«انومالیسا» (Anomalisa) محصول ۲۰۱۵ ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم انومالیسا [کاندیدای اسکار بهترین فیلم انیمیشن ۲۰۱۶] ابتدا چهار روز پیش [سه‌‌شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵] تحت عنوان «ورود به پروسه‌ی هولناکِ همانندی» در سایت‌ اینترنتی ‌مستقل «مَدّ و مِهْ» (با صاحب‌امتیازیِ حمیدرضا امیدی‌سرور و سردبیریِ نیره رحمانی) انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir [طعم سینما] بازنشر می‌شود.

 

پوستر فیلم انومالیسا

 

چارلی کافمنِ غیرقابلِ پیش‌بینی، بعد از اکران محدود فیلم نخست‌اش "نیویورک، جزء به کل" (Synecdoche, New York) [محصول ۲۰۰۸] [۱] این‌بار با کارگردانی و تهیه‌کنندگیِ مشترک -و نویسندگیِ- یک انیمیشن، به سینما رجعتی دوباره داشته است: «انومالیسا» (Anomalisa). فیلم، ماجرای سفر یک‌روزه‌ی نویسنده‌ای موفق به‌نام مایکل استون (با صداپیشگی دیوید تیولیس) را به تصویر می‌کشد که برای معرفی کتاب‌اش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به سینسینتیِ اوهایو می‌رود.

موتور «انومالیسا» خیلی زود به‌کار می‌افتد و تماشاگران را بدون فوت کم‌ترین وقت، با آقای استون آشنا و همراه می‌کند. چارلی کافمن و دوک جانسون، تکنیک استاپ-موشن [۲] را جهت روایت داستان فیلم‌شان به‌کار بسته‌اند. در «انومالیسا» تعدد فریم‌ها [۳] و دقت در بازسازیِ جزئیاتِ اجزای صحنه، سبب شده است که هم حرکات کاراکترها تا حدّ قابلِ توجهی روان باشد و هم این‌که آن‌قدر همه‌چیز طبیعی به‌نظر برسد که گاهی -به‌خصوص در نماهای باز- خیال کنیم در حال تماشای یک فیلم سینماییِ نرمال –با حضور آدم‌های واقعی- هستیم.

«انومالیسا» درباره‌ی مرد میان‌سالی است که دچار بحران روحی شده، همه‌چیز و همه‌کس در برابرش رنگ باخته است، شدیداً احساس تنهایی و دل‌مردگی می‌کند و دیگر چیزی او را به وجد نمی‌آورد. مایکل، همه‌ی آدم‌های دوروُبر خود -اعم از زن، مرد، پیر، جوان و کودک- را به یک شکل می‌بیند و با یک صدا -صدایی مردانه- [۴] می‌شنود؛ آن‌ها تنها در قدوُقواره، رنگ و مدل موهای‌شان با هم متفاوت‌اند. فقط لیسا (با صداپیشگی جنیفر جیسن لی) -زن تلفن‌چی‌ای که به‌قصد شرکت در سخنرانی مایکل در هتل فرگولی اقامت کرده- برای آقای استون، مانند سایرین نیست. لیسا، سمت چپ صورت‌اش یک ماه‌گرفتگی دارد و مهم‌تر این‌که صاحب صدایی زنانه است.

تمامی کاراکترهای «انومالیسا» طوری طراحی شده‌اند که -گویی- بر چهره‌شان نقاب زده‌اند؛ نقاب‌هایی با کارکردِ هم‌رنگِ جماعت شدن و عادی به‌نظر آمدن. مایکل با لیسا مصاحبتی خوشایند را از سر می‌گذراند و پس از مدت‌ها حس سرزندگی را مجدداً تجربه می‌کند. اما استثنایی بودن لیسا دوامی یک‌شبه دارد. درست زمانی که استون سر میز صبحانه فکرهای‌اش درمورد گذراندن بقیه‌ی عمر خود با او را بر زبان می‌آورد، لیسا هم به پروسه‌ی هولناک و عذاب‌آورِ شبیهِ دیگران شدن ورود پیدا می‌کند؛ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها...

فروپاشی روانی مایکل استون طی جلسه‌ی معرفی کتاب به اوج خودش می‌رسد؛ او -انگار که به سیم آخر زده باشد- درهم‌وُبرهم، پرت‌وُپلا و به‌کلی فاجعه‌بار نطق می‌کند و صدای حضار را حسابی درمی‌آورد! «انومالیسا» انیمیشنی مخصوص بزرگسالان است؛ کوچک‌ترها نه از آن سر درمی‌آورند و نه در فیلم، مراوداتی مناسبِ سن‌شان خواهند دید. توجه داشته باشید که این انیمیشن، درجه‌ی R گرفته است!

بعد از استاپ-موشن درجه‌یکِ "مری و مکس" (Mary and Max) [ساخته‌ی آدام الیوت/ ۲۰۰۹] [۵] ‌بار دیگر و در همان سبک‌وُسیاق، با انیمیشنی مواجه‌ایم که به‌محض تمام شدن‌اش، تمام نمی‌شود؛ با شما می‌ماند و حرف برای گفتن دارد. گرچه دوز احساسات‌گرایی در «انومالیسا» پایین‌تر از "مری و مکس" است اما از لحاظ تکنیکی، بالاتر می‌ایستد و تصور غالب درخصوص شیوه‌ی استاپ-موشن را بهبود می‌بخشد.

با این حال بزرگ‌ترین ایرادی که به «انومالیسا» وارد می‌دانم، تمام‌وُکمال استفاده نکردن از پتانسیل بالقوه‌ی ظرفی است که آقایان کافمن و جانسون محتوای مدنظرشان را درون‌اش ریخته‌اند؛ درباره‌ی سینمای بی‌حدوُمرز انیمیشن حرف می‌زنم. به‌غیر از یکسان بودن چهره‌ی کاراکترها یا مقاطعی انگشت‌شمار از فیلم هم‌چون وقتی که چهره‌ی نقاب‌مانند مایکل در راهروی هتل -از سرش- جدا می‌شود؛ «انومالیسا» از قابلیت‌های مذکور، بهره‌ی چندان قابلِ اعتنایی نبرده است طوری‌که سرآخر شاید از خودمان بپرسیم فایده‌ی صرف این‌همه زمان [۶] و انرژی چه بود؟! یعنی واقعاً دنیایی را که در فیلم شاهدش هستیم، نمی‌شد با آدم‌های معمولی و در ابعاد طبیعی ساخت که چارلی کافمن و دوک جانسون دردسرهای استاپ-موشن را به جان خریده‌اند؟

درمورد پدیدآورنده‌ی اثر، بیش از آن‌که دوک جانسون را به‌خاطر بسپاریم، مطمئناً نام چارلی کافمن یادمان می‌ماند زیرا به‌جز این‌که فکر اولیه [۷] و فیلمنامه از آقای کافمن بوده است؛ «انومالیسا» را -به‌ویژه- نزدیک به ساخته‌ی پیشین‌اش "نیویورک، جزء به کل" خواهیم یافت. می‌شود گفت که «انومالیسا» نیز همانند فیلم مورد اشاره، در ناامیدی و یأس به آخر می‌رسد و به تعبیرهای گوناگون مجال بروز می‌دهد.

ستاره: 3 از 4

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه، ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: در این زمینه، می‌توانید رجوع کنید به نقد "نیویورک، جزء به کل" به‌قلم نگارنده و تحت عنوان «خوابم یا بیدارم؟!»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی ۷۶ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: (Stop-motion) در این روش، هر فریم عکسی از اجسام واقعی است؛ انیماتور اجسام و یا شخصیت‌های درون صحنه را فریم به فریم به‌صورت ناچیزی حرکت می‌دهد و عکس می‌گیرد. هنگامی که فریم‌های فیلم، متوالی نمایش داده شوند، توهم حرکت اجسام ایجاد می‌شود. مانندِ "عروس مرده" (Corpse Bride) [محصول ۲۰۰۵] به کارگردانی تیم برتون. معمولاً برای سهولت شکل دادن به اشیاء و کاراکتر‌ها از گلِ‌رس یا خمیر استفاده می‌کنند که به این نوع از استاپ-موشن، اصطلاحاً انیمیشنِ خمیری یا "کلیمیشن" (Claymation) گفته می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پویانمایی).

[۳]: ۱۱۸ هزار و ۸۹ فریم!

[۴]: با صداپیشگی تام نونان.

[۵]: در این زمینه، می‌توانید رجوع کنید به نقد "مری و مکس" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «نه، وصل ممکن نیست!»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی ۷۴ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: ۳ سال.

[۷]: «انومالیسا» براساس نمایشنامه‌ای از خود کافمن ساخته شده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ انومالیسا).

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

«دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) ● فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶ (۱) ● پژمان الماسی‌نیا

اشاره: از این تاریخ [۵ دی‌ماه ۹۴] در پایگاه cinemalover.ir [طعم سینما] پیجی باز می‌شود تحت عنوان "فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶" و در آن سعی خواهم کرد [به شرط حیات و به‌دست آمدن فرصت‌اش] طی سلسله‌نوشتارهایی جمع‌وُجور و حوصله‌سرنبر(!) به فیلم‌های مهم سال ۲۰۱۵ که احتمال دارد در اسکار مورد توجه قرار بگیرند، بپردازم. کریسمس مبارک!

 

 

 

زوجِ [تاکنون] مصون از اشتباهِ دیزنی-پیکسار [۱] این‌بار با هدایت‌مان به میلیون‌ها سال قبل، طیفی از احساسات خوشایند را [که بدیهی است برجسته‌ترین‌شان "امیدواری" باشد] تقدیم‌مان می‌کنند. «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) را تا امروز [۲] دوست‌داشتنی‌ترین انیمیشن اکرانِ ۲۰۱۵ یافته‌ام؛ البته نمی‌خواهم بگویم "Inside Out" [ساخته‌ی پیت داکتر/ ۲۰۱۵] [۳] را دوست نداشتم اما شور و هیجانی در «دایناسور خوب» می‌جوشد که بیش‌تر مطلوبِ نگارنده است.

شاید بخشی از صددرصد برآورده نشدن انتظارات‌ام از "Inside Out" نه به خود فیلم که به تبلیغات گسترده‌ی حول‌وُحوش‌اش بازگردد زیرا سطح توقعات از آن را به عرش اعلی رسانده بود! «دایناسور خوب» چراغ‌خاموش و خیلی بی‌سروُصدا جلو آمد و با کمک یک دایناسور کوچولوموچولوی سبزرنگ و پسربچه‌ای نمکی و زبان‌نفهم(!)، حسابی خودش را کنج دل‌ام جا داد! سینمای آمریکا، استادِ کنار همدیگر قرار دادن کاراکترهای بی‌ربط و همسفر کردن‌شان است؛ «دایناسور خوب» هم داستان یک همراهی و طی‌طریق پرماجراست که سودش به هر دو شخصیت اصلی [و نهایتاً دیزنی پیکچرز!] می‌رسد و سرخوشی و حال خوب‌اش به ما!

راست‌اش به‌خاطر تجربه‌ی نیمه‌تمام رها کردن انیمیشن "دایناسور" (Dinosaur) [ساخته‌ی مشترک رالف زونداگ و اريك ليتون/ ۲۰۰۰] نسبت به تماشای فیلمی که شخصیت‌هایش دایناسورها باشند، دافعه داشتم ولی خوشبختانه «دایناسور خوب» اسباب آشتیِ نگارنده با این بندگان منقرض‌شده‌ی خدا را فراهم آورد! «دایناسور خوب» مخلوط متناسبی از کمدی [مثلاً به‌یاد بیاورید سازدهنی زدن با سوسک را!] و درام [نگاه کنید به مواجهه‌ی به‌لحاظ عاطفی، تأثیرگذارِ آرلو با روح پدرش در اواخر فیلم] است طوری‌که داستان قابلِ حدس‌اش را با سرعت برق‌وُباد پیش می‌برد و بیننده را خسته نمی‌کند.

هیچ شکی نیست که "Inside Out" به‌واسطه‌ی برخورداری‌اش از یک ایده‌ی مرکزیِ تازه و همه‌ی هیاهوهای دوروُبرش در [گلدن گلوب و] اسکار شانس بسیار بیش‌تری خواهد داشت؛ به سرآغاز این نوشتار توجه کنید! نوشتم: «دوست‌داشتنی‌ترین انیمیشن...» نه بهترین! «دایناسور خوب» پس از فصل پرهیجانِ نجات پسربچه از سیل و طوفان و مرگ، در ۷ دقیقه‌ی پایانی افت می‌کند و حیف که هم‌ارز دقایق پیشین‌اش تمام نمی‌شود. حیف!

ستاره: ۳ از ۴

 

پژمان الماسی‌نیا

پیش از ظهر شنبه، ۵ دی ۱۳۹۴

 

[۱]: یادم نمی‌آید که دیزنی-پیکسار [تا به حال] شکست مفتضحانه‌ای خورده باشند!

[۲]: ۵ دی ۱۳۹۴ مطابق با ۲۶ دسامبر ۲۰۱۵.

[۳]: "Inside Out" را به عباراتی مثل "پشت و رو" برگردانده‌اند که به‌نظرم گویا نیستند.

نقد و بررسی فیلم دایناسور خوب (The Good Dinosau

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

زن بدون آینده؛ نقد و بررسی فیلم «دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی» ساخته‌ی آکی کوریسماکی

The Match Factory Girl

عنوان به فنلاندی: Tulitikkutehtaan tyttö

كارگردان: آکی کوریسماکی

فيلمنامه: آکی کوریسماکی

بازيگران: کاتی اوتینن، الینا سالو، اسکو نیکاری و...

محصول: فنلاند، ۱۹۹۰

زبان: فنلاندی

مدت: ۶۹ دقیقه

گونه: درام، کمدی

 

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۴۵: دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی (The Match Factory Girl)

 

از سینمای اروپا، بعد از انگلستان [حتی بیش‌تر از آلمان، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا... یا هر کشور صاحب‌سینمای دیگرِ قاره‌ی سبز] سینمای اسکاندیناوی را می‌پسندم؛ اظهر من الشمس است که در وهله‌ی اول به‌خاطر برگمان! چند پله پس از استاد، به‌ویژه مرد بدون گذشته (The Man Without a Past) [محصول ۲۰۰۲] را دوست دارم و آکی کوریسماکی را. «آیریس (با بازی کاتی اوتینن) کارگر ساده‌ی کارخانه‌ی کبریت‌سازی است که اجاره‌خانه‌ی مادر (با بازی الینا سالو) و ناپدری‌اش (با بازی اسکو نیکاری) را می‌دهد و با آن‌ها زندگی می‌کند. دختر جوان به جرم خریدن یک دست لباس [از حقوق ماهیانه‌ی خودش] توهین می‌شنود و کشیده نوشِ جان می‌کند! آیریس به‌جای پس دادن لباس، شبانه از خانه بیرون می‌زند و به بار می‌رود. او در آنجا با یک مرد (با بازی وسا ویریکو) آشنا می‌شود؛ آشنایی‌ای که سرنوشت‌اش را عوض می‌کند...»

هرچند [چنان‌که دریافتید] مرد بدون گذشته از فیلم‌های محبوب‌ام است ولی برای شماره‌ی مخصوصِ آقای کوریسماکی، دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی را انتخاب کردم؛ فیلمی نمونه‌ای از نخستین دهه‌ی فعالیت فیلمساز که به‌نظرم آمد مدخل مناسب‌تری جهت ورود به جهان آثارش و شناخت مؤلفه‌های اصلی‌شان باشد. عنوان فیلم بی‌درنگ "دختر کبریت‌فروش" هانس کریستین آندرسن [۱] را به ذهن متبادر می‌کند اما شباهت این دو دختر تنها در سروُکار داشتن‌شان با کبریت خلاصه می‌شود و بس! دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی در ۱۹۸۹ فیلمبرداری و در ژانویه‌ی ۱۹۹۰ رونمایی شد.

از جمله خصوصیاتِ دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی که حسابی جلب نظر می‌کند، می‌توان سادگیِ درهم‌تنیده با تمام ارکان آن را برشمرد. سادگی‌ای که از همان نام‌گذاری فیلم کلید خورده و به محتوا و فرم‌اش نیز تسری پیدا کرده است؛ در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی به‌عنوان مثال، گرچه به‌واسطه‌ی کم‌حرف بودن کاراکترها [علی‌الخصوص کاراکتر محوری] گاه حدس حرکت بعدی‌شان دشوار می‌شود اما کوریسماکی به‌طور کلی آدم‌های پیچیده‌ای را در متن داستان فیلم‌اش قرار نداده و پیچیدگیِ خاصی هم در روابط‌شان وجود ندارد (سادگی در محتوا) به‌علاوه و به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، دوربین در اکثرِ قریب به‌اتفاقِ پلان‌ها ثابت است (سادگی در فرم).

دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی به آدم‌های حاشیه‌ی جامعه و شهروندانی می‌پردازد که نه کسی دوست‌شان دارد و نه هیچ‌کس تحویل‌شان می‌گیرد؛ حاشیه‌نشین‌هایی اسیر انزوا که تنهایی و گوشه‌گیری، خواستِ خودشان نیست و شرایط به‌شان تحمیل‌اش کرده است. به‌یاد بیاورید آیریس و کوشش محکوم به شکست‌اش برای دریدن پیله‌ی انزوا را که به فاجعه می‌انجامد. کوریسماکی اگرچه شخصیت اول فیلم‌اش را دوست دارد و برایش غصه می‌خورد اما عاقبت میدان را به نفع رئالیسم خالی می‌کند و آیریس را به دام پلیس و قانون می‌اندازد.

آکی کوریسماکی در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی از احساسات‌گرایی [۲] یا دقیق‌تر بگویم "احساسات‌گرایی افراطی" فرار می‌کند و به‌جایش به کمینه‌گرایی [۳] روی خوش نشان می‌دهد. دستاویز مهم کارگردان برای نیل به مقصود مورد اشاره، استفاده از المان طنز است؛ طنز سیاه. دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی نه کمدی-درام که یک کمدی-تراژیک مینیمال است. کمدی-درام‌ها خوش‌عاقبت‌اند و اصطلاحاً حال‌خوب‌کن اما در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی کسی نیست که به رستگاری برسد. دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی علی‌رغم بدفرجامیِ ذاتی‌اش(!)، حسن ختام تریلوژی پرولتاریایی آقای کوریسماکی [۴] و موجزترین و [به عقیده‌ی نگارنده] سینمایی‌ترین فیلم این سه‌گانه است.

کم‌دیالوگ بودن به‌خودیِ‌خود می‌تواند بهانه‌ی خیلی خوبی برای نیمه‌کاره‌‌ رها کردن تماشای یک فیلم فراهم کند(!) ولی دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی مشمول این قاعده نمی‌شود چرا که کم‌حرفی کاراکتر‌ها، ادا و اصول و تحمیلی نیست و مبدل به عنصری درونی و جدایی‌ناپذیر از اثر شده است. در فیلم ۶۹ دقیقه‌ایِ دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی تا دقیقه‌ی چهاردهم هیچ دیالوگی از زبان آدم‌ها شنیده نمی‌شود! آیریس، ارتباط برقرار کردن با دیگران را [هم‌چون بقیه‌ی آدم‌های مهم سینمای کوریسماکی] بلد نیست. مثلاً نگاه کنید به تنها ماندن و لبخند زدن‌های بیهوده‌اش در اولین مرتبه‌ای که به بار رفته است. فیلمساز به لطف درخشش کاتی اوتینن [پای ثابت چند ساخته‌ی کوریسماکی] سرمای حاکم بر مراودات آیریس و اطرافیان‌اش را قابلِ باور به تصویر می‌کشد.

کوریسماکی با مستندوار گنجاندن مراحل تهیه‌ی یک قوطی کبریت در بدو فیلم، هم بر بی‌اهمیتی و کسالت‌آور بودن کار روزمره‌ی آیریس صحه می‌گذارد و هم به یکی از مضامین مورد علاقه‌اش یعنی بیزاری از تعاملات مکانیکیِ بشر امروز و نقدِ دنیای ماشین‌زده‌ی گرفتار در چنبره‌ی نظام سرمایه‌داری ناخنک می‌زند. اما امتیاز بزرگ دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی یک‌دستی آن است؛ فیلم خوشبختانه با وجود تغییر رویه‌ی شخصیت نخست‌اش به درد دوپارگی دچار نشده، فاز عوض نمی‌کند و به دو بخشِ [مثلاً] "دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی: آرامش پیش از طوفان" و "دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی: عصیان" قابلِ تفکیک نیست!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴

 

[۱]: The Little Match Girl، داستان کوتاه و معروفی که در دسامبر ۱۸۴۵ چاپ شد.

[۲]: Sentimentalism.

[۳]: Minimalism.

[۴]: فیلم‌های اول و دوم، به‌ترتیب سایه‌هایی در بهشت (Shadows in Paradise) [محصول ۱۹۸۶] و آریل (Ariel) [محصول ۱۹۸۸] هستند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

درباره‌ی الی؛ نقد و بررسی فیلم «بالا» ساخته‌ی پیت داکتر

Up

كارگردان: پیت داکتر [با همکاری باب پیترسون]

فيلمنامه: پیت داکتر و باب پیترسون

بازيگران: ادوارد اسنر، کریستوفر پلامر، جردن ناگای و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: انیمیشن، ماجراجویانه، کمدی

بودجه: ۱۷۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۷۳۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر، ۲۰۱۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۳: بالا (Up)

 

محال است که بالا را ببینید و آن [کم‌تر از] ۵ دقیقه‌ی بی‌نظیرش را از خاطر ببرید. طی مدت زمان مورد اشاره، طلوع و غروب یک زندگی مشترک، در نهایتِ ایجاز و به منقلب‌کننده‌ترین نحو به تصویر کشیده می‌شود. آسمان به زمین نمی‌آید اگر گاهی هم فیلمی اشک‌مان را دربیاورد! ۵ دقیقه‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنم، سروُته دارد و به‌سادگی می‌توان فیلم کوتاهی درخشان محسوب‌اش کرد زیرا بدون خدشه برداشتن تمامیت‌اش، پتانسیلِ این را دارد که [مستقل از خود فیلم] بارها به تماشایش نشست.

بالا قصه‌ی زندگی کارل فردریکسون (با صداپیشگی ادوارد اسنر) است، پیرمردِ سابقاً بادکنک‌فروشی که پس از درگذشت همسر دلبند‌ خود [الی] با دنیا، رنگ‌ها و زیبایی‌هایش قهر کرده. وقوع حادثه‌ای باعث می‌گردد تا کارل بعد از یک عمر، به صرافت عملی کردن قول‌اش به الی بیفتد. درست زمانی که نزدیک است بدخلقیِ پیرمرد کار دست‌اش بدهد و پایش را به آسایشگاه سالمندان باز کند، آقای فردریکسون خانه‌ی خاطرات‌اش با الی را به سمت سرزمین آرزوهای بچگی‌شان به پرواز درمی‌آورد؛ غافل از این‌که در این سفرِ دوروُدراز تنها نیست و پسربچه‌ی ۸ ساله‌ی چاق و بامزه‌ای به‌نام راسل (با صداپیشگی جردن ناگای) او را همراهی می‌کند...

بالا سرآغازی غیرمتعارف دارد و عادت مخاطب را برهم می‌زند. بالا در همان اولِ بسم‌الله یکی از دو کاراکتری را که بیننده حدس می‌زند نقشی محوری در ادامه‌ی فیلم داشته باشد، می‌کُشد! هم‌چنین اغلب بینندگان [علی‌الخصوص از نوع داخلی!] در مواجهه با انیمیشن‌ها انتظار دیدن اثری سراسر شوخ‌وُشنگ دارند درحالی‌که از تماشای مقدمه‌ی بالا همه‌ی آن‌چه گیرِ تماشاگر می‌آید، غلیان احساسات و اندوهِ متعاقب‌اش است. اتخاذ چنین راهی جهت ورود به جهان داستانی انیمیشنی که ۱۷۵ میلیون دلار خرج برداشته را [به‌علاوه‌ی در محوریت گذاشتنِ پیرمردی ۷۸ ساله و گَنده‌دماغ!] می‌شود یک ریسک به‌حساب آورد!

عامل پیش‌برنده‌ی ماجراهای بالا، عشق و دلدادگیِ کارل و الی است به‌اضافه‌ی انگیزه‌ی مجاب‌کننده‌ی پیرمرد برای برآورده ساختن آرزوی دیرینه‌ی الی. زندگی کارل محافظه‌کار و ایضاً کل فیلم از عشق و امید و شجاعتی که در وجود الی می‌جوشید، رنگ می‌گیرد. حضور الی در بالا هم‌ارز رُلی افتخاری نیست که پس از فقدان‌اش [از سوی مخاطب] به دست فراموشی سپرده شود؛ الی را از آغاز تا انجام می‌توان در فیلم ردیابی کرد. بالا به‌واقع درباره‌ی الی، بلندپروازی‌ها و شوق بی‌حدوُحصر او به ماجراجویی است.

تمِ به‌دفعات استفاده‌شده‌ی "رؤیاهایت را فراموش نکن" هرچند جلوه‌ای [زیادی] دِمُده دارد ولی در نظر داشته باشید که طرفِ حساب‌مان حرفه‌ای‌های اعجوبه‌ی پیکسار هستند و این یعنی قرار است شگفت‌زده شویم! اصلاً هر وقت سروُکله‌ی چراغ‌مطالعه‌ی بازیگوش پیکسار در تیتراژ فیلمی پیدا ‌شود، می‌توانیم تا اندازه‌ی قابلِ اعتنایی از بالا بودن کیفیت و جذابیت‌ آن اطمینان داشته باشیم؛ به‌خصوص اگر بدانیم پیکساری‌ها تاکنون [۱] هیچ پروژه‌ی شکست‌خورده‌ای نداشته‌اند و اصطلاحاً بی‌گدار به آب نمی‌زنند!

ایده‌ی از زمین کنده شدن خانه‌ی کارل و الی توسط یک‌عالم بادکنکِ رنگی‌رنگی نیز گرچه ممکن است کلاسیکی هم‌چون جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را به‌یاد بعضی‌ها بیاورد اما به‌علت طراحی هوشمندانه و اجرای دقیق و عاری از عیب‌وُنقصِ فصل پرواز، بکر و اورجینال به‌نظر می‌رسد. جای پای چند ژانر و ساب‌ژانر مختلف در فیلم قابلِ تشخیص است که احتمالاً باید جالب‌ترین‌شان قرار گرفتن بالا در زمره‌ی فیلم‌های رفاقتی [۲] باشد.

به‌غیر از آقای فردریکسون که مربعی و چهارگوش است، بقیه‌ی کاراکترهایی که پس از مرگ الی وارد خلوت پیرمرد می‌شوند [راسل، داگ و کوین] هریک به‌نوعی گرد و قلمبه هستند(!) و تداعی‌کننده‌ی چهره‌ی مهربان همسرش. بالا مثل تمامیِ فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما، برای جزئیات اهمیتی وافر قائل شده است و با گشاده‌دستی به تماشاگر اجازه می‌دهد از کشف و کنارِ یکدیگر چیدن‌شان لذت ببرد.

بالا از پرافتخارترین انیمیشن‌هایی است که تا به حال ساخته شده؛ فقط توجه‌تان را جلب می‌کنم به انتخاب‌اش برای افتتاح کنِ شصت‌وُدوم [۳]، ۵ نامزدی فیلم در هشتادوُدومین مراسم آکادمی و نیز برگزیده شدن‌اش به‌عنوان "بهترین انیمیشن سال" در اسکار، گلدن گلوب و بفتا. بالا هم‌چنین به‌لحاظ تجاری موفق ظاهر شد و توانست بیش‌تر از ۴ برابر هزینه‌ی تولیدش فروش داشته باشد که بر محبوبیت آن نزد مخاطبان خاص و عام تأکید دارد. بالا [به‌قول معروف] هم فال و هم تماشاست! و به عقیده‌ی نگارنده [و بی‌اغراق] نمونه‌ی سینمای ناب چرا که هم به فکر وادارمان می‌کند و هم حسابی سرگرم‌کننده و فرح‌بخش است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴

[۱]: از ۱۹۸۶ تا ۲۰۱۵.

