نقدهای تلگرافی (۴) ● زوتوپیا (Zootopia) محصول ۲۰۱۶ ● پژمان الماسی‌نیا

پوستر زوتوپیا 

«زوتوپیا» (Zootopia)

محصول ۲۰۱۶ آمریکا

کارگردان: بایرون هاوارد و ریچ مور

IMDb | Wikipedia

 

• عاقبت، نسخه‌ای به‌دردبخور از «زوتوپیا» [۱] رسید تا ۲ ماه و نیم پس از آغاز اکران در آمریکای شمالی -فارغ از توفیق اجباریِ تحمل هاردساب‌های دوست‌داشتنیِ چینی و کره‌ای!- چشم‌مان به جمال پررنگ‌وُلعابِ محصول تازه‌ی دیزنی روشن شود! Zootopia عنوانی من‌درآوردی است، حاصلِ‌جمعِ دو کلمه‌ی Zoo و Utopia؛ چرا که "زوتوپیا" درواقع یک‌جور آرمان‌شهر حیوانات است و کعبه‌ی آمالِ قهرمان بلندپرواز فیلم -خرگوش مؤنثی به‌نام جودی (با صداپیشگی جنیفر گودوین)- برای دست‌یابی به رؤیای کودکی‌اش، پلیس شدن. در "زوتوپیا" همه‌ی پستانداران -اعم از وحشی و اهلی- در صلح و آرامش زندگی می‌کنند. طراحی، رنگ‌آمیزی و اجرای "زوتوپیا" -به‌عنوان محل اصلیِ وقوع ماجراها- از نقاط قوت بُعد ساختاری فیلم به‌شمار می‌رود که کاملاً هم‌راستا با تصورات رؤیاپردازانه‌ی جودی هاپس از شهر آرزوهاست. برخلاف نُرمِ انیمیشن‌های این‌چنینی، بار طنز کلامی «زوتوپیا» کم‌تر است و درعوض، روی کمدی موقعیت و جنبه‌های معمایی و غافلگیرانه‌ی داستان مانور بیش‌تری داده شده. نحوه‌ی پایان‌بندی و صدالبته فروش فوق‌العاده‌ی «زوتوپیا»، ظنِ دنباله‌دار شدن‌اش را تقویت می‌کند.

 

جمع‌بندی: هرچند «زوتوپیا» را بایستی از حالا یکی از بخت‌های اسکار به‌حساب بیاوریم و گرچه به‌سختی می‌شود دوست‌اش نداشت اما در عین حال، ذوق‌زدگی هم جایز نیست(!) چرا که اتفاقی بی‌نظیر و اثری منحصربه‌فرد در دنیای انیمیشن -نظیر چندتا از اسکاربُرده‌های دوره‌های قبل که بارها و بارها می‌توان به تماشای‌شان نشست و لذت برد- به قلاب‌مان گیر نکرده است. از انیمیشن‌های شاخص و جریان‌سازی هم‌چون: "شهر اشباح" (Spirited Away) [ساخته‌ی هایائو میازاکی/ ۲۰۰۱]، "در جست‌وجوی نمو" (Finding Nemo) [ساخته‌ی اندرو استنتون و لی اونکریچ/ ۲۰۰۳]، "راتاتویی" (Ratatouille) [ساخته‌ی براد برد و جن پینکاوا/ ۲۰۰۷]، "وال-ای" (WALL-E) [ساخته‌ی اندرو استنتون/ ۲۰۰۸] و "بالا" (Up) [ساخته‌ی پیت داکتر و باب پیترسون/ ۲۰۰۹] [۲] حرف می‌زنم.

ستاره: 3 از 4

 نقد زوتوپیا

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه، ۲ خرداد ۱۳۹۵

 

[۱]: با نام "زوتروپلیس" (Zootropolis) هم شناخته می‌شود.

[۲]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "بالا" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «درباره‌ی الی»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۴؛ در قالب شماره‌ی ۱۳۳ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

«دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) ● فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶ (۱) ● پژمان الماسی‌نیا

اشاره: از این تاریخ [۵ دی‌ماه ۹۴] در پایگاه cinemalover.ir [طعم سینما] پیجی باز می‌شود تحت عنوان "فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶" و در آن سعی خواهم کرد [به شرط حیات و به‌دست آمدن فرصت‌اش] طی سلسله‌نوشتارهایی جمع‌وُجور و حوصله‌سرنبر(!) به فیلم‌های مهم سال ۲۰۱۵ که احتمال دارد در اسکار مورد توجه قرار بگیرند، بپردازم. کریسمس مبارک!

 

 

 

زوجِ [تاکنون] مصون از اشتباهِ دیزنی-پیکسار [۱] این‌بار با هدایت‌مان به میلیون‌ها سال قبل، طیفی از احساسات خوشایند را [که بدیهی است برجسته‌ترین‌شان "امیدواری" باشد] تقدیم‌مان می‌کنند. «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) را تا امروز [۲] دوست‌داشتنی‌ترین انیمیشن اکرانِ ۲۰۱۵ یافته‌ام؛ البته نمی‌خواهم بگویم "Inside Out" [ساخته‌ی پیت داکتر/ ۲۰۱۵] [۳] را دوست نداشتم اما شور و هیجانی در «دایناسور خوب» می‌جوشد که بیش‌تر مطلوبِ نگارنده است.

شاید بخشی از صددرصد برآورده نشدن انتظارات‌ام از "Inside Out" نه به خود فیلم که به تبلیغات گسترده‌ی حول‌وُحوش‌اش بازگردد زیرا سطح توقعات از آن را به عرش اعلی رسانده بود! «دایناسور خوب» چراغ‌خاموش و خیلی بی‌سروُصدا جلو آمد و با کمک یک دایناسور کوچولوموچولوی سبزرنگ و پسربچه‌ای نمکی و زبان‌نفهم(!)، حسابی خودش را کنج دل‌ام جا داد! سینمای آمریکا، استادِ کنار همدیگر قرار دادن کاراکترهای بی‌ربط و همسفر کردن‌شان است؛ «دایناسور خوب» هم داستان یک همراهی و طی‌طریق پرماجراست که سودش به هر دو شخصیت اصلی [و نهایتاً دیزنی پیکچرز!] می‌رسد و سرخوشی و حال خوب‌اش به ما!

راست‌اش به‌خاطر تجربه‌ی نیمه‌تمام رها کردن انیمیشن "دایناسور" (Dinosaur) [ساخته‌ی مشترک رالف زونداگ و اريك ليتون/ ۲۰۰۰] نسبت به تماشای فیلمی که شخصیت‌هایش دایناسورها باشند، دافعه داشتم ولی خوشبختانه «دایناسور خوب» اسباب آشتیِ نگارنده با این بندگان منقرض‌شده‌ی خدا را فراهم آورد! «دایناسور خوب» مخلوط متناسبی از کمدی [مثلاً به‌یاد بیاورید سازدهنی زدن با سوسک را!] و درام [نگاه کنید به مواجهه‌ی به‌لحاظ عاطفی، تأثیرگذارِ آرلو با روح پدرش در اواخر فیلم] است طوری‌که داستان قابلِ حدس‌اش را با سرعت برق‌وُباد پیش می‌برد و بیننده را خسته نمی‌کند.

هیچ شکی نیست که "Inside Out" به‌واسطه‌ی برخورداری‌اش از یک ایده‌ی مرکزیِ تازه و همه‌ی هیاهوهای دوروُبرش در [گلدن گلوب و] اسکار شانس بسیار بیش‌تری خواهد داشت؛ به سرآغاز این نوشتار توجه کنید! نوشتم: «دوست‌داشتنی‌ترین انیمیشن...» نه بهترین! «دایناسور خوب» پس از فصل پرهیجانِ نجات پسربچه از سیل و طوفان و مرگ، در ۷ دقیقه‌ی پایانی افت می‌کند و حیف که هم‌ارز دقایق پیشین‌اش تمام نمی‌شود. حیف!

ستاره: ۳ از ۴

 

پژمان الماسی‌نیا

پیش از ظهر شنبه، ۵ دی ۱۳۹۴

 

[۱]: یادم نمی‌آید که دیزنی-پیکسار [تا به حال] شکست مفتضحانه‌ای خورده باشند!

[۲]: ۵ دی ۱۳۹۴ مطابق با ۲۶ دسامبر ۲۰۱۵.

[۳]: "Inside Out" را به عباراتی مثل "پشت و رو" برگردانده‌اند که به‌نظرم گویا نیستند.

نقد و بررسی فیلم دایناسور خوب (The Good Dinosau

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

صعود به برج بلند؛ نقد و بررسی فیلم «مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح» ساخته‌ی براد برد

Mission: Impossible – Ghost Protocol

كارگردان: براد برد

فيلمنامه: جاش اپل‌بام و آندره نِمِک

بازيگران: تام کروز، جرمی رنر، سایمون پگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۴۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۶۹۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۸: مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح (Mission: Impossible – Ghost Protocol)

 

حالا که در تابستان اخیر بالاخره پنجمین مأموریت غیرممکن با زیرعنوانِ ملت یاغی (Mission: Impossible – Rogue Nation) [ساخته‌ی کریستوفر مک‌کواری/ ۲۰۱۵] به اکران عمومی رسید، بدون وجدان‌درد می‌توانم ادعا کنم مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح [۲] جذاب‌ترین فیلم از این مجموعه‌ی درآمدزاست! [۳] تمام فیلم و جاذبه‌های خاص‌اش یک طرف و سکانس بالا رفتن ایتن از برج خلیفه یک طرف دیگر! سکانس مذکور به‌نظرم نفس‌گیرترین و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین سکانس از میان همه‌ی آن سکانس‌های اکشنِ تراز اولِ سری مأموریت غیرممکن است که آقای کروز طی ۲۰ سال [۴] درشان نقش محوری داشته. برگ برنده‌ی فیلم نیز بی‌شک همین سکانس صعود از برج شیشه‌ای است.

ایتن هانت و گروه کاردرست‌اش این‌بار درگیر مأموریتی غیرممکن‌تر از همیشه می‌شوند، آن‌ها وظیفه‌ی نجات دنیا را بر عهده می‌گیرند: «وقوع انفجاری غیرمنتظره در کاخ کرملین، آقای هانت (با بازی تام کروز) و هم‌تیمی‌هایش را در مظان اتهام قرار می‌دهد. ایتن، بنجی (با بازی سایمون پگ)، جین (با بازی پائولا پاتون) و برندت (با بازی جرمی رنر) حالا با دو چالش بزرگ مواجه‌اند که بی‌ارتباط به هم نیستند؛ اعاده‌ی حیثیت از آی‌ام‌اف [۱] و خنثی کردن نقشه‌های دیوانه‌ای به‌نام هندریکس (با بازی مایکل نیکویست) که قصد دارد جهان را به آشوب بکشاند...»

کارگردانی نشدنِ دوباره‌ی مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح توسط جی. جی. آبرامز [۵] اتفاق فرخنده‌ای بود! اگر بازی کنترل‌شده‌ی فیلیپ سیمور هافمن [در نقش داویان] و سکانس معرکه‌ی نجات داویان از دست مأموران IMF روی پل را از مأموریت غیرممکن ۳ (Mission: Impossible III) [ساخته‌ی جی. جی. آبرامز/ ۲۰۰۶] بگیرید، به‌غیر از یک اکشن تجاری متوسط چیزی باقی نمی‌ماند! براد برد با سلیقه‌ی بصری منحصربه‌فردش جانی تازه به مجموعه‌ی از رمق افتاده‌ی مأموریت غیرممکن [۶] دمید.

برد پیش از مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح نیز با غول آهنی (The Iron Giant) [محصول ۱۹۹۹]، شگفت‌انگیزان (The Incredibles) [محصول ۲۰۰۴] و راتاتویی (Ratatouille) [محصول ۲۰۰۷] [۷] خاطره‌های خوش‌آب‌وُرنگ و دلچسبی برایمان تدارک دیده بود؛ به‌ویژه با راتاتویی که یکی از ۱۰ انیمیشن مورد علاقه‌ی نگارنده هم هست. بد نیست بدانید که آقای برد تا به حال [۸] پنج فیلم بلند کارگردانی کرده و مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح نخستین ساخته‌ی غیرانیمیشنیِ این فیلمساز باتجربه در سینماست. براد برد کارنامه‌ی سینمایی کم‌شمار اما درخشان و بسیار قابلِ دفاعی دارد؛ یادمان نرفته که او دو اسکار بهترین انیمیشن سال را به‌خاطر شگفت‌انگیزان و راتاتویی برنده شده است.

انتخاب آقای برد برای کارگردانی مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح به‌شدت هوشمندانه بود. لابد دقت کرده‌اید که فیلم‌هایی از قماش سری مأموریت غیرممکن منطق کارتونی دارند؛ گرچه قهرمان‌های این فیلم‌ها در بدترین شرایطِ ممکن گرفتار می‌آیند، تا دم مرگ می‌روند و تماشاگر هم به‌خاطرشان مضطرب می‌شود اما تهِ دل‌اش قرص است که بلایی به سرشان نمی‌آید و سرانجام به‌شکلی نجات پیدا خواهند کرد. بیش‌ترین تعداد فیلم‌هایی که مبتنی بر چنین منطقی ساخته شده‌اند را در کدام گونه‌ی سینمایی می‌توان سراغ گرفت؟!

از جمله مزیت‌های مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح و به‌طور کلی همه‌ی شماره‌های مجموعه‌ی مأموریت غیرممکن این است که ضرورتی ندارد مخاطب حتماً فیلم‌های پیشین را دیده و از قبل مجهز به یک‌سری اطلاعات باشد. فیلم‌های مأموریت غیرممکن فرزندان خلف جیمز باندها هستند که با چاشنی طنز، دقایق مفرح و لذت‌بخشی برای علاقه‌مندانِ این‌مدل جاسوس‌بازی‌های پرتحرک و هیجان‌انگیز فراهم می‌آورند.

درست است که تام کروز در این پنج فیلم فی سبیل الله نقش ایتن هانت را بازی نکرده(!) و کلی گیرش آمده است اما ابداً نمی‌شود انکار کرد که حضور جناب کروز، از عمده‌ترین دلایل محبوبیت سری مأموریت غیرممکن است. آقای کروز خیال پیر شدن ندارد و انگار هیچ‌وقت هم قرار نیست دوران اوج‌اش به پایان برسد! او در ۵۳ سالگی [۹] هم‌چنان در تریلرهای اکشن مثل گلوله می‌دود، از دروُدیوار بالا می‌رود، از آسمان‌خراش‌ها آویزان می‌شود و در قدوُقواره‌ی سوپراستاری غیرقابلِ دسترس می‌درخشد.

مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح هر چند دقیقه یک‌بار، پیشامدی برای غافلگیریِ مخاطب‌اش رو می‌کند و اجازه نمی‌دهد چشم از پرده بردارد. براد برد ساخت موسیقی متن مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح را به آهنگساز محبوب‌اش مایکل جیاکینو سپرد؛ آقای جیاکینو نیز توانسته است از طریق بازی با تم دلنشین و آشنای مجموعه، به خروجیِ شنیدنی‌ای دست پیدا کند. کاش آقای هافمنِ نابغه به‌جای مأموریت غیرممکن ۳، بدمنِ مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح می‌شد؛ آن‌وقت با اطمینان بیش‌تری می‌توانستیم مدعی شویم که فیلم چهارم هیچ کم‌وُکسری ندارد. حیف!

در مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح لوکیشن‌ها بی‌دلیل انتخاب نشده‌اند و کارکردی صرفاً تزئینی ندارند! به‌عنوان مثال، در طول مدت زمان حضور گروه در دوبی حتی از ویژگی‌های آب‌وُهوایی منطقه نیز به نفع فیلم استفاده شده است؛ مشخصاً به آن طوفان شن اشاره دارم که باعث می‌شود هندریکس فرار کند و کاسه‌کوزه‌ی مأمور هانت به‌هم بریزد! منهای دور هم جمع شدن پایانیِ گروه در سیاتل، فیلم لحظه‌ای از ریتم نمی‌افتد و فوق‌العاده سرگرم‌کننده است؛ هدف اولیه‌ی سینما هم همین "سرگرم‌کنندگی" بوده، باقی بهانه است!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۴ آبان ۱۳۹۴

[۱]: IMF مخفف Impossible Missions Force، نیروی مأموریت غیرممکن است.

[۲]: صحیح‌تر است اگر طبق الگوی عنوان اصلی، این‌طور بنویسیم‌اش: مأموریت: غیرممکن – پروتکل شبح.

[۳]: این مجموعه‌فیلم تاکنون فراتر از دو بیلیون دلار فروش داشته است (برگرفته از ویکی‌پدیای انگلیسی، صفحه‌ی Mission: Impossible).

[۴]: اولین فیلم سری مأموریت غیرممکن در بهار سال ۱۹۹۶ اکران شد.

[۵]: جی. جی. آبرامز در مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح فقط سمت تهیه‌کنندگی دارد.

[۶]: مأموریت غیرممکن ۳ کم‌تر از دو قسمت قبلی فروش کرد.

[۷]: راتاتویی را در ایران بیش‌تر با نام موش سرآشپز می‌شناسند.

[۸]: اکتبر ۲۰۱۵.

[۹]: تام کروز در سوم جولای ۲۰۱۵، ۵۳ ساله شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دیدار با اژدهای خفته؛ نقد و بررسی فیلم «هابیت: تباهی اسماگ» ساخته‌ی پیتر جکسون

The Hobbit: The Desolation of Smaug

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو [براساس کتاب جی. آر. آر. تالکین]

بازيگران: ایان مک‌کلن، مارتین فریمن، ریچارد آرمیتاژ و...

محصول: نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۶۱ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، درام، فانتزی

بودجه: ۲۲۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۹۵۸ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای ۳ اسکار، ۲۰۱۴

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۴: هابیت: تباهی اسماگ (The Hobbit: The Desolation of Smaug)

 

هابیت: تباهی اسماگ دومین فیلم از سه‌گانه‌ی هابیت و پنجمین قسمت از مجموعه‌فیلم‌هایی به‌شمار می‌رود که پیتر جکسون براساس کتاب‌های جی.آر.آر. تالکین ساخته است. داستان فیلم ۶۰ سال پیش‌تر از تریلوژیِ ارباب حلقه‌ها (The Lord of the Rings) [محصول ۲۰۰۱، ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳] اتفاق می‌افتد. «۱۳ دورف شجاع به سرکردگی تورین سپربلوط (با بازی ریچارد آرمیتاژ) -به‌دنبال ماجراهای قسمت نخست، هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey) [محصول ۲۰۱۲]- همراه با بیلبو بگینز (با بازی مارتین فریمن) و گندالف (با بازی ایان مک‌کلن) به سفر دوروُدرازشان برای رهایی سرزمین مادری خود، "اره‌بور" [۱] از چنگال اژدهایی قدرتمند به‌نام اسماگ (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) ادامه می‌دهند درحالی‌که چیزی به "روز دورین" [۲] باقی نمانده است و نیروهای نکرومانسر (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) هم دست از تعقیب‌شان برنمی‌دارند...»

اصلی‌ترین درون‌مایه‌ی هابیت: تباهی اسماگ هم‌چون سایر ساخته‌های تالکینیِ آقای جکسون [اعم از ۲ قسمت دیگرِ هابیت]، نیرو پیدا کردن و سربازگیری جبهه‌ی شر برای نبرد نهایی با قوای خیر است. اگر فیلم می‌بینید تا حیرت‌زده شوید، اگر علاقه‌مندِ ورود به جهان رؤیا‌ها هستید و بالاخره چنانچه دیدن زندگی روزمره روی پرده‌ی سینما چندان به وجدتان نمی‌آورد و هابیت: تباهی اسماگ را انتخاب کرده‌اید، مطمئن باشید که مسیر را اشتباهی نیامده‌اید؛ مقصد همین‌جاست!

مردم نیوزیلند شاید بیش از هر شخصیت دیگری، شناخته شدن کشور کوچک‌شان را مدیون پیتر جکسون و فیلم‌هایش [و لوکیشن‌هایی که اغلب از نیوزیلند انتخاب می‌کند] باشند! هابیت: تباهی اسماگ نیز از این قاعده مستثنی نبوده و اغراق‌آمیز نیست اگر بگوییم ما پستی‌ها و بلندی‌های "سرزمین میانه" [۳] را اصلاً به‌واسطه‌ی نیوزیلند است که می‌شناسیم.

جزء بدیهیات است که هابیت: تباهی اسماگ طرفداران دوآتشه‌ی دنیای خلق‌شده توسط جناب تالکین را تمام‌وُکمال راضی نکند؛جنگِ علاقه‌مندان رمان‌ها و منابع اقتباس با سینماگران ظاهراً بی‌پایان است! چرا که در هر صورت، سینما [به‌واسطه‌ی تفاوت اساسی‌اش با مدیوم ادبیات] نمی‌تواند به‌طور صددرصد وفادار به متن اصلی باقی بماند. هابیت: تباهی اسماگ هم تافته‌ی جدابافته‌ای از این قانون کلی نیست.

