سرگرم‌کننده‌ی فراموش‌شدنی ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۸] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم بدون توقف، ابتدا امروز (چهارشنبه، ۵ خرداد ۱۳۹۵) با تیتر [سرگرم‌کننده‌ی فراموش‌شدنی] در مجله‌ی ‌سینمایی ‌آنلاین «‌فیلم‌نگاه» (با صاحب‌امتیازی و سردبیریِ پیمان جوادی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و حالا در پایگاه cinemalover.ir و در قالب صدوُشصت‌وُهشتمین (۱۶۸) شماره‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

Non-Stop

كارگردان: خائومه کولت-سرا

فيلمنامه: جان دبلیو. ریچاردسون، کریس روچ و رایان اینگل

بازيگران: لیام نیسون، جولیان مور، اسکات مک‌نایری و...

محصول: فرانسه و آمریکا، ۲۰۱۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۶ دقیقه

گونه: اکشن، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۵۰ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲۳۳ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۸ 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۸: بدون توقف (Non-Stop)

 

«بدون توقف» (Non-Stop) به کارگردانی خائومه کولت-سرا، درباره‌ی مأموریت پردردسرِ مارشال هوایی کارکشته‌ای به‌نام بیل مارکس (با بازی لیام نیسون) است؛ مأموری به‌هم‌ریخته و الکلی که زندگی خانوادگی‌ را به‌خاطر شغل‌اش از دست داده و دختر خردسال او هم از سرطان درگذشته است. این‌بار خودِ بیل در مظان اتهام هواپیماربایی قرار می‌گیرد... یک اکشن قابلِ تحمل دیگر با شرکت لیام نیسون در نقش محوری که خوشبختانه خدشه‌ای بر خاطره‌ی خوبِ علاقه‌مندان سینما از "ربوده‌شده" (Taken) [ساخته‌ی پیر مورل/ ۲۰۰۸] و برایان میلز [۱] وارد نمی‌آورد!

اگرچه "یتیم" (Orphan) [محصول ۲۰۰۹] را بی‌تردید، یگانه ساخته‌ی به‌یادماندنیِ آقای کولت-سرا و یکی از بهترین‌های سینمای وحشت طی ده سال گذشته می‌دانم اما او در «بدون توقف» توانسته است در تک‌لوکیشنی که عمده‌ی زمان فیلم آن‌جا سپری می‌شود -به‌قولِ معروف- نبض تماشاگر را به دست بگیرد؛ کولت-سرا علاوه بر این، به لطف پیاده کردن ایده‌های تعبیه‌شده در دست‌پختِ مشترکِ آقایان جان دبلیو. ریچاردسون، کریس روچ و رایان اینگل [۲] به‌منظور به اشتباه انداختن مخاطبان‌اش، هر لحظه شعبده‌ای از آستین بیرون می‌کشد.

مرور فیلم مورد بحث‌مان همراه با "ناشناس" (Unknown) [محصول ۲۰۱۱] و علی‌الخصوص هارور شایسته‌ی تحسینِ "یتیم"، روشن می‌کند که خائومه کولت-سرا با مختصات پرده‌ی نقره‌ای آشناست و مهم‌تر این‌که درکی صحیح از تعلیق دارد. برداشت بد نکنید لطفاً! قصد نکرده‌ام کم‌کم به این نقطه برسم که مدعی شوم با شاهکاری سینمایی طرف‌ایم؛ نه! فیلم‌های هوایی معمولاً جذاب نیستند ولی «بدون توقف» تا حدّ غیرقابلِ انکاری، هست! پروسه‌ی تماشای «بدون توقف»، رنج‌آور و ملال‌انگیز نمی‌شود؛ هر چند دقیقه، یکی از حاضرین در معرض اتهام قرار می‌گیرد و تا انتها نمی‌توان به‌راحتی دست فیلمنامه‌نویس‌ها و کارگردان را خواند.

از سویی دیگر، طرفین خیر و شر فیلم نیز باورپذیر از آب درآمده‌اند و انگیزه‌های هواپیماربا‌ها به‌اندازه‌ی کافی متقاعدکننده است. به‌عنوان نکته‌ی مثبت بعدی و البته قابلِ توجه سینمادوستان وطنی، نمایش «بدون توقف» برای تمامی گروه‌های سنی، خالی از اشکال است طوری‌که می‌توانیم با فراغ بال در کنار همه‌ی اعضای خانواده به دیدن‌اش بنشینیم! «بدون توقف» در عین حال، از جمله استثنا‌های سینمای سیاست‌زده‌ی سال‌های پس از ۱۱ سپتامبر است که تصویری منفی از یک کاراکتر مسلمان ارائه نمی‌دهد.

هدف اولیه‌ی سینما، سرگرم ساختن عامه‌ی بینندگان و تقدیم لذت به آن‌هاست که «بدون توقف» مطمئناً از عهده‌ی تأمین‌اش برمی‌آید. این‌ها که گفتم، فقط یک روی سکه بودند! روی دوم، به همان سه کلمه‌ی کذاییِ اخیر ارتباط پیدا می‌کند: هدف اولیه‌ی سینما! به هر حال، «بدون توقف» محصولی تجاری و یک‌بار مصرف است که به‌دنبالِ ظاهر شدن تیتراژ پایانی، هیچ بعید نیست فراموش‌اش کنید؛ شاید بالکل یادتان برود خط‌‌وُربط قصه چیست و یا اصلاً دعوا بر سر چه بوده؟! با وجود این، حین تماشا کردن «بدون توقف» [۳] احساس نمی‌کنید که وقت‌تان تلف شده یا کلاهِ خیلی گشادی سرتان رفته است!

«بدون توقف» را می‌شود تلاشی به‌قصد تکرار تجربه‌ی موفقیت‌آمیز همکاری قبلیِ کولت-سرا با آقای نیسون [۴] در "ناشناس" محسوب کرد که آن‌هم اکشنی معمایی با بودجه‌ای متوسط و فروشی رضایت‌بخش [۵] بود. «بدون توقف» نیز توانست درحالی‌که ۵۰ میلیون دلار خرج‌اش شده بود، گیشه‌ای حدوداً ۲۲۳ میلیونی داشته باشد [۶]. فیلمساز بلافاصله بعد از «بدون توقف»، تصمیم داشت با تولید "فرار در سراسر شب" (Run All Night) [محصول ۲۰۱۵] تریلوژیِ موفقیت‌های‌اش با لیام نیسون را کامل کند که این‌مرتبه تیرش به سنگ خورد و فیلم یادشده، تنها بودجه‌ی اولیه‌اش را بازگرداند!

حضور بانو جولیان مور با این‌که نقش‌ او -یکی از مسافران هواپیما به‌اسم جن سامرز- جای کار چندانی ندارد، باز هم برای ساخته‌ای مثل «بدون توقف» غنیمت است زیرا حداقل کارکردش این بوده که بازیگران اغلب ناشناخته‌ی فیلم [۷] را از حالت جماعتی یک‌سان و بی‌رنگ‌وُبو خارج کرده است... «بدون توقف» برای وقت‌گذرانی، انتخاب بسیار مناسبی است؛ کم‌ترین ادعایی ندارد، از وظیفه‌ی اصلی خود آگاه است و حتی‌الامکان درست هم انجام‌اش می‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۵ خرداد ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: نام کاراکتر اصلیِ مجموعه‌فیلم‌های "ربوده‌شده".

[۲]: سه فیلمنامه‌نویسِ «بدون توقف».

[۳]: بعدش را قولِ صددرصد نمی‌دهم!

[۴]: اقلاً از جنبه‌ی اقتصادی!

[۵]: بودجه‌ی "ناشناس" بین ۳۰ تا ۴۰ میلیون دلار و فروش‌اش تقریباً ۱۳۶ میلیون بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم).

[۶]: طبق اطلاعات مندرج در ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم؛ تاریخ آخرین بازبینی: چهارشنبه، ۱۸ می ۲۰۱۶.

[۷]: لوپیتا نیونگو، بازیگر برنده‌ی اسکار، نقش کوتاهی در «بدون توقف» دارد.

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نقدهای تلگرافی (۳) ● بورگمن (Borgman) محصول ۲۰۱۳ ● پژمان الماسی‌نیا

پوستر فیلم بورگمن

«بورگمن» (Borgman)

محصول ۲۰۱۳ هلند

کارگردان: الکس ون وارمردم

IMDb | Wikipedia

 

• تا حدود دوسوم از زمان‌ فیلم، «بورگمن» غافلگیرکننده و غیرقابل پیش‌بینی جلو می‌رود؛ اما به‌تدریج از نفس می‌افتد و بینِ یک تله‌فیلم و ساخته‌ای متوسط شروع به دست‌وُپا زدن می‌کند. اکتفا به یک سطر از آیات کتابی آسمانی [لابد انجیل] در تیتراژ نخستین برای روشن ساختنِ علتِ ۱۱۴ دقیقه رویدادِ بعدی، اقناع‌کننده نیست. جدا از پشیمانی و غبنی [که به‌خاطر زمانی که صرف تماشای فیلم شده است] گریبان‌ بیننده را می‌گیرد؛ حس تلخ و ناخوشایندی نیز به او دست می‌دهد که ناشی از شدتِ سبعیتِ جاری در «بورگمن» است.

 

جمع‌بندی: از ندیدن‌اش هیچ‌چیز دندان‌گیری از کف نخواهید داد.

ستاره: 0 از 4

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه، ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسخ تدریجی مرد لهستانی ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۲] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم مستأجر، ابتدا پریروز (دوشنبه، ۲۳ فروردین ۱۳۹۵) تحت همین عنوان [مسخ تدریجی مرد لهستانی] در سایت پژوهشی، تحلیلی و خبری "آکادمی هنر" (به سردبیری مجید رحیمی جعفری؛ دبیر سینما: رامین اعلایی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir در قالب صدوُشصت‌وُدومین (۱۶۲) شماره‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

The Tenant

عنوان فیلم به فرانسوی: Le locataire

كارگردان: رومن پولانسکی

فيلمنامه: رومن پولانسکی و ژرار براش [براساس رمان رولان توپور]

بازيگران: رومن پولانسکی، ایزابل آجانی، ملوین داگلاس و...

محصول: فرانسه، ۱۹۷۶

زبان: فرانسوی و انگلیسی

مدت: ۱۲۵ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز

فروش: بیش‌تر از ۵ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای نخل طلای کن، ۱۹۷۶

 طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۲

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۲: مستأجر (The Tenant)

 

«مستأجر» (The Tenant) تریلری روان‌شناسانه و اقتباسی، به کارگردانی رومن پولانسکی است که آن را سال ۱۹۷۶ براساس رمانی تحت ‌همین عنوان اثر رولان توپور، در فرانسه ساخت. پولانسکی همراه با ژرار براش -همکار فیلمنامه‌نویس‌اش در چند فیلم دیگر- نوشته‌ی توپور را به زبان سینما برگردانده است. «مردی لهستانی به‌نام ترکوفسکی (با بازی رومن پولانسکی) برای اجاره‌ی آپارتمانی به سرایدر ساختمان مراجعه می‌کند. ترکوفسکی علی‌رغم این‌که سرایدار به او هشدار می‌دهد که مستأجر قبلی، زن جوانی بوده و خود را از پنجره‌ی آپارتمان به پایین پرت کرده است؛ تصمیم می‌گیرد خانه‌ی کذایی را کرایه کند...»

«مستأجر»، سومین و واپسین فیلم از تریلوژی آپارتمانیِ رومن پولانسکی (Apartment Trilogy) به‌شمار می‌رود. دو فیلم پیشین، به‌ترتیب: "انزجار" (Repulsion) [محصول ۱۹۶۵] و "بچه‌ی رزماری" (Rosemary's Baby) [محصول ۱۹۶۸] هستند. قبل‌تر، درباره‌ی "انزجار" و از دست رفتن تأثیر و جذابیت‌اش نوشته‌ام [۱]؛ اما "بچه‌ی رزماری"، هم به‌لحاظ کشش و هم از بُعد میزان اثرگذاری، درست در نقطه‌ی مقابل "انزجار" قرار دارد [۲]. "بچه‌ی رزماری" هنوز که هنوز است کار می‌کند و به اشکال مختلف، منبع الهام بسیاری از فیلم‌هایی قرار می‌گیرد که در رده‌ی سینمای وحشت و روان‌شناسانه تولید می‌شوند؛ مثال‌ها فراوان‌اند: "درو" (The Reaping) [ساخته‌ی استفن هاپکینز/ ۲۰۰۷]، "آخرین جن‌گیری" (The Last Exorcism) [ساخته‌ی دانیل استام/ ۲۰۱۰] [۳]، "تحت توجه شیطان" (Devil's Due) [ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت/ ۲۰۱۴] [۴] و...

«مستأجر» از هر نظر، بینابینِ سایر فیلم‌های این سه‌گانه جای می‌گیرد؛ نه مثل "انزجار" ازنفس‌افتاده و بی‌رمق است و نه به پای شاهکار جریان‌سازی هم‌چون "بچه‌ی رزماری" می‌رسد. «مستأجر» از حیث مضمونی به فیلم اول، "انزجار" تا اندازه‌ای نزدیک‌تر از "بچه‌ی رزماری" است؛ در آن فیلم، شخصیت اصلی داستان -کارول (با بازی کاترین دنوو)- دختری منزوی و متنفر از جنس مخالف است که در یک آپارتمان تنها می‌ماند و به‌مرور گرفتار توهماتی جنون‌آمیز می‌شود تا آنجا که دست به جنایت می‌زند.

در ساخته‌ی مورد بحث‌مان نیز هرچه زمان جلو‌تر می‌رود، ترکوفسکیِ تنها و بیگانه [۵] تحت تأثیر اتمسفر آپارتمان و حرکات و القائات ساکنان غیرعادی‌اش، بیش‌تر و بیش‌تر به‌سوی عاقبت شوم ساکن قبلی آپارتمان مذکور سوق داده می‌شود تا جایی که شب‌ها لباس‌های زن جوان را می‌پوشد و از لوازم آرایش‌اش استفاده می‌کند؛ حتی گاهی حس می‌کنیم صدا و اطوار ترکوفسکی هم رنگ‌وُبویی زنانه به خود گرفته است. این استحاله‌ی محتملِ ترکوفسکیِ بیچاره، البته بدیهی است که "مسخ" کافکا (The Metamorphosis) و گرگور زامزا را نیز برای بیننده تداعی کند.

اما شاید بهتر بود رومن پولانسکی و ژرار براش در پروسه‌ی ترجمان سینمایی، حداقل در یک برهه از «مستأجر»، وفاداری به کتاب رولان توپور را رها می‌کردند و سکانس پایانی -بیمارستان- را در اقتباس‌ خودشان نمی‌گنجاندند چرا که به‌نظرم در حالت کنونی، تماشاگر -علی‌الخصوص تماشاگرِ ناآشنا با چندوُچونِ رمان- دچار نوعی سردرگمی می‌شود و این سکانس، بر ارتباط او با فیلم خدشه وارد می‌آورد. در هر سه بخش تریلوژی پولانسکی، آپارتمان صرفاً مکانی واحد برای وقوع ماجرای فیلم محسوب نمی‌شود بلکه صاحب شخصیت و کارکردی فراتر از این است.

به‌یادماندنی‌ترین بازی‌های «مستأجر» بی‌تردید در درجه‌ی نخست، متعلق به خودِ پولانسکی -به‌علت نمایش قابلِ باور تحول تدریجی ترکوفسکی- و بعد، ایزابل آجانی -در نقش استلا- است. آقای پولانسکی تقریباً به همان تعداد که فیلم کارگردانی کرده، تجربه‌ی نقش‌آفرینی هم داشته است [۶] اما اغلب او را به‌عنوان یک فیلمساز تراز اول می‌شناسند تا بازیگر؛ «مستأجر» مثال خوبی است که اثبات می‌کند پولانسکی در عرصه‌ی بازیگری نیز حرف‌هایی جدی برای گفتن دارد. خانم آجانی در دهه‌ی پربار فعالیت خود در سینما و بلافاصله پس از بازی در تک‌خال کارنامه‌اش "سرگذشت آدل ﻫ." (The Story of Adele H) [محصول ۱۹۷۵] برای فرانسوا تروفو [۷] این‌بار جلوی دوربین رومن پولانسکی آمده تا به کالبد شخصیت مغموم و پریشان‌حال استلا -یگانه کاراکتر فیلم که رابطه‌اش با ترکوفسکی، متفاوت از دیگران است- جان ببخشد.

«مستأجر» پولانسکی، آن دسته از بینندگانی را که با "مستأجر" توپور و تمام ریزه‌کاری‌هایش به زبان ادبیات زلف گره زده‌اند، سرخورده می‌کند ولی چنانچه به رمان منبع اقتباس دسترسی نداشته باشید، «مستأجر» را -با توجه به زمان ساخت‌اش- فیلمی ناامیدکننده نخواهید یافت و حتی ممکن است الهام‌بخش یا تأثیرگذار خطاب‌اش کنید... هرچند از همان بدو ورود مرد به آپارتمان، گمانه‌زنی درباره‌ی این‌که فرجامی مشابه مستأجر پیشین انتظار ترکوفسکی را می‌کشد، برای خوره‌های فیلم دشوار نخواهد بود؛ با این حال، تماشای «مستأجر» که دیگر چیزی به ۴۰ سالگی‌اش باقی نمانده [۸] وقت هدر دادن نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۲۵ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: می‌توانید رجوع کنید به «کبریت‌های خیس و بی‌خطر! / مرور ۵ فیلم معروف سینمای وحشت که دیگر ترسناک نیستند»، منتشرشده در تاریخ سه‌شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "بچه‌ی رزماری" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی‌ ۲۴ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "آخرین جن‌گیری" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «دنباله‌رو ولی استاندارد و درگیرکننده‌»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴؛ در قالب شماره‌ی‌ ۱۳۷ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "تحت توجه شیطان" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «مثل سوزن در انبار کاه»، منتشرشده در تاریخ سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: چنان‌که ذکر شد، ترکوفسکی مهاجری لهستانی است.

[۶]: در سایت IMDb نام پولانسکی در ۳۵ اثر به‌عنوان کارگردان و در ۳۸ اثر نیز به‌عنوان بازیگر ثبت شده است؛ تاریخ آخرین بازبینی: جمعه، ۸ آوریل ۲۰۱۶.

[۷]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "سرگذشت آدل ﻫ." به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «قصه‌ی پرغصه‌ی دلباختگی»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی‌‌ ۳۶ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: «مستأجر» اولین‌بار، ۲۶ می ۱۹۷۶ در فرانسه اکران شد.

 

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهشت گم‌شده ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۱] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم توریست‌ها در ابتدا روز جمعه، ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ تحت همین عنوان [بهشت گم‌شده] در سایت نشریه‌ی‌ فرهنگی هنری آدم‌برفی‌ها (به سردبیری رضا کاظمی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب شماره‌ی صدوُشصت‌وُیکم (۱۶۱) از صفحه‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

Turistas

عنوان دیگر: Paradise Lost

كارگردان: جان استاکول

فيلمنامه: مایکل آرلن راس

بازيگران: جاش دوهامل، ملیسا جرج، اولیویا وایلد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی و پرتغالی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۴ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۱

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۱: توریست‌ها (Turistas)

 

«به‌دنبالِ زنده ماندن از یک سانحه، چند جوان گردشگر – تا زمان از راه رسیدن وسیله‌ی نقلیه‌ی بعدی – در منطقه‌ای دورافتاده از کشور برزیل گیر می‌افتند؛ منطقه‌ای فاقد امکانات زندگی مدرن اما به‌قدری سرسبز و زیبا که جوان‌ها تصور می‌کنند آن‌جا بهشت گم‌شده‌شان را یافته‌اند. پس از سپری کردن شبی شاد و پرانرژی، ۶ دختر و پسر جوان، صبح روز بعد در شرایطی از خواب بیدار می‌شوند که تمام داروندارشان به سرقت رفته است و حتی لنگه کفشی برای به پا کردن ندارند...»

در توریست‌ها (Turistas) هیچ تایمِ هدرشده‌ای وجود ندارد؛ پیش از اتمام تیتراژ آغازین و رؤیت نام کارگردان، کم‌تر از ۷ دقیقه طول می‌کشد تا بیننده دست‌اش بیاید جاده‌ی پرپیچ‌وخمی که اتوبوس لکنتی از آن می‌گذرد، کجاست و قضیه از چه قرار است. حسن ختام این مقدمه‌ی جان‌دار، سقوط اتوبوس از پرتگاه و به‌کلی درب‌وداغان شدن‌اش است که زنگ خطر دوم را به صدا درمی‌آورد. اولین‌بار، طی ۳۰ ثانیه‌ی ابتدایی و از طریق مونتاژ چند پلان کوتاه – که ترجیع‌بندشان، چشمان وحشت‌زده‌ی زنی جوان است – شاخک‌های تماشاگر حساس شده بود. دو هشدار مذکور کفایت می‌کند تا شیرفهم شویم سیروسیاحت در برزیل – به احتمالِ زیاد – عاقبت خوشی در پی نخواهد داشت!

این درست که اصل ماجرا – به هر حال – کلیشه‌ای است و پایین افتادن اتوبوس کذایی هم بهانه‌ای برای گرفتار شدن کاراکترها در گوشه‌ای پرت از دنیا دست‌وپا می‌کند؛ ولی فرق عمده‌ی توریست‌ها با اغلب فیلم‌های هم‌صنف‌اش، رها نکردن جانب منطق است. این‌جا نه آدم‌های داستان ابله‌اند و نه به شعور تماشاگران توهین می‌شود. دخترها و پسرهای جوانِ توریست‌ها برخلاف جوانک‌های بی‌عقل برخی فیلم‌ترسناک‌ها – که سردم‌دارشان مرده‌ی شریر (The Evil Dead) [ساخته‌ی سم ریمی/ ۱۹۸۱] است – به‌قصدِ خوش‌گذرانی، به کلبه‌ای متروک و تسخیرشده در اعماق جنگل نیامده‌اند تا خودشان را دستی‌دستی به کشتن بدهند!

توریست‌ها منطق روایی را فدای خلق موقعیت‌های جذاب نمی‌کند؛ هرچند بدیهی است چنان بزنگاه‌هایی اساساً وقتی تأثیرگذارتر خواهند بود که از پشتوانه‌ای منطقی برخوردار باشند. فیلم‌نامه‌ی توریست‌ها، از ناحیه‌ی وقوع یک‌سلسله اتفاقات خلق‌الساعه که با عقل جور درنمی‌آیند، لطمه نخورده است. به‌علاوه، با وجود این‌که کمبود بودجه و هارور بودن توریست‌ها، بهانه‌های محکمه‌پسندی برای تن دادن به افراط در کاربرد شیوه‌ی دوربینْ روی دست‌ بوده‌اند اما فیلم توانسته است از تله‌ی آسان‌گیری نیز جان سالم به در ببرد!

در کارنامه‌ی فیلم‌سازی جان استاکول گرچه همه‌رقم ژانری به چشم می‌خورد ولی اکثریت با تریلرها و ساخته‌های اکشن است؛ توریست‌ها هم بیش‌تر از آن‌که ترسناک باشد، فیلمی خوش‌ریتم و هیجان‌انگیز است. استاکول که چند سال قبل از کارگردان شدن، بازیگر بوده است [۱] – و هنوز گه‌گاه بازی می‌کند – از بازیگران‌اش حضورهایی صرفاً قابلِ قبول ثبت کرده و در توریست‌ها نظاره‌گر نقش‌آفرینی‌های درخشان نیستیم؛ هرچند اگر بخواهیم منصف باشیم، نقش‌ها نیز اصولاً جای کارِ چندانی نداشته‌اند.

از همان لحظه به‌بعد که بدمن قسی‌القلبِ فیلم، سیخ داغ به چشم یکی از هم‌قطاران‌ سربه‌هوای خودش فرو می‌کند، منتظریم تا به ورطه‌ی تحملِ اسلشری چندش‌آور [۲] سقوط کنیم؛ انتظاری که خوشبختانه – تقریباً! – بدونِ ‌پاسخ باقی می‌ماند و توریست‌ها خیلی حال‌مان را به‌هم نمی‌زند! آقای استاکول در توریست‌ها ترجیح‌اش بر این بوده است که بیش‌تر برای تعلیق و هیجانِ فیلم وقت صرف کند تا نمایش جزئیاتی که برای تماشاگر، حاصلی به‌جز تهوع و دل‌آشوبه به‌ ارمغان نخواهد آورد.

برعکس قاب‌های خوش‌آب‌ورنگِ عنوان‌بندی، توریست‌ها تصویر دل‌چسب و روشنی از یک برزیلِ امن و گردشگرپذیر به دست نمی‌دهد؛ در فیلم، اکثر قریب به‌اتفاقِ برزیلی‌ها، مشتی وحشی‌اند که به‌غیر از غارت و سلاخیِ گردشگرهای آمریکایی، کسب‌وکار دیگری ندارند!... در سطور پیشین، ابداً قصد نداشتم فیلم مورد بحث را تا عرش اعلی بالا ببرم و از آن تحت عنوان یک شاهکار کشف‌نشده یاد کنم؛ توریست‌ها تریلر دلهره‌آور، سرگرم‌کننده و مهجوری است که در نوع خود، از خوش‌ساخت‌ترین‌هاست و استحقاق دیده شدن دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: معروف‌ترین نقش‌آفرینی‌اش در تاپ‌گان (Top Gun) [ساخته‌ی تونی اسکات/ ۱۹۸۶] بوده.

[۲]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور که قاتلی – اغلب دچار مشکلات روانی – قربانی یا قربانی‌هایی – گاه از پیش انتخاب‌شده – را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

صعود به برج بلند؛ نقد و بررسی فیلم «مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح» ساخته‌ی براد برد

Mission: Impossible – Ghost Protocol

كارگردان: براد برد

فيلمنامه: جاش اپل‌بام و آندره نِمِک

بازيگران: تام کروز، جرمی رنر، سایمون پگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۴۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۶۹۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۸: مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح (Mission: Impossible – Ghost Protocol)

 

حالا که در تابستان اخیر بالاخره پنجمین مأموریت غیرممکن با زیرعنوانِ ملت یاغی (Mission: Impossible – Rogue Nation) [ساخته‌ی کریستوفر مک‌کواری/ ۲۰۱۵] به اکران عمومی رسید، بدون وجدان‌درد می‌توانم ادعا کنم مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح [۲] جذاب‌ترین فیلم از این مجموعه‌ی درآمدزاست! [۳] تمام فیلم و جاذبه‌های خاص‌اش یک طرف و سکانس بالا رفتن ایتن از برج خلیفه یک طرف دیگر! سکانس مذکور به‌نظرم نفس‌گیرترین و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین سکانس از میان همه‌ی آن سکانس‌های اکشنِ تراز اولِ سری مأموریت غیرممکن است که آقای کروز طی ۲۰ سال [۴] درشان نقش محوری داشته. برگ برنده‌ی فیلم نیز بی‌شک همین سکانس صعود از برج شیشه‌ای است.

ایتن هانت و گروه کاردرست‌اش این‌بار درگیر مأموریتی غیرممکن‌تر از همیشه می‌شوند، آن‌ها وظیفه‌ی نجات دنیا را بر عهده می‌گیرند: «وقوع انفجاری غیرمنتظره در کاخ کرملین، آقای هانت (با بازی تام کروز) و هم‌تیمی‌هایش را در مظان اتهام قرار می‌دهد. ایتن، بنجی (با بازی سایمون پگ)، جین (با بازی پائولا پاتون) و برندت (با بازی جرمی رنر) حالا با دو چالش بزرگ مواجه‌اند که بی‌ارتباط به هم نیستند؛ اعاده‌ی حیثیت از آی‌ام‌اف [۱] و خنثی کردن نقشه‌های دیوانه‌ای به‌نام هندریکس (با بازی مایکل نیکویست) که قصد دارد جهان را به آشوب بکشاند...»

کارگردانی نشدنِ دوباره‌ی مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح توسط جی. جی. آبرامز [۵] اتفاق فرخنده‌ای بود! اگر بازی کنترل‌شده‌ی فیلیپ سیمور هافمن [در نقش داویان] و سکانس معرکه‌ی نجات داویان از دست مأموران IMF روی پل را از مأموریت غیرممکن ۳ (Mission: Impossible III) [ساخته‌ی جی. جی. آبرامز/ ۲۰۰۶] بگیرید، به‌غیر از یک اکشن تجاری متوسط چیزی باقی نمی‌ماند! براد برد با سلیقه‌ی بصری منحصربه‌فردش جانی تازه به مجموعه‌ی از رمق افتاده‌ی مأموریت غیرممکن [۶] دمید.

برد پیش از مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح نیز با غول آهنی (The Iron Giant) [محصول ۱۹۹۹]، شگفت‌انگیزان (The Incredibles) [محصول ۲۰۰۴] و راتاتویی (Ratatouille) [محصول ۲۰۰۷] [۷] خاطره‌های خوش‌آب‌وُرنگ و دلچسبی برایمان تدارک دیده بود؛ به‌ویژه با راتاتویی که یکی از ۱۰ انیمیشن مورد علاقه‌ی نگارنده هم هست. بد نیست بدانید که آقای برد تا به حال [۸] پنج فیلم بلند کارگردانی کرده و مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح نخستین ساخته‌ی غیرانیمیشنیِ این فیلمساز باتجربه در سینماست. براد برد کارنامه‌ی سینمایی کم‌شمار اما درخشان و بسیار قابلِ دفاعی دارد؛ یادمان نرفته که او دو اسکار بهترین انیمیشن سال را به‌خاطر شگفت‌انگیزان و راتاتویی برنده شده است.

انتخاب آقای برد برای کارگردانی مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح به‌شدت هوشمندانه بود. لابد دقت کرده‌اید که فیلم‌هایی از قماش سری مأموریت غیرممکن منطق کارتونی دارند؛ گرچه قهرمان‌های این فیلم‌ها در بدترین شرایطِ ممکن گرفتار می‌آیند، تا دم مرگ می‌روند و تماشاگر هم به‌خاطرشان مضطرب می‌شود اما تهِ دل‌اش قرص است که بلایی به سرشان نمی‌آید و سرانجام به‌شکلی نجات پیدا خواهند کرد. بیش‌ترین تعداد فیلم‌هایی که مبتنی بر چنین منطقی ساخته شده‌اند را در کدام گونه‌ی سینمایی می‌توان سراغ گرفت؟!

از جمله مزیت‌های مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح و به‌طور کلی همه‌ی شماره‌های مجموعه‌ی مأموریت غیرممکن این است که ضرورتی ندارد مخاطب حتماً فیلم‌های پیشین را دیده و از قبل مجهز به یک‌سری اطلاعات باشد. فیلم‌های مأموریت غیرممکن فرزندان خلف جیمز باندها هستند که با چاشنی طنز، دقایق مفرح و لذت‌بخشی برای علاقه‌مندانِ این‌مدل جاسوس‌بازی‌های پرتحرک و هیجان‌انگیز فراهم می‌آورند.

درست است که تام کروز در این پنج فیلم فی سبیل الله نقش ایتن هانت را بازی نکرده(!) و کلی گیرش آمده است اما ابداً نمی‌شود انکار کرد که حضور جناب کروز، از عمده‌ترین دلایل محبوبیت سری مأموریت غیرممکن است. آقای کروز خیال پیر شدن ندارد و انگار هیچ‌وقت هم قرار نیست دوران اوج‌اش به پایان برسد! او در ۵۳ سالگی [۹] هم‌چنان در تریلرهای اکشن مثل گلوله می‌دود، از دروُدیوار بالا می‌رود، از آسمان‌خراش‌ها آویزان می‌شود و در قدوُقواره‌ی سوپراستاری غیرقابلِ دسترس می‌درخشد.

مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح هر چند دقیقه یک‌بار، پیشامدی برای غافلگیریِ مخاطب‌اش رو می‌کند و اجازه نمی‌دهد چشم از پرده بردارد. براد برد ساخت موسیقی متن مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح را به آهنگساز محبوب‌اش مایکل جیاکینو سپرد؛ آقای جیاکینو نیز توانسته است از طریق بازی با تم دلنشین و آشنای مجموعه، به خروجیِ شنیدنی‌ای دست پیدا کند. کاش آقای هافمنِ نابغه به‌جای مأموریت غیرممکن ۳، بدمنِ مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح می‌شد؛ آن‌وقت با اطمینان بیش‌تری می‌توانستیم مدعی شویم که فیلم چهارم هیچ کم‌وُکسری ندارد. حیف!

در مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح لوکیشن‌ها بی‌دلیل انتخاب نشده‌اند و کارکردی صرفاً تزئینی ندارند! به‌عنوان مثال، در طول مدت زمان حضور گروه در دوبی حتی از ویژگی‌های آب‌وُهوایی منطقه نیز به نفع فیلم استفاده شده است؛ مشخصاً به آن طوفان شن اشاره دارم که باعث می‌شود هندریکس فرار کند و کاسه‌کوزه‌ی مأمور هانت به‌هم بریزد! منهای دور هم جمع شدن پایانیِ گروه در سیاتل، فیلم لحظه‌ای از ریتم نمی‌افتد و فوق‌العاده سرگرم‌کننده است؛ هدف اولیه‌ی سینما هم همین "سرگرم‌کنندگی" بوده، باقی بهانه است!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۴ آبان ۱۳۹۴

[۱]: IMF مخفف Impossible Missions Force، نیروی مأموریت غیرممکن است.

[۲]: صحیح‌تر است اگر طبق الگوی عنوان اصلی، این‌طور بنویسیم‌اش: مأموریت: غیرممکن – پروتکل شبح.

[۳]: این مجموعه‌فیلم تاکنون فراتر از دو بیلیون دلار فروش داشته است (برگرفته از ویکی‌پدیای انگلیسی، صفحه‌ی Mission: Impossible).

[۴]: اولین فیلم سری مأموریت غیرممکن در بهار سال ۱۹۹۶ اکران شد.

[۵]: جی. جی. آبرامز در مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح فقط سمت تهیه‌کنندگی دارد.

[۶]: مأموریت غیرممکن ۳ کم‌تر از دو قسمت قبلی فروش کرد.

[۷]: راتاتویی را در ایران بیش‌تر با نام موش سرآشپز می‌شناسند.

[۸]: اکتبر ۲۰۱۵.

