نقدهای تلگرافی (۲) ● تأیید (The Confirmation) محصول ۲۰۱۶ ● پژمان الماسی‌نیا

نقد فیلم تأیید

«تأیید» اولین تجربه‌ی کارگردانی باب نلسون -فیلم‌نامه‌نویس کمدی‌درام معروفِ "نبراسکا" (Nebraska) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۳] [۱]- در سینماست. «والدین آنتونی (با بازی جیدن لیبرر) از یکدیگر جدا شده‌اند؛ در آخر هفته‌ای که مادر او (با بازی ماریا بلو) عازم یک سفر کوتاه‌مدتِ مذهبی با همسر تازه‌ی خود کایل (با بازی متیو موداین) است، آنتونی با پدرش والت (با بازی کلایو اوون) همراه می‌شود. والت وضع مالی روبه‌راهی ندارد و برای ترک اعتیادش به الکل، مبارزه می‌کند...»

سکانس بامزه‌ی اعتراف در کلیسا، علاوه بر فراهم آوردن امکان معارفه با آنتونی که -به‌قولِ معروف- یک بچه‌مثبتِ تمام‌عیار است(!) کاربرد دیگری نیز دارد و آن، آماده ساختن ما برای رویارویی با اتفاقاتی است که در راه‌اند؛ وقتی بانی -مادر آنتونی- از والت می‌خواهد پسرشان را به‌خاطر عشای ربانی و تأیید میثاقِ هفته‌ی بعد [۲] و [۳] از دردسر دور نگه دارد، حدس‌اش دشوار نیست که بی‌شیله‌پیلگیِ پسرک -در ادامه- به آزمون گذاشته خواهد شد.

طولی نمی‌کشد تا پیش‌بینی‌مان درست از آب دربیاید؛ دزدیده شدن جعبه‌ابزار والت -که نجاری هنرمند است- بهانه‌ی کافی جهت رقم خوردن یک آخر هفته‌ی پرماجرا برای پدر و پسر فیلم جور می‌کند و البته فرصتی مغتنم، مختصِ آنتونی تا پدر کم‌حرف و خوش‌قلب‌اش را بهتر بشناسد. بدبیاری والت به این یکی خلاصه نمی‌شود: او هم‌زمان خانه، وسیله‌ی نقلیه (وانت) و مختصر پول‌اش را از دست می‌دهد! بدین‌ترتیب، تکاپوی ادیسه‌وارِ والت و آنتونی کلید می‌خورد.

کستینگ «تأیید» از وجوه مثبت‌اش است؛ آقای نلسون برای ایفای نقش‌های مکمل و فرعی هم از بازیگران حرفه‌ای دعوت به‌عمل آورده. سوای انتخاب و حضور رضایت‌بخش جیدن لیبرر در نقش پسر نوجوان فیلم، «تأیید» به‌مثابه‌ی لباسی است که اندازه‌ی کلایو اوون دوخته شده؛ او لحظه‌های زجر کشیدن والتِ سابقاً الکلی را اغراق‌آمیز بازی نکرده و موفق شده است مردی از اسب افتاده ولی شرافتمند را طوری به تصویر بکشد که به دل بنشیند.

«تأیید» فیلمی دربست سالم با تمرکز بر یک رابطه‌ی دوست‌داشتنیِ پدر و پسری است که تماشای‌اش هیچ محدودیت سنی ندارد. «تأیید» مستقل و کم‌بودجه است [۴] و با "نبراسکا" نزدیکی بسیار دارد؛ «تأیید» نیز درباره‌ی مناسبات پدر و فرزندی -از نسلی دیگر- و مشکلات اقتصادیِ گریبان‌گیرِ اقشار کم‌درآمد در شهرهای کوچک است. «تأیید» با قصه‌ی ساده‌اش، معمای کوچک‌اش و لبخندهایی که گاه‌گاه به لب می‌آورد؛ از عهده‌ی یک و نیم ساعت سرگرم ساختن تماشاگر برمی‌آید و حالی خوب را تقدیمِ او می‌کند.

ستاره: 3 از 4

 نقد فیلم تأیید The Confirmation

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه، ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

 

[۱]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "نبراسکا" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «خواب‌وخیال واهی»، منتشرشده در تاریخ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵؛ در قالب شماره‌ی ۱۶۳ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: عشای ربانی (Communion) یکی از هفت‌ آئین مقدس است که تقریباً در تمام فرقه‌های مسیحیت به انجام می‌رسد. در شاخه‌ی کاتولیک این باور وجود دارد که نان و شراب اجزای اصلی عشای ربانی‌اند و با سخنان مسیح و استمداد از روح‌القدس، حقیقتاً تبدیل به جسم و خون عیسی می‌شوند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ عشای ربانی).

[۳]: تأیید میثاق (Confirmation) در کلیسای کاتولیک، کسانی که در کودکی تعمید یافته‌اند چون به سن بلوغ برسند، نزد کشیش می‌روند و به ایمان قلبی خود اعتراف می‌نمایند (دائرةالمعارف اسلامی طهور).

[۴]: ۲ میلیون دلار.

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فیلمِ روابط؛ نقد و بررسی فیلم «حرف بسه» ساخته‌ی نیکول هالوفسنر

Enough Said

كارگردان: نیکول هالوفسنر

فيلمنامه: نیکول هالوفسنر

بازيگران: جولیا لوییس-دریفوس، جیمز گاندولفینی، کاترین کینر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: کمدی-درام، عاشقانه

بودجه: ۸ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای یک جایزه‌ی گلدن گلوب، ۲۰۱۴

 

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۵: حرف بسه (Enough Said)

 

اگر میانسالی را رد کرده‌اید و مطلقه هم هستید، نور علی نور است! از حرف بسه هم لذت بیش‌تری خواهید برد و هم کلی چیز یاد خواهید گرفت. چنانچه هیچ‌کدام از دو پیش‌شرط فوق‌الذکر را دارا نیستید، نگران نباشید! حرف بسه تا آن حد سرگرم‌کننده و سرشار از ظرایف انسانی هست که سرآخر از یک ساعت و نیم وقتی که برایش گذاشته‌اید، احساس پشیمانی نکنید!

ایوا (با بازی جولیا لوییس-دریفوس) زنی مطلقه است که خرج‌اش را از ماساژوری درمی‌آورد. ایوا که به کسالت و تکرار در زندگی روزمره‌ی خود رسیده است، طی یک مهمانی [به‌طور جداگانه] با زن و مردی به‌نام ماریان (با بازی کاترین کینر) و آلبرت (با بازی جیمز گاندولفینی) آشنا می‌شود. به‌تدریج بین ایوا با ماریان، ارتباطی عمیق و دوستانه و میان ایوا و آلبرت، رابطه‌ای عاشقانه پا می‌گیرد. چندی بعد، ایوا پی می‌برد که آلبرت درواقع همان شوهر سابق ماریان است که گه‌گاه ماریان از او و عادت‌های اعصاب‌خُردکن‌اش برای ایوا تعریف می‌کند...

مواقعی که خسته و بی‌حوصله‌اید، هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی یک کمدی-رُمانتیکِ درست‌وُدرمان نمی‌تواند حال خوب‌تان را بازگرداند. حرف بسه از تازه‌ترین و بهترین نمونه‌های این گونه‌ی سینماییِ تماشاگرپسند، امتحانْ پس داده و حال‌خوب‌کن به‌شمار می‌رود که کارگردان گزیده‌کار‌ش وابسته به جریان موسوم به سینمای مستقلِ آمریکاست و فیلم‌های جمع‌وُجورِ کم‌بودجه می‌سازد.

حرف بسه فیلمِ روابط است و فیلمِ روابط پیچیده‌ی انسانی؛ رابطه‌ی ایوا با آلبرت، ایوا با ماریان، ایوا با الن، ایوا با کلویی، ایوا با سارا، ایوا با شوهر سابق‌اش، ایوا با مشتری‌های ماساژش، آلبرت با تس، آلبرت با ماریان، ماریان با تس، سارا با کتی، سارا با ویل و... همان‌طور که مشاهده می‌کنید، ایوا در مرکز این روابطِ تودرتو قرار دارد و قصه‌ی اصلی حرف بسه نیز حول محور رابطه‌ی هم‌زمان ایوا با آلبرت و همسر پیشین آلبرت [یعنی ماریان] شکل گرفته است. بی‌گدار به آب نزده‌ایم چنانچه حرف بسه را کمدی-رُمانتیکی روان‌شناسانه توصیف کنیم.