هابیت: تباهی اسماگ یک اقتباس نعل‌به‌نعل از کتاب تالکین نیست و فیلمنامه‌نویس‌ها (پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو) تخیلات خودشان را هم به‌کار گرفته‌اند تا حفره‌های فیلمنامه‌ای را به حداقل برسانند و این دقیقاً همان چیزی است که به مذاق اکثر دلبستگان به جهان ساخته‌وُپرداخته‌ی پروفسور خوش نمی‌آید! بارزترین نمود دخالت مورد اشاره، وارد کردن اِلفی مؤنث به‌نام تائوریل (با بازی اوانجلین لی‌لی) به قصه و جان بخشیدن به‌ رابطه‌ی عاشقانه‌اش با یکی از دورف‌ها به‌اسم کیلی (با بازی ایدن ترنر) است که اتفاقاً به‌نظرم به فیلم، گرما و رنگ بخشیده و پربیراه نیست اگر ادعا کنم سر درآوردن از عاقبتِ این دلدادگی نیز می‌تواند از جمله عوامل ترغیب بیننده به تماشای قسمت سوم باشد.

اسماگی که برای فیلم طراحی شده، آن‌قدر باورپذیر و رعب‌آور از کار درآمده است که جلوه‌های ویژه‌ی فیلم (جو لتری، اریک سایندون، دیوید کلیتون و اریک رینولدز) به‌حق شایسته‌ی کاندیداتوری اسکار باشد؛ البته سهم صداپیشه‌ی اعجوبه‌ی اسماگ، بندیکت کامبربچ را هم در بالا بردن این تأثیرگذاری به‌هیچ‌روی نمی‌توان فراموش کرد. نقش‌گویی آقای کامبربچ به‌جای اسماگ چنان وزنی به هابیت: تباهی اسماگ داده است که تماشاگرانِ مشتاق به دیدن فیلمی نام‌گرفته از این اژدهای پرابهت را ابداً مأیوس نمی‌کند.

هابیت: تباهی اسماگ علاوه بر کاندیداتوری مذبور، در دو رشته‌ی بهترین صداگذاری (کریستوفر بویز، مایکل هجز، مایکل سمانیک و تونی جانسون) و تدوین صدا (برنت بورگ و کریس وارد) نیز نامزد کسب جایزه از هشتادوُششمین مراسم آکادمی بود. فیلم به‌علاوه توانست بیش از چهار برابر بودجه‌ی اولیه‌اش در گیشه فروش داشته باشد که برای چنین تولید عظیمی، رقم قابلِ توجهی به‌نظر می‌رسد.

قصد زیر سؤال بردن ارزش‌های هابیت‌ها را ندارم اما با وجود کثرت هواداران سینه‌چاک آثار پروفسور تالکین و خاطره‌ی خوب‌شان از هر سه اپیزود ارباب حلقه‌ها، اقدام آقای جکسون برای تولید این تریلوژی را باید به‌مثابه‌ی وارد شدن به یک بازیِ دوسر بُرد به‌حساب آورد! هابیت: تباهی اسماگ همان‌طور که اشاره شد، مقدمه‌ای برای عزیمت به سرزمین افسانه‌ای ارباب حلقه‌هاست؛ بنابراین چنانچه هنوز موفق به تماشای سه‌گانه‌ی درخشان مذکور نشده‌اید، پیشنهاد می‌کنم اول نسخه‌های اکستنددِ [۴] هابیت‌ها را ببینید.

مسئله‌ی ریتم در هابیت: تباهی اسماگ در مقایسه با هابیت: یک سفر غیرمنتظره وضع بهتری دارد و بیننده را کم‌تر خسته می‌کند. خوشبختانه هابیت: تباهی اسماگ تا حدی قابلِ اعتنا از ایرادات گل‌درشتِ منتسب به قسمت اول [به‌عنوان مثال: در زمینه‌ی فیلمنامه و اسپشیال‌افکت] که [حتی] صدای برخی علاقه‌مندان سرسخت مجموعه را درآورده بود(!)، مبراست. هابیت: تباهی اسماگ در عین حال، احتمالاً بیش‌تر [از هر گونه‌ی دیگری] دلِ دوست‌داران سینمای اکشن را به‌دست خواهد آورد. پیتر جکسون در تزریق حال‌وُهوایی هراس‌آلود به هابیت: تباهی اسماگ نیز موفق عمل کرده که معتقدم از پوئن‌های مثبت فیلم است.

چنانچه بنا باشد سه بخش هابیت را به همدیگر بچسبانیم تا تشکیل فیلمی واحد بدهد؛ هابیت: یک سفر غیرمنتظره وظیفه‌ی مقدمه‌چینی و شناساندن کاراکتر‌ها را بر عهده دارد، هابیت: تباهی اسماگ به‌منزله‌ی بدنه‌ی ماجراست و به سیر وقایع سرعت می‌بخشد و نهایتاً هابیت: نبرد پنج سپاه را داریم که از عنوان‌اش می‌توان حدس زد تکلیف تمامی قضایا را روشن می‌کند و درواقع فصل نتیجه‌گیری داستان به‌شمار می‌آید.

ویژگی غیرقابلِ انکار تریلوژی هابیت را بایستی فیلم‌به‌فیلم بهتر شدن و افزایش دوزِ هیجانِ مجموعه محسوب کرد. نگارنده طی نوشتاری دیگر، اختصاصاً به حُسنِ ختام این سری یعنی هابیت: نبرد پنج سپاه پرداخته است [۵]. وجه تمایز هابیت: تباهی اسماگ از سایر فیلم‌های مجموعه‌ی هابیت، بالا بودن بار طنزش است که آن را جذاب‌تر و قابلِ‌تحمل‌تر کرده. هابیت: تباهی اسماگ درست مثل هابیت: یک سفر غیرمنتظره تماشاگرش را در اشتیاق پی بردن به ادامه‌ی ماجراهای فیلم نگه می‌دارد و همان‌جایی تمام می‌شود که باید.

از جمله نکاتی که به‌عنوان ضعف مجموعه‌ی هابیت [و علی‌الخصوص قسمت اول] روی آن مانور زیادی داده می‌شد، کُندی‌اش بود. حتی اگر صحت چنین اتهامی را پذیرا باشم، من یکی جزء گروهی از مخاطبان این تریلوژی بودم که به هیچ قیمتی دوست نداشتم پایم را از سرزمین رازآلودِ میانی بیرون بگذارم و بدم نمی‌آمد قهرمان‌هایمان ۱۰ سال دیگر به اره‌بور برسند! هابیت‌ها شاید به پای غنای سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها نرسند اما بی‌انصافیِ محض است که جکسون و همکاران‌اش را در انتقالِ توأم با جذابیتِ جادوی تالکین به پرده‌ی نقره‌ای، شکست‌خورده خطاب کنیم. از شما چه پنهان که پس از رجوع به حافظه‌ی سینمایی‌ام برای نوشتن طعم سینمای ۱۳۴، بدجور وسوسه شده‌ام تا دوباره هر ۶ ارمغان آقای جکسون از دنیای دست‌نوشته‌های عالیجناب تالکین را مرور کنم!

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴

 

[۱]: Erebor.

[۲]: Durin's Day، اولین روز سال دورفی را مطابق آخرین ماه نوی پاییز محاسبه می‌کردند؛ یعنی ماه نویی که بین دو هفته از ششم اکتبر امروزی رخ می‌داد. ولی در هر سال جدید، روز دورین نبود. تورین می‌گوید: «وقتی که آخرین ماه پاییز و خورشید با هم در آسمان باشند آن را نیز روز دورین می‌خوانیم.» به‌اصطلاح، تنها یک سال نوی دورفی هست که چنین روز دورینی در آن رخ داده باشد (فرهنگ‌نامه‌ی وبگاه آردا).

[۳]: Middle-earth، نام سرزمین‌هایی تخیلی است که بعضی از داستان‌های جی.آر.آر. تالکین در آن اتفاق می‌افتند؛ در مقابل آمان یا سرزمین‌های نامیرا که والاهای فرشته‌سان به‌همراه بیش‌تر الف‌های برین در آن‌جا زندگی می‌کنند. این واژه ترجمه‌ی لغت انگلیسی میانه middel-erde است (در آلمانی مدرن، mittelerde)؛ که خودِ آن هم از واژه‌ی انگلیسی قدیم Middangeard مشتق شده‌ است. سرزمین میانه بخشی از دنیای بزرگ‌تری است که آردا نامیده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ سرزمین میانی).

[۴]: Extended Edition.

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد هابیت: نبرد پنج سپاه، رجوع کنید به «هم شادمانی، هم اندوه»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

درباره‌ی الی؛ نقد و بررسی فیلم «بالا» ساخته‌ی پیت داکتر

Up

كارگردان: پیت داکتر [با همکاری باب پیترسون]

فيلمنامه: پیت داکتر و باب پیترسون

بازيگران: ادوارد اسنر، کریستوفر پلامر، جردن ناگای و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: انیمیشن، ماجراجویانه، کمدی

بودجه: ۱۷۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۷۳۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر، ۲۰۱۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۳: بالا (Up)

 

محال است که بالا را ببینید و آن [کم‌تر از] ۵ دقیقه‌ی بی‌نظیرش را از خاطر ببرید. طی مدت زمان مورد اشاره، طلوع و غروب یک زندگی مشترک، در نهایتِ ایجاز و به منقلب‌کننده‌ترین نحو به تصویر کشیده می‌شود. آسمان به زمین نمی‌آید اگر گاهی هم فیلمی اشک‌مان را دربیاورد! ۵ دقیقه‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنم، سروُته دارد و به‌سادگی می‌توان فیلم کوتاهی درخشان محسوب‌اش کرد زیرا بدون خدشه برداشتن تمامیت‌اش، پتانسیلِ این را دارد که [مستقل از خود فیلم] بارها به تماشایش نشست.

بالا قصه‌ی زندگی کارل فردریکسون (با صداپیشگی ادوارد اسنر) است، پیرمردِ سابقاً بادکنک‌فروشی که پس از درگذشت همسر دلبند‌ خود [الی] با دنیا، رنگ‌ها و زیبایی‌هایش قهر کرده. وقوع حادثه‌ای باعث می‌گردد تا کارل بعد از یک عمر، به صرافت عملی کردن قول‌اش به الی بیفتد. درست زمانی که نزدیک است بدخلقیِ پیرمرد کار دست‌اش بدهد و پایش را به آسایشگاه سالمندان باز کند، آقای فردریکسون خانه‌ی خاطرات‌اش با الی را به سمت سرزمین آرزوهای بچگی‌شان به پرواز درمی‌آورد؛ غافل از این‌که در این سفرِ دوروُدراز تنها نیست و پسربچه‌ی ۸ ساله‌ی چاق و بامزه‌ای به‌نام راسل (با صداپیشگی جردن ناگای) او را همراهی می‌کند...

بالا سرآغازی غیرمتعارف دارد و عادت مخاطب را برهم می‌زند. بالا در همان اولِ بسم‌الله یکی از دو کاراکتری را که بیننده حدس می‌زند نقشی محوری در ادامه‌ی فیلم داشته باشد، می‌کُشد! هم‌چنین اغلب بینندگان [علی‌الخصوص از نوع داخلی!] در مواجهه با انیمیشن‌ها انتظار دیدن اثری سراسر شوخ‌وُشنگ دارند درحالی‌که از تماشای مقدمه‌ی بالا همه‌ی آن‌چه گیرِ تماشاگر می‌آید، غلیان احساسات و اندوهِ متعاقب‌اش است. اتخاذ چنین راهی جهت ورود به جهان داستانی انیمیشنی که ۱۷۵ میلیون دلار خرج برداشته را [به‌علاوه‌ی در محوریت گذاشتنِ پیرمردی ۷۸ ساله و گَنده‌دماغ!] می‌شود یک ریسک به‌حساب آورد!

عامل پیش‌برنده‌ی ماجراهای بالا، عشق و دلدادگیِ کارل و الی است به‌اضافه‌ی انگیزه‌ی مجاب‌کننده‌ی پیرمرد برای برآورده ساختن آرزوی دیرینه‌ی الی. زندگی کارل محافظه‌کار و ایضاً کل فیلم از عشق و امید و شجاعتی که در وجود الی می‌جوشید، رنگ می‌گیرد. حضور الی در بالا هم‌ارز رُلی افتخاری نیست که پس از فقدان‌اش [از سوی مخاطب] به دست فراموشی سپرده شود؛ الی را از آغاز تا انجام می‌توان در فیلم ردیابی کرد. بالا به‌واقع درباره‌ی الی، بلندپروازی‌ها و شوق بی‌حدوُحصر او به ماجراجویی است.

تمِ به‌دفعات استفاده‌شده‌ی "رؤیاهایت را فراموش نکن" هرچند جلوه‌ای [زیادی] دِمُده دارد ولی در نظر داشته باشید که طرفِ حساب‌مان حرفه‌ای‌های اعجوبه‌ی پیکسار هستند و این یعنی قرار است شگفت‌زده شویم! اصلاً هر وقت سروُکله‌ی چراغ‌مطالعه‌ی بازیگوش پیکسار در تیتراژ فیلمی پیدا ‌شود، می‌توانیم تا اندازه‌ی قابلِ اعتنایی از بالا بودن کیفیت و جذابیت‌ آن اطمینان داشته باشیم؛ به‌خصوص اگر بدانیم پیکساری‌ها تاکنون [۱] هیچ پروژه‌ی شکست‌خورده‌ای نداشته‌اند و اصطلاحاً بی‌گدار به آب نمی‌زنند!

ایده‌ی از زمین کنده شدن خانه‌ی کارل و الی توسط یک‌عالم بادکنکِ رنگی‌رنگی نیز گرچه ممکن است کلاسیکی هم‌چون جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را به‌یاد بعضی‌ها بیاورد اما به‌علت طراحی هوشمندانه و اجرای دقیق و عاری از عیب‌وُنقصِ فصل پرواز، بکر و اورجینال به‌نظر می‌رسد. جای پای چند ژانر و ساب‌ژانر مختلف در فیلم قابلِ تشخیص است که احتمالاً باید جالب‌ترین‌شان قرار گرفتن بالا در زمره‌ی فیلم‌های رفاقتی [۲] باشد.

به‌غیر از آقای فردریکسون که مربعی و چهارگوش است، بقیه‌ی کاراکترهایی که پس از مرگ الی وارد خلوت پیرمرد می‌شوند [راسل، داگ و کوین] هریک به‌نوعی گرد و قلمبه هستند(!) و تداعی‌کننده‌ی چهره‌ی مهربان همسرش. بالا مثل تمامیِ فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما، برای جزئیات اهمیتی وافر قائل شده است و با گشاده‌دستی به تماشاگر اجازه می‌دهد از کشف و کنارِ یکدیگر چیدن‌شان لذت ببرد.

بالا از پرافتخارترین انیمیشن‌هایی است که تا به حال ساخته شده؛ فقط توجه‌تان را جلب می‌کنم به انتخاب‌اش برای افتتاح کنِ شصت‌وُدوم [۳]، ۵ نامزدی فیلم در هشتادوُدومین مراسم آکادمی و نیز برگزیده شدن‌اش به‌عنوان "بهترین انیمیشن سال" در اسکار، گلدن گلوب و بفتا. بالا هم‌چنین به‌لحاظ تجاری موفق ظاهر شد و توانست بیش‌تر از ۴ برابر هزینه‌ی تولیدش فروش داشته باشد که بر محبوبیت آن نزد مخاطبان خاص و عام تأکید دارد. بالا [به‌قول معروف] هم فال و هم تماشاست! و به عقیده‌ی نگارنده [و بی‌اغراق] نمونه‌ی سینمای ناب چرا که هم به فکر وادارمان می‌کند و هم حسابی سرگرم‌کننده و فرح‌بخش است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴

[۱]: از ۱۹۸۶ تا ۲۰۱۵.

[۲]: Buddy Film.

[۳]: این اولین‌بار بود که یک انیمیشن برای افتتاحیه‌ی فستیوال کن انتخاب می‌شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اتحاد به‌سبک بوقلمونی! نقد و بررسی فیلم «پرندگان آزاد» ساخته‌ی جیمی هایوارد

Free Birds

كارگردان: جیمی هایوارد

فيلمنامه: جیمی هایوارد و اسکات موزیر

صداپیشگان: اوون ویلسون، وودی هارلسون، امی پولر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: انیمیشن، ماجراجویانه، کمدی

بودجه: ۵۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۳: پرندگان آزاد (Free Birds)

 

به‌شکل جدی سینمای انیمیشن را دنبال می‌کنم، همه‌ی فیلم‌های مهم [و متوسط به بالا!] را می‌بینم و همیشه منتظر تازه‌های اکران هستم؛ اما در این ۳ سالی که گذشت و در حال سپری شدن است [۱] یافتن انیمیشنی شش‌دانگ و از هر نظر عالی و جذاب، کار حضرت فیل شده! [۲] در چنین برهوتی، چاره‌ای برایمان نمی‌ماند جز این‌که به متوسط‌ها و بالاتر از متوسط‌هایی که حداقل سرگرم‌کننده‌اند، دل‌خوش باشیم و انیمیشنِ سه‌بعدی کامپیوتری پرندگان آزاد یکی از همین‌هاست!

بعد از هورتون صدایی می‌شنود! (Horton Hears a Who) [محصول ۲۰۰۸] [۳] پرندگان آزاد دومین انیمیشن سینماییِ جیمی هایوارد در مقام کارگردان است. «بوقلمونی به‌نام رجی (با صداپیشگی اوون ویلسون) در هول‌وُهراس دائمی از بریان شدن طی جشن شکرگزاری [۴] به‌سر می‌برد! پس از این‌که تلاش‌های رجی برای آگاه کردن بقیه‌ی بوقلمون‌ها از سرنوشتی که انتظارشان را می‌کشد، بی‌نتیجه می‌ماند، با بوقلمون قوی‌هیکلی به‌اسم جیک (با صداپیشگی وودی هارلسون) آشنا می‌شود که ادعا می‌کند توسط "بوقلمون کبیر" انتخاب شده است تا به گذشته برود و سنت قدیمی سِرو شدن بوقلمون‌ها در عید شکرگزاری را به‌هم بزند...»

هرچند این‌جور به‌نظر می‌رسد که تاریخ‌مصرف ایده‌ی "سفر در زمان" دیگر تمام شده است اما از بینِ انیمیشن‌های تازه تولیدشده، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف/ ۲۰۱۴] [۵] و اقلاً دوسوم از پرندگان آزاد ثابت می‌کنند که با این ایده‌ با وجود نخ‌نما شدن‌اش هم‌چنان می‌توان مخاطب جذب کرد. پرندگان آزاد مقدمه‌چینی و افتتاحیه‌ی بسیار خوبی دارد؛ رجی طوری از سرنوشت تلخ و محتوم بوقلمون‌ها در روز شکرگزاری حرف می‌زند که دل‌مان برایشان کباب می‌شود و ناخودآگاه با این زبان‌بسته‌های طفلکی‌ همدردی می‌کنیم!

این انیمیشن را استودیو ریل اف‌ایکس (Reel FX Creative Studios) تولید کرده و با وجود این‌که محصول کمپانی‌های باسابقه‌تر و اسم‌وُرسم‌دارتری هم‌چون والت دیزنی یا دریم‌ورکس نیست، به‌نظرم پرندگان آزاد [حداقل تا یک ساعت گذشته از شروع فیلم] از کاندیداهای دو کمپانی مذکور در هشتادوُششمین مراسم اسکار، یعنی منجمد (Frozen) [ساخته‌ی مشترک کریس باک و جنیفر لی/ ۲۰۱۳] [۶] و خانواده‌ی کُرودها (The Croods) [ساخته‌ی مشترک کرک دمیکو و کریس سندرز/ ۲۰۱۳] مهیج‌تر از آب درآمده. دوسوم ابتداییِ پرندگان آزاد لبریز از ماجراهای هیجان‌انگیزِ پی‌درپی و دیالوگ‌های خنده‌دار است.

متأسفانه نیم ساعت پایانی به‌لحاظ برخورداری از دو امتیاز مورد اشاره، هم‌عرض دقایق پیشین نیست و پرندگان آزاد [به‌ویژه پس از لو رفتن مخفی‌گاه بوقلمون‌ها] جذابیت‌اش را به‌تدریج از دست می‌دهد. دلیل فروش نسبتاً پایین فیلم را نیز در همین افت کیفی باید جست‌وُجو کرد. پرندگان آزاد در یک‌سوم آخر، گاه بی‌خودی پیچیده می‌شود و گاهی هم آبکی! با این‌همه نمی‌توان پرندگان آزاد را فاقد ارزش دانست؛ پرندگان آزاد انیمیشنی بی‌ادعاست که علاوه بر ۶۰ دقیقه‌ی پرماجرا، ایده‌های بسیار بامزه‌ای هم دارد؛ مثلاً به‌یاد بیاورید زمانی را که جیک از کیفیت بالای زوم و فوکوس دوربینی که اصلاً وجود خارجی ندارد، سر ذوق می‌آید!