[۲]: Buddy Film.

[۳]: این اولین‌بار بود که یک انیمیشن برای افتتاحیه‌ی فستیوال کن انتخاب می‌شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

وای چقدر پله! نقد و بررسی فیلم «پابرهنه در پارک» ساخته‌ی جین ساکس

Barefoot in the Park

كارگردان: جین ساکس

فيلمنامه: نیل سایمون [براساس نمایشنامه‌ای از خودش]

بازيگران: جین فاندا، رابرت ردفورد، شارل بوآیه و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۶ دقیقه

گونه: کمدی، درام، عاشقانه

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲۰ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار، ۱۹۶۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۵: پابرهنه در پارک (Barefoot in the Park)

 

چندان علاقه و کششی نسبت به فیلم دختر خداحافظی (The Goodbye Girl) [ساخته‌ی هربرت راس/ ۱۹۷۷] ندارم؛ بنابراین با خیال راحت می‌توانم ادعا کنم که پس از سپری شدن نزدیک به ۵۰ سال از زمان ساخت پابرهنه در پارک و با وجود حدوداً ۱۰۰ اقتباس تصویری‌ای که [در سینما و تلویزیون] از نوشته‌های نیل سایمون صورت گرفته [۱]، پابرهنه در پارکِ جین ساکس را به‌جرئت می‌شود مشهورترین و موفق‌ترین اثری قلمداد کرد که براساس نمایشنامه‌های آقای سایمون ساخته شده است.

«زن و شوهر جوانِ تازه‌ازدواج‌کرده‌ای به‌نام کوری (با بازی جین فاندا) و پل (با بازی رابرت ردفورد) بعد از ماه‌عسلی ۵ روزه در هتل پلازای نیویورک، به آپارتمانی نقلی [در طبقه‌ی پنجم از مجتمعی با ساکنان غیرعادی] نقلِ‌مکان می‌کنند درحالی‌که زمستان است، شیشه‌ی نورگیر شکسته و پلِ منطقی پابه‌پای شیطنت‌های کوریِ سرزنده راه نمی‌آید! در این اوضاع، کوری به فکر شوهر پیدا کردن برای مادرش (با بازی میلدرِد نَتویک) هم هست و تصمیم می‌گیرد که پیرزن را با همسایه‌ی عجیب‌وُغریب‌شان، آقای ولاسکو (با بازی شارل بوآیه) آشنا کند!...»

گفتم پابرهنه در پارکِ جین ساکس اما اگر فیلم را دیده باشید احتمالاً تصدیق خواهید کرد که بهتر است بگویم: پابرهنه در پارکِ جین فاندا! ستاره‌ی بی‌چون‌وُچرای فیلم، کسی به‌غیر از خانم فاندا نیست و آقایان رابرت ردفورد و شارل بوآیه [علی‌رغم درخشش‌شان] هیچ‌کدام به گردِ پای او هم نمی‌رسند! جین فاندا برای ایفای رُل تازه‌عروسی که لبریز از شوق زندگی و عشق به همسرش است و در عین حال از ماجراجویی و پیشامدهای غیرمنتظره استقبال می‌کند، سنگِ‌تمام می‌گذارد. پابرهنه در پارک بخش اعظم شور و طراوت‌اش را مدیون نقش‌آفرینیِ انرژیکِ فاندای ۳۰ ساله است. در نسخه‌ی دوبله‌ای که از این فیلم وجود دارد، هنرنماییِ تاجی احمدی نیز در نقش‌گویی به‌جای جین فاندا ستایش‌برانگیز است و از خانم بازیگر عقب نمی‌ایستد. رابرت ردفورد هم در پابرهنه در پارک به دل می‌نشیند؛ او قبلاً این شانس را داشته بود که بازی در نقش پل را روی سن تئاتر [در مقابل الیزابت اشلی] و به کارگردانی مایک نیکولز تجربه کند.

برخلاف رویه‌ی معمول در فیلم‌ها و سریال‌های آپارتمانی ما که با انتخاب آپارتمان به‌عنوان لوکیشن اصلی فقط به کاهش تعداد جلسات فیلمبرداری و صرفه‌جویی در هزینه‌ها فکر می‌شود، آپارتمان در پابرهنه در پارک و سیر رویدادهای فیلم، نقش کلیدی بازی می‌کند و پربیراه نیست چنانچه آپارتمانِ پابرهنه در پارک [چه طبقه‌ای که کوری و پل اجاره‌اش کرده‌اند و چه کلِ مجتمع، پله‌ها و سایر متعلقات‌اش] را یکی از کاراکترهای محوری و تأثیرگذار به‌حساب بیاوریم. آپارتمان در چگونه به پایان رسیدن فیلم و فینال‌اش نیز سهمی غیرقابلِ انکار دارد.

هرچند [با توجه به کیفیت و ماندگاریِ فیلم] ممکن است باورش ساده نباشد اما پابرهنه در پارک هم مثل شمار قابلِ توجهی از آثار به‌دردبخوری که تاکنون در طعم سینما به‌شان پرداخته‌ام، یک فیلم‌اولی است! آقای ساکس که همین چند ماهِ پیش درگذشت [۲]، در کارهای سینمایی و تلویزیونی بیش‌تر سابقه‌ی بازیگری داشت تا کارگردانی و جالب است بدانید که فیلمنامه‌ی چهار مورد از هفت فیلمی که در سینما ساخت، نوشته‌ی نیل سایمون بودند و همگی کمدی. شاید خلاصه‌ی مختصر و مفیدِ پابرهنه در پارک را بتوان در مصرع دوم از اولین بیتِ دیوان خواجه پیدا کرد: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها...»

نکته‌ی حائز اهمیت دیگر در ارتباط با پابرهنه در پارک فیلمنامه‌ی درست‌وُدرمانِ آن است که توسط نیل سایمون، یکی از اعجوبه‌های نمایشنامه‌نویسیِ قرن بیستم به رشته‌ی تحریر درآمده. کشمکش‌های زن‌وُشوهریِ پابرهنه در پارک به‌اندازه‌ای پرجزئیات، ملموس و باورپذیرند که کم‌ترین شکی برایتان باقی نمی‌ماند که خودِ جناب نویسنده طعم زندگی مشترک را با همه‌ی نشیب‌وُفرازهایش چشیده است. جهت تأیید صحت‌وُسقمِ این تکه از نوشتارم، مطمئناً مخاطبان و سینمادوستانِ متأهل واجد صلاحیت بیش‌تری خواهند بود!

پابرهنه در پارک تلفیقی از شوخی‌های کلامیِ درجه‌ی یک و شکلی از کمدی است که به هر قیمتی از تماشاگرش خنده نمی‌گیرد. بدیهی است که چنته‌ی چنین متن پروُپیمانی از تک‌جمله‌ها و دیالوگ‌های به‌خاطرسپردنی خالی نباشد: •«وای چقدر پله!» •«هوا فقط ۱۰ درجه زیر صفره!» •«حتی وقتی ازت خوشم نمی‌اومد، عاشقت بودم!» (نقل به مضمون) وقتی به تماشای پابرهنه در پارک می‌نشینید، مشکلی با گذشت زمان پیدا نمی‌کنید چرا که اصلاً احساس‌اش نخواهید کرد! دیدن پابرهنه در پارک حال خوشی به آدمیزاد هدیه می‌کند!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ نیل سایمون در IMDb؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۵.

[۲]: ۲۸ مارس ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اتحاد به‌سبک بوقلمونی! نقد و بررسی فیلم «پرندگان آزاد» ساخته‌ی جیمی هایوارد

Free Birds

كارگردان: جیمی هایوارد

فيلمنامه: جیمی هایوارد و اسکات موزیر

صداپیشگان: اوون ویلسون، وودی هارلسون، امی پولر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: انیمیشن، ماجراجویانه، کمدی

بودجه: ۵۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۳: پرندگان آزاد (Free Birds)

 

به‌شکل جدی سینمای انیمیشن را دنبال می‌کنم، همه‌ی فیلم‌های مهم [و متوسط به بالا!] را می‌بینم و همیشه منتظر تازه‌های اکران هستم؛ اما در این ۳ سالی که گذشت و در حال سپری شدن است [۱] یافتن انیمیشنی شش‌دانگ و از هر نظر عالی و جذاب، کار حضرت فیل شده! [۲] در چنین برهوتی، چاره‌ای برایمان نمی‌ماند جز این‌که به متوسط‌ها و بالاتر از متوسط‌هایی که حداقل سرگرم‌کننده‌اند، دل‌خوش باشیم و انیمیشنِ سه‌بعدی کامپیوتری پرندگان آزاد یکی از همین‌هاست!

بعد از هورتون صدایی می‌شنود! (Horton Hears a Who) [محصول ۲۰۰۸] [۳] پرندگان آزاد دومین انیمیشن سینماییِ جیمی هایوارد در مقام کارگردان است. «بوقلمونی به‌نام رجی (با صداپیشگی اوون ویلسون) در هول‌وُهراس دائمی از بریان شدن طی جشن شکرگزاری [۴] به‌سر می‌برد! پس از این‌که تلاش‌های رجی برای آگاه کردن بقیه‌ی بوقلمون‌ها از سرنوشتی که انتظارشان را می‌کشد، بی‌نتیجه می‌ماند، با بوقلمون قوی‌هیکلی به‌اسم جیک (با صداپیشگی وودی هارلسون) آشنا می‌شود که ادعا می‌کند توسط "بوقلمون کبیر" انتخاب شده است تا به گذشته برود و سنت قدیمی سِرو شدن بوقلمون‌ها در عید شکرگزاری را به‌هم بزند...»

هرچند این‌جور به‌نظر می‌رسد که تاریخ‌مصرف ایده‌ی "سفر در زمان" دیگر تمام شده است اما از بینِ انیمیشن‌های تازه تولیدشده، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف/ ۲۰۱۴] [۵] و اقلاً دوسوم از پرندگان آزاد ثابت می‌کنند که با این ایده‌ با وجود نخ‌نما شدن‌اش هم‌چنان می‌توان مخاطب جذب کرد. پرندگان آزاد مقدمه‌چینی و افتتاحیه‌ی بسیار خوبی دارد؛ رجی طوری از سرنوشت تلخ و محتوم بوقلمون‌ها در روز شکرگزاری حرف می‌زند که دل‌مان برایشان کباب می‌شود و ناخودآگاه با این زبان‌بسته‌های طفلکی‌ همدردی می‌کنیم!

این انیمیشن را استودیو ریل اف‌ایکس (Reel FX Creative Studios) تولید کرده و با وجود این‌که محصول کمپانی‌های باسابقه‌تر و اسم‌وُرسم‌دارتری هم‌چون والت دیزنی یا دریم‌ورکس نیست، به‌نظرم پرندگان آزاد [حداقل تا یک ساعت گذشته از شروع فیلم] از کاندیداهای دو کمپانی مذکور در هشتادوُششمین مراسم اسکار، یعنی منجمد (Frozen) [ساخته‌ی مشترک کریس باک و جنیفر لی/ ۲۰۱۳] [۶] و خانواده‌ی کُرودها (The Croods) [ساخته‌ی مشترک کرک دمیکو و کریس سندرز/ ۲۰۱۳] مهیج‌تر از آب درآمده. دوسوم ابتداییِ پرندگان آزاد لبریز از ماجراهای هیجان‌انگیزِ پی‌درپی و دیالوگ‌های خنده‌دار است.

متأسفانه نیم ساعت پایانی به‌لحاظ برخورداری از دو امتیاز مورد اشاره، هم‌عرض دقایق پیشین نیست و پرندگان آزاد [به‌ویژه پس از لو رفتن مخفی‌گاه بوقلمون‌ها] جذابیت‌اش را به‌تدریج از دست می‌دهد. دلیل فروش نسبتاً پایین فیلم را نیز در همین افت کیفی باید جست‌وُجو کرد. پرندگان آزاد در یک‌سوم آخر، گاه بی‌خودی پیچیده می‌شود و گاهی هم آبکی! با این‌همه نمی‌توان پرندگان آزاد را فاقد ارزش دانست؛ پرندگان آزاد انیمیشنی بی‌ادعاست که علاوه بر ۶۰ دقیقه‌ی پرماجرا، ایده‌های بسیار بامزه‌ای هم دارد؛ مثلاً به‌یاد بیاورید زمانی را که جیک از کیفیت بالای زوم و فوکوس دوربینی که اصلاً وجود خارجی ندارد، سر ذوق می‌آید!

گرچه به‌عنوان پای ثابتِ تماشای انیمیشن‌ها، قبول دارم که انیمیشن دیدن با دوبله‌ی فارسی لذتی خاص دارد اما از خیر صداهای اصلیِ بعضی فیلم‌ها نمی‌توان گذشت؛ از جمله همین پرندگان آزاد. حیف است صداپیشگیِ درجه‌ی یکِ اوون ویلسون و به‌خصوص وودی هارلسون را از دست داد! بنابراین توصیه می‌کنم که پرندگان آزاد را حتماً با زبان اصلی ببینید! مورد دیگر این‌که درست است پرندگان آزاد [اصطلاحاً] گرافیکِ فوق‌العاده‌ای در حدّ و اندازه‌ی محصولات غول‌های انیمیشن‌سازی ندارد، ولی کیفیت بصری‌اش آن‌قدر کم نیست که به ارتباط تماشاگر با اثر لطمه وارد کند و غیرقابلِ تحمل باشد.

پرندگان آزاد برای بینندگان کم‌سن‌وُسال‌تر و به‌طور کلی هر مخاطبی که برای اشارات سیاسیِ آشکار و نهان فیلم [به‌عنوان مثال: تقابل دموکرات‌های کله‌آبی و جمهوری‌خواه‌های کله‌سُرخ! برتری دادن به دموکرات‌ها و دعوت به وحدتِ ثمربخشِ دو حزب] تره هم خُرد نمی‌کنند، جنبه‌ی سرگرم‌کنندگی بیش‌تری خواهد داشت! به هر حال از انیمیشنی که کاراکترهای اصلی‌اش بوقلمون‌ها هستند، نباید انتظار زیادی داشت! فیلم‌تان را ببینید، چیپس و ماست‌تان را نوش جان کنید و از بعدازظهرِ جمعه‌تان لذت ببرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۰۱۳، ۲۰۱۴ و تا این‌جای ۲۰۱۵.

[۲]: از میان تولیدات ۲۰۱۳ منِ نفرت‌انگیز ۲ (Despicable Me 2) [ساخته‌ی مشترک پیر کافین و کریس رناد]، از ۲۰۱۴ ۶ قهرمان بزرگ (Big Hero 6) [ساخته‌ی مشترک دان هال و كريس ويليامز]، غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک آنتونی استاچی و گراهام آنابل]، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف] و از آغاز ۲۰۱۵ تاکنون با اغماض جادوی اسرارآمیز (Strange Magic) [ساخته‌ی گری رایدستورم] را دوست داشته‌ام. ضمن این‌که توجه داشته باشید نسخه‌ی باکیفیت Inside Out و Minions هنوز توزیع نشده است و طبیعتاً ندیدم‌شان.

[۳]: ترجمه‌ی درست عنوان فیلم مذکور، "هورتن صدای هو (Who) می‌شنود" است.

[۴]: روز شکرگزاری (Thanksgiving Day) یکی از اعیاد ملی در کشور آمریکاست. این عید هر ‌ساله در چهارمین پنجشنبه‌ی ماه نوامبر و در پایان فصل درو گرامی داشته می‌شود. این مراسم به‌صورت سالیانه برای تشکر از دارایی‌هایی مادی و معنوی یک فرد صورت می‌گیرد. این روز، یکی از تعطیلات فدرال در آمریکاست. رسم است که آمریکائیان در این روز از نعمات فراوان در زندگی خود یاد و قدردانی کرده و برای شام در این روز بوقلمون صرف می‌کنند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ روز شکرگزاری آمریکا).

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد آقای پیبادی و شرمن، رجوع کنید به «مفرح، فکرشده و پرماجرا»؛ بازنشرشده در چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: اسکار بهترین انیمیشنِ آن سال به منجمد رسید.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اینک آخرالزمان! نقد و بررسی فیلم «زامبی‌لند» ساخته‌ی روبن فلچر

Zombieland

كارگردان: روبن فلچر

فيلمنامه: رت ریس و پاول ورنیک

بازيگران: جسی آیزنبرگ، وودی هارلسون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۸ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، کمدی، ترسناک

بودجه: بیش‌تر از ۲۳ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۰۲ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۰: زامبی‌لند (Zombieland)

 

پیش‌تر از علاقه‌ی ویژه‌ام به آثار رده‌ی سینمای وحشت پرده برداشته و تا قبل از این شماره نیز به نقد و بررسی ۲۰ فیلم‌ترسناک در طعم سینما پرداخته‌ام [۱] اما چنانچه به فهرست فیلم‌های مورد اشاره نگاهی دقیق بیندازید، درخواهید یافت که تاکنون [در این صفحه] در ساب‌ژانر زامبی فیلمی نداشته‌ایم؛ دلیل‌اش این است که اصولاً زامبی‌ها از عهده‌ی ترساندن نگارنده برنمی‌آیند و خیلی جدی‌شان نمی‌گیرم! به‌جز ساخته‌های قلیلی نظیرِ [REC] [محصول ۲۰۰۷] و [REC2] [محصول ۲۰۰۹] [هر دو به کارگردانیِ مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا] و ۲۸ روز بعد (Twenty Eight Days Later) [ساخته‌ی دنی بویل/ ۲۰۰۲] به فیلم درست‌وُحسابی‌ای که رویم تأثیر بگذارد، برنخورده‌ام.

با وجود این‌که سینما را [به‌اصطلاح] درهم دوست دارم و از هر ژانر و ساب‌ژانری فیلم می‌بینم، به‌نظرم یکی از بی‌ربط‌ترین انواع سینمایی، کمدی-ترسناک است! جور درنمی‌آید که هم ترسید و هم خندید! ساخت چنین معجونی از نوع متعادل‌اش [مشابه اتفاقی که مثلاً در کمدی-درام‌های تراز اول می‌افتد] شدنی نیست و اغلب کفه‌ی ترازو به سمت مسخرگی و لوده‌بازی سنگینی می‌کند. با توجه به آن‌چه در پاراگراف پیشین نوشتم، احتمالاً بو برده‌اید که می‌خواهم بحث را به کجا برسانم! به‌شخصه تنها موقعی می‌توانم از یک کمدی-ترسناک لذت ببرم که پیکان شوخی‌های فیلم، زامبی‌ها را نشانه بگیرد و سوژه‌های خنده همین مردگان متحرکِ زبان‌نفهم باشند! چرا که فیلم‌ترسناک‌های زیرشاخه‌ی زامبی را کمدی‌های بالقوه‌ای می‌دانم که درصورت کم‌فروشی و نابلدیِ کارگردان و بقیه‌ی عوامل دست‌اندرکار، به‌راحتی قابلیت بالفعل شدن دارند! یعنی صاحب پتانسیل فراوانی جهت استحاله به کمدی‌های ناخواسته هستند!

خوشبختانه روبن فلچر و همکاران‌اش در زامبی‌لند [۲] بلاتکلیف نبوده‌اند؛ فیلم نه یک کمدی ناخواسته است و نه اجرایی خام‌دستانه دارد. زامبی‌لند سعی می‌کند روی مرز باریک کمدی و وحشت راه برود؛ تلاشی که [اگر بخواهیم ذوق‌زدگی به خرج ندهیم] همیشه هم مثمرثمر واقع نشده [و گاهی سیطره‌ی وجهه‌ی کمیک، بیش‌تر می‌شود] اما کلیتِ کار، قابلِ قبول است به‌طوری‌که معتقدم زامبی‌لند در سطور اولیه‌ی لیست نه‌چندان بلندبالای برترین کمدی-ترسناک‌های تاریخ سینما جای می‌گیرد.

«پسری جوان (با بازی جسی آیزنبرگ) که به‌واسطه‌ی رعایت یک‌سری قوانین من‌درآوردی ولی کارآمد توانسته از گزند زامبی‌ها در امان بماند، تصمیم می‌گیرد برای باخبر شدن از احوال خانواده‌اش راهیِ کلمبوسِ اوهایو شود. او در بین راه به مرد جاافتاده‌ی به‌ظاهر خشن و عجیب‌وُغریبی (با بازی وودی هارلسون) برمی‌خورد که عازم تالاهاسیِ فلوریداست و از آنجا که کلمبوس و تالاهاسی هر دو در شرق ایالات متحده هستند، همسفر می‌شوند. اما آن‌ها آخرین بازمانده‌های آمریکا نیستند، چیزی نمی‌گذرد که سروُکله‌ی ویچیتا (با بازی اما استون) و خواهر کوچک‌ترش (با بازی ابیگیل برسلین) هم پیدا می‌شود؛ دو دختر زبروُزرنگ که بلدند چطور گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند!...»

زامبی‌لند هم‌چون فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخور [و اساساً هر فیلم به‌دردبخور دیگری!] افتتاحیه‌ی درگیرکننده و جذابی دارد. ما از طریق دیدن تصاویری از یک ایالات متحده‌ی بلبشو و زامبی‌زده [۳] و شنیدن متنی بامزه که با لحن بامزه‌تری توسط جسی آیزنبرگ [به‌عنوان کاراکتر اصلی فیلم و راوی داستان] ادا می‌شود، وارد جهان آخرالزمانیِ زامبی‌لند می‌شویم! چیزی که در حال شنیدن‌اش هستیم، درواقع دستورالعمل‌های ضروری آقای کلمبوس برای زنده ماندن در این آشفته‌بازارِ بی‌دروُپیکر است! بعد از این شروع کنجکاوی‌برانگیز، می‌رسیم به تیتراژی فکرشده و تماشایی متشکل از ۱۵ پلان اسلوموشن از زامبی‌ها یا بخت‌برگشته‌هایی که به‌نحوی خنده‌دار به چنگ زامبی‌ها گرفتار شده‌اند! علی‌رغم خون غلیظ و چندش‌آوری که از دهان زامبی‌ها بیرون می‌جهد، مقدمه‌ی پیش‌گفته و تیتراژ حاضر باعث می‌شوند تا حسابی اشتها و انگیزه‌مان برای دیدن فیلم بالا برود!

زامبی‌لند به‌علاوه به تبعیت از فیلم‌ترسناک‌ها، غافلگیری‌های مخصوص به خودش را نیز دارد که اصلی‌ترین‌شان‌‌ همان فصل رودررو شدن با بیل موری (با بازی بیل موری!) در خانه‌ی درندشت‌اش است! این حضور تقریباً ۵ دقیقه‌ایِ آقای موری، بی‌اغراق یکی از درخشان‌ترین کمیوهای [۴] سینماست که هم سروُته دارد و هم به‌هیچ‌وجه به‌نظر نمی‌رسد که بی‌خودی به فیلم چسبانده شده باشد. زامبی‌لند هم‌چنین یک فیلم جاده‌ای است که ایده‌ی امتحان‌پس‌داده و با این حال [هنوز] معرکه‌ی همراه شدن چند آدم نامربوط و به تفاهم رسیدنِ نهایی‌شان را به‌کار می‌گیرد که آمریکایی‌ها خبره‌ی سینمایی کردن‌اش هستند.

علاوه بر سروُشکلِ خوب فیلم و رعایت استانداردهای ژانرها و ساب‌ژانرهایی که زامبی‌لند را می‌توان به‌شان منتسب کرد، بازی‌های درجه‌ی یک بازیگران هم امتیازی است غیرقابلِ اغماض؛ بی‌خود نبوده که درصد بالایی از نامزدی‌های زامبی‌لند در فصل جوایز [۵] را بازیگران‌اش کسب کردند. می‌توانیم با صرف زمانی کم‌تر از یک ساعت و نیم، با زامبی‌لند هیجان‌زده و سرگرم شویم و بخندیم! دیگر حُسنِ زامبی‌لند، مبتذل نبودن‌اش است؛ آن درجه‌ی R که به فیلم تعلق گرفته فقط به‌خاطر خشونت ذاتی زامبی‌هاست که به هر حال چون عقل درست‌وُدرمانی ندارند، نمی‌شود توقع بیش‌تری ازشان داشت!

اگر شما هم مثل من زامبی‌ها را موجودات احمقی به‌حساب می‌آورید که مستحق دست انداختن‌اند، از بازی و نحوه‌ی دیالوگ گفتنِ وودی هارلسون لذت می‌برید و البته از خون و گوشتی که از لب‌وُلوچه‌ی زامبی‌ها آویزان است چندان حال‌تان به‌هم نمی‌خورد، تماشای زامبی‌لند را بی‌معطلی در سرلوحه‌ی امور زندگی‌تان قرار بدهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که درباره‌شان نوشته‌ام، به این‌جا مراجعه کنید.

[۲]: گرچه عنوان فیلم را "سرزمین زامبی‌ها" ترجمه‌ کرده‌اند اما فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود؛ مثل دیزنی‌لند، واترلند و...

[۳]: کلمبوس [راوی فیلم]، آمریکای تسخیرشده به‌وسیله‌ی زامبی‌ها را "زامبی‌لند" می‌نامد!

[۴]: کمیو (cameo)، تک‌جلوه یا حضور افتخاری؛ به حضور کوتاه یا استفاده از صدای چهره‌های هنرهای نمایشی و یا به‌کارگیری یک نفر در نقش خودش گفته می‌شود. این نقش‌ها اغلب کوتاه هستند و اکثراً بدون کلام‌اند و در بیش‌تر موارد این حضور دلیل مشخصی دارد [برای نمونه، بازیگری از یک فیلم قدیمی در همان نقش و در نسخه‌ی بازسازی‌شده بازی کند] یا چهره‌ی مشهوری در نقش فرد ناشناسی نمایش داده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تک‌جلوه).

[۵]: براساس اطلاعات موجود در صفحه‌ی مختصِ فیلم در سایت IMDb، زامبی‌لند ۳۵ نامزدی را تجربه کرده که برای یک کمدی-ترسناک رکورد خوبی است (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۴ آگوست ۲۰۱۵).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

واپسین حضور آقای نابغه؛ نقد و بررسی فیلم «یک سلطان در نیویورک» ساخته‌ی چارلی چاپلین

A King in New York

كارگردان: چارلی چاپلین

فيلمنامه: چارلی چاپلین

بازيگران: چارلی چاپلین، اولیور جانستون، داون آدامز و...

محصول: انگلستان، ۱۹۵۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: کمدی، درام

درجه‌بندی: G

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۵: یک سلطان در نیویورک (A King in New York)

 

در تاریخ پرفرازوُنشیبِ ۱۲۰ ساله‌ی هنر هفتم، سینماگران قابلِ احترام کم نداشته‌ایم اما اگر بنا باشد مطابق با نظرگاه شخصی‌‌ام، فقط پنج فیلمساز برترِ همه‌ی دوران‌ها را نام ببرم [به‌ترتیب زمان ورودشان به سینما] من برای عالیجنابان چارلی چاپلین، جان فورد، آلفرد هیچکاک، بیلی وایلدر و اینگمار برگمان کلاه از سر برمی‌دارم. برای طعم سینمای شماره‌ی ۱۱۵ اثری از ساخته‌های اعجوبه‌ی بی‌تکرار سینما، آقای چاپلین در نظر گرفته‌ام: یک سلطان در نیویورک.