از نیکول هالوفسنر پیش‌تر دوستان پول‌دار (Friends with Money) [محصول ۲۰۰۶] را دیده بودم که بن‌مایه‌های مشترکی با حرف بسه دارد طوری‌که حتی می‌شود یک حرف بسه‌ی کاملاً قوام‌نیافته خطاب‌اش کرد! از جمله نکته‌های فرعی که در هر دو فیلم جلبِ نظر می‌کند، اشاره‌شان به فراگیر شدن پدیده‌ی مذموم هم‌جنس‌بازی در جامعه‌ی امروز است از این نظر که مراودات دوستانه و پاکِ هم‌جنس با هم‌جنس را نیز تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. در دوستان پول‌دار آرون (با بازی سیمون مک‌بورنی) به هم‌جنس‌گرایی متهم می‌شود و در حرف بسه ایوا! ناگفته نماند که شکل پرداختن به معضل مورد اشاره، در حرف بسه با ظرافت بیش‌تری همراه است.

نقطه‌ی قوت فیلم خانم هالوفسنر، جهان‌شمول بودن‌اش است؛ حرف بسه صرفاً به مشکلات ایوا و آلبرت به‌عنوان دو آمریکاییِ ساکن لس‌آنجلس اختصاص ندارد و نظایرش می‌تواند [با اندکی تفاوت در جزئیاتِ ماجراها و مناسبات انسانی] برای هر زن و مردی [از طبقه‌ی متوسط] در هر گوشه‌ای از دنیا اتفاق بیفتد. نیکول هالوفسنر داستان فیلم‌اش را بدون هیچ ادا و اصولِ فرمی، در کمال سادگی و بی‌لکنت پیش می‌برد. حرف بسه [و فیلم‌های هالوفسنر] را به‌درستی می‌شد وودی آلنی خواند البته درصورتی‌که وودی آلن زن بود و اصراری به هر سال فیلم ساختن، نداشت!

جولیا لوییس-دریفوس که در مقایسه با دیگر خانم‌های میانسالِ فیلم [کاترین کینر و تونی کولت] کم‌تر شناخته‌شده است، نقش‌آفرینیِ غیرمنتظره‌ای دارد آن‌قدر که کنجکاو می‌شوید کارهای بعدی‌اش را جدی‌تر دنبال کنید! اوج هنرنماییِ خانم بازیگر، سکانس نفس‌گیر روبه‌رو شدن ایوا با آلبرت در خانه‌ی ماریان است؛ دریفوس به‌نحوی ایوای مستأصل را بازی می‌کند که عمق حس‌وُحال ایوا را [درک که چه عرض کنم!] با پوست‌وُگوشت‌مان لمس می‌کنیم.

جیمز گاندولفینی نیز در یکی از آخرین حضورهایش بر پرده‌ی نقره‌ای [۱]، نقش کامله‌مردِ رئوف و شکست‌خورده‌ای را بازی می‌کند که با آن لبخندهای تودل‌برو، ممکن نیست دوست‌اش نداشته باشید! اینجا کاترین کینر، بازیگر مورد علاقه‌ی نیکول هالوفسنر [۲] را هم داریم که مدت زمان حضور و ایضاً به چشم آمدن‌اش کم‌تر از آقای گاندولفینی و خانم دریفوس است. کینر در حرف بسه یک شاعر اتوکشیده‌ی مقرراتی است که هیچ دوست نزدیکی ندارد.

حرف بسه به گاندولفینی فقید تقدیم شده است؛ در تیتراژ انتهایی، «FOR JIM» توجه‌تان را جلب نکرد؟! جیمز گاندولفینی از بازیگران کم‌تر قدردیده‌ی سینما بود که یکی از پرجزئیات‌ترین بازی‌هایش را در حرف بسه به یادگار گذاشته است. حمله‌ی قلبی، جان گاندولفینی را حدود دو ماه و نیم پیش از اکران فیلم [در رم] گرفت.

خانم هالوفسنر در روی پرده آوردن گرفتاری‌های زنان خودسرپرستِ طبقه‌ی متوسط، تبهری عجیب دارد. در دوستان پول‌دار اولیویا (با بازی جنیفر آنیستون) باورپذیرترین کاراکتر فیلم، یک خدمتکار است؛ در حرف بسه ملموس‌تر از ایوا وجود ندارد که او هم از راه ماساژوری در خانه‌های مردم امرار معاش می‌کند. جان کلام فیلم را شاید بشود در این دیالوگِ تلخِ خردمندانه‌ی فران (با بازی کاتلین رُز پرکینز) سراغ گرفت که درباره‌ی شوهر سابق‌اش چنین اظهارنظر می‌کند: «آدم خیلی دوست‌داشتنی‌ای بود اما نه برای من...» (نقل به مضمون).

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

[۱]: بعد از اکران حرف بسه در ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۳، سقوط (The Drop) [ساخته‌ی مایکل آر. روسکام] نیز در ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۴ به نمایش درآمد.

[۲]: کاترین کینر در هر پنج فیلمی که خانم هالوفسنر تاکنون ساخته، بازی داشته است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

وسواسِ وحشتناک و عشقِ رهایی‌بخش! نقد و بررسی فیلم «بهتر از این نمی‌شه» ساخته‌ی جیمز ال. بروکس

As Good as It Gets

كارگردان: جیمز ال. بروکس

فيلمنامه: جیمز ال. بروکس و مارک اندروس

بازيگران: جک نیکلسون، هلن هانت، گِرگ کینر و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۹ دقیقه

گونه: کمدی-رمانتیک

بودجه: ۵۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۳۱۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۵ اسکار دیگر، ۱۹۹۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۸: بهتر از این نمی‌شه (As Good as It Gets)

 

از هلن هانت متنفرم! چرایش بماند. عوض‌اش تا دل‌تان بخواهد به آقای نیکلسون علاقه‌مندم، با فیلم‌هایش -از ایزی رایدر (Easy Rider) [ساخته‌ی دنیس هاپر/ ۱۹۶۹] و پنج قطعه‌ی آسان (Five Easy Pieces) [ساخته‌ی باب رافلسون/ ۱۹۷۰] و پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [ساخته‌ی میلوش فورمن/ ۱۹۷۵] گرفته تا قول (The Pledge) [ساخته‌ی شون پن/ ۲۰۰۱] و درباره‌ی اشمیت (About Schmidt) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۰۲] [۱] و رفتگان (The Departed) [ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی/ ۲۰۰۶]- خاطره دارم و از دیدن‌اش روی پرده کیف می‌کنم. می‌بینید که این علاقه، به آن نفرت می‌چربد(!)، پس کار چندان سختی نبود که خودم را به تماشای بهتر از این نمی‌شه راضی کنم و خدا را شکر که پشیمان نشدم!

بهتر از این نمی‌شه -که تحت عنوان "بهترین شکل ممکن" هم به فارسی ترجمه‌اش کرده‌اند- در سال ۱۹۹۷ و به کارگردانی جیمز ال. بروکس تولید شده است. جک نیکلسون به‌واسطه‌ی درخشش‌اش در بهتر از این نمی‌شه توانست برای دومین‌بار جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به‌دست بیاورد. جالب است بدانید دوتا از اسکارهای نیکلسون به‌خاطر فیلم‌های جیمز ال. بروکس بوده است؛ یکی همین فیلم و دیگری: دوران مهرورزی (Terms of Endearment) [محصول ۱۹۸۳] -در کنار شرلی مک‌لین و دبرا وینگر- که البته اسکارِ دوران مهرورزی مربوط به شاخه‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل مرد بود.

ملوین یودال (با بازی جک نیکلسون) نویسنده‌ای تنها، بدعنق، گنده‌دماغ و به‌شکلی وحشتناکْ وسواسی است! سرِ کار نیامدن پیشخدمت پاتوق همیشگیِ غذا خوردن‌های ملوین، کارول (با بازی هلن هانت) زندگی روتینِ مرد را دست‌خوش تغییر می‌کند. پیشامد غیرمنتظره‌ی دیگر این است که آقای نویسنده مجبور می‌شود از سگ همسایه‌ی روانه‌ی بیمارستان شده‌اش، سایمون (با بازی گِرگ کینر) مراقبت کند درحالی‌که ملوین -به‌علت شرایطِ خاصّ روحی‌اش- میانه‌ی خوبی با رویدادهای غیرقابلِ پیش‌بینی ندارد...