[۹]: تام کروز در سوم جولای ۲۰۱۵، ۵۳ ساله شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دنباله‌رو ولی استاندارد و درگیرکننده؛ نقد و بررسی فیلم «آخرین جن‌گیری» ساخته‌ی دانیل استام

The Last Exorcism

كارگردان: دانیل استام

فيلمنامه: هاک بوتکو و اندرو گارلند

بازيگران: پاتریک فابین، اشلی بل، لوئیز هرتهام و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۷ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار

فروش: نزدیک به ۶۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۷: آخرین جن‌گیری (The Last Exorcism)

 

مهجورترین ژانر سینمایی را هارور (Horror) می‌دانم. فیلمِ به‌دردبخور پیدا کردن در ژانر وحشت نیز از جمله دشوارترین کارهای دنیاست! کار [برای نگارنده و هم‌صنفان‌اش!] از این سخت‌تر می‌شود وقتی بخواهی فیلم‌ترسناکی پیدا کنی که هم واجد حدی از استانداردهای ژانر باشد و هم تا اندازه‌ای دوست‌اش داشته باشی که مجاب‌ات کند به نوشتن!

آخرین جن‌گیری به کارگردانی دانیل استام، داستان کشیشی به‌نام کاتن مارکوس (با بازی پاتریک فابین) را به تصویر می‌کشد که علی‌رغم سال‌ها اشتغال به جن‌گیری، ایمان‌اش به این کار را از دست داده است. پدر مارکوس به‌دنبال دریافت یک نامه‌، راهی منطقه‌ای پرت و دورافتاده می‌شود تا برای آخرین‌بار به خانواده‌ی بحران‌زده‌ی کشاورز معتقدی به‌نام لوئیز (با بازی لوئیز هرتهام) کمک کند از شر اذیت‌وُآزار شیطان خلاص شوند؛ اما درواقع قصد کشیش از به جان خریدن زحمت این سفر، نمایش شیادانه بودن عملیات جن‌گیری در مقابل دوربین فیلمی مستند است...

آخرین جن‌گیری به‌وضوح از حیث محتوا وام‌دار دو اثر جریان‌ساز سینمای وحشت، یعنی: جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۳] و بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸] [۱] است. به‌عنوان مثال، ایده‌هایی از قبیل تسخیر دختر نوجوانِ فیلم به‌نام نل (با بازی اشلی بل) توسط نیروهای شیطانی و تکلم شیطان به زبان لاتین از جن‌گیر آمده‌اند؛ باردار شدن دخترک از شیطان [و آدم‌های در ظاهر موجهی که بعداً مشخص می‌شود وابسته به فرقه‌ای شیطانی هستند] نیز از بچه‌ی رزماری الهام گرفته شده‌اند.

شاید آخرین جن‌گیری جزء برجسته‌ترین فیلم‌ترسناک‌های تاریخ سینما نباشد [۲] اما اقلاً در یک مورد می‌توان پسوند "ترین" را درباره‌اش با خیال راحت به‌کار برد؛ آخرین جن‌گیری از بهترین و درگیرکننده‌ترین فیلم‌هایی است که سوار بر موج موفقیت بی‌چون‌وُچرای جن‌گیر و متأثر از حال‌وُهوایش تولید شدند و هریک به‌نوعی، از واژه‌هایی نظیر جن‌گیر (Exorcist) یا جن‌گیری (Exorcism) در عنوان خود استفاده کردند. آخرین جن‌گیری هیچ ویژگی ممتازی که نداشته باشد، دستِ‌کم منطق روایی‌اش نمی‌لنگد و فیلم بلاتکلیفی نیست.

آخرین جن‌گیری ضمناً گیشه‌ی پررونقی داشت به‌طوری‌که توانست حدود ۳۸ برابر هزینه‌ی ناچیز تولیدش فروش کند؛ دلیلی قانع‌کننده که طبق رویه‌ی معمول [و انگار تخلف‌ناپذیرِ!] فیلم‌ترسناک‌ها منجر به این گردید که آخرین جن‌گیری هم صاحب دنباله‌ای تحت عنوان آخرین جن‌گیری قسمت دوم (The Last Exorcism Part II) [ساخته‌ی اد گاس-دانلی/ ۲۰۱۳] شود. فیلم دوم هرچند بودجه‌ی اولیه‌ی خود را بازگرداند و آقای راث و شرکا [۳] را ورشکست نکرد(!) ولی فروش‌اش مثل اولین قسمت، رؤیایی نبود و خواص نیز روی خوشی به آخرین جن‌گیری قسمت دوم نشان ندادند.

به آبشخور محتوایی آخرین جن‌گیری و آن دو فیلم شناخته‌شده که مختصری در سطور پیشین پرداختم؛ در حیطه‌ی فرم نیز آخرین جن‌گیری ملهم از دو هارور مشهور دیگر است: پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] [۴] و فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۵]. خوشبختانه فرمت تصاویرِ کشف‌شده (found footage) در آخرین جن‌گیری بی‌منطق به‌کار گرفته نشده و این دقیقاً‌‌ همان عنصری است که یک فیلم‌ترسناک را از خطر هو شدن در سالن‌های سینما نجات می‌دهد!

دانیل استام تاکنون [۶] نتوانسته است توفیق نسبی‌ای را [که حداقل از بُعد تجاری] با آخرین جن‌گیری به‌دست آورد، تداوم ببخشد. بین اکران آخرین جن‌گیری و ساخته‌ی بعدی‌اش، ۱۳ گناه (Thirteen Sins) [محصول ۲۰۱۴] چهار سال وقفه افتاد و فیلم مذکور [از هر لحاظ] شکستی غیرقابلِ انکار بود! ۱۳ گناه با یک خط داستانیِ نه‌چندان دستِ اول تا نیمه‌هایش [با اجرای متوسطِ متمایل به خوب!] کج‌داروُمریز پی گرفته می‌شود اما ناگهان به دره‌ی عمیق سهل‌انگاری و آسان‌گیری سقوط می‌کند و به پایانی غیرمنطقی و فاجعه‌بار منتهی می‌گردد.

این‌که آخرین جن‌گیری را از دریچه‌ی دوربین همان فیلم مستندی [که در ابتدا گفته شد] می‌بینیم؛ به‌جز ‌تراشیدن توجیهی پذیرفتنی برای به‌کار گرفتن ‌شیوه‌ی دوربین روی دست، تمهیدی قابلِ قبول برای ارائه‌ی اطلاعات اولیه از زبان جناب کشیش و اطرافیان‌ او نیز هست. جا دارد اشاره کنم که موهبت بزرگی هم شامل حال فیلم شده و آن نقش‌آفرینیِ فراتر از انتظارِ بازیگران گمنام‌اش [به‌ویژه خانم اشلی بل] است.

قرار دادن فردی بی‌اعتقاد به امور ماورایی در شرایط ویژه‌ای که [اغلب اوقات] منتهی به اثبات صحت وجود چنین حقایقی می‌شود، کلیشه‌ای امتحان‌پس‌داده در سینماست. حواس‌مان هست که آخرین جن‌گیری فیلم‌ترسناکی دنباله‌رو به‌حساب می‌آید و نه بدعت‌گذار [۷]؛ نکته‌ی مثبت‌اش این‌جاست که آخرین جن‌گیری اصلاً شاگرد کُندذهنی به‌نظر نمی‌رسد و خوب بلد است از روی دست شاگرداول‌ها نگاه کند! آخرین جن‌گیری گرچه خوره‌های سینمای وحشت را چندان که باید نمی‌ترساند و فکر بکری برای ذوق‌زدگیِ تماشاگر فیلم‌بین‌اش در چنته ندارد اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان گفت که با ساخته‌ای سردستی طرفیم زیرا شناخت و تسلط دست‌اندرکاران فیلم بر پیشینه و مختصات ژانر، چیزی نیست که بشود انکارش کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد بچه‌ی رزماری، رجوع کنید به «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: که نیست واقعاً!

[۳]: الی راث، کارگردان فیلم‌ترسناک اسلشری معروفِ هاستل (Hostel) [محصول ۲۰۰۵] یکی از تهیه‌کنندگانِ هر دو قسمت آخرین جن‌گیری بوده است.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: ۲۱ اکتبر ۲۰۱۵.

[۷]: و البته ادعایی هم ندارد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

همسایه‌های جدید، گمانه‌زنی‌های غریب! نقد و بررسی فیلم «جاده‌ی آرلینگتون» ساخته‌ی مارک پلینگتون

Arlington Road

كارگردان: مارک پلینگتون

فيلمنامه: ارن کروگر

بازيگران: جف بریجز، تیم رابینز، هوپ دیویس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۱ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش از ۴۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۱: جاده‌ی آرلینگتون (Arlington Road)

 

جاده‌ی آرلینگتون ساخته‌ی ۱۹۹۹ مارک پلینگتون است که عمده‌ی شهرت‌اش را نه از راه کارگردانی در سینما بلکه به‌وسیله‌ی ساخت موزیک‌ویدئوهایی برای هنرمندان و گروه‌های موسیقی نظیر کریستال واترز، بروس اسپرینگستین، لینکین پارک و... به‌دست آورده. پلینگتون تاکنون [۱] نزدیک به ۷۰ موزیک‌ویدئو کارگردانی کرده است درحالی‌که شمار ساخته‌های بلند سینمایی‌اش از انگشتان یک دست تجاوز نمی‌کنند. پیشگویی‌های مرد شاپرکی (The Mothman Prophecies) [محصول ۲۰۰۲] و جاده‌ی آرلینگتون موفق‌ترین تجربه‌های آقای کارگردان در عرصه‌ی سینما [۲] هستند.

«مایکل فارادی (با بازی جف بریجز) استاد مجرب تاریخ در دانشگاه جرج واشنگتن است که به‌اتفاق پسر ۹ ساله‌اش، گرنت (با بازی اسپنسر تریت کلارک) زندگی می‌کند. مایکل اخیراً همسر خود، لی [که مأمور اف‌بی‌‌آی بوده است] را از دست داده و هنوز تحت تأثیر حادثه‌ی مرگ غیرمنتظره‌ی اوست. مایکل بر اثر اتفاقی [که داستان فیلم هم با آن کلید می‌خورد] با خانواده‌ی اولیور لانگ (با بازی تیم رابینز) که به‌تازگی همسایه‌ی فارادی‌ها شده‌اند، آشنایی پیدا می‌کند و رفت‌وُآمد خانوادگی بین آن‌ها شکل می‌گیرد. گرنت خیلی زود جذب خانواده‌ی شاد همسایه‌ی جدیدشان می‌شود اما مایکل تصادفاً به سرنخ‌های مشکوکی در ارتباط با زندگی اولیور پی می‌برد...»

جاده‌ی آرلینگتون را اولین‌بار سال‌ها پیش دیده‌ام پس اطمینان داشته باشید آن‌چه در ادامه می‌گویم از روی ذوق‌زدگی و احساسات آنی نیست؛ اگر قرار شود که فهرستی از کنجکاوی‌برانگیز‌ترین افتتاحیه‌های تاریخ سینما تهیه کنم، قطعاً سرآغازِ جاده‌ی آرلینگتون را از یاد نخواهم برد. توضیح بیش‌تری نمی‌دهم تا به‌اصطلاح بیات نشود و خودتان تجربه‌اش کنید! در نظر بگیرید که مقدمه‌ی جذاب و متقاعدکننده‌ی مورد اشاره با تیتراژی که حس دلهره و اضطراب را به بیننده انتقال می‌دهد، همراه و تأثیرگذاری‌اش دوچندان شده است.

جاده‌ی آرلینگتون شاهکار نیست اما فیلمنامه‌اش ایده‌ی هوشمندانه‌ و غافلگیرکننده‌ای دارد که حداقل به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد! جاده‌ی آرلینگتون هم‌چنین یک تیم رابینز [و درنتیجه: یک بدمنِ] بسیار خوب با چشم‌هایی هوشیار دارد. جاده‌ی آرلینگتون در کنار رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] از برجسته‌ترین اجراهای آقای رابینز است. جاده‌ی آرلینگتون در عین حال یکی از فیلم‌‌های شاخص کارنامه‌ی پرتعداد جف بریجز نیز به‌شمار می‌رود که گرچه از رُل اسکاربرده‌اش در دل دیوانه (Crazy Heart) [ساخته‌ی اسکات کوپر/ ۲۰۰۹] سرتر است ولی لابد با نگارنده هم‌عقیده‌اید که با یله‌ترین نقش‌آفرینی او در لبوفسکی بزرگ (The Big Lebowski) [ساخته‌ی مشترک جوئل و ایتن کوئن/ ۱۹۹۸] چند پله فاصله دارد.

یکی از بااهمیت‌ترین مزیت‌های جاده‌ی آرلینگتون، قابل حدس نبودن‌اش است؛ به‌گونه‌ای‌که تا لحظات پایانی نمی‌توانید دست فیلم را بخوانید. دیگر تمایز قابلِ اعتنای فیلم، به پایان‌بندیِ نامتداول‌اش بازمی‌گردد؛ اجازه بدهید تا برخلاف رویه‌ی معمول‌ام در طعم سینما، کمی تا قسمتی از قصه را لو بدهم! جاده‌ی آرلینگتون شاید از معدود فیلم‌هایی باشد که قربانیِ آن، شخصیت مثبت داستان بوده و این قطب منفی ماجراست که در انتها بدون باقی گذاشتن کوچک‌ترین ردپایی از خودش، به‌جا می‌ماند. نکته‌ی جالب توجه اما حاشیه‌ای بعدی، عاری بودن جاده‌ی آرلینگتون از فحاشی‌های مرسوم سینمای آمریکا [به‌ویژه] در سال‌های اخیر است که انگار جزئی جدایی‌ناپذیر از فیلم‌ها شده!

از دو دریچه می‌توان به جاده‌ی آرلینگتون نزدیک شد؛ اول: در نظر گرفتن‌اش به‌عنوان یک تریلر خوش‌ساخت معمایی و دوم: نگاه سیاسی و سیاست‌زده‌ی افراطی به فیلم. بدیهی است که جاده‌ی آرلینگتون [و اصولاً هر فیلم دیگری] از سیاست‌های تثبیت‌شده‌ی کشور سازنده‌اش تخطی نکند اما ادعاهایی مثل این‌که جاده‌ی آرلینگتون زمینه‌سازیِ دولت ایالات متحده برای حملات ۱۱ سپتامبر بوده است، بیش‌تر به یک گمانه‌زنی شوخ‌طبعانه می‌ماند تا اظهارنظری مستدل! هرچند حالا این نقلِ‌قول قدیمی‌ها مدام در ذهن‌ام تکرار می‌شود که: «سیاست پدر و مادر ندارد!» الله و اعلم! به‌نظرم عاقلانه‌تر است که وظیفه‌ی رؤیت دست‌های پشت پرده را به اهل‌اش [و ایضاً علاقه‌مندان‌ِ بی‌شمارش!] بسپاریم و فارغ از مقاصد پنهان، از دلهره‌ی فزاینده و تعلیق درگیرکننده‌ی فیلم لذت ببریم!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۹ مهر ۱۳۹۴

[۱]: از ۱۹۸۶ تا سپتامبر ۲۰۱۵.

[۲]: احتمالاً معروف‌ترین موزیک‌ویدئویی هم که مارک پلینگتون ساخته، دست‌ام را بگیر (Hold My Hand) [محصول ۲۰۱۰] است که می‌توان وداعی پرحس‌وُحال با مایکل جکسون محسوب‌اش کرد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دروغ‌های دوست‌داشتنی؛ نقد و بررسی فیلم «لئون» ساخته‌ی لوک بسون

Léon

عنوان دیگر: The Professional

كارگردان: لوک بسون

فيلمنامه: لوک بسون

بازيگران: ژان رنو، ناتالی پورتمن، گری الدمن و...

محصول: فرانسه، ۱۹۹۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۶ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۴۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۷: لئون (Léon: The Professional)

 

دقیقاً ۲۰ سال قبل از این‌که از لوک بسون خزعبلی به‌نام لوسی (Lucy) [محصول ۲۰۱۴] اکران شود، فیلمی ساخت که بی‌بروبرگرد موفق‌ترین اثر کارنامه‌ی سینمایی اوست: لئون، ساخته‌ی پرطرفدار [۱] آقای بسون که از ۱۹۹۴ تاکنون، هم خودش و هم کاراکتر[های] اصلی‌اش الگوی بسیاری از فیلم‌ها قرار گرفته‌اند و تا دل‌تان بخواهد به آن ارجاع داده شده و می‌شود. لئون، موسیقی متن‌اش و ترانه‌ی پایانی‌اش نزد سینمادوستان ایرانی محبوبیت خاصی دارد.

«پس از قتلِ‌عام خانواده‌ی ماتیلدای نوجوان (با بازی ناتالی پورتمن) توسط پلیس فاسدی به‌اسم استنسفیلد (با بازی گری الدمن) و داروُدسته‌اش، دخترک که تصادفاً جانِ سالم به‌در برده به همسایه‌ی مرموز و منزوی‌شان، لئون (با بازی ژان رنو) پناه می‌برد. ماتیلدا که هیچ فکری به‌غیر از گرفتنِ انتقام خون برادر خردسال‌اش ندارد، درمی‌یابد که لئون آدم‌کشی حرفه‌ای است...»

لئون صاحب کاراکترهایی است که در ذهن مخاطب ماندگار می‌شوند؛ مزیتی ناشی از فیلمنامه و شخصیت‌پردازی‌ای پرجزئیات. البته لوک بسون بیش‌تر برای لئون و ماتیلدا وقت صرف می‌کند و در ارتباط با استنسفیلد، گویی روی خلاقیت بازیگر حساب ویژه‌ای باز کرده است. لئون و ماتیلدا از نامتعارف‌ترین زوج‌های عالم سینما هستند؛ هنر آقای بسون به‌نظرم نه در شکل دادن این رابطه‌ی نامعمول بلکه در به‌سلامت عبور دادن‌اش از لبه‌ی پرتگاهِ ابتذال است.

همان‌طور که امکان ندارد لئون و ماتیلدا را دوست نداشته باشید، ممکن نیست از استنسفیلد تنفر پیدا نکنید! گری اولدمن در این نظرگیرترین نقش‌آفرینیِ سینمایی‌اش یک هیولای بی‌شاخ‌وُدم و هیستریک را جوری جذاب بازی می‌کند که اگر بازیگر باشید، احتمالاً بعد از دیدن‌اش وسوسه خواهید شد در همان اولین پیشنهادی که به‌تان می‌شود، ادایش را دربیاورید و تیک‌های عصبی‌اش را ایرانیزه کنید! لئون در رزومه‌ی کاریِ آقایان بسون و رنو به‌مثابه‌ی قله‌ای بود که بعد از آن هیچ‌کدام‌شان نتوانستند حتی به دامنه‌هایش هم برسند.

لوک بسون در لئون اگر دروغ به خورد مخاطب‌اش می‌دهد، اگر به‌عنوان نمونه لئون را به جنگ یک لشکر پلیس می‌فرستد، دروغی ظریف و هنرمندانه می‌گوید به‌نحوی‌که تماشاگر با جان‌وُدل باورش می‌کند و لحظه‌ای در صحت‌وُسقم‌اش تردید به دل راه نمی‌دهد... و مگر سینما به‌جز مجموعه‌ای از دروغ‌ها نیست؟ لئون فیلمی مثال‌زدنی است چرا که می‌تواند توأمان دل مخاطبان عام و خاصِ سینما را به‌دست بیاورد.

لئون در بین علاقه‌مندان به سینما [چنان‌که گفتم، به‌ویژه از جنس فارسی‌زبان و ایرانی‌اش!] از کفر ابلیس هم مشهورتر است! سرِسوزنی شک ندارم که می‌توانید سینمادوستانی را پیدا کنید که همشهری کین (Citizen Kane) [ساخته‌ی اورسن ولز/ ۱۹۴۱] و سرگیجه (Vertigo) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۵۸] را ندیده باشند اما احتمال تماشا نکردنِ لئون چیزی نزدیک به صفر است!

لئون یکی از دوست‌داشتنی‌ترین ضدقهرمان‌های تاریخ سینماست. لئون از محبوب‌ترین‌هاست اما از اولین‌هایشان نه؛ او کم حرف می‌زند، تنهاست، از اصولِ خدشه‌ناپذیرِ مختصِ خود پیروی می‌کند و یگانه مرتبه‌ای که اصول‌اش را زیرِ پا می‌گذارد به‌خاطر یک زن، یک عشق [گیرم از نوع کم‌سن‌وُسال‌اش] است و همین تخطی، کار دست او می‌دهد... این‌ها که برشمردم را در ضدقهرمان‌های فراوانی دیده‌ایم اما در لئون اتمسفری جریان دارد که فیلم و طبیعتاً ضدقهرمانِ آن را از نمونه‌های متعدد پیشین به‌یادماندنی‌تر می‌کند.

در خلق اتمسفر مورد اشاره، المان‌های مختلفی دخیل بوده‌اند که لابد با من هم‌عقیده‌اید برجسته‌ترین‌هایش [بدون ترتیب] این‌ها هستند: فیلمنامه‌ی پرکشش و [حتی‌الامکان] عاری از حفره، بازیِ سمپاتیک و پر از ریزه‌کاریِ بازیگران محوری، اجرای قدرتمند صحنه‌های اکشن و درگیری‌ها، موزیک متن همدلی‌برانگیز و کاملاً در خدمت تصویر [گرچه به‌خوبی "شنیده می‌شود" و به‌خاطر سپردن‌اش راحت است] و بالاخره شسته‌رفتگی و طراوتی که از فریم‌ها بیرون می‌زند و انگار دلالت بر این دارد که یک کارگردانِ سرحال پشتِ دوربین بوده.

لئون آمیخته‌ای از چند ژانر مختلف است: جنایی، تریلر، رُمانس، درام و... رگه‌هایی هم از کمدی. این آمیختگی خوشبختانه به تغییرِ لحن منجر نشده است و با فیلمِ یک‌دستی طرفیم. ویژگی بعدی‌ای که در لئون جلب توجه می‌کند، از ریتم نیفتادن‌اش است؛ جذابیت فیلم طی تایمی حدوداً ۲ ساعته حفظ می‌شود. خب! تصور می‌کنم همین‌ها که گفتم کافی باشد، از یک فیلمِ خوب دیگر چه می‌خواهیم؟!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: لئون در بین ۲۵۰ فیلم برتر IMDb، هم‌اکنون صاحب رتبه‌ی ۲۷ است؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چراغ‌سبز به شیطان ممنوع! نقد و بررسی فیلم «پناهگاه» ساخته‌ی مانس مارلیند و بیورن استاین

Shelter

عنوان دیگر: Six Souls

كارگردان: مانس مارلیند و بیورن استاین

فيلمنامه: مایکل کنی

بازيگران: جولیان مور، جاناتان ریس میرز، جفری دمون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰ [اکران در آمریکا: مارس ۲۰۱۳]

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۳ میلیون دلار

درجه‌بندی در ایالات متحده: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۶: پناهگاه (Shelter)

 

پناهگاه ساخته‌ی مشترک مانس مارلیند و بیورن استاین، فیلمسازان سوئدی‌الاصل است که سابقه‌ی همکاری دونفره‌شان به بیش‌تر از یک دهه می‌رسد. فیلم درباره‌ی روان‌پزشک متخصصی به‌نام کارا هاردینگ (با بازی جولیان مور) است که درگیر پرونده‌ی پیچیده‌ی یک بیمار به‌اسم آدام (با بازی جاناتان ریس میرز) می‌شود که در وهله‌ی اول مبتلا به اختلال چندشخصیتی [۱] جلوه می‌کند. کارا در طول درمان و به‌تدریج پی می‌برد که مسئله‌ی آدام، فراتر از یک اختلال تجزیه‌ی هویت ساده است...

پناهگاه شروعی قابلِ قبول دارد، ابتدا به‌خوبی با کارا و حرفه‌ی حساسیت‌برانگیزش آشنایی پیدا می‌کنیم، اعضای خانواده‌ی کم‌جمعیت‌اش را می‌شناسیم و بعد در بهترین زمانِ ممکن [دهمین دقیقه] وارد ماجرای بیمار [دیوید/ آدام/ وزلی] می‌شویم. نحوه‌ی ورود دیوید به فیلم و ایده‌ی برقراری تماس تلفنی با او هم بسیار جذاب و جان‌دار از آب درآمده است و به‌اندازه‌ی کافی کنجکاومان می‌کند به دنبال کردنِ ادامه‌ی ماجرا. ولی متأسفانه پناهگاه پاسخی هم‌ارز با انتظار بالایی که از دیدنِ این مقدمه‌ی تماشایی ایجاد می‌کند، به‌مان نمی‌دهد و تا انتها به‌همین اندازه قدرتمند و پرجاذبه باقی نمی‌ماند.

هرچند اگر بخواهیم بی‌رحمانه قضاوت نکنیم، فیلم تا پایان هم چیزهایی جهت تعقیب کردن دارد و دست‌وُبال‌اش کاملاً بسته نیست؛ از جمله پی بردن به علت برگزیدن نام‌ "پناهگاه" (Shelter) برای فیلم و یا زمزمه‌ی همان آهنگی که دیوید ساخته بود توسط سمی (با بازی بروکلین پرولکس) در سکانس فینال و به‌طور کلی: غوطه خوردن در حال‌وُهوایی گاه‌گاه هیجان‌انگیز و دلهره‌آور. ایراد بعدیِ پناهگاه این است که دلیل وقوع بعضی اتفاقات را به‌روشنی بیان نمی‌کند و گنگ می‌گذاردشان؛ از جمله این‌که درنمی‌یابیم چرا پیرزن هیچ کمکی به سمی نمی‌کند؟ پناهگاه از حیث محتوایی نیز لنگ می‌زند؛ با وجود زمینه‌چینی و معرفی کارا تحت ‌عنوان یک مسیحی معتقد، پس از درک حضور شیطان، او کوچک‌ترین کمکی از کلیسا نمی‌گیرد و بدون منطق، دست‌به‌دامانِ آن پیرزنِ جادوگرِ کذایی می‌شود!

در خلال تحقیقات کارا، پی می‌بریم که "دیوید/ آدام/ وزلی" به قالب شخصیت‌های مختلفی درمی‌آید که علاوه بر کشته شدن به‌شکلی هولناک، گرفتارِ ورطه‌ی تزلزل و بی‌ایمانی هم شده بوده‌اند. کارا با کمک سرنخ‌هایی که از پیرزن جادوگر (با بازی جویس فیورینگ) به‌دست می‌آورد، متوجه می‌شود درواقع دیوید شیطان است که در انسان‌های بی‌ایمان، در پی پناهگاهی برای خودش می‌گردد؛ شیطان هر دفعه پناهگاه‌اش را انتخاب می‌کند و این‌بار قرعه به نام سمی، دختر کم‌سن‌وُسال کارا افتاده است چرا که پس از قتل پدرش ادعا می‌کند دیگر اعتقادی به خدا ندارد.

این‌که آمریکایی‌ها [یا دست‌اندرکاران هر کشور صاحبِ سینما] فیلم‌هایشان را با اهداف خاصّ خود تولید می‌کنند، اظهر من الشمس است! شناسایی و تحلیل موشکافانه‌ی حرفی که پشت محصولات سینمایی نهفته است نیز کارشناسانِ دینیِ کارکشته‌ی تاریخ‌دان و جریان‌شناس می‌طلبد؛ ولی به‌نظرم این نکته که انسانِ بی‌اعتقاد نسبت به خداوند، ناگزیر تبدیل به سرپناه و پناهگاهی مختصِ شیطان می‌شود [مطابق با هر مرام و فکر و استدلالی] حرف درست و قابلِ تأملی است. پناهگاه گرچه محصول ۲۰۱۰ بود اما تا ۳ سال بعد در آمریکا به نمایش عمومی درنیامد؛ فیلم در بهار ۲۰۱۳ به‌منظورِ توزیع ویدئویی و اکرانِ محدود در ایالات متحده، به ۶ روح (Six Souls) تغییرِنام داد. چنانچه بنا باشد طبق تقسیم‌بندی‌های طعمِ‌سینمایی [۲] پناهگاه را در گروهی ویژه بگذاریم، علی‌القاعده در دسته‌ی فیلم‌های مهجور و دیده‌نشده قرار خواهد گرفت.

مورد دیگری که در ارتباط با پناهگاه جلب نظر می‌کند، تفاوت فاحش سطح بازیِ بازیگران نقش اول زن و مردِ فیلم است که نمی‌دانم به‌خاطرش باید یقه‌ی کدام‌شان را چسبید: مارلیند و استاین؟ بازیگرِ مغلوب یا مسئول انتخاب بازیگرها؟! نقش‌آفرینی جولیان مور چند سروُگردن بالاتر از جاناتان ریس میرز است. همین‌جا اقرار می‌کنم که انگیزه‌ی اصلی‌ام برای تماشای این فیلم [به‌جز علاقه‌ی همیشگی نگارنده به سینمای وحشت]، حضور خانم مور بوده! جولیان یکی از انگشت‌شمار بازیگران زن است که میانسالی را پشتِ سر گذاشته ولی هنوز ستاره‌ی اقبال‌اش افول نکرده و نقش‌های درست‌وُحسابی بازی می‌کند. او در آستانه‌ی ۵۵ سالگی [برعکس اکثر هم‌نسلانِ خود] هم‌چنان در سطح اول سینمای آمریکا در حال درخشیدن است. جولیان مور را از پناهگاه بگیرید، کارش یک‌سره می‌شود!

پناهگاه را [صدالبته با ارفاق] نمی‌توان سطحی یا نازل به‌شمار آورد اما فیلم درجه‌ی یکی هم نیست. اگر علاقه‌مند به آثار ترسناکِ ماورایی [۳] هستید، اگر دیگر حوصله‌تان از آسان‌گیری‌های اعصاب‌خُردکنِ اغلبِ هارورهای فرمت تصاویر کشف‌شده [۴] سر رفته، اگر تاب تحمل سلاخی‌ها و کشت‌وُکشتارهای فیلم‌های زیرشاخه‌ی اسلشر [۵] را ندارید!... و بالاخره اگر همه‌ی آن فیلم‌ترسناک‌های غالباً تراز اولی را که تا به حال درباره‌شان نوشته‌ام [۶] تماشا کرده‌اید و [به‌قول معروف] کفگیرتان به تهِ دیگ خورده است، پناهگاه را ببینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: Dissociative Identity Disorder.

[۲]: طعم سینما جای نوشتن درباره‌ی برخی فیلم‌های مهم سال‌های گذشته است که مهجور مانده‌اند و به هر دلیل ارزش‌هایشان آن‌طور که باید و شاید دیده نشده (مثلاً: پرونده‌ی ۳۹)؛ فیلم‌هایی که -از قضا- در زمان خودشان ارج دیده‌اند اما در حال حاضر شاید کم‌تر بدان‌ها پرداخته ‌شود نیز در طعم سینما مورد توجه‌اند (مثلاً: ماجرای نیمروزطعم سینما به‌علاوه مجالی برای مرور آن دسته از آثار قابل اعتنای سینماست که -به هر دلیل- منتقدان ایرانی کم‌تر پیرامونشان قلم زده‌اند (مثلاً: ماهی مرکب و نهنگ).

[۳]: Supernatural horror.

[۴]: Found Footage.

[۵]: Slasher.

[۶]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که پیرامون‌شان دست‌به‌قلم شده‌ام، «این‌جا» را کلیک کنید.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مهجور و بی‌ادعا؛ نقد و بررسی فیلم «خانه‌ی انتهای خیابان» ساخته‌ی مارك توندرای

House at the End of the Street

كارگردان: مارك توندرای

فيلمنامه: دیوید لوکا

بازيگران: جنیفر لارنس، مکس تیریوت، الیزابت شو و...

محصول: کانادا و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۱ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز، ترسناک

بودجه: کم‌تر از ۷ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۴۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۱: خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street)

 

خانه‌ی انتهای خیابان دومین و تاکنون [۱] آخرین فیلم بلند سینماییِ مارك توندرای در مقام کارگردان است که براساس داستانی از جاناتان موستو ساخته شده. «دختر روان‌پریش خانواده‌ی جاکوبسن در یک شب بارانی پدر و مادرش را به قتل می‌رساند و به جنگل فرار می‌کند. چهار سال بعد، دختری جوان به‌نام الیسا (با بازی جنیفر لارنس) همراه مادرش، سارا (با بازی الیزابت شو) در حالی به خانه‌ی روبه‌روییِ جاکوبسن‌ها نقلِ‌مکان می‌کنند که طبق گفته‌ی اهالی، رایان جاکوبسن (با بازی مکس تیریوت) یک سالی می‌شود که به خانه‌ی پدری‌اش برگشته است. زمان زیادی نمی‌گذرد که الیسا با رایان دوست می‌شود؛ ارتباطی که موجبات نگرانی شدید سارا را فراهم می‌آورد...»

خانه‌ی انتهای خیابان که تا ۴۰ دقیقه مانده به پایان‌اش، ساخته‌ای خنثی و معمولی و سرد به‌نظر می‌رسد؛ ناگهان تبدیل به تریلری دیدنی و نفس‌گیر می‌شود. و تازه آن‌وقت است که متوجه می‌شویم علت آن‌همه مقدمه‌چینی و سلانه‌سلانه پیش آمدن، چه بوده است! نویسنده‌ی فیلمنامه (دیوید لوکا) و کارگردانِ خانه‌ی انتهای خیابان با صرف دقت و حوصله [طوری‌که شاید برای برخی‌ها اعصاب‌خُردکن باشد!]، انگیزه‌های روانیِ ورای قتل‌ها را روشن می‌کنند و از کنار تبیین منطق روایی داستان فیلم‌شان، بی‌تفاوت‌ نگذشته‌اند.

پیش‌ترها نیز تأکید کرده‌ام که به‌نظرم تریلرهای ترسناک [بالاخص از نوع روان‌شناسانه] زمانی قادرند به‌نحو احسن تأثیرگذار باشند که پس‌زمینه‌ی ذهنی منطقی و باورپذیری برای تماشاگر ساخته و پرداخته کرده باشند؛ برای این مورد از بین فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخورِ متأخر، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹] مثال مناسبی می‌تواند باشد. خوشبختانه خانه‌ی انتهای خیابان از این نظر هیچ کم‌وُکسری ندارد و مقدمات را به‌خوبی می‌چیند. فیلم به‌جز بهره‌مندی از یک زمینه‌چینی قدرتمند، تماشاگران‌اش را در دو مقطع حساس غافلگیر می‌کند که مورد دوم دقیقاً در لحظه‌ی آخر روی می‌دهد؛ مثال قابلِ اعتنا در این زمینه، هر دو نسخه‌ی تایلندی و آمریکاییِ شاتر (Shutter) است [۲]. خانه‌ی انتهای خیابان مزد یک ساعت صبر کردن‌مان را سرانجام با دقایقی آکنده از تعلیق و هیجان می‌دهد.