«پادشاه کشور استروویا، اعلی‌حضرت شادوف (با بازی چارلی چاپلین) از انقلابی علیه دم‌وُدستگاه حکومت‌اش جان سالم به‌در می‌برد و به آمریکا پناهنده می‌شود. شادوف به‌واسطه‌ی شیطنت یک زن جوان تبلیغات‌چی به‌نام اَن کِی (با بازی داون آدامز) در تله‌ی شبکه‌ای تلویزیونی می‌افتد، ناخواسته بینندگان را سرگرم می‌کند و مورد سوءاستفاده‌ی تبلیغاتی قرار می‌گیرد. شادوف علی‌رغم گوشه‌گیری ذاتی و پرهیزش از شلوغی و سروُصدا، با سیل پیشنهادات برای بازی در آگهی‌های بازرگانی روبه‌رو می‌شود درحالی‌که نخست‌وزیر شیاد او، دکتر وودل (با بازی جری دزموند) تمام پول‌هایی که از استروویا خارج کرده را بالا کشیده است و اعلی‌حضرت و سفیر وفادارش، جائومه (با بازی اولیور جانستون) حالا آه در بساط ندارند...»

علی‌رغم ارجاعات غیرقابلِ انکار سیاسی به دوره‌ای خاص از تاریخ ایالات متحده [۱]، یک سلطان در نیویورک [۲] پس از سپری شدن نزدیک به ۶۰ سال از تاریخ نخستین اکران‌اش در بریتانیا [۳] هنوز فیلمی است سرپا که معتقدم از قید زمان رسته و رنگ کهنگی به خود نگرفته است. پاره‌ای از موقعیت‌ها، دغدغه‌ها و مسائل مطروحه در فیلم به‌قدری امروزی به‌نظر می‌رسند که حتی می‌توان یک سلطان در نیویورک را اثری پیشگویانه قلمداد کرد! برای نمونه، پاراگراف بعدی را که برگردان مصاحبه‌ی شادوف با خبرنگاران [در فرودگاه] است، بخوانید.

«-خبرنگار آمریکایی: اعلی‌حضرت! نظر شما درباره‌ی مجادلاتی که درمورد انرژی اتمی وجود داره، چیه؟» شادوف به وجد می‌آید و این‌طور پاسخ می‌دهد: «خانم‌ها و آقایان! دلیل این‌که من تاج‌وُتخت رو از دست دادم، همین بود! من انرژی اتمی رو برای استفاده‌های صلح‌آمیز داخلی می‌خواستم درحالی‌که وزرای من به فکر ساختن بمب اتم بودن! من طرح‌های اتمی‌ای دارم که زندگی مدرن رو متحول می‌کنن و برای ما آرمان‌شهری به ارمغان میارن که حتی به خواب هم ندیدیم...» (نقل به مضمون)

یک سلطان در نیویورک واپسین فیلم چاپلین در مقام بازیگر [۴] و هم‌چنین فیلم ماقبل آخر او به‌عنوان کارگردان، فیلمنامه‌نویس، آهنگساز و تهیه‌کننده‌ی سینماست. آقای چاپلین بعد از این‌که [در سال ۱۹۱۸ میلادی] برای "فرست نشنال پیکچرز" (First National Pictures) شروع به فیلمسازی کرد؛ در اکثر قریب به‌اتفاقِ ساخته‌هایش به‌غیر از بازیگری در نقش اصلی، هر ۴ سمت فوق‌الذکر را نیز بر عهده داشت.

رابرت پریش که از نزدیک چارلی چاپلین را می‌شناخته و در فیلم روشنایی‌های شهر (City Lights) [محصول ۱۹۳۱] نیز نقش یکی از دو پسرک روزنامه‌فروش را بازی کرده است [در توضیح علت چندشغله بودن چاپلین در فیلم‌هایش] در اتوبیوگرافی‌ خواندنیِ "بچه‌ی هالیوود" (Growing Up In Hollywood) چنین می‌نویسد: «چارلی واقعاً دوست داشت که همه‌ی کارها را خودش انجام بدهد. خیال نمی‌کنم که هیچ‌وقت از ته دل پذیرفته باشد که نمی‌تواند در آن واحد هم جلوی دوربین و هم پشت آن باشد. انگار حتی دل‌اش نمی‌آمد فیلم را برای ظهور و چاپ به لابراتوار بسپارد. فیلمسازی یک کار دسته‌جمعی است و هیچ‌کس قادر نیست تمام کارهای یک فیلم را به‌تنهایی انجام دهد، ولی چاپلین بیش از هر فیلمساز دیگری به انجام این مقصود نزدیک شد.» [۵]

یک سلطان در نیویورک از آثار کم‌تر شناخته‌شده‌ی چاپلین است که گمانه‌زنی درباره‌ی دامنه‌ی تأثیرگذاری‌اش بر ساخته‌های پس از آن، می‌تواند کار سرگرم‌کننده و جذابی باشد. مثلاً این‌که در مهمانی شام خانم کرامول (با بازی جوآن اینگرام) همه‌ی حاضرین به‌جز خود اعلی‌حضرت شادوف خبر دارند که از تمامی گفته‌ها و رفتارهای پادشاه مخلوع فیلمبرداری می‌شود و او درواقع فریب خورده و روی آنتن پخش زنده‌ی تلویزیون است، فیلم مشهور نمایش ترومن (The Truman Show) [ساخته‌ی پیتر ویر/ ۱۹۹۸] را به‌خاطرتان نمی‌آورد؟

دوربین در یک سلطان در نیویورک و باقی فیلم‌های آقای چاپلین حرکت نمی‌کند مگر به‌ضرورت اما سینمای چارلی چاپلین، ابداً سینمای رخوت و سکون نیست. یک سلطان در نیویورک بیش از هر المان دیگر، از موهبت حضور انرژیک خود چاپلین حیات می‌گیرد؛ چارلی با حضوری این‌چنین قدرتمند جلوی دوربین، هم ریتم را حفظ می‌کند و هم کنترل صحنه را در مشت‌اش نگه می‌دارد. چاپلینِ کبیر به‌دلیل بهره‌مندی از دانش عمیق موسیقایی و آهنگساز بودن‌اش [شاید] فراتر از هر فیلمسازی در سینمای کلاسیک، ریتم را می‌شناخت.

در نبوغ عالیجناب چاپلین و ماندگاری یک سلطان در نیویورک که هیچ تردیدی وجود ندارد با این حال چنانچه بخواهم جانب انصاف را نگه دارم، فیلم از وقتی وارد فاز انتقام‌گیری چاپلین از عصر ننگین فعالیت‌های ضدکمونیستی سناتور جوزف مک‌کارتی [۶] می‌شود، کمی افت می‌کند که عمده‌ترین دلیل‌اش را بازی نچسب مایکل چاپلینِ ۱۱ ساله (در نقش روپرت مکابی، پسر نابغه‌ی پدر و مادری کمونیست) می‌دانم. حقیقت این است که هیچ‌یک از فرزندان چاپلینِ بزرگ [به‌جز تا اندازه‌ای: جرالدین] بهره‌ی قابلِ توجهی از استعداد مثال‌زدنی پدر هنرمندشان در بازیگری نبردند و مایکل هم از این قاعده مستثنی نیست!

اما درخشان‌ترین و در عین حال خنده‌دارترین فصل یک سلطان در نیویورک به‌نظرم همان ۵ دقیقه‌ای است که شادوف قصد دارد [برای ادای توضیحات و اثبات کمونیست نبودن‌اش] خود را در اسرع وقت به کنگره برساند و در این اثنا، انگشت اشاره‌‌اش [به‌علت بازیگوشیِ ملوکانه!] در دهانه‌ی شلنگ آتش‌نشانیِ تعبیه‌شده در آسانسور گیر می‌کند! این سکانس علاوه بر این‌که به‌نوعی ناجی فیلم طی دقایق پایانی‌اش می‌شود، سکانسی کم‌نظیر از تمام سالیان سینمای کمدی است؛ نمی‌نویسم بی‌نظیر چرا که نظایرش را در سایر یادگار‌های به‌جای‌مانده از آقای چاپلین می‌توان پیدا کرد.

به‌عنوان مثال، مرور کنید فصلی معرکه از ساخته‌ی قبلی فیلمساز، لایم‌لایت (Limelight) [محصول ۱۹۵۲] [۷] را که چاپلین (در نقش کالوِرو، دلقک پیر) با همراهی دیگر کمدین استثنایی تاریخ سینماتوگرافی، باستر کیتون، آن هم‌نوازی پرشور و دیوانه‌وارِ ویلن و پیانو را روی سن تئاتر اجرا می‌کنند. این قبیل سکانس‌ها را می‌شود به‌طور مجزا از فیلم، بارها و بارها تماشا کرد؛ ازشان لذت برد و حسابی قهقهه زد!

در نقطه‌ی مقابل عمده‌ی کمدی‌های معاصر که تا دل‌تان بخواهد پُر شده‌اند از همه‌رقم پرده‌دری و بی‌عفتی و دشنام‌های آن‌چنانی، یک سلطان در نیویورک [تحت عنوان نماینده‌ای شایسته از بیش‌تر از نیم قرن سینمای چارلی چاپلین] فیلمی شریف و به‌شدت اخلاقی است و بری از ابتذال و آلودگی. شاه شادوفِ بخت‌برگشته در بدو ورود به نیویورک، ذوق‌زده است و خوشحالی‌اش را با گفتن چنین عباراتی ابراز می‌کند: «این آمریکای بی‌نظیر و شگفت‌انگیز!» (نقل به مضمون) ولی خیلی طول نمی‌کشد تا اعلی‌حضرت [که برخلاف قاطبه‌ی هم‌صنفان‌اش(!) مردی واقع‌بین است] پی ببرد ایالات متحده با آن مدینه‌ی فاضله‌ای که فکر می‌کرده است، فرق دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

[۱]: دوره‌ی مک‌کارتیسم (McCarthyism) که موجب شد موجی از عوام‌فریبی، سانسور، فهرست‌های سیاه، گزینش شغلی، مخالفت با روشن‌فکران، افشاگری‌ها و دادگاه‌های نمایشی و تفتیش عقاید، فضای اجتماعی دهه‌ی ۱۹۵۰ آمریکا را دربرگیرد. بسیاری از افراد به‌ویژه روشن‌فکران، به اتهام کمونیست بودن شغل خود را از دست دادند و به طرق مختلف آزار و اذیت شدند. نکته‌ی جالب توجه، شباهت زیاد این مبارزه‌ی ضدکمونیستی با روش‌های مرسوم در کشورهای کمونیستی بود! مک‌کارتیسم هم‌چنین دوران سیاهی را برای هالیوود رقم زد و کارگردانان زیادی را به بهانه‌ی کمونیست بودن تحت تعقیب قرار داد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ مک‌کارتیسم).

[۲]: فیلم در ایران به‌نام "سلطانی در نیویورک" نیز معروف است.

[۳]: ۱۲ سپتامبر ۱۹۵۷.

[۴]: چاپلین در آخرین فیلم‌اش کنتسی از هنگ‌کنگ (A Contess of Hong kong) [محصول ۱۹۶۷] نقشی کوتاه دارد.

[۵]: از کتاب "بچه‌ی هالیوود"، نوشته‌ی رابرت پریش، برگردان پرویز دوایی، انتشارات روزنه‌کار، چاپ یکم، ۱۳۷۷، صفحه‌ی‌ ۲۷.

[۶]: جوزف ریموند "جو" مک‌کارتی، سیاست‌مدار و سناتور آمریکایی [از ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۷] و از چهره‌های شاخص جنگ سرد بود که اتهام کمونیست بودن را به بسیاری از افراد دولت آمریکا در آن هنگام زد. نقش مهم او در وحشت‌افکنی از کمونیسم و کمونیست‌ها بین جامعه‌ی آمریکا باعث شد تا این نوع اقدامات به مک‌کارتیسم شهرت پیدا کنند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جوزف مک‌کارتی).

[۷]: لایم‌لایت را در ایران به‌اسم "روشنی‌های صحنه" می‌شناسند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

خانم شوخ‌وُشنگ، آقای خل‌مشنگ! نقد و بررسی فیلم «تازه چه خبر، دکتر جون؟» ساخته‌ی پیتر باگدانوویچ

What's Up, Doc

كارگردان: پیتر باگدانوویچ

فيلمنامه: باک هنری، دیوید نیومن و رابرت بنتن [براساس داستانی از پیتر باگدانوویچ]

بازيگران: باربارا استرایسند، رایان اونیل، مادلین کان و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: کمدی، رُمانس

بودجه: ۴ میلیون دلار

فروش: ۶۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱۲: تازه چه خبر، دکتر جون؟ (What's Up, Doc)

 

از ثانیه‌های نخستین که ترانه‌ی نشاط‌آور "You're the Top" را با صدای گوش‌نواز باربارا استرایسندِ جوان روی تیتراژ تازه چه خبر، دکتر جون؟ [۱] می‌شنویم، به‌خوبی شیرفهم می‌شویم که سروُکارمان با چه‌جور فیلمی افتاده است! این ترانه‌ی مشهورِ ساخته‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ کول پورتر، هم از عشق حرف می‌زند و هم از میکی‌ماوس! تازه چه خبر، دکتر جون؟ نیز صاحب منطقی کارتونی است به‌اضافه‌ی یک عاشقانه‌ی غیرمتعارف و در عین حال، آشکارا ادای دین می‌کند به کمدی-اسکروبال‌های بی‌نظیر سینمای کلاسیک از همان دهه‌های ۳۰ و ۴۰.

کل ماجراهای تازه چه خبر، دکتر جون؟ حول‌وُحوش چهار کیفِ یک‌شکل و هم‌اندازه رخ می‌دهد که مدام بین آدم‌های مختلفِ فیلم دست‌به‌دست می‌چرخند. طولی نمی‌کشد که پی می‌بریم کیف‌ها در تازه چه خبر، دکتر جون؟ نقش "مک‌گافین" [۲] را بر عهده دارند و محملی هستند برای پیش‌برد حوادث خنده‌آور، خل‌خل‌بازی‌ها و آشوبی مهارناپذیر که به‌تدریج به نقطه‌ی جوش می‌رسد! گرچه ارادت پیتر باگدانوویچ در تازه چه خبر، دکتر جون؟ به کمدی‌های اسکروبال [بخوانید: کمدی‌های هاوارد هاکسی] بر کسی پوشیده نیست ولی درحقیقت تازه چه خبر، دکتر جون؟ تلفیقی از انواع و اقسام ساب‌ژانرهای سینمای کمدی است.

خانم استرایسند ۴ سال پس از اسکاری که به‌خاطر موزیکال دختر مسخره (Funny Girl) [ساخته‌ی ویلیام وایلر/ ۱۹۶۸] [۳] گرفت، در تازه چه خبر، دکتر جون؟ نقش دختر جوانِ زبروُزرنگی را که از انجام کارهای شیطنت‌آمیز هیچ ابایی ندارد، پرانرژی و دلپذیر بازی می‌کند. جودی ماکسول وقتی وارد ماجرای فیلم می‌شود که دربه‌در به‌دنبال به چنگ آوردنِ یک پرس غذای مفت‌وُمجانی است! او هرکجا پا می‌گذارد، امکان ندارد افتضاحی بالا نیاورد! اما بزرگ‌ترین افتضاح‌ها موکول می‌شوند به بعد از آشنایی غیرآدمیزادانه‌ی جودی با هاوارد بانیسترِ بیچاره!

رایان اونیل هم بلافاصله پس از موفقیت همه‌جانبه و رؤیاییِ داستان عشق (Love Story) [ساخته‌ی آرتور هیلر/ ۱۹۷۰] [۴] در قالب دکتر هاوارد بانیستر، حضوری متفاوت را تجربه می‌کرد؛ هاوارد یک موسیقی‌شناس گیج و بی‌دست‌وُپاست که به‌اتفاق نامزد نچسب و دیکتاتورمآب‌اش، یونیس برنز (با بازی مادلین کان) به امید کسب بورس بنیاد لارابی به سان‌فرانسیسکو آمده. به مکالمه‌ی یونیس و هاوارد [در تاکسی‌ای که آن‌ها را به هتل محل اقامت‌شان در سان‌فرانسیسکو می‌برد] توجه کنید تا دستگیرتان شود هاوارد تا چه اندازه تعطیل است! «-یونیس: این‌جا شهر خیلی قشنگی‌یه، مگه نه آقا؟ دوست دارم ماه عسل‌مونو بیایم این‌جا. شنیدی چی گفتم هاوارد؟ گفتم دوست دارم برای ماه عسل‌مون بیایم این‌جا.» «-هاوارد: چی؟ من فکر می‌کردم دوست داری ماه عسل بریم سان‌فرانسیسکو!» «-یونیس: خب این‌جا سان‌فرانسیسکوئه هاوارد!» «-هاوارد: آها! حق با توئه!» (نقل به مضمون)

تازه چه خبر، دکتر جون؟ نیز درست مانند کت بالو (Cat Ballou) [ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین/ ۱۹۶۵] [۵] به سبک‌وُسیاق‌ تولیدات سال‌های گذشته‌ی کمپانی والت دیزنی، با ورق خوردن کتابی قطور در حالی شروع می‌شود که اسامی عوامل فیلم در هریک از صفحات این کتاب با فونتی فانتزی و جذاب به چاپ رسیده‌اند. هم‌چنین، عبارت آشنای "Once Upon a Time" آغازکننده‌ی داستان تازه چه خبر، دکتر جون؟ است: «یکی بود، یکی نبود. کیفی بود که در عرض یک شب...» این نشانه‌ها درواقع تأکیدی بر همان منطق کارتونیِ حاکم بر فیلم به‌حساب می‌آیند که در اولین پاراگراف نوشتار اشاره کردم. متقاعد نشدید؟! پس از یک ارجاع معرکه به دیالوگی معروف از داستان عشق [۶]، تازه چه خبر، دکتر جون؟ با رقص دونفره‌ی باگزبانی و آن شکارچی ابله به پایان می‌رسد و لابد می‌دانید که مشهورترین تکیه‌کلام باگزبانی، همین عنوان فیلم [Eh, what's up doc] است که برگردان عامیانه‌ترش می‌شود: «اوه، چه خبرا دُکی؟!»

تازه چه خبر، دکتر جون؟ دوبله‌ی خیلی خوبی هم دارد به‌علاوه‌ی ترجمه‌ای بسیار بهتر که باعث شده است بازی با کلمات و شوخی‌های گفتاریِ متن اصلی [حتی‌الامکان] از دست نروند و تماشاگر فارسی‌زبان از بُعد کلامی نیز از بامزگی‌های فیلم لذت ببرد. مثلاً توجه کنید به فردای شب آتش‌سوزی، زمانی که مدیر داخلی هتل برای بیرون انداختن هاوارد می‌آید و خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «من کالتنبرن هستم، مدیر داخلیِ اون‌چه که از هتل مونده!» در دوبله‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنم، زنده‌یاد ژاله کاظمی و سعید مظفری [به‌جای جودیِ شوخ‌وُشنگ و هاواردِ خل‌مشنگ!] عالی نقش گفته‌اند و در نقش‌های فرعی هم کار حسین عرفانی در دوبله‌ی سایمن [رقیب هاوارد برای اخذ بورس مطالعاتی که یک اواخواهر است!] حرف ندارد.

باگدانوویچ سینما را می‌شناسد و سینمای کلاسیک و کمدی‌هایش را بیش‌تر و بیش‌تر. همین اشراف بر مختصات ژانر، موجبات استفاده‌ی حداکثری از امکانات صحنه را در مسیر خلق موقعیت‌های کمیکِ تازه چه خبر، دکتر جون؟ فراهم آورده است؛ به‌عبارت دیگر، فیلمساز از قابلیت‌های بالقوه‌ی هرآن‌چه که در کادر می‌بینیم به‌ نفع بهتر شدن فیلم‌اش بهره‌برداری کرده. به‌عنوان نمونه، پیتر باگدانوویچ در تازه چه خبر، دکتر جون؟ سربالایی و سرپایینیِ خیابان‌های محل فیلمبرداری را به خدمت گرفته است تا بازی موش و گربه‌واری که آدم‌های فیلم گرفتارش شده‌اند را هرچه بیش‌تر به آشوب بکشاند!

البته بی‌مناسبت نیست که به‌ نکته‌ای اشاره کنم؛ نبایستی از نظر دور داشت که آقای باگدانوویچ وقتی تازه چه خبر، دکتر جون؟ را می‌ساخت، در حال سپری کردن درخشان‌ترین دوره‌ی کارنامه‌ی فیلمسازی‌اش [دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی و مشخصاً: نیمه‌ی نخست این دهه] بود و از هر لحاظ، در اوج... شاید اگر باگدانوویچ این فیلم را هم مثل ماه کاغذی (Paper Moon) [محصول ۱۹۷۳] سیاه‌وُسفید ‌ساخته بود و لباس‌ها و آکسسوار را مطابق با ۳-۴ دهه قبل‌تر انتخاب می‌کرد، هیچ‌کس در انتساب‌اش به سالیان طلایی سینمای کلاسیک تردیدی به خودش راه نمی‌داد!

تازه چه خبر، دکتر جون؟ بعد از گذشت ۴۳ سال [۷] یک کمدیِ هنوز شاداب و سرحال است که هرچند مشکل بتوان شاهکار به‌حساب‌اش آورد ولی تا آن حد سرگرم‌کننده، بامزه و خنده‌دار باقی مانده است که گه‌گاه وادارمان می‌کند قهقهه بزنیم! به‌یاد بیاورید آن تعقیب‌وُگریز دیوانه‌وار اتومبیل‌ها در سرازیری‌ها و سربالایی‌های خیابان‌ها را در اوج فیلم که اجرایی کم‌نظیر و هم‌چنان [در قیاس با امکانات حالا] فوق‌العاده دارد. تماشای تازه چه خبر، دکتر جون؟ به‌مثابه‌ی معامله‌ای پرسود است! حدود یک ساعت و نیم وقت خرج می‌کنید و به‌جایش، حس‌وُحالی مطبوع عایدتان می‌شود.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴

[۱]: فیلم در سال‌های پیش از انقلاب، تحت این عنوان در ایران اکران شد.

[۲]: MacGuffin، مفهومی در سینماست که توسط آلفرد هیچکاک متداول شده‌. مک‌گافین به سرنخ یا ابزاری گفته می‌شود که بدون اهمیت ذاتی، به پیشرفت داستان کمک می‌کند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ مک‌گافین).

[۳]: فیلم در سال‌های پیش از انقلاب، تحت این عنوان در ایران اکران شد.

[۴]: آقای اونیل در این میان، ولگردان خشن (Wild Rovers) [محصول/ ۱۹۷۱] را هم با بلیك ادواردز کار کرد که توسط متروگلدوین‌مایر قلع‌وُقمع شد.

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد کت بالو، رجوع کنید به «کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی!»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: «عشق یعنی هرگز نگی متاسفم!»

[۷]: تازه چه خبر، دکتر جون؟ محصول ۱۹۷۲ است و تاریخ انتشار این نقد: ۲۳ ژوئیه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی! نقد و بررسی فیلم «کت بالو» ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین

Cat Ballou

كارگردان: الیوت سیلوراستاین

فيلمنامه: والتر نیومن و فرانک پی‌یرسن [براساس رمان روی چنسلر]

بازيگران: جین فاندا، لی ماروین، مایکل کالان و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: کمدی، وسترن

فروش: بیش از ۲۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۶۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۸: کت بالو (Cat Ballou)

 

یکی بود، یکی نبود. سال‌ها پیش، خیلی قبل‌تر از این‌که کار هالیوود در وسترن‌سازی [از نوع کمدی‌اش] به عرضه‌ی فیلم‌های مشمئزکننده و مبتذلی از فماش یک میلیون راه برای مُردن در غرب (A Million Ways to Die in the West) [ساخته‌ی ست مک‌فارلن/ ۲۰۱۴] بکشد؛ دقیقاً ۵۰ سال پیش که سینمای وسترن اجر و قربی داشت، فیلم درجه‌ی یکی ساخته شد به‌نام کت بالو که ۵۰۰ سال دیگر هم بگذرد، کهنه نخواهد شد، قابلِ دیدن است و می‌تواند حال مخاطبان‌اش را حسابی جا بیاورد.

کت بالو حس‌وُحالی کارتونی دارد که کاملاً آگاهانه به فیلم تزریق شده و به‌هیچ‌وجه الابختکی نبوده است؛ در این خصوص، بایستی توجه شما را جلب کنم به همان بای بسم‌الله، یعنی تیتراژ آغازین [که زنِ فانوس‌به‌دستِ آرم آشنای کمپانی کلمبیا پیکچرز ناگهان به یک زن ششلول‌بند تبدیل می‌شود!] و هم‌چنین نحوه‌ی به نمایش درآمدن نام بازیگران و سازندگان فیلم. هنگام دیدن کت بالو این احساس به‌تان دست می‌دهد که در حال تماشای یکی از انیمیشن‌های کلاسیک والت دیزنی هستید! پینوکیو (Pinocchio) [ساخته‌ی مشترک بن شارپستین، همیلتون لوسک و دیگران/ ۱۹۴۰] یا رابین هود (Robin Hood) [ساخته‌ی ولفگانگ ریدرمن/ ۱۹۷۳] مثلاً.

اما برسیم به خلاصه‌ی داستان فیلم: «دختر جوانی به‌نام کاترین بالو (با بازی جین فاندا) به اعدام محکوم شده است. دقایقی قبل از این‌که کت را پای چوبه‌ی دار ببرند، او به‌یاد می‌آورد چندی پیش را که به زادگاه‌اش، وایومینگ بازگشت و متوجه شد جان پدرش، فرانکی بالو (با بازی جان مارلی) در خطر تهدید جدّی از سوی آدمکشی اجیرشده و بی‌رحم به‌اسم تیم استراون (با بازی لی ماروین) قرار گرفته است. کت برای محافظت از پدر، تصمیم می‌گیرد داروُدسته‌ای غیرعادی تشکیل دهد که گلِ سرسبدشان، کید شلینِ دائم‌الخمر (با بازی لی ماروین) است...»

کت بالو تولید شد تا هجویه‌ای باشد برای سینمای وسترن آن‌هم در زمانی که هنوز اکثر خاطره‌سازانِ این ژانر محبوب [اعم از بازیگر و کارگردان] در قید حیات بودند. اگر وسترن‌بینِ حرفه‌ای باشید، حین تماشای کت بالو کم نخواهند بود لحظاتی که [چه از نقطه‌نظر سیر وقوع حوادثِ فیلم و چه به‌لحاظ چگونگیِ اتفاق افتادن‌شان] حال‌وُهوای شماری از مطرح‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما را برایتان زنده کنند. کت بالو حتی با وسترن‌های سینمای صامت هم شوخی می‌کند!

جالب است کت بالو که خودش چنان ارجاعاتی به برترین‌های ژانر وسترن می‌دهد، حالا مبدل به یک منبع ارجاع کلاسیک شده! به‌عنوان مثال، نگاه کنید به انیمیشن اسکاریِ رنگو (Rango) [ساخته‌ی گور وربینسکی/ ۲۰۱۱] که گروه جغدهای نوازنده‌ی راوی‌اش یادآور نت کینگ کول و همکار ماندولین‌نوازش در کت بالو هستند و همین‌طور منقار فلزی شاهین که به‌سرعت تیم استراونِ دماغ‌نقره‌ای را به اذهان علاقه‌مندان سینمای وسترن و طرفداران کت بالو متبادر می‌سازد.

هر زمان صحبت از برجسته‌ترین پارودی‌های ژانر وسترن می‌شود، نامی که در کنار [و اغلب مقدم بر] کت بالو می‌شنویم، زین‌های شعله‌ور (Blazing Saddles) [ساخته‌ی مل بروکس/ ۱۹۷۴] است؛ فیلمی که معتقدم زیادی تحویل گرفته شده و اصلاً شایسته‌ی چنین القابی نیست. از آن‌جا که ابداً قصد ندارم در نوشتاری جداگانه وقت‌ام را حرام این فیلم کنم(!) اجازه‌ بدهید در ادامه، مختصری پیرامون‌اش بنویسم.

