریک، هدر داناهیو، مایکل سی. ویلیامز و جاشوا لئونارد را گرفت! زیرا هیچ‌کدام بعد از آن دیگر نتوانستند فعالیت قابلِ اعتنایی در سینما داشته باشند. در این میان، از همه دردناک‌تر سرگذشت خانم داناهیو بود که کارش به اعتیاد کشیده شد و کتاب "چطور زندگی من بعد از پروژه‌ی جادوگر بلر به ماری‌جوانا رسید" [۳] را سال ۲۰۱۲ در همین رابطه، به چاپ رساند.

این فیلم -چنان‌که اشاره شد- از پرمنفعت‌ترین تولیدات سینماییِ تاریخ نیز به‌حساب می‌آید؛ پروژه‌ی جادوگر بلر با بودجه‌ای زیرِ یک میلیون دلار -بین ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار- تهیه شد و توانست نزدیک به ۲۵۰ میلیون دلار فروش کند! بازگشت سرمایه و سودی رؤیایی که هر سینماگری فقط شاید خواب‌اش را بتواند ببیند! پروژه‌ی جادوگر بلر بدون نشان دادن هیچ چیز تهوع‌آور و یا موجوداتی دفرمه و خبیث، طوری مضطرب و هراسان نگه‌مان می‌دارد که در انتها -به‌جای ابراز تأسف از فریب‌خوردگی و یا اظهار پشیمانی از تماشای فیلم- نفسی راحت می‌کشیم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: قسمت اول و دوم [REC] به‌ترتیب محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ و ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازاست.

[۲]: تاریخ انتشار این نقد، ۲۲ دسامبر ۲۰۱۴ است و پروژه‌ی جادوگر بلر در جولای ۱۹۹۹ به نمایش درآمد.

[۳]: عنوان اصلی: Growgirl: How My Life After The Blair Witch Project Went to Pot.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مرگ بر میراندا! نقد و بررسی فیلم «شیطان پرادا می‌پوشد» ساخته‌ی دیوید فرانکل

The Devil Wears Prada

كارگردان: دیوید فرانکل

فيلمنامه: آلین بروش مک‌کنا [براساس رمان لورن ویسبرگر]

بازيگران: مریل استریپ، آن هاتاوی، امیلی بلانت و...

محصول: آمریکا، انگلستان و فرانسه؛ ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۳۵ میلیون دلار

فروش: بیش از ۳۲۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۶: شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada)

 

شیطان پرادا می‌پوشد کمدی-درامی متفاوت به کارگردانی دیوید فرانکل است. آندرئا ساچز (با بازی آن هاتاوی) دختر جوانی علاقه‌مندِ نوشتن و شیفته‌ی حرفه‌ی روزنامه‌نگاری است که موفق می‌شود شغل کوچکی در یک مجله‌ی معروف مُد تحت عنوان "ران‌وی" (Runway) برای خودش دست‌وُپا کند. سردبیر مجله، میراندا پریستلی (با بازی مریل استریپ) زنی سنگدل است که با سختگیری‌های بی‌اندازه‌، آندرئا و سایر زیردستان‌اش را به مرز جنون می‌رساند...

توجه کرده‌اید که چند درصدِ آثار سینماییِ به‌دردبخور، صاحب فیلمنامه‌های اقتباسی هستند؟ شمار قابل توجهی از فیلم‌هایی که تا به حال -طی ۵۶ شماره- در طعم سینما به‌شان پرداخته‌ام، فیلمنامه‌ی اورجینال نداشته‌اند! ظرفیتی بالقوه که سینمای ایران، شوربختانه از آن بی‌نصیب است. فیلمنامه‌ی شیطان پرادا می‌پوشد را نیز آلین بروش مک‌کنا براساس رمان پرفروشی -تحت همین نام و چاپ سال ۲۰۰۳- نوشته‌ی لورن ویسبرگر به رشته‌ی تحریر درآورده.

خودِ خانم ویسبرگر، معاون پیشین سردبیر مجله‌ی پرآوازه‌ی "ووگ" (Vogue) -یکی از تأثیرگذارترین مجلات مُد در سطح جهان- بوده است. بی‌تردید، برخورداری از چنین سابقه‌ای، موجب شده تا شاهد تصویری ملموس از این صنعت پر از رنگ‌وُلعاب و در عین حال بی‌رحم در فیلم باشیم. گرچه صنعت مُد و به‌خصوص ارزش‌هایی که گهگاه در فیلم تبلیغ می‌شوند، ممکن است به مذاق خیلی از ما خوش نیاید؛ ولی شیطان پرادا می‌پوشد که فقط این‌ها نیست! مثلاً در شخصیت‌پردازی‌هایش به‌شدت موفق است و خیلی چیزهای دیگر برای دیدن دارد.

عنوان فیلم، شیطان پرادا می‌پوشد اشاره‌ای به میرانداست که هم‌چون اهریمنی خستگی‌ناپذیر، جهنمِ ران‌وی را پیوسته سوزان نگه می‌دارد! او در تایم بالایی از فیلم، پرادا [۱] پوشیده است! میراندا پریستلی با خرده‌فرمایش‌های ریزوُدرشت و توقعات نابجایش، جوی پراسترس و کشنده در دفتر مجله ایجاد کرده که برای دستیاران‌اش تحمل‌ناپذیر است و کم‌تر کسی این‌چنین شرایطی را تاب می‌آورد.

اما آندرئا به‌خاطر رؤیای قشنگ‌اش -نویسندگی- تصمیم می‌گیرد هرطور شده است خود را وقف کار کند و تسلیم نشود. بدین‌ترتیب، آندرئا که قبلاً دختری ساده و بی‌توجه به مُد روز بود، شیوه‌ی رفتار و پوشش موردِ نظر خانم پریستلی را آن‌قدر در زندگی‌اش اعمال می‌کند که سرانجام تبدیل به دستیار محبوب سردبیر می‌شود؛ محبوبیتی که البته به قیمت از دست دادن صمیمی‌ترین دوستان‌اش به آن می‌رسد.

فیلم، گاهی اوقات -به‌ویژه در سکانس‌هایی که مستقیماً به موضوع مُد می‌پردازد- حوصله‌سربر و ملال‌آور می‌شود که خوشبختانه خیلی طول نمی‌کشد و گذراست. شیطان پرادا می‌پوشد از هوشمندی و ظرافت بدونِ بهره نیست و تنها منحصر به آلبومی رنگارنگ از نمایش جذابیت‌های دنیای مُد نشده. از جمله توفیقات فیلم، ارائه‌ی تصویری باورپذیر از یک محیط کاری با اتمسفری زنانه است؛ توأم با تمام حسادت‌ها و زیرآب‌زنی‌های اجتناب‌ناپذیرش!

شیطان پرادا می‌پوشد با سبک‌وُسیاقی غیرشعاری، به بیننده گوش‌زد می‌کند که "موفقیت همه‌چیز نیست" و در برخی بزنگاه‌ها، حتی لازم است -تا دیر نشده- به موقعیت‌های به‌ظاهر طلایی پشتِ‌پا زد. لحظه‌ی سرنوشت‌ساز فیلم آنجاست که آندرئا، له شدن نایجل (با بازی استنلی توچی) توسط میراندا را می‌بیند و از او می‌بُرد. آندرئا که نمی‌خواهد دیگران را نردبان بالا رفتن خودش کند، این زندگی فرسایشی و پراضطراب را رها می‌کند و عطای عرصه‌ی مُدلینگ را به لقایش می‌بخشد.

مریل استریپ به‌واسطه‌ی اجرای روان و مسلط نقش همین هیولای نفوذناپذیری که به کارمندان‌اش لطمه می‌زند و حتی زندگی شخصی‌شان را دچار مخاطره می‌کند، در هفتادوُنهمین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) مورخ ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۷، برای دوازدهمین‌بار کاندیدای دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد [۲] که جایزه‌ی آن سال درنهایت به هلن میرن [۳] رسید. شاید جالب باشد که بدانید خانم میرن یکی از گزینه‌های بازی در نقش میراندا پریستلی بود! استریپ درعوض از گلدن گلوبِ شصت‌وُچهارم، گوی زرینِ بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی [۴] را به‌خاطر ایفای نقش میراندا بُرد.

حداقل فایده‌ی وقت گذاشتن برای تماشای فیلمی مثل شیطان پرادا می‌پوشد این است که عمیقاً ایمان بیاورید: مریل استریپ چه اعجوبه‌ای است! به‌عنوان مثال، شیطان پرادا می‌پوشد را تنها با چشمه‌های امید (Hope Springs) [محصول ۲۰۱۲] دیگر همکاری مشترک دیوید فرانکل و مریل استریپ، مقایسه کنید. بانو استریپ آنجا نقش زنی میانسال را بازی می‌کند که می‌شود گفت در زندگی زناشوییِ ۳۱ ساله‌اش به بن‌بست رسیده ولی به‌دنبال بی‌بندوُباری نیست و قصد کرده تا آنجا که امکان دارد برای خروج زندگی‌اش از بحران تلاش کند. بعید می‌دانم بین این دو نقش‌آفرینی، حتی یک سرِسوزن شباهت بتوانید پیدا کنید!

جهت هرچه بهتر پی بردن به قدرت مریل استریپ در جان بخشیدن به کاراکترهایی بسیار دور از هم، دیدنِ چند نمونه‌ی قابلِ اعتنا از فیلم‌های متأخر او را توصیه می‌کنم: آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] در نقش ویولت؛ بانوی آهنین (The Iron Lady) [ساخته‌ی فیلیدا لوید/ ۲۰۱۱] در نقش مارگارت تاچر؛ شک (Doubt) [ساخته‌ی جان پاتریک شانلی/ ۲۰۰۸] در نقش خواهر آلوسیوس بوویر و بالاخره ماما میا! (Mamma Mia) [ساخته‌ی فیلیدا لوید/ ۲۰۰۸] در نقش دونا شریدن. عنوانِ "بهترین و پرافتخارترین بازیگر زن سینمای جهان" فقط و فقط برازنده‌ی بانو استریپ است.

به‌نظرم بازیگر با اتکا بر نبوغ و تجربه‌ی سالیان‌اش، می‌تواند خود و نقش‌اش را از ورطه‌ی همکاری با کارگردانی نابلد -به میزانی قابل توجه- سلامت بیرون بکشد ولی فیلمنامه‌ی بد را هیچ کاری نمی‌شود کرد! از حق نگذریم، شیطان پرادا می‌پوشد هم سناریوی خوب و پرملاتی داشته است که به بازیگران‌اش حاشیه‌ی امنیت ‌بخشیده. علاوه بر مریل استریپِ افسانه‌ای، آن هاتاوی و امیلی بلانت (در نقش امیلی چارلتون) نیز عالی ظاهر شده‌اند.

پرواضح است که فیلمی تولیدِ ایالات متحده آن‌هم درباره‌ی صنعتی به حساسیت‌برانگیزی مُد، صددرصد مطابق میل ما نباشد و اهدافی فرامتنی را دنبال کند؛ اما حُسنی که شیطان پرادا می‌پوشد دارد، این است که از زیر بارِ روی پرده آوردن سویه‌ی هولناک دنیای مُدلینگ شانه خالی نمی‌کند. سفر پاریس، تیر خلاصی است بر همکاری آندرئا با میراندا که هم‌چنین بهانه‌ی کافی برای منزجر شدن از خانم پریستلی را به دست تماشاگر می‌دهد.

شیطان پرادا می‌پوشد به‌جز خانم استریپ، کاندیدای دیگری نیز در اسکار داشت؛ پاتریشیا فیلد -برای طراحی لباس فیلم- که او هم مجسمه را به میلنا کانونرو [۵] باخت. دیگر نکته‌ی حاشیه‌ای مهمِ فیلم، سود قابل توجه‌اش است؛ شیطان پرادا می‌پوشد توانست نزدیک به ۱۰ برابر بودجه‌اش، یعنی بیش از ۳۲۶ و نیم میلیون دلار فروش داشته باشد. موفقیتی که -علاوه بر کیفیت فیلم- شاید تأکیدی مضاعف باشد به عطش انکارناپذیر تماشاگران به سرک کشیدن به پشت صحنه‌ی جهانِ هنوز رازآلود مُدلینگ.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۳

[۱]: پرادا (Prada) برند ایتالیایی تخصصی مدل‌های لوکس مردانه و زنانه است که به‌وسیله‌ی ماریو پرادا در سال ۱۹۱۳ تأسیس شد. ۴۰ درصدِ کفش‌هایی که استریپ در فیلم می‌پوشد، پراداست! (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پرادا و ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل فیلم).

[۲]: درواقع این چهاردهمین کاندیداتوری اسکار خانم استریپ به‌شمار می‌رفت چرا که او در سال‌های ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹ برای بهترین بازیگر نقش مکمل نامزد شده بود.

[۳]: هلن میرن برای بازی در نقش ملکه الیزابت دوم در فیلم ملکه (The Queen) [ساخته‌ی استفن فریرز/ ۲۰۰۶] اسکار بُرد.

[۴]: مریل استریپ تاکنون، ۲۵ بار در گلدن گلوب کاندیدا شده که از آن میان، ۸ گوی زرین را به خانه برده است!

[۵]: میلنا کانونرو به‌خاطر طراحی لباسِ ماری آنتوانت (Marie Antoinette) [ساخته‌ی سوفیا کاپولا/ ۲۰۰۶] اسکار گرفت.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تولد آقای گرگ؛ نقد و بررسی فیلم «نیمه‌ی ماه مارس» ساخته‌ی جرج کلونی

The Ides of March

كارگردان: جرج کلونی

فيلمنامه: جرج كلونی، گرنت هسلاو و بیو ویلیمون [براساس نمایشنامه‌ی بیو ویلیمون]

بازيگران: رایان گاسلینگ، جرج کلونی، فیلیپ سیمور هافمن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۱ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۱۲ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۷۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۵: نیمه‌ی ماه مارس (The Ides of March)

 

نیمه‌ی ماه مارس ساخته‌ی جرج کلونی است که وی علاوه بر کارگردانی و بازیگری، به‌طور مشترک نویسندگی و تهیه‌کنندگی فیلم را نیز بر عهده داشته. استفن مه‌یرز (با بازی رایان گاسلینگ) نفر دوم ستاد انتخاباتی فرماندار مایک موریس (با بازی جرج کلونی) به‌شمار می‌رود. موریس می‌خواهد به‌عنوان نامزد رسمی حزب دموکرات در انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده مطرح شود. استفن که کاملاً کارش را بلد است، سعی دارد کاندیدای موردِ علاقه‌اش را به پیروزی نزدیک کند اما با وقوع حادثه‌ای، درمی‌یابد همه‌چیز آنطور که انتظارش را داشته، "آرمانی" نیست...

نیمه‌ی ماه مارس در قالب یک درام سیاسی، مسائل پشت پرده‌ی کمپین‌های انتخاباتی را البته به‌شکلی جذاب و دراماتیک به تصویر می‌کشد. فیلمنامه‌ی نیمه‌ی ماه مارس را جرج كلونی، گرنت هسلاو و بیو ویلیمون براساس نمایشنامه‌ی "فاراگوت نورث" (Farragut North) -اثر خودِ آقای ویلیمون- نوشته‌اند که اسم اولیه‌ی فیلم هم همین بود. رایان گاسلینگ در نقش آدم اصلی داستان، پذیرفتنی ظاهر می‌شود؛ وظیفه‌ی استفن مه‌یرز، هرچه بهتر هوا کردن بادکنکی خوش‌رنگ‌وُلعاب و توخالی به‌نام موریس است. علاوه بر گاسلینگ، فیلیپ سیمور هافمن -به‌ویژه طی سکانس اخراج استفن- و جرج کلونی -مخصوصاً در فصل رویارویی پایانی با استفن- حضوری به‌یادماندنی دارند. درباره‌ی بازیگریِ نیمه‌ی ماه مارس، بیش‌تر خواهم نوشت.

بلاهت‌آمیز نیست که منتظر باشیم فیلمی محصولِ جریان اصلی سینمای آمریکا و برخوردار از امکانات تولید و مناسبات پخش جهانی، سیاست‌های ایالات متحده را بکوبد و افشاگری‌های آنچنانی کند؟! پس به‌جای فرو رفتن در باتلاق سرخوردگی از محقق نشدن انتظاری تا این حد بیهوده، بهتر است تنها به "فیلم" بپردازیم... نیمه‌ی ماه مارس به‌دنبال ورود مالی، دختر جوان کارآموز کمپین (با بازی ایوان ریچل وود) به داستان، هوشمندانه از تبدیل شدن به فیلمی ملال‌آور فاصله می‌گیرد؛ رقابت‌ انتخاباتی را به پس‌زمینه می‌برد و به اثرات مخرب کثافت‌کاری‌های سیاسی بر زندگی شخصی آدم‌های حاشیه‌ای می‌پردازد.

وقتی یک بازیگر باسابقه، فیلمی را کارگردانی می‌کند؛ کم‌ترین انتظار مخاطب، لذت بردن از مشاهده‌ی بازی‌هایی درخشان است. در ساخته‌ی آقای کلونی، این توقع به‌نحو احسن برآورده می‌شود؛ اصلی‌ها، مکمل‌ها و فرعی‌های پرآوازه‌ی نیمه‌ی ماه مارس، همگی خوب و خوب‌تر از خوب هستند. فقط به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، توجه‌تان را جلب می‌کنم به حضور تماشایی خانم ماریسا تومیِ اسکاربُرده در نقش آیدا هوروویتس -خبرنگار فرصت‌طلب نیویورک‌تایمز- که مدت زمان بالایی هم در فیلم بازی ندارد.

رایان گاسلینگ که با ایفای نقش قهرمان کم‌حرفِ درایو (Drive) [ساخته‌ی نیکلاس ویندینگ رفن/ ۲۰۱۱] به‌خصوص محبوب سینمادوستان جوان شد، در نیمه‌ی ماه مارس کاراکتری کاملاً متضاد را بازی می‌کند. جوانی در ابتدای راه، آرمان‌خواه که -از جایی به‌بعد- از جاده‌ی اعتدال و انسانیت خارج می‌شود و افسارگسیخته به سمت سیاهی میل می‌کند. شخصیت‌پردازی عالی استفن با درک درست نقش توسط گاسلینگ، توان بازیگری او و هدایت کارگردان -که اشاره کردم یکی از فیلمنامه‌نویسان نیز هست- همگی دست به دست یکدیگر داده‌اند تا استحاله‌ی کاراکتر محوری نیمه‌ی ماه مارس به‌هیچ‌روی خلق‌الساعه و احمقانه به‌نظر نیاید.

نیمه‌ی ماه مارس، اصطلاحی است که گویا از زمان قتل ژولیوس سزار در ادبیات سیاسی جهان معمول شده [۱] و بی‌ارتباط با مضمون فیلم نیست: استفن در آستانه‌ی از دست دادن موقعیت شغلی‌اش، با سوءاستفاده از حادثه‌ی ناگهانی خودکشی مالی، پل زارا -با نقش‌آفرینی غیرخودنمایانه‌ی فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ- را دور می‌زند و جایگاه‌اش در کمپین انتخاباتی را تصاحب می‌کند. فرماندار هم علی‌رغم تمام هارت‌وُپورت‌هایش، نشان می‌دهد که نه‌تنها به هیچ چیز پای‌بندی ندارد بلکه برای اخذ چند رأی بیش‌تر، حاضر به واگذاری هرگونه امتیازی هست.

مثل روز روشن است که اگر استفن مه‌یرزِ نیمه‌ی ماه مارس درست از کار درنیامده بود، فیلم به‌شدت زمین می‌خورد. استفن گرچه در ابتدا دم از رعایت اصول و اعتقادات می‌زند؛ اما نهایتاً انتخاب می‌کند تا گرگی در لباس میش باشد و دیگران را نردبان ترقی خود کند. با چنین انتخابی، فرماندار مایک موریس -شاید در بهترین حالت- تصویری از آینده‌ی محتوم استفن مه‌یرز است؛ پیش‌گویی محتملی که پوستر اصلیِ نیمه‌ی ماه مارس نیز تلویحاً اشاره به آن دارد.

چهارمین فیلم سینمایی جرج کلونی در مقام کارگردان طی هشتادوُچهارمین مراسم آکادمی، کاندیدای کسب اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی شد. نیمه‌ی ماه مارس علاوه بر این، در شصت‌وُنهمین مراسم گلدن گلوب برای ۴ رشته‌ی بهترین فیلم درام (جرج كلونی، گرنت هسلاو و برایان اولیور)، کارگردانی (جرج کلونی)، فیلمنامه (جرج كلونی، گرنت هسلاو و بیو ویلیمون) و بازیگر مرد فیلم درام (رایان گاسلینگ) نامزد دریافت جایزه بود که به هیچ‌کدام از گوی‌های طلایی نرسید.

به‌نظرم دیالوگ‌های درست‌وُدرمان از جمله ملزومات جدایی‌ناپذیر یک فیلم سیاسی استاندارد است که چنته‌ی نیمه‌ی ماه مارس از این لحاظ هم خالی نمانده. معروف‌ترین و درخشان‌ترین دیالوگِ نیمه‌ی ماه مارس را که در عین حال -به‌واسطه‌ی بدیهی بودن‌اش- پیشِ‌پاافتاده‌ترین نیز هست، همان ابتدای فیلم می‌شنویم: «من نه مسیحی هستم، نه کافر، نه یهودی و نه مسلمون؛ مذهبی که بهش معتقدم، قانون اساسی آمریکاست.» (نقل به مضمون)

نیمه‌ی ماه مارس بهترین ساخته‌ی سینمایی جرج کلونی تاکنون [۲] است و هم‌چنین جذاب‌ترین تریلر سیاسیِ چند سال اخیر سینمای ایالات متحده. تحمل همان چند دقیقه‌ی آغازینِ تازه‌ترین فیلم کلونی، مردان آثار ماندگار (The Monuments Men) [محصول ۲۰۱۴] کافی است تا به سوی این نتیجه‌گیری بدبینانه سوق‌ داده شویم که نیمه‌ی ماه مارس در کارنامه‌ی کارگردان‌اش "یک اتفاق" بیش‌تر نبوده!

ضمن تأکید مجدد بر کیفیت درخور توجهِ نقش‌آفرینی‌های بازیگران و کارگردانی مسلطِ نیمه‌ی ماه مارس، در قضاوتِ نهایی، دور از انصاف نخواهد بود اگر این‌طور اظهارنظر کنیم که این پایان‌بندیِ به‌نوبه‌ی خود، تکان‌دهنده‌ی فیلم -و به‌عبارتِ بهتر: فیلمنامه‌ی اثر- بوده که از خطر جدیِ "معمولی" و "کم‌تأثیر" شدن، نجات‌اش داده است... خوشبختانه نیمه‌ی ماه مارس یک فیلم سیاسی "یک‌بار مصرف" نیست.

 

بعدالتحریر: در این نوشتار -چنان‌که پیش‌تر در متن نیز اشاره‌ای داشتم- تمرکز فقط معطوف به ارزش‌های سینمایی نیمه‌ی ماه مارس بود؛ وگرنه بدیهیاتی مثل این‌که جرج کلونی خودش طرفدار سرسختِ حزب دموکرات است یا فیلمی بهره‌مند از چنین گستره‌ی توزیعی، اساساً نمی‌تواند به ضرر منافع کلان سیاست‌مداران آمریکایی قدمی برداشته باشد، بر هیچ علاقه‌مند سینمایِ حواس‌جمعی پوشیده نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۳

[۱]: امروزه هنگامی که سخن از نیمه‌ی ماه مارس به میان می‌آید، بیش‌تر یادآور روزی است که ژولیوس سزار در سال ۴۴ پیش از میلاد کشته شد. در آن روز، ژولیوس سزار با ۲۳ ضربه‌ی خنجر در سنای روم در یک دسیسه‌ی گروهی با رهبری مارکوس ژونیوس بروتوس و گایوس کاسیوس لونگینوس کشته شد. براساس نوشته‌ی پلوتارک، دسیسه‌کاران ۶۰ نفر بودند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ نیمه‌ی ماه مارس).

[۲]: ۱۵ دسامبر ۲۰۱۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سفر به جزیره‌ی تباهی؛ نقد و بررسی فیلم «مرد حصیری» ساخته‌ی رابین هاردی

The Wicker Man

كارگردان: رابین هاردی

فيلمنامه: آنتونی شفر [براساس رمان دیوید پینر]

بازيگران: ادوارد وودوارد، کریستوفر لی، بریت اکلند و...

محصول: انگلستان، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: موزیکال، معمایی، ترسناک

بودجه: ۵۰۰ هزار پوند

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۴: مرد حصیری (The Wicker Man)

 

به‌طور کلی اگر قرار باشد از بین ۱۰ ژانر -و ساب‌ژانر- یک فیلم برای دیدن انتخاب کنم، سینمای موزیکال مطمئناً رتبه‌ی دهم را به خود اختصاص خواهد داد! ولی طبق قول معروفِ "استثنا و قاعده" همیشه استثنائاتی وجود دارند؛ استثناهایم در این حیطه عبارت‌اند از: ناین [۱] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۲] به‌اضافه‌ی فیلمی نامتعارف از سینمای دهه‌ی ۷۰ بریتانیا: مرد حصیری ساخته‌ی رابین هاردی.

گروهبان هووی (با بازی ادوارد وودوارد) برای رسیدگی به پرونده‌ی ناپدید شدن دختر نوجوانی به‌نام روآن موریسون، با هواپیمایی کوچک به‌تنهایی عازم جزیره‌ی دورافتاده‌ی سامرزایل -در غرب اسکاتلند- می‌شود. تحقیقات و مشاهدات گروهبان، همگی حکایت از این دارند که ساکنان جزیره از یکتاپرستی دست کشیده‌اند و عقایدی کفرآمیز میان‌شان رواج پیدا کرده است. هووی این‌طور نتیجه می‌گیرد که مردم محلی قصد دارند اولین روز ماه می، یک قربانی پیشکشِ خدای خورشید [۳] کنند و او کسی نیست به‌جز همان دخترک گمشده، روآن...

حتی از خواندنِ این چند سطر خلاصه‌ی داستان هم می‌توان حدس زد فیلمنامه‌ی مرد حصیری اقتباسی است؛ سناریوی پر از جزئیات فیلم را آنتونی شفر براساس رمانی تحت عنوان "آئین" (Ritual) اثر دیوید پینر نوشته. درست است که مرد حصیری در زمانه‌اش دچار مشکلات اکران شد و از گزند سانسور در امان نماند ولی به‌مرور هواداران خاصِ خود را پیدا کرد به‌طوری‌که حالا پای ثابت اکثر نظرسنجی‌هایی است که در حوزه‌ی سینمای ترسناک صورت می‌گیرند و بالاتر از بسیاری از فیلم‌های اسم‌وُرسم‌دارِ ژانر مذکور می‌ایستد.

به عقیده‌ی نگارنده، فیلم‌کالتِ مرد حصیری نمونه‌ای عالی و اصیل در تلفیق سینمای موزیکال با مایه‌های رازآلود و ترسناک است. آدم‌های مرد حصیری راه‌به‌راه، بی‌خودوُبی‌جهت زیر آواز نمی‌زنند(!) و ترانه‌خوانی آن‌ها کاملاً منطق دارد و به یک‌سری مناسک ملحدانه مربوط می‌شود که به‌جا آوردن‌شان در جزیره‌ی مطرود، مرسوم است؛ در مرد حصیری ترانه‌هایی گوش‌نواز می‌شنویم با اجراهایی درخور و مفاهیمی به‌طور کامل در خدمت داستان فیلم.

المان‌های تشکیل‌دهنده‌ی مرد حصیری که بیش‌تر جلبِ نظر می‌کنند را به‌ترتیب، این‌ها یافتم: موسیقی متن (پاول جیووانی)، فیلمبرداری (هری واکسمن)، طراحی صحنه و لباس (سو یلاند) و بالاخره بازیگری (به‌ویژه ادوارد وودوارد، کریستوفر لی و بریت اکلند). رابین هاردی نیز در کارگردانی اولین تجربه‌ی سینمایی‌اش بدون شک نمره‌ی قبولی می‌گیرد. هاردی از جمله سینماگرانی است که تنها با کارگردانی یک فیلم مطرح، در حافظه‌ی سینمادوستان ثبت شده. فعالیت‌های او در سینما بسیار پراکنده و کم‌شمار بودند، رابین هاردی بعد از مرد حصیری فقط دو فیلمِ دیگر ساخت [۴].

در بدو ورود گروهبان به جزیره‌ی سرسبز، خیال می‌کنیم همه‌چیز معمولی است و مأموریت افسر وظیفه‌شناس، موردی ساده و پیشِ‌پاافتاده بیش‌تر نیست اما به‌تدریج و از همان اولین شب اقامت هووی در سامرزایل، بعد از شنیدن ترانه‌ی دسته‌جمعی اهالی و مشاهده‌ی اتفاقات عجیب‌وُغریب و بی‌شرمانه‌ای که خارج از کافه‌ی گرین‌من -و هم‌چنین در محوطه‌ی قبرستان- جریان دارد، پی می‌بریم قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

فیلم و مضمون‌اش شاید برای تماشاگر کنونی به‌اندازه‌ی سینماروهای دهه‌ی هفتادی، تکان‌دهنده و تهورآمیز به‌نظر نرسد؛ علت این امر را جدا از پوست‌کلفت‌تر شدن آدم‌های امروزی(!) بایستی در جایی دیگر جست‌وُجو کرد. مرد حصیری سال‌هاست مبدل به اثری کلاسیک در عرصه‌ی سینمای وحشت شده و ایده‌ها و ترفندهایش به اشکال مختلف در فیلم‌های این گونه‌ی پرطرفدار، مورد تقلید و کپی‌برداری قرار گرفته است. با این‌همه مرد حصیری در قالب کبریتی خیس‌خورده هم مستحیل نشده، بی‌خاصیت نیست و هنوز که هنوز است می‌تواند تأثیر بگذارد.

اما دیالوگ کلیدی فیلم را از زبان لرد سامرزایل (با بازی کریستوفر لی) می‌شنویم، وقتی برای گروهبان هووی از پیشینه‌ی جزیره و افتخارات پدر و پدربزرگ‌اش می‌گوید: «از پدرم آموختم به طبیعت عشق بورزم و از آن بترسم.» (نقل به مضمون) اعتقاد به طبیعت و خدایان‌اش، پایه و اساس پاگانیسم [۵] -و نئوپاگانیسم- است. ادیانی شرک‌آلود که قدمت‌شان در اروپا، به قبل از استقرار مسیحیت بازمی‌گردد. مرد حصیری از آن دست فیلم‌هاست که باید تا انتها تماشایش کنید تا به راز نام‌گذاری‌اش پی ببرید.

فضاسازی فیلم عالی از آب درآمده؛ حسِ "تک‌افتادگی" و "جزیره بودن" محیط، به‌خوبی ملموس است. لباس‌های مبدل و رنگارنگ جزیره‌نشینان برای شرکت در جشن ماه می، ماسک‌هایی که از حیوانات به چهره‌ زده‌اند و طی‌طریق گروهی آن‌ها به سوی ساحل، یادآور حال‌وُهوای کابوس‌گون و هول‌انگیز نقاشی‌های هیرونیموس بوش [۶] و پیتر بروگل [۷] است؛ علی‌الخصوص تابلوی معروف بوش: "باغ لذات دنیوی" (The Garden of Earthly Delights).