گرچه به‌عنوان پای ثابتِ تماشای انیمیشن‌ها، قبول دارم که انیمیشن دیدن با دوبله‌ی فارسی لذتی خاص دارد اما از خیر صداهای اصلیِ بعضی فیلم‌ها نمی‌توان گذشت؛ از جمله همین پرندگان آزاد. حیف است صداپیشگیِ درجه‌ی یکِ اوون ویلسون و به‌خصوص وودی هارلسون را از دست داد! بنابراین توصیه می‌کنم که پرندگان آزاد را حتماً با زبان اصلی ببینید! مورد دیگر این‌که درست است پرندگان آزاد [اصطلاحاً] گرافیکِ فوق‌العاده‌ای در حدّ و اندازه‌ی محصولات غول‌های انیمیشن‌سازی ندارد، ولی کیفیت بصری‌اش آن‌قدر کم نیست که به ارتباط تماشاگر با اثر لطمه وارد کند و غیرقابلِ تحمل باشد.

پرندگان آزاد برای بینندگان کم‌سن‌وُسال‌تر و به‌طور کلی هر مخاطبی که برای اشارات سیاسیِ آشکار و نهان فیلم [به‌عنوان مثال: تقابل دموکرات‌های کله‌آبی و جمهوری‌خواه‌های کله‌سُرخ! برتری دادن به دموکرات‌ها و دعوت به وحدتِ ثمربخشِ دو حزب] تره هم خُرد نمی‌کنند، جنبه‌ی سرگرم‌کنندگی بیش‌تری خواهد داشت! به هر حال از انیمیشنی که کاراکترهای اصلی‌اش بوقلمون‌ها هستند، نباید انتظار زیادی داشت! فیلم‌تان را ببینید، چیپس و ماست‌تان را نوش جان کنید و از بعدازظهرِ جمعه‌تان لذت ببرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۰۱۳، ۲۰۱۴ و تا این‌جای ۲۰۱۵.

[۲]: از میان تولیدات ۲۰۱۳ منِ نفرت‌انگیز ۲ (Despicable Me 2) [ساخته‌ی مشترک پیر کافین و کریس رناد]، از ۲۰۱۴ ۶ قهرمان بزرگ (Big Hero 6) [ساخته‌ی مشترک دان هال و كريس ويليامز]، غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک آنتونی استاچی و گراهام آنابل]، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف] و از آغاز ۲۰۱۵ تاکنون با اغماض جادوی اسرارآمیز (Strange Magic) [ساخته‌ی گری رایدستورم] را دوست داشته‌ام. ضمن این‌که توجه داشته باشید نسخه‌ی باکیفیت Inside Out و Minions هنوز توزیع نشده است و طبیعتاً ندیدم‌شان.

[۳]: ترجمه‌ی درست عنوان فیلم مذکور، "هورتن صدای هو (Who) می‌شنود" است.

[۴]: روز شکرگزاری (Thanksgiving Day) یکی از اعیاد ملی در کشور آمریکاست. این عید هر ‌ساله در چهارمین پنجشنبه‌ی ماه نوامبر و در پایان فصل درو گرامی داشته می‌شود. این مراسم به‌صورت سالیانه برای تشکر از دارایی‌هایی مادی و معنوی یک فرد صورت می‌گیرد. این روز، یکی از تعطیلات فدرال در آمریکاست. رسم است که آمریکائیان در این روز از نعمات فراوان در زندگی خود یاد و قدردانی کرده و برای شام در این روز بوقلمون صرف می‌کنند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ روز شکرگزاری آمریکا).

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد آقای پیبادی و شرمن، رجوع کنید به «مفرح، فکرشده و پرماجرا»؛ بازنشرشده در چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: اسکار بهترین انیمیشنِ آن سال به منجمد رسید.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اینک آخرالزمان! نقد و بررسی فیلم «زامبی‌لند» ساخته‌ی روبن فلچر

Zombieland

كارگردان: روبن فلچر

فيلمنامه: رت ریس و پاول ورنیک

بازيگران: جسی آیزنبرگ، وودی هارلسون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۸ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، کمدی، ترسناک

بودجه: بیش‌تر از ۲۳ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۰۲ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۰: زامبی‌لند (Zombieland)

 

پیش‌تر از علاقه‌ی ویژه‌ام به آثار رده‌ی سینمای وحشت پرده برداشته و تا قبل از این شماره نیز به نقد و بررسی ۲۰ فیلم‌ترسناک در طعم سینما پرداخته‌ام [۱] اما چنانچه به فهرست فیلم‌های مورد اشاره نگاهی دقیق بیندازید، درخواهید یافت که تاکنون [در این صفحه] در ساب‌ژانر زامبی فیلمی نداشته‌ایم؛ دلیل‌اش این است که اصولاً زامبی‌ها از عهده‌ی ترساندن نگارنده برنمی‌آیند و خیلی جدی‌شان نمی‌گیرم! به‌جز ساخته‌های قلیلی نظیرِ [REC] [محصول ۲۰۰۷] و [REC2] [محصول ۲۰۰۹] [هر دو به کارگردانیِ مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا] و ۲۸ روز بعد (Twenty Eight Days Later) [ساخته‌ی دنی بویل/ ۲۰۰۲] به فیلم درست‌وُحسابی‌ای که رویم تأثیر بگذارد، برنخورده‌ام.

با وجود این‌که سینما را [به‌اصطلاح] درهم دوست دارم و از هر ژانر و ساب‌ژانری فیلم می‌بینم، به‌نظرم یکی از بی‌ربط‌ترین انواع سینمایی، کمدی-ترسناک است! جور درنمی‌آید که هم ترسید و هم خندید! ساخت چنین معجونی از نوع متعادل‌اش [مشابه اتفاقی که مثلاً در کمدی-درام‌های تراز اول می‌افتد] شدنی نیست و اغلب کفه‌ی ترازو به سمت مسخرگی و لوده‌بازی سنگینی می‌کند. با توجه به آن‌چه در پاراگراف پیشین نوشتم، احتمالاً بو برده‌اید که می‌خواهم بحث را به کجا برسانم! به‌شخصه تنها موقعی می‌توانم از یک کمدی-ترسناک لذت ببرم که پیکان شوخی‌های فیلم، زامبی‌ها را نشانه بگیرد و سوژه‌های خنده همین مردگان متحرکِ زبان‌نفهم باشند! چرا که فیلم‌ترسناک‌های زیرشاخه‌ی زامبی را کمدی‌های بالقوه‌ای می‌دانم که درصورت کم‌فروشی و نابلدیِ کارگردان و بقیه‌ی عوامل دست‌اندرکار، به‌راحتی قابلیت بالفعل شدن دارند! یعنی صاحب پتانسیل فراوانی جهت استحاله به کمدی‌های ناخواسته هستند!

خوشبختانه روبن فلچر و همکاران‌اش در زامبی‌لند [۲] بلاتکلیف نبوده‌اند؛ فیلم نه یک کمدی ناخواسته است و نه اجرایی خام‌دستانه دارد. زامبی‌لند سعی می‌کند روی مرز باریک کمدی و وحشت راه برود؛ تلاشی که [اگر بخواهیم ذوق‌زدگی به خرج ندهیم] همیشه هم مثمرثمر واقع نشده [و گاهی سیطره‌ی وجهه‌ی کمیک، بیش‌تر می‌شود] اما کلیتِ کار، قابلِ قبول است به‌طوری‌که معتقدم زامبی‌لند در سطور اولیه‌ی لیست نه‌چندان بلندبالای برترین کمدی-ترسناک‌های تاریخ سینما جای می‌گیرد.

«پسری جوان (با بازی جسی آیزنبرگ) که به‌واسطه‌ی رعایت یک‌سری قوانین من‌درآوردی ولی کارآمد توانسته از گزند زامبی‌ها در امان بماند، تصمیم می‌گیرد برای باخبر شدن از احوال خانواده‌اش راهیِ کلمبوسِ اوهایو شود. او در بین راه به مرد جاافتاده‌ی به‌ظاهر خشن و عجیب‌وُغریبی (با بازی وودی هارلسون) برمی‌خورد که عازم تالاهاسیِ فلوریداست و از آنجا که کلمبوس و تالاهاسی هر دو در شرق ایالات متحده هستند، همسفر می‌شوند. اما آن‌ها آخرین بازمانده‌های آمریکا نیستند، چیزی نمی‌گذرد که سروُکله‌ی ویچیتا (با بازی اما استون) و خواهر کوچک‌ترش (با بازی ابیگیل برسلین) هم پیدا می‌شود؛ دو دختر زبروُزرنگ که بلدند چطور گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند!...»

زامبی‌لند هم‌چون فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخور [و اساساً هر فیلم به‌دردبخور دیگری!] افتتاحیه‌ی درگیرکننده و جذابی دارد. ما از طریق دیدن تصاویری از یک ایالات متحده‌ی بلبشو و زامبی‌زده [۳] و شنیدن متنی بامزه که با لحن بامزه‌تری توسط جسی آیزنبرگ [به‌عنوان کاراکتر اصلی فیلم و راوی داستان] ادا می‌شود، وارد جهان آخرالزمانیِ زامبی‌لند می‌شویم! چیزی که در حال شنیدن‌اش هستیم، درواقع دستورالعمل‌های ضروری آقای کلمبوس برای زنده ماندن در این آشفته‌بازارِ بی‌دروُپیکر است! بعد از این شروع کنجکاوی‌برانگیز، می‌رسیم به تیتراژی فکرشده و تماشایی متشکل از ۱۵ پلان اسلوموشن از زامبی‌ها یا بخت‌برگشته‌هایی که به‌نحوی خنده‌دار به چنگ زامبی‌ها گرفتار شده‌اند! علی‌رغم خون غلیظ و چندش‌آوری که از دهان زامبی‌ها بیرون می‌جهد، مقدمه‌ی پیش‌گفته و تیتراژ حاضر باعث می‌شوند تا حسابی اشتها و انگیزه‌مان برای دیدن فیلم بالا برود!

زامبی‌لند به‌علاوه به تبعیت از فیلم‌ترسناک‌ها، غافلگیری‌های مخصوص به خودش را نیز دارد که اصلی‌ترین‌شان‌‌ همان فصل رودررو شدن با بیل موری (با بازی بیل موری!) در خانه‌ی درندشت‌اش است! این حضور تقریباً ۵ دقیقه‌ایِ آقای موری، بی‌اغراق یکی از درخشان‌ترین کمیوهای [۴] سینماست که هم سروُته دارد و هم به‌هیچ‌وجه به‌نظر نمی‌رسد که بی‌خودی به فیلم چسبانده شده باشد. زامبی‌لند هم‌چنین یک فیلم جاده‌ای است که ایده‌ی امتحان‌پس‌داده و با این حال [هنوز] معرکه‌ی همراه شدن چند آدم نامربوط و به تفاهم رسیدنِ نهایی‌شان را به‌کار می‌گیرد که آمریکایی‌ها خبره‌ی سینمایی کردن‌اش هستند.

علاوه بر سروُشکلِ خوب فیلم و رعایت استانداردهای ژانرها و ساب‌ژانرهایی که زامبی‌لند را می‌توان به‌شان منتسب کرد، بازی‌های درجه‌ی یک بازیگران هم امتیازی است غیرقابلِ اغماض؛ بی‌خود نبوده که درصد بالایی از نامزدی‌های زامبی‌لند در فصل جوایز [۵] را بازیگران‌اش کسب کردند. می‌توانیم با صرف زمانی کم‌تر از یک ساعت و نیم، با زامبی‌لند هیجان‌زده و سرگرم شویم و بخندیم! دیگر حُسنِ زامبی‌لند، مبتذل نبودن‌اش است؛ آن درجه‌ی R که به فیلم تعلق گرفته فقط به‌خاطر خشونت ذاتی زامبی‌هاست که به هر حال چون عقل درست‌وُدرمانی ندارند، نمی‌شود توقع بیش‌تری ازشان داشت!

اگر شما هم مثل من زامبی‌ها را موجودات احمقی به‌حساب می‌آورید که مستحق دست انداختن‌اند، از بازی و نحوه‌ی دیالوگ گفتنِ وودی هارلسون لذت می‌برید و البته از خون و گوشتی که از لب‌وُلوچه‌ی زامبی‌ها آویزان است چندان حال‌تان به‌هم نمی‌خورد، تماشای زامبی‌لند را بی‌معطلی در سرلوحه‌ی امور زندگی‌تان قرار بدهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که درباره‌شان نوشته‌ام، به این‌جا مراجعه کنید.

[۲]: گرچه عنوان فیلم را "سرزمین زامبی‌ها" ترجمه‌ کرده‌اند اما فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود؛ مثل دیزنی‌لند، واترلند و...

[۳]: کلمبوس [راوی فیلم]، آمریکای تسخیرشده به‌وسیله‌ی زامبی‌ها را "زامبی‌لند" می‌نامد!

[۴]: کمیو (cameo)، تک‌جلوه یا حضور افتخاری؛ به حضور کوتاه یا استفاده از صدای چهره‌های هنرهای نمایشی و یا به‌کارگیری یک نفر در نقش خودش گفته می‌شود. این نقش‌ها اغلب کوتاه هستند و اکثراً بدون کلام‌اند و در بیش‌تر موارد این حضور دلیل مشخصی دارد [برای نمونه، بازیگری از یک فیلم قدیمی در همان نقش و در نسخه‌ی بازسازی‌شده بازی کند] یا چهره‌ی مشهوری در نقش فرد ناشناسی نمایش داده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تک‌جلوه).

[۵]: براساس اطلاعات موجود در صفحه‌ی مختصِ فیلم در سایت IMDb، زامبی‌لند ۳۵ نامزدی را تجربه کرده که برای یک کمدی-ترسناک رکورد خوبی است (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۴ آگوست ۲۰۱۵).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نبرد با آبی بی‌کران؛ نقد و بررسی فیلم «همه‌چیز از دست رفته» ساخته‌ی جی. سی. چندور

All Is Lost

كارگردان: جی. سی. چندور

فيلمنامه: جی. سی. چندور

بازيگر: رابرت ردفورد

محصول: آمریکا و کانادا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، درام

بودجه: ۸ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۱۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز: کاندیدای اسکار بهترین تدوین صدا، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۰: همه‌چیز از دست رفته (All Is Lost)

 

همه‌چیز از دست رفته دومین ساخته‌ی سینمایی جی. سی. چندور، داستان مردی سالخورده (با بازی رابرت ردفورد) را تعریف می‌کند که قایق‌اش حین دریانوردی در اقیانوس هند گرفتار سانحه‌ی سختی می‌شود؛ سانحه‌ای که پیرمردِ تک‌وُتنها را در موقعیتی بغرنج قرار می‌دهد... جفری مک‌دونالد چندور با نویسندگی و کارگردانی همه‌چیز از دست رفته، درواقع شیفتگانِ اولین ساخته‌اش را اساسی غافلگیر کرد! این فیلم هیچ ربطی به درام پربازیگر و آکنده از کثافت‌کاری‌های وال‌استریتیِ مارجین کال (Margin Call) [محصول ۲۰۱۱] [۱] ندارد.

همه‌چیز از دست رفته -با عنوان کامل‌ترِ "همه‌چیز از دست رفته است"- فرصتی استثنایی برای آقای ردفوردِ ۷۷ ساله فراهم می‌آورد تا حدود یک ساعت و نیم با نمایشی کاملاً تک‌نفره در سکوت، سرگرم‌مان کند. در طول تاریخ سینما، بوده‌اند فیلم‌هایی که مدت زمان قابلِ توجهی از آن‌ها به یک بازیگر اختصاص داشته است -مثل دورافتاده (Cast Away) [ساخته‌ی رابرت زمه‌کیس/ ۲۰۰۰] با بازی تام هنکس و یا دفن‌شده (Buried) [ساخته‌ی رودریگو کورتس/ ۲۰۱۰] با بازی رایان رینولدز- اما برای این موردِ ویژه که کلّ تایم یک فیلم، فقط و فقط متعلق به یک بازیگر باشد -حداقل حالا- به‌غیر از همه‌چیز از دست رفته نمونه‌ی شاخص، ماندگار و -در عین حال- سرگرم‌کننده‌ی دیگری به‌یاد نمی‌آورم [۲].

وقتی فیلمی یک شخصیت داشته باشد، طبیعتاً از دیالوگ هم خبری نیست(!) و کار بازیگر بسیار دشوارتر خواهد شد. شاید چندان خیال‌پردازانه نباشد اگر ادعا کنیم رابرت ردفورد که -علی‌الخصوص با راه‌اندازی فستیوال سینمایی ساندنس (Sundance Film Festival)- ید طولایی در حمایت از سینمای مستقل دارد [۳]؛ سرانجام تاوان این جانب‌داری‌اش را با نادیده گرفته شدن توسط داوران هشتادوُششمین مراسم آکادمی پرداخت کرد و حتی کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد هم نشد!

گفتگو ندارد که بازی در چنین نقشی، آمادگی بالای بدنی می‌طلبیده است؛ فیلمِ روی پرده، تأکیدی بر اهمیت کاری است که آقای ردفورد در این سن‌وُسال [۴] تمام‌وُکمال از عهده‌ی انجام‌اش برآمده. ضمن این‌که توجه داریم فقط بُعد فیزیکیِ قضیه مطرح نبوده است زیرا -همان‌طور که اشاره شد- رابرت ردفورد همه‌چیز از دست رفته را خودش دست‌تنها پیش می‌برد.

همه‌چیز از دست رفته همان‌طور که -به‌درستی- انتظارش را داریم، باند صدای فوق‌العاده‌ کارشده‌ای دارد. فیلم علاوه بر دو موردی که ذکر شد، از سایر جنبه‌ها نیز اثر شایسته‌ی اعتنا و هم‌چنین متفاوتی به‌شمار می‌رود. هنر آقای کارگردانِ همه‌چیز از دست رفته اینجاست که بدون به تصویر درآوردن حتی یک فلاش‌بک از گذشته‌ی مرد دریانوردِ پیر و بی‌این‌که نام‌اش را بدانیم، به سرنوشت او علاقه‌مندمان می‌کند به‌طوری‌که برای نجات‌اش دچار هیجان و اضطراب می‌شویم و از صمیم قلب آرزو می‌کنیم جان سالم به در ببرد.

از دیگر وجوه تمایز همه‌چیز از دست رفته آن است که -برخلاف انتظار- لحظات زیادی از فیلم، موسیقی ندارد. اظهارنظرِ صحیح‌تر درباره‌ی موزیک متنِ همه‌چیز از دست رفته این می‌تواند باشد که وسواس فراوانی به خرج داده شده است تا -در تضاد با این‌چنین مواردی- المانِ موسیقی در حدّ عاملی جهت پوشاندن عیوب احتمالی و به‌تعبیری، پر کردن خلاءهای فیلم تنزل پیدا نکند و کارکردی مخصوص به خود داشته باشد. این درست است که همه‌چیز از دست رفته اغلب عکسِ جریان آب شنا می‌کند اما آقای چندور تمهیداتی مؤثر به‌کار بسته است تا فیلم‌ ملال‌آور نشود.

به‌نظرم قضاوت درخصوص راهی که جی. سی. چندور برای تمام کردنِ فیلم‌اش برگزیده، سلیقه‌ای است -کمااین‌که به‌طور کلی حیطه‌ی نقد فیلم هم با سلیقه‌ی شخصی افراد سروُکار دارد- من این پایان‌بندیِ دوپهلوی همه‌چیز از دست رفته را دوست دارم. آقای چندور به‌هیچ‌وجه فیلمسازی آسان‌گیر نیست؛ تجربه‌ی تماشای فیلم‌های قبل و بعد از همه‌چیز از دست رفته، مارجین کال و خشن‌ترین سال (A Most Violent Year) [محصول ۲۰۱۴] -فارغ از این‌که دوست‌شان داشته باشیم یا نه- این مهم را ثابت می‌کند. بی‌انصافی است اگر چگونه به پایان بردنِ همه‌چیز از دست رفته را از سرِ بلاتکلیفی قلمداد کنیم آن‌هم با چنین اجرای درخشانی.

همه‌چیز از دست رفته فیلمی با محوریت به مبارزه برخاستن با آب‌های بی‌کرانه، تنهایی و مرگ است. مبارزه‌ای نابرابر با یگانه سلاحی به‌اسم امیدواری در شرایطی که همه‌چیز -یکی‌یکی- دارد از دست می‌رود. روی پرده‌ی نقره‌ای، چه کسی را تنهاتر از رابرت ردفوردِ همه‌چیز از دست رفته سراغ دارید؟ گاهی برای مزمزه‌ی طعم‌هایی دیگرگونه از سینما، چاره‌ای نداریم به‌جز این‌که کمی صبورتر باشیم؛ همه‌چیز از دست رفته ارزش‌اش را دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: جی. سی. چندور با همین فیلم اول‌اش مارجین کال توانست کاندیدای اسکار بهترین فیلم‌نامه‌ی غیراقتباسی شود.

[۲]: با اغماض، می‌شود Secret Honor را مثال زد به کارگردانی رابرت آلتمن [محصول ۱۹۸۴].

[۳]: Sundance Film Festival، جشنواره‌ی مشهور سینمایی که از سال ۱۹۹۱ میلادی در شهر پارک‌سیتی ایالت یوتا در ایالات متحده آمریکا آغاز به‌کار کرد. هدف از راه‌اندازیِ جشنواره‌ی فیلم ساندنس، حمایت از فیلم‌ها و فیلمسازان مستقل عنوان شده؛ بانی ساندس، رابرت ردفورد است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جشنواره‌ی فیلم ساندنس).