زین‌های شعله‌ور هجویه‌ی سینمای وسترن است در دوران افول ژانر مذبور [دهه‌ی ۱۹۷۰] که اگر می‌شد از برخی شوخی‌هایش صرفِ‌نظر کرد، می‌توانستیم آن را مناسب خنداندن مخاطبان خردسال معرفی کنیم! «یک کارگر راه‌آهن سياه‌پوست به‌نام بارت (با بازی کلیون لیتل)، سرکارگر سفيدپوست‌اش را با ضربه‌ی بیل زخمی می‌کند و به اعدام محکوم می‌شود! هدلی لامار (با بازی هاروی کورمن) فردی بانفوذ است که قصد تصاحب زمین‌های راک‌ريج را دارد؛ او برای به آشوب کشاندن شهر، بارت را به‌عنوان کلانتر جدید راک‌ريج انتخاب می‌کند...»

زین‌های شعله‌ور که گاهی مبتذل و تهوع‌آور هم می‌شود، نه بازی‌های درجه‌یکی دارد و نه شوخی‌های بامزه‌ای. شاید زین‌های شعله‌ور در زمان اکران [به گواه سوددهی رؤیایی‌اش] خنده‌دار به‌حساب می‌آمده است؛ اما حالا حتی توان گرفتن لبخندی از تماشاگر امروزی را هم ندارد. تنها قسمت این فیلم که از گزند گذر زمان مصون مانده، ۱۰ دقیقه‌ی پایانی‌اش است؛ یعنی همان زدوُخورد و بلبشویی که به استودیوهای کمپانی برادران وارنر کشیده می‌شود. خلاصه این‌که اگر تلف کردن ۸۰ دقیقه از عمر مبارک برایتان اهمیتی ندارد، زین‌های شعله‌ور را حتماً ببینید!

بازگردیم به فیلم دوست‌داشتنیِ مورد بحث خودمان؛ در کت بالو داستان پرماجرا، جوّ بامزه‌ی مسلط بر سرتاسر اثر، ریتمِ غالباً تند و پلان‌های کوتاه به‌اضافه‌ی تایم [نه کم، نه زیادِ] ۹۶ دقیقه‌ایِ آن دست به دست هم داده‌اند تا کت بالو فیلمی خسته‌کننده نباشد. جین فاندای ۲۸ ساله با ترکیبی از ملاحت و ظرافتی مثال‌زدنی، استحاله‌ی کت از دختر جوان پاستوریزه‌ی ابتدای فیلم [که قرار بود معلم مدرسه باشد] به دختری نترس [که به کاری جز انتقام گرفتن فکر نمی‌کند، دست به اسلحه می‌برد و از دزدیِ قطار و حتی چوبه‌ی دار ابایی ندارد] را به معرض نمایش می‌گذارد.

بخش قابلِ اعتنایی از بار موقعیت‌های کمیک [و جفنگِ] فیلم نیز بر دوش کید شلین، یکی از دو نقشی است که لی ماروین در کت بالو استادانه ایفایش می‌کند. شلین پیش‌ترها هفت‌تیرکشی اسطوره‌ای بوده و برای خودش بروبیایی داشته اما حالا یک الکلیِ تمام‌عیار است که در هپروت سیر می‌کند! نمونه‌ای از موقعیت‌هایی که اشاره کردم، وقتی رقم می‌خورد که کید شلین بی‌توجه به [و درواقع: بی‌خبر از!] محتوای بحثِ جمع و صحبت‌های ردوُبدل شده، متناوباً تکرار می‌کند: «چطوره به افتخارش یه گیلاس بزنیم؟!» (نقل به مضمون) آقای ماروین برای این نقش‌آفرینی از سی‌وُهشتمین مراسم آکادمی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد گرفت.

کت بالو در بهترین لحظات‌اش، معجونی کم‌یاب از تلفیق توأمانِ کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی است! اوجِ چیزی که درباره‌اش حرف می‌زنم به‌نظرم در آن سکانسِ لبالب از شور و نشاطِ رقص دسته‌جمعی شکل می‌گیرد که به یک دعوا و بزن‌بزن خنده‌دار و شیرتوشیر ختم می‌شود. کت بالو وسترنی شاد و فرح‌بخش است که در دوران ناخوش‌احوالی و بی‌حوصلگی می‌توانیم بدون مراجعه به پزشک، روزی یک نوبت برای درمان قطعیِ خودمان تجویزش کنیم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

گوش‌بُری آمریکایی به‌اضافه‌ی‌ عشق و غافلگیری؛ نقد و بررسی فیلم «تمرکز» ساخته‌ی گلن فیکارا و جان رکوآ

Focus

كارگردان: گلن فیکارا و جان رکوآ

فيلمنامه: گلن فیکارا و جان رکوآ

بازیگران: ویل اسمیت، مارگوت رابی، جرالد مک‌رانی و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۵

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: کمدی، جنایی، درام

درجه‌بندی: R

 

تمرکز یک فیلم پاپ‌کورنی فوق‌العاده سرگرم‌کننده و سرِپاست. "فیلم‌های پاپ‌کورنی" را شاید بتوان معادل اصطلاحی گرفت که چندسالی می‌شود در ادبیات سینمایی -و رسانه‌ایِ- خودمان باب شده و تحت عنوان "سینمای بدنه" معروف است. البته چنان‌که از جمله‌ی اول این نوشتار پیداست، تمرکز را درصورتی پاپ‌کورنی یا متعلق به سینمای بدنه می‌دانم که هر دو اصطلاح مذبور -در بهترین حالت- دلالت بر فیلم تجاری خوش‌ساختی داشته باشند که آنی از وظیفه‌ی -به‌نظر من، خطیرِ- سرگرم ساختن مخاطب شانه خالی نمی‌کند. این‌چنین تولیدات سینمایی -و به‌طور کلی: هر فرآورده‌ای که "فیلم" خطاب‌اش می‌کنیم- اگر نتواند توجه تماشاگرش را به‌سوی پرده‌ی نقره‌ای معطوف کند، به چه دردی می‌خورد؟! این دقیقاً همان کاری است که تمرکز خیلی خوب از عهده‌اش برمی‌آید.

تمرکز شروع جالبی دارد که هرچند منحصربه‌فرد نیست -و نظایرش را پیش‌تر در سینما دیده‌ایم؛ مثلاً در سکانسی از در بروژ (In Bruges) [ساخته‌ی مارتین مک‌دونا/ ۲۰۰۸]- اما از ویژگی‌ای بهره می‌برد که فیلم -تا سکانس پایانی خود- اصرار بر حفظ‌اش دارد. افتتاحیه‌ی تمرکز، هم غافلگیرکننده است و هم لبخند به لبِ بیننده می‌آورد؛ خط مشیِ فیلم بر همین دو اصلِ غافلگیر کردن و خنداندن بیننده‌اش استوار است.

نیکی (با بازی ویل اسمیت) در خانواده‌ای بزرگ شده که نسل‌اندرنسل خلافکار بوده‌اند! او که یک جیب‌بر و کلاهبردار حرفه‌ای و سردسته‌ی گروهی دزدِ کاربلد است، به‌طور تصادفی با زن جوانی به‌اسم جس (با بازی مارگوت رابی) آشنا می‌شود که سارقی تازه‌کار ولی مستعد است که به‌شدت تمایل دارد تمام فوت‌وُفن‌های کار را از استادش نیکی یاد بگیرد! پس از یک دوره همکاری پرسود در نیواورلئان، نیکی -که به‌نظر می‌رسد به یک‌سری اصولِ کاری پای‌بند است- جس را با وجود علاقه‌ای که میان‌شان پا گرفته، قال می‌گذارد. سه سال بعد در بوينس‌آيرس، سرنوشت دوباره دیگر نیکی و جس را سر راه هم قرار می‌دهد...

تمرکز اولین فیلم اکران ۲۰۱۵ است که نظرم را جلب می‌کند. پسر همسایه (The Boy Next Door) [ساخته‌ی راب کوهن]، آخرین شوالیه‌ها (Last Knights) [ساخته‌ی کازئواکی کریا]، ژوپیتر صعودی (Jupiter Ascending) [ساخته‌ی اندی و لانا واچوفسکی]، مگی (Maggie) [ساخته‌ی هنری هابسون] و سریع و خشمگین ۷ (Fast & Furious 7) [ساخته‌ی جیمز وان] همگی مأیوس‌کننده بودند و حتی ده-پانزده دقیقه هم نتوانستم تحمل‌شان کنم. بگذارید دقیق‌تر بگویم، تمرکز درحقیقت نخستین محصول ۲۰۱۵ بود که تا لحظه‌ی آخر تماشایش کردم!

تمرکز با فیلم قبلیِ تیم دونفره‌ی سازنده‌اش که یک کمدی کش‌دار و کسالت‌بار به‌نام دیوانه‌وار، احمقانه، عاشقانه (Crazy, Stupid, Love) [محصول ۲۰۱۱] بود، به‌هیچ‌وجه قابلِ مقایسه نیست. تمرکز را در کارنامه‌ی مشترک گلن فیکارا و جان رکوآ، پس از ساخته‌ی ابلهانه‌ی مورد اشاره و فیلم -به‌لحاظ محتوایی- مشمئزکننده‌ی دوستت دارم فیلیپ موریس (I Love You Phillip Morris) [محصول ۲۰۰۹] بایستی یک پیشرفت محسوس و گامی به جلو به‌حساب آورد.

البته فیکارا و رکوآ در کارگردانی تمرکز کار خارق‌العاده‌ای انجام نمی‌دهند؛ لطفاً این اظهارنظر را مترادف با بالکل زیرِ سؤال بردن کارگردان‌های فیلم محسوب نکنید زیرا آن‌ها توانسته‌اند پس از فصل افتتاحیه و معرفی دو کاراکتر محوری، داستان -که اتفاقاً نوشته‌ی خودشان هم هست- را حتی‌الامکان عاری از سکته و بدون لکنت تعریف کنند. از جمله نقاط قوت تمرکز این است که -به‌قول معروف- یک‌کله پیش می‌رود و از نفس نمی‌افتد.

منکر این نمی‌شوم که حدسِ خطوط کلی قصه غیرممکن نیست ولی تمرکز در به تصویر کشیدن جزئیات ماجراهایش، گاه از تماشاگر جلو می‌افتد و قادر است مشت‌اش را بسته نگه دارد. نمونه‌ها کم نیستند؛ از بین‌شان بیش‌تر آن سکانسِ -به‌ظاهر!- دیوانه‌وار شرط‌بندی نیکی حینِ برگزاری مسابقه‌ی فوتبال‌آمریکایی را می‌پسندم که هیجان بالایی نیز دارد. فیکارا و رکوآ در تمرکز، نیکی و جس را جوری به مخاطب می‌شناسانند که هم به دنبال کردن فیلم علاقه نشان می‌دهیم و هم این‌که -به‌واسطه‌ی شغل شریف‌شان، کلاهبرداری و سرقت(!)- هیچ دوست نداریم گیر بیفتند!

خدا را شکر که آقای اسمیت از نجات کره‌ی زمین، به خاک مالیدن پوزه‌ی فضایی‌ها، کمک به نوع بشر و... منصرف شد و به کارهای معقول‌تری مثلِ خالی کردن جیب کله‌گنده‌ها و بُریدن گوش‌شان علاقه پیدا کرد وگرنه احتمال داشت به‌جای تمرکز، تابستان امسال شاهد معجونی حتی بی‌دروُپیکرتر از پس از زمین (After Earth) [ساخته‌ی ام. نایت شیامالان/ ۲۰۱۳] باشیم!

ارکستر بازیگران تمرکز، ساز بدصدایی ندارد؛ به‌شخصه از بازی‌های آن پیرمرد بداخلاق، اوونز (جرالد مک‌رانی) و همین‌طور آن قمارباز چشم‌بادامی، لی‌یوآن (بی. دی. وانگ) لذت بیش‌تری بردم. کنار هم قرار گرفتنِ ویل اسمیت و مارگوت رابی نیز به‌عنوان یک "زوج سینمایی" به‌خوبی جواب داده است. و بالاخره این‌که تمرکز اثبات می‌کند تماشاگران می‌توانند ویل اسمیتِ هیکلی و میانسال را در قالبی رُمانتیک و -به‌قول خودِ فیلم- مِلو(!) بپذیرند و پس‌اش نزنند.

موسیقی متن و ترانه‌هایی که در طول تمرکز شنیده می‌شوند، به حال‌وُهوای کمیک و عاشقانه‌اش کمک می‌رسانند و فقط به صرفِ کمدی بودن فیلم، به انتخاب موزیکی شوخ‌وُشنگ -و اغلب بی‌ربط، هم‌چون عمده‌ی کمدی‌های بی‌مایه‌ای که همه‌ساله تولید می‌شوند- بسنده نشده است. رنگ‌آمیزی تمرکز -به‌ویژه در فصول بوينس‌آيرس- چشم‌نواز و پر از رنگ‌های زنده‌ی گرم و تند است. فیلم، ریتم خوشایندی هم دارد که -بدیهی است- از عوامل اصلی جذابیت‌اش به‌شمار می‌رود.

شاید خالی از لطف نباشد که بدانید صمیمی‌ترین دوست نیکی در تمرکز، ایرانی‌ای به‌نام فرهاد (با بازی آدریان مارتینز) است! مدت‌ها بود که عادت داشتیم ایرانی‌ها را در فیلم‌های آمریکایی فقط در هیبت تروریست‌ها یا مظاهر شرارت ببینیم! فرهادِ تمرکز هرچند حرفه‌ی افتخارآمیزی ندارد و هم‌صنف نیکی -یعنی: یک دزد تمام‌عیار!- محسوب می‌شود ولی فیلم، موضع‌گیریِ اهانت‌آمیزی نسبت به او ندارد و با فرهاد مهربان است! پیدا کنید پرتقال‌فروش را!

درست است که از غافلگیری‌های تعبیه‌شده در سناریو گفتم اما تمرکز فیلم پیچیده‌ای نیست و ابداً وادارتان نمی‌کند که فسفر بسوزانید(!) یا برای فهمیدن‌ چندوُچونِ قضایا، دوباره مرورش کنید. تمرکز هم‌چنین درس‌های گل‌درشت اخلاقی نمی‌دهد و آدم‌هایش را زورکی سربه‌راه نمی‌کند! تمرکز فیلم بی‌ادعایی است و پیشنهاد می‌کنم به‌عنوان محصولی یک‌بارمصرف از آن لذت ببرید زیرا بعید نیست از کشفِ این‌که فیلمنامه کجاهایش لنگ می‌زند، مقادیری توی ذوق‌تان بخورد! اگر میانه‌ی شما با کمدی-رُمانتیک جور باشد، تمرکز همان فیلمی است که در این برهوتِ چهار-پنج ماهه‌ی نخست ۲۰۱۵ پتانسیلِ سرحال آوردن‌تان را دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازسازی آلمان شرقی در اتاق سه‌درچهار! نقد و بررسی فیلم «خداحافظ لنین» ساخته‌ی ولفگانگ بکر

Good bye, Lenin

كارگردان: ولفگانگ بکر

فيلمنامه: ولفگانگ بکر و برند لیختنبرگ

بازيگران: دانیل برول، کا‌ترین ساس، چولپان خاماتووا و...

محصول: آلمان، ۲۰۰۳

زبان: آلمانی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: درام، کمدی، رُمانس

بودجه: ۶ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۷۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای گلدن گلوب بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان، ۲۰۰۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۶: خداحافظ لنین (Good bye, Lenin)

 

بلافاصله بعد از شیفت‌دیلیتِ ملغمه‌ای از تصاویر آلوده‌ی آلمانی [۱] که شدیداً آزرده‌خاطرم ساخت، تماشای یک فیلم سینماییِ حال‌خوب‌کن از‌‌ همان مرزوُبوم حسابی چسبید! خداحافظ لنین داستان به کُما رفتن کریستین کرنر (با بازی کا‌ترین ساس)، صاحب نشان شهروند نمونه و هوادار دوآتشه‌ی حزب سوسیالیست [۲] در جریان یک اغتشاش خیابانی، مربوط به اکتبر سال ۱۹۸۹ در برلین شرقی است. کریستین، ۸ ماه بعد در حالی به هوش می‌آید که دیوار برلین فرو ریخته، مظاهر کاپیتالیسم [۳] مثل قارچ در همه‌جا ریشه دوانده‌اند و آلمانْ طوفانی عظیم از تحولات سیاسی و اجتماعی را پشتِ سر گذاشته است. در این میان، پسر جوان‌اش، الکساندر (با بازی دانیل برول) به‌دلیل وضعیت روحی و جسمیِ شکننده‌ی مادر، مصمم می‌شود -به هر ضرب‌وُزوری که شده- شرایطی فراهم آورد تا کریستین بویی از کُن‌فیکون شدن جمهوری دموکراتیک آلمان نبرد؛ انگار که آب از آب تکان نخورده و دیوار هنوز پابرجاست!...

درست است که خداحافظ لنین هم‌چون زندگی دیگران (The Lives of Others) [ساخته‌ی فلوریان هنکل فون دونرسمارک/ ۲۰۰۶] [۴] به دوران تیره‌وُتار یکه‌تازی سرسپردگان دی‌دی‌آر [۵]، فروپاشی دیوار برلین و دگرگونی‌های متعاقبِ آن می‌پردازد اما فیلمی در راستای نقد حاکمیت‌های سوسیالیستی خواندنِ خداحافظ لنین ساده‌انگارانه که چه عرض کنم، بی‌انصافیِ محض است! خداحافظ لنین قصه‌ی عشق پسری قدر‌شناس به مادرش است، مادری که حالا آسیب‌پذیر شده و نیاز به مراقبت دارد. الکس از پسِ وظیفه‌ی نگهداریِ مادر -طی یک بازه‌ی زمانیِ حدوداً ۴ ماهه- به کامل‌ترین شکل برمی‌آید و با چنگ‌وُدندان، از دنیای زنِ رنجور و آرمان‌های تاریخ‌مصرف‌گذشته و رنگ‌باخته‌اش حفاظت می‌کند. برای درک عمق دلبستگی الکساندر به کریستین، فقط توجه‌تان را جلب می‌کنم به دلسرد نشدن پسر نسبت به انجام بی‌کم‌وُکاستِ وظیفه‌اش حتی بعد از فهمیدنِ این‌که مادر، سال‌ها دروغی بزرگ را به خورد او و خواهرش می‌داده است.

راستی! خلاصه‌ی داستانِ خداحافظ لنین به‌نظرتان آشنا نمی‌آید؟! زیاد به مغز مبارک فشار نیاورید! بله! مشابهِ وطنی‌اش را هم داریم: سیزده ۵۹ [ساخته‌ی سامان سالور/ ۱۳۸۹] که البته هیچ چیزی فرا‌تر از یک کپی‌برداریِ الکن و شعاری از ایده‌ی مرکزیِ خداحافظ لنین نیست. پیشنهاد می‌کنم خودتان هر دو فیلم را ببینید تا تفاوت‌ها را احساس کنید. به‌قول معروف: «میان ماه تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است!» این‌که یک نفر مؤمن به باید‌ها و نباید‌های نظام توتالیتر آلمان شرقی، در اوج تغییراتی چنان بنیادین -نظیر آن‌چه آلمان‌ها در بدو دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی از سر گذراندند- در خواب باشد، به خودیِ خود، ایده‌ی خلاقانه‌ای است.

ولفگانگ بکر در خداحافظ لنین برای رسیدن به موقعیت هیجان‌انگیزی که تماشاگرِ آگاه از خط داستانی فیلم، بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشد -یعنی: چشم باز کردن مادر در برلینِ بدونِ دیوار و شروع چالش پسر برای ماله‌کشی بر اوضاع!- ذوق‌زده نیست. بکر در مقام نویسنده [۶] و کارگردانِ خداحافظ لنین کم‌ترین عجله‌ای به خرج نمی‌دهد چرا که خوب می‌دانسته است چنانچه فیلم‌اش از نظر منطق روایی لنگ بزند و زمینه‌چینیِ درست‌وُدرمانی جهت نیل به نقطه‌ی مذبور نداشته باشد، تأثیری -آن‌طور که باید- بر مخاطب نمی‌تواند بگذارد و نتیجه‌ی نهایی، تنها از دست رفتن یک فکر بکرِ اولیه خواهد بود.

از شما چه پنهان، از زمان انتقال مادر به خانه و استارت خوردن کوشش خستگی‌ناپذیر پسر جوان برای بازسازی آلمان شرقی و نما‌دهایش در یک اتاق ۳در۴ متری(!) به‌بعد، نگرانِ بی‌خاصیت و معمولی شدن فیلم بودم؛ خداحافظ لنین خوشبختانه درجا نمی‌زند و اسیر دورِ تسلسل و تکرار نمی‌شود زیرا هم‌زمان با پیشرفت داستان -چه در زندگی خانوادگی کرنر‌ها و چه در سطح اجتماع آلمانِ متحد- به‌تناوب، راز‌هایی برملا می‌شوند و اتفاقاتی رخ می‌دهند که خداحافظ لنین را کماکان جذاب و سرِپا نگه می‌دارند.

در طول ۴۰ سال حکومت آلمانِ سوسیالیست، بی‌شک بسیار بودند کسانی که به پوچی حزب پی بردند، به آرمان‌های آن بی‌اعتقاد شدند و در سرخوردگیِ کامل جان سپردند. الکسِ خداحافظ لنین فرصتی می‌یابد تا آن آلمان شرقی‌ای که خودش دوست دارد را -مطابق با ایده‌آل‌های مادر- در چارچوب دیوار‌های آپارتمان کوچک‌شان از نو بسازد و کریستین را تبدیل به خوشبخت‌ترین و عاقبت‌به‌خیر‌ترین هواخواهِ حزب سوسیالیست کند! سکانس رویارویی کریستینِ گیج‌وُمنگ با مجسمه‌ی در حال پروازِ ولادیمیر لنین، جادوی بدون شرحی است که باید در سکوت مطلق به تماشایش نشست.

خداحافظ لنین اگرچه لحظه‌های کمیکی دارد که لبخند بر لب‌هایمان می‌آورند ولی آقای بکر با هوشمندی اجازه نمی‌دهد به کاراکتر‌های فیلم‌اش بخندیم. در خداحافظ لنین با آدم‌هایی لوده، حقیر و قابلِ ترحم طرف نیستیم؛ حتی مادر الکس که -به‌واسطه‌ی سرسپردگی بی‌چون‌وُچرا‌ی خود به رژیمی منحط- طبیعتاً نوکِ تیز پیکان انتقاد‌ها به سویش روانه است، کاریکاتوری مضحک از یک آدم نیست. چنان‌که گفتم، لبخندی هم اگر هست فقط نثار موقعیت‌های کمیک فیلم می‌شود ولاغیر. دقیقاً برعکس ما که در فیلم‌های به‌اصطلاح کمدی‌مان، مدام آدم‌های توسری‌خورده و غیرقابلِ دفاع را در مرکز توجه قرار می‌دهیم. به‌عنوان مثالی متأخر، نگاه کنید به رد کارپت [ساخته‌ی رضا عطاران/ ۱۳۹۲] و حقارت آزارنده‌ی آدم اصلی‌اش.

موسیقیِ شاهکارِ خداحافظ لنین سحرآمیز و دیوانه‌کننده است و به فیلم، وزنی درخورِ شأن‌اش بخشیده. این موسیقی متن [۷] اتفاقاً مورد عنایت خواهران و برادرانِ زحمت‌کش صداوسیما هم قرار گرفته است و راه‌به‌راه از کانال‌ها و برنامه‌های مختلف به گوش می‌رسد! کپی‌رایت، خوردنی است یا پوشیدنی؟!... علاقه‌ای به جست‌وُجوی نماد‌های سیاسی در خداحافظ لنین و برجسته کردن‌شان در این نوشتار نداشتم چرا که اولاً معتقدم عشقی که در فیلم موج می‌زند، بی‌بروبرگرد بالا‌تر از همه‌چیز می‌ایستد؛ ثانیاً لابد می‌دانید که طعم سینما را از سیاست و سیاست‌زدگی بیش‌تر دوست دارم!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: ساخته‌ی دستیار سابق پرت‌وُپلاساز معروف، میشائل هانکه! که حیف است "فیلم" خطاب‌اش کرد؛ توضیح بیش‌تری نمی‌دهم.

[۲]: سوسیالیسم (Socialism) اندیشه‌ای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که برای ایجاد یک نظم اجتماعی مبتنی بر انسجام همگانی می‌کوشد، جامعه‌ای که در آن تمامی قشرهای اجتماع سهمی برابر در سود همگانی داشته ‌باشند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ سوسیالیسم).

[۳]:کاپیتالیسم (Capitalism) نظامی اقتصادی است که در آن پایه‌های یک سیستم اقتصادی روی مالکیت خصوصی ابزارهای تولید است و در دست مالکان خصوصی قرار دارد و از آن برای ایجاد بهره‌مندی اقتصادی در بازارهای رقابتی استفاده می‌شود. به این نظام، آزادی مالکیت شخصی نیز گفته می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ کاپیتالیسم).

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد زندگی دیگران، رجوع کنید به «دیواری که بود»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: DDR، جمهوری دمکراتیک آلمان.

[۶]: با همکاریِ برند لیختنبرگ.

[۷]: اثرِ یان تیرسن.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کمدی دیوانه‌وار، کمدی واقعاً خنده‌دار! نقد و بررسی فیلم «خماری» ساخته‌ی تاد فیلیپس

The Hangover

كارگردان: تاد فیلیپس

فيلمنامه: جان لوکاس و اسکات مور

بازيگران: برادلی کوپر، اد هلمز، زک گالیفیاناکیس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: کمدی

بودجه: ۳۵ میلیون دلار

فروش: ۴۶۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین فیلم کمدی یا موزیکال

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۰: خماری (The Hangover)

 

خماری فیلمی کمدی به کارگردانی و تهیه‌کنندگی تاد فیلیپس است. داگ (با بازی جاستین بارتا)، دو روز مانده به برگزاری مراسم عروسی‌اش به‌همراه دو دوست صمیمی و برادر غیرعادی همسر آینده‌ی خود، عازم سفری مجردی به لاس‌وگاس می‌شود. فیل (با بازی برادلی کوپر)، استو (با بازی اد هلمز) و آلن (با بازی زک گالیفیاناکیس) صبح روز بعد در حالی از خواب بیدار می‌شوند که ببری در حمام هتل محل اقامت‌شان جولان می‌دهد، یکی از دندان‌های جلویی استو سر جایش نیست، نوزادی چندماهه را داخل کمد پیدا می‌کنند و بد‌تر از همه‌ی این‌ها، داماد غیب‌اش زده و اثری از آثارش پیدا نیست!...

فیلم، افتتاحیه‌ی جذابی دارد؛ علاوه بر این‌که برای ماجراهای بعدی آماده‌مان می‌کند، کمی سر به سرمان می‌گذارد تا درباره‌ی احوالات آلن فکرهای ناجوری کنیم! آشنایی اولیه با چهار کاراکتری که بناست تا وگاس همسفرشان شویم در خماری به‌شیوه‌ای موجز و صددرصد سینمایی، طی ۱۲ دقیقه‌ی آغازین صورت می‌گیرد. در تایم مذکور، تاد فیلیپس اولاً در جریان داستان قرارمان می‌دهد و هم‌چنین قطعه‌ی اول پازل شخصیتیِ آدم‌های فیلم‌اش را در جایی که باید، می‌چیند.

خلاصه این‌که کم‌وُکیفِ وارد شدنِ فیلمساز به قصه‌ی آدم‌هایی که قرار است شاهد دو روز پرماجرا و جنون‌آمیز از زندگی‌شان باشیم، عالی است و بسیار کنجکاوی‌برانگیز. فیلیپس، استاد کارگردانی کمدی‌های جاده‌ای است که به‌نظرم دوتا از درخشان‌ترین‌هایشان در این سال‌ها را یکی پس از دیگری، خودِ او ساخته؛ منظورم همین خماری [محصول ۲۰۰۹] و موعد مقرر (Due Date) [محصول ۲۰۱۰] است.

