بهشت گم‌شده ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۱] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم توریست‌ها در ابتدا روز جمعه، ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ تحت همین عنوان [بهشت گم‌شده] در سایت نشریه‌ی‌ فرهنگی هنری آدم‌برفی‌ها (به سردبیری رضا کاظمی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب شماره‌ی صدوُشصت‌وُیکم (۱۶۱) از صفحه‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

Turistas

عنوان دیگر: Paradise Lost

كارگردان: جان استاکول

فيلمنامه: مایکل آرلن راس

بازيگران: جاش دوهامل، ملیسا جرج، اولیویا وایلد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی و پرتغالی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۴ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۱

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۱: توریست‌ها (Turistas)

 

«به‌دنبالِ زنده ماندن از یک سانحه، چند جوان گردشگر – تا زمان از راه رسیدن وسیله‌ی نقلیه‌ی بعدی – در منطقه‌ای دورافتاده از کشور برزیل گیر می‌افتند؛ منطقه‌ای فاقد امکانات زندگی مدرن اما به‌قدری سرسبز و زیبا که جوان‌ها تصور می‌کنند آن‌جا بهشت گم‌شده‌شان را یافته‌اند. پس از سپری کردن شبی شاد و پرانرژی، ۶ دختر و پسر جوان، صبح روز بعد در شرایطی از خواب بیدار می‌شوند که تمام داروندارشان به سرقت رفته است و حتی لنگه کفشی برای به پا کردن ندارند...»

در توریست‌ها (Turistas) هیچ تایمِ هدرشده‌ای وجود ندارد؛ پیش از اتمام تیتراژ آغازین و رؤیت نام کارگردان، کم‌تر از ۷ دقیقه طول می‌کشد تا بیننده دست‌اش بیاید جاده‌ی پرپیچ‌وخمی که اتوبوس لکنتی از آن می‌گذرد، کجاست و قضیه از چه قرار است. حسن ختام این مقدمه‌ی جان‌دار، سقوط اتوبوس از پرتگاه و به‌کلی درب‌وداغان شدن‌اش است که زنگ خطر دوم را به صدا درمی‌آورد. اولین‌بار، طی ۳۰ ثانیه‌ی ابتدایی و از طریق مونتاژ چند پلان کوتاه – که ترجیع‌بندشان، چشمان وحشت‌زده‌ی زنی جوان است – شاخک‌های تماشاگر حساس شده بود. دو هشدار مذکور کفایت می‌کند تا شیرفهم شویم سیروسیاحت در برزیل – به احتمالِ زیاد – عاقبت خوشی در پی نخواهد داشت!

این درست که اصل ماجرا – به هر حال – کلیشه‌ای است و پایین افتادن اتوبوس کذایی هم بهانه‌ای برای گرفتار شدن کاراکترها در گوشه‌ای پرت از دنیا دست‌وپا می‌کند؛ ولی فرق عمده‌ی توریست‌ها با اغلب فیلم‌های هم‌صنف‌اش، رها نکردن جانب منطق است. این‌جا نه آدم‌های داستان ابله‌اند و نه به شعور تماشاگران توهین می‌شود. دخترها و پسرهای جوانِ توریست‌ها برخلاف جوانک‌های بی‌عقل برخی فیلم‌ترسناک‌ها – که سردم‌دارشان مرده‌ی شریر (The Evil Dead) [ساخته‌ی سم ریمی/ ۱۹۸۱] است – به‌قصدِ خوش‌گذرانی، به کلبه‌ای متروک و تسخیرشده در اعماق جنگل نیامده‌اند تا خودشان را دستی‌دستی به کشتن بدهند!

توریست‌ها منطق روایی را فدای خلق موقعیت‌های جذاب نمی‌کند؛ هرچند بدیهی است چنان بزنگاه‌هایی اساساً وقتی تأثیرگذارتر خواهند بود که از پشتوانه‌ای منطقی برخوردار باشند. فیلم‌نامه‌ی توریست‌ها، از ناحیه‌ی وقوع یک‌سلسله اتفاقات خلق‌الساعه که با عقل جور درنمی‌آیند، لطمه نخورده است. به‌علاوه، با وجود این‌که کمبود بودجه و هارور بودن توریست‌ها، بهانه‌های محکمه‌پسندی برای تن دادن به افراط در کاربرد شیوه‌ی دوربینْ روی دست‌ بوده‌اند اما فیلم توانسته است از تله‌ی آسان‌گیری نیز جان سالم به در ببرد!

در کارنامه‌ی فیلم‌سازی جان استاکول گرچه همه‌رقم ژانری به چشم می‌خورد ولی اکثریت با تریلرها و ساخته‌های اکشن است؛ توریست‌ها هم بیش‌تر از آن‌که ترسناک باشد، فیلمی خوش‌ریتم و هیجان‌انگیز است. استاکول که چند سال قبل از کارگردان شدن، بازیگر بوده است [۱] – و هنوز گه‌گاه بازی می‌کند – از بازیگران‌اش حضورهایی صرفاً قابلِ قبول ثبت کرده و در توریست‌ها نظاره‌گر نقش‌آفرینی‌های درخشان نیستیم؛ هرچند اگر بخواهیم منصف باشیم، نقش‌ها نیز اصولاً جای کارِ چندانی نداشته‌اند.

از همان لحظه به‌بعد که بدمن قسی‌القلبِ فیلم، سیخ داغ به چشم یکی از هم‌قطاران‌ سربه‌هوای خودش فرو می‌کند، منتظریم تا به ورطه‌ی تحملِ اسلشری چندش‌آور [۲] سقوط کنیم؛ انتظاری که خوشبختانه – تقریباً! – بدونِ ‌پاسخ باقی می‌ماند و توریست‌ها خیلی حال‌مان را به‌هم نمی‌زند! آقای استاکول در توریست‌ها ترجیح‌اش بر این بوده است که بیش‌تر برای تعلیق و هیجانِ فیلم وقت صرف کند تا نمایش جزئیاتی که برای تماشاگر، حاصلی به‌جز تهوع و دل‌آشوبه به‌ ارمغان نخواهد آورد.

برعکس قاب‌های خوش‌آب‌ورنگِ عنوان‌بندی، توریست‌ها تصویر دل‌چسب و روشنی از یک برزیلِ امن و گردشگرپذیر به دست نمی‌دهد؛ در فیلم، اکثر قریب به‌اتفاقِ برزیلی‌ها، مشتی وحشی‌اند که به‌غیر از غارت و سلاخیِ گردشگرهای آمریکایی، کسب‌وکار دیگری ندارند!... در سطور پیشین، ابداً قصد نداشتم فیلم مورد بحث را تا عرش اعلی بالا ببرم و از آن تحت عنوان یک شاهکار کشف‌نشده یاد کنم؛ توریست‌ها تریلر دلهره‌آور، سرگرم‌کننده و مهجوری است که در نوع خود، از خوش‌ساخت‌ترین‌هاست و استحقاق دیده شدن دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: معروف‌ترین نقش‌آفرینی‌اش در تاپ‌گان (Top Gun) [ساخته‌ی تونی اسکات/ ۱۹۸۶] بوده.

[۲]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور که قاتلی – اغلب دچار مشکلات روانی – قربانی یا قربانی‌هایی – گاه از پیش انتخاب‌شده – را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ناخدای کشتی مرگ؛ نقد و بررسی فیلم «نوسفراتو: یک سمفونی وحشت» ساخته‌ی فردریش ویلهلم مورنائو

Nosferatu: A Symphony of Horror

عنوان به آلمانی: Nosferatu, eine Symphonie des Grauens

كارگردان: فردریش ویلهلم مورنائو

فيلمنامه: هنریک گالین

بازيگران: ماکس شرک، گوستاو فون‌وانگنهایم، گرتا شرودر و...

محصول: جمهوری وایمار، ۱۹۲۱

تاریخ اکران: ۱۹۲۲

زبان: صامت

مدت: ۸۹ دقیقه

گونه: ترسناک

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۴۴: نوسفراتو: یک سمفونی وحشت (Nosferatu: A Symphony of Horror)

 

نخستین فیلم صامتی که برای طعم سینما برگزیده‌ام، یکی از شاهکارهای سالیان آغازین سینماست: نوسفراتو: یک سمفونی وحشت، اثر از قیدوُبندِ زمان رسته‌ی آقای فردریش ویلهلم مورنائو؛ فیلمی که پس از گذشت حول‌وُحوش یک قرن از ساخت‌اش [۱] حالا با فراغ بال می‌شود صفت "ماندگار" را درموردش به‌کار بست. هم‌چنان‌که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت مورنائو را مبرا از وابستگی به زمان برشمردم، معتقدم استحقاق‌اش فراتر از آن است که روا باشد در چهارچوب قاعده‌های سینمای اکسپرسیونیستی محدودش ساخت [۲]؛ تأکید می‌کنم: نوسفراتو: یک سمفونی وحشت تاریخ‌مصرف ندارد و تماشایش همواره توأم با لذت است.

تا به امروز و در صفحه‌ی حاضر تعداد قابلِ توجهی فیلم‌ترسناک را در ساب‌ژانرهای مختلف بررسی کرده‌ام؛ از آثار جریان‌سازی مثل بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸]، کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre) [ساخته‌ی تاب هوپر/ ۱۹۷۴] و پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] گرفته تا فیلم‌ترسناک‌های مهجوری از قبیل پرونده‌ی ۳۹ (Case 39) [ساخته‌ی کریستین آلوارت/ ۲۰۰۹]، سکوت مطلق (Dead Silence) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۰۷] و تسخيرشده (Haunt) [ساخته‌ی مک کارتر/ ۲۰۱۳] [۳]. اما در این شماره می‌خواهیم سروقت ریشه‌ها برویم، فیلمی که تحت عنوان "اولین فیلم‌ترسناک تاریخ سینما" معروف است.

حصول اطمینان از این‌که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت اولین فیلم سینمای وحشت هست یا نه، نیاز به بررسی دقیقِ پژوهشگرانه و صدالبته دسترسی به آرشیوی پروُپیمان دارد؛ در هر صورت، نوسفراتو: یک سمفونی وحشت قطعاً از اولین فیلم‌ترسناک‌هاست و بناکننده‌ی پاره‌ای از قواعد ژانر. «هاتر (با بازی گوستاو فون‌وانگنهایم) و همسرش الن (با بازی گرتا شرودر) در ویسبورگ زندگی آرام و عاشقانه‌ای دارند تا این‌که کارفرمای مرد جوان، ناک (با بازی الکساندر گراناخ) هاتر را به مأموریتی دوروُدراز در ترانسیلوانیا نزد کنت اورلوک (با بازی ماکس شرک) می‌فرستد. ناک به هاتر خبر می‌دهد که جناب کنت [نوسفراتو] قصد خرید خانه‌ای زیبا در شهر ویسبورگ دارد و اگر هاتر بتواند معامله را جوش بدهد، پول خوبی به جیب خواهد زد...»

با پیش‌زمینه‌ی ذهنیِ تیره‌وُتار سراغ فیلمی مثل نوسفراتو: یک سمفونی وحشت رفتن و به‌طور کلی فیلمِ صامت دیدن را کاری شاق فرض کردن، اشتباه محض است! نوسفراتو: یک سمفونی وحشت در قیاس با فیلم‌های روتینِ بهره‌مند از باند صوتی، کم که نمی‌آورد هیچ، یک سروُگردن هم از آن‌ها بالا‌تر است چرا که بدون اتکا به المان تأثیرگذاری چون صدا [و ایضاً: رنگ] گلیم خودش را [در زمینه‌ی برقراری ارتباط با مخاطب] از آب بیرون می‌آورد.

در نوسفراتو: یک سمفونی وحشت آن‌چه که بیش از هر عنصر دیگری هول‌وُهراس را به جان بیننده می‌ریزد، عدم وقوع داستان در دکورها و فضایی غیرواقعی است؛ اتخاذ چنین رویه‌ای [= استودیویی ساخته نشدن فیلم] موجب گردیده تا نوسفراتو: یک سمفونی وحشت هرچه بیش‌تر از فانتزی دور و به رئال نزدیک شود. به‌عبارت دیگر، حین تماشای نوسفراتو: یک سمفونی وحشت به حس‌وُحالی شبیه این می‌رسید که انگار سال ۱۸۳۸ در ویسبورگ، شیوع طاعون واقعاً اتفاق افتاده و تازه هر آن ممکن است کشتی حامل نوسفراتو در یکی از بنادرِ بیخِ گوش‌مان پهلو بگیرد و تابوت‌های لبالب از وحشت و موش و خاک مرگ برای ما سوغات بیاورد!

بر نوسفراتو: یک سمفونی وحشت اتمسفر یک وقایع‌نگاریِ تصویریِ مستندگونه حاکم است که گه‌گاه بیش از آن‌که بار دراماتیک داشته باشد، جلوه‌ای رئالیستی دارد؛ گویی به‌شیوه‌ی فیلم‌ترسناک‌های امروزی [که بعد از پروژه‌ی جادوگر بلر در سینمای وحشت باب شد] شاهد فیلمی در فرمت موسوم به "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) هستیم که پلان‌های زیرخاکی و رنگ‌وُرورفته‌اش توسط مونتوری باحوصله و خوش‌ذوق کنار هم چیده شده‌اند! عامل ترس‌آفرینِ نوسفراتو: یک سمفونی وحشت ملموس و باورکردنی است.

همان‌طور ‌که از اسم فیلم نیز برمی‌آید، وحشت‌آفرینی از ناحیه‌ی نوسفراتو اتفاق می‌افتد ولی ترس تنها حسی نیست که او القا می‌کند؛ اصولاً تکلیف‌تان در رویارویی با نوسفراتو معلوم نیست! نمی‌دانید بایستی از او بترسید یا دوست‌اش بدارید و دل‌تان برایش بسوزد؟! و این بلاتکلیفی به‌گونه‌ای است که آزارنده و مخل نمی‌شود؛ نگارنده که به‌شخصه آن‌قدر نوسفراتو را سمپاتیک یافته است که حتی از هیولا خطاب کردن‌اش ابا دارد! در نوسفراتو: یک سمفونی وحشت برخلاف انتظار، آدم‌های قطب خیر داستان [الن و هاتر] به‌هیچ‌روی همدلیِ تماشاگر را برنمی‌انگیزند و اغلب سطحی و مضحک به‌نظر می‌رسند! به‌جایش [چنان‌که اشاره شد] این سرچشمه‌ی نیستی و ارباب تاریکی [نوسفراتو] است که جلبِ علاقه و دل‌سوزی می‌کند.

اما به‌نظرم مهم‌ترین احساسی که از وقت گذاشتن برای نوسفراتو: یک سمفونی وحشت به مخاطبان‌اش دست می‌دهد، نه ترس و وحشت که حظ وافر بصری است. فیلم مونائو، چشم‌های مخاطب تیزبین را به مهمانی سایه‌روشن‌ها، کنتراست‌ها، انواع‌وُاقسام خطوط و... دعوت می‌کند؛ آن‌هم مهمانی‌ای خوشبختانه خواب‌آور و خسته‌کننده نیست. عالیجناب مورنائو میزبان کاربلدی است که بی‌لکنت قصه تعریف می‌کند. با وجود این‌که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت به دوران پیدایش هنر هفتم تعلق دارد ولی شگفت‌انگیز است که ننگ ناپختگی بر پیشانی‌اش نقش نبسته. توجه داشته باشید که اف. دبلیو. مورنائو از نوابغ سینماست؛ هنرمند مبتکری که تماشای فیلم‌هایش به‌منزله‌ی کلاسِ درسی برای سینماگرانِ پس از او بود.

چه خوب که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت [به هر دلیل] اقتباس وفادارانه‌ای از "دراکولا"ی برام استوکر نیست وگرنه لابد تبدیل به آش شله‌قلمکاری نظیر ساخته‌ی فرانسیس فورد کاپولا [۴] می‌شد که شخصاً هیچ‌وقت نتوانستم تا آخر تحمل‌اش کنم! نوسفراتو: یک سمفونی وحشت بدون این‌که تصور تئاتری فیلم‌شده را به ذهن منبادر کند، به‌شایستگی از پتانسیل بی‌حدوُحساب "سکون" برای ایجاد هراس سود می‌برد؛ فردریش ویلهلم مورنائو و فیلمبردارش به‌درستی پی برده بودند که نوسفراتو چنانچه بی‌حرکت بایستد و خیره‌خیره به مقابل‌اش زل بزند، هیئتی به‌مراتب هولناک‌تر خواهد داشت.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۵ آذر ۱۳۹۴

 

[۱]: ۹۴ سال.

[۲]: گرچه منکر قابلِ شناسایی بودن برخی المان‌های سینمای اکسپرسیونیستی در آن نیستم.

[۳]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که پیرامون‌شان دست‌به‌قلم شده‌ام، «این‌جا» را کلیک کنید.

[۴]: دراکولای برام استوکر (Bram Stoker's Dracula) [محصول ۱۹۹۲].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

         

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نمایش خستگی‌ناپذیر اضمحلال؛ نقد و بررسی فیلم «اسکنرها» ساخته‌ی دیوید کراننبرگ

Scanners

كارگردان: دیوید کراننبرگ

فيلمنامه: دیوید کراننبرگ

بازيگران: جنیفر اونیل، استیون لک، پاتریک مک‌گوهان و...

محصول: آمریکا، ۱۹۸۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۳ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، ترسناک

بودجه: ۳ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۴ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۴۰: اسکنر‌ها (Scanners)

 

«در یک مکان عمومی، ولگردی به‌نام کامرون ویل (با بازی استیون لک) با کمکِ توانایی ذهنی خارق‌العاده‌ی خود، بر زن پابه‌سن‌گذاشته‌ای [که می‌فهمد او را دست انداخته است] تأثیر می‌گذارد و ادب‌اش می‌کند. اتفاقی که موجبات دستگیر شدن کامرون توسط مأموران مؤسسه‌ی تحقیقاتی کان‌سک (ConSec) را فراهم می‌آورد. او در کان‌سک به‌وسیله‌ی دکتر پل روث (با بازی پاتریک مک‌گوهان) متوجه قدرت فراوان ذهن‌اش می‌شود و درمی‌یابد جزء گروهی از انسان‌های جهش‌یافته است که "اسکنر" صدایشان می‌زنند. دکتر روث به کامرون خطر فعالیت‌های زیرزمینیِ خرابکارانه‌ی عده‌ای از اسکنرها به رهبری داریل رِووک (با بازی مایکل آیرون‌ساید) را گوش‌زد می‌کند و به او می‌گوید که برای نقشِ‌برآب کردن دسیسه‌های رِووک و داروُدسته‌اش انتخاب شده است...»

اسکنرها که بین سینمادوستان ایرانی تحت نام "شکار انسان" نیز شناخته‌شده است با بودجه‌ای ۳ و نیم میلیونی به مرحله‌ی تولید رسید و نزدیک به ۱۴ و نیم میلیون دلار فروش کرد. به این ترتیب، اسکنرها پرهزینه‌ترین و در عین حال گیشه‌پسندترین فیلم آقای کراننبرگ [تا آن زمان] لقب گرفت و هموارکننده‌ی مسیر منحصربه‌فرد فیلمسازی‌اش در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی شد که به نقطه‌ی اوجی خیره‌کننده [از هر دو بُعد تجاری و هنری] هم‌چون مگس (The Fly) [محصول ۱۹۸۶] منتهی گشت.

نکته‌ای که در مواجهه‌ی اولیه با اغلب ساخته‌های کراننبرگ [علی‌الخصوص دهه‌ی هفتاد و هشتادی‌هایش] توجه‌ام را به خود جلب می‌کند [برای نمونه در رویارویی با جوجه (The Brood) [محصول ۱۹۷۹]، نخستین فیلمی که از او دیدم و قطعاً اسکنر‌های مورد بحث‌مان] حدّ قابلِ اعتنایی از کمال‌یافتگی تکنیکی است که [فارغ از این‌که فیلم‌های مذبور را دوست داشته باشیم یا نه] از قاب‌های قرص‌وُمحکمِ اثر بیرون می‌زند. البته بدیهی است کمال‌یافتگی‌ای که درموردش حرف می‌زنم به‌هیچ‌وجه ارتباطی با اسپشیال‌افکت فیلم‌ها و حیطه‌هایی از این دست ندارد. به‌شخصه درخصوص این‌که پیشرفت‌های تکنولوژیک سینمای امروز باعث شده‌اند تا پاره‌ای از لحظات فیلم‌های علمی-تخیلی دیوید کراننبرگ [از جمله در همین فیلم اسکنر‌ها] حالا پیشِ‌پاافتاده و سردستی به‌نظر بیایند، بحثی ندارم.

کوچک‌ترین اغراقی به‌کار نبرده‌ام اگر بگویم که یکی از غیرمنتظره‌ترین لحظه‌های تاریخ سینمای وحشت در اسکنر‌ها و طی سکانس نمایش چندوُچونِ اسکن شدن در ساختمان کان‌سک رقم می‌خورد. این حادثه‌ی دقیقه‌ی چهاردهمِ فیلم به‌قدری شوک‌آور است که هول‌وُهراس‌اش تا انتهای اسکنرها با شما می‌ماند به‌طوری‌که هر آن دلهره دارید مبادا پیشامدی مشابه‌اش رخ بدهد. اجرای قدرتمند لحظه‌ی مذکور علاوه بر حاکمیت جوّی وحشت‌افزا، ثمره‌ی دیگری هم دارد و آن مضحک جلوه نکردن بخش‌هایی از فیلم است که اسکنر‌ها با به‌کارگیری نیروی ذهن خود دست به کارهای محیرالعقول می‌زنند.

درست است که آقای کراننبرگ به‌دنبال ساخت اسپایدر (Spider) [محصول ۲۰۰۲] قدم در راهی گذاشته که در ظاهر ربطی به سینمای پیشین‌اش ندارد اما این دلیل نمی‌شود تا از یاد ببریم که او از انگشت‌شمار سینماگرانِ به‌راستی دغدغه‌مندِ [به‌قولی: مؤلف] سه-چهار دهه‌ی اخیر است. دغدغه‌ی شخصیِ تکان‌دهندهْ روی پرده آوردن تکنولوژی‌هراسی (Technophobia) و هم‌چنین اضمحلال و آفت‌زدگی جسم و روح و تأثیر و تأثر آن‌ها از یکدیگر را هیچ فیلمسازی در آثارش به‌اندازه‌ی کراننبرگ واکاوی نکرد. با این تفاسیر، این‌که او را استاد بلامنازع ساب‌ژانری به‌اسم "ترس جسمانی" (Body horror) خطاب می‌کنند اصلاً بی‌مناسبت به‌نظر نمی‌رسد.

اسکنرها علاوه بر بهره‌مندی‌اش از دغدغه‌های همیشگی و اصطلاحاً کراننبرگی، سرگرم‌کننده هم هست؛ خصوصیتی که [طبق عقیده‌ی بی‌رحمانه‌ی نگارنده!] به‌عنوان مثال، دو فیلم قبل و بعد از اسکنرها یعنی جوجه و ویدئودروم (Videodrome) [محصول ۱۹۸۳] و حتی همین ساخته‌ی متأخر فیلمساز، نقشه‌ی ستارگان (Maps to the Stars) [محصول ۲۰۱۴] از فقدان‌اش رنج می‌برند و بیش‌تر حال‌به‌هم‌زن و ناراحت‌کننده‌اند تا جذاب و ترغیب‌کننده!

سرآخر جا دارد خاطرنشان کنم که کاربرد اصطلاح "کراننبرگی" و اشاره به سینمای خاص‌اش مترادف با صددرصد قائم‌به‌ذات بودن دنیای این فیلمساز و طرحی کاملاً نو در انداختن توسط او نیست. حتی یک بررسی مختصر روشن می‌کند که دیوید کراننبرگ اتفاقاً دست رد به سینه‌ی کلیشه‌ها نمی‌زند؛ در اسکنرها، هم با کلیشه‌هایی ازلی-ابدی نظیر "مقابله‌ی بی‌چون‌وُچرای خیر و شر" طرفیم و هم با کلیشه‌هایی سینمایی مشابهِ "از کنترل خارج شدن اوضاع بر اثر مداخله‌ی غیرمسئولانه‌ی بشرِ سرمست از باده‌ی علم"؛ که می‌دانید دومی از تم‌های همواره محبوب و پراستفاده‌ی فیلم‌های علمی-تخیلیِ هراس‌انگیز است.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دنباله‌رو ولی استاندارد و درگیرکننده؛ نقد و بررسی فیلم «آخرین جن‌گیری» ساخته‌ی دانیل استام

The Last Exorcism

كارگردان: دانیل استام

فيلمنامه: هاک بوتکو و اندرو گارلند

بازيگران: پاتریک فابین، اشلی بل، لوئیز هرتهام و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۷ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار

فروش: نزدیک به ۶۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۷: آخرین جن‌گیری (The Last Exorcism)

 

مهجورترین ژانر سینمایی را هارور (Horror) می‌دانم. فیلمِ به‌دردبخور پیدا کردن در ژانر وحشت نیز از جمله دشوارترین کارهای دنیاست! کار [برای نگارنده و هم‌صنفان‌اش!] از این سخت‌تر می‌شود وقتی بخواهی فیلم‌ترسناکی پیدا کنی که هم واجد حدی از استانداردهای ژانر باشد و هم تا اندازه‌ای دوست‌اش داشته باشی که مجاب‌ات کند به نوشتن!

آخرین جن‌گیری به کارگردانی دانیل استام، داستان کشیشی به‌نام کاتن مارکوس (با بازی پاتریک فابین) را به تصویر می‌کشد که علی‌رغم سال‌ها اشتغال به جن‌گیری، ایمان‌اش به این کار را از دست داده است. پدر مارکوس به‌دنبال دریافت یک نامه‌، راهی منطقه‌ای پرت و دورافتاده می‌شود تا برای آخرین‌بار به خانواده‌ی بحران‌زده‌ی کشاورز معتقدی به‌نام لوئیز (با بازی لوئیز هرتهام) کمک کند از شر اذیت‌وُآزار شیطان خلاص شوند؛ اما درواقع قصد کشیش از به جان خریدن زحمت این سفر، نمایش شیادانه بودن عملیات جن‌گیری در مقابل دوربین فیلمی مستند است...

آخرین جن‌گیری به‌وضوح از حیث محتوا وام‌دار دو اثر جریان‌ساز سینمای وحشت، یعنی: جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۳] و بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸] [۱] است. به‌عنوان مثال، ایده‌هایی از قبیل تسخیر دختر نوجوانِ فیلم به‌نام نل (با بازی اشلی بل) توسط نیروهای شیطانی و تکلم شیطان به زبان لاتین از جن‌گیر آمده‌اند؛ باردار شدن دخترک از شیطان [و آدم‌های در ظاهر موجهی که بعداً مشخص می‌شود وابسته به فرقه‌ای شیطانی هستند] نیز از بچه‌ی رزماری الهام گرفته شده‌اند.

شاید آخرین جن‌گیری جزء برجسته‌ترین فیلم‌ترسناک‌های تاریخ سینما نباشد [۲] اما اقلاً در یک مورد می‌توان پسوند "ترین" را درباره‌اش با خیال راحت به‌کار برد؛ آخرین جن‌گیری از بهترین و درگیرکننده‌ترین فیلم‌هایی است که سوار بر موج موفقیت بی‌چون‌وُچرای جن‌گیر و متأثر از حال‌وُهوایش تولید شدند و هریک به‌نوعی، از واژه‌هایی نظیر جن‌گیر (Exorcist) یا جن‌گیری (Exorcism) در عنوان خود استفاده کردند. آخرین جن‌گیری هیچ ویژگی ممتازی که نداشته باشد، دستِ‌کم منطق روایی‌اش نمی‌لنگد و فیلم بلاتکلیفی نیست.

آخرین جن‌گیری ضمناً گیشه‌ی پررونقی داشت به‌طوری‌که توانست حدود ۳۸ برابر هزینه‌ی ناچیز تولیدش فروش کند؛ دلیلی قانع‌کننده که طبق رویه‌ی معمول [و انگار تخلف‌ناپذیرِ!] فیلم‌ترسناک‌ها منجر به این گردید که آخرین جن‌گیری هم صاحب دنباله‌ای تحت عنوان آخرین جن‌گیری قسمت دوم (The Last Exorcism Part II) [ساخته‌ی اد گاس-دانلی/ ۲۰۱۳] شود. فیلم دوم هرچند بودجه‌ی اولیه‌ی خود را بازگرداند و آقای راث و شرکا [۳] را ورشکست نکرد(!) ولی فروش‌اش مثل اولین قسمت، رؤیایی نبود و خواص نیز روی خوشی به آخرین جن‌گیری قسمت دوم نشان ندادند.

به آبشخور محتوایی آخرین جن‌گیری و آن دو فیلم شناخته‌شده که مختصری در سطور پیشین پرداختم؛ در حیطه‌ی فرم نیز آخرین جن‌گیری ملهم از دو هارور مشهور دیگر است: پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] [۴] و فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۵]. خوشبختانه فرمت تصاویرِ کشف‌شده (found footage) در آخرین جن‌گیری بی‌منطق به‌کار گرفته نشده و این دقیقاً‌‌ همان عنصری است که یک فیلم‌ترسناک را از خطر هو شدن در سالن‌های سینما نجات می‌دهد!

دانیل استام تاکنون [۶] نتوانسته است توفیق نسبی‌ای را [که حداقل از بُعد تجاری] با آخرین جن‌گیری به‌دست آورد، تداوم ببخشد. بین اکران آخرین جن‌گیری و ساخته‌ی بعدی‌اش، ۱۳ گناه (Thirteen Sins) [محصول ۲۰۱۴] چهار سال وقفه افتاد و فیلم مذکور [از هر لحاظ] شکستی غیرقابلِ انکار بود! ۱۳ گناه با یک خط داستانیِ نه‌چندان دستِ اول تا نیمه‌هایش [با اجرای متوسطِ متمایل به خوب!] کج‌داروُمریز پی گرفته می‌شود اما ناگهان به دره‌ی عمیق سهل‌انگاری و آسان‌گیری سقوط می‌کند و به پایانی غیرمنطقی و فاجعه‌بار منتهی می‌گردد.

این‌که آخرین جن‌گیری را از دریچه‌ی دوربین همان فیلم مستندی [که در ابتدا گفته شد] می‌بینیم؛ به‌جز ‌تراشیدن توجیهی پذیرفتنی برای به‌کار گرفتن ‌شیوه‌ی دوربین روی دست، تمهیدی قابلِ قبول برای ارائه‌ی اطلاعات اولیه از زبان جناب کشیش و اطرافیان‌ او نیز هست. جا دارد اشاره کنم که موهبت بزرگی هم شامل حال فیلم شده و آن نقش‌آفرینیِ فراتر از انتظارِ بازیگران گمنام‌اش [به‌ویژه خانم اشلی بل] است.

قرار دادن فردی بی‌اعتقاد به امور ماورایی در شرایط ویژه‌ای که [اغلب اوقات] منتهی به اثبات صحت وجود چنین حقایقی می‌شود، کلیشه‌ای امتحان‌پس‌داده در سینماست. حواس‌مان هست که آخرین جن‌گیری فیلم‌ترسناکی دنباله‌رو به‌حساب می‌آید و نه بدعت‌گذار [۷]؛ نکته‌ی مثبت‌اش این‌جاست که آخرین جن‌گیری اصلاً شاگرد کُندذهنی به‌نظر نمی‌رسد و خوب بلد است از روی دست شاگرداول‌ها نگاه کند! آخرین جن‌گیری گرچه خوره‌های سینمای وحشت را چندان که باید نمی‌ترساند و فکر بکری برای ذوق‌زدگیِ تماشاگر فیلم‌بین‌اش در چنته ندارد اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان گفت که با ساخته‌ای سردستی طرفیم زیرا شناخت و تسلط دست‌اندرکاران فیلم بر پیشینه و مختصات ژانر، چیزی نیست که بشود انکارش کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد بچه‌ی رزماری، رجوع کنید به «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: که نیست واقعاً!

[۳]: الی راث، کارگردان فیلم‌ترسناک اسلشری معروفِ هاستل (Hostel) [محصول ۲۰۰۵] یکی از تهیه‌کنندگانِ هر دو قسمت آخرین جن‌گیری بوده است.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: ۲۱ اکتبر ۲۰۱۵.

[۷]: و البته ادعایی هم ندارد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چراغ‌سبز به شیطان ممنوع! نقد و بررسی فیلم «پناهگاه» ساخته‌ی مانس مارلیند و بیورن استاین

Shelter

عنوان دیگر: Six Souls

كارگردان: مانس مارلیند و بیورن استاین

فيلمنامه: مایکل کنی

بازيگران: جولیان مور، جاناتان ریس میرز، جفری دمون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰ [اکران در آمریکا: مارس ۲۰۱۳]

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۳ میلیون دلار

درجه‌بندی در ایالات متحده: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۶: پناهگاه (Shelter)

 

پناهگاه ساخته‌ی مشترک مانس مارلیند و بیورن استاین، فیلمسازان سوئدی‌الاصل است که سابقه‌ی همکاری دونفره‌شان به بیش‌تر از یک دهه می‌رسد. فیلم درباره‌ی روان‌پزشک متخصصی به‌نام کارا هاردینگ (با بازی جولیان مور) است که درگیر پرونده‌ی پیچیده‌ی یک بیمار به‌اسم آدام (با بازی جاناتان ریس میرز) می‌شود که در وهله‌ی اول مبتلا به اختلال چندشخصیتی [۱] جلوه می‌کند. کارا در طول درمان و به‌تدریج پی می‌برد که مسئله‌ی آدام، فراتر از یک اختلال تجزیه‌ی هویت ساده است...

پناهگاه شروعی قابلِ قبول دارد، ابتدا به‌خوبی با کارا و حرفه‌ی حساسیت‌برانگیزش آشنایی پیدا می‌کنیم، اعضای خانواده‌ی کم‌جمعیت‌اش را می‌شناسیم و بعد در بهترین زمانِ ممکن [دهمین دقیقه] وارد ماجرای بیمار [دیوید/ آدام/ وزلی] می‌شویم. نحوه‌ی ورود دیوید به فیلم و ایده‌ی برقراری تماس تلفنی با او هم بسیار جذاب و جان‌دار از آب درآمده است و به‌اندازه‌ی کافی کنجکاومان می‌کند به دنبال کردنِ ادامه‌ی ماجرا. ولی متأسفانه پناهگاه پاسخی هم‌ارز با انتظار بالایی که از دیدنِ این مقدمه‌ی تماشایی ایجاد می‌کند، به‌مان نمی‌دهد و تا انتها به‌همین اندازه قدرتمند و پرجاذبه باقی نمی‌ماند.

هرچند اگر بخواهیم بی‌رحمانه قضاوت نکنیم، فیلم تا پایان هم چیزهایی جهت تعقیب کردن دارد و دست‌وُبال‌اش کاملاً بسته نیست؛ از جمله پی بردن به علت برگزیدن نام‌ "پناهگاه" (Shelter) برای فیلم و یا زمزمه‌ی همان آهنگی که دیوید ساخته بود توسط سمی (با بازی بروکلین پرولکس) در سکانس فینال و به‌طور کلی: غوطه خوردن در حال‌وُهوایی گاه‌گاه هیجان‌انگیز و دلهره‌آور. ایراد بعدیِ پناهگاه این است که دلیل وقوع بعضی اتفاقات را به‌روشنی بیان نمی‌کند و گنگ می‌گذاردشان؛ از جمله این‌که درنمی‌یابیم چرا پیرزن هیچ کمکی به سمی نمی‌کند؟ پناهگاه از حیث محتوایی نیز لنگ می‌زند؛ با وجود زمینه‌چینی و معرفی کارا تحت ‌عنوان یک مسیحی معتقد، پس از درک حضور شیطان، او کوچک‌ترین کمکی از کلیسا نمی‌گیرد و بدون منطق، دست‌به‌دامانِ آن پیرزنِ جادوگرِ کذایی می‌شود!

در خلال تحقیقات کارا، پی می‌بریم که "دیوید/ آدام/ وزلی" به قالب شخصیت‌های مختلفی درمی‌آید که علاوه بر کشته شدن به‌شکلی هولناک، گرفتارِ ورطه‌ی تزلزل و بی‌ایمانی هم شده بوده‌اند. کارا با کمک سرنخ‌هایی که از پیرزن جادوگر (با بازی جویس فیورینگ) به‌دست می‌آورد، متوجه می‌شود درواقع دیوید شیطان است که در انسان‌های بی‌ایمان، در پی پناهگاهی برای خودش می‌گردد؛ شیطان هر دفعه پناهگاه‌اش را انتخاب می‌کند و این‌بار قرعه به نام سمی، دختر کم‌سن‌وُسال کارا افتاده است چرا که پس از قتل پدرش ادعا می‌کند دیگر اعتقادی به خدا ندارد.