[۴]: ۷۷ سالگی در ۲۰۱۳ میلادی؛ سال تولید فیلم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هیجان‌انگیز، امیدوارکننده و... الهام‌بخش؛ نقد و بررسی فیلم «۶ قهرمان بزرگ» دان هال و كريس ويليامز

Big Hero 6

كارگردان: دان هال و كريس ويليامز

فيلمنامه: جوردن رابرتز، رابرت ال. ‌برد و دانیل گرسون [براساس کامیک‌بوکی از مارول]

صداپیشگان: رایان پاتر، اسکات ادسیت، دنیل هنی و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

دیزنی در پایان سال، عاقبت برگ برنده‌اش را روانه‌ی سالن‌های سینما کرد: ۶ قهرمان بزرگ و نه "قهرمان بزرگ [شماره‌ی] ۶"! [۱] بایستی از آقایان دان هال و كريس ويليامز متشکر باشیم که بالاخره کاراکتری فوق‌العاده دوست‌داشتنی به‌نام "بایمکس" را به ۲۰۱۴، سال کم‌فروغ سینمای انیمیشن هدیه دادند. بایمکس روباتی چاق، تودل‌برو، شیرین و مهربان است که با یک خمیر شیرینیِ سفید و گرم‌وُنرم اصلاً مو نمی‌زند!

سان‌فرانسوکیو [۲]، زمانی در آینده، پسر نوجوان نابغه‌ای به‌نام هیرو (با صداپیشگی رایان پاتر) همه‌ی فکروُذکرش را معطوف به مسابقات شرط‌بندی روی آدم‌آهنی‌ها [۳] کرده؛ برادر بزرگ‌اش، تاداشی (با صداپیشگی دنیل هنی) که دل‌نگرانِ هدر رفتن استعداد بالقوه‌ی هیرو است، او را به آزمایشگاه رباتیکِ محل تحصیل خود می‌برد. جایی که تاداشی در حال تکمیل اختراع منحصربه‌فردش یعنی بایمکس (با صداپیشگی اسکات ادسیت) است؛ یک ربات درمانگر...

۶ قهرمان بزرگ به‌غیر از یک شروعِ درگیرکننده، طی دقایق ابتدایی و به‌نحوی متقاعدکننده، مقدمات وقایع بعدی را تدارک می‌بیند. بعد از آن است که غافلگیری‌های ریزوُدرشت، یکی‌یکی از راه می‌رسند که لابد تصدیق می‌کنید بزرگ‌ترین‌شان همان برملا شدن هویت اصلیِ مرد نقاب‌دار است. ۶ قهرمان بزرگ لحظه‌به‌لحظه ماجرا دارد، می‌خنداند و مثل غذایی کامل، حسابی سیرمان می‌کند!

بایمکس از هر کاری که دریابد سرسوزنی در بهبودی بیمارش مؤثر خواهد افتاد، بی‌معطلی استقبال می‌کند. او تکه‌کلام بامزه‌ای هم دارد؛ هر زمان به مشکلی عدیده برمی‌خورد، با لحنی خنده‌دار می‌گوید: «اوه، نه!» طراحی کاراکتر بایمکس بی‌نهایت هوشمندانه و به‌شکلی است که کم‌ترین امکانات را برای ابراز درونیات‌اش در اختیار دارد اما دنیایی از مهربانی و احساس به جهانِ پیرامون‌اش، می‌بخشد.

۶ قهرمان بزرگ را به‌راحتی می‌توان به سه بخش -البته نامساوی!- تقسیم کرد. اول؛ استارت فیلم که با نبردِ تن‌به‌تن ربات‌ها زده می‌شود -اینجا به‌غلط تصور می‌کنید با انیمیشنی شبیهِ آسترو بوی (Astro Boy) [ساخته‌ی دیوید بوورز/ ۲۰۰۹] طرفید- و به مرگ ناگهانیِ تاداشی می‌انجامد. دوم؛ فصل آشنایی با بایمکس و تمام بامزه‌بازی‌هایش که به افسردگی و گوشه‌گیریِ هیرو خاتمه می‌دهد. سوم؛ بخش ابرقهرمانیِ فیلم که شامل ارتقاء بایمکس به رباتی جنگجو، شکل‌گیری گروه ۶ قهرمان، تعقیب‌وُگریز و مبارزه با مرد نقاب‌دار، فینال و پایان کار است.

لحظه‌ی سرنوشت‌سازِ ۶ قهرمان بزرگ که هیرو برای نجات جان خودش و ابیگیل (با صداپیشگی کتی لوز)، بالاخره از خدمات درمانیِ بایمکس اظهار رضایت می‌کند -با وجود تفاوت‌های تکنیکی و محتواییِ دو فیلم- تا حدودی یادآورِ انیمیشن دوبُعدی خاطره‌انگیز و بسیار دیده‌شده‌ی غول آهنی (The Iron Giant) [ساخته‌ی براد برد/ ۱۹۹۹] است. فیلمنامه‌ی ۶ قهرمان بزرگ توسط تیمی متشکل از جوردن رابرتز، رابرت ال. ‌برد و دانیل گرسون براساس مجموعهْ کامیک‌بوکی مهجورِ و ابرقهرمانانه -تحت همین عنوان- از انتشارات مارول کامیکس نوشته شده و نخستین محصول کمپانی والت دیزنی با اقتباس از یکی از تولیدات مارول است.

دیزنی پس از تهیه‌ی چند انیمیشن پرفروش و موفق با محوریت دخترهایی قهرمان -نظیر گیسوکمند (Tangled) [ساخته‌ی مشترک ناتان گرنو و بایرون هاوارد/ ۲۰۱۰]، دلیر (Brave) [ساخته‌ی مشترک مارک اندروز و براندا چپمن/ ۲۰۱۲] و منجمد (Frozen) [ساخته‌ی مشترک کریس باک و جنیفر لی/ ۲۰۱۳] [۴] این‌بار فرصت را به پسری نوجوان داده است که خودی نشان بدهد. مضمونِ محوری ۶ قهرمان بزرگ، مذمت انتقام‌جویی و تأکید بر اهمیت نوع‌دوستی است. فیلم هم‌چنین قابلیتِ این را دارد که شوقِ علم‌آموزی را در بیننده‌های کم‌سن‌وُسال‌ترش برانگیزد.

اوج ۶ قهرمان بزرگ که شامل جدال نهایی سوپرقهرمان‌ها و آدم‌بده‌ی داستان است، با سکانس فینال بیگ‌پروداکشن ابرقهرمانانه‌ی خوب ۲۰۱۴، مردان ایکس: روزهای گذشته‌ی آینده (X-Men: Days of Future Past) [ساخته‌ی برایان سینگر] برابری می‌کند و چیزی کم از آن ندارد. جنبه‌ی ابرقهرمانی و اکشنِ قوی فیلم را که کنار بگذاریم؛ ۶ قهرمان بزرگ نمونه‌ای قابلِ اعتنا از سینمای انیمیشن، در زمینه‌ی تلفیقِ به‌اندازه‌ی مایه‌های کمدی و درام است. از آنجا که دخترِ پررنگی ندارد و عاشقانه هم -به‌معنای معمول‌اش- نیست، بیش‌تر توجه پسرها را جلب خواهد کرد.

۶ قهرمان بزرگ در معرفیِ ضدقهرمان‌اش و چگونگی ریشه گرفتنِ نفرت در او، متفاوت‌تر از اغلب انیمیشن‌ها عمل می‌کند. بدمن قصه -اگر بشود اسم‌اش را بدمن گذاشت- یک دیوانه‌ی تمام‌عیار که قصدش به فنا دادن دنیا باشد(!)، نیست و انگیزه‌های شخصی و معقول‌تری دارد. ۶ قهرمان بزرگ مخاطب‌اش را کودن و سطحِ پایین فرض نمی‌کند. بد نیست اشاره کنم که تخطیِ چشمگیر ۶ قهرمان بزرگ از رویه‌ی معهودِ فیلم‌های انیمیشن، این است که سوپراستارها جای شخصیت‌ها حرف نزده‌اند و صدای آشنایی به گوش‌تان نخواهد رسید.

تمام انیمیشن‌های سال -که سرشان به تن‌شان می‌ارزید!- را دیده‌ام؛ پنج انیمیشن برتر ۲۰۱۴ به انتخاب من -به‌ترتیب- این‌ها هستند: ۶ قهرمان بزرگ، غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک گراهام آنابل و آنتونی استاچی]، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف]، کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز] و در سطح پایین‌تری از سایرین: پنگوئن‌های ماداگاسکار (Penguins of Madagascar) [ساخته‌ی مشترک اریک دارنل و سیمون جی. اسمیت]. تصور نمی‌کنم اطلاق لقبِ "بهترین انیمیشن ۲۰۱۴" به ۶ قهرمان بزرگ، ظلمی در حق انیمیشن‌های غالباً بی‌رمق سال به‌حساب بیاید حالا گیرم که آکادمی، اسکار را به فیلم دیگری بدهد [۵].

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: در رسانه‌های فارسی، مدام اسم فیلم به‌اشتباه "قهرمان بزرگ ۶" درج می‌شود.

[۲]: ترکیبِ سان‌فرانسیسکو و توکیو!

[۳]: چیزی مثل خروس‌بازیِ خودمان!

[۴]: دلیر و منجمد هر دو برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن سال طی دوره‌های ۸۵ و ۸۶ آکادمی شدند.

[۵]: این نقد و بررسی پیش از اهدای اسکار بهترین انیمیشن سال به ۶ قهرمان بزرگ نوشته شده است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهترین موزیکال سال؛ نقد و بررسی فیلم «به سوی جنگل» ساخته‌ی راب مارشال

Into the Woods

كارگردان: راب مارشال

فيلمنامه: جیمز لاپین [براساس نمایشنامه‌ی استیون ساندهایم]

بازیگران: جیمز کوردن، امیلی بلانت، مریل استریپ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: موزیکال، فانتزی، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

خانم‌ها و آقایان! عالیجناب راب مارشال و بانو مریل استریپ، شما را به تماشای بهترین فیلم موزیکالِ سال دعوت می‌کنند! به سوی جنگل براساس موزیکالی تحتِ ‌همین عنوان، نوشته‌ی استیون ساندهایم ساخته شده که نمایشی مطرح است. این موزیکال بسیار تحسین‌شده، نخستین‌بار، نوامبر ۱۹۸۷ در برادوی روی صحنه رفت و از آن زمان تاکنون به‌تناوب اجرا داشته و جوایز بسیاری کسب کرده است.

آرزوی نانوایی خوش‌قلب (با بازی جیمز کوردن) و همسرش (با بازی امیلی بلانت) بچه‌دار شدن است. همسایه‌ی جادوگرشان (با بازی مریل استریپ) آن‌ها را از وجود طلسمی باخبر می‌کند که اگر برداشته شود، صاحب فرزند خواهند شد. شرط ابطال طلسم، ورود به جنگل و آوردن چهار شئ گران‌بهایی است که پیرزن جادوگر برای دوباره به‌دست آوردن جوانی و زیبایی‌اش بدان‌ها نیاز دارد. مرد نانوا قبول می‌کند درحالی‌که جک (با بازی دانيل هتلستون)، سیندرلا (با بازی آنا کندریک) و شنل‌قرمزی (با بازی لی‌لا کراوفورد) هم هریک به‌قصدی راه جنگل را در پیش گرفته‌اند...

چنان‌که حدس زدید، به سوی جنگل تلفیقی خوشایند از افسانه‌های مشهورِ "جک و لوبیای سحرآمیز"، "سیندرلا"، "شنل‌قرمزی" و هم‌چنین "راپونزل" است. با وجود این‌که تمام داستان‌های مورد اشاره را -با جزئیاتِ کامل!- از حفظ هستیم اما اتمسفری بر فیلم حاکم است که به سوی جنگل را برای ما لبریزِ جذابیت و هیجان می‌سازد. متن ترانه‌ها، نحوه‌ی اجرایشان، صحنه‌آرایی و طراحی رقص‌های به سوی جنگل عالی هستند و در کنار یکدیگر، تشکیل مجموعه‌ای هماهنگ داده‌اند که سخت است المانِ ناکوکی از میان‌شان جدا کرد.

کار را باید به کاردان سپرد! و چه کسی کاربلدتر از آقای مارشال؟ فکر می‌کنم تنها یادآوریِ سه فیلم قابلِ اعتنا و موفق او در حیطه‌ی سینمای موزیکال و فانتزی، کافی باشد تا به دلیل اعتمادِ مجدد کمپانی عریض‌وُطویل والت دیزنی به او پی ببریم: شیکاگو (Chicago) [محصول ۲۰۰۲]، ناین (Nine) [محصول ۲۰۰۹] و دزدان دریایی کارائیب: سوار بر امواج ناشناخته (Pirates of the Caribbean: On Stranger Tides) [محصول ۲۰۱۱].

درست است که به سوی جنگل از فیزیک کوانتوم چیزی نمی‌گوید(!) و حرف‌های ساده‌اش را سرراست می‌زند اما اصلاً دلیل نمی‌شود که دستِ‌کم‌اش بگیریم. به سوی جنگل بیش‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید، حرف برای گفتن دارد، سرگرم‌تان می‌کند و در عین حال بدون این‌که -با پیام‌هایی گل‌درشت!‌- حال‌تان را به‌هم بزند، آموزنده است. به سوی جنگل یک کمدی-موزیکال است؛ با فیلم قهقهه نخواهید زد ولی لحظات بامزه کم ندارد.

بامزه‌ترین حضور، مختصِ خانم استریپ است! این جادوگرِ طلسم‌شده‌ی شلخته‌پلخته‌ی دزدزده هربار که در به سوی جنگل ظاهر می‌شود، موجی از انرژی همراه خودش می‌آورد که مشکل بتوان از دیدن‌اش لبخند به لب نیاورد! به‌ویژه اوقاتی که بی‌هوا بر سر نانوا و زن‌اش آوار می‌شود و با حالتی بینِ تحکم و درماندگی از آن‌ها درباره‌ی کاری که به‌شان سپرده است، پرس‌وُجو می‌کند!

مریل استریپ حینِ ایفای نقشِ ساحره‌ی به سوی جنگل، بدجنسی و خُل‌مشنگ‌بازی را -به یک اندازه و- توأمان دارد! خدا را شکر که برخلاف آن‌چه پاره‌ای از پوسترهای غلط‌اندازِ فیلم تداعی می‌کنند، شاهد یک جادوگر خبیث کلیشه‌ای نیستیم؛ بلکه به‌واسطه‌ی به سوی جنگل هرچه سریع‌تر بتوانیم خاطره‌ی تجربه‌ی ناموفق بازیگر محبوب‌مان در بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] را از یاد ببریم.

متأسفم که قصد دارم طرفدارانِ آقای دپ را ناامید کنم، او سرجمع ۴ دقیقه هم در به سوی جنگل بازی ندارد! برخلاف چیزی که در بعضی خبرها اعلام شده بود، جانی دپ نقش نانوا را بازی نمی‌کند و گرگ بد گنده‌ی قصه است! به‌نظرم انتخاب درستی هم بوده چرا که -سوای مسئله‌ی سن‌وُسال- به‌خصوص بعد از سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷] پذیرش دپ در نقشِ آدم‌های مثبت و بی‌آزار -کمی تا قسمتی!- دشوار است.

فیلم، بازیِ آزاردهنده‌ای ندارد. جیمز کوردن را بی‌مشکل به‌عنوان نانوایی درستکار می‌پذیریم و اجرای امیلی بلانت علی‌الخصوص در تنها سکانسی که زن نانوا -به‌اصطلاح- پایش را کج می‌گذارد، حرف ندارد. چه خوب که راب مارشال از بار جنسیِ و تیرگی‌های نمایشنامه‌ی منبع اقتباس تا حدّ قابل توجهی کاسته است تا فیلم برای طیف گسترده‌تری از بیننده‌ها -بخوانید: همه‌ی اعضای خانواده‌- قابلیت نمایش پیدا کند؛ هیچ ردّی از آلودگی در به سوی جنگل وجود ندارد.

به سوی جنگل گرچه یاد موزیکال‌های فانتزی و کلاسیکی مثلِ جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را برایمان زنده می‌کند، خوشبختانه به‌هیچ‌وجه به کُندیِ آن‌ها نیست! اما شباهت عجیبِ به سوی جنگل با کلاسیک‌های مذبور، به راه ندادن‌اش به ابتذال و اخلاقی بودنِ فیلم ربط پیدا می‌کند. به سوی جنگل موزیکالی خوش‌ریتم و مفرح است که اهمیت راستی و درستی و در کنار هم بودن را گوش‌زد می‌کند.

به سوی جنگل در هفتادوُدومین گلدن گلوب برای بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، بازیگر نقش اول زن فیلم موزیکال یا کمدی (امیلی بلانت) و بازیگر نقش مکمل زن فیلم موزیکال یا کمدی (مریل استریپ) کاندیدای جایزه بود که به هیچ‌یک نرسید. فیلم در بفتای شصت‌وُهشتم صاحب دو کاندیداتوریِ بهترین طراحی لباس (کالین اتوود) و چهره‌پردازی (پیتر سوردز کینگ و جی. روی هلاند) است و آکادمی نیز به سوی جنگل را در ۳ رشته‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن (مریل استریپ)، طراحی تولید (طراح صحنه: دنیس گاسنر و طراح دکور: آنا پیناک) و طراحی لباس (کالین اتوود) نامزد کرده؛ مراسم بفتا، ۸ فوریه و اسکار در بیست‌وُدومِ همین ماه برگزار خواهد شد.

علی‌رغم این‌که در برهه‌ای، همگی به آرزوهایشان می‌رسند و -از همین‌رو- تصور می‌کنیم فیلم دیگر به پایان رسیده است، ورود همسر وفادار آقاغوله(!) موجب می‌شود به سوی جنگل از یک هپی اندِ کلیشه‌ای نجات پیدا کند... خلاصه این‌که به سوی جنگل گزینه‌ای عالی برای اکران کریسمس و تماشا در ایام تعطیلات است؛ فیلمی که می‌توان با خاطری آسوده در کنار خانواده و کوچک‌ترها به دیدن‌اش نشست.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

حماسه، شکوه و شگفتی؛ نقد و بررسی فیلم «میان‌ستاره‌ای» ساخته‌ی کریستوفر نولان

Interstellar

كارگردان: کریستوفر نولان

فيلمنامه: کریستوفر نولان و جاناتان نولان

بازیگران: متیو مک‌کانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۶۹ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG-13

 

در جست‌وُجوی برجسته‌ترین فیلم سال، فقط نیم‌نگاهی گذرا به عناوین نامزدهای جایزه‌ی "بهترین فیلم" اسکار بیندازید چرا که شک ندارم آن‌چه دنباله‌اش هستید را مطلقاً در این فهرستِ محافظه‌کارانه‌ی ملاحظه‌کارانه نخواهید یافت! مقصود، جایی دیگر است: تازه‌ترین اثر کریستوفر نولان، میان‌ستاره‌ای [۱]. چنانچه علاقه‌مندید حسی آمیخته با حماسه، شکوه و شگفتی را تجربه کنید و از انسان بودن‌تان نیز لبریزِ غرور شوید، بدون فوتِ وقت میان‌ستاره‌ای را ببینید!

شاید اگر آقای نولان هم مقداری دست‌وُدل‌بازی به خرج می‌داد و در فیلم‌اش چند شخصیتِ هم‌جنس‌باز، خداناباور، روانی یا مثلاً کابوی‌هایی تشنه‌ی کشت‌وُکشتار چپانده بود؛ آن‌وقت اعضای محترم آکادمی برطبق "پاره‌ای ملاحظات" چاره‌ای نداشتند به‌جز این‌که میان‌ستاره‌ای را تحویل بگیرند، حسابی هم تحویل بگیرند! شاهکار سینمایی ۲۰۱۴، همین میان‌ستاره‌ای است. فیلمی که برجستگی‌هایش به‌مرور و طی سالیان پیشِ‌رو، عیان خواهد شد. آکادمی بایستی شرمسار انتخاب‌های بلاهت‌آمیزش باشد.

فیلم برای مراسم هشتادوُهفتم تنها در ۵ رشته‌ی موسیقی متن (هانس زیمر)؛ طراحی تولید (طراح صحنه: ناتان کراولی و طراح دکور: گری فتیس)؛ تدوین صدا (ریچارد کینگ)؛ میکس صدا (گری ای. ریتزو، گرگ لندیکر و مارک وینگارتن) و جلوه‌های ویژه (پل فرانکلین، اندرو لاکلی، ایان هانتر و اسکات فیشر) کاندیداست و از نامزدی‌هایی که شایستگی‌شان را داشته [مشخصاً: بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر نقش اول مرد، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی، فیلمبرداری و تدوین] محروم مانده است.