سوسکی که دخترک گستاخ -در مدرسه‌ی روآن- نخ به پایش بسته، درواقع تمثیلی از خودِ گروهبان هووی است که هرچه سعی می‌کند گرهِ این پرونده را باز کند، به در بسته می‌خورد و بد‌تر گرفتار می‌شود. در مرد حصیری، ادوارد وودوارد را به‌شایستگی در نقش پلیسی سخت‌کوش که در عین حال یک مسیحی معتقد هم هست، باور می‌کنیم. همین باورپذیری است که موجب می‌شود اظهارات هووی در فینال مرد حصیری جلوه‌ای مضحک نداشته باشد و او در شمایلی قهرمانانه فرو برود.

مرد حصیری به‌تعبیری، قصه‌ی ایستادگی یک‌تنه‌ی گروهبانی باایمان در برابر جامعه‌ای آلوده‌ی فساد و تباهی است. سال ۲۰۰۶، نیل لابوت در آمریکا سعی کرد مرد حصیری را -متناسب با مقتضیات زمان- به‌روز بسازد که نتیجه، شکستی همه‌جانبه بود؛ نسخه‌ی لابوت نه می‌تواند بترساند و نه سرِسوزنی اثرگذار باشد. نیکلاس کیج در قیاس با وودوارد -بیش از هر چیز- یک کودنِ کُندذهن جلوه می‌کند!

به‌نظرم فیلم مرد حصیری فرجامی دوپهلو دارد؛ یعنی همان‌طور که می‌توان غلبه‌ی بی‌بروبرگردِ سیاهی و شر به‌حساب‌اش آورد، هم‌چنین می‌شود به‌شکل یک کارت‌پستال زیبا و مؤثر در ستایش دین‌داری و پای‌بندی به اصول اعتقادی -تا آخرین نفس- محسوب‌اش کرد. برمبنای این طرز تلقی، می‌شود گفت پایان مرد حصیری باز است... شما چه فکر می‌کنید؟

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: (NINE) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹].

[۲]: (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۳]: ویل دورانت، قربانی کردن انسان را امری دانسته که میان همه‌ی ملت‌های باستانی شایع بوده و هر روز در جایی دیده شده است، به گفته‌ی او در بعضی نواحی برای کشاورزی، مردی را می‌کشتند و خون‌اش را هنگام بذرافشانی بر زمین می‌پاشیدند تا محصول بهتری به‌دست آورند و بعد‌ها همین قربانی به‌صورت قربانیِ حیوانی درآمده است. هنگامی که محصول می‌رسید و درو می‌شد، آن را تعبیری از تجدید حیات مرد قربانی‌شده به‌شمار می‌آوردند، به‌همین جهت پیش از کشته شدن و پس از آن، برای مرد قربانی‌شده جنبه‌ی خدایی قائل شده، او را تقدیس می‌کردند (قربانی از روزگار کهن تا امروز، نوشته‌ی حسین لسان، مجله‌ی هنر و مردم، دوره‌ی ۱۴، شماره‌ی ۱۶۵ و ۱۶۶، تیر و مرداد ۱۳۵۵).

[۴]: The Fantasist در ۱۹۸۶ و The Wicker Tree محصولِ ۲۰۱۱.

[۵]: پاگانی یا پگانی به مجموعه‌ی ادیان غیرابراهیمی و یا چندخدایی دوران باستان گفته می‌شود. این ادیان هنگام ظهور مسیحیت در اورشلیم -و گسترش آن در غرب و سرزمین‌های تابع روم- بسیار شایع و متداول بوده و بدین‌ترتیب رقیبی جدی و سرسخت برای مسیحیت محسوب می‌شدند. از این‌رو کلمه‌ی پاگان برای مسیحیان، هم‌معنی کافر یا مشرک یا کسی است که از دین دور شده. گفته‌ می‌شود پاگانیسم -که از کلمه‌ی لاتین Paganus مشتق شده است- در واژه به‌معنی "دین مردم روستایی" می‌باشد. توضیح این‌که بعد از فراگیر شدن مسیحیت در اروپا، ادیان قدیمی مانند پرستش خدایان یونانی، رومی و مصری در شهرهای اصلی برچیده شدند ولی در برخی روستاهای دورافتاده باقی ماندند. در قرون وسطی این ادیان به‌طور مخفی به حیات محدود خود ادامه دادند و اکنون نیز طرفدارانی دارند که در دوران مدرن آئین‌شان به نئوپاگانیسم معروف است. نئوپاگانیست‌ها از رمانتیسیسم قرن هجدهم و نوزدهم تأثیر پذیرفته و به خدایان طبیعت معتقدند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پاگانیسم).

[۶]: Hieronymus Bosch، نقاش هلندی مشهور سده‌ی پانزدهم که عمده‌ی دلیل شهرت وی، کاربرد نقوش خیالی برای بیان مفاهیم اخلاقی است. نقاشی‌های هیرونیموس بوش را پیش‌درآمد سده‌های میانه بر سبک سوررئالیسم می‌دانند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ هیرونیموس بوش).

[۷]: Pieter Bruegel the Elder، نقاش هلندی دوران رنسانس است که به‌جهت نقاشی کردن از مناظر طبیعی و زندگی روستایی شهرت دارد. از آنجا که اکثر اعضای خانواده‌ی بروگل نقاشان شهیری شدند، برای متمایز کردن پیتر پدر، به او لقب "بروگل روستایی" داده‌اند. تأثیر هیرونیموس بوش بر او قابلِ مشاهده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پیتر بروگل).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آمیزه‌ی تبحر و نبوغ؛ نقد و بررسی فیلم «بر بیبی جین چه گذشت؟» ساخته‌ی رابرت آلدریچ

What Ever Happened to Baby Jane

كارگردان: رابرت آلدریچ

فيلمنامه: لوکاس هلر [براساس رمان هنری فارل]

بازيگران: بت دیویس، جوآن کراوفورد، ویکتور بونو و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۱ میلیون دلار

فروش: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵۳: بر بیبی جین چه گذشت؟ (What Ever Happened to Baby Jane)

 

اگر پس از مشاهده‌ی برخی پوسترهای فیلم و احیاناً مرور خلاصهْ داستان‌های -اغلب- نادرست، با خیال به راه افتادن حمام خون و تماشای یک‌سری قتل‌های زنجیره‌ای جورواجور، بر بیبی جین چه گذشت؟ را می‌خواهید ببینید، متأسفم که ناامیدتان می‌کنم! بر بیبی جین چه گذشت؟ چنان‌که از اسم‌اش پیداست، سرگذشت بیبی جین هادسن را به تصویر می‌کشد و بیش از آن که تریلر باشد به‌نظرم یک درام روان‌شناسانه‌ی استخوان‌دار است.

"درام روان‌شناسانه" خواندنِ فیلم البته نبایستی باعث شکل‌گیریِ یک طرز تلقی نادرست دیگر شود که بر بیبی جین چه گذشت؟ هیچ بویی از تعلیق و هیجان نبرده است. اتفاقاً در بر بیبی جین چه گذشت؟ با اضطرابی رو به رشد مواجه‌ایم که در پی پیشرفت داستان، هر دقیقه افزایش می‌یابد. بر بیبی جین چه گذشت؟ از منظری، نقدِ خشونت است بدون توسل به نمایش آن. رابرت آلدریچ عامدانه از به تصویر کشیدن -و ترویج- خشونت پرهیز می‌کند. او به‌جای وقت گذاشتن برای تدارک صحنه‌های حاوی خون‌ریزی و کشت‌وُکشتار، تمام هم‌وُغم‌اش را مصروف شخصیت‌پردازی کاراکترهای بر بیبی جین چه گذشت؟ کرده و از حق نگذریم، نتیجه هم گرفته است.

خواهران هادسن، جین (با بازی بت دیویس) و بلانش (با بازی جوآن کراوفورد) در خانه‌ای بزرگ که یادگار دوره‌ی طلایی فعالیت هنری بلانش است، روزگار می‌گذرانند. جین نیز مثل خواهرش بازیگر بوده و به‌ویژه در دوران کودکی روی صحنه برنامه اجرا می‌کرده و شهرت فراوانی داشته است. هادسن‌ها میانسالی را پشتِ سر گذاشته‌اند؛ بلانش به‌خاطر سانحه‌ی اتومبیل -که بین مردم شایع است بیبی جین باعث‌اش بوده- ویلچرنشین شده و جین هم حال خوشی ندارد، او مدام الکل مصرف می‌کند و رفتار خصمانه و تحقیرآمیزی نسبت به بلانش دارد. آزارهای بیبی جین وقتی بالا می‌گیرد که پی می‌برد بلانش قصد کرده خانه را بفروشد و او را از سر خودش باز کند...

گرچه در مایه گذاشتنِ جوآن کراوفورد برای ایفای نقش زنی پابه‌سن‌گذاشته، باوقار، متشخص و گرفتار آمده در یک موقعیت بغرنج نمی‌توان کم‌ترین تردیدی روا داشت اما گل سرسبدِ بازی‌های خوبِ بر بیبی جین چه گذشت؟ هنرنمایی پرقدرت بت دیویس است. او با ادراک کامل، روی مرز ایفای نقش پیرزنی غالباً نفرت‌انگیز و گاهی ترحم‌انگیز حرکت می‌کند. سوای توان انکارناپذیر او در بازیگری -که دم‌دستی‌ترین گواه‌اش ۱۱ مرتبه کاندیداتوری اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن است- می‌بایست حداقل دو عامل دیگر را در این درخشش دخیل دانست.

هر دو مورد، از کفر ابلیس مشهورترند به‌طوری‌که امکان ندارد مطلبی درباره‌ی بر بیبی جین چه گذشت؟ بخوانید و اشاره‌ای به آن‌ها نشده باشد! اولاً: بیبی جین در فیلم تا سرحد مرگ از خواهرش بلانش هادسن تنفر دارد. در عالم واقع نیز بت دیویس و جوآن کراوفورد سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند! این نفرت تا ۱۵ سال بعد -یعنی زمان درگذشت خانم کراوفورد- هم‌چنان به قوت خود باقی بود [۱]. ثانیاً: بیبی جین یک ستاره‌ی افول‌کرده است. خانم دیویس هم -اگرچه صددرصد نه از جنس و سطحِ جین هادسن- ولی به‌نوعی ستاره‌ی بخت و اقبال‌اش در هالیوودِ بی‌ترحم چند سالی بود که به‌زحمت سوسو می‌زد و اگر ابتکار منحصربه‌فردش پیش از تولید بر بیبی جین چه گذشت؟ نبود، شاید این نقش -و طبیعتاً نامزدی اسکارِ متعاقب‌اش- را نیز به‌دست نمی‌آورد و برای همیشه فراموش می‌شد [۲].

بت دیویس در ۵۴ سالگی موفق شده بیبی جین را طوری به ما بشناساند که باور کنیم او هنوز "کودک" باقی مانده است. به‌یاد بیاورید سکانسی را که الویرا (با بازی میدی نورمن) برای تحویل گرفتن کلید، به او تشر می‌زند و جین خیلی زود -به‌قول معروف- ماست‌ها را کیسه می‌کند و جا می‌زند؛ انگار که در برابر "یک بزرگ‌تر" ایستاده و باید جواب پس بدهد. بیبی جین هیچ‌وقت بزرگ نشده است، از خردسالی‌ جلوتر نیامده و رفتار زننده‌اش سنخیتی با سن‌وُسال‌اش ندارد. گاه حرکات جین هادسن -به‌علت بازی پرجزئیات خانم دیویس- با یک کودک مو نمی‌زند.

بر بیبی جین چه گذشت؟ اثری تک‌بُعدی نیست. برای مثال، فیلم را می‌توان انتقادی بر به‌کارگیری تمام‌وقتِ کودکان در صنعت سرگرمی‌سازی نیز محسوب کرد. کودکانی کودکی نکرده با کوهی از توقعات و انتظار دائمیِ در مرکز توجه بودن که همین‌ها برای تباه کردن باقی‌مانده‌ی عمرشان کفایت می‌کند. بر بیبی جین چه گذشت؟ در عین حال نمونه‌ی جالبِ توجهی برای علاقه‌مندان مباحث روان‌شناسی است؛ بیبی جین در سرتاسر فیلم به‌تناوب میان هویت کودکانه و این‌زمانی‌اش غوطه می‌خورد و تنها در فرجامِ اثر است که -چنانچه راه به خطا نبرده باشم- اصطلاحاً دچار "اختلال گسستی" [۳] می‌شود و به‌طور کامل به قالب هویتیِ جینِ خردسال فرو می‌رود.

فیلم، نقاط عطف و وجوه مثبت کم ندارد؛ با این وجود، هیچ‌کدام به پای پایان‌بندیِ دور از انتظار بر بیبی جین چه گذشت؟ نمی‌رسند. حتی تا دو دقیقه پیش از ظاهر شدن عبارتِ THE END، محال است دستِ آلدریچ را بخوانید! تصور می‌کنم با در نظر گرفتن سال ساخت بر بیبی جین چه گذشت؟ جسورانه لقب دادنِ چنین پایانی، زیاده‌روی و اغراق قلمداد نشود. بر بیبی جین چه گذشت؟ خوشبختانه فیلمی قابل پیش‌بینی نیست.

در بر بیبی جین چه گذشت؟ تنها نظاره‌گر پاره‌ای اعمال هیستریک و بدون منطق از سوی آدم‌بده‌ی فیلم نیستیم، بلکه علاوه بر نمایش موجز ریشه‌های روانی بروز چنین رفتارهای وحشتناکی، خلوت‌های بسیار خوبی هم از بیبی جین می‌بینیم که در باورپذیری کارهای بعدی او مؤثر می‌افتند. برای نمونه، نگاه کنید به سکانس درخشانی که جین هادسن -مشغول نوش‌خواری و در اوج افسردگی- در به روی ادوین (با نقش‌آفرینی به‌یادماندنی ویکتور بونو) باز نمی‌کند.

تبحر بی‌چون‌وُچرای آقای آلدریچ در کارگردانی و فیلمنامه‌ی درست‌وُحسابی لوکاس هلر که برمبنای رمان پرملاتِ هنری فارل نوشته شده را اگر کناری بگذاریم، بارزترین عنصر فیلم که پابه‌پای دیگر المان مهم آن -یعنی بازیگری- نقش خود را به‌نحو احسن ایفا می‌کند، فیلمبرداری بر بیبی جین چه گذشت؟ است؛ اثرِ ارنست هالرِ کارکشته با سابقه‌ی کار در نزدیک به ۲۰۰ پروژه‌ی سینمایی! بر بیبی جین چه گذشت؟ طی سی‌وُپنجمین مراسم آکادمی، در پنج رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول زن (بت دیویس)، بازیگر نقش مکمل مرد (ویکتور بونو)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (ارنست هالر)، ضبط صدا (جوزف دی. کلی) و طراحی لباس سیاه‌وُسفید (نورما کخ) نامزد دریافت اسکار بود که تنها جایزه‌ی آخر را صاحب شد.

رابرت آلدریچِ پرکار با کارگردانی بر بیبی جین چه گذشت؟ دیگربار اثبات می‌کند که فقط یک وسترن‌سازِ خوش‌ذوق -ژانری که به‌واسطه‌اش با کارگردانی آپاچی (Apache) [محصول ۱۹۵۴] میخ خود را به‌عنوان فیلمسازی کاربلد در سینمای آمریکا کوبید- نیست و در یک فضای محصور و محدود نیز حاصلِ کارش فوق‌العاده است. فکر می‌کنم حالا دیگر اثبات این‌که آلدریچ فیلمساز مؤلفی هست یا نیست [۴] به‌مراتب اهمیت کم‌تری دارد از توجه به این حقیقت غیرقابلِ انکار که فیلم‌اش بر بیبی جین چه گذشت؟ بعد از ۵۲ سال [۵] هنوز زنده و پرخون، نفس می‌کشد. این یعنی آقای آلدریچ با نبوغ ذاتی‌اش نبض تماشاگر را در دست داشت و مدیوم سینما را می‌شناخت، خیلی هم خوب می‌شناخت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳

[۱]: نقل است که وقتی خبر درگذشت کراوفورد را به دیویس دادند، گفت: «نباید پشت سر مُرده حرف زد، باید از چیزهای خوب صحبت کرد... جوآن کراوفورد مُرده، چه خوب!»

[۲]: در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰ ستاره‌ی اقبال این هنرمند رو به افول گذاشت و نقش‌های کم‌تری به او واگذار شد. آن‌گاه او به یکی از کارهای تهورآمیز و جنجالی خود دست زد و آگهی تجارتی عجیبی به روزنامه‌ها داد: «خانم هنرپیشه‌ای با ۳۰ سال سابقه در هالیوود دنبال کار می‌گردد.» (صد سالگی بت دیویس؛ زنی با نگاهی عمیق و مؤثر، نوشته‌ی علی امینی نجفی، بی‌بی‌سی فارسی، دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۷).

[۳]: آسیب‌شناسی‌ روانی براساس ‌‎DSM - IV - TR، جرالد سی. دیویدسون و دیگران، ترجمه‌ی مهدی دهستانی، تهران: ویرایش، ۱۳۸۴.

[۴]: که هست!

[۵]: تاریخ انتشار این نقد، ۸ دسامبر ۲۰۱۴ است و اولین نمایش بر بیبی جین چه گذشت؟ ۳۱ اکتبر ۱۹۶۲ بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کجاست آزادی؟! نقد و بررسی فیلم «اشباح گویا» ساخته‌ی میلوش فورمن

Goya's Ghosts

كارگردان: میلوش فورمن

فيلمنامه: میلوش فورمن و ژان-کلود کریر

بازيگران: استلان اسکارسگارد، ناتالی پورتمن، خاویر باردم و...

محصول: اسپانیا و آمریکا، ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

بودجه: ۵۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۲: اشباح گویا (Goya's Ghosts)

 

در طعم سینمای مختصِ میلوش فورمن شاید انتظار این باشد که به پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [محصول ۱۹۷۵] یا حداقل آمادئوس (Amadeus) [محصول ۱۹۸۴] بپردازم. اولی، از محبوب‌ترین فیلم‌های عمرم است که به‌ویژه با دوبله‌ی فارسی [۱] و نام این‌جایی‌اش -دیوانه از قفس پرید- تا ابد در خاطرم ثبت شده. از پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته زیاد گفته و شنیده‌ایم و ترجمه‌ی رمان‌اش هم به فارسی موجود است.

اما ساخته‌ی مهجور آقای فورمن، اشباح گویا است که گفتنی‌ها پیرامون‌اش کم نیستند. به این فیلم نه در کارنامه‌ی حرفه‌ای خاویر باردم آنطور که باید و شاید، پرداخته شده؛ نه -علی‌رغم شایستگی‌هایش- به‌اندازه‌ی باقی ساخته‌های میلوش فورمن تحویل گرفته شده است. داستان اشباح گویا در عصر اوج‌گیری برپائی دادگاه‌های تفتیش عقاید و در اسپانیا می‌گذرد.

مقطع زمانی حساسیت‌برانگیزی که فورمن برای روایت داستان فیلم‌اش برگزیده است، می‌تواند برای دوستداران -و نه الزاماً پژوهشگران- تاریخ جذاب باشد. چالش تاریخ‌شناسان با سینماگران تمام‌نشدنی است! سینما به هر حال اقتضائات، محدویت‌ها و همین‌طور بهانه‌های مخصوصِ خودش را بابت به تصویر نکشیدن همه‌ی زوایای حقایق تاریخی دارد.

پدر لورنزو (با بازی خاویر باردم) یکی از اعضای مهم دادگاه انگیزاسیون [۲] است که دیگر اعضا را به شکنجه و اعمال روش‌های خشونت‌آمیز گذشته برای اعتراف‌گیری از متهمان، ترغیب می‌کند. پیشنهادی که عاقبت سرنوشت خود او را هم تغییر می‌دهد. در این اوضاع، گویا که علاقه‌ای به بازی با دُم شیر ندارد، بیهوده سعی می‌کند کاری به کار سیاست نداشته باشد... جالب است که میلوش فورمن نقش نخست فیلم را به یک اسپانیایی‌زبان نسپرده و بازیگری اسکاندیناویایی را انتخاب کرده است.

نقش فرانسیسکو گویا را استلان اسکارسگاردِ سوئدی بازی می‌کند که علاقه‌مندان سینما او را بیش‌تر با حضور در فیلم‌هایی مثل رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸] به نقش گرگور، دزدان دریایی کارائیب: صندوقچه‌ی مرد مُرده (Pirates of the Caribbean: Dead Man's Chest) [ساخته‌ی گور وربنیکسی/ ۲۰۰۶] به نقش بیل چکمه‌ای و دختری با خالکوبی اژدها (The Girl with the Dragon Tattoo) [ساخته‌ی دیوید فینچر/ ۲۰۱۱] به نقش مارتین به‌جا می‌آورند.

از بازی قابل قبول اسکارسگارد که بگذریم، درخشان‌ترین نقش‌آفرینی اشباح گویا، بدون تردید متعلق خواهد بود به خاویر باردم که ایفاگر شخصیت مرموز و چندبُعدی پدر لورنزو است. لحن و میمیک خاص باردم مخصوصاً در یک‌سوم ابتدایی فیلم، در جذابیت شخصیت پدر لورنزو بسیار مؤثر واقع می‌شود. ناتالی پورتمن نیز در دو نقش بازی می‌کند: اینس -مدل نقاشی‌های گویا و به‌نوعی منبع الهام او- و دختر اینس، آلیسیا. پورتمن در باورپذیری اینسِ ۱۵ سالْ زندان کشیده، بسیار موفق عمل کرده و دقیقاً به‌همین دلیل است که همراهی او با گاری حامل جسد لورنزو در پایان فیلم، مضحک جلوه نمی‌کند.

اغلب درخصوص پرداختن به تاریخ در سینما و تماشای فیلم‌های تاریخی، دافعه وجود دارد؛ سینماگر شاید از کمبود امکانات و مستندات تاریخی می‌نالد و سینمادوست از فقر وجوه دراماتیک و جذابیت. اشباح گویا نمونه‌ی قابل اعتنای یک فیلم تاریخی سروُشکل‌دار و به‌عبارتی، استاندارد است که اگر ایرادی هم دارد، جوری توی ذوق نمی‌زند که ارتباط بیننده با اثر مختل شود و ادامه‌ی تماشایش غیرممکن.

این حد از کیفیت در اشباح گویا باعث می‌شود تا تماشاگر به‌جای تمرکز روی شمردنِ -به‌قول معروف- گاف‌های سازندگان(!) دل به داستان ببندد و مشتاقانه سرنوشت آدم‌های فیلم را دنبال کند. تصمیم ندارم اشباح گویا را بری از هرگونه عیب‌وُنقصی جلوه دهم زیرا جدا از این‌که قصه‌ی فیلم در کشوری دیگر روایت می‌شود، زمان وقوع ماجراها نیز به بیش از ۲۰۰ سال قبل بازمی‌گردد. اگر داستان در تهرانِ دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ می‌گذشت، سوتی گرفتن از فیلم کار ساده‌ای بود! پس تأکیدم مربوط به فقدان ایرادات فاحش و مخل است.

از جمله نقاط عطف فیلم، همان‌جاست که فرانسیسکو گویا قدرت شنوایی‌اش را کاملاً از دست داده و در رویارویی با لورنزو، تنها، بخش انتهایی یک کلمه را لب‌خوانی می‌کند و با خیال این‌که مورد اهانت قرار گرفته است، حقیقت آنچه درباره‌ی لورنزو می‌پندارد را به او ابراز می‌کند. البته باید حدس زد که طرف مقابل‌اش هم کسی نیست که چنین اظهارنظری را بی‌جواب بگذارد و برداشت خود را از شخصیت گویا -و تمام هنرمندانی که برای ادامه‌ی حیات هنری، نیازمند حمایت مالی قدرتمندان هستند- بدون پرده‌پوشی بیان می‌کند: «تو برای کسی کار می‌کنی که بهت پول بده! دیروز برای شاه اسپانیا، امروز برای فرانسوی‌ها، فردا چی؟...» (نقل به مضمون)

اشباح گویا را به‌واسطه‌ی رنگ‌آمیزی‌اش دوست دارم. متوجه هستیم که فیلم در سال‌های پختگی و کمال هنری فرانسیسکو گویا می‌گذرد؛ نقاش چیره‌دستی که به‌نظرم "رنگ" سهمی کلیدی در جاودانگی تابلوهایش دارد. این تقارن، اتفاقی نیست؛ میلوش فورمن بی‌گدار به آب نمی‌زند. ریزه‌کاری‌های چهره‌پردازی و طراحی صحنه و لباس اشباح گویا کاملاً برازنده‌ی فیلمی حول‌وُحوش یک نقاش بزرگ است.

اشباح گویا یک فیلم تاریخی مربوط به روزگاری سپری‌شده نیست؛ اشباح گویا "تاریخ مصرف" ندارد و کشف اشارات صریح و نهان‌اش به فجایع سیاسی دوره‌ی معاصر، هوش و تمرکز چندانی نمی‌خواهد. یورش ارتش فرانسه به اسپانیا و دادن وعده‌ی پوچ آزادی به مردم، به‌وضوح یادآور وقایع تلخ خاورمیانه و کشورهای همسایه‌ی ماست. چنان‌که نمایش اسپانیا، زیر فشار شکنجه و انگیزاسیون -به گواه گفتگوهای خودِ فورمن در زمان اکران عمومیِ فیلم [۳]- به‌عنوان مثال، بی‌شباهت به اعتراف‌گیری‌های بازداشتگاه گوانتانامو [۴] نیست.

به بحث درمورد نحوه‌ی ادای کلمات -توسط باردم و دیگر بازیگران غیرانگلیسی‌زبان فیلم که متخصص‌اش را می‌طلبد و ممکن است گهگاه سهواً مشکل‌دار باشد- وارد نمی‌شوم. اما خاویر باردم -چنان‌که قبل‌تر اشاره‌ای مختصر داشتم- فوق‌العاده ایفای نقش می‌کند. حضور او در اشباح گویا به دو بازه‌ی زمانیِ اسپانیای گرفتار وحشتِ تفتیش عقاید و اسپانیای بعد از انقلاب فرانسه تقسیم می‌شود؛ بازی آقای باردم وقتی در نظرمان ارزش بیش‌تری می‌یابد که حس می‌کنیم او به ذات یکسان هر دو دوره‌ی مذکور پی برده است؛ اسپانیای تحت سلطه‌ی کلیسا با اسپانیای -به‌اصطلاح- آرمانیِ انقلابیون چه توفیری دارد؟! همه‌چیز مهیاست؛ الا عدالت و آزادی!

درواقع اگر نقش‌آفرینی خاویر باردم را به‌واسطه‌ی نمایش سیر تحول کشیشی افراطی به یک انقلابی دوآتشه‌ قابل تحسین بدانیم، صددرصد راه به خطا برده‌ایم و فیلم را هم سرسوزنی نفهمیده‌ایم! جانِ کلام فورمن -و ایضاً بازی باردم- این است که اصولاً تحولی صورت نمی‌گیرد! با استناد به آن ضرب‌المثل معروف [۵] فقط پالان عوض شده، این عناوین هستند که تغییر کرده‌اند!

اشباح گویا آن دسته از تماشاگرانی را که انتظار دیدن فیلم زندگی‌نامه‌ای پروُپیمانی درخصوص نقاش محبوب‌شان -فرانسیسکو گویا- دارند، ناامید می‌کند. اما اگر بخواهید درام جذابی درباره‌ی سرگذشت لورنزو و اینس ببینید و در کنارش نیز علاقه‌مند به دیدن چگونگیِ به سرانجام رسیدنِ برخی آثار گویا و برهه‌های حساسی از تاریخ اسپانیا -مثلاً دوران پرآشوب پس از پیروزی انقلاب فرانسه- باشید، بدون شک از فیلم لذت خواهید برد.

اشباح گویا فیلمی است که حوصله سر نمی‌برد و -حداقل- به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد. رنگ‌وُبوی کهنگی بر آثاری نظیر اشباح گویا نمی‌نشیند چرا که قابلیت تعمیم به سایر اعصار مشابه را دارند و می‌دانید که زیاده‌طلبی‌های بشر را هیچ پایانی نیست... نمای انتهایی فیلم، مثل یک تابلوی زیبای نقاشی می‌ماند؛ خوب دقت کنید و ترانه‌ی پایانی تیتراژ را هم از دست ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌‌شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۳

[۱]: به مدیریتِ دوبلاژ خسرو خسروشاهی.

[۲]: Inquisition، تفتیش عقاید.

[۳]: نگاه کنید به: گفتگوی پاسکال برتن با میلوش فورمن، ترجمه‌ی امید بهار، هفته‌نامه‌ی شهروند، ۱۳۸۶.

[۴]: نام پایگاهی در خلیج گوانتانامو (Guantanamo Bay) در جنوب شرقی جزیره‌ی کوبا که در اختیار ارتش آمریکا قرار دارد. در پی حملات انتحاری ١١ سپتامبر سال ۲۰۰۱ در آمریکا و اعلام دکترین مبارزه‌ی جهانی با تروریسم، دولت آمریکا بازداشتگاهی را در این پایگاه ایجاد کرد تا کسانی را که در ارتباط با اقدامات تروریستی در نقاط مختلف جهان بازداشت می‌شوند، در این محل زندانی کند. از آنجا که آمریکا این افراد را "نظامیِ دشمن" نمی‌داند، آنان از حقوق اسیران جنگی برخوردار نیستند و از آنجا که نه تابعیت آمریکایی دارند و نه در خاک آمریکا دستگیر یا زندانی شده‌اند، در حوزه‌ی قضایی ایالات متحده هم قرار ندارند و مشمول حقوق بازداشت‌شدگان در قوانین آن کشور، مانند ایراد رسمی اتهام، دسترسی به وکیل مدافع در مراحل بازجویی و حق محاکمه‌ی سریع و عادلانه نشده‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل بازداشتگاه گوانتانامو).

[۵]: خر همان خر است، پالان‌اش عوض شده!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دعوت به ضیافتی شکوهمند؛ نقد و بررسی فیلم «بعضی‌ها داغشو دوست دارن» ساخته‌ی بیلی وایلدر

Some Like It Hot

كارگردان: بیلی وایلدر

فيلمنامه: بیلی وایلدر و آی. ای. ال دایاموند

بازيگران: مرلین مونرو، جک لمون، تونی کرتیس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی-رمانتیک

بودجه: نزدیک به ۳ میلیون دلار

فروش: ۴۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۵ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۱: بعضی‌ها داغشو دوست دارن (Some Like It Hot)

 

بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک مرلین مونروی درخشان دارد در اوج فعالیت‌های سینمایی‌اش و البته ۴ سال قبل از مرگ. به او، اضافه کنید زوجی جذاب و خاطره‌انگیز: تونی کرتیس و جک لمون! دو دوست نوازنده‌ی آس‌وُپاس که برای فرار از دست گنگسترهایی که به خون‌شان تشنه‌اند، به روش جالبی متوسل می‌شوند؛ پیوستن به گروهی متشکل از خانم‌های نوازنده و تغییرجنسیت!

در این راه، جو/جوزفین (با بازی تونی کرتیس) عاشق شوگر (با بازی مرلین مونرو) می‌شود و جری/دافنه (با بازی جک لمون) هم صاحب یک خواستگار سمج! دلیل جری و جو برای انتخاب چنین راه‌حلی، تنها تهدید گنگسترها نیست؛ آن دو بی‌کار و بی‌پول‌اند و گذشته از این‌ها، سرمای ماه فوریه‌ی شیکاگو قوزِ بالاقوز شده است! دختران نوازنده عازم میامیِ گرم و رؤیایی هستند. فیلمنامه‌ی درست‌وُحسابی یعنی همین! بدون حفره و پر از جزئیات. بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک کمدی-رومانتیک شاهکار از گنجینه‌ی سینمای کلاسیک است.