این‌که آمریکایی‌ها [یا دست‌اندرکاران هر کشور صاحبِ سینما] فیلم‌هایشان را با اهداف خاصّ خود تولید می‌کنند، اظهر من الشمس است! شناسایی و تحلیل موشکافانه‌ی حرفی که پشت محصولات سینمایی نهفته است نیز کارشناسانِ دینیِ کارکشته‌ی تاریخ‌دان و جریان‌شناس می‌طلبد؛ ولی به‌نظرم این نکته که انسانِ بی‌اعتقاد نسبت به خداوند، ناگزیر تبدیل به سرپناه و پناهگاهی مختصِ شیطان می‌شود [مطابق با هر مرام و فکر و استدلالی] حرف درست و قابلِ تأملی است. پناهگاه گرچه محصول ۲۰۱۰ بود اما تا ۳ سال بعد در آمریکا به نمایش عمومی درنیامد؛ فیلم در بهار ۲۰۱۳ به‌منظورِ توزیع ویدئویی و اکرانِ محدود در ایالات متحده، به ۶ روح (Six Souls) تغییرِنام داد. چنانچه بنا باشد طبق تقسیم‌بندی‌های طعمِ‌سینمایی [۲] پناهگاه را در گروهی ویژه بگذاریم، علی‌القاعده در دسته‌ی فیلم‌های مهجور و دیده‌نشده قرار خواهد گرفت.

مورد دیگری که در ارتباط با پناهگاه جلب نظر می‌کند، تفاوت فاحش سطح بازیِ بازیگران نقش اول زن و مردِ فیلم است که نمی‌دانم به‌خاطرش باید یقه‌ی کدام‌شان را چسبید: مارلیند و استاین؟ بازیگرِ مغلوب یا مسئول انتخاب بازیگرها؟! نقش‌آفرینی جولیان مور چند سروُگردن بالاتر از جاناتان ریس میرز است. همین‌جا اقرار می‌کنم که انگیزه‌ی اصلی‌ام برای تماشای این فیلم [به‌جز علاقه‌ی همیشگی نگارنده به سینمای وحشت]، حضور خانم مور بوده! جولیان یکی از انگشت‌شمار بازیگران زن است که میانسالی را پشتِ سر گذاشته ولی هنوز ستاره‌ی اقبال‌اش افول نکرده و نقش‌های درست‌وُحسابی بازی می‌کند. او در آستانه‌ی ۵۵ سالگی [برعکس اکثر هم‌نسلانِ خود] هم‌چنان در سطح اول سینمای آمریکا در حال درخشیدن است. جولیان مور را از پناهگاه بگیرید، کارش یک‌سره می‌شود!

پناهگاه را [صدالبته با ارفاق] نمی‌توان سطحی یا نازل به‌شمار آورد اما فیلم درجه‌ی یکی هم نیست. اگر علاقه‌مند به آثار ترسناکِ ماورایی [۳] هستید، اگر دیگر حوصله‌تان از آسان‌گیری‌های اعصاب‌خُردکنِ اغلبِ هارورهای فرمت تصاویر کشف‌شده [۴] سر رفته، اگر تاب تحمل سلاخی‌ها و کشت‌وُکشتارهای فیلم‌های زیرشاخه‌ی اسلشر [۵] را ندارید!... و بالاخره اگر همه‌ی آن فیلم‌ترسناک‌های غالباً تراز اولی را که تا به حال درباره‌شان نوشته‌ام [۶] تماشا کرده‌اید و [به‌قول معروف] کفگیرتان به تهِ دیگ خورده است، پناهگاه را ببینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: Dissociative Identity Disorder.

[۲]: طعم سینما جای نوشتن درباره‌ی برخی فیلم‌های مهم سال‌های گذشته است که مهجور مانده‌اند و به هر دلیل ارزش‌هایشان آن‌طور که باید و شاید دیده نشده (مثلاً: پرونده‌ی ۳۹)؛ فیلم‌هایی که -از قضا- در زمان خودشان ارج دیده‌اند اما در حال حاضر شاید کم‌تر بدان‌ها پرداخته ‌شود نیز در طعم سینما مورد توجه‌اند (مثلاً: ماجرای نیمروزطعم سینما به‌علاوه مجالی برای مرور آن دسته از آثار قابل اعتنای سینماست که -به هر دلیل- منتقدان ایرانی کم‌تر پیرامونشان قلم زده‌اند (مثلاً: ماهی مرکب و نهنگ).

[۳]: Supernatural horror.

[۴]: Found Footage.

[۵]: Slasher.

[۶]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که پیرامون‌شان دست‌به‌قلم شده‌ام، «این‌جا» را کلیک کنید.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مهجور و بی‌ادعا؛ نقد و بررسی فیلم «خانه‌ی انتهای خیابان» ساخته‌ی مارك توندرای

House at the End of the Street

كارگردان: مارك توندرای

فيلمنامه: دیوید لوکا

بازيگران: جنیفر لارنس، مکس تیریوت، الیزابت شو و...

محصول: کانادا و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۱ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز، ترسناک

بودجه: کم‌تر از ۷ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۴۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۱: خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street)

 

خانه‌ی انتهای خیابان دومین و تاکنون [۱] آخرین فیلم بلند سینماییِ مارك توندرای در مقام کارگردان است که براساس داستانی از جاناتان موستو ساخته شده. «دختر روان‌پریش خانواده‌ی جاکوبسن در یک شب بارانی پدر و مادرش را به قتل می‌رساند و به جنگل فرار می‌کند. چهار سال بعد، دختری جوان به‌نام الیسا (با بازی جنیفر لارنس) همراه مادرش، سارا (با بازی الیزابت شو) در حالی به خانه‌ی روبه‌روییِ جاکوبسن‌ها نقلِ‌مکان می‌کنند که طبق گفته‌ی اهالی، رایان جاکوبسن (با بازی مکس تیریوت) یک سالی می‌شود که به خانه‌ی پدری‌اش برگشته است. زمان زیادی نمی‌گذرد که الیسا با رایان دوست می‌شود؛ ارتباطی که موجبات نگرانی شدید سارا را فراهم می‌آورد...»

خانه‌ی انتهای خیابان که تا ۴۰ دقیقه مانده به پایان‌اش، ساخته‌ای خنثی و معمولی و سرد به‌نظر می‌رسد؛ ناگهان تبدیل به تریلری دیدنی و نفس‌گیر می‌شود. و تازه آن‌وقت است که متوجه می‌شویم علت آن‌همه مقدمه‌چینی و سلانه‌سلانه پیش آمدن، چه بوده است! نویسنده‌ی فیلمنامه (دیوید لوکا) و کارگردانِ خانه‌ی انتهای خیابان با صرف دقت و حوصله [طوری‌که شاید برای برخی‌ها اعصاب‌خُردکن باشد!]، انگیزه‌های روانیِ ورای قتل‌ها را روشن می‌کنند و از کنار تبیین منطق روایی داستان فیلم‌شان، بی‌تفاوت‌ نگذشته‌اند.

پیش‌ترها نیز تأکید کرده‌ام که به‌نظرم تریلرهای ترسناک [بالاخص از نوع روان‌شناسانه] زمانی قادرند به‌نحو احسن تأثیرگذار باشند که پس‌زمینه‌ی ذهنی منطقی و باورپذیری برای تماشاگر ساخته و پرداخته کرده باشند؛ برای این مورد از بین فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخورِ متأخر، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹] مثال مناسبی می‌تواند باشد. خوشبختانه خانه‌ی انتهای خیابان از این نظر هیچ کم‌وُکسری ندارد و مقدمات را به‌خوبی می‌چیند. فیلم به‌جز بهره‌مندی از یک زمینه‌چینی قدرتمند، تماشاگران‌اش را در دو مقطع حساس غافلگیر می‌کند که مورد دوم دقیقاً در لحظه‌ی آخر روی می‌دهد؛ مثال قابلِ اعتنا در این زمینه، هر دو نسخه‌ی تایلندی و آمریکاییِ شاتر (Shutter) است [۲]. خانه‌ی انتهای خیابان مزد یک ساعت صبر کردن‌مان را سرانجام با دقایقی آکنده از تعلیق و هیجان می‌دهد.

جنیفر لارنس، نرسیده به شهرت و اعتبار امروز [۳] و الیزابت شو اگرچه دور از دوران اوج‌ خود، علی‌الخصوص در برهه‌ی نقش‌آفرینی کم‌نظیرش در فیلم ترک لاس‌وگاس (Leaving Las Vegas) [ساخته‌ی مایک فیگیس/ ۱۹۹۵] دختر عاشق‌پیشه و مادر دل‌نگرانِ خانه‌ی انتهای خیابان را خوب از آب درآورده‌اند. امتیاز بزرگ خانه‌ی انتهای خیابان این است که همه‌ی داشته‌هایش را در طول فیلم و قبل از تمام شدن‌اش رو نمی‌کند و نکته‌ای هم برای غافلگیری پایانی در چنته نگه می‌دارد. خانه‌ی انتهای خیابان گرچه گیشه‌ی مأیوس‌کننده‌ای نداشت و توانست بیش‌تر از ۶ برابر بودجه‌ی ‌۷ میلیون دلاری‌اش بفروشد اما آن‌طور که حق‌اش بود، قدر ندیده و مهجور ماند.

در سطوری که از نظر گذراندید، سعی داشتم تا [مطابق با رویه‌ی همیشگی‌ام] علی‌رغم برشمردن نکات مثبت فیلم، داستان را لو ندهم تا اگر [از خوانندگان محترم نوشتارِ حاضر] کسی قصد تماشای خانه‌ی انتهای خیابان را داشت، حسابی لذت ببرد! این را هم اضافه کنم که از خانه‌ی انتهای خیابان انتظار یک شاهکار بلامنازع نداشته باشید! خانه‌ی انتهای خیابان فیلم کوچکی است که تکلیف‌اش با خودش روشن است؛ قرار نیست طرحی نو درانداخته شود و اتفاقاً با بعضی کلیشه‌های ژانر وحشت و تریلرهای روان‌شناسانه طرفیم اما در این میان چیزی که اهمیت دارد، استفاده‌ی درست از کلیشه‌های امتحان‌پس‌داده‌ی مذبور است. و مسئله‌ی مهم‌تر این‌که خانه‌ی انتهای خیابان [به‌قول معروف] لقمه‌ای اندازه‌ی دهان‌اش برمی‌دارد، فیلمی روشن‌فکرمآبانه نیست و کم‌ترین ادعایی ندارد.

تریلرهای روان‌شناسانه‌ی فراوانی را می‌شود شاهدمثال آورد که کشمکش‌های درونی کاراکتر یا کاراکترهای اصلی را بسیار درگیرکننده‌ و باورپذیر از کار درآورده‌اند و هیچ‌کدام نیز کاندیدا و برنده‌ی اسکار نشدند و نقدهای مثبت و ستایش‌برانگیز دریافت نکردند. فیلم‌های کم‌تر شناخته‌شده و مهجوری نظیرِ خانه‌ی خاموش (Silent House) [ساخته‌ی مشترک کریس کنتیس و لورا لائو/ ۲۰۱۱] [۷] و دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳] [۸] و همین فیلم مورد بحث‌مان خانه‌ی انتهای خیابان. ساخته‌های بی‌ادعا، سالم و سرگرم‌کننده اغلب در هیاهوهای رسانه‌ای گم می‌شوند و قدرندیده باقی می‌مانند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۷ آگوست ۲۰۱۵.

[۲]: نسخه‌ی تایلندی، محصول ۲۰۰۴ [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم] و نسخه‌ی آمریکایی، محصول ۲۰۰۸ [ساخته‌ی ماسایوکی اوکیای].

[۳]: خانه‌ی انتهای خیابان در فاصله‌ی دوم آگوست تا سوم سپتامبر سال ۲۰۱۰ فیلمبرداری شده است (منبع: صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی)، یعنی قبل از کاندیدای اسکار شدن خانم لارنس به‌خاطر فیلم زمستان استخوان‌سوز (Winter’s Bone) [ساخته‌ی دبرا گرانیک/ ۲۰۱۰].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد خون مقدس، رجوع کنید به «پرمدعای کثیف!»؛ منتشره در سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: با بازی ناتالی پورتمن.

[۶]: با بازی باربارا هرشی.

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد خانه‌ی خاموش، رجوع کنید به «فریم‌های دردسرساز»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: برای مطالعه‌ی نقد دشمن، رجوع کنید به «هولناک، غیرمنتظره، ناتمام»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اینک آخرالزمان! نقد و بررسی فیلم «زامبی‌لند» ساخته‌ی روبن فلچر

Zombieland

كارگردان: روبن فلچر

فيلمنامه: رت ریس و پاول ورنیک

بازيگران: جسی آیزنبرگ، وودی هارلسون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۸ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، کمدی، ترسناک

بودجه: بیش‌تر از ۲۳ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۰۲ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۰: زامبی‌لند (Zombieland)

 

پیش‌تر از علاقه‌ی ویژه‌ام به آثار رده‌ی سینمای وحشت پرده برداشته و تا قبل از این شماره نیز به نقد و بررسی ۲۰ فیلم‌ترسناک در طعم سینما پرداخته‌ام [۱] اما چنانچه به فهرست فیلم‌های مورد اشاره نگاهی دقیق بیندازید، درخواهید یافت که تاکنون [در این صفحه] در ساب‌ژانر زامبی فیلمی نداشته‌ایم؛ دلیل‌اش این است که اصولاً زامبی‌ها از عهده‌ی ترساندن نگارنده برنمی‌آیند و خیلی جدی‌شان نمی‌گیرم! به‌جز ساخته‌های قلیلی نظیرِ [REC] [محصول ۲۰۰۷] و [REC2] [محصول ۲۰۰۹] [هر دو به کارگردانیِ مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا] و ۲۸ روز بعد (Twenty Eight Days Later) [ساخته‌ی دنی بویل/ ۲۰۰۲] به فیلم درست‌وُحسابی‌ای که رویم تأثیر بگذارد، برنخورده‌ام.

با وجود این‌که سینما را [به‌اصطلاح] درهم دوست دارم و از هر ژانر و ساب‌ژانری فیلم می‌بینم، به‌نظرم یکی از بی‌ربط‌ترین انواع سینمایی، کمدی-ترسناک است! جور درنمی‌آید که هم ترسید و هم خندید! ساخت چنین معجونی از نوع متعادل‌اش [مشابه اتفاقی که مثلاً در کمدی-درام‌های تراز اول می‌افتد] شدنی نیست و اغلب کفه‌ی ترازو به سمت مسخرگی و لوده‌بازی سنگینی می‌کند. با توجه به آن‌چه در پاراگراف پیشین نوشتم، احتمالاً بو برده‌اید که می‌خواهم بحث را به کجا برسانم! به‌شخصه تنها موقعی می‌توانم از یک کمدی-ترسناک لذت ببرم که پیکان شوخی‌های فیلم، زامبی‌ها را نشانه بگیرد و سوژه‌های خنده همین مردگان متحرکِ زبان‌نفهم باشند! چرا که فیلم‌ترسناک‌های زیرشاخه‌ی زامبی را کمدی‌های بالقوه‌ای می‌دانم که درصورت کم‌فروشی و نابلدیِ کارگردان و بقیه‌ی عوامل دست‌اندرکار، به‌راحتی قابلیت بالفعل شدن دارند! یعنی صاحب پتانسیل فراوانی جهت استحاله به کمدی‌های ناخواسته هستند!

خوشبختانه روبن فلچر و همکاران‌اش در زامبی‌لند [۲] بلاتکلیف نبوده‌اند؛ فیلم نه یک کمدی ناخواسته است و نه اجرایی خام‌دستانه دارد. زامبی‌لند سعی می‌کند روی مرز باریک کمدی و وحشت راه برود؛ تلاشی که [اگر بخواهیم ذوق‌زدگی به خرج ندهیم] همیشه هم مثمرثمر واقع نشده [و گاهی سیطره‌ی وجهه‌ی کمیک، بیش‌تر می‌شود] اما کلیتِ کار، قابلِ قبول است به‌طوری‌که معتقدم زامبی‌لند در سطور اولیه‌ی لیست نه‌چندان بلندبالای برترین کمدی-ترسناک‌های تاریخ سینما جای می‌گیرد.

«پسری جوان (با بازی جسی آیزنبرگ) که به‌واسطه‌ی رعایت یک‌سری قوانین من‌درآوردی ولی کارآمد توانسته از گزند زامبی‌ها در امان بماند، تصمیم می‌گیرد برای باخبر شدن از احوال خانواده‌اش راهیِ کلمبوسِ اوهایو شود. او در بین راه به مرد جاافتاده‌ی به‌ظاهر خشن و عجیب‌وُغریبی (با بازی وودی هارلسون) برمی‌خورد که عازم تالاهاسیِ فلوریداست و از آنجا که کلمبوس و تالاهاسی هر دو در شرق ایالات متحده هستند، همسفر می‌شوند. اما آن‌ها آخرین بازمانده‌های آمریکا نیستند، چیزی نمی‌گذرد که سروُکله‌ی ویچیتا (با بازی اما استون) و خواهر کوچک‌ترش (با بازی ابیگیل برسلین) هم پیدا می‌شود؛ دو دختر زبروُزرنگ که بلدند چطور گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند!...»

زامبی‌لند هم‌چون فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخور [و اساساً هر فیلم به‌دردبخور دیگری!] افتتاحیه‌ی درگیرکننده و جذابی دارد. ما از طریق دیدن تصاویری از یک ایالات متحده‌ی بلبشو و زامبی‌زده [۳] و شنیدن متنی بامزه که با لحن بامزه‌تری توسط جسی آیزنبرگ [به‌عنوان کاراکتر اصلی فیلم و راوی داستان] ادا می‌شود، وارد جهان آخرالزمانیِ زامبی‌لند می‌شویم! چیزی که در حال شنیدن‌اش هستیم، درواقع دستورالعمل‌های ضروری آقای کلمبوس برای زنده ماندن در این آشفته‌بازارِ بی‌دروُپیکر است! بعد از این شروع کنجکاوی‌برانگیز، می‌رسیم به تیتراژی فکرشده و تماشایی متشکل از ۱۵ پلان اسلوموشن از زامبی‌ها یا بخت‌برگشته‌هایی که به‌نحوی خنده‌دار به چنگ زامبی‌ها گرفتار شده‌اند! علی‌رغم خون غلیظ و چندش‌آوری که از دهان زامبی‌ها بیرون می‌جهد، مقدمه‌ی پیش‌گفته و تیتراژ حاضر باعث می‌شوند تا حسابی اشتها و انگیزه‌مان برای دیدن فیلم بالا برود!

زامبی‌لند به‌علاوه به تبعیت از فیلم‌ترسناک‌ها، غافلگیری‌های مخصوص به خودش را نیز دارد که اصلی‌ترین‌شان‌‌ همان فصل رودررو شدن با بیل موری (با بازی بیل موری!) در خانه‌ی درندشت‌اش است! این حضور تقریباً ۵ دقیقه‌ایِ آقای موری، بی‌اغراق یکی از درخشان‌ترین کمیوهای [۴] سینماست که هم سروُته دارد و هم به‌هیچ‌وجه به‌نظر نمی‌رسد که بی‌خودی به فیلم چسبانده شده باشد. زامبی‌لند هم‌چنین یک فیلم جاده‌ای است که ایده‌ی امتحان‌پس‌داده و با این حال [هنوز] معرکه‌ی همراه شدن چند آدم نامربوط و به تفاهم رسیدنِ نهایی‌شان را به‌کار می‌گیرد که آمریکایی‌ها خبره‌ی سینمایی کردن‌اش هستند.

علاوه بر سروُشکلِ خوب فیلم و رعایت استانداردهای ژانرها و ساب‌ژانرهایی که زامبی‌لند را می‌توان به‌شان منتسب کرد، بازی‌های درجه‌ی یک بازیگران هم امتیازی است غیرقابلِ اغماض؛ بی‌خود نبوده که درصد بالایی از نامزدی‌های زامبی‌لند در فصل جوایز [۵] را بازیگران‌اش کسب کردند. می‌توانیم با صرف زمانی کم‌تر از یک ساعت و نیم، با زامبی‌لند هیجان‌زده و سرگرم شویم و بخندیم! دیگر حُسنِ زامبی‌لند، مبتذل نبودن‌اش است؛ آن درجه‌ی R که به فیلم تعلق گرفته فقط به‌خاطر خشونت ذاتی زامبی‌هاست که به هر حال چون عقل درست‌وُدرمانی ندارند، نمی‌شود توقع بیش‌تری ازشان داشت!

اگر شما هم مثل من زامبی‌ها را موجودات احمقی به‌حساب می‌آورید که مستحق دست انداختن‌اند، از بازی و نحوه‌ی دیالوگ گفتنِ وودی هارلسون لذت می‌برید و البته از خون و گوشتی که از لب‌وُلوچه‌ی زامبی‌ها آویزان است چندان حال‌تان به‌هم نمی‌خورد، تماشای زامبی‌لند را بی‌معطلی در سرلوحه‌ی امور زندگی‌تان قرار بدهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که درباره‌شان نوشته‌ام، به این‌جا مراجعه کنید.

[۲]: گرچه عنوان فیلم را "سرزمین زامبی‌ها" ترجمه‌ کرده‌اند اما فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود؛ مثل دیزنی‌لند، واترلند و...

[۳]: کلمبوس [راوی فیلم]، آمریکای تسخیرشده به‌وسیله‌ی زامبی‌ها را "زامبی‌لند" می‌نامد!

[۴]: کمیو (cameo)، تک‌جلوه یا حضور افتخاری؛ به حضور کوتاه یا استفاده از صدای چهره‌های هنرهای نمایشی و یا به‌کارگیری یک نفر در نقش خودش گفته می‌شود. این نقش‌ها اغلب کوتاه هستند و اکثراً بدون کلام‌اند و در بیش‌تر موارد این حضور دلیل مشخصی دارد [برای نمونه، بازیگری از یک فیلم قدیمی در همان نقش و در نسخه‌ی بازسازی‌شده بازی کند] یا چهره‌ی مشهوری در نقش فرد ناشناسی نمایش داده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تک‌جلوه).

[۵]: براساس اطلاعات موجود در صفحه‌ی مختصِ فیلم در سایت IMDb، زامبی‌لند ۳۵ نامزدی را تجربه کرده که برای یک کمدی-ترسناک رکورد خوبی است (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۴ آگوست ۲۰۱۵).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فریم‌های دردسرساز؛ نقد و بررسی فیلم «خانه‌ی خاموش» ساخته‌ی کریس کنتیس و لورا لائو

Silent House

كارگردان: کریس کنتیس و لورا لائو

فيلمنامه: لورا لائو [براساس فیلمی اروگوئه‌ای با همین نام]

بازيگران: الیزابت اولسن، آدام ترز، اریک شفر استیونس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۳ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۷: خانه‌ی خاموش (Silent House)

 

خانه‌ی خاموش به کارگردانی مشترک کریس کنتیس و لورا لائو گرچه جزء تولیدات سینمای وحشتِ این سال‌ها طبقه‌بندی می‌شود اما به‌نظرم می‌توان تریلری روان‌شناسانه نیز به‌حساب‌اش آورد که پتانسیل ترساندن و شوکه کردن تماشاگران خود را داراست. خانه‌ی خاموش کشمکش‌های درونی کاراکتر محوری‌اش را طوری درگیرکننده به نمایش درمی‌آورد که هم‌دلی مخاطب را برمی‌انگیزد. «دختر جوانی به‌نام سارا (با بازی الیزابت اولسن) همراه با پدرش جان (با بازی آدام ترز) و عموی خود پیتر (با بازی اریک شفر استیونس) راهی خانه‌ی قدیمی‌شان در حومه‌ی شهر می‌شود تا با انگیزه‌ی به فروش رساندن‌اش دستی به سروُروی آن‌جا بکشند. مدت زمانی نمی‌گذرد که توجه سارا نسبت به صداهایی عجیب‌وُغریب که از طبقه‌ی فوقانی عمارت به گوش می‌رسد، جلب می‌شود...»

چنانچه به‌خاطر خواندن خلاصه‌ی داستان فیلم و یا عنوان کنجکاوی‌برانگیزش، روی خانه‌ی خاموش برای ساعات پایانی شب حساب ویژه‌ای باز کرده‌اید تا ساخته‌ای سینمایی در حال‌وُهوای "خانه‌های جن‌زده و به تسخیر شیاطین درآمده" تماشا کنید و آدرنالین خون‌تان را بالا ببرید(!)، از اولِ بسم‌الله خیال مبارک را آسوده کنم که سخت در اشتباه به‌سر می‌برید، هیچ جن و روح و اهریمنی در میان نیست دوستان! البته آن‌چه گفتم را ابداً به این معنی نگیرید که خانه‌ی خاموش از گرفتارِ هول‌وُهراس کردنِ شما عاجز است، خودتان را برای شکلِ دیگری از ترسیدن آماده کنید!

خانه‌ی خاموش درواقع بازسازی فیلمی تحت همین عنوان (The Silent House) و با نام اصلیِ La Casa Muda [ساخته‌ی گوستاوو هرناندز/ ۲۰۱۰] از سینمای آمریکای جنوبی است که نماینده‌ی کشور اروگوئه برای کسب اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان و رقیب جدایی نادر از سیمین [ساخته‌ی اصغر فرهادی/ ۱۳۸۹] بود ولی درنهایت به فهرست پنج‌فیلمه‌ی نهایی راه پیدا نکرد. خانه‌ی خاموش با فاصله‌ای کوتاه از زمان ساخت فیلم اورجینال [دقیقاً یک سال پس از آن] در لوکیشنی محدود و با بودجه‌ی ۲ میلیون دلاری تولید شد و نخستین‌بار در جشنواره‌ی فیلم ساندنس (Sundance Film Festival) به نمایش عمومی درآمد.

نگارنده خوشبختانه فرصت تماشای هر دو نسخه را داشته است؛ علی‌رغم شهرت افزون‌تر نسخه‌ی اول، شناخته‌ شدن‌اش تحت عنوان "نخستین فیلم‌ترسناک تک‌پلانه" و شانس قرار گرفتنِ آن در لیست‌هایی نظیر ۱۰ فیلم‌ترسناک‌ برتر انتخابیِ نشریه‌ی ایندیپندنت (Independent) در کنار آثار برجسته‌ای از قبیل فعالیت فراطبیعی و حلقه و درخشش و یتیم‌خانه و جن‌گیر [۱] [۲] نسخه‌ی دوم را یک‌دست‌تر یافتم. بله! برخلاف روال رایج و در نمونه‌ای [حتی می‌شود گفت] نادر، خانه‌ی خاموش از نسخه‌ی اولیه‌ی خود، فیلم خوش‌ساخت‌تری است.

اگر به زبان خیلی خودمانی بخواهم بگویم، نسخه‌ی اولیه [دور از جان شما!] جان آدمیزاد را بالا می‌آورد تا به مرحله‌ی رمزگشایی برسد که تازه آن‌هم تمام‌وُکمال ابهاماتِ به‌وجود آمده در ذهن مخاطبان را برطرف نمی‌کند. ارتباط‌ام با فیلم اسپانیولی‌زبان اصلاً برقرار نشد، نه دچار ترس شدم و نه هیجان. اتفاقی که در رویارویی با خانه‌ی خاموش رخ داد. خانه‌ی خاموش کوبنده‌تر و ترسناک‌تر از نسخه‌ی اولیه‌اش از آب درآمده و درعوض ورژن نخست، عاطفی‌تر است به‌ویژه با گواه گرفتنِ حس‌وُحال جاری در ۱۰ دقیقه‌ی پایانی آن. تنها جایی از فیلم اول که به دل‌ام نشست، همین تکه‌ی آخرش بود؛ یعنی پلان-سکانسی که با آتش زدن عکس‌های فوری استارت می‌خورد و به گم شدن لورا در غروب آفتاب ختم می‌شود. بگذریم!

با در نظر گرفتن تایم ۸۶ دقیقه‌ای خانه‌ی خاموش، آن اتفاق که [به‌اصطلاح] موتور فیلم را روشن می‌کند، کمی دیر به وقوع می‌پیوندد. شاید بهتر بود [حدوداً] ۲۵ دقیقه‌ی ابتدایی، روی میز مونتاژ کوتاه‌تر می‌شد. دیر شروع شدن ماجرای اصلی کم‌کم ما را به این نتیجه می‌رساند که با فیلم‌ترسناک خواب‌آور و بی‌خاصیت دیگری طرفیم ولی خانه‌ی خاموش به چنین ورطه‌ای فرو نمی‌غلطد و به‌خصوص طی یک‌سوم پایانی، هر لحظه بر جذابیت‌اش افزوده می‌شود. یکی از تفاوت‌های قابلِ اعتنای خانه‌ی خاموش با اغلب فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت، یکسان بودن زمان دراماتیک با زمان واقعی است.

در خانه‌ی خاموش هم‌چنین به پیروی از نسخه‌ی اورجینال، ترفندهایی [به‌خصوص و طبیعتاً در هنگام تدوین] به‌کار برده شده است تا به توهم تک‌پلانه بودنِ فیلم دامن زده شود. فیلم‌های این‌چنینی متشکل از چند پلان طولانی‌اند که کوشش شده نقاط تلاقی پلان‌ها به‌سادگی قابلِ تشخیص نباشند. مثل کاری که آلخاندرو جی. ایناریتو سال گذشته در بردمن (Birdman) انجام داد [۳]. این ایده هرچند از ورژن نخست می‌آید اما در روایتِ آمریکاییِ فیلم بهتر جواب داده است. احتمالاً یک دلیل‌اش این باشد که در برهه‌هایی از ساخته‌ی آقای هرناندز، لرزش‌های دوربین به‌قدری زیادند [که به‌جای تزریق دلهره] بر ارتباط بیننده با اثر خدشه‌ی جدی وارد می‌شود. ایگور مارتینویچ، فیلمبردار پرتجربه‌ی خانه‌ی خاموش [۴] در این زمینه از همتای اروگوئه‌ای‌اش عملکرد موفق‌تری دارد.

الیزابت اولسن نیز در مقایسه‌ای اجتناب‌ناپذیر با فلورنسیا کولوسی [ایفاکننده‌ی نقش لورای ورژن اصلی] سارای خانه‌ی خاموش را باورپذیرتر بازی کرده و تماشاگر را با خود، دغدغه‌ها و هراس‌هایش بیش‌تر همراه‌ می‌کند. فیلم [همان‌طور که متذکر شدم] حقیقتاً تک‌برداشته نیست ولی از مجموعه‌ای از برداشت‌های بلند تشکیل شده و این به‌شرطی تحقق‌پذیر است که شما بازیگرِ [یا بازیگرهایِ] قدری در اختیار داشته باشید؛ با این استدلال، پس از دیدن خانه‌ی خاموش تصدیق خواهید کرد که الیزابتِ ۲۲ ساله [۵] چقدر انتخاب درستی بوده. در خانه‌ی خاموش وزن قابلِ توجهی از خصیصه‌ی وحشت‌آفرینیِ فیلم بر دوش خانم اولسن است و میمیک‌های چهره‌ی بیم‌زده‌اش.

طبق رویه‌ی معمول طعم سینما، تلاش کردم داستان فیلم را در این نوشتار لو ندهم! اما بد نیست در آخر اشاره کنم به قطعه‌عکس‌هایی فوری که در دو بخش از فیلم، پدر و عموی سارا هریک سعی بر پنهان کردن‌شان دارند و بدین‌ترتیب شاخک‌هایمان را درباره‌ی احتمال وقوع حادثه‌ای ناگوار در عمارت قدیمی حساس می‌کنند؛ رمزگشایی پایانی خانه‌ی خاموش نیز دقیقاً به همان ‌عکس‌های کذایی ربط پیدا می‌کند... اگر علاقه‌مند به ترسیدن بدون تماشای سکانس‌های تهوع‌آور و خون‌آلود هستید، خانه‌ی خاموش را می‌شود پیشنهاد خوبی تلقی کرد که متضمن گرفتن وقت چندانی هم از شما نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

[۱]: فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷]، حلقه (Ring) [ساخته‌ی هیدئو ناکاتا/ ۱۹۹۸]، درخشش (The Shining) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۸۰]، یتیم‌خانه (The Orphanage) [ساخته‌ی خوان آنتونیو بایونا/ ۲۰۰۷] و جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۷].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد بردمن، رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها»؛ منتشره در شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: مارتینویچ از جمله، فیلمبردار ۱۴ اپیزود از سریال خانه‌ی پوشالی (House of Cards) بوده است.

[۵]: ۲۲ ساله در زمان ساخته شدن فیلم!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

     

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کابوس مکرر جهنمی؛ نقد و بررسی فیلم «اثر لازاروس» ساخته‌ی دیوید گلب

The Lazarus Effect

كارگردان: دیوید گلب

فيلمنامه: لوک داوسون و جرمی اسلیتر

بازیگران: مارک دوپلاس، اولیویا وایلد، سارا بولگر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۵

مدت: ۸۳ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13

 

قبلاً هم گفته‌ام؛ مسئله‌ی ریتم، تداوم آن و از کف نرفتن‌اش [در طول دقایق فیلم] علی‌الخصوص در ارتباط با فیلم‌ترسناک‌ها از بدیهیات است. اگر فیلمی که صفت "ترسناک" را یدک می‌کشد، واجد چنین پیش‌شرطی بود آن‌وقت می‌توان درباره‌اش حرف زد و نوشت. خوشبختانه معضل ریتم گریبان‌گیرِ اثر لازاروس نیست و همین پوئن مثبت، راه را برای ورود به بحث هموار می‌کند. اجزاء اثر لازاروس [برای نمونه: کات‌های سریع و موسیقی هیجان‌انگیزش] طی هماهنگی با یکدیگر، اتمسفری پراسترس را به ارمغان آورده‌اند که در کلّ فیلم حفظ می‌شود. اثر لازاروس اولین ساخته‌ی بلند سینمایی دیوید گلب است که مستند تحسین‌شده‌ی رؤياهای جيرو درباره‌ی سوشی (Jiro Dreams Of Sushi) [محصول ۲۰۱۱] را در کارنامه دارد.

«یک تیم تحقیقاتی پنج‌نفره با هدایت فرانک (با بازی مارک دوپلاس) و نامزد او، زوئی (با بازی اولیویا وایلد) برای ساخت سرمی به‌اسم لازاروس مشغولِ فعالیت‌اند و هدف‌شان زنده کردن مردگان است [۱]. آزمایش‌ گروه روی سگی مُرده جواب می‌دهد و حیوان به زندگی بازمی‌گردد درحالی‌که رفتارهایش غیرعادی است. با این وجود، فرانک و تیم‌اش به ادامه‌ی مسیر امیدوار می‌شوند اما کارفرماهای جدید، پروژه را متوقف می‌کنند و تمام اسناد و شواهد را با خودشان می‌برند. اعضای گروه که برای اثبات موفقیت تاریخی‌شان هیچ مدرکی ندارند، مخفیانه به لابراتوار برمی‌گردند تا آزمایش را روی سگ دیگری تکرار کنند. در این میان، زوئی دچار برق‌گرفتگی می‌شود و می‌میرد. فرانک که خود را مقصر شماره‌ی یکِ مرگ او می‌داند، دیگران را با اصرار راضی می‌کند تا آزمایش لازاروس را این‌بار به قصد زنده کردن زوئی انجام دهند...»

از جمله محسناتِ اثر لازاروس، یکی موضوع متفاوت‌ فیلم است. خانه‌های جن‌زده و پاکسازی‌شان از ارواح خبیثه که امسال به‌عنوان مثال، دوباره در پولترگایست (Poltergeist) [ساخته‌ی گیل کِنان/ ۲۰۱۵] و همین‌طور توطئه‌آمیز: فصل ۳ (Insidious: Chapter 3) [ساخته‌ی لی وانل/ ۲۰۱۵] شاهدش بودیم [آن‌هم با پرداخت‌های اغلب کلیشه‌ای و فاقد خلاقیت و از فرط تکرار، خنده‌دار] دیگر مضمونی نیست که فیلم‌ترسناک‌بازهای کارکشته را به وجد بیاورد! "احیای مردگان" نیز گرچه موضوعی دستِ‌اول و بکر به‌شمار نمی‌رود و [هم‌چون تبدیل مس به طلا] از آرزوهای دیرینه‌ی بشر بوده اما هنوز آن‌قدر کنجکاوی‌برانگیز و پرچالش هست که مبنای یک فیلم جذابِ [حدوداً] ۸۰ دقیقه‌ای قرار بگیرد.

دیگر ویژگی قابلِ اشاره‌ی اثر لازاروس همین تایم ۸۰ دقیقه‌ای‌اش است! فیلم به دام زیاده‌گویی و حاشیه رفتن‌های مخل نمی‌افتد و زمان‌های [به‌اصطلاح] پِرت ندارد. چنانچه بخواهم خودمانی‌تر بگویم، اثر لازاروس وادارتان نمی‌کند با دور تند ببینیدش! اثر لازاروس هم‌چنین از رویه‌ی مسلط بر اکثر فیلم‌ترسناک‌ها پیروی نمی‌کند، اقلاً دو بازیگر شناخته‌شده دارد [اولیویا وایلد و مارک دوپلاس] و کُمیت‌اش از حیث بازیگری لنگ نمی‌زند. البته توجه دارید که منظورم این نیست که بازی خانم وایلد و آقای دوپلاس در اثر لازاروس مثلاً هم‌سطح جسيكا چستين و متیو مک‌کانهی از آب درآمده و نامزدی اسکار هشتادوُهشتم روی شاخ‌شان است! بازی‌های اثر لازاروس از سایر فیلم‌های هم‌بودجه‌اش در سینمای وحشت، یک سروُگردن بالاتر است. همین!