میان‌ستاره‌ای در آینده رخ می‌دهد؛ زمانی که کره‌ی خاکی در معرض نابودی کامل قرار دارد، جوّ زمین در حال عاری شدن از اکسیژن است و دیری نخواهد پایید که امکان نفس کشیدن از زمینی‌ها سلب شود. دنیا بیش‌تر به کشاورزها نیاز دارد و معضل فعلی ساکنان زمین، کمبود غذاست. کوپر (با بازی متیو مک‌کانهی)، خلبان پیشینِ سازمان فضایی ناسا اکنون ذرت می‌کارد و همراه با دختر ۱۰ ساله‌ی خود، مورف (با بازی مکنزی فوی)، پسر جوان‌اش، تام (با بازی تیموتی چالامت) و پدر همسرِ درگذشته‌اش، دونالد (با بازی جان لیتگو) روزگار می‌گذراند. مورف اعتقاد دارد شبحی از طریق کتابخانه‌ی اتاق‌اش درصدد برقراری ارتباط با اوست؛ کوپر درمی‌یابد آن‌چه مورف شبح می‌خواندش، در حال ارسال مختصاتی است که پدر و دختر را به سوی تأسیساتی سری می‌کشاند. مجموعه‌ی مذکور، مربوط به ناساست و به ریاست پروفسور جان برند (با بازی مایکل کین) اداره می‌شود. پروفسور که از قبل با کوپر و توانایی‌هایش آشنایی دارد، او را برای هدایت سفینه‌ی فضایی اندرونس انتخاب می‌کند که مأموریت بزرگ‌اش، یافتن سیاره‌ای جدید برای سکونت اهالی زمین است...

ممکن است به‌نظر بعضی‌ها، موتورِ فیلم کمی دیر گرم شود؛ حتی اگر چنین اعتراضی را وارد بدانیم، ملالی نیست! میان‌ستاره‌ای را تا به انجام که تماشا کنیم، مزد صبوری‌مان را تمام‌وُکمال خواهیم گرفت. میان‌ستاره‌ای با هوشمندی و قدرتِ کامل، اثبات می‌کند سینما هنوز که هنوز است تمام نشده و می‌تواند از هر رسانه‌ای، اعجاب‌انگیزتر باشد. چنانچه به نبوغ اعجوبه‌ی سینمای زمانه‌مان -آقای کریستوفر نولان- ایمان داشته باشید، چگونه سپری شدنِ نزدیک به ۳ ساعتْ تایمِ فیلم را اصلاً متوجه نخواهید شد!

میان‌ستاره‌ای پرعظمت‌تر از ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (Two thousand and one: A Space Odyssey) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۶۸] و هر فیلم دیگری است که تاکنون درباره‌ی فضا و کهکشان‌ها ساخته شده. جاذبه (Gravity) [محصول ۲۰۱۳] فیلم ۷ اسکاریِ سال گذشته‌ی آلفونسو کوآرون [۲] در قیاس با میان‌ستاره‌ای، چیزی فراتر از یک شوخیِ صرفاً کودکانه و خیلی‌خیلی مسخره نیست!

مثل غالب فیلم‌های علمی-تخیلیِ درست‌وُحسابی که به‌وسیله‌ی سینماگران باذکاوت نوشته و کارگردانی می‌شوند، میان‌ستاره‌ای هم اسیر جلوه‌های ویژه‌ی بدونِ رقیب‌اش نیست و در اصل، حول محور یک عشقِ وصف‌ناشدنیِ پدر و دختری می‌چرخد. تاب آوردن سکانسی که طی آن، کوپر پیغام‌های ۲۳ سالْ بی‌جواب‌مانده‌ی پسر و دخترش -که تقریباً به سن‌وُسال حالای او رسیده‌اند و نقش‌شان را کیسی افلک و جسیکا چستین ایفا می‌کنند- را مرور می‌کند، زجرآور است. متیو مک‌کانهی، اوج غلیانات عاطفی پدری عاشق را اینجا در خطوط چهره‌اش طوری بروز می‌دهد که قلب‌تان عمیقاً به درد می‌آید.

موسیقی متن، شاهکاری بی‌بدیل از هانس زیمر است که کاملاً به قدوُقواره‌ی میان‌ستاره‌ای می‌خورد و در انتقال بار حماسی و احساسیِ این عاطفی‌ترین فیلم نولان، تحسین‌برانگیز و پابه‌پای تصاویر پیش می‌آید. مرد بارانی، تلما و لوییز، شیرشاه، گلادیاتور، شوالیه‌ی تاریکی، تلقین، رنگو، شتاب، ۱۲ سال بردگی و... می‌بینید که از زیمر، کم آثار گوش‌نواز نشنیده‌ایم اما میان‌ستاره‌ای چیز دیگری است [۳]. اگر با دانلود میانه‌ی خوبی دارید، آلبوم موسیقی میان‌ستاره‌ای از ۱۷ نوامبر [۴] منتشر شده!

از هر لحاظ که حساب کنید، میان‌ستاره‌ای از جنمی دیگر است؛ فیلم به‌عنوان مثال حتی در جزئیاتِ به‌ظاهر کم‌اهمیتِ شخصیت‌پردازانه هم موافق جریان آب شنا نمی‌کند. از بُعد خاله‌زنکی‌اش که نگاه کنیم، لابد عده‌ای که کاراکتر آملیا (با بازی آن هاتاوی) را ناکارآمد توصیف می‌کنند، منتظر شکل‌گیریِ رابطه‌ای عاشقانه میان او و کوپر بوده‌اند! جاناتان و کریستوفر نولان ولی با قرار دادن عشقی بی‌کران نسبت به خانواده [بخوانید: دخترش مورف] در دل کوپر و از آن طرف، دلبستگیِ دکتر برند به یکی از کاوشگرانِ مأموریت لازاروس -به‌نام ادموندز- چنین انتظارات سطحی‌نگرانه‌ای را بی‌پاسخ می‌گذارند و به روابط انسانی میان‌ستاره‌ای، عمقی دیگرگون می‌بخشند.

از تمایزات مهم فیلم با سایر علمی-تخیلیِ‌های مرسوم، وفاداریِ حداکثری‌اش به دستاوردهای تثبیت‌شده‌ی علمی است؛ برادران نولان با بهره‌گیری از مشاوره‌های کیپ استیون تورن [۵] تا جایی که اقتضائات سینمایی اجازه می‌داده، تمامی سعی‌شان را به‌کار گرفته‌اند که علم را فدای هیجان‌آفرینیِ -اصطلاحاً- هالیوودی نکنند. گرچه میان‌ستاره‌ای فروتنانه حاوی ادایِ دین‌های آشکار و نهان به ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی است؛ اما به‌نظر نگارنده، عاقبت در سطح بالاتری از فیلم دهه‌ی شصتیِ آقای کوبریکِ فقید می‌ایستد.

از آنجا که به شاهکار کریستوفر نولان، شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۶] علاقه‌ای خلل‌ناپذیر دارم، برایم سخت است میان‌ستاره‌ای را برترین ساخته‌ی فیلمساز بدانم... ولی یادآوریِ شکوهمندیِ آن‌چه آقای نولان در میان‌ستاره‌ای موفق به خلق‌اش شده، مجاب‌ام می‌کند تا با پوزش از عالیجناب جوکر، میان‌ستاره‌ای را "شاهکارتر از شاهکار" خطاب کنم. اگر شوالیه‌ی تاریکی استانداردهای سینمای ابرقهرمانانه را از نو تعریف کرد، میان‌ستاره‌ای نه‌تنها ژانر علمی-تخیلی که به‌نظرم سینما را جلوتر می‌برد.

تا به حال، تصاویری تا این اندازه شگفت‌آور از فضای لایتناهی آسمان‌ها و ستارگان روی نگاتیو هیچ فیلمی ثبت نشده بود و افتخارش تماماً به عالیجناب نولان و فیلمبردار جدیدش، هویته ون‌هویتما [۷] می‌رسد. نولان به‌کمکِ امکانات و تجهیزات خارق‌العاده و بودجه‌ی ۱۷۵ میلیون دلاری‌ای که در اختیارش بوده [۸] توانسته است به این‌چنین موفقیتی نائل شود. دست‌یابیِ میان‌ستاره‌ای به رتبه‌ی باورنکردنی ۱۷ در بین ۲۵۰ فیلم برتر دنیا از دید کاربران سایت سینمایی معتبر IMDb را نیز می‌توانیم نشانه‌ای از توفیق ساخته‌ی اخیر کریستوفر نولان در امر دشوار ارتباط برقرار ساختن با خیل مخاطبان -علی‌رغم همه‌ی اصطلاحات و تعاریف علمی غامضی که در میان‌ستاره‌ای طرح می‌شوند- قلمداد کنیم [۹].

با این استدلال قابلِ قبول -حداقل برای خودِ نگارنده- که نقد و بررسی همه‌جانبه‌ی میان‌ستاره‌ای و برشمردن دلایل اهمیتِ ویژه‌اش در تاریخ سینما، ناگزیر سبب لو رفتن زوایایی از داستان -و طبیعتاً کاهش جذابیت فیلم نزد سینمادوستانی که هنوز موفق به تماشایش نشده‌اند- می‌گردد؛ این مهم را به وقت دیگری موکول می‌کنم... میان‌ستاره‌ای فیلمی عظیم در ستایشِ "انسان" و تأکید بر ارزش بی‌حدوُحصرِ "زمان"، "عشق" و "امیدواری" است.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: نزد سینمادوستان فارسی‌زبان به‌نام‌های "بینِ‌ستاره‌ای" و "در میان ستارگان" نیز شناخته‌شده است.

[۲]: نامزدی‌های جاذبه در ۱۰ رشته بود که سرانجام ۷ اسکار را برنده شد.

[۳]: مشخصات فیلم‌های مورد اشاره، به‌ترتیب در ادامه می‌آید. مرد بارانی (Rain Man) [ساخته‌ی بری لوینسن/ ۱۹۸۸]؛ تلما و لوییز (Thelma & Louise) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۱۹۹۱]؛ شیرشاه (The Lion King) [ساخته‌ی مشترک راجر آلرز و راب مینکوف/ ۱۹۹۴]؛ گلادیاتور (Gladiator) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۲۰۰۰]؛ شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۸]؛ تلقین (Inception) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۰]؛ رنگو (Rango) [ساخته‌ی گور وربینسکی/ ۲۰۱۱]؛ شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] و ۱۲ سال بردگی (Twelve Years a Slave) [ساخته‌ی استیو مک‌کوئین/ ۲۰۱۳].

[۴]: ۱۷ نوامبر ۲۰۱۴ مصادف با ۲۶ آبان ۱۳۹۳.

[۵]: فیزیکدان نظری، کیپ تورن یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است که داستان میان‌ستاره‌ای بر ایده‌ی او بنا شده (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۶]: برای مطالعه‌ی نقدِ شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده در ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]:این نخستین اثر کریستوفر نولان بدون همراهیِ والی فیستر است چرا که وی مشغول کارگردانی فیلم اول خود برتری (Transcendence) بود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۸]: تولید فیلم نهایتاً با هزینه‌ای بالغ بر ۱۶۵ میلیون دلار، ۱۰ میلیون دلار کم‌تر از هزینه‌ای که پارامونت، برادران وارنر و لجندری پیکچرز اختصاص داده بودند؛ به سرانجام رسید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۹]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۲۴ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هم شادمانی، هم اندوه؛ نقد و بررسی فیلم «هابیت: نبرد پنج سپاه» ساخته‌ی پیتر جکسون

The Hobbit: The Battle of the Five Armies

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو [براساس کتاب جی. آر. آر. تالکین]

بازیگران: ایان مک‌کلن، مارتین فریمن، ریچارد آرمیتاژ و...

محصول: نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۴۴ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، فانتزی

درجه‌بندی: PG-13

 

بالاخره انتظارها به‌سر آمد و با راهنمائیِ شایسته‌ی عالیجناب جکسون، یک‌بار دیگر پایمان به دشت‌های وسیعِ سرزمین میانه باز شد. اگر به‌دشواری به خودمان بقبولانیم که این آخرین قسمت از سری‌فیلم‌های سراسر هیجانِ سرزمین رازآلود میانی بود، هابیت: نبرد پنج سپاه فرجامی شکوهمند بر ۱۳ سال [۱] همراهیِ خاطره‌انگیز است که با یک جمله‌ی ساده آغاز شد: «در سوراخی داخلِ زمین، یک هابیت زندگی می‌کرد.» [۲]

هابیت: نبرد پنج سپاه را می‌شود بهترین هدیه‌ی سال نو برای دوست‌داران سینمای ماجراجویانه و فانتزی علی‌الخصوص هواداران پروُپاقرصِ کتاب‌های تالکین محسوب کرد. به‌شخصه امیدوارم هابیت: نبرد پنج سپاه آن‌قدر بفروشد و بفروشد که مترو گلدوین مایر، نیولاین سینما و برادران وارنر را وسوسه کند هرطور شده کریستوفر تالکین [۳] را به فروش حقوق فیلمسازیِ باقی آثار به‌جامانده از پروفسور جی. آر. آر. تالکینِ فقید -به‌ویژه: "سیلماریلیون" (The Silmarillion)- مجاب کنند تا گذرنامه‌ای برای هفتمین دیدار از سرزمین رؤیایی محبوب‌مان فراهم شود.

هابیت: نبرد پنج سپاه یک افتتاحیه‌ی کم‌نظیر دارد که بایستی برگ آس پیتر جکسون برای علاقه‌مندانِ مشتاقِ قسمت سوم محسوب‌اش کرد. حضور اژدها، آوار شدن‌اش بر سر مردم شهر دریاچه (Laketown) و خشم بی‌اندازه‌ای که به‌شکل شعله‌های گدازنده‌ی آتش روی کلبه‌های بی‌دفاع چوبی خالی می‌کند؛ همه و همه، تماشایی و در عین حال هولناک از کار درآمده‌اند. آغازی این‌چنینی، نوید فیلمی لبریز از اعجاب و ماجراجویی می‌دهد. انتظاری که بدونِ پاسخ نمی‌ماند و هابیت: نبرد پنج سپاه به‌قدری جذابیت دارد که حتی لحظه‌ای نمی‌توانید چشم از مانیتور -و اگر خوش‌شانس باشید: پرده‌ی سینما- بردارید.

با وجودِ این‌که هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey) [محصول ۲۰۱۲] و هابیت: نابودی اسماگ (The Hobbit: The Desolation of Smaug) [محصول ۲۰۱۳] را هم دوست دارم اما خب نمی‌شود انکار کرد که هابیت: نبرد پنج سپاه مهیج‌تر و قابلِ‌دفاع‌تر است که البته به‌نظر می‌رسد ارتباطی مستقیم با مدت زمان‌اش داشته باشد؛ هابیت: نبرد پنج سپاه بین ۶ فیلمی که آقای جکسون از سرزمین میانی ساخته، صاحب کم‌ترین تایم است: ۱۴۴ دقیقه!

هابیت: نبرد پنج سپاه دروازه‌ای دیگر برای ورود به جهان خودساخته‌ی پررمزوُرازِ تالکین است. جکسون اینجا هم مثل پنج فیلم قبلی، لوکیشن‌هایی را برگزیده -عموماً از سرزمین مادری خودش: نیوزیلند- که در خلق باورهای ما از سرزمین میانه‌ کاملاً مؤثرند. چنانچه به تفاسیر سیاسی و حواشی بی‌اعتنا باشیم و تنها سینما و آنچه روی پرده می‌آید، مدّنظرمان باشد؛ درون‌مایه‌ و مضمونِ محوری هابیت: نبرد پنج سپاه و بقیه‌ی فیلم‌هایی که تاکنون پیتر جکسون طبق نوشته‌های جی. آر. آر. تالکین کارگردانی کرده، قدرت گرفتن تدریجی شر و پلیدی و رویارویی قریب‌الوقوع تیرگی و روشنی است.

سومین قسمت، از هرگونه اتهام -نظیرِ کش‌دار بودن و یا عدم وفاداری به منبع اقتباس [۴]- بری است. هابیت: نبرد پنج سپاه مبدل به مجالی برای افسانه شدنِ تورینِ سپربلوط شده که خوشبختانه جاودانگی‌اش را فقط از نبردها -بخوانید: جلوه‌های ویژه‌ی فوق‌العاده‌ی فیلم- کسب نمی‌کند و آن را مرهونِ شخصیت‌پردازی درست و بازی باورپذیر ریچارد آرمیتاژ نیز هست. جا دارد از بندیکت کامبربچ هم یاد کنم که کار بی‌نظیرِ طراحان اسپشیال‌افکت فیلم را هدر نداده و طوری به‌جای اسماگ حرف زده است که حین تماشایش، حسی دوگانه -آمیخته‌ی تحسین و وحشت- به‌تان دست می‌دهد! به‌یاد بیاورید وقتی باردِ کمان‌دار (با بازی لوک اوانز) را پرابهت، این‌طور خطاب می‌کند: «You have nothing left but your death» [چیزی برات باقی نمونده، به‌جز مرگ‌ت]

طراحی جنگ‌ها -اعم از درگیری میان ارتش‌ها در پهنه‌ی دشت و همین‌طور نبردهای تن‌به‌تن- محشر است! به‌خصوص هجوم اسماگ به شهر دریاچه و پیکار نفس‌گیرِ تورین با آزوگ (با بازی مانو بنت). گرچه انتخاب از میان انبوهی نبردِ مهیجِ هابیت: نبرد پنج سپاه کار سختی است و مثلاً نمی‌توان از کنار سکانس عقب راندن نکرومانسر/سائورون (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) توسط گالادریل (با بازی کیت بلانشت) نیز به‌سادگی گذشت.

موجودات خبیث فیلم هم حقیقتاً رعب‌آور از آب درآمده‌اند و به‌هیچ‌وجه مضحک و اسبابِ خنده نیستند که گل سرسبدشان همان اسماگ و آزوگ‌اند. در این قسمت، هم‌چنین شاهد باروریِ یک رابطه‌ی دوستانه‌ی به‌شدت استخوان‌دار میان بیلبو بگینز (با بازی مارتین فریمن) و تورین سپربلوط هستیم که به سرانجامی پرعظمت می‌رسد. گرچه طی این ۶ قسمت، رفاقت‌های درست‌وُحسابی کم ندیده بودیم اما هابیت: نبرد پنج سپاه چیز دیگری است؛ ببینید تا تفاوت را احساس کنید!

اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری فیلم نیز به‌جز یک مورد خاص [بعضی لحظات پیکار تن‌به‌تنِ لگولاس (با بازی اورلاندو بلوم) و بولگ (با بازی جان تای)؛ به‌عنوان مثال جایی که سنگ‌ها یکی‌یکی از زیر پای اِلف شجاع فرومی‌ریزند و او هم‌چنان استوار، به پریدن ادامه می‌دهد] خیلی به‌نظرم مصنوعی -و ‌اصطلاحاً کارتونی- نیامدند و توی ذوق بیننده نمی‌زنند. هابیت: نبرد پنج سپاه ملغمه‌ای از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری، کشت‌وُکشتار، جوی خون به راه انداختن و... این‌ها نیست! در هابیت: نبرد پنج سپاه می‌شود به‌وضوح ردّپای خلاقیت [مثلاً به‌یاد بیاورید سکانس رؤیای تب‌آلود تورین را در حال قدم زدن بر گنج‌های بی‌پایان اره‌بور] و شوخ‌طبعی [نگاه کنید به سکانس بازگشت بیلبو به شایر و اتمسفر سرخوشانه‌ی حاکم بر آن] را هم مشاهده کرد.

آقای جکسون! چه خوب که به ماجرای عاشقانه‌ی تائوریل (با بازی اوانجلین لی‌لی) و کیلی (با بازی ایدن ترنر) پروُبال دادید! بدونِ این عشق پاک، گویی هابیت: نبرد پنج سپاه چیزی کم داشت. جکسون نه آن‌قدر زیاد به دلدادگیِ تائوریل و کیلی پرداخته که تبدیل به ترمزی برای پیشرفت قصه‌ی اصلی فیلم شود و نه آن‌قدر الکن و بی‌شاخ‌وُبرگ که میان خیل ماجراها از دست برود. راستی! چنانچه قصد کرده‌اید رمان "هابیت، یا آن‌جا و بازگشت دوباره" (The Hobbit, or There and Back Again) را بخوانید، کمی دست نگه دارید! چرا که اگر کتاب را نخوانده باشید، آن‌وقت هابیت: نبرد پنج سپاه مطمئناً چنته‌اش برای غافلگیر کردن‌تان خالی نیست و از فیلم لذتی بیش‌تر خواهید برد.

هرچه به لحظات پایانیِ هابیت: نبرد پنج سپاه نزدیک می‌شویم، به احساسی دووجهی -ترکیبی جدایی‌ناپذیر از شادمانی و اندوه- گرفتار می‌آییم؛ خوشحالیم به‌خاطر حظی که از تماشای فیلمِ این‌چنین پرکششی بردیم و غمگین به‌واسطه‌ی وداع قریب‌الوقوع‌مان با سرزمین میانه. هابیت: نبرد پنج سپاه فیلمی هیجان‌انگیز با تصاویری رؤیاگونه و چشم‌نواز است که داستانی پرتنش را جذاب و بی‌لکنت تعریف می‌کند.