فیلمنامه‌ی خماری را جان لوکاس و همکارش اسکات مور به‌طور مشترک نوشته‌اند. ایده‌ی خلاقانه‌ای که خماری براساس‌اش شکل گرفته است، توسط غافلگیری‌هایی هوشمندانه و به‌موقع، تقویت می‌شود. فیلمنامه‌ی خماری لبریز از اتفاق و فاقد حفره است، هرچقدر فکر می‌کنم موردی به‌خاطر نمی‌آورم که در فیلم به حال خود‌‌ رها شده یا برای مخاطب، گنگ و لاینحل باقی مانده باشد. خماری تمام معما‌های طرح‌شده‌اش را با دلیل و منطق، پاسخ می‌دهد.

به‌دلیلی و برضد رویه‌ی همیشگی‌ام -با فاصله‌ی زمانیِ دقیقاً یک‌ساله- خماری را بار دیگر دیدم؛ با وجود اطلاع کامل از چندوُچون ماجرا‌ها، فیلم هنوز برایم تازگی داشت و تماشای دوباره‌اش تجربه‌ای عذاب‌آور نبود. از آنجا که توفیق سینمای کمدی -درست مثل فیلم‌های ترسناک- مبتنی بر اصل غافلگیری است، اهمیتِ ملالت‌بار به‌نظر نرسیدن فیلم آقای فیلیپس در دیدار دوم، بیش‌تر مشخص می‌شود.

خماری کمدی‌ای سرِپا و یک دیوانه‌بازی تمام‌عیار از تاد فیلیپس است که پس از تماشای چند فیلمِ او، به‌آسانی درخواهید یافت زیروُبم‌های ژانر را خیلی خوب می‌شناسد و کمدی‌ساز کاربلدی است. تکلیف آقای فیلیپس با خودش روشن است! تاکنون -بیهوده- از این شاخه به آن شاخه نپریده و به‌غیر از کمدی، در ژانری دیگر فیلم نساخته است [۱]. کمدی‌های بی‌ادعا، دلنشین و بدون گنده‌گوییِ فیلیپس -از جمله خماری- را می‌شود "کمدی‌های مردانه" نیز لقب داد چرا که کاراکتر‌های محوری، اغلب مرد هستند و طبیعتاً عناصر ذکور با این فیلم‌ها ارتباط بهتری برقرار می‌کنند!

بازی سه بازیگر اصلی فوق‌العاده است، اگر اشتباه نکنم خماری بود که باعث شد هم خیلی بهتر دیده شوند و هم به‌شدت بر محبوبیت و صدالبته قیمت‌شان افزوده شود! به این نکته از مقایسه‌ی بودجه‌ی صرف‌شده برای فیلم‌های دوم و سوم با همین فیلم موردِ بحث‌مان، به‌راحتی می‌توان پی برد [۲]. برادلی کوپر، اد هلمز و زک گالیفیاناکیس سه ضلع مثلث جذابیت خماری هستند که نه امکان دارد هیچ‌کدام‌ را حذف کرد و نه سهم کم‌تری برایش قائل شد.

فیل/کوپر همیشه سعی می‌کند ریلکس‌تر از بقیه باشد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد. استو/هلمز بااصول‌ترین آدم این جمع است که اتفاقاً بیش‌ترین بلا‌ها بر سر او نازل می‌شود! اما آلن/گالیفیاناکیس یک روانی تمام‌وُکمال است که اکثر اوقات انگار در هپروت سیر می‌کند و هر کار ابلهانه‌ای ممکن است ازش سر بزند! خماری نقش اول به‌معنای متداول‌اش ندارد؛ هر سه بازیگری که نام بردم، نقش اصلی فیلم‌اند.

فیلیپس چند اثر سینمایی کم‌هزینه ولی پرفروش را در کارنامه‌ی حرفه‌ای خود دارد و از این لحاظ، فیلمساز موفقی به‌شمار می‌رود. خماری هم توانست نزدیک به ۱۴ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش کند؛ یک موفقیت تجاری همه‌جانبه! همین سود قابل توجه، مقدمات ساخت قسمت‌های دوم و سوم خماری را فراهم آورد که البته هیچ‌یک نتوانستند به‌اندازه‌ی فیلم اول، با اقبال منتقدان و عموم تماشاگران روبه‌رو شوند. خماری علاوه بر فروش بالا، در شصت‌وُهفتمین مراسم گلدن گلوب نیز توانست جایزه‌ی "بهترین فیلم کمدی یا موزیکال" را کسب کند.

آن دسته از تماشاگرانی که از خماری ۲ (The Hangover Part II) [محصول ۲۰۱۱] و خماری ۳ (The Hangover Part III) [محصول ۲۰۱۳] توقع سورپرایزهایی نظیر فیلم نخست را داشته باشند، مطمئناً سرخورده خواهند شد. با این حال، بی‌انصافی است اگر قسمت دوم و سوم را یک‌سره فاقد جاذبه و خلاقیت خطاب کنیم. به این دلیلِ ساده که تمام دنیا قسمت اول را ندیده‌اند(!)، خماری‌های ۲ و ۳ هم می‌توانند برای خیلی‌ها جالب و خوشایند باشند.

ساخت کمدی برجسته‌ی خماری انتظار‌ها را از کارگردان‌اش بالا برد، به‌نظرم آقای فیلیپس به فیلم‌های جمع‌وُجورتری مثل موعد مقرر نیاز دارد تا برای یک بازگشت غیرمنتظره‌ی دیگر تجدید قوا کند. خماری ۳ گرچه به جاده خاکی می‌زند و وارد مسیر انحرافی می‌شود اما باز هم از خیل کمدی‌های بی‌مایه‌ای که هر سال به خورد خلایق داده می‌شوند، بهتر است. مثلاً به‌یاد بیاورید ماجرای ازدواج زک گالیفیاناکیس با ملیسا مک‌کارتی در قسمت سوم را که چقدر معرکه بود! عجب زوج رؤیایی‌ای! با این‌همه، خماری ۳ را می‌توان زنگ خطری جدی در راستای زیر سؤال بردن اعتبار چندساله‌ی فیلمساز به‌حساب آورد؛ آقای فیلیپس عزیز! دنباله‌سازی کافی است دیگر!

خماری پر از موقعیت‌های خنده‌دار و به‌شدت خنده‌دار است؛ به‌عنوان مثال، توجه‌تان را جلب می‌کنم به کلّ ماجرا‌های مربوط به دستگیری فیل، استو و آلن به‌وسیله‌ی پلیس وگاس و این‌که در مقابل قبول چه کاری، آزاد می‌شوند! این خصیصه‌ی آلن که دوست ندارد مرکز توجه باشد، اینجا بدجور کار دست‌اش می‌دهد و یک بچه‌مدرسه‌ایِ تخس، حسابی خدمت‌اش می‌رسد! نمونه‌های کمیکی از این قبیل، فراوان‌اند و چنته‌ی فیلم هرگز ازشان خالی نمی‌شود.

تماشای خماری می‌تواند از جنبه‌ای دیگر نیز توجه سینمادوستان ایرانی را جلب کند زیرا تا حدّ زیادی روشن می‌سازد که جناب آقای فیلمنامه‌نویس خلاقِ مارمولک [۳] ایده‌های ناب و بسیاربسیار دستِ اول‌اش را -به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار- از کجا‌ها بلند می‌کند! حقارت‌آمیز است که حتی ایده‌ای به‌سادگیِ پافشاری همیشگی اطرافیان نیما افشار بر دکتر نبودن‌اش در سریال ساختمان پزشکان [ساخته‌ی سروش صحت/ ۱۳۹۰] هم از خماری گرفته شده!

در خماری افزودن رنگ‌وُبوی معمایی به کمدی، جواب داده است به‌طوری‌که فیلم، هم تماشاگر را به‌تناوب می‌خنداند و هم به‌واسطه‌ی گشوده شدن راز‌ها، پیوسته شگفت‌زده‌اش می‌کند. امتیاز بزرگ خماری را -که هموارکننده‌ی مسیر دلچسب پیش‌گفته است- بایستی رو نبودن دست‌اش برای بیننده برشمرد. خماری یک کمدی تجاری موفق و سرگرم‌کننده است که تلاش‌اش برای متفاوت بودن، به‌خوبی ثمر می‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: تاد فیلیپس، آثار مستندی هم‌چون Bittersweet Motel [محصول ۲۰۰۰] کارگردانی کرده است؛ ولی در حوزه‌ی سینمای داستانی، تا به حال -مارس ۲۰۱۵- از او فقط فیلم‌های کمدی اکران شده‌اند.

[۲]: خماری ۲ با ۸۰ میلیون بودجه، نزدیک به ۵۸۷ میلیون دلار فروخت و برای خماری ۳ که فروشی ۳۶۲ میلیونی داشت، ۱۰۳ میلیون دلار هزینه شده بود.

[۳]: حتماً می‌دانید که خود مارمولک [ساخته‌ی کمال تبریزی/ ۱۳۸۲] هم کپیِ نعل‌به‌نعلِ ما فرشته نیستیم (We're No Angels) [ساخته‌ی نیل جردن/ ۱۹۸۹] است!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها؛ نقد و بررسی فیلم «بردمن» ساخته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو

Birdman

(The Unexpected Virtue of Ignorance)

كارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو

فيلمنامه: آلخاندرو جی. ایناریتو، نیکولاس جیکابون، الکساندر دینلاریس جونیور و آرماندو بو

بازیگران: مایکل کیتون، ادوارد نورتون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: کمدی، درام

درجه‌بندی: R

 

درمورد من که این‌طور اتفاق افتاد، شما را نمی‌دانم؛ علی‌رغم این‌که به‌اندازه‌ی مو‌های سر تک‌تک‌تان فیلم‌ترسناک دیده‌ام و طبیعتاً با انواع و اقسام تصویر‌های لرزان و لغزان بیگانه نیستم(!)، کمی طول کشید تا ارتباطم با حال‌وُهوا و جنس تصاویر بردمن [۱] برقرار شود اما بعد، کم‌کم جادوی مکزیکی-ایناریتویی مؤثر افتاد و سرنوشت آقای تامسون و تئاتر کذایی‌اش در خیابان برادوی برایم مهم شد.

ریگن تامسون (با بازی مایکل کیتون) که زمانی نقش "بردمن" را در فیلم‌های بلاک‌باستری بازی می‌کرده، بیش از ۲۰ سال است که به حاشیه رانده شده و اکنون در برادوی، قصد دارد با کارگردانی و بازی در نمایش "وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم" -که خود او از داستان‌ ریموند کارور اقتباس کرده است- قدم بزرگی در رزومه‌ی هنری‌اش بردارد. در این اوضاع‌وُاحوال، ریگن مدام با کاراکتر "بردمن" که هرگز دست از سرش برنداشته، درگیر است و در پیش‌نمایش‌ها هم هر شب یک اتفاق غیرمنتظره رخ می‌دهد...

توصیه می‌کنم برای تماشای این فیلمِ خیلی خاص، هرچه پیش‌زمینه‌ی ذهنی -مثلاً درباره‌ی آثار سابق ایناریتو از قبیل عشق سگی (Amores Perros) [محصول ۲۰۰۰] و بابل (Babel) [محصول ۲۰۰۶]- دارید، دور بریزید و از نگرانی درخصوص این‌که فیلمی با شرکت مایکل کیتون، زک گالیفیاناکیس، نائومی واتس و ادوارد نورتون بالاخره چه معجونی از آب درآمده است هم دست بردارید! رمز لذت بردن از بردمن، بی‌واسطه روبه‌رو شدن با آن و خود را به جریان سیال تصاویرش سپردن است.

وقتی موتور فیلم روشن می‌شود و زلف‌تان با زلف‌اش گره می‌خورد، دیگر کار تمام است! انگار سوار تراموایی از جذابیت، بازیگوشی و سرخوشی شده‌اید که به هیچ قیمتی حاضر نیستید ازش پیاده شوید! آقای ایناریتو در بردمن شگفتی و اعجاب به شما هدیه می‌کند و کیست که بیش‌تر از این‌ها، از سینما بخواهد؟ آمدوُشد مداوم بین واقعیت و خیال که فیلمساز، هوشمندانه -هر مرتبه با دادن کدهایی- اجازه نمی‌دهد مرز‌هایشان مخدوش و تماشاگر، سردرگم شود،‌‌ همان چیزی است که می‌تواند حسابی سرحال‌تان بیاورد؛ بردمن یک دوپینگِ سینمایی است!

جرقه‌های چنین هارمونی دل‌انگیزی که در بردمن میان روزمرگی‌ها و رؤیاها شکل گرفته، از بیوتیفول (Biutiful) [محصول ۲۰۱۰] [۲] دیگر ساخته‌ی برجسته‌ی ایناریتو قابل ردیابی است. برای مثال، به‌خاطر بیاورید سکانسی را که اوکسبال (با بازی خاویر باردم) بالای سرِ اجساد کارگران تازه درگذشته‌ی چینی حاضر می‌شد و ارواح‌شان را می‌دید که به سقف چسبیده‌اند و گویی قصد دل کندن از این دنیا را ندارند.

ریگن هنرمندی به بن‌بست رسیده است که همگی از یاد برده‌اند که او هم زمانی کسی بوده و آرمان‌هایی داشته است؛ کار به جایی رسیده که خانم منتقد گنده‌دماغ نیویورک‌تایمز (با بازی لیندسی دانکن) حتی بازیگر بودن‌اش را زیر سؤال می‌برد و او را فقط یک سلبریتی خطاب می‌کند و دیگر هیچ. مردم نیز تنها آقای تامسون را به‌نام "بردمن" به‌یاد می‌آورند. ریگن به‌دنبال اثبات وجود دوباره‌ی خودش به‌عنوان آرتیستی جدی، خلاق و صاحب آرمان و اندیشه است؛ او با چنگ‌وُدندان سعی دارد به همه بگوید: هنوز نمُرده.

در طول تمام سال‌های سینما، فیلم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که توانسته‌اند از دشواری و عظمت خلق یک اثر هنری، تصویری تأثیرگذار و درست‌وُدرمان روی نگاتیو بیاورند؛ دشواری و عظمتی ناشی از درگیری‌ها و دغدغه‌های ذهنیِ جان‌فرسای آرتیست که شاید مهم‌ترین‌شان‌‌ همان هراس همیشگی از فراموش شدن و افول است. دو نمونه از فیلم‌های مورد علاقه‌ی من در این مضمون، ناین (Nine) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹] [۳] و بردمن هستند که از حق نگذریم، فیلمِ ایناریتو خودمانی‌تر و ملموس‌تر است و ارتباط بهتری هم با بینندگان‌اش برقرار می‌کند. شاید بشود این‌جور توصیف کرد که بردمن با مخاطب وارد مکالمه‌ای می‌شود که با گذشت زمان، جذابیت بیش‌تری پیدا می‌کند زیرا بردمن -در مقام آغازکننده‌ی بحث- به‌هیچ‌وجه تپق نمی‌زند و رشته‌ی کلام از دست‌اش در نمی‌رود.

درست از لحظه‌ای که به لطف آقای ایناریتو، اجازه‌ی ورود به اتاق ریگن را پیدا می‌کنیم، تماشاچیِ یک نمایش می‌شویم که بی‌وقفه و شبانه‌روز، تداوم می‌یابد؛ نمایشی که بیسِ موسیقی‌اش را درامری خستگی‌ناپذیر سر صحنه اجرا می‌کند و گه‌گاه نیز صدای همهمه و پچ‌پچ‌های تماشاچی‌های دوروُبرمان را می‌شنویم. البته به فراخور حس‌وُحال ویژه‌ی برخی پرده‌ها -مثل پرواز آقای تامسون بر فراز ساختمان‌های شهر- "ریگن/کارگردان" دستور پخش موسیقی مناسب‌تری می‌دهد.

فکر می‌کنید تصادفی بود که بردمن حتی کاندیدای بهترین تدوین نشد اما اسکار فیلمبرداری (توسط امانوئل لوبزکی) گرفت؟ مطلقاً نه! یک تمایز عمده‌ی بردمن از ساخته‌های پیشین ایناریتو، عدم اتکایش بر مونتاژ است. سوای فیلمنامه و کارگردانی، بردمن قدرت خود را بیش از هر المان دیگر، مدیون گروه بازیگری و فیلمبرداری‌اش است. کات‌های آقای ایناریتو در بردمن -انگار که واقعاً نامرئی باشند- جلب توجه نمی‌کنند!

به‌نظرم سکانس برهنه عبور کردنِ ریگن از میان جمعیت انبوهِ میدان تایمز -که نیل پاتریک هریس حین اجرای مراسم اسکار با آن شوخی بامزه‌ای ترتیب داد- اوج هنرنماییِ آقایان لوبزکی و ایناریتو است. فیلم، دیالوگ‌های بی‌نظیری هم دارد که درصورت شنیدن‌شان از دهان بازیگرها، لذتی دوچندان خواهید برد؛ با این حال، به سه‌تا از بهترین‌هایشان اشاره می‌کنم: «تو آدم مهمی نیستی، به‌ش عادت کن!»، «ما رقت‌انگیزیم!» و «شاید تو یه شوخی هستی ریگن!» (نقل به مضمون)

مایکل کیتون که مدتی مدید از جریان اصلی سینما محو شده بود، بهترین انتخاب برای ایفای نقش ریگن تامسون است. انتخاب کیتون را در عین حال می‌توان "دور از ذهن" وصف کرد چرا که در همه‌جا مرسوم است برای گزینش بازیگران، سراغ دم‌دست‌ترین‌ها بروند. آقای ایناریتو، کیتونی را انتخاب کرده است که خود به‌نوعی تجربه‌ای مشابه ریگن از سر گذرانده؛ لابد می‌دانید که او اولین بت‌منِ سینما بود و در دوتا از بت‌من‌هایی که تیم برتون ساخت، به هیبت این مردِ خفاشی پرطرفدار درآمد و شهروندان گاتهام‌سیتی را از شر تبهکاران نجات داد ولی ستاره‌ی اقبال آقای کیتون پس از نپذیرفتن ایفای نقش بروس وین برای سومین‌بار و در بت‌من برای همیشه (Batman Forever) [ساخته‌ی جوئل شوماخر/ ۱۹۹۵]، به‌تدریج رو به خاموشی گذاشت.

امروز که کارنامه‌ی حرفه‌ای مایکل کیتون را از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۱۴ مرور می‌کنیم، به فیلم ماندگاری -که کیتون در آن نقش محوری داشته باشد- برنمی‌خوریم. اکثر قریب به‌اتفاق فیلم‌هایی که او بازی کرد، متحمل شکست‌های سنگین تجاری شدند و حتی نتوانستند هزینه‌ی اولیه‌شان را بازگردانند. این‌ها را گفتم تا هرچه بیش‌تر به ذکاوت ایناریتو در سپردن نقش ریگن به مایکل کیتون پی ببرید. به‌عبارتی، کیتون سال‌ها صبر کرد تا رُلی به اهمیت ریگن تامسون نصیب‌اش شود و الحق که قدرش را هم به‌خوبی دانست.

بازی درخشان و همدلی‌برانگیز آقای کیتون در بردمن باعث شد که ۲۰۱۴ مبدل به پرافتخار‌ترین سال فعالیت هنری او شود. نزدیک به ۶۰ کاندیداتوری و کسب حدود ۴۰ جایزه از فستیوال‌های مختلف سینمایی، مرهمی بود بر جراحت ناشی از سال‌ها دور ماندن کیتون از مرکز توجه. با این‌همه، اهدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد به ادی ردمین که در تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything) [ساخته‌ی جیمز مارش/ ۲۰۱۴] کاری فرا‌تر از کج‌وُکوله کردن عضلات صورت‌اش انجام نمی‌دهد، شوخی صددرصد بی‌مزه‌ای بود! آن‌هم در سال درخشش استیو کارل و مایکل کیتون.

ادوارد نورتون در یکی از نقش‌آفرینی‌های متفاوت‌اش، دیوانه‌ی غیرقابلِ پیش‌بینی و عوضیِ به‌تمام‌معنایی به‌نامِ مایک را فوق‌العاده بازی می‌کند! گالیفیاناکیسِ بردمن هم ربطی به حضور‌های محشر خود در فیلم‌های کمدی -به‌طور مشخص، ساخته‌های تاد فیلیپس مدّنظرم هستند- ندارد اما بازی‌اش چندان به چشم نمی‌آید. اصولاً نقش جیک، واجد ویژگی منحصربه‌فردی نیست و اگر فقط کمی بی‌رحم باشم، باید بگویم هر کسی می‌توانست -با این کیفیت- بازی‌اش کند چرا که زک نظیر آن‌چه نورتون از پس‌اش برآمده، نقش را اصطلاحاً مالِ خود نکرده است.

امانوئل لوبزکی، دوره‌ی گذشته، فیلمبردار جاذبه (Gravity) [محصول ۲۰۱۳] آلفونسو کوارون بود و خودش و کوارون اسکار گرفتند؛ سال بعد هم آقای لوبزکی، بردمنِ ایناریتو را فیلمبرداری کرده بود که دیدید هر دو صاحب اسکار شدند. از آنجا که عنصر مشترکِ دو مورد مذکور، فیلمبرداریِ اثر توسط لوبزکی [۴] و مکزیکی بودن کارگردان فیلم است؛ چنانچه به ضرب‌المثل قدیمی «تا سه نشه، بازی نشه!» اعتقاد داشته باشیم(!)، پس باید منتظر بمانیم تا امانوئل لوبزکی پلان‌های فیلمی از یک هموطن دیگرش را ثبت کند و چه کسی بهتر از گیلرموی خودمان؟! آقای دل‌تورو! اگر از من می‌شنوید تا از این‌هم دیرتر نشده، کاری با مدیریت فیلمبرداریِ آقای لوبزکی کلید بزنید! اسکار بهترین کارگردانیِ مراسم ۲۰۱۶ آکادمی را حیف است مفت از دست بدهید!

از شوخی گذشته، اسکار هشتادوُهفتم پس از چند دوره‌ی مأیوس‌کننده، مثل هوایی تازه و نشاط‌بخش بود. اشتباه برداشت نکنید! به‌شخصه موافق تمام انتخاب‌های اخیر آکادمی نیستم چرا که معتقدم مثلاً با میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۴] [۵] و فاکس‌کچر (Foxcatcher) [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۱۴] [۶] منصفانه رفتار نشد ولی به‌طور کلی، اسکاری نبود که با بوی حال‌بهم‌زن سیاست‌بازی، مشام سینمادوستان را آزرده کند. همین‌که اعضای آکادمی حماقت گلدن گلوب و بفتا را درخصوص پسرانگی (Boyhood) [ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر/ ۲۰۱۴] مرتکب نشدند و یا جایزه‌ها را بین تک‌تیرانداز آمریکایی (American Sniper) [ساخته‌ی کلینت ایستوود/ ۲۰۱۴] و سلما (Selma) [ساخته‌ی آوا داورنای/ ۲۰۱۴] تقسیم نکردند، جای شکرش باقی است! مراسم هم اگر بخش اجرای لیدی گاگای نفرت‌انگیز را فاکتور بگیریم(!)، بسیار سرگرم‌کننده بود و حس‌وُحال خوبی در آن جریان داشت. بردمن مستحقِ هر ۴ اسکارش بود.

بی‌رحمانه‌ترین قضاوت در مواجهه با بردمن، پائین آوردن‌اش در حدّ هجویه‌ای انتقادآمیز از فیلم‌های ابرقهرمانانه‌ی هالیوودی است. بردمن "همه‌چیز" هست و "یک چیز واحد" -و آن‌هم تا این پایه سطحی- نیست! راستی! به این‌که بردمن نامزد جایزه‌ی "بهترین فیلم کمدی یا موزیکال" گلدن گلوب شده بود، اعتنایی نکنید! اصلاً چه کسی به گلدن گلوب اهمیت می‌دهد؟! بردمن درامی پرشکوه است که رگه‌های فانتزی و کمدی‌اش -در یک هماهنگی کامل- مانع مکدر شدن‌مان می‌شوند. بردمن تلخ هست اما تماشاگرش را شکنجه نمی‌کند!

آلخاندرو گونزالس ایناریتو از موهبت‌های سینمای امروز است، جزء آن گروه معدود از فیلمساز‌ها که می‌توان مشتاقانه انتظار فیلم بعدی‌شان را کشید. در زمانه‌ای که فیلم‌های پرریخت‌وُپاش، ناامیدکننده ظاهر می‌شوند؛ او با کم‌تر از ۱۸ میلیون دلار، فیلمی تحسین‌آمیز ساخته که پتانسیلِ محبوب و ماندنی شدن در حافظه‌ی عشقِ‌سینماهای واقعی را دارد. اعجوبه‌هایی مانند نولان و ایناریتو، موجب می‌شوند تنها به شاهکارهای کلاسیک دلخوش نباشیم و از سینما قطع امید نکنیم... نماهای آغازین بردمن که شامل عروس‌های دریایی به گل نشسته و سقوط ستاره‌ای سوزان‌اند، فراموشم نمی‌شوند.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: اگر مایلید بت‌من و اسپایدرمن را مرد خفاشی و مرد عنکبوتی صدا بزنید، بردمن را هم "مرد پرنده‌ای" بخوانید! وگرنه بهتر است ترجمه نشود.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد بیوتیفول، رجوع کنید به «ملاقات در منظره‌ی زمستانی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد ناین، رجوع کنید به «جذابیت‌ از نوعی دیگر»؛ منتشره در دو‌شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: امانوئل لوبزکی خودش هم یک مکزیکی تمام‌عیار است و متولد مکزیکوسیتی!

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد میان‌ستاره‌ای، رجوع کنید به «حماسه، شکوه و شگفتی»؛ منتشره در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد فاکس‌کچر، رجوع کنید به «شخصیت‌پردازی ناب و ایجاز دلپذیر»؛ منتشره در شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نه، وصل ممکن نیست! نقد و بررسی فیلم «مری و مکس» ساخته‌ی آدام الیوت

Mary and Max

كارگردان: آدام الیوت

فيلمنامه: آدام الیوت

صداپیشگان: بتانی ویتمور، تونی کولت، فیلیپ سیمور هافمن و...

محصول: استرالیا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی، ییدیش

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: درام، کمدی سیاه

بودجه: حدود ۸ میلیون دلار استرالیا

فروش: حدود ۱ میلیون و ۷۵۰ هزار دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۴: مری و مکس (Mary and Max)

 

انیمیشن خمیریِ مری و مکس اولین فیلم بلند سینمایی آدام الیوت، انیماتور مستقل استرالیایی است که یکی از بهترین، پرمحتواترین و در عین حال ناراحت‌کننده‌ترین -انیمیشن‌ها که چه عرض کنم!- فیلم‌های کلّ تاریخ سینما به‌شمار می‌رود. گویی برای کسب عنوانِ تلخ‌ترین انیمیشن، مری و مکس و مدفن کرم‌های شب‌تاب (Grave of the Fireflies) [ساخته‌ی ایسائو تاکاهاتا/ ۱۹۸۸] [۱] با همدیگر کورس گذاشته‌اند! مری و مکس روایت تراژیک یک دوستی ۱۸ ساله -با فرسنگ‌ها فاصله- است که از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۹۴ میلادی به طول می‌انجامد.

