عشق‌ها و نفرت‌ها؛ نقد و بررسی فیلم «شیر در زمستان» ساخته‌ی آنتونی هاروی

The Lion in Winter

كارگردان: آنتونی هاروی

فيلمنامه: جیمز گلدمن [براساس نمایشنامه‌ای نوشته‌ی خودش]

بازيگران: پیتر اوتول، کاترین هپبورن، آنتونی هاپکینز و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۱۹۶۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۵ دقیقه

گونه: درام، تاریخی

بودجه: ۱۰ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۲ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۳ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۶۹

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۱: شیر در زمستان (The Lion in Winter)

 

قصدتان از فیلمِ تاریخی دیدن، لذت بردن از صحنه‌های عظیم رویاروییِ لشکرها و لمس شکوهِ بناهای پرجلال‌وُجبروت و لباس‌های پرزرق‌وُبرق است؟ چنانچه جواب مثبت به این سؤال می‌دهید، شیر در زمستان را نبینید اصلاً! چرا که عظمت و شکوه در شیر در زمستان به‌شکل دیگری معنا پیدا می‌کند؛ در پرداختن فیلم به شخصیت‌ها و متمرکز شدن‌اش بر پیچیدگی‌های مناسباتِ انسانی ‌مابین‌شان. با این توضیح، پربیراه نخواهد بود حتی اگر شیر در زمستان را درامی روان‌شناسانه توصیف کنیم که در بستری تاریخی به وقوع می‌پیوندند.

«کریسمس ۱۱۸۳ میلادی است و شاه هنری دوم (با بازی پیتر اوتول) در فکر تعیین جانشین خود. پادشاه در شرایطی بغرنج چنین تصمیمی گرفته چرا که همسرش، النور (با بازی کاترین هپبورن) را چند سال است تبعید کرده و او مثل ماری زخم‌خورده مدام در حال توطئه‌چینی است. به‌علاوه، سه پسرِ هنری و النور با نام‌های جان (با بازی نایجل تری) و جفری (با بازی جان کاسل) و ریچارد (با بازی آنتونی هاپکینز) هرکدام‌شان داعیه‌ی جانشینی پدر و سلطنت [بر انگلیس و بخشی از فرانسه] دارند...»

شیر در زمستان موسیقی متن شاهکاری دارد؛ اثر جان باری فقید. این را ابداً به‌خاطر اسکار گرفتن‌اش نمی‌گویم، کم نبوده‌اند فیلم‌هایی که آهنگسازان‌شان اسکار بردند اما امروز کم‌تر سینمادوستی رغبت می‌کند ساخته‌هایشان را بشنود. برای پی بردن به دلیل ادعای نگارنده، تنها کافی است به موزیک ساخته شده مخصوصِ تیتراژ ابتدایی با جان‌وُدل گوش بسپارید! در همین ۲ و نیم دقیقه، طیف گوناگونی از احساسات [حماسی، رازآلودگی، اضطراب و هیجان، شور و سرمستی] به‌شیوه‌ای چنان خلاقانه و هنرمندانه در هم تنیده شده‌اند که کار هر کسی نیست.

قرون وسطی همیشه به‌نظرم برهه‌ی تاریخیِ پررمزوُرازی آمده است؛ در شیر در زمستان المانی که بیش از هر عنصر دیگر از فیلم به این تصور ذهنی [احتمالاً همه‌گیر و مشترک] دامن می‌زند، موسیقی رازآلود آقای باری است. تصاویر شیر در زمستان همراه با موزیکِ متن‌اش [علی‌الخصوص اوقاتی که صدای گروه همسُرایان شنیده می‌شود] برایم تداعی‌کننده‌ی تابلوهای نقاش رمانتیک سده‌ی نوزدهم، کاسپار داوید فریدریش [۱] هستند که رازوارگی، سکوت و مرگ در آثارش موج می‌زند. شیر در زمستان به‌ویژه تابلوی محبوب‌ام "گورستان دِیر در زیر برف" [۲] را به‌یادم می‌آورد.

شیک و تروُتمیز نبودن شیر در زمستان، [اصطلاحاً] خاک‌وُخلی بودن‌اش و غباری که بر چهره‌ها، لباس‌ها، آکسسوار و دروُدیوار نشسته هرچه بیش‌تر مخاطب را به این باور می‌رسانند که در حال تماشای یک فیلم تاریخی از سده‌های میانه است. دانستنِ این‌که شیر در زمستان در سال ۱۹۶۸ تولید شده هم خودش موهبتی لذت‌بخش است زیرا مطمئن‌مان می‌کند که مطلقاً اثری از اسپشیال‌افکت و بزک‌دوزکِ کامپیوتری در بین نیست!

داگلاس اسلوکوم در فیلمبرداری شیر در زمستان یادگاریِ معرکه‌ای از خود به‌جای گذاشته است. به‌غیر از چند زوم‌این و زوم‌اوت که در تک‌سکانس جنگیِ فیلم توی ذوق بیننده می‌زنند، حضور دوربین در شیر در زمستان احساس نمی‌شود. دیگر کار تحسین‌برانگیز آقای اسلوکوم با در نظر گرفتن امکانات آن زمانِ سینما [حساسیت نگاتیوها و...] مربوط به نورپردازی شیر در زمستان است. شیر در زمستان جوری نورپردازی شده که انگار نورپردازی نشده(!) و گویی هر آن‌چه در قاب تصویر می‌بینیم، از آتش شومینه‌ها و مشعل‌ها و شمع‌ها نور گرفته‌اند.

شیر در زمستان در عین حال که به روابط خصومت‌آمیز و لبریز از فریب و دسیسه‌چینیِ شاه هنری دوم و بستگان درجه‌ی اول‌اش می‌پردازد ولی ساخته‌ای سراسر تیره‌وُتار نیست که با تلخ‌کامی و کشت‌وُکشتار به پایان برسد. فرجام شیر در زمستان برعکسِ آن‌چه تصورش می‌رود، آمیخته با سرزندگی و امیدواری است درحالی‌که به‌هیچ‌روی ابلهانه به‌نظر نمی‌رسد و هضم‌اش برای تماشاگر دشوار نیست. این مهم مگر در سایه‌ی درست از آب درآمدن رابطه‌ی توأمان عاشقانه و نفرت‌آلودِ النور و هنری به‌دست نمی‌آمده و مدیون نقش‌آفرینیِ قدرتمندانه‌ی زنده‌یادان کاترین هپبورن و پیتر اوتول است. البته در این مورد، سهم متن قویِ منبع اقتباس [نوشته‌ی جیمز گلدمن] و نیز کارگردانیِ اثر بر هیچ‌کس پوشیده نیست. به‌جز جان باری، بانو هپبورن و آقای گلدمن هم با شیر در زمستان اسکار گرفتند.

شیر در زمستان [چنان‌که دریافتید] فیلمی شخصیت‌محور و گفتگومحور است که داستان‌اش در لوکیشن‌هایی محدود اتفاق می‌افتد. سه ویژگی فوق‌الذکر کفایت می‌کنند تا خیال کنید با ساخته‌ای کسالت‌آور روبه‌روئید اما بهتر است زود قضاوت نکنید! تدوینگر بودنِ آنتونی هاروی [۳] این‌جا [در دومین و بهترین تجربه‌ی کارگردانی‌اش در سینما] به‌ کارِ فیلم آمده است تا شیر در زمستان مشکل ریتم [و هم‌چنین نقیصه‌ی فقدان جذابیت] نداشته باشد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

[۱]: Caspar David Friedrich، منظره‌پرداز آلمانی و از پیشگامان جنبش رمانتیسیسم (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ کاسپار داوید فریدریش).

[۲]: این نقاشی در جنگ جهانی دوم نابود شد (هنر در گذر زمان، هلن گاردنر، ترجمه‌ی محمدتقی فرامرزی، چاپ هفتم: ۱۳۸۵، صفحه‌ی ۵۸۶).

[۳]: هاروی، فیلم‌هایی نظیر دکتر استرنجلاو و لولیتای استنلی کوبریک و هم‌چنین جاسوسی که از سردسیر آمد را تدوین کرده است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عبور از میدان مین؛ نقد و بررسی فیلم «کالکتور» ساخته‌ی مارکوس دانستن

The Collector

كارگردان: مارکوس دانستن

فيلمنامه: مارکوس دانستن و پاتریک ملتون

بازيگران: جاش استوارت، مایکل رایلی بورک، اندره راث و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۰: کالکتور (The Collector)

 

یادتان هست که در شماره‌ی بیستم طعم سینما و سرآغاز نوشتارم درخصوص من شیطان را دیدم (I Saw the Devil) [ساخته‌ی کیم جی-وون/ ۲۰۱۰] [۱] سینمادوستانِ کم‌دل‌وُجرئت را از تماشای فیلم برحذر داشتم، حالا هم چاره‌ای ندارم جز این‌که چنان هشداری بدهم! دوز خشونتِ کالکتور حتی از آن اسلشر کره‌ای نیز بالاتر است پس چنانچه دل شیر دارید، بسم‌الله!

کالکتور اولین ساخته‌ی مارکوس دانستن در مقام کارگردان است؛ فیلمنامه‌نویس سینمای وحشت که برای نمونه، نویسندگیِ فیلمنامه‌ی ۴ قسمت از سری‌فیلم‌های اره (Saw) [محصول سال‌های ۲۰۰۷، ۲۰۰۸، ۲۰۰۹ و ۲۰۱۰] را همراه با پاتریک ملتون [دوست و همکار همیشگی‌اش] در کارنامه دارد. «اشتغال به نصب در و پنجره‌ی منازل، کفاف وصول بدهی‌های همسر آرکین (با بازی جاش استوارت) را نمی‌دهد. او که یک سابقه‌دار است به‌خاطر تعیین ضرب‌الاجلِ طلبکارها [تا نیمه‌شب] مجبور می‌شود اقدام به سرقت از آخرین خانواده‌ی متمولی کند که کار نصب در و پنجره‌ی عمارت‌شان را بر عهده داشته درحالی‌که خبر ندارد چه کابوسی در انتظارش است...»

کالکتور از آن دست تولیدات سینمای وحشت است که کم‌تر کسی تحویل‌شان می‌گیرد و در سایت‌های IMDb، راتن تومیتوس، متاکریتیک و... هم امتیازهای چندان قابلِ توجهی کسب نکرده اما از بسیاری فیلم‌ترسناک‌های صاحبِ اسم‌وُرسمی که دیده‌ایم، فیلم‌ترسناک‌تر است! آن‌چه باعث شد به دیدن فیلم ترغیب شوم، پوستر فوق‌العاده‌اش بود که هاله‌ای از رمزوُراز گرداگردش وجود دارد و در عین سادگی، حسّ کنجکاویِ بیننده را حسابی تحریک می‌کند.

کالکتور از شروعی کوبنده و کنجکاوی‌برانگیز سود می‌برد که کاملاً برازنده‌ی یک فیلم‌ترسناکِ درست‌وُدرمان است؛ افتتاحیه‌ای که حتی قادر است خوره‌های سینمای وحشت را هم سر ذوق بیاورد و امیدوارشان کند به تماشای فیلمی پرتعلیق. مقدمه‌ی [حدوداً] ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه‌ایِ مذکور، بلافاصله پیوند می‌خورد به تیتراژی ۲ دقیقه‌ای که پر شده از پلان‌هایی کوتاه و بی‌شباهت به کلیپی جذاب نیست. طی این ۲ دقیقه، کم‌وُبیش دستگیرمان می‌شود که شیوه‌ی کار جناب کالکتور به چه ترتیب است و چطور طعمه‌های بخت‌برگشته‌اش را به دام می‌اندازد. تا یادم نرفته است بایستی خاطرنشان کنم که رنگ‌های به‌کار گرفته شده در تیتراژ عمدتاً سبز، قرمز و نارنجیِ فسفری هستند.

پس از ۴ و نیم دقیقه‌ی طوفانیِ آغازین، نزدیک به ۱۵ دقیقه‌ی مختصر و مفید از کالکتور صرف زمینه‌چینی برای پیشامدهای بعدی می‌شود تا برسیم به شبی هولناک که تمامی وقایع وحشت‌آور فیلم طیِ آن رخ می‌دهند. در ۱۵ دقیقه‌ی مورد اشاره هرچه نشان داده می‌شود، دلیل دارد و به‌جرئت می‌توان ادعا کرد که کالکتور [در این بازه‌ی زمانی و به‌طور کلی: ۹۰ دقیقه] هیچ پلان ناکارآمدی ندارد.