 

بعدالتحریر: احساسِ حضور در دنیای آفریده‌ی آقایان تالکین و جکسون به‌اندازه‌ای توأم با شگفتی و لذت است که من یکی، دوست ندارم هیچ‌وقت به آخر برسد. کاش به‌زودیِ زود در خبرها بخوانیم گنجینه‌ای تمام‌نشدنی از نوشته‌های پروفسور تالکینِ کشف شده و پیتر جکسون -پس از استراحتی مطلق در جزایر فیجی!- آمادگی خود را برای ساختِ برگ‌برگ‌اش اعلام کرده و البته وراث تالکین هم هیچ مخالفتی با این قضیه ندارند! تا آن روز، من که بی‌صبرانه چشم‌انتظارِ نسخه‌ی اکستندد (Extended Edition) هابیت: نبرد پنج سپاه هستم، شما را نمی‌دانم!

 

پژمان الماسی‌نیا

سه‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳

[۱]: ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه (The Lord of the Rings: The Fellowship of the Ring) به‌عنوان اولین فیلم، در سال ۲۰۰۱ ساخته شد.

[۲]: این چند کلمه -که در یک برگه هنگام تصحیح اوراق دانش‌آموزان، با خطی ناخوانا نوشته شد- تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های قرن بیستم شد. در ابتدا در بریتانیا در ۱۹۳۷ به چاپ رسید و یک سال بعد در آمریکا. کتاب «هابیت» جی. آر. آر. تالکین تاکنون به بیش از ۲۵ زبان زنده‌ی دنیا برگردانده شده است. «بیلبو بگینز» توسط گندالفِ جادوگر و عده‌ای دورف وادار می‌شود که زندگی بی‌دردسر و راحت‌اش -در خانه‌ی هابیتی‌اش- را ترک کند و گرفتار نقشه‌ای شود که سرانجام‌اش به حمله به گنجینه‌ی «اسماگ» منتهی می‌شود! یکی از بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین اژدهایان (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جان رونالد روئل تالکین).

[۳]: کریستوفر تالکین، کوچک‌ترین پسر پروفسور که بعد از مرگ او، بار ویرایش، تکمیل و انتشار بزرگ‌ترین کار زندگی تالکین را بر دوش گرفت (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جان رونالد روئل تالکین) کریستوفر، سال ۲۰۱۲ به مجله لوموند گفت: «تالکین به یک هیولا تبدیل شده، توسط محبوبیت خودش بلعیده شده و غرق در پوچی زمان ما گشته است. شکاف بین زیبایی و جدیت اثر او و چیزی که از آن ساخته شده، مرا در هم شکسته است. تجاری کردن این کتاب، اثر زیبایی‌شناسی و فلسفی آن را به هیچ‌وُپوچ تبدیل کرده است و برای من تنها یک راه‌حل برجای می‌گذارد: این‌که روی خود را برگردانم.»

[۴]: جنگِ علاقه‌مندان رمان‌ها و منابع اقتباس با سینماگران ظاهراً بی‌پایان است! چرا که در هر صورت، سینما -به‌واسطه‌ی تفاوت اساسی‌اش با مدیوم ادبیات- نمی‌تواند به‌طور صددرصد وفادار به متن اصلی باقی بماند. هابیت: نبرد پنج سپاه هم از این قاعده‌ی کلی مستثنی نیست ولی اگر انصاف داشته باشیم، این فیلم از دو قسمت قبلی، اقتباسِ بسیار وفادارانه‌تری است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۵۰ سالگیِ شیرین؛ نقد و بررسی فیلم «اسکای‌فال» ساخته‌ی سم مندز

Skyfall

كارگردان: سم مندز

فيلمنامه: نیل پرویس، رابرت وید و جان لوگان [براساس آثار یان فلمینگ]

بازيگران: دنیل کریگ، خاویر باردم، جودی دنچ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲۰۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیارد و ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۸: اسکای‌فال (Skyfall)

 

مصادف با پنجاهُمین سال ورودِ آقای باند به سینما، سم مندز موفق می‌شود فیلمِ بیست‌وُسوم را طوری بسازد که عام و خاص دوست‌اش داشته باشند. تیتراژ شکیلِ آغازین که ترانه‌ای خاطره‌انگیز و پرمفهوم همراهی‌اش می‌کند، تماشاگر را شدیداً سر شوق می‌آورد برای دیدن یک جیمز باندِ درست‌وُحسابی. اسکای‌فال فیلمی "به‌اندازه" است؛ جلوه‌های ویژه‌اش زیاده از حد نیست، زدوُخوردها و اکشن‌اش حوصله سر نمی‌برد و لحظات رُمانتیک و عاطفی‌اش پهلو به پهلوی سانتی‌مانتالیسم نمی‌زند.

جیمز باند (با بازی دنیل کریگ) طی مأموریتِ ترکیه، سهواً هدف گلوله‌ی نیروهای خودی قرار می‌گیرد. سازمان مطبوع‌اش به گمان این‌که باند مُرده است، نام او را در فهرست کشتگان قرار می‌دهد. چندی بعد، ساختمان مرکزی ام‌آی‌سیکس در لندن دچار انفجار مهیبی می‌شود. جیمز باند علی‌رغم دلخوری از ام (با بازی جودی دنچ) از آنجا که فکر می‌کند به وجودش نیاز است، بازمی‌گردد درحالی‌که قدرت و تمرکز سابق را ندارد و حریف هم حریفِ قدری است...

اسکای‌فال رجوعی دلپذیر و موفقیت‌آمیز به اصل‌ها و ریشه‌هاست کمااین‌که در یکی از دیالوگ‌ها، از زبان خودِ باند نیز می‌شنویم: «دوست دارم بعضی کار‌ها رو به روش قدیم انجام بدم، روش‌های قدیمی گاهی بهترین هستن.» (نقل به مضمون) نمودِ عینی این رجعت شیرین را می‌شود در انتخاب لوکیشن سکانس فینال و آلت قتاله‌ی آقای باند یافت. شاهدمثال دیگر، بهره‌گیری متناوب توماس نیومن از تم کلاسیک جیمز باند در موسیقی متن اسکای‌فال است. آهنگسازی نیومن برای اسکای‌فال خاطره‌ی باندهایی که جان باریِ فقید موزیک‌شان را ساخته، زنده می‌کند.

از امتیازات فیلم، یکی فضاسازی آن است که علی‌الخصوص در دو لوکیشن بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند. اول، جزیره‌ی متروک آقای سیلوا (با بازی خاویر باردم) در ناکجاآباد و دیگری، عمارت پدریِ جیمز باند در اسکاتلند که تقابلِ نهایی خیر و شر هم همان‌جا رقم می‌خورد. اسکای‌فال صاحب فینال تأثیرگذار و پایان‌بندی خوشایندی است. علاوه بر این، فینال اسکای‌فال یک غافل‌گیری نیز دارد که باعث می‌شود برچسبِ "قابلِ حدس بودن" به فیلم نزنیم.

همان‌طور که تریلوژی بت‌منِ کریستوفر نولان، جانی تازه به مجموعه‌ی فیلم‌های این ابرقهرمان دمید و توقع دوست‌داران‌اش را بالا برد؛ برای اسکای‌فال هم میان باندها -گیرم نه تا آن‌ حد جاه‌طلبانه و پرشکوه- چنین نقشی قائل‌ام. اگر -برای مقایسه- از میان سه‌گانه‌ی نولان، بهترین‌شان یعنی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] را مبنا قرار دهیم؛ آن‌وقت چیزی که بیش‌تر جلب توجه می‌کند این است که هر دو فیلم، ضدقهرمان‌هایی درجه‌ی یک دارند. با احترام ویژه به آقایان بیل و کریگ، جوکر و سیلوا از قهرمان فیلم جذاب‌ترند!

بله! این یک قانونِ بی‌چون‌وُچرای قدیمی است: تا ضدقهرمانِ فیلم درست از آب درنیاید، قهرمان‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند. ولی مسئله اینجاست که ضدقهرمان‌های شوالیه‌ی تاریکی و اسکای‌فال زیادی خوب از کار درآمده‌اند! به این معنی که حضورشان، سویه‌ی خیر داستان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. به‌نظرم ادامه‌ی این بحث دوست‌داشتنی در نوشتار حاضر دیگر محلی از اعراب ندارد؛ سطور پیشین می‌توانند مقدمه‌ی مقاله‌ای مجزا باشند با این تیتر: «وقتی بدمن از قهرمان جذاب‌تر می‌شود!»

به هر حال، نمی‌توان انکار کرد که شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر اتفاق مهمی در سینما بوده که حالا حالاها منبع الهام قرار گیرد. آقای مندز قبول داشته باشد یا نه، به‌جز برخورداری از یک بدمنِ کاریزماتیک، برشمردن پاره‌ای مشابهت‌ها میان جیمز باند و بروس وین کار چندان مشکلی نیست [۱]. اما اشاره‌ای مختصر به عنوان فیلم و ترجمه‌ی فارسی‌اش؛ از آنجا که اسکای‌فال در فیلم، نامِ همان ملک آبا و اجدادیِ باند در اسکاتلند است -که ام را با خودش به آنجا می‌برد- بنابراین ترجمه‌پذیر نیست. برگردانِ اسکای‌فال به کلمات مضحکی مثلِ "رگبار"، "سقوط آسمانی" یا "هبوط" نشان از بی‌دقتی دارد.

دکتر نوی اسکای‌فال چیزی کم‌تر از باندش ندارد، حتی شاید به‌راحتی بتوان ادعا کرد که از او سرتر است. یک سابقاً خودیِ زخم‌خورده با انگیزه‌های شخصی قوی. او حداقل دو ورود شکوهمند در فیلم دارد. یکی، اولین سکانس حضورش که از انتهای سالن به‌آرامی به دوربین/باند نزدیک می‌شود و آن ماجرای محشر "دو تا موش آخر" را باطمأنینه نقل می‌کند و دوم، وقتِ رسیدن‌ او به کارزار انتهایی که با به گوش رسیدن ترانه‌ی محبوب‌اش توأم است و خوفی دلچسب به لحظات مذکور هدیه می‌کند.

فیلم به‌دنبال رونمایی از ضدقهرمان‌اش جان تازه که چه عرض کنم اصلاً جان می‌گیرد؛ اگر بی‌انصافی نباشد، اسکای‌فال با از راه آمدن آقای سیلوا به‌طور رسمی از دقیقه‌ی ۷۱ شروع می‌شود! اسکای‌فال هفتمین حضور خانم دنچ در نقش ام است. گرچه نخستین‌بار نیست که از دنچ شاهد چنین بازی روانی هستیم اما نمی‌توان منکر ظرایف همین نقش‌آفرینی آشنا شد؛ جودی دنچ ترکیبی از جدیت و طنز را با ملاحت خاصی پیش چشم مخاطب می‌گذارد.

دنیل کریگ هم به‌خوبی ایفاگر همان نقشی است که باید؛ مأموری کارکشته و جدی که تحت هیچ شرایطی از انجام وظایف‌اش دست نمی‌کشد. قیاس مع‌الفارغی است ولی جیمز باند به‌نوعی پلیس‌های وظیفه‌شناس خودمان را در فیلم‌ها و سریال‌های وطنی تداعی می‌کند که خدشه وارد آمدن بر اعتقاد راسخ‌شان انگار از محالات است! شاید یک دلیلِ این‌که باندِ اسکای‌فال به‌اندازه‌ی بدمن‌اش جذاب به‌نظر نمی‌رسد، سرسپردگی تخلف‌ناپذیرش باشد.

با وجود این‌که حتی یک پلان از گذشته‌ی رائول سیلوا نمی‌بینیم اما باردم به‌قدری سرگذشت تلخ‌اش را جان‌دار تعریف می‌کند که در محق بودن‌اش لحظه‌ای تردید نمی‌کنیم و مثل او، دل‌مان می‌خواهد خرخره‌ی ام را بجویم! این‌که اسکای‌فال کدهایی از کودکی و چگونگی شکل‌گیری شخصیت جیمز باند می‌دهد، جالبِ توجه است و از وجوه قابلِ اعتنای فیلمنامه. قرار دادنِ جزئیاتی از پیشینه‌ی باند و سیلوا هم‌چنین کم‌وُکیفِ روابط‌شان با ام در لابه‌لای داستان، مؤثر واقع شده است و اسکای‌فال را از گزندِ "توخالی بودن" نجات داده. کاراکترهای فیلم با این تمهید، شناسنامه‌دار شده‌اند و اقدامات‌شان بی‌منطق نیست.

بدین‌ترتیب در اسکای‌فال با ابعاد انسانی‌تری از باند و به‌ویژه ام آشنا می‌شویم. اوج این مهم، زمانی به وقوع می‌پیوندد که ام به جیمز باند می‌گوید: «من گند زدم، نه؟» (نقل به مضمون) درست اینجاست که حس می‌کنیم آقای سیلوا به هدف‌اش رسیده و دیگر در این دنیا کاری برای انجام دادن ندارد چرا که ام بالاخره اظهار پشیمانی می‌کند. یادمان هست که رائول طی پیام‌های تهدیدآمیزش برای ام، مدام به طعنه می‌نوشت: «به گناهانت فکر کن!»

یک‌شنبه ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳، اسکای‌فال در اسکار هشتادوُپنجم برنده‌ی دو جایزه‌ی بهترین تدوین صدا (پر هالبرگ و کارن بیکر لندرز) و ترانه (ادل ادکینز و پل اپورث) شد. فیلم به‌علاوه در رشته‌های بهترین موسیقی متن (توماس نیومن)، صداگذاری (اسکات میلان و گرگ پی. راسل) و فیلمبرداری (راجر دیکینز) نیز از سوی آکادمی کاندیدا بود. ترانه‌ی ادل که به‌حق شایسته‌ی کسب اسکار بود، گویی برای به‌خاطر سپردن، بارها به‌یاد آوردن و زمزمه کردن ساخته شده. ترانه‌ی زیبای ادل، لذت تماشای عنوان‌بندیِ اسکای‌فال را دوچندان می‌کند.

جیمز باند، این قهرمان فوقِ بشری که با کازینو رویال (Casino Royale) [ساخته‌ی مارتین کمپبل/ ۲۰۰۶] قدم به وادی تازه و ملموس‌تری گذاشت؛ ۶ سال بعد، با اسکای‌فال به اوجی تماشایی می‌رسد. ممکن است اسکای‌فال بهترین فیلم مجموعه‌ی باندها نباشد اما قطعاً جزء سه‌تای اول هست زیرا نادیده گرفتن کازینو رویال و گلدفینگر (Goldfinger) [ساخته‌ی گای همیلتون/ ۱۹۶۴] به این سادگی‌ها نیست! برای نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها، شخصاً اعتقاد و عادت به دو یا چندبار دیدن‌شان ندارم ولی تصور می‌کنم اسکای‌فال آن‌قدر ریزه‌کاری دارد که دوباره دیدن‌اش خالی از لطف نباشد. سکانسی از اسکای‌فال که بیش از همه در ذهن می‌ماند، فینال فیلم است. آقای مندز و گروه‌اش سنگ‌تمام گذاشته‌اند؛ حیف است نبینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ دی ۱۳۹۳

[۱]: بحث تأثیرپذیری‌های اسکای‌فال از شوالیه‌ی تاریکی تنها محدود به کاراکتر باند نیست و سیلوا هم بسیاربسیار وام‌دار جوکر است. کسانی که هر دو فیلم را به‌دقت دیده باشند، کاملاً به جزئیات این تأثیر و تأثر پی خواهند برد. این هم چنان‌که گفتم اجتناب‌ناپذیر است؛ شوالیه‌ی تاریکی شاهکار آقای نولان است و برترین فیلم ابرقهرمانانه‌ی تاریخ سینما.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جنگ و عشق؛ نقد و بررسی فیلم «قلعه‌ی متحرک هاول» ساخته‌ی هایائو میازاکی

Howl's Moving Castle

عنوان دیگر: Hauru no Ugoku Shiro

كارگردان: هایائو میازاکی

فيلمنامه: هایائو میازاکی [براساس رمان دایانا واین جونز]

صداپیشگان نسخه‌ی انگلیسی‌: کریستین بیل، امیلی مورتیمر، جین سیمونز و...

محصول: ژاپن، ۲۰۰۴

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

بودجه: ۲۴ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۳۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن سال

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۷: قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle)

 

در کلکسیون طعم سینما، جای سینمای انیمیشن و خاطره‌ساز اسطوره‌ای‌اش، هایائو میازاکی خالی بود... قلعه‌ی متحرک هاول فیلمِ نمونه‌ای و عصاره‌ی تمام علایق، اندیشه‌ها، آمال و رؤیاهایی است که آقای میازاکی طی سالیانِ متمادی در آثارش به آن‌ها پرداخته. باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] را فراموش کنید! این انیمه‌ی بی‌رمق و ملالت‌بار [۱] در قدوُقواره‌ی حُسنِ ختامی پرشکوه بر یک عمر انیمه‌سازی نیست؛ کامل‌ترین فیلم استاد، قلعه‌ی متحرک هاول است.

برخلاف عمده‌ی فیلم‌های هایائو میازاکی، قلعه‌ی متحرک هاول اقتباسی است و برمبنای رمانی به‌همین اسم نوشته‌ی فانتزی‌نویس انگلیسی، دایانا واین جونز ساخته شده؛ نکته‌ای که از نام‌گذاری شخصیت‌ها نیز پیداست. گرچه میازاکی به اسامی اصلیِ منبع اقتباس‌اش وفادار مانده است اما گفتگو ندارد که کارگردان صاحب‌سبکی هم‌چون او اگر فیلم اقتباسی هم بسازد، داستان را -به‌قول معروف- مالِ خود می‌کند و رنگ‌وُبوی مؤلفه‌های آشنای باقی ساخته‌هایش را به اثر می‌بخشد.

چنانچه‌ -مثل نگارنده- همه‌ی ۱۱ فیلم بلند آقای میازاکی را دیده باشید، تصدیق خواهید کرد که قلعه‌ی متحرک هاول گویی چکیده‌ای بسیار شکیل از دلمشغولی‌های همیشگی او -مهم‌ترین‌شان: هنرمندانه روی پرده آوردن زشتی‌های جنگ و مذمت زیاده‌طلبی‌های انسان- است؛ به‌طوری‌که بعید می‌دانم ثانیه‌ای این فکر از ذهن‌تان عبور کند که فیلمنامه‌ی قلعه‌ی متحرک هاول برپایه‌ی یک رمان -که ۱۸ سال پیش‌تر به چاپ رسیده- نوشته شده است. قلعه‌ی متحرک هاول و قضیه‌ی اقتباسی بودن‌اش، یک تفاوت برجسته با اغلب آثار اقتباسی دنیای سینما دارد؛ این‌بار کتاب است که به‌واسطه‌ی اقتباس سینمایی‌اش به شهرت رسیده و مورد توجه قرار گرفته، نه بالعکس!

سوفی، دختر سختی‌کشیده‌ای است که در یک مغازه‌ی کلاه‌فروشی روزگار می‌گذراند. او به‌طور اتفاقی با هاول -جادوگری که بین مردم شایع شده است قلب دختران جوان را می‌دزدد- آشنا می‌شود. این مسئله از دید ساحره‌ای حسود به‌نام ویست -که دلبسته‌ی هاول است- پنهان نمی‌ماند. زن جادوگر، سوفی را طلسم و به پیرزنی سالخورده تبدیل‌ می‌کند. سوفی به امید یافتن راه باطل شدن جادوی ساحره‌ی بدجنس، مسیر کوهستان را در پیش می‌گیرد تا هاول و قلعه‌ی متحرک معروف‌اش را پیدا کند...

قلعه‌ی متحرک هاول شاهکار میازاکی است و بالاتر از تمام انیمه‌های بی‌نظیر او یعنی لاپوتا: قلعه‌ای در آسمان (Laputa: Castle in the Sky) [محصول ۱۹۸۶]، شاهزاده مونونوکه (Princess Mononoke) [محصول ۱۹۹۷] و حتی شهر اشباح (Spirited Away) [محصول ۲۰۰۱] -برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن از هفتادوُپنجمین مراسم آکادمی- می‌ایستد. هایائو میازاکی در قلعه‌ی متحرک هاول خلاقیتی تحسین‌برانگیز را چاشنی تسلط بی‌چون‌وُچرایش بر ابزار کار کرده است تا شاهد انیمه‌ای دغدغه‌مند و کمال‌یافته باشیم که دست‌کمی از فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما ندارد. نشان به آن نشان که قلعه‌ی متحرک هاول در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb هم‌اکنون در رتبه‌ی ۱۴۷ قرار دارد [۲].

مضمونی که در قلعه‌ی متحرک هاول نقشی محوری پیدا کرده و میازاکی هرگز تا این اندازه پررنگ بدان نپرداخته بود، عشق است. سوفی در همان برخورد غیرمنتظره‌ی اول، به هاولِ غیرعادی و نه‌چندان خوش‌نام دل می‌بندد و همین دلدادگی، کار دست‌اش می‌دهد! احساس زنانه‌ی جادوگر ویست به او دروغ نمی‌گوید. ساحره‌ی پیر، تاوان بی‌توجهی‌های هاول را از سوفی بیچاره می‌گیرد. قلعه‌ی متحرک هاول نشان می‌دهد که هاول برخلاف حرف‌های وحشتناکی که پشتِ سرش می‌زنند، موجودی به‌شدت احساساتی و بیزار از جنگ است. همان‌طور که سوفی، آن دختر عاری از جذابیتی که انگار محکوم است تا ابد کلاه بدوزد، نیست و زیبایی و ملاحتی خاصِ خود دارد که به‌غیر از هاول، هیچ‌کسی درک‌شان نکرده است.