ملوین یودال از آن قبیل نقش‌هاست که هر چندسال یک‌بار موهبت بازی‌ کردن‌اش نصیب بازیگران سینما می‌گردد؛ تازه خانم یا آقای بازیگر بایستی خیلی خوش‌شانس‌تر باشد تا نقش کم‌یابِ مذکور از طرف کارگردانی کاربلد که صاحب فیلمنامه و عواملی حرفه‌ای است، پیشنهاد شود. در بهتر از این نمی‌شه تمام این شرایط مهیا بوده و آقای نیکلسون هم هوش و توانمندیِ مورد نیاز را یک‌جا داشته است تا بهتر از این نمی‌شه را مبدل به نقطه‌ای روشن در کارنامه‌ی قابلِ دفاع‌اش کند. یودالِ گوشت‌تلخ اصولاً نقشی پرجاذبه، تماشاگرپسند و صددرصد اسکارپسند است؛ یعنی یک موقعیت اُکازیون، مخصوصِ عالیجناب نیکلسون!

ضمن این‌که توجه داریم اثر موردِ بحث‌مان -بهتر از این نمی‌شه- به‌هیچ‌عنوان فیلمِ بی‌ارزشی نیست؛ معتقدم درباره‌ی جک نیکلسون قاعده‌ای کلی وجود دارد، آن‌هم این‌که او از معدود آرتیست‌هایی است که به‌تنهایی می‌تواند جور پروژه‌ای بی‌خاصیت را بکشد و یک فیلم متوسط -یا حتی متوسطِ رو به پایین!- را نجات بدهد و قابلِ تماشایش کند. شاهدمثال‌ها فراوان‌اند.

اما مشکل عمده‌ی بهتر از این نمی‌شه، شاید به تایم زیادش باز‌گردد و یا کُند پیش رفتن داستان. برای بیننده‌ای که به کمدی-رمانتیک‌های اغلب ۹۰ دقیقه‌ای عادت کرده است، ۱۳۹ دقیقه کمی طولانی به‌نظر می‌رسد! بهتر از این نمی‌شه با تعدیل و تدوینی دوباره، می‌تواند خیلی‌خیلی بهتر و خاطره‌انگیزتر باشد؛ هرچند در ‌همین شکل فعلی نیز -اگر تماشاگر صبوری باشید- از تماشای فیلم سرخورده نخواهید شد. نکته‌ی حاشیه‌ای هم این‌که به‌خاطر معضل روانیِ گریبان‌گیرِ شخصیت محوری، بهتر از این نمی‌شه محبوب روان‌شناسان است و به‌عنوان موردی مناسبِ فیلم‌درمانی به مراجعینی که -کم یا زیاد- گرفتارِ O.C.D هستند [۲]، توصیه می‌شود.

بهتر از این نمی‌شه لحظات دلنشین و بازی‌های خوب، کم ندارد. گِرگ کینر با بهتر از این نمی‌شه کاندیدای دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد بود. به جک نیکلسون، نقش ویژه و اسکارش هم که اشاره کردم؛ می‌ماند هلن هانت که با همین فیلم، قابلِ ‌اعتناترین بازیِ سراسر عمرش را تجربه کرد و برنده‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن از هفتادُمین مراسم آکادمی شد. منهای موفقیت نسبیِ جلسات (The Sessions) [ساخته‌ی بن لوین/ ۲۰۱۲]، هانت پس از بهتر از این نمی‌شه دیگر هیچ‌وقت نتوانست فیلمی در این حدوُاندازه بازی کند و -خوشبختانه(!)- ستاره‌ی اقبال‌اش سال‌به‌سال بیش‌تر افول کرد.

علاوه بر سه نامزدی اسکارِ فیلم در حیطه‌ی بازیگری -که دوتایش را برنده شد- بهتر از این نمی‌شه در چهار رشته‌ی بااهمیت دیگر نیز کاندیدا بود: بهترین فیلم (جیمز ال. بروکس، بریجیت جوهانسون و کریستی زیا)، بهترین فیلمنامه‌ی اورجینال (جیمز ال. بروکس و مارک اندروس)، بهترین موسیقی اورجینال (هانس زیمر) و بهترین تدوین (ریچارد مارکس). موفقیت جک نیکلسون و هلن هانت در گلدن گلوب نیز تکرار شد و هم‌چنین، بهتر از این نمی‌شه توانست صاحب گوی طلاییِ بهترین فیلم موزیکال یا کمدیِ سال بشود.

بهتر از این نمی‌شه یک کمدی-رمانتیک‌ِ کاملاً استاندارد است که قواعد بازی را خوب می‌شناسد و بسیار خوب هم رعایت‌شان می‌کند. بهتر از این نمی‌شه ساختارشکن نیست و به‌هیچ‌روی قرار نبوده شاهد وقوع اتفاقاتی عجیب‌وُغریب باشیم که بیننده‌ی مأنوس با این طیف از فیلم‌ها، به‌کلی نتواند پیش‌بینی‌شان کند. بهتر از این نمی‌شه از تمی آشنا بهره می‌برد که به‌نظرم می‌توان "عشق، نجات‌دهنده است" صدایش زد! با این حال، بهتر از این نمی‌شه برای همان مخاطب خوره‌ی سینمای فوق‌الذکر هم چیزهایی در آستین دارد تا دل‌زده‌اش نکند؛ به‌عنوان نمونه: شخصیت‌پردازیِ آکنده از ریزه‌کاریِ آقای یودال که دچار نوع خاصی از اختلال روانی -وسواس فکری و عملی- است و با نقش‌آفرینیِ پرجزئیاتِ جک نیکلسون انگار نیمه‌ی گمشده‌ی خود را یافته و کامل شده است.

این‌که بیش‌تر از بازیگریِ بهتر از این نمی‌شه و ایفاگرِ نقش ملوین یودال نوشتم را صرفاً به پای علاقه‌ام به آقای نیکلسون ننویسید(!)، بهتر از این نمی‌شه فیلمی شخصیت‌محور است و چنان‌که انتظار می‌رود، به‌شدت: متکی به المانِ بازیگری. درمجموع، آن‌چه بعد از تماشای بهتر از این نمی‌شه با تماشاگر باقی می‌ماند، خاطره‌ای خوشایند و لبخندی حاکی از رضایت‌مندی است؛ فکر نمی‌کنم همین‌ها هم دستاوردهای اندکی باشند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد درباره‌ی اشمیت، رجوع کنید به «بن‌بست ترس و تنهایی»؛ منتشره در پنج‌‌شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: O.C.D سرواژه‌ی عبارتِ Obsessive Compulsive Disorder است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

برگشت به جاده‌ی رستگاری؛ نقد و بررسی فیلم «دختر خوب» ساخته‌ی میگل آرتتا

The Good Girl

كارگردان: میگل آرتتا

فيلمنامه: مایک وایت

بازيگران: جنیفر آنیستون، جیک جیلنهال، جان سی. ریلی و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۸ میلیون دلار

فروش: کم‌تر از ۱۷ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۲: دختر خوب (The Good Girl)

 

از همان وقتی که به‌طور جدی مصمم شدم درباره‌ی سینما و جادوی پرده‌ی نقره‌ای‌اش قلم بزنم، یکی از اصلی‌ترین هدف‌هایم را شناساندنِ فیلم‌های نادیده [یا: دستِ‌کم] گرفته‌شده به مخاطب فارسی‌زبان قرار دادم؛ منظورم آن قبیل فیلم‌هایی است که به‌قول معروف، سرشان به تن‌شان می‌ارزد ولی نه کسی [آن‌چنان که باید] تحویل‌شان می‌گیرد و نه درموردشان نقد و تحلیلِ دندان‌گیری نوشته می‌شود.