هنگامی که آرکین برای دزدی [و این‌بار: شبانه] به عمارت اعیانی قدم می‌گذارد، نمی‌داند که وارد چه جهنمی شده است! همه‌ی گوشه‌وُکنارهای خانه با انواع و اقسام ابزارآلات بُرنده [از قبیل سوزن، میخ، چاقو، قیچی، سیم‌خاردار و... هر وسیله‌ی نوک‌تیزی که به ذهن‌تان خطور کند!] تله‌گذاری شده و عمارت دیگر فرقی با میدان مین ندارد! کاری که به‌نظر می‌رسد توسط گروهی از آدم‌کش‌های حرفه‌ای صورت گرفته است ولی دیری نمی‌گذرد که می‌فهمیم همه‌چیز زیر سر یک قاتل قوی‌هیکل سادیست و نقابدار است که چشم‌هایش مثل گربه‌ای سیاه در تاریکی برق می‌زنند، هیچ کلامی از دهان دفرمه‌اش خارج نمی‌شود و همین‌هاست که ترسناک‌ترش می‌کنند. کالکتور اگر قرار باشد اسم دیگری داشته باشد، من "عبور از میدان مین" را پیشنهاد می‌کنم!

از میانِ فیلم‌ترسناک‌های سبک‌وُسیاق‌ِ موسوم به "تهاجم به خانه" (home invasions)، کالکتور بهترین و نفس‌گیرترین فیلمی است که تا به حال فرصت تماشایش را پیدا کرده‌ام؛ از فیلم‌های تازه‌تر، به‌عنوان مثال غریبه‌ها (The Strangers) [ساخته‌ی برایان برتینو/ ۲۰۰۸] و تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱] در مقایسه با کالکتور جلوه‌ای کودکانه دارند! از فیلم‌های معروفِ این‌سبکی، پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] [۲] که در شماره‌ی ۷۲ طعم سینما داشتیم‌اش [گرچه هنوز در اعتقادم به این‌که فیلم‌ترسناک خوبی است، خللی ایجاد نشده] نیز به‌نظرم با فاصله‌ای قابلِ توجه، پس از کالکتور می‌ایستد.

امتیاز بزرگ کالکتور این است که [به‌قول معروف] دچار سکته نمی‌شود و از ریتم نمی‌افتد. از دست نرفتنِ ریتم [مخصوصاً و مخصوصاً] برای فیلم‌ترسناک‌ها، اوجبِ واجبات است! این‌که تماشاگر میخکوب شود و تمام‌مدت در همین حالت باقی بماند و نتواند نفس راحتی بکشد(!)، ایده‌آل‌ترین اتفاقی است که می‌تواند حین تماشای یک فیلم‌ترسناک بیفتد. ویژگی قابلِ اعتنای بعدیِ کالکتور پیش‌بینی‌ناپذیر بودن‌اش است. چنانچه فیلم‌ترسناک دست خودش را نزد مخاطب رو کند و پایان‌اش قابلِ پیش‌بینی باشد، فاتحه‌اش خوانده است و دیگر چیزی برای عرضه نخواهد داشت. "قابلِ حدس" برچسبی است که به کالکتور نمی‌چسبد!

این‌که آرکین به‌جای نجات دادن جان خود از مهلکه، برمی‌گردد تا نگذارد دختربچه به چنگ قاتل نقابدار بیفتد، به‌واسطه‌ی همان یک ربع ساعت مقدمه‌چینی [که اشاره کردم] جلوه‌ای احمقانه ندارد و منطقِ خودش را در دل فیلم پیدا می‌کند. طی این سال‌ها، بعضی‌ها فیلم‌ترسناک ساختن را مساوی با پشتِ سرِ هم قطار کردن انبوهی از نماهای لرزانِ فاقد کیفیت گرفته‌اند و "دوربینْ روی دست‌" اپیدمی شده است! کالکتور [تا جایی که حافظه یاری می‌دهد] خوشبختانه از شرِ این آفت نیز مصون مانده.

شاید فکر کنید در این حجم از خون و خون‌ریزی، حرف زدن از "زیبایی" بی‌معنی است! آقای دانستن آن‌جا که آرکین و هانا (با بازی کارلی اسکات کالینز) قصد کرده‌اند آدم‌کش روانی را دچار برق‌گرفتگی کنند، با چند نمای اسلوموشن‌، در کالکتور ضیافتی چشم‌نواز از رنگ قرمز تدارک می‌بیند که حُسن ختام‌اش، شنای آن گلدفیشِ چشم‌تلسکوپی در حوضچه‌ای از خون است؛ خونی که به‌آرامی منتشر می‌شود...

تکرار مکررات است ولی قصه‌ی دنباله‌دار شدن محصولات موفق سینمای وحشت انگار تمامی ندارد! کالکتور هم قسمت دومی تحت عنوان کالکشن (The Collection) دارد که سه سال بعد به‌وسیله‌ی خودِ مارکوس دانستن کارگردانی شده؛ نگارنده هنوز فرصت نکرده است کالکشن را ببیند، هرچند فروشِ پایین‌تر از بودجه‌ی اولیه‌ی آن را می‌شود شاهدی بر عدم موفقیت‌اش محسوب کرد. اگر توان‌اش را دارید کالکتور را در تاریکی مطلقِ ساعات پس از نیمه‌شب، با تمرکز بالا و البته تک‌وُتنها ببینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد من شیطان را دیدم، رجوع کنید به «شکارچی‌بازی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد پاکسازی، رجوع کنید به «کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسافرت آمریکا و تحول نامنتظره؛ نقد و بررسی فیلم «فیلومنا» ساخته‌ی استیون فریرز

Philomena

كارگردان: استیون فریرز

فيلمنامه: استیو کوگان و جف پاپ [براساس کتاب مارتین سیکس‌اسمیت]

بازيگران: جودی دنچ، استیو کوگان، میشل فرلی و...

محصول: انگلستان، آمریکا و فرانسه؛ ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۸ دقیقه

گونه: درام، زندگی‌نامه‌ای

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۰۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۹: فیلومنا (Philomena)

 

فیلومنا درامی زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی استیون فریرز است که براساس کتاب "فرزند گمشده‌ی فیلومنا لی" (The Lost Child of Philomena Lee) نوشته‌ی مارتین سیکس‌اسمیت ساخته شد و به‌غیر از اسکار و گلدن گلوب و بفتا، در جشنواره‌هایی متعدد [از قبیلِ ونیز ۲۰۱۳] مورد توجه قرار گرفت. فیلومنا روایت‌گر ماجرای واقعی و بی‌رحمانه‌ی جدا کردن هزاران مادر و کودک ایرلندی طی سالیان دهه‌ی ۱۹۵۰ [و ۱۹۴۰] میلادی توسط کلیسای کاتولیک است؛ مادران و فرزندانی که [به‌گواه مستنداتِ دردناک ارائه شده از سوی فیلم] هنوز که هنوز است برخی از آن‌ها موفق به پیدا کردن یکدیگر نشده‌اند.

خلاصه‌ی داستان فیلومنا از این قرار است: «یک مشاور سیاسیِ حزب کارگر و روزنامه‌نگار از کار برکنار شده‌ی بحران‌زده‌ی لندنی به‌نام مارتین سیکس‌اسمیت (با بازی استیو کوگان)، به‌طور اتفاقی وارد پروسه‌ی جستجوی درازمدت [۵۰ ساله‌ی] پیرزنی ایرلندی به‌اسم فیلومنا لی (با بازی جودی دنچ) می‌شود که در پی یافتن ردّ و نشانی از پسر گمشده‌اش آنتونی (با بازی شون ماهون) است. به‌تدریج شرایطی رقم می‌خورد که مارتین را ترغیب به همسفر شدن با فیلومنا [برای پیدا کردن آنتونی در ایالات متحده] می‌کند درحالی‌که کم‌ترین وجه اشتراکی بین آن‌ها وجود ندارد...»

جودی دنچِ استخوان‌خُردکرده از چالش فرو رفتن در قالب شخصیتی حقیقی [که هم‌چنان در قید حیات است] سربلند بیرون می‌آید. هنرنمایی پرجزئیاتِ دنچ از این نظر شایان تقدیر است که نه‌تنها خدشه‌ای بر وجهه‌ی اجتماعی فیلومنا لیِ واقعی وارد نکرده بلکه به‌نظرم موجبات شهرت و محبوبیت هرچه بیش‌ترِ این خانم ۸۰ ساله [در زمان اکران فیلم] را نیز فراهم آورده است. در فیلومنا از آن زن‌های پابه‌سن‌گذاشته‌ی مقتدر [که بانو دنچ را اغلب به‌واسطه‌ی اجرای بی‌کم‌وُکاستِ چنین نقش‌هایی به‌خاطر سپرده‌ایم] نشانی نیست و با یک پیرزنِ پرچانه، عامی، ساده، دردآشنا و... طرف می‌شویم.

جدا از نقش‌آفرینی خانم دنچ، از جمله پوئن‌های مثبت فیلومنا یکی "قابلِ حدس نبودن آن‌چه بر سر آنتونی آمده" و دیگری، "گره‌گشایی اثرگذار فیلم" را می‌شود برشمرد که در خانه‌ی شریک زندگی آنتونی، پیت (با بازی پیتر هرمن) اتفاق می‌افتد؛ زمانی که متوجه می‌شویم پسر هم به‌دنبال ردی از فیلومنا بوده است اما خواهران روحانی صومعه‌ی "راسکری" (Roscrea) ایرلند نگذاشته‌اند این مادر و فرزند هیچ‌گاه به همدیگر برسند؛ زمانی که فیلومنا پی می‌برد همه‌ی چیزی که عمری به‌دنبال‌اش بوده، در همان مبدأ سفر نهفته است.

طی هشتادوُششمین مراسم آکادمی فیلومنا در چهار رشته‌ی بهترین فیلم (گابریل تانا، استیو کوگان و تریسی سی‌وارد)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (استیو کوگان و جف پاپ)، موسیقی متن (الکساندر دسپلات) و بازیگر نقش اول زن (جودی دنچ) کاندیدای اسکار بود که البته برای هیچ‌کدام برگزیده نشد. در فیلومنا با تحول روحی بی‌منطق آدم‌ها روبه‌رو نیستیم؛ مثلاً مارتین تحت تأثیر فیلومنا که کاتولیکی معتقد است، در پایان به حقانیت کلیسای کاتولیک ایمان نمی‌آورد و از مواضع‌اش کوتاه نمی‌آید. جالب است که تحول اتفاق می‌افتد ولی نه به‌شکلی گل‌درشت و نه برای مارتین(!) بلکه [برخلاف انتظار] برای فیلومنا آن‌هم به‌گونه‌ای بطئی که در ادامه‌ی نوشتار به آن اشاره خواهم کرد.

اگر شماره‌های پیشین این صفحه را خوانده باشید، بدون شک تصدیق خواهید کرد که مقصود اصلی‌ام در طعم سینما پرداختن به خودِ سینما و تقسیمِ حظی است که از ظرایف آثار کوچک و بزرگ هنر هفتم می‌برم با مخاطبان محترم. در طعم سینما، اصولاً به‌دنبال توطئه‌آمیز دیدن همه‌چیز و استخراج مفاهیمی عجیب‌وُغریب [که حتی به عقل "از ما بهتران" هم ممکن است به‌سختی خطور ‌کنند] نیستم! با این‌همه درمورد درون‌مایه‌ی بعضی فیلم‌ها، لزوم اشاره‌ای گذرا اجتناب‌ناپذیر به‌نظر می‌رسد.

درست است که فیلومنا از بُعد سینمایی، فیلمی جذاب و قابلِ دفاع به‌حساب می‌آید [و اصلاً اگر این‌طور نبود، برای طعم سینمای شماره‌ی ۱۰۹ انتخاب‌اش نمی‌کردم] ولی از دید بیننده‌ی حواس‌جمع دور نمی‌ماند که به‌لحاظ محتوایی، بری از انحراف نیست. علی‌رغم این‌که [طبق یک کلیشه‌ی امتحان‌پس‌داده] فیلومنا و مارتین سرآخر با یکدیگر قرابت روحی پیدا می‌کنند اما [در جمع‌بندی نهایی] فیلومنای مؤمن به کلیسا، قافیه را به مارتینِ خداناباور می‌بازد. نمود بارز این شکست، در چگونه واکنش نشان دادن پیرزن هنگام مطلع شدن‌اش از تمایلات هم‌جنس‌گرایانه‌ی آنتونی قابلِ ردیابی است.