موسیقی متن در انیمه‌های هایائو میازاکی همواره زیبا و گوش‌نواز است حتی در ضعیف‌ترین اثر او، باد وزیدن گرفته موزیک و ترانه‌های شنیدنی‌اش هستند که در پاره‌ای لحظات، تکانی به پیکره‌ی نیمه‌جان فیلم می‌دهند. قلعه‌ی متحرک هاول و موسیقی‌اش نیز از این قاعده‌ی کلی و تخلف‌ناپذیر مستثنی نیستند. منهای لوپن سوم: قلعه‌ی کالیوسترو (Lupin the Third: Castle of Cagliostro) [محصول ۱۹۷۹] اولین انیمه‌ی سینمایی بلند میازاکی، موزیک متنِ ۱۰ فیلم دیگر او را جو هیسائیشی ساخته؛ یک همکاری مداوم و پربار که سودش به گوش طرفداران پروُپاقرصِ سینمای آقای میازاکی رفته است!

قلعه‌ی متحرک هاول آن‌قدر جهان‌شمول هست که هر آدمی در هر گوشه‌ی دنیا، مطابق با تجربه‌های زیستی‌اش با آن ارتباط برقرار کند. در فیلم، جنگی هولناک در جریان است؛ منِ ایرانیِ دهه‌ی شصتی، زمانی که جنگنده‌های پرنده‌ی میازاکی را می‌بینم، بی‌درنگ یاد عبور وحشت‌زای میگ‌های عراقی از فراز سرمان در شب‌های جنگ‌زدگی می‌افتم و مثل بید می‌لرزم! کریه‌المنظر بودنِ فجایعی نظیر جنگ، خون‌ریزی، کشت‌وُکشتار و تخریب و لطمه به جهانِ طبیعت را کارگردان با قدرتی مثال‌زدنی به تصویر می‌کشد... و کسی هست که نداند سرنخ تمامی این هراس‌های آقای میازاکی و هم‌نسلان‌اش، به هیروشیما و ناکازاکی می‌رسد؟

بد نیست با صداپیشگان سرشناس نسخه‌ی انگلیسی‌زبان قلعه‌ی متحرک هاول هم آشنا شوید: کریستین بیل (در نقش هاول)، امیلی مورتیمر (در نقش سوفی جوان)، جین سیمونز (در نقش سوفی سالخورده)، لورن باکال (در نقش جادوگر ویست) و بالاخره بیلی کریستال (در نقش کالسیفر). قلعه‌ی متحرک هاول پنجم مارس ۲۰۰۶ طی هفتادوُهشتمین مراسم آکادمی، کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن بود. دو رقیب‌اش، عروس مُرده (Corpse Bride) [ساخته‌ی مشترک تیم برتون و مایک جانسون/ ۲۰۰۵] و والاس و گرومیت: نفرین موجود خرگوش‌نما (Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit) [ساخته‌ی مشترک نیک پارک و استیو باکس/ ۲۰۰۵] بودند که جایزه را با کج‌سلیقگی به فیلم دوم دادند.

قلعه‌ی متحرک هاول جذاب و درگیرکننده است و بیننده را تا انتها، مشتاقانه به‌دنبال خود می‌کشاند. در قلعه‌ی متحرک هاول به‌نحوی کنجکاوی‌برانگیز، وارد جهانِ پر از رمزوُراز جادوگران و ساحره‌ها می‌شویم؛ مجوز ورود بی‌دردسرمان را البته عالیجناب میازاکی صادر می‌کند که در نوع خودش، جادوگری افسانه‌ای است. او با جان بخشیدن به ایده‌هایی خلاقانه افسون می‌کند، شگفتی می‌آفریند و حسِ دلچسب شگفت‌زدگی را به دوستداران بی‌شمار انیمه‌هایش -در سرتاسر دنیا- تقدیم می‌کند... سینمای پرجزئیات میازاکی که حالا -نوامبر ۲۰۱۴- قدمتی ۳۵ ساله پیدا کرده، نمونه‌ی خوبی برای بررسی آثار یک فیلمساز مؤلف است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳

[۱]: برای اطلاع از ادله‌ام جهت اطلاق چنین القابی به باد وزیدن گرفته، رجوع کنید به نقد و بررسی مبسوط آن تحت عنوان «امیدهای بربادرفته»، منتشرشده به تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۴ نوامبر ۲۰۱۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جان گذشته، به مقصود نمی‌رسد! نقد و بررسی فیلم «ساحر» ساخته‌ی ویلیام فریدکین

Sorcerer

كارگردان: ویلیام فریدکین

فيلمنامه: والُن گرین [براساس رمانی از ژرژ آرنو]

بازيگران: روی شایدر، برونو کرِمر، فرانسیسکو رابال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، درام

بودجه: حدود ۲۲ میلیون دلار

فروش جهانی: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین صداگذاری

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۴: ساحر (Sorcerer)

 

در سی‌وُچهارمین شماره، می‌خواهم رجوعی داشته باشم به یکی از هدف‌گذاری‌های اولیه‌ی طعم سینما؛ یعنی پرداختن به فیلم‌هایی که در زمان اکران‌شان به هر دلیلی مهجور ماندند... از جمله مشهورترین آثار شایسته و قدرندیده‌ی تاریخ سینما، ساحر ساخته‌ی سال ۱۹۷۷ ویلیام فریدکین است. ساحر تحویل که گرفته نشد، هیچ بلکه به‌عنوان یک شکست مفتضحانه‌ی تجاری نیز اشتهار پیدا کرد! چرا که از ۲۲ میلیون دلاری که صرف تولید فیلم شده بود، فقط ۹ میلیون‌اش به جیب سرمایه‌گذارها بازگشت.

ساحر درست در زمانی با بی‌مهری‌ مواجه شد که فریدکین به‌واسطه‌ی کارگردانی فیلم‌های -هنوز- برجسته‌ی ارتباط فرانسوی (The French Connection) [محصول ۱۹۷۱] و جن‌گیر (The Exorcist) [محصول ۱۹۷۳] -و مخصوصاً جن‌گیر- بر فراز قله‌ی شهرت و موفقیت تکیه زده بود. بدین‌ترتیب، ساحر را می‌توان نقطه‌ی آغاز ناکامی‌های یک کارگردان بزرگ برشمرد؛ مثال خوبی برای این ادعا، گشت‌زنی (Cruising) [محصول ۱۹۸۰] -با بازی آل پاچینو- است که چهار سال بعد در رشته‌های بدترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه طی اولین دوره‌ی اهدای جوایز تمشک طلایی (Golden Raspberry Awards) کاندیدا شد.

جدا از شیوه‌ی روایت داستان، چگونگی به پایان رساندن‌اش و سلیقه‌ی بصری خاصّ حاکم بر فیلم که شاید هرکدام به مذاق عده‌ای خوش نیاید؛ به‌نظرم بخش عمده‌ای از قدرنادیدگی پیش‌گفته، به فرامتن بازگردد تا متن. آقای فریدکین! قبول کنید که نام مناسبی روی فیلم‌تان نگذاشته‌اید! وقتی شما -بعد از استقبال غیرقابل تصور از فیلم بسیار برجسته و جریان‌ساز کارنامه‌تان، جن‌گیر- اسم گمراه‌کننده‌ی ساحر را برای این یکی می‌گذارید، باید هم انتظار یأس و سرخوردگیِ خیل تماشاگران مشتاقی را داشته باشید که به سینما آمده‌اند تا جن‌گیری دیگر ببینند. عنوان ساحر، چیزی به‌جز "آدرس غلط" به مخاطب نمی‌دهد. البته نقل است که ویلیام فریدکین خودش علت عدم توفیق ساحر در گیشه را هم‌زمانی اکران آن با جنگ ستارگان (Star Wars) [ساخته‌ی جُرج لوکاس/ ۱۹۷۷] می‌داند.

ساحر براساس رمان مزد ترس (Le Salaire de la peur) نوشته‌ی ژرژ آرنو [۱] ساخته شده و قصه‌ی چهار مرد است که هریک به‌علتی، نیاز دارند گم‌وُگور شوند. آن‌ها در سرزمینی پرت و توسری‌خورده از قاره‌ی آمریکا -جایی انگار تهِ دنیا- در حالی گرفتار می‌آیند که مجبورند در برابر دستمزدی ناچیز، تن به کارهای طاقت‌فرسا بدهند. در چنین شرایطی، نماینده‌ی یک شرکت استخراج نفت با پیشنهادی وسوسه‌انگیز و فوق‌العاده خطرناک وارد داستان می‌شود؛ پول هنگفت به‌اضافه‌ی تابعیت قانونیِ همان ناکجاآباد! او احتیاج به چهار مردِ از جان گذشته دارد تا سوار بر دو کامیون اسقاطی، چند جعبه پر از نیتروگلیسیرین را به چاه‌های نفت انتقال دهند...

فیلم‌هایی از جنس ساحر را می‌شود به نهال زیتون تشبیه کرد! زیرا برای بار دادن‌شان باید مقداری حوصله به خرج داد و شکیبا بود. البته کتمان نمی‌کنم -تا به‌قول معروف، فیلم راه بیفتد- گاه ممکن است خسته شویم؛ با این وجود، به‌شکلی غریزی مطمئنیم که سرانجام پاداش صبوری‌مان را خواهیم گرفت و از صرف دو ساعت عمر نازنین‌مان پشیمان نخواهیم شد. ساحر کم حرف می‌زند، گفتگومحور نیست و تنها در حدّ رفع نیاز، از دیالوگ بهره می‌برد.

با راه افتادن کامیون‌ها در صبحِ روز موعود، موتور فیلم نیز گویی به‌کار می‌افتد و جانی تازه می‌گیرد؛ ساحر درواقع از اینجاست که "شروع می‌شود". اگرچه در تایم قابل توجهی از ساحر شاهد چشم‌اندازهایی سرسبز و زیبا هستیم ولی نگاهِ فریدکین به این مناظر، به‌هیچ‌وجه توریستی و کارت‌پستالی نیست و اتفاقاً خودِ همین درخت‌ها و رودها و صخره‌ها در موقعیت‌های حساسِ فیلم، تبدیل به عواملی برای تهدید زندگیِ چهار کاراکتر محوری می‌شوند.

سکانس‌های حاوی باران‌های سیل‌آسای موسمی و انفجارهای عظیم ساحر، قوی و ستایش‌برانگیز گرفته شده‌اند. توجه داریم که در ۳۷ سال پیش طبیعتاً خبری از اسپشیال‌افکت‌های امروزی، پرده‌های سبز و آبی نبوده است. می‌دانید که به‌واسطه‌ی پیشرفت‌های کنونیِ صنعت سینما، دیگر حتی به چشم‌هایمان هم نمی‌توانیم اعتماد کامل داشته باشیم زیرا احتمال دارد -تمام یا بخشی از- ساده‌ترین اتفاقی که روی پرده در جریان است، به کمک کامپیوتر بازسازی شده باشد!

ساحر یک شاهکار بی‌عیب‌وُنقص نیست اما در اکثر قریب به‌اتفاق دقایق‌اش با پلان‌هایی فکرشده طرفیم که نشان از حضور مقتدرانه‌ی فیلمسازی قبراق و مسلط، پشت دوربین دارند. ساحر روی کاغذ، هیچ است! ساحر به‌معنیِ واقعیِ کلمه، سینماست و صددرصد وابسته‌ی کارگردانی و اجرا. ساحر را اصلاً بایستی فیلمِ کارگردان‌اش به‌حساب آورد و ناگفته پیداست که ستاره‌ی فیلم هم هیچ‌کسی نمی‌تواند باشد به‌جز ویلیام فریدکین.

علی‌رغم اوضاع بغرنجی که در ساحر نظاره‌گرش هستیم، تعبیه‌ی رگه‌هایی از طنز در بعضی لحظات -به عقیده‌ی من- فیلم را تحمل‌پذیرتر کرده است. در این زمینه، میل دارم شیرین‌کاری‌های خوشایندِ آن مرد بومیِ سرخوش و ماشین‌ندیده را مثال بزنم! ضمناً برای کشف ارتباط نام فیلم با مضمون‌اش، لازم نیست به مغزتان فشار بیاورید و فسفر بسوزانید! ساحر درواقع ترجمه‌ی Sorcerer است که اسم یکی از همان دو کامیون کذایی بود و تصویرش اکنون روی تمامی پوسترهای فیلم دیده می‌شود.

و اما یک اصل تخلف‌ناپذیر: آثار هنری ارزشمند و درست‌وُحسابی -دیر یا زود- وقت‌اش که برسد، بالاخره دیده می‌شوند و شأن و منزلت‌شان فهمیده خواهد شد. نسخه‌ی ترمیم‌شده‌ی ساحر، سپتامبر سال گذشته‌ (۲۰۱۳) حین برگزاری هفتادُمین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم ونیز به نمایش گذاشته شد و فریدکین، جایزه‌ی شیر طلایی یک عمر دستاورد هنری گرفت. این‌بار هم ماه پشت ابر نماند؛ ما قدر زحمات‌تان را خوب می‌دانیم آقای فریدکین!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳

[۱]: هانری ژرژ کلوزو نیز در سال ۱۹۵۳ فیلمی به‌همین نام (مزد ترس) ساخت که ملهم از رمان آرنو بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جاودانگی و جنون؛ نقد و بررسی فیلم «تلما و لوییز» ساخته‌ی ریدلی اسکات

Thelma & Louise

كارگردان: ریدلی اسکات

فيلمنامه: کالی کوری

بازيگران: سوزان ساراندون، جینا دیویس، هاروی کایتل و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۹ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، جنایی، درام

بودجه: ۱۶ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۴۵ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۵ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۹: تلما و لوییز (Thelma & Louise)

 

تلما و لوییز درامی جنایی به کارگردانی ریدلی اسکات و به‌تعبیری، خوش‌عکس‌ترین و تأثیرگذارترین ساخته‌ی این گرگ باران‌دیده‌ی سینمای آمریکاست که در طیف گوناگونی از ژانرها، فیلم دارد. لوییز، یک کارگر رستوران (با بازی سوزان ساراندون) و تلما، زنی خانه‌دار (با بازی جینا دیویس) دو دوست صمیمی هستند که برای گذراندن تعطیلات، عازم مسافرتی کوتاه‌مدت می‌شوند. طی اولین شب سفر، تلمای سربه‌هوا -که بدون اجازه‌ی همسرش آمده است- پس از آشنایی با مردی هوس‌ران به‌نام هارلن (با بازی تیموتی کارهارت) دچار مشکلی می‌شود که لوییز تنها چاره را در استفاده از اسلحه‌ی گرم می‌بیند...

تلما و لوییز یک فیلم جاده‌ای سرپاست که بعد از سپری شدن بیش از دو دهه، هنوز دیدن‌اش خالی از لطف نیست. سفر دو زن -که هرکدام مشکلاتی در زندگی شخصی خودشان دارند- در جاده‌های ایالات متحده، قابل حدس است که نه به‌آسانی برگزار می‌شود و نه محتملاً پایانی خوش خواهد داشت. طبق همین فرضیه‌ی ساده و در حدود دقیقه‌ی بیستم فیلم، اولین اتفاق رخ می‌دهد: کشته شدن هارلن توسط لوییز. بعد از وقوع این حادثه، دیگر دور از انتظار نیست که ادامه‌ی سفر به ورطه‌ی افسارگسیختگی و جنون سقوط کند؛ گرچه نحوه‌ی نمایش چنین فرجام محتومی در همگی سکانس‌های تلما و لوییز کیفیتی یکسان ندارد و پاره‌ای برهه‌ها، جان‌دارتر و اثرگذارتر از آب درآمده‌اند.

با وجود این‌که تردیدی نمی‌توان داشت تلما و لوییز وام‌دار آثار مطرح سینمای جاده‌ای و رفاقتی (Buddy Film) سالیان قبل بوده است اما به‌نظرم برای آن دسته از فیلم‌های پس از خود که به‌ویژه به همسفر شدن دو زن -فارغ از دلیل اولیه‌ی همراهی آن‌ها- می‌پردازند، فیلمی الهام‌بخش به‌شمار می‌رفته و می‌رود. از شاهکار قدرتمندی نظیر هیولا (Monster) ساخته‌ی خانم پتی جنکینز -محصول ۲۰۰۳ آمریکا- گرفته تا مُهمل پادرهوایی هم‌چون درست مثل یک زن (Just Like A Woman) به کارگردانی رشید بوشارپ -محصول ۲۰۱۲ فرانسه- این تأثیر و تأثر قابل ردیابی است.

ایراد بزرگی که به فیلم‌کالت برجسته‌ای مانند هیولا -به‌عنوان فرزند خلفِ تلما و لوییزِ جریان‌ساز- وارد می‌دانم، پرهیز نکردن از نمایش -هرچند کوتاهِ- جزئیاتِ رابطه‌ی غیرافلاطونی موجود میان آیلین (با بازی شارلیز ترون) و سلبی (با بازی کریستینا ریچی) است؛ حالا گیرم که فیلم، زندگی‌نامه‌ای بوده و متن هم براساس ماجرایی واقعی نوشته شده باشد. و این دقیقاً همان آفتی است که گریبان‌گیر گرگ وال‌استریت (The Wolf of Wall Street) مارتین اسکورسیزی شده. بدون شک، آسمان به زمین نمی‌آمد اگر آقای اسکورسیزی به‌واسطه‌ی کوتاه‌تر کردن چند دقیقه‌ی ناقابل از فیلم‌اش، قیدِ موبه‌مو روی پرده آوردن انحرافات اخلاقی جُردن بلفورت (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو) را می‌زد؛ عاقلان را اشاره‌ای بس!

نمونه‌ی درخشانی که برای تفهیم سینماییِ ضرب‌المثل فوق به‌خاطر می‌آورم، کاپوتی (Capote) اثر بنت میلر است. میلر و دن فوترمن -نویسنده‌ی فیلمنامه- با وجود همه‌ی شایعاتی که ترومن کاپوتی (با نقش‌آفرینی بی‌نظیر فیلیپ سیمور هافمن) را دارای تمایلاتی خاص معرفی می‌کنند، به‌هیچ‌وجه اجازه نداده‌اند فیلم‌شان رنگ‌وُبویی مشمئزکننده به خود بگیرد؛ تمایلات مذکور، بسیار ظریف و هنرمندانه -و البته بدون ایجاد سمپاتی- به تصویر کشیده شده‌اند. خوشبختانه تلما و لوییز هم یا به‌دلیل این‌که سینما هنوز در زمان ساخت‌اش از سینمای سال‌های ۲۰۰۳ و ۲۰۱۳ -به‌ترتیب: سال تولید هیولا و گرگ وال‌استریت- نجابت بیش‌تری داشته یا به‌علت دیدگاه خاصّ فیلمنامه‌نویس نسبت به ارتباط دوستانه‌ی دو زن که به‌تدریج خدشه‌ناپذیر می‌شود، از چنان عیبی مبراست و می‌توان -از این نظر- آسوده‌خاطر به تماشایش نشست.

در این قبیل فیلم‌های رفاقتی زنانه، یکی از زن‌ها قوی، وظیفه‌شناس و منظم -اینجا: لوییز- است و زن دیگر اغلب ضعیف، بی‌مسئولیت و شلخته. تمایز تلما و لوییز اما در استحاله‌ای است که برای کاراکتر تلما بعد از دزدیده شدن تمامی پس‌انداز لوییز -بر اثر حماقت تلما در اعتماد کردن به جوان بی‌سروُپایی به‌نام جی. دی (با بازی براد پیت)- اتفاق می‌افتد و تغییر قابل باور او از یک نق‌نقوی ساده‌لوح به زنی محکم و بالغ را شاهدیم. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!

بد نیست اشاره‌ای داشته باشم به این‌که سوزان ساراندون و جینا دیویس به‌خاطر بازی در تلما و لوییز، هر دو طی شصت و چهارمین مراسم آکادمی -۳۰ مارس ۱۹۹۲- کاندیدای به‌دست آوردن اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شدند که حتم دارم اگر جودی فاستر به‌واسطه‌ی ایفای شاه‌نقش کلاریس استارلینگ -در سکوت بره‌ها (The Silence of the Lambs)- جزء کاندیداها نبود، جایزه به یکی از آن‌ها می‌رسید.

تلما و لوییز در رشته‌های بهترین کارگردانی (ریدلی اسکات)، فیلمبرداری (آدرين بيدل) و تدوین (تام نوبل) نیز نامزد بود که عاقبت فقط اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (نوشته‌ی کالی کوری) به فیلم تعلق گرفت. و بالاخره اگر اشتباه نکنم، تلما و لوییز اولین فیلمی بود که براد پیت را در ذهن علاقه‌مندان سینما ثبت کرد. پیت علی‌رغم در اختیار داشتن فرصت ایفای نقشی که جای کار داشته است، در این فیلم استعداد چندانی از خود نشان نمی‌دهد و چشم‌رنگی‌های اواخر دهه‌ی ۱۳۷۰ سینمای خودمان را به‌یاد می‌آورد!