گویا این داستان نخستین‌بار در فرانسه‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ به فیلم برگردانده شده است [۱] و علاوه بر بعضی‌ها داغشو دوست دارن بازسازی دهه‌ی پنجاهی دیگری نیز در آلمان داشته [۲]. چنین مضمونی چنانچه قرار باشد یک‌بار دیگر در سینمای این روزها روی پرده بیاید، فقط خدا می‌داند با چه معجون بدمزه و بدمنظری آکنده از شوخی‌های کلامی و جنسی ناشایست، فاقد ظرافت و پرده‌پوشی طرف خواهیم شد.

برای نمونه از فیلم‌های اکران ۲۰۱۳، به‌یاد بیاورید کمدی مبتذل این پایان است (This Is the End) ساخته‌ی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ را که مملو از فحاشی، شوخی‌ شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی بود [۳]. بله! خوشبختانه بعضی‌ها داغشو دوست دارن به سال‌های نجابت و معصومیتِ -جریان غالب- سینما تعلق دارد.

بیلی وایلدر -که مصاحبه‌های خواندنی‌اش در دسترس است [۴]- ضمن وقوف بر نقش خود به‌عنوان فیلمساز، دوست نداشت تماشاگرش دائماً متوجه باشد که "یک فیلم" می‌بیند. بنابراین، می‌شود آرمان او را به‌تعبیری "روی پرده آوردن زندگی" قلمداد کرد. فیلمبرداری چارلز لنگ در بعضی‌ها داغشو دوست دارن -مطابق ایده‌آلِ مورد اشاره‌ی وایلدر- به‌هیچ‌وجه به چشم نمی‌آید.

بعضی‌ها داغشو دوست دارن را در عین حال می‌توان یک "فیلم رفاقتی" (Buddy Film) هم به‌حساب آورد. جک لمون اینجا علی‌رغم این‌که زوج همیشگی‌اش -والتر ماتائو [۵]- را کنار خود ندارد اما آن‌قدر با تونی کرتیس جفت‌وُجور شده که عمق رفاقت‌شان را کاملاً باور می‌کنید! مو لای درز رفاقت جری و جو نمی‌رود!

تونی کرتیس را به‌جز بعضی‌ها داغشو دوست دارن، با کمدی دوست‌داشتنی بوئینگ بوئینگ (Boeing Boeing) [ساخته‌ی جان ریچ/ ۱۹۶۵] به‌خاطر می‌آورم که کرتیس آنجا هم "خوش‌تیپه" بود و هم‌بازی‌اش جری لوئیس. چه خوب که آقای لوئیس قبول نکرد جری/دافنه‌ی بعضی‌ها داغشو دوست دارن باشد! جری لوئیس کمدین بزرگی بود ولی مگر تصور بعضی‌ها داغشو دوست دارن بدون جک لمون شدنی است؟! اگر لوئیس می‌پذیرفت، آن‌موقع شاید همکاری بی‌نظیر وایلدر و لمون نیز شکل نمی‌گرفت و سینما چندتا از بهترین کمدی‌هایش را از کف می‌داد.

جک لمون بعد از بعضی‌ها داغشو دوست دارن مبدل به بازیگر محبوب بیلی وایلدر شد و همکاری‌شان در ۶ فیلم دیگر تا سال ۱۹۸۱ -آخرین ساخته‌ی سینمایی آقای خاطره‌ساز- تداوم یافت. اگر از من بخواهید لمون را برایتان توصیف کنم، بی‌معطلی می‌نویسم: «بازیگر احترام‌برانگیز پنج دهه‌ی سینما؛ همیشه در اوج بود و چشم‌هایی مهربان داشت. او شریف بود...»

سینمادوستانی که تاکنون موفق به دیدن فیلم نشده‌اند، شاید کنجکاو باشند بدانند اصلاً بعضی‌ها داغشو دوست دارن به چه معنی است؟! باید اشاره کنم که اسم فیلم برمی‌گردد به یکی از دیالوگ‌ها که از زبان تونی کرتیس -زمانی که برای جلب نظرِ شوگر، خودش را به‌جای یک میلیونر سردمزاج جا زده است!- خطاب به مرلین مونرو می‌شنویم و اشاره به اجرای موسیقی‌های تُندوُتیز دارد: «-می‌خوای بگی از این موزیکای تُند اجرا می‌کنین... جاز؟ -آره، از اون داغاش! -هاه، خب گمون کنم بعضیا داغشو دوس دارن...» (نقل به مضمون)

فیلم طبیعتاً به‌خاطر این‌که سال‌ها پیش ساخته شده، ممکن است از دید برخی‌ها کُند و کش‌دار به‌نظر برسد، اما تردید ندارم این عده‌ی انگشت‌شمار هم از نیمه‌های بعضی‌ها داغشو دوست دارن چنین احساسی را فراموش می‌کنند و چک کردن گاه‌گدارِ تایم باقی‌مانده‌ی فیلم را از یاد خواهند برد. بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک شروع دیدنی و خیلی هیجان‌انگیز دارد که می‌شود مهر تأییدی بر توان کارگردانی آقای وایلدر محسوب‌اش کرد.

بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌ویژه پایان‌بندی فوق‌العاده‌ای دارد و به‌جای تمام شدن روی نمای تکراریِ دونفره‌ی کرتیس و مونرو، به دیالوگ‌های معرکه‌ی جری/دافنه با آزگود (با بازی جو ای. براون) -کسی که به‌تازگی از او تقاضای ازدواج کرده است!- ختم می‌شود. پایان خوشی که به‌هیچ‌عنوان احمقانه و سخیف نیست. قابل توجهِ فیلم‌ها و سریال‌های وطنی که اکثراً با مشکلِ -انگار- لاینحلِ چگونه به پایان رسیدن‌شان سال‌هاست دست به گریبان‌اند!

بیلی وایلدر از جمله اساتید بلامنازع "کمدی موقعیت" در تاریخ سینمای کلاسیک است. البته خنده‌ای که وایلدر از مخاطب‌اش می‌گیرد، تنها از این راه به‌دست نمی‌آید. او ارزش کلمات را هم بسیار خوب می‌دانست. گفتگو‌هایی که در بعضی‌ها داغشو دوست دارن ردوُبدل می‌شوند، مشهورترین شاهدمثال‌ها برای فهم درستیِ این اظهارنظر هستند. دیالوگ‌های بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌قدری محشرند که احتمال این‌که فیلم را ببینید و چندتایشان را به حافظه نسپارید، چیزی نزدیک به صفر است!

بعضی‌ها داغشو دوست دارن ۴ آوریل ۱۹۶۰ طی سی‌وُدومین مراسم آکادمی در ۶ رشته‌ی بهترین کارگردانی (بیلی وایلدر)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (آی. ای. ال دایاموند و بیلی وایلدر)، بازیگر نقش اول مرد (جک لمون)، طراحی هنری سیاه‌وُسفید (تد هاورث و ادوارد جی. بویل)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (چارلز لنگ) و طراحی لباس سیاه‌وُسفید (اوری-کلی) کاندیدای اسکار بود که فقط توانست آخری را برنده شود. فیلم از نظر تجاری نیز یک موفقیت کامل کسب کرد؛ با کم‌تر از ۳ میلیون بودجه، موفق شد ۴۰ میلیون دلار فروش داشته باشد.

هنر کارگردانی بیلی وایلدرِ افسانه‌ای در تلفیق غبطه‌برانگیز چند گونه‌ی سینمایی پرطرفدار است: کمدی (اعم از موقعیت، اسلپ‌استیک و اسکروبال)، عاشقانه، فانتزی و گنگستری. تماشای بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌مثابه‌ی شرکت در یک ضیافت ۲ ساعته‌ی شکوهمند و مفرح است. ضیافتی که در خاتمه‌اش احساس پشیمانی و اتلاف وقت سراغ‌مان نمی‌آید. هرچه هست، رضایت و لبخند و حال خوش است؛ یک سرمایه‌گذاری سراسر سود!

کاش آقای وایلدر هیچ‌وقت آپارتمان (The Apartment) [محصول ۱۹۶۰] را نمی‌ساخت! آن‌وقت با وجدانی آسوده، کمدی وایلدری مورد علاقه‌ام -بعضی‌ها داغشو دوست دارن- را بهترین فیلم‌اش خطاب می‌کردم. وقتی فیلمی سینمایی -آن‌هم از نوع کمدی‌اش- ۵۵ سال [۶] دوام بیاورد و هنوز قادر باشد از عهده‌ی اولین و مهم‌ترین رسالت‌اش -خنداندن تماشاگر- به‌گونه‌ای تمام‌وُکمال بربیاید، یعنی هیچ جای کارش نمی‌لنگد! یعنی جاودانگی!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: ۱۹۳۵، با عنوان اصلی Fanfare d’Amour.

[۲]: ۱۹۵۱، با عنوان اصلی Fanfaren der Liebe.

[۳]: درباره‌ی این پایان است، رجوع کنید به نقد آن تحت عنوان «بازیگری یا کارگردانی؟»، نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده به تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۴]: برای مثال رجوع کنید به: گفتگو با بیلی وایلدر، کمرون کروو، ترجمه‌ی گلی امامی، تهران: کتاب پنجره، ۱۳۸۰.

[۵]: جک لمون و والتر ماتائو اولین کار مشترک‌شان شیرینی شانسی (The Fortune Cookie) را سال ۱۹۶۶ اتفاقاً با آقای وایلدر تجربه کردند. این همکاری در ۹ فیلم دیگر و تا آخر عمر آن‌ها ادامه پیدا کرد. آخرین فیلم لمون و ماتائو، زوج عجیب ۲ (The Odd Couple II) محصول ۱۹۹۸ بود؛ والتر در ۱ جولای ۲۰۰۰ و جک هم ۲۷ ژوئن ۲۰۰۱ درگذشت.

[۶]: تاریخ انتشار این نقد، ۱ دسامبر ۲۰۱۴ است و بعضی‌ها داغشو دوست دارن ۲۹ مارس ۱۹۵۹ اکران شد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نسیم خوشایند سینمای کلاسیک؛ نقد و بررسی فیلم «خدمتکار» ساخته‌ی تیت تیلور

The Help

كارگردان: تیت تیلور

فيلمنامه: تیت تیلور [براساس رمان کاترین استاکت]

بازيگران: ویولا دیویس، اِما استون، اکتاویا اسپنسر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۷ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲۱۷ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۰: خدمتکار (The Help)

 

داستان در جکسون، شهری از ایالت‌های جنوبی آمریکا می‌گذرد. دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی است و نژادپرستی بیداد می‌کند. فیلم روی وضعیت نابسامان گروهی از خدمتکاران زن سیاهپوست متمرکز شده است که تیره‌روزی‌هایشان را از زبان ایبیلین کلارک (با بازی ویولا دیویس) می‌شنویم. به‌مرور درمی‌یابیم که ایبیلین این قصه‌ها را برای ثبت در کتاب جسورانه‌ی اسکیتر فیلان (با بازی اِما استون) دختر سفیدپوست جوانی که شیفته‌ی نویسندگی است، تعریف می‌کند. او با بقیه‌ی دوستان‌اش فرق دارد و هیچ‌وقت محبت‌های خدمتکار مهربان سیاهپوست‌شان، کنستانتین (با بازی سیسیلی تایسون) را از یاد نبرده است. کتاب اسکیتر اگر چاپ شود، خواب خیلی‌ها را آشفته خواهد کرد...

موتور فیلم به‌معنی واقعی به‌دنبال اخراج دوست صمیمی ایبیلین، مینی جکسون (با بازی اکتاویا اسپنسر) روشن می‌شود؛ تا قبل از آن، خدمتکار به‌کُندی جلو می‌رود. درست است که آغاز خدمتکار با ‌جذابیت چندانی توأم نیست اما تیت تیلور به‌تدریج در همراه کردن مخاطب با فیلم‌اش توفیق می‌یابد تا آنجا که تایم ۱۴۷ دقیقه‌ای خدمتکار تماشاگر را کلافه نمی‌کند. خدمتکار را فیلمی پرشخصیت و خوش‌آب‌وُرنگ با لحظاتی فرح‌بخش و درمجموع سرگرم‌کننده یافتم که خسته‌کننده‌ نیست؛ چنان‌که خالی از ایراد هم نه!

اشتباه نکنید! در طعم سینما بنا ندارم به فیلم‌ها بدوُبیراه بگویم! در قضاوت نهایی، خدمتکار فیلم به‌دردبخوری است که دیدن‌اش حال‌تان را خوب می‌کند که اگر چنین نبود اصلاً برای شماره‌ی ۵۰ انتخاب‌اش نمی‌کردم. خدمتکار فیلمی است استاندارد [۱] و البته قابل حدس که مورد دوم ابداً منافاتی با تماشایی بودن‌اش ندارد؛ از قضا خدمتکار هر زمان از این قاعده‌ی کلی عدول کرده، ضربه خورده است. اجازه بدهید مقصودم را با اتکا به مثالی، روشن کنم.

در آثاری از این دست، درام وقتی به‌طور کامل مؤثر واقع می‌افتد که برای یکی از آدم‌های درگیر -اینجا مینی مناسب‌ترین گزینه بود- مصیبتی جبران‌ناپذیر رخ دهد تا علاوه بر تأثیرگذاری پیش‌گفته، نیروی محرکه‌ای شود برای پیش‌برد داستان و به صحنه آمدن تمامی شخصیت‌های ذی‌نفع. در خدمتکار قرار است این قوای پیش‌برنده از قضیه‌ی دستگیری و -متعاقب‌اش- به زندان افتادنِ "یول می" تأمین شود که به دو دلیل ناکام می‌ماند.

اول این‌که یول می آدم مهمی در فیلم نبوده است، یک سرسوزن به او نزدیک نشده‌ایم و به‌غیر از علاقه‌اش به فرستادن دوقلوها به کالج، چیزی از او نمی‌دانیم که هم‌دردی‌مان را برانگیزد. ثانیاً سکانس بازداشت‌اش حس‌وُحال و رمق آنچنانی ندارد؛ تنها دل‌نگرانی یول می هنگام دستگیری، به این برمی‌گردد که نمی‌گذارند کیف‌اش را همراه ببرد! شخصاً به‌علت انتظاری که خودِ فیلم به‌وجود می‌آورد -چنان‌که‌ گفتم- تصور می‌کردم یک بلای اساسی سرِ مینی بیاید؛ ولی برعکس، او نه‌تنها به‌کلی از کار بی‌کار نمی‌شود بلکه شغلی کم‌دردسرتر -و تازه مادام‌العمر- پیدا می‌کند، دخترش را سر کار می‌فرستد، از شر شوهر بداخلاق‌اش خلاص می‌شود، پولی از قِبلِ چاپ کتاب به جیب می‌زند و...! [۲]

از جمله وجوه قابل اعتنای فیلم، تیم پرقدرت زنان بازیگرش است. در خدمتکار هیچ مرد پررنگی وجود ندارد و کنترل فیلم بی‌بروبرگرد در دست خانم‌هاست! بازیگران خدمتکار از ویولا دیویس و اکتاویا اسپنسر و اِما استون گرفته تا آلیسون جانی (در نقش مادر اسکیتر) و آهنا اوریلی (در نقش الیزابت لیفولت) و مخصوصاً برایس دالاس هاوارد (در نقش هیلی هولبروک)، همه خوب‌اند. اما دو انتخاب ویژه‌ی من از میانِ بازیگران فیلم، جسيكا چستين و سیسی اسپیسک هستند که به‌ترتیب نقش‌های سلیا فوت (کارفرمای جدید مینی) و خانم والترز (مادر هیلی) را بازی می‌کنند.

چستین را از کشف‌های سینمای چند سال اخیر می‌دانم. او متخصص بازی در نقش زنان عامی، خانه‌دار و شوهردوست است! به‌یاد بیاورید حضور درخشان‌اش در پناه بگیر (Take Shelter) [ساخته‌ی جف نيكولز/ ۲۰۱۱] را که در طعم سینمای شماره‌ی دوم درباره‌اش نوشته بودم. او در خدمتکار نقش زنی برون‌گرا، احساساتی و بی‌شیله‌پیله که آشپزی و خانه‌داری‌اش به کفر ابلیس نمی‌ارزد(!) را پرانرژی ایفا می‌کند. توجه داریم که در خدمتکار، هنر جسیکا چستین فقط در ارائه‌ی تصویری باورکردنی از زنی شلوغ و پرسروُصدا خلاصه نمی‌شود بلکه سلیای مأیوس و افسرده را نیز ستایش‌برانگیز بازی کرده است.

اسپیسک هم یک‌بار دیگر نشان می‌دهد که چه بازیگر توانایی است. او که از دیرباز به‌علت بازی در فیلم‌هایی از قبیل کری (Carrie) [ساخته‌ی برایان دی‌پالما/ ۱۹۷۶] و حلقه‌ی دو (The Ring Two) [ساخته‌ی هیدئو ناکاتا/ ۲۰۰۵] -شاید بشود گفت- در سینمای وحشت کلیشه شده، مثل آب خوردن از پس ایفای نقشی طنزآمیز برمی‌آید. شاید بازی‌های قابل قبول خدمتکار را باید مرهون پیشینه‌ی تیت تیلور در بازیگری دانست. کارگردان خیلی خوب به جزئیات رفتاری خانم‌های فیلم‌اش پرداخته است؛ به‌طوری‌که احساس می‌کنیم فیلم را یک زن ساخته!

خدمتکار طی هشتادوُچهارمین مراسم آکادمی، کاندیدای چهار اسکار شد که سه‌چهارم‌اش به بازیگری ربط داشت! نامزدی‌های خدمتکار از این قرار بودند: بهترین فیلم (برانسون گرین، کریس کلومبوس و مایکل بارناتان)، بازیگر نقش اول زن (ویولا دیویس)، بازیگر نقش مکمل زن (اکتاویا اسپنسر) و -باز هم- بازیگر نقش مکمل زن (جسيكا چستين). فیلم که با صرف بودجه‌ای ۲۵ میلیون دلاری تهیه شده بود‌، عاقبت توانست نزدیک به ۲۱۷ میلیون بفروشد که در نوع خودش، موفقیتی چشمگیر به‌حساب می‌آید.

تنها اسکار خدمتکار را خانم اسپنسر گرفت که دو تا از دیالوگ‌های معرکه‌ی فیلم -با اجرای خوب او- بیش‌تر در ذهن می‌مانند: «از خوشحالی‌شون وقتی کوچیک‌ان خیلی خوشمون می‌آد ولی بعد، اونا دقیقاً شبیه مادراشون می‌شن...» و: «ما توی جهنم زندگی می‌کنیم، ما اینجا گیر افتادیم، بچه‌هامون اینجا گیر افتادن...» (نقل به مضمون) ایبیلین نیز در آخر به سرنوشت کنستانتین دچار می‌شود و این گویی فرجام محتوم تمام زنان خدمتکار سیاهپوست است؛ ترک خانه‌ای که سال‌ها با کم‌ترین دستمزد زحمت‌اش را کشیده، با دست‌های خالی و دلی شکسته و پردرد...

راستی به‌خصوص بعد از به قدرت رسیدن باراک اوباما، هیچ دقت کرده‌اید که سینمای آمریکا چند فیلم اسم‌وُرسم‌دار با محوریت تقبیحِ تبعیض نژادی و سیاهپوستانِ تحتِ ظلم و جور ساخته است؟! به‌جز خدمتکار، در حال حاضر این‌ها را به‌خاطر می‌آورم: ۱۲ سال بردگی (Twelve Years a Slave) [ساخته‌ی استیو مک‌کوئین/ ۲۰۱۳]، پیشخدمت (The Butler) [ساخته‌ی لی دنیلز/ ۲۰۱۳]، جانگوی آزادشده (Django Unchained) [ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو/ ۲۰۱۲] و لینکلن (Lincoln) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۱۲] که درامی تاریخی و زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی سیاستمداری بود که حالا بیش از هر چیز، به‌واسطه‌ی صدور "اعلامیه‌ی آزادی بردگان"اش شناخته‌شده است. شما چه فیلم‌هایی را می‌توانید نام ببرید؟ [۳]

گرچه محافظه‌کاری و دست‌به‌عصا پیش رفتنِ خدمتکار گاه بدجور توی ذوق می‌زند [۴]؛ اما در سالیانی که به‌عنوان نمونه، کاریزماتیک جلوه دادن عوالم هم‌جنس‌گرایانه -برای فیلم‌ها- امتیازی بالقوه محسوب می‌شود، خدمتکار هم‌چون نسیم خوشایندی است که بیننده‌ی دل‌زده از پرده‌دری‌های امروز سینما را به‌یاد خاطرات دل‌پذیر سینمای کلاسیک می‌اندازد. خدمتکار مثلِ پیش‌غذایی مقوی است که شاید جای غذای اصلی را نگیرد ولی شرط می‌بندم تا اطلاع ثانوی، سیرتان خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۳

[۱]: البته با مقادیری اغماض!

[۲]: ترجمه‌ی فارسی رمان منبع اقتباس خدمتکار، نوشته‌ی کاترین استاکت -تحت همین عنوان- در بازار وجود دارد. آن‌هایی که کتاب را خوانده‌اند، ممکن است بگویند تمام موارد فوق در رمان آمده. اگر چنین باشد، این سؤال را مطرح می‌کنم که مگر فیلم اقتباسی بایستی برگردان نعل‌به‌نعل کتاب باشد؟! پس سهم سینما -و مقتضیات‌‌اش- این وسط چیست؟

[۳]: به‌لحاظ نمایش موفقیت‌آمیز وجهه‌ای منزجرکننده از نژادپرستی و استثمار ضمن بهره‌گیری از جذابیت‌های سینمایی، جانگوی آزادشده را پرقدرت‌تر از سایر فیلم‌های این‌مضمونیِ سالیان گذشته می‌دانم.

[۴]: گاهی به‌نظر می‌رسد تیت تیلور خیال کرده واقعاً در دوره‌ی ریاست‌جمهوری جان اف. کندی و لیندون جانسون به‌سر می‌بریم، تیلور سعی می‌کند با فیلم‌اش فقط طرح مسئله کند تا مبادا به کسی برنخورد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عالمی دیگر؛ نقد و بررسی فیلم «هزارتوی پن» ساخته‌ی گیلرمو دل‌تورو

Pan's Labyrinth

عنوان به اسپانیایی: El laberinto del fauno

كارگردان: گیلرمو دل‌تورو

فيلمنامه: گیلرمو دل‌تورو

بازيگران: ایوانا باکرو، سرژی لوپز، ماريبل وردو و...

محصول: مکزیک و اسپانیا، ۲۰۰۶

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، معمایی

بودجه: ۱۹ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۳ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۹: هزارتوی پن (Pan's Labyrinth)

 

هزارتوی پن فیلمی نمادین است که البته بدون دانستنِ حقایق پنهان در پسِ پوسته‌ی ظاهری‌اش نیز می‌توان از آن لذت برد چرا که آقای دل‌تورو داستان‌پرداز قهاری است. وجهه‌ی کنایی مورد اشاره، به‌ویژه در فصل افتتاحیه و معارفه‌ی تماشاگر با کاراکترهای فیلم بالاست. اثر سینماییِ دیگری را به‌یاد نمی‌آورم که تا این پایه، در روایت دنیاهای کاملاً متضادِ خیال و واقع -به موازات هم- موفق عمل کرده باشد.

دختر نوجوانی به‌نام اوفلیا (با بازی ایوانا باکرو) همراه با مادرش، کارمن (با بازی آریادنا گیل) به محل اقامت -و مأموریت- ناپدری‌اش، سروان ویدال (با بازی سرژی لوپز) که یک درجه‌دار بی‌رحم ارتش فرانکوست، می‌رود. در این منطقه‌ی کوهستانی، مادر باردار و ناخوش‌احول اوفلیا قرار است به‌زودی فرزند سروان را به‌دنیا بیاورد. ویدال دو هدف بیش‌تر ندارد؛ یکی، سرکوب باقی‌مانده‌ی پارتیزان‌ها در آن حوالی و دیگری، سالم متولد شدن فرزندش به هر قیمتی. در این راه، زنده ماندن یا جان سپردن مادر اوفلیا کوچک‌ترین اهمیتی برای جناب سروان ندارد. در شرایطی چنین بغرنج، اوفلیا از طریق حشره‌ای بالدار به سوی لابیرنتی [۱] رازآلود در باغ قدیمی راهنمایی می‌شود. او در مرکز لابیرنت، یک پن (با بازی داگ جونز) را می‌بیند که اوفلیا را دختر فرمانروای جهانِ زیرزمینی خطاب می‌کند. دخترک پس از مشاهده‌ی نشانه‌ی روی بدن خود، به درستی ادعای پن [۲] ایمان می‌آورد و مصمم می‌شود تا با اثبات شایستگی‌اش، رهسپار دنیای زیرین شود...

بدیهی است که فیلم درست‌وُحسابی، تمامی اجزایش خوب و هماهنگ کار کند اما در این مجموعه‌ی یک‌دست هم پیش می‌آید که برخی المان‌ها بیش‌تر جلبِ نظر کنند. در هزارتوی پن ضمن احترام به زحمتی که صرف گریم، جلوه‌های ویژه و صحنه‌پردازی فیلم شده؛ کیفیت تصاویر به‌همراه غنای آواهایی که به گوش می‌رسد، ستودنی است. فیلمبرداری و موسیقی متن هزارتوی پن نظرگیرترین عناصر فیلم‌اند.

خاویر ناوارته که پیش‌تر موسیقی ستون فقرات شیطان (The Devil's Backbone) [محصول ۲۰۰۱] -دیگر ساخته‌ی برگزیده‌ی کارگردان- را ساخته بود، اینجا هم ملهم از یک لالایی ساده، غوغا کرده است. موزیکی شدیداً اثرگذار و حزن‌آلود که شنیدن‌اش به‌خصوص در بزنگاه‌های عاطفی فیلم، دل سنگ را آب می‌کند! ناوارته با استفاده‌ی توأمان ویولن و پیانو طی سکانس پایانی هزارتوی پن، تمی زیبا برای ثبت در حافظه‌ی شنیداری‌مان خلق می‌کند.

کاربرد اسپشیال‌افکت در هزارتوی پن به‌اندازه است؛ به‌عبارتی، موجودات تخیلی فیلم طوری در سکانس‌های مختلف، "حل" شده‌اند که هرگز ساختگی به‌نظر نمی‌رسند. گویی آن‌ها نیز همان‌قدر که اوفلیا واقعی است، حقیقت دارند. هزارتوی پن هم‌چنین صاحب یکی از پایان‌بندی‌های غیرمنتظره‌ی تاریخ سینماست؛ به‌شخصه اصلاً انتظار مرگ اوفلیا را نداشتم و تا آخر، امید زنده ماندنِ این‌جهانی‌اش هم با من بود.

اوفلیا دلداده‌ی قصه‌های پریان [۳] و دنیای زیرزمینی آنان است. او گویی آدمِ این‌ جهان نیست، برای زندگی در دنیای آکنده از زشتی خلق نشده و تشنه‌ی حیات در عالمی دیگر است: «آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی...» دل‌تورو که به شهادت آثارش، عاشق خیال‌پردازی و جهان‌های تخیلی است، هرچه در چنته دارد به‌کار می‌گیرد تا هولناکی عالم واقع را به تصویر بکشد. او برتری را -درنهایت- به جهان موردِ علاقه‌اش و به‌تعبیری، همان "عالمی دیگر" می‌بخشد. گیلرمو دل‌تورو در هزارتوی پن، دنیای زیرزمینی را جایی بهتر از زمینِ انسان‌ها معرفی می‌کند که هرجور باشد، تحمل‌اش ساده‌تر از جهنمی مثل خانه‌ی سروان ویدال است که اوفلیای خوش‌ذات و دوست‌داشتنی اسیرش شده.

هزارتوی پن به‌شکلی خلاقیت‌آمیز پرده از چهره‌ی خبیث فاشیسم برمی‌دارد و دشواری غیرقابلِ وصف زندگی تحت حاکمیت چنین ایدئولوژی‌های واپس‌گرایانه و منحطی را قدرتمندانه به تماشاگرش تفهیم می‌کند. معتقدم کار هنرمندانه‌ای که دل‌تورو در ترسیم سالیان بیداد و اختناق دیکتاتوری ژنرال فرانکو [۴] با هزارتوی پن‌ انجام داده است، هیچ کم از تابلوی مشهور "گِرنیکا" (Guernica) اثر پابلو پیکاسو [۵] ندارد. هزارتوی پن در حال حاضر [۶] بینِ ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb، صاحب رتبه‌ی ۱۲۳ است.

گیلرمو دل‌تورو یکی از پدیده‌های دو دهه‌ی گذشته‌ی جهانِ سینماست. نخستین فیلم بلندش کرونوس (Cronos) [محصول ۱۹۹۳] گرچه جزء آثار موردِ علاقه‌ام نیست و بی‌عیب‌وُنقص نمی‌دانم‌اش ولی به‌هیچ‌وجه نمی‌شود خوش‌قریحگی و کاربلدی کارگردان ۲۹ ساله‌اش [۷] را منکر شد. کرونوس حس‌وُحال فیلم‌های ترسناک کلاسیک را به ذهن متبادر می‌کند؛ فیلم‌هایی که علی‌رغم این‌که دیگر آنچنان هراس‌آور نیستند اما دیدن‌شان هنوز هم خالی از لطف نیست.

دو تک‌خال دل‌تورو را به‌نظرم بایستی همین هزارتوی پن و ستون فقرات شیطان به‌حساب آورد. ضمن این‌که شخصاً زبان خاص روایی گیلرمو دل‌تورو در ساخت فیلم‌های ابرقهرمانی و -به‌اصطلاح- بلاک‌باستری را می‌پسندم. اگر اهل‌اش هستید، توجه‌تان را جلب می‌کنم به تماشای بلید ۲ (Blade II) [محصول ۲۰۰۲]، هل‌بوی ۲: ارتش طلایی (Hellboy II: The Golden Army) [محصول ۲۰۰۸] و حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) [محصول ۲۰۱۳].

آقای دل‌تورو اخیراً با تهیه و ساخت سریالی به‌نام نژاد (The Strain) [محصول ۲۰۱۴] موجبات نگرانی علاقه‌مندانِ نقاط اوج کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش را فراهم آورده است [۸]. دلبسته‌ی سینمایی که به عشق تجربه‌ی مجدد حال‌وُهوایی شبیه کارهای درخشان گیلرمو، به تماشای نژاد -که برگردان بهتری از کلماتی نظیر تقلا یا رگه است- می‌نشیند، احساسی به‌جز یأس و دل‌آشوبه نصیب‌اش نخواهد شد. از حق نگذریم، اپیزود اول -به کارگردانی خودِ دل‌تورو- درگیرکننده و رازآمیز بود ولی به‌تدریج و در قسمت‌های بعدی، این سویه‌ی رازآلود و کنجکاوی‌برانگیز سریال، جایش را به تهوع داد... آقای دل‌تورو! به منطقه‌ی امن‌ات [۹]، به اسپانیا، به مکزیک برگرد و برایمان یک فیلمِ دل‌توروییِ دیگر بساز!

هزارتوی پن، ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۶ طی هفتادوُنهمین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) در ۶ رشته‌، کاندیدای اسکار بود که سرانجام صاحب جوایز بهترین چهره‌پردازی (دیوید مارتی و مونتسه ریب)، طراحی هنری (یوجینو کابالرو و پیلار روولتا) و فیلمبرداری (گیلرمو ناوارو) شد. جالب است که اعضای آکادمی، اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان را به هزارتوی پن ندادند و زندگی دیگران (The Lives of Others) [ساخته‌ی فلوریان هنکل فون دونرسمارک/ ۲۰۰۶] برنده‌ی این جایزه شد! هزارتوی پن به‌جز این، برای بهترین موسیقی متن (خاویر ناوارته) و فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (گیلرمو دل‌تورو) هم نامزد اسکار بود.