اثر لازاروس از نقطه‌نظر محتوایی، انحراف آزارنده‌ای ندارد. علی‌رغم این‌که در اثر لازاروس فرانک به‌عنوان کاراکتری مخالف‌خوان حضور دارد که [طبق کلیشه‌ها] همه‌ی رویدادها را با ترازوی علم می‌سنجد ولی فیلم زیاد روی تقابل پوچ علم و دین مانور نمی‌دهد و به بازی مسخره‌ی برتری دادن علم بر دین، ورود پیدا نمی‌کند. در جمع‌بندی نهایی نیز آن‌چه که از اثر لازاروس استنباط می‌شود، موضع‌گیری منفی‌اش در قبال تلاش برای محقق شدن فرایند زنده کردن مردگان است. شاید لازم به توضیح نباشد که هدف اصلی نوشتار حاضر، بررسی فیلم از بُعد ارزش‌های سینمایی‌اش است. فیلم‌ها را می‌شود از وجوه مختلفی [اعم از روان‌شناسانه، جامعه‌شناسانه، نمادشناسانه و...] به نقد کشاند و ممکن است نظر یک کارشناس علوم دینی مغایر با نگارنده باشد.

به‌نظر می‌رسد که در پاراگراف پیشین، کاربرد کلمه‌ی "آزارنده" تا حدودی گنگ باشد؛ پس برای روشن شدن منظورم، به یکی از فیلم‌ترسناک‌های ضعیف و مشکل‌دارِ اکران سال جاری [هم از جنبه‌ی ساختاری و هم محتوایی] رجوع می‌کنم. در توطئه‌آمیز: فصل ۳ خداوند و قدرت بی‌کران‌اش کوچک‌ترین تأثیری بر جهان ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز و فیلمنامه‌نویس [هر دو، یک نفر: لی وانل] ندارد، عوض‌اش تا دل‌تان بخواهد شیطان و نیروهای اهریمنی در فیلم جولان می‌دهند و کسی هم جلودارشان نیست! کاراکتر محوری توطئه‌آمیز: فصل ۳ که دختر جوانی به‌نام کویین (با بازی استفانی اسکات) است، هنگام تست دادن روی استیج، از روح مادرش طلب کمک می‌کند تا اجرایی قابلِ قبول داشته باشد! و... الخ.

دیده‌ایم که فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت [شاید بیش از سایر ژانرهای سینمایی] از ضعف منطق روایی رنج می‌برند؛ در هارور‌های ماورایی (Supernatural horror films) گویی همین لفظِ "ماورا" مجوزی صادر می‌کند برای به تصویر کشیدن هرگونه اتفاق بدون پایه و اساس! این فیلم‌‌ها لبریزند از مردمی که خود و عزیزان‌شان را به احمقانه‌ترین اشکالِ ممکن به کشتن می‌دهند! مثلاً با پدر و مادری طرفیم که بو برده‌اند خانه‌ی ویلایی دوطبقه‌شان جن‌زده است ولی جابه‌جا نمی‌شوند و تازه نوزاد دلبندشان را هم در طبقه‌ی دوم تک‌وُتنها رها [بخوانید: ول!] می‌کنند! در اثر لازاروس خبری از گاف‌هایی این‌چنین فاحش نیست و سعی فیلمنامه‌نویس‌ها [لوک داوسون و جرمی اسلیتر] در به حداقل رساندن بی‌منطقی‌ها مثمرثمر واقع شده.

دیوید گلب و گروه‌اش [با در نظر گرفتن بودجه‌ی محدودی که در اختیار داشته‌اند] به‌خوبی از پس اجرای صحنه‌های تأثیرگذار و ترسناک فیلم برآمده‌اند. برای مثال، نگاه کنید به نحوه‌ی صورت گرفتن قتل‌ها و یا کابوس تکرارشونده‌ی زوئی که هیچ‌کدام‌شان سردستی و مضحک نیستند. اما انتخاب ویژه‌ام از اثر لازاروس جایی است که سگِ از مرگ برگشته، بالای سر زوئیِ غرق در خواب ظاهر می‌شود و به او زل می‌زند. این سکانس، بی‌اغراق یکی از رعب‌آورترین سکانس‌های تاریخ سینمای وحشت است که در کنار خیره شدن‌های شبانه‌ی کتی به میکا در فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۲] قرار می‌گیرد مثلاً.

اثر لازاروس به دو دلیل متنی [چگونگی پایان‌بندی‌اش] و فرامتنی [فروش ۳۶ میلیونی در برابر ۳ میلیون دلار بودجه‌ی اولیه‌اش] [۳] کاملاً قابلیتِ این را دارد که طبق سنت همیشگی فیلم‌‌های سینمای وحشت، صاحب دنباله [یا دنباله‌هایی!] شود. چشم تنگ دنیادوست را...! احتمالاً از فیلم‌ترسناک‌ها توقع شنیدن دیالوگ‌های درست‌وُحسابی و به‌خاطرسپردنی ندارید! ولی اثر لازاروس [حداقل یک‌جا] از این قاعده مستثنی است؛ به بخشی از گفته‌های زوئی پس از رجعت‌اش از مرگ [و به‌تعبیری: خواب یک‌ساعته‌اش] توجه کنید: «اون‌جا خودِ جهنم بود، بدترین لحظه‌ی زندگی‌ت رو بارها و بارها [به‌کرّات] تجربه می‌کنی و هرگز نمی‌تونی بیدار بشی» (نقل به مضمون). به‌طور کلی اثر لازاروس قواعد ژانر را خوب رعایت می‌کند که این نه نقطه‌ضعف بلکه به‌نظرم از نقاط قوت‌اش است. بد نیست تأکید کنم که طی این نوشتار، هر وقت از برجستگی‌ها و نقاط قوت فیلم حرف ‌زدم، اکثر قریب به‌اتفاقِ فیلم‌ترسناک‌های سینمای امروز، معیار سنجش‌ام بودند و نه تمامی تولیدات سینما.

اثر لازاروس ساخته‌ای عاری از عیب‌وُنقص نیست و چند ابهام را تا انتها لاینحل باقی می‌گذارد که [گرچه بیننده می‌تواند در ذهن‌اش با عنایت به برخی احتمالات، پاسخ‌هایی برایشان بتراشد اما] در خود فیلم پاسخی قطعی یافت نمی‌شود [۴]. با این‌همه، چنانچه خواهان تماشای فیلم‌ترسناکی پرهیجان و سرگرم‌کننده هستید که مبتذل و مهوع هم نباشد و حال‌تان را به‌هم نزند، بین محصولات اکران شده‌ی سینمای وحشت تا این‌جای سال [۵]، اثر لازاروس گزینه‌ی مناسبی است؛ به امتیازهای پایین [۶] و نقدهای منفی اهمیتی ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

 

[۱]: زنده کردن لازاروس یکی از معجزات عیسی مسیح (ع) در انجیل است. در این داستان، لازاروس [ایلعازر] چهار روز پس از مرگ‌اش توسط عیسی به زندگی بازمی‌گردد. داستان مذکور تنها در انجیل یوحنا ذکر شده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ زنده ‌کردن لازاروس).

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: آمار فروش و هزینه‌ی تولید فیلم، تقریبی است و مستخرج از ویکی‌پدیای انگلیسی (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۵ ژوئیه‌ی ۲۰۱۵).

[۴]: بیم لو رفتن داستان اگر نبود، به ابهامات مذبور به‌وضوح اشاره می‌کردم.

[۵]: از بین فیلم‌ترسناک‌هایی که مُهر ۲۰۱۵ خورده‌اند، انستیتو آتیکوس (The Atticus Institute) [ساخته‌ی کریس اسپارلینگ] هم اثر به‌دردبخوری است.

[۶]: در سایت‌های IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عبور از میدان مین؛ نقد و بررسی فیلم «کالکتور» ساخته‌ی مارکوس دانستن

The Collector

كارگردان: مارکوس دانستن

فيلمنامه: مارکوس دانستن و پاتریک ملتون

بازيگران: جاش استوارت، مایکل رایلی بورک، اندره راث و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۰: کالکتور (The Collector)

 

یادتان هست که در شماره‌ی بیستم طعم سینما و سرآغاز نوشتارم درخصوص من شیطان را دیدم (I Saw the Devil) [ساخته‌ی کیم جی-وون/ ۲۰۱۰] [۱] سینمادوستانِ کم‌دل‌وُجرئت را از تماشای فیلم برحذر داشتم، حالا هم چاره‌ای ندارم جز این‌که چنان هشداری بدهم! دوز خشونتِ کالکتور حتی از آن اسلشر کره‌ای نیز بالاتر است پس چنانچه دل شیر دارید، بسم‌الله!

کالکتور اولین ساخته‌ی مارکوس دانستن در مقام کارگردان است؛ فیلمنامه‌نویس سینمای وحشت که برای نمونه، نویسندگیِ فیلمنامه‌ی ۴ قسمت از سری‌فیلم‌های اره (Saw) [محصول سال‌های ۲۰۰۷، ۲۰۰۸، ۲۰۰۹ و ۲۰۱۰] را همراه با پاتریک ملتون [دوست و همکار همیشگی‌اش] در کارنامه دارد. «اشتغال به نصب در و پنجره‌ی منازل، کفاف وصول بدهی‌های همسر آرکین (با بازی جاش استوارت) را نمی‌دهد. او که یک سابقه‌دار است به‌خاطر تعیین ضرب‌الاجلِ طلبکارها [تا نیمه‌شب] مجبور می‌شود اقدام به سرقت از آخرین خانواده‌ی متمولی کند که کار نصب در و پنجره‌ی عمارت‌شان را بر عهده داشته درحالی‌که خبر ندارد چه کابوسی در انتظارش است...»

کالکتور از آن دست تولیدات سینمای وحشت است که کم‌تر کسی تحویل‌شان می‌گیرد و در سایت‌های IMDb، راتن تومیتوس، متاکریتیک و... هم امتیازهای چندان قابلِ توجهی کسب نکرده اما از بسیاری فیلم‌ترسناک‌های صاحبِ اسم‌وُرسمی که دیده‌ایم، فیلم‌ترسناک‌تر است! آن‌چه باعث شد به دیدن فیلم ترغیب شوم، پوستر فوق‌العاده‌اش بود که هاله‌ای از رمزوُراز گرداگردش وجود دارد و در عین سادگی، حسّ کنجکاویِ بیننده را حسابی تحریک می‌کند.

کالکتور از شروعی کوبنده و کنجکاوی‌برانگیز سود می‌برد که کاملاً برازنده‌ی یک فیلم‌ترسناکِ درست‌وُدرمان است؛ افتتاحیه‌ای که حتی قادر است خوره‌های سینمای وحشت را هم سر ذوق بیاورد و امیدوارشان کند به تماشای فیلمی پرتعلیق. مقدمه‌ی [حدوداً] ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه‌ایِ مذکور، بلافاصله پیوند می‌خورد به تیتراژی ۲ دقیقه‌ای که پر شده از پلان‌هایی کوتاه و بی‌شباهت به کلیپی جذاب نیست. طی این ۲ دقیقه، کم‌وُبیش دستگیرمان می‌شود که شیوه‌ی کار جناب کالکتور به چه ترتیب است و چطور طعمه‌های بخت‌برگشته‌اش را به دام می‌اندازد. تا یادم نرفته است بایستی خاطرنشان کنم که رنگ‌های به‌کار گرفته شده در تیتراژ عمدتاً سبز، قرمز و نارنجیِ فسفری هستند.

پس از ۴ و نیم دقیقه‌ی طوفانیِ آغازین، نزدیک به ۱۵ دقیقه‌ی مختصر و مفید از کالکتور صرف زمینه‌چینی برای پیشامدهای بعدی می‌شود تا برسیم به شبی هولناک که تمامی وقایع وحشت‌آور فیلم طیِ آن رخ می‌دهند. در ۱۵ دقیقه‌ی مورد اشاره هرچه نشان داده می‌شود، دلیل دارد و به‌جرئت می‌توان ادعا کرد که کالکتور [در این بازه‌ی زمانی و به‌طور کلی: ۹۰ دقیقه] هیچ پلان ناکارآمدی ندارد.

هنگامی که آرکین برای دزدی [و این‌بار: شبانه] به عمارت اعیانی قدم می‌گذارد، نمی‌داند که وارد چه جهنمی شده است! همه‌ی گوشه‌وُکنارهای خانه با انواع و اقسام ابزارآلات بُرنده [از قبیل سوزن، میخ، چاقو، قیچی، سیم‌خاردار و... هر وسیله‌ی نوک‌تیزی که به ذهن‌تان خطور کند!] تله‌گذاری شده و عمارت دیگر فرقی با میدان مین ندارد! کاری که به‌نظر می‌رسد توسط گروهی از آدم‌کش‌های حرفه‌ای صورت گرفته است ولی دیری نمی‌گذرد که می‌فهمیم همه‌چیز زیر سر یک قاتل قوی‌هیکل سادیست و نقابدار است که چشم‌هایش مثل گربه‌ای سیاه در تاریکی برق می‌زنند، هیچ کلامی از دهان دفرمه‌اش خارج نمی‌شود و همین‌هاست که ترسناک‌ترش می‌کنند. کالکتور اگر قرار باشد اسم دیگری داشته باشد، من "عبور از میدان مین" را پیشنهاد می‌کنم!

از میانِ فیلم‌ترسناک‌های سبک‌وُسیاق‌ِ موسوم به "تهاجم به خانه" (home invasions)، کالکتور بهترین و نفس‌گیرترین فیلمی است که تا به حال فرصت تماشایش را پیدا کرده‌ام؛ از فیلم‌های تازه‌تر، به‌عنوان مثال غریبه‌ها (The Strangers) [ساخته‌ی برایان برتینو/ ۲۰۰۸] و تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱] در مقایسه با کالکتور جلوه‌ای کودکانه دارند! از فیلم‌های معروفِ این‌سبکی، پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] [۲] که در شماره‌ی ۷۲ طعم سینما داشتیم‌اش [گرچه هنوز در اعتقادم به این‌که فیلم‌ترسناک خوبی است، خللی ایجاد نشده] نیز به‌نظرم با فاصله‌ای قابلِ توجه، پس از کالکتور می‌ایستد.

امتیاز بزرگ کالکتور این است که [به‌قول معروف] دچار سکته نمی‌شود و از ریتم نمی‌افتد. از دست نرفتنِ ریتم [مخصوصاً و مخصوصاً] برای فیلم‌ترسناک‌ها، اوجبِ واجبات است! این‌که تماشاگر میخکوب شود و تمام‌مدت در همین حالت باقی بماند و نتواند نفس راحتی بکشد(!)، ایده‌آل‌ترین اتفاقی است که می‌تواند حین تماشای یک فیلم‌ترسناک بیفتد. ویژگی قابلِ اعتنای بعدیِ کالکتور پیش‌بینی‌ناپذیر بودن‌اش است. چنانچه فیلم‌ترسناک دست خودش را نزد مخاطب رو کند و پایان‌اش قابلِ پیش‌بینی باشد، فاتحه‌اش خوانده است و دیگر چیزی برای عرضه نخواهد داشت. "قابلِ حدس" برچسبی است که به کالکتور نمی‌چسبد!

این‌که آرکین به‌جای نجات دادن جان خود از مهلکه، برمی‌گردد تا نگذارد دختربچه به چنگ قاتل نقابدار بیفتد، به‌واسطه‌ی همان یک ربع ساعت مقدمه‌چینی [که اشاره کردم] جلوه‌ای احمقانه ندارد و منطقِ خودش را در دل فیلم پیدا می‌کند. طی این سال‌ها، بعضی‌ها فیلم‌ترسناک ساختن را مساوی با پشتِ سرِ هم قطار کردن انبوهی از نماهای لرزانِ فاقد کیفیت گرفته‌اند و "دوربینْ روی دست‌" اپیدمی شده است! کالکتور [تا جایی که حافظه یاری می‌دهد] خوشبختانه از شرِ این آفت نیز مصون مانده.

شاید فکر کنید در این حجم از خون و خون‌ریزی، حرف زدن از "زیبایی" بی‌معنی است! آقای دانستن آن‌جا که آرکین و هانا (با بازی کارلی اسکات کالینز) قصد کرده‌اند آدم‌کش روانی را دچار برق‌گرفتگی کنند، با چند نمای اسلوموشن‌، در کالکتور ضیافتی چشم‌نواز از رنگ قرمز تدارک می‌بیند که حُسن ختام‌اش، شنای آن گلدفیشِ چشم‌تلسکوپی در حوضچه‌ای از خون است؛ خونی که به‌آرامی منتشر می‌شود...

تکرار مکررات است ولی قصه‌ی دنباله‌دار شدن محصولات موفق سینمای وحشت انگار تمامی ندارد! کالکتور هم قسمت دومی تحت عنوان کالکشن (The Collection) دارد که سه سال بعد به‌وسیله‌ی خودِ مارکوس دانستن کارگردانی شده؛ نگارنده هنوز فرصت نکرده است کالکشن را ببیند، هرچند فروشِ پایین‌تر از بودجه‌ی اولیه‌ی آن را می‌شود شاهدی بر عدم موفقیت‌اش محسوب کرد. اگر توان‌اش را دارید کالکتور را در تاریکی مطلقِ ساعات پس از نیمه‌شب، با تمرکز بالا و البته تک‌وُتنها ببینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد من شیطان را دیدم، رجوع کنید به «شکارچی‌بازی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد پاکسازی، رجوع کنید به «کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بترس و سرگرم باش! نقد و بررسی فیلم «پیچ اشتباه» ساخته‌ی راب اشمیت

Wrong Turn

كارگردان: راب اشمیت

فيلمنامه: آلن بی. مک‌الروی

بازيگران: دزموند هارینگتون، الیزا دوشکو، امانوئل چریکی و...

محصول: آمریکا و کانادا، ۲۰۰۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۴ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: بیش‌تر از ۱۲ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۱: پیچ اشتباه (Wrong Turn)

 

شاید برای مخاطب ارجمندی که تا حدّی با علایق سینماییِ نگارنده آشنا شده باشد، این سؤال به‌وجود بیاید که چرا از شماره‌ی ۸۳ -نزول (The Descent) [ساخته‌ی نیل مارشال/ ۲۰۰۵]- به‌بعد، دیگر در طعم سینما فیلم‌ترسناک نداشتیم؟ سینمای وحشت یکی از چند ژانر محبوب‌ام است، درست اما باور کنید این روزها پیدا کردن فیلم‌ترسناکی که کوبنده و پرهیجان باشد، منطق روایی‌اش لنگ نزند، چندش‌آور و مشمئزکننده نباشد و دستِ‌کم تماشاگرش را سرگرم کند؛ کار حضرت فیل است! پیچ اشتباه از بهترین‌های تاریخ سینمای وحشت نیست ولی در بین هارورهای ۱۰-۱۵ سال اخیر، فیلم بی‌اهمیتی به‌شمار نمی‌رود و هوادارانِ مخصوص به خودش را هم دارد. حداقل‌اش این است که درصد قابلِ اعتنایی از المان‌های اولیه‌ای که برشمردم -به‌ویژه مورد آخر- را داراست.

پیچ اشتباه فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به کارگردانی راب اشمیت است. یک دانشجوی پزشکی به‌نام کریس فلین (با بازی دزموند هارینگتون) در جاده‌ای به‌سرعت مشغول رانندگی است تا بتواند خودش را به مصاحبه‌ی مهمی برساند؛ اما راه‌بندان باعث می‌شود تا او مسیری میان‌بر انتخاب کند. حواس کریس لحظه‌ای پرت می‌شود و با لندروری متعلق به پنج دختر و پسر جوان -که وسط جاده متوقف شده است- شدیداً تصادف می‌کند. اتومبیل کریس صدمه‌ی جدّی‌ می‌بیند و از آنجا که لاستیک‌های لندرور هم به‌وسیله‌ی سیم‌های خاردار سوراخ شده‌اند؛ کریس با جسی (با بازی الیزا دوشکو)، کارلی (با بازی امانوئل چریکی) و اسکات (با بازی جرمی سیستو) همراه می‌شود تا کمک بیاورند غافل از این‌که سرنوشتی وحشتناک در انتظار اوان (با بازی کوین زگرز) و فرانسین (با بازی لیندی بوت) است...

خط داستانی پیچ اشتباه برای فیلم‌ترسناک‌بین‌های حرفه‌ای آشناست و پیش از هر چیز، وامدار کلاسیک‌های فوق‌العاده‌ای نظیرِ رهایی (Deliverance) [ساخته‌ی جان بورمن/ ۱۹۷۲] [۱] و کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre) [ساخته‌ی تاب هوپر/ ۱۹۷۴] [۲]. همان‌طور که قبلاً هم متذکر شده‌ام؛ دم‌دستی‌ترین مثال‌ها برای اثبات تأثیرپذیریِ پیچ اشتباه از شاهکار گزنده‌ی آقای بورمن، این‌ها هستند: حال‌وُهوای رعب‌آور گورستان اتومبیل‌های کهنه، انسان‌های کریه‌المنظرِ گرفتار مشکلات ژنتیکی و تعقیب‌وُگریز در دل جنگلی پردرخت.

عامل وحشت‌آفرینی در پیچ اشتباه، سه برادر ناقص‌الخلقه‌ی آدم‌خوار به‌نام‌های سه‌انگشتی (Three Finger)، دندون‌اره‌ای (Saw Tooth) و یک‌چشم (One Eye) هستند که از تیتراژ ابتدایی، کم‌وُبیش دستگیرمان می‌شود گویا پدر و مادرشان از آب رودخانه‌ای که آلوده به مواد شیمیایی یک کارخانه‌ بوده است، مصرف کرده‌اند و به‌همین خاطر بچه‌ها دچار تغییرات عمده‌ی ژنتیکی شده‌اند. ناقص‌الخلقه‌ها کاملاً به زیروُبم شکار و تله‌گذاری آشنایی دارند و از قصابی آدم‌هایی که به دام می‌اندازند، بسیار لذت می‌برند و دیوانه‌ی شکار و گوشتِ شکارند!

مهم‌ترین امتیاز پیچ اشتباه این است که به‌دنبال گرفتار شدن اوان و فرانسین به چنگ آدم‌خوارها -و به‌ویژه بعد از این‌که جوان‌ها پی می‌برند صاحبان کلبه‌ای که واردش شده‌اند، آدم‌خوارهایی خطرناک و بی‌رحم هستند- تا سکانس فینال، لحظه‌ای از هیجان و اضطراب فیلم کاسته نمی‌شود. دیگر حُسن پیچ اشتباه را می‌توان مانور ندادن روی تکه‌تکه کردن اجساد دانست؛ راب اشمیت و آلن بی. مک‌الروی -فیلمنامه‌نویس پیچ اشتباه- ترجیح داده‌اند به‌جای به‌هم زدن حال تماشاگران، وحشت را بیش‌تر از طریق تعقیب پرالتهاب جوان‌ها توسط آدم‌خوارها به‌وجود آورند.

پیچ اشتباه -همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد- نه شاهکار سینمای وحشت است و نه مصون از خطا و اشتباه؛ به‌عنوان مثال، از آغاز تا پایان فیلم -که توجه داریم زمان زیادی از آن به فرار از دست آدم‌خوارها و آوارگی در جنگل اختصاص دارد- آرایش کارلی و جسی دست‌نخورده باقی می‌ماند! زمانی هم که آدم‌خوارها به آتش زدن برج دیده‌بانی اقدام می‌کنند، پایین پریدن کریس و کارلی و جسی بسیار سردستی از آب درآمده است که البته این یک مورد را به‌خاطر اجرای درخشان کشته شدن کارلی طی چند دقیقه‌ی بعدی، می‌توان زیرسبیلی رد کرد!

فیلم که با بودجه‌ای تقریباً ۱۲ و نیم میلیون دلاری ساخته شده بود، حدود ۲۸ و نیم میلیون دلار فروش داشت که به‌هیچ‌وجه گیشه‌ای رؤیایی محسوب نمی‌شود؛ با این وجود، طی سال‌های ۲۰۰۷، ۲۰۰۹، ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ چهار دنباله بر پیچ اشتباه ساخته شد و ششمین شماره از این سری هم در اکتبر سال گذشته‌ی میلادی [۲۰۱۴] به نمایش درآمد! فیلم‌هایی که به گواهی آمار و ارقام، هیچ‌کدام‌شان موفقیت آنچنان قابلِ توجهی نداشته‌اند اما این موضوع باعث نشده است تا روند دنباله‌سازی‌ها قطع گردد!

البته ناگفته نماند که از میان این ۵ دنباله، فیلم‌های دوم و سوم یعنی پیچ اشتباه ۲: بن‌بست (Wrong Turn 2: Dead End) [ساخته‌ی جو لینچ/ ۲۰۰۷] و پیچ اشتباه ۳: تنها در برابر مرگ (Wrong Turn 3: Left for Dead) [ساخته‌ی دکلان اوبرین/ ۲۰۰۹] قابلِ تحمل‌تر از بقیه‌اند. مؤدبانه‌ترین الفاظی که می‌توان نثار پیچ اشتباه ۴ و ۵ و ۶ کرد؛ کلماتی مشابهِ "فاجعه"، "افتضاح" یا "مزخرف" است!

نکته‌ی حائز اهمیت درخصوص اولین فیلم از سری پیچ اشتباه این است که اگر عیب‌وُایرادی هم دارد -که دیدید، دارد!- تعدادشان آن‌قدری نیست که مخلّ لذت بردن تماشاگر از فیلم شود یا بدتر، پیچ اشتباه را -هم‌چون اکثر قریب به‌اتفاقِ هارورهایی که به خورد سینمادوستان داده می‌شود- مبدل به یک کمدی ناخواسته کند!

پیچ اشتباه در وهله‌ی نخست، نان فضاسازیِ خوب‌اش را می‌خورد. حس‌وُحال منطقه‌ی خالی از سکنه‌ای که جولانگاه آدم‌خوار‌هاست، خفقان‌آور و تنش‌زا و ملموس از آب درآمده. شدت این باورپذیری تا اندازه‌ای است که وقت ورود به کلبه‌ی برادرها انگار ما هم بوی گندِ حال‌به‌هم‌زنی که در فضا پراکنده را با تمام وجودمان استشمام می‌کنیم!

پیچ اشتباه در بین اسلشرها [۳] فیلم قابلِ احترامی است که هنوز جان دارد و می‌ترساند. پیچ اشتباه در عین حال برای آن‌هایی که دلِ دیدن فیلم‌های اسلشری را ندارند، گزینه‌ی مناسبی است زیرا چنان‌که گفتم -برخلاف غالب هارورهای این ساب‌ژانر- خوشبختانه خیلی روی جزئیات چندش‌آورِ قتل‌ها و سلاخی‌ها زوم نمی‌کند. پیچ اشتباه از آن قبیل فیلم‌هایی نیست که تأثیرش تا چند روز همراه تماشاگر بماند و همه‌چیز با ظاهر شدن تیتراژ تمام می‌شود. پیچ اشتباه سرگرم‌کننده و هیجان‌انگیز است، فقط همین!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد رهایی، رجوع کنید به «کابوس بی‌انتها»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد کشتار با اره‌برقی در تگزاس، رجوع کنید به «دروازه‌ی جهنم»؛ منتشره در دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور که قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شکار شروع شده؛ نقد و بررسی فیلم «کریستی» ساخته‌ی اولیور بلک‌بورن

Kristy

كارگردان: اولیور بلک‌بورن

فيلمنامه: آنتونی جاسوینسکی

بازیگران: هیلی بنت، اشلی گرین، لوکاس تیل و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: Not Rated

 

از میان تولیدات ۲۰۱۴ سینمای وحشت، عاقبت طعم دوباره‌ی ترس را با فیلمی چشیدم که اصلاً انتظارش را نداشتم! کریستی، یک فیلم مهجور، به کارگردانیِ فیلمسازی ناشناخته به‌نام اولیور بلک‌بورن که این، دومین ساخته‌ی بلند سینمایی‌ اوست. کشف کریستی از آن جهت برایم غافلگیرکننده و هیجان‌انگیز به‌حساب می‌آمد که ۲۰۱۴ در حوزه‌ی سینمای ترسناک، سال میان‌مایه‌ها و بی‌رمق‌ها بود! [۱]

کریستی نه در IMDb امتیازی قابل توجه گرفته است و نه در راتن تومیتوس و متاکریتیک؛ اما چندین پله از همه‌ی آن فیلم‌های پرهیاهو و پرمدعایی که پارسال بنا بود زهره‌ترکمان کنند(!)، بالا‌تر قرار می‌گیرد. کریستی مثل بابادوک (The Babadook) [ساخته‌ی جنیفر کنت/ ۲۰۱۴] از مدافع اسم‌وُرسم‌داری نظیر آقای ویلیام فریدکین بهره نمی‌بُرد و هم‌چون پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۴] دنباله‌ی یک فیلم موفقِ پرفروش هم نبود که نگاه‌ها را به سوی خود کج ‌کند.

همه‌چیز از شبی مه‌آلود و سوت‌وُکور شروع می‌شود. جاستین (با بازی هیلی بنت) سوار بر اتوموبیل لوکسِ دوست‌اش برای خرید خوراکی از خوابگاه بیرون می‌رود. تنها اشتباه جاستین در فروشگاه رقم می‌خورد. او به دختری با شکل‌وُشمایلِی خاص که فروشنده، راک‌استار (با بازی اشلی گرین) خطاب‌اش می‌کند، عبارتی اهانت‌آمیز می‌گوید. دختر جوان -که بعداً پی می‌بریم سرکرده‌ی یک گروه آدمکشِ خطرناک است- جاستین را به‌عنوان قربانی بعدی، در صدر لیست سیاه‌شان قرار می‌دهد. راک‌استار در فروشگاه از دانشجو بودن جاستین مطلع می‌شود؛ شبِ عید شکرگزاری [۲] است و در خوابگاه به‌جز جاستین، دو نگهبان و جوانک سرایدار هیچ‌کسی نیست...

آن‌چه که کریستی به‌نحو شایسته‌ای از داشتن‌اش سود برده ولی دو ساخته‌ی مورد اشاره -و باقی آثار سینمای ترسناکِ ۲۰۱۴- فاقدش بودند، کاشتِ بذر اضطرابی در حالِ رشد است که به‌تدریج -همگام با پیشرفت داستان- به درختی تناور مبدل می‌شود که تمام وزن‌اش روی دوش تماشاگر بینوای فیلم است! نحوه‌ی وارد شدن راک‌استار به کریستی و معرفی‌اش به مخاطب، عالی است؛ از‌‌ همان فروشگاه کذایی، اضطراب شروع به جوانه زدن می‌کند. اصلاً ورود به سلسله وقایع وحشت‌آورِ کریستی، بسیار جان‌دار استارت می‌خورد.

حُسنِ کریستی مقدمه‌چینی مناسب و فراهم آوردن پیش‌زمینه‌ی ذهنیِ پذیرفتنی -برای مخاطبان- در یک‌چهارمِ ابتدایی‌اش، جهت پیش‌بردِ داستان در تایم باقی‌مانده است. جاستین، دختر دانشجوی سختی‌کشیده‌ای معرفی می‌شود که برای گذران زندگی، کار می‌کند. او در عین حال، فعال و باهوش و درس‌خوان و اهل ورزش است. به‌همین دلیل، این‌که جاستین با اتکا به هوش و بدن ورزیده‌اش -تقریباً طی نیمی از زمانِ فیلم- سعی دارد جان سالم به‌در ببرد، به‌هیچ‌وجه ابلهانه و آبکی به‌نظر نمی‌رسد.

دیگر پوئن مثبتِ کریستی پرهیز از به تصویر کشیدن جزئیاتِ حال‌به‌هم‌زنِ قتل‌هاست! در فیلم -به‌طور متناوب- شاهد چند قتل هستیم که در عینِ تأثیرگذاری، هیچ‌یک مشمئزکننده نمایش داده نمی‌شوند. با وجود این‌که مهاجمان مجهز به سلاح سرد و چوب بیسبال هستند ولی نه دل‌وُروده‌ی سفره‌شده‌ای می‌بینیم و نه مغز کسی پخشِ زمین می‌شود! بلک‌بورن برای ترس‌آفرینی، به روش‌های مبتذل و چندش‌آور غالبِ فیلم‌های اسلشری [۳] متوسل نمی‌شود.

کریستی خوشبختانه محصور در اتاق‌های یک عمارت دوطبقه هم نیست؛ ماجرا‌های پیاپی و تنوع و تغییر مداوم لوکیشن‌ها، از ملال و کسالت نجات‌اش داده است. نکته‌ی حائز اهمیت بعدی، عدم افراط فیلمساز در کاربرد شیوه‌ی دوربینْ رویِ دست است؛ از آنجا که فیلم‌ترسناک‌ها عمدتاً کم‌بودجه‌اند، دیده‌ایم -لابد- برای کاهشِ زمان فیلمبرداری، بدون منطقِ خاصی، دوربین به‌طور تمام‌وقت در حال لرزیدن و ثبت تصاویر کج‌وُکوله‌ و بی‌کیفیت است!

کریستی بهره‌ی زمینه‌چینیِ خوب خود را در فصل تعقیب‌وُگریز‌های موش‌وُگربه‌وارش می‌برد. مقدمه‌ی درستِ پیش‌گفته، متقاعدمان می‌سازد که جاستین طعمه‌ی آسانی نیست. هرچه کریستی در ۱۸ دقیقه‌ی آغازین‌اش نشان‌مان می‌دهد، دلیل و منطق دارد و در ادامه‌ی فیلم به‌کار می‌آید (مثلاً آزمایشی که استادِ جاستین سرِ کلاس انجام می‌دهد). کیفیتِ تعقیب‌وُگریز‌ها، ‌گاه یادآور هراس ناشی از تعقیب‌ جوان‌های کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre) [ساخته‌ی تاب هوپر/ ۱۹۷۴] [۴] توسط "صورت‌چرمی" است.

از زمانی که دلداده‌ی جاستین، آرون (با بازی لوکاس تیل) به قتل می‌رسد -که برای کمک به دختر، خود را به دانشگاه رسانده بود- پای مسئله‌ی انتقام‌گیری شخصی به میان می‌آید. حالا جاستین است که تبدیل به تهدیدی برای آدمکش‌ها شده. دختر جوان که تاکنون سعی می‌کرد فقط از مرگی ظاهراً محتوم فرار کند، تمام هم‌وُغم‌اش مصروفِ گرفتن انتقامِ آرون می‌شود. این‌هم از هوشمندی‌های فیلمنامه‌نویس است که کریستی را ‌بار دیگر از یکنواخت شدن می‌رهاند.

کلیشه‌هایی هم‌چون خاموش و روشن شدن چراغ‌ها و مشکل برق ساختمان به‌علاوه‌ی موسیقی، صداگذاری، نورپردازی و اسلوموشن‌های اثرگذار و به‌جا... همگی در خدمت شکل‌گیری و تداوم بخشیدن به دلهره‌ای فزاینده، موفق عمل می‌کنند. هیجان فیلم با به زبان آورده شدن جمله‌ی «شکار شروع شده» (نقل به مضمون) توسط راک‌استار به منتهی درجه‌ی خود می‌رسد. دیگر ویژگی قابل اشاره‌ی کریستی -و شاید مهم‌ترین‌شان!- پایان‌بندی خوب‌اش است که مخاطب را از ۸۵ دقیقه زمان گذاشتن برای تماشای فیلم، پشیمان نمی‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۴

 

[۱]: در نوشتارم تحت عنوان «مثل سوزن در انبار کاه» (منتشره به تاریخ سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳) به توضیح دلایلم برای این ادعا پرداخته‌ام؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: Thanksgiving Day.

[۳]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور است که در آن، قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد کشتار با اره‌برقی در تگزاس، رجوع کنید به «دروازه‌ی جهنم»؛ منتشره در دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ضیافت گوشت و خون؛ نقد و بررسی فیلم «نزول» ساخته‌ی نیل مارشال

The Descent

كارگردان: نیل مارشال

فيلمنامه: نیل مارشال

بازيگران: شانا مک‌دونالد، ناتالی مندوزا، الکس رِید و...

محصول: انگلستان، ۲۰۰۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۳ و نیم میلیون یورو

فروش: بیش‌تر از ۵۷ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۳: نزول (The Descent)

 

روز – داخلی – سالن آمفی ‌تئاتر دانشگاه هنر اصفهان [نزدیک به ۱۰ سال قبل] اولین فیلم حقیقتاً ترسناک عمرم را دیدم: The Descent ساخته‌ی نیل مارشال که به "هبوط"، "سقوط"، "نژاد"، "وراثت" و خدا می‌داند چند اسم باربط و بی‌ربطِ دیگر برگردانده شده(!) اما بین سینمادوستان فارسی‌زبان عمدتاً تحت عنوان نزول معروف است. مدتی پیش، دوباره به‌شکلی اتفاقی به این فیلم برخوردم؛ با تصورِ این‌که شاهد تصاویری ازنفس‌افتاده و بی‌حس‌وُحال خواهم بود، از سر تفنن به تماشایش نشستم ولی چشم‌تان روز بد نبیند(!) نزول هنوز که هنوز است کار می‌کند، تأثیرش را از دست نداده و می‌تواند بترساند.

نزول در دو نوبت تماشاگرش را درباره‌ی این‌که قرار است با چه نوع فیلم ترسناکی روبه‌رو شود، دچار سوءتفاهم می‌کند. نخست، سکانس آغازین که با قایق‌رانیِ سه زن جوان در آب‌های خروشانِ رودخانه‌ای صعب‌العبور و پرپیچ‌وُخم توأم است و خیال می‌کنیم هیجانی کشنده در اتمسفری اضطراب‌آور نظیر رهایی (Deliverance) [ساخته‌ی جان بورمن/ ۱۹۷۲] [۱] [۲] را تجربه خواهیم کرد. دومین‌بار، به هوش آمدن سارا (با بازی شانا مک‌دونالد) روی تخت بیمارستان است پس از مرگ ناگهانیِ همسر و دختر کوچک‌اش. تنهایی زن جوان در راهروی طول‌وُدراز، دویدن‌هایش و یکی‌یکی خاموش شدنِ چراغ‌ها پشتِ سر او همگی بیننده را به‌یاد فیلم‌های ترسناک ماورایی [۳] می‌اندازند.