به‌دنبال راه‌اندازی طعم سینما [که در سایه‌ی لطف قادر مطلق، دیگر چیزی به صدمین شماره‌اش باقی نمانده است] خوشبختانه این آرمان نگارنده تا حدّ زیادی محقق شد. کافی است فقط مقداری از وقت مبارک را صرف مرور عناوین آثاری بفرمایید که تاکنون در این صفحه به‌شان پرداخته‌ام... این مقدمه‌ی نسبتاً طولانی را نوشتم تا با خوش‌وقتی برسم به اینجا که: خانم‌ها و آقایانِ علاقه‌مندِ سینما! هرچند که دختر خوب فیلم بی‌اسم‌وُرسم و مهجوری است اما باور کنید پشیمان خواهید شد چنانچه از دست‌اش بدهید!

جاستین (با بازی جنیفر آنیستون) فروشنده‌ای معمولی در فروشگاهی بزرگ است؛ از آن‌ها که می‌شود همه‌جور جنسی تویشان پیدا کرد. فیل، شوهر جاستین (با بازی جان سی. ریلی) مرد بی‌شیله‌پیله‌ای از طبقه‌ی کارگر [یک نقاش ساده‌ی ساختمان] است که اغلب اوقات‌اش را [نشئه از ماری‌جوانا] با همکار و دوست صمیمی خود، بوبا (با بازی تیم بلیک نلسون) می‌گذراند. بوبا مدام [با لباس‌های رنگی‌اش] در خانه‌ی فیل و جاستین پلاس است! زن احساس می‌کند که در زندگی زناشویی‌ شکست خورده و به بن‌بستِ یکنواختی و کسالت رسیده؛ او [به‌علاوه] از شغل‌اش هم تنفر دارد. به دیالوگ محشر جاستین در این رابطه، توجه کنید: «از کارم متنفرم... از هر کی که اینجاست متنفرم... کم‌کم دارم می‌فهمم چرا دیوونه‌ها می‌رن یه تفنگ می‌خرن و همه رو تیکه‌پاره می‌کنن...» (نقل به مضمون) آشنایی زن با جوانکی غیرعادی به‌نام هولدن (با بازی جیک جیلنهال) که صندوق‌دار تازه‌ی فروشگاه است، روال معمول زندگی جاستین را دچار اختلال می‌کند.

دختر خوب را سوای ارزش‌های سینمایی‌اش، می‌شود به‌عنوان موردی مناسبِ فیلم‌درمانی برای زوج‌های درگیر با معضل روابط خارج از زناشویی (Extramarital Affairs) تجویز کرد! دختر خوب ساخته‌ای اسیرِ یک جغرافیا و فرهنگ خاص نیست و ماجراهای مشابه‌اش [گیرم با تفاوت‌هایی در جزئیات و غلظتِ کم‌تر یا بیش‌تر] می‌تواند در هر جایی اتفاق بیفتد. در این زمینه هم‌چنین فیلم سه میمون (Three Monkeys) [ساخته‌ی نوری بیلگه جیلان/ ۲۰۰۸] را که در شماره‌ی ۱۸ از طعم سینما بررسی‌اش کرده‌ام، توصیه می‌کنم... پس با این‌همه، پربیراه نخواهد بود اگر دختر خوب را یک درام روان‌شناسانه نیز محسوب کنیم.

به‌نظرم به تصویر درآوردن موضوعی تا این حد جدی در قالب کمدی-درام، نشان از ذکاوت فیلمنامه‌نویس و کارگردانِ دختر خوب [یعنی آقایان: وایت و آرتتا] دارد چرا که تحمل داستانِ حاضر بدون تزریق لحظات کمیکِ فعلی [و صرفِ‌نظر از ظرایف آشکار و نهان‌اش] بسیار دشوار بود و چه‌بسا سبب پس زدن تماشاگر و نصفه‌نیمه رها کردن فیلم می‌شد. دختر خوب قرصی را می‌ماند که اگرچه درون‌اش به تلخیِ زهرمار است ولی روکشی شیرین [و بابِ طبع ما] دارد!

زاویه‌ی دیدِ دختر خوب اول‌شخص است و ماوقع توسط جاستین [زن متأهلی که در آستانه‌ی ورود به چهارمین دهه‌ی زندگی‌اش قرار گرفته] روایت می‌شود؛ به‌عبارت دیگر، زن در اکثر قریب به‌اتفاق لحظات فیلم حضور دارد. نریشن‌های جالب و تأمل‌برانگیزی که مخصوصِ جاستین نوشته شده است، به‌مرور [و با پیشرفت داستان] تبدیل به یکی از نقاط قوت دختر خوب می‌گردد.

دختر خوب مثل همه‌ی فیلم‌های درست‌وُحسابی، هم کستینگ (Casting) و هم بازی‌های درجه‌ی یکی دارد. اگر زندگی هنری خانم آنیستون را به دو بازه‌ی زمانیِ قبل و بعد از عمل جراحی بینی‌اش تقسیم کنیم، دختر خوب مطمئناً واجدِ بهترین نقش‌آفرینیِ او در دوره‌ی نخست است! عمده‌ی بار احساسی فیلم روی دوش جنیفر قرار دارد و متکی بر ری‌اکشن‌های اوست. جنبه‌ی درامِ اثر به ‌جای خود، آنیستون در خلق لحظه‌های کمدیِ دختر خوب نیز سهم غیرقابلِ انکاری دارد؛ تمام شیرینی‌های فیلم، یک طرف و راه رفتن بامزه‌ی او، یک طرف دیگر!

جیک جیلنهالِ دختر خوب به‌شدت دانی دارکو (Donnie Darko) [ساخته‌ی ریچارد کلی/ ۲۰۰۱] را به ذهن متبادر می‌کند؛ طوری‌که شک ندارم انتخاب‌اش بی‌ارتباط با موفقیت فیلم مورد اشاره نبوده زیرا هولدن هم [مانند دانی] جوان ناراحتی است! جان سی. ریلی نیز استانداردهای همیشگی خودش در بازی کردن نقش مردهای خوش‌قلب [که البته خیلی متوجه دوروُبرشان نیستند!] را رعایت می‌کند. بقیه‌ی نقش‌ها هم [از بوبا گرفته تا صاحب فروشگاه] باورپذیر ایفا شده‌اند.

مایک وایت [که بازیگر یکی از نقش‌های فرعی فیلم هم هست] دختر خوب را متناوباً از دیالوگ‌هایی انباشته که هرکدام‌شان جان می‌دهند برای یادداشت کردن و به‌یاد سپردن! اجازه بدهید از زبان جاستین مثالی بزنم: «بالاخره فهمیدم که هولدن در بهترین حالت، یه بچه است و در بد‌ترین حالت، شیطان! ناچارم از دستش خلاص بشم... گاهی برای برگشتن به جاده‌ی رستگاری، مجبوری از چندتا توقف‌گاه عبور کنی...» (نقل به مضمون) خب! نظرتان درمورد جمله‌ی آخر چیست؟ دل‌تان نمی‌خواهد جایی یادداشت‌اش کنید؟!

دختر خوب بری از ژست‌های مضحک روشن‌فکرانه و بدون این‌که هیچ چیزی را به بیننده‌اش حقنه کند، آموزنده و هشدارآمیز است و تازه سرگرم‌مان هم می‌کند! بیش‌تر از این، چه انتظار دیگری می‌توان از یک فیلم سینمایی داشت؟! میگل آرتتا اصولاً فیلمساز کم‌کاری است؛ گرچه به‌نظر نمی‌رسد لزومی هم داشته باشد تا خودش را به آب‌وُآتش بزند، کارگردانیِ همین دختر خوب برای ماندگاری‌اش در حافظه‌ی سینمادوستان کفایت می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تراژیک اما حال‌خوب‌کن! نقد و بررسی فیلم «همه‌چیز باید از دست برود» ساخته‌ی دن راش

Everything Must Go

كارگردان: دن راش

فيلمنامه: دن راش [براساس داستان کوتاهِ ریموند کارور]

بازيگران: ویل فرل، ربه‌کا هال، مایکل پِنا و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۷ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۵ میلیون دلار

فروش: کم‌تر از ۳ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۱: همه‌چیز باید از دست برود (Everything Must Go)

 

از کمدین معروف، ویل فرل کم فیلم‌های خنده‌دار ندیده‌ام اما اگر زمانی قرار باشد بهترین و متفاوت‌ترین نقش‌آفرینی‌اش را نام ببرم، انتخاب‌ام بدون معطلی همه‌چیز باید از دست برود خواهد بود؛ نخستین و تا به حال [۱] یگانه ساخته‌ی سینمایی دن راش که اقتباسی است از یک داستان کوتاهِ ریموند کارور [۲] با ‌نام "چرا نمی‌رقصی؟".