هزارتوی پن از یک منظر، انیمه‌های هایائو میازاکی [۱۰] را به‌خاطرم آورد، در رویارویی اولیه با آثار میازاکی، به‌واسطه‌ی کم‌سن‌وُسال بودن شخصیت -یا شخصیت‌های- محوری، ممکن است تصور کنیم با فیلمی برای گروه سنی کودک یا نوجوان طرفیم(!) درحالی‌که این‌طور نیست و مخاطبان گروه‌های سنی مورد اشاره، از درک کامل جهانِ ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز عاجزند. هزارتوی پن نیز نه برای نوجوانان تولید شده و نه مناسب آن‌هاست. بی‌خود نبوده که فیلم، درجه‌ی R گرفته. دل‌تورو در نمایش گوشه‌هایی از سبعیت‌ سرسپردگان رژیم بیمار فرانکو، صراحت لهجه دارد... امیدوارم "مکزیکی خوش‌قریحه" دوباره با کارگردانی فیلمی کم‌ریخت‌وُپاش اما خاطره‌انگیز شبیهِ هزارتوی پن در صدر اخبار سینمایی قرار بگیرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۳ آذر ۱۳۹۳

[۱]: بنائی مشتمل بر قطعات متعدد که پیدا کردن مدخل و مخرج آن‌ها بسیار صعب باشد (لغت‌نامه‌ی دهخدا). ۱- ساختمانی که دهلیزهای اصلی و فرعی بسیار دارد. ۲- تودرتو، پیچ‌درپیچ (فرهنگ فارسی معین).

[۲]: پان در اسطوره‌های یونان، خدای چوپانان و گله‌هاست. اوقات خود را به شادی و رقص و آواز می‌گذراند. نی را از ابداعات او می‌دانند که به‌یاد عشق‌اش سورینکس می‌نواخته است. در اساطیر روم با "فاونوس" مطابقت دارد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پان/ اسطوره‌شناسی).

[۳]: قصه‌ی جادویی یا قصه‌ی پریان، داستانی است که در جهانی غیرواقعی رخ می‌دهد ولی این وقایع غیرواقعی برای قهرمان قصه کاملاً واقعی و معمولی به‌شمار می‌روند (یافته‌های نو در ریخت‌شناسی افسانه‌های جادویی ایرانی، نوشته‌ی علی‌محمد حق‌شناس و پگاه خدیش، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی، دوره‌ی ۵۹، شماره‌ی ۲، تابستان ۱۳۸۷).

[۴]: ژنرال فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور اسپانیا بود که پس از جنگ داخلی این کشور، از ۱۹۳۹ تا هنگام مرگ‌اش در ۱۹۷۵ بر اسپانیا حکومت می‌کرد. رژیم فرانکو یک دیکتاتوری انعطاف‌پذیر سوسیالیستی مصلحت‌گرا، فرصت‌طلب و طرفدار اصالت سود بود، هرچند در دهه‌ی ۶۰ فشار بر مردم کم‌تر شد اما در طول سال‌های سیاه سلطه‌ی فرانکو همیشه فضای اختناق و عوام‌فریبی وجود داشت. مخالفان یا اعدام می‌شدند و یا تبعید، به گواهی محققان در سال‌های ۱۹۴۴-۱۹۳۹ تعداد اعدام‌های سیاسی به رقم ۱۹۲۶۴۸ نفر رسید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فرانسیسکو فرانکو).

[۵]: نام اثری است از نقاش معاصر اسپانیایی، پابلو پیکاسو که بمباران دهکده‌ی گِرنیکا در شمال کشورش توسط بمب‌افکن‌های آلمان نازی در ۲۶ آوریل ۱۹۳۷ و در خلال جنگ داخلی اسپانیا را به تصویر کشیده‌ است. این اثر در ابعادی عظیم ترسیم شده که در‌‌ همان سال در فرانسه -طی دوران تبعید پیکاسو- به نمایش عمومی درآمد. مؤلفه‌های اصلی این اثر -بعد از اغتشاش و سردرگمی چشم‌گیری که در اولین نگاه به بیننده دست می‌دهد- می‌تواند مرگ، خشونت، بی‌رحمی، زجر و درماندگی باشد که با استفاده از قالبی سیاه‌وُسفید و به‌سبک عکس‌های خبری در جرائد کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ گرنیکا/ نقاشی).

[۶]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۴.

[۷]: گیلرمو دل‌تورو متولد سال ۱۹۶۴ در گوادالاخارای مکزیک است.

[۸]: دل‌تورو طی یکی-دو سال اخیر در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی سینما، عملکرد قابلِ قبول‌تری داشته است که فیلم‌ترسناک درخشان مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] و انیمیشن متفاوت کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز/ ۲۰۱۴] شاهدی بر این ادعایند.

[۹]: به زبان ساده، "منطقه‌ی امن"‌‌ همان جایی است که آنجا بوده‌اید و به آن عادت دارید،‌‌ همان دایره‌ی کوچکی که ماهی‌ها در آن شنا می‌کنند؛ خانه‌تان، ترکیبی از موقعیت‌ها و شرایط و مقتضیاتی که برای خودتان ترتیب داده‌اید. منطقه‌ی امن شما دربردارنده‌ی تمامی آن چیزهایی است که برایتان آشناست. از کارهای روزانه گرفته تا آدم‌هایی که همیشه دوروُبرتان را گرفته‌اند (تغییر کن وگرنه تغییرت می‌دهم!، نوشته‌ی ميترا سلامی، ماهنامه‌ی ارتباط موفق، شماره‌ی ۲، تیرماه ۱۳۸۵).

[۱۰]: برای آشنایی بیش‌تر با هایائو میازاکی و سینمای او، رجوع کنید به دو نقدی که درباره‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] و قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle) [محصول ۲۰۰۴] نوشته‌ام و هر دو منتشر شده‌اند؛ اولی تحت عنوانِ «امیدهای بربادرفته» در تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ [لینک دسترسی به نقد] و دومی با تیترِ «از جنگ و عشق» به تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تلفیقِ تردید و تعلیق؛ نقد و بررسی فیلم «شیطان‌صفتان» ساخته‌ی هانری-ژرژ کلوزو

Diabolique

عنوان به فرانسوی: Les Diaboliques

كارگردان: هانری-ژرژ کلوزو

فيلمنامه: هانری-ژرژ کلوزو، ژروم ژرومینی، فردریک گرندل و رنه ماسون [براساس رمان پیر بوالو و توماس نارسژاک]

بازيگران: ورا کلوزو، سیمون سینیوره، پل موریس و...

محصول: فرانسه، ۱۹۵۵

زبان: فرانسوی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌‌انگیز

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۸: شیطان‌صفتان (Diabolique)

 

نمی‌دانم شما هم مثل نگارنده، به افسون سینمای کلاسیک باور دارید یا نه؟ کلاسیک‌های سینما به‌شیوه‌ای آرام و بی‌سروُصدا، جای خودشان را در دل بیننده باز می‌کنند. اجازه بدهید مثالی بزنم، اخیراً غرامت مضاعف (Double Indemnity) [ساخته‌ی بیلی وایلدر/ ۱۹۴۴] را دیدم؛ در وهله‌ی اول چندان جذب‌ام نکرد، نه شیفته‌اش شدم و نه از فیلم تنفر پیدا کردم... این روزها، پلان‌هایش زنده و شفاف، مدام جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند! بد‌های سینمای کلاسیک حتی از متوسط‌های سینمای معاصر، قابلِ تحمل‌تر و در ذهنْ ماندگارترند.

شیطان‌صفتان را شاهکار سینمای کلاسیک نمی‌دانم اما با مهم و تأثیرگذار بودن‌اش در تاریخ سینما هیچ مخالفتی ندارم. در مواجهه با شیطان‌صفتان هم بلافاصله پس از اتمام فیلم، وضعی مشابهِ زمانِ تماشای غرامت مضاعف داشتم ولی افسون شیطان‌صفتان انگار کارش را بهتر بلد بود! سه-چهار ساعت بعد، جادو کارگر افتاد و یادآوری سکانس‌های فیلم، دست از سرم برنداشت. شیطان‌صفتان، اقتباس غیروفادارانه‌ی هانری-ژرژ کلوزو از رمان "زنی که دیگر نبود" (The Woman Who Was No More) نوشته‌ی مشترک پیر بوالو و توماس نارسژاک است.

در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی پسرانه، زن محجوبی به‌نام کریستینا (با بازی ورا کلوزو) که صاحب همه‌چیزِ آنجاست، تحت آزار و اذیت و تحقیرهای خُردکننده‌ی شوهر خشن و بی‌نزاکت‌اش، میشل (با بازی پل موریس) قرار دارد که دیگران او را "آقای مدیر" صدا می‌زنند. در این بین، معلمه‌ای به‌نام نیکول (با بازی سیمون سینیوره) هم حضور دارد که با میشل سروُسری داشته ولی انگار حالا میانه‌شان شکراب شده است. او پیوسته کریستینا را به قتل میشل تحریک می‌کند اما کریستینا که زنی پاکدامن و صاحب عقاید مذهبی است، زیر بار نمی‌رود. اهانت‌های روزافزون میشل، به‌تدریج کریستینای شکننده و رنجور را متقاعد می‌کند تا روی اعتقادات‌اش پا بگذارد. کریستینا با شک و دودلی، سرانجام پیشنهاد نیکول را می‌پذیرد و آن‌ها وقت ارتکاب قتل را تعطیلات ۳ روزه‌ی مدرسه تعیین می‌کنند...

از جنبه‌ی جذابیت‌های ساختاری فیلم آنچه بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند، قاب‌های قرص‌وُمحکم و شسته‌رفته هم‌چنین نورپردازی پرکنتراست است. به‌عبارت دیگر، فیلمبرداری شیطان‌صفتان از نقاط قوت‌اش به‌شمار می‌رود. انکار نمی‌شود کرد که شیطان‌صفتان فیلم خوش‌عکسی است و فیلمبرداری سیاه‌وُسفیدش (توسط آرماند تیرار) یکی از بهترین‌های سینمای کلاسیک. کافی است نسخه‌ی بلوری فیلم را ببینید تا به صحت ادعایم ایمانِ کامل بیاورید!

آقای کلوزو در چیدن مقدمات وقایع موردِ نظرِ بعدی‌اش، صبر و حوصله‌ی بالایی دارد. طمأنینه‌ای که شاید تحمل‌اش برای تماشاگر ناشکیبای امروزی دشوار باشد. از نقطه‌نظر چنین تماشاگری، شیطان‌صفتان تا نیمه -یعنی دقیقاً زمانی که مشخص می‌شود جسد ناپدید شده است- کُند به‌نظر می‌رسد. تردید و تعلیق دو بن‌مایه‌ی مشترک اثر محسوب می‌شوند. تعلیق خصوصاً در شیطان‌صفتان نقشی بااهمیت ایفا می‌کند. در این فیلم، تعلیق از عنوان‌بندی و اسم‌اش آغاز می‌شود. با شروع فیلم و به‌دنبال معارفه با شخصیت‌ها و اطلاع از کلیت ماجرا، کنجکاویم هرچه زودتر بدانیم که بالاخره "شیطان‌صفت‌ها" کدام‌یک از آدم‌های قصه هستند و علت نام‌گذاری فیلم چه بوده است. فیلمساز برای سر درآوردن از این راز، مخاطب را تا پایان، تشنه باقی می‌گذارد.

سه بازیگر اصلی فیلم -کلوزو، سینیوره و موریس- به‌خوبی ایفای نقش کرده‌اند. اگر آخرین لحظات حضور ورا کلوزو [۱] را فاکتور بگیریم، بهترین بازی شیطان‌صفتان متعلق به اوست. ورا با هنرمندی، بیننده را روی مرز نازک انزجار و ترحم نسبت به کاراکتر کریستینا نگه می‌دارد. گاه اعصاب‌مان را با سادگی و بی‌دست‌وُپایی‌اش چنان به‌هم می‌ریزد که دوست داریم سر به تن‌اش نباشد(!) و گاهی نیز از مشاهده‌ی رفتار دوروُبری‌ها با او، مجاب می‌شویم برایش عمیقاً دل بسوزانیم. پل موریس هم از حق نگذریم، "یک عوضی تمام‌عیار" را ملموس بازی می‌کند! علاوه بر این، سایر بازیگران -به‌ویژه پسرهای مدرسه‌ی شبانه‌روزی- قابل قبول ظاهر شده‌اند.

شیطان‌صفتان از میانه‌ی راه، جانی دوباره می‌گیرد و فوق‌العاده هیجان‌انگیز می‌شود. اگرچه حدسِ رازِ نهانی فیلم غیرممکن نیست اما -تا موعد رمزگشایی- نمی‌توان از قطعیت این گمانه‌زنی با اطمینان حرف زد و به شیطان‌صفتان انگِ دست‌کم گرفتن تماشاگرش را چسباند. در پی ورود کمیسر پیر و بدپیله (با بازی چارلز وانل) به شیطان‌صفتان، با اتکا به شمِ پلیسی-سینماییِ‌‌مان حدس می‌زنیم که گره‌ی معماهای فیلم عاقبت به‌دست باتجربه‌ی او گشوده خواهد شد [۲].

دیده‌ام شیطان‌صفتان -حتی در دیتابیس‌ معتبری هم‌چون IMDb- گهگاه به‌عنوان فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت طبقه‌بندی می‌شود که نوعی آدرس غلط دادن به مخاطب است؛ رگه‌هایی از برخی کلیشه‌های پرکاربردِ سالیانِ بعدِ گونه‌ی سینمای مذکور در فیلم به چشم می‌خورد اما شیطان‌صفتان معمایی است نه ترسناک. ناگفته نماند که عنوان و علی‌الخصوص پوستر معروف فیلم -که بر پیشانی‌اش چشمان هراسان ورا کلوزو (در نقش کریستینا) نقش بسته است- نیز به چنین طرز تلقی نادرستی دامن می‌زند.

همان‌طور که در سطور آغازین برشمردم، شیطان‌صفتان شاهکار نیست و طبیعتاً خالی از ایراد هم نه. طی یک ارزیابی ریزبینانه، مثلاً می‌شود به‌خاطر انتخاب نوع زاویه‌ی دید -در پاره‌ای لحظات- به کلوزو و فیلم‌اش خُرده گرفت. و یا به‌عنوان نمونه‌ای دیگر؛ هانری-ژرژ کلوزو هرچه در مقدمه‌چینی‌های ابتدایی -چنان‌که پیش‌تر اشاره شد- صبوری به خرج می‌دهد، در گره‌گشایی انتهایی -با حضور پلیس بازنشسته- شتابزده عمل می‌کند.

یادگار برجسته‌ی آقای کلوزو، حدود چهل سال بعد به‌نحوی رقت‌بار به کارگردانی جرمیا اس. چچیک و نقش‌آفرینی ایزابل آجانی و شارون استون، در ایالات متحده بازسازی شد که تنها کارکردش جلب توجه دوباره‌ی سینمادوستان به درجه‌ی غنا و کیفیت نسخه‌ی اصلی بود! شیطان‌صفتان از آن دست فیلم‌هاست که پس از رازگشایی پایانی، از به‌یاد آوردن لحظات مختلف‌اش لذتی دوچندان خواهیم برد زیرا دیگر چراییِ رفتارهای کاراکترها برایمان روشن شده است؛ معما چو حل گشت، آسان شود!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

[۱]: همسر برزیلی‌تبار هانری-ژرژ کلوزو با نام اصلی ورا گیبسون-آمادو که ۵ سال پس از این فیلم، در ۴۶ سالگی درگذشت.

[۲]: در این نوشتار -مثل نقد باقی فیلم‌های معمایی یا ترسناک- بخشی از هم‌وُغم‌ام مصروف لو ندادن داستان شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جنگ و عشق؛ نقد و بررسی فیلم «قلعه‌ی متحرک هاول» ساخته‌ی هایائو میازاکی

Howl's Moving Castle

عنوان دیگر: Hauru no Ugoku Shiro

كارگردان: هایائو میازاکی

فيلمنامه: هایائو میازاکی [براساس رمان دایانا واین جونز]

صداپیشگان نسخه‌ی انگلیسی‌: کریستین بیل، امیلی مورتیمر، جین سیمونز و...

محصول: ژاپن، ۲۰۰۴

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

بودجه: ۲۴ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۳۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن سال

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۷: قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle)

 

در کلکسیون طعم سینما، جای سینمای انیمیشن و خاطره‌ساز اسطوره‌ای‌اش، هایائو میازاکی خالی بود... قلعه‌ی متحرک هاول فیلمِ نمونه‌ای و عصاره‌ی تمام علایق، اندیشه‌ها، آمال و رؤیاهایی است که آقای میازاکی طی سالیانِ متمادی در آثارش به آن‌ها پرداخته. باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] را فراموش کنید! این انیمه‌ی بی‌رمق و ملالت‌بار [۱] در قدوُقواره‌ی حُسنِ ختامی پرشکوه بر یک عمر انیمه‌سازی نیست؛ کامل‌ترین فیلم استاد، قلعه‌ی متحرک هاول است.

برخلاف عمده‌ی فیلم‌های هایائو میازاکی، قلعه‌ی متحرک هاول اقتباسی است و برمبنای رمانی به‌همین اسم نوشته‌ی فانتزی‌نویس انگلیسی، دایانا واین جونز ساخته شده؛ نکته‌ای که از نام‌گذاری شخصیت‌ها نیز پیداست. گرچه میازاکی به اسامی اصلیِ منبع اقتباس‌اش وفادار مانده است اما گفتگو ندارد که کارگردان صاحب‌سبکی هم‌چون او اگر فیلم اقتباسی هم بسازد، داستان را -به‌قول معروف- مالِ خود می‌کند و رنگ‌وُبوی مؤلفه‌های آشنای باقی ساخته‌هایش را به اثر می‌بخشد.

چنانچه‌ -مثل نگارنده- همه‌ی ۱۱ فیلم بلند آقای میازاکی را دیده باشید، تصدیق خواهید کرد که قلعه‌ی متحرک هاول گویی چکیده‌ای بسیار شکیل از دلمشغولی‌های همیشگی او -مهم‌ترین‌شان: هنرمندانه روی پرده آوردن زشتی‌های جنگ و مذمت زیاده‌طلبی‌های انسان- است؛ به‌طوری‌که بعید می‌دانم ثانیه‌ای این فکر از ذهن‌تان عبور کند که فیلمنامه‌ی قلعه‌ی متحرک هاول برپایه‌ی یک رمان -که ۱۸ سال پیش‌تر به چاپ رسیده- نوشته شده است. قلعه‌ی متحرک هاول و قضیه‌ی اقتباسی بودن‌اش، یک تفاوت برجسته با اغلب آثار اقتباسی دنیای سینما دارد؛ این‌بار کتاب است که به‌واسطه‌ی اقتباس سینمایی‌اش به شهرت رسیده و مورد توجه قرار گرفته، نه بالعکس!

سوفی، دختر سختی‌کشیده‌ای است که در یک مغازه‌ی کلاه‌فروشی روزگار می‌گذراند. او به‌طور اتفاقی با هاول -جادوگری که بین مردم شایع شده است قلب دختران جوان را می‌دزدد- آشنا می‌شود. این مسئله از دید ساحره‌ای حسود به‌نام ویست -که دلبسته‌ی هاول است- پنهان نمی‌ماند. زن جادوگر، سوفی را طلسم و به پیرزنی سالخورده تبدیل‌ می‌کند. سوفی به امید یافتن راه باطل شدن جادوی ساحره‌ی بدجنس، مسیر کوهستان را در پیش می‌گیرد تا هاول و قلعه‌ی متحرک معروف‌اش را پیدا کند...

قلعه‌ی متحرک هاول شاهکار میازاکی است و بالاتر از تمام انیمه‌های بی‌نظیر او یعنی لاپوتا: قلعه‌ای در آسمان (Laputa: Castle in the Sky) [محصول ۱۹۸۶]، شاهزاده مونونوکه (Princess Mononoke) [محصول ۱۹۹۷] و حتی شهر اشباح (Spirited Away) [محصول ۲۰۰۱] -برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن از هفتادوُپنجمین مراسم آکادمی- می‌ایستد. هایائو میازاکی در قلعه‌ی متحرک هاول خلاقیتی تحسین‌برانگیز را چاشنی تسلط بی‌چون‌وُچرایش بر ابزار کار کرده است تا شاهد انیمه‌ای دغدغه‌مند و کمال‌یافته باشیم که دست‌کمی از فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما ندارد. نشان به آن نشان که قلعه‌ی متحرک هاول در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb هم‌اکنون در رتبه‌ی ۱۴۷ قرار دارد [۲].

مضمونی که در قلعه‌ی متحرک هاول نقشی محوری پیدا کرده و میازاکی هرگز تا این اندازه پررنگ بدان نپرداخته بود، عشق است. سوفی در همان برخورد غیرمنتظره‌ی اول، به هاولِ غیرعادی و نه‌چندان خوش‌نام دل می‌بندد و همین دلدادگی، کار دست‌اش می‌دهد! احساس زنانه‌ی جادوگر ویست به او دروغ نمی‌گوید. ساحره‌ی پیر، تاوان بی‌توجهی‌های هاول را از سوفی بیچاره می‌گیرد. قلعه‌ی متحرک هاول نشان می‌دهد که هاول برخلاف حرف‌های وحشتناکی که پشتِ سرش می‌زنند، موجودی به‌شدت احساساتی و بیزار از جنگ است. همان‌طور که سوفی، آن دختر عاری از جذابیتی که انگار محکوم است تا ابد کلاه بدوزد، نیست و زیبایی و ملاحتی خاصِ خود دارد که به‌غیر از هاول، هیچ‌کسی درک‌شان نکرده است.

موسیقی متن در انیمه‌های هایائو میازاکی همواره زیبا و گوش‌نواز است حتی در ضعیف‌ترین اثر او، باد وزیدن گرفته موزیک و ترانه‌های شنیدنی‌اش هستند که در پاره‌ای لحظات، تکانی به پیکره‌ی نیمه‌جان فیلم می‌دهند. قلعه‌ی متحرک هاول و موسیقی‌اش نیز از این قاعده‌ی کلی و تخلف‌ناپذیر مستثنی نیستند. منهای لوپن سوم: قلعه‌ی کالیوسترو (Lupin the Third: Castle of Cagliostro) [محصول ۱۹۷۹] اولین انیمه‌ی سینمایی بلند میازاکی، موزیک متنِ ۱۰ فیلم دیگر او را جو هیسائیشی ساخته؛ یک همکاری مداوم و پربار که سودش به گوش طرفداران پروُپاقرصِ سینمای آقای میازاکی رفته است!

قلعه‌ی متحرک هاول آن‌قدر جهان‌شمول هست که هر آدمی در هر گوشه‌ی دنیا، مطابق با تجربه‌های زیستی‌اش با آن ارتباط برقرار کند. در فیلم، جنگی هولناک در جریان است؛ منِ ایرانیِ دهه‌ی شصتی، زمانی که جنگنده‌های پرنده‌ی میازاکی را می‌بینم، بی‌درنگ یاد عبور وحشت‌زای میگ‌های عراقی از فراز سرمان در شب‌های جنگ‌زدگی می‌افتم و مثل بید می‌لرزم! کریه‌المنظر بودنِ فجایعی نظیر جنگ، خون‌ریزی، کشت‌وُکشتار و تخریب و لطمه به جهانِ طبیعت را کارگردان با قدرتی مثال‌زدنی به تصویر می‌کشد... و کسی هست که نداند سرنخ تمامی این هراس‌های آقای میازاکی و هم‌نسلان‌اش، به هیروشیما و ناکازاکی می‌رسد؟

بد نیست با صداپیشگان سرشناس نسخه‌ی انگلیسی‌زبان قلعه‌ی متحرک هاول هم آشنا شوید: کریستین بیل (در نقش هاول)، امیلی مورتیمر (در نقش سوفی جوان)، جین سیمونز (در نقش سوفی سالخورده)، لورن باکال (در نقش جادوگر ویست) و بالاخره بیلی کریستال (در نقش کالسیفر). قلعه‌ی متحرک هاول پنجم مارس ۲۰۰۶ طی هفتادوُهشتمین مراسم آکادمی، کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن بود. دو رقیب‌اش، عروس مُرده (Corpse Bride) [ساخته‌ی مشترک تیم برتون و مایک جانسون/ ۲۰۰۵] و والاس و گرومیت: نفرین موجود خرگوش‌نما (Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit) [ساخته‌ی مشترک نیک پارک و استیو باکس/ ۲۰۰۵] بودند که جایزه را با کج‌سلیقگی به فیلم دوم دادند.

قلعه‌ی متحرک هاول جذاب و درگیرکننده است و بیننده را تا انتها، مشتاقانه به‌دنبال خود می‌کشاند. در قلعه‌ی متحرک هاول به‌نحوی کنجکاوی‌برانگیز، وارد جهانِ پر از رمزوُراز جادوگران و ساحره‌ها می‌شویم؛ مجوز ورود بی‌دردسرمان را البته عالیجناب میازاکی صادر می‌کند که در نوع خودش، جادوگری افسانه‌ای است. او با جان بخشیدن به ایده‌هایی خلاقانه افسون می‌کند، شگفتی می‌آفریند و حسِ دلچسب شگفت‌زدگی را به دوستداران بی‌شمار انیمه‌هایش -در سرتاسر دنیا- تقدیم می‌کند... سینمای پرجزئیات میازاکی که حالا -نوامبر ۲۰۱۴- قدمتی ۳۵ ساله پیدا کرده، نمونه‌ی خوبی برای بررسی آثار یک فیلمساز مؤلف است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳

[۱]: برای اطلاع از ادله‌ام جهت اطلاق چنین القابی به باد وزیدن گرفته، رجوع کنید به نقد و بررسی مبسوط آن تحت عنوان «امیدهای بربادرفته»، منتشرشده به تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۴ نوامبر ۲۰۱۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شبِ مُدام؛ نقد و بررسی فیلم «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» ساخته‌ی مایک نیکولز

Who's Afraid of Virginia Woolf

كارگردان: مایک نیکولز

فيلمنامه: ارنست لمان [براساس نمایشنامه‌ی ادوارد آلبی]

بازيگران: الیزابت تیلور، ریچارد برتون، جرج سگال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۱ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۷ و نیم میلیون دلار

فروش: ۴۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۵ اسکار و کاندیدای ۸ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۴۶: چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ (Who's Afraid of Virginia Woolf)

 

چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ از تلخ‌ترین و گزنده‌ترین فیلم‌های تاریخ سینماست؛ گونه‌ای خاص و عمیق از تلخی و گزندگی که به این زودی‌ها دست از سر مخاطب برنمی‌دارد و تا مدت‌ها، با تلنگری کوچک، سروقت‌اش می‌رود. فیلم به‌تمامی در شب می‌گذرد، چه تقارن معنی‌داری! چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ به‌مثابه‌ی دوئلی سهمگین است. نبردی تن‌به‌تن و نفس‌به‌نفس که هیچ برنده‌ای ندارد؛ پیروز این میدان هم بی‌تردید شکست‌خورده‌ای تمام‌عیار بیش‌تر نیست.

چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ ترجمانی سینمایی از یک متن نمایشی استخوان‌دار است. مارتا (با بازی الیزابت تیلور) و جرج (با بازی ریچارد برتون) زن و شوهری میانسال و به‌ظاهر ایده‌آل هستند. جرج در دانشکده‌ای که پدر مارتا رئیس‌اش است، تاریخ درس می‌دهد. مارتا پس از اتمام یک مهمانی شبانه، زوجی جوان به‌اسم نیک (با بازی جرج سگال) و هانی (با بازی سندی دنیس) را به خانه دعوت می‌کند. جرج که دلِ خوشی از این شب‌نشینی دیرهنگام با حضور همکارِ تازه از گردِ راه رسیده‌اش ندارد، بنای ناسازگاری می‌گذارد و متلک‌های ویران‌کننده‌ی مارتا را به جان می‌خرد...

ادوارد آلبی نامی پرآوازه در نمایشنامه‌نویسی قرن بیستم است، از آن طرف مایک نیکولز را داریم که از فیلمسازان قابل احترامِ -به‌ویژه دهه‌های ۶۰ و ۷۰- سینمای آمریکا به‌شمار می‌رود و بعد از این‌ها، تازه می‌رسیم به خانم تیلور و آقای برتون که علاوه بر این‌که به‌عنوان بازیگرانی قدر می‌شناسیم‌شان، واقعاً هم طی زمان فیلمبرداری چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ زن و شوهر بودند! بدون شک، بخش عمده‌ای از باورکردنی از کار درآمدن رابطه‌ی زناشویی مارتا و جرج را بایستی مدیون همین حقیقتِ فرامتنی دانست.

درست است که آلبی نمایشنامه‌نویس قابلی بوده اما افتخار فیلمنامه‌ی پرجزئیات چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ را نباید یک‌سره به حساب او واریز کرد چرا که یک نام احترام‌برانگیز دیگر نیز همراه فیلم هست: ارنست لمان؛ فیلمنامه‌نویس برجسته‌ی سه دهه‌ی ۵۰، ۶۰ و ۷۰ که از قضا تهیه‌کنندگی چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ را هم بر عهده دارد. ادوارد آلبی طبق اظهارنظر خودش، آن زمان تجربه‌ای در نوشتن فیلمنامه نداشته و لمان بوده است که به داد این اقتباس سینمایی رسیده. حضور ارنست لمان به‌علاوه باعث شده است که فیلم هرچه بیش‌تر از اتمسفرِ به‌قول معروف "تئاتری" فاصله بگیرد. اگر اشتباه نکنم نمایشنامه تماماً در مکانی ثابت -یک اتاق- می‌گذرد و خبری از اتومبیل، کافه و باغ نیست.

در چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ به‌هیچ‌وجه حس نمی‌کنید با اولین ساخته‌ی یک جوان ۳۵ ساله طرفید. مایک نیکولز پیش از این فیلم، استعدادش در هدایت بازیگران را روی سن نشان داده و درواقع برای کارگردانی این نمایشنامه‌ی پرطرفدار، از تئاتر راهی سینما شده بود. او در گام نخست به موفقیت کم‌نظیری دست یافت؛ کاندیداتوری اسکار در تقریباً تمامی رشته‌ها -سیزده مورد!- موقعیتی نبود که هر فیلم‌اولی انتظارش را داشته باشد. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ در ردیف پرافتخارترین فیلم‌اولی‌های سینماست؛ از آن اتفاق‌ها که شاید فقط یک‌بار در زندگی هنری یک فیلمساز رخ دهد.

چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ برنده‌ی پنج اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن (الیزابت تیلور)، بازیگر نقش مکمل زن (سندی دنیس)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (هاسکل وکسلر)، طراحی هنری (ریچارد سیلبرت و جرج جیمز هاپکینز) و طراحی لباس (ایرنه شاراف) شد. ‌علاوه بر این، در هشت رشته‌ی بهترین فیلم (ارنست لمان)، کارگردانی (مایک نیکولز)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (ارنست لمان)، بازیگر نقش اول مرد (ریچارد برتون)، بازیگر نقش مکمل مرد (جرج سگال)، صدا (جرج گراوس)، تدوین (سام اوستین) و موسیقی (آلکس نورث) نیز کاندیدای کسب جایزه از سی‌وُنهمین مراسم آکادمی بود.