اما خلاصه‌ی داستان: «شش زن ماجراجو که درجات مختلفی از رفاقت و صمیمیت میان‌شان جریان دارد -طی حوادثی- به دل غاری رازآلود می‌زنند که روی نقشه‌های جغرافیایی ثبت نشده است و هیچ‌کدام راه خروجی‌اش را نمی‌دانند...» نزول از بسیاری جهات، شایستگیِ قرار گرفتن در زمره‌ی برترین فیلم‌های ترسناک را دارد؛ از جمله: نحوه‌ی روبه‌رو ساختن مخاطبان با عاملِ [عواملِ] وحشت‌آفرینِ فیلم. این مواجهه -به‌رغم رونمایی وهم‌آلود و هشدارآمیزِ اولیه در برابر چشمان وحشت‌زده‌ی سارا- به‌اندازه‌ای نا‌منتظره و شوک‌آور صورت می‌گیرد که کوبندگی سانحه‌ی رانندگیِ ابتدای فیلم در قیاس با آن، به‌کلی رنگ می‌بازد.

نیل مارشالِ نویسنده برای ترساندن تماشاگران، به‌نحوی آگاهانه، روی یکی از دمِ‌دستی‌ترین هراس‌های انسانی حساب باز کرده است؛ "ترس از فضاهای بسته" [۴] و چه لوکیشنی خوف‌آور‌تر از غاری در عمق زمین با میزبان‌هایی تشنه‌ی گوشت و خون تازه، می‌تواند وجود داشته باشد؟! از سوی دیگر، نیل مارشالِ کارگردان هم به‌خوبی از مختصات طبیعیِ لوکیشن اصلی فیلم‌اش -یعنی همان غار پیچ‌درپیچِ کذایی- برای ترس‌آفرینیِ هرچه بیش‌تر سود می‌برد. تاریکیِ بالقوه‌ی غار در نزول، به هراس‌های بی‌پایان زن‌های گرفتارِ اعماق، دامن می‌زند.

حتی سرسوزنی شک ندارم که آثار رده‌ی سینمای وحشت می‌توانند از ناحیه‌ی یک صدابرداری و صداگذاریِ بی‌رمق و ضعیف، زمین بخورند. طراحی صدا‌های نزول -به‌ویژه اصواتی که از حنجره‌ی موجودات هراسناک خارج می‌شود- نقطه‌ی قوت غیرقابلِ انکار فیلم است. نور‌پردازی نزول نیز -مخصوصاً و مخصوصاً- در سکانس‌های داخل غار، حرف ندارد. سام مک‌کوردی و همکاران‌اش آن‌قدر کارشان را درست به انجام رسانده‌اند تا بی‌بروبرگرد بپذیریم وقایعی که در حال دیدن‌شان هستیم، تام‌وُتمام در زیرِ زمین رخ داده‌اند و یگانه منبع نورِ موجود،‌‌ همان چراغ‌های کوچکی است که روی کلاه‌های ایمنیِ کاوشگران بخت‌برگشته نصب شده. نزول از نظر بصری خوش‌ساخت و به‌معنیِ واقعی کلمه، خوش‌آب‌وُرنگ است! در رنگ‌آمیزیِ فیلم، اکثراً تونالیته‌های قرمز و آبی و سبز دخیل‌اند و حدس‌اش خیلی سخت نمی‌تواند باشد که رنگ غالب، قرمز است.

قبلاً هم به لوث شدنِ کاربرد هندی‌کم در فیلم‌ترسناک‌ها و توجیهات مسخره‌ای که برایش تراشیده می‌شود، اشاره کرده‌ام [۵]. اما دوربینْ روی دست‌های نزول از جنسی دیگر است؛ در نزول این پلان‌ها به‌عنوان "تصاویر کشف‌شده" [۶] به تماشاگر قالب نمی‌شوند و فقط زمانی ناظر چنین نما‌هایی هستیم که کاراکتر‌های بلادیده‌ی فیلم از قابلیت مادون قرمزِ دوربین کوچکِ همراه‌شان برای رؤیت موجوداتِ مهاجم در سیاهیِ مطلق غار کمک می‌گیرند وگرنه این نوید را به شما می‌دهم که -چنانچه اشتباه نکنم- به‌جز چنین مواردِ منطقی و کم‌شماری، از لزرش‌ها و پیچ‌وُتاب‌های آزاردهنده‌ی دوربین خبری نیست! در نزول دوربینْ روی دست‌ها نه‌تنها بدل به المانی اعصاب‌خُردکن نمی‌شوند بلکه به‌شایستگی کارکردِ خود را می‌یابند و وحشتِ حاکم بر صحنه‌ها را دوچندان می‌کنند.

رویداد‌های هیجان‌انگیزِ متوالی سبب می‌شوند تا گذشت زمان را به دست فراموشی بسپاریم و اصلاً پی نبریم که نزول کِی به دقایق انتهایی‌اش نزدیک شده است! از دقیقه‌ی ۵۷ و معارفه‌ی غافلگیرکننده‌ی غارنوردانِ بدشانس ما با نخستین جانور وحشت‌آورِ فیلم، لحظه‌ای نیست که نزول فاقد تنش و حادثه باشد. شاید به‌نظر برسد که -برای فیلمی ۱۰۰ دقیقه‌ای- اتفاق مورد اشاره، دیر به وقوع می‌پیوندد. با چنین اظهارنظری موافق نیستم زیرا معتقدم هرچه که نزول در -حدوداً- ۴۰ دقیقه‌ی آخر برداشت می‌کند، مدیونِ زمینه‌چینی‌های خوبِ آغازین‌اش است. ضمن این‌که‌‌ همان دقایق پیش‌گفته نیز به‌تناوب "ماجرا" دارند و به‌هیچ‌وجه کسالت‌بار نیستند.

از آنجا که کم‌تر بنی‌بشری خلق شده که از پول بیش‌تر بدش بیاید(!)، نزول هم از آفت دنباله‌سازیِ فیلم‌ترسناک‌های موفق در امان نماند. نزول: قسمت ۲ (The Descent: Part 2) را ۴ سال بعد، جان هریس -تدوین‌گرِ نزول- ساخت که تبدیل به اولین و آخرین تجربه‌ی کارگردانی هریس تا به حال [۷] شد! تقریباً مشابهِ اورن پلی و نسبت‌اش با دنباله‌های فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [محصول ۲۰۰۷] [۸]، آقای مارشال نیز این هوشمندی را به خرج داد که در نزول: قسمت ۲ تنها نقش یک تهیه‌کننده‌ی اجرایی را داشته باشد. فیلم مذبور نه‌فقط به‌لحاظ هنری و سینمایی یک شکست به‌حساب می‌آمد بلکه نتوانست موفقیت تجاری نزول را هم تکرار کند.

اگر به‌طور گذرا بخواهم به ضعف‌های فاحش نزول: قسمت ۲ اشاره‌ای داشته باشم، این موارد جلب توجه بیش‌تری می‌کنند: ۱- وقتی که موجودات وحشت‌آفرینِ نزول در کادر ظاهر می‌شوند، انگار از جا می‌پریم! ولی جانور‌های قسمت دوم، کُند و قابلِ پیش‌بینی‌اند. ۲- کاملاً مشخص [بخوانید: تابلو!] است که نزول: قسمت ۲ "نور‌پردازی شده" در حالی‌که گویی در نزول وضوح تصاویر از منابع نور طبیعیِ حاضر در محیط، ناشی می‌گردد. ۳- در نزول: قسمت ۲ آن تدوینِ دینامیک و کات‌های سریع را نمی‌بینیم. دومین فیلم به‌طور کلی، چندش‌آور و حال‌به‌هم‌زن از آب درآمده است تا ترسناک و نفس‌گیر.

علاوه بر دو نمونه‌ی اولیه‌ای که برشمردم، مخاطب یک‌بار دیگر نیز از نزول رودست می‌خورد و آن مختصِ فینال فیلم است. نزول خوشبختانه پایان‌بندی قابلِ حدس یا هَپی اِند [۹] ابلهانه‌ی ندارند و پایانِ بازش از روی بلاتکلیفی نیست. بی‌تردید، نزول از بر‌ترین ساخته‌های سینمای وحشت است ولی آن‌طور که باید و شاید، قدر ندیده و نام‌اش در تاریخ سینما چندان شناخته‌شده نیست... نزول خواب از سرتان می‌پراند! احتیاط کنید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴

[۱]: رهایی فیلم‌ترسناک نیست اما منبع الهامِ بسیاری از هارورهای دهه‌های بعد از خود، قرار گرفته.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد رهایی، رجوع کنید به «کابوس بی‌انتها»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: Supernatural.

[۴]: Claustrophobia.

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: Found footage.

[۷]: ۱۳ آوریل ۲۰۱۵.

[۸]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۹]: Happy End.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشقانه‌ی آزارنده؛ نقد و بررسی فیلم «خواب عمیق» ساخته‌ی خائومه بالاگوئرو

Sleep Tight

عنوان به اسپانیایی: Mientras duermes

كارگردان: خائومه بالاگوئرو

فيلمنامه: آلبرتو مارینی

بازيگران: لوئیس توزار، مارتا اتورا، آلبرتو سن‌خوان و...

محصول: اسپانیا، ۲۰۱۱

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز، درام

بودجه: ۵ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۱: خواب عمیق (Sleep Tight)

 

خواب عمیق از آن دست فیلم‌هاست که تمامی ارزش‌هایشان هنگام نمایش عمومی مشخص نمی‌گردد بلکه به‌مرور و طی سال‌های بعد، عمدتاً توسط کاربران اینترنتی علاقه‌مند سینمایِ سایت‌های معتبری مثلِ IMDb کشف می‌شوند؛ از موارد این‌چنینی مثلاً می‌توان به فیلم خاطره‌انگیزِ رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] اشاره کرد و یا نمونه‌ی به‌دردبخورِ متأخری هم‌چون: شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] [۱].

خواب عمیق به‌علاوه از جمله فیلم‌های تاریخ سینما به‌شمار می‌رود که راوی داستان، همان بدمن فیلم است. هم‌چنین خواب عمیق جزء معدود آثاری -نظیر مظنونین همیشگی (The Usual Suspects) [ساخته‌ی برایان سینگر/ ۱۹۹۵]، جاده‌ی آرلینگتون (Arlington Road) [ساخته‌ی مارک پلینگتون/ ۱۹۹۸] و جایی برای پیرمرد‌ها نیست [ساخته‌ی مشترک جوئل و اتان کوئن/ ۲۰۰۷] [۲]- است که آدم‌بده‌ی فیلم به هر ضرب‌وُزوری که شده، گرفتار قانون و پلیس نمی‌شود و جان سالم به‌در می‌برد؛ که این بخش‌اش صدالبته به‌شدت مورد علاقه‌ی من است!

خواب عمیق را خائومه بالاگوئرو کارگردانی کرده، هارورساز کارکشته‌ی اسپانیایی که بیش‌تر به‌واسطه‌ی ساختِ دو فیلم‌ترسناک فوق‌العاده‌ی [REC] [محصول ۲۰۰۷] و [REC2] [محصول ۲۰۰۹] [۳] -با همکاری پاکو پلازا- شناخته‌شده است. هرچند به‌علت وجود پاره‌ای المان‌ها، پربیراه نیست اگر خواب عمیق را هم به سینمای وحشت منتسب کنیم ولی به‌نظرم عادلانه‌تر این است که خواب عمیق را یک تریلر عاشقانه‌ی البته کاملاً غیرمتعارف به‌حساب بیاوریم چرا که بن‌مایه‌های درام و عاطفیِ اثر بیش‌تر است.

اینجا نه با زامبی‌های عنان‌گسیخته روبه‌روئیم و نه با نفرین اجنه و ارواح خبیثه دست‌به‌گریبان، از اره‌برقی و ساطور و تیزی و "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) هم اثری نیست! شاید به‌نظر برسد که برخلاف روال همیشه، دارم قصه را لو می‌دهم؛ خیر! این‌طور نیست چرا که اصلِ لذتی که از دیدن فیلم‌هایی مشابهِ خواب عمیق خواهید برد حتی با فرضِ در اختیار داشتن فیلمنامه‌ی کامل‌اش نیز از کف نمی‌رود؛ خواب عمیق فیلمِ اجراست و شدتِ تنش و هیجانِ حاکم بر آن را با هیچ خلاصه‌ی داستانی نمی‌توان لوث کرد.

سزار (با بازی لوئیس توزار) دربان یک مجتمع مسکونی است که ساکنین به او اعتماد کامل دارند. او ظاهراً به یکی از اهالی که زن جوانی به‌نام کلاراست، دل بسته ولی شیوه‌ای کاملاً نامعمول -و دور از اخلاق و عرف- برای ابراز علاقه‌اش پیش گرفته است. سزار که به کلیدهای یدک تمام واحدها دسترسی دارد، شب‌ها با اطلاع از این‌که خانم کلارا (با بازی مارتا اتورا) دیروقت به خانه برمی‌گردد، به آپارتمان‌اش می‌رود، در اتاق‌خواب زن مخفی می‌شود و منتظر می‌ماند...

متن و کارگردانی و بازیگریِ کار، همگی قابلِ اعتنا هستند. فیلمنامه عاری از حفره و ابهام است. یگانه کاراکتری که به حال خودش رها می‌شود و چیزی درموردش نمی‌فهمیم، مادر بیمار سزار است. درنمی‌یابیم چرا سزار از کارها و برنامه‌های هولناک‌اش برای مادر صحبت می‌کند؛ آیا قصدش رنج دادن پیرزن است؟ آیا مادر نسبت به پسرش در گذشته خطایی مرتکب شده است که حالا باید تقاص پس بدهد؟ این‌ها تنها سؤالاتی هستند که در طول فیلم بی‌جواب می‌مانند. اما بی‌ربط‌ترین اتفاقِ خواب عمیق، موزیک تیتراژ پایانی است که حس‌وُحال تماشاگرِ با فیلم درگیرشده را به‌یک‌باره مخدوش می‌کند و اصلاً معلوم نیست انتخاب‌اش با چه استدلالی صورت گرفته!

از این استثناها که بگذریم خواب عمیق بهترین فیلم مستقلِ خائومه بالاگوئرو است که در وهله‌ی اول، کستینگ درجه‌ی یکی دارد. لوئیس توزار -به‌اصطلاح- انگِ نقش سزار است؛ در آنِ واحد هم می‌تواند بی‌آزار جلوه کند و هم طوری باشد که از زل زدن به چشمان‌اش دل‌آشوبه بگیرید! برای تصدیق ادعای اخیر، فقط کافی است در سکوت، به پوستر فیلم خیره شوید! خصوصیات چهره و کیفیتِ بازی مارتا اتورا نیز به‌نحوی است که همدلی تماشاگر را خوب برمی‌انگیزد.

سزار، مردی مطرود و منزوی است که شادی زندگی را گم کرده، هیچ‌گونه انگیزه‌ای ندارد و دائم به خودکشی فکر می‌کند. او حتی چشم ندارد شادمانیِ سایرین را ببیند. خواب عمیق را غیر از آن‌چه برشمردم، می‌شود درامی روان‌شناسانه هم به‌حساب آورد. تجربه‌ی -حدودِ- ۱۰۰ دقیقه وقت گذاشتن برای خواب عمیق آن‌قدر هیجان‌انگیز هست که ادعا کنم پشیمانی به بار نخواهد آورد! گرچه ممکن است پریشان‌تان کند.

ایده‌ای که فیلم برمبنایش ساخته شده است -چنانچه درگیرش شوید- می‌تواند باعث ترس و وحشت‌تان شود؛ این‌که وقتی به خواب شبانه فرومی‌روید -به‌کمک داروی بی‌هوشی- خوابی عمیق برایتان رقم بخورد و بدون به‌یاد آوردن هیچ چیز، هر شب بلاهایی به سرتان بیاید، به خودیِ خود وحشتناک است، نه؟! به‌خصوص اگر خودتان را به‌جای قربانی‌های سزار تصور کنید، خواب عمیق می‌تواند بسیار آزارنده و تکان‌دهنده باشد.

حُسن بزرگ فیلم را بایستی تعلیق حاکم بر عمده‌ی دقایق‌اش دانست که خوشبختانه تجربه‌ی سال‌ها فیلم‌ترسناک ساختن، اینجا به‌خوبی به دادِ خائومه بالاگوئرو رسیده است و مانع می‌شود که تا دم آخر از دست برود. سکانس گیر افتادن سزار در خانه‌ی کلارا، بی‌نهایت جذاب و استرس‌زا از آب درآمده است طوری‌که به‌معنی واقعیِ کلمه، نفس در سینه‌هامان حبس می‌شود و حضور دوربین را به‌کلی فراموش می‌کنیم... خواب عمیق فیلم بدی نیست اما مشکل بتوانید دوست‌اش داشته باشید.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها، سه فیلم خوب که اسکار آن‌ها را جا گذاشت!»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد جایی برای پیرمرد‌ها نیست، رجوع کنید به «تنگنای بی‌قهرمان»؛ منتشره در دو‌شنبه ۸ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد سری فیلم‌های ترسناک [REC]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از محدودیت تا خلاقیت؛ نقد و بررسی فیلم «فعالیت فراطبیعی» ساخته‌ی اورن پلی

Paranormal Activity

كارگردان: اورن پلی

فيلمنامه: اورن پلی

بازيگران: کتی فدرستون، میکا اسلوت، مارک فردریکس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: حدود ۱۵ هزار دلار

فروش: حدود ۱۹۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۹: فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity)

 

در طعم سینمای شماره‌ی ۵۷ بود که از فیلم انقلابی سینمای وحشت، پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] نوشتم. ضمن احترام به دو قسمت نخستِ مجموعه فیلم‌های [Rec] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] [۱] که به تلفیق درخشانی از ساب‌ژانر‌های "تصاویرِ کشف‌شده" و "زامبی" دست یافتند؛ در این شماره قصد دارم به فرزند خلفِ پروژه‌ی جادوگر بلر، یعنی فعالیت فراطبیعی بپردازم. بهترین فیلمی که پس از پروژه‌ی جادوگر بلر در فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) تولید شد.

زوج جوانی ساکن سن‌دیگو آمریکا که کتی (با بازی کتی فدرستون) و میکا (با بازی میکا اسلوت) نام دارند در حالی با همدیگر زندگی می‌کنند که کتی معتقد است از وقتی دختربچه‌ای ۸ ساله بوده، همراهی آزاردهنده‌ی نیرویی شیطانی را احساس می‌کند. میکا برای سر درآوردن از اصل قضیه، تصمیم می‌گیرد امکان تصویربرداری از تمام لحظات حضور کتی در خانه -حتی هنگام خواب شبانه- را فراهم آورد...

فعالیت فراطبیعی نمونه‌ی جالبی برای ثابت کردن این ادعاست که محدودیت به خلاقیت می‌انجامد! از آنجا که اورن پلی بودجه‌ی ناچیزی در اختیار داشت پس طبیعتاً نمی‌توانست بازیگر تراز اول به‌کار بگیرد و یا لوکیشن اجاره کند. او از چهره‌های نا‌شناخته برای فیلم کم‌بازیگرش [۲] استفاده کرد و تصاویر فعالیت فراطبیعی را طی یک هفته، در خانه‌ی خودش با دوربین‌های آماتوری گرفت [۳]. نتیجه‌ اما اعجاب‌انگیز بود! فیلمی که انگار از یک‌سری تصویرهای ویدئو‌ییِ واقعی مونتاژ شده است و از حداقل‌ها، هول‌وُهراسی باورنکردنی به جان تماشاگران‌اش می‌اندازد.

فعالیت فراطبیعی از یکی از بااهمیت‌ترین شاخصه‌های اثر جریان‌ساز پروژه‌ی جادوگر بلر سود می‌برد و آن، به تردید انداختن‌تان درمورد ساختگی یا واقعی بودن ویدئو‌های فیلم است. اورن پلی -که هم‌زمان کارگردان، تهیه‌کننده [۴]، نویسنده، فیلمبردار و تدوینگرِ فعالیت فراطبیعی بوده!- با تصویرهای کج‌وُمعوج‌اش لذتِ یک خوابِ راحت را از شما می‌گیرد! پس از تماشای فعالیت فراطبیعی تا مدتی مدید، احساس‌تان نسبت به ساعت ۳ بعد از نیمه‌شب هم عوض خواهد شد!

فعالیت فراطبیعی دو سال پس از ساخت، در سپتامبر ۲۰۰۹ به لطف استیون اسپیلبرگ و کمپانی پارامونت از محاق بیرون آمد و امکان اکران یافت [۵]. فیلم که با بودجه‌ای حول‌وُحوش ۱۵ هزار دلار تولید شده بود، توانست به رقم فروش خیره‌کننده‌ی ۱۹۳ و نیم میلیونی [۶] دست پیدا کند! درست است که در پیشانی بحث، فیلم را وامدار پروژه‌ی جادوگر بلر به‌حساب آوردم ولی فعالیت فراطبیعی به‌ویژه در یک مورد از سلف خود پیشی گرفت؛ ‌همین فروش بی‌سابقه و سود غیرقابل باورش در قیاس با هزینه‌ی اندک اولیه! کافی است میزان فروش را به بودجه‌ی فیلم تقسیم کنید تا علت ساخته شدن قسمت دوم -و همین‌طور قسمت‌های بعدی- را خیلی خوب متوجه شوید! فعالیت فراطبیعی یکی از پرمنفعت‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما بوده است.

برای فعالیت فراطبیعی ۲ (Paranormal Activity 2) [ساخته‌ی تاد ویلیامز/ ۲۰۱۰] ۳ میلیون دلار هزینه شد؛ اما جالب است که جیسون بلوم و اورن پلی توانسته‌اند بودجه‌ی ۴ قسمت بعدی را روی ۵ میلیون دلار ثابت نگه دارند. چنان‌که گفتم، اصلاً دور از ذهن نبود که موفقیت فوقِ تصور قسمت اول، سازندگان را -طبق سنت قدیمیِ سینمای ترسناک- به طمع تولید قسمت‌های بعدی بیندازد؛ دنباله‌هایی متأسفانه یکی از یکی بی‌رمق‌تر. در ادامه، برای نمونه به مرور مختصر فیلم دوم بسنده می‌کنم، باقیِ دنباله‌ها پیشکش!

فعالیت فراطبیعی ۲ به کارگردانی تاد ویلیامز -که تنها به فاصله‌ی یک سال پس از اکران فعالیت فراطبیعی ساخته شد- به ماجراهای قبل از فیلم اول می‌پردازد و در خانه‌ی کریستی، خواهر کوچک‌تر کتی -کاراکتر اصلی اولین قسمت- اتفاق می‌افتد. دردسرهای کریستی و خانواده‌اش با تولد پسری به‌نام هانتر آغاز می‌شود؛ اتفاقات به‌مرور شدت بیش‌تری می‌گیرند تا آنجا که پدر خانواده را به نصب دوربین‌های مداربسته در خانه ترغیب می‌کنند...

برخلاف جوّ پرالتهابی که بر سراسر فیلم اول حاکم بود، اینجا کوچک‌ترین نشانه‌ای از اضطراب یا هیجان نمی‌توان یافت و فقط شاهد تکرار مکرراتیم آن‌هم به‌شکلی کم‌جان. به‌راحتی می‌شود حداقل ۸۰ دقیقه از فیلم را روانه‌ی سطل زباله کرد، بدون این‌که اتفاق خاصی بیفتد! فعالیت فراطبیعی ۲ به‌جای ترساندن تماشاگر، انگار برایش لالایی می‌خواند! نام این معجون را به‌نظرم باید "فصل موج‌سواری" یا چیزی شبیه آن می‌گذاشتند چرا که فعالیت فراطبیعی ۲ تنها بر موج توفیق تجاریِ عظیم اولین فیلم سوار است و هیچ ارزشی ندارد.

از جمله تفاوت‌های مهم فعالیت فراطبیعی با سایر آثار سینمای وحشت، موسیقیِ متن نداشتن‌اش بود؛ آقای پلی با حذف این المان همیشگی، هرچه بیش‌تر به توهمِ پیش‌گفته‌ی واقعی بودن تصاویر دامن ‌زد و تماشاگر را هرچه بی‌واسطه‌تر با آن‌چه مقابل دوربین رخ می‌داد، رودررو کرد. اورن پلی فقط در فیلم اول، سمت کارگردان را به عهده داشت و در ۵ دنباله‌ی بعدیِ تاکنون [۷]، یکی از تهیه‌کنندگان کار بوده است. فعالیت فراطبیعی -از فیلم دوم به‌بعد- مبدل به سریالی بی‌خاصیت شده که خدا می‌داند قرار است تا چند قسمت و سالِ دیگر ادامه پیدا کند!

در فعالیت فراطبیعی انتظاری کشنده که تا فرارسیدن "لحظه‌ی موعود" به تماشاگر تحمیل می‌شود، او را کاملاً خلع سلاح می‌کند و قدرت تأثیرگذاریِ رویداد نهایی را دوچندان. شگرد هوشمندانه‌ی نشان ندادن عامل ترس‌آفرین، یک حُسن غیرقابلِ انکار دارد و آن، تجسم یافتن موجود مذکور به‌اندازه‌ی تک‌تک تماشاگران فیلم است یعنی بی‌شمار تصویر که هرکدام‌شان می‌تواند به‌مراتب از هیبتی واحد -که کارگردان و گروه‌اش برایمان ممکن بوده بسازند- هولناک‌تر باشد.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد سری فیلم‌های ترسناک [REC]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: در فیلم فقط ۵ شخصیت داریم که تمرکز اصلی روی دوتایشان است.

[۳]: با استناد به محتویات صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۴]: همراه با جیسون بلوم.

[۵] و [۶]: ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۷]: فعالیت فراطبیعی ۶ با عنوان اصلیِ Paranormal Activity: The Ghost Dimension در اکتبر ۲۰۱۵ اکران خواهد شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد؛ نقد و بررسی فیلم «پاکسازی» ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو

The Purge

كارگردان: جیمز دی‌موناکو

فيلمنامه: جیمز دی‌موناکو

بازيگران: اتان هاوک، لینا هیدی، آدلاید کین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۲: پاکسازی (The Purge)

 

پاکسازی فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو است. دی‌موناکو با طرح داستانی متفاوت، سعی کرده است فیلم‌اش را از کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک دور کند و بدان عمق ببخشد؛ تلاشی که البته طی یک قضاوتِ کلی و منصفانه -در حدّ فیلمی جمع‌وُجور مانند پاکسازی- ثمربخش هم بوده است. هزینه‌ی ساختِ پاکسازی، ۳ میلیون دلار بود و فیلم موفق شد به گیشه‌ای تقریباً ۸۹ و نیم میلیون دلاری دست پیدا کند.

پاکسازی طبق اعلام پایگاه اینترنتی "باکس آفیس موجو" (Box Office Mojo) و به‌لحاظ بازگشت سرمایه، دومین فیلم سودآور در بین محصولات سینماییِ ۲۰۱۳ -پس از توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] [۱]- محسوب می‌شود. پاکسازی -چنان‌که اشاره شد- با فروشی حدود ۳۰ برابر بودجه‌ی تولیدش، توانست بالاتر از بلاک‌باستر‌های پرهزینه‌ای مثل مرد آهنی ۳ (Iron Man 3) [ساخته‌ی شین بلک] و مسابقات هانگر: گرفتن آتش (The Hunger Games: Catching Fire) [ساخته‌ی فرانسیس لارنس] قرار بگیرد.

پاکسازی در ایالات متحده‌ی سال ۲۰۲۲ میلادی اتفاق می‌افتد؛ همه‌ساله از ساعت نوزدهِ بیست‌وُیکمِ ماه مارس تا هفتِ صبحِ روز بعد، هیچ‌یک از نیروهای امنیتی نظیر پلیس وارد عمل نمی‌شوند و انجام هرگونه جرم و جنایتی آزاد است. روی آوردن به اعمال جنایت‌بار در چنین شبی اصلاً از سوی حکومت مرکزی تشویق می‌شود تا کمکی برای کنترل خشونت و تنظیم وضع اقتصادی جامعه باشد. یک خانواده‌ی ۴ نفره -شاملِ پدر، مادر، دختری دبیرستانی و پسری نوجوان- خود را برای شب پاکسازی آماده می‌کنند. پدر (با بازی اتان هاوک) که خود فروشنده‌ی سیستم‌های امنیتی حفاظت از منازل است، در امنیت خانه تردید ندارد تا این‌که کنجکاوی و ماجراجویی پسر (با بازی مکس برک‌هولدر) در پناه دادن به مردی سیاه‌پوست به‌نام دواین (با بازی ادوین هاج) که تحت تعقیب گروهی از مردم نقاب‌دار است، خانواده را با بحرانی جدی روبه‌رو می‌کند...

همان‌طور که از خلاصه‌ی داستان متوجه شدید، پاکسازی در زمره‌ی فیلم‌های "تهاجم به خانه" (home invasions) قرار می‌گیرد. پاکسازی البته در این سبک‌وُسیاق‌، به‌هیچ‌وجه قائم‌به‌ذات و اولین نیست؛ در تاریخ سینما، نمونه‌ای کلاسیک هم‌چون ببخشید، شماره اشتباه است (Sorry, Wrong Number) [ساخته‌ی آناتولی لیتواک/ ۱۹۴۸] [۲] داریم تا فیلم‌ترسناک اسلشریِ تازه‌ای نظیرِ تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱].

از ویژگی‌های پاکسازی یکی این است که تا آخر -به‌قول معروف- قصه و حرف برای گفتن دارد و مانند بسیاری از فیلم‌ترسناک‌ها، خیلی پیش‌تر از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، تمام نمی‌شود. پایان‌بندی فیلم هم به‌شکلی تدارک دیده شده که قادر است غافلگیرتان کند و غیرمنتظره باشد. پاکسازی پس از فیلم جزیره‌ی استاتن (Staten Island) [محصول ۲۰۰۹] دومین کارگردانی دی‌موناکو در سینما به‌شمار می‌رود و به‌عنوان کارِ دوم، تجربه‌ای قابل قبول است.

سنت قدیمیِ دنباله‌سازیِ فیلم‌های ترسناک، درمورد پاکسازی نیز محقق شد و تهیه‌کنندگان، سرمست از سوددهی غیرقابلِ چشم‌پوشی پاکسازی به‌سرعت دست‌به‌کارِ تهیه‌ی قسمت دوم تحت عنوان پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) شدند که در ماه جولای ۲۰۱۴ -باز هم به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو- روی پرده‌ی سینماها آمد و طبق روالِ غالبِ همان سنت مورد اشاره، نه برجستگی‌های ساختاری و محتواییِ فیلم اول را داشت و نه این‌که توانست به فروشی در حدّ و اندازه‌های آن برسد. پاکسازی: اغتشاش با صرف بودجه‌ای ۹ میلیون دلاری، نزدیک به ۱۱۱ میلیون فروخت.

شاید ۱۰ درصدِ -یا کم‌تر!- دنباله‌ها، فیلم‌هایی هم‌شأن اولی یا در مواردی استثنایی -مثلاً شاهکار کریستوفر نولان: شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۳]- از قسمت نخست بهتر باشند. پاکسازی: اغتشاش هم متأسفانه جزء آن ۹۰ درصد است که مهم‌تر از همه، حفره‌های فیلمنامه‌ای‌اش غوغا می‌کنند! دی‌موناکو در کارگردانی فیلمِ کم‌بودجه‌ترِ اول در فضایی محدود به‌خوبی توانسته بود احساس تنش و اضطرابی مرگ‌آور را حاکم کند. بردن کاراکترهای پاکسازی: اغتشاش به سطح شهر، دردی از فیلم دوا نکرده است و تا دقیقه‌ی ۵۳ که تحمل‌اش کردم، دریغ از نصفه‌پلانی وحشتناک! امیدوارم آن‌طور که در خبرها به گوش می‌رسد [۴] ساخت قسمت سوم پاکسازی و اکران‌اش در تابستان ۲۰۱۵، صحت نداشته باشد. آقای دی‌موناکو! آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود!

اگر جیمز دی‌موناکو -در مقام نویسنده و کارگردان اثر- محافظه‌کاری را کنار می‌گذاشت و این‌قدر -به‌اصطلاح- دست‌به‌عصا عمل نمی‌کرد، قطعاً حالا با فیلم عمیق‌تر و ماندگارتری روبه‌رو بودیم. پاکسازی به‌علاوه، گاه از تغییر لحن صدمه می‌خورد و گاهی نیز از ناحیه‌ی اجراهای نه‌چندان قویِ بازیگران کم‌سن‌وُسال‌اش. پاکسازی فیلم‌ترسناکی انقلابی و جریان‌ساز و حتی ساخته‌ای فوق‌العاده برجسته در تاریخِ سینمای وحشت نیست اما وقت گذاشتن برای تماشایش در میان خیل فیلم‌های تکراریِ این ژانر سینمایی محبوب، مثل تجربه‌ی دلچسبِ یک صبح آفتابی پس از چندین روزِ پی‌درپی ابری و بارانی است!

نقیصه‌هایی‌ که در پاراگراف پیشین برشمردم، مانع نمی‌شوند تا پاکسازی را یکی از برترین‌های سینمای ترسناک در سال ۲۰۱۳ به‌شمار نیاورم. فیلم قصد دارد به ما بگوید که با بیدار شدن خوی حیوانی و حاکمیت بی‌چون‌وُچرای خشونتِ افسارگسیخته، هیچ‌کس نخواهد توانست برحذر بماند. پاکسازی فیلم کم‌لوکیشن و خوش‌ساختی است که با بهره‌گیری از حداقل امکانات؛ هیجان می‌آفریند، سرگرم می‌کند و حرف خودش را هم -حتی‌الامکان!- ساده و بدون لکنت می‌زند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: البته ببخشید، شماره اشتباه است با بازی باربارا استانویک و برت لنکستر، یک فیلم‌نوآر است.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: به‌عنوان مثال در ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخلِ The Purge: film series.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بلرزید و لذت ببرید! نقد و بررسی فیلم «مامان» ساخته‌ی اندرس موچیتی

Mama

كارگردان: اندرس موچیتی

فيلمنامه: اندرس موچیتی، باربارا موچیتی و نیل کراس

بازيگران: جسیکا چستین، نیکولای کاستر-والدو، مگان چارپنتیر و...

محصول: اسپانیا و کانادا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۱۵ میلیون هزار دلار

فروش: حدود ۱۴۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۷: مامان (Mama)

 

از جمله اهداف اولیه‌ی راه‌اندازیِ صفحه‌ی طعم سینما پرداختن به فیلم‌های ارزشمند ولی مهجورِ گونه‌های مختلف سینمایی بود. تصور می‌کنم به این مهم تاکنون با نوشتن درباره‌ی آثاری قابلِ اعتنا -تا اندازه‌ای- جامه‌ی عمل پوشانده باشم. نام شماری از فیلم‌های مذکور -به‌ترتیبِ انتشار- از این قرار است: دریاچه‌ی بهشت (ترسناک)، آنچه میزی تجربه كرد (درام)، رهایی (هیجان‌انگیز)، خانواده‌ی سویج (کمدی-درام)، برخورد کوتاه (رمانس)، ساحر (ماجراجویانه)، سرگذشت آدل ﻫ. (زندگی‌نامه‌ای)، منطقه‌ی ۹ (علمی-تخیلی)، بدلندز (جنایی)، زنی در طبقه‌ی پنجم (معمایی)، اشباح گویا (تاریخی) و مرد حصیری (موزیکال).

دیگر فیلم مهجوری که در این شماره قصد دارم برخی ویژگی‌هایش را برشمرم، مامان به کارگردانی اندرس موچیتی در ژانر وحشت است. فیلمی که با حضور تهیه‌کننده‌ی اجرائیِ صاحب‌نام و کارکشته‌ای مانند گیلرمو دل‌تورو در پشت صحنه‌اش، بهره‌مندی از نقش‌آفرینی بازیگر برجسته و بااستعدادی هم‌چون جسیکا چستین در جلوی دوربین و بالاخره فروش خوب‌اش [۱]، آن‌طور که باید و شاید، به حق‌اش نرسیده است. مامان با یک عنوان‌بندی عالی آغاز می‌شود؛ تیتراژی با حال‌وُهوایی دل‌تورویی که پر از رمزوُراز است و به بیننده مژده‌ی تماشای یک قصه‌ی پریانِ این‌زمانی [۲] -شاید- از جنسِ هزارتوی پن [۳] می‌دهد.

اگر خوره‌ی کم‌دل‌وُجرئتِ سینمای ترسناک باشید یعنی مشخصاً بی‌علاقه به ساب‌ژانر اسلشر [۴] به‌طور حتم قدر جواهری نظیرِ مامان را بهتر خواهید دانست. خبر خوشِ دیگر این‌که مامان با اثاث‌کشیِ کذایی معروف ۹۹ درصدِ فیلم‌ترسناک‌ها شروع نمی‌شود! فیلم از آغازی به‌شدت درگیرکننده سود می‌برد، با فیلمبرداری و اسپشیال‌افکتی فوق‌العاده، در جاده و برف و جنگل. گفتم جنگل اما لطفاً برداشت بد نکنید! قصه‌ی کلیشه‌ایِ گم شدن چند جوان خوش‌گذران و از خدا بی‌خبر در جنگلی دورافتاده و گیر افتادن‌شان به چنگِ شیاطین باستانی [۵] یا قاتلین روانی [۶] هم در میان نیست!