گرچه نمی‌توانیم استیون فریرزِ موی‌سپیدکرده را در ششمین دهه‌ از فعالیت سینمایی‌اش، فیلمسازی مؤلف و صاحب‌سبک خطاب کنیم اما او سابقه‌ی خوبی در ارتباط با ساخت فیلم‌های تأثیرگذارِ زن‌محور برای خودش دست‌وُپا کرده است؛ خانم هندرسون تقدیم می‌کند (Mrs Henderson Presents) [محصول ۲۰۰۵] و ملکه (The Queen) [محصول ۲۰۰۶] را به‌یاد می‌آورید؟ فکر می‌کنم دلیل سپردن کارگردانیِ فیلومنا به آقای فریرز تا حدود زیادی روشن شد! فیلومنا داستانی تکان‌دهنده را [به‌ لطف کارگردانی پخته و بدون ادا و اصول‌اش] روان و [به‌دلیل بهره‌مندی از رگه‌های کمیک] سرگرم‌کننده تعریف می‌کند طوری‌که متوجه گذر دقیقه‌ها نمی‌شویم و این حُسن کمی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دود از کُنده بلند می‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «اکولایزر» ساخته‌ی آنتونی فوکوآ

The Equalizer

كارگردان: آنتونی فوکوآ

فيلمنامه: ریچارد وِنک [براساس سریالی به‌همین نام]

بازیگران: دنزل واشنگتن، مارتون سوکاس، کلویی گریس مورتز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۳۲ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

چنانچه بنا باشد از بین تمام سال‌های سینما، فقط و فقط یک آرتیستِ [و نه صرفاً بازیگرِ] سیاه‌پوست انتخاب کنم؛ هیچ‌کس را لایق‌تر، باشخصیت‌تر و درجه‌یک‌تر از دنزل واشنگتن نمی‌شناسم. نام آقای واشنگتن برای نگارنده تداعی‌کننده‌ی واژه‌هایی مثل وقار، متانت و احترام است. حالا تازه‌ترین فیلم اکران‌شده‌ی این آدم، پیش روی ماست: اکولایزر به کارگردانی آنتونی فوکوآ.

اکولایزر را گرچه نمی‌توانم در صدر فهرست برترین فیلم‌های دنزل واشنگتن [و حتی آنتونی فوکوآ] قرار دهم اما بی‌انصافی است اگر قابلِ‌تحمل‌ترین و شوق‌برانگیزترین اکشنِ چندماهه‌ی اخیر [۱] به‌حساب‌اش نیاورم. این اظهارنظر را از کسی که دقایق متفاوتی از وقت‌اش را پای اکشن‌هایی مثلِ جان ویک (John Wick) [ساخته‌ی مشترک چاد استاهلسکی و دیوید لیچ/ ۲۰۱۴]، تشنه‌ی سرعت (Need for Speed) [ساخته‌ی اسكات وا/ ۲۰۱۴]، ربوده شده ۳ (Taken 3) [ساخته‌ی الیور مگاتون/ ۲۰۱۴]، سریع و خشمگین ۷ (Fast & Furious 7) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۵]، کینگزمن: سرویس مخفی (Kingsman: The Secret Service) [ساخته‌ی متیو وان/ ۲۰۱۵] و فرار در سراسر شب (Run All Night) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۱۵] تلف کرده است [و اکثرشان را حتی نتوانسته تا آخر تحمل کند] قبول کنید لطفاً!

«رابرت مک‌کال (با بازی دنزل واشنگتن) مردی جاافتاده‌، تنها و منظم است که در فروشگاه ابزارآلات ساختمانیِ "هوم مارت" (Home Mart) شغل ساده‌ای دارد. سرگرمی شبانه‌ی رابرت، در چای نوشیدن و رمان خواندن در کافه‌ی نقلیِ حوالیِ خانه‌اش و البته گپ زدن با دختر جوانی معروف به تری (با بازی کلویی گریس مورتز) خلاصه می‌شود که وضع‌وُحال‌اش روبه‌راه نیست. زندگی بی‌دردسر آقای مک‌کال زمانی به‌هم می‌ریزد که تلاش می‌کند تری [آلینا] را از شر یک باند فساد روسی نجات بدهد. از این‌جای داستان به‌بعد، مشخص می‌شود رابرت آن مرد پابه‌سن‌گذاشته‌ی آرامی که تا به حال به‌نظر می‌رسیده، نیست. او به‌سرعت و در کمال خونسردی، می‌تواند دشمنان‌اش را از سر راه بردارد. اما مافیای روس هم بیکار نمی‌نشیند و برگ برنده‌ی خود که جنایتکاری بی‌عاطفه به‌نام تدی (با بازی مارتون سوکاس) است را رو می‌کند...»

علی‌رغم تایم قابلِ توجهی که در اکولایزر به شناساندن کاراکتر محوری اختصاص داده شده است، این معارفه به‌شکل قانع‌کننده‌ای صورت نمی‌گیرد و علت برخی کنش‌ها و واکنش‌هایش تا انتها معلوم نمی‌شود. بگذارید مثالی بزنم، اگر سریال خاطره‌انگیز دکستر (Dexter) [محصول ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۳] را دیده باشید، حتماً یادتان هست که دکستر مورگان (با بازی مایکل سی. هال) برای تک‌تک اعمال‌اش یک‌سری کُد داشت که [حداقل در فصل نخست مجموعه] هرگز از آن‌ها تخطی نمی‌کرد. در اکولایزر دقیقاً مشخص نیست که آقای مک‌کال چه پیشینه‌ای داشته و براساس چه کُدها و دستورالعمل‌هایی، وارد میدان می‌شود.

به‌علاوه، متوجه نمی‌شویم که دلیل اصلیِ کنار کشیدن او از پُست بااهمیتِ [احتمالاً امنیتیِ] نامعلوم سابق‌اش چه بوده؟ آیا دل‌سوزی برای آلینا، او را پس از سال‌ها برانگیخته می‌کند یا هیچ‌وقت از احقاق حق ضعیف‌ترها غافل نبوده است؟... این‌ها نمونه‌ای از پرسش‌هایی هستند که در فیلم پاسخی قطعی برایشان نمی‌یابیم و به حدس و گمان مخاطبان حواله داده شده‌اند! البته سعی شده با گذاشتن معدودی دیالوگ‌ در دهان رابرت یا نشان دادن کتاب "مرد نامرئی" (The Invisible Man) [نوشته‌ی هربرت جورج ولز] در دست او [طی دقایق پایانی] این نقیصه مبدل به گونه‌ای رازوارگی و یکی از ابعاد شخصیتی رابرت مک‌کال شود که به‌نظرم چنین هدفی محقق نشده است.

فیلمنامه‌نویسِ اکولایزر، ریچارد وِنک در شخصیت‌پردازیِ قطب منفی داستان هم خلاقیتی از خودش بروز نداده و دست‌به‌دامنِ کلیشه‌هاست. تدی [نیکولای] همان خصوصیات و گذشته‌ای را دارد که در اکثرِ ساواکی‌های سینمای دهه‌ی ۱۳۶۰ خودمان نیز موجود است! ضمناً به این دلیل که دولت آمریکا دشمن فرضی و غیرفرضی زیاد دارد(!)، انتخاب روس‌ها به‌عنوان آدم‌بدهای اکولایزر کج‌سلیقگیِ محض بود! اگر لپ‌تاپ‌های VAIO و گوشی‌های Xperia سونی نبودند، نسبت به تمام شدن دوران "جنگ سرد" (Cold War) و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی دچار تردید می‌شدم! این‌جور جاهاست که تکنولوژی به درد بشر می‌خورد!

چنانچه اکولایزر از ناحیه‌ی این قبیل تسویه‌حساب‌های مضحک سیاسی صدمه نخورده بود، مطمئناً فیلم ماندگارتری می‌شد. هرچند در حالت فعلی هم آن‌چه جلب توجهِ بیش‌تری می‌کند، اکشن و تعلیق اکولایزر است و بعید می‌دانم برای عشقِ‌سینماها مهم باشد که طرف مقابلِ مک‌کال چه ملیتی دارد و یا بیننده‌ای باشد که سکانس روسیه و آن یورش یک‌تنه به کاخ آقای ولادیمیر پوشکین [ولادیمیر پوتین؟!] را جدی بگیرد اصلاً!

اما نکته‌ی حاشیه‌ایِ اکولایزر به ترجمه‌ی فارسی عنوان آن مربوط می‌شود، در فرهنگ لغات "مریام-وبستر" (Merriam-Webster) معادلِ Equalizer واژه‌ی Gun به‌معنیِ عامیانه‌ی تفنگ [اسلحه‌ی آتشین] آمده است و در فرهنگ باطنی نیز Gun آدم‌کش حرفه‌ای ترجمه شده. هر عقل سلیمی که حتی فقط تریلر یا پوستر رسمی فیلم را دیده باشد، تصدیق می‌کند "اسلحه" و "آدم‌کش" [یا کلمات مشابه‌شان] برگردان‌های درست‌تری هستند [۲] تا پرت‌وُپلاهای دور از ذهنی مثلِ "برابرساز"، "مساوی‌ساز"، "برابرکننده"، "تعدیل‌کننده"، "موازنه‌گر" [۳] و از همه مسخره‌تر: "تسویه‌حساب‌جو" که شاهکار بی‌بی‌سیِ فارسی است! بگذریم.

دنزل واشنگتن را از اکولایزر بگیرید، چیزی باقی می‌ماند؟! اکولایزر یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که هم‌چنان دود از کُنده بلند می‌شود! هم آقای مک‌کال [که در فیلم، روس‌ها "بابابزرگ" صدایش می‌زنند!] حسابی از خجالت آدم‌بدها درمی‌آید(!) و هم آقای واشنگتن در ۶۰ سالگی به‌خوبی از عهده‌ی نقش‌آفرینی در فیلمی اکشن برمی‌آید. نقشی که دنزل در اکولایزر بازی می‌کند، نقطه‌ی مقابلِ آلونزوی روز تعلیم (Training Day) [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۰۱] [۴] است. آلونزو کارش هرچه بیش‌تر گند زدن به خیابان‌های لس‌آنجلس بود ولی رابرت، کثافت‌کاری‌های امثال آلونزو هریس را تمیز می‌کند.

از کاستی‌های شخصیت‌پردازی و فیلمنامه‌ گفتم، این صحیح اما اکولایزر به‌واسطه‌ی بهره‌مندی از ستاره‌ای به‌نام دنزل واشنگتن، زمین نمی‌خورد. حضورِ دنزل به‌قدری مجاب‌کننده است که باور می‌کنیم رابرت مک‌کال تا آن اندازه کارش را بلد است که می‌تواند دست‌تنها دم‌وُدستگاهِ مافیای روسیِ پوشکین را فلج کند. شاید آن‌چه در ادامه می‌نویسم به‌نظرتان اغراق‌آمیز بیاید ولی اگر آقای واشنگتن این نقش را بازی نمی‌کرد، ممکن بود اکولایزر [با چنین فیلمنامه‌ی پرحفره‌ای] تبدیل به یک کمدی ناخواسته شود!

پیوسته از بدی‌های فیلمنامه‌ی آقای وِنک گفتم، حالا می‌خواهم به یکی از دیالوگ‌های مک‌کال [خطاب به تدی] اشاره کنم که ارزش به‌خاطر سپردن دارد: «وقتی واسه بارون دعا می‌کنی، لجن هم گیرت میاد» (نقل به مضمون). البته اگر بخواهیم بدبین باشیم، می‌توانیم ریچارد وِنک را متهم کنیم که این قبیل دیالوگ‌ها را نیز از سریالِ ۸۸ قسمتیِ منبع اقتباسِ فیلم [۵] کش رفته است! اگر بخواهیم همه‌ی کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر بشکنیم، گزینه‌ای سزاوار‌تر از ریچارد وِنک سراغ ندارم! پس هرچقدر که دوست دارید، فیلمنامه را بکوبید و حفره‌های ریزوُدرشت‌اش را پیدا کنید!