به‌جز فیلمنامه -که برشمردم- المان مهم دیگری که چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ را از فروغلطیدن به ورطه‌ی تله‌تئاتر نجات داده، فیلمبرداری هاسکل وکسلر است. چقدر خوب که این فیلم سیاه‌وُسفید گرفته شده! برعکسِ فیلم‌های وطنی که فیلمبرداری سیاه‌وُسفیدشان یا برای لاپوشانی ضعف‌ها و سهل‌انگاری‌ها و یا -بدتر از آن- نوعی پز بلاهت‌آمیز روشن‌فکرانه است؛ سیاه‌وُسفید بودن چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ کاملاً منطقی و سازگار با حال‌وُهوای حاکم بر فیلم است. اصلاً چنین حجم قابل توجهی از تلخی را مگر امکان داشت با نگاتیوهای رنگی روی پرده آورد؟

موقعیت آدم‌های چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ حالا برای سینمادوستان آشناست؛ کاراکترهایی گرفتار آمده در شرایطی ویژه که با گذشت مدت زمانی -عمدتاً کوتاه- مشخص می‌شود آن‌هایی که در ابتدا به‌نظر می‌رسیده، نبوده‌اند و حقایقی ناخوشایند ورای چهره‌ها و رابطه‌ها نهفته است. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ فیلمی دیالوگ‌محور و ناگفته پیداست که چنین اثری، بازیگر درست‌وُحسابی می‌طلبد. فیلم فقط با حضور چهار بازیگر جلو می‌رود ولی ممکن نیست کمبودی احساس کنید و یا دچار کسالت و ملال شوید؛ چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ هرگز از نفس نمی‌افتد.

هیچ‌کدام از بازیگران چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ به‌اندازه‌ی الیزابت تیلور زحمت نکشیدند؛ او ریسک رفتن زیر بار افزایش وزن و یک چهره‌پردازی پرکار را -که پیر و زشت جلوه‌اش می‌داد- پذیرا شد و جلوی دوربین هم از جان‌وُدل مایه گذاشت تا مارتا فقط با او برایمان مارتا باشد. مثلاً تخیل کنید از میان بازیگران زنِ سردوُگرم‌چشیده‌ی سینمای امروز، میشل فایفر این نقش را بازی کرده بود، افتضاح به بار می‌آمد! قبول ندارید؟! تیلور دومین اسکارش را برای ایفای نقش مارتا گرفت.

نقش مردی تلخ و سخت، پررمزوُراز و درون‌گرا که ریچارد برتون همواره به‌نحو احسن از عهده‌ی ایفایش برمی‌آمد، اینجا به بار نشسته و ماندگارترین حضور سینمایی او در چنین قالبی، با چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ رقم می‌خورد. چه خاطره‌انگیز می‌شد اگر برتون هم همان سال اسکار می‌گرفت، کاش فرد زینه‌مان مردی برای تمام فصول (A Man for All Seasons) را یک سال دیرتر ساخته بود! خانم تیلور و آقای برتون حتی اگر هیچ کار دیگری در سینما انجام نداده بودند، همین یک فیلم برای جاودانه‌ شدن‌شان کافی بود؛ لیز و ریچارد در چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ هر دو بر فراز قله ایستاده‌اند.

پیش‌تر طی طعم سینمای مختصِ گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof) [ساخته‌ی ریچارد بروکس/ ۱۹۵۸] به دوبله‌ی فارسی بی‌همتای چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ اشاره کرده بودم. دوبله‌ی این فیلم به‌نوعی مکمل هنرنمایی بانو ژاله کاظمی و استاد چنگیز جلیلوند در گربه روی شیروانی داغ محسوب می‌شود. برتری دادن یکی از این دو دوبله نسبت به دیگری، کار حقیقتاً دشواری است. شاید بشود از دو مورد با قطعیت یاد کرد: نقش‌گویی‌های بانو کاظمی به‌جای خانم تیلور در این دو فیلم، بهترین دوبله‌هایی است که روی فیلم‌های این سوپراستار سینمای کلاسیک صورت گرفته و در گام بعدی، به‌نظرم دوبله‌ی چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ و گربه روی شیروانی داغ، برجسته‌ترین یادگارهای بانوی بزرگ دوبله‌ی فارسی هستند؛ گرچه زنده‌یاد کاظمی آثار به‌یادماندنی کم ندارد. این فیلم‌ها هم‌چنین دو نقطه‌ی اوج در کارنامه‌ی حرفه‌ای عریض‌وُطویل چنگیز جلیلوند به‌شمار می‌روند.

مایک نیکولز اصلاً در به تصویر کشیدن پیچ‌وُخم‌های روابط زن و مرد، تبحر دارد؛ فارغ‌التحصیل‌اش را که حتماً به‌یاد دارید. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ نیز در عین سادگی ظاهری‌، نمایشی بغرنج از اوج‌گیری تنش میان شخصیت‌هایی تودرتو و پیچیده است. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ یک کمدی-درام به‌تمام‌معنی سیاه است که از تماشاگرش به‌جای قهقهه، زهرخند می‌گیرد. علی‌رغم این‌که فیلم بعضاً تحت ‌همین عنوان -کمدی سیاه- شهرت یافته، اعتقاد دارم که اطلاق "درام روان‌شناسانه" به چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ حقِ مطلب را درمورد این فیلم چندلایه بهتر ادا می‌کند.

به عقیده‌ی نگارنده، کوچک‌ترین اهمیتی ندارد که نیک و هانی واقعی هستند یا ماحصل افراط مارتا و جرج در مصرف مشروبات الکلی؛ آنچه اهمیت دارد، درام قدرتمندی است که در پسِ رگبار دیالوگ‌هایی که زن و مرد، بی‌رحمانه بر سر یکدیگر آوار می‌کنند، شکل می‌گیرد. مهم، ترسیم هنرمندانه‌ی دره‌ی بسیاربسیار عمیقی است که میان مارتا و جرج، فاصله‌ای پرنشدنی انداخته. آن دو درنهایت آدم‌هایی تنها هستند که با وجود زخم‌های التیام‌ناپذیری که به هم می‌زنند، پناهگاهی به‌جز یکدیگر ندارند. همدیگر را مجروح می‌کنند، می‌ترسانند و دیگربار و دیگربار -از شدت ترس- پناه به آغوش هم می‌برند. رابطه‌ی مارتا و جرج، نگسستنی و آمیخته‌ی عشق و نفرت است. آن‌ها هر دو از تنهایی می‌ترسند... هرچه بیش‌تر از چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ می‌نویسم، به دیدنِ دوباره‌اش مشتاق‌تر می‌شوم؛ پس از آنجا که فعلاً فرصت‌اش را ندارم، بهتر است کات کنم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شورشی آرمانخواه؛ نقد و بررسی فیلم «گرسنگی» ساخته‌ی استیو مک‌کوئین

Hunger

كارگردان: استیو مک‌کوئین

فيلمنامه: استیو مک‌کوئین و اندا والش

بازيگران: مایکل فاسبندر، لیام کانینگهام، لیام مک‌ماهون و...

محصول: انگلستان و ایرلند شمالی، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

فروش: کم‌تر از ۳ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی دوربین طلایی در کن ۲۰۰۹

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۵: گرسنگی (Hunger)

 

با وجود این‌که ۱۲ سال بردگی‌اش چندان به مذاق‌ام خوش نیامد ولی هم‌چنان استیو مک‌کوئین را یکی از پدیده‌های عرصه‌ی فیلمسازی طی چندساله‌ی اخیر می‌دانم؛ اکنون که به مدد عنايت حضرت باری‌تعالی و صدالبته حضور دائمی عشاق واقعی پرده‌ی نقره‌ای، طعم سینما مبدل به آلبوم آثار قابل اعتنای فیلمسازان دیروز و امروز شده است؛ گرچه پیش‌تر نیز به فیلم موردِ علاقه‌ام گرسنگی پرداخته بودم، حیف‌ام آمد آقای مک‌کوئین در این صفحه غایب باشد.

"بابی ساندز" حداقل به گوش پایتخت‌نشین‌ها آشناست؛ اگر کارتان به سفارت انگلیس یا حوالی‌اش افتاده باشد، حتماً نام خیابان بابی ساندز هم به‌خاطرتان مانده. قهرمان فیلم، بابی ساندز (با بازی مایکل فاسبندر) است، از جمله مشهورترین زندانیان سیاسی دوره‌ی معاصر که با صرف زمانی ناچیز -در فضای مجازی- می‌توان به اطلاعاتی کلی درباره‌ی او دست پیدا کرد. در این میان -و مهم‌تر از هر مورد دیگری- پی خواهیم برد که او به‌واسطه‌ی اعتصاب غذایی طولانی‌مدت جان باخته است.

وقتی از اول تا آخر ماجرای یک فیلم و به‌خصوص از نقطه‌ی اوج‌اش باخبر باشیم، به‌نظرم کار فیلمساز دشوارتر است چرا که برای شگفت‌زده و احیاناً غافلگیر کردن تماشاگران‌اش دیگر نمی‌تواند حسابی روی گره‌افکنی‌های فیلمنامه باز کند و عمده‌ی بار اثرگذاری فیلم به حیطه‌ی اجرا منتقل می‌شود. در پروسه‌ی مواجهه با فیلمی درباره‌ی بابی ساندز، شک ندارم عمده‌ی مخاطبان منتظرند ببینند کارگردان، عمل قهرمانانه‌ی او را -که حالا همه می‌دانیم به قیمت جان‌اش تمام شده است- چطور به زبان سینما ترجمه می‌کند.

استیو مک‌کوئین با درک چنین نکته‌ی بااهمیتی، پاسخی درخور به انتظار معقول تماشاگر می‌دهد و مأیوس‌اش نمی‌کند؛ او مرگ خودآگاهانه‌ی ساندز را شکوهمند و پرتأکید روی پرده آورده است. اعتبار این پرداختِ موقعیت‌شناسانه، زمانی دوچندان می‌شود که توجه داشته باشیم مک‌کوئین کلِ دقایقِ منتهی به مرگ بابی را با پرهیزی عامدانه از سقوط به سانتی‌مانتالیسم به تصویر کشیده. گرسنگی بسیار فراتر از انتظاری است که از نخستین ساخته‌ی بلند سینمایی یک کارگردان داریم.

گرسنگی روایت‌گر برهه‌ای حساس و ملتهب از تاریخ مبارزات آزادی‌خواهان ایرلندی است، بزنگاهی از دو سال آغازین دهه‌ی ۸۰ میلادی که با جان‌سپاری بابی ساندز در پنجم می ۱۹۸۱ پایان می‌یابد؛ پس هیچ تعجبی ندارد که استیو مک‌کوئین فیلم‌اش را لبریز از تونالیته‌های تیره کند، گرچه هرچقدر قضیه‌ی اعتصاب غذای بابی جدی و جدی‌تر می‌شود، دیگر هجوم رنگ سفید به قاب‌های گرسنگی است که جلبِ نظر می‌کند.

بزرگ‌ترین حُسن گرسنگی شاید لطمه وارد نیاوردن به وجهه‌ی حماسی بابی ساندز و ازخودگذشتگی قابل تقدیرش باشد؛ در مسیر دست‌یابی به این هدف علاوه بر تأکید روی سهم انکارناپذیر آقای مک‌کوئین در مقام نویسنده و کارگردان اثر، دور از انصاف است اگر نامی از مایکل فاسبندر نبرم. تشخیص این‌که فاسبندر -که اتفاقاً تبار ایرلندی نیز دارد- به‌خاطر هرچه درست‌تر به سرمنزل مقصود رساندن بار چنین نقش‌آفرینی سختی، چه مشقاتی -هم از بُعد جسمی و هم روحی- از سر گذرانده است، هوش بالایی نمی‌خواهد.

گفتگو ندارد که گرسنگی فیلمِ بازیگر است و فیلمِ مایکل فاسبندر. او که در حال حاضر بیش‌تر با نقش ادوین اپس -ارباب خشن و نامتعادلِ ۱۲ سال بردگی (twelve Years a Slave) به‌یاد آورده می‌شود- اینجا هم مثل شرم (Shame) حضوری فراموش‌نشدنی دارد. جالب است که هر سه فیلم را استیو مک‌کوئین کارگردانی کرده. فاسبندر -به‌ویژه با چشم‌هایش- جادو می‌کند و کاندیدای اسکار نشدن‌اش با گرسنگی از عجایب روزگار است!

گرسنگی سکانس‌های در ذهن ماندگار، کم ندارد. به‌عنوان نمونه به سکانسِ سعی نافرجام پدر دومینیک موران (با بازی لیام کانینگهام) برای تغییر دادن تصمیم سرنوشت‌ساز بابی ساندز اشاره می‌کنم که مک‌کوئین در تایمی بالا، دوربین‌اش را حتی سرسوزنی حرکت نمی‌دهد؛ گویی کارگردان، قطع صحبت‌های پراهمیت بابی را بی‌احترامی به او و اهداف‌ آرمانگرایانه‌اش تلقی می‌کند. فیلمساز خاموش می‌ماند تا علاوه بر این‌که کلام آقای ساندز منعقد شود، بیننده هم -از این طریق- به شمایی کلی از عقاید قهرمان گرسنگی پی ببرد.

اما همه‌ی گرسنگی یک طرف و ۲۰ دقیقه‌ی انتهایی‌اش یک طرف دیگر؛ استیو مک‌کوئین در طول مدت زمان مورد اشاره، انگار به قالب شاعری خوش‌قریحه فرو می‌رود و از تمام پتانسیل نهفته در پلان‌هایش بهره می‌گیرد تا قطعه‌ شعری جاودانه در توصیف عظمت پای‌مردی بر آرمان‌های بلند بسراید... گرسنگی آن‌قدر تکان‌دهنده و درگیرکننده هست که دوباره به‌یادمان بیاورد سینمای امروز، صاحب چه کارگردان برجسته‌ای شده.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فرشته‌ی مرگ و مرد نویسنده؛ نقد و بررسی فیلم «زنی در طبقه‌ی پنجم» ساخته‌ی پاول پاولیکوفسکی

The Woman in the Fifth

كارگردان: پاول پاولیکوفسکی

فيلمنامه: پاول پاولیکوفسکی [براساس رمانی از داگلاس کندی]

بازيگران: اتان هاوک، کریستین اسکات توماس، جوانا کولیگ و...

محصول: فرانسه، لهستان و انگلستان؛ ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی، لهستانی و فرانسوی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: درام، معمایی

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۴: زنی در طبقه‌ی پنجم (The Woman in the Fifth)

 

زنی در طبقه‌ی پنجم فیلمی سینمایی به کارگردانی و نویسندگی پاول پاولیکوفسکی، فیلمساز باتجربه‌ی لهستانی است که براساس رمانی تحت همین عنوان، نوشته‌ی داگلاس کندی ساخته شده. نویسنده‌ای آمریکایی به‌اسم تام ریکز (با بازی اتان هاوک) برای گرفتن حضانت دختر ۶ ساله‌اش، کلویی (با بازی ژولی پاپیلون) -از همسر سابق خود- به شهر پاریس می‌رود. تام پس از دزدیده شدن پول و وسائل شخصی‌اش مجبور می‌شود در کافه و مهمان‌پذیری ارزان‌قیمت‌ سکونت کند؛ سزار، صاحب آنجا (با بازی سمیر گوسمی) پاسپورت مرد نویسنده را نگه می‌دارد و اتاقی در اختیارش می‌گذارد. او بعد از شرکت در محفلی با حضور نویسندگان فرانسوی، به سمت مارگیت کادار (با بازی کریستین اسکات توماس) که زن میانسال مرموزی است، کشیده می‌شود...

امتیاز بزرگ زنی در طبقه‌ی پنجم را می‌توان قابل حدس نبودن‌اش به‌حساب آورد؛ خوشبختانه پیش‌بینی این‌که عاقبتِ تام چه خواهد شد -تا لحظات آخر فیلم- امکان‌پذیر نیست. نکته‌ی جالب توجه دیگر، عدم تأکید داستان زنی در طبقه‌ی پنجم روی مضمونی خاص است؛ در وهله‌ی اول فکر می‌کنیم شاهد فیلمی سینمایی درباره‌ی دردسرهای پدری برای دوباره به‌دست آوردن دخترش خواهیم بود، زمانی بعد -به‌دنبال قبول کار شبانه‌ی پیشنهادیِ سزار توسط تام- رنگ‌وُبویی جنایی و دلهره‌آور به زنی در طبقه‌ی پنجم تزریق می‌شود، در پی دیدار تام و مارگیت -و بعدتر: نزدیک شدن‌ او به آنیای جوان و عاشقِ رمان و ادبیات (با بازی جوانا کولیگ)- شاهد حال‌وُهوایی رُمانتیک هستیم، پس از کشته شدن عُمَر -همسایه‌ی بی‌مبالات تام در هتل محل اقامت‌اش- هم تصورمان درمورد این‌که تام از اتهام قتل نجات پیدا نخواهد کرد، غلط از آب درمی‌آید...

گره‌ی معماهای فیلم وقتی اندکی گشوده می‌شود که در اداره‌ی پلیس، مأمور بازجویی می‌گوید خانم کادار -زن ساکن طبقه‌ی پنجم- که تام از او به‌عنوان شاهد نام برده است، در ۱۹۹۱ خودکشی کرده و حدود ۱۵ سالی می‌شود که هیچ‌کسی در آپارتمان‌اش سکونت ندارد. وقتی مارگیت از تام می‌خواهد دخترش و هم‌چنین محبوب لهستانی ‌خود -آنیا- را از یاد ببرد و تا ابد کنارش بماند؛ یادآوری باقی گفته‌هایش مثل این‌که: «من همه‌جا بوده‌ام» یا «۷-۶ تایی زبان بلدم که همه به کارم می‌آیند» (نقل به مضمون)، مجاب‌ام می‌کنند تا او را استعاره‌ای از فرشته‌ی مرگ بدانم...

تام یک نویسنده‌ی افسرده‌حال و بحران‌زده است که غم نان دارد ولی آسودگی خاطر، نه. او برای به جریان افتادن روند قانونی در اختیار گرفتن سرپرستی کلویی باید پول هنگفتی داشته باشد. تام از سر احتیاج و ناچاری حاضر می‌شود شغلی ناچیز و بی‌اهمیت را قبول کند به امید این‌که فراغتی برای نوشتن نصیب‌اش شود. نویسندگی نیازمند آرامش است اما انگار سرچشمه‌ی ذوق ‌تام هم از جوش‌وُخروش افتاده و کم‌کم دارد خشک می‌شود.

زنی در طبقه‌ی پنجم فیلمی خاص است و مخاطبان خاصی نیز می‌طلبد. بینندگان ویژه‌ی زنی در طبقه‌ی پنجم را شاید بشود آن‌هایی تلقی کرد که دست بر آتش نوشتن دارند اما زیر بار تنگناهای مالی کمرشان خم شده؛ آن‌هایی که میان عشق‌شان به کاغذ و قلم و حقایق تلخ زندگی که بخش اعظم‌اش به پول و پول و پول مربوط می‌شود، قادر به برقراری تعادل نیستند و ناگزیر پناه به دنیای خیال می‌برند؛ آن‌ها که حتی راضی به هم‌آغوشی با فرشته‌ی مرگ می‌شوند تا بلکه دمی با فراغ بال "بتوانند بنویسند"...

از سر تا تهِ زنی در طبقه‌ی پنجم میانِ واقعیت ناخوشایند زندگیِ تام و اوهام و خیالات و فانتزی‌های ذهنیِ او غوطه می‌خوریم و تنها در پایان فیلم است که آقای نویسنده بالاخره دل یک‌دله می‌کند، از دنیای بی‌رحم و عزیزترین دلبستگی این‌جهانی‌اش یعنی کلویی دل می‌بُرد و خود را به آغوش پذیرنده‌ی فرشته‌ی نیستی و مرگ می‌سپارد؛ او به‌دنبال پیدا شدن دخترک‌اش، سرانجام به دیدار مارگیت کادار در همان طبقه‌ی پنجم می‌شتابد: یک سفیدی مطلق و کات!

قطعاً زنی در طبقه‌ی پنجم را از دریچه‌های گوناگونی می‌شد بررسی کرد و حتی -از آن ابعاد- به فیلم خُرده هم گرفت؛ ولی به‌شخصه‌ به‌واسطه‌ی نقش‌آفرینی هم‌دلی‌برانگیز آقای هاوک، بُعدِ نویسنده بودن، نویسنده‌ی دربند و اندوهگین بودنِ شخصیت محوری فیلم برایم جذابیت داشت. زنی در طبقه‌ی پنجم در عین حال ثابت می‌کند که فیلم خوب ساختن منوط به هزینه‌ی بودجه‌ای فراوان نیست. اتان هاوک این‌بار نیز -طبق روال همیشگی‌اش- حضور در پروژه‌ای کم‌هزینه با نتیجه‌ای قابل قبول را پذیرفته است. البته بایستی از بازی کنترل‌شده‌ی خانم کریستین اسکات توماس در نقش زن اثیری و پرجاذبه‌ی طبقه‌ی پنجم یاد کنم که بخشی از بار باورپذیری فیلم بر دوش اوست.

نمی‌دانم اتمسفر برگردان سینمایی زنی در طبقه‌ی پنجم تا چه اندازه وامدار متن اصلی است و فیلم اصلاً اقتباس وفادارانه‌ای به‌شمار می‌رود یا نه؛ اما به‌نظرم آنچه در زنی در طبقه‌ی پنجم اهمیت بیش‌تری داشته، خلق فضایی رئالیستی آمیخته با وهم بوده است که در جمع‌بندی نهایی و بعد از کنار یکدیگر چیدن قطعه‌های پازل لحظات مختلف فیلم، می‌شود رأی به موفقیت پاولیکوفسکی داد. قصد ندارم زنی در طبقه‌ی پنجم را تا حد یک شاهکار سینمایی کشف‌نشده بالا ببرم که درحقیقت چنین هم نیست؛ در اظهارنظری منصفانه، زنی در طبقه‌ی پنجم فیلم مهجور و قدرندیده‌ای است که حداقل به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دو یاغیِ بی‌هدف؛ نقد و بررسی فیلم «بدلندز» ساخته‌ی ترنس مالیک

Badlands

كارگردان: ترنس مالیک

فيلمنامه: ترنس مالیک

بازيگران: مارتین شین، سیسی اسپیسک، وارن اوتس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: جنایی، درام

بودجه: ۵۰۰ هزار دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۳: بدلندز (Badlands)

 

در پیشانی متن، اجازه بدهید تکلیف یک مسئله را روشن کنم؛ سینمای ترنس مالیک و حتی به‌شکل موردی، بدلندز [۱] هیچ‌یک محبوب‌ام نیستند. دلایل انتخاب این فیلم، یکی تعلق‌اش به دهه‌ی مهم ۱۹۷۰ و دیگری تأثیرپذیری شماری از آثار سینمایی سالیانِ بعد، از آن است. البته اثرگذاری مذکور اصلاً هم‌معنی با "قائم بالذات" و "اولین" بودنِ بدلندز نیست. در این زمینه -یعنی فیلم‌های جاده‌ای عاشقانه یا رفاقتی آمیخته به خون‌ریزی و جرم و جنایت- حتی اگر هیچ مثال قابل اعتنای قدیمی‌تری به‌یاد نداشته باشیم، فیلم جریان‌سازِ بانی و کلاید (Bonnie and Clyde) [ساخته‌ی آرتور پن/ ۱۹۶۷] را امکان ندارد فراموش کنیم [۲]. کاراکتر مردِ بدلندز علاوه بر این‌که اگر او را "شبیهِ جیمز دین" خطاب کنند، لذت می‌برد، در توهمِ پا جای پایِ کلاید گذاشتنْ غوطه‌ور است!

خلاصه‌ی داستان مختصر و مفیدِ بدلندز از این قرار است: یک دختر نوجوان به‌نام هالی (با بازی سیسی اسپیسک) با کیت (با بازی مارتین شین) که جوانکی بی‌سروُپاست، آشنا می‌شود. کیت، روزی به‌طور ناگهانی، پدر هالی (با بازی وارن اوتس) را -که مخالف رابطه‌ی آن‌هاست- می‌کشد و دونفری راهی سفری ناگزیر می‌شوند...

حالا بپردازیم به پراهمیت‌ترین وجه تمایز بدلندز از فیلم‌های این‌چنینی. بعید می‌دانم هیچ دلباخته‌ی سینمایی وجود داشته باشد که از سوراخ‌سوراخ شدن بانی و کلاید متأثر نشود یا از مشاهده‌ی به پرواز درآمدن اتومبیل آبی‌رنگ تلما و لوییز بر فراز دره‌ی گراند کانیون قلب‌اش به درد نیاید. اما احساس تماشاگر نسبت به هالی و کیت دقیقاً در نقطه‌ی مقابل احوالات پیش‌گفته قرار می‌گیرد. شاید بدلندز را بتوان از این منظر، مفتخر به القابی مثل پیش‌رو یا ساختارشکن کرد.

بیننده کم‌ترین ارزشی برای سرنوشت دختر و پسر جوانِ فیلم قائل نیست؛ این عدم هم‌دلی از ضعف فیلمنامه یا کارگردانی ناشی نمی‌شود بلکه به نوع نگاه فیلمساز به کاراکتر‌هایش مربوط است. ترنس مالیک، هالی و کیت را دوست ندارد؛ آن‌ها و اعمال غیرقابلِ دفاع‌شان را بدون هیچ‌گونه دل‌سوزی و جانب‌داری، تنها و عریان، در برابر قضاوت‌های سختگیرانه‌ی مخاطبان رها می‌کند. درنتیجه، تماشاگران، هالی و کیت را "دو عوضیِ به‌تمام‌معنا" خواهند نامید گرچه بدتر از این‌ها لایق‌شان است! کک‌مان هم نمی‌گزد وقتی می‌شنویم کیت را عاقبت با صندلی الکتریکی اعدام کرده‌اند؛ همان‌طور که از دستگیر شدن‌اش احساس خاصی پیدا نمی‌کنیم، اگر خوشحال نشویم البته!

به‌نظرم مهم‌ترین ابزار کارگردان برای القای چنین حسی، انتخاب بازیگران و نحوه‌ی بازی گرفتن از آن‌هاست. سیسی اسپیسک و مارتین شین! چه ترکیب محشری! تصور کنید اگر قصه سمت‌وُسویی دیگر داشت و به‌جای اسپیسک و شین، مثلاً مریل استریپ و جک نیکلسون، هالی و کیت را بازی می‌کردند، چقدر حس‌وُحال کار، دگرگون می‌شد! به‌یاد بیاورید پنج قطعه‌ی آسان (Five Easy Pieces) [ساخته‌ی باب رافلسون/ ۱۹۷۰] و مرد جوان گریزپایی که نیکلسون نقش‌اش را بازی می‌کرد، او هم چندان "آدم جالبی نبود" ولی هرگز دوست نداشتیم سر به تن‌اش نباشد! احتمالاً برایان دی‌پالما با دیدنِ بدلندز بوده که ترغیب شده است ایفای نقش دختر منفور فیلم کری (Carrie) [محصول ۱۹۷۶] را به سیسی اسپیسک بسپارد.

هالی و کیت دو موجود نفرت‌انگیزند، دو عوضی غیرعادی که اگر فیلم در این سال‌ها ساخته می‌شد، مالیک با فراغ بال بیش‌تری سبعیت‌شان را به تصویر می‌کشید و به اشاراتی نظیرِ دور انداختن زنده‌زنده‌ی ماهی خانگی هالی یا راه رفتن کیت روی جنازه‌ی گاوها و بعدتر، بی‌تفاوتی هالی در قبال قتل پدرش و مثل آب خوردنْ آدم کشتنِ کیت اکتفا نمی‌کرد. گرچه -در یک قضاوتِ شاید بدبینانه- به‌نظر می‌رسد فیلمساز در سراسر بدلندز -به‌ویژه یک‌سوم پایانی- محافظه‌کار و دست‌به‌عصا جلو می‌رود و امتناع‌اش از نمایش کوبنده‌تر وقایع، ربط چندانی به اقتضائات زمانه نداشته باشد.

هالی و کیت هیچ‌کدام کاریزماتیک نیستند، یکی از یکی پوچ‌تر! هالی آن‌قدر بی‌عاطفه و سرد هست که وقتی رفیق نیمه‌راه می‌شود اصلاً تعجب نکنیم. کیت هم که به سیم آخر زده، انگار حوصله‌اش سر می‌رود یا چون دیگر کسی نیست تا شاهد قهرمان‌بازی‌هایش باشد، انگیزه‌اش را از دست می‌دهد و تسلیم می‌شود؛ کیت فرصت دارد ولی تقلایی برای فرار نمی‌کند.

برخورد ترنس مالیک با آدم‌های فیلم‌اش، بیش‌تر واقع‌گرایانه و منطقی است تا به‌قول معروف سینمایی. در اغلب دقایق بدلندز گویی نظاره‌گر یک مستند-داستانی هستیم که این مستندگونگی علی‌الخصوص پس از دستگیری کیت به اوج می‌رسد. گویا خط اصلی داستان از یک‌سری جنایات حقیقی الهام گرفته شده، این یک برهان برای مستندگونگی مورد اشاره. البته این‌که از ابتدا تا انتها، صدای راوی -که همان هالی است- را می‌شنویم، خود عامل قابل توجه دیگری برای تشدید چنین حال‌وُهوایی محسوب می‌شود. بدلندز پایانی قهرمانانه ندارد، واقع‌بینانه صفت مناسب‌تری است.

کیت انسان بیهوده‌ای است و هیچ هدفی جز این‌که قانون را زیر پا بگذارد و تبهکار سرشناسی شود، نمی‌شناسد. او دوست دارد از خودش یادگاری‌هایی به‌جا بگذارد. نگاه کنید به آنجا که کیت در حضور سربازها، ادای قهرمان‌ها را درمی‌آورد و متعلقات بی‌ارزش‌اش را بذل‌وُبخشش می‌کند! او شیفته‌ی این است که مثل کلاید، خلافکاری مشهور باشد. کیت آدم مزخرفی است و هالی حتی از او هم مزخرف‌تر! کیت -با هر استدلال ابلهانه‌ای- آن‌قدر معرفت دارد که تمام تقصیرها را به گردن بگیرد؛ اما هالی یک موجودِ باری به هر جهتِ به‌دردنخور بیش‌تر نیست!

بدلندز را از این نظرگاه که "تیترِ یکِ رسانه‌های عمومی شدن" تا چه اندازه می‌تواند برای جوانی آس‌وُپاس و دست‌کم گرفته‌شده، وسوسه‌انگیز و برای سایرین، خطرناک باشد؛ فیلمی انتقادی و اجتماعی به‌حساب می‌آورم. جنایتِ نخست یعنی قتل پدر هالی به‌شکلی احمقانه و نامنتظره اتفاق می‌افتد و مقدمه‌ای برای سرازیر شدن کیت به چاه ویلِ مجموعه‌ای از جنایت‌های کورکورانه و بی‌هدف، فراهم می‌کند. چنان‌که مفصل برشمردم، مالیک در این اولین فیلم سینمایی‌اش [۳] سعی کرده بی‌طرف بماند و قضاوت را به عهده‌ی تماشاگران بگذارد. بدلندز بعد از ۴۱ سال هنوز کهنه نشده است؛ تصور می‌کنم همین یکی، دلیل خوبی برای تماشا کردن‌اش باشد، این‌طور نیست؟

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳

[۱]: Badlands اسم خاص است و طبیعتاً غیرقابل ترجمه. اگر به این شکل Bad lands نوشته شده بود، آن‌وقت می‌شد "زمین‌های لم‌یزرع" یا "برهوت" ترجمه‌اش کرد. Badlands نام یک پارک ملی در داکوتای جنوبی است که استارتِ ماجراهای فیلم نیز از همین ایالت زده می‌شود.

[۲]: به دو فیلم مؤثر دیگر هم می‌شود اشاره کرد؛ پیرو خله (Pierrot le Fou) [ساخته‌ی ژان‌-لوک گدار/ ۱۹۶۵] و شورش بی‌دلیل (Rebel Without a Cause) [ساخته‌ی نیکلاس ری/ ۱۹۵۵] که اصلاً مارتین شین سعی دارد حالات جیمز دین را تقلید کند.