فیلمنامه‌ی مامان، اقتباسی است ولی نه از یک رمان مثلاً؛ اندی موچیتی نیز مثلِ نیل بلومکمپ و منطقه‌ی ۹اش [۷] فیلمی کوتاه از ساخته‌های خود -تحت همین عنوان- را مبنای کار قرار و گسترش‌اش داده. بر اثر سانحه‌ای، گذر دو دختربچه به‌نام‌های ویکتوریا (با بازی مگان چارپنتیر) و لی‌لی‌ (با بازی ایزابل نلیسه) به‌همراه پدرشان، جفری (با بازی نیکولای کاستر-والدو) به کلبه‌ای جنگلی می‌افتد. پدر که گویی سلامت روانی‌اش را از دست داده است، پیش‌تر همسرش را به قتل رسانده و حالا به‌نظر می‌رسد که قصد کشتن دخترها را دارد...

اگر با گاردِ باز به دیدار مامان بروید، دل به قصه‌ی عاطفی‌اش بسپارید و اجازه دهید منطقِ مجاب‌کننده‌ی خاصّ خودش را بنا کند؛ از آن فیلم‌هاست که جان می‌دهد برای لذت بردن، منقلب شدن و البته مقادیر متنابهی به خود لرزیدن! طبیعی‌ترین توقعی که از یک فیلم‌ترسناک وجود دارد، ترساندن است؛ مامان توقع به‌جایتان را بی‌جواب نمی‌گذارد و این کار را تمام‌وُکمال برایتان انجام می‌دهد! طوری‌که حداقل تا مدتی، به‌عنوان مثال از ۵۰ متریِ کمدهای دیواری خانه رد نخواهید شد!

برخلاف دیگر کلیشه‌ی متداول فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت یعنی استفاده از بازیگران گمنام و اغلب بی‌استعداد(!)، گروه بازیگران از نقاط قوتِ مامان است. تمام‌شان قابلِ قبول ظاهر شده‌اند و درخشان‌تر از همه، خانم جسیکا چستین (در نقش آنابل) با چهره‌ای کم‌تر دیده‌شده، موهایی کوتاه و تیره! علاوه بر این، انتخاب دو دختربچه‌ی فیلم -چارپنتیر و نلیسه- عالی است و عالی‌تر هم ازشان بازی گرفته شده. اما حاکمِ بی‌چون‌وُچرای مامان تعلیق است؛ هر لحظه انتظار دارید تا سرحدّ مرگ بترسید!

به‌جز جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۳] که صدای دخترک جن‌زده‌اش هنوز که هنوز است لرزه بر اندام هر تنابنده‌ای می‌اندازد(!)، هیچ فیلم‌ترسناک دیگری شبیهِ مامان را سراغ ندارم که باند صدایش تا این اندازه کارشده و پروُپیمان باشد. از حق نگذریم، موقعیت‌های وحشت‌آور نیز خیلی خوب بینِ ۱۰۰ دقیقه زمان فیلم تقسیم شده‌اند؛ به‌نحوی‌که پس از مقدمه‌چینیِ باطمأنینه‌ی ابتدایی، مامان دیگر دست از سرتان برنمی‌دارد و به‌تناوب تن‌تان را می‌لرزاند!

پیروزی قابل توجه دیگر فیلم -به‌معنی واقعیِ کلمه- ترسناک بودن عامل وحشت‌آفرین‌اش است. هم اصواتی که از او می‌شنویم و هم پرهیب‌اش در ساخته شدنِ این شمایل خوف‌آور نقشی به‌سزا ایفا می‌کنند. محال است لو بدهم که وحشتِ فیلم دقیقاً از کجا نشأت می‌گیرد! پس هیچ چاره‌ای ندارید جز این‌که به‌ همین عبارتِ "عامل وحشت‌آفرین" اکتفا کنید تا زمانی که خودتان مامان را ببینید!

از تماشای مامان فقط هیجان و دلهره نصیب‌تان نمی‌شود، نشانه‌های روشنی از ایثار و عشق هم خواهید یافت. از آنجا که در آثار سینمای ترسناک "اصل غافلگیری" نقش حیاتی بازی می‌کند، تماشای دوباره‌شان چندان لطفی ندارد. تنها فیلم‌ترسناکی که تا به حال دوبار دیدم‌اش، مامان بوده است که طی دیدار مجدد نیز هم‌چنان کوبندگی و قدرت‌اش را داشت. چنان‌که اشاره‌هایی داشتم، مامان در مقایسه با فیلم‌های جریان غالبِ سینمای وحشت، چندان گرفتارِ کلیشه‌ها نیست؛ پس اگر نخواهید نقشی مشابهِ شخصیت گلام در سریال کارتونی ماجراهای گالیور [۸] بر عهده بگیرید و به‌علاوه در بندِ وارد آوردن ایرادهای بنی‌اسرائیلی هم نباشید، قطعاً از فیلم خوش‌تان خواهد آمد!

 

بعدالتحریر: از خواندنِ سطور فوق لابد دیگر برایتان مسجل شده که مامان یکی از فیلم‌های موردِ علاقه‌ی نگارنده در سینمای ترسناک است؛ قصدم این بود که -حتی‌الامکان بدون لو دادن هر چیزی که مانع لذت بردن از مواجهه‌ی نخست با اثر شود- به دیدن‌اش ترغیب‌تان کنم، امیدوارم موفق شده باشم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: مامان توانست حدود ۱۰ برابرِ بودجه‌ی ۱۵ میلیون دلاری‌اش فروش داشته باشد.

[۲]: قصه‌ی جادویی یا قصه‌ی پریان، داستانی است که در جهانی غیرواقعی رخ می‌دهد ولی این وقایع غیرواقعی برای قهرمان قصه کاملاً واقعی و معمولی به‌شمار می‌روند (یافته‌های نو در ریخت‌شناسی افسانه‌های جادویی ایرانی، نوشته‌ی علی‌محمد حق‌شناس و پگاه خدیش، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی، دوره‌ی ۵۹، شماره‌ی ۲، تابستان ۱۳۸۷).

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر هزارتوی پن، می‌توانید رجوع کنید به «عالمی دیگر»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۳ آذر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: Slasher Film، گونه‌ای از آثار ترسناک یا دلهره‌آور است که در آن، قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

[۵]: از جنسِ مُرده‌ی شرور (The Evil Dead) [ساخته‌ی سام ریمی/ ۱۹۸۱] که در بین سینمادوستان ایرانی به‌نام "کلبه‌ی وحشت" شناخته‌شده‌تر است.

[۶]: از جنسِ پیچ اشتباهی (Wrong Turn) [ساخته‌ی راب اشمیت/ ۲۰۰۳].

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر منطقه‌ی ۹، می‌توانید رجوع کنید به «آهن‌ها و احساس»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: گلام -با صداپیشگی اکبر منانی- کاراکتری در مجموعه‌ی کارتونی ماجراهای گالیور (The Adventures of Gulliver) [ساخته‌ی مشترک جوزف باربارا و ویلیام هانا/ ۱۹۶۸] است که مدام عبارت‌هایی مثلِ «من می‌دونم» یا «من می‌دونستم» به زبان می‌آورد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کلیشه‌ای ولی ترسناک؛ نقد و بررسی فیلم «تسخيرشده» ساخته‌ی مک کارتر

Haunt

كارگردان: مک کارتر

فيلمنامه: اندرو بارر

بازيگران: هریسون گیلبرتسون، لیانا لیبراتو، جکی ویور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۰: تسخيرشده (Haunt)

 

بعد از گذشت مدتی مدید، بالاخره دری به تخته خورد و موفق شدم فیلم‌ترسناک به‌دردبخوری که ارزشِ تا انتها وقت گذاشتن داشته باشد، ببینم! تسخيرشده (Haunt) -به کارگردانیِ مک کارتر- را علی‌رغم عنوان نخ‌نما و دافعه‌برانگیزش -که سال‌هاست به اشکال و ترکیبات مختلف در پیشانی فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت تکرار می‌شود- می‌توان در میان تولیدات یکی-دو سالِ اخیرِ این گونه‌ی سینماییِ محبوب، درمجموع اثری قابلِ قبول و دیدنی به‌حساب آورد.

مهم‌ترین دلایل این مقبولیت را بایستی در شروع کوبنده‌ی فیلم، برخورداری‌اش از منطق روایی و هم‌چنین غافلگیری پایانیِ آن جست‌وُجو کرد. به‌عبارتِ جزئی‌تر، تسخيرشده با یک مقدمه‌ی درگیرکننده، تماشاگر را به تعقیب ادامه‌ی داستان تشویق می‌کند؛ ماجراهای بعدی هم به‌نحوی به‌دنبال یکدیگر چیده شده‌اند که مانعِ نصفه‌نیمه رها کردن فیلم می‌شوند؛ عاقبت نیز شاهد پایان‌بندی‌ای هستیم که ضمن باورپذیر بودن، علت وقایع پیش‌آمده را روشن می‌سازد و در حدّ خودش غیرمنتظره است.

خانواده‌ی ۵ نفره‌ی اشر به خانه‌ای جدید نقل‌مکان می‌کنند؛ خانه سابقاً محلّ زندگی مورلوها بوده و صاحب آوازه‌ی ناخوشایندی است زیرا چهار عضو از پنج عضوِ خانواده‌ی مورلو هریک به‌ترتیبی جان خودشان را در آنجا از دست داده‌اند. تمرکز فیلم روی پسر ۱۸ ساله‌ی اشرهاست؛ اوان (با بازی هریسون گیلبرتسون) در حوالی خانه‌ی مذکور با دختری هم‌سن‌وُسال خودش به‌نام سامانتا (با بازی لیانا لیبراتو) آشنا می‌شود که از دست آزارهای پدری دائم‌الخمر به تنگ آمده است. پدر سامانتا مدام او را به بی‌بندوُباری و فرار از خانه متهم می‌کند چرا که مادرش سال‌ها پیش، آن دو را بی‌خبر ترک کرده و هرگز بازنگشته است. دختر جوان که در وجودش کشش عجیبی نسبت به عمارت نفرین‌شده‌ی مورلو احساس می‌کند، معتقد است یکی از ارواح ساکن خانه، کار نیمه‌تمامی دارد که او و اوان باید هرطور شده از آن سر دربیاورند...

در عین حال که تسخيرشده را اثری بی‌عیب‌وُنقص به‌حساب نمی‌آورم اما وجوه مثبتی در فیلم یافتم که ترغیب شدم درباره‌اش بنویسم. یک ویژگی برجسته‌ی تسخيرشده، بهره‌گیریِ درست از کلیشه‌ها و مختصات ژانر به نفع فیلم است؛ همان‌طور که از زبان زنِ راوی در دقایق نخست، هوشمندانه اشاره می‌شود: «اول داستان با یه خونه شروع می‌شه... رفتن به خونه‌ی جدید در متن ماجرا قرار داشت...» (نقل به مضمون) و کیست که نداند "خانه‌ی جدید" و "اسباب‌کشی" از جمله اجزاء جدایی‌ناپذیرِ فیلم‌های ترسناک‌اند؟!

استفاده‌ی به‌جا و به‌اندازه از نریشن -با صدای ژانت (با بازی جکی ویور)، آخرین بازمانده‌ی خانواده‌ی مورلو- در تسخيرشده، به باورپذیری اثر و تسهیل ارتباط مخاطب با آن کمک می‌کند. حضور راوی نه آن‌قدر زیاد و دست‌وُپاگیر است که تسخيرشده را تبدیل به یک "مستند-داستانی" کند و نه آن‌قدر کم و الکن که باری روی دوش فیلم باشد و بر ابهامات احتمالی بیفزاید. در نظر گرفتن یک راوی برای تسخيرشده و بر زبان آوردنِ جملاتی از آن دست -که اشاره شد- سبب ایجاد گونه‌ای تمایز برای فیلم شده که فاصله‌گذاری برشتی [۱] را به‌یاد می‌آورد.

به‌جز رعایت اغلب مؤلفه‌های گونه‌ی سینمای وحشت، تسخيرشده یک ادایِ دین تماشایی و مطابق با حال‌وُهوای فیلم هم به سکانس معروف، تا ابد ماندگار و ارجاع‌پذیرِ حمامِ روانی (Psycho) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۶۰] دارد که در نوع خود، اضطراب‌آور از کار درآمده است. اندرو بارر، فیلمنامه‌نویسِ تسخيرشده موقعیت‌های هراس‌آور را در قالب یک زمان‌بندی مشخص و به‌شکل حساب‌شده‌ای در فیلم پخش کرده است؛ به‌گونه‌ای‌که هر وقت احساس می‌کنیم تسخيرشده دارد از نفس می‌افتد، وقوع حادثه‌ای تازه، سبب می‌شود که تماشاگر هم‌چنان مشتاق و پیگیر پای فیلم بنشیند.

جای خوشحالی دارد که روح خسران‌دیده و بی‌آرام فیلم -که تمام آتش‌ها به‌نوعی از گور مبارک ایشان زبانه می‌کشد!- خوب و در حدّ انتظار، هول‌انگیز از آب درآمده که البته باید توجه داشت که بخشی از این مهم، به خلاقیتِ تدوین‌گر (روبن سبان) بازمی‌گردد و تنها مربوط به جلوه‌های ویژه‌ی فیلم نیست. تدوینِ تسخيرشده متکی به قطع‌های سریع در بزنگاه‌های مناسب است که اتفاقاً همین خصیصه‌ی عدم تأکید و مکث، خود باعث می‌شود تا اگر سازوُکار روح کم‌وُکاستی هم دارد به‌هیچ‌عنوان به چشم نیاید و توی ذوق بیننده نخورد.

تسخيرشده به‌غیر از جکی ویور، بازیگر چهره ندارد. او که به گواه پیشینه‌ی حرفه‌ای‌اش در ایام جوانی فروغ چندانی نداشته، حالا در پیرانه‌سر مورد توجهِ اهالی سینما و سینمادوستان واقع شده است و در خارج از مرزهای استرالیا نیز شهرتی به‌هم زده. ویور که در کارنامه‌ی خود برای قلمرو پادشاهی حیوانات (Animal Kingdom) [ساخته‌ی دیوید میچاد/ ۲۰۱۰] و کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۲] دو نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن دارد، در تسخيرشده هم قابلِ اعتنا و مؤثر ظاهر می‌شود.

توضیح واضحات است که طبق روال معمول اکثر نقدهایم، تلاش کردم از زوایایی به فیلم بپردازم که داستان‌اش لو نرود تا اگر مخاطبی قصد کرد فیلم را ببیند، لذت ببرد. قصدم هم این نبود که تسخيرشده را تا مرتبه‌ی یک شاهکار بالا ببرم! به‌طور کلی، به این نکته توجه داشته باشید که در فرایند مواجهه با غالب آثار ژانر وحشت -به عللی همیشگی از جمله صرف بودجه‌ی اندک- بایستی سطح توقع‌تان را از تمامی المان‌های فیلم پایین بیاورید و به‌عنوان مثال، هیچ‌وقت انتظار کیفیتِ بلاک‌باستری از جلوه‌های ویژه‌ی هارورها نداشته باشید!

بدین‌ترتیب، همان‌طور که پیش‌تر نیز گفتم تسخيرشده را فیلمی تمام‌وُکمال نمی‌دانم چرا که مثلاً فیلمنامه‌اش عاری از حفره نیست. با این وجود، فیلم گلیم‌اش را از آب بیرون می‌کشد و مخاطب را سرخورده نمی‌کند. تسخيرشده چنانچه هیچ نکته‌ی دندان‌گیر و جذابی برایتان نداشته باشد و حتی اگر نتواند لحظه‌ای بترساندتان، اقلاً این حُسن را دارد که فیلم پادرهوا و بلاتکلیفی نیست و پس از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به‌واسطه‌ی -حدوداً- یک ساعت و نیم زمانی که صرف دیدن‌اش کرده‌اید؛ احساسِ یک فریب‌خورده‌ی رهاشده را نخواهید داشت!

تسخيرشده در کنار تریلر درخشانِ مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی]، فیلم خوبِ پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو]، دنباله‌ی موفق توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] و ترسناکِ استاندارد و قابل احترامِ احضار روح (The Conjuring) [ساخته‌ی جیمز وان] پنج نمونه از برجسته‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۳ در رده‌ی سینمای وحشت بودند. با این‌همه، تسخيرشده فیلم مهجوری است که در سایت‌های IMDb و راتن تومیتوس هنوز [۲] امتیازی درخور شأن‌اش نگرفته. تسخيرشده شاهدمثالِ مناسب دیگری است که متوجه‌مان می‌کند این امتیازها را همیشه نباید ملاک سنجش ارزش یک فیلم قرار داد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: عدم ارتباط حسی بین مخاطب و اثر و جایگزینی رابطه‌ی فکری و عقلانی (از طریق بیگانه‌سازی) و هم‌چنین روایت داستان به‌جای وقوع داستان و قطع کردن نمایش در جاهایی که امکان رابطه و پیوند حسی نمایشنامه و مخاطب وجود دارد، از مشخصات این ساختمان نمایشی است. تئاتر روایی برتولت برشت با استفاده از یک راوی در بطن نمایشنامه و متن‌های توصیفی خارج از دیالوگ و نیز چکیده‌ای از وقایع هر صحنه در آغاز پرده که با هدف زدودن هیجان در نزد تماشاگر صورت می‌گیرد، درصدد برانگیختن قوه‌ی تفکر تماشاگر است و او را به تقابل با آن‌چه که بر صحنه نمایش داده می‌شود، وامی‌دارد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ برتولت برشت).

[۲]: حداقل تا زمان انتشار این نقد؛ یعنی ۱ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مثل سوزن در انبار کاه؛ نقد و بررسی فیلم «تحت توجه شیطان» ساخته‌ی مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت

Devil's Due

كارگردان: مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت

فيلمنامه: لیندزی دولین

بازیگران: آلیسون میلر، زاک گیلفورد، سام اندرسون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۸۹ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

درجه‌بندی: R

 

آثار رده‌ی سینمای وحشت -علی‌رغم محبوبیت این گونه‌ی سینمایی نزد عموم سینمادوستان- عمدتاً فیلم‌های مهجور و قدرندیده‌ای هستند که حتی اکثر منتقدان اقبال زیادی به آن‌ها نشان نمی‌دهند و در سایت‌های سینمایی شناخته‌شده‌ای نظیر IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک هم نمی‌توانند امتیازهای بالایی به‌دست آورند. در این میان، جالب است که اگر فیلمساز نام‌آشنایی نیز به سراغ کارگردانی فیلم‌ترسناک برود، نتیجه‌ی کارش -هم‌سنگ دیگر ساخته‌های او- تحویل گرفته نمی‌شود!

روانی (Psycho) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۶۰]، بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸] و جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۷] را جزء فیلم‌های نمونه‌ای و استثناهای تاریخ سینما باید محسوب کرد. به‌عنوان مثال، چه تعداد از علاقه‌مندان پروُپاقرص سینما اطلاع دارند ساموئل فولرِ بزرگ علاوه بر فیلم‌نوآر مشهورش جیب‌بری در خیابان جنوبی (Pickup on South Street) [محصول ۱۹۵۳]؛ درامی برجسته با مایه‌های سینمای وحشت به‌نام سگ سفید (White Dog) [محصول ۱۹۸۲] هم دارد که اتفاقاً در آخرین سال‌های فعالیت حرفه‌ای‌اش، در اوج کمال و پختگی آن را ساخته است؟ آن‌هایی که می‌دانند، کدام‌شان فیلم را دیده‌اند؟... بگذریم! مشت نمونه‌ی خروار است.

شاید بایستی به آن دسته از قلم‌به‌دستانی که نظر مساعدی روی فیلم‌ترسناک‌ها ندارند، تا اندازه‌ای هم حق داد. این فیلم‌ها اغلب نه بودجه‌ی درست‌وُحسابی دارند و نه بازیگران تراز اول. اما گناه تمام کم‌توجهی‌ها و نادیده گرفته شدن‌های پیش‌گفته را نمی‌شود یک‌سره به گردن سرمایه‌گذاری اندک و بازیگر گمنام و منتقد کم‌لطف انداخت. یک دلیلِ مهم‌اش را باید در نخ‌نما کردنِ مضامین هزاربار استفاده‌شده و به‌عبارتی: تکرار و تکرار و تکرار جست‌وُجو کرد. تحت توجه شیطان ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت یکی از تازه‌ترین تولیدات سینمای وحشت است که می‌تواند شاهدمثال خوبی برای این عارضه‌ی سرطانی باشد!

تحت توجه شیطان به پیامدهای ناگوار اتفاقی می‌پردازد که در ماه عسل برای زاک مک‌کال (با بازی زاک گیلفورد) و تازه‌عروس‌اش، سامانتا (با بازی آلیسون میلر) رخ می‌دهد. زاک و سامانتا پس از عروسی به دومینیکن می‌روند. آن‌ها شب قبل از بازگشت‌شان به ایالات متحده، با اصرار یک راننده‌ی تاکسی، وارد مراسم مرموزی می‌شوند که در زیرزمین کلوپی شبانه در حال برگزاری است؛ زن و شوهر جوان پس از صرف نوشیدنی بدمزه‌ای، هوش و حواس‌شان را از دست می‌دهند. صبح روز بعد که زاک و سامانتا، گیج‌وُمنگ -در هتل محل اقامت‌شان- از خواب بیدار می‌شوند، چیزی از شب گذشته به‌خاطر نمی‌آورند. مدتی بعد، سامانتا به زاک اطلاع می‌دهد که -علی‌رغم مصرف مرتب قرص ضدحاملگی- باردار شده است. زن جوان به‌تدریج متوجه تغییرات عدیده‌ای در وجودش می‌شود؛ مثلاً او که یک گیاه‌خوار تمام‌عیار است، تمایل شدیدی نسبت به خوردن گوشت آن‌هم از نوع خام‌اش پیدا می‌کند...

این خلاصه‌ی داستان -به‌خصوص تکه‌ی آخرش- به‌نظرتان آشنا نمی‌آید؟! کافی است به عناوین چند فیلم کلاسیک و خاطره‌انگیزی که در سطور آغازین نوشتار برشمردم، نگاهی دوباره بیندازید! آفرین! بچه‌ی رزماری! البته بین تحت توجه شیطان و بچه‌ی رزماری [۱] تفاوتی انکارنشدنی وجود دارد؛ پس از گذشت نزدیک به نیم قرن، شاهکار پولانسکی هنوز مرکز توجه است و مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد، اما تحت توجه شیطان از همین حالا یک فیلم فراموش‌شده است. در بهترین حالت، تحت توجه شیطان شاید تحت ‌عنوان تلاشی ناموفق در ترجمانی امروزی از بچه‌ی رزماری به‌یاد آورده شود و دیگر هیچ!

تحت توجه شیطان -که احتمالاً ترجمه‌ی فارسی بهتری از برگردان‌هایی نظیر "روز تولد شیطان" باشد- در سینمای وحشت، حرف تازه‌ای نمی‌زند و فقط سعی دارد از چهارچوبی که پیش‌تر توسط فیلم‌های مهم این گونه‌ی سینمایی بنا شده است، عدول نکند. تحت توجه شیطان به‌لحاظ محتوایی -چنان‌که اشاره شد- مدام فیلم درخشان بچه‌ی رزماری را به ذهن متبادر می‌کند و از نظر فرم نیز بیش از هر فیلم دیگری، وام‌دار اولین قسمت فعالیت‌ فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] است؛ گرچه فعالیت‌ فراطبیعی هم خود به‌وضوح تحت تأثیر پروژه‌ی جادوگر بلر [۲] (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] بود! تحت توجه شیطان مثل دو فیلم اخیر، در فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) قرار می‌گیرد.

تنها تمایزی که میان تحت توجه شیطان با بچه‌ی رزماری و فعالیت‌ فراطبیعی می‌توان پیدا کرد، دلایل متفاوتی است که برای رویدادها تراشیده می‌شود. به‌عنوان نمونه، توجیهِ فیلم تحت توجه شیطان برای تصویربرداری مداوم زاک از تمام وقایعی که برایشان رخ می‌دهد، ثبت تاریخچه‌ی خانواده‌ی جدید مک‌کال است. یا با توجه به این‌که داستان در سال ۲۰۱۳ می‌گذرد، اعضای فرقه‌ی شیطانی، مراحل تولد نوزاد را از طریق دوربین‌های مداربسته‌ای که در گوشه‌وُکنار خانه نصب شده است، زیر نظر دارند؛ درحالی‌که زوج مسن شیطان‌پرست بچه‌ی رزماری، همسایه‌ی رزماری و گای بودند و مرتباً به خانه‌شان رفت‌وُآمد داشتند. فیلم، البته از فعالیت‌ فراطبیعی جلوه‌های ویژه‌ی بهتر و بیش‌تری دارد که این مورد، با در نظر گرفتن ۷ میلیون دلاری که برایش هزینه شده -در مقایسه با ۱۷ هزار دلار بودجه‌ی ناچیز فعالیت‌ فراطبیعی- چندان هم دور از انتظار نیست.

به‌نظر می‌رسد که "یک فیلم‌ترسناک متوسط" خواندن تحت توجه شیطان خیلی ناعادلانه نباشد چرا که نه آن‌قدر خوب است که چیزی برای شگفت‌زده کردن‌تان همراه داشته باشد و نه آن‌قدر بد تا از یک ساعت و نیمی که حرام‌اش کرده‌اید، احساس بلاهت به‌تان دست دهد! خلاصه این‌که: اگر وقت اضافی دارید، بهتر است که منابع اقتباس و فیلم‌های اصلی را ببینید و عمرتان را برای تماشای این قبیل کپی‌های دست‌چندمِ تکراری تلف نکنید!

سال ۲۰۱۴ میلادی در حال به‌سر آمدن است و ما هم‌چنان در حسرت دیدن فیلم‌ترسناکی درست‌وُدرمان می‌سوزیم و می‌سازیم! برعکسِ ۲۰۱۳ که شاهد چند فیلم خوب و فوق‌العاده بودیم، امسال دریغ از رؤیت حتی یک نمونه‌ی قابل اعتنا! قضاوت‌ام براساس خوانده‌ها و شنیده‌ها نیست؛ "سینمای وحشت" یکی از چند ژانر موردِ علاقه‌ام است که به‌طور جدی پیگیر تولیدات‌اش هستم. انتخاب‌هایم از بین محصولات ۲۰۱۳ -به‌ترتیب- این فیلم‌های ‌ترسناک بودند: مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی]، پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو]، توطئه‌آمیز: قسمت دوم [۳] (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان]، تسخيرشده (Haunt) [ساخته‌ی مک کارتر] و احضار روح (The Conjuring) [ساخته‌ی جیمز وان].

به‌جز تحت توجه شیطان، برخی دیگر از معروف‌ترین تولیداتِ ۲۰۱۴ سینمای ترسناک که موفق به دیدن‌شان شدم را -به‌ترتیب الفبای انگلیسی- نام می‌برم: آنابل (Annabelle) [ساخته‌ی جان آر. لئونتی]، بر درگاه شیطان (At the Devil's Door) [ساخته‌ی نیکولاس مک‌کارتی]، از شر شیطان نجات‌مان بده (Deliver Us from Evil) [ساخته‌ی اسکات دریکسون]، جسیبل (Jessabelle) [ساخته‌ی کوین گرویترت]، ماه‌عسل (Honeymoon) [ساخته‌ی لی جانیاک]، چشم (Oculus) [ساخته‌ی مایک فلاناگان]، بابادوک (The Babadook) [ساخته‌ی جنیفر کنت]، کانال (The Canal) [ساخته‌ی ایوان کاواناگ] و پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو].

از این میان، بر درگاه شیطان و پاکسازی: اغتشاش را که اصلاً نتوانستم تا آخر تحمل کنم! آنابل اتفاق چندانی ندارد و به اوجی که باید، نمی‌رسد. از شر شیطان نجات‌مان بده عقب‌گردی کامل برای کارگردان فیلم تماشایی بدشگون (Sinister) [۴] است که مذبوحانه سعی داشته جن‌گیری مدرن بسازد! جسیبل گرچه پایان بدی ندارد اما از حفره‌های فیلمنامه‌ای و گاف‌های اجرایی رنج می‌برد و قصه‌ی سرراست‌اش را گاه با لکنت تعریف می‌کند. ماه‌عسل یک حال‌به‌هم‌زنِ چندش‌آور واقعی و بی‌محتواست! ایرادات‌ چشم را هم که قبل‌تر طی نقد مفصلی بیان کرده بودم [۵]. بابادوک به‌هیچ‌وجه ترسناک نیست، از پتانسیل‌های بالقوه‌اش نمی‌تواند بهره ببرد و بیش‌ترین لطمه را از پایان‌بندی ضعیف‌اش می‌خورد. کانال نیز به‌شدت قابل پیش‌بینی است و خیلی زود مشت‌اش باز و بی‌تأثیر می‌شود... این روزها پیدا کردن یک فیلم‌ترسناک خوب، از یافتن سوزن در انبار کاه سخت‌تر شده است! منتظر می‌مانیم بلکه سال ۲۰۱۵ فرجی شود!

 

پژمان الماسی‌نیا
سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بچه‌ی رزماری، می‌توانید رجوع کنید به «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پروژه‌ی جادوگر بلر، می‌توانید رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بدشگون، می‌توانید رجوع کنید به «ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر چشم، می‌توانید رجوع کنید به «فیلم‌ترسناکی که چندان نمی‌ترساند!»؛ منتشرشده به تاریخ یک‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

یک‌بار برای همیشه؛ نقد و بررسی فیلم «پروژه‌ی جادوگر بلر» ساخته‌ی ادواردو سانچز و دانیل مایریک

The Blair Witch Project

كارگردان: ادواردو سانچز و دانیل مایریک

فيلمنامه: ادواردو سانچز و دانیل مایریک

بازيگران: هدر داناهیو، مایکل سی. ویلیامز، جاشوا لئونارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۱ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

بودجه‌ی اولیه‌: ۲۵ هزار دلار [برآورد نهایی بودجه: حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار دلار]

فروش: نزدیک به ۲۴۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۷: پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project)

 

پروژه‌ی جادوگر بلر فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک است. ساکنان قدیمی بُرکیتسویلِ مریلند عقیده دارند که جادوگر بلر سال‌ها قبل در بیشه‌های حوالی شهر کوچک‌شان، باعث به قتل رسیدن چند بچه به‌شکلی ناگوار شده است. حالا -در ماه اکتبر ۱۹۹۴- سه دانشجوی رشته‌ی سینما به‌نام‌های هدر (با بازی هدر داناهیو)، مایک (با بازی مایکل سی. ویلیامز) و جاش (با بازی جاشوا لئونارد) تصمیم می‌گیرند درباره‌ی این افسانه، فیلم مستند بسازند...

پروژه‌ی جادوگر بلر از نظر شرایط تولید و پخش هم‌چنین به‌لحاظ شیوه‌ی ترساندن تماشاگران‌اش، یکی از پیش‌روترین و متفاوت‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ترسناک به‌شمار می‌رود. مصاحبه‌ی گروه با مردم شهر، شنیدن اظهارنظرهای مختلف درباره‌ی جنایت‌های جادوگر بلر و بعدتر: ظاهر شدن کپه‌های سنگ، از دست رفتن نقشه، گم شدن جاش... همه و همه دست به دست هم می‌دهند تا جوی پر از استرس و وحشت -به‌خصوص هنگام فرارسیدن شب- بر عمده‌ی دقایقِ فیلم حاکم شود.

پروژه‌ی جادوگر بلر نه به‌واسطه‌ی آنچه نمایش می‌دهد بلکه به‌خاطر تمام چیزهایی که نشان نمی‌دهد، بیش‌ترین ترس را از تماشاگرش می‌گیرد و این به‌نظرم کلیدی‌ترین وجه تمایز فیلم از باقی آثار مطرح رده‌ی سینمای وحشت -تا آن زمان- محسوب می‌گردد. به‌جز تمهیداتی که کارگردان‌ها برای باورپذیری هرچه بیش‌تر حس‌وُحال فیلم‌شان اندیشیده بودند -مثل قرار دادن بازیگران در شرایطی تقریباً مشابهِ آنچه در فیلم جریان دارد و ترساندن‌شان!- دوربینْ رویِ دست‌های پروژه‌ی جادوگر بلر دیگر عامل مؤثر در وحشت‌آفرینی است.

معلوم نبود اگر آقایان سانچز و مایریک، قالب مشهور به "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) را در پروژه‌ی جادوگر بلر به‌کار نمی‌گرفتند، شمار قابلِ توجهی از زحمت‌کشان عرصه‌ی سینمای ترسناک حالا از چه راهی ارتزاق می‌کردند! پس از توفیق خیره‌کننده‌ی هنری و تجاری پروژه‌ی جادوگر بلر، سیل فیلم‌های این‌فرمتی روانه‌ی پرده‌ی سینماها شد که به‌جز دو مثال شاخص، یعنی [REC] -قسمت اول و دوم- [۱] و  فعالیت فراطبیعی -فقط قسمت اول- (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] هیچ فیلم ماندگار و حقیقتاً ترسناک دیگری را سراغ ندارم که فرمول مذکور صددرصد درموردش جواب داده باشد!

با این وجود، جالب است که پس از گذشت ۱۵ سال از ساخت و اکران پروژه‌ی جادوگر بلر [۲] تبِ مورد اشاره هنوز فروکش نکرده که چندتا از نمونه‌های تازه و صدالبته شکست‌خورده -که نگارنده موفق به دیدن‌شان شده است- این‌ها هستند: ویلوو کریک (Willow Creek) [ساخته‌ی بابکت گلدویت/ ۲۰۱۳]، مبتلا (Afflicted) [ساخته‌ی مشترک درک لی و کلیف پروس/ ۲۰۱۳]، آئین دینی (The Sacrament) [ساخته‌ی تی وست/ ۲۰۱۳] و تحت توجه شیطان (Devil's Due) [ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت/ ۲۰۱۴].

کسل‌کننده است که اکثرِ قریب به‌اتفاق‌ این فیلم‌ها بهانه‌هایی همیشگی برای تصویربرداری بی‌وقفه‌شان از همه‌چیز و همه‌کس دارند: مثلاً فیلم می‌گیریم تا بقیه بفهمند چه بر سرمان آمده است! یا دوربین را خاموش نمی‌کنیم تا این روزهای منحصربه‌فرد در تاریخ خانواده‌ی ما تمام‌وُکمال ثبت شوند! و یا نظیر فیلم اورجينال -پروژه‌ی جادوگر بلر- قصد دارند پیرامون موضوعی، مستند بسازند... و دلایل تکراری و خنده‌دارِ دیگری از این دست. به‌غیر از پروژه‌ی جادوگر بلر، تنها آثار درخوری که فیلمبرداریِ تمام‌وقت‌شان یک منطق محکمه‌پسند داشته است، همان دو مورد برجسته‌ای بوده‌اند که اشاره کردم.

ویلوو کریک به‌عنوان یکی از آخرین مثال‌ها، تقلید ناشیانه و کپی‌برداریِ خام‌دستانه‌ای از پروژه‌ی جادوگر بلر است که علاوه بر فرم، به‌لحاظ مضمونی و محتوایی نیز بسیار به فیلم اصلی شباهت دارد. در پروژه‌ی جادوگر بلر هدر و مایک و جاش به‌دنبال سر درآوردن از راز جادوگر راهی بیشه‌زار می‌شدند و در ویلوو کریک کلی و جیم برای پیدا کردن پاگنده‌ها به دل جنگل می‌زنند. از آنجا که مشت نمونه‌ی خروار است فقط به ذکر یک تفاوت بسنده می‌کنم؛ در پروژه‌ی جادوگر بلر مصاحبه‌ها -با ساکنین محلی- تحمیلی و بیهوده نیستند و در ایجاد رعب و وحشت عمیقی که بعداً گریبان‌گیر جوان‌ها می‌شود، اثری انکارناپذیر دارند درحالی‌که تنها سودِ کاربست شگرد مصاحبه در ویلوو کریک بالا بردن زمان فیلم است!

موفقیت پروژه‌ی جادوگر بلر در اصیل بودن‌اش -یا درست‌تر بگویم: شدیداً واقعی به‌نظر آمدن‌اش- است طوری‌که حین تماشای فیلم گاهی به شک می‌افتید و با خودتان زمزمه می‌کنید: «نکند این تصاویر، واقعی باشند...» بله! ساختگی بودن فیلم‌های بعدی بدجوری توی ذوق تماشاگر می‌زند، اما پروژه‌ی جادوگر بلر انگار اصلِ جنس است! پروژه‌ی جادوگر بلر ثابت می‌کند که یک فیلم‌ترسناک عالی ساختن بیش از هر المان دیگر -اعم از بودجه‌ی کلان یا جلوه‌های ویژه‌ی درجه‌ی اول- نیازمندِ ایده‌های ناب است.