به‌غیر از فیلمنامه، عمده‌ی عناصر سازنده‌ی فیلم [از کارگردانی و بازیگری گرفته تا فیلمبرداری و تدوین و موسیقی و صدا و اسپشیال‌افکت و...] عیب‌وُنقص گل‌درشتی که توی ذوق تماشاگر بزند، ندارند. هرچند اگر قرار باشد مو را از ماست بیرون بکشیم و تیپ کلیشه‌ایِ مثلاً منتقدهای عبوس، سخت‌گیر و گنده‌دماغ را به خودمان بگیریم، باور کنید به زمین و زمان پیله کردن اصلاً کار سختی نیست! به‌عنوان نمونه، می‌شود بازی مارتون سوکاس [بدمن فیلم] را به باد انتقاد گرفت و گلایه کرد که چرا بازیگری اسمی برای ایفای این نقش انتخاب نشده؟! برای چنین ایراد بنی‌اسرائیلی‌ای، یکی از پاسخ‌ها می‌تواند این باشد که چنانچه تدی را [برای مثال] کوین اسپیسی بازی می‌کرد، پذیرفتن‌اش در قامتِ یک روس تمام‌عیار ساده‌تر بود یا همین آقای سوکاس که کم‌تر بیننده‌ای او را از فیلم‌های قبلی‌اش به‌خاطر می‌آورد؟! و الخ.

ساخت اکولایزر بهانه‌ای شد که سه‌ تن از عوامل کلیدی موفقیت روز تعلیم دوباره به یکدیگر ملحق شوند و مثلثی قدرتمند تشکیل دهند، اضلاع اول و دوم [واشنگتن و فوکوآ] که معرف حضورتان هستند؛ ضلع سوم نیز مائورو فیوره است، فیلمبردار اسکاربرده که با سلیقه‌ی بصری‌اش اکولایزر را بدل به فیلمی خوش‌عکس کرده با اسلوموشن‌هایی دوست‌داشتنی که نظیرشان در سینمای یکی-دو سالِ اخیر را در شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] [۶] سراغ دارم. مثلاً دقت کنید به واپسین رویاروییِ رابرت و تدی، زیر بارش قطرات آب.

اکولایزر خشن است اما خشونت‌اش بیزارکننده نیست. خوشبختانه جلوه‌های ویژه و اکشنِ اکولایزر شبیه بازی‌های کامپیوتری از آب درنیامده‌اند؛ از میان همان مثال‌های متأخرِ پیشانی نوشتار، فرار در سراسر شب را ببینید تا قدر اکولایزر را بیش‌تر بدانید! هم‌چنین اکولایزر حتی یک فریم ابتذال جنسی ندارد، پاکِ پاک است و درصورتی‌که [دور از جان‌تان] مشکل شنوایی داشته باشید [۷] می‌توانید با فراغ بال به‌ تماشایش بنشینید!

اکولایزر کِیس مطالعاتی جالبی است و می‌تواند از این جنبه مورد بررسی قرار گیرد که چطور از یک فیلمنامه‌ی تقریباً تعطیل و قابلِ حدس، می‌شود فیلمی ۱۳۲ دقیقه‌ای ساخت که اضافه بر این‌که خسته‌کننده نباشد، آن‌چنان فروش کند که کمپانی سازنده خبر از تولید قریب‌الوقوع دومین قسمت‌اش را بدهد! درست است که از شخصیت اول اکولایزر کارهای بزرگی سر می‌زند که شاید با عقل سلیم جور درنیایند اما خودِ فیلم ادعاهای گنده‌تر از دهان‌اش ندارد و تماشاگرش را سرگرم می‌کند. همین خوب است.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

 

[۱]: از زمان اکران اکولایزر در ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۴ [۳۱ شهریور ۹۳] تا به حال.

[۲]: چنان‌که برشمردم، "اکولایزر" اسمِ خاص [شخص، مکان یا...] نیست که نشود ترجمه‌اش کرد اما از آن‌جا که "اسلحه" یا "آدم‌کش" خیلی معمولی و پیشِ‌پاافتاده‌اند و به‌علاوه به‌دلیلِ این‌که "اکولایزر" هم به‌راحتی تلفظ می‌شود و هم به گوش مخاطب فارسی‌زبان ناآشنا نمی‌آید، فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود.

[۳]: انگار اکولایزر یک فیلم علمی-آموزشی با موضوع شیمی، فیزیک یا الکترونیک است و قرار بوده از شبکه‌ی آموزشِ سیما پخش شود که دوستانِ اهل دل، چنین معادل‌هایی پیشنهاد داده‌اند! الله و اعلم!

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد روز تعلیم، رجوع کنید به «تسویه‌حساب با گرگِ خیابان»؛ منتشره در دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: اکولایزر (The Equalizer) [محصول ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۹].

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها، سه فیلم خوب که اسکار آن‌ها را جا گذاشت!»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]: به‌خاطر وجود چند دیالوگ غیرقابلِ پخش!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی! نقد و بررسی فیلم «کت بالو» ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین

Cat Ballou

كارگردان: الیوت سیلوراستاین

فيلمنامه: والتر نیومن و فرانک پی‌یرسن [براساس رمان روی چنسلر]

بازيگران: جین فاندا، لی ماروین، مایکل کالان و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: کمدی، وسترن

فروش: بیش از ۲۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۶۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۸: کت بالو (Cat Ballou)

 

یکی بود، یکی نبود. سال‌ها پیش، خیلی قبل‌تر از این‌که کار هالیوود در وسترن‌سازی [از نوع کمدی‌اش] به عرضه‌ی فیلم‌های مشمئزکننده و مبتذلی از فماش یک میلیون راه برای مُردن در غرب (A Million Ways to Die in the West) [ساخته‌ی ست مک‌فارلن/ ۲۰۱۴] بکشد؛ دقیقاً ۵۰ سال پیش که سینمای وسترن اجر و قربی داشت، فیلم درجه‌ی یکی ساخته شد به‌نام کت بالو که ۵۰۰ سال دیگر هم بگذرد، کهنه نخواهد شد، قابلِ دیدن است و می‌تواند حال مخاطبان‌اش را حسابی جا بیاورد.

کت بالو حس‌وُحالی کارتونی دارد که کاملاً آگاهانه به فیلم تزریق شده و به‌هیچ‌وجه الابختکی نبوده است؛ در این خصوص، بایستی توجه شما را جلب کنم به همان بای بسم‌الله، یعنی تیتراژ آغازین [که زنِ فانوس‌به‌دستِ آرم آشنای کمپانی کلمبیا پیکچرز ناگهان به یک زن ششلول‌بند تبدیل می‌شود!] و هم‌چنین نحوه‌ی به نمایش درآمدن نام بازیگران و سازندگان فیلم. هنگام دیدن کت بالو این احساس به‌تان دست می‌دهد که در حال تماشای یکی از انیمیشن‌های کلاسیک والت دیزنی هستید! پینوکیو (Pinocchio) [ساخته‌ی مشترک بن شارپستین، همیلتون لوسک و دیگران/ ۱۹۴۰] یا رابین هود (Robin Hood) [ساخته‌ی ولفگانگ ریدرمن/ ۱۹۷۳] مثلاً.

اما برسیم به خلاصه‌ی داستان فیلم: «دختر جوانی به‌نام کاترین بالو (با بازی جین فاندا) به اعدام محکوم شده است. دقایقی قبل از این‌که کت را پای چوبه‌ی دار ببرند، او به‌یاد می‌آورد چندی پیش را که به زادگاه‌اش، وایومینگ بازگشت و متوجه شد جان پدرش، فرانکی بالو (با بازی جان مارلی) در خطر تهدید جدّی از سوی آدمکشی اجیرشده و بی‌رحم به‌اسم تیم استراون (با بازی لی ماروین) قرار گرفته است. کت برای محافظت از پدر، تصمیم می‌گیرد داروُدسته‌ای غیرعادی تشکیل دهد که گلِ سرسبدشان، کید شلینِ دائم‌الخمر (با بازی لی ماروین) است...»

کت بالو تولید شد تا هجویه‌ای باشد برای سینمای وسترن آن‌هم در زمانی که هنوز اکثر خاطره‌سازانِ این ژانر محبوب [اعم از بازیگر و کارگردان] در قید حیات بودند. اگر وسترن‌بینِ حرفه‌ای باشید، حین تماشای کت بالو کم نخواهند بود لحظاتی که [چه از نقطه‌نظر سیر وقوع حوادثِ فیلم و چه به‌لحاظ چگونگیِ اتفاق افتادن‌شان] حال‌وُهوای شماری از مطرح‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما را برایتان زنده کنند. کت بالو حتی با وسترن‌های سینمای صامت هم شوخی می‌کند!

جالب است کت بالو که خودش چنان ارجاعاتی به برترین‌های ژانر وسترن می‌دهد، حالا مبدل به یک منبع ارجاع کلاسیک شده! به‌عنوان مثال، نگاه کنید به انیمیشن اسکاریِ رنگو (Rango) [ساخته‌ی گور وربینسکی/ ۲۰۱۱] که گروه جغدهای نوازنده‌ی راوی‌اش یادآور نت کینگ کول و همکار ماندولین‌نوازش در کت بالو هستند و همین‌طور منقار فلزی شاهین که به‌سرعت تیم استراونِ دماغ‌نقره‌ای را به اذهان علاقه‌مندان سینمای وسترن و طرفداران کت بالو متبادر می‌سازد.

هر زمان صحبت از برجسته‌ترین پارودی‌های ژانر وسترن می‌شود، نامی که در کنار [و اغلب مقدم بر] کت بالو می‌شنویم، زین‌های شعله‌ور (Blazing Saddles) [ساخته‌ی مل بروکس/ ۱۹۷۴] است؛ فیلمی که معتقدم زیادی تحویل گرفته شده و اصلاً شایسته‌ی چنین القابی نیست. از آن‌جا که ابداً قصد ندارم در نوشتاری جداگانه وقت‌ام را حرام این فیلم کنم(!) اجازه‌ بدهید در ادامه، مختصری پیرامون‌اش بنویسم.

زین‌های شعله‌ور هجویه‌ی سینمای وسترن است در دوران افول ژانر مذبور [دهه‌ی ۱۹۷۰] که اگر می‌شد از برخی شوخی‌هایش صرفِ‌نظر کرد، می‌توانستیم آن را مناسب خنداندن مخاطبان خردسال معرفی کنیم! «یک کارگر راه‌آهن سياه‌پوست به‌نام بارت (با بازی کلیون لیتل)، سرکارگر سفيدپوست‌اش را با ضربه‌ی بیل زخمی می‌کند و به اعدام محکوم می‌شود! هدلی لامار (با بازی هاروی کورمن) فردی بانفوذ است که قصد تصاحب زمین‌های راک‌ريج را دارد؛ او برای به آشوب کشاندن شهر، بارت را به‌عنوان کلانتر جدید راک‌ريج انتخاب می‌کند...»

زین‌های شعله‌ور که گاهی مبتذل و تهوع‌آور هم می‌شود، نه بازی‌های درجه‌یکی دارد و نه شوخی‌های بامزه‌ای. شاید زین‌های شعله‌ور در زمان اکران [به گواه سوددهی رؤیایی‌اش] خنده‌دار به‌حساب می‌آمده است؛ اما حالا حتی توان گرفتن لبخندی از تماشاگر امروزی را هم ندارد. تنها قسمت این فیلم که از گزند گذر زمان مصون مانده، ۱۰ دقیقه‌ی پایانی‌اش است؛ یعنی همان زدوُخورد و بلبشویی که به استودیوهای کمپانی برادران وارنر کشیده می‌شود. خلاصه این‌که اگر تلف کردن ۸۰ دقیقه از عمر مبارک برایتان اهمیتی ندارد، زین‌های شعله‌ور را حتماً ببینید!

بازگردیم به فیلم دوست‌داشتنیِ مورد بحث خودمان؛ در کت بالو داستان پرماجرا، جوّ بامزه‌ی مسلط بر سرتاسر اثر، ریتمِ غالباً تند و پلان‌های کوتاه به‌اضافه‌ی تایم [نه کم، نه زیادِ] ۹۶ دقیقه‌ایِ آن دست به دست هم داده‌اند تا کت بالو فیلمی خسته‌کننده نباشد. جین فاندای ۲۸ ساله با ترکیبی از ملاحت و ظرافتی مثال‌زدنی، استحاله‌ی کت از دختر جوان پاستوریزه‌ی ابتدای فیلم [که قرار بود معلم مدرسه باشد] به دختری نترس [که به کاری جز انتقام گرفتن فکر نمی‌کند، دست به اسلحه می‌برد و از دزدیِ قطار و حتی چوبه‌ی دار ابایی ندارد] را به معرض نمایش می‌گذارد.