جنیفر لارنس، نرسیده به شهرت و اعتبار امروز [۳] و الیزابت شو اگرچه دور از دوران اوج‌ خود، علی‌الخصوص در برهه‌ی نقش‌آفرینی کم‌نظیرش در فیلم ترک لاس‌وگاس (Leaving Las Vegas) [ساخته‌ی مایک فیگیس/ ۱۹۹۵] دختر عاشق‌پیشه و مادر دل‌نگرانِ خانه‌ی انتهای خیابان را خوب از آب درآورده‌اند. امتیاز بزرگ خانه‌ی انتهای خیابان این است که همه‌ی داشته‌هایش را در طول فیلم و قبل از تمام شدن‌اش رو نمی‌کند و نکته‌ای هم برای غافلگیری پایانی در چنته نگه می‌دارد. خانه‌ی انتهای خیابان گرچه گیشه‌ی مأیوس‌کننده‌ای نداشت و توانست بیش‌تر از ۶ برابر بودجه‌ی ‌۷ میلیون دلاری‌اش بفروشد اما آن‌طور که حق‌اش بود، قدر ندیده و مهجور ماند.

در سطوری که از نظر گذراندید، سعی داشتم تا [مطابق با رویه‌ی همیشگی‌ام] علی‌رغم برشمردن نکات مثبت فیلم، داستان را لو ندهم تا اگر [از خوانندگان محترم نوشتارِ حاضر] کسی قصد تماشای خانه‌ی انتهای خیابان را داشت، حسابی لذت ببرد! این را هم اضافه کنم که از خانه‌ی انتهای خیابان انتظار یک شاهکار بلامنازع نداشته باشید! خانه‌ی انتهای خیابان فیلم کوچکی است که تکلیف‌اش با خودش روشن است؛ قرار نیست طرحی نو درانداخته شود و اتفاقاً با بعضی کلیشه‌های ژانر وحشت و تریلرهای روان‌شناسانه طرفیم اما در این میان چیزی که اهمیت دارد، استفاده‌ی درست از کلیشه‌های امتحان‌پس‌داده‌ی مذبور است. و مسئله‌ی مهم‌تر این‌که خانه‌ی انتهای خیابان [به‌قول معروف] لقمه‌ای اندازه‌ی دهان‌اش برمی‌دارد، فیلمی روشن‌فکرمآبانه نیست و کم‌ترین ادعایی ندارد.

تریلرهای روان‌شناسانه‌ی فراوانی را می‌شود شاهدمثال آورد که کشمکش‌های درونی کاراکتر یا کاراکترهای اصلی را بسیار درگیرکننده‌ و باورپذیر از کار درآورده‌اند و هیچ‌کدام نیز کاندیدا و برنده‌ی اسکار نشدند و نقدهای مثبت و ستایش‌برانگیز دریافت نکردند. فیلم‌های کم‌تر شناخته‌شده و مهجوری نظیرِ خانه‌ی خاموش (Silent House) [ساخته‌ی مشترک کریس کنتیس و لورا لائو/ ۲۰۱۱] [۷] و دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳] [۸] و همین فیلم مورد بحث‌مان خانه‌ی انتهای خیابان. ساخته‌های بی‌ادعا، سالم و سرگرم‌کننده اغلب در هیاهوهای رسانه‌ای گم می‌شوند و قدرندیده باقی می‌مانند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۷ آگوست ۲۰۱۵.

[۲]: نسخه‌ی تایلندی، محصول ۲۰۰۴ [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم] و نسخه‌ی آمریکایی، محصول ۲۰۰۸ [ساخته‌ی ماسایوکی اوکیای].

[۳]: خانه‌ی انتهای خیابان در فاصله‌ی دوم آگوست تا سوم سپتامبر سال ۲۰۱۰ فیلمبرداری شده است (منبع: صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی)، یعنی قبل از کاندیدای اسکار شدن خانم لارنس به‌خاطر فیلم زمستان استخوان‌سوز (Winter’s Bone) [ساخته‌ی دبرا گرانیک/ ۲۰۱۰].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد خون مقدس، رجوع کنید به «پرمدعای کثیف!»؛ منتشره در سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: با بازی ناتالی پورتمن.

[۶]: با بازی باربارا هرشی.

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد خانه‌ی خاموش، رجوع کنید به «فریم‌های دردسرساز»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: برای مطالعه‌ی نقد دشمن، رجوع کنید به «هولناک، غیرمنتظره، ناتمام»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نبوغ و سحر و جادو؛ نقد و بررسی فیلم «بدنام» ساخته‌ی آلفرد هیچکاک

Notorious

كارگردان: آلفرد هیچکاک

فيلمنامه: بن هکت

بازيگران: اینگرید برگمن، کری گرانت، کلود رینز و...

محصول: آمریکا، ۱۹۴۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۸ دقیقه

گونه: عاشقانه، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: ۲۴ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار، ۱۹۴۷

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۸: بدنام (Notorious)

 

انتخاب فیلم از میان آثار اساتیدِ بدونِ چون‌وُچرای تاریخ سینماتوگرافی همان‌قدر که لذت‌بخش است، می‌تواند کاری عذاب‌آور هم تلقی شود! علی‌الخصوص که فیلمساز مورد نظر یکی از چند غول‌ افسانه‌ای سینمای جهان باشد با فهرستی بلندبالا از فیلم‌های درست‌وُدرمان و تراز اول که حاصل ۶ دهه حضور مداوم و افتخارآمیزش در عرصه‌ی هنر هفتم است. اثر برگزیده‌ام از ساخته‌های عالیجناب هیچکاک، پنجره‌ی عقبی (Rear Window) [محصول ۱۹۵۴]، سرگیجه (Vertigo) [محصول ۱۹۵۸] یا روانی (Psycho) [محصول ۱۹۶۰] نیست! من، فیلم محبوب‌ام بدنام را انتخاب می‌کنم.

«پدر آلیشیا هیوبرمن (با بازی اینگرید برگمن) به جرم خیانت علیه ایالات متحده به ۲۰ سال زندان محکوم می‌شود. آلیشیای جوان که هیچ‌وقت علاقه‌ای به فعالیت‌های سیاسی پدر نازی‌اش نداشته است، از این مهلکه جان سالم به‌در می‌برد اما درعوض گرفتار دلدادگی به مأمور مخفی جذابی به‌اسم دِولین (با بازی کری گرانت) می‌شود. آلیشیا به‌خاطر عشق و علاقه‌اش به دِولین، مأموریت دشوار و خطرناکی را قبول می‌کند. او می‌پذیرد تا به حلقه‌ای از کله‌گنده‌های آلمانی که در ریودوژانیروی برزیل دور هم گرد آمده‌اند، نفوذ کند و پرده از اعمال خرابکارانه‌شان بردارد. کلید ورود به این جمع خطرناک، جلب دوباره‌ی محبت الکساندر سباستین (با بازی کلود رینز) دلداده‌ی سابق آلیشیاست؛ آلمانی جاافتاده و متنفذی که جلسات محرمانه‌ی نازی‌ها در عمارت او برگزار می‌شود...»

پس از آن حدوداً ۸۵ ثانیه‌ی مقدماتی که شما را دچار اضطراب می‌کند [از این نظر که مبادا بدنام یک فیلم دادگاهیِ کسل‌کننده باشد!] موتور فیلم به‌معنی واقعی کلمه از مهمانی خانه‌ی آلیشیا روشن می‌شود؛ شروعی به‌شدت جذاب که نقطه‌ی اوج‌اش رانندگی شبانه‌ی آلیشیا و دِولین است. در این شبگردیِ زن و مرد با اتومبیل، خون و گرمایی جریان دارد که بیش‌تر به‌نظر می‌رسد حاصل سحر و جادو باشد تا تبحر در امر فیلمسازی! و "جذاب" صفتی است که تا آخر، برازنده‌ی بدنام است.

اضافه بر تمام مشخصه‌های ریزوُدرشتی که ساخته‌های هیچکاک را در تاریخ سینما به جایگاهی ممتاز رسانده‌اند، آقای مؤلف [۱] از طریق دیگری نیز امضای خاص خود را پای فیلم‌ها می‌گذاشت و آن حضورهای بسیار کوتاه در آثار خودش بود. بدنام هم از قاعده‌ی مذبور مستثنی نیست. در نسخه‌ای از فیلم که نگارنده در اختیار دارد [۲]، هیچکاک کبیر را در دقیقه‌ی شصت‌وُدوم [طی سکانس ضیافتِ معارفه‌ی پس از ازدواج آلیشیا و سباستین] روی پرده می‌بینیم درحالی‌که گیلاسی شامپاین سر می‌کشد و قاب را ترک می‌کند(!)؛ حضوری که ۴ ثانیه بیش‌تر از بدنام را شامل نمی‌شود.

نکته‌ی حاشیه‌ای و طنزآلودی که در ارتباط با بدنام وجود دارد، این است که فیلم باعث می‌شود پی ببریم عروس‌وُمادرشوهربازی فقط مخصوص ما جهانِ سومی‌ها نیست و در ۷۰ سال پیش هم بین خانواده‌های آلمانی ساکن ریودوژانیرو رواج داشته! مادر سباستین (با بازی لئوپولدین کنستانتین) وقتی قرار است بشنود آلیشیا مأمور مخفی بوده و تمام‌مدت داشته نقش بازی می‌کرده است، گل از گل‌اش شکفته می‌شود و خطاب به پسر فریب‌خورده‌ی خود می‌گوید: «منتظر این لحظه بودم! می‌دونستم! می‌دونستم!» (نقل به مضمون)

فیلم خیلی راحت و بی‌لکنت جلو می‌رود طوری‌که خیال می‌کنید همه‌ی آن‌چه می‌بینید، خود به خود در برابر دوربین اتفاق افتاده است! تجربه‌ی تماشای بدنام آن‌قدر شورانگیز است که انگار دقیقه‌ها زودتر از آن‌چه که باید، سپری می‌شوند! فیلم فاقد هرگونه حشویات است و هرچه نشان می‌دهد، دلیل و منطق دارد. خوشبختانه هیچکاک نه آلمانی‌های بدنام را دستِ‌کم می‌گیرد نه تماشاگران را و این یکی از رموز موفقیت اثر است. آقای کارگردان در اظهارنظرهایش به‌درستی این اصل را برجسته کرده است که تا وقتی بدمن فیلم باورکردنی نباشد، یک جای کار می‌لنگد. مطابق با تئوری مذکور، آلمانی‌ها در بدنام احمق نیستند.

تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! آوازه‌ی استادی جناب هیچکاک در کارگردانی سکانس‌های تعلیق‌آمیز، مسئله‌ای نیست که بشود به‌هیچ‌وجه منکرش شد. تعلیق در بدنام به‌ویژه در دو فصل ضیافت شام در عمارت سباستین و فینالِ فیلم نمود افزون‌تری دارد. به سکانس فینال که [به‌علت امتناع از لو دادن خاتمه‌ی داستان] کاری ندارم، پس بپردازیم به مورد اول. در سکانس پراهمیت ضیافت، تعلیق اصلی حول‌وُحوش یک کلید اتفاق می‌افتد؛ کلید سرداب شراب که آلیشیا از دسته‌کلید الکس جدا کرده است و هر آن احتمال دارد فقدان‌اش [به‌دلیل تمام شدن شامپاین و اقدام آقای خانه برای آوردن بطری‌های تازه] برملا شود. نکته‌ی جالب توجه درخصوص سکانس مدّنظرمان این است که هیچکاک دلهره را به ساده‌ترین [و در عین حال: کارآمدترین] طرقِ ممکن به جان بیننده می‌اندازد مثلاً از راه سه نوبت نشان دادن بطری‌های شامپاین درحالی‌که هربار تعدادشان کم‌تر می‌شود؛ بطری‌ها در پلان اول ۷، بعد ۵ و سرآخر ۳ عدد هستند.

قبل از آن‌که بدنام تریلری جاسوسی به‌حساب بیاید، عاشقانه‌ای تمام‌عیار و متفاوت است. آلیشیا درحقیقت به‌واسطه‌ی عشق‌اش به دِولین وارد لانه‌ی زنبور می‌شود. از جمله دلایل توفیق بدنام و کهنه به‌نظر نیامدن‌اش پس از سال‌ها را بایستی بها دادن فیلم به قضیه‌ی دلدادگی آلیشیا و دِولین عنوان کرد. اقدام متهورانه‌ی آلیشیا بیش‌تر از این‌که جلوه‌ای وطن‌پرستانه داشته باشد، یک فداکاری عاشقانه است. در بدنام اصل، عشق است و به‌همین خاطر نیز به دل می‌نشیند. اگر توجه داشته باشید که این اولویت دادن به عشق و بردن مسائل دیپلماتیک به پس‌زمینه دقیقاً یک سال پس از اتمام جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد، آن‌وقت حتی می‌توانید بدنام را فیلمی جسورانه یا پیش‌رو قلمداد کنید که پربیراه هم نیست.

کسی در نبوغ و اثرگذاری آقای هیچکاک و [به‌قول معروف] هیچکاکی بودنِ بدنام تردید ندارد اما حواس‌مان باشد که بدنام فیلمنامه‌نویس برجسته‌ی اسکاربرده‌ای مثل بن هکت و تهیه‌کننده‌ی گردن‌کلفتی به‌نام دیوید او. سلزنیک دارد به‌اضافه‌ی مثلثی قدرتمند از ایفاگران سه نقش کلیدی فیلم: اینگرید برگمن، کری گرانت و کلود رینز. اینگرید برگمنِ ۳۱ ساله در اوج جوانی و شکوه، ستاره‌ی پرفروغ بدنام است. تسلط برگمن چه حین بازی کردنِ شب بدمستی‌اش در میامی که دختری پرشور و عاصی را می‌نمایاند و چه بعد از ازدواج صوری‌اش با سباستین که به جلد بانویی باوقار و محترم فرو می‌رود، مثال‌زدنی و افسون‌کننده است.

سروان رنوی کازابلانکا [۳]، کلود رینز بار دیگر با خانم برگمن هم‌بازی شده و جالب است که به‌خاطر بدنام نیز مثل کازابلانکا کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد [۴] می‌شود ولی در سالی که همه‌ی هوش‌وُحواس اعضای آکادمی معطوف به فیلم بهترین سال‌های زندگی ما (The Best Years of Our Lives) [ساخته‌ی ویلیام وایلر/ ۱۹۴۶] [۵] است، سر بدنام بی‌کلاه می‌ماند و به‌غیر از کاندیداتوری آقای رینز، نامزدی دیگری در رشته‌ی بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (بن هکت) نصیب‌اش می‌شود؛ فقط همین!

ممکن نیست از بدنام نوشت و نسبت به مشهورترین پلان‌اش بی‌تفاوت ماند! در بدو سکانس ضیافت معروف عمارت سباستین [که قبلاً دوبار به آن اشاره شد] دوربین آرام به سمت راست حرکت می‌کند، از کنار چلچراغ می‌گذرد و زمانی می‌ایستد که میزبانان مراسم [آلیشیا و سباستین] تقریباً در مرکز کادر قابلِ رؤیت باشند؛ پس از مکثی کوتاه این‌بار به‌آهستگی به زن و شوهر نزدیک می‌شویم، طبیعی است که فکر کنیم مقصود نهاییِ نما، در قاب گرفتن سباستین و تازه‌عروس‌اش است [که با مهمان‌ها مشغولِ خوش‌وُبش کردن‌اند] اما گمانه‌زنی ما غلط از آب درمی‌آید، مرد از کادر بیرون می‌رود، پیش‌روی ادامه می‌یابد تا زمانی که دست چپ آلیشیا کلّ قاب را پر می‌کند، دستی که سعی در مخفی کردن کلید سرداب دارد. این کلید، مهم‌ترین شئ در بدنام است؛ حتی مهم‌تر از بطری‌های حاوی شامپاین و اورانیوم. به‌واسطه‌ی همین کلید و ناپدید شدن‌اش، دست آلیشیا پیش سباستین رو و درنتیجه، اسباب سکانس پرتعلیق پایانی فراهم می‌شود.

مثل روز روشن است که نحوه‌ی پایان‌بندی فیلم، تأثیری مستقیم بر ماندگاری‌اش در ذهن سینمادوستان دارد. پایان بد به‌اندازه‌ای قدرت دارد که می‌تواند در چشم‌برهم‌زدنی همه‌ی ارزش‌های فیلم را تحت‌الشعاع قرار بدهد و ارتباط مخاطبان با اثر را به‌کلی مخدوش کند. این بدیهیات را گفتم تا برسم به این‌جا که تمام بدنام یک طرف و ۱۰ دقیقه‌ی آخرش یک طرف دیگر! در بدنام، ۱۰ دقیقه از فیلم باقی مانده است ولی اصلاً نمی‌شود حدس زد که چگونه پایانی خواهد داشت. بدنام از آن دست پایان‌ها دارد که پس از به آخر رسیدن فیلم نیز هم‌چنان با شما می‌مانند و تبدیل به خاطره‌ای خوشایند در حافظه‌ی سینمایی‌تان می‌شوند. شدت تأثیرگذاریِ فرجامین بدنام مدیون ایده‌ای خلاقانه و اجرایی درخشان است؛ هم‌چون ماحصل زحمات ارکستری به‌غایت هماهنگ و بهره‌مند از قدرت رهبریِ هنرمندی بزرگ که صاحب جادو، تجربه و نبوغ است... راستی! امروز سیزدهم آگوست [۶] روز تولد سر آلفرد جوزف هیچکاک است. استاد تعلیق و دلهره! هنرمند بی‌بدیل! ۱۱۶ سالگی‌ات مبارک!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴

[۱]: نظریه‌ی مؤلف، نظریه‌ای سینمایی است که تلقی‌اش از فیلمساز به‌مثابه‌ی یک آفرینشگر یا مؤلف اثر است. در فیلمسازی، نظریه‌ی مؤلف دیدگاهی انتقادی است که هنگام محک زدن آثار یک کارگردان، جایگاه ویژه‌ای برای سبک و خلاقیت وی قائل می‌شود. این دیدگاه ابتدا در اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ میلادی در فرانسه مطرح شد. در آغاز فرانسوا تروفو یکی از نظریه‌پردازان موج نوی فرانسه دست به ایجاد نظریه‌ی سیاست مؤلفان زد. او از مؤلفانی چون آلفرد هیچکاک، هاوارد هاکس و اورسن ولز به‌عنوان کسانی نام برد که دارای شیوه‌ای شخصی در کار‌هایشان هستند. به‌اصطلاح، همسان با یک مؤلف، اثر سینمایی خود را می‌آفرینند. بعد‌ها اندرو ساریس این نظریه را وارد زبان انگلیسی کرد و اصطلاح نظریه‌ی مؤلف (Auteur theory) را در اصل او آفرید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ نظریه‌ی مؤلف).

[۲]: تایم نسخه‌ی مذبور، ۹۷ دقیقه و ۱۲ ثانیه است.

[۳]: کازابلانکا (Casablanca) [ساخته‌ی مایکل کورتیز/ ۱۹۴۲].

[۴]: کلود رینز چهار نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در کارنامه‌اش دارد که مرتبه‌ی آخر برای بدنام بود.

[۵]: بهترین سال‌های زندگی ما در ۸ رشته کاندیدا شد که به هفت‌تایش [از جمله: اسکار بهترین فیلم] رسید.

[۶]: پنج‌شنبه، ۱۳ آگوست ۲۰۱۵ برابر با ۲۲ مرداد ۱۳۹۴؛ هیچکاک در ۱۳ آگوست ۱۸۹۹ متولد شده بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فریم‌های دردسرساز؛ نقد و بررسی فیلم «خانه‌ی خاموش» ساخته‌ی کریس کنتیس و لورا لائو

Silent House

كارگردان: کریس کنتیس و لورا لائو

فيلمنامه: لورا لائو [براساس فیلمی اروگوئه‌ای با همین نام]

بازيگران: الیزابت اولسن، آدام ترز، اریک شفر استیونس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۳ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۷: خانه‌ی خاموش (Silent House)

 

خانه‌ی خاموش به کارگردانی مشترک کریس کنتیس و لورا لائو گرچه جزء تولیدات سینمای وحشتِ این سال‌ها طبقه‌بندی می‌شود اما به‌نظرم می‌توان تریلری روان‌شناسانه نیز به‌حساب‌اش آورد که پتانسیل ترساندن و شوکه کردن تماشاگران خود را داراست. خانه‌ی خاموش کشمکش‌های درونی کاراکتر محوری‌اش را طوری درگیرکننده به نمایش درمی‌آورد که هم‌دلی مخاطب را برمی‌انگیزد. «دختر جوانی به‌نام سارا (با بازی الیزابت اولسن) همراه با پدرش جان (با بازی آدام ترز) و عموی خود پیتر (با بازی اریک شفر استیونس) راهی خانه‌ی قدیمی‌شان در حومه‌ی شهر می‌شود تا با انگیزه‌ی به فروش رساندن‌اش دستی به سروُروی آن‌جا بکشند. مدت زمانی نمی‌گذرد که توجه سارا نسبت به صداهایی عجیب‌وُغریب که از طبقه‌ی فوقانی عمارت به گوش می‌رسد، جلب می‌شود...»

چنانچه به‌خاطر خواندن خلاصه‌ی داستان فیلم و یا عنوان کنجکاوی‌برانگیزش، روی خانه‌ی خاموش برای ساعات پایانی شب حساب ویژه‌ای باز کرده‌اید تا ساخته‌ای سینمایی در حال‌وُهوای "خانه‌های جن‌زده و به تسخیر شیاطین درآمده" تماشا کنید و آدرنالین خون‌تان را بالا ببرید(!)، از اولِ بسم‌الله خیال مبارک را آسوده کنم که سخت در اشتباه به‌سر می‌برید، هیچ جن و روح و اهریمنی در میان نیست دوستان! البته آن‌چه گفتم را ابداً به این معنی نگیرید که خانه‌ی خاموش از گرفتارِ هول‌وُهراس کردنِ شما عاجز است، خودتان را برای شکلِ دیگری از ترسیدن آماده کنید!

خانه‌ی خاموش درواقع بازسازی فیلمی تحت همین عنوان (The Silent House) و با نام اصلیِ La Casa Muda [ساخته‌ی گوستاوو هرناندز/ ۲۰۱۰] از سینمای آمریکای جنوبی است که نماینده‌ی کشور اروگوئه برای کسب اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان و رقیب جدایی نادر از سیمین [ساخته‌ی اصغر فرهادی/ ۱۳۸۹] بود ولی درنهایت به فهرست پنج‌فیلمه‌ی نهایی راه پیدا نکرد. خانه‌ی خاموش با فاصله‌ای کوتاه از زمان ساخت فیلم اورجینال [دقیقاً یک سال پس از آن] در لوکیشنی محدود و با بودجه‌ی ۲ میلیون دلاری تولید شد و نخستین‌بار در جشنواره‌ی فیلم ساندنس (Sundance Film Festival) به نمایش عمومی درآمد.

نگارنده خوشبختانه فرصت تماشای هر دو نسخه را داشته است؛ علی‌رغم شهرت افزون‌تر نسخه‌ی اول، شناخته‌ شدن‌اش تحت عنوان "نخستین فیلم‌ترسناک تک‌پلانه" و شانس قرار گرفتنِ آن در لیست‌هایی نظیر ۱۰ فیلم‌ترسناک‌ برتر انتخابیِ نشریه‌ی ایندیپندنت (Independent) در کنار آثار برجسته‌ای از قبیل فعالیت فراطبیعی و حلقه و درخشش و یتیم‌خانه و جن‌گیر [۱] [۲] نسخه‌ی دوم را یک‌دست‌تر یافتم. بله! برخلاف روال رایج و در نمونه‌ای [حتی می‌شود گفت] نادر، خانه‌ی خاموش از نسخه‌ی اولیه‌ی خود، فیلم خوش‌ساخت‌تری است.

اگر به زبان خیلی خودمانی بخواهم بگویم، نسخه‌ی اولیه [دور از جان شما!] جان آدمیزاد را بالا می‌آورد تا به مرحله‌ی رمزگشایی برسد که تازه آن‌هم تمام‌وُکمال ابهاماتِ به‌وجود آمده در ذهن مخاطبان را برطرف نمی‌کند. ارتباط‌ام با فیلم اسپانیولی‌زبان اصلاً برقرار نشد، نه دچار ترس شدم و نه هیجان. اتفاقی که در رویارویی با خانه‌ی خاموش رخ داد. خانه‌ی خاموش کوبنده‌تر و ترسناک‌تر از نسخه‌ی اولیه‌اش از آب درآمده و درعوض ورژن نخست، عاطفی‌تر است به‌ویژه با گواه گرفتنِ حس‌وُحال جاری در ۱۰ دقیقه‌ی پایانی آن. تنها جایی از فیلم اول که به دل‌ام نشست، همین تکه‌ی آخرش بود؛ یعنی پلان-سکانسی که با آتش زدن عکس‌های فوری استارت می‌خورد و به گم شدن لورا در غروب آفتاب ختم می‌شود. بگذریم!

با در نظر گرفتن تایم ۸۶ دقیقه‌ای خانه‌ی خاموش، آن اتفاق که [به‌اصطلاح] موتور فیلم را روشن می‌کند، کمی دیر به وقوع می‌پیوندد. شاید بهتر بود [حدوداً] ۲۵ دقیقه‌ی ابتدایی، روی میز مونتاژ کوتاه‌تر می‌شد. دیر شروع شدن ماجرای اصلی کم‌کم ما را به این نتیجه می‌رساند که با فیلم‌ترسناک خواب‌آور و بی‌خاصیت دیگری طرفیم ولی خانه‌ی خاموش به چنین ورطه‌ای فرو نمی‌غلطد و به‌خصوص طی یک‌سوم پایانی، هر لحظه بر جذابیت‌اش افزوده می‌شود. یکی از تفاوت‌های قابلِ اعتنای خانه‌ی خاموش با اغلب فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت، یکسان بودن زمان دراماتیک با زمان واقعی است.

در خانه‌ی خاموش هم‌چنین به پیروی از نسخه‌ی اورجینال، ترفندهایی [به‌خصوص و طبیعتاً در هنگام تدوین] به‌کار برده شده است تا به توهم تک‌پلانه بودنِ فیلم دامن زده شود. فیلم‌های این‌چنینی متشکل از چند پلان طولانی‌اند که کوشش شده نقاط تلاقی پلان‌ها به‌سادگی قابلِ تشخیص نباشند. مثل کاری که آلخاندرو جی. ایناریتو سال گذشته در بردمن (Birdman) انجام داد [۳]. این ایده هرچند از ورژن نخست می‌آید اما در روایتِ آمریکاییِ فیلم بهتر جواب داده است. احتمالاً یک دلیل‌اش این باشد که در برهه‌هایی از ساخته‌ی آقای هرناندز، لرزش‌های دوربین به‌قدری زیادند [که به‌جای تزریق دلهره] بر ارتباط بیننده با اثر خدشه‌ی جدی وارد می‌شود. ایگور مارتینویچ، فیلمبردار پرتجربه‌ی خانه‌ی خاموش [۴] در این زمینه از همتای اروگوئه‌ای‌اش عملکرد موفق‌تری دارد.

الیزابت اولسن نیز در مقایسه‌ای اجتناب‌ناپذیر با فلورنسیا کولوسی [ایفاکننده‌ی نقش لورای ورژن اصلی] سارای خانه‌ی خاموش را باورپذیرتر بازی کرده و تماشاگر را با خود، دغدغه‌ها و هراس‌هایش بیش‌تر همراه‌ می‌کند. فیلم [همان‌طور که متذکر شدم] حقیقتاً تک‌برداشته نیست ولی از مجموعه‌ای از برداشت‌های بلند تشکیل شده و این به‌شرطی تحقق‌پذیر است که شما بازیگرِ [یا بازیگرهایِ] قدری در اختیار داشته باشید؛ با این استدلال، پس از دیدن خانه‌ی خاموش تصدیق خواهید کرد که الیزابتِ ۲۲ ساله [۵] چقدر انتخاب درستی بوده. در خانه‌ی خاموش وزن قابلِ توجهی از خصیصه‌ی وحشت‌آفرینیِ فیلم بر دوش خانم اولسن است و میمیک‌های چهره‌ی بیم‌زده‌اش.

طبق رویه‌ی معمول طعم سینما، تلاش کردم داستان فیلم را در این نوشتار لو ندهم! اما بد نیست در آخر اشاره کنم به قطعه‌عکس‌هایی فوری که در دو بخش از فیلم، پدر و عموی سارا هریک سعی بر پنهان کردن‌شان دارند و بدین‌ترتیب شاخک‌هایمان را درباره‌ی احتمال وقوع حادثه‌ای ناگوار در عمارت قدیمی حساس می‌کنند؛ رمزگشایی پایانی خانه‌ی خاموش نیز دقیقاً به همان ‌عکس‌های کذایی ربط پیدا می‌کند... اگر علاقه‌مند به ترسیدن بدون تماشای سکانس‌های تهوع‌آور و خون‌آلود هستید، خانه‌ی خاموش را می‌شود پیشنهاد خوبی تلقی کرد که متضمن گرفتن وقت چندانی هم از شما نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

[۱]: فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷]، حلقه (Ring) [ساخته‌ی هیدئو ناکاتا/ ۱۹۹۸]، درخشش (The Shining) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۸۰]، یتیم‌خانه (The Orphanage) [ساخته‌ی خوان آنتونیو بایونا/ ۲۰۰۷] و جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۷].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد بردمن، رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها»؛ منتشره در شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: مارتینویچ از جمله، فیلمبردار ۱۴ اپیزود از سریال خانه‌ی پوشالی (House of Cards) بوده است.

[۵]: ۲۲ ساله در زمان ساخته شدن فیلم!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

     

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

معمایی در کار نیست؛ نقد و بررسی فیلم «ناکجاآباد» ساخته‌ی کیم فارانت

Strangerland

كارگردان: کیم فارانت

فيلمنامه: مایکل کینیرونز و فیونا سرس

بازیگران: نیکول کیدمن، جوزف فاینس، هیو ویوینگ و...

محصول: استرالیا و ایرلند، ۲۰۱۵

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

براساس تجربه دریافته‌ام که فیلم‌های درست‌وُحسابی و ماندنی را غالباً در بحبوحه‌ی هیاهوهای رسانه‌ای و ذوق‌زدگی‌های زودگذر نمی‌توان یافت، فیلم‌های خوب بی‌سروُصدا می‌آیند و گوشه‌ای پنهان می‌شوند تا تو بگردی و پیدایشان کنی. ناکجاآباد را چنین فیلمی می‌دانم؛ ساخته‌ای نه‌تنها آبرومند بلکه قابلِ دفاع و سروُشکل‌دار که به‌راحتی متقاعدتان می‌کند تا ته‌وُتوی سابقه‌ی فیلمسازیِ کارگردان‌اش را دربیاورید و فیلم‌های قبلی او را ببینید! و آن‌وقت است که تازه پی می‌برید ناکجاآباد نخستین تجربه‌ی بلند سینمایی کیم فارانت است. در ناکجاآباد کم‌ترین نشانه‌ی خام‌دستانه‌ای که بر فیلم‌اولی بودن خانم کارگردان دلالت کند، در دسترس نیست.

«در شهری کوچک واقع در صحرای استرالیا، حال‌وُروز خانواده‌ی ۴ نفره‌ی پارکر چندان مساعد نیست. تامی (با بازی نیکلاس همیلتون) نیمه‌شب‌ها تک‌وُتنها خیابان‌گردی می‌کند و از لی‌لی (با بازی مدیسون براون) که هنوز به سن قانونی نرسیده است، اعمال ناشایستی سر می‌زند که نشان از بلوغ جنسیِ زودرس‌اش دارد. در این بین، متیو (با بازی جوزف فاینس) و کاترین (با بازی نیکول کیدمن) هم میانه‌ی خوبی با بچه‌ها ندارند؛ به‌خصوص پدر و دختر که رابطه‌شان خصمانه است. پس از مشاجره‌ی سخت لی‌لی و متیو سر میز شام، نیمه‌شب وقتی که تامی قصد بیرون زدن از خانه را دارد، لی‌لی هم دنبال‌اش راه می‌افتد و هر دو در تاریکی ناپدید می‌شوند...»

معتقدم که همه‌ی فیلم‌های سینمایی را نمی‌توان و نبایستی هم [به‌قول معروف] به یک چوب راند. ناکجاآباد علی‌رغم این‌که تمامی مصالح مورد نیاز برای مبدل شدن به اثری معمایی را در اختیار دارد اما به‌دنبال غافلگیر کردن مخاطب‌اش و رمزگشایی [با ‌سبک‌وُسیاقِ مرسوم فیلم‌های معمایی] نیست. در ناکجاآباد بیش از آن‌که دغدغه و اهتمامی برای گشوده شدن معماها وجود داشته باشد، اتفاقاً سؤال پشتِ سؤال است که طرح می‌شود. سؤالاتی که ذهن بیننده را درگیر و [متعاقب‌اش] بیدار می‌کنند. درست مانند آن طوفان شن که اتومبیل پارکرها را احاطه می‌کند، گرداگرد ناکجاآباد را نیز هاله‌ای از رازها و رمزها پوشانده است.

شمار قلیلی از فیلم‌ها، هم‌چون ناکجاآباد [فارغ از این‌که در چه ژانر و حال‌وُهوایی باشند] شیوه‌ی برخورد متفاوتی را طلب می‌کنند. برخورد دیگرگونه‌ی مدّنظرم، فقط مختصِ پروسه‌ی نقد نیست بلکه چنانچه از پیش‌تر لحاظ شود، لذت فیلم دیدن را به کام مخاطب زهر نمی‌کند! مثلاً در مواجهه با ناکجاآباد [چنان‌که اشاره شد] نباید منتظر گره‌گشایی‌های متدوال ژانر معمایی بود زیرا جنم فیلم، چیز دیگری است. اگر ناکجاآباد را به‌شکل یک فیلم معمایی ببینید، بی‌بروبرگرد از نحوه‌ی پایان‌بندی‌اش سرخورده خواهید شد. توصیه‌ی من این است: زیاد تقلا نکنید، خودتان را به جریان آب بسپارید!