پروژه‌ی جادوگر بلر از آن قبیل اتفاق‌هایی است که فقط یک‌بار رخ می‌دهند. سال بعد، کتاب سایه‌ها: جادوگر بلر ۲ (Book of Shadows: Blair Witch 2) [ساخته‌ی جو برلینگر/ ۲۰۰۰] قصد تکرار توفیق فیلم اول را داشت که افتضاحی تمام‌عیار به‌بار آورد و تنها توانست کاندیدای پنج جایزه‌ی تمشک طلایی شود! سانچز و مایریک در این دنباله‌سازی ناموفق علاوه بر مشارکت در نوشتن فیلمنامه، سمت تهیه‌‌کننده‌ی اجرایی را نیز بر عهده داشتند.

پس از فیلم استثناییِ پروژه‌ی جادوگر بلر، گویا نفرین این جادوگر مرموز واقعاً گریبان ادواردو سانچز، دانیل مایریک، هدر داناهیو، مایکل سی. ویلیامز و جاشوا لئونارد را گرفت! زیرا هیچ‌کدام بعد از آن دیگر نتوانستند فعالیت قابلِ اعتنایی در سینما داشته باشند. در این میان، از همه دردناک‌تر سرگذشت خانم داناهیو بود که کارش به اعتیاد کشیده شد و کتاب "چطور زندگی من بعد از پروژه‌ی جادوگر بلر به ماری‌جوانا رسید" [۳] را سال ۲۰۱۲ در همین رابطه، به چاپ رساند.

این فیلم -چنان‌که اشاره شد- از پرمنفعت‌ترین تولیدات سینماییِ تاریخ نیز به‌حساب می‌آید؛ پروژه‌ی جادوگر بلر با بودجه‌ای زیرِ یک میلیون دلار -بین ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار- تهیه شد و توانست نزدیک به ۲۵۰ میلیون دلار فروش کند! بازگشت سرمایه و سودی رؤیایی که هر سینماگری فقط شاید خواب‌اش را بتواند ببیند! پروژه‌ی جادوگر بلر بدون نشان دادن هیچ چیز تهوع‌آور و یا موجوداتی دفرمه و خبیث، طوری مضطرب و هراسان نگه‌مان می‌دارد که در انتها -به‌جای ابراز تأسف از فریب‌خوردگی و یا اظهار پشیمانی از تماشای فیلم- نفسی راحت می‌کشیم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: قسمت اول و دوم [REC] به‌ترتیب محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ و ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازاست.

[۲]: تاریخ انتشار این نقد، ۲۲ دسامبر ۲۰۱۴ است و پروژه‌ی جادوگر بلر در جولای ۱۹۹۹ به نمایش درآمد.

[۳]: عنوان اصلی: Growgirl: How My Life After The Blair Witch Project Went to Pot.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سفر به جزیره‌ی تباهی؛ نقد و بررسی فیلم «مرد حصیری» ساخته‌ی رابین هاردی

The Wicker Man

كارگردان: رابین هاردی

فيلمنامه: آنتونی شفر [براساس رمان دیوید پینر]

بازيگران: ادوارد وودوارد، کریستوفر لی، بریت اکلند و...

محصول: انگلستان، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: موزیکال، معمایی، ترسناک

بودجه: ۵۰۰ هزار پوند

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۴: مرد حصیری (The Wicker Man)

 

به‌طور کلی اگر قرار باشد از بین ۱۰ ژانر -و ساب‌ژانر- یک فیلم برای دیدن انتخاب کنم، سینمای موزیکال مطمئناً رتبه‌ی دهم را به خود اختصاص خواهد داد! ولی طبق قول معروفِ "استثنا و قاعده" همیشه استثنائاتی وجود دارند؛ استثناهایم در این حیطه عبارت‌اند از: ناین [۱] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۲] به‌اضافه‌ی فیلمی نامتعارف از سینمای دهه‌ی ۷۰ بریتانیا: مرد حصیری ساخته‌ی رابین هاردی.

گروهبان هووی (با بازی ادوارد وودوارد) برای رسیدگی به پرونده‌ی ناپدید شدن دختر نوجوانی به‌نام روآن موریسون، با هواپیمایی کوچک به‌تنهایی عازم جزیره‌ی دورافتاده‌ی سامرزایل -در غرب اسکاتلند- می‌شود. تحقیقات و مشاهدات گروهبان، همگی حکایت از این دارند که ساکنان جزیره از یکتاپرستی دست کشیده‌اند و عقایدی کفرآمیز میان‌شان رواج پیدا کرده است. هووی این‌طور نتیجه می‌گیرد که مردم محلی قصد دارند اولین روز ماه می، یک قربانی پیشکشِ خدای خورشید [۳] کنند و او کسی نیست به‌جز همان دخترک گمشده، روآن...

حتی از خواندنِ این چند سطر خلاصه‌ی داستان هم می‌توان حدس زد فیلمنامه‌ی مرد حصیری اقتباسی است؛ سناریوی پر از جزئیات فیلم را آنتونی شفر براساس رمانی تحت عنوان "آئین" (Ritual) اثر دیوید پینر نوشته. درست است که مرد حصیری در زمانه‌اش دچار مشکلات اکران شد و از گزند سانسور در امان نماند ولی به‌مرور هواداران خاصِ خود را پیدا کرد به‌طوری‌که حالا پای ثابت اکثر نظرسنجی‌هایی است که در حوزه‌ی سینمای ترسناک صورت می‌گیرند و بالاتر از بسیاری از فیلم‌های اسم‌وُرسم‌دارِ ژانر مذکور می‌ایستد.

به عقیده‌ی نگارنده، فیلم‌کالتِ مرد حصیری نمونه‌ای عالی و اصیل در تلفیق سینمای موزیکال با مایه‌های رازآلود و ترسناک است. آدم‌های مرد حصیری راه‌به‌راه، بی‌خودوُبی‌جهت زیر آواز نمی‌زنند(!) و ترانه‌خوانی آن‌ها کاملاً منطق دارد و به یک‌سری مناسک ملحدانه مربوط می‌شود که به‌جا آوردن‌شان در جزیره‌ی مطرود، مرسوم است؛ در مرد حصیری ترانه‌هایی گوش‌نواز می‌شنویم با اجراهایی درخور و مفاهیمی به‌طور کامل در خدمت داستان فیلم.

المان‌های تشکیل‌دهنده‌ی مرد حصیری که بیش‌تر جلبِ نظر می‌کنند را به‌ترتیب، این‌ها یافتم: موسیقی متن (پاول جیووانی)، فیلمبرداری (هری واکسمن)، طراحی صحنه و لباس (سو یلاند) و بالاخره بازیگری (به‌ویژه ادوارد وودوارد، کریستوفر لی و بریت اکلند). رابین هاردی نیز در کارگردانی اولین تجربه‌ی سینمایی‌اش بدون شک نمره‌ی قبولی می‌گیرد. هاردی از جمله سینماگرانی است که تنها با کارگردانی یک فیلم مطرح، در حافظه‌ی سینمادوستان ثبت شده. فعالیت‌های او در سینما بسیار پراکنده و کم‌شمار بودند، رابین هاردی بعد از مرد حصیری فقط دو فیلمِ دیگر ساخت [۴].

در بدو ورود گروهبان به جزیره‌ی سرسبز، خیال می‌کنیم همه‌چیز معمولی است و مأموریت افسر وظیفه‌شناس، موردی ساده و پیشِ‌پاافتاده بیش‌تر نیست اما به‌تدریج و از همان اولین شب اقامت هووی در سامرزایل، بعد از شنیدن ترانه‌ی دسته‌جمعی اهالی و مشاهده‌ی اتفاقات عجیب‌وُغریب و بی‌شرمانه‌ای که خارج از کافه‌ی گرین‌من -و هم‌چنین در محوطه‌ی قبرستان- جریان دارد، پی می‌بریم قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

فیلم و مضمون‌اش شاید برای تماشاگر کنونی به‌اندازه‌ی سینماروهای دهه‌ی هفتادی، تکان‌دهنده و تهورآمیز به‌نظر نرسد؛ علت این امر را جدا از پوست‌کلفت‌تر شدن آدم‌های امروزی(!) بایستی در جایی دیگر جست‌وُجو کرد. مرد حصیری سال‌هاست مبدل به اثری کلاسیک در عرصه‌ی سینمای وحشت شده و ایده‌ها و ترفندهایش به اشکال مختلف در فیلم‌های این گونه‌ی پرطرفدار، مورد تقلید و کپی‌برداری قرار گرفته است. با این‌همه مرد حصیری در قالب کبریتی خیس‌خورده هم مستحیل نشده، بی‌خاصیت نیست و هنوز که هنوز است می‌تواند تأثیر بگذارد.

اما دیالوگ کلیدی فیلم را از زبان لرد سامرزایل (با بازی کریستوفر لی) می‌شنویم، وقتی برای گروهبان هووی از پیشینه‌ی جزیره و افتخارات پدر و پدربزرگ‌اش می‌گوید: «از پدرم آموختم به طبیعت عشق بورزم و از آن بترسم.» (نقل به مضمون) اعتقاد به طبیعت و خدایان‌اش، پایه و اساس پاگانیسم [۵] -و نئوپاگانیسم- است. ادیانی شرک‌آلود که قدمت‌شان در اروپا، به قبل از استقرار مسیحیت بازمی‌گردد. مرد حصیری از آن دست فیلم‌هاست که باید تا انتها تماشایش کنید تا به راز نام‌گذاری‌اش پی ببرید.

فضاسازی فیلم عالی از آب درآمده؛ حسِ "تک‌افتادگی" و "جزیره بودن" محیط، به‌خوبی ملموس است. لباس‌های مبدل و رنگارنگ جزیره‌نشینان برای شرکت در جشن ماه می، ماسک‌هایی که از حیوانات به چهره‌ زده‌اند و طی‌طریق گروهی آن‌ها به سوی ساحل، یادآور حال‌وُهوای کابوس‌گون و هول‌انگیز نقاشی‌های هیرونیموس بوش [۶] و پیتر بروگل [۷] است؛ علی‌الخصوص تابلوی معروف بوش: "باغ لذات دنیوی" (The Garden of Earthly Delights).

سوسکی که دخترک گستاخ -در مدرسه‌ی روآن- نخ به پایش بسته، درواقع تمثیلی از خودِ گروهبان هووی است که هرچه سعی می‌کند گرهِ این پرونده را باز کند، به در بسته می‌خورد و بد‌تر گرفتار می‌شود. در مرد حصیری، ادوارد وودوارد را به‌شایستگی در نقش پلیسی سخت‌کوش که در عین حال یک مسیحی معتقد هم هست، باور می‌کنیم. همین باورپذیری است که موجب می‌شود اظهارات هووی در فینال مرد حصیری جلوه‌ای مضحک نداشته باشد و او در شمایلی قهرمانانه فرو برود.

مرد حصیری به‌تعبیری، قصه‌ی ایستادگی یک‌تنه‌ی گروهبانی باایمان در برابر جامعه‌ای آلوده‌ی فساد و تباهی است. سال ۲۰۰۶، نیل لابوت در آمریکا سعی کرد مرد حصیری را -متناسب با مقتضیات زمان- به‌روز بسازد که نتیجه، شکستی همه‌جانبه بود؛ نسخه‌ی لابوت نه می‌تواند بترساند و نه سرِسوزنی اثرگذار باشد. نیکلاس کیج در قیاس با وودوارد -بیش از هر چیز- یک کودنِ کُندذهن جلوه می‌کند!

به‌نظرم فیلم مرد حصیری فرجامی دوپهلو دارد؛ یعنی همان‌طور که می‌توان غلبه‌ی بی‌بروبرگردِ سیاهی و شر به‌حساب‌اش آورد، هم‌چنین می‌شود به‌شکل یک کارت‌پستال زیبا و مؤثر در ستایش دین‌داری و پای‌بندی به اصول اعتقادی -تا آخرین نفس- محسوب‌اش کرد. برمبنای این طرز تلقی، می‌شود گفت پایان مرد حصیری باز است... شما چه فکر می‌کنید؟

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: (NINE) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹].

[۲]: (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۳]: ویل دورانت، قربانی کردن انسان را امری دانسته که میان همه‌ی ملت‌های باستانی شایع بوده و هر روز در جایی دیده شده است، به گفته‌ی او در بعضی نواحی برای کشاورزی، مردی را می‌کشتند و خون‌اش را هنگام بذرافشانی بر زمین می‌پاشیدند تا محصول بهتری به‌دست آورند و بعد‌ها همین قربانی به‌صورت قربانیِ حیوانی درآمده است. هنگامی که محصول می‌رسید و درو می‌شد، آن را تعبیری از تجدید حیات مرد قربانی‌شده به‌شمار می‌آوردند، به‌همین جهت پیش از کشته شدن و پس از آن، برای مرد قربانی‌شده جنبه‌ی خدایی قائل شده، او را تقدیس می‌کردند (قربانی از روزگار کهن تا امروز، نوشته‌ی حسین لسان، مجله‌ی هنر و مردم، دوره‌ی ۱۴، شماره‌ی ۱۶۵ و ۱۶۶، تیر و مرداد ۱۳۵۵).

[۴]: The Fantasist در ۱۹۸۶ و The Wicker Tree محصولِ ۲۰۱۱.

[۵]: پاگانی یا پگانی به مجموعه‌ی ادیان غیرابراهیمی و یا چندخدایی دوران باستان گفته می‌شود. این ادیان هنگام ظهور مسیحیت در اورشلیم -و گسترش آن در غرب و سرزمین‌های تابع روم- بسیار شایع و متداول بوده و بدین‌ترتیب رقیبی جدی و سرسخت برای مسیحیت محسوب می‌شدند. از این‌رو کلمه‌ی پاگان برای مسیحیان، هم‌معنی کافر یا مشرک یا کسی است که از دین دور شده. گفته‌ می‌شود پاگانیسم -که از کلمه‌ی لاتین Paganus مشتق شده است- در واژه به‌معنی "دین مردم روستایی" می‌باشد. توضیح این‌که بعد از فراگیر شدن مسیحیت در اروپا، ادیان قدیمی مانند پرستش خدایان یونانی، رومی و مصری در شهرهای اصلی برچیده شدند ولی در برخی روستاهای دورافتاده باقی ماندند. در قرون وسطی این ادیان به‌طور مخفی به حیات محدود خود ادامه دادند و اکنون نیز طرفدارانی دارند که در دوران مدرن آئین‌شان به نئوپاگانیسم معروف است. نئوپاگانیست‌ها از رمانتیسیسم قرن هجدهم و نوزدهم تأثیر پذیرفته و به خدایان طبیعت معتقدند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پاگانیسم).

[۶]: Hieronymus Bosch، نقاش هلندی مشهور سده‌ی پانزدهم که عمده‌ی دلیل شهرت وی، کاربرد نقوش خیالی برای بیان مفاهیم اخلاقی است. نقاشی‌های هیرونیموس بوش را پیش‌درآمد سده‌های میانه بر سبک سوررئالیسم می‌دانند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ هیرونیموس بوش).

[۷]: Pieter Bruegel the Elder، نقاش هلندی دوران رنسانس است که به‌جهت نقاشی کردن از مناظر طبیعی و زندگی روستایی شهرت دارد. از آنجا که اکثر اعضای خانواده‌ی بروگل نقاشان شهیری شدند، برای متمایز کردن پیتر پدر، به او لقب "بروگل روستایی" داده‌اند. تأثیر هیرونیموس بوش بر او قابلِ مشاهده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پیتر بروگل).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هرگز جیغ نزن! نقد و بررسی فیلم «سکوت مطلق» ساخته‌ی جیمز وان

Dead Silence

كارگردان: جیمز وان

فيلمنامه: لی وانل [براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل]

بازيگران: رایان کانتن، آمبر والتا، دونی والبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۲ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۲: سکوت مطلق (Dead Silence)

 

از همان دقتی که صرف تیتراژ ابتداییِ سکوت مطلق شده است، می‌توانیم امیدوار باشیم که با "یک فیلم‌ترسناک سردستی دیگر" طرف نیستیم. عنوان‌بندی مورد اشاره، شامل به تصویر کشیدن کلیه‌ی مراحل طراحی و ساخته شدن عروسکی به‌اسم بیلی است که بخش قابل توجهی از آتش‌های فیلم، از گور ‌او بلند می‌شود! خوشبختانه این‌بار از نقل‌مکان و اسباب‌کشی معمولِ سرآغاز فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت خبری نیست! سکوت مطلق با سبز شدن یک بسته‌ی پستی بزرگ و البته بدونِ نام‌وُنشان، پشت در آپارتمان زن و شوهری جوان به‌نام‌های لیزا و جیمی شروع می‌شود.

بسته‌ای حاوی عروسکی با چشمان هوشیار که پشت گردن‌اش، کلمه‌ی Billy حک شده؛ چیزی هم که در وهله‌ی نخست، توجه لیزا (با بازی لارا رگان) را جلب می‌کند، همین خصوصیت بیلی است: «چشماش خیلی واقعی به‌نظر می‌یاد...» (نقل به مضمون) لیزای بیچاره، اولین قربانی فیلم است آن‌هم به فجیع‌ترین شکل، با دهانی دریده‌شده... جیمی (با بازی رایان کانتن) که برای خرید غذای چینی بیرون رفته بود، وقت بازگشت با چنین منظره‌ی دلخراشی مواجه می‌شود.

لحظات منتهی به مرگ لیزا، جالب و نفس‌گیر از کار درآمده‌اند. گویی زمان می‌ایستد، سکوت مطلق حاکم می‌شود و زن جوان به‌جز صدای نفس‌های نامنظم و بریده‌بریده‌ی خودش، دیگر چیزی نمی‌شنود. به‌نظر می‌رسد که جیمز وان و لی وانل، خط اصلی داستان را برمبنای یک قصه‌ی هراس‌آور قدیمی استوار کرده‌اند؛ از آن‌ها که در فرهنگ عامه دهان به دهان می‌چرخند و پدروُمادرها برای ترساندن بچه‌ها، بی‌رحمانه برایشان زمزمه می‌کنند! تم انتقام یکی از مضامین جذاب ادبیات، سینما و بالاخص سینمای وحشت است. به‌ویژه اگر شخص انتقام‌گیرنده دست‌اش از دنیا کوتاه شده باشد، جذابیت پیش‌گفته دوچندان می‌شود.

شبی در شهر کوچکِ راونز فیر، حین اجرای پربیننده‌ی پیرزنی عروسک‌گردان (با بازی جودیت رابرتز)، پسرک گستاخی -به‌قول معروف- در کارش موش می‌دواند و توانایی و اعتبار چندین‌وُچند ساله‌ی پیرزن -که ماری شاو نام دارد- را زیر سؤال می‌برد. دیری نمی‌گذرد که پسربچه ناپدید می‌شود؛ خانواده و اقوام‌اش که تقصیر را متوجه پیرزنِ هنرمند می‌دانند، ماری شاو را سخت مجازات می‌کنند. زبان‌اش -اصلی‌ترین وسیله‌ی هنرنمایی‌ او که با آن، به‌جای تمام عروسک‌هایش حرف می‌زد- را می‌بُرند و به قتل‌اش می‌رسانند. ماری را با ۱۰۱ عروسک‌اش دفن می‌کنند...

جیمی حین وارسی دقیق‌تر جعبه‌ی بیلی، اعلان یکی از نمایش‌های ماری شاو را پیدا می‌کند؛ زنی که در راونز فیر، قصه‌ها و ترانه‌های دلهره‌آوری درباره‌ی او بر سر زبان‌هاست: «مراقب نگاه خیره‌ی ماری شاو باش! / اون بچه‌ای نداره به‌جز عروسکاش / و اگه اونو توی خواب ببینی / مطمئن باش که هیچ‌وقت جیغ نمی‌زنی!» (نقل به مضمون) مرد جوان درحالی‌که توسط یک کارآگاه پلیس به‌نام لیپتون (با بازی دونی والبرگ) تعقیب می‌شود، برای سر درآوردن از راز مرگ لیزا، بیلی را برمی‌دارد و به زادگاه‌اش -راونز فیر- می‌رود.

سکوت مطلق در سینمای ترسناک که جای خود، بین ساخته‌های کارگردان‌اش نیز فیلم مهجوری است و به‌نسبتِ باقی آثار جیمز وان، امتیاز کم‌تری گرفته. این فیلم، شاهدمثال خوبی است برای اثبات این‌که به امتیازهای IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک نبایستی همیشه اعتماد کرد. سکوت مطلق، فیلمی بی‌ادعا و پر از ایده است و به‌هیچ‌وجه دنبال گنده‌گویی و فلسفه‌بافی نمی‌رود. آقای وان، قصه‌گویی را دوست دارد و در سکوت مطلق سعی می‌کند داستان‌اش را به پرجاذبه‌ترین شیوه روایت کند.

وان در ۲۷ سالگی با کارگردانی اره (Saw) [محصول ۲۰۰۴] جانی تازه به کالبد سینمای اسلشر دمید. فیلم‌های او همواره جزء پرمنفعت‌ترین تولیدات سینمای آمریکا بوده‌اند. سال گذشته، توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان، توانست بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش بفروشد و صاحب عنوان "سودآورترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳" شود! هر گونه‌ی سینمایی بالاخره هر چند سال یک‌بار، نیاز به ظهور نابغه‌ای کاربلد دارد. در ژانر وحشت و طی دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی، قرعه به نام آقای وان افتاد. وقتی قادر باشید در کوتاه‌ترین زمان ممکن با صرف کم‌ترین هزینه، فیلمی سروُشکل‌دار بسازید که هم بتواند خوب بترساند و هم این‌که فروشی خیره‌کننده داشته باشد، حتماً یکی از نوابغ هستید!

توجه داشته باشید که اشاره‌ام به تبحر وان در سینمای ترسناک، مترادف با به‌هم ریخته شدن تمامی قواعد ژانر توسط او نیست؛ منکر این نمی‌توان شد که درست و خلاقانه به‌کار گرفتن کلیشه‌ها هم از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. جیمز وان کلیشه‌ها را به‌خوبی می‌شناسد و مطابق با قصه، به‌کارشان می‌بندد. برای مثال، سه مورد از عناصر تکرارشونده‌ی محتوایی و فرمیِ فیلم‌ترسناک‌ها که در همین سکوت مطلق نیز استفاده شده‌اند، این‌ها هستند: ۱- حضور یک افسر پلیس در بزنگاه‌های فیلم همراه با کاراکتر محوری (که اینجا لطمه‌ای به ریتم وارد نیاورده)؛ ۲- وقوع عمده‌ی ماجراها در شهری کوچک، دورافتاده و پرت؛ ۳- فیلم از نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول و اصطلاحاً چهره بهره‌ای‌ ندارد اما به‌لحاظ بازیگری لنگ نمی‌زند و بازیگرها توانسته‌اند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند، به‌خصوص جودیت رابرتز [۱] در نقش ماری شاو. شاید شناخته‌شده‌ترین بازیگر سکوت مطلق، باب گانتون باشد که در رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] نقش رئیس زندان را بازی کرده بود.

جدا از کارگردانی مسلط جیمز وان، فیلمنامه‌ی پرجزئیات -یار غارش- لی وانل و ضمن ادای احترام به تدوین تأثیرگذار و کوبنده‌ی‌ مایکل کنو، چشم‌گیرترین عنصر سکوت مطلق به‌نظرم صحنه‌پردازی و ساخت آکسسوار آن، به‌ویژه تماشاخانه‌ و عروسک‌های نفرین‌شده‌ی ماری شاو است که در باورپذیر کردن فیلم، سهم انکارناپذیری دارد. سکوت مطلق به‌طور کلی فیلم خوش‌رنگ‌وُلعابی است؛ در درجه‌ی اول، با غلبه‌ی قهوه‌ای‌ها و بعد، رنگ‌های آبی و سرد.

سکوت مطلق را نمی‌شود صرفاً یک فیلم‌ترسناک محسوب کرد چرا که وجه معمایی فیلم نیز بسیار پررنگ است [۲]. درست زمانی که بیننده حس می‌کند تکلیف همه‌چیز روشن شده است، فیلمساز برگ برنده‌ی تازه‌ای از جیب‌اش بیرون می‌آورد. امتیاز سکوت مطلق این است که تا ثانیه‌ی آخر، مشت‌اش را باز نمی‌کند؛ جیمز وان، تیر خلاص را استادانه به سوی تماشاگر شلیک می‌کند تا بهت‌زده، شاهد نمایش تیتراژ پایانی باشد. اگر فیلم می‌بینید تا شگفت‌زده شوید، کافی است فقط یک ساعت و نیم وقت صرفِ سکوت مطلق کنید؛ آقای وان را دست‌کم نگیرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

[۱]: جالب است بدانید که جودیت رابرتز در کله‌پاک‌کن (Eraserhead) [ساخته‌ی دیوید لینچ/ ۱۹۷۷] هم بازی کرده.

[۲]: این که می‌گویم، بدیهی و تکراری است: سعی کردم فرازهای مهم قصه را لو ندهم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی؛ نقد و بررسی فیلم «بدشگون» ساخته‌ی اسکات دریکسُن

Sinister

كارگردان: اسکات دریکسُن

فيلمنامه: اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیل

بازيگران: اتان هاوک، ژولیت ریلانس، فرد تامپسُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۸ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۵: بدشگون (Sinister)

 

اگر شما هم به دیدن فیلم‌های درست‌وُدرمان در رده‌ی سینمای وحشت علاقه‌مندید و در عین حال، مثل نگارنده به‌هیچ‌عنوان تمایلی به تماشای سفره شدن شکم و بیرون ریختن امعا و احشای قربانیان نگون‌بخت ندارید(!)، در کنار مهم‌ترین آثار دهه‌ی اخیر این گونه‌ی محبوب سینمایی نظیر شاتر (Shutter) [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم/ ۲۰۰۴]، یتیم‌خانه (The Orphanage) [ساخته‌ی خوان آنتونیو بایونا/ ۲۰۰۷]، بگذار آدم درست وارد شود (Let the Right One In) [ساخته‌ی توماس آلفردسُن/ ۲۰۰۸]، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹]، چشمان جولیا (Julia’s Eyes) [ساخته‌ی گیلِم مورالس/ ۲۰۱۰] و مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] بدشگون می‌تواند پیشنهاد صددرصد مناسبی باشد.

این فیلم با ترجمه‌های مختلفی -از عنوان‌اش- بین سینمادوستان و کاربران ایرانی -در فضای مجازی- معروف شده است؛ از همین بدشگون، "شوم" و "منحوس" گرفته تا "شیطانی" و حتی "شیطان‌صفت"! که البته به‌نظرم با توجه به مضمون فیلم، "فریبکار" را هم می‌شود به این لیست بلندبالا اضافه کرد! چنانچه با حال‌وُهوای کار ارتباط برقرار کنید، بدشگون از آن دست فیلم‌هاست که بعد از دیدن‌اش تا مدت‌ها حتی از سایه‌ی خودتان خواهید ترسید!

الیسُن اُزوالت (با بازی اتان هاوک) یک نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی کتاب‌های جنایی است؛ او از جنایاتی می‌نویسد که واقعاً روی داده‌اند. شیوه‌ی الیسُن برای نزدیک شدن به موضوع نوشته‌هایش، سکونت در محل رخداد جنایت‌هاست. او کفگیرش به ته دیگ خورده است و برای خروج از بن‌بست مالی، نیاز به چاپ یک کتاب پرفروش تازه دارد. الیسُن خانه‌ای می‌خرد که ساکنان پیشین‌اش دسته‌جمعی به قتل رسیده‌اند؛ طبیعتاً چنین خانه‌ای ارزان‌قیمت است و آقای نویسنده با یک تیر، دو نشان می‌زند! او در اتاق زیرشیروانی به جعبه‌ای حاوی آپارات و چند حلقه فیلم ۸ میلیمتری برمی‌خورد که ثابت می‌کند قتل‌عام صاحبان قبلی خانه درواقع بخشی از یک‌سری قتل‌هایی زنجیره‌ای بوده است که از سال ۱۹۶۶ آغاز شده‌اند و همگی دارای مؤلفه‌هایی مشترک هستند...

اسکات دریکسُنِ ۳۵ ساله [۱] در این سومین تجربه‌ی کارگردانی‌اش نشان‌مان می‌دهد که با کلیشه‌های سینمای وحشت آشنایی کامل دارد. بدشگون عاری از کلیشه‌ نیست؛ دریکسُن کلیشه‌ها را به‌کار گرفته ولی با اشراف زیاد و خلاقانه. منطق باورپذیر داستانی و انتخاب شیوه‌ی روایتی به‌حدّ کافی درگیرکننده، بدشگون را از تولیدات تکراری و نخ‌نمای ژانر مجزا ساخته است. از جمله وجوه تمایز فیلم، قرار گرفتن یک شخصیت مرد در مرکز ماجراهاست؛ در اکثر فیلم‌های ترسناکی که همه‌ساله اکران می‌شوند، حوادث عمدتاً حول محور یک زن یا دختر جوان اتفاق می‌افتد.

دریکسُن با فیلم‌اش به‌طور عملی اثبات می‌کند که برای وحشت‌آفرینی لازم نیست تمام مدتْ دوربین‌تان بلرزد و تصاویر بی‌کیفیت به خورد جماعت علاقه‌مند سینما بدهید! به‌جز آثار شاخصی چون پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک دانیل مایریک و ادواردو سانچز/ ۱۹۹۹] و دو قسمت اولِ [REC] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] چند فیلم‌ترسناک دیگر می‌توانید مثال بزنید که کاربرد دوربین روی دست‌ در آن‌ها دقیقاً منطبق با منطق روایی فیلمنامه باشد و به‌اصطلاح به فیلم تحمیل نشده باشد؟

بدشگون از پروژه‌های موفق ۲۰۱۲ به‌لحاظ برگرداندن هزینه‌های اولیه‌ی تولید محسوب می‌شود. دست‌یابی به حدود ۸۸ میلیون دلار فروش در ازای صرف تنها ۳ میلیون بودجه‌؛ یعنی یک سرمایه‌گذاری بی‌بروبرگرد مطمئن و سودآور. بی‌خود نیست که مطابق با رویه‌ی همیشگی فیلم‌ترسناک‌های پرفروش، جیسُن بلوم و بقیه‌ی تهیه‌کنندگان به صرافت ساخت قسمت دوم افتاده‌اند. بدشگون ۲ -طبق خبرها- بیست‌وُیکم آگوست ۲۰۱۵ [مرداد ۱۳۹۴] به نمایش درخواهد آمد.

بلوم در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی فیلم‌های ترسناک طی سال‌های گذشته، کارنامه‌ی قابل قبولی دارد. او فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اُرن پلی/ ۲۰۰۷]، توطئه‌آمیز (Insidious) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۰]، آسمان‌های تاریک (Dark Skies) [ساخته‌ی اسکات استوارت/ ۲۰۱۳] و پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] را تهیه کرده است. جیسُن بلوم انگار کاملاً یاد گرفته که چطور نان‌اش را از راه زهره‌ترک کردن خلایق به‌دست بیاورد!

اتان هاوک را علاوه بر بازیگری و نویسندگی برای سه‌گانه‌ی عاشقانه‌ و پرطرفدار پیش از طلوع (Before Sunrise) [محصول ۱۹۹۵]، پیش از غروب (Before Sunset) [محصول ۲۰۰۴] و پیش از نیمه‌شب (Before Midnight) [محصول ۲۰۱۳] -هر سه ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر- حالا دیگر چند سالی هست که به‌عنوان بازیگر خوب فیلم‌های مستقل، ترسناکِ کم‌هزینه و آبرومند نیز می‌شناسیم.

آقای هاوک سال گذشته در پاکسازی ایفاگر نقش اصلی مرد بود که فیلم توانست در رتبه‌ی سوم پرسودترین‌ محصولات سینمایی ۲۰۱۳ قرار بگیرد. قسمت دوم پاکسازی -البته بدون حضور اتان هاوک- با نام پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو] در جولای امسال روی پرده آمد که با نقاط ضعف‌اش بیش از هر چیز، خاطره‌ی دلنشین فیلم اول را مخدوش ‌کرد. امیدواریم چنین سرنوشتی در انتظار دنباله‌ی بدشگون نباشد.

اما اجازه بدهید ادعا کنم که فصل تعقیب مرد نویسنده توسط بچه‌ها در اتاق‌های خانه، یکی از بهترین و -در ذهن- ماندنی‌ترین نمونه‌های کاربست ترفند اسلوموشن در سینماست. وجه تمایز دیگر بدشگون، به کاراکتر شیطانی‌اش بازمی‌گردد؛ آقای بوگی (Mr. Boogie)، آرام و ساکت، بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی -که غالباً از شخصیت‌های این‌چنینی سر می‌زند- انجام دهد، یکی از وحشت‌انگیزترین شیاطین فیلم‌های ترسناک به‌شمار می‌رود. او در عمده‌ی لحظات، فقط ایستاده و ناظرِ خاموش فجایع در حال وقوع است.

به‌رغم تحمل انتظاری کشنده، فینال در جایی به‌جز خانه‌ای که خانواده‌ی اُزوالت -در ابتدای فیلم- به آن نقل‌مکان می‌کنند، حادث می‌شود؛ تماشاگر اینجا از اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیلِ فیلمنامه‌نویس رودست می‌خورد. موسیقی متن کریستوفر یانگ نیز ایفاگر نقش خود در راستای مضطرب کردن تماشاگران به عالی‌ترین شکلِ ممکن است؛ این تشویش علی‌الخصوص از وقتی عاقبت الیسُن تصمیم به ترک خانه می‌گیرد، به نقطه‌ی اوج‌اش می‌رسد. شنیدن صدای تعدادی بچه که مدام از یک تا ده می‌شمارند -در پس‌زمینه- مو به تن هر تنابنده‌ای راست می‌کند!

در پایان، خالی از لطف نیست که به پوستر دیدنی فیلم هم اشاره‌ای داشته باشم. با وجود این‌که اغلب فیلم‌ترسناک‌ها پوسترهای فکرشده‌ای ندارند و تابع سنت دیرپای کله‌چسبانی [۲] هستند! ولی پوستر بدشگون، اتمسفر رعب‌آور فیلم را به‌خوبی به بیننده منتقل می‌کند. برای کسانی که بدشگون را دیده‌اند، این پوستر تداعی‌کننده‌ی حسّ پرخفقان فینال فیلم است و در عین حال، به‌قدری کنجکاوی‌برانگیز از آب درآمده که بسیاری دیگر را به تماشای فیلم ترغیب کند.

فیلم‌ترسناک‌ها به‌جز پاره‌ای استثنائات معمولاً یک‌بار مصرف هستند؛ بدشگون را به‌دلیلی -با فاصله‌ای نه‌چندان زیاد- دوبار دیدم. فیلم در دیدار مجدد هم هنوز می‌توانست بترساند. توصیه می‌کنم بدشگون را با چند یار موافق و عشق‌سینما ببینید! فیلم دیدنِ دسته‌جمعی از جمله عادات خوشایندی است که -حداقل در مملکت ما- کم‌کم به دست فراموشی سپرده می‌شود... گره‌گشایی پایانی بدشگون، آن‌قدر متقاعدکننده هست تا از وقتی که برایش صرف کرده‌اید، پشیمان نشوید. بدشگون تأثربرانگیز و تأثیرگذار است اما مبتذل و چندش‌آور نه!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در زمان تولید بدشگون.

[۲]: منظور، چسباندن کله‌های بازیگران در ابعاد مختلف و اضافه کردن اسامی عوامل، لابه‌لای آن‌هاست!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دروازه‌ی جهنم؛ نقد و بررسی فیلم «کشتار با اره‌برقی در تگزاس» ساخته‌ی تاب هوپر

The Texas Chain Saw Massacre

كارگردان: تاب هوپر

فيلمنامه: تاب هوپر و کیم هنکل

بازيگران: گونار هانسُن، مارلین بُرنز، پاول پاتین و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۴ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳۰۰ هزار دلار

فروش: حدود ۳۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۷: کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre)

 

این‌که کلیشه‌های همیشگی سینمای وحشت به‌طور مشخص از چه وقت و با کدام فیلم‌ها تثبیت شدند، محتاج بررسی و تأملی زمان‌بر است. عمده‌ی عناصر تکرارشونده‌ی مذکور، در کشتار با اره‌برقی در تگزاس این‌ها هستند: راهیِ سفر شدنِ چند دختر و پسر جوان؛ مقصدشان خانه‌ای متروک در مکانی پرت و فاقد وسیله‌های ارتباط‌جمعیِ جهان امروز است؛ سوخت اتومبیل‌شان تمام می‌شود و به پمپ بنزینی می‌رسند که گویی دروازه‌ی ورود به جهنم است؛ دفرمه، ناقص‌الخلقه، گرفتار اختلالات ژنتیکی و کریه‌المنظر بودن ساکنان محلی، قاتل یا قاتلین؛ بی‌توجهی جوان‌ها نسبت به علائم، اظهارات و شواهد هشداردهنده؛ نطفه‌ی ماجراهای ناگوار با سرک کشیدنِ بی‌محابای یکی از اعضای گروه به داخل خانه‌ای مشکوک بسته می‌شود... شکی نیست که شما هم می‌توانید به این فهرست، مواردی را بیفزایید. کشتار با اره‌برقی در تگزاس شاید به‌تنهایی بناکننده‌ی اصول تخلف‌‌ناپذیر ژانر نباشد ولی بدون تردید -به‌ویژه در ساب‌ژانر اسلشر- یکی از اولین‌ها و جریان‌سازترین‌هاست.