[۳]: ترنس مالیک، هزینه‌ی فیلم را شخصاً تأمین کرده و به‌جز نویسنده و کارگردان، تهیه‌کننده‌ی بدلندز هم خودِ اوست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هرگز جیغ نزن! نقد و بررسی فیلم «سکوت مطلق» ساخته‌ی جیمز وان

Dead Silence

كارگردان: جیمز وان

فيلمنامه: لی وانل [براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل]

بازيگران: رایان کانتن، آمبر والتا، دونی والبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۲ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۲: سکوت مطلق (Dead Silence)

 

از همان دقتی که صرف تیتراژ ابتداییِ سکوت مطلق شده است، می‌توانیم امیدوار باشیم که با "یک فیلم‌ترسناک سردستی دیگر" طرف نیستیم. عنوان‌بندی مورد اشاره، شامل به تصویر کشیدن کلیه‌ی مراحل طراحی و ساخته شدن عروسکی به‌اسم بیلی است که بخش قابل توجهی از آتش‌های فیلم، از گور ‌او بلند می‌شود! خوشبختانه این‌بار از نقل‌مکان و اسباب‌کشی معمولِ سرآغاز فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت خبری نیست! سکوت مطلق با سبز شدن یک بسته‌ی پستی بزرگ و البته بدونِ نام‌وُنشان، پشت در آپارتمان زن و شوهری جوان به‌نام‌های لیزا و جیمی شروع می‌شود.

بسته‌ای حاوی عروسکی با چشمان هوشیار که پشت گردن‌اش، کلمه‌ی Billy حک شده؛ چیزی هم که در وهله‌ی نخست، توجه لیزا (با بازی لارا رگان) را جلب می‌کند، همین خصوصیت بیلی است: «چشماش خیلی واقعی به‌نظر می‌یاد...» (نقل به مضمون) لیزای بیچاره، اولین قربانی فیلم است آن‌هم به فجیع‌ترین شکل، با دهانی دریده‌شده... جیمی (با بازی رایان کانتن) که برای خرید غذای چینی بیرون رفته بود، وقت بازگشت با چنین منظره‌ی دلخراشی مواجه می‌شود.

لحظات منتهی به مرگ لیزا، جالب و نفس‌گیر از کار درآمده‌اند. گویی زمان می‌ایستد، سکوت مطلق حاکم می‌شود و زن جوان به‌جز صدای نفس‌های نامنظم و بریده‌بریده‌ی خودش، دیگر چیزی نمی‌شنود. به‌نظر می‌رسد که جیمز وان و لی وانل، خط اصلی داستان را برمبنای یک قصه‌ی هراس‌آور قدیمی استوار کرده‌اند؛ از آن‌ها که در فرهنگ عامه دهان به دهان می‌چرخند و پدروُمادرها برای ترساندن بچه‌ها، بی‌رحمانه برایشان زمزمه می‌کنند! تم انتقام یکی از مضامین جذاب ادبیات، سینما و بالاخص سینمای وحشت است. به‌ویژه اگر شخص انتقام‌گیرنده دست‌اش از دنیا کوتاه شده باشد، جذابیت پیش‌گفته دوچندان می‌شود.

شبی در شهر کوچکِ راونز فیر، حین اجرای پربیننده‌ی پیرزنی عروسک‌گردان (با بازی جودیت رابرتز)، پسرک گستاخی -به‌قول معروف- در کارش موش می‌دواند و توانایی و اعتبار چندین‌وُچند ساله‌ی پیرزن -که ماری شاو نام دارد- را زیر سؤال می‌برد. دیری نمی‌گذرد که پسربچه ناپدید می‌شود؛ خانواده و اقوام‌اش که تقصیر را متوجه پیرزنِ هنرمند می‌دانند، ماری شاو را سخت مجازات می‌کنند. زبان‌اش -اصلی‌ترین وسیله‌ی هنرنمایی‌ او که با آن، به‌جای تمام عروسک‌هایش حرف می‌زد- را می‌بُرند و به قتل‌اش می‌رسانند. ماری را با ۱۰۱ عروسک‌اش دفن می‌کنند...

جیمی حین وارسی دقیق‌تر جعبه‌ی بیلی، اعلان یکی از نمایش‌های ماری شاو را پیدا می‌کند؛ زنی که در راونز فیر، قصه‌ها و ترانه‌های دلهره‌آوری درباره‌ی او بر سر زبان‌هاست: «مراقب نگاه خیره‌ی ماری شاو باش! / اون بچه‌ای نداره به‌جز عروسکاش / و اگه اونو توی خواب ببینی / مطمئن باش که هیچ‌وقت جیغ نمی‌زنی!» (نقل به مضمون) مرد جوان درحالی‌که توسط یک کارآگاه پلیس به‌نام لیپتون (با بازی دونی والبرگ) تعقیب می‌شود، برای سر درآوردن از راز مرگ لیزا، بیلی را برمی‌دارد و به زادگاه‌اش -راونز فیر- می‌رود.

سکوت مطلق در سینمای ترسناک که جای خود، بین ساخته‌های کارگردان‌اش نیز فیلم مهجوری است و به‌نسبتِ باقی آثار جیمز وان، امتیاز کم‌تری گرفته. این فیلم، شاهدمثال خوبی است برای اثبات این‌که به امتیازهای IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک نبایستی همیشه اعتماد کرد. سکوت مطلق، فیلمی بی‌ادعا و پر از ایده است و به‌هیچ‌وجه دنبال گنده‌گویی و فلسفه‌بافی نمی‌رود. آقای وان، قصه‌گویی را دوست دارد و در سکوت مطلق سعی می‌کند داستان‌اش را به پرجاذبه‌ترین شیوه روایت کند.

وان در ۲۷ سالگی با کارگردانی اره (Saw) [محصول ۲۰۰۴] جانی تازه به کالبد سینمای اسلشر دمید. فیلم‌های او همواره جزء پرمنفعت‌ترین تولیدات سینمای آمریکا بوده‌اند. سال گذشته، توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان، توانست بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش بفروشد و صاحب عنوان "سودآورترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳" شود! هر گونه‌ی سینمایی بالاخره هر چند سال یک‌بار، نیاز به ظهور نابغه‌ای کاربلد دارد. در ژانر وحشت و طی دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی، قرعه به نام آقای وان افتاد. وقتی قادر باشید در کوتاه‌ترین زمان ممکن با صرف کم‌ترین هزینه، فیلمی سروُشکل‌دار بسازید که هم بتواند خوب بترساند و هم این‌که فروشی خیره‌کننده داشته باشد، حتماً یکی از نوابغ هستید!

توجه داشته باشید که اشاره‌ام به تبحر وان در سینمای ترسناک، مترادف با به‌هم ریخته شدن تمامی قواعد ژانر توسط او نیست؛ منکر این نمی‌توان شد که درست و خلاقانه به‌کار گرفتن کلیشه‌ها هم از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. جیمز وان کلیشه‌ها را به‌خوبی می‌شناسد و مطابق با قصه، به‌کارشان می‌بندد. برای مثال، سه مورد از عناصر تکرارشونده‌ی محتوایی و فرمیِ فیلم‌ترسناک‌ها که در همین سکوت مطلق نیز استفاده شده‌اند، این‌ها هستند: ۱- حضور یک افسر پلیس در بزنگاه‌های فیلم همراه با کاراکتر محوری (که اینجا لطمه‌ای به ریتم وارد نیاورده)؛ ۲- وقوع عمده‌ی ماجراها در شهری کوچک، دورافتاده و پرت؛ ۳- فیلم از نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول و اصطلاحاً چهره بهره‌ای‌ ندارد اما به‌لحاظ بازیگری لنگ نمی‌زند و بازیگرها توانسته‌اند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند، به‌خصوص جودیت رابرتز [۱] در نقش ماری شاو. شاید شناخته‌شده‌ترین بازیگر سکوت مطلق، باب گانتون باشد که در رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] نقش رئیس زندان را بازی کرده بود.

جدا از کارگردانی مسلط جیمز وان، فیلمنامه‌ی پرجزئیات -یار غارش- لی وانل و ضمن ادای احترام به تدوین تأثیرگذار و کوبنده‌ی‌ مایکل کنو، چشم‌گیرترین عنصر سکوت مطلق به‌نظرم صحنه‌پردازی و ساخت آکسسوار آن، به‌ویژه تماشاخانه‌ و عروسک‌های نفرین‌شده‌ی ماری شاو است که در باورپذیر کردن فیلم، سهم انکارناپذیری دارد. سکوت مطلق به‌طور کلی فیلم خوش‌رنگ‌وُلعابی است؛ در درجه‌ی اول، با غلبه‌ی قهوه‌ای‌ها و بعد، رنگ‌های آبی و سرد.

سکوت مطلق را نمی‌شود صرفاً یک فیلم‌ترسناک محسوب کرد چرا که وجه معمایی فیلم نیز بسیار پررنگ است [۲]. درست زمانی که بیننده حس می‌کند تکلیف همه‌چیز روشن شده است، فیلمساز برگ برنده‌ی تازه‌ای از جیب‌اش بیرون می‌آورد. امتیاز سکوت مطلق این است که تا ثانیه‌ی آخر، مشت‌اش را باز نمی‌کند؛ جیمز وان، تیر خلاص را استادانه به سوی تماشاگر شلیک می‌کند تا بهت‌زده، شاهد نمایش تیتراژ پایانی باشد. اگر فیلم می‌بینید تا شگفت‌زده شوید، کافی است فقط یک ساعت و نیم وقت صرفِ سکوت مطلق کنید؛ آقای وان را دست‌کم نگیرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

[۱]: جالب است بدانید که جودیت رابرتز در کله‌پاک‌کن (Eraserhead) [ساخته‌ی دیوید لینچ/ ۱۹۷۷] هم بازی کرده.

[۲]: این که می‌گویم، بدیهی و تکراری است: سعی کردم فرازهای مهم قصه را لو ندهم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

برف چرا می‌بارد؟ نقد و بررسی فیلم «ادوارد دست‌قیچی» ساخته‌ی تیم برتون

Edward Scissorhands

كارگردان: تیم برتون

فيلمنامه: کارولین تامپسون

بازيگران: جانی دپ، وینونا رایدر، دایان ویست و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، عاشقانه

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۶ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۱: ادوارد دست‌قیچی (Edward Scissorhands)

 

کتمان نمی‌کنم که اگر قرار باشد از میان ساخته‌های تیم برتون و همکاری‌های مشترک‌اش با جانی دپ، فیلم مورد علاقه‌ام را نام ببرم، بی‌معطلی سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت را معرفی خواهم کرد. اما در این برهه، تمایل داشتم به اثر قدیمی‌تری از برتون بپردازم [۱]؛ چه فیلمی بهتر از نقطه‌ی شروع این همکاری هنری پرثمر؟ ادوارد دست‌قیچی، محصول ۱۹۹۰ سینمای آمریکا.

پگی (با بازی دایان ویست)، فروشنده‌ی دوره‌گرد لوازم آرایشی که روزی ناامیدکننده را پشت سر گذاشته است، تصمیم می‌گیرد شانس‌اش را در قصر بزرگ حومه‌ی شهر هم امتحان کند. او در اتاق زیر شیروانی، موجود مهربانی به‌نام ادوارد (با بازی جانی دپ) را پیدا می‌کند که به‌جای دست، صاحب چند قیچی است! پگی که ادوارد را آسیب‌دیده و تنها می‌بیند، او را به خانه‌ی خودش، در شهر می‌برد...

فیلم، داستان ادوارد، مخلوق نیمه‌تمامِ مخترعی منزوی و سالخورده (با بازی وینسنت پرایس) را تعریف می‌کند که مردم شهر، خواسته یا ناخواسته، هریک به‌شکلی سعی دارند او را آلوده‌ی مادیات، سرقت، تمنیات نفسانی و... کنند؛ ادوارد گرچه موجودی کامپیوتری نیست اما انگار برای لغزیدن به سمت هیچ نوعی از آلودگی‌ها برنامه‌ریزی نشده است.

ادوارد دست‌قیچی مثل باقی فیلم‌های برتون، حال‌وُهوایی فانتزی دارد. این فیلم چنان‌که برشمردم، آغاز همکاری بلندمدت تیم برتون و جانی دپ است که تاکنون ادامه یافته. فیلمنامه‌ی ادوارد دست‌قیچی که -طبق طرحی از خود برتون- توسط کارولین تامپسون نوشته شده است، ایده‌های جالبی هم دارد. برای مثال، در انتهای فیلم روشن می‌شود، ساخت مجسمه‌های یخی توسط ادوارد در شب کریسمسِ هر سال، علت باریدن برف بر پشت‌بام‌های شهر است.

شعار تبلیغاتی ادوارد دست‌قیچی این بود: «داستان یک مرد شریف غیرمعمولی» و زیرنویس پوسترش هم این عبارت به‌یادماندنی و کلیدی: «او هیچ چیز به‌جز بی‌گناهی نمی‌شناسد و هیچ چیز به‌جز زیبایی نمی‌بیند». به‌راستی هم این‌چنین است، ادوارد به‌غیر از زیبا و زیباتر کردن محیط اطراف‌اش کاری نمی‌کند؛ درواقع به‌جز خوشحال کردن ساکنان ناسپاس شهر کوچک، کار دیگری از دست‌اش ساخته نیست.

ادوارد دست‌قیچی فیلمی سمبلیک است؛ و به‌خاطر همین بُعد نمادین فیلم، می‌توان تعابیر گوناگونی از آن به‌دست داد. مثلاً می‌شود ادوارد را نماد تمام انسان‌های پاکدلی دانست که به‌علتی دچار نقصِ جسمانی‌اند ولی با این وجود، کوچک‌ترین نسبتی با پلیدی‌ها ندارند. اهالی شهر را به‌مثابه‌ی مردم جامعه‌ای عاری از احساس و ترحم گرفتن هم کار دشواری نیست.

ادوارد دست‌قیچی علاوه بر تمام وجوه قابل بررسی‌اش، ادای دین برتون به وینسنت پرایس [۲] است که دلدادگان پروُپاقرص سینما او را به‌ویژه در فیلم‌های ترسناک راجر کورمن و اقتباس‌های ارزان‌قیمتِ سینمایی از آثار ادگار آلن پو [۳] به ذهن‌شان سپرده‌اند. قصر گوتیک ادوارد دست‌قیچی -به‌عنوان نمونه- یادآور محل اقامت نیکولاس مدینا (با بازی همین آقای پرایس) در سردابه و پاندول (The Pit and the Pendulum) [ساخته‌ی راجر کورمن/ ۱۹۶۱] است. پرایس، قهرمان روزهای کودکی تیم برتون بوده است و آقای رؤیاپرداز، انیمیشن کوتاه وینسنت (Vincent) [محصول ۱۹۸۲] را نیز در ستایش او ساخت.

جانی دپ در فیلم سنگ‌تمام می‌گذارد؛ محال است ادوارد دست‌قیچی را ببینید و ادواردش را دوست نداشته باشید! خانم‌ها که حتماً عاشق‌اش می‌شوند و آرزو می‌کنند کاش جای پگی باشند تا برای این پسرک غیرعادیِ خجالتی حسابی دل بسوزانند و مادری کنند! ادوارد دست‌قیچی دارای یکی از معصوم‌ترین کاراکترهای تاریخ سینماست. ادوارد دست‌قیچی از این نظر، مدام مرد فیل‌نمای دیوید لینچ [۴] را به‌خاطرم می‌آورد.

گهگاه از برخی بازیگران صاحب‌ادعا و نه صاحب‌سبکِ وطنی، اظهارات مضحکی می‌شنویم مثل این‌که طوری جلو آمده‌ام که تماشاگر هر بار فیلم جدیدی از من ‌ببیند، با چیزی مواجه ‌شود که انتظارش را ندارد! بد نیست به این آقا، آقایان یا احیاناً بانوان محترم توصیه کرد به‌جز تولیدات خودشان، کمی "فیلم" تماشا کنند، آن‌وقت شاید دست از گزافه‌گویی بردارند! سخن کوتاه، شما میانِ ادوارد، کاپیتان جک اسپارو، ویلی وانکا و بنجامین بارکر [۵] -که جانی دپ بازی کرده است- چه وجهِ تشابهی می‌توانید پیدا کنید؟

البته شخصاً معتقد نیستم که بازیگر، هر مرتبه بایستی کاراکتر جدیدی خلق کند که از زمین تا آسمان با قبلی‌ها فرق داشته باشد؛ کمااین‌که طی عمر صدوُچند ساله‌ی سینما، بازیگران درخشانی داشته و داریم که اصلاً به‌واسطه‌ی مؤلفه‌های همیشگی و منحصربه‌فردشان، دوست داریم بارها و بارها در فیلم‌های مختلف ببینیم‌شان چرا که خوب بلدند چه جزئیاتی به همان کلیت دوست‌داشتنی بیفزایند تا تماشاگر دل‌زده نشود. از این قبیله، جک نیکلسون و خسرو شکیبایی [۶]، دو نمونه‌ی بی‌تکرار هستند؛ باقی بزرگان را هم لابد دارید در ذهن‌تان مرور می‌کنید.

از قبیله‌ی مجاور به‌غیر از دپ، یک نام قابل احترام دیگر نیز به‌یاد سپرده‌ام: پیتر سلرز. انصاف بدهید که مثلاً بین سه نقشی که او در دکتر استرنج‌لاو [۷] قدرتمندانه بازی کرده با سربازرس کلوزوی دست‌وُپاچلفتی [۸] در سری‌فیلم‌های پلنگ صورتی (The Pink Panther) و باغبان خوش‌قلب و ساده‌دلِ حضور (Being There) [ساخته‌ی هال اشبی/ ۱۹۷۹] اشتراکات چندانی نمی‌شود سراغ گرفت. بدون شک، ادوارد دست‌قیچی اگر جانی دپ را در نقش اصلی‌اش نداشت، این‌قدر در دل سینمادوستان جا باز نکرده بود.

تیم برتون معمولاً اکیپ ثابت خودش را دارد؛ از جانی دپ و هلنا بونهام کارتر که بگذریم، بین سایر عوامل، آقای فانتزی‌ساز بیش‌ترین همکاری‌ها را با دنی الفمن داشته است. الفمن از اولین فیلم بلند برتون، ماجراجویی بزرگ پی-‌وی (Pee-wee's Big Adventure) [محصول ۱۹۸۵] با او همراه شد. لحن موسیقی دنی الفمن در ادوارد دست‌قیچی کاملاً با فیلمِ گاهی شاد و گاه اندوه‌بار تیم برتون هم‌خوانی دارد. سه سال بعد، الفمن و برتون در ساخت انیمیشن کابوس قبل از کریسمس (The Nightmare Before Christmas) همکاری کردند که تا به حال، گوش‌نوازترین تجربه‌ی مشترک آن‌هاست!

ادوارد زیاده از حد، انسان است! او بویی از شهوت و منفعت‌طلبی نبرده و همین کافی است تا زندگی روی زمینِ انسان‌ها تبدیل به کابوسی ادامه‌دار شود. در دنیای آدم‌ها اگر گرگ نباشی، هر کسی سعی می‌کند کلاه‌ات را بردارد! ادوارد بلد نیست چطور هم‌رنگ جماعت شود. او می‌فهمد که هیچ‌کجا برایش امن‌تر از همان گوشه‌ی دنج قصر مطرود نیست. وقتی می‌بیند زندگی با آدم‌ها آش چندان دهن‌سوزی نیست، به تنهایی‌اش پناه می‌برد، یک تنهایی باشکوه‌ با یاد و خیال پررنگ عشق زمینی‌اش، کیم (با بازی وینونا رایدر).

غیر از فیلم‌ترسناک‌هایی که وینسنت پرایس یا -قبل‌تر از او- بوریس کارلوف ستاره‌شان بودند، فضاهای آثار تیم برتون، فیلم‌های برجسته‌ی سالیان اوج سینمای اکسپرسیونیست و ساخته‌های فریدریش ویلهلم مورنائو و فریتس لانگ را به ذهن متبادر می‌کنند. نحوه‌ی رنگ‌آمیزی و فضاسازی ادوارد دست‌قیچی در عین حال، خاطره‌ی خوش تماشای فانتزی‌های کلاسیک تاریخ سینما به‌خصوص جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را زنده می‌کند. ضمناً می‌دانیم که برتون کار در سینمای حرفه‌ای را به‌عنوان انیماتور در تولیدات دیزنی آغاز کرد و هنوز انیمیشن می‌سازد که تازه‌ترین نمونه‌اش فرنکن‌وینی (Frankenweenie) [محصول ۲۰۱۲] بود. این هم یکی دیگر از آبشخورهای حس‌وُحال رؤیایی و کارتونی ادوارد دست‌قیچی و بقیه‌ی آثارش است.

ادوارد دست‌قیچی شاید به پای نقاط عطف کارنامه‌ی سینمایی پرتعداد آقای تیم برتون -که به‌نظر من، فیلم‌های ماهی بزرگ (Big Fish) [محصول ۲۰۰۳] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۹] هستند- نرسد و حتی امروزه کمی کُند به‌نظر بیاید؛ اما پس از ۲۴ سال هنوز نفس می‌کشد و بسیار تأثیرگذار است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۳

[۱]: سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت از آثار متأخر فیلمساز و تولید سال ۲۰۰۷ است.

[۲]: بازیگر فیلم‌های کم‌هزینه‌ی رده‌ی سینمای وحشت که صدای خاصی داشت.

[۳]: نویسنده‌ی مشهور آمریکایی سده‌ی نوزدهم که بیش‌تر به‌واسطه‌ی فضای ترسناک و درون‌مایه‌ی گوتیک حاکم بر آثارش شهرت دارد.

[۴]: The Elephant Man، محصول ۱۹۸۰.

[۵]: کاپیتان جک اسپارو، کاراکتر اصلی سری‌فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the Caribbean)؛ ویلی وانکا، کاراکتر اصلی فیلم چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی (Charlie and the Chocolate Factory) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۵] و بنجامین بارکر، کاراکتر اصلی فیلم سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۶]: خسرو شکیبایی در سینمای ایران، یک استثناست. او هم مثل ادوارد دست‌قیچی با دیگران متفاوت بود. بزرگ بود اما از اهالی امروز، نه. خسرو انگار در زمان و مکانی نامناسب به‌دنیا آمده بود. او یک شباهت دیگر هم با ادوارد داشت؛ به‌جز خودش، نمی‌توانست به هیچ‌کس صدمه بزند... یکی از افسوس‌های نگارنده این است که در زمان حیاتِ این‌جهانی آقای شکیبایی، درباره‌ی سینما نمی‌نوشت. قدر خسرو آن‌طور که باید، شناخته نشده است.

[۷]: دکتر استرنج‌لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب عشق بورزم (Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۶۴].

[۸]: ۶ فیلم از ۱۹۶۳ تا ۱۹۸۲ و همگی به کارگردانی بلیک ادواردز.

[۹]: سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت از فیلم‌های محبوب من است؛ از انگشت‌شمار فیلم‌هایی که دوبار دیدم‌شان!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آهن‌ها و احساس؛ نقد و بررسی فیلم «منطقه‌ی ۹» ساخته‌ی نیل بلومکمپ

District 9

كارگردان: نیل بلومکمپ

فيلمنامه: نیل بلومکمپ و تری تاتچل

بازيگران: شارلتو کوپلی، جیسون کوپ، دیوید جیمز و...

محصول: آفریقای جنوبی، کانادا، نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: اکشن، درام، علمی-تخیلی

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۰: منطقه‌ی ۹ (District 9)

 

رسیدن به شماره‌ی جادویی چهل، حال غریبی دارد!... برای چهلمین طعم سینما فکر کردم بهتر است به ژانری بپردازم که تاکنون جایش اینجا خالی بوده؛ سینمای علمی-تخیلی و یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های این گونه‌ی پرهوادار: منطقه‌ی ۹. در وهله‌ی نخست، مشاهده‌ی نام پیتر جکسونِ نابغه به‌عنوان یکی از تهیه‌کنندگان منطقه‌ی ۹، کافی است تا هر علاقه‌مندِ سینمایی را ترغیب به تماشای فیلم کند. منطقه‌ی ۹، اولین ساخته‌ی بلند نیل بلومکمپ، کارگردان جوان آفریقایی‌تبار است.

سال‌ها قبل، سفینه‌ی فضایی عظیمی در آسمان شهر ژوهانسبورگ [۱] پدیدار شده است و موجودات فضایی از آن زمان به کره‌ی زمین آمده‌اند. اکنون انسان‌ها پس از گذشت بیش از دو دهه، بیگانگان را در ناحیه‌ای محصور و معروف به "منطقه‌ی ۹" ساکن کرده‌اند درحالی‌که شرایط دشواری بر محیط زندگی آن‌ها حاکم است. یک سازمان چندملیتی تحت عنوان MNU قرار است که به سرپرستی ویکوس ون‌ده‌مرو (با بازی شارلتو کوپلی) موجودات فضایی را به منطقه‌ی ۱۰ منتقل کند. زمینی‌ها، ارزشی برای بیگانه‌ها قائل نیستند و آن‌ها را -به‌دلیل شکل ظاهری‌شان- با لقب توهین‌آمیز "میگو" خطاب می‌کنند! یکی از فضایی‌های باهوش و مبتکر به‌نام کریستوفر جانسون درصدد تغییر این شرایط حقارت‌آمیز است که ویکوس حین انجام مأموریت‌، هم نتیجه‌ی تلاش او را به هدر می‌دهد و هم به خودش و سلامتی‌اش ضربه می‌زند. مایعی تیره‌رنگ، کلید حلّ مشکل ون‌ده‌مرو و بلیت بازگشت فضایی‌های درمانده به سیاره‌شان است...

بلومکمپ در منطقه‌ی ۹ سعی کرده است تا حدّ امکان از کلیشه‌های جریان غالب سینمای علمی-تخیلی فاصله بگیرد و فیلمی از جنس دیگر بسازد؛ صحت این ادعا را مثلاً در نحوه‌ی طراحی ویژه‌ی فضایی‌ها به‌وضوح می‌شود ردیابی کرد. لوکیشن فیلم هم جایی است که تا به حال کم‌تر در سینما مورد استفاده قرار گرفته و همین مسئله در تشدید حس‌وُحال متفاوت منطقه‌ی ۹ تأثیرگذار واقع شده. این‌که آدم‌فضایی‌ها در منطقه‌ی ۹ به‌شکلی منفعل و بی‌هدف نشان داده شده‌اند که تحت سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی انسان‌های جاه‌طلب قرار دارند، از جمله وجوه تمایز فیلم است.

هر بیننده‌ای که مختصری تاریخ معاصر بداند، با شنیدن نام ژوهانسبورگ و آفریقای جنوبی، بی‌درنگ سالیان سیاه آپارتاید را به‌خاطر خواهد آورد؛ بنابراین چندان دور از انتظار نیست که عده‌ای بخواهند فیلم را تا حدّ استعاره‌ای خشک‌وُخالی از دوران تبعیض نژادی -که از قضا مصادف با دوران کودکی فیلمساز بوده است- پایین بیاورند. از این منظر، منطقه‌ی ۹ را می‌توانیم یک اکشن سیاسی-اجتماعی نیز قلمداد کنیم. حرف منطقه‌ی ۹ اما به‌نظرم جهانی‌تر از این گوشه‌کنایه‌هاست.

منطقه‌ی ۹، حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به نقد می‌کشد. وقتی ویکوس دچار آلودگی می‌شود و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌دهد، دوستان و همکاران سابق‌اش در MNU او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌بینند که می‌تواند رؤیاهای بی‌پایان بشر برای به‌کارگیری تسلیحات نظامی پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند. نکته‌ی ظریف و هولناک فیلم، پناه بردن ویکوس ون‌ده‌مرو به فضایی‌ها از دست اطرافیان و هم‌پالکی‌های پیشین‌اش است.

منطقه‌ی ۹ با پوسترهای کنجکاوی‌برانگیز و جملات تبلیغاتی محشری نظیرِ «اینجا به شما خوش‌آمد نمی‌گویند» موفق به جذب علاقه‌مندان فیلم‌های علمی-تخیلی شد. این‌ها را به نام پیتر جکسون -که سفت‌وُسخت پشت فیلم و کارگردان‌اش ایستاد- اضافه کنید؛ نتیجه، مرکز توجه قرار گرفتن فیلم بود. منطقه‌ی ۹ طی هشتادوُدومین مراسم آکادمی -مورخ هفتم مارس سال ۲۰۱۰- در ۴ رشته‌ی بهترین فیلم (پیتر جکسون و کارولاین کانینگهام)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (نیل بلومکمپ و تری تاتچل)، تدوین (جولین کلارک) و جلوه‌های ویژه (دن کافمن، پیتر مایزرز، رابرت هابروس و مت آیتکن) کاندیدای کسب اسکار بود که افتخار بزرگی برای نیل بلومکمپِ تازه‌وارد به‌شمار می‌رفت.

منبع اقتباس فیلمنامه‌ی منطقه‌ی ۹، رمان یا کتابی مشهور نیست بلکه براساس فیلم کوتاه حدوداً ۵ دقیقه‌ای و تحسین‌شده‌ی کارگردان به‌نام زنده ماندن در جوبورگ (Alive in Joburg) [محصول ۲۰۰۶] توسط خودِ بلومکمپ و همسرش خانم تری تاتچل نوشته شده است. صحنه‌پردازی چرک منطقه‌ی ۹ در هرچه باورپذیرتر کردن فضاهای خاص فیلم مؤثر افتاده و باعث شده است که جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. عجیب است که فیلم برای طراحی صحنه و لباس [۲]، حداقل نامزد جایزه‌ی اسکار هم نشد!

تمام نکات مثبت فیلم وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم منطقه‌ی ۹ تنها با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده است! بودجه‌ای که با هزینه‌ی تولید بلاک‌باسترهای امروزی، قابل مقایسه نیست. برای مثال، بودجه‌ی تبدیل‌شوندگان: عصر انقراض (Transformers: Age of Extinction) [ساخته‌ی مایکل بی/ ۲۰۱۴] یکی از علمی-تخیلی‌های ضعیفِ اکران امسال، ۲۱۰ میلیون دلار بود! منطقه‌ی ۹ به‌نسبت هزینه‌ی مورد اشاره، گیشه‌ی مناسبی نیز داشت و توانست نزدیک به ۲۱۱ میلیون دلار بفروشد.

فیلم احتمالاً به‌علت در اختیار نداشتن بودجه‌ی آنچنانی، از وجود سوپراستار که چه عرض کنم(!) از حضور هیچ بازیگر چهره‌ای بهره نمی‌برد. شارلتو کوپلی هم پس از منطقه‌ی ۹ بود که شناخته‌ شد و سال جاری، ملفیسنت (Maleficent) [ساخته‌ی رابرت استرومبرگ/ ۲۰۱۴] با بازی او در نقش پادشاه استفان به نمایش درآمد. منطقه‌ی ۹ نمونه‌ی قابل بحثی برای اثبات این نکته‌ی مهم است که فیلم قبل از هر مؤلفه‌ای، به فیلمنامه‌ی سنجیده و کارگردانی مسلط نیاز دارد.