مری دیزی دینکل (با صداپیشگی بتانی ویتمور و تونی کولت) یک دختربچه‌ی ۸ ساله‌ی استرالیاییِ بدسرپرست است که قیافه‌ی جذابی ندارد و حضورِ یک خال قهوه‌ای‌رنگ و بزرگ روی پیشانی‌اش هم قوزِ بالاقوز شده! او به امید یافتن پاسخ سؤالات بی‌شمارش، اسم و آدرس مکس جری هوروویتس (با صداپیشگی فیلیپ سیمور هافمن)، یک مرد ۴۴ ساله‌ی نیویورکیِ چاق و مطرود را از دفترچه‌ی تلفنی در پستخانه پیدا می‌کند و برایش نامه و شکلات می‌فرستد. به‌زودی مشخص می‌شود که آن‌ها -علی‌رغم تفاوت فراوان- تشابهاتی مثل علاقه به شکلات، سریال تلویزیونی "نابلت‌ها" (The Noblets) و -مهم‌تر از همه- به‌دست آوردن یک دوست واقعی دارند. دقیقاً به‌همین خاطر است که مکسِ شدیداً منزوی و تنها و مبتلا به "سندرم آسپرگر" [۲]، جواب نامه‌ی مری را می‌دهد و این مقدمه‌ای می‌شود بر سال‌ها رفاقتِ نامتعارف و پرفرازوُنشیب...

چنان‌که اشاره شد؛ یکی از دو شخصیت اصلی، دختربچه‌ای ۸ ساله است، این درست! اما مری و مکس به‌هیچ‌وجه مناسب بچه‌ها نیست. اگر شما هم -خدای نکرده!- جزء آن دسته افرادی هستید که انیمیشن را "کارتن" خطاب می‌کنید و فقط مخصوص خردسالان! مری و مکس همان فیلمی است که قدرتمندانه می‌تواند همه‌ی پیش‌زمینه‌های ذهنی‌تان را به چالش بکشد. مری و مکس در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از دید سایتِ IMDb، در حال حاضر جایگاه ۱۷۱ را در اختیار دارد [۳].

مری و مکس از آن قبیل ساخته‌هاست که با گذشت زمان، طرفدارانِ خاصّ خودشان را پیدا می‌کنند و مبدل به یک "فیلم‌کالت" می‌شوند. ساختن جهانی چنین ملموس از احساسات و عواطف انسانی، با تکنیکی به‌سادگی استاپ-موشن (Stop-motion) [۴] حقیقتاً باورنکردنی است. آدام الیوت مری و مکس را بدون استفاده از جلوه‌های کامپیوتری، با شکیبایی و صرفِ زمانی قابلِ توجه –طی بیش‌تر از ۵۷ هفته [۵]- ساخته است.

نه از مری، نه از مکس هیچ کار قهرمانانه‌ای سر نمی‌زند. دنیایشان هم از جهان رنگارنگِ اغلب انیمیشن‌ها سواست. فیلمِ آدام الیوت کم‌ترین بهره را از رنگ‌ها برده است؛ ترکیبِ سیاه با سفید که می‌شود خاکستری به‌اضافه‌ی قهوه‌ای، رنگ‌های مسلطِ مری و مکس‌اند. یکی از پوئن‌هایی که می‌شود برای مری و مکس قائل شد، کاسته نشدن جذابیت‌اش طیِ تمام ۹۰ دقیقه تایم فیلم است. مری و مکس به‌طور مداوم حرفی برای گفتن دارد و هیچ‌وقت از نفس نمی‌افتد.

آدام الیوت در سال ۲۰۰۳ با هاروی کرامپت (Harvie Krumpet) موفق شد جایزه‌ی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه را برنده شود که آن را هم به‌سبکِ استاپ-موشن (کلیمیشن) ساخته بود. ولی اکران مری و مکس مصادف شد با توجهِ جهانی به انیمیشن خوش‌ساخت و جذابِ بالا (Up) [ساخته‌ی پیت داکتر/ ۲۰۰۹] و به‌زعم نگارنده، از این‌رو بود که ساخته‌ی ارزشمند الیوت آن‌چنان که باید و شاید، دیده نشد. بالا اکثر جایزه‌های مهم سال -نظیر اسکار، گلدن گلوب و بفتا- را درو کرد. قرار نگرفتنِ مری و مکس حتی بین نامزدهای بهترین فیلم انیمیشن، نمونه‌ی مهم دیگری برای اثبات ناداوری‌های اعضای آکادمی در تاریخ جایزه‌ی اسکار است.

مری و مکس از میان ۱۱ نامزدی‌اش در جشنواره‌های جهانی، برنده‌ی ۴ جایزه شد که "بهترین انیمیشنِ جوایز اسکرین آسیا پاسیفیک" از جمله‌ی آن‌ها بود. جالب است بدانید که مری و مکس با فروشی بیش از حدّ معمول، رکورد فروش فیلم‌های سینمایی در استرالیا را جابه‌جا کرد. مری و مکس هم‌چنین به‌عنوان فیلمِ شب افتتاحیه‌ی بیست‌وُپنجمین جشنواره‌ی فیلم‌های مستقل ساندنس (Sundance Film Festival) [۶] انتخاب شد.

مری و مکس پرحرف است اما حوصله سر نمی‌برد. وزنی که صدای فیلیپ سیمور هافمنِ تکرارنشدنی به مری و مکس بخشیده، غیرقابلِ انکار است؛ آقای هافمن اینجا -تنها و تنها- با صدای پرورش‌یافته‌اش غوغا می‌کند! به‌دنبال ظاهر شدن عنوان‌بندیِ پایانی -ناخودآگاه- این چند کلمه از شعر مشهورِ "مسافر" سروده‌ی سهراب سپهری را با خودم زمزمه کردم: «نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله‌ای هست»...

مری و مکس فیلمی برای ته‌نشین شدن در ذهن و خاطره است و نسبتی با هیجاناتِ زودگذر و شگفتی‌آفرینی‌های مقطعی ندارد. می‌توانید -البته چنانچه طاقت‌اش را دارید!-  به‌دفعات به تماشایش بنشینید و هربار نکته‌ی جدیدی کشف کنید... بعد از این‌همه، حالا اگر بگویم مری و مکس متأثرکننده‌ترین انیمیشنی [فیلمی؟] است که تاکنون به موضوع "تنهایی" پرداخته، کسی هست که اعتراضی داشته باشد؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: برای خواندن نوشتاری با تمرکز روی فیلم مدفن کرم‌های شب‌تاب، می‌توانید مراجعه کنید به زنان و مردان نگران در شهر‌های سوخته‌ی بیست‌ویک سپتامبر ۱۹۴۵، نوشته‌ی زینب کریمی بابااحمدی (اَور)، منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳.

[۲]: سندرم آسپرگر (Asperger syndrome) نوعی اختلال زیستی-عصبی است که با تأخیر در مهارت‌های حرکتی تظاهر می‌یابد. وجه تمایز این سندرم از مبتلایان به اوتیسمِ کلاسیک، حفظ مهارت‌های تکلمی و هوش طبیعی است؛ با این وجود، جزء بیماری‌های طیف اوتیسم شمرده و توانایی‌ها و روابط اجتماعی ضعیف، رفتارهای وسواسی و تکراری و خویشتن‌محوری در مبتلایان‌اش دیده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ نشانگان آسپرگر).

[۳]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۹ فوریه‌ی ۲۰۱۵.

[۴]: در این روش، هر فریم عکسی از اجسام واقعی است؛ انیماتور اجسام و یا شخصیت‌های درون صحنه را فریم به فریم به‌صورت ناچیزی حرکت می‌دهد و عکس می‌گیرد. هنگامی که فریم‌های فیلم، متوالی نمایش داده شوند، توهم حرکت اجسام ایجاد می‌شود. مانندِ عروس مرده (Corpse Bride) [محصول ۲۰۰۵] به کارگردانی تیم برتون. معمولاً برای سهولت شکل دادن به اشیاء و کاراکتر‌ها از گلِ‌رس یا خمیر استفاده می‌کنند که به این نوع از استاپ-موشن، اصطلاحاً انیمیشنِ خمیری یا "کلیمیشن" (Claymation) گفته می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پویانمایی).

[۵]: مأخوذ از سایت IMDb؛ صفحه‌ی http://www.imdb.com/title/tt0978762/combined.

[۶]: جشنواره‌ی مشهور سینمایی که از سال ۱۹۹۱ میلادی در شهر پارک‌سیتی ایالت یوتا در ایالات متحده آمریکا آغاز به‌کار کرد. هدف از راه‌اندازیِ جشنواره‌ی فیلم ساندنس، حمایت از فیلم‌ها و فیلمسازان مستقل عنوان شده؛ بانی ساندس، رابرت ردفورد است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جشنواره‌ی فیلم ساندنس).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تگرگی نیست، مرگی نیست؛ نقد و بررسی فیلم «جاسمین غمگین» ساخته‌ی وودی آلن

Blue Jasmine

كارگردان: وودی آلن

فيلمنامه: وودی آلن

بازيگران: کیت بلانشت، سالی هاوکینز، الک بالدوین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۸ دقیقه

گونه: درام، کمدی سیاه

بودجه: ۱۸ میلیون دلار

فروش: ۹۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۲ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۳: جاسمین غمگین (Blue Jasmine)

 

در ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]، والت وقتی از دوست‌اش سوفی می‌شنود که "مسخ" (The Metamorphosis) کافکا را خوانده، درباره‌ی رمان -از زبان پدرش- این‌طور بلغور می‌کند: «کافکایی‌یه!» دختر هم جواب می‌دهد: «آره خب، چون نویسنده‌ش کافکاست!» (نقل به مضمون) حالا حکایت ساخته‌های وودی آلن است و لقلقه‌ی زبان بعضی‌ها که -باربط و بی‌ربط- می‌شنویم: «فیلم‌ش وودی آلنی‌یه»! اصطلاحی من‌درآوردی که دیگر زیادی لوث شده! پس خیال‌تان راحت، قصد ندارم به جاسمین غمگین از منظر "یک فیلم وودی آلنی" بپردازم!

بالاخره ۵ سال پس از اکران جهانی ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [محصول ۲۰۰۸] یک ساخته‌ی تماشایی دیگر از آقای آلن دیدم: جاسمین غمگین که تا انتها حتی لحظه‌ای از جذابیت‌اش کم نمی‌شود و سرپا می‌ماند. جاسمین غمگین -چهل‌وُچهارمین فیلم سینمایی وودی آلن به‌عنوان کارگردان- همان‌طور که از نام‌اش می‌شود حدس زد، درباره‌ی زنی به‌اسم جاسمین است. جاسمین فرانسیس (با بازی کیت بلانشت) در اوج فقر، آشفتگی و درهم‌شکستگیِ روحیِ ناشی از تباه شدن زندگی زناشویی مرفه‌‌اش -در نیویورک- به خانه‌ی خواهر ناتنی‌اش جینجر (با بازی سالی هاوکینز) در سان‌فرانسیسکو می‌رود تا بتواند خودش را جمع‌وُجور کند و از نو بسازد...

آلن با جاسمین غمگین نامزد اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی هم که شده باشد؛ این فیلم، اقتباسی -گیرم آزاد- از اتوبوسی به نام هوسِ تنسی ویلیامز است! هرچند که اقتباس آقای آلن به‌اندازه‌ی فیلمِ الیا کازان وفادارانه نباشد -که حقیقتاً نیست و شاخ‌وُبرگ و آدم‌های خیلی بیش‌تری دارد- باز هم قیاس جاسمین غمگین با آن اجتناب‌ناپذیر است. به عقیده‌ی نگارنده، فیلم وودی آلن در هیچ زمینه‌ای کم نمی‌آورد به‌جز بازیگر نقشِ چیلی، هم‌خانه‌ی جینجر؛ بابی کاناویل.

کاناویل بهترین بازی همه‌ی عمرش را هم اگر ارائه کرده باشد مگر می‌تواند حریفِ کاریزمای براندوی بزرگ شود؟! ناگفته نماند که این یک مورد نیز از جهتی قابل اغماض است زیرا آلن نقش مذکور را در مقایسه با اقتباسِ دهه‌ی پنجاهیِ کازان و هم‌چنین متن اصلی نمایشنامه، بسیار کم‌رنگ کرده. آن تأثیر غیرقابلِ کتمانِ استنلی کووالسکیِ اتوبوسی به نام هوس (A Streetcar named Desire) [محصول ۱۹۵۱] در سوق دادنِ بلانش دوبوآ (با نقش‌آفرینی به‌یادماندنیِ خانم ویوین لی) به سوی ویرانی نهایی را چیلی در جاسمین غمگین به‌هیچ‌وجه ندارد.

جاسمین غمگین یکی از متفاوت‌ترین و در عین حال، غم‌انگیزترین فیلم‌هایی است [۱] که وودی آلن تاکنون ساخته و از این جنبه هم نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. با پوزش از آقای آلن و دوست‌دارانِ بی‌شمار آثارش، این تنها دلیل اهمیت جاسمین غمگین و -این‌همه- مورد توجه قرار گرفتن فیلم نیست. دلیل بزرگ‌تر، وزنی است که بازی فراموش‌نشدنیِ خانم بلانشت به جاسمین غمگین بخشیده. بازی‌ای که مطمئن باشید زیاده‌روی نخواهد بود چنانچه ادعا کنم پاره‌ای اوقات، فیلم را نجات داده است.

کیت بلانشت، نقش زنی دچار فروپاشی عصبی (که گهگاه با خودش حرف می‌زند)، بلاتکلیف، دچار سردرگمی‌های بی‌پایان و غوطه‌ور در خاطرات تلخ و شیرین گذشته را هنرمندانه -بازی که نه- گویی واقعاً زندگی می‌کند. فیلم در ترسیم موقعیت متزلزل جاسمین، تکان‌دهنده است؛ مای بیننده طوری با او همراه می‌شویم که از صمیم قلب آرزو می‌کنیم مردِ تازه از راه رسیده‌ی زندگی‌اش، دوایت (با بازی پیتر سارسگارد) هیچ‌وقت بویی از دروغ‌هایش نبرد...

از ناداوری‌های اعضای آکادمی و فیلم‌هایی که بایستی جایزه می‌گرفته‌ یا حداقل کاندیدای اسکار می‌شده‌اند، می‌توان چندین کتاب‌ نوشت! اما ضمن احترام به حضور درخشان بانو مریل استریپ در آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] با اطمینان می‌توانم بگویم از معدود اسکارهای تقسیم‌شده‌ی به‌حقِ تاریخ آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک (AMPAS) اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به کیت بلانشت برای جاسمین غمگین است. البته خانم بلانشت، پیش‌تر جایزه‌های بااهمیت دیگری نظیر گلدن گلوب، بفتا و انجمن منتقدان فیلم آمریکا را با این فیلم گرفته بود.

سوایِ درخششِ کم‌نظیر کیت بلانشت، سایر بازی‌ها هم یک‌سره عالی است و یاری‌رسان به کیفیت نهایی فیلم و مؤثر بر پذیرش هرچه بیش‌تر حال‌وُهوایش از جانب مخاطب. بازی قابل توجهِ بعدی جاسمین غمگین بی‌شک متعلق به سالی هاوکینز است که به‌خاطرش کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن [۲] شد. فیلم -چنان‌که اشاره شد- در مراسمِ هشتادوُششم، یک کاندیداتوری دیگر نیز داشت: وودی آلن برای نگارش بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی.

به‌نظرم ناهمسازترین عنصرِ جاسمین غمگین موسیقی متن‌اش است که بعضاً تناسبی با سیاهی جاری در دقایقِ اثر ندارد و زیادی سرخوشانه است. شاید این موزیک قرار بوده زهر جاسمین غمگین را تا حدی بگیرد اما عملاً چنین کارکردی نیافته است و گاه به ارتباط تماشاگر با فیلم لطمه وارد می‌کند. بد نیست اشاره‌ای هم داشته باشم به این‌که جاسمین غمگین از لحاظ تجاری -با در نظر گرفتن بودجه‌اش- موفق بود و با فروشی حدوداً ۹۷ و نیم میلیون دلاری، بیش از ۵ برابر هزینه‌ی تولید را برگرداند. جاسمین غمگین یک‌بار دیگر یادمان آورد که آقای آلن در ۷۷ سالگی [۳] هنوز کارگردان و فیلمنامه‌نویس قابلی است.

در جاسمین غمگین به‌قدری جزئیات از حال و گذشته‌ی کاراکتر محوری -به‌واسطه‌ی فلاش‌بک‌هایی دیدنی و کاملاً در خدمت شخصیت‌پردازی- می‌بینیم که اگر فیلم را درامی روان‌شناسانه بدانیم -و نه یک کمدی سیاه مثلاً- راه به خطا نبرده‌ایم. جزئیاتی که روشن‌گر موقعیتِ کنونی جاسمین‌اند و به بیننده گوش‌زد می‌کنند که او بیش از هر عاملی -به‌عنوان مثال: کلاهبرداری و خودکشی شوهرش هال (با بازی الک بالدوین)- قربانی اشتباهات خود شده است.

جاسمین آن بره‌ی معصومی که آزارش به هیچ‌کس نرسد، نیست؛ تحمل کردن‌اش دشوار است و با این‌که کلِ داروُندارش در چمدانی جا می‌گیرد، در سان‌فرانسیسکو هم دست از اُرد دادن نمی‌کشد و خانه و زندگی و دوروُبری‌های جینجر را دونِ شأن‌اش می‌داند! با تمام این تفاسیر، شناخت همه‌جانبه‌ای که مخاطب به‌مرور از کاراکتر جاسمین -و ضعف‌های متعددش- به‌دست آورده است، در برابر بازی به‌شدت همدلی‌برانگیز خانم کیت بلانشت رنگ می‌بازد و تماشاگر باز هم دوست دارد بر وضع جاسمین دل بسوزاند و غصه‌اش را بخورد.

جاسمین غمگین اگرچه نه در حدّ شاهکاری هم‌چون پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹]؛ ولی آن‌قدر دردناک هست که دوست نداشته باشم -حداقل به این زودی‌ها- دوباره ببینم‌اش. پایان‌بندیِ جاسمین غمگین نیز سهم مهمی در ماندگاری‌اش دارد؛ فرجامی که به‌هیچ‌عنوان سطحی نیست و امید واهی نمی‌دهد: «تگرگی نیست، مرگی نیست... صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است...» [۴] جاسمین غمگین یک شاهکار سینمایی تمام‌عیار نیست؛ حتی بین آثار وودی آلن هم شاهکار به‌حساب نمی‌آید اما چیزی دارد که شاید اسم‌اش را بشود گذاشت: جادو.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

[۱]: از آنجا که عجیب‌وُغریب نیست که تمام ۴۵ فیلم آلن را ندیده باشم(!) از صدور حکم قطعی خودداری می‌کنم.

[۲]: سالی هاوکینز برای کسب جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن، در گلدن گلوب و بفتا نیز کاندیدا بود.

[۳]: منظور، سن‌وُسال وی حین ساخت جاسمین غمگین (۲۰۱۲) است؛ وگرنه آلن حالا (۱۲ ژانویه‌ی ۲۰۱۵) در آستانه‌ی ۸۰ سالگی قرار دارد.

[۴]: دو سطر از شعر مشهور "زمستان" سروده‌ی مهدی اخوان‌ثالث (م. امید).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دعوت به ضیافتی شکوهمند؛ نقد و بررسی فیلم «بعضی‌ها داغشو دوست دارن» ساخته‌ی بیلی وایلدر

Some Like It Hot

كارگردان: بیلی وایلدر

فيلمنامه: بیلی وایلدر و آی. ای. ال دایاموند

بازيگران: مرلین مونرو، جک لمون، تونی کرتیس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی-رمانتیک

بودجه: نزدیک به ۳ میلیون دلار

فروش: ۴۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۵ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۱: بعضی‌ها داغشو دوست دارن (Some Like It Hot)

 

بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک مرلین مونروی درخشان دارد در اوج فعالیت‌های سینمایی‌اش و البته ۴ سال قبل از مرگ. به او، اضافه کنید زوجی جذاب و خاطره‌انگیز: تونی کرتیس و جک لمون! دو دوست نوازنده‌ی آس‌وُپاس که برای فرار از دست گنگسترهایی که به خون‌شان تشنه‌اند، به روش جالبی متوسل می‌شوند؛ پیوستن به گروهی متشکل از خانم‌های نوازنده و تغییرجنسیت!

در این راه، جو/جوزفین (با بازی تونی کرتیس) عاشق شوگر (با بازی مرلین مونرو) می‌شود و جری/دافنه (با بازی جک لمون) هم صاحب یک خواستگار سمج! دلیل جری و جو برای انتخاب چنین راه‌حلی، تنها تهدید گنگسترها نیست؛ آن دو بی‌کار و بی‌پول‌اند و گذشته از این‌ها، سرمای ماه فوریه‌ی شیکاگو قوزِ بالاقوز شده است! دختران نوازنده عازم میامیِ گرم و رؤیایی هستند. فیلمنامه‌ی درست‌وُحسابی یعنی همین! بدون حفره و پر از جزئیات. بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک کمدی-رومانتیک شاهکار از گنجینه‌ی سینمای کلاسیک است.

گویا این داستان نخستین‌بار در فرانسه‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ به فیلم برگردانده شده است [۱] و علاوه بر بعضی‌ها داغشو دوست دارن بازسازی دهه‌ی پنجاهی دیگری نیز در آلمان داشته [۲]. چنین مضمونی چنانچه قرار باشد یک‌بار دیگر در سینمای این روزها روی پرده بیاید، فقط خدا می‌داند با چه معجون بدمزه و بدمنظری آکنده از شوخی‌های کلامی و جنسی ناشایست، فاقد ظرافت و پرده‌پوشی طرف خواهیم شد.

برای نمونه از فیلم‌های اکران ۲۰۱۳، به‌یاد بیاورید کمدی مبتذل این پایان است (This Is the End) ساخته‌ی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ را که مملو از فحاشی، شوخی‌ شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی بود [۳]. بله! خوشبختانه بعضی‌ها داغشو دوست دارن به سال‌های نجابت و معصومیتِ -جریان غالب- سینما تعلق دارد.

بیلی وایلدر -که مصاحبه‌های خواندنی‌اش در دسترس است [۴]- ضمن وقوف بر نقش خود به‌عنوان فیلمساز، دوست نداشت تماشاگرش دائماً متوجه باشد که "یک فیلم" می‌بیند. بنابراین، می‌شود آرمان او را به‌تعبیری "روی پرده آوردن زندگی" قلمداد کرد. فیلمبرداری چارلز لنگ در بعضی‌ها داغشو دوست دارن -مطابق ایده‌آلِ مورد اشاره‌ی وایلدر- به‌هیچ‌وجه به چشم نمی‌آید.

بعضی‌ها داغشو دوست دارن را در عین حال می‌توان یک "فیلم رفاقتی" (Buddy Film) هم به‌حساب آورد. جک لمون اینجا علی‌رغم این‌که زوج همیشگی‌اش -والتر ماتائو [۵]- را کنار خود ندارد اما آن‌قدر با تونی کرتیس جفت‌وُجور شده که عمق رفاقت‌شان را کاملاً باور می‌کنید! مو لای درز رفاقت جری و جو نمی‌رود!

تونی کرتیس را به‌جز بعضی‌ها داغشو دوست دارن، با کمدی دوست‌داشتنی بوئینگ بوئینگ (Boeing Boeing) [ساخته‌ی جان ریچ/ ۱۹۶۵] به‌خاطر می‌آورم که کرتیس آنجا هم "خوش‌تیپه" بود و هم‌بازی‌اش جری لوئیس. چه خوب که آقای لوئیس قبول نکرد جری/دافنه‌ی بعضی‌ها داغشو دوست دارن باشد! جری لوئیس کمدین بزرگی بود ولی مگر تصور بعضی‌ها داغشو دوست دارن بدون جک لمون شدنی است؟! اگر لوئیس می‌پذیرفت، آن‌موقع شاید همکاری بی‌نظیر وایلدر و لمون نیز شکل نمی‌گرفت و سینما چندتا از بهترین کمدی‌هایش را از کف می‌داد.

جک لمون بعد از بعضی‌ها داغشو دوست دارن مبدل به بازیگر محبوب بیلی وایلدر شد و همکاری‌شان در ۶ فیلم دیگر تا سال ۱۹۸۱ -آخرین ساخته‌ی سینمایی آقای خاطره‌ساز- تداوم یافت. اگر از من بخواهید لمون را برایتان توصیف کنم، بی‌معطلی می‌نویسم: «بازیگر احترام‌برانگیز پنج دهه‌ی سینما؛ همیشه در اوج بود و چشم‌هایی مهربان داشت. او شریف بود...»

سینمادوستانی که تاکنون موفق به دیدن فیلم نشده‌اند، شاید کنجکاو باشند بدانند اصلاً بعضی‌ها داغشو دوست دارن به چه معنی است؟! باید اشاره کنم که اسم فیلم برمی‌گردد به یکی از دیالوگ‌ها که از زبان تونی کرتیس -زمانی که برای جلب نظرِ شوگر، خودش را به‌جای یک میلیونر سردمزاج جا زده است!- خطاب به مرلین مونرو می‌شنویم و اشاره به اجرای موسیقی‌های تُندوُتیز دارد: «-می‌خوای بگی از این موزیکای تُند اجرا می‌کنین... جاز؟ -آره، از اون داغاش! -هاه، خب گمون کنم بعضیا داغشو دوس دارن...» (نقل به مضمون)

فیلم طبیعتاً به‌خاطر این‌که سال‌ها پیش ساخته شده، ممکن است از دید برخی‌ها کُند و کش‌دار به‌نظر برسد، اما تردید ندارم این عده‌ی انگشت‌شمار هم از نیمه‌های بعضی‌ها داغشو دوست دارن چنین احساسی را فراموش می‌کنند و چک کردن گاه‌گدارِ تایم باقی‌مانده‌ی فیلم را از یاد خواهند برد. بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک شروع دیدنی و خیلی هیجان‌انگیز دارد که می‌شود مهر تأییدی بر توان کارگردانی آقای وایلدر محسوب‌اش کرد.

بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌ویژه پایان‌بندی فوق‌العاده‌ای دارد و به‌جای تمام شدن روی نمای تکراریِ دونفره‌ی کرتیس و مونرو، به دیالوگ‌های معرکه‌ی جری/دافنه با آزگود (با بازی جو ای. براون) -کسی که به‌تازگی از او تقاضای ازدواج کرده است!- ختم می‌شود. پایان خوشی که به‌هیچ‌عنوان احمقانه و سخیف نیست. قابل توجهِ فیلم‌ها و سریال‌های وطنی که اکثراً با مشکلِ -انگار- لاینحلِ چگونه به پایان رسیدن‌شان سال‌هاست دست به گریبان‌اند!

بیلی وایلدر از جمله اساتید بلامنازع "کمدی موقعیت" در تاریخ سینمای کلاسیک است. البته خنده‌ای که وایلدر از مخاطب‌اش می‌گیرد، تنها از این راه به‌دست نمی‌آید. او ارزش کلمات را هم بسیار خوب می‌دانست. گفتگو‌هایی که در بعضی‌ها داغشو دوست دارن ردوُبدل می‌شوند، مشهورترین شاهدمثال‌ها برای فهم درستیِ این اظهارنظر هستند. دیالوگ‌های بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌قدری محشرند که احتمال این‌که فیلم را ببینید و چندتایشان را به حافظه نسپارید، چیزی نزدیک به صفر است!

بعضی‌ها داغشو دوست دارن ۴ آوریل ۱۹۶۰ طی سی‌وُدومین مراسم آکادمی در ۶ رشته‌ی بهترین کارگردانی (بیلی وایلدر)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (آی. ای. ال دایاموند و بیلی وایلدر)، بازیگر نقش اول مرد (جک لمون)، طراحی هنری سیاه‌وُسفید (تد هاورث و ادوارد جی. بویل)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (چارلز لنگ) و طراحی لباس سیاه‌وُسفید (اوری-کلی) کاندیدای اسکار بود که فقط توانست آخری را برنده شود. فیلم از نظر تجاری نیز یک موفقیت کامل کسب کرد؛ با کم‌تر از ۳ میلیون بودجه، موفق شد ۴۰ میلیون دلار فروش داشته باشد.