بخش قابلِ اعتنایی از بار موقعیت‌های کمیک [و جفنگِ] فیلم نیز بر دوش کید شلین، یکی از دو نقشی است که لی ماروین در کت بالو استادانه ایفایش می‌کند. شلین پیش‌ترها هفت‌تیرکشی اسطوره‌ای بوده و برای خودش بروبیایی داشته اما حالا یک الکلیِ تمام‌عیار است که در هپروت سیر می‌کند! نمونه‌ای از موقعیت‌هایی که اشاره کردم، وقتی رقم می‌خورد که کید شلین بی‌توجه به [و درواقع: بی‌خبر از!] محتوای بحثِ جمع و صحبت‌های ردوُبدل شده، متناوباً تکرار می‌کند: «چطوره به افتخارش یه گیلاس بزنیم؟!» (نقل به مضمون) آقای ماروین برای این نقش‌آفرینی از سی‌وُهشتمین مراسم آکادمی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد گرفت.

کت بالو در بهترین لحظات‌اش، معجونی کم‌یاب از تلفیق توأمانِ کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی است! اوجِ چیزی که درباره‌اش حرف می‌زنم به‌نظرم در آن سکانسِ لبالب از شور و نشاطِ رقص دسته‌جمعی شکل می‌گیرد که به یک دعوا و بزن‌بزن خنده‌دار و شیرتوشیر ختم می‌شود. کت بالو وسترنی شاد و فرح‌بخش است که در دوران ناخوش‌احوالی و بی‌حوصلگی می‌توانیم بدون مراجعه به پزشک، روزی یک نوبت برای درمان قطعیِ خودمان تجویزش کنیم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دست‌وُپا زدن در باتلاق؛ نقد و بررسی فیلم «صلیب آهنین» ساخته‌ی سام پکین‌پا

Cross of Iron

كارگردان: سام پکین‌پا

فيلمنامه: جولیوس جی. اپستاین، جیمز همیلتون و والتر کلی [براساس رمان ویلی هاینریش]

بازيگران: جیمز کابرن، ماکسیمیلیان شل، جیمز میسون و...

محصول: انگلستان و آلمان غربی، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: اکشن، درام، جنگی

بودجه: ۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۷: صلیب آهنین (Cross of Iron)

 

شاید تعجب‌آور باشد اما تا به حال در طعم سینما فیلم جنگی نداشته‌ایم! ژنرال دلارووره (General della Rovere) [ساخته‌ی روبرتو روسلینی/ ۱۹۵۹] [۱] جنگی است، درست ولی بیش‌تر به تبعات جنگ می‌پردازد تا به متنِ آن. دوست داشتم این خلأ [حداقل برای اولین‌بار] با فیلمی خاص پر شود و صلیب آهنین همانی است که مدّنظرم بود؛ فیلمی خاص از واپسین ساخته‌های فیلمسازِ فراری از قاعده‌های تثبیت‌شده و ژانرهای معهودِ سینما، عالیجناب دیوید ساموئل پکین‌پا.

اغلب پکین‌پا را با وسترن‌هایش می‌شناسند علی‌الخصوص پرآوازه‌ترین‌شان این گروه خشن (The Wild Bunch) [محصول ۱۹۶۹]. به‌نظر نگارنده اما برترین ساخته‌ی آقای فیلمساز، تنها فیلم جنگی او یعنی همین صلیب آهنین است که مهجور مانده و آن‌طور که لایق‌اش بوده، قدر ندیده است. «سال ۱۹۴۳، آلمانی‌ها در خاک شوروی زمین‌گیر شده‌اند و جز دفع حملات روس‌ها و عقب نشستن از برابرشان کار دیگری ندارند. در چنین جهنمی، تمام هم‌وُغم سرجوخه اشتاینر (با بازی جیمز کابرن) زنده از مهلکه به در بردن سربازهای زیردست‌اش است درحالی‌که سروانِ تازه‌وارد، استرانسکی (با بازی ماکسیمیلیان شل) به هیچ‌چیز به‌غیر از به سینه چسباندن "صلیب آهنین" [۲] فکر نمی‌کند و دلِ خوشی از اشتاینر [و امثالِ او] ندارد...»

صلیب آهنین دو قطب مثبت و منفی دارد؛ دو شخصیت نیک و بد که از دلِ گفتگوها و اکت‌ها، تمام‌وُکمال به مخاطب شناسانده می‌شوند. سرجوخه اشتاینر یک آدم‌حسابی است با اصولی تخطی‌ناپذیر. مثلاً به افرادش اجازه‌ی دست‌درازی به زن‌ها را نمی‌دهد و یا این‌که حتی به قیمت سرپیچی از امر مافوق‌اش حاضر نمی‌شود اسیر کم‌سن‌وُسال روس را بکشد. اشتاینر برای کسب پیروزی و افتخار نمی‌جنگد و برای دستورها و تشویق‌های افسران مافوق تره هم خُرد نمی‌کند بلکه یگانه هدف او حفظ جان افراد تحت فرمان‌اش است. سروان استرانسکی درجه‌داری اشراف‌زاده است که خودش به‌صراحت اذعان می‌کند با طمع دریافت نشان "صلیب آهنین" تقاضای انتقال به روسیه را داشته. استرانسکی در عین حال یک بزدلِ به‌تمام‌معناست که وقت حمله‌ی ناگهانی روس‌ها، مثل موش توی سوراخ‌اش قایم می‌شود و اصلاً رو نشان نمی‌دهد!

هرطور که حساب کنید، صلیب آهنین فیلم جنگیِ به‌کلی متفاوتی است. برخلاف اکثر قریب به‌اتفاقِ فیلم‌های با محوریتِ جنگ جهانی دوم، وقایع صلیب آهنین تماماً در سنگرهای سربازان آلمانی می‌گذرد؛ درست وقتی در باتلاق شوروی گیر افتاده‌اند، خسته و فرسوده شده‌اند. در صلیب آهنین البته خبری از قهرمان‌بازی‌های آمریکایی‌ها هم نیست و هیچ کاراکتر آمریکایی‌ای در فیلم وجود ندارد خوشبختانه!

امکان ندارد درباره‌ی فیلمی از پکین‌پا دست به قلم برد و چیزی از آن اسلوموشن‌های منحصربه‌فردش ننوشت. عالیجناب پکین‌پا در فیلم‌هایش به زیبایی‌شناسیِ خاصّی از کاربرد نماهای اسلوموشن رسیده بود که صلیب آهنین به‌منزله‌ی اثری به‌جای‌مانده از دوران بلوغ فیلمسازی او [و چنان‌که گفتم، به‌زعم من: بهترین فیلم‌اش] از این قاعده مستثنی نیست. در اسلوموشن‌های آقای پکین‌پا شاعرانگی و فردیتی موج می‌زند که خیال می‌کنیم اسلوموشن را اولین‌بار او بوده که در سینما ابداع کرده است!

تیتراژهای آثار پکین‌پا نیز خاص‌اند، در خدمت داستان فیلم و تقویت‌کننده‌ی بار معنایی آن. چنانچه قرار باشد به‌طورِ موردی و از صلیب آهنین حرف بزنم، تیتراژ جزئی تفکیک‌ناپذیر از فیلم است. صلیب آهنین با تیتراژش کامل می‌شود و نمی‌توان ندیده‌اش گذاشت. آغازکننده‌ی فیلم، یک‌سری تصاویر سیاه‌وُسفید آرشیوی از دوران تیره‌وُتار جنگ دوم جهانی و ایام خوش آدولف هیتلر است، زمانی که فارغ‌البالْ افسران برگزیده و سلحشورش را مفتخر به کسب "صلیب آهنین" می‌کرد و ماشین جنگی آلمان‌ها هنوز به روغن‌سوزی نیفتاده بود.

هم‌زمان با نمایش این تکه‌فیلم‌ها، سرودی کودکانه و شاد به زبان آلمانی به گوش می‌رسد که در هماهنگیِ کامل با لبخندهای پیشوا و سرزندگیِ مردم و سربازهایی است که به‌تناوب می‌بینیم‌شان. تقریباً هر ۸ ثانیه یک‌بار، تصویرْ فیکس و خون‌رنگ می‌شود و نام بازیگران و سایر عوامل فیلم با فونتی مخصوص بر صفحه نقش می‌بندد. در این تیتراژ ۴ دقیقه و ۴۵ ثانیه‌ای هرچه زمان جلوتر می‌رود، هیتلر هم‌چنان لبخند می‌زند اما مردم و سربازها دیگر شاد نیستند و صدای بچه‌ها هم قطع می‌شود.

از آن به‌بعد، به‌جز یأس و اضطراب و شکست و عقب‌نشینی و اجساد رهاشده در برف و گل‌وُلای چیزی نمی‌بینیم. تصویر شخصیت اصلی صلیب آهنین، سرجوخه اشتاینر را پس از آخرین تکه از فیلم‌های آرشیوی مشاهده می‌کنیم که آن‌هم سیاه‌وُسفید است و تأکیدی بر دوز بالای رئالیسم در فیلم سام پکین‌پا. تیتراژ آخرِ صلیب آهنین نیز درواقع قرینه‌ی شروع‌اش است. پیش از رسیدن به عنوان‌بندی، دوباره سرود کودکانه‌ی آغاز فیلم شنیده می‌شود که همراه با فیکس‌فریم‌های پی‌درپی است. خودِ تیتراژ هم تشکیل شده از نمایش یک‌درمیانِ اسامی [بر زمینه‌ای این‌بار آبی] و قطعه‌عکس‌هایی از جنایات جنگی [این‌بار نه‌فقط منحصر به جنگ جهانی دوم].

صلیب آهنین کلی دیالوگ درجه‌ی یک دارد که بدیهی است اکثرشان مختصِ اشتاینر کنار گذاشته شده‌ باشند: «اینجا برای هیچ کاری داوطلب نشو!» و یا در جواب سؤال سربازِ زیردست‌اش [ما اینجا داریم چه‌کار می‌کنیم؟!] می‌گوید: «ما مشغول اشاعه‌ی فرهنگ آلمانی در یک دنیای ناامید هستیم!» (نقل به مضمون). صحنه‌های نبردِ صلیب آهنین به‌شدت جان‌دارند و با علمِ به این‌که جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری در دهه‌ی ۷۰ خواب‌وُخیالی خوش بوده است (!)، ستودنی هستند.

مشخص کردنِ این‌که [طی ۴ دهه] دقیقاً چه فیلم‌هایی از صلیب آهنین و سکانس‌های اکشن و جنگی‌اش تأثیر پذیرفته‌اند، کاری است زمان‌بر. از نمونه‌های به‌دردبخورِ وطنی، هیوا و مزرعه‌ی پدری [به‌ترتیب: ساخته‌ی ۱۳۷۷ و ۱۳۸۱ زنده‌یاد رسول ملاقلی‌پور] را می‌توان نام برد. مثالِ متأخر سینمای آمریکا هم Fury [ساخته‌ی دیوید آیر/ ۲۰۱۴] است که تأثیرپذیری‌اش از صلیب آهنین بیداد می‌کند! به‌عنوان نمونه، توجه‌تان را جلب می‌کنم به نمای عبور تانک از روی جسدی یکی شده با گل‌وُلای که بازسازیِ نعل‌به‌نعلِ پلانی مشابه از صلیب آهنین است؛ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

موسیقی متن صلیب آهنین اثر فوق‌العاده احساس‌برانگیزِ ارنست گلد است که در تیتراژ پایانی [پس از فیکس‌فریم شدن تصویر اشتاینر] فقط می‌شود با واژه‌ی "درخشان" توصیف‌اش کرد. گرچه نام پکین‌پا با "خشونت" گره خورده است ولی در صلیب آهنین [تحت عنوان فیلمی که یک‌سره در میدان جنگ سپری می‌شود، یعنی خشونت‌بارترین موقعیتِ ممکن] شاهد هیچ اِعمال خشونتی نیستیم که در صراحت و بی‌پردگی به پای فیلم‌های امروزی برسد!