نیک هالزی (با بازی ویل فرل) بازاریاب کاربلد شرکتی درست‌وُدرمان است که به‌خاطر افتضاحی که اخیراً در دنور بالا آورده [به‌اضافه‌ی بقیه‌ی سهل‌انگاری‌های سال‌های قبل‌اش] با وجود ۱۶ سال سابقه، کار خود را از دست می‌دهد. بدبیاری‌های نیک به همین‌جا ختم نمی‌شوند زیرا وقتی به خانه‌اش برمی‌گردد، با قفل‌های عوض‌شده و هم‌چنین تمامی وسائل و خرت‌وُپرت‌هایش مواجه می‌شود که در فضای سبزِ روبه‌روی خانه پخش‌وُپلا شده‌اند!...

آقای فرل در همه‌چیز باید از دست برود با آرامش و تسلطی هرچه تمام‌تر در قالب مرد بخت‌برگشته‌ای فرو می‌رود که در مدت زمان بسیار کوتاهی [چنان‌که گفته شد] همه‌ی داروُندارِ خود را از کف می‌دهد: شغل‌اش، خانه‌اش، همسرش، کارت‌های اعتباری‌اش، اتومبیل‌اش، تلفن همراه‌اش و... و... تنها چیزی که برای نیک هالزی به‌جا مانده، اعتیاد لعنتیِ او به الکل است که البته قبول دارید آن‌هم با بی‌پولیِ حالای نیک به‌هیچ‌وجه جور درنمی‌آید!

احتمالاً تصور خواهید کرد که از بطنِ این‌چنین وضعیت تراژیکی در یک فیلم، چیزی به‌غیر از یأس و دل‌مُردگی نصیب بیننده‌ی بیچاره نخواهد شد. لازم است بگویم که سخت در اشتباه‌اید! همه‌چیز باید از دست برود مسیر کاملاً متفاوتی در پیش می‌گیرد که نتیجه‌اش، به ارمغان آوردن حالِ خوب [هم برای مخاطب و هم برای نیک] است.

علی‌رغم این‌که قصه‌ی منبع اقتباس، چند صفحه بیش‌تر نبوده است و آقای کارور نیز اصلاً تحت عنوان نویسنده‌ای مینی‌مال [۳] شهرت دارد اما خوشبختانه در مواجهه با همه‌چیز باید از دست برود احساس نمی‌کنیم در حال تماشای فیلم کوتاهی هستیم که بی‌خودی کش داده شده! این نشان می‌دهد که دن راش [در مقام فیلمنامه‌نویس و کارگردانِ اثر] به‌خوبی از پس گسترش داستان و ساخت فیلمی براساس‌اش برآمده است.

در همین بازه‌ی زمانی که کاراکتر محوریِ همه‌چیز باید از دست برود هست‌وُنیست‌اش را می‌بازد و آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شود، دن راش به مناسبات انسانی آقای هالزی با اطرافیان‌اش می‌پردازد؛ ارتباطاتی قابلِ باور که یا تازه پا می‌گیرند، یا تغییر می‌یابند و سومین حالت این‌که به آخرِ خط می‌رسند. دوست‌داشتنی‌ترین ارتباط، میان نیک و پسرک سیاهپوست چاقی به‌اسم کِنی (با بازی کریستوفر سی. جی. والاس) شکل می‌گیرد که به رفاقتی ناب و به‌دردبخور [برای هر دو طرف] مبدل می‌شود.

این کمدی-درامِ متعلق به سینمای مستقل [که در آمریکا اکرانی محدود داشت] را می‌توان جزء آن قبیل فیلم‌ها دسته‌بندی کرد که شخصیت اصلی‌شان در پایان به شناخت تازه‌ای از خودش دست پیدا می‌کند. خیلی کلیشه‌ای و دمُده به‌نظر می‌رسد، موافقم ولی همه‌چیز باید از دست برود این‌طور نیست؛ نه کاراکترهایش را دستِ‌کم می‌گیرد و نه تماشاگران‌اش را. به‌علاوه، همه‌چیز باید از دست برود شعار و امیدواری بیهوده نیز نمی‌دهد.

بسیار جای شکرش باقی است که آقای راش جهت تأثیرگذاری بیش‌ترِ فیلم‌اش [به‌سبک تولیدات بالیوودی!] قصد نکرده اشک مخاطبان را دربیاورد و یا بدتر، برای خنداندن عوام‌الناس [این‌بار به‌شیوه‌ی فیلم‌های وطنی!] شخصیت اول همه‌چیز باید از دست برود را خواروُخفیف و با خاک یکسان نمی‌کند!

همه‌چیز باید از دست برود آن‌قدر سهل‌وُآسان پیش می‌رود که حتی ممکن است فراموش کنید دارید "فیلم" می‌بینید! انگار شما هم [مثل سامانتا (با بازی ربه‌کا هال) و یا شاید کِنی] یکی از هم‌محله‌ای‌ها و دوروُبری‌های نیک هستید و از فاصله‌ای خیلی‌خیلی نزدیک، زندگی بی‌دروُپیکرش روی چمن‌های جلوی خانه‌ی سابق‌اش را پیگیری می‌کنید.

گرچه همه‌چیز باید از دست برود فیلم لطیف و دل‌نشینی است اما [همان‌طور که پیش‌تر نیز اشاره‌ی مختصری داشتم] هوشمندانه تمام راه‌ها را به روی سانتی‌مانتالیسم بسته نگه می‌دارد. مثالی که به‌وضوح بر این ادعای نگارنده صحه می‌گذارد، همان سکانس ملاقات نیک با همکلاسی دوران دبیرستان‌اش، دلایلا (با بازی لورا درن) پس از گذشت سال‌هاست که به لطف بازی کنترل‌شده‌ی آقای فرل و خانم درن، به هیچ‌گونه اتفاق خاص و سرنوشت‌سازی منتهی نمی‌گردد.

وقتی گام اول‌تان در فیلمسازی را تا این اندازه محکم بردارید، طبیعتاً برداشتن قدم‌های بعدی دشوار خواهد بود. شاید با اتکا به چنین استدلال‌هایی بتوان این‌که آقای دن راش بعد از ۵ سال هنوز دست‌به‌کارِ کارگردانی فیلمی نشده است را توجیه کرد!... همه‌چیز باید از دست برود کمدی تلخی است که شیرینیِ حاصل از تماشا کردن‌اش با شما باقی می‌ماند؛ برای من که این‌طوری بوده.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: یازدهم مه ۲۰۱۵.

[۲]: ریموند کِلِوی کاروِر جونیور (Raymond Clevie Carver, Jr) نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه و شاعر آمریکایی بود. او یکی از نویسندگان مطرح قرن بیستم و هم‌چنین یکی از کسانی شمرده می‌شود که موجب تجدید حیات داستان کوتاه در دهه‌ی ۱۹۸۰ شده‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ ریموند کارور).

[۳]: ساده‌گرایی یا مینی‌مالیسم (Minimalism) یا کمینه‌گرایی یا هنر کمینه یا هنر موجز یک مکتب هنری است که اساس آثار و بیان خود را بر پایه‌ی سادگی بیان و روش‌های ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی و یا شبه‌فلسفی بنیان گذاشته ‌است. کمینه‌گرایی در ادبیات، سبک یا اصلی ادبی است که بر پایه‌ی فشردگی و ایجاز بیش از حد محتوای اثر بنا شده ‌است. مینیمالیست‌ها در فشردگی و ایجاز تا آنجا پیش می‌روند که فقط عناصر ضروری اثر، آن هم در کم‌ترین و کوتاه‌ترین شکل، باقی بماند. به‌همین دلیل، کم‌حرفی از مشخص‌ترین ویژگی‌های این آثار است. از مهم‌ترین نویسندگان این سبک می‌توان به ریموند کارور اشاره کرد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ ساده‌گرایی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

گریز از تله‌ی توهین و تحقیر؛ نقد و بررسی فیلم «عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من» ساخته‌ی جوئل زوئیک

My Big Fat Greek Wedding

كارگردان: جوئل زوئیک

فيلمنامه: نیا واردالوس

بازيگران: نیا واردالوس، جان کوربت، مایکل کنستانتین و...