تلما و لوییز در یک‌سوم انتهایی خود تکانی می‌خورد به‌طوری‌که هرچه زمان جلوتر می‌رود، بر جذابیت‌اش افزوده می‌شود تا به سکانس دیدنی فینال برسد که اگر بخواهم بی‌رحمانه قضاوت کنم، به تمام دقایق فیلم می‌ارزد! تلما و لوییز را تنها پایانی این‌چنین کوبنده و تأثیرگذار می‌توانست نجات بدهد؛ چه خوب است که ریدلی اسکات و فیلمنامه‌نویس‌اش -خانم کالی کوری- این انتظار را برآورده می‌کنند و تلما و لوییز با یکی از به‌یادماندنی‌ترین و در عین حال رؤیایی‌ترین پایان‌بندی‌های همه‌ی تاریخ سینما، جاودانه می‌شوند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تلفیق قدرتمند هوشمندی و جذابیت؛ نقد و بررسی فیلم «لبه‌ی فردا» ساخته‌ی داگ لیمان

Edge of Tomorrow

كارگردان: داگ لیمان

فيلمنامه: کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث

بازیگران: تام کروز، امیلی بلانت، بیل پاکستُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، ماجراجویانه، اکشن

درجه‌بندی: PG-13

 

فرایند تماشای یک فیلم ابرقهرمانانه‌ یا علمی-تخیلی پرکشش و جان‌دار، شما را هم سر شوق می‌آورد؟ بعد از دیدن شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises)، لوپر (Looper)، هر ۲ قسمت مسابقات هانگر (The Hunger Games)، با کمی اغماض: حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) و با اغماض بیش‌تر: پرومتئوس (Prometheus) در یکی-دو سال اخیر؛ حالا از وقت گذاشتن برای لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) چنین احساس خوشایندی نصیب‌ام شده است.

البته جا دارد اشاره کنم که لبه‌ی فردا به‌هیچ‌وجه فیلمی سهل‌الوصول نیست -و از این لحاظ می‌تواند قابل مقایسه با لوپر باشد- به این معنی که لذت بردن از لبه‌ی فردا نیازمند تمرکز است و با حواس‌پرتی و تخمه شکستن جور درنمی‌آید! اما این‌ها را نگفتم که هول کنید! چنانچه فقط کمی صبوری به خرج دهید، دست‌تان می‌آید که قضیه از چه قرار است و آن‌وقت دیگر بعید می‌دانم از پای فیلم جُم بخورید!

ویکیپدیا، IMDb، راتن تومیتوس و حتی تیتراژ فیلم را هم اگر در اختیار نداشتیم، ناگفته پیدا بود که فیلمنامه‌ای به حساب‌شدگی و پروُپیمانی لبه‌ی فردا هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که اقتباسی باشد! متن لبه‌ی فردا برمبنای رمان پرمایه‌ی فقط باید بکشی (All You Need Is Kill) اثر هیروشی ساکورازاکا، نویسنده‌ی ژاپنی و توسط گروه ۳ نفره‌ای شامل کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث به رشته‌ی تحریر درآمده است.

لبه‌ی فردا در آینده رخ می‌دهد، زمانی که اروپا عرصه‌ی تاخت‌وُتاز بیگانه‌ها شده و یک فاجعه‌ی عظیم انسانی در شرف وقوع است. سرگرد ویلیام کیج (با بازی تام کروز) به‌عنوان طراح چرب‌زبان راهبردهای تبلیغاتی و رسانه‌ای ارتش ایالات متحده، از دور دستی بر آتش جنگ دارد. ژنرال برینگام (با بازی برندن گلیسُن) کیج را به لندن فرامی‌خواند تا در خط مقدم نبرد -با اتکا بر توانایی‌اش در جلب افکار عمومی- مردم دنیا را به لزوم شرکت در حمله‌ای تمام‌عیار علیه میمیک‌ها مجاب کند. ویل که تجربه‌ی جنگ تن‌به‌تن ندارد و از خون‌وُخون‌ریزی می‌ترسد، دستور ژنرال را اطاعت نمی‌کند. پس از آن است که برای کیج پاپوش درست می‌کنند و درجه‌هایش را از او می‌گیرند تا هم‌چون سربازی معمولی به میدان برود. در صحنه‌ی کارزار اما ویل به‌طور اتفاقی گونه‌ای نادر از بیگانه‌ها را می‌کشد و دارای این قابلیت خارق‌العاده می‌شود که هر روز بمیرد و فردا از نو زنده شود...

نمی‌دانم تا چه حد با من هم‌عقیده‌اید، به‌نظرم تام کروز در لبه‌ی فردا کامل‌ترین نقش‌آفرینی همه‌ی مقاطع بازیگری‌اش را ارائه می‌دهد. همان‌طور که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) پس از سال‌ها فیلم بد و نقش کم‌اهمیت و بی‌اهمیت بازی کردن، رابرت دنیرو را مجدداً برایم زنده کرد؛ تماشای لبه‌ی فردا به‌منزله‌ی آشتی‌کنان نگارنده با آقای کروز بود! به‌شخصه طوری با ویل کیج، حس‌ها، نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش زلف گره زده بودم که انگار لبه‌ی فردا اولین فیلمی است که از بازیگر نقش اول‌اش می‌بینم و بایستی نام‌ او را به‌خاطر بسپارم تا فیلم‌های بعدی‌اش را از دست ندهم!

اگرچه تجربه‌ی سالیان گذشته ثابت کرده است که اعضای آکادمی غالباً تنها به عناصری از قبیل جلوه‌های ویژه‌ی فیلم‌های این‌چنینی روی خوش نشان می‌دهند، فکر نمی‌کنید حق آقای کروز حداقل یک کاندیداتوری خشک‌وُخالی در اسکار ۲۰۱۴ باشد؟! چهره و صدای تام کروز را در لبه‌ی فردا پخته‌تر و قوام‌یافته‌تر از همیشه یافتم؛ او استحاله‌ی کیجِ ترسوی آموزش‌ندیده و تا حدودی دست‌وُپاچلفتی که حتی تحملّ دیدن یک قطره خون ندارد به یک جنگاور کارآزموده‌ و چالاک را غبطه‌برانگیز بر پرده‌ی نقره‌ای ثبت می‌کند. لبه‌ی فردا مجالی برای کشف دوباره‌ی تام کروز است.

جدا از درخشش آقای کروز در ۵۲ سالگی، امیلی بلانتِ جوان هم در نقش افسر شجاع، ریتا وراتاسکی، بازی متقاعدکننده‌ای دارد. بلانت تا به امروز در دو تا از بهترین علمی-تخیلی‌های این سال‌ها [۱] حضوری مؤثر و خاطره‌ساز داشته است. امیلی بلانت با انتخاب‌های متنوع و هوشمندانه‌اش، مسیر موفقیت را پله‌پله‌ طی می‌کند. در کارنامه‌ی او هم کمدی پرفروشی از جنس شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) به‌ چشم می‌خورد و هم درام تاریخی ویکتوریای جوان (The Young Victoria)، فیلم‌ترسناک مرد گرگ‌نما (The Wolfman)، عاشقانه‌ی صید ماهی آزاد در یمن (Salmon Fishing in the Yemen) و بالاخره صداپیشگی در نسخه‌ی انگلیسی‌زبان انیمه‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises).

شایسته‌تر این است که لبه‌ی فردا را یک تریلر معمایی به‌حساب آوریم تا محصولی صرفاً علمی-تخیلی و اکشن چرا که طی فیلم آن‌چه بیش‌ترین اهمیت را دارد، حلّ معمای چگونه دست یافتن به مخفیگاه اُمگا و از بین بردن‌اش است. خوشبختانه به‌علت وجود چنین رویکردی، امتیاز مهم دیگری هم شامل حال فیلم شده است؛ لبه‌ی فردا نظیر عمده‌ی علمی-تخیلی‌هایی که می‌بینیم، به گودال عمیق ذوق‌زدگی در کاربستِ اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری سرازیر نشده و به‌عبارتی -مثل مورد الیزیوم (Elysium) و بقیه‌ی فیلم‌هایی از این دست- شاهد جان گرفتن یک بازی کامپیوتری روی پرده نیستیم!

براساس گزینش زاویه‌ی دید پیش‌گفته، داگ لیمان به نمایش پرآب‌وُتاب موجودات بیگانه دل خوش نکرده است که اتفاقاً همین مانور ندادن روی این بُعد از ماجرا، باعث شده تا مهاجمین به‌معنی واقعی کلمه، "بیگانه" و "ناشناخته" و طبیعتاً رعب‌آور و تهدیدآمیزتر جلوه کنند. همین نکته، مقادیر قابل توجهی بر اضطراب و هیجان لبه‌ی فردا افزوده است. شاید توضیحات فوق، سوءتفاهمِ بی‌اعتنایی به کیفیت طراحی و کارگردانی جلوه‌های ویژه‌ و صحنه‌های اکشن فیلم را دامن بزند که ابداً چنین نقطه‌ضعفی وجود ندارد؛ لبه‌ی فردا با بودجه‌ای ۱۷۸ میلیون دلاری تهیه شده است، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

ارکستری موفق است که تمام سازهایش کوک باشد؛ لیمان در جایگاه رهبر این ارکسترِ کاملاً هماهنگ، بر کارش حسابی تسلط دارد. نه فرم و نه محتوا، هیچ‌یک فدای اعتلای دیگری نشده‌اند. فیلم تا همان واپسین دقایق، دست از غافلگیر کردن تماشاگران‌اش برنمی‌دارد و در این کار، نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد. لبه‌ی فردا روده‌درازی نمی‌کند و درست همان‌جایی که باید، به آخر می‌رسد. پایان‌بندی عالی فیلم را ترانه‌ی شنیدنی تیتراژ همراهی می‌کند.

پیرو توصیه‌ی ابتدای نوشتار، پیشنهاد می‌کنم لبه‌ی فردا را وقت خستگی نبینید و تماشایش را موکول کنید به زمانی که سرحال و پرانرژی باشید! در این صورت، سر درآوردن از ماجراهای فیلم و تا انتها دنبال کردن‌اش، لذتی را برایتان به ارمغان خواهد آورد که شاید بی‌شباهت به احساس رضایت از پیروزی در یک مسابقه‌ی نفس‌گیر شطرنج نباشد... لبه‌ی فردا با جذابیت و قدرت تمام، تصویرگر داستانی متفاوت و برخوردار از رگه‌های دلچسب طنز در تایمی معقول است که حوصله سر نمی‌برد و وقت نمی‌کُشد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: منظور، لوپر و همین لبه‌ی فرداست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کابوس بی‌انتها؛ نقد و بررسی فیلم «رهایی» ساخته‌ی جان بورمن

Deliverance

كارگردان: جان بورمن

فيلمنامه: جان بورمن و جیمز دیکی

بازيگران: جان وُیت، برت رینولدز، ند بیتی و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۴۶ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای بهترین فیلم، کارگردانی و تدوین در اسکار ۱۹۷۳

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹: رهایی (Deliverance)

 

رهایی فیلمی سینمایی به کارگردانی جان بورمن است که براساس رمانی به‌همین نام، نوشته‌ی جیمز دیکی ساخته شده. فیلمنامه را دیکی و بورمن مشترکاً نوشته‌اند. شاید خالی از لطف نباشد که بدانید جیمز دیکی در فیلم، نقش کوتاهِ کلانتر بولارد را هم بازی کرده است.

چهار دوست -با درجات مختلفی از صمیمیت و شناخت- راهی سفری ماجراجویانه برای قایق‌سواری در آب‌های رودخانه‌ای -در شرف نابودی- می‌شوند. سردسته‌ی گروه، لوئیس (با بازی برت رینولدز) است که قول می‌دهد سفرشان از جمعه تا یک‌شنبه بیش‌تر طول نکشد و رفقا را صحیح و سالم برگرداند. رودخانه‌ی مورد نظر در منطقه‌ای پرت -گویی آخر دنیا- قرار دارد. روز و شب اول در آرامش سپری می‌شود؛ اما وقتی روز بعد، اد (با بازی جان وُیت) و بابی (با بازی ند بیتی) به دو مرد مسلح از محلی‌ها برمی‌خورند، شرایط تازه‌ای بر ادامه‌ی سفر حاکم می‌شود...

رهایی شروعی شادی‌بخش دارد؛ هم‌نوازی دِرو (با بازی رونی کاکس) و کودکی مرموز (با بازی بیلی ردن)، حاضرین -به‌خصوص بومی‌ها- را به همراهی و پایکوبی وامی‌دارد. چنین آغازی به‌جای این‌که دلگرم‌کننده باشد -به‌واسطه‌ی شرایط غیرعادی و جوّ سنگین و غیردوستانه‌ی حاکم- خود تبدیل به یکی از پایه‌های مهم بنای مهیب اضطراب در دل تماشاگر می‌گردد.

علی‌رغم این‌که رهایی فیلمی ترسناک به‌حساب نمی‌آید، اما به‌دلیل وجود دو نکته‌ی حاشیه‌ای و درون‌متنی، می‌توان به سینمای وحشت پیوندش داد. نفس حضور کودک نوازنده‌، مهارت خارق‌العاده‌ی او در نواختن بانجو [۱] و بیش از هر چیز سکوت و نگاه‌های خیره‌خیره‌اش -در تضاد با اتمسفر به‌ظاهر شادِ سکانس- رعب و وحشتی می‌آفریند که باعث شده است او در فهرست‌هایی که گهگاه به بهانه‌های مختلف -مثل جشن هالووین- منتشر می‌شود، در ردیف ترسناک‌ترین کودکان تاریخ سینما در کنار ریگن [از فیلم جن‌گیر/ The Exorcist]، سامارا [از فیلم حلقه/ The Ring]، استر [از فیلم یتیم/ Orphan] و... قرار ‌گیرد. نوازنده‌ی کم‌سن‌وُسال به‌رغم حضور کوتاه‌اش در دقایق نخست رهایی، در حال حاضر از خود فیلم شهرت بیش‌تری به‌هم زده و -در فضای مجازی- شناخته‌شده‌تر است.

اما نکته‌ی بعد؛ خط داستانی سفر چند دوست به مکانی دور از دست و خالی از نشانه‌های جهان مدرن -و به مخمصه افتادن‌شان- کلیشه‌ی آشنای عرصه‌ی فیلم‌های ترسناک است. جان بورمن تعلیق آنچنان کشنده‌ای بر رهایی تحمیل کرده که بعید است فیلمسازان سینمای وحشت طی سال‌ها و دهه‌های بعد، از دامنه و شدت تأثیرگذاری‌اش در امان مانده باشند. یک مثال قابل اشاره، درست پیش از طلوع (Just Before Dawn) ساخته‌ی ۱۹۸۱ جف لیبرمن است. هم‌چنین این تأثیر غیرقابل انکار را به‌وضوح می‌شود در سری فیلم‌های ترسناک پیچ اشتباهی (Wrong Turn) -به‌ویژه فیلم اول به کارگردانی راب اشمیت که محصول ۲۰۰۳ و طبیعتاً بهترین فیلم این مجموعه است- ردیابی کرد. حال‌وُهوای رعب‌آور گورستان اتومبیل‌های کهنه، انسان‌های کریه‌المنظرِ گرفتار مشکلات ژنتیکی، تعقیب‌وُگریز در دل جنگلی پردرخت و... نمونه‌هایی از تأثیرپذیری مذکور در پیچ اشتباهی‌اند.

خلق فضای اضطراب‌آور و پرتعلیقِ فیلم رهایی البته تنها به مدد حضور نامتعارف کودک نوازنده امکان‌پذیر نمی‌شود بلکه هشدارهای جسته‌گریخته‌ی اهالی بومی منطقه به‌همراه دیالوگ‌ها و رفتارهای مخاطره‌آمیز لوئیس نیز در تشدید چنین حس‌وُحالی مؤثرند؛ رانندگی بی‌پروای لوئیس -که سر نترسی دارد- با سرعت زیاد در حاشیه‌ی رودخانه و دیالوگ‌هایی از این دست: «تا حالا هيچ‌وقت توی زندگی‌م بيمه نبودم...» و «توی زندگی هیچ خطری نيست.» (نقل به مضمون)

اتفاقی که منتظرش بودیم، عاقبت طی روز دوم سفر و زمانی رخ می‌دهد که اد و بابی زودتر به ساحل می‌رسند و گرفتار دو مرد کثیفِ تفنگ‌به‌دست می‌شوند. پس از هتک حرمت بابی توسط یکی از مردان حیوان‌صفت و دقیقاً همان وقتی که -این‌بار- اد در معرض تهدید قرار گرفته است، لوئیس مرد متجاوز را با تیروُکمان از پا درمی‌آورد درحالی‌که همدست‌اش متواری می‌شود. از اینجا به‌بعد است که همه‌چیز به‌هم می‌ریزد. میانه‌ی دِرو -که موافق دفن جنازه و لاپوشانی ماجرای قتل نیست- با دوستان‌اش شکرآب می‌شود؛ دِرو جلیقه‌ی نجات‌اش را نمی‌پوشد، بی‌انگیزه پارو می‌زند و با بی‌احتیاطی به آب‌های خروشان رودخانه سقوط می‌کند. سقوطی که موجبات وقوع سلسله حوادث ناگوارِ از کنترل خارج شدن قایق‌ها، شکستن یکی از دو قایق و جراحت شدید پای لوئیس را فراهم می‌آورد.

به‌دنبال گم شدن دِرو و از دور خارج شدن مغز متفکر گروه، ادی ترسو و محافظه‌کار خودش را جمع‌وُجور می‌کند تا ابتکار عمل را به ‌دست بگیرد و خود و دوستان‌اش را زنده از مهلکه بیرون ببرد؛ چنانچه لوئیس به او می‌گوید: «حالا باید تو بازی رو ادامه بدی.» (نقل به مضمون) اصرار مداوم لوئیس مبنی بر تیر خوردن دِرو باعث می‌شود اد برای از بین بردن همدست مرد متجاوز هرطور شده خود را از صخره‌ها بالا بکشاند. پس از کشته شدن مرد مسلح، مُرده پیدا شدن دِرو و فرستادن جنازه‌ی هر دوی آن‌ها به قعر رودخانه، ۲۰ دقیقه‌ی باقی‌مانده‌ی فیلم وارد فازی متفاوت با آنچه تاکنون دیده‌ایم، می‌شود.

خوشبختانه جان بورمن، سبعیت جاری در رهایی -به‌ویژه سکانس کلیدی تجاوز- را بی‌پرده و به‌صراحت نشان نمی‌دهد. به‌عبارتی، خصیصه‌ای مثبت که بورمن آگاهانه شامل حال فیلم‌اش کرده، در لانگ‌شات نشان دادن خشونت است. فیلمساز روی جزئیات اعمال خشونت‌بار زوم نمی‌کند زیرا قصد وی بر پرده آوردنِ نزدیک به ۹۰ دقیقه‌ی آکنده از هیجان و تعلیق و کم‌تر از ۲۰ دقیقه نمایش پیامدهای وقایع پیش‌آمده به‌اضافه‌ی تجزیه و تحلیل روانی شخصیت‌هاست. پس اینجا دیگر استفاده‌ی لانگ‌شات محلی از اعراب ندارد و نماهای نزدیک از چهره‌هاست که کار جان بورمن را راه می‌اندازد.

کلید ارتباط با درون‌مایه‌ی فیلم را بیش از هر چیز باید در نام کنایی‌اش جستجو کرد: Deliverance (که به‌معنی "رهایی" و همین‌طور "رستگاری" است). [۲] موهبتی که درنهایت، نصیب هیچ‌کدام از کاراکترها نمی‌شود. لوئیس علاوه بر این‌که -به قول معروف- کرک‌وُپرش می‌ریزد، یکی از پاهایش را از دست می‌دهد؛ اد نیز آرامش خاطرش را در این قمار می‌بازد؛ بابی که آبرویش را از کف می‌دهد و دِروی نگون‌بخت، جان‌اش را... اد، بابی و لوئیسِ نیمه‌جان سرانجام به ساحل امن محلّ پارکِ اتومبیل‌هایشان می‌رسند اما به "رستگاری" نه!

کابوس وهم‌انگیز اد در انتهای رهایی، گویی گوش‌زد می‌کند که نمی‌توان پایانی برای این ماجراها متصور بود. با چنین طرز تلقی‌ای، پایان رهایی "باز" است. اد، بابی و لوئیس دیگر همان آدم‌های قبلی نیستند و رازی آزارنده به رازهای زندگی‌شان اضافه شده است... تریلر دهه‌ی هفتادی جان بورمن هنوز پس از گذشت ۴۲ سال، مضطرب می‌کند و طعم تعلیقی فزاینده و آرامشی رو به زوال را استادانه به کام سینمادوستان می‌نشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

 

[۱]: گونه‌ای ساز زهی است که از چهار یا پنج سیم و کاسه‌ای گرد از جنس پلاستیک یا پوست حیوانات تشکیل شده (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Banjo).

[۲]: "فرهنگ همسفر پیشرو آریان‌پور"، دکتر منوچهر آریان‌پور کاشانی، نشر الکترونیکی و اطلاع‌رسانی جهان رایانه، چاپ سی و هفتم، ۱۳۹۱، صفحه‌ی‌ ۱۲۰.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.