هنر کارگردانی بیلی وایلدرِ افسانه‌ای در تلفیق غبطه‌برانگیز چند گونه‌ی سینمایی پرطرفدار است: کمدی (اعم از موقعیت، اسلپ‌استیک و اسکروبال)، عاشقانه، فانتزی و گنگستری. تماشای بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌مثابه‌ی شرکت در یک ضیافت ۲ ساعته‌ی شکوهمند و مفرح است. ضیافتی که در خاتمه‌اش احساس پشیمانی و اتلاف وقت سراغ‌مان نمی‌آید. هرچه هست، رضایت و لبخند و حال خوش است؛ یک سرمایه‌گذاری سراسر سود!

کاش آقای وایلدر هیچ‌وقت آپارتمان (The Apartment) [محصول ۱۹۶۰] را نمی‌ساخت! آن‌وقت با وجدانی آسوده، کمدی وایلدری مورد علاقه‌ام -بعضی‌ها داغشو دوست دارن- را بهترین فیلم‌اش خطاب می‌کردم. وقتی فیلمی سینمایی -آن‌هم از نوع کمدی‌اش- ۵۵ سال [۶] دوام بیاورد و هنوز قادر باشد از عهده‌ی اولین و مهم‌ترین رسالت‌اش -خنداندن تماشاگر- به‌گونه‌ای تمام‌وُکمال بربیاید، یعنی هیچ جای کارش نمی‌لنگد! یعنی جاودانگی!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: ۱۹۳۵، با عنوان اصلی Fanfare d’Amour.

[۲]: ۱۹۵۱، با عنوان اصلی Fanfaren der Liebe.

[۳]: درباره‌ی این پایان است، رجوع کنید به نقد آن تحت عنوان «بازیگری یا کارگردانی؟»، نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده به تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۴]: برای مثال رجوع کنید به: گفتگو با بیلی وایلدر، کمرون کروو، ترجمه‌ی گلی امامی، تهران: کتاب پنجره، ۱۳۸۰.

[۵]: جک لمون و والتر ماتائو اولین کار مشترک‌شان شیرینی شانسی (The Fortune Cookie) را سال ۱۹۶۶ اتفاقاً با آقای وایلدر تجربه کردند. این همکاری در ۹ فیلم دیگر و تا آخر عمر آن‌ها ادامه پیدا کرد. آخرین فیلم لمون و ماتائو، زوج عجیب ۲ (The Odd Couple II) محصول ۱۹۹۸ بود؛ والتر در ۱ جولای ۲۰۰۰ و جک هم ۲۷ ژوئن ۲۰۰۱ درگذشت.

[۶]: تاریخ انتشار این نقد، ۱ دسامبر ۲۰۱۴ است و بعضی‌ها داغشو دوست دارن ۲۹ مارس ۱۹۵۹ اکران شد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازی شیرین مرگ و زندگی؛ نقد و بررسی فیلم «بازگشت» ساخته‌ی پدرو آلمودوار

Volver

كارگردان: پدرو آلمودوار

فيلمنامه: پدرو آلمودوار

بازيگران: پنلوپه کروز، کارمن مائورا، لولا دوئناس و...

محصول: اسپانیا، ۲۰۰۶

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی، جنایی، درام

بودجه: حدود ۹ و نیم میلیون یورو

فروش: حدود ۸۴ میلیون دلار

جوایز مهم: جایزه‌ی بهترین فیلمنامه و گروه بازیگران از کن ۲۰۰۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۰: بازگشت (Volver)

 

بازگشت اثر ستایش‌برانگیز پدرو آلمودوار است که وی علاوه بر کارگردانی -مثل اکثر قریب به‌اتفاق ساخته‌هایش- وظیفه‌ی مهم نویسندگی فیلمنامه‌ی آن را نیز بر عهده داشته. آلمودوار در راستای سینمای دغدغه‌مندش این‌بار نیز به "خانواده" می‌پردازد؛ خانواده‌ای از روستای لامانچا در جنوب مادرید. ایرنه (با بازی کارمن مائورا) مادر دو دختر به‌نام‌های ریموندا (با بازی پنلوپه کروز) و سُله (با بازی لولا دوئناس) است، او در گذشته آن‌طور که لازم بوده از فرزندان‌اش مواظبت نکرده. درحالی‌که همگی مرگ مادر را باور کرده‌اند، او به‌شکل غیرمنتظره‌ای به دنیای زنده‌ها بازمی‌گردد تا از ریموندا طلب بخشش کند...

بازگشت -در کنار نمونه‌ی قابل اعتنا و اسکاری آقای آلمودوار، یعنی همه‌چیز درباره‌ی مادرم (All About My Mother)- یک فیلم گرم (و بسیار گرم) و جان‌دار (و بسیار جان‌دار) دیگر است. دلیل این‌ تکرار و تأکید فقط درصورتی موجه می‌شود که بازگشت را با تمام وجودتان دیده باشید. بازگشت را از نظر بصری، می‌توان رنگین‌کمانی چشم‌نواز از رنگ‌های شاد اما با سلطه‌ی بی‌بروبرگرد قرمزهای تند به‌حساب آورد. فراموش نمی‌کنیم که رنگ، المانی بااهمیت در سینمای آلمودوار است؛ تا اندازه‌ای که اگر رنگ را از فیلم‌هایش بگیرید، انگار "چیزی" کم دارند.

علاوه بر دقت در چیدمان و هارمونی رنگ‌ها که از اجزاء تفکیک‌ناپذیر آثار پدرو آلمودوار است، ساخت تیتراژهای خاص برای فیلم‌ها نیز هیچ‌گاه از نظر او دور نمی‌ماند و آلمودوار از کنار عنوان‌بندی فیلم‌هایش به‌سادگی عبور نمی‌کند. به‌جز این‌ها، در بازگشت نظاره‌گر طنزی ویژه‌ی خود فیلمساز هم هستیم. بررسی مؤلفه‌های سینمای آلمودوار نیازمند تألیف مقاله‌ی مفصلی است که حداقل مرور چند فیلم از مهم‌ترین‌های کارنامه‌اش را دربرداشته باشد؛ امیدوارم در آینده‌ی نزدیک فرصت چنین کاری دست دهد.

درهم‌تنیدگی گونه‌های مختلف سینمایی از دیگر ویژگی‌های شاخص ساخته‌های پدرو آلمودوار به‌شمار می‌آید. بازگشت صرفاً درام نیست و کمدی و جنایی هم محسوب می‌شود. آلمودوار در بازگشت تنها به آمیختن ژانرها اکتفا نکرده است و زندگی و مرگ را هم با شیوه‌ی هنرمندانه‌ی مخصوص به خودش، تلفیق کرده. او به‌ویژه با اتکا به حضور دو کاراکتر مادر (ایرنه) و خاله (تیا پائولا) و هم‌چنین باورهای کهن روستانشینان (شروع فیلم اصلاً همراه با غبارروبی و شستشوی گورستان روستاست) گویی سربه‌سر مرگ می‌گذارد. پیداست که آلمودوار به زیروُبم‌های فرهنگی، مختصات اعتقادی و اقلیمی مردمی که می‌خواسته درباره‌شان فیلم بسازد، اشراف کامل داشته؛ تعجبی هم ندارد، لامانچا زادگاه فیلمساز است!

فیلم هم‌چنین شامل مجموعه‌ای شکیل از بازی‌هایی پذیرفتنی و عاری از بزرگ‌نمایی بازیگران زن است [۱]؛ به‌خصوص پنلوپه کروز. وی در ایفای نقش درست‌وُدرمان ریموندای جوان و شاداب -که به‌هیچ‌وجه سطحی به‌نظر نمی‌رسد- فوق‌العاده انرژیک و سرزنده ظاهر می‌شود. اگر قرار باشد نظرسنجی‌ای برای برگزیدن توأمان بهترین نقش‌ها و بازی‌های زنان در سینما صورت گیرد، مطمئناً یکی از اولین انتخاب‌هایم ریموندا با بازی پنلوپه کروز خواهد بود. بازگشت نقطه‌ی اوج یکی از ثمربخش‌ترین همکاری‌های درازمدتِ انجام‌گرفته بین یک کارگردان و بازیگر در تاریخ سینماست.

کروز برای جان دادن به ریموندای فیلمنامه‌ی آلمودوار سنگ‌تمام می‌گذارد؛ پنلوپه در بازگشت دست‌نیافتنی است. او به‌خاطر نقش‌آفرینی در همین فیلم بود که طی هفتادوُنهمین مراسم آکادمی -مورخ ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۷- برای نخستین‌بار کاندیدای دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد. آن سال، داوران در کمال کج‌سلیقگی -و لابد از روی مصلحت‌اندیشی!- جایزه را به هلن میرن برای ایفای نقش ملکه الیزابت دوم [۲] دادند. کاش حداقل اسکار را بانو مریل استریپ [۳] به خانه برده بود تا این‌قدر دلمان نسوزد!

در بازگشت وقتی ریموندا، حضور مادرش را در خانه‌ی سُله بو می‌کشد(!) و دیالوگ‌های طنزآمیزی که متعاقب‌اش -در حضور پائولا، دختر نوجوان ریموندا (با بازی یوهانا کوبو)- بین دو خواهر ردوُبدل می‌شود، یکی از فصول درخشان فیلم رقم می‌خورد که پهلو به پهلوی "زندگی" می‌زند. نظیر گفتگو‌هایی این‌چنین باورپذیر و بی‌پروا در جمعی کاملاً زنانه را قبل‌تر در دیگر فیلم تحسین‌شده‌ی آقای آلمودوار -همه‌چیز درباره‌ی مادرم- دیده بودیم.

کار آلمودوار در بازگشت، سهل و ممتنع است. شاید به‌نظر برسد اتفاق دراماتیک خاصی نمی‌افتد و فیلم با ماجراهایی ساده و بی‌اهمیت پیش می‌رود؛ اما علاقه‌مندان جدّی سینما می‌داند که این‌گونه نیست و خلق چنین اتمسفری، توانایی خاصی می‌طلبد. موهبتی حسادت‌برانگیز که به‌غیر از تعداد محدودی از فیلمسازان بزرگ و تکرارنشدنی سینما -مثلاً: آقایان برگمان و فورد- شامل حال هر کارگردانی نمی‌شود. در بازگشت کم نیستند شمار لحظاتی که باور می‌کنیم شاهد یک زندگی واقعی هستیم که با دوربین مخفی -البته به‌نحوی حرفه‌ای و باکیفیت- فیلمبرداری شده است.

آلمودوار سوای تمام امتیازاتی که تاکنون برشمردم، یکی از اعضای ارشد گروه انگشت‌شمار فیلمسازان مرد سینماست که در به تصویر درآوردن دنیاهای زنانه تبحری غیرقابل بحث دارند. آقای آلمودوار صاحب نگاه و سینمای شخصی است؛ سینمایی که شاید بهتر باشد آن را به دم‌دستی‌ترین نام، بخوانیم: آلمودواری! بازگشت را بین "فیلم‌های آلمودواری" یک شاهکار می‌دانم؛ شاهکاری که حین پروسه‌ی تماشایش اصلاً متوجه گذشت زمان نمی‌شویم طوری‌که انگار دوست نداریم هیچ‌وقت به انتها برسد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: بازگشت به‌جز آنتونيو دلاتوره -در نقش پاکو، همسر ریموندا که همان اول کلک‌اش کنده می‌شود- بازیگر مرد پررنگی ندارد.

[۲]: در فیلم ملکه (The Queen) به کارگردانی استفن فریرز.

[۳]: استریپ برای بازی در کمدی-درام شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) ساخته‌ی دیوید فرانکل نامزد اسکار شده بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ماجراهای مردم معمولی؛ نقد و بررسی فیلم «زندگی‌ام هم‌چون یک سگ» ساخته‌ی لاسه هالستروم

My Life as a Dog

عنوان به سوئدی: Mitt liv som hund

كارگردان: لاسه هالستروم

فيلمنامه: لاسه هالستروم، ریدر جانسون و...

بازيگران: آنتون گلانزلیوس، توماس فون برومسن، انکی ليدن و...

محصول: سوئد، ۱۹۸۵

زبان: سوئدی

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: درام، کمدی

فروش: نزدیک به ۸ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای بهترین کارگردانی و فیلمنامه‌ی اقتباسی در اسکار ۱۹۸۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۲: زندگی‌ام هم‌چون یک سگ (My Life as a Dog)

 

زندگی‌ام هم‌چون یک سگ خاطرات تلخ و شیرین دوره‌ای از زندگی پسر نوجوانی ۱۲ ساله‌ به‌نام اینگمر (با بازی آنتون گلانزلیوس) است که به‌قول معروف کم‌کم دارد شاخک‌هایش تیز می‌شود و چشم‌وُگوش‌اش باز! تمام داستان از زاویه‌ی دید و توسط همین اینگمر روایت می‌شود. مادر (با بازی انکی ليدن) دچار بیماری صعب‌العلاجی است که نیاز به آرامش و استراحت دارد. زن بیچاره -درحالی‌که پدری در کار نیست- بین دو پسر شیطان -اینگمر و برادر بزرگ‌ترش- گیر افتاده و از دست‌شان ذله شده است! تابستان که از راه می‌رسد، قرار می‌شود هرکدام از پسرها نزد یکی از اقوام فرستاده شوند تا مادر نفس راحتی بکشد! قرعه‌ی سفر به یک منطقه‌ی روستاییِ سرسبز و خوش‌آب‌وُهوا و زندگی کنار دایی (با بازی توماس فون برومسن) و زن‌داییِ مهربان، به نام اینگمر می‌افتد...

زندگی‌ام هم‌چون یک سگ برخلاف اسم غلط‌اندازش، فیلم ناراحت‌کننده‌ای نیست. فیلم، به‌طور خلاصه: کمدی-درامی موفق با تصاویری شاعرانه از حیات روزانه‌ی مردمی کاملاً معمولی با بازی‌هایی یک‌دست است. گویی کارگردان به‌جز بردن دوربین‌اش میان جماعتی اهلِ دل -و البته مخفی کردن‌اش- هیچ کار مهم دیگری صورت نداده! از همین‌جاست که می‌توان به اهمیت کار هالستروم پی برد.

هرچقدر که اینگمر در شهر پسربچه‌ای کم‌اهمیت، دردسرساز و یک دست‌وُپاچلفتی تمام‌عیار است که اسباب خنده‌ی دیگران را فراهم می‌کند؛ درعوض‌اش منطقه‌ی روستایی، گویی همان‌جایی است که اینگمر برای شکوفا شدن نیاز دارد. او در روستا تا آن اندازه مورد توجه است که دخترها به‌خاطرش با همدیگر گلاویز می‌شوند! روستایی بیگانه با غم و اندوه و آن‌قدر رؤیایی که -ما هم- دوست داریم مثل اینگمر تا ابد پناهنده‌اش شویم. اهالی اصلاً زندگی را سخت نمی‌گیرند و از هر فرصتی برای دورِ هم جمع شدن، خندیدن و خوش‌گذرانی استفاده می‌کنند.

این محدوده‌ی روستایی را می‌توان از منظری، اتوپیا و مدینه‌ی فاضله‌ی مدّنظر جانسون [۱] و هالستروم محسوب کرد. جایی از فیلم نیست که اینگمر حضور نداشته باشد؛ پس نباید از نظر دور داشت که علتِ اتوپیا به‌نظر آمدنِ روستا را می‌توان به پای مشاهده‌ی ماجراها از دید یک پسربچه نیز گذاشت. شاید اینگمر هنوز آن‌قدر آلوده‌ی دنیای بزرگ‌ترها نشده است که بتواند پلشتی‌ها را رؤیت کند؛ او فقط رنگ و هیجان و زیبایی می‌بیند. اینگمر هیچ تصوری از مرگ و نیستی ندارد؛ او نمی‌فهمد که مادرش در حال احتضار است. بعد از آخرین دیدارِ مادر -در بیمارستان- تمام فکروُذکر اینگمر، خرید تُستر به‌عنوان هدیه‌ی کریسمس برای مادرش می‌شود -تا دیگر نان‌هایشان نسوزد!- روزی که بالاخره تُستری ارزان‌قیمت می‌خرد، مصادف است با روزِ مرگِ مادر.

در منطقه‌ی روستاییِ زندگی‌ام هم‌چون یک سگ تقریباً هیچ اتفاق ناگواری نمی‌افتد؛ درست مثل کارتون‌ها! دم‌دستی‌ترین مثال، همان سریال تام و جری (Tom and Jerry) است. تام بی‌نوا بعضی وقت‌ها رسماً له می‌شود و مثل اعلامیه به دیوار می‌چسبد! اما در پلان بعد، سالم و سرحال به تعقیب‌وُگریز بی‌پایان‌اش با جری موشه ادامه می‌دهد. در زندگی‌ام هم‌چون یک سگ نیز وقایعی رخ می‌دهد که در حالت عادی، هرکدام‌شان می‌تواند منجر به مرگ یا معلولیت شود، ولی درنهایت به‌جز خراشی سطحی -به‌عنوان نمونه در سکانس درخشان سقوط اینگمر از پشت‌بام خانه‌ی هنرمند مجسمه‌ساز- بلایی سر هیچ‌یک از آدم‌های فیلم نمی‌آید. تنها اتفاق بدی که در روستا می‌افتد، قضیه‌ی مرگ آقای آرویدسون است که آن‌هم به‌خاطر کهولت سن بوده و فقط خبرش به گوش اینگمر می‌رسد!

گاهی بزرگ‌ترین اتفاق روستا، پایین آمدن فرانسون از پشت‌بام‌ها برای آب‌تنی در رودخانه‌ی یخ‌گرفته است! فرانسون -تمام سال- کارش تعمیر پشت‌بام‌هاست؛ اهالی یکدیگر را باخبر می‌کنند، خبر دهان به دهان می‌چرخد: «فرانسون بالاخره اومد پایین! داره شنا می‌کنه!» (نقل به مضمون) جوّ روستا شاداب و صمیمی است و مردم به سرگرمی‌های ساده دلخوش‌اند.

آقای برگمان تا آن‌ اندازه فیلمساز مهمی هست که تأثیرات‌اش بر طیف وسیعی از فیلمسازان -چه سینماگران هم‌نسل‌اش و چه بعدی‌ها- قابل انکار نباشد، بنابراین بدیهی است که لاسه هالسترومِ خوش‌ذوق از شاهکارساز بی‌نظیر هم‌وطن‌اش الهام و تأثیر گرفته باشد؛ هنگام تماشای زندگی‌ام هم‌چون یک سگ بیش از هر شاهکار دیگر برگمان، فانی و الکساندر (Fanny and Alexander) را به‌یاد می‌آوردم.

نخ تسبیح خاطرات اینگمر، نریشن‌های جذابی است که او روی تصویری تکرارشونده -از آسمان شبی پرستاره- نقل می‌کند و پشت‌بندش پلان‌هایی از تفریح او و مادرش در ساحل رودخانه -مادر یک خوره‌ی کتاب است [۲] که انگار کتاب‌ها را بیش‌تر از بچه‌هایش دوست دارد!- این نماها به این دلیل در ذهن اینگمر حک شده که گویا از معدود زمان‌هایی بوده است که مادر -فارغ از دغدغه‌ی کتاب خواندن- برایش وقت گذاشته، اینگمر دلقک‌بازی درمی‌آورد و مادر -سبکبال و رها- از تهِ دل می‌خندد؛ ترجیع‌بند نریشن‌ها هم این جمله است: «باید بهش می‌گفتم.» (نقل به مضمون) "داستان‌هایی درباره‌ی زندگی" چیزی است که اینگمر آرزو می‌کند کاش وقتی هنوز مادرش حال خوبی داشت، برایش تعریف کرده بود. داستان‌هایی که مادر دوست‌شان داشته است را حالا اینگمر برای ما روایت می‌کند. اینگمر در این نریشن‌ها آن‌قدر حرف‌ها و اظهارنظرهای بامزه تحویل‌مان می‌دهد که از جایی به‌بعد انگار فیلم را به عشقِ شنیدنِ آن‌هاست که دنبال می‌کنیم!

درجه‌یک‌ترین نقش‌آفرینی‌ها از آن بازیگران کودک و نوجوان فیلم است. هالستروم استاد بی‌چون‌وُچرای بازی گرفتن از بازیگران جوان و کم‌سن‌وُسال است؛ در چه چیزی گیلبرت گریپ را می‌خورد؟ (What's Eating Gilbert Grape) -دیگر فیلم لاسه هالستروم- به‌یاد بیاورید لئوناردو دی‌کاپریوی ۱۹ ساله را که برای اولین‌بار کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شد. وسواس و دقتی که هالستروم در انتخاب و هدایتِ بازیگران تازه‌سال‌اش -به‌ویژه درخصوص بازیگر اصلی فیلم، آنتون گلانزلیوس- به خرج داده است، در کیفیتِ نهایی کار مثمرثمر واقع شده.

زندگی‌ام هم‌چون یک سگ پر از ریزه‌کاری‌ها، لحظه‌ها و اتفاق‌های بامزه است که به‌نظرم هیجان‌انگیز‌ترین‌شان همان است که دو برادر پس از به گند کشیدن آشپزخانه و برای فرار از تنبیه، دستگیره‌ی در اتاق‌خواب را سفت می‌چسبند تا مادرِ به مرزِ انفجار رسیده،‌ نتواند حق‌شان را کف دست‌شان بگذارد! از دیدن زندگی‌ام هم‌چون یک سگ انتظار قهقهه زدن نداشته باشید، اما شرط می‌بندم حس‌وُحال خوبی نصیب‌تان شود. اصلاً می‌توان به‌عنوان نسخه‌ای مناسب برای فیلم‌درمانی تجویزش کرد!

با وجود این‌که زندگی‌ام هم‌چون یک سگ تصویر روزمرگی‌های اهالی یک محدوده‌ی روستایی کم‌جمعیت است اما خسته‌کننده به‌نظر نمی‌رسد و حوصله‌سربر نیست؛ به‌طوری‌که می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد، نشان به آن نشان که اصلاً متوجه نمی‌شویم کِی ۱۰۰ دقیقه سپری شد! به‌علاوه، درست است که زندگی‌ام هم‌چون یک سگ با محوریت یک پسربچه جلو می‌رود و راوی هم خود اوست؛ اما این ابداً به‌معنیِ ویژه‌ی "گروه سنی کودک و نوجوان" بودنِ فیلم نیست!

در فیلم هالستروم، خبری از دست‌اندازها و پیچ‌وُخم‌های دراماتیک نیست. نشانی از گره‌افکنی و طبیعتاً گره‌گشاییِ متعاقب‌اش نیز وجود ندارد. بنابراین، نبایستی توقع تماشای روایتی کلاسیک با آغاز و انجامی متعارف را داشت. چنین است که اسامی عوامل به‌شکل غیرمنتظره‌ای روی پرده نقش می‌بندد و فیلم به پایان می‌رسد... با تزریق حال‌وُهوایی شوخ‌وُشنگ، زندگی‌ام هم‌چون یک سگ فرزند خلف سینمای در ظاهر بی‌اتفاق برگمانِ بزرگ است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

[۱]: فیلمنامه‌ی زندگی‌ام هم‌چون یک سگ برمبنای رمانی اثر نویسنده‌ی سوئدی، ریدر جانسون نوشته شده؛ جانسون یکی از همکاران هالستروم در نگارش فیلمنامه هم بوده است.

[۲]: «وقتی می‌خندید، دوست داشتم چون کتابشو زمین می‌ذاشت» (از نریشن‌های فیلم).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

راست‌اش را نگو! نقد و بررسی فیلم «وجده» ساخته‌ی هيفاء المنصور

Wadjda

كارگردان: هيفاء المنصور

فيلمنامه: هيفاء المنصور

بازیگران: وعد محمد، ريم عبدالله، عبدالرحمان الجُهنی و...

نماینده‌ی عربستان در اسکار ۲۰۱۳

مدت: ۹۷ دقیقه

گونه: کمدی، درام

درجه‌بندی: PG

 

داستانِ مقطعی از زندگی یک دخترمدرسه‌ایِ پرشروُشور به‌نام وجده (با بازی وعد محمد) در جامعه‌ی بسته‌ی کشور عربستان که به عشقِ دوچرخه‌دار شدن و مسابقه دادن با پسرک هم‌محلی‌اش به‌نام عبدالله (با بازی عبدالرحمان الجُهنی) خود را به هر دری می‌زند. او برای به‌دست آوردنِ دوچرخه هر راهی را امتحان می‌کند؛ از جمله زمانی که می‌شنود قرار است در مدرسه، مسابقه‌ی حفظ و قرائت قرآن با جایزه‌ای هزار ریالی برگزار شود، تمام عزم‌اش را برای اول شدن -و بُردن پاداش نقدی- جزم می‌کند...

با فاکتور گرفتنِ مضمون زنان و دختران تحت تبعیض و ستم، چنین خلاصه‌ی داستان و حال‌وُهوایی برای سینمادوستِ ایرانی به‌شدت آشناست چرا که بی‌درنگ او را به‌یاد فیلم‌های کودک‌محورِ موسوم به کانونی و جشنواره‌ای، طی دهه‌های ۱۳۵۰ تا ۱۳۷۰ خورشیدی می‌اندازد. تعجبی هم ندارد؛ کشوری که صاحب سینما نیست -هم به‌معنی سالن و هم صنعت سینما!- و به‌قولی این نخستین فیلم بلند سینمایی‌اش به‌شمار می‌رود، مگر امکان دارد واجد منظری ویژه، از تأثیرپذیری‌ها مصون باشد و به شعارزدگی راه ندهد؟!

کمی دقت به اسامی دست‌اندرکاران اصلی فیلم طی‌‌ همان تیتراژ ابتدایی -مشخصاً: فیلمبردار، تدوین‌گر و آهنگساز- کفایت می‌کند تا دست‌مان بیاید حرفه‌ای‌هایی از کشور آلمان به کمک خانم هيفاء المنصور آمده‌اند تا پروژه‌ی سینمایی وجده به سرانجام برسد؛ بنابراین بدیهی است که هریک حدّی از نگاه و سلیقه‌ی خاصّ خود را به فیلم تزریق کرده باشند... این صغری‌کبری چیدن‌ها و توضیحِ واضحات به‌خاطر این است که "سطح توقع" از فیلمی محصولِ عربستان را متذکر شوم.

مدت زیادی طول کشید تا با صرف وقتی برای این فیلم کنار بیایم و تماشای فیلمی دیگر را به آن ترجیح ندهم. از آنجا که همواره سعی دارم بی‌واسطه و بدون پیش‌زمینه‌ی ذهنی به دیدار فیلم‌ها بروم؛ به‌سختی بحث اختلاف‌نظر‌های جدی‌مان با "حاکمیت عربستان سعودی" را کنار گذاشتم [۱] و البته کاری به این هم نداشتم که عربستانِ واقعی از آنچه که در فیلم نشان داده می‌شود، بهتر یا بد‌تر است. تلاش کردم فقط با خود فیلم و دنیایی که بنا می‌کند، طرف باشم. این یک دستورالعمل کلی نیست، اما در مواجهه با چنین فیلم‌هایی باید به مرگ گرفت تا به تب راضی شویم! خلاصه این‌که: نگران نباشید! وجده از آن فاجعه‌ای که از "فیلمی تولید عربستان سعودی" انتظارش را دارید، بهتر از آب درآمده است!