کار نیکول کیدمن این‌بار حرف ندارد و از میان بیش‌تر از ۲۵ پروژه‌ای که او پس از ساعت‌ها (The Hours) [ساخته‌ی استیون دالدری/ ۲۰۰۲] [۱] درشان حضور پیدا کرده، ناکجاآباد برخوردار از کامل‌ترین و پُرریزه‌کاری‌‌ترین نقش‌آفرینی خانم بازیگر است. انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی دست به دست یکدیگر داده‌اند تا شرایط به‌گونه‌ای رقم بخورد که کیدمن در ناکجاآباد کوله‌بار تجربه‌ای ۳۰ ساله را صحیح و سالم بر زمین بگذارد. خانم کیدمن را خیلی ساده در قالب زن خانه‌داری که با وجود جوّ غیرعادی و نامطبوعِ مسلط بر خانواده، زور می‌زند تا مادر و همسر خوبی باشد، باور می‌کنیم. کاترین پارکرِ ناکجاآباد زنی افسرده و درهم‌شکسته است که کارش به انفجار عصبی و اضمحلال می‌کشد، تاب فشارهای تحمیلی را نمی‌آورد و عاقبت از خود بی‌خود می‌شود.

کیدمن برعکس اغلب خانم‌های بازیگرِ هم‌نسل و هم‌سن‌وُسال خود [نیکول همین یک ماهِ پیش، در بیستم جولای، ۴۸ سالگی را رد کرد] هنوز تمام نشده و اگر اوضاع [مثل فیلم مورد بحث‌مان] بر وفق مراد باشد، می‌تواند بدرخشد. حیف که رویه‌ی معمول، نادیده گرفتن این قبیل فیلم‌های کوچک و جمع‌وُجور [۲] است وگرنه بازی خانم کیدمن در نقش مادرِ ازهم‌گسیخته‌ی ناکجاآباد سزاوار تقدیر است. سایر بازیگران نیز [حتی آن‌هایی که نقش‌های بسیار کوتاه و کم‌دیالوگِ اهالی شهر را بازی می‌کنند] قابلِ قبول ظاهر شده‌اند که گل سرسبدشان هیو ویوینگ و جوزف فاینس هستند. دو بازیگر نوجوان ناکجاآباد، مدیسون براون و نیکلاس همیلتون [که آتش‌های فیلم از گورشان بلند می‌شود!] هم انتخاب‌های درستی‌اند. عیار بازیگری در ناکجاآباد بالاست.

Strangerland [و همین‌طور ترجمه‌ی انتخابی‌ام: ناکجاآباد] عنوانی کاملاً برازنده‌ی فیلم است [۳] چرا که هم می‌تواند به شهر دورافتاده‌ی محل اقامت پارکرها اشاره داشته باشد و هم به جایی که لی‌لی رفته. جدا از مسئله‌ی نام‌گذاری، در ناکجاآباد محیط نیز ارتباطی بلافصل و تنگاتنگ با قصه و چگونگی پیشرفت آن دارد. وقتی در خلاصه‌ی داستان فیلم می‌خوانیم: «در شهری کوچک واقع در صحرای استرالیا...» این آدرس دادن، معنی دارد و بی‌مناسبت نیست. شهر پَرتی که خانواده‌ی پارکر [درواقع] خودشان را به آن تبعید کرده‌اند به‌قدری گرم، خشک، خاک‌وُخلی و بدآب‌وُهواست که می‌شود به‌جای ناکجاآباد، "جهنم‌دره" صدایش زد!

ناکجاآباد فیلمِ تأکیدهای گل‌درشت نیست، سیر تا پیاز همه‌چیز را توضیح نمی‌دهد و اصراری بر شیرفهم کردن مخاطب به بهای دستِ‌کم گرفتن‌اش ندارد. ناکجاآباد فیلمِ اشاره‌های کوتاه و تلنگرهای بادوام است و روی حواس‌جمعی و تمرکز تماشاگرش حساب باز کرده. به‌عنوان مثال، هیچ‌وقت به‌وضوح گفته نمی‌شود که کاترین چه گذشته‌ای داشته اما از طریق دو اشاره‌ی خیلی گذرا درمی‌یابیم که او جوانی یا نوجوانیِ نابه‌هنجاری [احتمالاً شبیه لی‌لی] را پشتِ سر گذاشته است و به‌نوعی خود را مدیون متیو می‌داند، بدین‌ترتیب دلیل این‌که چرا کاترین [علی‌رغم رابطه‌ی شدیداً سرد زناشویی‌شان] همسرش را ترک نمی‌کند نیز روشن می‌شود.

در ناکجاآباد پلان‌های هوایی از طبیعت بکر به‌جای این‌که اسباب آرامش و انبساط خاطر بیننده را فراهم آورند، او را مشوش می‌کنند. مناظر زیبا در ناکجاآباد عامل تهدیدند نه مایه‌ی خرسندی. ناکجاآباد فیلمی خوش‌عکس است که از لوکیشن‌های چشم‌نوازش استفاده‌ی متفاوتی می‌کند؛ گونه‌ای از استفاده که شاید بایستی بیش‌تر در سینمای وحشت نظایرِ آن را جست‌وُجو کرد. دریاچه‌ی بهشت (Eden Lake) [ساخته‌ی جیمز واتکینز/ ۲۰۰۸] [۴] یادتان هست؟ دریاچه‌ای بهشتی که زیبایی مسحورکننده‌اش به‌تدریج رنگ می‌بازد و تبدیل به کشتارگاه می‌شود...

در راستای تشدید اتمسفر پیش‌گفته، موسیقی متن نیز در ناکجاآباد از همان ثانیه‌های آغازین [هم‌زمان با ظاهر شدن اسم خانم نیکول کیدمن بر پرده] حس‌وُحالی اضطراب‌آور که چه عرض کنم(!) بهتر است بگویم حس‌وُحالی خفقان‌آور به فیلم تزریق می‌کند که پابه‌پای همه‌ی رویدادهای ریزوُدرشت‌ ناکجاآباد جلو می‌آید و تا انتها، حفظ می‌شود. ناکجاآباد بی‌این‌که دست‌به‌دامنِ شعار بشود، توضیحِ واضحات بدهد و [یا بدتر از آن‌ها] چیزی را به تماشاگران‌اش حقنه کند، گزنده و هشدارآمیز است.

با نزدیک شدن به دقیقه‌های پایانی [درست پس از رسیدن کاترین به نقطه‌ی جوش و فروپاشی روانی‌اش در ملأ عام] التهاب فزاینده‌ی فیلم که بر اثر گم شدن بچه‌ها رسماً کلید خورده بود، به‌نحوی منطقی فروکش می‌کند و آرامش حکم‌فرما می‌شود. آخرین جملات ناکجاآباد نیز بر احساس مذکور تأکید دارد که برگردان شاعرانه [و غیرمحاوره‌ای‌اش] تقریباً می‌شود این: «حالتی از سکون در هواست که مرا در بر گرفته. نه صدایی وجود دارد، نه زمزمه‌ای، نه تاریکی و نه سایه‌ای...» چنانچه به معماها و حل کردن‌شان علاقه‌مندید، در جای دیگری به‌جز ناکجاآباد دنبال‌شان بگردید! جواب در صفحه‌ای از آن دفترخاطرات کذایی که از لی‌لی جا مانده، نوشته شده. معمایی در کار نیست؛ به‌همین سادگی، به‌همین تلخی.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد ساعت‌ها، رجوع کنید به «دوراهه‌ی تردیدها»؛ منتشره در دو‌شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۳.

[۲]: طبق مندرجات صفحه‌ی فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی، بودجه، ۱۰ میلیون دلار بوده است (تاریخ آخرین بازبینی: ۷ آگوست ۲۰۱۵).

[۳]: Strangerland را با توجه به مضمون و محل وقوع اتفاقات فیلم، به‌نظرم بهتر است ناکجاآباد ترجمه کرد.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد دریاچه‌ی بهشت، رجوع کنید به «عاقبت خونین یک ماجراجویی ساده»؛ منتشره در  دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کابوس مکرر جهنمی؛ نقد و بررسی فیلم «اثر لازاروس» ساخته‌ی دیوید گلب

The Lazarus Effect

كارگردان: دیوید گلب

فيلمنامه: لوک داوسون و جرمی اسلیتر

بازیگران: مارک دوپلاس، اولیویا وایلد، سارا بولگر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۵

مدت: ۸۳ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13

 

قبلاً هم گفته‌ام؛ مسئله‌ی ریتم، تداوم آن و از کف نرفتن‌اش [در طول دقایق فیلم] علی‌الخصوص در ارتباط با فیلم‌ترسناک‌ها از بدیهیات است. اگر فیلمی که صفت "ترسناک" را یدک می‌کشد، واجد چنین پیش‌شرطی بود آن‌وقت می‌توان درباره‌اش حرف زد و نوشت. خوشبختانه معضل ریتم گریبان‌گیرِ اثر لازاروس نیست و همین پوئن مثبت، راه را برای ورود به بحث هموار می‌کند. اجزاء اثر لازاروس [برای نمونه: کات‌های سریع و موسیقی هیجان‌انگیزش] طی هماهنگی با یکدیگر، اتمسفری پراسترس را به ارمغان آورده‌اند که در کلّ فیلم حفظ می‌شود. اثر لازاروس اولین ساخته‌ی بلند سینمایی دیوید گلب است که مستند تحسین‌شده‌ی رؤياهای جيرو درباره‌ی سوشی (Jiro Dreams Of Sushi) [محصول ۲۰۱۱] را در کارنامه دارد.

«یک تیم تحقیقاتی پنج‌نفره با هدایت فرانک (با بازی مارک دوپلاس) و نامزد او، زوئی (با بازی اولیویا وایلد) برای ساخت سرمی به‌اسم لازاروس مشغولِ فعالیت‌اند و هدف‌شان زنده کردن مردگان است [۱]. آزمایش‌ گروه روی سگی مُرده جواب می‌دهد و حیوان به زندگی بازمی‌گردد درحالی‌که رفتارهایش غیرعادی است. با این وجود، فرانک و تیم‌اش به ادامه‌ی مسیر امیدوار می‌شوند اما کارفرماهای جدید، پروژه را متوقف می‌کنند و تمام اسناد و شواهد را با خودشان می‌برند. اعضای گروه که برای اثبات موفقیت تاریخی‌شان هیچ مدرکی ندارند، مخفیانه به لابراتوار برمی‌گردند تا آزمایش را روی سگ دیگری تکرار کنند. در این میان، زوئی دچار برق‌گرفتگی می‌شود و می‌میرد. فرانک که خود را مقصر شماره‌ی یکِ مرگ او می‌داند، دیگران را با اصرار راضی می‌کند تا آزمایش لازاروس را این‌بار به قصد زنده کردن زوئی انجام دهند...»

از جمله محسناتِ اثر لازاروس، یکی موضوع متفاوت‌ فیلم است. خانه‌های جن‌زده و پاکسازی‌شان از ارواح خبیثه که امسال به‌عنوان مثال، دوباره در پولترگایست (Poltergeist) [ساخته‌ی گیل کِنان/ ۲۰۱۵] و همین‌طور توطئه‌آمیز: فصل ۳ (Insidious: Chapter 3) [ساخته‌ی لی وانل/ ۲۰۱۵] شاهدش بودیم [آن‌هم با پرداخت‌های اغلب کلیشه‌ای و فاقد خلاقیت و از فرط تکرار، خنده‌دار] دیگر مضمونی نیست که فیلم‌ترسناک‌بازهای کارکشته را به وجد بیاورد! "احیای مردگان" نیز گرچه موضوعی دستِ‌اول و بکر به‌شمار نمی‌رود و [هم‌چون تبدیل مس به طلا] از آرزوهای دیرینه‌ی بشر بوده اما هنوز آن‌قدر کنجکاوی‌برانگیز و پرچالش هست که مبنای یک فیلم جذابِ [حدوداً] ۸۰ دقیقه‌ای قرار بگیرد.

دیگر ویژگی قابلِ اشاره‌ی اثر لازاروس همین تایم ۸۰ دقیقه‌ای‌اش است! فیلم به دام زیاده‌گویی و حاشیه رفتن‌های مخل نمی‌افتد و زمان‌های [به‌اصطلاح] پِرت ندارد. چنانچه بخواهم خودمانی‌تر بگویم، اثر لازاروس وادارتان نمی‌کند با دور تند ببینیدش! اثر لازاروس هم‌چنین از رویه‌ی مسلط بر اکثر فیلم‌ترسناک‌ها پیروی نمی‌کند، اقلاً دو بازیگر شناخته‌شده دارد [اولیویا وایلد و مارک دوپلاس] و کُمیت‌اش از حیث بازیگری لنگ نمی‌زند. البته توجه دارید که منظورم این نیست که بازی خانم وایلد و آقای دوپلاس در اثر لازاروس مثلاً هم‌سطح جسيكا چستين و متیو مک‌کانهی از آب درآمده و نامزدی اسکار هشتادوُهشتم روی شاخ‌شان است! بازی‌های اثر لازاروس از سایر فیلم‌های هم‌بودجه‌اش در سینمای وحشت، یک سروُگردن بالاتر است. همین!

اثر لازاروس از نقطه‌نظر محتوایی، انحراف آزارنده‌ای ندارد. علی‌رغم این‌که در اثر لازاروس فرانک به‌عنوان کاراکتری مخالف‌خوان حضور دارد که [طبق کلیشه‌ها] همه‌ی رویدادها را با ترازوی علم می‌سنجد ولی فیلم زیاد روی تقابل پوچ علم و دین مانور نمی‌دهد و به بازی مسخره‌ی برتری دادن علم بر دین، ورود پیدا نمی‌کند. در جمع‌بندی نهایی نیز آن‌چه که از اثر لازاروس استنباط می‌شود، موضع‌گیری منفی‌اش در قبال تلاش برای محقق شدن فرایند زنده کردن مردگان است. شاید لازم به توضیح نباشد که هدف اصلی نوشتار حاضر، بررسی فیلم از بُعد ارزش‌های سینمایی‌اش است. فیلم‌ها را می‌شود از وجوه مختلفی [اعم از روان‌شناسانه، جامعه‌شناسانه، نمادشناسانه و...] به نقد کشاند و ممکن است نظر یک کارشناس علوم دینی مغایر با نگارنده باشد.

به‌نظر می‌رسد که در پاراگراف پیشین، کاربرد کلمه‌ی "آزارنده" تا حدودی گنگ باشد؛ پس برای روشن شدن منظورم، به یکی از فیلم‌ترسناک‌های ضعیف و مشکل‌دارِ اکران سال جاری [هم از جنبه‌ی ساختاری و هم محتوایی] رجوع می‌کنم. در توطئه‌آمیز: فصل ۳ خداوند و قدرت بی‌کران‌اش کوچک‌ترین تأثیری بر جهان ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز و فیلمنامه‌نویس [هر دو، یک نفر: لی وانل] ندارد، عوض‌اش تا دل‌تان بخواهد شیطان و نیروهای اهریمنی در فیلم جولان می‌دهند و کسی هم جلودارشان نیست! کاراکتر محوری توطئه‌آمیز: فصل ۳ که دختر جوانی به‌نام کویین (با بازی استفانی اسکات) است، هنگام تست دادن روی استیج، از روح مادرش طلب کمک می‌کند تا اجرایی قابلِ قبول داشته باشد! و... الخ.

دیده‌ایم که فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت [شاید بیش از سایر ژانرهای سینمایی] از ضعف منطق روایی رنج می‌برند؛ در هارور‌های ماورایی (Supernatural horror films) گویی همین لفظِ "ماورا" مجوزی صادر می‌کند برای به تصویر کشیدن هرگونه اتفاق بدون پایه و اساس! این فیلم‌‌ها لبریزند از مردمی که خود و عزیزان‌شان را به احمقانه‌ترین اشکالِ ممکن به کشتن می‌دهند! مثلاً با پدر و مادری طرفیم که بو برده‌اند خانه‌ی ویلایی دوطبقه‌شان جن‌زده است ولی جابه‌جا نمی‌شوند و تازه نوزاد دلبندشان را هم در طبقه‌ی دوم تک‌وُتنها رها [بخوانید: ول!] می‌کنند! در اثر لازاروس خبری از گاف‌هایی این‌چنین فاحش نیست و سعی فیلمنامه‌نویس‌ها [لوک داوسون و جرمی اسلیتر] در به حداقل رساندن بی‌منطقی‌ها مثمرثمر واقع شده.

دیوید گلب و گروه‌اش [با در نظر گرفتن بودجه‌ی محدودی که در اختیار داشته‌اند] به‌خوبی از پس اجرای صحنه‌های تأثیرگذار و ترسناک فیلم برآمده‌اند. برای مثال، نگاه کنید به نحوه‌ی صورت گرفتن قتل‌ها و یا کابوس تکرارشونده‌ی زوئی که هیچ‌کدام‌شان سردستی و مضحک نیستند. اما انتخاب ویژه‌ام از اثر لازاروس جایی است که سگِ از مرگ برگشته، بالای سر زوئیِ غرق در خواب ظاهر می‌شود و به او زل می‌زند. این سکانس، بی‌اغراق یکی از رعب‌آورترین سکانس‌های تاریخ سینمای وحشت است که در کنار خیره شدن‌های شبانه‌ی کتی به میکا در فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۲] قرار می‌گیرد مثلاً.

اثر لازاروس به دو دلیل متنی [چگونگی پایان‌بندی‌اش] و فرامتنی [فروش ۳۶ میلیونی در برابر ۳ میلیون دلار بودجه‌ی اولیه‌اش] [۳] کاملاً قابلیتِ این را دارد که طبق سنت همیشگی فیلم‌‌های سینمای وحشت، صاحب دنباله [یا دنباله‌هایی!] شود. چشم تنگ دنیادوست را...! احتمالاً از فیلم‌ترسناک‌ها توقع شنیدن دیالوگ‌های درست‌وُحسابی و به‌خاطرسپردنی ندارید! ولی اثر لازاروس [حداقل یک‌جا] از این قاعده مستثنی است؛ به بخشی از گفته‌های زوئی پس از رجعت‌اش از مرگ [و به‌تعبیری: خواب یک‌ساعته‌اش] توجه کنید: «اون‌جا خودِ جهنم بود، بدترین لحظه‌ی زندگی‌ت رو بارها و بارها [به‌کرّات] تجربه می‌کنی و هرگز نمی‌تونی بیدار بشی» (نقل به مضمون). به‌طور کلی اثر لازاروس قواعد ژانر را خوب رعایت می‌کند که این نه نقطه‌ضعف بلکه به‌نظرم از نقاط قوت‌اش است. بد نیست تأکید کنم که طی این نوشتار، هر وقت از برجستگی‌ها و نقاط قوت فیلم حرف ‌زدم، اکثر قریب به‌اتفاقِ فیلم‌ترسناک‌های سینمای امروز، معیار سنجش‌ام بودند و نه تمامی تولیدات سینما.

اثر لازاروس ساخته‌ای عاری از عیب‌وُنقص نیست و چند ابهام را تا انتها لاینحل باقی می‌گذارد که [گرچه بیننده می‌تواند در ذهن‌اش با عنایت به برخی احتمالات، پاسخ‌هایی برایشان بتراشد اما] در خود فیلم پاسخی قطعی یافت نمی‌شود [۴]. با این‌همه، چنانچه خواهان تماشای فیلم‌ترسناکی پرهیجان و سرگرم‌کننده هستید که مبتذل و مهوع هم نباشد و حال‌تان را به‌هم نزند، بین محصولات اکران شده‌ی سینمای وحشت تا این‌جای سال [۵]، اثر لازاروس گزینه‌ی مناسبی است؛ به امتیازهای پایین [۶] و نقدهای منفی اهمیتی ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

 

[۱]: زنده کردن لازاروس یکی از معجزات عیسی مسیح (ع) در انجیل است. در این داستان، لازاروس [ایلعازر] چهار روز پس از مرگ‌اش توسط عیسی به زندگی بازمی‌گردد. داستان مذکور تنها در انجیل یوحنا ذکر شده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ زنده ‌کردن لازاروس).

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: آمار فروش و هزینه‌ی تولید فیلم، تقریبی است و مستخرج از ویکی‌پدیای انگلیسی (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۵ ژوئیه‌ی ۲۰۱۵).

[۴]: بیم لو رفتن داستان اگر نبود، به ابهامات مذبور به‌وضوح اشاره می‌کردم.

[۵]: از بین فیلم‌ترسناک‌هایی که مُهر ۲۰۱۵ خورده‌اند، انستیتو آتیکوس (The Atticus Institute) [ساخته‌ی کریس اسپارلینگ] هم اثر به‌دردبخوری است.

[۶]: در سایت‌های IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فقط خونسرد باش! نقد و بررسی فیلم «دوئل» ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ

Duel

كارگردان: استیون اسپیلبرگ

فيلمنامه: ریچارد متیسون [براساس داستانی از خودش]

بازيگران: دنیس ویور، ژاکلین اسکات، ادی فایرستون و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: هیجان‌انگیز

بودجه: ۴۵۰ هزار دلار

درجه‌بندی: PG

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۳: دوئل (Duel)

 

این شماره‌ی طعم سینما اختصاص به فیلمی دارد که ممکن نیست در سال‌های دور و نزدیک، از تلویزیون خودمان ندیده باشیدش! دوئل ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ. خلاصه‌ی داستانی که مخصوصِ دوئل می‌شود ذکر کرد، از کوتاه‌ترین‌هاست: «یک کشمکش ساده برای سبقت گرفتن از کامیونی دودزا، تبدیل به کابوسی هراس‌آلود برای راننده‌ی سواری می‌شود...» خیال نمی‌کنم هیچ عشقِ‌سینمایی پیدا شود که فیلم‌های جاده‌ای را دوست نداشته باشد! دوئل یک فیلم نمونه‌ای است و به‌علاوه، بعید می‌دانم زیاده‌روی باشد اگر کسی ادعا کند که فیلمی است بناکننده‌ی قواعد ژانر و تأثیرگذار بر بسیاری از ساخته‌های این‌چنینیِ پس از خود.

با وجود این‌که دوئل در ابتدا برای برای تلویزیون ساخته شده بود اما شما هرگز حس نمی‌کنید مشغولِ دیدن یک "تله‌فیلم" هستید. دوئل در کم‌ترین زمان ممکن، سراغ اصل ماجرا می‌رود. حدوداً ۴۰ ثانیه بعد از خاتمه‌ی تیتراژ، اولین رویارویی مرد پلیموت‌سوار با کامیون غول‌پیکر اتفاق می‌افتد؛ دیوید مَن (با بازی دنیس ویور) پلیموتی قرمز، شیک‌وُپیک و نو را می‌راند که از تمیزی برق می‌زند و ناگهان سر راه‌اش یک پیتربیلتِ مدل ۱۹۵۵ دودزده و خاکی‌رنگ سبز می‌شود که زره‌پوشی استتارشده و آماده‌ی کارزار را می‌ماند!

فیلم پر از ایده‌های خلاقانه‌ای است که شاید در وهله‌ی اول چندان جلب توجه نکنند اما حاصل جمع همان‌ها دوئل را به مرتبه‌ی فیلمی رسانده که در پنجمین دهه‌ای که از ساخت‌اش می‌گذرد هم‌چنان قابلِ دیدن است، می‌توان درباره‌اش حرف زد و نوشت. یکی از تمهیدات درجه‌ی یک فیلم، نشان ندادن چهره‌ی راننده‌ی کامیون از ابتدا تا انتهای ۹۰ دقیقه است. این تمهید اولاً جلوه‌ای پررمزوُراز به کامیون بخشیده، ثانیاً باعث شده است که کامیون خودش دارای شخصیت شود؛ انگار که در دوئل دو شخصیت محوری داریم، یکی دیوید و دیگری کامیون.

کاش در تدوینی مجدد، آن چند پلان کوتاهی که دست‌ها و پاهای راننده‌ی کامیون را نشان می‌دهند [در حال دنده جا زدن یا چک کردن باد تایرها مثلاً] از دوئل حذف شوند! پافشاریِ مورد اشاره بر عدم نمایش چهره‌ی راننده‌ی کامیون هم‌چنین سکانس دیدنی کافه‌ی بینِ‌راهی را جذاب‌تر کرده است؛ به‌یاد بیاورید آن‌جا را که دیوید در اوج درگیری‌های ذهنی و خودخوری‌ها و استیصال‌اش، با یکی از راننده‌ها [که احتمال می‌دهد همان راننده‌ی کذایی باشد] مذبوحانه گلاویز می‌شود و جلوی جمع، کتک می‌خورد.

تعقیب‌وُگریزی که کامیون با دیوید در دوئل به راه انداخته، بی‌شباهت به بازی گربه با موشی که به چنگ آورده، نیست! اهمیتی ندارد که دیوید چند کیلومتر یا چند دقیقه [یا حتی چند ساعت و چند روز!] از کامیون جلو بزند، غول آهنی هر زمان اراده کند روی سر دیوید آوار می‌شود! ما هم مثل دیوید تا انتها پی نمی‌بریم که درد راننده‌ی کامیون [یا به‌تعبیری همان: کامیون] چیست و چرا عزم‌اش را جزم کرده هرجور شده مرد بیچاره را به کشتن بدهد؟! [به‌قول معروف: دوستی بی‌دلیل دیده بودیم اما دشمنی بی‌دلیل نه!] که البته این نیز می‌تواند به‌عنوان یکی دیگر از نقاط قوت دوئل مطرح شود؛ فیلم تا حدی جذاب و درگیرکننده پیش می‌رود که به‌هیچ‌وجه مجال نمی‌دهد به این‌چنین سؤالاتی فکر کنیم!

همیشه [به‌درستی] روی بالا بودن کیفیت فیلمنامه به‌عنوان کلید موفقیت فیلم تأکید می‌شود اما آثاری هم هستند که در درجه‌ی نخست، نان کارگردانی‌شان را می‌خورند و روی کاغذ هیچ‌اند! دوئل مثالی عالی برای این دست از فیلم‌هاست. کار استیون اسپیلبرگ در ثبت صحنه‌های تعقیب‌وُگریز [که کم هم نیستند] ستودنی است از این لحاظ که نه بیننده را خسته می‌کند و نه تصاویری بی‌کیفیت و [به‌وضوح] ساختگی تحویل‌اش می‌دهد؛ طوری‌که مخاطب باور می‌کند در متن ماجراست. وقتی کسی در ۲۴-۲۵ سالگی این‌طور درست‌وُحسابی فیلم اول‌اش را کارگردانی می‌کند، در نبوغ‌اش شکی نمی‌توان داشت. آقای اسپیلبرگ از معدود نابغه‌های خوش‌اقبال سینما بود که استعدادش هرز نرفت و هنوز که هنوز است در سطح اول هالیوود فیلم می‌سازد و اعتبار و نفوذ فراوان دارد.

در دوئل به‌اندازه‌ای تعلیق، هیجان و دلهره وجود دارد که گویی در حال تماشای یک فیلم‌ترسناک‌ هستیم! اصلاً ظاهر شدن این هیولای فلزی روی پرده، از خیل اجنه و شیاطینی که در سینمای وحشت هنرنمایی می‌کنند بیش‌تر هول‌ به دل تماشاگر می‌اندازد! بازی موش‌وُگربه‌وار دیوید و کامیون، پایان‌بندی فوق‌العاده‌ای دارد که می‌شود اجرایش را [با در نظر گرفتن سال ساخت فیلم] بی‌نظیر خطاب کرد. به‌شخصه آن بی‌هدفی و بلاتکلیفیِ آخر فیلم را در نور زرد و نارنجیِ غروب، دوست دارم. بهتر از این نمی‌شد دوئل را تمام کرد. و من هم بیش‌تر از این نمی‌توانم نکته‌ای اضافه کنم چرا که قصد ندارم وارد جزئیات شوم تا مبادا پایان قصه لو برود!

آن‌قدر که در این فیلم می‌توان "تنهایی" و "بی‌پناهی" را احساس کرد، در دورافتاده‌ی رابرت زمه‌کیس [۱] نمی‌توان! دیوید در جاده‌های صحرای کالیفرنیا رانندگی می‌کند، در جزیره‌ای بی‌نام‌وُنشان گرفتار نشده ولی از هیچ‌کس نمی‌تواند کمک بگیرد و گویا تقدیر این است که به‌تنهایی با کامیون رودررو شود. فلسفه‌ی نام‌گذاری فیلم نیز به همین نبرد تن‌به‌تن و شاخ‌به‌شاخ شدنِ فرجامین ارتباط پیدا می‌کند که بی‌معطلی، دوئل‌های وسترنرها را به‌یادمان می‌آورد. دوئل یک "وسترن جاده‌ای" [۲] است، بدون مانیومنت ولی [۳] و ششلول!

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴

 

[۰]: تیتر نوشتار، برگرفته از یکی از مونولوگ‌های دیوید است.

[۱]: دورافتاده (Cast Away) [ساخته‌ی رابرت زمه‌کیس/ ۲۰۰۰].

[۲]: یا "جاده‌ایِ وسترن"، فرقی نمی‌کند!

[۳]: Monument Valley، دره‌ای مشهور در مرز یوتا و آریزونا، لوكیشن مورد علاقه‌ی جان فورد و از نمادهای سینمای وسترن.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عبور از میدان مین؛ نقد و بررسی فیلم «کالکتور» ساخته‌ی مارکوس دانستن

The Collector

كارگردان: مارکوس دانستن

فيلمنامه: مارکوس دانستن و پاتریک ملتون

بازيگران: جاش استوارت، مایکل رایلی بورک، اندره راث و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۰: کالکتور (The Collector)

 

یادتان هست که در شماره‌ی بیستم طعم سینما و سرآغاز نوشتارم درخصوص من شیطان را دیدم (I Saw the Devil) [ساخته‌ی کیم جی-وون/ ۲۰۱۰] [۱] سینمادوستانِ کم‌دل‌وُجرئت را از تماشای فیلم برحذر داشتم، حالا هم چاره‌ای ندارم جز این‌که چنان هشداری بدهم! دوز خشونتِ کالکتور حتی از آن اسلشر کره‌ای نیز بالاتر است پس چنانچه دل شیر دارید، بسم‌الله!

کالکتور اولین ساخته‌ی مارکوس دانستن در مقام کارگردان است؛ فیلمنامه‌نویس سینمای وحشت که برای نمونه، نویسندگیِ فیلمنامه‌ی ۴ قسمت از سری‌فیلم‌های اره (Saw) [محصول سال‌های ۲۰۰۷، ۲۰۰۸، ۲۰۰۹ و ۲۰۱۰] را همراه با پاتریک ملتون [دوست و همکار همیشگی‌اش] در کارنامه دارد. «اشتغال به نصب در و پنجره‌ی منازل، کفاف وصول بدهی‌های همسر آرکین (با بازی جاش استوارت) را نمی‌دهد. او که یک سابقه‌دار است به‌خاطر تعیین ضرب‌الاجلِ طلبکارها [تا نیمه‌شب] مجبور می‌شود اقدام به سرقت از آخرین خانواده‌ی متمولی کند که کار نصب در و پنجره‌ی عمارت‌شان را بر عهده داشته درحالی‌که خبر ندارد چه کابوسی در انتظارش است...»

کالکتور از آن دست تولیدات سینمای وحشت است که کم‌تر کسی تحویل‌شان می‌گیرد و در سایت‌های IMDb، راتن تومیتوس، متاکریتیک و... هم امتیازهای چندان قابلِ توجهی کسب نکرده اما از بسیاری فیلم‌ترسناک‌های صاحبِ اسم‌وُرسمی که دیده‌ایم، فیلم‌ترسناک‌تر است! آن‌چه باعث شد به دیدن فیلم ترغیب شوم، پوستر فوق‌العاده‌اش بود که هاله‌ای از رمزوُراز گرداگردش وجود دارد و در عین سادگی، حسّ کنجکاویِ بیننده را حسابی تحریک می‌کند.

کالکتور از شروعی کوبنده و کنجکاوی‌برانگیز سود می‌برد که کاملاً برازنده‌ی یک فیلم‌ترسناکِ درست‌وُدرمان است؛ افتتاحیه‌ای که حتی قادر است خوره‌های سینمای وحشت را هم سر ذوق بیاورد و امیدوارشان کند به تماشای فیلمی پرتعلیق. مقدمه‌ی [حدوداً] ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه‌ایِ مذکور، بلافاصله پیوند می‌خورد به تیتراژی ۲ دقیقه‌ای که پر شده از پلان‌هایی کوتاه و بی‌شباهت به کلیپی جذاب نیست. طی این ۲ دقیقه، کم‌وُبیش دستگیرمان می‌شود که شیوه‌ی کار جناب کالکتور به چه ترتیب است و چطور طعمه‌های بخت‌برگشته‌اش را به دام می‌اندازد. تا یادم نرفته است بایستی خاطرنشان کنم که رنگ‌های به‌کار گرفته شده در تیتراژ عمدتاً سبز، قرمز و نارنجیِ فسفری هستند.

پس از ۴ و نیم دقیقه‌ی طوفانیِ آغازین، نزدیک به ۱۵ دقیقه‌ی مختصر و مفید از کالکتور صرف زمینه‌چینی برای پیشامدهای بعدی می‌شود تا برسیم به شبی هولناک که تمامی وقایع وحشت‌آور فیلم طیِ آن رخ می‌دهند. در ۱۵ دقیقه‌ی مورد اشاره هرچه نشان داده می‌شود، دلیل دارد و به‌جرئت می‌توان ادعا کرد که کالکتور [در این بازه‌ی زمانی و به‌طور کلی: ۹۰ دقیقه] هیچ پلان ناکارآمدی ندارد.

هنگامی که آرکین برای دزدی [و این‌بار: شبانه] به عمارت اعیانی قدم می‌گذارد، نمی‌داند که وارد چه جهنمی شده است! همه‌ی گوشه‌وُکنارهای خانه با انواع و اقسام ابزارآلات بُرنده [از قبیل سوزن، میخ، چاقو، قیچی، سیم‌خاردار و... هر وسیله‌ی نوک‌تیزی که به ذهن‌تان خطور کند!] تله‌گذاری شده و عمارت دیگر فرقی با میدان مین ندارد! کاری که به‌نظر می‌رسد توسط گروهی از آدم‌کش‌های حرفه‌ای صورت گرفته است ولی دیری نمی‌گذرد که می‌فهمیم همه‌چیز زیر سر یک قاتل قوی‌هیکل سادیست و نقابدار است که چشم‌هایش مثل گربه‌ای سیاه در تاریکی برق می‌زنند، هیچ کلامی از دهان دفرمه‌اش خارج نمی‌شود و همین‌هاست که ترسناک‌ترش می‌کنند. کالکتور اگر قرار باشد اسم دیگری داشته باشد، من "عبور از میدان مین" را پیشنهاد می‌کنم!