منطقه‌ی ۹ فیلمی علمی-تخیلی است اما شیوه‌ای که نیل بلومکمپ برای روایت داستان‌اش برگزیده، در دقایقی گاه فیلم‌های رئالیستی و مستندگونه را به‌یاد می‌آورد. منطقه‌ی ۹ خوشبختانه یک‌سره مبدل به ملغمه‌ای از پلان‌های خون‌بار و خشونت‌آمیز نشده و بلومکمپ مجالی نیز برای شاعرانگی و احساس در نظر گرفته است که به‌عنوان اصلی‌ترین نمونه، می‌توان به ابتکار ویکوسِ استحاله‌یافته در ساخت گل‌های فلزی برای همسرش اشاره کرد؛ در ناگوارترین شرایط، نباید اجازه داد امید رنگ ببازد... معتقدم کاربست ظرائف و جزئیات این‌چنینی‌اند که به داد فیلم‌ها می‌رسند.

نیل بلومکمپ در فیلم سینمایی بعدی‌اش، الیزیوم (Elysium) [محصول ۲۰۱۳] قصد داشت موفقیت منطقه‌ی ۹ را -به‌نوعی- تکرار کند که البته شکست خورد. فیلم طوری به پایان می‌رسد که به‌سادگی راهِ ساخت دنباله‌هایی بر منطقه‌ی ۹ را باز می‌گذارد. کاش بلومکمپ منطقه‌ی ۱۰ [۳] را با تمرکز و حال‌وُهوای منطقه‌ی ۹ بسازد تا خاطره‌ی بد الیزیوم هرچه زودتر از ذهن‌مان محو شود! دیگر این‌که منطقه‌ی ۹ اگر درجه‌ی R گرفته، پیش از هر چیز به‌ همان رئالیسم مورد علاقه‌ی کارگردان در به تصویر کشیدن صحنه‌های خشن بازمی‌گردد... منطقه‌ی ۹ از آثار قابل اعتنا و غیرمتعارف سینمای علمی-تخیلی در سال‌های اخیر است، ببینید تا باور کنید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۳

[۱]: بزرگ‌ترین شهر کشور آفریقای جنوبی.

[۲]: چنان‌که گفتم، به‌ویژه صحنه‌پردازی منطقه‌ی ۹ مدنظرم است.

[۳]: اگر قرار باشد چنین دنباله‌ای بر فیلم ساخته شود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

این انتخاب من نبود؛ نقد و بررسی فیلم «پسرها گریه نمی‌کنند» ساخته‌ی کیمبرلی پیرس

Boys Don't Cry

كارگردان: کیمبرلی پیرس

فيلمنامه: کیمبرلی پیرس و اندی بینن

بازيگران: هیلاری سوانک، کلویی سوینی، پیتر سارسگارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۸ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۱ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۱ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۹: پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry)

 

خانه‌تکانی همیشه هم کار عذاب‌آوری نیست! خانه‌تکانی برای هر کس می‌تواند معنایی داشته باشد؛ برای منتقدان و عشاق سینما می‌تواند به‌منزله‌ی بازبینی فیلم‌های مورد علاقه و تجدیدنظر در فهرست‌هایی مثل ۱۰ فیلم برتر عمر و... و... باشد. اما پسرها گریه نمی‌کنند... فیلمی که تحت هیچ شرایطی حاضر به دوباره دیدن‌اش نخواهم شد! پسرها گریه نمی‌کنند طی همان نخستین و واپسین دیدار، برای خودش جایگاهی مرتفع در لیست بهترین‌ و اثرگذارترین‌ فیلم‌هایی که دیده‌ام، دست‌وُپا کرده است.

چنانچه اطلاق لقب متأثرکننده‌ترین فیلم تاریخ سینما به پسرها گریه نمی‌کنند ساخته‌ی کیمبرلی پیرس زیاده‌روی قلمداد شود، بی‌بروبرگرد یکی از متأثرکننده‌ترین فیلم‌هاست. پسرها گریه نمی‌کنند براساس ماجراهای واقعی زندگی تینا رنا براندون [۱] شکل گرفته است؛ جوانی تراجنسی [۲] که تحت هویت مردانه گذران و خودش را با اسم براندون تینا معرفی می‌کرد، او آرزوی به‌دست آوردن هزینه‌ی انجام عمل SRS را داشت ولی آشنایی و رفاقت با گروهی از جوانان بی‌سروُپای فالزسیتیِ نبراسکا و برملا شدن رازش، سرانجام تراژدی دردناکی برای ‌او رقم زد...

ایفاگر نقش براندون/تینا، بازیگر توانمند سینما، هیلاری سوانک است که به‌خاطر این نمایش شکوهمند، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از هفتادوُدومین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) مورخ ۲۶ مارس ۲۰۰۰ دریافت کرد [۳]. براندون/تینای حقیقی، متولد ۱۹۷۲ در لینکلن نبراسکا بود و بد نیست اگر بدانیم سوانک نیز سال ۱۹۷۴ در همین شهر به‌دنیا آمده است. خانم سوانک، نقش براندون/تینا، خلافکار خرده‌پای خوش‌قلبی را که علی‌رغم مشکل جسمی‌اش در پیِ هرزگی و بی‌بندوُباری نیست، در ۲۴ سالگی [۴] با ادراکی مثال‌زدنی بازی می‌کند.

فیلم با اتکا بر رئالیسم قوی و گزنده‌اش، به نقد جامعه‌ی -برخلاف انتظار خیلی‌ها- بسته‌ی آمریکا در واپسین دهه‌ی قرن بیستم میلادی می‌پردازد. پسرها گریه نمی‌کنند کاملاً قابلیت این را دارد که تحت عنوان سرمشقی برای نزدیک شدنِ دغدغه‌مند به یک معضل حاد اجتماعی و چگونه به زبان سینما برگرداندن‌اش، در کلاس‌های کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی به‌دقت مرور شود؛ علی‌الخصوص این‌که‌ اصل ماجرایی که در فیلم شاهدش هستیم، واقعیت داشته است.

چیزی که باعث می‌شود وقایع سهمگینی شبیهِ آنچه بر سر براندون/تینا آمد تا بدین‌پایه گرم و پرخون روی پرده‌ی نقره‌ای جان بگیرد، این است که کارگردان -در مقام پدیدآوردنده‌ی اثر- با کاراکتر محوری، پیوند دلی برقرار کرده باشد و به‌عبارت دقیق‌تر، درخصوص چگونگیِ به تصویر کشیدن حقایق زندگی شخصیت اول فیلم‌اش، خود را مسئول احساس کند؛ نظیر اتفاقی که برای کیمبرلی پیرس افتاده است [۵]. به‌نظرم اگر این فیلم را یک مرد ساخته بود، تا این حد منقلب‌کننده از آب درنمی‌آمد. خانم پیرس به‌خوبی توانسته است همدلی و توجه تماشاگران پسرها گریه نمی‌کنند را برانگیزد [۶]؛ در مرحله‌ی نخست نسبت به براندون/تینا و فراتر از آن، تمامی کسانی که از دست‌وُپنجه نرم کردن با این تناقض جنسیتی رنج می‌برند.

آری! در زمانه‌ای که خواست فردی در برابر عرف جامعه‌ی بی‌رحم رنگ می‌بازد، متفاوت‌ها محکوم به طرد و نابودی‌اند. امثال براندون/تینا زیر بار سنگین قضاوت‌های نسنجیده، کج‌فهمی‌ها و نامردمی‌ها کمر خم می‌کنند ولی او هنوز امیدش را از دست نداده بود؛ براندون/تینا فقط ۲۱ سال‌اش داشت! آنچه هیلاری سوانک در پسرها گریه نمی‌کنند بازی کرده، دو نقش نیست اما درواقع هست! تینا براندون و براندون تینا. خانم سوانک، قدرتمندانه، تلخی و مهابت این دوگانگی درونی را به تماشاگر القا می‌کند.

تحمل التهاب و خفقانِ کشنده‌ی حاکم بر سکانس تعرض به براندون/تینای درهم‌شکسته، عذاب الیمی است. همان‌طور که سکانس کشته شدن او -به فاصله‌ی کوتاهی پس از مواجهه با هولناک‌ترین حادثه‌ی سراسر عمرش- را بی‌تردید می‌توان یکی از ۵ مرگ دردناک تمام تاریخ سینما به‌حساب آورد. با وجود گذشت ۱۵ سال از ساخت و اکران فیلم، پسرها گریه نمی‌کنند هنوز هم کوبنده و تأثیرگذار باقی مانده است.

لابد می‌دانید که درباره‌ی تی‌اس‌ها، یک نمونه‌ی به‌دردبخور ایرانی هم داریم: آینه‌های روبه‌رو [ساخته‌ی نگار آذربایجانی/ ۱۳۸۸] که اثرپذیریِ آن از پسرها گریه نمی‌کنند -چه از نظر فرمی و چه به‌لحاظ محتوایی- قابل اثبات است. البته این را به‌عنوان نقطه‌ضعفِ فیلم خانم آذربایجانی [۷] طرح نکردم چرا که معتقدم از هشتم اکتبر ۱۹۹۹ [۸] تا روز رستاخیز(!)، هر زمان و در هر کجای کره‌ی خاک قرار باشد حول‌وُحوش مصائب عدیده‌ی ترنس‌ها فیلمی تولید شود، برکنار از تأثیراتِ انکارناپذیر پسرها گریه نمی‌کنند نخواهد بود.

نکته‌ای که پیرامونِ پسرها گریه نمی‌کنند بایستی حتماً اشاره کنم، این است که فیلم به‌هیچ‌وجه ربطی به نمایش امیال آلوده‌ی دو هم‌جنس‌خواه -که این روزها بسیار باب شده- پیدا نمی‌کند زیرا براندون/تینا به‌واقع مردی است که فقط جسم زنانه دارد؛ لانا هم به‌واسطه‌ی ظاهر و خصوصیات مردانه‌ی براندون، دلبسته‌اش می‌شود و اصلاً لانا و بقیه‌ی آدم‌های دوروُبرش -تا مقطعی از فیلم- خبر از حقیقت ماجرا و راز براندون/تینا ندارند. لانا تصور می‌کند که او یک پسر جوان است. به‌وجود آمدن رابطه‌ای هم‌جنس‌خواهانه میان تینا و لانا، از قضا یکی از سوءتفاهم‌هایی بود که درنهایت موجبات قتل براندون/تینای واقعی را نیز فراهم آورد.

سؤالی که شاید تا مدت‌ها ذهن بیننده را مشغولِ خود کند، این است که «براندون/تینا حق نداشت یک زندگی معمولی داشته باشد؟» او که چیز زیادی نمی‌خواست. براندون/تینا در بند تن زنانه‌اش، فقر مالی و تعصبات طبقه‌ی فرودست‌اش اسیر شده بود... با هیچ متر و معیاری، قبول نمی‌کنم که دل به دل فیلم داده باشید و به‌دنبال ظاهر شدن عنوان‌بندی پایانی، حال‌وُروزتان با بهت‌زدگی و بغض‌آلودگی نسبتی نداشته باشد. اگر روحیه‌ای حساس و شکننده دارید، بهتر است پسرها گریه نمی‌کنند را هرگز نبینید.

 

 

بعدالتحریر:

الف- عنوان متن، برگرفته از شعار تبلیغاتی معروفِ فیلم خوب آینه‌های روبه‌رو است.

ب- از منظری که من به پسرها گریه نمی‌کنند پرداختم، لو دادن قصه اجتناب‌ناپذیر بود. گرچه فیلم براساس واقعیت ساخته شده است و هر کسی می‌تواند پیش‌تر درباره‌اش خوانده باشد؛ پس مثل باقیِ فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای یا تاریخی -که از کل ماوقع اطلاع داریم- می‌شود به تماشایش نشست و لذت برد.

ج- میانِ این ۳۹ شماره، نوشتن درباره‌ی پسرها گریه نمی‌کنند پروسه‌ای بود که نگارنده را به‌شدت آزرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳

[۱]: Teena Renae Brandon.

[۲]: تراجنسی که هم‌چنین به‌نام ترنسکچوال (transsexual) و به‌اختصار تی‌اس یا ترنس هم مطرح است، به افرادی گفته می‌شود که دارای هویت جنسیتی متناقض هستند؛ مثلاً ممکن است فرد اعضای جنسی مردانه داشته باشد درحالی‌که شخصیت جنسیتی‌اش زنانه باشد یا برعکس. این تضاد ممکن است در ذهن، رفتار خصوصی و یا رفتار اجتماعی فرد مشخص باشد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تراجنسی).

[۳]: کلویی سوینی هم به‌خاطر ایفای نقش لانا تیسدل -محبوبِ براندون/تینا- کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد.

[۴]: پسرها گریه نمی‌کنند طی ماه‌های اکتبر و نوامبر ۱۹۹۸ فیلمبرداری شد، خانم سوانک آن زمان ۲۴ ساله بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم پسرها گریه نمی‌کنند).

[۵]: گویا خانم پیرس بیش‌تر به‌واسطه‌ی خواندن کتاب تمام آنچه او می‌خواست (All She Wanted) نوشته‌ی آفرودیت جونز با مسئله‌ی براندون/تینا درگیر شده و نزدیک به ۵ سال هم صرف تحقیق و نگارش فیلمنامه کرده بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم پسرها گریه نمی‌کنند).

[۶]: جالب است که کارگردان آینه‌های روبه‌رو نیز چنان‌که اشاره کردم، خانم نگار آذربایجانی بود.

[۷]: مشهورترین ترنس‌های ایرانی، سامان (فرزانه) ارسطو و مریم‌خاتون (فریدون) مُلک‌آرا هستند. سامان ارسطو، بازیگر سینما و تئاتر در سال ۱۳۸۷ موفق به انجام عمل تغییرجنسیت شد. مریم مُلک‌آرا هم اولین تراجنسی شناخته‌شده‌ی ایرانی بود که توانست فتوای مشروعیت تغییرجنسیت را از حضرت امام (ره) دریافت کند. مُلک‌آرا، ششم فروردین ۱۳۹۱ درگذشت (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌های سامان ارسطو و مریم‌خاتون ملک‌آرا).

[۸]: تاریخ اولین اکرانِ عمومی پسرها گریه نمی‌کنند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بن‌بست ترس و تنهایی؛ نقد و بررسی فیلم «درباره‌ی اشمیت» ساخته‌ی الکساندر پین

About Schmidt

كارگردان: الکساندر پین

فيلمنامه: الکساندر پین و جیم تیلور [براساس رمانی از لوییز بگلی]

بازيگران: جک نیکلسون، کتی بیتس، هوپ دیویس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۶ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۸: درباره‌ی اشمیت (About Schmidt)

 

الکساندر پین را در کنار سینماگرانی مانند کریستوفر نولان، جیسون رایتمن، استیو مک‌کوئین و... بی‌اغراق می‌توان کشف‌های سینمای دهه‌ی اخیر به‌حساب آورد؛ فیلمسازانی که هر گاه پروژه‌ای کلید می‌زنند، در صدر اخبار رسانه‌ها قرار می‌گیرند و همه منتظر "یک اتفاق تازه" می‌مانند. به‌نظرم راز موفقیت پین -مثل عمده‌ی کارگردانان عاقل و فهمیده!- کار کردن روی قصه‌هایی است که کاملاً به آن‌ها اشراف دارد. آقای پین حتی فیلم‌هایش را اغلب در حوالی زادگاه‌ خود، شهر اوماهای ایالت نبراسکا می‌سازد [۱] و اسم تازه‌ترین ساخته‌اش را هم که لابد می‌دانید: نبراسکا!

درباره‌ی اشمیت، سومین فیلم سینمایی الکساندر پین در مقام کارگردان و اقتباسی از رمانی به‌همین نام، نوشته‌ی لوییز بگلی است [۲]. درباره‌ی اشمیت هم‌زمان با آخرین ثانیه‌های روز پایانی خدمت وارن اشمیت (با بازی جک نیکلسون) به‌عنوان کارشناس بیمه، آغاز می‌شود. فیلم با مرگ ناگهانی هلن، همسر وارن (با بازی جون اسکیب) و سفر پیرمرد بازنشسته از اوماها به سوی دنور ادامه پیدا می‌کند؛ پایان‌بخش درباره‌ی اشمیت نیز ماجراهای مربوط به عروسی جینی، دختر وارن (با بازی هوپ دیویس) و تلاش ناکام پدر برای منصرف کردن دخترش از ازدواج است.

بررسی پیچیدگی‌ها و ریزه‌کاری‌های رابطه‌ی پدر و فرزندی، از مضامین مورد علاقه‌ی آقای پین به‌شمار می‌رود که در فیلم‌هایش به‌نحوی -آشکار یا پنهان- قابل ردیابی است. در این زمینه علاوه بر درباره‌ی اشمیت، به‌طور مشخص نوادگان (The Descendants) [محصول ۲۰۱۱] و به‌ویژه‌ نبراسکا (Nebraska) [محصول ۲۰۱۳] را می‌شود مثال زد. پین هم‌چنین استادِ ساخت کمدی-درام‌های به‌تمام‌معنا در روزگار ماست؛ کمدی-درامی موفق نظیر درباره‌ی اشمیت که سرسوزنی بیش‌تر به هیچ سو، نه کمدی و نه درام، میل نمی‌کند.

طی سفر به دنور، اشمیت درمی‌یابد نه همسر خوبی برای هلن بوده و نه پدر ایده‌آلی برای جینی و در تاریخچه‌ی بی‌فروغ زندگی‌اش باعث تغییر هیچ‌کسی نشده است. وارن حس می‌کند دخترش از سر خانواده‌ی هرتزل و پسرشان زیاد است، اما بین‌ او و جینی آن‌قدر فاصله افتاده که قدرت متقاعد کردن‌اش را ندارد. برای اشمیت که پی برده است در زندگی‌اش کار به‌دردبخوری انجام نداده، قبول هزینه‌ی ناچیز سرپرستی پسربچه‌ای آفریقایی به‌اسم اندوگو مثل آبی است بر آتش.

از خواندن خلاصه‌ی داستان درباره‌ی اشمیت شاید تصور کنید با فیلمی یک‌سره سیاه و خفقان‌آور طرفیم؛ دست نگه دارید! شیوه‌ی الکساندر پین، به رخ کشیدن تلخی‌های حقایق جاری زندگی و تلنگر زدن به پیله‌ی گرم‌وُنرمی است که دورمان تنیده‌ایم. پین اما با هوشمندی و ظرافت، رگه‌های باریکی از امید هم نشان‌مان می‌دهد. از جاذبه‌های فیلم که سرآخر همین کارکرد امیدبخش را در درباره‌ی اشمیت پیدا می‌کند، نامه‌نگاری‌های اشمیت با اندوگو است. تمهیدی برای نزدیک شدن هرچه بیش‌تر مخاطب به افکار وارن و درک موقعیت بغرنج او؛ که با صدای پرورش‌یافته‌ی آقای نیکلسون، شیرینی خاصی به درباره‌ی اشمیت بخشیده.

به‌طور کلی یکی از جذابیت‌های سینمای الکساندر پین، بازی‌ها و بازیگران‌اش هستند. به‌دلیل دلبستگی خاص‌ام به نوادگان و نبراسکا مجدداً به این دو فیلم بازمی‌گردم؛ بعید می‌دانم هیچ‌کجا جُرج کلونی و بروس دِرن را این‌قدر درخشان و دوست‌داشتنی دیده باشید! در درباره‌ی اشمیت هم وضع به‌همین منوال است. به‌جز جک نیکلسون که حساب‌اش از همگی جداست، بهترین بازی‌های فیلم به‌ترتیب به کتی بیتس (در نقش روبرتا، مادر رندال)، درموت مولرونی (در نقش رندال هرتزل، داماد اشمیت) و هوپ دیویس تعلق دارد. بازیگران نقش‌های فرعی نیز انتخاب‌های شایسته‌ای برای باورپذیرتر کردن فیلم هستند، علی‌الخصوص ایفاکنندگان نقش باقی اعضای خانواده‌ی پرجمعیت هرتزل.

نوادگان و نبراسکا قطعاً در کارنامه‌ی حرفه‌ای کلونی و دِرن، نقطه‌ی عطف محسوب می‌شوند. همان‌طور که اگر درباره‌ی اشمیت را یکی از نقاط عطفِ رزومه‌ی پروُپیمان آقای نیکلسون به‌شمار آوریم، چندان به بیراهه نرفته‌ایم. اینجا دیگر جک نیکلسون محور شرارت فیلم نیست! در درباره‌ی اشمیت از آن هرج‌وُمرج‌طلبی و عصیانگری همیشگی فیلم‌های پیشین‌اش اثری نمی‌بینیم؛ وارن اشمیت تنها به‌دنبال خانه‌ی امنی است که ساکنان‌اش دوست‌اش داشته باشند.

اعتراف می‌کنم که تمام ۷۵ اثری را که جکِ بزرگ از ۱۹۵۶ به‌شکلی در آن‌ها حضور داشته است، ندیده‌ام! اما به حافظه‌ی تصویری‌ام که رجوع می‌کنم کم‌تر به‌خاطر می‌آورم نقش شکست‌خورده‌ها را بازی کند و یا خیلی با اشک ریختن میانه‌ی خوبی داشته باشد! آقای نیکلسون در این فیلم با یک نقش‌آفرینی کاملاً کنترل‌شده‌، وارن -بازنشسته‌ای مغموم و محترم- را به ما می‌شناساند. هرچه درباره‌ی اشمیت جلو‌تر می‌رود، نیکلسون در کمال آرامش، جادو می‌کند و به جوهر نقش دست می‌یابد. جک نیکلسون به‌خاطر بازی در درباره‌ی اشمیت، برای دوازدهمین‌بار کاندیدای دریافت جایزه‌ی اسکار بازیگری شد.

از جمله دقایق بامزه‌ی فیلم می‌توان به سعی بیهوده‌ی روبرتای مطلقه برای جلب نظر و به دام انداختن آقای اشمیتِ زن‌مُرده اشاره کرد! کتی بیتس که قبل‌تر به هنرنمایی اسکاری‌اش در میزری (Misery) [ساخته‌ی راب راینر/ ۱۹۹۰] پرداخته بودم، اینجا در نقشی از زمین تا آسمانْ متفاوت، پرانرژی و گرم ظاهر می‌شود. درباره‌ی کتی بیتس و تماشایی و پرحرارت از آب درآمدن نقش روبرتا به‌جز هدایت مؤثر الکساندر پین و توانایی انکارناپذیر خودِ خانم بیتس [۳]، برخورداری از امکان بده‌بستان با اسطوره‌ی زنده‌ی بازیگری سینمای جهان، عالیجناب نیکلسون را هم نباید نادیده گرفت. از صمیم قلب امیدواریم که جک نیکلسون به‌زودی از انزوای خودخواسته‌اش دست بکشد، یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند و پوزه‌ی شایعه‌سازان [۴] را به خاک بمالد!

در دنیای فیلم‌های الکساندر پین یا اصلاً کاراکتر مؤنث پررنگی نمی‌بینیم یا اگر هم وجود دارد، مثل موردِ کیت با بازی جون اسکیب در نبراسکا گستاخ، بددهن، خشن و عاری از خصوصیات معمول زنانه است. در درباره‌ی اشمیت نیز که پین در دقیقه‌ی ۲۷، همسر اشمیت -با بازیگری همین خانم اسکیب- را می‌کُشد! روبرتا هم تا حدّ زیادی به تعریفی که از کاراکتر کیت به‌دست دادم، نزدیک است! دلخواهِ آقای پین، داستان گفتن از مردان بازنده و ته‌ِ خط ‌رسیده است. او بدون فرصت‌سوزی و ‌دستپاچگی -برای نقب زدن به درون آدم‌های درباره‌ی اشمیت به‌خصوص وارن- قصه‌اش را تعریف می‌کند.

الکساندر پین از آزمون به تصویر کشیدن رابطه‌های انسانی موجود در فیلم، نمره‌ی قبولی می‌گیرد. پین به‌شایستگی می‌تواند دغدغه‌های پس از بازنشستگی، هراس‌های تنهایی، مصائب کهنسالی، واهمه از پوچ بودن تمامی راه طی‌شده و بالاخره استرس‌های پیش از ازدواج را به نمایش بگذارد. درباره‌ی اشمیت به‌دنبال شیرفهم کردن قضایا به تماشاگرش نیست و به او اجازه می‌دهد تا از درک جزئیات، لذت ببرد. درباره‌ی اشمیت عاری از ادا و اطوار، یک کمدی-درام جاده‌ایِ دوست‌داشتنی است.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌‌شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳

 

[۱]: منظور، فیلم‌های انتخاب (Election) [محصول ۱۹۹۹]، همین درباره‌ی اشمیت و نبراسکا است.

[۲]: چاپ ۱۹۹۶.

[۳]: کتی بیتس هم به‌خاطر ایفای نقش روبرتا، در مراسم هفتادوُپنجم، کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد.

[۴]: اشاره به انتشار شایعه‌ی بازنشستگی و از دست رفتن حافظه‌ی آقای نیکلسون در سپتامبر ۲۰۱۳.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسافران دره‌ی عمیق؛ نقد و بررسی فیلم «کاپوتی» ساخته‌ی بنت میلر

Capote

كارگردان: بنت میلر

فيلمنامه: دن فوترمن [براساس کتابی از جرالد کلارک]

بازيگران: فیلیپ سیمور هافمن، کاترین کینر، کلیفتون کالینز جونیور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۷ میلیون دلار

فروش: حدود ۵۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۷: کاپوتی (Capote)

 

کاپوتی برشی -نزدیک به- ۶ ساله از زندگی ترومن کاپوتی، نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی و پدیدآورنده‌ی آثار برجسته‌ای هم‌چون صبحانه در تیفانی (Breakfast at Tiffany's) را روایت می‌کند [۱]؛ برهه‌ای که ترومن (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) طی آن مشغول جمع‌آوری و سروُسامان دادنِ تحقیقات‌اش برای نگارش و تکمیل کتاب در کمال خونسردی (In Cold Blood) بوده است: یعنی از تاریخ پانزدهم نوامبر ۱۹۵۹ تا چهاردهم آوریل سال ۱۹۶۵، روزی که پِری اسمیت (Perry Smith) بالاخره اعدام شد.

کاپوتی از معدود فیلم‌های برجسته‌ی تاریخ سینماست که دشواری‌های خلق یک اثر نوشتاریِ جدّی و درست‌وُحسابی را آن‌طور که واقعاً اتفاق می‌افتد، روی پرده می‌آورد. مراحلی طاقت‌فرسا و بی‌شباهت به تصویر مضحک و کلیشه‌ای نویسنده‌ای که گوشه‌ی اتاق، پشت میزش نشسته است و یکی پس از دیگری کاغذ مچاله می‌کند و به سطل زباله می‌ریزد! کاپوتی ملهم از کتابی تحت همین عنوان، نوشته‌ی جرالد کلارک است. میلر و فوترمن با انتخاب کتاب کلارک به‌عنوان منبع اقتباس کاپوتی، دست روی سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی ترومن کاپوتی گذاشته‌اند؛ سال‌های نوشتن کتاب نفرین‌شده‌ی در کمال خونسردی که نهایتاً، هم برای او شهرتی افزون‌تر به ارمغان آورد و هم تباهی و نیستی.

ترومن بعد از خواندن خبری در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز، قدم به قدم با ماجرای قتل‌عام خانواده‌ای ۴ نفره‌ی کلاتر در کانزاس درگیر می‌شود. درگیری‌ای که به ارتباط عاطفی ویران‌کننده‌ی او با یکی از دو متهم قتل به‌نام پِری اسمیت (با بازی کلیفتون کالینز جونیور) می‌انجامد. کاپوتی به نوعی از همذات‌پنداری با پِری می‌رسد، همان‌طور که طی پرارجاع‌ترین دیالوگ فیلم خطاب به نل هارپر لی (با بازی کاترین کینر) -دوست دوران کودکی‌اش- [۲] هم بر این نکته‌ی کلیدی تأکید می‌کند: «من و پِری انگار توی یه خونه بزرگ شدیم، اون بلند شد و از در پشتی رفت ولی من از در جلویی بیرون اومدم.» (نقل به مضمون)

فیلیپ سیمور هافمن در این مشهورترین نقش‌آفرینی سینمایی‌اش، با تغییر لحنی صددرصد آگاهانه که بی‌شک حاصل بررسی فیلم‌های به‌جای مانده از ترومن کاپوتی بوده [۳]، گام بسیار بلندی در راستای نزدیک شدن به این شخصیت پیچیده و لایه‌لایه برداشته است. برگ برنده‌ی آقای هافمن فقط صدای کارشده‌اش نیست؛ او اجزای بدن‌اش را تماماً به خدمت گرفته تا هر زمان اسم ترومن کاپوتی به گوش‌مان خورد، بی‌درنگ فیلم کاپوتی و فیلیپ سیمور هافمن را به‌خاطر بیاوریم. این کوشش‌ها از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) پنهان نماند و در هفتادوُهشتمین مراسم اسکار -مورخ پنجم مارس ۲۰۰۶- جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد به آقای هافمن تعلق گرفت.

بنت میلر و فیلمنامه‌نویس‌اش -دن فوترمن- با وجود تمامی شایعه‌هایی که حول‌وُحوش شخصیت ترومن کاپوتی هنوز بر سر زبان‌هاست و او را مردی با "تمایلاتی خاص" معرفی می‌کنند، تحت هیچ شرایطی نگذاشته‌اند فیلم کاپوتی صاحب حال‌وُهوایی منزجرکننده شود؛ تمایلات مذبور به‌شیوه‌ای کاملاً ظریف و هنرمندانه -و مهم‌تر: بدون ایجاد سرسوزنی سمپاتی- چنان به تصویر کشیده شده‌اند که در میان خیل فیلم‌های حال‌به‌هم‌زن امروزی، کیمیاست!

فیلم، برخلاف ادعای بعضی‌ها -که علت مرگ ترومن کاپوتی را فقط زمان طولانی تحقیق و خستگی ناشی از کار سنگین عنوان کرده‌اند- قدرتمندانه درصدد است تا ضربه‌ی عاطفی حاصل از ماجراهای مقطع حساسِ تألیف در کمال خونسردی [۴]، روی آوردن ترومن به الکل و مصرف بی‌رویه‌ی آن را عامل از پا درآمدن نویسنده معرفی کند. دوگانگی و تناقض شدیدی که ترومن کاپوتی گرفتارش شده بود نیز در فیلم به‌خوبی آمده است؛ ترومن از طرفی به اسمیت وابستگی عاطفی پیدا کرده و کارهایی هم برای رهایی او و شریکِ جرم‌اش از مجازات اعدام انجام می‌دهد ولی از آن طرف تنها درصورتی‌که پِری و دیک کشته شوند، کتاب‌اش پایان‌بندی درخوری پیدا خواهد کرد.

فروپاشی اصلی ترومن کاپوتی اما درست در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که از زبان پِری می‌شنود هر چهار عضو خانواده‌ی بی‌گناه کانزاسی توسط او به قتل رسیده‌اند. از اینجا به‌بعد، ترومنی که پیش‌تر در مهمانی‌ها او را شاد و پرسروُصدا و یک‌پا مجلس‌گرم‌کن دیده بودیم؛ دچار افسردگی شدید می‌شود، در خود فرو می‌رود و دیگر دست از تلاش برای آزاد کردن پِری و همدست‌اش، ریچارد "دیک" هیکاک (با بازی مارک پلگرینو) برمی‌دارد.

کاپوتی علاوه بر اسکاری که فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ و تکرارنشدنی به خانه‌اش برد؛ در چهار رشته‌ی بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی (دن فوترمن)، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (کاترین کینر)، بهترین کارگردانی (بنت میلر) و بهترین فیلم (ویلیام وینس و مایکل اهون) هم کاندیدای دریافت تندیس طلایی‌رنگ آکادمی بود که به هیچ‌کدام از آن‌ها دست پیدا نکرد. گیشه‌ی فیلم نیز -در حدّ و اندازه‌های خودش- قابل توجه بود؛ کاپوتی توانست بیش‌تر از ۷ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش داشته باشد.