محصول: آمریکا و کانادا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۵ دقیقه

گونه: کمدی-رمانتیک

بودجه: ۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۶۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز: کاندیدای اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی، ۲۰۰۳

 

طعم سینما - شماره‌ی ۸۹: عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من (My Big Fat Greek Wedding)

 

عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من درباره‌ی تولا (با بازی نیا واردالوس) دختر شلخته‌ و سی‌وُچند ساله‌ی یونانی است که اعتمادبه‌نفس چندانی ندارد. او علی‌رغم توصیه‌های مکرر پدر پابه‌سن‌گذاشته‌اش آقای پورتوکالوس (با بازی مایکل کنستانتین) به ازدواج با یک یونانی اصیل، هنوز مجرد مانده و بلاتکلیف است. درست پس از این‌که تولا قصد می‌کند سروُسامانی به زندگی‌ خود بدهد، با یک مرد جوان آمریکایی به‌نام ایان (با بازی جان کوربت) آشنا می‌شود و به او دل می‌بازد. به‌دنبال خواستگاری ایان از تولا، آن‌ها تصمیم به ازدواج می‌گیرند...

تا اینجای عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من چیز چندان دندان‌گیری وجود ندارد که در عین حال قابلِ حدس هم نباشد. به‌عبارت دیگر [اگر عینک خوش‌بینی را کناری بگذاریم و قضاوتِ تا حدودی بی‌رحمانه‌ای در پیش بگیریم] فیلم تا نیمه‌هایش، بوی کهنگی می‌دهد و کم‌رمق جلو می‌رود اما از فصل آشنایی و دیدار خانواده‌ی ایان با تولا به‌بعد است که عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من جان تازه‌ای می‌گیرد و تماشاگرش را به‌نحو بامزه‌ و پرطراوتی با آداب و رسوم دست‌وُپاگیر یک عروسی صددرصد سنتی و یونانی آشنا می‌کند.

عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من به‌لحاظ تجاری، یکی از موفق‌ترین فیلم‌های سال ۲۰۰۲ میلادی به‌شمار می‌رفت که توانست به‌شکلی خیره‌کننده و غیرمنتظره، نزدیک به ۷۴ برابر هزینه‌ی تولید ناچیزِ ۵ میلیون دلاری‌اش [ناچیز، البته در قیاس با بودجه‌ی معمول فیلم‌های سینمای آمریکا!] فروش داشته باشد.

شاید [به‌واسطه‌ی برخی دیالوگ‌ها که در فیلم به زبان آورده می‌شوند] در ابتدا به‌نظر برسد که عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من یونانی‌ها را دست می‌اندازد اما در پایان، تصور خوشایند و کنجکاوی‌برانگیزی نسبت به یونان و فرهنگ یونانی در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند که دلیل‌اش چیزی نمی‌تواند باشد مگر قدرت سینما. احتمال این‌که بعد از دیدن عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من دل‌تان بخواهد سفری به یونان داشته باشید، کم نیست!

عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من دومین ساخته‌ی جوئل زوئیک [پس از Second Sight، محصول ۱۹۸۹] در سینماست؛ آقای زوئیک بیش‌تر به‌عنوان یک کارگردان تلویزیونی شناخته شده و کارنامه‌ی بلندبالایی هم در این حوزه دارد. جوئل زوئیک فقط چهار فیلم سینمایی کارگردانی کرده است که ساخت دوتایشان ارتباط مستقیمی با موفقیت عظیم مالیِ فیلم مورد بحث‌مان دارد چرا که بلافاصله بعد از اکران عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من تولید شده‌اند و هر دو محصول ۲۰۰۴ هستند!

جذابیت و گرمای فیلم عمدتاً از دو عنصرِ متن و بازیگری ناشی شده است و کارگردانی در درجه‌ی اولِ اهمیت قرار ندارد. به‌نظر می‌رسد که تهیه‌کنندگان عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من با انتخاب آقای جوئل زوئیکِ پرتجربه‌ [در مقام کارگردان] تنها به تحویل گرفتن فیلمی استاندارد فکر می‌کرده‌اند.

عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من به‌علت وجود پاره‌ای قرابت‌های فرهنگی، می‌تواند جاذبه‌ی ویژه‌ای برای بیننده‌ی فارسی‌زبان داشته باشد؛ بی‌خود نبوده که ورژن ایرانی‌اش هم تولید شده است. از ازدواج به‌سبک ایرانی ساخته‌ی سال ۱۳۸۳ حسن فتحی حرف می‌زنم که متأسفانه نه از شور و حرارت نسخه‌ی اصلی بهره‌ای دارد [به‌دلیل بعضی محدودیت‌ها، لابد] و نه قادر است مثل خاطره‌ای ماندگار در حافظه‌ی سینمادوستِ جدی ثبت شود.

بخش قابلِ توجهی از شیرینی‌های عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من با نقش‌آفرینی مایکل کنستانتین [چنان‌که گفتم، در نقش پدر تولا] رقم می‌خورد که یک بازیگر آمریکایی کهنه‌کار و یونانی‌تبار است. نیا واردالوس علاوه بر ایفای قابلِ قبول نقش خانم تولا پورتوکالوس، نویسنده‌ی عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من نیز هست که برای همین فیلم، کاندیدای کسب اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی از هفتادوُپنجمین مراسم آکادمی شد. به‌جز این، شاید برایتان جالب باشد که بدانید آقای تام هنکس [به‌همراه همسرش ریتا ویلسون] از تهیه‌کننده‌های فیلم بوده است.

همان‌طور که در سطور پیشین اشاره‌ای داشتم، عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من از سقوط به تله‌ی وسوسه‌کننده‌ی توهین و تحقیر [که در فیلم‌های این‌چنینی دور از انتظار نیست؛ نگاه کنید به بورات (Borat)، ساخته‌ی لری چارلز/ محصول ۲۰۰۶] می‌گریزد و به‌گونه‌ای احترام‌آمیز با مسئله‌ی تفاوت‌های نژادی و فرهنگی شوخی می‌کند. عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من در زندگی سینماییِ نیا واردالوس و جوئل زوئیک، اتفاقی بود که یک‌بار برای همیشه به وقوع پیوست.

عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من عاری از حرف‌های قلمبه‌سلمبه و بدون کوچک‌ترین ادعایی، لحظات مفرحی را برای تماشاگر خلق می‌کند که یادآوری‌شان حتی پس از تمام شدن فیلم هم لبخند به لب می‌آورد. چنانچه تمایل دارید یک کمدی-رُمانتیکِ سرگرم‌کننده تماشا کنید که مبتذل نباشد، می‌توانید عروسی پرریخت‌وپاش یونانی من را گزینه‌ی مناسبی به‌حساب بیاورید!

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سوءتفاهم عاشقانه؛ نقد و بررسی فیلم «۵۰۰ روز سامر» ساخته‌ی مارک وب

Five Hundred Days of Summer

كارگردان: مارک وب

فيلمنامه: اسکات نویشتاتر و مایکل اچ. وبر

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، زویی دشانل، جفری آرند و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۵ دقیقه

گونه: کمدی-درام، عاشقانه

بودجه: ۷ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش از ۶۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۲ گلدن گلوب

 

طعم سینما - شماره‌ی ۶۱: ۵۰۰ روز سامر (Five Hundred Days of Summer)

 

۵۰۰ روز سامر یک کمدی-درام تماشایی به کارگردانی مارک وب است که به ماجرای ۵۰۰ روز آشنایی، دلدادگی و جدایی کارمند جوانی به‌نام تام هانسن (با بازی جوزف گوردون-لویت) با دستیار جدید رئیس‌اش، سامر فین (با بازی زویی دشانل) می‌پردازد که به‌نظر دختری دست‌نیافتنی می‌آید... یک ساعت نخست فیلم -با این‌که خالی از جذابیت نیست- قدری کُند جلو می‌رود؛ اما از آن زمان که تام -با قصد رفتن به مراسم عروسی یکی از همکاران‌اش- سوار قطار می‌شود و دوباره سامر را می‌بیند، انگار ۵۰۰ روز سامر هم جانی دیگر می‌گیرد.