از میانِ فیلم‌ترسناک‌های سبک‌وُسیاق‌ِ موسوم به "تهاجم به خانه" (home invasions)، کالکتور بهترین و نفس‌گیرترین فیلمی است که تا به حال فرصت تماشایش را پیدا کرده‌ام؛ از فیلم‌های تازه‌تر، به‌عنوان مثال غریبه‌ها (The Strangers) [ساخته‌ی برایان برتینو/ ۲۰۰۸] و تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱] در مقایسه با کالکتور جلوه‌ای کودکانه دارند! از فیلم‌های معروفِ این‌سبکی، پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] [۲] که در شماره‌ی ۷۲ طعم سینما داشتیم‌اش [گرچه هنوز در اعتقادم به این‌که فیلم‌ترسناک خوبی است، خللی ایجاد نشده] نیز به‌نظرم با فاصله‌ای قابلِ توجه، پس از کالکتور می‌ایستد.

امتیاز بزرگ کالکتور این است که [به‌قول معروف] دچار سکته نمی‌شود و از ریتم نمی‌افتد. از دست نرفتنِ ریتم [مخصوصاً و مخصوصاً] برای فیلم‌ترسناک‌ها، اوجبِ واجبات است! این‌که تماشاگر میخکوب شود و تمام‌مدت در همین حالت باقی بماند و نتواند نفس راحتی بکشد(!)، ایده‌آل‌ترین اتفاقی است که می‌تواند حین تماشای یک فیلم‌ترسناک بیفتد. ویژگی قابلِ اعتنای بعدیِ کالکتور پیش‌بینی‌ناپذیر بودن‌اش است. چنانچه فیلم‌ترسناک دست خودش را نزد مخاطب رو کند و پایان‌اش قابلِ پیش‌بینی باشد، فاتحه‌اش خوانده است و دیگر چیزی برای عرضه نخواهد داشت. "قابلِ حدس" برچسبی است که به کالکتور نمی‌چسبد!

این‌که آرکین به‌جای نجات دادن جان خود از مهلکه، برمی‌گردد تا نگذارد دختربچه به چنگ قاتل نقابدار بیفتد، به‌واسطه‌ی همان یک ربع ساعت مقدمه‌چینی [که اشاره کردم] جلوه‌ای احمقانه ندارد و منطقِ خودش را در دل فیلم پیدا می‌کند. طی این سال‌ها، بعضی‌ها فیلم‌ترسناک ساختن را مساوی با پشتِ سرِ هم قطار کردن انبوهی از نماهای لرزانِ فاقد کیفیت گرفته‌اند و "دوربینْ روی دست‌" اپیدمی شده است! کالکتور [تا جایی که حافظه یاری می‌دهد] خوشبختانه از شرِ این آفت نیز مصون مانده.

شاید فکر کنید در این حجم از خون و خون‌ریزی، حرف زدن از "زیبایی" بی‌معنی است! آقای دانستن آن‌جا که آرکین و هانا (با بازی کارلی اسکات کالینز) قصد کرده‌اند آدم‌کش روانی را دچار برق‌گرفتگی کنند، با چند نمای اسلوموشن‌، در کالکتور ضیافتی چشم‌نواز از رنگ قرمز تدارک می‌بیند که حُسن ختام‌اش، شنای آن گلدفیشِ چشم‌تلسکوپی در حوضچه‌ای از خون است؛ خونی که به‌آرامی منتشر می‌شود...

تکرار مکررات است ولی قصه‌ی دنباله‌دار شدن محصولات موفق سینمای وحشت انگار تمامی ندارد! کالکتور هم قسمت دومی تحت عنوان کالکشن (The Collection) دارد که سه سال بعد به‌وسیله‌ی خودِ مارکوس دانستن کارگردانی شده؛ نگارنده هنوز فرصت نکرده است کالکشن را ببیند، هرچند فروشِ پایین‌تر از بودجه‌ی اولیه‌ی آن را می‌شود شاهدی بر عدم موفقیت‌اش محسوب کرد. اگر توان‌اش را دارید کالکتور را در تاریکی مطلقِ ساعات پس از نیمه‌شب، با تمرکز بالا و البته تک‌وُتنها ببینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد من شیطان را دیدم، رجوع کنید به «شکارچی‌بازی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد پاکسازی، رجوع کنید به «کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دود از کُنده بلند می‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «اکولایزر» ساخته‌ی آنتونی فوکوآ

The Equalizer

كارگردان: آنتونی فوکوآ

فيلمنامه: ریچارد وِنک [براساس سریالی به‌همین نام]

بازیگران: دنزل واشنگتن، مارتون سوکاس، کلویی گریس مورتز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۳۲ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

چنانچه بنا باشد از بین تمام سال‌های سینما، فقط و فقط یک آرتیستِ [و نه صرفاً بازیگرِ] سیاه‌پوست انتخاب کنم؛ هیچ‌کس را لایق‌تر، باشخصیت‌تر و درجه‌یک‌تر از دنزل واشنگتن نمی‌شناسم. نام آقای واشنگتن برای نگارنده تداعی‌کننده‌ی واژه‌هایی مثل وقار، متانت و احترام است. حالا تازه‌ترین فیلم اکران‌شده‌ی این آدم، پیش روی ماست: اکولایزر به کارگردانی آنتونی فوکوآ.

اکولایزر را گرچه نمی‌توانم در صدر فهرست برترین فیلم‌های دنزل واشنگتن [و حتی آنتونی فوکوآ] قرار دهم اما بی‌انصافی است اگر قابلِ‌تحمل‌ترین و شوق‌برانگیزترین اکشنِ چندماهه‌ی اخیر [۱] به‌حساب‌اش نیاورم. این اظهارنظر را از کسی که دقایق متفاوتی از وقت‌اش را پای اکشن‌هایی مثلِ جان ویک (John Wick) [ساخته‌ی مشترک چاد استاهلسکی و دیوید لیچ/ ۲۰۱۴]، تشنه‌ی سرعت (Need for Speed) [ساخته‌ی اسكات وا/ ۲۰۱۴]، ربوده شده ۳ (Taken 3) [ساخته‌ی الیور مگاتون/ ۲۰۱۴]، سریع و خشمگین ۷ (Fast & Furious 7) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۵]، کینگزمن: سرویس مخفی (Kingsman: The Secret Service) [ساخته‌ی متیو وان/ ۲۰۱۵] و فرار در سراسر شب (Run All Night) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۱۵] تلف کرده است [و اکثرشان را حتی نتوانسته تا آخر تحمل کند] قبول کنید لطفاً!

«رابرت مک‌کال (با بازی دنزل واشنگتن) مردی جاافتاده‌، تنها و منظم است که در فروشگاه ابزارآلات ساختمانیِ "هوم مارت" (Home Mart) شغل ساده‌ای دارد. سرگرمی شبانه‌ی رابرت، در چای نوشیدن و رمان خواندن در کافه‌ی نقلیِ حوالیِ خانه‌اش و البته گپ زدن با دختر جوانی معروف به تری (با بازی کلویی گریس مورتز) خلاصه می‌شود که وضع‌وُحال‌اش روبه‌راه نیست. زندگی بی‌دردسر آقای مک‌کال زمانی به‌هم می‌ریزد که تلاش می‌کند تری [آلینا] را از شر یک باند فساد روسی نجات بدهد. از این‌جای داستان به‌بعد، مشخص می‌شود رابرت آن مرد پابه‌سن‌گذاشته‌ی آرامی که تا به حال به‌نظر می‌رسیده، نیست. او به‌سرعت و در کمال خونسردی، می‌تواند دشمنان‌اش را از سر راه بردارد. اما مافیای روس هم بیکار نمی‌نشیند و برگ برنده‌ی خود که جنایتکاری بی‌عاطفه به‌نام تدی (با بازی مارتون سوکاس) است را رو می‌کند...»

علی‌رغم تایم قابلِ توجهی که در اکولایزر به شناساندن کاراکتر محوری اختصاص داده شده است، این معارفه به‌شکل قانع‌کننده‌ای صورت نمی‌گیرد و علت برخی کنش‌ها و واکنش‌هایش تا انتها معلوم نمی‌شود. بگذارید مثالی بزنم، اگر سریال خاطره‌انگیز دکستر (Dexter) [محصول ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۳] را دیده باشید، حتماً یادتان هست که دکستر مورگان (با بازی مایکل سی. هال) برای تک‌تک اعمال‌اش یک‌سری کُد داشت که [حداقل در فصل نخست مجموعه] هرگز از آن‌ها تخطی نمی‌کرد. در اکولایزر دقیقاً مشخص نیست که آقای مک‌کال چه پیشینه‌ای داشته و براساس چه کُدها و دستورالعمل‌هایی، وارد میدان می‌شود.

به‌علاوه، متوجه نمی‌شویم که دلیل اصلیِ کنار کشیدن او از پُست بااهمیتِ [احتمالاً امنیتیِ] نامعلوم سابق‌اش چه بوده؟ آیا دل‌سوزی برای آلینا، او را پس از سال‌ها برانگیخته می‌کند یا هیچ‌وقت از احقاق حق ضعیف‌ترها غافل نبوده است؟... این‌ها نمونه‌ای از پرسش‌هایی هستند که در فیلم پاسخی قطعی برایشان نمی‌یابیم و به حدس و گمان مخاطبان حواله داده شده‌اند! البته سعی شده با گذاشتن معدودی دیالوگ‌ در دهان رابرت یا نشان دادن کتاب "مرد نامرئی" (The Invisible Man) [نوشته‌ی هربرت جورج ولز] در دست او [طی دقایق پایانی] این نقیصه مبدل به گونه‌ای رازوارگی و یکی از ابعاد شخصیتی رابرت مک‌کال شود که به‌نظرم چنین هدفی محقق نشده است.

فیلمنامه‌نویسِ اکولایزر، ریچارد وِنک در شخصیت‌پردازیِ قطب منفی داستان هم خلاقیتی از خودش بروز نداده و دست‌به‌دامنِ کلیشه‌هاست. تدی [نیکولای] همان خصوصیات و گذشته‌ای را دارد که در اکثرِ ساواکی‌های سینمای دهه‌ی ۱۳۶۰ خودمان نیز موجود است! ضمناً به این دلیل که دولت آمریکا دشمن فرضی و غیرفرضی زیاد دارد(!)، انتخاب روس‌ها به‌عنوان آدم‌بدهای اکولایزر کج‌سلیقگیِ محض بود! اگر لپ‌تاپ‌های VAIO و گوشی‌های Xperia سونی نبودند، نسبت به تمام شدن دوران "جنگ سرد" (Cold War) و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی دچار تردید می‌شدم! این‌جور جاهاست که تکنولوژی به درد بشر می‌خورد!

چنانچه اکولایزر از ناحیه‌ی این قبیل تسویه‌حساب‌های مضحک سیاسی صدمه نخورده بود، مطمئناً فیلم ماندگارتری می‌شد. هرچند در حالت فعلی هم آن‌چه جلب توجهِ بیش‌تری می‌کند، اکشن و تعلیق اکولایزر است و بعید می‌دانم برای عشقِ‌سینماها مهم باشد که طرف مقابلِ مک‌کال چه ملیتی دارد و یا بیننده‌ای باشد که سکانس روسیه و آن یورش یک‌تنه به کاخ آقای ولادیمیر پوشکین [ولادیمیر پوتین؟!] را جدی بگیرد اصلاً!

اما نکته‌ی حاشیه‌ایِ اکولایزر به ترجمه‌ی فارسی عنوان آن مربوط می‌شود، در فرهنگ لغات "مریام-وبستر" (Merriam-Webster) معادلِ Equalizer واژه‌ی Gun به‌معنیِ عامیانه‌ی تفنگ [اسلحه‌ی آتشین] آمده است و در فرهنگ باطنی نیز Gun آدم‌کش حرفه‌ای ترجمه شده. هر عقل سلیمی که حتی فقط تریلر یا پوستر رسمی فیلم را دیده باشد، تصدیق می‌کند "اسلحه" و "آدم‌کش" [یا کلمات مشابه‌شان] برگردان‌های درست‌تری هستند [۲] تا پرت‌وُپلاهای دور از ذهنی مثلِ "برابرساز"، "مساوی‌ساز"، "برابرکننده"، "تعدیل‌کننده"، "موازنه‌گر" [۳] و از همه مسخره‌تر: "تسویه‌حساب‌جو" که شاهکار بی‌بی‌سیِ فارسی است! بگذریم.

دنزل واشنگتن را از اکولایزر بگیرید، چیزی باقی می‌ماند؟! اکولایزر یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که هم‌چنان دود از کُنده بلند می‌شود! هم آقای مک‌کال [که در فیلم، روس‌ها "بابابزرگ" صدایش می‌زنند!] حسابی از خجالت آدم‌بدها درمی‌آید(!) و هم آقای واشنگتن در ۶۰ سالگی به‌خوبی از عهده‌ی نقش‌آفرینی در فیلمی اکشن برمی‌آید. نقشی که دنزل در اکولایزر بازی می‌کند، نقطه‌ی مقابلِ آلونزوی روز تعلیم (Training Day) [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۰۱] [۴] است. آلونزو کارش هرچه بیش‌تر گند زدن به خیابان‌های لس‌آنجلس بود ولی رابرت، کثافت‌کاری‌های امثال آلونزو هریس را تمیز می‌کند.

از کاستی‌های شخصیت‌پردازی و فیلمنامه‌ گفتم، این صحیح اما اکولایزر به‌واسطه‌ی بهره‌مندی از ستاره‌ای به‌نام دنزل واشنگتن، زمین نمی‌خورد. حضورِ دنزل به‌قدری مجاب‌کننده است که باور می‌کنیم رابرت مک‌کال تا آن اندازه کارش را بلد است که می‌تواند دست‌تنها دم‌وُدستگاهِ مافیای روسیِ پوشکین را فلج کند. شاید آن‌چه در ادامه می‌نویسم به‌نظرتان اغراق‌آمیز بیاید ولی اگر آقای واشنگتن این نقش را بازی نمی‌کرد، ممکن بود اکولایزر [با چنین فیلمنامه‌ی پرحفره‌ای] تبدیل به یک کمدی ناخواسته شود!

پیوسته از بدی‌های فیلمنامه‌ی آقای وِنک گفتم، حالا می‌خواهم به یکی از دیالوگ‌های مک‌کال [خطاب به تدی] اشاره کنم که ارزش به‌خاطر سپردن دارد: «وقتی واسه بارون دعا می‌کنی، لجن هم گیرت میاد» (نقل به مضمون). البته اگر بخواهیم بدبین باشیم، می‌توانیم ریچارد وِنک را متهم کنیم که این قبیل دیالوگ‌ها را نیز از سریالِ ۸۸ قسمتیِ منبع اقتباسِ فیلم [۵] کش رفته است! اگر بخواهیم همه‌ی کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر بشکنیم، گزینه‌ای سزاوار‌تر از ریچارد وِنک سراغ ندارم! پس هرچقدر که دوست دارید، فیلمنامه را بکوبید و حفره‌های ریزوُدرشت‌اش را پیدا کنید!

به‌غیر از فیلمنامه، عمده‌ی عناصر سازنده‌ی فیلم [از کارگردانی و بازیگری گرفته تا فیلمبرداری و تدوین و موسیقی و صدا و اسپشیال‌افکت و...] عیب‌وُنقص گل‌درشتی که توی ذوق تماشاگر بزند، ندارند. هرچند اگر قرار باشد مو را از ماست بیرون بکشیم و تیپ کلیشه‌ایِ مثلاً منتقدهای عبوس، سخت‌گیر و گنده‌دماغ را به خودمان بگیریم، باور کنید به زمین و زمان پیله کردن اصلاً کار سختی نیست! به‌عنوان نمونه، می‌شود بازی مارتون سوکاس [بدمن فیلم] را به باد انتقاد گرفت و گلایه کرد که چرا بازیگری اسمی برای ایفای این نقش انتخاب نشده؟! برای چنین ایراد بنی‌اسرائیلی‌ای، یکی از پاسخ‌ها می‌تواند این باشد که چنانچه تدی را [برای مثال] کوین اسپیسی بازی می‌کرد، پذیرفتن‌اش در قامتِ یک روس تمام‌عیار ساده‌تر بود یا همین آقای سوکاس که کم‌تر بیننده‌ای او را از فیلم‌های قبلی‌اش به‌خاطر می‌آورد؟! و الخ.

ساخت اکولایزر بهانه‌ای شد که سه‌ تن از عوامل کلیدی موفقیت روز تعلیم دوباره به یکدیگر ملحق شوند و مثلثی قدرتمند تشکیل دهند، اضلاع اول و دوم [واشنگتن و فوکوآ] که معرف حضورتان هستند؛ ضلع سوم نیز مائورو فیوره است، فیلمبردار اسکاربرده که با سلیقه‌ی بصری‌اش اکولایزر را بدل به فیلمی خوش‌عکس کرده با اسلوموشن‌هایی دوست‌داشتنی که نظیرشان در سینمای یکی-دو سالِ اخیر را در شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] [۶] سراغ دارم. مثلاً دقت کنید به واپسین رویاروییِ رابرت و تدی، زیر بارش قطرات آب.

اکولایزر خشن است اما خشونت‌اش بیزارکننده نیست. خوشبختانه جلوه‌های ویژه و اکشنِ اکولایزر شبیه بازی‌های کامپیوتری از آب درنیامده‌اند؛ از میان همان مثال‌های متأخرِ پیشانی نوشتار، فرار در سراسر شب را ببینید تا قدر اکولایزر را بیش‌تر بدانید! هم‌چنین اکولایزر حتی یک فریم ابتذال جنسی ندارد، پاکِ پاک است و درصورتی‌که [دور از جان‌تان] مشکل شنوایی داشته باشید [۷] می‌توانید با فراغ بال به‌ تماشایش بنشینید!

اکولایزر کِیس مطالعاتی جالبی است و می‌تواند از این جنبه مورد بررسی قرار گیرد که چطور از یک فیلمنامه‌ی تقریباً تعطیل و قابلِ حدس، می‌شود فیلمی ۱۳۲ دقیقه‌ای ساخت که اضافه بر این‌که خسته‌کننده نباشد، آن‌چنان فروش کند که کمپانی سازنده خبر از تولید قریب‌الوقوع دومین قسمت‌اش را بدهد! درست است که از شخصیت اول اکولایزر کارهای بزرگی سر می‌زند که شاید با عقل سلیم جور درنیایند اما خودِ فیلم ادعاهای گنده‌تر از دهان‌اش ندارد و تماشاگرش را سرگرم می‌کند. همین خوب است.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

 

[۱]: از زمان اکران اکولایزر در ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۴ [۳۱ شهریور ۹۳] تا به حال.

[۲]: چنان‌که برشمردم، "اکولایزر" اسمِ خاص [شخص، مکان یا...] نیست که نشود ترجمه‌اش کرد اما از آن‌جا که "اسلحه" یا "آدم‌کش" خیلی معمولی و پیشِ‌پاافتاده‌اند و به‌علاوه به‌دلیلِ این‌که "اکولایزر" هم به‌راحتی تلفظ می‌شود و هم به گوش مخاطب فارسی‌زبان ناآشنا نمی‌آید، فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود.

[۳]: انگار اکولایزر یک فیلم علمی-آموزشی با موضوع شیمی، فیزیک یا الکترونیک است و قرار بوده از شبکه‌ی آموزشِ سیما پخش شود که دوستانِ اهل دل، چنین معادل‌هایی پیشنهاد داده‌اند! الله و اعلم!

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد روز تعلیم، رجوع کنید به «تسویه‌حساب با گرگِ خیابان»؛ منتشره در دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: اکولایزر (The Equalizer) [محصول ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۹].

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها، سه فیلم خوب که اسکار آن‌ها را جا گذاشت!»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]: به‌خاطر وجود چند دیالوگ غیرقابلِ پخش!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

واقعیت یا خیال؟ نقد و بررسی فیلم «چشمانت را باز کن» ساخته‌ی آلخاندرو آمنابار

Open Your Eyes

عنوان به اسپانیایی: Abre los ojos

كارگردان: آلخاندرو آمنابار

فيلمنامه: آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل

بازيگران: ادواردو نوریگا، پنلوپه کروز، نجوا نمیری و...

محصول: اسپانیا و فرانسه و ایتالیا، ۱۹۹۷

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: درام، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳۷۰ میلیون پزوتا

فروش: بیش از ۱ میلیارد پزوتا (در اسپانیا)

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۳: چشمانت را باز کن (Open Your Eyes)

 

چشمانت را باز کن دومین فیلم بلند آلخاندرو آمنابار در مقام کارگردان سینما به‌حساب می‌آید که علی‌الخصوص با ساخته‌های مطرحی نظیر دیگران (The Others) [محصول ۲۰۰۱] -با نقش‌آفرینی نیکول کیدمن- و فیلم اسکاری‌اش دریای درون (The Sea Inside) [محصول ۲۰۰۴] در سطح جهان و هم‌چنین بین سینمادوستان ایرانی شناخته‌شده است.

چشمانت را باز کن درباره‌ی پسر جوان و خوش‌قیافه‌ی متمولی به‌نام سزار (با بازی ادواردو نوریگا) است که در جشن تولدش با دختری به‌اسم سوفیا (با بازی پنلوپه کروز) آشنا می‌شود و به او دل می‌بندد. نام دیگر شخصیت اصلی فیلم، نوریا (با بازی نجوا نمیری) است؛ دختری که به سزار علاقه دارد اما او به نوریا تمایلی نشان نمی‌دهد. نوریا از روی حسادت و درماندگی، طی حادثه‌ای عمداً باعث مرگ خود و آسیب‌دیدگی غیرقابلِ تصور چهره‌ی سزار می‌گردد. پس از این تصادف شدیدِ اتومبیل است که داستان وارد فضای جدیدی می‌شود...

نزدیک به ۱۸ سال از ساخت و اکران چشمانت را باز کن گذشته است، فیلمی که آمنابار آن را در اوج جوانی -بیست‌وپنج سالگی- کارگردانی کرد و بسیار مورد توجه قرار گرفت. به‌دنبال موفقیت جهانی چشمانت را باز کن -نه البته به‌لحاظ گیشه- نسخه‌ای هالیوودی هم از آن و با نام آسمان وانیلی (Vanilla Sky) [محصول ۲۰۰۱] توسط کامرون کرو ساخته شد که گرچه از نظر تجاری ناموفق نبود و ابداً نمی‌توان یک بازسازیِ مفتضحانه خطاب‌اش کرد، اما ورژن اصلی -به‌نظرم- فیلم بهتری است و بیش‌تر دوست‌اش دارم. از میان بازیگران فیلمِ اسپانیایی، تنها پنلوپه کروز در آسمان وانیلی نیز -در همان نقش سوفیا- حضور داشت.

چشمانت را باز کن هم عاشقانه و معمایی و درام است و هم تریلری روان‌شناسانه و فیلمی علمی-تخیلی؛ مهم‌ترین توفیق آلخاندرو آمنابار در ساخت چشمانت را باز کن را شاید بایستی همین درهم‌تنیدگیِ دلچسب چند گونه و زیرگونه‌ی محبوب سینمایی محسوب کرد. چشمانت را باز کن با وجود این‌که خیلی طولانی‌تر از آنچه که هست به‌نظر می‌رسد، هنوز هم برای شگفت‌زده کردن مخاطب این روزهای سینمای جهان، برگ‌های برنده‌ی فراوانی در چنته دارد.

خانم پنلوپه کروز بعد از درخشش در این فیلم بود که بازی در پروژه‌های آمریکایی را تجربه کرد. شکی نیست که اگر نقش سوفیا به‌درستی اجرا نمی‌شد، چشمانت را باز کن سخت زمین می‌خورد و جهان رازواره و ابهام‌آلودِ ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز عقیم می‌ماند. درست‌وُدرمان از آب درآمدن حال‌وُهوای فراواقع‌گرایانه‌ی فیلم، کمک بزرگی به تسهیل رفت‌وُآمد مداوم مخاطب میان واقعیت و خیال کرده؛ دو دنیایی که مرزهایشان در چشمانت را باز کن -آگاهانه و تعمداً- مخدوش است.

اما عمده‌ترین ایرادی که به چشمانت را باز کن وارد می‌دانم این است که ماجراهایش به‌کُندی پیش می‌روند و خیلی دیر به فصل غافلگیرکننده‌ی فیلم می‌رسیم. ضمناً چنانچه با جان‌وُدل و حواس‌جمعی به تماشای چشمانت را باز کن ننشسته باشید، گره‌گشایی پایانی‌اش بیش‌تر به گره‌افکنی می‌ماند و شما را دچار سردرگمی خواهد کرد! کاش می‌شد آلخاندرو آمنابار، این فیلم را خودش با امکانات فعلی سینما و تجربه‌ی حالایش بازسازی کند هرچند که سال‌هاست از روزهای پرفروغ‌اش فاصله گرفته.

آمنابار در حال حاضر -درست مثل دیگر فیلمساز پرآوازه‌ی هم‌وطن خود، پدرو آلمودوار- دوران افول را طی می‌کند؛ او که شهرت جهانی‌اش را بیش‌تر مدیون فیلم‌ترسناک نامتعارف دیگران است، دوباره دست‌به‌دامنِ سینمای وحشت شده. باید تا آگوستِ سال جاری میلادی منتظر بمانیم و ببینیم پروژه‌ی جمع‌وُجورِ تازه‌اش Regression -که می‌شود "قهقرا" و "پس‌رفت" ترجمه‌اش کرد- می‌تواند بعد از ۶ سال فیلمی بر پرده‌ی نقره‌ای نداشتن، نقطه‌ی پایانی بر سیر قهقراییِ این فیلمسازِ سابقاً مستقل و مستعد بگذارد؟ فیلم قبلی‌اش آگورا (Agora) [محصول ۲۰۰۹] که از هر دو بُعد ساختاری و محتوایی، لنگ می‌زد و ساخته‌ای ضعیف، پیشِ‌پاافتاده‌ و به‌طور کلی ابلهانه بود!

به سینمای سوررئال علاقه‌مندید؟ داستان‌های سرراست دل‌تان را زده‌اند؟ سرتان برای دیدن فیلمی پیچیده درد می‌کند، دوست دارید مغز‌تان سوت بکشد و سرآخر شوکه شوید؟! چشمانت را باز کن را تماشا کنید! چشمانت را باز کن چراغ پرسشی چالش‌برانگیز را در ذهن‌تان روشن می‌کند: خیال بهتر است یا واقعیت؟ کامل‌ترش این است که: شما غوطه خوردن در یک دنیای خوشایندِ سراسر خیالی را انتخاب می‌کنید یا ادامه‌ی زندگی در همین جهان واقعی رنج‌آور خودتان را ترجیح می‌دهید؟

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بترس و سرگرم باش! نقد و بررسی فیلم «پیچ اشتباه» ساخته‌ی راب اشمیت

Wrong Turn

كارگردان: راب اشمیت

فيلمنامه: آلن بی. مک‌الروی

بازيگران: دزموند هارینگتون، الیزا دوشکو، امانوئل چریکی و...

محصول: آمریکا و کانادا، ۲۰۰۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۴ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: بیش‌تر از ۱۲ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۱: پیچ اشتباه (Wrong Turn)

 

شاید برای مخاطب ارجمندی که تا حدّی با علایق سینماییِ نگارنده آشنا شده باشد، این سؤال به‌وجود بیاید که چرا از شماره‌ی ۸۳ -نزول (The Descent) [ساخته‌ی نیل مارشال/ ۲۰۰۵]- به‌بعد، دیگر در طعم سینما فیلم‌ترسناک نداشتیم؟ سینمای وحشت یکی از چند ژانر محبوب‌ام است، درست اما باور کنید این روزها پیدا کردن فیلم‌ترسناکی که کوبنده و پرهیجان باشد، منطق روایی‌اش لنگ نزند، چندش‌آور و مشمئزکننده نباشد و دستِ‌کم تماشاگرش را سرگرم کند؛ کار حضرت فیل است! پیچ اشتباه از بهترین‌های تاریخ سینمای وحشت نیست ولی در بین هارورهای ۱۰-۱۵ سال اخیر، فیلم بی‌اهمیتی به‌شمار نمی‌رود و هوادارانِ مخصوص به خودش را هم دارد. حداقل‌اش این است که درصد قابلِ اعتنایی از المان‌های اولیه‌ای که برشمردم -به‌ویژه مورد آخر- را داراست.

پیچ اشتباه فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به کارگردانی راب اشمیت است. یک دانشجوی پزشکی به‌نام کریس فلین (با بازی دزموند هارینگتون) در جاده‌ای به‌سرعت مشغول رانندگی است تا بتواند خودش را به مصاحبه‌ی مهمی برساند؛ اما راه‌بندان باعث می‌شود تا او مسیری میان‌بر انتخاب کند. حواس کریس لحظه‌ای پرت می‌شود و با لندروری متعلق به پنج دختر و پسر جوان -که وسط جاده متوقف شده است- شدیداً تصادف می‌کند. اتومبیل کریس صدمه‌ی جدّی‌ می‌بیند و از آنجا که لاستیک‌های لندرور هم به‌وسیله‌ی سیم‌های خاردار سوراخ شده‌اند؛ کریس با جسی (با بازی الیزا دوشکو)، کارلی (با بازی امانوئل چریکی) و اسکات (با بازی جرمی سیستو) همراه می‌شود تا کمک بیاورند غافل از این‌که سرنوشتی وحشتناک در انتظار اوان (با بازی کوین زگرز) و فرانسین (با بازی لیندی بوت) است...

خط داستانی پیچ اشتباه برای فیلم‌ترسناک‌بین‌های حرفه‌ای آشناست و پیش از هر چیز، وامدار کلاسیک‌های فوق‌العاده‌ای نظیرِ رهایی (Deliverance) [ساخته‌ی جان بورمن/ ۱۹۷۲] [۱] و کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre) [ساخته‌ی تاب هوپر/ ۱۹۷۴] [۲]. همان‌طور که قبلاً هم متذکر شده‌ام؛ دم‌دستی‌ترین مثال‌ها برای اثبات تأثیرپذیریِ پیچ اشتباه از شاهکار گزنده‌ی آقای بورمن، این‌ها هستند: حال‌وُهوای رعب‌آور گورستان اتومبیل‌های کهنه، انسان‌های کریه‌المنظرِ گرفتار مشکلات ژنتیکی و تعقیب‌وُگریز در دل جنگلی پردرخت.

عامل وحشت‌آفرینی در پیچ اشتباه، سه برادر ناقص‌الخلقه‌ی آدم‌خوار به‌نام‌های سه‌انگشتی (Three Finger)، دندون‌اره‌ای (Saw Tooth) و یک‌چشم (One Eye) هستند که از تیتراژ ابتدایی، کم‌وُبیش دستگیرمان می‌شود گویا پدر و مادرشان از آب رودخانه‌ای که آلوده به مواد شیمیایی یک کارخانه‌ بوده است، مصرف کرده‌اند و به‌همین خاطر بچه‌ها دچار تغییرات عمده‌ی ژنتیکی شده‌اند. ناقص‌الخلقه‌ها کاملاً به زیروُبم شکار و تله‌گذاری آشنایی دارند و از قصابی آدم‌هایی که به دام می‌اندازند، بسیار لذت می‌برند و دیوانه‌ی شکار و گوشتِ شکارند!

مهم‌ترین امتیاز پیچ اشتباه این است که به‌دنبال گرفتار شدن اوان و فرانسین به چنگ آدم‌خوارها -و به‌ویژه بعد از این‌که جوان‌ها پی می‌برند صاحبان کلبه‌ای که واردش شده‌اند، آدم‌خوارهایی خطرناک و بی‌رحم هستند- تا سکانس فینال، لحظه‌ای از هیجان و اضطراب فیلم کاسته نمی‌شود. دیگر حُسن پیچ اشتباه را می‌توان مانور ندادن روی تکه‌تکه کردن اجساد دانست؛ راب اشمیت و آلن بی. مک‌الروی -فیلمنامه‌نویس پیچ اشتباه- ترجیح داده‌اند به‌جای به‌هم زدن حال تماشاگران، وحشت را بیش‌تر از طریق تعقیب پرالتهاب جوان‌ها توسط آدم‌خوارها به‌وجود آورند.

پیچ اشتباه -همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد- نه شاهکار سینمای وحشت است و نه مصون از خطا و اشتباه؛ به‌عنوان مثال، از آغاز تا پایان فیلم -که توجه داریم زمان زیادی از آن به فرار از دست آدم‌خوارها و آوارگی در جنگل اختصاص دارد- آرایش کارلی و جسی دست‌نخورده باقی می‌ماند! زمانی هم که آدم‌خوارها به آتش زدن برج دیده‌بانی اقدام می‌کنند، پایین پریدن کریس و کارلی و جسی بسیار سردستی از آب درآمده است که البته این یک مورد را به‌خاطر اجرای درخشان کشته شدن کارلی طی چند دقیقه‌ی بعدی، می‌توان زیرسبیلی رد کرد!

فیلم که با بودجه‌ای تقریباً ۱۲ و نیم میلیون دلاری ساخته شده بود، حدود ۲۸ و نیم میلیون دلار فروش داشت که به‌هیچ‌وجه گیشه‌ای رؤیایی محسوب نمی‌شود؛ با این وجود، طی سال‌های ۲۰۰۷، ۲۰۰۹، ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ چهار دنباله بر پیچ اشتباه ساخته شد و ششمین شماره از این سری هم در اکتبر سال گذشته‌ی میلادی [۲۰۱۴] به نمایش درآمد! فیلم‌هایی که به گواهی آمار و ارقام، هیچ‌کدام‌شان موفقیت آنچنان قابلِ توجهی نداشته‌اند اما این موضوع باعث نشده است تا روند دنباله‌سازی‌ها قطع گردد!

البته ناگفته نماند که از میان این ۵ دنباله، فیلم‌های دوم و سوم یعنی پیچ اشتباه ۲: بن‌بست (Wrong Turn 2: Dead End) [ساخته‌ی جو لینچ/ ۲۰۰۷] و پیچ اشتباه ۳: تنها در برابر مرگ (Wrong Turn 3: Left for Dead) [ساخته‌ی دکلان اوبرین/ ۲۰۰۹] قابلِ تحمل‌تر از بقیه‌اند. مؤدبانه‌ترین الفاظی که می‌توان نثار پیچ اشتباه ۴ و ۵ و ۶ کرد؛ کلماتی مشابهِ "فاجعه"، "افتضاح" یا "مزخرف" است!