کاپوتی در عین کمال‌یافتگی و برخورداری از کیفیت غیرقابل انکار فرمی و محتوایی‌اش، "یک فیلم زندگی‌نامه‌ای ساده"‌ به‌نظر می‌رسد که البته چنین نیست؛ کشف جزئیات و ظرافت‌های کاپوتی نیازمند حواسِ ‌جمع و تمرکز بالاست... ترومن چنانچه در فیلم نیز بدان اشاره می‌شود، پس از چاپ در کمال خونسردی در ۱۹۶۶ هرگز نتوانست کتاب دیگری را به سرانجام برساند. او ۲۵ اوت ۱۹۸۴، در قعر دره‌ی خودویرانگری جان سپرد. بازی سرنوشت، ۳۰ سال بعد، فیلیپ سیمور هافمن را هم به تهِ همان دره‌ی عمیق کشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

[۱]: بلیک ادواردز براساس صبحانه در تیفانی در سال ۱۹۶۱ فیلمی به‌همین نام ساخت.

[۲]: نل هارپر لی، نویسنده‌ی رمان معروف کشتن مرغ مقلد (To Kill a Mockingbird) است که رابرت مولیگان با اقتباس از آن، در سال ۱۹۶۲ فیلمی با بازی گریگوری پک (در نقش اتیکاس فینچ) کارگردانی کرد. در سکانسی از کاپوتی شاهد برپایی مراسم افتتاحیه‌ی این فیلم هستیم.

[۳]: ترومن ابداً با سینما بیگانه نبود؛ به‌جز اقتباس‌هایی که از آثارش به‌عمل آمد، او در سال ۱۹۷۶ بازیگری را نیز از طریق فیلم قتل با مرگ (Murder by Death) ساخته‌ی رابرت مور تجربه کرد.

[۴]: در کمال خونسردی را ریچارد بروکس در سال ۱۹۶۷ به فیلم برگرداند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قصه‌ی پرغصه‌ی دلباختگی؛ نقد و بررسی فیلم «سرگذشت آدل ﻫ.» ساخته‌ی فرانسوا تروفو

The Story of Adele H

عنوان به فرانسوی: L'Histoire d'Adèle H

كارگردان: فرانسوا تروفو

فيلمنامه: فرانسوا تروفو، ژان گروئو، سوزان شیفمان و فرانسز ورنر گیله

بازيگران: ایزابل آجانی، بروس رابینسون، سیلویا ماریو و...

محصول: فرانسه، ۱۹۷۵

زبان: فرانسوی و انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۶: سرگذشت آدل ﻫ. (The Story of Adele H)

 

سرگذشت آدل ﻫ. از جمله فیلم‌هایی است که -به‌ویژه در اولین مواجهه- بیش‌تر عاطفه و احساس آدمی را برمی‌انگیزد تا فکر و منطق. آدل (با بازی ایزابل آجانی) -پنجمین فرزند و دومین دختر ویکتور هوگوی بزرگ- وارد بندر هالیفاکسِ کانادا می‌شود. او دلباخته‌ی آلبرت پینسون (با بازی بروس رابینسون)، افسر ارتش بریتانیاست و با سودای وصال او، اقیانوس را پیموده. آلبرت اما آدل را دیگر نمی‌خواهد و این عاشق پرشور را بی‌رحمانه پس می‌زند... سرگذشت آدل ﻫ. قصه‌ی پرغصه‌ی عشق بی‌فرجام آدل هوگو و فیلمِ دلیِ عالیجناب فرانسوا تروفو است.

هرکدام از فیلم‌های تروفو مثل کلاس درسی برای فهم هرچه بهتر سینما هستند. پرجاذبه‌ترین کلاس‌های دنیا! آن‌قدر جذاب که به‌سهولت مجاب می‌شویم رنج تحمل زبان فرانسوی را به جان بخریم! سرگذشت آدل ﻫ. از خیل فیلم‌های یک‌بار مصرفی نیست که با ظاهر شدن تیتراژ، برای تماشاگر تمام شود؛ فیلمی برای ته‌نشین شدن در ذهن است. مخاطب با سرنوشت آدل درگیر می‌شود، به آن فکر می‌کند و حتی شاید ترغیب شود درباره‌ی آدل هوگو، پدر پرآوازه‌اش و بزنگاه خاص تاریخیِ فرانسه بیش‌تر بداند؛ این است قدرت سینما و هنر آقای تروفو!

سرگذشت آدل ﻫ. صاحب بازی‌هایی عالی است. ایزابل آجانی که به‌اصطلاح "اصلِ جنس" است! کاملاً در هیبت آدل قبول‌اش می‌کنید. به‌خصوص اگر پیش‌تر، فیلم برجسته‌ی دیگری از او ندیده باشید، سرگذشت آدل ﻫ. کافی است که تا ابد آجانی را دختر ویکتور هوگو خطاب کنید! آدلِ فیلم تا آن اندازه‌ باورپذیر از کار درآمده است که خود آدل هوگو هم اگر زنده شود و اعتراض کند که: «من این‌شکلی نبوده‌ام» محال است تره برای ادعایش خُرد کنیم! ایزابل در اوج جوانی، در ۲۰ سالگی، انرژیِ بی‌حدوُحصری صرف آدلِ پرجنب‌وُجوش و دلداده می‌کند؛ نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن، کم‌ترین ارمغانی بود که می‌توانست نصیب ‌آجانی شود.

با وجود عیاشی، بی‌آبرویی و بی‌وفاییِ ذاتی محبوب آدل و سروُسر داشتن‌اش با زنان متعدد، از آنجا که آقای تروفو به خود و سینمای آرمانی‌اش تعهد دارد، فیلم را مبدل به آلبومی رنگارنگ از هرزگی‌های آلبرت پینسون نکرده است. چنین مضمونی در دست کارگردانی با بهره‌ی هوشی و شناخت سینمایی پایین‌تر -و صدالبته میزانْ شیشه‌خُرده‌ی بالا‌تر!- به‌سادگی تبدیل به نمایشی پرزرق‌وُبرق، احیاناً سانتی‌مانتال و ملال‌آور از بی‌بندوُباری‌های قشر خاصی از مردمان قرن نوزدهم می‌شد.

فرانسوا تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. به‌هیچ‌وجه اهل پرگویی نیست؛ او سعی کرده بدون شاخ‌وُبرگ اضافی دادن به اصل داستان -که اتفاقاً به‌راحتی مقدور هم بوده است- مصائب آدل هوگو را تعریف کند. سرگذشت آدل ﻫ. -با احتساب تیتراژ ابتدایی و انتهایی- ۹۴ دقیقه بیش‌تر نیست؛ [۱] تروفو دقیقاً همان‌جا که حس می‌کند حقّ مطلب را درباره‌ی آدل و زندگی‌اش ادا کرده است، فیلم را به پایان می‌رساند. تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. یک حضور هیچکاکی هم از خود به یادگار گذاشته است؛ آدل او را -از پشت سر- با محبوب جفاکارش، آلبرت اشتباه می‌گیرد.

مشخص است که مسئله‌ی آدل برای تروفو مهم بوده و درگیرش شده، نشان به آن نشان که فیلم به‌نحوی با آدل همدلی می‌کند که اگر کسی از فکرش بگذرد سرگذشت آدل ﻫ. را یک زن ساخته، نباید چندان بر او خُرده گرفت! البته همراهی فرانسوا تروفو با آدل هوگو، بدون شعارزدگی و به راه انداختن جنگ صلیبی علیه تمامی عناصر ذکور جهان بشریت است! سرگذشت آدل ﻫ. ربطی به فیلم‌های فمینیستی ندارد.

چنانچه طبق نظریه‌ی فرانمایی، [۲] قبول داشته باشیم که آثار هنری خواه‌ناخواه بازتاب‌دهنده‌ی مکنونات قلبی و روحیات پدیدآورندگان‌شان هستند؛ این فیلم، نمونه‌ی خوبی است برای تأکید بر سلامت نفس آقای تروفو. سرگذشت آدل ﻫ. -همان‌طور که در سطور قبلی هم اشاره‌ای داشتم- فیلم سالمی است و مبرا از هرگونه اتهام آلودگی به نفسانیات.

از لحظات به‌یادماندنی فیلم یکی آنجاست که در نوانخانه، وقتی پیرزنی فقیر، قصد سرک کشیدن به چمدانِ پر از کاغذ آدل را دارد؛ دختر بو می‌برد، با ملاحت مخصوصی از تخت سُر می‌خورد، چمدان را مهربانانه به آغوش می‌کشد و می‌گوید: «بهش دست نزن! اين کتاب منه...» (نقل به مضمون)

شیوه‌ی تروفو برای روایت داستان زندگی آدل را می‌شود مینی‌مالیستی توصیف کرد چرا که از حشو و زوائد خالی است. به‌عنوان مثال، تنها از خلال اشارات جسته‌گریخته‌ی آدل هنگام کابوس‌های شبانه‌اش، به‌شکلی موجز پی می‌بریم که یکی از دلایل جذب شدن آدل به سوی فرد نالایقی چون آلبرت، کم‌توجهی پدر و خانواده نسبت به او بوده است؛ توجه و مهری که -همگی- نصیب زنده و مُرده‌ی لئوپولدین، خواهر بزرگ‌ و جوان‌مرگ ‌شده‌ی آدل می‌کرده‌اند. تروفو روی هیچ موردی، تأکیدِ گل‌درشت نمی‌کند بلکه گویی درصدد است تا به‌آرامی قطعه‌های پازل شخصیت آدل را به دست بیننده دهد تا او خود کنارِ یکدیگر بچیندشان.

علی‌رغم این‌که پشت دوربین، یکی از اسطوره‌های سینما، نستور آلمندروس قرار داشته است اما فیلمبرداریِ سرگذشت آدل ﻫ. به چشم نمی‌آید. انگار که هیچ فیلمبرداری‌ای در کار نیست و ما با چشم‌های خودمان، بی‌واسطه نظاره‌گرِ تلخ‌کامی‌های آدل هستیم. این به چشم نیامدنْ علی‌الخصوص در فرازهایی از فیلم که آدل را در میان جمع داریم، برجسته‌تر است؛ به‌یاد بیاورید پلان‌های پرسه زدن آدل در کوچه‌های خاک‌وُخلیِ باربادوس را. راز اسطوره شدن آلمندروس شاید در همین تواناییِ به رخ نکشیدنِ دوربین‌اش باشد. نستور آلمندروس را در کنار گرگ تولند، سون نیکویست و کنراد هال از برجسته‌ترین فیلمبرداران تاریخ سینما می‌دانم.

تروفو و آلمندروس قصد نداشته‌اند فیلم شیک و تروُتمیزی بسازند. تروفو سعی کرده است سرگذشت آدل ﻫ. را طوری به تصویر بکشد که پیش از هر چیز به حال‌وُهوای عکس‌های باقی‌مانده از اواخر سده‌ی نوزدهم میلادی نزدیک باشد. سرگذشت آدل ﻫ. روان و بی‌لکنت، یک‌نفس پیش می‌رود به‌گونه‌ای‌که از گذشت زمان غافل می‌شویم. در این فیلم، "زندگی" جریان دارد. فرانسوا تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. داستان‌گوی قابلی است؛ مخاطب‌اش را خسته نمی‌کند... آقای تروفو عمرش را برای سینما گذاشت؛ شما حاضر نیستید یک ساعت و نیم از وقت‌تان را صرف سرگذشت آدل ﻫ. کنید؟!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در ویکی‌پدیای انگلیسی آمده که سرگذشت آدل ﻫ. ۱۱۰ دقیقه است و در سایت IMDb درج شده ۹۶ دقیقه، اما نسخه‌ی نگارنده، به‌طور دقیق یک ساعت و ۳۳ دقیقه و ۳۹ ثانیه است؛ الله اعلم!

[۲]: یکی از نگرش‌های موجود درباره‌ی هنر، نظریه‌ی فرانمایی (Expressionism) است. این نگرش، هنر را یک نوع فرافکنی و بازتاب عواطف، احساسات و امیال درونی هنرمند می‌داند، که این ابراز احساسات و شور درونی با رسانه‌ها و ابزار متفاوت رخ می‌نماید. تی. اس. الیوت شاعر و منتقد انگلیسی، هنرمند را بیانگر عواطف می‌پنداشت (رجوع کنید به: کتاب "مبانی فلسفه‌ی هنر"، نوشته‌ی آن شپرد، برگردان علی رامین، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی؛ نقد و بررسی فیلم «بدشگون» ساخته‌ی اسکات دریکسُن

Sinister

كارگردان: اسکات دریکسُن

فيلمنامه: اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیل

بازيگران: اتان هاوک، ژولیت ریلانس، فرد تامپسُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۸ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۵: بدشگون (Sinister)

 

اگر شما هم به دیدن فیلم‌های درست‌وُدرمان در رده‌ی سینمای وحشت علاقه‌مندید و در عین حال، مثل نگارنده به‌هیچ‌عنوان تمایلی به تماشای سفره شدن شکم و بیرون ریختن امعا و احشای قربانیان نگون‌بخت ندارید(!)، در کنار مهم‌ترین آثار دهه‌ی اخیر این گونه‌ی محبوب سینمایی نظیر شاتر (Shutter) [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم/ ۲۰۰۴]، یتیم‌خانه (The Orphanage) [ساخته‌ی خوان آنتونیو بایونا/ ۲۰۰۷]، بگذار آدم درست وارد شود (Let the Right One In) [ساخته‌ی توماس آلفردسُن/ ۲۰۰۸]، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹]، چشمان جولیا (Julia’s Eyes) [ساخته‌ی گیلِم مورالس/ ۲۰۱۰] و مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] بدشگون می‌تواند پیشنهاد صددرصد مناسبی باشد.

این فیلم با ترجمه‌های مختلفی -از عنوان‌اش- بین سینمادوستان و کاربران ایرانی -در فضای مجازی- معروف شده است؛ از همین بدشگون، "شوم" و "منحوس" گرفته تا "شیطانی" و حتی "شیطان‌صفت"! که البته به‌نظرم با توجه به مضمون فیلم، "فریبکار" را هم می‌شود به این لیست بلندبالا اضافه کرد! چنانچه با حال‌وُهوای کار ارتباط برقرار کنید، بدشگون از آن دست فیلم‌هاست که بعد از دیدن‌اش تا مدت‌ها حتی از سایه‌ی خودتان خواهید ترسید!

الیسُن اُزوالت (با بازی اتان هاوک) یک نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی کتاب‌های جنایی است؛ او از جنایاتی می‌نویسد که واقعاً روی داده‌اند. شیوه‌ی الیسُن برای نزدیک شدن به موضوع نوشته‌هایش، سکونت در محل رخداد جنایت‌هاست. او کفگیرش به ته دیگ خورده است و برای خروج از بن‌بست مالی، نیاز به چاپ یک کتاب پرفروش تازه دارد. الیسُن خانه‌ای می‌خرد که ساکنان پیشین‌اش دسته‌جمعی به قتل رسیده‌اند؛ طبیعتاً چنین خانه‌ای ارزان‌قیمت است و آقای نویسنده با یک تیر، دو نشان می‌زند! او در اتاق زیرشیروانی به جعبه‌ای حاوی آپارات و چند حلقه فیلم ۸ میلیمتری برمی‌خورد که ثابت می‌کند قتل‌عام صاحبان قبلی خانه درواقع بخشی از یک‌سری قتل‌هایی زنجیره‌ای بوده است که از سال ۱۹۶۶ آغاز شده‌اند و همگی دارای مؤلفه‌هایی مشترک هستند...

اسکات دریکسُنِ ۳۵ ساله [۱] در این سومین تجربه‌ی کارگردانی‌اش نشان‌مان می‌دهد که با کلیشه‌های سینمای وحشت آشنایی کامل دارد. بدشگون عاری از کلیشه‌ نیست؛ دریکسُن کلیشه‌ها را به‌کار گرفته ولی با اشراف زیاد و خلاقانه. منطق باورپذیر داستانی و انتخاب شیوه‌ی روایتی به‌حدّ کافی درگیرکننده، بدشگون را از تولیدات تکراری و نخ‌نمای ژانر مجزا ساخته است. از جمله وجوه تمایز فیلم، قرار گرفتن یک شخصیت مرد در مرکز ماجراهاست؛ در اکثر فیلم‌های ترسناکی که همه‌ساله اکران می‌شوند، حوادث عمدتاً حول محور یک زن یا دختر جوان اتفاق می‌افتد.

دریکسُن با فیلم‌اش به‌طور عملی اثبات می‌کند که برای وحشت‌آفرینی لازم نیست تمام مدتْ دوربین‌تان بلرزد و تصاویر بی‌کیفیت به خورد جماعت علاقه‌مند سینما بدهید! به‌جز آثار شاخصی چون پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک دانیل مایریک و ادواردو سانچز/ ۱۹۹۹] و دو قسمت اولِ [REC] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] چند فیلم‌ترسناک دیگر می‌توانید مثال بزنید که کاربرد دوربین روی دست‌ در آن‌ها دقیقاً منطبق با منطق روایی فیلمنامه باشد و به‌اصطلاح به فیلم تحمیل نشده باشد؟

بدشگون از پروژه‌های موفق ۲۰۱۲ به‌لحاظ برگرداندن هزینه‌های اولیه‌ی تولید محسوب می‌شود. دست‌یابی به حدود ۸۸ میلیون دلار فروش در ازای صرف تنها ۳ میلیون بودجه‌؛ یعنی یک سرمایه‌گذاری بی‌بروبرگرد مطمئن و سودآور. بی‌خود نیست که مطابق با رویه‌ی همیشگی فیلم‌ترسناک‌های پرفروش، جیسُن بلوم و بقیه‌ی تهیه‌کنندگان به صرافت ساخت قسمت دوم افتاده‌اند. بدشگون ۲ -طبق خبرها- بیست‌وُیکم آگوست ۲۰۱۵ [مرداد ۱۳۹۴] به نمایش درخواهد آمد.

بلوم در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی فیلم‌های ترسناک طی سال‌های گذشته، کارنامه‌ی قابل قبولی دارد. او فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اُرن پلی/ ۲۰۰۷]، توطئه‌آمیز (Insidious) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۰]، آسمان‌های تاریک (Dark Skies) [ساخته‌ی اسکات استوارت/ ۲۰۱۳] و پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] را تهیه کرده است. جیسُن بلوم انگار کاملاً یاد گرفته که چطور نان‌اش را از راه زهره‌ترک کردن خلایق به‌دست بیاورد!

اتان هاوک را علاوه بر بازیگری و نویسندگی برای سه‌گانه‌ی عاشقانه‌ و پرطرفدار پیش از طلوع (Before Sunrise) [محصول ۱۹۹۵]، پیش از غروب (Before Sunset) [محصول ۲۰۰۴] و پیش از نیمه‌شب (Before Midnight) [محصول ۲۰۱۳] -هر سه ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر- حالا دیگر چند سالی هست که به‌عنوان بازیگر خوب فیلم‌های مستقل، ترسناکِ کم‌هزینه و آبرومند نیز می‌شناسیم.

آقای هاوک سال گذشته در پاکسازی ایفاگر نقش اصلی مرد بود که فیلم توانست در رتبه‌ی سوم پرسودترین‌ محصولات سینمایی ۲۰۱۳ قرار بگیرد. قسمت دوم پاکسازی -البته بدون حضور اتان هاوک- با نام پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو] در جولای امسال روی پرده آمد که با نقاط ضعف‌اش بیش از هر چیز، خاطره‌ی دلنشین فیلم اول را مخدوش ‌کرد. امیدواریم چنین سرنوشتی در انتظار دنباله‌ی بدشگون نباشد.

اما اجازه بدهید ادعا کنم که فصل تعقیب مرد نویسنده توسط بچه‌ها در اتاق‌های خانه، یکی از بهترین و -در ذهن- ماندنی‌ترین نمونه‌های کاربست ترفند اسلوموشن در سینماست. وجه تمایز دیگر بدشگون، به کاراکتر شیطانی‌اش بازمی‌گردد؛ آقای بوگی (Mr. Boogie)، آرام و ساکت، بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی -که غالباً از شخصیت‌های این‌چنینی سر می‌زند- انجام دهد، یکی از وحشت‌انگیزترین شیاطین فیلم‌های ترسناک به‌شمار می‌رود. او در عمده‌ی لحظات، فقط ایستاده و ناظرِ خاموش فجایع در حال وقوع است.

به‌رغم تحمل انتظاری کشنده، فینال در جایی به‌جز خانه‌ای که خانواده‌ی اُزوالت -در ابتدای فیلم- به آن نقل‌مکان می‌کنند، حادث می‌شود؛ تماشاگر اینجا از اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیلِ فیلمنامه‌نویس رودست می‌خورد. موسیقی متن کریستوفر یانگ نیز ایفاگر نقش خود در راستای مضطرب کردن تماشاگران به عالی‌ترین شکلِ ممکن است؛ این تشویش علی‌الخصوص از وقتی عاقبت الیسُن تصمیم به ترک خانه می‌گیرد، به نقطه‌ی اوج‌اش می‌رسد. شنیدن صدای تعدادی بچه که مدام از یک تا ده می‌شمارند -در پس‌زمینه- مو به تن هر تنابنده‌ای راست می‌کند!

در پایان، خالی از لطف نیست که به پوستر دیدنی فیلم هم اشاره‌ای داشته باشم. با وجود این‌که اغلب فیلم‌ترسناک‌ها پوسترهای فکرشده‌ای ندارند و تابع سنت دیرپای کله‌چسبانی [۲] هستند! ولی پوستر بدشگون، اتمسفر رعب‌آور فیلم را به‌خوبی به بیننده منتقل می‌کند. برای کسانی که بدشگون را دیده‌اند، این پوستر تداعی‌کننده‌ی حسّ پرخفقان فینال فیلم است و در عین حال، به‌قدری کنجکاوی‌برانگیز از آب درآمده که بسیاری دیگر را به تماشای فیلم ترغیب کند.

فیلم‌ترسناک‌ها به‌جز پاره‌ای استثنائات معمولاً یک‌بار مصرف هستند؛ بدشگون را به‌دلیلی -با فاصله‌ای نه‌چندان زیاد- دوبار دیدم. فیلم در دیدار مجدد هم هنوز می‌توانست بترساند. توصیه می‌کنم بدشگون را با چند یار موافق و عشق‌سینما ببینید! فیلم دیدنِ دسته‌جمعی از جمله عادات خوشایندی است که -حداقل در مملکت ما- کم‌کم به دست فراموشی سپرده می‌شود... گره‌گشایی پایانی بدشگون، آن‌قدر متقاعدکننده هست تا از وقتی که برایش صرف کرده‌اید، پشیمان نشوید. بدشگون تأثربرانگیز و تأثیرگذار است اما مبتذل و چندش‌آور نه!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در زمان تولید بدشگون.

[۲]: منظور، چسباندن کله‌های بازیگران در ابعاد مختلف و اضافه کردن اسامی عوامل، لابه‌لای آن‌هاست!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جان گذشته، به مقصود نمی‌رسد! نقد و بررسی فیلم «ساحر» ساخته‌ی ویلیام فریدکین

Sorcerer

كارگردان: ویلیام فریدکین

فيلمنامه: والُن گرین [براساس رمانی از ژرژ آرنو]

بازيگران: روی شایدر، برونو کرِمر، فرانسیسکو رابال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، درام

بودجه: حدود ۲۲ میلیون دلار

فروش جهانی: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین صداگذاری

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۴: ساحر (Sorcerer)

 

در سی‌وُچهارمین شماره، می‌خواهم رجوعی داشته باشم به یکی از هدف‌گذاری‌های اولیه‌ی طعم سینما؛ یعنی پرداختن به فیلم‌هایی که در زمان اکران‌شان به هر دلیلی مهجور ماندند... از جمله مشهورترین آثار شایسته و قدرندیده‌ی تاریخ سینما، ساحر ساخته‌ی سال ۱۹۷۷ ویلیام فریدکین است. ساحر تحویل که گرفته نشد، هیچ بلکه به‌عنوان یک شکست مفتضحانه‌ی تجاری نیز اشتهار پیدا کرد! چرا که از ۲۲ میلیون دلاری که صرف تولید فیلم شده بود، فقط ۹ میلیون‌اش به جیب سرمایه‌گذارها بازگشت.

ساحر درست در زمانی با بی‌مهری‌ مواجه شد که فریدکین به‌واسطه‌ی کارگردانی فیلم‌های -هنوز- برجسته‌ی ارتباط فرانسوی (The French Connection) [محصول ۱۹۷۱] و جن‌گیر (The Exorcist) [محصول ۱۹۷۳] -و مخصوصاً جن‌گیر- بر فراز قله‌ی شهرت و موفقیت تکیه زده بود. بدین‌ترتیب، ساحر را می‌توان نقطه‌ی آغاز ناکامی‌های یک کارگردان بزرگ برشمرد؛ مثال خوبی برای این ادعا، گشت‌زنی (Cruising) [محصول ۱۹۸۰] -با بازی آل پاچینو- است که چهار سال بعد در رشته‌های بدترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه طی اولین دوره‌ی اهدای جوایز تمشک طلایی (Golden Raspberry Awards) کاندیدا شد.

جدا از شیوه‌ی روایت داستان، چگونگی به پایان رساندن‌اش و سلیقه‌ی بصری خاصّ حاکم بر فیلم که شاید هرکدام به مذاق عده‌ای خوش نیاید؛ به‌نظرم بخش عمده‌ای از قدرنادیدگی پیش‌گفته، به فرامتن بازگردد تا متن. آقای فریدکین! قبول کنید که نام مناسبی روی فیلم‌تان نگذاشته‌اید! وقتی شما -بعد از استقبال غیرقابل تصور از فیلم بسیار برجسته و جریان‌ساز کارنامه‌تان، جن‌گیر- اسم گمراه‌کننده‌ی ساحر را برای این یکی می‌گذارید، باید هم انتظار یأس و سرخوردگیِ خیل تماشاگران مشتاقی را داشته باشید که به سینما آمده‌اند تا جن‌گیری دیگر ببینند. عنوان ساحر، چیزی به‌جز "آدرس غلط" به مخاطب نمی‌دهد. البته نقل است که ویلیام فریدکین خودش علت عدم توفیق ساحر در گیشه را هم‌زمانی اکران آن با جنگ ستارگان (Star Wars) [ساخته‌ی جُرج لوکاس/ ۱۹۷۷] می‌داند.

ساحر براساس رمان مزد ترس (Le Salaire de la peur) نوشته‌ی ژرژ آرنو [۱] ساخته شده و قصه‌ی چهار مرد است که هریک به‌علتی، نیاز دارند گم‌وُگور شوند. آن‌ها در سرزمینی پرت و توسری‌خورده از قاره‌ی آمریکا -جایی انگار تهِ دنیا- در حالی گرفتار می‌آیند که مجبورند در برابر دستمزدی ناچیز، تن به کارهای طاقت‌فرسا بدهند. در چنین شرایطی، نماینده‌ی یک شرکت استخراج نفت با پیشنهادی وسوسه‌انگیز و فوق‌العاده خطرناک وارد داستان می‌شود؛ پول هنگفت به‌اضافه‌ی تابعیت قانونیِ همان ناکجاآباد! او احتیاج به چهار مردِ از جان گذشته دارد تا سوار بر دو کامیون اسقاطی، چند جعبه پر از نیتروگلیسیرین را به چاه‌های نفت انتقال دهند...

فیلم‌هایی از جنس ساحر را می‌شود به نهال زیتون تشبیه کرد! زیرا برای بار دادن‌شان باید مقداری حوصله به خرج داد و شکیبا بود. البته کتمان نمی‌کنم -تا به‌قول معروف، فیلم راه بیفتد- گاه ممکن است خسته شویم؛ با این وجود، به‌شکلی غریزی مطمئنیم که سرانجام پاداش صبوری‌مان را خواهیم گرفت و از صرف دو ساعت عمر نازنین‌مان پشیمان نخواهیم شد. ساحر کم حرف می‌زند، گفتگومحور نیست و تنها در حدّ رفع نیاز، از دیالوگ بهره می‌برد.

با راه افتادن کامیون‌ها در صبحِ روز موعود، موتور فیلم نیز گویی به‌کار می‌افتد و جانی تازه می‌گیرد؛ ساحر درواقع از اینجاست که "شروع می‌شود". اگرچه در تایم قابل توجهی از ساحر شاهد چشم‌اندازهایی سرسبز و زیبا هستیم ولی نگاهِ فریدکین به این مناظر، به‌هیچ‌وجه توریستی و کارت‌پستالی نیست و اتفاقاً خودِ همین درخت‌ها و رودها و صخره‌ها در موقعیت‌های حساسِ فیلم، تبدیل به عواملی برای تهدید زندگیِ چهار کاراکتر محوری می‌شوند.

سکانس‌های حاوی باران‌های سیل‌آسای موسمی و انفجارهای عظیم ساحر، قوی و ستایش‌برانگیز گرفته شده‌اند. توجه داریم که در ۳۷ سال پیش طبیعتاً خبری از اسپشیال‌افکت‌های امروزی، پرده‌های سبز و آبی نبوده است. می‌دانید که به‌واسطه‌ی پیشرفت‌های کنونیِ صنعت سینما، دیگر حتی به چشم‌هایمان هم نمی‌توانیم اعتماد کامل داشته باشیم زیرا احتمال دارد -تمام یا بخشی از- ساده‌ترین اتفاقی که روی پرده در جریان است، به کمک کامپیوتر بازسازی شده باشد!

ساحر یک شاهکار بی‌عیب‌وُنقص نیست اما در اکثر قریب به‌اتفاق دقایق‌اش با پلان‌هایی فکرشده طرفیم که نشان از حضور مقتدرانه‌ی فیلمسازی قبراق و مسلط، پشت دوربین دارند. ساحر روی کاغذ، هیچ است! ساحر به‌معنیِ واقعیِ کلمه، سینماست و صددرصد وابسته‌ی کارگردانی و اجرا. ساحر را اصلاً بایستی فیلمِ کارگردان‌اش به‌حساب آورد و ناگفته پیداست که ستاره‌ی فیلم هم هیچ‌کسی نمی‌تواند باشد به‌جز ویلیام فریدکین.

علی‌رغم اوضاع بغرنجی که در ساحر نظاره‌گرش هستیم، تعبیه‌ی رگه‌هایی از طنز در بعضی لحظات -به عقیده‌ی من- فیلم را تحمل‌پذیرتر کرده است. در این زمینه، میل دارم شیرین‌کاری‌های خوشایندِ آن مرد بومیِ سرخوش و ماشین‌ندیده را مثال بزنم! ضمناً برای کشف ارتباط نام فیلم با مضمون‌اش، لازم نیست به مغزتان فشار بیاورید و فسفر بسوزانید! ساحر درواقع ترجمه‌ی Sorcerer است که اسم یکی از همان دو کامیون کذایی بود و تصویرش اکنون روی تمامی پوسترهای فیلم دیده می‌شود.

و اما یک اصل تخلف‌ناپذیر: آثار هنری ارزشمند و درست‌وُحسابی -دیر یا زود- وقت‌اش که برسد، بالاخره دیده می‌شوند و شأن و منزلت‌شان فهمیده خواهد شد. نسخه‌ی ترمیم‌شده‌ی ساحر، سپتامبر سال گذشته‌ (۲۰۱۳) حین برگزاری هفتادُمین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم ونیز به نمایش گذاشته شد و فریدکین، جایزه‌ی شیر طلایی یک عمر دستاورد هنری گرفت. این‌بار هم ماه پشت ابر نماند؛ ما قدر زحمات‌تان را خوب می‌دانیم آقای فریدکین!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳

[۱]: هانری ژرژ کلوزو نیز در سال ۱۹۵۳ فیلمی به‌همین نام (مزد ترس) ساخت که ملهم از رمان آرنو بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.