صلیب آهنین دوبله‌ای عالی به مدیریت چنگیز جلیلوند دارد که خودش باظرافت و استادانه به‌جای قطب‌های خیر و شر فیلم [اشتاینر و استرانسکی] حرف زده است. با وجود این‌که همیشه ترجیح‌ام به تماشای فیلم‌ها به زبان اصلی است اما توصیه می‌کنم این کیسِ ویژه را استثنائاً با دوبله ببینید! تماشای نسخه‌ی دوبله‌ی صلیب آهنین موجب می‌شود تا آدم‌های فیلم را هرچه بیش‌تر به‌عنوان "آلمانی" باور کنید. به‌نظرم انگلیسی حرف زدن کاراکترها در نسخه‌ی اورجینال، این باورپذیری را [تا حدّی] مخدوش می‌کند.

همان‌طور که صلیب آهنین فیلم نامتعارفی است؛ پایان‌اش نیز آن‌طور که اغلب‌مان انتظار داریم، اتفاق نمی‌افتد، کلیشه‌ای نیست و تفسیرهای مختلفی طلب می‌کند. گفته می‌شود که صلیب آهنین هم حین فیلمبرداری دچار مشکل و مسئله بوده و هم بعداً تکه‌پاره شده است؛ اگر نسخه‌ی ۱۳۳ دقیقه‌ایِ کنونیِ صلیب آهنین ماحصلِ چنان شرایطی بوده است، شاهکارِ سینمای ضدجنگ خطاب کردن‌اش اغراق‌آمیز به‌نظر نمی‌رسد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد ژنرال دلارووره، رجوع کنید به «مرگ با چشمان باز»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: صلیب آهنین (به آلمانی: Eisernes Kreuz) یک نشان نظامی کشور آلمان است که از زمان پادشاهی پروس تا به امروز کاربرد دارد. این نشان نخستین‌بار توسط فریدریش ویلهلم سوم پادشاه پروس ایجاد شد و نخستین‌بار در جریان جنگ‌های ناپلئونی در تاریخ ۱۰ مارس ۱۸۱۳ در برسلاو اعطا شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ صلیب آهنین).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

به سوی کالیفرنیا؛ نقد و بررسی فیلم «ویل هانتینگ خوب» ساخته‌ی گاس ون‌سنت

Good Will Hunting

كارگردان: گاس ون‌سنت

فيلمنامه: مت دیمون و بن افلک

بازيگران: مت دیمون، رابین ویلیامز، بن افلک و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۷ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۱۰ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۲۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۷ اسکار دیگر، ۱۹۹۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۶: ویل هانتینگ خوب (Good Will Hunting)

 

گاس ون‌سنت از سینماگران محبوب‌ام نیست؛ فیل‌اش که اصلاً حال‌ام را به‌هم می‌زند، با این حساب حتی می‌توانم بگویم از ون‌سنت بدم هم می‌آید! پس لابد می‌پرسید چرا ویل هانتینگ خوب را برای شماره‌ی ۱۰۶ طعم سینما انتخاب کرده‌ام؟! اگر به وجود چیزی تحت عنوانِ دهان‌پرکنِ "سینمای گاس ون‌سنت" باور داشته باشید؛ ویل هانتینگ خوب کم‌تر ون‌سنتی است، حوصله‌سربر نیست و مهم‌تر این که یک رابین ویلیامز دارد که در اوج است و دیگر دست‌نیافتنی.

ویل هانتینگ خوب داستان جوانی ۲۰ ساله به‌نام ویل (با بازی مت دیمون) است که به‌نحوی خودویران‌گرانه سعی دارد نبوغ باورنکردنی‌اش در ریاضی را نادیده بگیرد و خودش را با کارهای پیشِ‌پاافتاده و معمولی سرگرم کند. استاد برجسته‌ی ریاضیات، پروفسور جرالد لامبو (با بازی استلان اسکارسگارد) از هم‌کالجی قدیمی‌اش دکترِ روان‌شناس، شان مک‌گوایر (با بازی رابین ویلیامز) می‌خواهد تا ویل نابغه را سرِ عقل بیاورد...

حُسن غیرقابلِ انکار ویل هانتینگ خوب زود رفتن‌اش سراغ اصل مطلب است، امتیازی که البته از فیلمنامه می‌آید و ربطی به کارگردان ندارد. بی‌خود نبوده است که آکادمی، اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اورجینال آن سال را به دیمون و افلکِ تازه از گرد راه رسیده داده. اگر دستِ خودِ ون‌سنت بود، احتمالاً ویل هانتینگ خوب را هم مثل فیل (Elephant) [محصول ۲۰۰۳] از دقیقه‌ی ۵۰ به‌بعد شروع می‌کرد! وقت تماشای ویل هانتینگ خوب گذشت زمان، دغدغه‌ی مخاطب نیست چرا که چندان احساس‌اش نمی‌کند. لطفاً دچار سوءتفاهم نشوید! از ویل هانتینگ خوب و فیلمنامه‌اش به‌مثابه‌ی شاهکاری بی‌بدیل حرف نمی‌زنم کمااین‌که ویل هانتینگ خوب در بخش بهترین فیلمنامه هم [به‌جز کمی تا قسمتی: شب‌های بوگی (Boogie Nights) برترین ساخته‌ی پل تامس اندرسون] رقبای قدری نداشت.

استلان اسکارسگارد نقش یک پروفسور کلیشه‌ای را بدون خلاقیت اما استاندارد بازی می‌کند. مینی درایور و بن افلک هریک در سکانس‌های مشترک‌شان با مت دیمون، مکمل‌هایی قابلِ تحمل و باورپذیرند. دیمون هم درخشان که نه ولی خوب است و حضورش بر پرده آن‌قدر باکیفیت هست که تماشاگر به سر درآوردن از آخر و عاقبت ویلِ نابغه علاقه‌مند شود و حتی گاهی با او همذات‌پنداری کند. اما شما هم حتماً با نگارنده هم‌عقیده‌اید که برگ برنده‌ی فیلم از بُعد بازیگری، نقش‌آفرینیِ شاخص و اسکاربُرده‌ی رابین ویلیامز است که به‌واسطه‌ی مرگ شوکه‌کننده‌اش حالا انگار دوست‌داشتنی‌تر و دلنشین‌تر از قبل به‌نظر می‌رسد.

ویل هانتینگ خوب از دیالوگ‌های فوق‌العاده تأثیرگذاری بهره می‌برد که برخلاف روال معمولِ این‌طور فیلم‌ها، هیچ‌کدام‌شان از دهان شخصیت اصلی خارج نمی‌شوند! اغلبِ این دیالوگ‌ها را از زبان آقای ویلیامز می‌شنویم و یکی را هم از چاکی (با بازی بن افلک): «هر روز میام خونه‌ت، سوارت می‌کنم و می‌ریم بیرون، یه چیزی می‌خوریم، یه کم می‌خندیم، خودش کلی کیف داره... می‌دونی بهترین ساعتِ روز من کِی‌یه؟ تقریباً همون ۱۰ ثانیه‌ای‌یه که از سر خیابون، می‌پیچم تا برسم در خونه‌ی تو، چون فکر می‌کنم شاید برسم اونجا، دَرو بزنم و تو اونجا نباشی. بدون خداحافظی، بدون قول‌وُقرار، تو فقط رفتی...» (نقل به مضمون)

ویل هانتینگ خوب فیلمی ساختارشکن نیست بلکه بیش‌تر کلیشه‌ای است ولی نه از نوع آزاردهنده‌اش. کلیشه‌ای بودن و مطابق الگوها عمل کردن الزاماً و همیشه بد نیست. اجازه بدهید منظورم را با مثالی روشن کنم؛ کمدی-رُمانتیک‌ها از دیرباز تاکنون دستورالعملی یکسان دارند: ۱- ملاقات اولیه‌ی زن و مرد و جوانه زدن دلدادگی بین‌شان، ۲- گسستی گریزناگذیر و صدالبته گذرا، ۳- از میان برداشته شدن مصائب و وصل دو دلداده. ده‌ها فیلم درست‌وُحسابی طبق همین الگوی کلیشه‌ای دیده‌ایم، لذت برده‌ایم و هیچ‌وقت هم فکر نکرده‌ایم تماشاگر فیلمی سطح پائین هستیم. ویل هانتینگ خوب نیز بر الگویی آشنا و کلیشه‌ای استوار است که آمریکایی‌ها استاد ساختن‌اش هستند [و ما بلد نیستیم] کلیشه‌ی شکل گرفتن یک رابطه‌ی عمیق و جذاب انسانی بین دو آدم بی‌ربطی که در ابتدا به‌نظر می‌رسد هرگز امکان ندارد با همدیگر جور شوند. این دو نفر در ویل هانتینگ خوب، شان و ویل هستند.

چنته‌ی ویل هانتینگ خوب از لحظات به‌یادماندنی خالی نیست؛ مثلاً به‌خاطر بیاورید نحوه‌ی آشنایی ویل و اسکایلار (با بازی مینی درایور) را در بار یا اولین دیدار ویل با شان و هم‌چنین دومین ملاقات‌شان را کنار دریاچه. ولی به‌نظرم سینمایی‌ترین بخش‌های ویل هانتینگ خوب همان ۱۵ دقیقه‌ی پایانی‌اش هستند؛ در این دقایق، تصویر است که حرف اول را می‌زند و فیلم کم‌تر در بندِ دیالوگ و کلام است. شخصاً شیفته‌ی پلان ساده‌ی آخر هستم که از بالا اتومبیل درب‌وُداغانِ قرمزرنگِ ویل را می‌بینیم که تک‌وُتنها در جاده به سوی کالیفرنیا [و دختره] پیش می‌رود. اگر هنوز جواب سوالِ [چرا ویل هانتینگ خوب؟] را نگرفته‌اید، باید بگویم فقط علاقه به همین یک نمای ۴ دقیقه و ۳۰ ثانیه‌ای کفایت می‌کرد تا مجاب شوم درباره‌ی فیلم بنویسم.

سپردن کارگردانی فیلمی مثل ویل هانتینگ خوب به گاس ون‌سنت یکی از عجایب روزگار است! انتخاب فیلمسازی که فیلم‌های پوچ و کسالت‌بارِ [به قول خودمان] جشنواره‌ای بعضاً همراه با اشارات آشکار و نهان به تمایلات هم‌جنس‌خواهانه می‌سازد، عجیب نیست واقعاً؟! فیلمنامه‌ی ویل هانتینگ خوب پتانسیل‌اش را داشته تا شاهد صحنه‌های پرحس‌وُحال و هیجان‌انگیزِ بیش‌تری [از آن‌چه که هست] باشیم. ویل هانتینگ خوب گرچه به‌لحاظ ریتم و جذابیت، در قیاس با مشهورترین ساخته‌ی ون‌سنت فیل یک شاهکار به‌حساب می‌آید(!) اما [از همین دو منظر مورد اشاره] فیلم یک‌دستی نیست و دارد لحظاتی هم که از نفس می‌افتد و کسالت و سردیِ سایر فیلم‌های ون‌سنت را تداعی می‌کند.

با همه‌ی این تفاسیر، معتقدم شیوه‌ی کارگردانیِ عاری از شوروُحال به‌اضافه‌ی سرما و رخوتِ ویژه‌ی فیلم‌های ون‌سنت [که درباره‌اش حرف زدم] ویل هانتینگ خوب را دچار تناقض جالبی کرده است. ویل هانتینگ خوب قرار بوده بازتاب‌دهنده‌ی آن "رؤیای آمریکایی" (American Dream) معروف باشد اما در فیلم، مسئله‌ی نبوغ ویل و اعتلای او به حاشیه رانده می‌شود و سرآخر تنها چیزی که از ویل هانتینگ خوب به‌یاد می‌ماند، پیوندی انسانی است که میان او و روان‌شناسِ غیرمتعارف‌اش پا می‌گیرد. به‌نظرِ نگارنده، اتفاق مذکور باعث شده تا ویل هانتینگ خوب برای تماشاگر غیرآمریکایی نیز جذاب باشد که این هم دلیل دیگری برای انتخاب این فیلم خاص از گاس ون‌سنت است.