نکته‌ی حائز اهمیت درخصوص اولین فیلم از سری پیچ اشتباه این است که اگر عیب‌وُایرادی هم دارد -که دیدید، دارد!- تعدادشان آن‌قدری نیست که مخلّ لذت بردن تماشاگر از فیلم شود یا بدتر، پیچ اشتباه را -هم‌چون اکثر قریب به‌اتفاقِ هارورهایی که به خورد سینمادوستان داده می‌شود- مبدل به یک کمدی ناخواسته کند!

پیچ اشتباه در وهله‌ی نخست، نان فضاسازیِ خوب‌اش را می‌خورد. حس‌وُحال منطقه‌ی خالی از سکنه‌ای که جولانگاه آدم‌خوار‌هاست، خفقان‌آور و تنش‌زا و ملموس از آب درآمده. شدت این باورپذیری تا اندازه‌ای است که وقت ورود به کلبه‌ی برادرها انگار ما هم بوی گندِ حال‌به‌هم‌زنی که در فضا پراکنده را با تمام وجودمان استشمام می‌کنیم!

پیچ اشتباه در بین اسلشرها [۳] فیلم قابلِ احترامی است که هنوز جان دارد و می‌ترساند. پیچ اشتباه در عین حال برای آن‌هایی که دلِ دیدن فیلم‌های اسلشری را ندارند، گزینه‌ی مناسبی است زیرا چنان‌که گفتم -برخلاف غالب هارورهای این ساب‌ژانر- خوشبختانه خیلی روی جزئیات چندش‌آورِ قتل‌ها و سلاخی‌ها زوم نمی‌کند. پیچ اشتباه از آن قبیل فیلم‌هایی نیست که تأثیرش تا چند روز همراه تماشاگر بماند و همه‌چیز با ظاهر شدن تیتراژ تمام می‌شود. پیچ اشتباه سرگرم‌کننده و هیجان‌انگیز است، فقط همین!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد رهایی، رجوع کنید به «کابوس بی‌انتها»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد کشتار با اره‌برقی در تگزاس، رجوع کنید به «دروازه‌ی جهنم»؛ منتشره در دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور که قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تسویه‌حساب با گرگِ خیابان؛ نقد و بررسی فیلم «روز تعلیم» ساخته‌ی آنتونی فوکوآ

Training Day

كارگردان: آنتونی فوکوآ

فيلمنامه: دیوید آیر

بازيگران: دنزل واشنگتن، اتان هاوک، اوا مندز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۴۵ میلیون دلار

فروش: ۱۰۴ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۱ اسکار دیگر، ۲۰۰۲

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۹: روز تعلیم (Training Day)

 

مدت‌ها بود که دوست داشتم روز تعلیم در طعم سینما جایی داشته باشد اما تا شماره‌ی ۹۹ حس‌وُحالِ درباره‌اش نوشتن، دست نداد. روز تعلیم ساخته‌ی آنتونی فوکوآ است که به‌عنوان "روز تمرین"، "روز آموزش" و حتی "روز آزمایش" و "روز امتحان" نیز به فارسی برگردانده شده! فیلم، داستان یک روز از زندگی دو پلیس لس‌آنجلسی را روایت می‌کند؛ یک گرگ باران‌خورده، آلونزو هریس (با بازی دنزل واشنگتن) و یک صفرکیلومتر، جیک هُویت (با بازی اتان هاوک). آلونزو در ابتدا پلیس متفاوتی جلوه می‌کند که وقیح و بددهن است و قصد دارد از جیک، افسر مبارزه با مواد مخدر کارکشته‌ای بسازد؛ اما هرچه فیلم جلوتر می‌رود، متوجه می‌شویم کارآگاه هریس صرفاً خلاف جریان آب شنا نمی‌کند بلکه پلیسی فاسد و باج‌گیر است...

به‌شخصه اولین‌بار [۱] که روز تعلیم را دیدم، شوکه شدم! فیلم طوری شروع می‌شود که -طبق کلیشه‌ها- گمان می‌کنید فقط روش‌های آلونزو است که با کارآگاه‌های دیگر فرق دارد و او پلیس بدی نیست؛ به‌هیچ‌وجه انتظارش را ندارید که آلونزو واقعاً همان گرگی باشد که به‌نظر می‌رسد و این عالی است! سینمایی که شگفت‌زده‌مان نکند، به چه دردی می‌خورد اصلاً؟

این‌که در ادامه می‌خواهم بگویم، نتیجه‌ی یک پژوهش مستند نیست بلکه استنباطی شخصی است از برآیندِ مجموعهْ فیلم‌های پلیسی‌ای که از سینمای ربع قرنِ اخیر دیده‌ام؛ پای پلیس فاسد از دهه‌ی ۱۹۹۰ و به‌طور مشخص از دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی و بعد از رسواییِ موسوم به رمپارت [۲] [۳] به سینمای آمریکا باز می‌شود. روز تعلیم نیز بی‌ارتباط با رمپارت نیست و در لس‌آنجلس می‌گذرد.

تردیدی نیست -و این‌بار نیاز به بررسی موشکافانه هم ندارد- که روز تعلیم نخستین فیلمی نبود که کاراکتر پلیس فاسد را به سینما آورد. اما شاید پربیراه نباشد اگر ادعا کنیم که تا پیش از روز تعلیم پلیس فاسد هیچ‌وقت تا این حد پررنگ، هولناک و قدرتمند در مرکز داستان -که ارتباطی صددرصد مستقیم با نقش‌آفرینی درجه‌ی یک دنزل واشنگتن دارد- تصویر نشده بود.

آقای واشنگتن برای ایفای نقش این کارآگاه خشن و بی‌همه‌چیزِ(!) لس‌آنجلسی سنگِ‌تمام می‌گذارد؛ او توانست در هفتادوُچهارمین مراسم آکادمی، بالاخره اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به خانه ببرد. اتان هاوک هم که پلیس خوب و وظیفه‌شناس داستان است، کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد بود؛ او به‌نحوی شایسته از پس باورپذیر کردن جیک هُویتِ تازه‌کار و احساساتی برآمده است. البته فیلم یک اوا مندزِ طبق معمول بی‌استعداد و کم‌رنگ هم (در نقش سارا) دارد!

تماشاگر در مواجهه با آلونزویی که واشنگتن در روز تعلیم نقش‌اش را بازی می‌کند، وضعیتی دوگانه دارد. از یک طرف به‌علت اجرای مسلط و انرژیکِ آقای بازیگر به او علاقه‌ پیدا می‌کند و از طرفی دیگر به‌واسطه‌ی اعمال کثیفی که مرتکب می‌شود -بیننده- دل‌اش می‌خواهد سر به تن آلونزو باقی نماند! قاعدتاً بناست کارآگاه هریس و امثالِ او، شهر را پاک کنند اما وقتی آلونزو پشت فرمان شورولت مونته‌کارلوی ۱۹۷۹ [۴] تیره‌رنگ‌اش، وارد خیابان‌ها می‌شود؛ انگار ارابه‌ی خود شیطان است که در لس‌آنجلس به حرکت درمی‌آید!

جدی‌ترین رقیب دنزل واشنگتن در اسکار، راسل کرو با یک ذهن زیبا (A Beautiful Mind) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۰۱] بود که در کمال تعجب، حق به حق‌دار رسید! اعلام نام آقای واشنگتن به‌عنوان برنده از این لحاظ عجیب‌وُغریب به‌نظر می‌رسید که میزان علاقه‌ی آکادمی به بازیگرانی که نقش آدم‌های خل‌وُچل و غیرعادی [۵] را بازی می‌کنند، بر کسی پوشیده نیست! هرچند نباید فراموش کرد که کرو در مراسم سال قبل به‌خاطر گلادیاتور (Gladiator) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۲۰۰۰] اسکار گرفته بود.

مثل هر فیلم جریان‌ساز و برجسته‌ای، روز تعلیم هم دیالوگ‌های نابی دارد که ناگفته پیداست آلونزو به زبان می‌آوردشان: «-اگه یه‌بار دیگه این‌طرفا ببینم‌ت، اجازه می‌دم بچه‌های محل از رو دوست‌دخترت قطار رد کنن! می‌دونی یعنی چی؟ -بله قربان!» (نقل به مضمون) و یا این یکی: «جیک- اون مرد دوستت بود اما تو مثه يه مگس کشتی‌ش. آلونزو- دوستم بود؟ بهم بگو چرا؟ چون اسم کوچيکمو می‌دونس؟ اين يه بازی‌یه! من بازی‌ش دادم؛ اين شغل ماست» (نقل به مضمون).

فیلمنامه‌ی روز تعلیم کارِ دیوید آیر است که گویا سرش درد می‌کند برای روی پرده آوردن پلیس‌های فاسد و ضدکلیشه‌ای! سلاطین خیابان و پایان شیفت‌‌اش [۶] را دیده‌اید؟ شک ندارم که بعد از دیدن روز تعلیم، احساس نمی‌کنید وقتی از شما تلف کرده است. در روز تعلیم همه‌چیز سرِ جای خودش قرار دارد و مثل بسیاری فیلم‌ها نیست که از برخی المان‌ها برای پوشاندن ضعفِ دسته‌ی دیگری از عناصر فیلم استفاده شده باشد. عناصری از روز تعلیم که بیش‌تر جلبِ نظر می‌کنند -به‌ترتیب اهمیت- این مواردند: بازیگری (دنزل واشنگتن و اتان هاوک)، فیلمنامه (دیوید آیر)، کارگردانی (آنتونی فوکوآ) و فیلمبرداری (مائورو فیوره).

ممکن است برایتان جالب باشد که بدانید آقایان واشنگتن، هاوک، فوکوآ و فیوره در دومین همکاری مشترک خودشان -پس از گذشت ۱۴ سال- مجدداً دور هم جمع شده‌اند و هم‌اکنون هفت دلاور (The Magnificent Seven) [اکران در ۲۰۱۷] را در دست ساخت دارند که بازسازی هفت سامورایی (Seven Samurai) [ساخته‌ی آکیرا کوروساوا/ ۱۹۵۴] [۷] است و پروژه‌ای بسیار کنجکاوی‌برانگیز!

روز تعلیم فیلمی کاملاً مردانه است که تصویری هراس‌‌انگیز از خیابان‌های شهر لس‌آنجلس نشان‌مان می‌دهد. پاییز ۲۰۰۱ که روز تعلیم اکران شد، برای جوان ۵-۳۴ ساله‌ای که سومین فیلم سینمایی‌اش را تجربه می‌کرد، شاهکاری کوچک به‌حساب می‌آمد. روز تعلیم حالا بیش از هر چیز، به‌نظرم یک فیلم‌کالتِ درست‌وُحسابی است که طرفدارانِ خاصّ خودش را دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴

 

حاشیه‌ها:

•• اسکار دنزل واشنگتن برای روز تعلیم دومین اسکاری بود که یک آفریقایی-آمریکایی به‌عنوان "بهترین بازیگر نقش اول مرد" دریافت می‌کرد. اولین‌بار سیدنی پوآتیه با زنبق‌های مزرعه (Lilies of the Field) [ساخته‌ی رالف نلسون/ ۱۹۶۳] در دوره‌ی سی‌وُششم این جایزه را صاحب شده بود.

•• اسکار هفتادوُچهارم -تا به حال- تنها مراسمی بوده است که طی آن، دو بازیگر سیاه‌پوست به‌طور هم‌زمان جایزه‌های بهترین بازیگر نقش اول مرد (دنزل واشنگتن) و بهترین بازیگر نقش اول زن (هلی بری) را گرفتند.

•• اسکار فیلم روز تعلیم دومین جایزه‌ی اسکار آقای واشنگتن به‌شمار می‌رفت؛ اولی را در دوره‌ی شصت‌وُدوم برای افتخار (Glory) [ساخته‌ی ادوارد زوئیک/ ۱۹۸۹] به‌دست آورد که البته در شاخه‌ی "بهترین بازیگر نقش مکمل مرد" بود.

•• دنزل واشنگتن تنها بازیگر آفریقایی-آمریکایی است که تاکنون توانسته دو اسکار کسب کند. او ۶ بار نامزد اسکار بوده است.

•• واشنگتن پس از تصاحب اسکار روز تعلیم تا ۱۱ سال بعد، کاندیدا نشد. این اتفاق با پرواز (Flight) [ساخته‌ی رابرت زمه‌کیس/ ۲۰۱۲] در اسکار هشتادوُپنجم افتاد.

 

پی‌نوشت‌ها:

[۱]: این‌که نوشتم اولین‌بار، الزاماً به‌معنیِ این نیست که دومین‌باری هم در کار بوده!

[۲]: رسوایی رمپارت (Rampart scandal) اشاره به فساد گسترده در واحد ضدتبهکاری خیابانی پلیس لس‌آنجلس (Community Resources Against Street Hoodlums) در آغاز دهه ۱۹۹۰ میلادی دارد. بیش از ۷۰ مأمور پلیس، مستقیم یا غیرمستقیم در تخلفات واحد ضدتبهکاری خیابانی (CRASH) همکاری داشته‌اند که این ماجرا را به یکی از بزرگ‌ترین تخلفات پلیس در تاریخ آمریکا مبدل ساخته است. مهم‌ترین تخلفات صورت گرفته در این ماجرا شلیک‌های بی‌جهت، کتک زدن بی‌جهت، دسیسه‌سازی، دزدی و فروش مواد مخدر، ساخت شواهد دروغین، دزدی از بانک، شهادت دروغ و نهفتن شواهد حقیقی بوده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ رسوایی رمپارت).

[۳]: رمپارت (Rampart) [ساخته‌ی اورن موورمن/ ۲۰۱۱] در همین رابطه است. برای مطالعه‌ی نقد این فیلم، رجوع کنید به «ترن افسارگسیخته»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: Chevrolet Monte Carlo 1979.

[۵]: تازه‌ترین نمونه برای اثبات این ادعای -ظاهراً خنده‌دار- اسکار اخیر (۲۰۱۵) بود که علی‌رغم ارجحیت سایر رقبا، جایزه را دودستی تقدیم ادی ردمین کردند!

[۶]: سلاطین خیابان (Street Kings) [ساخته‌ی دیوید آیر/ ۲۰۰۸] و پایان شیفت (End of Watch) [ساخته‌ی دیوید آیر/ ۲۰۱۲].

[۷]: اولین‌بار نیست که فیلمی با عنوان هفت دلاور (The Magnificent Seven) تحت تأثیر هفت سامورایی ساخته می‌شود؛ اولی محصول ۱۹۶۰ است به کارگردانی جان استرجس و با بازی یول برینر، ایلای والاک، استیو مک‌کوئین، چارلز برانسون، جیمز کابُرن، هورست بوخهولتس و...

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چیزی درست نمی‌شود! نقد و بررسی فیلم «کاپیتان فیلیپس» ساخته‌ی پل گرینگرس

Captain Phillips

كارگردان: پل گرینگرس

فيلمنامه: بیلی ری [براساس کتاب ریچارد فیلیپس و استفان تالتی]

بازيگران: تام هنکس، بارخاد عبدی، کاترین کینر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی و سومالیایی

مدت: ۱۳۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، هیجان‌انگیز

بودجه: ۵۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۶ اسکار، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۶: کاپیتان فیلیپس (Captain Phillips)

 

کاپیتان فیلیپس، هفتمین پروژه‌ی سینماییِ پل گرینگرس است که براساس ماجرای واقعی ربوده شدن یک کشتی باری آمریکایی به‌نام "مائرسک آلاباما" [۱] ساخته شده که در سال ۲۰۰۹ مورد هجوم دزدان دریایی سومالیایی قرار گرفت؛ هدایت مائرسک در آن زمان بر عهده‌ی کاپیتان ریچارد فیلیپس بود در فیلم نقش‌اش را تام هنکس بازی می‌کند. جزئیات این حادثه در کتابی با عنوانِ طول‌وُدرازِ "وظیفه‌ی یک کاپیتان: دزدان دریایی سومالی، یگان ویژه‌ی نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا و روزهای خطرناک در دریا" [۲] به رشته‌ی تحریر درآمده که منبع اقتباس فیلمنامه‌ی کاپیتان فیلیپس است.

از شما چه پنهان، سینمای گرینگرس را دوست ندارم؛ حالا به این اضافه کنید دافعه‌ی همیشگی ‌نگارنده را نسبت به فیلم‌های دریایی و این‌که چنین تولیداتی اغلب انتخاب آخرم هستند؛ البته به‌غیر از استثناهایی جذاب و انگشت‌شمار نظیرِ سری‌فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the caribbean) [قسمت‌های اول، دوم و چهارم محصول سال‌های ۲۰۰۳، ۲۰۰۶ و ۲۰۱۱]. با این حساب، شک نکنید اگر کاپیتان فیلیپس کاندیدای اسکار بهترین فیلم نشده بود، از دیدن‌اش شانه خالی می‌کردم! اما خوشبختانه کاپیتان فیلیپس را یک فیلم زندگی‌نامه‌ای پرکشش و هیجان‌انگیز یافتم که طی مدت زمانی بیش‌تر از ۲ ساعت، تماشاگرش را خسته نمی‌کند.

در ارتباط با کاپیتان فیلیپس یکی از عجایب، کاندیدا نشدن تام هنکس برای کسب اسکار بود! این‌که می‌نویسم عجیب، دلیل دارد و سلیقه‌ای نیست. جالب است، اعضای آکادمی آقای هنکس که فیلم بی‌چون‌وُچرا از او و قدرت بازیگری‌اش تأثیر پذیرفته را نامزد نمی‌کنند درعوض، به بیلی ری -با آن فیلمنامه‌ای که کم هم حفره ندارد!- شانس بردن مجسمه‌ی عمو اسکار به خانه را می‌دهند!

هرچه هم که به فیلمنامه‌ی آقای ری ایراد وارد باشد، یک حُسن‌اش را نمی‌شود نادیده گرفت و آن پرهیز از تقسیم کلیشه‌ای و فاقد منطقِ آدم‌های کاپیتان فیلیپس به دو گروهِ خوب‌ها و بدهاست. این را به‌معنی قطبِ مثبت و منفی نداشتنِ فیلم نگیرید؛ اتفاقاً به‌شخصه از Irish گفتن‌های موسی (با بازی بارخاد عبدی) بدجوری هول به جانم می‌افتد! منظورم این است که کاپیتان فیلیپس سومالیایی‌ها را ژنتیکی دزد و آدمکش نشان نمی‌دهد! آن‌ها برای آدم‌ربایی دلیلِ خاصّ خودشان را دارند.

موزیکِ هنری جکمن -با اتکا بر اصوات ناشی از سازهای کوبه‌ایِ مورد استفاده‌اش- در ایفای نقش خود به‌عنوان تشدید‌کننده‌ی فضای ملتهب و دلهره‌آور فیلم کاملاً موفق است. تدوین فیلم هم با نماهایی کوتاه و منقطع، حال‌وُهوای اضطراب‌آلود صحنه‌های درگیری را قوت می‌بخشد. کاپیتان فیلیپس هم‌چنین یک تام هنکسِ خوبِ دیدنی دارد پس از نقش‌آفرینی‌های نه‌چندان نظرگیرش در لری کرون (Larry Crowne) [ساخته‌ی تام هنکس/ ۲۰۱۱] و اطلس ابر (Cloud Atlas) [ساخته‌ی اندی و لانا واچوفسکی/ ۲۰۱۲] مثلاً. در فصل حضور کاپیتان فیلیپس به‌همراه گروگانگیرها در قایق نارنجی نجات، چشم‌های هنکس به‌تنهایی گویای همه‌چیز هست.

شما را نمی‌دانم اما به‌علت هم‌خوانیِ دوربینْ روی دست‌های کاپیتان فیلیپس با تنش فزاینده‌ی مسلط بر داستان، تحمل قاب‌های فیلم برایم چالشی اعصاب‌خُردکن نشد! به تمام این‌ها، اضافه کنید یک ضدقهرمان باورکردنی با نقش‌آفرینی بارخاد عبدی را که حضورش آن‌قدر متقاعدکننده بود که به‌خاطر بازیِ اولین نقش سینمایی‌اش، برنده‌ی بفتا و کاندیدای بیش از ۳۰ جایزه‌ی معتبر دیگر از جمله اسکار -به‌عنوان بهترین بازیگر مکمل مرد- شود. و نکته‌ی حاشیه‌ای این‌که کاپیتان فیلیپس بی‌هیچ‌ جرح‌وُتعدیلی و بدون این‌که مسئولان و زحمت‌کشانِ مربوطه را به دردسر بیندازد، از صداوسیما قابل نمایش است! [۳]

آقای گرینگرس! لطفاً آن‌چه در ادامه می‌نویسم را به حساب بی‌میلی‌ام به قاطبه‌ی آثارتان -به‌جز فیلمِ حاضر- نگذارید! کاپیتان فیلیپس قبل از آن‌که نان کارگردانی‌اش را بخورد -به‌ترتیب- فیلمِ بازیگری، فیلمِ تدوین و بالاخره فیلمِ موسیقی متن است. قصدم برجسته ساختن سهم سه عنصر مذبور در بالا بردن کیفیت نهاییِ کاپیتان فیلیپس بود وگرنه منکرِ کارگردانی داشتنِ فیلم نیستم؛ کاپیتان فیلیپس تا ابدالدهر ساخته‌ی پل گرینگرس خوانده می‌شود -نه اثرِ تام هنکس، کریستوفر رُز یا هنری جکمن- و نوع نگاه گرینگرس به سینما، در این فیلم و سایر فیلم‌هایش قابلِ ردیابی است.

چنانچه بخواهم منصفانه قضاوت کنم، فیلمنامه‌ی کاپیتان فیلیپس را از منظری، می‌توان کاملاً بی‌نقص به‌شمار آورد! توجه داشته باشیم که در چنین فیلم‌هایی، پای "وفاداری" نیز وسط است. اگر بپذیریم که فیلمنامه‌ی کاپیتان فیلیپس با حداکثر وفاداری به اصلِ واقعه نوشته شده، آن‌وقت است که از عمده‌ی ایرادات‌اش مبرا خواهد شد. جنس کارهای گرینگرس طوری است که به‌نظر می‌رسد مسئله‌ی وفاداری برایش در درجه‌ی اولِ اهمیت قرار دارد. اصرار پل گرینگرس روی به تصویر کشیدن وفادارانه‌ی وقایع گاه جنبه‌ی افراطی به خود می‌گیرد؛ به‌نظرم این آفتی است که به نیمه‌ی دوم کاپیتان فیلیپس هم -تا اندازه‌ای- آسیب رسانده به‌نحوی‌که حتی ممکن است تماشاگران کم‌طاقت‌تر را از پا دربیاورد!

بد نیست اشاره‌ای کوتاه هم به این‌که اعضای آکادمی با کاپیتان فیلیپس چه معامله‌ای کردند، داشته باشم! کاپیتان فیلیپس طی هشتادوُششمین دوره‌ی اهدای جوایز سینمایی اسکار، در شش رشته‌ی بهترین فیلم (اسکات رودین، دانا برونتی و مایکل دلوکا)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (بیلی ری)، بازیگر نقش مکمل مرد (بارخاد عبدی)، تدوین (کریستوفر رُز)، میکس صدا (کریس بُردن، مارک تیلور، مایک پرستوود اسمیت و کریس مونرو) و صداگذاری (اولیور تارنِی) کاندیدای دریافت جایزه شد که به هیچ‌یک نرسید!

کاپیتان فیلیپس جانب هیچ‌کدام از طرفین را نمی‌گیرد؛ دقیق‌تر و خودمانی‌تر اگر بخواهم بگویم -چنانچه کج‌سلیقگیِ مشهود در نامگذاری فیلم را فراموش کنیم- حتی‌الامکان تابلو نمی‌کند که طرفِ کاپیتان فیلیپس است! کاپیتان فیلیپس گویای این نکته است که آدم‌های معمولی -نظیرِ کاپیتان- هم می‌توانند در بزنگاه‌های سرنوشت‌ساز، مبدل به قهرمان شوند هرچند از نوعِ بدون یال و دم و اشکم و اسلحه‌اش! عبارتِ تکرارشونده‌ی «همه‌چی درست می‌شه» (نقل به مضمون) به‌مرور به موتیفی استحاله می‌یابد که در افزایش نگرانی بیننده درخصوص آخر و عاقبت کاراکترها -به‌خصوص ضدقهرمان‌های سیه‌چرده‌ی فیلم- نقش غیرقابلِ انکاری بازی می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴

[۱]: Maersk Alabama.

[۲]: A Captain's Duty: Somali Pirates, Navy SEALs, and Dangerous Days at Sea نوشته‌ی ریچارد فیلیپس و استفان تالتی.

[۳]: خبر ندارم که تاکنون پخش شده یا نه.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شکار شروع شده؛ نقد و بررسی فیلم «کریستی» ساخته‌ی اولیور بلک‌بورن

Kristy

كارگردان: اولیور بلک‌بورن

فيلمنامه: آنتونی جاسوینسکی

بازیگران: هیلی بنت، اشلی گرین، لوکاس تیل و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: Not Rated

 

از میان تولیدات ۲۰۱۴ سینمای وحشت، عاقبت طعم دوباره‌ی ترس را با فیلمی چشیدم که اصلاً انتظارش را نداشتم! کریستی، یک فیلم مهجور، به کارگردانیِ فیلمسازی ناشناخته به‌نام اولیور بلک‌بورن که این، دومین ساخته‌ی بلند سینمایی‌ اوست. کشف کریستی از آن جهت برایم غافلگیرکننده و هیجان‌انگیز به‌حساب می‌آمد که ۲۰۱۴ در حوزه‌ی سینمای ترسناک، سال میان‌مایه‌ها و بی‌رمق‌ها بود! [۱]

کریستی نه در IMDb امتیازی قابل توجه گرفته است و نه در راتن تومیتوس و متاکریتیک؛ اما چندین پله از همه‌ی آن فیلم‌های پرهیاهو و پرمدعایی که پارسال بنا بود زهره‌ترکمان کنند(!)، بالا‌تر قرار می‌گیرد. کریستی مثل بابادوک (The Babadook) [ساخته‌ی جنیفر کنت/ ۲۰۱۴] از مدافع اسم‌وُرسم‌داری نظیر آقای ویلیام فریدکین بهره نمی‌بُرد و هم‌چون پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۴] دنباله‌ی یک فیلم موفقِ پرفروش هم نبود که نگاه‌ها را به سوی خود کج ‌کند.

همه‌چیز از شبی مه‌آلود و سوت‌وُکور شروع می‌شود. جاستین (با بازی هیلی بنت) سوار بر اتوموبیل لوکسِ دوست‌اش برای خرید خوراکی از خوابگاه بیرون می‌رود. تنها اشتباه جاستین در فروشگاه رقم می‌خورد. او به دختری با شکل‌وُشمایلِی خاص که فروشنده، راک‌استار (با بازی اشلی گرین) خطاب‌اش می‌کند، عبارتی اهانت‌آمیز می‌گوید. دختر جوان -که بعداً پی می‌بریم سرکرده‌ی یک گروه آدمکشِ خطرناک است- جاستین را به‌عنوان قربانی بعدی، در صدر لیست سیاه‌شان قرار می‌دهد. راک‌استار در فروشگاه از دانشجو بودن جاستین مطلع می‌شود؛ شبِ عید شکرگزاری [۲] است و در خوابگاه به‌جز جاستین، دو نگهبان و جوانک سرایدار هیچ‌کسی نیست...

آن‌چه که کریستی به‌نحو شایسته‌ای از داشتن‌اش سود برده ولی دو ساخته‌ی مورد اشاره -و باقی آثار سینمای ترسناکِ ۲۰۱۴- فاقدش بودند، کاشتِ بذر اضطرابی در حالِ رشد است که به‌تدریج -همگام با پیشرفت داستان- به درختی تناور مبدل می‌شود که تمام وزن‌اش روی دوش تماشاگر بینوای فیلم است! نحوه‌ی وارد شدن راک‌استار به کریستی و معرفی‌اش به مخاطب، عالی است؛ از‌‌ همان فروشگاه کذایی، اضطراب شروع به جوانه زدن می‌کند. اصلاً ورود به سلسله وقایع وحشت‌آورِ کریستی، بسیار جان‌دار استارت می‌خورد.

حُسنِ کریستی مقدمه‌چینی مناسب و فراهم آوردن پیش‌زمینه‌ی ذهنیِ پذیرفتنی -برای مخاطبان- در یک‌چهارمِ ابتدایی‌اش، جهت پیش‌بردِ داستان در تایم باقی‌مانده است. جاستین، دختر دانشجوی سختی‌کشیده‌ای معرفی می‌شود که برای گذران زندگی، کار می‌کند. او در عین حال، فعال و باهوش و درس‌خوان و اهل ورزش است. به‌همین دلیل، این‌که جاستین با اتکا به هوش و بدن ورزیده‌اش -تقریباً طی نیمی از زمانِ فیلم- سعی دارد جان سالم به‌در ببرد، به‌هیچ‌وجه ابلهانه و آبکی به‌نظر نمی‌رسد.

دیگر پوئن مثبتِ کریستی پرهیز از به تصویر کشیدن جزئیاتِ حال‌به‌هم‌زنِ قتل‌هاست! در فیلم -به‌طور متناوب- شاهد چند قتل هستیم که در عینِ تأثیرگذاری، هیچ‌یک مشمئزکننده نمایش داده نمی‌شوند. با وجود این‌که مهاجمان مجهز به سلاح سرد و چوب بیسبال هستند ولی نه دل‌وُروده‌ی سفره‌شده‌ای می‌بینیم و نه مغز کسی پخشِ زمین می‌شود! بلک‌بورن برای ترس‌آفرینی، به روش‌های مبتذل و چندش‌آور غالبِ فیلم‌های اسلشری [۳] متوسل نمی‌شود.

کریستی خوشبختانه محصور در اتاق‌های یک عمارت دوطبقه هم نیست؛ ماجرا‌های پیاپی و تنوع و تغییر مداوم لوکیشن‌ها، از ملال و کسالت نجات‌اش داده است. نکته‌ی حائز اهمیت بعدی، عدم افراط فیلمساز در کاربرد شیوه‌ی دوربینْ رویِ دست است؛ از آنجا که فیلم‌ترسناک‌ها عمدتاً کم‌بودجه‌اند، دیده‌ایم -لابد- برای کاهشِ زمان فیلمبرداری، بدون منطقِ خاصی، دوربین به‌طور تمام‌وقت در حال لرزیدن و ثبت تصاویر کج‌وُکوله‌ و بی‌کیفیت است!

کریستی بهره‌ی زمینه‌چینیِ خوب خود را در فصل تعقیب‌وُگریز‌های موش‌وُگربه‌وارش می‌برد. مقدمه‌ی درستِ پیش‌گفته، متقاعدمان می‌سازد که جاستین طعمه‌ی آسانی نیست. هرچه کریستی در ۱۸ دقیقه‌ی آغازین‌اش نشان‌مان می‌دهد، دلیل و منطق دارد و در ادامه‌ی فیلم به‌کار می‌آید (مثلاً آزمایشی که استادِ جاستین سرِ کلاس انجام می‌دهد). کیفیتِ تعقیب‌وُگریز‌ها، ‌گاه یادآور هراس ناشی از تعقیب‌ جوان‌های کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre) [ساخته‌ی تاب هوپر/ ۱۹۷۴] [۴] توسط "صورت‌چرمی" است.

از زمانی که دلداده‌ی جاستین، آرون (با بازی لوکاس تیل) به قتل می‌رسد -که برای کمک به دختر، خود را به دانشگاه رسانده بود- پای مسئله‌ی انتقام‌گیری شخصی به میان می‌آید. حالا جاستین است که تبدیل به تهدیدی برای آدمکش‌ها شده. دختر جوان که تاکنون سعی می‌کرد فقط از مرگی ظاهراً محتوم فرار کند، تمام هم‌وُغم‌اش مصروفِ گرفتن انتقامِ آرون می‌شود. این‌هم از هوشمندی‌های فیلمنامه‌نویس است که کریستی را ‌بار دیگر از یکنواخت شدن می‌رهاند.

کلیشه‌هایی هم‌چون خاموش و روشن شدن چراغ‌ها و مشکل برق ساختمان به‌علاوه‌ی موسیقی، صداگذاری، نورپردازی و اسلوموشن‌های اثرگذار و به‌جا... همگی در خدمت شکل‌گیری و تداوم بخشیدن به دلهره‌ای فزاینده، موفق عمل می‌کنند. هیجان فیلم با به زبان آورده شدن جمله‌ی «شکار شروع شده» (نقل به مضمون) توسط راک‌استار به منتهی درجه‌ی خود می‌رسد. دیگر ویژگی قابل اشاره‌ی کریستی -و شاید مهم‌ترین‌شان!- پایان‌بندی خوب‌اش است که مخاطب را از ۸۵ دقیقه زمان گذاشتن برای تماشای فیلم، پشیمان نمی‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۴

 

[۱]: در نوشتارم تحت عنوان «مثل سوزن در انبار کاه» (منتشره به تاریخ سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳) به توضیح دلایلم برای این ادعا پرداخته‌ام؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: Thanksgiving Day.

[۳]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور است که در آن، قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد کشتار با اره‌برقی در تگزاس، رجوع کنید به «دروازه‌ی جهنم»؛ منتشره در دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تصفیه‌ی خون‌بار در ظهر بارانی؛ نقد و بررسی فیلم «سه روز کندور» ساخته‌ی سیدنی پولاک

Three Days of the Condor

كارگردان: سیدنی پولاک

فيلمنامه: لورنزو سمپل جونیور و دیوید ریفیل [براساس رمان جیمز گریدی]

بازيگران: رابرت ردفورد، فی داناوی، مکس فون‌سیدو و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۸ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز

فروش: حدود ۴۱ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین تدوین، ۱۹۷۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۴: سه روز کندور (Three Days of the Condor)

 

شده که فیلمی را -جدا از تمام ارزش‌های محتوایی و ساختاری‌اش- صرفاً به‌خاطر اسم بی‌نظیری که دارد به‌یاد بسپارید و دوست‌ داشته باشید هرازگاهی اسم‌اش را زمزمه کنید؟! شک ندارم اگر به هرکدام‌مان زمان کافی برای فکر کردن بدهند، فهرست بلندبالایی به ذهن‌مان خواهد رسید. عجالتاً پنج‌تا از فیلم‌هایی که -مطابق استدلال مذبور- در صدر فهرست‌ام قرار می‌دهم، این‌ها هستند: آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند، نمی‌کنند؟ (They Shoot Horses, Don't They) [ساخته‌ی سیدنی پولاک/ ۱۹۶۹]، پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [ساخته‌ی میلوش فورمن/ ۱۹۷۵]، جاسوسی که از سردسیر آمد (The Spy Who Came in from the Cold) [ساخته‌ی مارتین ریت/ ۱۹۶۵]، وهم با تراموا سفر می‌کند (Illusion Travels by Streetcar) [ساخته‌ی لوئیس بونوئل/ ۱۹۵۴] و سه روز کندور [۱]. البته سه روز کندور چیزهای بیش‌تری از تنها یک عنوان به‌خاطرسپردنی دارد(!)؛ مثلاً سکانسی درخشان که در ادامه، اشاره می‌کنم.