پیروزی غیرقابل انکار فیلمساز در انتخاب وعد محمد برای نقش وجده‌ی زبان‌دراز و حاضرجواب و در عین حال، باهوش و فهمیده و هم‌چنین بازی خوبی است که از او گرفته. در شرایطی که مرد خانواده هیچ وقتی برای همسر و دخترش نمی‌گذارد و هفته‌به‌هفته به آن‌ها سر می‌زند(!)؛ رابطه‌ی مادر و دختر بسیار به‌جا و باورکردنی پرداخت شده، ريم عبدالله نیز تا حدِّ قابل قبولی از عهده‌ی ایفای نقش مادر همدل و همسر مغموم برآمده است. اوج رابطه‌ی مادر-دختری‌شان زمانی است که مرد، زن دوم اختیار کرده و جشن‌وُسرور و آتش‌بازی عروسی‌اش در پس‌زمینه جریان دارد. وجده و مادرش بر پشت‌بام دورادور نظاره‌گر ماوقع هستند؛ مادر، دیالوگ مهمِ «ما به‌جز همدیگه کسی رو نداریم» را به زبان می‌آورد و مادر و دختر در آغوش هم آرام می‌گیرند.

و بعد، ایده‌ی خوب فراهم نشدن امکان خرید دوچرخه از پول جایزه‌ی مدرسه را داریم. مادر به‌جای این‌که پس‌اندازش را صرف خرید لباسی برای "دیده نشدن" کند، تصمیم می‌گیرد آرزوی دخترک‌اش را برآورد؛ تصمیمی که به‌واسطه‌ی تعبیه‌ی نشانه‌هایی گذرا طی فیلم -هم‌چون سیگار کشیدن دزدکیِ مادر یا سرخ شدن‌اش از گفت‌وُگو درباره‌ی پسر همسایه- خیلی غیرمنطقی و خلق‌الساعه به‌نظر نمی‌رسد چرا که با یادآوری آن‌ها، حس می‌کنیم مادر نیز درواقع وجده‌ای دیگر است که فقط چند پیراهن بیش‌تر پاره کرده و طی سال‌ها مهار زدن بر احساسات‌اش را خیلی خوب بلد شده.

المنصور در وجده نیم‌نگاهی هم به جزئیات دارد؛ جزئیاتی که چنته‌ی لحظات ماندگار فیلم را پر‌تر می‌کنند. مثل آن لاک آبی‌رنگی که وجده در مدرسه از دختر‌ها کش می‌رود یا مواجهه‌ی ناگهانی مادر با وجده و عبدالله در پشت‌بام که قضیه‌ی سیگار گوشه‌ی لب‌اش را با توپ‌وُتشر بر سر دختر و پسر ماست‌مالی می‌کند! و یا سکانس بامزه‌ای که وجده با تکرار کلمه‌ی "حرامی" [۲] ادای مدیرمدرسه‌ی دگم‌اش را درمی‌آورد! به این‌ها اضافه کنید اتاق دنج وجده را که پر از آلات و ادوات اعمال خلافکارانه‌اش [۳] است! هم‌چنین نوار کاستی که دخترک برای تطمیع مرد مغازه‌دار تکثیر کرده است تا مبادا دوچرخه‌ی محبوب‌اش را به دیگری بفروشد!

یکی دیگر از لحظات به‌یادماندنی فیلم همان‌جایی شکل می‌گیرد که وجده‌ی بی‌پروا -که هنوز راه‌وُرسم دروغ‌گویی و پنهان‌کاری در این جامعه‌ی متحجر را به‌خوبی یاد نگرفته است- راست‌اش را می‌گوید؛ دختر جلوی همه‌ی دانش‌آموزان و مسئولین مدرسه، سرخوشانه با صدای بلند اعلام می‌کند که تصمیم دارد از پول جایزه‌اش یک دوچرخه بخرد!... قاب‌های‌تروُتمیز و موسیقی اندک ولی زیبا از دیگر وجوه مثبتِ قابل اشاره‌ی وجده است. هيفاء المنصور فیلم‌اش را با کلیشه‌ی امیدواری به نسل جوان‌تر تمام می‌کند؛ کلیشه‌ای نخ‌نما که امید به تحقق‌اش هنوز هم می‌تواند لذت‌بخش باشد.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

[۱]: جدی‌ترین مسئله‌ی ما با سعودی‌ها، بی‌تردید همان قتل‌عام ناجوانمردانه‌ی نهم مردادِ ۱۳۶۶ حجاج ایرانی است که به "جمعه‌ی خونين مکه" شهرت دارد.

[۲]: به‌معنیِ دزد.

[۳]: از دید مقررات خشک مدرسه و اجتماع.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازگشت به بهشت؛ نقد و بررسی فیلم «مرد آرام» ساخته‌ی جان فورد

The Quiet Man

كارگردان: جان فورد

فيلمنامه: فرانک اس. ناگنت، براساس داستان موریس والش

بازيگران: جان وین، مورین اوهارا، ویکتور مک‌لاگلن و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۰ دقیقه

گونه: کمدی، درام، عاشقانه

بودجه: ۱ میلیون و ۷۵۰ هزار دلار

فروش: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶: مرد آرام (The Quiet Man)

 

اصرار دارم پیش از نام برخی فیلمسازان بی‌بدیل تاریخ سینما، لفظ "آقا" به‌کار ببرم؛ در طعم سینما تاکنون به دوتایشان برخورده‌ایم: اولی که آقای برگمان بود و حالا آقای فورد. مرد آرام مثل تمامی فیلم‌های برجسته‌ از آنجا که اثری تک‌بعدی به‌شمار نمی‌رود، از جهات مختلفی قابل بحث و بررسی است. مرد آرام را از یک منظر می‌توان فیلمی در ستایش بازگشت به سرزمین آبا و اجدادی، ادای دین به اصالت‌ها و ریشه‌ها و نیز نوعی حدیث نفس و به‌تعبیر صحیح‌تر: "شخصی‌ترین فیلم جان فورد" به‌حساب آورد؛ در بیوگرافی فورد می‌خوانیم نام اصلی او، شان آلوسیوس اُفینی است که فرزند یک خانواده‌ی مهاجر ایرلندی بود.

مرد آرام به‌علاوه، واجد مشخصه‌هایی است که فیلم را از عمده‌ی آثار پرشمار سینمای فورد نیز متمایز می‌سازد. یکی این‌که جان فورد که به‌تعبیری آمریکایی‌ترین فیلمساز تاریخ سینماست؛ فیلمی ماندگار با محوریت ایرلند، عادات و آداب و رسوم ایرلندی‌ها ساخته آن‌هم چقدر هنرمندانه و پرجزئیات. دیگر این‌که فورد را بیش‌تر به‌واسطه‌ی وسترن‌هایش می‌شناسند؛ در مرد آرام هیچ اثری از جلال و شکوه مانیومنت ولی و گاوچران‌های سرسخت‌اش نمی‌یابیم.

مرد آرام از جنبه‌ای دیگر نیز متفاوت به‌حساب می‌آید و آن سادگی داستان‌اش است؛ آن‌قدر ساده که شاید فراموش کنید به تماشای یک فیلم نشسته‌اید! گویی شاهد برشی کوتاه از زندگی مرد میانسال و سربه‌زیری هستیم که دنبال شر نمی‌گردد؛ او پس از سال‌ها به زادگاه و بهشت دوران کودکی‌اش –روستای اینیسفری- بازگشته است تا همسری اختیار و زندگی جدید و بی‌دردسری آغاز کند. به‌همین سادگی و ساده‌تر از این! حتماً به این دلیل بوده که تا مدت‌ها سرمایه‌گذاری برای مرد آرام پیدا نمی‌شده چرا که بازگشت سرمایه، همواره مسئله‌ای جدی در هالیوود بوده و هست. اما چیزی که سرمایه‌گذارها از آن غفلت کرده بودند، کاربلدی آقای فورد است؛ فیلمساز کارکشته با همین داستان سرراست، چنان درگیرتان می‌کند که نیمه‌تمام رها کردن فیلم جزء محالات است!

مرد آرام یکی از واپسین فیلم‌های بزرگ جان فورد است که طی آن، استاد دوربین‌اش را از بیابان‌های خشک و بی‌آب‌وُعلف ایالات متحده به چمنزارهای سرسبز و بارانی ایرلند برده است. البته خروج جان فورد از منطقه‌ی امن و لوکیشن مورد علاقه‌اش هرگز به‌معنی پدید آمدن فیلمی نیست که در آن کوچک‌ترین نشانه‌ای دال بر خام‌دستی و نابلدی کارگردان‌اش بتوان یافت. مرد آرام کاندیدای ۷ جایزه‌ی اسکار، از جمله بهترین فیلم بود؛ آقای فورد، چهارمین -و آخرین- اسکار کارگردانی‌اش را مارس ۱۹۵۳ برای مرد آرام گرفت.

آدم‌های مرد آرام درست‌وُحسابی‌اند؛ پای‌بند به یک‌سری اصول خدشه‌ناپذیر. جان وین اسطوره‌ای برخلاف شمایل آشنایش در سینمای وسترن، اینجا نقش مردی به‌نام شان تورنتُن را بازی می‌کند که سعی دارد همیشه خونسرد بماند و تحت هیچ شرایطی دست روی کسی بلند نکند. دلیل این امتناع ‌شان از درگیری طی تنها فلاش‌بک فیلم -بعد از مشت جانانه‌ای که در شب عروسی‌اش از ویل داناهر می‌خورد!- بر مخاطب آشکار می‌شود. شان قبل‌تر -در آمریکا- یک مشت‌زن حرفه‌ای بوده، او ناخواسته باعث مرگ حریف‌اش شده و از آن به‌بعد دستکش‌هایش را آویزان کرده و قول داده است مبارزه نکند.

مری کیت (با بازی مورین اوهارا) -دختری که شان برای ازدواج پسندیده- خواهر ملاکی ازخودراضی و زبان‌نفهم به‌نام ویل داناهر (با بازی ویکتور مک‌لاگلن) است که همان ابتدا -بر سر تصاحب خانه‌ و زمین تورنتُن‌ها- میانه‌اش با شان شکرآب می‌شود؛ داناهر به گماشته‌اش دستور می‌دهد اسم شان تورنتُن را به لیست سیاه مغضوبین‌اش اضافه کند! طبق آداب و رسوم سنتی ازدواج در ایرلند هم تا برادر اجازه ندهد، دختر نمی‌تواند به عقد هیچ مردی دربیاید. اهالی که طی مدت زمان اقامت شان در اینیسفری به او علاقه‌مند شده‌اند، در توطئه‌ای دسته‌جمعی شرکت می‌کنند تا امکان ازدواج‌اش با مری کیت فراهم شود.

ویل تازه در شب عروسی خواهرش با شان است که پی می‌برد چه کلاه گشادی سرش رفته! به‌هم خوردن مراسم خانه‌ی داناهرها باعث می‌شود مری کیت نتواند جهیزیه‌اش را همراه ببرد؛ گرچه فردای همان شب، دوستان و اطرافیان، اثاثیه‌ی مری را برایش می‌آورند اما ویل ۳۵۰ پوند حقِ مری کیت را نگه می‌دارد. به‌دلیل این‌که مسابقه‌ی مشت‌زنی کذاییِ شان بر سر پول بوده، او چندان دلِ خوشی از رودررو شدن با ویل به‌خاطر پس گرفتن پول‌های همسرش ندارد. ولی وقتی مری کیت او را ترسو صدا می‌زند و صبح روز بعد به ایستگاه قطار می‌رود تا شان و اینیسفری را ترک کند، برای مرد انگار دیگر چاره‌ای به‌جز رویارویی با ویل باقی نمی‌ماند.

شان با خشونتی ملاطفت‌آمیز، در تمام طول راهِ ایستگاه تا مزرعه‌ی ویل، مری کیت را هرطور شده پیاده و افتان‌وُخیزان، دنبال خودش می‌کشاند! در طول مسیر، مردمی که بو برده‌اند قضیه از چه قرار است به‌تدریج همراهشان می‌شوند و روی بردوُباخت ویل یا شان شروع به شرط‌بندی می‌کنند! دعوای محتوم ویل داناهر و شان تورنتُن، هیجانی در کالبد روستای آرام و زیبا می‌دمد.

کلِ ماجرای پایانیِ منتهی به بزن‌بزن شان و ویل و بعد تا صرف آن شام سه‌نفره‌ی دلنشین، مفرح و تماشایی و پر از اتفاقات بامزه است که لحظه‌لحظه‌ هم بر گرمی و حرارت‌اش افزوده می‌شود؛ البته پیش‌تر و طی دقایق مختلف، مرد آرام حاوی رویدادها و دیالوگ‌هایی خنده‌دار با سبک‌وُسیاق آقای فورد بود که در این ۲۰ دقیقه‌ی آخر به اوج می‌رسند.

جذابیت بصری از جمله امتیازهای بارز مرد آرام محسوب می‌شود. فیلم سرشار از قاب‌های زیبا و نظرگیر است؛ فورد با شکوهی هرچه تمام‌تر طبیعت را در فیلم‌اش به‌کار گرفته. عکس‌های آقای فورد در مرد آرام با تابلوهای نقاشی مو نمی‌زنند. چنین تشابهی تنها محدود به پلان‌های خارجی نیست، بلکه به‌ویژه در لوکیشن خانه‌ی شان و مری کیت -پس از چیدن جهیزیه- به‌تناوب شاهد قاب‌هایی هم‌چون آثار کلاسیک نقاشی‌های طبیعت بی‌جان هستیم.

جان فورد که چندتا از شاهکارهای سیاه‌وُسفید سینما از ساخته‌های او هستند -مثلِ خوشه‌های خشم (The Grapes of Wrath)، دره‌ی من چه سرسبز بود (How Green Was My Valley) یا كلمانتین عزیزم (My Darling Clementine)- در مرد آرام از عنصر رنگ و رنگی بودن فیلم به تمام و کمال استفاده کرده است؛ برای نمونه در نظر بگیرید دامن قرمزرنگ مری کیت را که در هم‌نشینی خوشایندش با آبی‌ها و قهوه‌ای‌ها، چه شوروُحالی به شات‌های داخلی می‌دهد. کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلمبرداری، به‌راستی حقِ وینتون سی. هاچ و آرچی استوت بوده است.

مرد آرام از آن قبیل فیلم‌های تاریخ سینمای کلاسیک است که دیدن‌اش حال تماشاگر را خوب می‌کند... آقای فورد بر قله تکیه زده است؛ کسی پیدا می‌شود که بتواند از این ارتفاع به زیرش بکشد؟ بحث ارزش‌های هنری، ساختاری و محتوایی همه به کنار؛ اصلاً هیچ‌کسی هست که طی یک بازه‌ی زمانی -نزدیک به- ۶۰ ساله، توانسته باشد حدود ۱۴۰ "فیلم سینمایی" بسازد؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازیگری یا کارگردانی؟ ‌نقد و بررسی فیلم‌های «دان جان» گوردون-لویت و «این پایان است» روگن و گلدبرگ

مقدمه:

فیلمسازی، گویا وسوسه‌ی همیشگی اکثر بازیگران است که فرنگی و وطنی، سوپراستار و خُرده‌پا نمی‌شناسد! بازیگرانی که شاید روی پرده‌ی سینماها ظاهر شدن دیگر برایشان جذابیت گذشته را ندارد و یا از اجرای موبه‌موی فرامین کارگردان‌ها خسته شده‌اند. مسلم است که درباره‌ی درست یا غلط بودن چنین تغییر موضعی -از جلوی دوربین به پشت ویزور- نمی‌توان حکمی کلی و قطعی صادر کرد؛ بوده‌اند بازیگرانی که در فیلمسازی استعدادی باورنکردنی از خود بروز داده و ثابت کرده‌اند کارگردان‌های بهتری هستند به‌طوری‌که حتی اسکار بهترین کارگردانی گرفته‌اند و در نقطه‌ی مقابل، بازیگران بسیاری هم قرار می‌گیرند که حاصل تجربه‌ی کارگردانی فیلم‌های جدی‌شان اغلب مبدل به کمدی‌های ناخواسته یا بالعکس شده است!

به دست دادن فهرست کاملی از نام بازیگرانی که تاکنون بر صندلی کارگردانی نشسته‌اند، دشوار و از حوصله‌ی بحث خارج است. برخی از مشهورترین‌ها -به‌ترتیب حروف الفبای فارسی- عبارت‌اند از: آل پاچینو، آنجلینا جولی، اد هریس، ادوارد نورتون، باربارا استرایسند، بن استیلر، بن افلک، بیل مورای، تام هنکس، تیم راث، جان فاوریو، جانی دپ، جُرج کلونی، جک نیکلسون، جودی فاستر، جیمز فرانکو، درو بریمور، رابرت دنیرو، رابرت ردفورد، رالف فاینس، ریچارد آیواد، ژولی دلپی، سارا پلی، سیلوستر استالونه، شان پن، فیلیپ سیمور هافمن، کلینت ایستوود، کنت برانا، کوین کاستنر، مارلون براندو، مل گیبسون، وارن بیتی، ورا فارمیگا و...

پس از مقدمه‌ای نسبتاً طولانی، نگاهی خواهم داشت به دو نمونه‌ از جدیدترین خروجی‌های این تب فراگیر؛ فیلم‌های دو بازیگری که اخیراً به جرگه‌ی کارگردانان پیوسته‌اند و از قضا هر دو هم سراغ ساخت فیلمی کمدی رفته‌اند.

 

۱- بازیگر/کارگردان موفق: جوزف گوردون-لویت، فیلم: Don Jon

دان جان به نویسندگی و کارگردانی جوزف گوردون-لویت؛ درباره‌ی جوان خوشگذرانی به‌نام جان (با بازی جوزف گوردون-لویت) است که علاقه‌ی زائدالوصفی به تماشای ویدئو‌های بزرگسالانه دارد. ورود باربارا (با بازی اسکارلت جوهانسون) به زندگی جان، باعث می‌شود که او دست از بعضی عادت‌های گذشته‌اش بردارد درحالی‌که هنوز دلمشغولی اصلی ‌خود را فراموش نکرده است...

دان جان تحت ‌عنوان اولین تجربه‌ی جوزف گوردون-لویت، بازیگر شناخته‌شده‌ی سینمای آمریکا در مقام نویسنده و کارگردان یک فیلم بلند، قابل قبول و -البته با مقادیری چاشنی اغراق- فراتر از حدّ انتظار است. دان جان، توقع آن دسته از علاقه‌مندان فیلم‌های کمدی-درام را که می‌خواهند مقادیری شوخی‌های کلامی به‌اضافه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه با پایانی خوش -Happy End- ببینند، برآورده نمی‌سازد؛ یعنی دقیقاً خلاف جهت همان فیلم‌های احمقانه‌ای شنا می‌کند که باربارا عاشق دیدن‌شان است!

فیلم به معضل اعتیاد یک مرد جوان به ویدئو‌های بزرگسالانه می‌پردازد و از زبان خود او (جوزف گوردون-لویت) روایت می‌شود؛ اعتیادی که باعث ناتوانی جان در برقراری روابط سالم بلندمدت با جنس مخالف و هم‌چنین پرهیز او از فکر کردن به ازدواج شده است. دان جان به نقد تأثیرات مخرب رسانه‌ها و ابزارهای رسانه -اینجا: ویدئو‌های بزرگسالانه درمورد کاراکتر جان و فیلم‌های ملودرام درمورد کاراکتر باربارا- بر زندگی خصوصی اشخاص می‌پردازد.

بی‌انصافی است اگر دان جان را به تبلیغ ویدئو‌های بزرگسالانه متهم کنیم؛ بلکه فیلم سعی می‌کند گوشه‌ای از توقعات غیرمنطقی و نابه‌جایی را که به‌واسطه‌ی مداومت بر تماشای این‌گونه ویدئو‌ها در ذهن مخاطبان بخت‌برگشته‌شان حک می‌شود، به تصویر بکشد. در دان جان البته باربارا هم حضور دارد که دیوانه‌ی کمدی-درام‌های سطحی است و در حس‌وُحال این قبیل فیلم‌ها سیر می‌کند؛ او نیز به‌شکلی معتاد به‌حساب می‌آید. مشخص است که با وجود پیش‌زمینه‌های ذهنی ‌این‌چنینی، رابطه‌ی -ظاهراً عاشقانه‌ی- جان و باربارا دیری نمی‌پاید.

تعادل، زمانی -تا اندازه‌ای- به زندگی جان بازمی‌گردد که با استر (با بازی جولیان مور) آشنا می‌شود؛ همکلاسی جان در کالج که زنی باتجربه است و به‌تازگی همسر و پسرش را طی سانحه‌ای از دست داده. استر به جان کمک می‌کند تا اعتیادش را کنار بگذارد و کم‌کم یاد بگیرد چطور ابراز علاقه کند و عشق بورزد. حرف مهم فیلم این است که برای داشتن رابطه‌ای پایدار بایستی خودخواهی‌ها را کنار گذاشت و خواسته‌ها و علایق طرف مقابل را هم در نظر گرفت و به‌اصطلاح یک‌طرفه به قاضی نرفت...

دان جان علاوه بر این‌که یک‌بار دیگر یادمان می‌آورد جوزف گوردون-لویت بازیگر قابل اعتنایی است و راه را تا اینجا درست آمده، نشان می‌دهد که او در کار هدایت بازیگران نیز تبحر دارد. گوردون-لویت از همکاران‌اش بازی‌های درخور توجهی گرفته است. به‌جز اسکارلت جوهانسون و جولیان مور، بازیگران نقش‌های فرعی هم دیدنی ظاهر شده‌اند؛ به‌ویژه اعضای خانواده‌ی جان.

انتخاب لحن کمدی برای دان جان از سوی گوردون-لویت -در کنار شیوه‌ی ایفای نقش خود او- یک تمهید هوشمندانه بوده چرا که مضمون محوری فیلم -یعنی اعتیاد- بسیار گزنده است و طنز مورد اشاره، زهر کار را قدری گرفته تا بیننده، تماشای فیلم را نیمه‌کاره رها نکند. دان جان برای جوزف گوردون-لویتی که هر سه مسئولیت بااهمیت نویسندگی، کارگردانی و بازیگری نقش اول -جان در تمام سکانس‌ها بازی دارد- را بر دوش داشته است، یک موفقیت همه‌جانبه محسوب می‌شود.

 

Don Jon

كارگردان: جوزف گوردون-لویت

فيلمنامه: جوزف گوردون-لویت

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، اسکارلت جوهانسون، جولیان مور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- بازیگر/کارگردان ناموفق: ست روگن، فیلم: This Is the End

این پایان است فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ است. جی باروچل برای دیدن رفیق قدیمی‌اش ست روگن، به لس‌آنجلس سفر می‌کند. ست، جی را راضی می‌کند تا -برخلاف میل باطنی‌اش- همراه او به مهمانی پرریخت‌وُپاش خانه‌ی جدید جیمز فرانکو برود. وقتی باروچل و روگن به قصد خرید سیگار از خانه خارج می‌شوند، اتفاقات غیرمنتظره‌ای می‌افتد که خبر از آخرالزمان می‌دهند...

ست روگن در این پایان است تقریباً دست به هر کاری می‌زند تا تماشاگران را بخنداند و مهم‌تر: فیلمش بفروشد چرا که در تیتراژ پایانی اتفاقاً پی می‌بریم که آقای روگن یکی از تهیه‌کنندگان این پایان است هم بوده! درخصوص این خنده گرفتن از بیننده به هر قیمتی، فقط یک مثال می‌زنم: جناب روگن -مثلاً از فرط تشنگی- طی سکانسی مشمئزکننده -با پوزش بی‌کران از تمام خوانندگان این نوشتار- ادرارش را به سمت دهان مبارک نشانه می‌رود!!!... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

روگن و گلدبرگ تا توانسته‌اند این پایان است را با فحاشی، شوخی‌های شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی پُر کرده‌اند. معلوم نیست اگر بازیگران با اسامی واقعی‌شان در این پایان است ظاهر نشده بودند، کار پرده‌دری‌های فیلم به کجا می‌رسید؟!

روگن و گلدبرگ به‌خاطر درآوردن چند میلیون دلار بیش‌تر با هرچه که فکرش را بکنید، شوخی می‌کنند. از بازیگرها، فیلم‌ها و سریال‌های مشهور، کلیشه‌های ژانر وحشت و... گرفته تا مقدسات دین مسیحیت! خوشبختانه این تلاش‌های صادقانه به ثمر رسیده و این پایان است توانسته حدود ۴ برابر بودجه‌ی ۳۲ میلیون دلاری‌اش فروش کند!

یک ساعت نخست این پایان است البته تا حدی مخاطب را سرگرم‌ می‌کند و سکانس بامزه هم دارد اما هرچه به پایان‌اش نزدیک‌ می‌شویم؛ خسته‌کننده، احمقانه، احمقانه‌تر و احمقانه‌تر می‌شود که این بلاهت -توأم با ساده‌اندیشی و آسان‌گیری- در پایان فیلم به نقطه‌ی جوش می‌رسد! در نظر گرفتن چنین پایان مضحکی، بدون شک زمانی میسر خواهد شد که شما تماشاگران فیلم‌تان را مُشتی کودن ِ الکی‌خوش ِ بی‌سواد فرض کنید...

این پایان است معجون بدمزه‌ای را می‌ماند که توسط کافه‌چی سودجو -برای جذب ذائقه‌ی مشتری‌های بیش‌تر- به هر آلودگی که دم دست‌اش بوده، آغشته شده است. روگن و گلدبرگ برای خنداندن تماشاگران، بیش‌ترین حساب را روی دیالوگ‌های فیلم باز کرده‌اند؛ به‌گونه‌ای‌که این پایان است گاهی هیچ توفیری با یک نمایشنامه‌ی مستهجن رادیویی ندارد.

به‌نظر نمی‌رسد که بشود این پایان است را در کارنامه‌ی هیچ‌کدام از بازیگران‌اش گامی به جلو محسوب کرد. تنها توفیق ست روگن شاید در ترغیب دوستان همکارش به پرده‌دری‌ بیش‌تر و بیش‌تر باشد! حال‌وُهوای فانتزی و آخرالزمانی این پایان است می‌توانست برای آن دسته سینمادوستانی که از برخی کمدی‌های قابل حدس و معمولی خسته شده‌اند، زنگ تفریح خاطره‌انگیزی باشد؛ افسوس! محصول نهایی، بی‌ارزش و مبتذل است و فقط وقت حرام می‌کند.

 

This Is the End

كارگردان: ست روگن و اون گلدبرگ

فيلمنامه: ست روگن و اون گلدبرگ

بازيگران: جیمز فرانکو، جونا هیل، ست روگن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۰۷ دقیقه

گونه: کمدی، فانتزی

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۲۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

مؤخره:

با توجه به هوشمندی و استعدادی که جوزف گوردون-لویت در ساخت دان جان از خودش نشان داده است، وی را می‌توان جزء معدود بازیگران موفق در عرصه‌ی کارگردانی به‌شمار آورد و به آینده‌ی فیلمسازی‌اش امیدوار بود. علی‌رغم این‌که دان جان به‌واسطه‌ی موضوع حساسیت‌برانگیزش به‌راحتی قابلیت فروغلطیدن در ورطه‌ی ابتذال را داشته است، گوردون-لویت -در مقام نویسنده و کارگردان- آگاهانه انحراف را پس زده تا فیلم‌اش برای طیف گسترده‌تری از تماشاگران قابل نمایش باشد. گوردون-لویت سعی کرده است ضمن حفظ جذابیت‌های دراماتیک، فیلمی تأثیرگذار و هشداردهنده بسازد. اما ست روگن و همکارش گویا موفق نشده‌اند تخیلات انحرافی‌شان را مهار کنند و این پایان است را مبدل به فیلمی کرده‌اند که به‌غیر از بازگشت سرمایه، هیچ کارکرد دیگری ندارد...

با وجود تأکید دوباره بر پرهیز از صدور حکم کلی، به‌نظر می‌رسد بازیگرانی که به کارگردانی رو می‌آورند عمدتاً فیلم‌های متوسط و بد می‌سازند تا شاهکار. اگر به چنین طرز تلقی‌ای بها دهیم، لاجرم به سوی این اظهارنظر بدبینانه رهنمون خواهیم شد که کارگردان شدن بازیگران چیزی فراتر از ارضای نصفه‌نیمه‌ی همان وسوسه‌ی پیش‌گفته‌ی فیلمسازی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.