ویل هانتینگ خوب بهترین فیلم ون‌سنت است چون کم‌تر ون‌سنتی است! و در عین حال [در مقایسه با فیلم‌های هم‌مضمونِ هم‌دوره‌اش، به‌عنوان مثال: اگه می‌تونی منو بگیر (Catch Me If You Can) ساخته‌ی سال ۲۰۰۲ استیون اسپیلبرگ] از رؤیای آمریکایی [که شاید بعضی وقت‌ها تحمل‌اش برایمان مشکل باشد] فاصله گرفته است زیرا خواه‌ناخواه مؤلفه‌های سینمای ون‌سنت داخل‌اش شده‌اند.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فیلمِ روابط؛ نقد و بررسی فیلم «حرف بسه» ساخته‌ی نیکول هالوفسنر

Enough Said

كارگردان: نیکول هالوفسنر

فيلمنامه: نیکول هالوفسنر

بازيگران: جولیا لوییس-دریفوس، جیمز گاندولفینی، کاترین کینر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: کمدی-درام، عاشقانه

بودجه: ۸ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای یک جایزه‌ی گلدن گلوب، ۲۰۱۴

 

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۵: حرف بسه (Enough Said)

 

اگر میانسالی را رد کرده‌اید و مطلقه هم هستید، نور علی نور است! از حرف بسه هم لذت بیش‌تری خواهید برد و هم کلی چیز یاد خواهید گرفت. چنانچه هیچ‌کدام از دو پیش‌شرط فوق‌الذکر را دارا نیستید، نگران نباشید! حرف بسه تا آن حد سرگرم‌کننده و سرشار از ظرایف انسانی هست که سرآخر از یک ساعت و نیم وقتی که برایش گذاشته‌اید، احساس پشیمانی نکنید!

ایوا (با بازی جولیا لوییس-دریفوس) زنی مطلقه است که خرج‌اش را از ماساژوری درمی‌آورد. ایوا که به کسالت و تکرار در زندگی روزمره‌ی خود رسیده است، طی یک مهمانی [به‌طور جداگانه] با زن و مردی به‌نام ماریان (با بازی کاترین کینر) و آلبرت (با بازی جیمز گاندولفینی) آشنا می‌شود. به‌تدریج بین ایوا با ماریان، ارتباطی عمیق و دوستانه و میان ایوا و آلبرت، رابطه‌ای عاشقانه پا می‌گیرد. چندی بعد، ایوا پی می‌برد که آلبرت درواقع همان شوهر سابق ماریان است که گه‌گاه ماریان از او و عادت‌های اعصاب‌خُردکن‌اش برای ایوا تعریف می‌کند...

مواقعی که خسته و بی‌حوصله‌اید، هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی یک کمدی-رُمانتیکِ درست‌وُدرمان نمی‌تواند حال خوب‌تان را بازگرداند. حرف بسه از تازه‌ترین و بهترین نمونه‌های این گونه‌ی سینماییِ تماشاگرپسند، امتحانْ پس داده و حال‌خوب‌کن به‌شمار می‌رود که کارگردان گزیده‌کار‌ش وابسته به جریان موسوم به سینمای مستقلِ آمریکاست و فیلم‌های جمع‌وُجورِ کم‌بودجه می‌سازد.

حرف بسه فیلمِ روابط است و فیلمِ روابط پیچیده‌ی انسانی؛ رابطه‌ی ایوا با آلبرت، ایوا با ماریان، ایوا با الن، ایوا با کلویی، ایوا با سارا، ایوا با شوهر سابق‌اش، ایوا با مشتری‌های ماساژش، آلبرت با تس، آلبرت با ماریان، ماریان با تس، سارا با کتی، سارا با ویل و... همان‌طور که مشاهده می‌کنید، ایوا در مرکز این روابطِ تودرتو قرار دارد و قصه‌ی اصلی حرف بسه نیز حول محور رابطه‌ی هم‌زمان ایوا با آلبرت و همسر پیشین آلبرت [یعنی ماریان] شکل گرفته است. بی‌گدار به آب نزده‌ایم چنانچه حرف بسه را کمدی-رُمانتیکی روان‌شناسانه توصیف کنیم.

از نیکول هالوفسنر پیش‌تر دوستان پول‌دار (Friends with Money) [محصول ۲۰۰۶] را دیده بودم که بن‌مایه‌های مشترکی با حرف بسه دارد طوری‌که حتی می‌شود یک حرف بسه‌ی کاملاً قوام‌نیافته خطاب‌اش کرد! از جمله نکته‌های فرعی که در هر دو فیلم جلبِ نظر می‌کند، اشاره‌شان به فراگیر شدن پدیده‌ی مذموم هم‌جنس‌بازی در جامعه‌ی امروز است از این نظر که مراودات دوستانه و پاکِ هم‌جنس با هم‌جنس را نیز تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. در دوستان پول‌دار آرون (با بازی سیمون مک‌بورنی) به هم‌جنس‌گرایی متهم می‌شود و در حرف بسه ایوا! ناگفته نماند که شکل پرداختن به معضل مورد اشاره، در حرف بسه با ظرافت بیش‌تری همراه است.

نقطه‌ی قوت فیلم خانم هالوفسنر، جهان‌شمول بودن‌اش است؛ حرف بسه صرفاً به مشکلات ایوا و آلبرت به‌عنوان دو آمریکاییِ ساکن لس‌آنجلس اختصاص ندارد و نظایرش می‌تواند [با اندکی تفاوت در جزئیاتِ ماجراها و مناسبات انسانی] برای هر زن و مردی [از طبقه‌ی متوسط] در هر گوشه‌ای از دنیا اتفاق بیفتد. نیکول هالوفسنر داستان فیلم‌اش را بدون هیچ ادا و اصولِ فرمی، در کمال سادگی و بی‌لکنت پیش می‌برد. حرف بسه [و فیلم‌های هالوفسنر] را به‌درستی می‌شد وودی آلنی خواند البته درصورتی‌که وودی آلن زن بود و اصراری به هر سال فیلم ساختن، نداشت!

جولیا لوییس-دریفوس که در مقایسه با دیگر خانم‌های میانسالِ فیلم [کاترین کینر و تونی کولت] کم‌تر شناخته‌شده است، نقش‌آفرینیِ غیرمنتظره‌ای دارد آن‌قدر که کنجکاو می‌شوید کارهای بعدی‌اش را جدی‌تر دنبال کنید! اوج هنرنماییِ خانم بازیگر، سکانس نفس‌گیر روبه‌رو شدن ایوا با آلبرت در خانه‌ی ماریان است؛ دریفوس به‌نحوی ایوای مستأصل را بازی می‌کند که عمق حس‌وُحال ایوا را [درک که چه عرض کنم!] با پوست‌وُگوشت‌مان لمس می‌کنیم.

جیمز گاندولفینی نیز در یکی از آخرین حضورهایش بر پرده‌ی نقره‌ای [۱]، نقش کامله‌مردِ رئوف و شکست‌خورده‌ای را بازی می‌کند که با آن لبخندهای تودل‌برو، ممکن نیست دوست‌اش نداشته باشید! اینجا کاترین کینر، بازیگر مورد علاقه‌ی نیکول هالوفسنر [۲] را هم داریم که مدت زمان حضور و ایضاً به چشم آمدن‌اش کم‌تر از آقای گاندولفینی و خانم دریفوس است. کینر در حرف بسه یک شاعر اتوکشیده‌ی مقرراتی است که هیچ دوست نزدیکی ندارد.

حرف بسه به گاندولفینی فقید تقدیم شده است؛ در تیتراژ انتهایی، «FOR JIM» توجه‌تان را جلب نکرد؟! جیمز گاندولفینی از بازیگران کم‌تر قدردیده‌ی سینما بود که یکی از پرجزئیات‌ترین بازی‌هایش را در حرف بسه به یادگار گذاشته است. حمله‌ی قلبی، جان گاندولفینی را حدود دو ماه و نیم پیش از اکران فیلم [در رم] گرفت.

خانم هالوفسنر در روی پرده آوردن گرفتاری‌های زنان خودسرپرستِ طبقه‌ی متوسط، تبهری عجیب دارد. در دوستان پول‌دار اولیویا (با بازی جنیفر آنیستون) باورپذیرترین کاراکتر فیلم، یک خدمتکار است؛ در حرف بسه ملموس‌تر از ایوا وجود ندارد که او هم از راه ماساژوری در خانه‌های مردم امرار معاش می‌کند. جان کلام فیلم را شاید بشود در این دیالوگِ تلخِ خردمندانه‌ی فران (با بازی کاتلین رُز پرکینز) سراغ گرفت که درباره‌ی شوهر سابق‌اش چنین اظهارنظر می‌کند: «آدم خیلی دوست‌داشتنی‌ای بود اما نه برای من...» (نقل به مضمون).

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

[۱]: بعد از اکران حرف بسه در ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۳، سقوط (The Drop) [ساخته‌ی مایکل آر. روسکام] نیز در ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۴ به نمایش درآمد.

[۲]: کاترین کینر در هر پنج فیلمی که خانم هالوفسنر تاکنون ساخته، بازی داشته است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کیمیای حسرت‌ناک رفاقت؛ نقد و بررسی فیلم «ریو براوو» ساخته‌ی هاوارد هاکس

Rio Bravo

كارگردان: هاوارد هاکس

فيلمنامه: جولز فورتمن و لی براکت [براساس داستان کوتاه بی. اچ. مک‌کمپل]

بازيگران: جان وین، دین مارتین، ریکی نلسون و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۱ دقیقه

گونه: وسترن

فروش: بیش از ۵ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۴: ریو براوو (Rio Bravo)

 

۵۶ سال، یک عمر است! [۱] و حالا دیگر اصلاً اهمیتی ندارد که زمانی ریو براوو، جوابیه‌ی هاوارد هاکس به ماجرای نیمروز (High Noon) [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲] [۲] بوده. ماجرای نیمروز و ریو براوو سال‌هاست راه خود را می‌روند، کاری به کار هم ندارند(!) و هرکدام جایگاهی خدشه‌ناپذیر در اذهان علاقه‌مندانِ پروُپاقرصِ سینمای کلاسیک پیدا کرده‌اند.

ریو براوو خط داستانیِ تکرارشده و خیلی ساده‌ای دارد. مأمور قانونِ شهر مرزیِ ریو براوو، کلانتر جان چنس (با بازی جان وین)، جو بوردت (با بازی کلود اکینز) را به جرم قتل زندانی می‌کند. جو برادرِ مرد ثروتمند و بانفوذ منطقه، ناتان بوردت (با بازی جان راسل) است و به‌همین خاطر، تلاشی جدّی برای آزاد کردن‌اش آغاز می‌شود درحالی‌که کلانتر به‌جز یک وردستِ درگیر با اعتیاد به الکل به‌نام دود (با بازی دین مارتین) و پیرمردی لنگ به‌اسم استامپی (با بازی والتر برنان) نیروی کمکیِ دیگری ندارد و دست‌تنهاست...

می‌بینید که داستان ریو براوو فاقدِ پیچیدگی خاصّی است، اشاره‌ای بر این‌که عالیجناب هاکس برای جذابْ قصه تعریف کردن در سینما، احتیاج به ماجراهای محیرالعقولِ مندرج در فیلمنامه ندارد؛ هم‌چنان که نیازی به دیالوگ هم ندارد؛ شاهدمثال‌اش همان ۳ دقیقه‌ی فصل افتتاحیه‌ی فیلم است که در سکوت محض سپری می‌شود طوری‌که به شک‌مان می‌اندازد نکند ریو براوو فیلمی متعلق به سال‌های سینمای صامت باشد!

آقای هاکس در ریو براوو تا می‌تواند شخصیت می‌سازد؛ شخصیت‌های اصلی، مکمل و فرعی و هریک را هم به‌قدر کفایت به تماشاگرش می‌شناساند. از سکانس عالی آغازین تا موعد ظاهر شدنِ آن THE END زردِ خوش‌رنگ، ریو براوو در حال افزودن جزئیات بر پازلِ شخصیتیِ پرملاتِ آدم‌های ریز و درشت‌اش است. توجه داشته باشید این شخصیت‌پردازیِ رو به کمال که پیرامون‌اش حرف می‌زنم، به‌منزله‌ی روشن‌تر شدنِ تدریجی ابعاد ناشناخته‌ای از کاراکترهای فیلم -از آن جنس که مثلاً پیچ غیرمنتظره‌ای در مسیر قصه ایجاد کنند- نیست بلکه شبیهِ ساختمانی است که با گذشت زمان، به‌مرور بر استحکام‌اش افزوده می‌شود.