هدف ازلی-ابدی سینما پیش از هر چیز، سرگرم ساختن تماشاگران است که کشتار با اره‌برقی در تگزاس به‌خوبی این کار را انجام می‌دهد. فیلم و فیلمساز هر دو بی‌ادعا هستند و این حُسن بزرگی است؛ تاب هوپر در پی به رخ کشیدن توان کارگردانی خود یا حقنه کردن طرز تفکر یا فلسفه‌ای خاص نیست و گویی هیچ هدفی به‌غیر از وحشت‌زده کردن و غافلگیری تماشاگران فیلم‌اش ندارد که از حق نگذریم، از پس‌اش هم برمی‌آید.

فیلمنامه‌ی کشتار با اره‌برقی در تگزاس از پیچیدگی‌های داستانی و گره‌های کور خالی است و قصه‌ای سرراست را بی‌لکنت تعریف می‌کند. پنج دوست -سه پسر و دو دختر جوان- برای پی بردن به اصل ماجرای خاکسپاری مخفیانه‌ی پدربزرگ‌هایشان -سوار بر یک ون- عازم تگزاس می‌شوند. پس از مدتی، بنزین تمام می‌کنند و با امید به‌دست آوردن مقداری سوخت، گذرشان به خانه‌ای پرت‌افتاده و مرموز می‌افتد؛ غافل از این‌که آنجا محل زندگی "صورت‌چرمی" و دو برادر دیوانه‌اش است...

اگرچه معتقدم یک فیلم‌ترسناک وقتی قابل باور و در عین حال ماندگار از آب درمی‌آید که روی پیشینه‌ی شخصیت‌ها و منطق روایی فیلمنامه‌اش کار شده باشد؛ اما برای هر قاعده‌ای، استثنایی هم هست! به‌جز این‌که سه برادر صاحب پدربزرگی هستند که سلاخ و قاتل بوده است؛ در فیلم، کوچک‌ترین اشاره‌ای به گذشته‌ی آن‌ها و علتِ به این روز افتادن‌شان نمی‌شود. کشتار با اره‌برقی در تگزاس بدون اتکا به چنان اطلاعاتی، باورپذیر و سرپاست.

درباره‌ی کشتار با اره‌برقی در تگزاس اگر تحلیل و اظهارنظری هم صورت گرفته، بیش‌تر حول‌وُحوش نحوه‌ی وقوع قتل‌ها و کم‌وُکیف وحشت‌آفرینی فیلم است؛ از جمله وجوه ستایش‌برانگیزی که در این میان مغفول مانده، چگونگی معرفی شخصیت برادر کوچک‌تر است که ابتدا در قالب مسافری بینِ‌راهی سوار اتومبیل جوان‌ها می‌شود؛ معرفی‌ای که به‌شدت سینمایی و موجز صورت می‌گیرد. این کاراکتر طی مدت زمانی کوتاه -حدود ۷ دقیقه- از آدمی قابلِ ترحم که حتی به‌نظر می‌رسد نیاز به کمک و مراقبت داشته باشد، به موجودی فوق‌العاده خطرناک و تهدیدکننده تبدیل می‌شود که هر جنایتی از دست‌اش ساخته است. جوان‌ها پس از پیاده کردن‌اش درحالی‌که آثار ترس در چشم‌ها و حالات چهره‌هایشان مشهود است، نفسی به‌راحتی می‌کشند، بیچاره‌ها خبر ندارند که این تازه اول ماجراست!

از دیگر پیروزی‌های قابل اعتنای فیلم، خلق شخصیت "صورت‌چرمی" است با جزئیات و ابعاد گوناگون. یک مرد قوی‌هیکل، بلندقد و پرزورتر از گاومیش که وقت شکار سریع می‌دود و دست از سر قربانی بخت‌برگشته برنمی‌دارد؛ حالا در نظر بگیرید که چنین هیولایی مثل موش از برادر بزرگ‌ترش حرف‌شنوی دارد و اجازه می‌دهد کتک‌اش بزند. مسئله‌ی تکلم "صورت‌چرمی" هم شایان توجه است؛ او کلامی بر زبان نمی‌آورد بلکه اصواتی حیوانی -بیش‌تر شبیه خوک- از حنجره‌اش خارج می‌شود.

نقش "صورت‌چرمی" را گونار هانسُن ایفا می‌کند؛ در طول فیلم نه کلامی از او می‌شنویم و نه حتی چهره‌اش را می‌بینیم. نقطه‌ی عطف بازی هانسُن، رقص دیوانه‌وارش با اره‌برقی است. شخصیت "صورت‌چرمی" مابه‌ازای واقعی داشته؛ اد گِین، قاتل زنجیره‌ای آمریکایی که یک بیمار روانی تراجنسیتی بوده است. شمار زیادی از فیلم‌ها را می‌شود مثال زد که ملهم از خصوصیات گِین، صاحب کاراکترهایی روان‌پریش شده‌اند. اما به‌طور مشخص، دو فیلم برجسته‌تر از بقیه هستند: روانی (Psycho) ساخته‌ی آلفرد هیچکاک [کاراکتر نورمن بیتس] و سکوت بره‌ها (The Silence of the Lambs) ساخته‌ی جاناتان دمی [کاراکتر بیل بوفالو].

یکی از هوشمندی‌های تاب هوپر این است که هرگز در طول فیلم، نقاب از چهره‌ی "صورت‌چرمی" برنمی‌دارد. هوپر حتی اگر پلانی سرسری از سیمای این قاتل سادیست گرفته بود، در قالبِ تنگِ چهره‌ای واحد گرفتارش می‌ساخت؛ اما حالا در سراسر جهان هربار که عشقِ سینمایی اقدام به تماشای کشتار با اره‌برقی در تگزاس کند، "صورت‌چرمی" را در شکل‌وُشمایلی نو مجسم خواهد کرد که مخوف‌تر و مخوف‌تر از قبلی‌هاست.

دنباله‌سازی آثار موفق و پرفروش نیز در بینِ فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت شایع است؛ رویه‌ای معمول که بایستی از آفات این گونه‌ی سینمایی پرطرفدار به‌حساب‌اش آورد زیرا به‌جز فیلم‌هایی انگشت‌شمار، اکثر دنباله‌ها -هم به‌لحاظ فرم و هم محتوا- نازل‌تر از فیلم اول هستند. کشتار با اره‌برقی در تگزاس نیز به‌گونه‌ای به آخر می‌رسد که خیلی راحت به دنباله‌سازی راه می‌دهد. تاکنون ۶ دنباله بر فیلم ساخته شده -آخرین‌شان محصول ۲۰۱۲ است- که مطابق قاعده‌ی پیش‌گفته، هیچ‌یک توفیق قسمت نخست را نیافتند.

از معدود مواردی که فیلم به گرد پای نمونه‌های امروزی‌اش هم نمی‌رسد، نمایش بی‌پرده‌ی خون‌ریزی و سبعیت است! اگر اعتراض کنید که این فیلم هم صحنه‌های خشونت‌بار کم ندارد، بلافاصله شما را به قسمت سوم سری فیلم‌های [REC] ارجاع می‌دهم؛ سکانسی که عروس‌خانم (با بازی لتیشیا دوله‌را) با اره‌برقی -همین آلت قتاله‌ی "صورت‌چرمیِ" قصه‌ی ما- یکی از مهمانان بداقبال را -که از اتفاق تازه به جرگه‌ی زامبی‌ها پیوسته است- دقیقاً از وسط نصف می‌کند! درست است که کشتار با اره‌برقی در تگزاس زمانی از فیلم‌های ممنوعه‌ی تاریخ سینما بوده اما به‌اندازه‌ی اسلشرهای کنونی، مهوع نیست.

دیگر مؤلفه‌ی غالب فیلم‌های ترسناک از دیرباز تاکنون، هزینه‌ی پایین تولید و طبیعتاً عدم به‌کارگیری بازیگران مشهور سینماست. در کشتار با اره‌برقی در تگزاس با وجود صادق بودن هر دو مورد، کمبودی از جنبه‌ی بازیگری احساس نمی‌شود. تاب هوپر در استفاده از پتانسیل‌های بالقوه‌ی بازیگران گمنام‌اش به‌نحو احسن عمل کرده است. بد نیست بدانید که فیلم تنها با ۳۰۰ هزار دلار به سرانجام رسید و در گیشه، فروش خیره‌کننده‌ی ۳۱ میلیون دلاری داشت؛ یعنی ۱۰۳ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش!

از لابه‌لای عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فیلم، تیتروار به مؤلفه‌هایی که بیش‌تر توجه‌ام را جلب کردند، می‌پردازم. تدوین (که به‌معنای خوبِ آن، اصلاً به چشم نمی‌آید)؛ نورپردازی (که نقطه‌ی عطف‌اش، جروُبحث فرانکلین و سالی طی تاریکی شب و کنار ون است)؛ صداگذاری (توجه کرده‌اید که فقط و فقط به گوش رسیدنِ صدای خودِ اره‌برقی در این فیلم چقدر دلهره‌آور است؟)؛ چهره‌پردازی (گریم سه برادر حرف ندارد ولی اوج هنر چهره‌پرداز، طراحی سیمای هولناک پدربزرگ و ترسناک‌تر از آن، ماسکِ "صورت‌چرمی" است که گویا از پوست چهره و مژه‌های یک زن قربانی برای خودش دست‌وُپا کرده)؛ موسیقی متن (امورات فیلم‌ترسناک‌ها بدون موسیقی نمی‌گذرد! اینجا هم موزیک در تثبیت جو اضطراب‌آلود مؤثر افتاده است)؛ صحنه‌پردازی (که در راستای پدید آوردن حال‌وُهوای تهِ دنیاییِ محوطه‌ی اطراف خانه موفق عمل می‌کند گرچه هول‌وُهراسی که از مواجهه با فضای داخلی خانه به قربانیان -و ما- دست می‌دهد نیز مدیون همین عنصرِ مهم است).

کشتار با اره‌برقی در تگزاس را بیش‌تر فیلم کارگردانی و اجرا یافتم تا فیلمنامه. گرفتن نماهای نزدیک -برای تأکید بر وحشت و حالات روانی کاراکترها- امری معمول در سینمای ترسناک است؛ هوپر در کشتار با اره‌برقی در تگزاس پا را از این هم فراتر می‌گذارد و زمان اسارت سالی (با بازی مارلین بُرنز) از چهره و اجزای چهره‌ی زنِ جوانِ وحشت‌زده -با تمرکز روی چشم‌هایش- اکستریم‌کلوزآپ‌های فوق‌العاده‌ای می‌گیرد؛ به‌طوری‌که حتی می‌توان رگ‌های ظریفِ سفیدی چشم‌ها را هم دید!

تجربه نشان داده است که طبق قانونی نانوشته، فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت بر اثر گذشت زمان و پیشرفت تکنولوژی تصویر، کارکرد اولیه‌ی خود را از دست می‌دهند و تبدیل به کبریت‌هایی بی‌خطر می‌شوند. جای خوشحالی است که پس از دقیقاً ۴۰ سال، کشتار با اره‌برقی در تگزاس هنوز می‌ترساند و این یعنی که نفس می‌کشد و خوب کار می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی؛ نقد و بررسی فیلم «بچه‌ی رزماری» ساخته‌ی رومن پولانسکی

Rosemary's Baby

كارگردان: رومن پولانسکی

فيلمنامه: رومن پولانسکی [براساس رمان ایرا لوین]

بازيگران: میا فارو، جان کاساوتیس، روث گوردون و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۸ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، معمایی

بودجه: بیش از ۳ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۳۳ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی و برنده‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن در اسکار ۱۹۶۹

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۴: بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby)

 

رومن پولانسکی حدود ۲۰ فیلم سینمایی ساخته و هنوز که هنوز است در آستانه‌ی ۸۱ سالگی فیلم می‌سازد [۱]؛ اما با وجود چنین کارنامه‌ی بلندبالایی، سرسوزنی تردید ندارم که بچه‌ی رزماری بهترین فیلم و به قول معروف، شاهکار اوست. فیلم با پلانی عمومی بر فراز آپارتمان‌های نیویورک در حالی شروع می‌شود که لالاییِ بی‌نهایت تأثربرانگیز و بغض‌آلودی همراهی‌اش می‌کند. تم اصلی موسیقی متن فیلم نیز برپایه‌ی همین لالایی است که شنیدن‌اش، قلب هر بیننده‌ای را به درد می‌آورد. تمی به‌یادماندنی و زیبا که جان می‌دهد برای زمزمه کردن و سوت زدن! کریستوف کومدا یک‌سالی پس از اکران فیلم، جوان‌مرگ شد اما موسیقی‌اش هنوز کهنه نشده است و از مد نیفتاده. گفتنی است؛ دلیلِ دست دادنِ چنان احساس کشنده‌ی حزن‌آوری به‌تدریج و در طول فیلم عیان می‌شود.

بچه‌ی رزماری دومین و بهترین فیلم از تریلوژی آپارتمانی پولانسکی است که براساس رمانی به‌همین نام نوشته‌ی ایرا لوین ساخته شده. بچه‌ی رزماری نسبت به دو فیلم دیگر، کاراکترها و البته پیچیدگی داستانی بیش‌تری دارد. فیلم اول، محصول ۱۹۶۵ است که انزجار (Repulsion) نام دارد و روایت‌گر توهمات یک دختر غیرعادیِ منزوی و متنفر از جنس مخالف، در آپارتمانی مسکونی است. انزجار دیگر ترسناک نیست، قافیه را به گذشت زمان باخته و در حال حاضر فرقی با یک کبریت خیس‌خورده‌ی بی‌خطر ندارد! سومین فیلم نیز مستأجر (The Tenant) است که پولانسکی آن را ۱۹۷۶ در فرانسه جلوی دوربین برد. خودِ پولانسکی در این فیلم نقش مردی به‌نام تروکوفسکی را بازی می‌کند که قصد اجاره‌ی آپارتمانی را دارد. تروکوفسکی علی‌رغم این‌ هشدارِ سرایدار که مستأجر قبلی، زن جوانی بوده و خود را از پنجره‌ی آپارتمان به پایین پرت کرده است؛ تصمیم می‌گیرد خانه را اجاره کند. در مستأجر -که از نظر مضمونی به انزجار نزدیک‌تر است- هرچه زمان جلو‌تر می‌رود، تروکوفسکی بیش‌تر به سوی سرنوشت ساکن پیشین آپارتمان سوق داده می‌شود. مستأجر نه مثل انزجار ازنفس‌افتاده و بی‌رمق است و نه به پای شاهکاری مثل بچه‌ی رزماری می‌رسد.

فیلم جریان‌سازِ بچه‌ی رزماری هم با یک "نقل‌مکان" و "اسباب‌کشی" آغاز می‌شود که اکنون تبدیل به کلیشه‌ی رایج سینمای ترسناک شده است. رزماری (با بازی میا فارو) و گای (با بازی جان کاساوتیس) آپارتمانی جادار به قیمتی مناسب اجاره می‌کنند. آپارتمان در ساختمانی قرار گرفته است که صاحب شهرتِ بدی به‌خاطر سکونت عده‌ای جادوگر از قرن نوزدهم بوده که از خون و گوشت نوزادان تغذیه می‌کرده‌اند. هاچ (با بازی موریس اوانس) صاحبخانه‌ی قبلی رزماری و گای -که نویسنده‌ی داستان‌های نوجوانانه است- این اطلاعات را به آن‌ها می‌دهد؛ اطلاعاتی که اسباب شوخی و خنده‌شان می‌شود و جدی‌اش نمی‌گیرند. گای یک هنرپیشه‌ی درجه‌ی چندم است که تا به حال افتخار بزرگ‌اش، بازی در آگهی تلویزیونی یاما‌ها بوده. زوج جوان، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار پیرمرد و پیرزنی به‌نام آقا و خانم کستوت می‌شوند. رزماری در رخت‌شوی‌خانه‌ی ساختمان با دختری به‌نام تری (با بازی آنجلا دوریان) آشنا می‌شود که می‌گوید همراه کستوت‌های مهربان زندگی می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که جسد خون‌آلود دختر را در شرایطی جلوی ساختمان پیدا می‌کنند که گویی خودکشی کرده است. رزماری به پلیس‌ها می‌گوید که تری چقدر از خانواده‌ی کستوت‌ تعریف می‌کرده است و این بهانه‌ای به دست پیرزن فضول همسایه، مینی (با بازی روث گوردون) می‌دهد تا فردای آن روز -با اصرار فراوان- زن و شوهر جوان را برای شام دعوت کند. گایِ وارفته -که نتوانسته است نقش مدّنظرش را بگیرد- علی‌رغم بی‌میلی اولیه‌اش برای میهمانی شام، خیلی زود جذب کستوت‌ها می‌شود؛ به‌طوری‌که قرار می‌شود شب‌های آینده هم برای شنیدن داستان‌های پیرمرد، رومن (با بازی سیدنی بلکمر) به خانه‌شان برود...

بچه‌ی رزماری هنوز تماشایی است و به اشکال مختلف، منبع الهام بسیاری از فیلم‌هایی قرار می‌گیرد که در رده‌ی سینمای ترسناکِ روان‌شناسانه (Psychological horror) تولید می‌شوند. از میان فیلم‌های ترسناک کلاسیک به‌عنوان مثال، تأثیرش بر جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ۱۹۷۳ ویلیام فریدکین] و طالع نحس (The Omen) [ساخته‌ی ۱۹۷۶ ریچارد دانر] مشهود است؛ اما پی بردن به دامنه‌ی تأثیرگذاری بچه‌ی رزماری بر فیلم‌های سال‌های بعد نیاز به بررسی همه‌جانبه‌ای دارد. درو (The Reaping) [ساخته‌ی ۲۰۰۷ استفن هاپکینز] و آخرین جن‌گیری (The Last Exorcism) [ساخته‌ی ۲۰۱۰ دانیل استام]، از آخرین نمونه‌های متأثر از بچه‌ی رزماری هستند. تحت توجه شیطان (Devil's Due) به کارگردانی مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت -محصول ۲۰۱۴ آمریکا- تازه‌ترین فیلمی است که به‌لحاظ محتوایی، مدام بچه‌ی رزماری را به ذهن متبادر می‌کند.

در‌‌ همان اولین مهمانی خانه‌ی کستوت‌ها، رومن سر میز شام به گای می‌گوید که مطمئن باشد نقش‌های دلخواه‌اش را به‌دست خواهد آورد. طی مدت زمان کوتاهی، گای تلفنی خبردار می‌شود بازیگری که قرار بوده نقش مورد علاقه‌ی او را بازی کند، یک‌مرتبه نابینا شده است و نقش به گای می‌رسد. بعد از تصاحبِ نقش کذایی، گای برای بچه‌دار شدن ابراز علاقه می‌کند. حین صرف شامی عاشقانه، دوباره سروُ‌کله‌ی مینیِ اعصاب‌خُردکن پیدا می‌شود؛ البته فقط صدایش را می‌شنویم که برایشان دسری مخصوص آورده است. رزماری -که سراپا سرخ پوشیده- تمایلی به خوردن دسر بدمزه ندارد، او به اصرار گای مقداری می‌خورد و باقی را -پنهان از چشم همسرش- دور می‌ریزد.

رزماری خیلی زود از حال طبیعی خارج می‌شود، هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد، می‌بیند که تختخواب روی امواج دریا شناور است و میان تصاویری گنگ، آمیخته‌ی بیداری و رؤیایی کابوس‌گونه غوطه می‌خورد. پولانسکی با‌‌ همان دقت و قدرت تحسین‌آمیزی که قبل‌تر، جزئیات رابطه‌ی زناشویی رزماری و گای را روی پرده‌ی نقره‌ای آورده بود، سکانس هولناک کابوس رزماری را نیز خلق می‌کند چنان‌که از سوررئالیستی‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما هم فراواقع‌گرایانه‌تر و اثرگذار‌تر است. تصویر‌هایی رعب‌آور و چشم‌هایی خون‌رنگ که خیره شدن به‌شان دلِ شیر می‌خواهد. صبح روز بعد، رزماری در وضعی بیدار می‌شود که پوست‌اش خراش‌هایی برداشته و هنوز گیج است: «چه خوابایی دیدم... خواب دیدم یه نفر به من تجاوز می‌کنه، نمی‌دونم، انسان نبود...» (نقل به مضمون)

رزماری باردار می‌شود و بیست و هشتم ژوئن، روزی است که بچه به‌دنیا خواهد آمد. رزماری به‌مرور پی به تغییراتی می‌برد: تمایل عجیبی به خوردن گوشتِ خام پیدا کرده است و به‌جای این‌که مثل بقیه، چاق شود، روزبه‌روز وزن کم می‌کند و پای چشم‌هایش گود می‌افتد. به‌جز این‌ها، گای نیز دیگر به چشم‌های رزماری نگاه نمی‌کند. رزماری به پیشنهاد کستوت‌ها، دکترش را عوض می‌کند. دکتر مسن مشهور که نام‌اش آبراهام ساپیرستین (با بازی رالف بلامی) است، فقط سه توصیه برای دوران حاملگی‌اش دارد: "کتاب نخوان"، "به حرف دوستان‌ات گوش نده" و "قرص هم نخور". به‌جایش قرار می‌شود که مینی -همان پیرزنِ نفرت‌انگیزِ همسایه- هر روز برای رزماری نوشیدنی مخصوصی سرو کند.

با وجود این‌که بچه‌ی رزماری فمینیستی نیست اما خیلی خوب مسئله‌ی استثمار و بهره‌کشی از یک زن را به تصویر کشیده که با بازی بی‌نظیر میا فارو همراه است. رزماری در ابتدا زنی سرزنده و شاداب و پر از شوق زندگی است. درد و رنجی که رزماری در بچه‌ی رزماری تحمل می‌کند را بسیار شبیه به رنج‌های ژاندارک با بازی فراموش‌نشدنی رنه فالکونتی در شاهکار الهام‌بخش کارل تئودور درایر، مصائب ژاندارک (The Passion of Joan of Arc) یافتم.

غافلگیری اصلی فیلم آنجاست که رزماری -طبق اطلاعاتی که هاچ قبل از مرگ‌اش در اختیار او می‌گذارد- تصور می‌کند همگی دست‌به‌یکی کرده‌اند تا به بچه‌اش آسیب برسانند -مثلاً طی مراسمی خاص قربانی‌اش کنند- درحالی‌که مشکل اصلی، خودِ بچه است! گای در ازای به‌دست آوردن نقشی پیزوری، روح و شرافت خود و جسم و عصمت همسرش را با شیطان معامله می‌کند.

بچه‌ی رزماری به‌قولی نخستین فیلمی است که به معضل فرقه‌های شیطان‌پرست می‌پردازد [۲] و شیطان‌پرستان را دارای تشکیلاتی منظم معرفی می‌کند. به این ترتیب، بچه‌ی رزماری را می‌توان از یک منظر، هشداری نسبت به رواج تمایلات شیطان‌پرستانه به‌حساب آورد. توجه داشته باشید که این فیلم دقیقاً ۴۶ سال پیش ساخته شده است، یعنی زمانی که بحث فرقه‌های انحرافیِ شیطان‌پرستی و حتی اعلام وجود کلیسای شیطان‌پرستی [۳] تا این اندازه عیان نشده بود.

در بین برخی از اهالی قلم -و کاربران فارسی‌زبان- بچه‌ی رزماری به‌عنوان فیلمی جهت دعوت به شیطان‌پرستی شهرت پیدا کرده است. [۴] سؤالی که می‌شود طرح کرد این است که اگر هدف پولانسکی، تبلیغ و ترویج شیطان‌پرستی بود، چرا همسر جوانِ باردارش، شرون تیت -که اتفاقاً در این فیلم حضوری گذرا طی سکانس مهمانی دوستان جوان رزماری دارد- یک سال بعد از اکران بچه‌ی رزماری، توسط عده‌ای شیطان‌پرست -به رهبری چارلز منسُن- سلاخی شد؟ [۵]

البته درصورت رعایت انصاف و به‌واسطه‌ی ادله‌ای که گذرا بدان‌ها اشاره می‌کنم، نمی‌توان به‌طور قطعی نظریه‌ی پیش‌گفته را نفی کرد. اولاً در بچه‌ی رزماری برعکس روال معهود این قبیل فیلم‌ها، کلیسا و اعوان و انصارش -به‌عنوان سمبلی از سویه‌ی خیر- کوچک‌ترین حضوری در طول فیلم ندارند؛ به‌عبارت دیگر، رزماری -گرچه اشاراتی گذرا به کاتولیک بودن ‌او می‌شنویم- اصلاً برای نجات‌ خود دست‌به‌دامن کلیسا نمی‌شود. ثانیاً در فیلم پولانسکی، دین‌داری و خداپرستی در برابر غریزه -اینجا: غریزه‌ی مادرانه- کم می‌آورد و تسلیم می‌شود.

به‌نظرم بچه‌ی رزماری را فارغ از جریان‌سازی‌اش در حوزه‌ی سینمای ترسناک، چنانچه ذکرش رفت به‌لحاظ طرح معضل فرقه‌های شیطانی نیز می‌شود فیلمی پیشرو محسوب کرد... ناگفته نماند که این‌گونه نکته‌سنجی‌ها، حواشی و فرامتن‌ها نبایستی به انکار ارزش‌های سینمایی بچه‌ی رزماری بینجامند. بچه‌ی رزماری هم‌چنان شاهکار کلاسیک سینمای وحشت، بناکننده‌ی بسیاری از قواعد ژانر و جاده‌صاف‌کنِ فیلم‌های مهم بعدی با چنین مضامینی است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: تازه‌ترین فیلم پولانسکی ونوس در پوست خز (Venus in Fur) نام دارد که محصول ۲۰۱۳ فرانسه است.

[۲]: فیلم بچه‌ی رزماری، شیطان‌پرستی را به هالیوود آورد. (مقاله‌ی The Rite، جن‌گیری با رویکرد آخرالزمانی؛ نوشته‌ی سعید مستغاثی؛ انتشار در دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰؛ سایت مؤسسه‌ی فرهنگی موعود).

[۳]: آنتوان شزاندر لاوِیْ (Anton Szandor LaVey) در ۳۰ آوریل ۱۹۶۶ درحالی‌که سر خود را -به‌عنوان رسم آئین جدید- تراشیده بود، بنیان‌گذاری "کلیسای شیطان" را اعلام کرد. وی هم‌چنین سال ۱۹۶۶ را به‌عنوان "آنو ساتانس" (Anno Satanas)، سال اول عهد شیطان اعلام کرد که در فیلم نیز به آن اشاره می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ آنتوان لاوی).

[۴]: اگرچه گروهی از شیطان‌پرستان آمریکا، فیلم بچه‌ی رزماری را افشای اسرار فرقه‌ی شیطان‌پرستی به‌شمار آورده اما گروهی دیگر، فیلم یادشده را اعلام موجودیت فرقه‌ی شیطان‌پرستی دانستند. (مقاله‌ی The Rite، جن‌گیری با رویکرد آخرالزمانی؛ نوشته‌ی سعید مستغاثی؛ انتشار در دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰؛ سایت مؤسسه‌ی فرهنگی موعود).

[۵]: شَرون ماری تِیت (Sharon Marie Tate) در تاریخ ۹ آگوست ۱۹۶۹ -زمانی که هشت‌وُنیم ماهه باردار بود- به‌همراه سه نفر از دوستان‌اش که در منزل او حضور داشتند توسط چهار عضو خانواده‌ی منسُن به قتل رسید. منسُن‌ها، تیت و مهمانان‌اش را با ۱۰۲ ضربه‌ی چاقو از پای درآوردند و با پیچیدن طناب به‌ دور گردن‌شان خفه کردند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ شرون تیت).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

راه بی‌‌نهایت؛ نقد و بررسی فیلم «کله‌پاک‌کن» ساخته‌ی دیوید لینچ

Eraserhead

كارگردان: دیوید لینچ

فيلمنامه: دیوید لینچ

بازيگران: جک نانس، شارلوت استوارت، جین بیتس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۹ دقیقه

بودجه: ۱۰۰ هزار دلار

فروش: ۷ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۱: کله‌پاک‌کن (Eraserhead)

 

کله‌پاک‌کن فیلمی سینمایی با آهنگسازی، تدوین، نویسندگی، تهیه‌کنندگی و کارگردانی دیوید لینچ است! هنری اسپنسر (با بازی جک نانس) تک‌وُتنها در اتاقی که پنجره‌اش رو به دیواری آجری باز می‌شود، زندگی می‌کند؛ او با چشمان وحشت‌زده‌اش گویی که در هراسی دائمی به‌سر می‌برد... نوشتن یک خلاصه‌ی داستان سرراست برای چنین فیلم غیرمتعارفی -به‌جز این‌که شاید کار دشواری باشد- حتماً عبث هم هست!

به‌علاوه، از آنجا که کله‌پاک‌کن موافقِ جریان‌های شناخته‌شده‌ی سینما شنا نمی‌کند، برای تعیین گونه‌ی سینمایی‌اش نیز بایستی محتاطانه و دست‌به‌عصا عمل کرد. ضمن این‌که هرگز نمی‌توان منکر ارزش‌های آثار ماندگار و برجسته‌ی رده‌ی سینمای وحشت شد -که شخصاً به این ژانر علاقه‌ی ویژه‌ای دارم- ولی "فیلم‌ترسناک" خطاب کردن کله‌پاک‌کن به‌نوعی ظلم در حقّ این فیلم، آدرس غلط دادن به مخاطب و محدود کردن معانی نهفته در کله‌پاک‌کن محسوب می‌شود.

اصولاً کله‌پاک‌کن از قرارگیری در حیطه‌ی ژانری خاص فرار می‌کند؛ به‌عبارت دیگر، درست است که به‌عنوان مثال المان‌های سه گونه‌ی سینمایی فانتزی، ترسناک و علمی-تخیلی در کله‌پاک‌کن قابل ردیابی هستند اما به‌وضوح شاهدیم که فیلم دیوید لینچ در هیچ‌کدام از این دسته‌ها نمی‌گنجد. کله‌پاک‌کن را باید بیش -و پیش- از هر طبقه‌بندی در گونه‌های متداول، فیلمی سوررئالیستی به‌حساب آورد. به‌شخصه هر زمان سخن از سینمای سوررئال به میان می‌آید -درعوضِ به‌یاد آوردن سگ آندلسی (An Andalusian Dog) لوئیس بونوئلِ فقید مثلاً- بی‌درنگ پلان‌هایی از کله‌پاک‌کن دیوید لینچ در خاطرم جان می‌گیرند.

کله‌پاک‌کن در عین حال به‌واسطه‌ی نوع صحنه‌پردازی، سیاه‌وُسفید و کم‌دیالوگ بودن‌اش، سینمای صامت اکسپرسیونیستی را نیز به ذهن متبادر می‌کند. لینچ، فیلم‌اش را سرشار از نمادها و نشانه‌هایی کرده است که رمزگشایی از هریک، احتیاج به تحلیلی موشکافانه و سکانس به سکانس -اگر نگویم: پلان به پلان!- دارد و البته شناخت و فرصت کافی هم می‌طلبد. علی‌رغم این‌که ساخت فیلم به سالیان دهه‌ی ۷۰ میلادی بازمی‌گردد، تاریخ مصرف ندارد و هنوز که هنوز است در کمال صحت و قدرت کار می‌کند.

با وجود این‌که فیلمبرداری کله‌پاک‌کن تحت ‌عنوان نخستین ساخته‌ی بلند سینماییِ لینچ -گویا عمدتاً به‌دلیل مشکلات مالی- چند سال به طول انجامیده است، با فیلم یک‌دستی روبه‌رو هستیم که حداقل با یک‌بار دیدن‌اش نمی‌توان گاف گنده‌ای پیدا کرد. صداگذاری مؤثر در ایجاد حال‌وُهوای خفقان‌آور، چهره‌پردازی و نحوه‌ی آرایش موی نامعمول هنری، صحنه‌آرایی دنیایی که در آن روزگار می‌گذراند، آکسسواری که خاصّ فیلم و محل زندگی کاراکتر اصلی -یعنی: اتاق شماره‌ی ۲۶- طراحی شده‌اند و از همه مهم‌تر: نوزاد ناقص‌الخلقه و عجیب‌وُغریب هنری، همگی در حدّ اعلایی از کیفیت قرار دارند؛ کیفیتی که به باورپذیری هرچه بیش‌تر جهان رؤیاگونه و فراواقع‌گرایانه‌ی فیلم کمک می‌کند.

به نقل از سایت کرایتریون (Criterion)، کله‌پاک‌کن از جمله فیلم‌های محبوب استنلی کوبریک به‌شمار می‌رفته است؛ هم‌چنین گفته شده که کوبریک کنجکاو بوده پی ببرد دیوید لینچ چطور فرزند دفرمه‌ی هنری را خلق کرده است. اگر فیلم را دیده باشید، به کوبریک حق می‌دهید که تشنه‌ی سر درآوردن از چگونگی سازوُکار نوزاد غیرعادی باشد! کله‌پاک‌کن در ۱۹۷۷ به اکران رسید ولی موجود هیولامانند به‌قدری "زنده" و "باورکردنی" از آب درآمده که انگار با اسپشیال‌افکت‌های امروزی روی پرده جان گرفته است. یادآور می‌شوم کله‌پاک‌کن علاوه بر این‌که ۳۷ سال قبل تولید شده، تنها حدود ۱۰۰ هزار دلار بودجه داشته است!

طبق آنچه قبل‌تر اشاره کردم، کله‌پاک‌کن می‌تواند برای نشانه‌شناسان خوراک لذیذی فراهم آورد! زیرا تقریباً هر چیزی که در این فیلم می‌بینید، نماد و نشانه‌ی چیز دیگری است. از بررسی جزء به جزء مفاهیم پنهان در سکانس‌های فیلم به این دلیلِ موجه پرهیز می‌کنم که معتقدم فیلم‌های این‌چنینی را نباید در چهارچوبِ تنگِ یک‌سری تعابیر خاص، محدود کرد بلکه بایستی اجازه داد تماشاگر بی‌واسطه با جهانِ تصاویر منحصربه‌فردشان مواجه شود.

کله‌پاک‌کن فیلم دشواریاب و متفاوتی است که دیدن‌اش مقادیری بردباری و تحمل می‌خواهد؛ حتی شاید آزرنده باشد به‌طوری‌که گاه به‌نظر می‌رسد دیوید لینچ در کله‌پاک‌کن هیچ قصدی به‌جز شکنجه کردن تماشاگران فیلم‌اش ندارد! قرار نیست که معشوق همیشه رام و آرام و سربه‌زیر باشد؛ پاره‌ای وقت‌ها سرکشی هم می‌کند، چموش است و کنار آمدن با او و درست درک کردن‌اش، شکیباییِ بیش‌تری می‌طلبد. این‌ها را که گفتم، عشاقِ واقعی سینما خیلی خوب می‌فهمند.

به‌دنبال ظاهر شدن تیتراژ پایانی، اولین جمله‌ای که به فکرم هجوم آورد، این بود: کله‌پاک‌کن یک کابوس وحشتناک تمام‌نشدنی است. جالب بود که بعدها روی یکی از پوسترهای فیلم، به چنین عبارتی برخوردم: "آگاه باشید که کابوس تمام نشده است!" به‌نظرم جان‌مایه‌ی فیلم هم غیر از این نمی‌تواند باشد: زندگیِ این‌دنیاییِ بشر، کابوسی ادامه‌دار است؛ از هر طرف که رفتم جز وحشت‌ام نیفزود/ زنهار از این بیابان وین راه بی‌‌نهایت.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شکارچی‌بازی؛ نقد و بررسی فیلم «من شیطان را دیدم» ساخته‌ی کیم جی-وون

I Saw the Devil

عنوان به کره‌ای: Akmareul boatda

كارگردان: کیم جی-وون

فيلمنامه: پارک هون-جونگ

بازيگران: مین-سیک چوئی، لی بیونگ-هان و...

محصول: کره جنوبی، ۲۰۱۰

زبان: کره‌ای

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: جنایی، درام، ترسناک

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۲ و نیم میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۰: من شیطان را دیدم (I Saw the Devil)

 

جنگ اول به از صلح آخر! اگر چندان دل‌وُجرئت فیلم‌ترسناک دیدن ندارید و با آثار این گونه‌ی سینمایی بیگانه‌اید، به‌هیچ‌وجه سراغ این فیلم نروید، اصلاً بهتر است ادامه‌ی همین نوشتار را هم نخوانید! باید پوست‌تان به‌اندازه‌ی کافی از دیدن گونه‌های دیگر سینمای وحشت کلفت شده باشد تا بتوانید فیلمی نظیر من شیطان را دیدم -که در حوزه‌ی سینمای اسلشر [۱] طبقه‌بندی می‌شود- ببینید. من شیطان را دیدم از آن قبیل فیلم‌هاست که تا روز‌ها و مدت‌ها، یادآوری برخی پلان‌هایش دست از سرتان برنخواهد داشت. این‌چنین فیلم‌ها تا آن اندازه قدرتمندند که حتی می‌توانند تا چندوقتی شما را نسبت به همسایه‌ها و مردمی که روزانه با آن‌ها سروُکار دارید، بی‌اعتماد کنند. مورد شاخص دیگری که در حال حاضر -با چنین تأثیرگذاری‌ای- به‌یاد می‌آورم، تریلر مشهور سکوت بره‌ها (The Silence of the Lambs) به کارگردانی جاناتان دمی است.