سه روز کندور درباره‌ی سیاسی‌بازی و آلودگی‌های متعاقب‌اش است و با یک تصفیه‌ی خون‌بارِ درون‌گروهی استارت می‌خورد. ظهر روزی بارانی، جو ترنر (با بازی رابرت ردفورد) که برای یکی از زیرمجموعه‌های سی‌آی‌اِی (CIA) تحت عنوان محقق مشغول به‌کار است، با اجساد خون‌آلود همکاران‌اش روبه‌رو می‌شود. ترنر که به‌کلی گیج شده، سعی می‌کند با رؤسای سازمان ارتباط بگیرد و جان خود را نجات بدهد. جو پی می‌برد در سی‌آی‌اِی کسانی هستند که قصد دارند او را هم مثل ۷ همکارش به قتل برسانند. ترنر در حین فرار، تصادفاً به زن جوانی به‌نام کتی (با بازی فی داناوی) برمی‌خورد. مردِ تحت تعقیب که به تجدید قوا نیاز دارد، زن را -با زورِ اسلحه- مجبور می‌کند که او را به خانه‌اش ببرد...

فیلم برگزیده‌ام از سینمای پولاک، بی‌هیچ تردیدی توتسی (Tootsie) [محصول ۱۹۸۲] است. توتسی نه‌فقط واجدِ بهترین کارگردانی آقای پولاک که صاحبِ پرجزئیات‌ترین نقش‌آفرینی آقای هافمن هم هست. از آنجا که در شماره‌های اخیر [۸۶، ۸۹، ۹۱ و ۹۲] چند کمدی-درام وجود داشت و به‌علاوه این‌که در طعم سینما به سینمای سیاسی و جاسوس‌بازی(!) خیلی کم‌تر پرداخته‌ام، قرعه به نام سه روز کندور افتاد. اما رمزگشایی از عنوان سه روز کندور! کندور [۲] درواقع اسم رمز جو ترنر در سازمان مطبوع‌اش است و سه روز کندور اشاره به این دارد که کلّ ماجراهای فیلم طی سه روز و حول محور کاراکتر کندور/ترنر اتفاق می‌افتند.

فیلمنامه‌ی سه روز کندور اقتباسی است از رمان جاسوسی "شش روز کندور" (Six Days of the Condor) نوشته‌ی جیمز گریدی. گرچه سه روز کندور فیلمنامه‌ی اورجینال ندارد ولی از تم آشنای اغلب آثار پولاک پیروی می‌کند: دفنِ کاراکتر اصلی زیر آوار حاصل از فساد حکومتی و سیاسی. در سه روز کندور ترنرِ از همه‌جا بی‌خبر به‌طور غیرمنتظره‌ای وارد بازی‌های کثیف و زیاده‌خواهانه‌ی بالادستی‌های خود می‌شود؛ کله‌گنده‌هایی که جو حتی اسم‌شان را هم نمی‌داند! جو ترنر در عین حال دیگر خصلت مهمِ عمده‌ی کاراکترهای آثار آقای پولاک را بازتاب می‌دهد که چیزی نیست به‌غیر از تک‌افتادگی‌شان. کندور تنهاست و طبق گفته‌ی هگینز (با بازی کلیف رابرتسون) قرار است به‌زودی از این ‌هم تنهاتر بشود.

تک‌سکانسِ شاهکارِ سه روز کندور که پیش‌تر نوید داده بودم درباره‌اش خواهم نوشت، سکانس خانه‌ی آقای لئونارد اَتوود (با بازی اَدیسون پاول) است؛ یعنی دقیقاً سکانس ماقبلِ آخرِ سه روز کندور. این فصلِ ۱۰ دقیقه‌ای هم غافلگیری دارد و هم هیجان به‌اضافه‌ی رمزگشایی، دیالوگ‌ها و بازی‌های درجه‌ی یک از مکس فون‌سیدو و رابرت ردفورد. به‌عقیده‌ی نگارنده، سکانس مورد بحث به همه‌ی فیلم می‌ارزد و جادوی محض است؛ جادویی که البته -گفتگو ندارد- پس از تماشای سکانس‌های قبلیِ سه روز کندور معنا و جلوه پیدا می‌کند و نمی‌توان به‌تنهایی از آن لذت برد.

فصل عمارت اَتوود، برگ برنده‌ی پولاک در سه روز کندور است و در اظهارنظری بی‌رحمانه، یادآور همان ضرب‌المثل معروفِ طنزآمیزِ دکمه و یک دست کت‌وشلوار! [۳] انگار کارگردان زحمت ساخت این فیلم سینماییِ ۲ ساعته را تماماً به جان خریده تا به سکانس مذکور برسد. هم‌چون اکثر قریب به‌اتفاقِ فیلم‌های اقتباسی، سه روز کندور نیز از موهبت برخورداری از دیالوگ‌هایی بسیار شنیدنی، بی‌نصیب نیست. دیالوگ محبوب‌ام از سه روز کندور را اینجا برایتان بازگو می‌کنم؛ ژوبر (با بازی مکس فون‌سیدو): «من به "چرا" علاقه‌ای ندارم. بیش‌تر به "کِی" فکر می‌کنم، بعضی وقت‌ها به "کجا" و همیشه به "چقدر".» (نقل به مضمون)

سه روز کندور فیلمِ رابرت ردفورد است؛ رفیق دیرینه و بازیگر مورد علاقه‌ی سیدنی پولاک که همکاری‌شان طی ۴ دهه و در ۷ پروژه‌ی سینمایی دوام پیدا کرد. آقای پولاک که خودش بازیگر قابلی بود -مایکل کلیتون (Michael Clayton) [ساخته‌ی تونی گیلروی/ ۲۰۰۷]، چشمان تمام‌بسته (Eyes Wide Shut) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۹۹] و شوهران و زنان (Husbands and Wives) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۱۹۹۲] را لابد از یاد نبرده‌اید- از خانم داناوی و آقای فون‌سیدو در سه روز کندور بازی‌های متفاوت و ماندگاری می‌گیرد. به‌نظرم اغراق نمی‌تواند باشد اگر ایفای نقش ژوبر، آدمکش خونسرد و بااصولِ سه روز کندور را نقطه‌ی عطفی در کارنامه‌ی پربار مکس فون‌سیدوی بزرگ به‌حساب بیاوریم. ژوبر آن‌قدر به حرفه‌اش وارد است و آن‌قدر به تعهدات کاری خود پای‌بندی دارد که ناگزیرید به احترام‌اش کلاه از سر بردارید!

سه روز کندور فیلمی مردانه است که چندان برای رُمانتیک‌بازی جاده صاف نمی‌کند! با این وجود، یگانه کاراکتر مؤنث فیلم به‌هیچ‌وجه منفعل نیست. زن به مرد، سرپناه و عشق و آرامش می‌دهد و کمک‌اش می‌کند تا از منجلاب سی‌آی‌اِی، نفت و خاورمیانه بیرون بیاید. سه روز کندور قطعاً شاهکار نیست؛ حتی شاهکار آقای پولاک هم نمی‌شود خطاب‌اش کرد اما یک تریلر سیاسی کلاسیک و -در نوع خود- احترام‌برانگیز است که علی‌رغم ۴۰ سالی که از ساخت‌اش می‌گذرد [۴]، هنوز کار می‌کند و ارزش وقت گذاشتن دارد.

سه روز کندور هرچند اولین تریلر سیاسی پولاک است اما به اشراف سازنده‌اش بر اصولِ روی پرده آوردن فیلمی مطابق با استانداردهای این گونه‌ی سینماییِ جذاب و تماشاگرپسند صحه می‌گذارد. سه روز کندور بهره‌مند از همه‌ی چیزهایی است که باید باشد: گره‌افکنی، تعقیب‌وگریز، تعلیق، به‌مرور برملا شدن علت رویدادها و بالاخره گره‌گشایی قانع‌کننده‌ی پایانی. سه روز کندور به‌نوعی چکیده‌ی همه‌ی مؤلفه‌های سینمای ایده‌آلِ سیدنی پولاک [تریلر سیاسی] را در خود دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: جالب است که ۴ مورد از ۵ مثالی که آوردم -به‌جز فیلم بونوئل- اقتباسی هستند!

[۲]: Condor، به‌معنیِ کرکس.

[۳]: یه دکمه آورده می‌گه یه دست کت‌وشلوار از براش [از روش] بدوز!

[۴]: سه روز کندور ۲۴ سپتامبر ۱۹۷۵ اکران شد و تاریخ انتشار این نقد و بررسی، ۲۱ مه ۲۰۱۵ است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قوانین‌ات را زیرِ پا نگذار! نقد و بررسی فیلم «وقایع‌نگاری» ساخته‌ی جاش ترنک

Chronicle

كارگردان: جاش ترنک

فيلمنامه: مکس لندیس

بازيگران: دِین دِهان، آلکس راسل، مایکل بی. جوردن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز، درام

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۲۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۳: وقایع‌نگاری (Chronicle)

 

از بای بسم‌الله که پسر جوان، دوربین و دم‌وُدستگاه‌اش را عَلَم می‌کند و این جمله‌ی کلیشه‌ای را به زبان می‌آورد: «یه دوربین خریدم و از این به‌بعد از همه‌چی فیلم می‌گیرم...» (نقل به مضمون) امکان ندارد که با خودمان زمزمه نکنیم: «اَه، اَه، اَه! یه فیلم‌ترسناکِ فوند فوتیجیِ [۱] بی‌خاصیتِ دیگه!» خوشبختانه یگانه شباهت وقایع‌نگاری با هارورهای مذکور، همین نحوه‌ی فیلمبرداری‌اش است و تازه، فیلمساز در ادامه -هماهنگ با سیر ماجراها- راه خلاقانه‌ای پیدا می‌کند تا این میزانْ تشابه و طبعاً حجم دوربینْ روی دست‌های وقایع‌نگاری را کاهش دهد.

از آنجا که پاراگراف فوق ممکن است سوءتفاهم‌برانگیز باشد، توضیح مختصری خواهم نوشت. نگارنده نه با فیلم‌ترسناک‌های فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" پدرکشتگی دارد و نه با شیوه‌ی دوربینْ روی دست، خصومت شخصی! بحث بر سر افراط‌وُتفریط‌ها و کاربرد سبک‌وُسیاق مورد اشاره بدون هیچ توجیه منطقی است که پس از موفقیت غیرقابلِ انتظار آثار برجسته‌ای نظیر پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] [۲]، فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۳] و دو قسمت اول [Rec] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] [۴] گریبان سینمای وحشت را گرفته و تبدیل به یک‌جور اپیدمیِ مبتذل شده است. بگذریم.

اندرو (با بازی دِین دِهان) جوانک دبیرستانی گوشه‌گیری است که به‌جز مادر بیمار و پدر الکلیِ خود هیچ‌کسی را ندارد و دلخوشی او ثبت وقایع دوروُبرش با هندی‌کمی است که به‌تازگی خریده. تنها دوست اندرو، پسرعموی او، مت (با بازی آلکس راسل) تشویق‌اش می‌کند تا در پارتیِ هم‌مدرسه‌ای‌ها شرکت کند و مثل بقیه خوش بگذراند. در شب موعود، توجه مت و دوست کله‌شق‌اش، استیو (با بازی مایکل بی. جوردن) نسبت به حفره‌ای مرموز در حوالی محل برگزاری پارتی جلب می‌شود. استیو از اندرو می‌خواهد با دوربین‌اش آن‌ها را برای سر درآوردن از راز گودال همراهی کند. اندرو، مت و استیو آنجا به موجودی ناشناخته و حیرت‌انگیز برمی‌خورند و از آن به‌بعد می‌فهمند صاحب توانایی‌هایی مهارناپذیر شده‌اند و هر روز هم قدرتمندتر می‌شوند...

نه‌فقط دوربینْ روی دست‌های وقایع‌نگاری منطق دارد بلکه زمینه‌ی حوادث بعدی را هم خوب می‌چیند. علی‌الخصوص در ارتباط با کاراکتر محوری -اندرو- فیلم از همان سکانس آغازین، در حال کد دادن و شخصیت‌پردازی است. بازیگر نقش اندرو علی‌رغم اسم عجیب‌وُغریب‌اش -دِین دِهان!- در وقایع‌نگاری می‌درخشد و نشان می‌دهد قابلیت‌اش را دارد تا در پروژه‌های بزرگ‌تری بازی کند. طی ۳ سالی که از اکران وقایع‌نگاری می‌گذرد، این اتفاق تا اندازه‌ای افتاده و آقای دِهان [۵] به‌عنوان مثال در مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز ۲ (The Amazing Spider-Man 2) [ساخته‌ی مارک وب/ ۲۰۱۴] حضور پیدا کرده است.

پرت‌وُپلا نبافته‌ایم چنانچه وقایع‌نگاری را یک فیلم ابرقهرمانی [۶] به‌حساب بیاوریم البته از نوع غیرمتعارف‌اش. ابرقهرمانی‌های درست‌وُدرمانِ هالیوود اکثراً بودجه‌ای ۲۰۰-۲۵۰ میلیونی دارند ولی بودجه‌ی وقایع‌نگاری ۱۲ میلیون دلار [۷] بوده است! جلوه‌های ویژه‌ی این فیلم ابرقهرمانانه‌ی جمع‌وُجور به‌گونه‌ای نیست که توی ذوق بیننده بزند و وقایع‌نگاری -از این نظر- گلیم‌اش را به‌خوبی از آب بیرون می‌کشد. وقایع‌نگاری شاهدمثالی متأخر است برای اثبات مهم‌تر بودنِ ایده از بودجه. پروژه‌ی جادوگر بلر را که یادتان هست؟

به‌غیر از یک گمانه‌زنی خیلی کلی درخصوص سرانجام سه کاراکتر اصلی -به‌ویژه‌ اندرو- که شواهد آن را هم خودِ فیلم در اختیارمان می‌گذارد، نمی‌توان دست فیلمنامه‌نویس را خواند. همین‌که کنجکاو نگه‌مان می‌دارد که دریابیم "بالاخره چه می‌شود؟" از جمله جاذبه‌های وقایع‌نگاری است. عدم محبوبیت اندرو، مشکلات شخصی او و این‌که همکلاسی‌هایش حسابی دست‌اش می‌اندارند و کتک‌خورش ملس است(!)، از میان ابرقهرمان‌های معروف بیش‌تر پیتر پارکر -اسپایدرمن- را تداعی می‌کند و وام‌دار اوست.

دقیقاً زمانی که احساس می‌کنیم وقایع‌نگاری دارد دچار یکنواختی و کسالت می‌شود، تصمیم اندرو برای زیرِ پا گذاشتن یکی از قوانین سه‌گانه‌شان -با تشویق و تحریک استیو- تکانی به فیلم می‌دهد. اندروی سابقاً توسری‌خور، در مسابقه‌ی استعدادیابی، خودی نشان می‌دهد و کلی طرفدار پیدا می‌کند! دیالوگ کلیدی -و البته کلیشه‌ای- را مت -عاقل‌ترین عضو گروه- بعد از مسابقه، خطاب به پسرعمو اندرویش که باد به غبغب انداخته، می‌گوید: «مقدمه‌ی سقوط‌ت، غروره!» (نقل به مضمون)

پایان‌بندیِ -به‌نظرِ من- خوشایند و آرامش‌بخش فیلم، یک ویژگی پول‌ساز هم دارد! سکانس آخر و دیالوگ‌هایش، دستِ فاکس قرن بیستم (Twentieth Century Fox) را برای دنباله‌سازی باز می‌گذارد هرچند اگر این‌شکلی هم تمام نمی‌شد بالاخره راه‌اش را پیدا می‌کردند و بهانه‌ای می‌تراشیدند! باکس‌آفیس ۱۲۶ میلیون دلاری وقایع‌نگاری [۸] به هر حال مسئله‌ای نبوده است که بشود [۹] به‌آسانی از کنارش عبور کرد!

جاش ترنک با ساخت وقایع‌نگاری [۱۰] خودش را به‌عنوان یک استعدادِ تازه‌نفس و خوش‌آتیه مطرح کرد. چاره‌ای نداریم جز این‌که منتظر نمایش عمومی چهار شگفت‌انگیز (Fantastic Four) بمانیم [۱۱] و امیدوار باشیم هالیوود قورت‌اش ندهد و به عاقبت امثالِ برایان سینگر، مارک وب، نیل بلومکمپ و... گرفتار نشود! وقایع‌نگاری یک اتفاق دلچسب، شبیهِ وزیدن هوایی تازه بر پیکر سینمای علمی-تخیلی و همه‌ی فیلم‌هایی است که بر قالب دوربینْ روی دست و تصاویرِ کشف‌شده متکی هستند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: فوند فوتیج، فینگلیشِ اصطلاح سینماییِ found footage است که معادل فارسی‌اش می‌شود: تصاویرِ کشف‌شده.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد [Rec]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: که اسم و فامیل‌اش بدون حرکت‌گذاری، برای مخاطب فارسی‌زبان بدخوان است!

[۶]: Superhero film.

[۷]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۸]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۹]: در مقایسه با ۱۲ میلیون دلار بودجه‌ای که پیش‌تر اشاره شد.

[۱۰]: وقایع‌نگاری اولین ساخته‌ی سینمایی آقای ترنک است.

[۱۱]: در تاریخ هفتم آگوست ۲۰۱۵، شانزدهم مرداد ۱۳۹۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بی‌افسوس و مطمئن؛ نقد و بررسی فیلم «راننده» ساخته‌ی وا‌لتر هیل

The Driver

كارگردان: وا‌لتر هیل

فيلمنامه: وا‌لتر هیل

بازيگران: رایان اونیل، بروس درن، ایزابل آجانی و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۴ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۷: راننده (The Driver)

 

چنانچه بخواهم در یکی-دو جمله احساسم را از مواجهه با راننده خلاصه کنم، این‌طور می‌نویسم: فیلمی که اصلاً انتظار نداشتم پس از گذشت ۴ دهه، هنوز تا این حد تماشایی مانده باشد! «یک راننده‌ی خیلی خونسرد و کارآزموده (با بازی رایان اونیل) پلیس‌های لس‌آنجلس را ذله کرده است چرا که سارقان را به‌سلامت از صحنه‌ی جرم خارج می‌کند و کوچک‌ترین ردّپایی هم از خود به‌جا نمی‌گذارد! کارآگاه پلیسی صبور و بااعتمادبه‌نفس (با بازی بروس درن) که تشنه‌ی کسب افتخارِ دستگیری اوست، با عده‌ای دزدِ بی‌سروُپا وارد معامله می‌شود تا برای راننده دام بگذارد...»

بدیهی است فیلمی که عنوان راننده را یدک می‌کشد، بایستی چند سکانس اتومبیل‌رانیِ درست‌وُحسابی داشته باشد؛ فیلمِ وا‌لتر هیل خوشبختانه تماشاگر را از این لحاظ مأیوس نمی‌کند و تعقیب‌وُگریز‌هایی نفس‌گیر و لبریز از هیجان تحویل‌اش می‌دهد که به‌اندازه‌ی کافی اقناع‌کننده‌اند زیرا بیننده را به این باور می‌رسانند که در حال تماشای برشی از زندگی نامتعارفِ راننده‌ای فوقِ حرفه‌ای است. راننده فیلم ‌تروُتمیزی است؛ نه خون‌وُخون‌ریزیِ حال‌به‌هم‌زنی دارد و نه به بی‌بندوُباریِ جنسی راه می‌دهد.

اگر درایو (Drive) [محصول ۲۰۱۱] را دیده باشید، پس لابد با نگارنده هم‌رأی هستید که نمی‌توان منکر تأثیرپذیری نیکلاس ویندینگ رفن از راننده شد؛ علی‌الخصوص در نحوه‌ی شخصیت‌پردازی کاراکتر محوری فیلم‌اش (با بازی رایان گاسلینگ) که او هم راننده‌ای کاربلد، کم‌حرف و بااصول است. علاوه بر امتیاز قابلِ توجهی که فیلم از بُعد ساختاری و فنی می‌گیرد، مورد دیگری نیز راننده را در تاریخ سینما متمایز می‌سازد و آن‌هم بی‌نام بودن تمامی کاراکتر‌هایش است. آفتاب آمد دلیل آفتاب! در درایو هم شخصیت اصلی، اسمی ندارد.

راننده گروه بازیگریِ تراز اولی دارد و انتخاب‌ها همگی فکرشده و بازی‌ها خوشایند و یک‌دست‌اند. رایان اونیل از‌‌ همان نخستین تعقیب‌وُگریزِ درجه‌ی یک فیلم آن‌قدر باطمأنینه و مسلط پشت فرمان می‌نشیند که به شکست‌ناپذیری‌اش ایمان می‌آوریم و مهم‌تر این‌که به کارآگاه پلیس حق می‌دهیم هیچ فکروُذکری به‌غیر از دستگیریِ راننده نداشته باشد. آقای راننده تا به حال طوری کارش را بدون عیب‌وُنقص به انجام رسانده که دُم به تله‌ی پلیس‌ها نداده است.

پلیس فیلم که درن نقش‌اش را بازی می‌کند، مأمور قانونی تخت و تک‌بُدی نیست، اصطلاحاً شیشه‌خُرده دارد، دردِ خدمت صادقانه به جامعه او را نکشته(!) و خصوصیاتی از این دست است که دیدنی‌اش می‌کنند. اما ضلع سوم مثلث جذابیتِ این فیلم مردانه -از نظر بازیگری- یک زن است؛ ایزابل آجانی در نقش قماربازی جوان و صدالبته کاریزماتیک. گرچه مدت زمان حضور آجانی بر پرده، کم‌تر از رایان اونیل و بروس درن است اما با‌‌ همین تایم کوتاه هم در یادها می‌ماند. ایزابلِ راننده در اوج جوانی، مطبوع و پر از رمزوُراز است.

رابطه‌ی دزدِ نابغه و پلیسِ باهوشِ فیلم، بسیار درست از کار درآمده است و بازی موش‌وُگربه‌وارِ جالب و هیجان‌انگیزی بین‌شان جریان دارد که به‌طور مداوم بر جذابیت‌اش اضافه می‌شود. آقای راننده، بی‌کله [بخوانید: کله‌خر!] و پردل‌وُجرئت است. یک خلافکارِ باکلاس که اصول حرفه‌ایِ مخصوصِ خودش را دارد. تنهایی و انزوایی که راننده را در بر گرفته، از فاکتور‌هایی بوده که بر غنای این شخصیت افزوده است و سبب‌سازِ فراروی‌اش از یک تیپِ صرفاً قراردادی شده. راننده در جایی از فیلم، بدون افسوس و با اطمینان می‌گوید: «من هیچ دوستی ندارم» (نقل به مضمون).

راننده فیلمی کم‌دیالوگ است و کلمات را بی‌خودی خرج نمی‌کند. از بحث دیالوگ‌ها که بگذریم، به‌طور کلی نیز راننده زیاده‌گویی نمی‌کند و به رعایت اختصار، مقید است. راننده مقصودش را با به‌کار گرفتنِ کم‌ترین پلان‌ها می‌رساند. در فیلم، پلانِ فاقد کارکرد و بیهوده‌ای نمی‌توانید پیدا کنید. هم‌چنین، دست راننده برای مخاطب رو نیست. یک شاهدمثال درخشان برای این ادعا، طریقه‌ی مجاب شدن راننده برای ورود به تله‌ی کارآگاه -با پای خودش- است که جانی تازه به اثر می‌دهد.

از میان سکانس‌های فیلم -و به‌طور ویژه: سکانس‌های اتومبیل‌رانی‌اش- به‌شخصه شیفته‌ی ۴ دقیقه‌ای هستم که آقای راننده آن مرسدس بنزِ دبلیو۱۱۴ [۱] نارنجی‌رنگ را خُردوُخاکشیر می‌کند و کک‌اش هم نمی‌گزد! حُسن ختامِ سکانس مذکور، این دیالوگ محشر است: «اگه خیال دارین بازم ازش استفاده کنین، بهتره پلاک‌شو عوض کنین!» (نقل به مضمون) هم در سکانس‌های تعقیب‌وُگریز‌ و اکشن و هم در نورپردازی‌های شبانه، کار فیلمبردار بزرگ‌ راننده [۲] شایسته‌ی تحسین است.

به ۱۹۷۸ میلادی -سال تولید فیلم، سالی که از اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری، پرده‌ی آبی و سبز و... خبری نبوده- اگر دقت کنیم، آن‌وقت است که ارزش کار آقای هیل و گروه‌اش چندبرابر می‌شود. به‌عنوان نمونه، تیم بدلکاری به‌قدری قوی عمل کرده است تا راننده در کنار فیلم‌های برجسته‌ای هم‌چون: ارتباط فرانسوی (The French Connection) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۱]، رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸]، شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۸] [۳] از جمله آثاری باشد که صاحب صحنه‌های کم‌نظیرِ اتومبیل‌رانی‌اند.

پایان راننده فوق‌العاده است و کاملاً با سلیقه‌ام در چگونه تمام کردنِ فیلم‌های دزدوُپلیسی، سازگار! مطمئناً انتظار ندارید که پایان‌بندی را لو بدهم(!)، پس قضاوت‌اش بماند برای هر زمان که خودتان فیلم را دیدید. چنانچه به درایو -و نظایرش- علاقه‌مندید، برای تماشای این پدرجدّ مهجورش دست‌دست نکنید تا دقیقاً پی ببرید ضرب‌المثل "دود از کُنده بلند می‌شود" یعنی چه! راننده تریلری دستِ‌کم گرفته شده است که تماشایش -در اسرع وقت- را برای عشقِ‌سینما‌ها از نان شب واجب‌تر می‌دانم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: Mercedes-Benz W114.

[۲]: فیلیپ اچ. لاتروپِ فقید.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد شوالیه‌ی تاریکی، رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دیواری که بود؛ نقد و بررسی فیلم «زندگی دیگران» ساخته‌ی فلوریان هنکل فون دونرسمارک

The Lives of Others

عنوان به آلمانی: Das Leben der Anderen

كارگردان: فلوریان هنکل فون دونرسمارک

فيلمنامه: فلوریان هنکل فون دونرسمارک

بازيگران: اولریش موهه، مارتینا گدک، سباستین کخ و...

محصول: آلمان، ۲۰۰۶

زبان: آلمانی

مدت: ۱۳۸ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۷۷ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان، ۲۰۰۷

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۴: زندگی دیگران (The Lives of Others)

 

زندگی دیگران به واکاوی هنرمندانه‌ی مصائبی می‌پردازد که یک ملت پشت دیواری طویل از سر گذراندند. عمده‌ی وقایع زندگی دیگران مربوط به ۱۹۸۴ است، ۵ سال پیش از نابودی دیوار. دیواری که ۲۸ سالِ تمام بود ولی فرو ریخت. وسواس، زحمت و زمانی که دونرسمارک صرف کارگردانیِ فیلمنامه‌ی پرجزئیات‌اش کرده است، زندگی دیگران را مبدل به فیلمی قابلِ استناد و ملموس پیرامون دوره‌ای کم‌تر شناخته‌شده از تاریخ سیاسی و اجتماعی ژرمن‌ها ساخته که معتقدم تماشایش -به‌خصوص به‌واسطه‌ی امکانی که برای درک جوّ خفقان‌آور جمهوری دموکراتیک آلمان فراهم آورده- از مطالعه‌ی چندین کتاب پژوهشی و جزءنگرانه کارآمد‌تر است.

هِمف، وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی (با بازی توماس تی‌یِم) که گلویش پیش کریستا-ماریا زیلاند، بازیگر سرشناس تئاتر (با بازی مارتینا گدک) گیر کرده است، به بهانه‌ی مشکوک بودنِ گئورگ دریمن (با بازی سباستین کخ) کارگردان موفق تئا‌تر و شریک زندگیِ کریستا-ماریا به ارتباط با آلمان غربی، مستقیماً دستور جاسوسی و استراق سمعِ شبانه‌روزیِ او را می‌دهد. هِمف، وظیفه‌ی از سرِ راه برداشتنِ دریمن را به مسئول عالی‌رتبه‌ی امنیتی (با بازی اولریش توکور) محول می‌کند که او هم به طمع ارتقای مقام، به گِرد ویسلر (با بازی اولریش موهه) بازجوی ارشد و نخبه‌ی سازمان اشتازی [۱] که عمیقاً به مرام حزب و آرمان‌های دی‌دی‌آر [۲] اعتقاد دارد، مأموریت می‌دهد تا از طریق شنودِ -حتی- حصوصی‌ترین مراودات گئورگ دریمن، مدرکی به‌دردبخور علیه او پیدا کند...

به‌نظر نگارنده، گویاترین عبارتی که در توصیف زندگی دیگران می‌شود به‌کار برد، این است: "یک فیلم به‌اندازه". به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، زندگی دیگران نه در سانتی‌مانتالیسم و برانگیختن احساسات تماشاگران شورَش را درمی‌آورد و نه از نمایش عشق‌ورزی، به پرده‌دری می‌رسد. زندگی دیگران با افراط و تفریط بیگانه است و عاقبت، جانبِ واقع‌گرایی را می‌گیرد.

نکته‌ی حائز اهمیتِ بعدی درخصوص زندگی دیگران -که به‌نوعی صحت ادعای پیشین را هم تأیید می‌کند- از بیخ‌وُبن رد نکردن تمامی ابعاد انسانی کارکنان سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی است. دونرسمارک در زندگی دیگران مأموران اشتازی را به‌شکل هیولاهایی بی‌شاخ‌وُدم که بویی از انسانیت نبرده‌اند، تصویر نکرده. چنین پرداختِ غیرکاریکاتوری و منصفانه‌ای تنها از فیلمنامه ناشی نمی‌شود؛ کستینگ، گریم، چگونگی نورپردازی، انتخاب زوایای دوربین و نحوه‌ی بازی گرفتن از بازیگران نیز در این مهم، دخیل‌اند.

زندگی دیگران از آن دست فیلم‌هاست که توفیق‌اش، بستگی مستقیم به درخشش بازیگران دارد. انتخاب و نقش‌آفرینی هر سه بازیگر اصلی (به‌ترتیب: اولریش موهه، مارتینا گدک و سباستین کخ) -بی‌گفتگو- عالی است. مکمل‌ها هم خوب‌اند و در کل، عنصر نامطلوبی در مجموعه‌ی بازیگر‌های زندگی دیگران قابلِ رؤیت نیست! هنرنماییِ اولریش موهه در سکوت، ستایش‌برانگیز است. او در مقایسه با سایرین، دیالوگ و اکت کم‌تری دارد. طیف متنوعی از حس‌ها و واکنش‌ها را می‌شود فقط از چشمان‌اش خواند.

مأموریتِ خانه‌ی دریمن موجب می‌شود تا ویسلر به بزرگ‌ترین کمبود زندگی‌ خود پی ببرد: عشق. موهبتی که خریدنی نیست. دستاورد بی‌قیمتی که آقای بازجو کسب می‌کند، یک دلبستگی پاک است. چه خوب که دونرسمارک این شیفتگی را به نفسانیات نمی‌آلاید و اجازه می‌دهد زندگی دیگران قهرمان داشته باشد. عشقی که حرف‌اش را می‌زنم، از آن عشق‌هاست که هیچ‌وقت بر زبان جاری نمی‌شوند! به‌یاد بیاورید سکانس ملاقات اتفاقیِ شبانه در بار را به‌انضمام آن گفتگوی مطبوع‌اش.

قبول دارم که وقوع برخی پیشامد‌ها و تحولات در زندگی دیگران دور از انتظار نیست اما اصلاً نمی‌توان "قابلِ حدس" خطاب‌اش کرد. برای مثال، امکان ندارد آنچه درنهایت بر سر ماریا خواهد آمد را پیش‌بینی کنید. زندگی دیگران هر چند دقیقه، اتفاقی در چنته دارد که همین‌ها سبب می‌شوند تا انتها از رمق نیفتد و تایمِ ۱۳۸ دقیقه‌ای فیلم، طولانی به‌نظر نرسد. زندگی دیگران هرگز ملال‌آور نمی‌شود. در فیلمنامه‌ی زندگی دیگران حفره‌ی غیرقابلِ اغماضی وجود ندارد. به‌عبارت دیگر، در پی ظاهر شدن تیتراژ پایانی -در ارتباط با کاراکترها- مورد ابهام‌آمیز یا پرسشی باقی نمی‌ماند که در فیلم پاسخی برایش نیافته باشیم.

زندگی دیگران حس‌وُحال سرزمین و مردمی تحت سلطه‌ی دهشتناکِ حاکمیتی سوسیالیست را ترسیم می‌کند اما جالب است که دونرسمارک حتی به قیمت ارائه‌ی تصویری باورپذیر‌تر از نظام منفورِ مورد اشاره، از روی پرده آوردن فجایعی نظیر شکنجه‌ی سعبانه‌ی زندانیان سیاسی -که با ذات چنین نظام‌هایی آمیخته- می‌پرهیزد و فیلم‌اش را آلوده‌ی خشونت نمی‌کند. زندگی دیگران عموماً خاکستری‌رنگ است؛ برای به تصویر کشیدن زندگی زیر یوغِ حکومتی توتالیتر، چه رنگی بهتر از این سراغ دارید؟! موسیقی متن زندگی دیگران [۳] نیز صرفاً زیبا نیست بلکه با حال‌وُهوای فیلم، مطابقت کامل دارد؛ در زندگی دیگران گویی نت‌ها و فریم‌ها در هم تنیده شده و جدایی‌ناپذیرند.