جهان ساخته و پرداخته‌ی هاوارد هاکس در ریو براوو جهان تنش و اضطراب و به‌طور کلی، جهان غیرمنتظره‌ها نیست؛ حتی آن‌وقت که بدمن‌ها در هجوم شبانه‌شان به هتل، کلانتر و دود و فدرز و کارلوس و زن‌اش را یک‌جا گرفتار می‌کنند، چندان ترس برمان نمی‌دارد چون احساسی قدرتمند به ما می‌گوید که کلانترِ شکست‌ناپذیر و وردست‌هایش، دوباره کنترل اوضاع را در دست‌شان می‌گیرند.

به‌هیچ‌وجه قصد ندارم وارد بازی بی‌مزه‌ و پوچ مقایسه‌ی ریو براوو و ماجرای نیمروز شوم! فقط به این نکته بسنده می‌کنم که به‌نظرم بنیادی‌ترین تفاوت ریو براوو با ماجرای نیمروز به کمک گرفتن یا نگرفتنِ مرد قانون از اهالی شهر کوچک بازنمی‌گردد و تضاد اصلی، ناشی از جهان‌هایی است که بنا می‌کنند. جهانِ ریو براوو امنِ امن است و جهانِ ماجرای نیمروز از ابتدا تا انتها، پرالتهاب. و هرکدام‌شان هم جذابیت‌های مخصوصِ خودشان را دارند.

قابلِ حدس بودنی که درباره‌اش گفتم، مطلقاً به‌ این معنی نیست که با فیلمی بی‌جذابیت و کسل‌کننده رودرروئیم؛ ریو براوو آنی در خودش دارد که بیننده را تا واپسین لحظه به‌دنبال خودش می‌کشاند و منِ دست‌به‌قلم را هم ترغیب می‌کند به وقت گذاشتن و نوشتن. این "آن"، "جادو"، "اعجاز" یا... همان چیزی است که بین تمامی فیلم‌های درجه‌ی یک تاریخ سینما، مشترک بوده و هست. در ریو براوو هیچ المانی از فیلم، پررنگ‌تر از بقیه نیست و اصطلاحاً توی چشم نمی‌زند. نه کارگردانیِ ریو براوو به رخ کشیده می‌شود، نه فیلمبرداری و تدوین‌اش، نه بازیگری و الخ. سهل و ممتنع بودن دیگر مشخصه‌ی آثار ماندگار سینماست.

اضافه بر آن امنیت پیش‌گفته، ریو براوو از طنزی شیرین هم بهره می‌برد که -به‌اتفاق- اتمسفری سرخوشانه به فیلم بخشیده‌اند. حال‌وُهوای مطبوعی که درنهایت به مخاطب نیز انتقال می‌یابد و حال‌اش را خوب می‌کند. بیننده‌ی فارسی‌زبان این حال خوش را می‌تواند از نسخه‌ی دوبله‌ی فیلم دریافت کند؛ به‌خصوص از دوبله‌ی دوم [۳] و کل‌کل‌های کلانتر (با صدای ایرج دوستدار) و استامپی (با صدای عزت‌الله مقبلی). البته شیوه‌ی نقش‌گوییِ چنگیز جلیلوند به‌جای دود در دوبله‌ی مذکور مورد پسندم نیست چرا که معتقدم به کوشش دین مارتین برای هرچه باورپذیر کردنِ دود -به‌عنوان دائم‌الخمری که مصمم است ترک کند و غرورش را پس بگیرد- آسیب رسانده و ظرایف بازی‌اش را نیست‌وُنابود کرده! بگذریم.

علی‌رغم رعایت عمده‌ی قاعده‌های معهودِ سینمای وسترن و پیش‌بینی‌پذیری‌اش، ریو براوو وسترنی صددرصد سنتی و متعارف نیست. مشت نمونه‌ی خروار است؛ مثالی سهل‌الوصول می‌زنم. فیلم وسترن را اغلب همه‌مان با چشم‌اندازهای وسیع و خوش‌عکس‌اش می‌شناسیم؛ در تمام تایم ۱۴۱ دقیقه‌ایِ ریو براوو چنین قاب‌هایی وجود ندارد و لوکیشن‌ها، به‌شدت محدود هستند.

اگر قرار به گزینشِ فقط یک سکانس از فیلم باشد، من آن جمع دوستانه و آواز خواندن و ساز زدنِ قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌مان را انتخاب می‌کنم که از صمیمیت، سرخوشی و گرمایی نایاب لب‌پر می‌زند. در ریو براوو یک‌جور رفاقت، پای‌بندیِ تخلف‌ناپذیر به اصول و مردانگی‌ای جلبِ نظر می‌کند که به‌خصوص کیمیای رفاقت‌اش این روزها در هیچ‌کجا و پیش هیچ‌کس پیدا نمی‌شود و خواب‌وُخیالی حسرت‌ناک بیش‌تر نیست!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ تیر ۱۳۹۴

[۱]: منظورم ۵۶ سالی است که از زمان نمایش عمومی ریو براوو در مارس ۱۹۵۹ می‌گذرد.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد ماجرای نیمروز، رجوع کنید به «شاهکار نامتعارف سینمای وسترن»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: در این دوبله؛ ایرج دوستدار به‌جای جان وین، چنگیز جلیلوند به‌جای دین مارتین، جلال مقامی به‌جای ریکی نلسون و جان راسل، عزت‌الله مقبلی به‌جای والتر برنان، رفعت هاشم‌پور به‌جای انجی دیکینسون و جواد پزشکیان به‌جای وارد باند نقش گفته‌اند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

واقعیت یا خیال؟ نقد و بررسی فیلم «چشمانت را باز کن» ساخته‌ی آلخاندرو آمنابار

Open Your Eyes

عنوان به اسپانیایی: Abre los ojos

كارگردان: آلخاندرو آمنابار

فيلمنامه: آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل

بازيگران: ادواردو نوریگا، پنلوپه کروز، نجوا نمیری و...

محصول: اسپانیا و فرانسه و ایتالیا، ۱۹۹۷

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: درام، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳۷۰ میلیون پزوتا

فروش: بیش از ۱ میلیارد پزوتا (در اسپانیا)

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۳: چشمانت را باز کن (Open Your Eyes)

 

چشمانت را باز کن دومین فیلم بلند آلخاندرو آمنابار در مقام کارگردان سینما به‌حساب می‌آید که علی‌الخصوص با ساخته‌های مطرحی نظیر دیگران (The Others) [محصول ۲۰۰۱] -با نقش‌آفرینی نیکول کیدمن- و فیلم اسکاری‌اش دریای درون (The Sea Inside) [محصول ۲۰۰۴] در سطح جهان و هم‌چنین بین سینمادوستان ایرانی شناخته‌شده است.

چشمانت را باز کن درباره‌ی پسر جوان و خوش‌قیافه‌ی متمولی به‌نام سزار (با بازی ادواردو نوریگا) است که در جشن تولدش با دختری به‌اسم سوفیا (با بازی پنلوپه کروز) آشنا می‌شود و به او دل می‌بندد. نام دیگر شخصیت اصلی فیلم، نوریا (با بازی نجوا نمیری) است؛ دختری که به سزار علاقه دارد اما او به نوریا تمایلی نشان نمی‌دهد. نوریا از روی حسادت و درماندگی، طی حادثه‌ای عمداً باعث مرگ خود و آسیب‌دیدگی غیرقابلِ تصور چهره‌ی سزار می‌گردد. پس از این تصادف شدیدِ اتومبیل است که داستان وارد فضای جدیدی می‌شود...

نزدیک به ۱۸ سال از ساخت و اکران چشمانت را باز کن گذشته است، فیلمی که آمنابار آن را در اوج جوانی -بیست‌وپنج سالگی- کارگردانی کرد و بسیار مورد توجه قرار گرفت. به‌دنبال موفقیت جهانی چشمانت را باز کن -نه البته به‌لحاظ گیشه- نسخه‌ای هالیوودی هم از آن و با نام آسمان وانیلی (Vanilla Sky) [محصول ۲۰۰۱] توسط کامرون کرو ساخته شد که گرچه از نظر تجاری ناموفق نبود و ابداً نمی‌توان یک بازسازیِ مفتضحانه خطاب‌اش کرد، اما ورژن اصلی -به‌نظرم- فیلم بهتری است و بیش‌تر دوست‌اش دارم. از میان بازیگران فیلمِ اسپانیایی، تنها پنلوپه کروز در آسمان وانیلی نیز -در همان نقش سوفیا- حضور داشت.

چشمانت را باز کن هم عاشقانه و معمایی و درام است و هم تریلری روان‌شناسانه و فیلمی علمی-تخیلی؛ مهم‌ترین توفیق آلخاندرو آمنابار در ساخت چشمانت را باز کن را شاید بایستی همین درهم‌تنیدگیِ دلچسب چند گونه و زیرگونه‌ی محبوب سینمایی محسوب کرد. چشمانت را باز کن با وجود این‌که خیلی طولانی‌تر از آنچه که هست به‌نظر می‌رسد، هنوز هم برای شگفت‌زده کردن مخاطب این روزهای سینمای جهان، برگ‌های برنده‌ی فراوانی در چنته دارد.

خانم پنلوپه کروز بعد از درخشش در این فیلم بود که بازی در پروژه‌های آمریکایی را تجربه کرد. شکی نیست که اگر نقش سوفیا به‌درستی اجرا نمی‌شد، چشمانت را باز کن سخت زمین می‌خورد و جهان رازواره و ابهام‌آلودِ ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز عقیم می‌ماند. درست‌وُدرمان از آب درآمدن حال‌وُهوای فراواقع‌گرایانه‌ی فیلم، کمک بزرگی به تسهیل رفت‌وُآمد مداوم مخاطب میان واقعیت و خیال کرده؛ دو دنیایی که مرزهایشان در چشمانت را باز کن -آگاهانه و تعمداً- مخدوش است.

اما عمده‌ترین ایرادی که به چشمانت را باز کن وارد می‌دانم این است که ماجراهایش به‌کُندی پیش می‌روند و خیلی دیر به فصل غافلگیرکننده‌ی فیلم می‌رسیم. ضمناً چنانچه با جان‌وُدل و حواس‌جمعی به تماشای چشمانت را باز کن ننشسته باشید، گره‌گشایی پایانی‌اش بیش‌تر به گره‌افکنی می‌ماند و شما را دچار سردرگمی خواهد کرد! کاش می‌شد آلخاندرو آمنابار، این فیلم را خودش با امکانات فعلی سینما و تجربه‌ی حالایش بازسازی کند هرچند که سال‌هاست از روزهای پرفروغ‌اش فاصله گرفته.

آمنابار در حال حاضر -درست مثل دیگر فیلمساز پرآوازه‌ی هم‌وطن خود، پدرو آلمودوار- دوران افول را طی می‌کند؛ او که شهرت جهانی‌اش را بیش‌تر مدیون فیلم‌ترسناک نامتعارف دیگران است، دوباره دست‌به‌دامنِ سینمای وحشت شده. باید تا آگوستِ سال جاری میلادی منتظر بمانیم و ببینیم پروژه‌ی جمع‌وُجورِ تازه‌اش Regression -که می‌شود "قهقرا" و "پس‌رفت" ترجمه‌اش کرد- می‌تواند بعد از ۶ سال فیلمی بر پرده‌ی نقره‌ای نداشتن، نقطه‌ی پایانی بر سیر قهقراییِ این فیلمسازِ سابقاً مستقل و مستعد بگذارد؟ فیلم قبلی‌اش آگورا (Agora) [محصول ۲۰۰۹] که از هر دو بُعد ساختاری و محتوایی، لنگ می‌زد و ساخته‌ای ضعیف، پیشِ‌پاافتاده‌ و به‌طور کلی ابلهانه بود!

به سینمای سوررئال علاقه‌مندید؟ داستان‌های سرراست دل‌تان را زده‌اند؟ سرتان برای دیدن فیلمی پیچیده درد می‌کند، دوست دارید مغز‌تان سوت بکشد و سرآخر شوکه شوید؟! چشمانت را باز کن را تماشا کنید! چشمانت را باز کن چراغ پرسشی چالش‌برانگیز را در ذهن‌تان روشن می‌کند: خیال بهتر است یا واقعیت؟ کامل‌ترش این است که: شما غوطه خوردن در یک دنیای خوشایندِ سراسر خیالی را انتخاب می‌کنید یا ادامه‌ی زندگی در همین جهان واقعی رنج‌آور خودتان را ترجیح می‌دهید؟

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.