شروع من شیطان را دیدم با بارش دلنشین برفی سنگین همراه است به‌اضافه‌ی موسیقی متنی گوش‌نواز که اگر از نام و ژانر فیلم بی‌خبر باشیم، شاید تصور کنیم تماشاگر فیلمی رومانتیک هستیم. به‌خصوص این‌که زنی جوان را در حال مکالمه‌ای عاشقانه با محبوب‌اش می‌بینیم؛ او که جو-یان نام دارد، اتومبیل‌اش در برف گیر کرده و منتظر جرثقیل است. به‌طور موازی، طرف دیگر تماس تلفنی یعنی دلداده‌ی زن، سو-هیون (با بازی لی بیونگ-هان) را نیز شاهدیم که از قرار معلوم یک مأمور امنیتی است و در حال انجام وظیفه.

مرد رهگذری سوار بر یک ون زردرنگ توجه‌اش نسبت به زن جلب می‌شود؛ با رفتاری دوستانه ادعا می‌کند اتومبیل بدجوری در برف و گل‌وُلای فرو رفته است، جرثقیل به این زودی‌ها نمی‌رسد و می‌تواند جو-یان را به مقصد برساند. زن جوان به توصیه‌ی سو-هیون که هنوز پشت خط است، پیشنهاد مرد را قبول نمی‌کند و پیاده نمی‌شود. مرد میانسال که به‌نظر می‌رسد متقاعد شده است، از اتومبیل فاصله می‌گیرد ولی ناگهان با ضربات متعدد چکش، وحشیانه شیشه‌ها را خُرد می‌کند و پس از وارد آوردن چند ضربه‌ی کاری به سر و تن زن، جو-یانِ نیمه‌جان و خون‌آلود را روی برف‌ها می‌کشد و به ون می‌برد.

در سکانس بعدی درمی‌یابیم که فقط با یک دیوانه‌ی هوسران طرف نیستیم و مرد سنگدل در محلی -که بی‌شباهت به کشتارگاهی کوچک نیست- قصد سلاخی زن را دارد. او بی‌توجه به التماس‌های جو-یان، حتی از شنیدن این‌که زن باردار است، دل‌اش به رحم نمی‌آید. چند روز بعد، تکه‌هایی از بدن جو-یان کشف می‌شود؛ درحالی‌که سو-هیون به جو-یان قول می‌دهد قاتل‌اش را پیدا کند و ده هزار بار بیش‌تر عذاب‌اش دهد...

اشتباه نکنید! قرار نیست یک فیلم پلیسی-جنایی کلیشه‌ای ببینیم که پلیسِ ذی‌نفعِ قصه، ۲ ساعت و نیم دنبال قاتل بی‌رحم بگردد و عاقبت گلوله‌ای حرام‌اش کند. سو-هیون خیلی زود به کیونگ-چول (با بازی مین-سیک چوئی) می‌رسد، او سومین مظنون‌اش است. در دقیقه‌ی ۴۳ برای سو-هیون مسجل می‌شود که قاتل کیست زیرا قدم به کشتارگاه‌اش می‌گذارد و علاوه بر رؤیت آثار و شواهد متعدد، حلقه‌ی ازدواج همسرش را هم پیدا می‌کند. فراموش کردید سو-هیون به جو-یان چه قولی داده بود؟ "زجری ده هزار برابر بالا‌تر". قسمت جذاب ماجرا همین‌جاست؛ مرد جوان قصد ندارد کیونگ-چول را تحویل پلیس بدهد.

او -از طریق جی‌پی‌اس نصب‌شده بر استیشن زرد- ردّ قاتل را در گلخانه‌ای پرت، حین ارتکابِ جرمی تازه می‌زند، بر سرش آوار می‌شود و پس از ضرب‌وُشتم کیونگ-چول، این‌بار جی‌پی‌اسی بسیار پیشرفته و کوچک‌تر به‌شکل کپسول را به او -که نیمه‌هوشیار است- می‌خوراند و ر‌هایش می‌کند. از اینجای فیلم به‌بعد را با الهام از دیالوگ‌ها، بهتر است "شکارچی‌بازی" بخوانیم؛ سو-هیون که به بهانه‌ی بهبودی حال‌اش در مرخصی به‌سر می‌برد، سایه‌به‌سایه‌ی کیونگ-چول حرکت می‌کند و درست موقعِ بزنگاه -حین صورت دادن جنایات کثیف او- سروقت‌اش می‌رود و هربار زخمی تازه بر پیکرش وارد می‌کند.

رئیس پلیس در جایی از فیلم، از همکار سابق خود، جانگ (پدر جو-یان) با اطلاع از این‌که سو-هیون احترام بسیاری برایش قائل است، می‌خواهد که او را متوقف کند تا پلیس‌ها خودشان وارد عمل شوند، کیونگ-چول را دستگیر کنند و کار به جاهای باریک‌تر نکشد. رئیس طی دیالوگی مهم به جانگِ پیر می‌گوید: «برای جنگ با یه هیولا که نمی‌شه هیولا شد.» (نقل به مضمون) سو-هیون هم در ابعادی دیگر، به‌مرور مبدل به هیولایی وحشی می‌شود.

اشتباه سو-هیون این است که طبق اعتراف خودش، کیونگ-چول را دست‌کم می‌گیرد؛ قاتلی زنجیره‌ای که مدت‌هاست دُم به تله نداده، بهره‌ی هوشی پایینی نمی‌تواند داشته باشد. کیونگ-چول بو می‌برد که سو-هیون از طریقی او را کنترل می‌کند، پس خطاب به مرد جوان می‌گوید: «از این‌که فرصتش رو داشتی منو بکشی و نکشتی، پشیمون می‌شی.» (نقل به مضمون) حالا اوست که اعصاب سو-هیون را به بازی می‌گیرد؛ بعد از دفع کپسول، فاز سوم فیلم در شرایطی آغاز می‌شود که دیگر سو-هیون هیچ کنترلی بر اعمال و رفتار کیونگ-چول ندارد؛ گرگِ هار آزاد می‌شود.

من شیطان را دیدم دارای فیلمنامه‌ای آکنده از جذابیت است که تا پایان، تماشاگر را به‌دنبال فیلم می‌کشاند. اگرچه در مقاطعی این تصور پیش می‌آید که دیگر داستان به آخر خط رسیده یا این‌که سیر اتفاقات قابل حدس است اما پس از گذشت زمانی کوتاه، وقوع ماجرایی تازه، چنین تصوری را نقش‌برآب می‌کند. به‌جز متن جذاب و غیرقابل پیش‌بینیِ من شیطان را دیدم، دیگر نقاط قوت فیلم را بایستی -بدون ترتیب- در مواردی که طی سطور زیرین به آن‌ها اشاره می‌کنم، جست‌و‌ُجو کرد.

فیلمبرداری و نور‌پردازی چشمگیر (علی‌الخصوص در سکانس‌های شبانه)، تدوین مؤثر (که رکن انکارناپذیر یک فیلم‌ترسناک درست‌وُحسابی است)، جلوه‌های ویژه‌ی قابل اعتنا (که در پاره‌ای لحظات اگر از نمونه‌های هالیوودی بالا‌تر نباشد، کم‌تر نیست)، باند صدای کارشده (که در جای‌جای فیلم بر دلهره و اضطراب موجود می‌افزاید؛ به‌عنوان مثال، نظرتان را جلب می‌کنم به رعبی که تنها صدای هوهوی باد در دل مخاطب می‌افکند)، صحنه‌پردازی و رنگ‌آمیزی جالب توجه (به‌خاطر بیاورید ردِّ سرخ زیبایی که از کشیده شدن پیکر زن جوان روی سفیدی برف‌ها به‌جای می‌ماند و یا بیرون ریختن خونی خوش‌رنگ از لوله‌ی فاضلاب در‌‌ همان ابتدای فیلم)، بازیِ احساس‌برانگیز بازیگران (به‌ویژه دو طرف خیر و شر که دیگِ همدلی و نفرتِ بیننده را خیلی خوب به جوش می‌آورند) و بالاخره کارگردانی مسلط کیم جی-وون در به سلامت به سرمنزلِ مقصود رساندنِ مندرجات فیلمنامه.

من شیطان را دیدم روایت یک بازیِ دوسرباخت است که سعی‌ام بر این بود -تا جایی که امکان داشت- پایان‌اش را لو ندهم؛ بازی‌ای که به‌تدریج و در مراحل ابتدایی، برای ما هم جذاب و جذاب‌تر می‌شود به‌طوری‌که اصلاً دلمان نمی‌خواهد به آخر برسد! سو-هیون جایی از فیلم، در جواب دوست و همکار جوان‌ترش که از او می‌پرسد بالاخره کِی قرار است این بازی را تمام کند، می‌گوید: «می‌دونی چه حسی داره وقتی یه تخته‌سنگ بزرگ روی قفسه‌ی سینه‌ت باشه؟...» (نقل به مضمون) این دقیقاً توصیف همان احساسی است که با ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به تماشاگر فیلم دست می‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳

 

[۱]: Slasher Film، گونه‌ای ار فیلم ترسناک یا دلهره‌آور است که در آن، قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اشباح بیشه‌ی خیزران؛ نقد و بررسی فیلم «گربه‌ی سیاه» ساخته‌ی کانه‌تو شیندو

Kuroneko

عنوان دیگر: A Black Cat in a Bamboo Grove

كارگردان: کانه‌تو شیندو

فيلمنامه: کانه‌تو شیندو

بازيگران: کیچیمون ناکامورا، نوبوکو اوتاوا، کیواکو تایچی و...

محصول: ژاپن، ۱۹۶۸

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: ترسناک

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۵: گربه‌ی سیاه (Kuroneko)

 

هیچ واقعه‌ای به‌اندازه‌ی بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی در آگوست ۱۹۴۵ بر ذهن و اندیشه‌ی سینماگر ژاپنی تأثیر نگذاشته است. فاجعه‌ی انکارناپذیری که هنوز دامنه‌ی اثرگذاری‌اش در گونه‌های مختلف سینمای ژاپن از انیمه‌ها [۱] گرفته تا جی-هارورها [۲] و ملودرام‌ها قابل ردیابی است. سینمای ژاپن به‌دنبالِ تحمل پیامدهای شکست در جنگ جهانی دوم و سلطه‌ی تحقیرآمیز متفقین تا ۱۹۵۲، هیولاها [۳] و اشباحی را به خود دید که به چیزی جز ویرانی و کین‌خواهی فکر نمی‌کردند. گربه‌ی سیاه، محصول ۱۹۶۸ است؛ یعنی ۲۳ سال پس از آن فاجعه‌ی عظیم و ۱۶ سال پس از اشغال. گرچه کانه‌تو شیندو، زمان را به گذشته‌های دورِ ژاپن برده است، این فیلم نیز به دشواری‌های حین جنگ و بعدِ جنگ بازمی‌گردد و در وهله‌ی نخست، روایت‌گر مصیبتی جبران‌ناپذیر است که در جریان جنگ، گریبان‌گیر خانواده‌ای کشاورز می‌شود.

داستان فیلم در بستری افسانه‌ای و تاریخی روایت می‌گردد. در سکانس افتتاحیه‌، گروهی از سامورایی‌هایی که قرار است حافظ جان و مال و ناموس مردم باشند، به کلبه‌ای روستایی می‌رسند، با حرص‌وُولع هرچه به دست‌شان می‌آید، می‌خورند و می‌نوشند و بعد از هتک حرمت وحشیانه‌ی دو زن ساکن خانه، عاقبت کلبه‌ی محقر -و زن‌ها- را آتش می‌زنند؛ در میانِ خاکسترها، گربه‌ای سیاه، خونِ اجسادِ دو زن را می‌لیسد. در سکانس بعدی، زنی جوان (با بازی کیواکو تایچی) با چهره‌ای آراسته و لباسی فاخر در کنار دروازه‌ی راشومون از یک سامورایی می‌خواهد او را که از تاریکی شب می‌ترسد تا انتهای بیشه‌ی خیزران همراهی کند. پایان راه، خانه‌ای قرار گرفته که زن مدعی است او و مادرش (با بازی نوبوکو اوتاوا) آنجا سکونت دارند. زن جوان، سامورایی خسته را به خانه دعوت می‌کند. صبح فردا، جسد مرد سامورایی را می‌بینیم که با گلویی دریده، در خرابه‌های‌‌ همان کلبه‌ی روستاییِ آغاز فیلم‌‌ رها شده است. کم‌کم با افزوده شدن تعداد مقتولین، صاحب‌منصبان دچارِ هراس و بی‌خوابی می‌شوند و سردسته‌ی سامورایی‌ها را تحت فشار می‌گذارند؛ زمانی که او دنبال کسی می‌گردد که این مشکل را حل کند و آبرویش را بخرد، سامورایی جوانی به‌نام هاچی (با بازی کیچیمون ناکامورا)، تنها کسی است که زنده و پیروزمندانه از جنگ بازمی‌گردد. سرکرده به او مقامی درخور می‌دهد و راهی دروازه‌ی راشومون‌اش می‌کند...

گرچه به‌واسطه‌ی محبوبیت سینمای وحشت در سالیان اخیر و رونق ساخت فیلم‌هایی لبریز از خشونت و خون‌ریزی، گربه‌ی سیاه امروزه ممکن است چندان هراس‌انگیز به‌حساب نیاید؛ اما گربه‌ی سیاه از اسلاف فیلم‌های ترسناک به‌دردبخور دوره‌ی معاصرِ ژاپن، یعنی جی-هارورهای جریان‌سازی نظیر سری حلقه (Ring) و Ju-on است. [۴] گربه‌ی سیاه در کنار کوایدان (Kwaidan) -به کارگردانی ماساکی کوبایاشی- از نمونه‌ای‌ترین فیلم‌های این گونه‌ی سینمایی حالا پرطرفدار است که البته هیچ‌گاه قدرش به‌اندازه‌ی ساخته‌ی کوبایاشی شناخته نشده. [۵]

خوشبختانه فیلم در ورطه‌ی یک‌سری انتقام‌های سریالی و پی‌درپی متوقف نمی‌ماند و در پیِ ورود هاچی -که‌‌ همان پسر جنگ‌رفته‌ی زنِ میانسال و در عین حال همسر زن جوان است- وارد فاز جذاب‌تری می‌شود. در ادامه‌ی داستان، درمی‌یابیم که شرط حیات دوباره‌ی مادر و عروس در شکل‌وُشمایل انسانی، کشتن سامورایی‌ها و مکیدن خون‌شان بوده است که به‌دنبال بازگشت مرد خانه در کسوت یک سامورایی، به چالش کشیده می‌شود. دو زن با شیاطین عهد بسته‌اند چیزی از بلایی که بر سرشان آمده است را بروز ندهند و هویت گذشته‌شان را فاش نکنند؛ به‌همین دلیل، مرد جوان در برهه‌هایی دچار شک و تردید می‌شود که آیا این دو واقعاً مادر و همسرش هستند یا هیولاهایی‌اند که خودشان را به‌شکل عزیزان‌اش درآورده‌اند؟

چندان راه به خطا نبرده‌ایم اگر ادعا کنیم یکی از مضامین مشترک عمده‌ی آثار رده‌ی سینمای وحشت ژاپن، "انتقام" است؛ انتقامی سخت که غالباً توسط عناصر مؤنث گرفته می‌شود و به مرگ دردناک خطاکاران می‌انجامد. در گربه‌ی سیاه هم نیروی محرکه، انتقام است و کین‌خواهان، دو زن ستم‌دیده و رنج‌کشیده هستند. ناگفته نماند که گربه‌ی سیاه به‌لحاظ مضمونی، گوشه‌ی چشمی نیز به نظریه‌های فروید دارد که به‌خصوص در فصول مواجهه‌ی پسر با مادرش نمود پیدا می‌کند. [۶]

به‌جز این‌که فیلم‌های کلاسیکی نظیر گربه‌ی سیاه را می‌توان -چنانچه اشاره شد- به‌نوعی عکس‌العمل فیلمسازان ژاپنی در برابر حوادث تلخ جنگ دوم جهانی و سالیان بعد از آن به‌شمار آورد؛ خاستگاه این قبیل ساخته‌ها را بایستی در بزنگاهی دیرنده‌تر نیز جست‌وُجو کرد: رواج داستان‌های ارواح از سال‌های ۱۶۰۰ و ظهور تئا‌تر سنتی کابوکی [۷] از‌‌ همان دوران. گربه‌ی سیاه بسیار وام‌دار کابوکی است؛ اصلاً دقایقی از فیلم -و به‌ویژه طی سکانسی که مادر سعی دارد عروس را متقاعد کند دست از دلبستگی به پسرش بردارد- نحوه‌ی نور‌پردازی چنین القا می‌کند که دوربین در مجاورت سن تئاتر کاشته شده است؛ گویی شاهد نمایشی جذاب و تماشایی هستیم. استفاده از تکنیک Chūnori که از جمله ارکان نمایش‌های کابوکی به‌حساب می‌آید [۸]، تأکیدی دیگر بر تأثیرپذیری پیش‌گفته است.

کانه‌تو شیندو، کارگردان و فیلمنامه‌نویسی پرکار و خستگی‌ناپذیر بود؛ او تا پایان عمر طولانی‌اش فیلم ساخت، فیلمنامه نوشت و در سینما نفس کشید. چند کارگردان می‌توانید نام ببرید که هم تا ۹۸ سالگی -روی صندلی چرخ‌دار- فیلم بسازند و هم فیلم‌شان در آن حد و اندازه باشد که به‌عنوان نماینده‌ی کشورشان به آکادمی اسکار معرفی شود؟! [۹] شیندو قریب به ۸۰ سال به کار فیلمسازی اشتغال داشت.

شاید خالی از لطف نباشد که بدانید نوبوکو اوتاوا، ایفاگر نقش مادرِ فیلم گربه‌ی سیاه، همان بازیگر نقش کهن‌سالی اوشین تاناکورا در سریال معروف سال‌های دور از خانه (با عنوان اصلی: Oshin) است که در میان خاطرات سال‌های دهه‌ی ۶۰ ما ایرانی‌ها جایگاه ویژه‌ای دارد. اوتاوا، سال‌ها بازیگر و شریک زندگی شیندو بود که از اولین تجربه‌ی کارگردانی کانه‌تو، داستان یک زن محبوب (Story of a Beloved Wife) تا زمان مرگ‌ -سال ۱۹۹۴- در فیلم‌های همسرش بازی داشت.

گربه‌ی سیاه بیش از هر چیز، درامی هیجان‌انگیز است که هم به‌واسطه‌ی جلوه‌های ویژه‌ی قابل قبول و هم به‌خاطر نحوه‌ی به پایان رسیدن‌اش نسبت به زمانه‌ی خود، اثر نوآورانه‌ای محسوب می‌شود. منظور، اسپشیال‌افکتی قابل رقابت با نمونه‌های کامپیوتری امروزی نیست؛ برای مقایسه، از فیلم‌های مطرح گونه‌ی سینمای ترسناک به‌یاد بیاورید کلبه‌ی وحشت (The Evil Dead) را که ۱۳ سال پس از گربه‌ی سیاه ساخته شده است و جلوه‌های ویژه‌اش حالا چقدر مضحک و خنده‌دار به‌نظر می‌رسند! [۱۰] در گربه‌ی سیاه، نحوه‌ی عروج مادر بعد از پس گرفتن دستِ قطع‌شده‌اش به آسمان و هم‌چنین به پرواز درآمدن‌های سبکبارانه‌ی دو زن تسخیرشده -طی چند بخشِ از فیلم- دیدنی‌اند و در ذهن می‌مانند.

در همراهی با فیلمبرداری و نورپردازی فوق‌العاده‌ی کیومی کورودا -مخصوصاً در سکانس‌های داخلیِ خانه‌ی انتهای بیشه‌ی خیزران- موسیقی متن هیکارو هایاشی نیز در تشدید حال‌وُهوای رؤیاگونه و وهم‌آلود گربه‌ی سیاه مؤثر است... شیندو فیلم‌اش را به‌شکلی شاعرانه و رؤیایی به پایان می‌برد؛ پایانی که می‌شود توأمان احساس خوشایند آرامش و رستگاری را از آن برداشت کرد. بر سر مرد پریشان‌حال، خانه‌ی ویران‌اش و همه‌چیز برف می‌بارد. برف، برف، برفِ تطهیرکننده... و در سفیدی مطلق است که فیلم به آخر می‌رسد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳

[۱]: Anime، سبکی از انیمیشن است که خاستگاه‌اش ژاپن بوده و به‌طور معمول براساس "مانگا"ها ساخته می‌شود. مانگا نیز همان صنعت کمیک‌استریپ و یا نشریات کارتونی است که در ژاپن رونق فراوانی دارد و از دهه‌ی ۱۹۵۰ به‌بعد گسترش پیدا کرد. انیمه، کوتاه‌شده‌ی واژه‌ی انگلیسی انیمیشن (animation) است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌های انیمه و مانگا).

[۲]: J-Horror، سینمای وحشت و دلهره‌آفرین ژاپن را جی-هارور می‌نامند (درباره‌ی سینمای وحشت در ژاپن، محمد باغبانی، روزنامه‌ی اعتماد، شماره‌ی ۱۶۳۰، سه‌شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۶).

[۳]: به‌طور مشخص، اشاره‌ام به گودزیلا (Godzilla) است که از سال ۱۹۵۴ در فیلمی به کارگردانی ایشیرو هوندا به سینما آمد.

[۴]:Ring، محصول ۱۹۹۸ به کارگردانی هیدئو ناکاتا و Ju-on: The Curse، محصول ۲۰۰۰ به کارگردانی تاکاشی شیمیزو؛ که دنباله‌های متعددی بر هر دو فیلم ساخته شد و در هالیوود نیز بازسازی شدند.

[۵]: کوایدان علاوه بر این‌که در ۱۸ آوریل ۱۹۶۶ نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبان بود، توانست برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران جشنواره‌ی فیلم کن ۱۹۶۵ شود.

[۶]: زیگیموند شلومو فروید (Sigismund Schlomo Freud) پدر علم روان‌کاوی، بازتعریف فروید از تمایلات جنسی که شامل اشکال نوزادی هم می‌شد، به او اجازه داد که عقده‌ی ادیپ -احساسات محبت‌آمیز کودک نسبت به والدین جنس مخالف خود- را به‌عنوان اصل مرکزی نظریه‌ی روان‌کاوی درآورد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ زیگموند فروید).

[۷]: Kabuki، نام گونه‌ای از تئاتر سنتی ژاپنی است که شهرت‌اش به‌دلیل سبک درام آن و نوع لباس زینتی بازیگران‌اش می‌باشد؛ پیدایش کابوکی به سال ۱۶۰۳ برمی‌گردد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ کابوکی).

[۸]: تکنیکی که در آن سیمی ‌به لباس بازیگر متصل است و از آن برای به پرواز درآوردن بازیگر بالای سکو یا قسمت مشخصی از تالار نمایش استفاده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ کابوکی).

[۹]: آخرین فیلم کانه‌تو شیندو به‌نام کارت‌پستال (Postcard) محصول ۲۰۱۰، نماینده‌ی ژاپن در بخش بهترین فیلم خارجی‌زبان اسکار ۲۰۱۲ بود که به فهرست ۵ فیلم نهایی راه پیدا نکرد. شیندو، ۲۹ مه ۲۰۱۲ در سن ۱۰۰ سالگی جان سپرد.

[۱۰]: محصول ۱۹۸۱ آمریکا به کارگردانی سام ریمی. برگردان The Evil Dead، "مُرده‌ی شرور" می‌شود؛ اما فیلم در بین سینمادوستان ایرانی به‌نام کلبه‌ی وحشت شناخته‌شده‌تر است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از خودم می‌ترسم؛ نقد و بررسی فیلم «پرونده‌ی ۳۹» ساخته‌ی کریستین آلوارت

Case 39

كارگردان: کریستین آلوارت

فيلمنامه: ری رایت

بازيگران: رنه زلوگر، جودل فرلاند، برادلی کوپر و...

محصول: آمریکا و کانادا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۶ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵: پرونده‌ی ۳۹ (Case 39)

 

پرونده‌ی ۳۹ فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت، ساخته‌ی کریستین آلوارت، کارگردان آلمانی و کم‌کار سینماست. مددکار اجتماعی وظیفه‌شناسی به‌نام امیلی جنکینز (با بازی رنه زلوگر) وقت زیادی را صرف رسیدگی به پرونده‌های کودکان بدسرپرست می‌کند. او درگیر پرونده‌ی شماره‌ی ۳۹، متعلق به یک دختربچه‌ی ۱۰ ساله‌ به‌اسم لی‌لی سالیوان (با بازی جودل فرلاند) می‌شود؛ امیلی که احساس می‌کند زندگی و آینده‌ی لی‌لی -از سوی پدر و مادرش- در معرض تهدید جدی قرار گرفته است، به او قول کمک می‌دهد...

پرونده‌ی ۳۹ شاید فیلم ِ شاهکار سینمای ترسناک نباشد -که نیست- اما اگر شما هم پس از تحملّ چند کار اسم‌ورسم‌دار ِ بی‌ارزش، پرت‌وُپلا یا از مُد افتاده‌ی این گونه‌ی سینمایی نظیر ِ انزجار (Repulsion) [رومن پولانسکی/ ۱۹۶۵م]، کلبه‌ی وحشت (The Evil Dead) [سام ریمی/ ۱۹۸۱م]، عروسک قاتل (Child's Play) [تام هالند/ ۱۹۸۸م]، خون مقدس (Santa Sangre) [آلخاندرو ژودوروفسکی/ ۱۹۸۹م] و آنچه در زیر پنهان است (What Lies Beneath) [رابرت زمه‌کیس/ ۲۰۰۰م] به تماشای پرونده‌ی ۳۹ بنشینید، آن‌وقت است که قدرش را بیش‌تر خواهید فهمید!

پرونده‌ی ۳۹ ساخته‌ی قابل اعتنایی است که شایستگی این را دارد مورد توجه علاقه‌مندان پروُپاقرص فیلم‌های ترسناک روان‌شناسانه (psychological horror film) [۱] قرار بگیرد. پرونده‌ی ۳۹ از نظر پیرنگ داستانی، البته شباهت‌هایی با دیگر اثر برجسته‌ی این زیرشاخه‌ی محبوب و پرطرفدار سینمای وحشت، یتیم (Orphan) به کارگردانی خائومه کولت-سرا دارد که قضیه‌ی تأثیر گرفتن یا کپی‌برداری‌شان از یکدیگر را بهتر است به‌کلی منتفی بدانیم زیرا هر دو فیلم در سال ۲۰۰۹م به نمایش عمومی درآمده‌اند.

علی‌رغم این‌که گویا پرونده‌ی ۳۹ پروسه‌ی تولید طولانی‌مدت و پرفرازوُنشیبی را از سر گذرانده است تا به اکران برسد، این مسئله به یکدستی و کیفیت نهایی کار صدمه نزده. چنانچه پیداست آلوارت و گروه‌اش با اشراف به زیروُبم‌های ژانر، سعی کرده‌اند -ضمن رعایت اصول از پیش تعریف شده- در عین حال، فیلمی غافلگیرکننده بسازند که -برای تماشاگر آشنا به این گونه‌ی سینمایی- تماماً هم قابل حدس نباشد. وجوه مثبت فیلم به همین‌ها خلاصه نمی‌شود؛ پرونده‌ی ۳۹ -به‌عنوان فیلمی ترسناک- از اتهام استفاده از سکانس‌های حاوی سلاخی و مثله‌مثله‌ شدن قربانیان بخت‌برگشته مبراست؛ پس از این بابت هم خاطرتان آسوده!

کریستین آلوارت و ری رایت -فیلمنامه‌نویس پرونده‌ی ۳۹- راه جذابی برای روایت داستان پرتعلیق‌شان برگزیده‌اند؛ راهی که خوشبختانه باعث شده است حقیقت ماجراهای فیلم -زودتر از آنچه مدنظر کارگردان و نویسنده بوده- لو نرود. پرونده‌ی ۳۹ علاوه بر فیلمنامه‌ای پرکشش، دارای دیالوگ‌های درست‌وُحسابی نیز هست؛ به‌ویژه در سکانس گفتگوی هراس‌انگیز لی‌لی و داگ (با بازی برادلی کوپر) که لی‌لی در جواب داگ، خطاب به او می‌گوید: "از خودم می‌ترسم. افکار بدی دارم درمورد مردم، مثلاً خود تو..." (نقل به مضمون) دقیقاً از همین‌جا به‌بعد است که حدسیات تماشاگر تبدیل به یقین می‌شود؛ دقیقه‌ی چهل و نهم -تقریباً نیمه‌ی فیلم- درست همان نقطه‌ی طلایی است که آلوارت و رایت برای دادن سرنخ اتفاقات به دست مخاطبان پرونده‌ی ۳۹ انتخاب کرده‌اند.

حُسن دیگر پرونده‌ی ۳۹ به "انتخاب‌های درست" مربوط می‌شود و آن گروه بازیگران فیلم است؛ از رنه زلوگر، جودل فرلاند و برادلی کوپر گرفته تا یان مک‌شین (در نقش کارآگاه مایک)، کالوم کیت رنی (در نقش پدر لی‌لی) و کری اومالی (در نقش مادر لی‌لی) هریک به سهم خود، در باورپذیری هرچه بیش‌تر سیر ماجراهای پرونده‌ی ۳۹ مؤثر واقع شده‌اند. بار حسّی عمده‌ی فیلم بر دوش رنه زلوگر بوده و ارتباط تماشاگران با فیلم، به‌واسطه‌ی جان بخشیدن او به کاراکتر امیلی است که به‌درستی برقرار می‌شود.

جلوه‌های ویژه‌ی قابل قبول و متقاعدکننده‌ی پرونده‌ی ۳۹ نیز به کمک فیلم آمده است. در ادامه، برای مثال به سکانس کشته شدن داگ اشاره می‌کنم؛ به‌نظرم سکانس مذکور -در چنین فیلمی- به‌منزله‌ی یک پیچ خطرناک است و چنانچه پرونده‌ی ۳۹ ‌سلامت از آن گذر نمی‌کرد، لطمه‌ی غیرقابل جبرانی خورده بود. نه نقش‌آفرینی برادلی کوپر و نه طراحی زنبورهای مرگبار، هیچ‌کدام تصنعی جلوه نمی‌کنند و سکانسی که می‌توانست با اجرایی ضعیف، جلوه‌ی مضحک یک "کمدی ناخواسته" پیدا کند، حالا تبدیل به یکی از نقاط قوت فیلم شده است؛ به‌خصوص آنجا که زنبور از چشم داگ بیرون می‌آید، بیش‌تر به‌یاد مخاطب می‌ماند...

به این دلیل که پرونده‌ی ۳۹ را اثر مهجور سینمای ترسناک می‌دانم -زیرا کم دیده شده، چندان درباره‌اش ننوشته‌اند، اندازه‌ای که باید قدر ندیده و استحقاق‌اش بیش از این‌هاست- در سطور پیشین حتی‌الامکان سعی‌ام بر این بود که بدون لو دادن داستان، برخی امتیازات فیلم را برشمرم تا حتی اگر یک نفر از خوانندگان این نوشتار هم تصمیم گرفت فیلم را ببیند، از لذت کشف و شهود بی‌نصیب نماند... پرونده‌ی ۳۹ بی‌این‌که هیچ‌ پلان تهوع‌آوری نشان تماشاگران‌اش بدهد، "خوب می‌ترساند" و تا لحظه‌ی آخر هیجان‌انگیز است؛ سینما یعنی این!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲ تیر ۱۳۹۳

[۱]: فیلم روان‌شناسانه، زیرشاخه‌ای محبوب از سینمای ترسناک به‌شمار می‌رود که برای وحشت‌آفرینی غالباً متکی بر خشونت و خون‌ریزی نیست. یکی از درخشان‌ترین فیلم‌های این زیرشاخه که هنوز قدرت و جذابیت‌اش را از دست نداده، بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) اثر رومن پولانسکی است (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Psychological horror).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرمدعای کثیف! نقد و بررسی فیلم «خون مقدس» ساخته‌ی آلخاندرو ژودوروفسکی

پوستر فیلم
Santa Sangre
كارگردان: آلخاندرو ژودوروفسکی
فيلمنامه: آلخاندرو ژودوروفسکی، روبرتو لئونی و کلودیو آرجنتو
بازيگران: اکسل ژودوروفسکی، بلانکا گوئرا، گای استاکول و...
محصول: ایتالیا و مکزیک، ۱۹۸۹
مدت: ۱۲۳ دقیقه
گونه: ترسناک، درام
درجه‌بندی: NC-17


«خون مقدس» (Santa Sangre) محصول ۱۹۸۹ ایتالیا و مکزیک، ساخته‌ی آلخاندرو ژودوروفسکی شیلیایی است. «در یک آسایشگاه بیماران روانی، مرد جوانی به‌نام فنیکس (با بازی اکسل ژودوروفسکی)، خاطرات دوران کودکی‌اش را از زمانی که همراه مادر (با بازی بلانکا گوئرا) و پدرش در سیرک ال‌گرینگو برنامه اجرا می‌کرد، به‌یاد می‌آورد. تیره‌روزی‌های فنیکس وقتی آغاز می‌شود که پدر هوسران و دائم‌الخمر او، پس از قطع هر دو دست مادرش، خودکشی می‌کند...»
در فهرست‌هایی که طی برخی مناسبت‌ها، از ترسناک‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما نام برده می‌شود، گاهی به «خون مقدس» هم برمی‌خوریم که جای تعجب دارد! شاید علت را این‌طور بشود توجیه کرد: «خون مقدس» یکی از مشمئزکننده‌ترین فیلم‌هایی است که تاکنون تولید شده. بیش از ۹۰ درصد -به‌اصطلاح- آدم‌های این -مثلاً- فیلم، پست‌تر از پست‌ترین حیوانات تصویر شده‌اند. سکانسی کلیدی که در این خصوص می‌توان به آن اشاره داشت، همان سرازیر کردن جنازه‌ی فیل میان زباله‌ها، هجوم لشکری از انسان‌های گرسنه و بدبخت و پاره‌پاره‌ کردن لاشه‌ی حیوان است که فیلمساز طوری -از بالای دره- به تصویرشان کشیده تا درست مثل یک مشت کرم مفلوک به‌نظر برسند.
ژودوروفسکی در «خون مقدس» مذبوحانه سعی دارد عمیق و فیلسوف جلوه کند اما حاصل کار، فیلمی مملو از کثافت و ابتذال از آب درآمده است؛ به‌طوری‌که برای نمایش در ایالات متحده، درجه‌ی NC-17 به آن تعلق گرفت (یعنی که افراد پایین‌تر از ۱۷ سال مطلقاً اجازه‌ی دیدن‌اش را ندارند). کارگردان در ادامه‌ی تلاش مذکور و لابد برای جهانی شدن، بازیگران ِ -اغلب- مکزیکی‌اش را وادار کرده انگلیسی حرف بزنند که البته نتیجه‌ای جز ادای کلمات به‌شکلی آزاردهنده و نفرت‌انگیز نداشته است!
«خون مقدس» را پیش از هر چیز، بایستی محصول عقده‌های روانی فروخفته‌ی ذهن بیمار فیلمساز -که از اتفاق یکی از نویسندگان فیلمنامه هم بوده است- به‌حساب آورد. فیلم به‌غیر از این‌که پسری روان‌پریش، به دست‌ها و بازوان مادر نقص عضو شده‌اش -و به‌تعبیر دقیق‌تر: ماشین آدم‌کشی او- تبدیل می‌شود، چه چیز دیگری در چنته‌ دارد؟! ایده‌ای که تازه در گره‌گشایی پایانی می‌فهمیم توهمی بیش‌تر نبوده است!
«خون مقدس» فیلمی دوپاره است که پاره‌ی دوم‌اش -پس از خروج فنیکس از تیمارستان- به فیلم‌های ترسناک صامت و البته نازل پهلو می‌زند! تا به حال، فیلم‌هایی بوده‌اند که -عمدتاً به‌دلیل ضعف‌های ساختاری- بی‌ارزش خطاب‌شان کرده‌ باشیم؛ اما جدا از کیفیت غیرقابل ِ دفاع «خون مقدس»، بی‌ارزش دانستن این فیلم از جنس دیگری است که به فکر مریض و آلوده‌ای که پشت‌اش بوده، بازمی‌گردد.
مضحک‌ترین بخش فیلمی که تماشاگرانش را ۲ ساعت تمام با نمایش جزءبه‌جزء حجم عظیمی از زشتی‌ها عذاب داده، آنجا رقم می‌خورد که به مضمون کلیشه‌ای "عشق نجات‌دهنده است" متوسل می‌شود! تصور می‌کنم لقب "پرمدعای کثیف" کاملاً برازنده‌ی «خون مقدس» باشد. چسباندن مفاهیم فلسفی، مذهبی، روان‌شناسانه و... به این فیلم و خنده‌دارتر از آن، سعی در تجزیه‌ و تحلیل‌اش از چنین نظرگاه‌هایی، شبیه یک شوخی است که حاصلی جز اتلاف وقت ندارد...
دیگر وقت‌اش رسیده است که ننگ بدترین کارگردان و بدترین فیلم تاریخ سینما از نام اد وود بیچاره و "نقشه‌ی ۹" (Plan 9 from Outer Space) برداشته و نصیب فیلمساز دیگری شود؛ شما چه گزینه‌ای بهتر از آلخاندرو ژودوروفسکی و «خون مقدس»اش سراغ دارید؟!

پژمان الماسی‌نیا
سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.