با این میزانْ پختگی و تسلط که به قاب‌های فیلم جلا بخشیده، آیا هیچ‌کس باور می‌کند زندگی دیگران یک فیلم‌اولی است؟! آقای فلوریان هنکل فون دونرسمارک با نویسندگی و کارگردانیِ توأمانِ زندگی دیگران، یک‌فیلمه ره صد ساله پیمود! [۴] موفقیتی باورنکردنی که با کسب جایزه‌ی بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان از اسکار هفتادوُنهم به اوج رسید. دونرسمارک البته ۴ سال بعد، ساخت مُهملی پادرهوا به‌نام توریست (The Tourist) [محصول ۲۰۱۰] ستایندگان پرشمارش در سالِ اکران جهانیِ زندگی دیگران را به‌کلی مأیوس کرد.

گِرد ویسلرِ صورت‌سنگی که در آغاز به‌نظر نفوذناپذیر می‌آمد، سرانجام تسلیم می‌شود. او در برابر زیبایی سر فرود می‌آورد. در برابر آوای پیانو، جادوی صحنه، قدرت کلمات و به‌طور خلاصه: در برابر "هنر"... محال است بعد از دیدن زندگی دیگران احساس کنید وقت‌تان را به بطالت گذرانده‌اید. زندگی دیگران از خودکشی، استبداد، یأس، خیانت، فساد، زوال، سوءظن، ترس، اختناق و... دیوار می‌گوید ولی نهایتاً حال‌تان را خوب می‌کند! این معجزه‌ی سینماتوگرافی است. تا دیرتر نشده، ایمان بیاورید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴

[۱]: Stasi، سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی.

[۲]: DDR، جمهوری دمکراتیک آلمان.

[۳]: اثر مشترکِ گابريل يارد و استفان موچا.

[۴]: مصادره به مطلوبِ ضرب‌المثل معروف یک‌شبه ره صدساله رفتن!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشقانه‌ی آزارنده؛ نقد و بررسی فیلم «خواب عمیق» ساخته‌ی خائومه بالاگوئرو

Sleep Tight

عنوان به اسپانیایی: Mientras duermes

كارگردان: خائومه بالاگوئرو

فيلمنامه: آلبرتو مارینی

بازيگران: لوئیس توزار، مارتا اتورا، آلبرتو سن‌خوان و...

محصول: اسپانیا، ۲۰۱۱

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز، درام

بودجه: ۵ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۱: خواب عمیق (Sleep Tight)

 

خواب عمیق از آن دست فیلم‌هاست که تمامی ارزش‌هایشان هنگام نمایش عمومی مشخص نمی‌گردد بلکه به‌مرور و طی سال‌های بعد، عمدتاً توسط کاربران اینترنتی علاقه‌مند سینمایِ سایت‌های معتبری مثلِ IMDb کشف می‌شوند؛ از موارد این‌چنینی مثلاً می‌توان به فیلم خاطره‌انگیزِ رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] اشاره کرد و یا نمونه‌ی به‌دردبخورِ متأخری هم‌چون: شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] [۱].

خواب عمیق به‌علاوه از جمله فیلم‌های تاریخ سینما به‌شمار می‌رود که راوی داستان، همان بدمن فیلم است. هم‌چنین خواب عمیق جزء معدود آثاری -نظیر مظنونین همیشگی (The Usual Suspects) [ساخته‌ی برایان سینگر/ ۱۹۹۵]، جاده‌ی آرلینگتون (Arlington Road) [ساخته‌ی مارک پلینگتون/ ۱۹۹۸] و جایی برای پیرمرد‌ها نیست [ساخته‌ی مشترک جوئل و اتان کوئن/ ۲۰۰۷] [۲]- است که آدم‌بده‌ی فیلم به هر ضرب‌وُزوری که شده، گرفتار قانون و پلیس نمی‌شود و جان سالم به‌در می‌برد؛ که این بخش‌اش صدالبته به‌شدت مورد علاقه‌ی من است!

خواب عمیق را خائومه بالاگوئرو کارگردانی کرده، هارورساز کارکشته‌ی اسپانیایی که بیش‌تر به‌واسطه‌ی ساختِ دو فیلم‌ترسناک فوق‌العاده‌ی [REC] [محصول ۲۰۰۷] و [REC2] [محصول ۲۰۰۹] [۳] -با همکاری پاکو پلازا- شناخته‌شده است. هرچند به‌علت وجود پاره‌ای المان‌ها، پربیراه نیست اگر خواب عمیق را هم به سینمای وحشت منتسب کنیم ولی به‌نظرم عادلانه‌تر این است که خواب عمیق را یک تریلر عاشقانه‌ی البته کاملاً غیرمتعارف به‌حساب بیاوریم چرا که بن‌مایه‌های درام و عاطفیِ اثر بیش‌تر است.

اینجا نه با زامبی‌های عنان‌گسیخته روبه‌روئیم و نه با نفرین اجنه و ارواح خبیثه دست‌به‌گریبان، از اره‌برقی و ساطور و تیزی و "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) هم اثری نیست! شاید به‌نظر برسد که برخلاف روال همیشه، دارم قصه را لو می‌دهم؛ خیر! این‌طور نیست چرا که اصلِ لذتی که از دیدن فیلم‌هایی مشابهِ خواب عمیق خواهید برد حتی با فرضِ در اختیار داشتن فیلمنامه‌ی کامل‌اش نیز از کف نمی‌رود؛ خواب عمیق فیلمِ اجراست و شدتِ تنش و هیجانِ حاکم بر آن را با هیچ خلاصه‌ی داستانی نمی‌توان لوث کرد.

سزار (با بازی لوئیس توزار) دربان یک مجتمع مسکونی است که ساکنین به او اعتماد کامل دارند. او ظاهراً به یکی از اهالی که زن جوانی به‌نام کلاراست، دل بسته ولی شیوه‌ای کاملاً نامعمول -و دور از اخلاق و عرف- برای ابراز علاقه‌اش پیش گرفته است. سزار که به کلیدهای یدک تمام واحدها دسترسی دارد، شب‌ها با اطلاع از این‌که خانم کلارا (با بازی مارتا اتورا) دیروقت به خانه برمی‌گردد، به آپارتمان‌اش می‌رود، در اتاق‌خواب زن مخفی می‌شود و منتظر می‌ماند...

متن و کارگردانی و بازیگریِ کار، همگی قابلِ اعتنا هستند. فیلمنامه عاری از حفره و ابهام است. یگانه کاراکتری که به حال خودش رها می‌شود و چیزی درموردش نمی‌فهمیم، مادر بیمار سزار است. درنمی‌یابیم چرا سزار از کارها و برنامه‌های هولناک‌اش برای مادر صحبت می‌کند؛ آیا قصدش رنج دادن پیرزن است؟ آیا مادر نسبت به پسرش در گذشته خطایی مرتکب شده است که حالا باید تقاص پس بدهد؟ این‌ها تنها سؤالاتی هستند که در طول فیلم بی‌جواب می‌مانند. اما بی‌ربط‌ترین اتفاقِ خواب عمیق، موزیک تیتراژ پایانی است که حس‌وُحال تماشاگرِ با فیلم درگیرشده را به‌یک‌باره مخدوش می‌کند و اصلاً معلوم نیست انتخاب‌اش با چه استدلالی صورت گرفته!

از این استثناها که بگذریم خواب عمیق بهترین فیلم مستقلِ خائومه بالاگوئرو است که در وهله‌ی اول، کستینگ درجه‌ی یکی دارد. لوئیس توزار -به‌اصطلاح- انگِ نقش سزار است؛ در آنِ واحد هم می‌تواند بی‌آزار جلوه کند و هم طوری باشد که از زل زدن به چشمان‌اش دل‌آشوبه بگیرید! برای تصدیق ادعای اخیر، فقط کافی است در سکوت، به پوستر فیلم خیره شوید! خصوصیات چهره و کیفیتِ بازی مارتا اتورا نیز به‌نحوی است که همدلی تماشاگر را خوب برمی‌انگیزد.

سزار، مردی مطرود و منزوی است که شادی زندگی را گم کرده، هیچ‌گونه انگیزه‌ای ندارد و دائم به خودکشی فکر می‌کند. او حتی چشم ندارد شادمانیِ سایرین را ببیند. خواب عمیق را غیر از آن‌چه برشمردم، می‌شود درامی روان‌شناسانه هم به‌حساب آورد. تجربه‌ی -حدودِ- ۱۰۰ دقیقه وقت گذاشتن برای خواب عمیق آن‌قدر هیجان‌انگیز هست که ادعا کنم پشیمانی به بار نخواهد آورد! گرچه ممکن است پریشان‌تان کند.

ایده‌ای که فیلم برمبنایش ساخته شده است -چنانچه درگیرش شوید- می‌تواند باعث ترس و وحشت‌تان شود؛ این‌که وقتی به خواب شبانه فرومی‌روید -به‌کمک داروی بی‌هوشی- خوابی عمیق برایتان رقم بخورد و بدون به‌یاد آوردن هیچ چیز، هر شب بلاهایی به سرتان بیاید، به خودیِ خود وحشتناک است، نه؟! به‌خصوص اگر خودتان را به‌جای قربانی‌های سزار تصور کنید، خواب عمیق می‌تواند بسیار آزارنده و تکان‌دهنده باشد.

حُسن بزرگ فیلم را بایستی تعلیق حاکم بر عمده‌ی دقایق‌اش دانست که خوشبختانه تجربه‌ی سال‌ها فیلم‌ترسناک ساختن، اینجا به‌خوبی به دادِ خائومه بالاگوئرو رسیده است و مانع می‌شود که تا دم آخر از دست برود. سکانس گیر افتادن سزار در خانه‌ی کلارا، بی‌نهایت جذاب و استرس‌زا از آب درآمده است طوری‌که به‌معنی واقعیِ کلمه، نفس در سینه‌هامان حبس می‌شود و حضور دوربین را به‌کلی فراموش می‌کنیم... خواب عمیق فیلم بدی نیست اما مشکل بتوانید دوست‌اش داشته باشید.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها، سه فیلم خوب که اسکار آن‌ها را جا گذاشت!»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد جایی برای پیرمرد‌ها نیست، رجوع کنید به «تنگنای بی‌قهرمان»؛ منتشره در دو‌شنبه ۸ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد سری فیلم‌های ترسناک [REC]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

همه‌چیز برای فروش؛ نقد و بررسی فیلم «شبگرد» ساخته‌ی دن گیلروی

Nightcrawler

كارگردان: دن گیلروی

فيلمنامه: دن گیلروی

بازیگران: جیک جیلنهال، رنه روسو، ریز احمد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: جنایی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

شبگرد به نویسندگی و کارگردانی دن گیلروی، پروسه‌ی رشدوُنموِ یک هیولا و به امپراطوری رسیدن‌اش است؛ لوئیس بلومِ مطرود جامعه، تنها، منزوی ولی بسیار باهوش و فرصت‌طلب. جامعه آن‌قدر بلوم را دستِ‌کم‌ گرفته که برای دیده شدن، ممکن است هر جنایتی ازش سر بزند. در چنین شرایطی، کارگردان بخش خبری نوبتِ صبحِ شبکه‌ی تلویزیونی محلی، نینا رومینا (با بازی رنه روسو) اولین کسی است که تحویل‌اش می‌گیرد: «من باورت دارم» (نقل به مضمون).

مرد جوانی به‌نام بلوم (با بازی جیک جیلنهال) از راهِ فروش مصالح ساختمانیِ خرده‌ریزی که شبانه سرقت می‌کند، روزگار می‌گذراند. او شبی به‌طور اتفاقی تماشاگرِ حادثه‌ای می‌شود که در بزرگراه برای سرنشینان یک اتومبیل رخ می‌دهد. همان شب، بلوم پی می‌برد که این‌طور مواقع به‌غیر از مأموران پلیس، گروهی تصویربردار هم به‌سرعت خود را سر صحنه می‌رسانند و از معامله‌ی ویدئوها با کانال‌های تلویزیونی، پول خوبی به جیب می‌زنند. بلوم تصمیم می‌گیرد به‌جای دزدی، کارِ تصویربرداری را امتحان کند...

شبگرد -که مطمئناً ترجمه‌ی به‌مراتب معقول‌تر و بهتری از خزعبلاتی نظیر "خزنده‌ی شب" و "شب‌خیز" است!- نخستین فیلم سینماییِ آقای گیلروی به‌عنوان کارگردان محسوب می‌شود. بر ساخته‌ی دن گیلروی، التهابی رو به تزاید حاکم است به‌طوری‌که حین تماشایش، دقایقی استرس‌زا پشتِ سر می‌گذاریم؛ حس‌وُحالی که به‌واسطه‌ی معرفیِ خوب کاراکتر اصلی به ‌ما انتقال می‌یابد. به‌عبارت دیگر، کاملاً دست‌مان آمده است که با چه جانور خطرناکی مواجه هستیم.

بلوم -به‌قولِ معروف- "آدم ناراحتی" است؛ از آن‌هایی که شناگر قابلی‌اند و تنها مترصدِ این‌که کسی آب در دسترس‌شان بگذارد. لوئیس بعد از کسب توجهِ نینا و چند دلار دستمزد، دیگر هیچ فکری به‌جز تهیه‌ی "خوراک میخکوب‌کننده" برای واحد خبریِ مربوط به خانم کارگردان ندارد درحالی‌که به کم‌ترین ارزش‌های اخلاقی و انسانی پای‌بند نیست و هر حادثه‌ی خون‌بار و دردناکی را فقط و فقط به چشم "یک خبر برای فروش" می‌بیند.

جیک جیلنهال در کنار افرادی نظیرِ جوزف گوردون-لویت، تام هاردی، بندیکت کامبربچ، برادلی کوپر و... از زمره بازیگران قابلی است که شاید بشود "باتجربه‌های خوش‌آتیه" صدایشان زد! بازیگرانی که سعی می‌کنند انتخاب‌های درستی داشته باشند و فیلم به فیلم بهتر شوند. جیلنهال در شبگرد به میزان قابلِ توجهی وزن کم کرده است که همین باعث شده صورت‌اش تکیده‌تر شود و چشم‌هایش از حدقه بیرون بزنند و بلوم از جنبه‌ی جسمانی نیز هراس‌آور به‌نظر برسد. جیک یکی از تهیه‌کنندگان این محصول کم‌خرجِ سینمای مستقل هم هست.

نکته‌ای که درمورد شبگرد جلب توجه می‌کند، خالی بودن‌اش از نمایش هرگونه ابتذال جنسی است؛ به‌رغم این‌که محتوا به‌سادگی به سقوط به چنین ورطه‌ای چراغ سبز نشان می‌داده اما آقای گیلروی -با هوشمندی- فیلم را آلوده نکرده است، او ضدقهرمانِ شبگرد را تا حدّ یک منحرف جنسی تنزل نمی‌دهد. دن گیلروی به‌درستی ترجیح داده است که بلوم بیش‌تر هولناک باشد تا موجودی مفلوک و قابلِ ترحم.

لابد شما هم با این پدیده‌ی اجتماعیِ مذموم سالیان اخیر مواجه شده‌اید که هنگام رویارویی با فاجعه‌ای تلخ، عده‌ای به‌جای کمک‌حال بودن و همدردی یا اقلاً راه باز کردن، با موبایل‌های خدا می‌داند چند مگاپیکسلی‌شان یک‌دفعه تبدیل به تصویربردارانی حرفه‌ای می‌شوند! کاش مسئله به همین‌جا ختم می‌شد؛ دیری نمی‌گذرد که فیلم آن بخت‌برگشته‌های مصیبت‌دیده، به گوشی‌های دوستان و آشنایان و همکاران و... بدتر: آپلودسنترهایی مثل یوتیوب راه پیدا می‌کند.

دغدغه‌ی شبگرد انتقاد از این قبیل بی‌اخلاقی‌های رسانه‌ای و نقض آشکار حریم خصوصیِ انسان‌ها -صدالبته- در سطحی کلان‌تر و شهری بی‌خواب‌تر، تیره‌وُتارتر و بی‌دروُپیکر‌تر است: لس‌آنجلس! آقای گیلروی در فیلم‌اش هشدار می‌دهد که برای سبعیت و جاه‌طلبی، هرگز نقطه‌ی پایانی نمی‌توان متصور بود. شبگرد نخست، رسانه‌های خبری و در وهله‌ی دوم، دنیای مجازی را به نقد می‌کشد.

بلوم یک کاراکتر ضداجتماع با لبخندی مصنوعی و حرف‌هایی قلمبه‌سلمبه است که از اینترنت حفظ‌شان کرده و به‌قصد تأثیرگذاری بر مخاطبین‌اش، بی‌وقفه بلغور می‌کند. شبگرد به‌جهت پاره‌ای شباهت‌ها، شاید درایو (Drive) [محصول ۲۰۱۱] را به‌یادمان بیاورد ولی در جمع‌بندی نهایی، ربطی بین آن‌ها و ضدقهرمان‌هایشان وجود ندارد؛ به‌عقیده‌ی من، شبگرد فیلمِ یکدست‌تری ار ساخته‌ی نیکلاس ویندینگ رفن است. شبگرد هرچند صاحب ضدقهرمانی نفرت‌انگیز است اما شایستگی "فیلم‌کالت" شدن را دارد و در تاریخ سینما باقی خواهد ماند. هرچه زمان جلوتر می‌رود، تحملِ حضور لوئیس بلوم روی پرده، مشکل‌تر و آزارنده‌تر می‌شود.

شبگرد از شدت هیجان، گاهی عرق سرد بر تن‌مان می‌نشاند. امتیاز بزرگ فیلم این است که با وجودِ تمام گمانه‌زنی‌هایی که می‌شود برای ادامه و نحوه‌ی به پایان رسیدن‌اش داشت، اصلاً نمی‌توان درباره‌ی هیچ‌کدام از ایده‌های احتمالی با قطعیت حرف زد. شکست متأثرکننده‌ی اخلاقیات و انسانیت در برابر نفسانیات و ذکاوتِ بی‌حدوُمرز و جنون‌آمیز را در شبگرد به‌گونه‌ای قدرتمند می‌توان به نظاره نشست.

 

پژمان الماسی‌نیا
تاریخ انتشار: شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هجوم قرمزِ غلیظ؛ نقد و بررسی فیلم «باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم» ساخته‌ی لین رمزی

We Need to Talk About Kevin

كارگردان: لین رمزی

فيلمنامه: لین رمزی و روری استوارت کینیر [براساس رمانِ لیونل شریور]

بازيگران: تیلدا سوئینتون، جان سی. رایلی، ازرا میلر و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی، ایتالیایی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۷ میلیون دلار

فروش: ۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۳ جایزه‌ی بفتا

 

طعم سینما - شماره‌ی ۷۸: باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم (We Need to Talk About Kevin)

 

باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم به یک رابطه‌ی بغرنج و غیرنرمالِ مادر و فرزندی -میان ایوا (با بازی تیلدا سوئینتون) و کوین- از همان بدو تولد تا زمانی که پسر، به جوانی تازه‌بالغ (با بازی ازرا میلر) مبدل می‌شود، می‌پردازد؛ رابطه‌ای پردست‌انداز که تبعات جبران‌ناپذیرش از جمع کوچک یک خانواده‌ بسیار فراتر می‌رود... گرچه شاید تکرار مکررات باشد [که هست!]، به این فیلم نیز از ابعادی می‌پردازم که قصه‌اش [به‌قولِ ویکی‌پدیای فارسی!] لوث نشود و به‌خصوص غافلگیری اصلیِ آن از دست نرود. پس با فراغِ بالْ بخوانید!

شروع باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم بی‌شباهت به فیلم‌ترسناک‌ها نیست و کوین هم دستِ‌کمی از خبیث‌ترین کودکانِ سینمای وحشت ندارد! با این تفاوت که در بستن نطفه‌ی کوین، جنابِ شیطان هیچ‌گونه دخالتی -حداقل به‌طور مستقیم!- ندارد. کوین نابغه‌ای هرزرفته است و محروم از نعمت عشق‌ورزیِ مادرانه؛ ایوا حتی تحمل گریه‌های دوران شیرخوارگی‌اش را ندارد. در این میان، فرانکلین (با بازی جان سی. رایلی) نیز حضور دارد؛ یکی از بی‌خاصیت‌ترین پدر‌های تاریخ سینما که انگار هیچ کاری به‌غیر از تیروُکمان خریدن بلد نیست و به‌نظرم هرچه بر سرش می‌آید، حق‌اش است!

بریتانیا، کم فیلمساز کاربلدِ استخوان‌دار معرفی نکرده؛ خانم لین رمزی یکی از مستعدترین‌هایشان است که هنوز جا برای پیشرفت دارد و نسبت‌اش را هم با سینمای مستقل حفظ کرده. او علی‌رغم فیلم‌های انگشت‌شماری که ساخته، به‌عنوان یکی از بهترین کارگردان‌های زن سینما مطرح است و هر فیلم‌اش را می‌توان "یک اتفاق ویژه" به‌حساب آورد. رمزی کارگردان فوق‌العاده باهوشی است که مختصات سینما را خوب می‌شناسد.

از جمله نکات برجسته‌ی باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم، اتکای غیرقابلِ انکارش بر زبان سینما و قدرت تصویر است. فیلم براساس رمانی مشهور و پرفروش ساخته شده اما هیچ خبری از راوی و نریشن نیست و به‌علاوه، شاهد کم‌تر نشانی از کلمات و گفتگو‌ها هستیم؛ باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم دیالوگ چندانی ندارد. این فیلم، یک اقتباس خلاقانه است و خانم رمزی داستان را اصطلاحاً مال خود کرده و از نو برایمان تعریف‌اش می‌کند.

کوین یک فرزند ناخواسته است که ایوای دیوانه‌ی گردشگری و سفر را پای‌بند می‌کند. عدم رضایت قلبی مادر از این اسارت اجباری، بذر انزجاری عظیم را در بندبندِ وجودِ کودک می‌پاشد. این درست، اما آیا مسئله به‌همین سادگی است؟ مطلقاً نه! ناخرسندی ایوا از تولد کوین، فقط جرقه‌ی آغازین را می‌زند؛ فیلم درصدد برجسته ساختن مجموعه‌ی عواملی است که -در ارتباط با موردی حاد نظیر کوین- دست در دست همدیگر، فاجعه را رقم می‌زنند.

ممکن است باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم را با فیل (Elephant) [ساخته‌ی گاس ون‌سنت/ ۲۰۰۳] مقایسه کنند، تارِ مویی که آن‌ها را به هم پیوند می‌زند، نازک‌تر از این حرف‌هاست! باید درباره‌ی کوین حرف بزنیمِ جذابِ پرکشش را چه به آش شله‌قلمکارِ ون‌سنت؟! به‌کار بردن الفاظی نظیر سینما، کارگردان یا نویسنده در ارتباط با چنان معجون بی‌رنگ و بو و مزه‌ای [فیل] معنای چندانی نمی‌تواند داشته باشد. فیل در خوش‌بینانه‌ترین حالت، فیلم کوتاه بی‌محتوایی است که به‌شکلی کسالت‌بار کش آمده! بگذریم.

با گذشت دقایقی از باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم، شاید از خودتان بپرسید چرا ایوا چنین شرایط تحقیرآمیزی را تحمل می‌کند؟ فارغ از هر حادثه‌ای که رخ داده است، مگر نمی‌تواند اقلاً شهر محل سکونت‌اش را تغییر دهد؟ پاسخ این سؤالات را خانم رمزی به‌تدریج طی رفت‌وُبرگشت‌های متعدد زمانی، به‌نحوی می‌دهد که با پوست و گوشت‌تان حس‌اش خواهید کرد! عمیق و تکان‌دهنده... لین رمزی به‌گونه‌ای اطلاعات می‌دهد که مخاطب را کنجکاو و مشتاق نگه می‌دارد.

باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم ساختاری غیرخطی دارد و معمایی است؛ رازِ به این روزِ نزار افتادنِ ایوا، از طریقِ کنار هم چیدن تصویر‌هایی پراکنده از زندگی گذشته‌اش گشوده می‌شود. باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم فیلم بسیار تلخی است ولی خوشبختانه جنبه‌ی آگاهی‌بخشی‌اش مدّنظر نویسنده و کارگردان بوده، از همین‌رو ویران‌کنندگیِ باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم نه‌تنها بیننده را به چاه ویلِ یأسی فلج‌کننده نمی‌اندازد بلکه هشیارش می‌کند.

در باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم بسامد بالای کاربرد تونالیته‌های قرمز جلبِ نظر می‌کند. رنگ قرمز به‌مثابه‌ی المانی مهاجم و تنش‌زا بر سراسر زندگی ایوا سایه افکنده است. حتی لحظات حضور زن در فستیوال گوجه‌فرنگی نیز بیش‌تر چندش‌آور و مشمئزکننده است تا سرخوشانه و شادی‌بخش. این قرمزِ غلیظی که به خواب و بیداری ایوا دویده، ارتباطی مستقیم با کوین دارد و هرچقدر زمان در باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم جلو‌تر می‌رود، دلیل هجوم بی‌رحمانه‌ی این‌همه قرمز هم روشن و روشن‌تر می‌شود.

نقش‌آفرینی تیلدا سوئینتون را بایستی برگِ آس باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم محسوب کرد. خانم سوئینتون که چهره و فیزیکی منحصربه‌فرد بین بازیگران زن تراز اول سینما دارد، از تک‌تکِ اجزای موهبت الهی پیش‌گفته سود می‌برد تا ایوا و پریشان‌احوالی‌هایش و به‌ویژه آن آغوشی که در انتها برای پسر ناخلف می‌گشاید، هیچ‌کدام باورنکردنی و بی‌معنی جلوه نکنند. هر سه انتخاب لین رمزی برای سنین خردسالی، کودکی و بلوغ کوین نیز بی‌نظیرند و بسیار عالی هم ازشان بازی گرفته شده است.

با وجود این‌که روایتِ باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم خطی نیست و به‌جز کوتاهی و بلندیِ موهای خانم سوئینتون، سرنخی در دست نداریم اما فیلم، ثانیه‌ای تماشاگر را گیج نمی‌کند... باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم از آن گروه فیلم‌هاست که پس از تمام شدن، تمام نمی‌شود! با ما می‌ماند و اگر حین تماشایش از موهبت همراهیِ عزیزی بهره برده باشیم، مدام از یکدیگر درباره‌ی چراییِ وقایع تلخ‌اش خواهیم پرسید. نخیر! باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم به این راحتی‌ها دست از سرمان برنمی‌دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد؛ نقد و بررسی فیلم «پاکسازی» ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو

The Purge

كارگردان: جیمز دی‌موناکو

فيلمنامه: جیمز دی‌موناکو

بازيگران: اتان هاوک، لینا هیدی، آدلاید کین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۲: پاکسازی (The Purge)

 

پاکسازی فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو است. دی‌موناکو با طرح داستانی متفاوت، سعی کرده است فیلم‌اش را از کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک دور کند و بدان عمق ببخشد؛ تلاشی که البته طی یک قضاوتِ کلی و منصفانه -در حدّ فیلمی جمع‌وُجور مانند پاکسازی- ثمربخش هم بوده است. هزینه‌ی ساختِ پاکسازی، ۳ میلیون دلار بود و فیلم موفق شد به گیشه‌ای تقریباً ۸۹ و نیم میلیون دلاری دست پیدا کند.

پاکسازی طبق اعلام پایگاه اینترنتی "باکس آفیس موجو" (Box Office Mojo) و به‌لحاظ بازگشت سرمایه، دومین فیلم سودآور در بین محصولات سینماییِ ۲۰۱۳ -پس از توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] [۱]- محسوب می‌شود. پاکسازی -چنان‌که اشاره شد- با فروشی حدود ۳۰ برابر بودجه‌ی تولیدش، توانست بالاتر از بلاک‌باستر‌های پرهزینه‌ای مثل مرد آهنی ۳ (Iron Man 3) [ساخته‌ی شین بلک] و مسابقات هانگر: گرفتن آتش (The Hunger Games: Catching Fire) [ساخته‌ی فرانسیس لارنس] قرار بگیرد.

پاکسازی در ایالات متحده‌ی سال ۲۰۲۲ میلادی اتفاق می‌افتد؛ همه‌ساله از ساعت نوزدهِ بیست‌وُیکمِ ماه مارس تا هفتِ صبحِ روز بعد، هیچ‌یک از نیروهای امنیتی نظیر پلیس وارد عمل نمی‌شوند و انجام هرگونه جرم و جنایتی آزاد است. روی آوردن به اعمال جنایت‌بار در چنین شبی اصلاً از سوی حکومت مرکزی تشویق می‌شود تا کمکی برای کنترل خشونت و تنظیم وضع اقتصادی جامعه باشد. یک خانواده‌ی ۴ نفره -شاملِ پدر، مادر، دختری دبیرستانی و پسری نوجوان- خود را برای شب پاکسازی آماده می‌کنند. پدر (با بازی اتان هاوک) که خود فروشنده‌ی سیستم‌های امنیتی حفاظت از منازل است، در امنیت خانه تردید ندارد تا این‌که کنجکاوی و ماجراجویی پسر (با بازی مکس برک‌هولدر) در پناه دادن به مردی سیاه‌پوست به‌نام دواین (با بازی ادوین هاج) که تحت تعقیب گروهی از مردم نقاب‌دار است، خانواده را با بحرانی جدی روبه‌رو می‌کند...

همان‌طور که از خلاصه‌ی داستان متوجه شدید، پاکسازی در زمره‌ی فیلم‌های "تهاجم به خانه" (home invasions) قرار می‌گیرد. پاکسازی البته در این سبک‌وُسیاق‌، به‌هیچ‌وجه قائم‌به‌ذات و اولین نیست؛ در تاریخ سینما، نمونه‌ای کلاسیک هم‌چون ببخشید، شماره اشتباه است (Sorry, Wrong Number) [ساخته‌ی آناتولی لیتواک/ ۱۹۴۸] [۲] داریم تا فیلم‌ترسناک اسلشریِ تازه‌ای نظیرِ تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱].

از ویژگی‌های پاکسازی یکی این است که تا آخر -به‌قول معروف- قصه و حرف برای گفتن دارد و مانند بسیاری از فیلم‌ترسناک‌ها، خیلی پیش‌تر از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، تمام نمی‌شود. پایان‌بندی فیلم هم به‌شکلی تدارک دیده شده که قادر است غافلگیرتان کند و غیرمنتظره باشد. پاکسازی پس از فیلم جزیره‌ی استاتن (Staten Island) [محصول ۲۰۰۹] دومین کارگردانی دی‌موناکو در سینما به‌شمار می‌رود و به‌عنوان کارِ دوم، تجربه‌ای قابل قبول است.

سنت قدیمیِ دنباله‌سازیِ فیلم‌های ترسناک، درمورد پاکسازی نیز محقق شد و تهیه‌کنندگان، سرمست از سوددهی غیرقابلِ چشم‌پوشی پاکسازی به‌سرعت دست‌به‌کارِ تهیه‌ی قسمت دوم تحت عنوان پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) شدند که در ماه جولای ۲۰۱۴ -باز هم به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو- روی پرده‌ی سینماها آمد و طبق روالِ غالبِ همان سنت مورد اشاره، نه برجستگی‌های ساختاری و محتواییِ فیلم اول را داشت و نه این‌که توانست به فروشی در حدّ و اندازه‌های آن برسد. پاکسازی: اغتشاش با صرف بودجه‌ای ۹ میلیون دلاری، نزدیک به ۱۱۱ میلیون فروخت.

شاید ۱۰ درصدِ -یا کم‌تر!- دنباله‌ها، فیلم‌هایی هم‌شأن اولی یا در مواردی استثنایی -مثلاً شاهکار کریستوفر نولان: شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۳]- از قسمت نخست بهتر باشند. پاکسازی: اغتشاش هم متأسفانه جزء آن ۹۰ درصد است که مهم‌تر از همه، حفره‌های فیلمنامه‌ای‌اش غوغا می‌کنند! دی‌موناکو در کارگردانی فیلمِ کم‌بودجه‌ترِ اول در فضایی محدود به‌خوبی توانسته بود احساس تنش و اضطرابی مرگ‌آور را حاکم کند. بردن کاراکترهای پاکسازی: اغتشاش به سطح شهر، دردی از فیلم دوا نکرده است و تا دقیقه‌ی ۵۳ که تحمل‌اش کردم، دریغ از نصفه‌پلانی وحشتناک! امیدوارم آن‌طور که در خبرها به گوش می‌رسد [۴] ساخت قسمت سوم پاکسازی و اکران‌اش در تابستان ۲۰۱۵، صحت نداشته باشد. آقای دی‌موناکو! آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود!

اگر جیمز دی‌موناکو -در مقام نویسنده و کارگردان اثر- محافظه‌کاری را کنار می‌گذاشت و این‌قدر -به‌اصطلاح- دست‌به‌عصا عمل نمی‌کرد، قطعاً حالا با فیلم عمیق‌تر و ماندگارتری روبه‌رو بودیم. پاکسازی به‌علاوه، گاه از تغییر لحن صدمه می‌خورد و گاهی نیز از ناحیه‌ی اجراهای نه‌چندان قویِ بازیگران کم‌سن‌وُسال‌اش. پاکسازی فیلم‌ترسناکی انقلابی و جریان‌ساز و حتی ساخته‌ای فوق‌العاده برجسته در تاریخِ سینمای وحشت نیست اما وقت گذاشتن برای تماشایش در میان خیل فیلم‌های تکراریِ این ژانر سینمایی محبوب، مثل تجربه‌ی دلچسبِ یک صبح آفتابی پس از چندین روزِ پی‌درپی ابری و بارانی است!

نقیصه‌هایی‌ که در پاراگراف پیشین برشمردم، مانع نمی‌شوند تا پاکسازی را یکی از برترین‌های سینمای ترسناک در سال ۲۰۱۳ به‌شمار نیاورم. فیلم قصد دارد به ما بگوید که با بیدار شدن خوی حیوانی و حاکمیت بی‌چون‌وُچرای خشونتِ افسارگسیخته، هیچ‌کس نخواهد توانست برحذر بماند. پاکسازی فیلم کم‌لوکیشن و خوش‌ساختی است که با بهره‌گیری از حداقل امکانات؛ هیجان می‌آفریند، سرگرم می‌کند و حرف خودش را هم -حتی‌الامکان!- ساده و بدون لکنت می‌زند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: البته ببخشید، شماره اشتباه است با بازی باربارا استانویک و برت لنکستر، یک فیلم‌نوآر است.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: به‌عنوان مثال در ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخلِ The Purge: film series.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.