از جمله ژانرهای همیشه محبوب‌ام، کمدی-درام‌ است [۱]. به عقیده‌ی نگارنده، بدیهی‌ترین کارکرد یک کمدی-درام استاندارد این است که بدون پرده‌دری و یا جریحه‌دار کردن احساسات تماشاگرش، در کمال ظرافت "حال او را خوب کند". ۵۰۰ روز سامر از کمدی-درام‌های موفق چند سال اخیر است که به‌نظرم به‌راحتی در این تعریف می‌گنجد؛ فیلم کم‌بازیگری که توفیق‌اش را اول از همه باید مدیون فیلمنامه‌ای پر از ایده (کار مشترک اسکات نویشتاتر و مایکل اچ. وبر) و در درجه‌ی دوم، اجرایی سرحال و مفرح دانست.

۵۰۰ روز سامر تحت عنوان ساخته‌ی مارک وبِ ۳۵ ساله -در سال ۲۰۰۹- بالاتر از حدّ انتظار بود گرچه مرور کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش روشن می‌کند که او به‌هیچ‌وجه یک تازه‌کار نبوده است؛ وب از ۱۹۹۷ تا ۲۰۱۰ موزیک‌ویدئوهای متعددی کارگردانی کرده. مارک وب این فیلم را قبل از این‌که تبدیل به کارگردان ثابت بلاک‌باسترهای مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز (The Amazing Spider-Man) -محصول سال‌های ۲۰۱۲، ۲۰۱۴ و ۲۰۱۸- شود، کار کرده است و ۵۰۰ روز سامر نخستین فیلم سینمایی بلندش به‌حساب می‌آید.

۵۰۰ روز سامر -چنان‌که از زبان راوی (تام) نیز می‌شنویم- داستانی عشقی نیست؛ به تعبیر صحیح‌تر، درباره‌ی فرازوُنشیب‌های یک سوءتفاهم عاشقانه‌ی ۵۰۰ روزه است! سامر از تام بدش نمی‌آید ولی علاقه‌ای هم به او ندارد؛ رفتارش صمیمانه است و همین خصلت ذاتی، تام بخت‌برگشته را دچار سوءبرداشتی رمانتیک می‌کند که حدود یک سال و نیم طول می‌کشد و زندگی مرد جوان دست‌خوش تغییراتی می‌شود.

تام انگار دوست دارد با این خیالِ خوش که سامر هم عاشق‌اش است، خودش را گول بزند! اما سامر عشق را نمی‌شناسد یا حداقل با تصوری رؤیایی که تام از عشق دارد، بیگانه است. ناگفته پیداست که فرجام چنین دلبستگی یک‌طرفه‌ای برای عاشق بینوا، تلخ و گس است و بدجوری هم درد دارد! با وجود این‌همه حس‌های ناخوشایندِ محتوم، آقایان نویشتاتر و وبر نمی‌گذارند حال‌مان گرفته شود! آن‌ها پایانی برای ۵۰۰ روز سامر نوشته‌اند که کفه‌ی ترازو را به سمت بارقه‌های امید و شعاع‌های نور سنگین می‌کند.

علی‌رغمِ این‌که طرز تلقی کاراکتر تام از عشق، به کلیشه‌های ساخته و پرداخته‌ی سریال‌ها و فیلم‌های عامه‌پسندِ عاشقانه پهلو می‌زند؛ ولی چه خوب که خودِ ۵۰۰ روز سامر دچار چنین آفتی نیست و پایانی پیش‌بینی‌پذیر و آبکی ندارد. فیلم از این نظر، موافق جریان رود شنا نمی‌کند. ۵۰۰ روز سامر کمدی-درام متعارفی نیست و مطابق میل مخاطبِ آسان‌گیر پیش نمی‌رود. ۵۰۰ روز سامر با کاربستِ کلیشه‌های رایج کمدی-درام‌های سطحی، برضد همان‌ها عمل می‌کند. حاصل کار، یک کمدی-درام دلنشین است که مثل خاطره‌ای شیرین، کُنج ذهن‌مان جا خوش می‌کند.

روایت غیرخطی، دیگر تفاوتِ ۵۰۰ روز سامر با کمدی-درام‌های معهود است. تام ۵۰۰ روز عاشقی‌اش را به‌ترتیب و پشتِ‌سرِهم تعریف نمی‌کند و از زمانی به زمان دیگر پرتاب می‌شویم زیرا ذهن تام در به‌یاد آوردن خاطرات دلدادگی‌اش منظم و خط‌کشی‌شده عمل نمی‌کند کمااین‌که در حالت طبیعی نیز مغز انسان چنین عملکردی دارد. ۵۰۰ روز سامر متکی به حافظه‌ی تام و چیزهایی است که او جسته‌گریخته از رابطه‌ای تمام‌شده به‌خاطر می‌آورد؛ بدونِ تقدم و تأخر زمانی. اگر دقت داشته باشید، نام فیلم اشاره‌ای تلویحی به نافرجام بودن رابطه‌ی تام با سامر است؛ پس لطفاً نگارنده را به لو دادن داستان متهم نکنید!

از ایده‌های به‌دردبخور فیلم، یکی همان روزشمارش است که به‌نوعی تنوع ایجاد کرده و به‌جز آن، تقسیم پرده به دو قسمت مساوی و نمایش "پیش‌فرض‌ها و توقعات تام" هم‌زمان با "آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد" -هنگام شرکت در مهمانی پشت‌بام خانه‌ی سامر- را می‌توان برشمرد. به این‌ها، به‌عنوان نمونه، بازیگوشی‌های تام و سامر را هم وقت بازدید از فروشگاه مبلمان و لوازم خانگی می‌شود اضافه کرد؛ آنجا که "ادای یک زندگی زناشویی واقعی" را خیلی بامزه درمی‌آورند!

جوزف گوردون-لویت در ۵۰۰ روز سامر عالی و "به‌اندازه" ظاهر شده و زویی دشانل نیز درخشان که نه ولی اقلاً قابلِ تحمل است! ۵۰۰ روز سامر به‌نوعی سکوی پرتاب گوردون-لویت بود به سوی بازیِ نقش‌هایی بااهمیت‌تر در فیلم‌های مهم‌تری مانند تلقین (Inception) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۰]، شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۲]، لوپر [۲] (Looper) [ساخته‌ی رایان جانسون/ ۲۰۱۲]، لینکلن (Lincoln) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۱۲] و هم‌چنین نویسندگی و کارگردانیِ کمدی-درام خوش‌ساخت و بی‌ادعای دان جان [۳] (Don Jon) [محصول ۲۰۱۳]. جوزف گوردون-لویت بازیگر بااستعدادی است که در عین جوانی، تجربه‌ای فراوان دارد [۴] و اگر همین‌طور حساب‌شده پیش برود، بعدها بیش‌تر از او خواهیم شنید.

با وجودِ برخورداریِ ۵۰۰ روز سامر از وجوه تمایزی که برشمردم، عامه‌ی سینمادوستان قادرند با آن ارتباط خوبی برقرار کنند. گواه این ادعا، گیشه‌ی‌ راضی‌کننده‌ی فیلم بوده است که توانسته بیش از ۸ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش داشته باشد. توفیق ۵۰۰ روز سامر تنها به گیشه‌اش محدود نشد و مورد توجهِ منتقدان و جوایز سینمایی نیز قرار گرفت. به‌عنوان مثال، فیلم طی گلدن گلوبِ شصت‌وُهفتم در دو رشته‌ی مهم بهترین فیلم موزیکال یا کمدی (میسون نوویک، جسیکا تاکینسکی، مارک واترز و استیون جی. وولف) و بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی (جوزف گوردون-لویت) کاندیدای کسب جایزه بود... ۵۰۰ روز سامر کمدی-درامی سالم است که می‌شود با خیال آسوده به هر علاقه‌مند سینمایی پیشنهادش داد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳

[۱]: چندتا از کمدی-درام‌های موردِ علاقه‌ی نگارنده، به‌ترتیب سال تولید: مرد آرام (The Quiet Man) [ساخته‌ی جان فورد/ ۱۹۵۲]، آپارتمان (The Apartment) [ساخته‌ی بیلی وایلدر/ ۱۹۶۰]، بوفالو ۶۶ (Buffalo '66) [ساخته‌ی وینسنت گالو/ ۱۹۹۸]، درباره‌ی اشمیت (About Schmidt) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۰۲]، ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]، شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) [ساخته‌ی دیوید فرانکل/ ۲۰۰۶]، بازگشت (Volver) [ساخته‌ی پدرو آلمودوار/ ۲۰۰۶]، خانواده‌ی سویج (The Savages) [ساخته‌ی تامارا جنکینز/ ۲۰۰۷]، ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸]، ۵۰۰ روز سامر (Five Hundred Days of Summer) [ساخته‌ی مارک وب/ ۲۰۰۹]، زیردریایی (Submarine) [ساخته‌ی ریچارد آیواد/ ۲۰۱۰]، نوادگان (The Descendants) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۱]، بزرگسال نوجوان (Young Adult) [ساخته‌ی جیسون رایتمن/ ۲۰۱۱]، چشمه‌های امید (Hope Springs) [ساخته‌ی دیوید فرانکل/ ۲۰۱۲]، کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۲]، دان جان (Don Jon) [ساخته‌ی جوزف گوردون-لویت/ ۲۰۱۳] و نبراسکا (Nebraska) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۳]. نقد مرد آرام، بوفالو ۶۶، درباره‌ی اشمیت، ماهی مرکب و نهنگ، شیطان پرادا می‌پوشد، بازگشت، خانواده‌ی سویج، بزرگسال نوجوان و کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به قلم نگارنده و در شماره‌های پیشین طعم سینما موجود است.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر لوپر، می‌توانید رجوع کنید به «بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ی باطل»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]:گوردون-لویت در دان جان بازی هم می‌کند. برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر دان جان، می‌توانید رجوع کنید به «بازیگری یا کارگردانی؟»؛ منتشرشده به تاریخ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: او از ۷ سالگی تاکنون مشغول نقش‌آفرینی است!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مرگ بر میراندا! نقد و بررسی فیلم «شیطان پرادا می‌پوشد» ساخته‌ی دیوید فرانکل

The Devil Wears Prada

كارگردان: دیوید فرانکل

فيلمنامه: آلین بروش مک‌کنا [براساس رمان لورن ویسبرگر]

بازيگران: مریل استریپ، آن هاتاوی، امیلی بلانت و...

محصول: آمریکا، انگلستان و فرانسه؛ ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۳۵ میلیون دلار

فروش: بیش از ۳۲۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۶: شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada)

 

شیطان پرادا می‌پوشد کمدی-درامی متفاوت به کارگردانی دیوید فرانکل است. آندرئا ساچز (با بازی آن هاتاوی) دختر جوانی علاقه‌مندِ نوشتن و شیفته‌ی حرفه‌ی روزنامه‌نگاری است که موفق می‌شود شغل کوچکی در یک مجله‌ی معروف مُد تحت عنوان "ران‌وی" (Runway) برای خودش دست‌وُپا کند. سردبیر مجله، میراندا پریستلی (با بازی مریل استریپ) زنی سنگدل است که با سختگیری‌های بی‌اندازه‌، آندرئا و سایر زیردستان‌اش را به مرز جنون می‌رساند...

توجه کرده‌اید که چند درصدِ آثار سینماییِ به‌دردبخور، صاحب فیلمنامه‌های اقتباسی هستند؟ شمار قابل توجهی از فیلم‌هایی که تا به حال -طی ۵۶ شماره- در طعم سینما به‌شان پرداخته‌ام، فیلمنامه‌ی اورجینال نداشته‌اند! ظرفیتی بالقوه که سینمای ایران، شوربختانه از آن بی‌نصیب است. فیلمنامه‌ی شیطان پرادا می‌پوشد را نیز آلین بروش مک‌کنا براساس رمان پرفروشی -تحت همین نام و چاپ سال ۲۰۰۳- نوشته‌ی لورن ویسبرگر به رشته‌ی تحریر درآورده.

خودِ خانم ویسبرگر، معاون پیشین سردبیر مجله‌ی پرآوازه‌ی "ووگ" (Vogue) -یکی از تأثیرگذارترین مجلات مُد در سطح جهان- بوده است. بی‌تردید، برخورداری از چنین سابقه‌ای، موجب شده تا شاهد تصویری ملموس از این صنعت پر از رنگ‌وُلعاب و در عین حال بی‌رحم در فیلم باشیم. گرچه صنعت مُد و به‌خصوص ارزش‌هایی که گهگاه در فیلم تبلیغ می‌شوند، ممکن است به مذاق خیلی از ما خوش نیاید؛ ولی شیطان پرادا می‌پوشد که فقط این‌ها نیست! مثلاً در شخصیت‌پردازی‌هایش به‌شدت موفق است و خیلی چیزهای دیگر برای دیدن دارد.

عنوان فیلم، شیطان پرادا می‌پوشد اشاره‌ای به میرانداست که هم‌چون اهریمنی خستگی‌ناپذیر، جهنمِ ران‌وی را پیوسته سوزان نگه می‌دارد! او در تایم بالایی از فیلم، پرادا [۱] پوشیده است! میراندا پریستلی با خرده‌فرمایش‌های ریزوُدرشت و توقعات نابجایش، جوی پراسترس و کشنده در دفتر مجله ایجاد کرده که برای دستیاران‌اش تحمل‌ناپذیر است و کم‌تر کسی این‌چنین شرایطی را تاب می‌آورد.

اما آندرئا به‌خاطر رؤیای قشنگ‌اش -نویسندگی- تصمیم می‌گیرد هرطور شده است خود را وقف کار کند و تسلیم نشود. بدین‌ترتیب، آندرئا که قبلاً دختری ساده و بی‌توجه به مُد روز بود، شیوه‌ی رفتار و پوشش موردِ نظر خانم پریستلی را آن‌قدر در زندگی‌اش اعمال می‌کند که سرانجام تبدیل به دستیار محبوب سردبیر می‌شود؛ محبوبیتی که البته به قیمت از دست دادن صمیمی‌ترین دوستان‌اش به آن می‌رسد.

فیلم، گاهی اوقات -به‌ویژه در سکانس‌هایی که مستقیماً به موضوع مُد می‌پردازد- حوصله‌سربر و ملال‌آور می‌شود که خوشبختانه خیلی طول نمی‌کشد و گذراست. شیطان پرادا می‌پوشد از هوشمندی و ظرافت بدونِ بهره نیست و تنها منحصر به آلبومی رنگارنگ از نمایش جذابیت‌های دنیای مُد نشده. از جمله توفیقات فیلم، ارائه‌ی تصویری باورپذیر از یک محیط کاری با اتمسفری زنانه است؛ توأم با تمام حسادت‌ها و زیرآب‌زنی‌های اجتناب‌ناپذیرش!

شیطان پرادا می‌پوشد با سبک‌وُسیاقی غیرشعاری، به بیننده گوش‌زد می‌کند که "موفقیت همه‌چیز نیست" و در برخی بزنگاه‌ها، حتی لازم است -تا دیر نشده- به موقعیت‌های به‌ظاهر طلایی پشتِ‌پا زد. لحظه‌ی سرنوشت‌ساز فیلم آنجاست که آندرئا، له شدن نایجل (با بازی استنلی توچی) توسط میراندا را می‌بیند و از او می‌بُرد. آندرئا که نمی‌خواهد دیگران را نردبان بالا رفتن خودش کند، این زندگی فرسایشی و پراضطراب را رها می‌کند و عطای عرصه‌ی مُدلینگ را به لقایش می‌بخشد.

مریل استریپ به‌واسطه‌ی اجرای روان و مسلط نقش همین هیولای نفوذناپذیری که به کارمندان‌اش لطمه می‌زند و حتی زندگی شخصی‌شان را دچار مخاطره می‌کند، در هفتادوُنهمین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) مورخ ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۷، برای دوازدهمین‌بار کاندیدای دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد [۲] که جایزه‌ی آن سال درنهایت به هلن میرن [۳] رسید. شاید جالب باشد که بدانید خانم میرن یکی از گزینه‌های بازی در نقش میراندا پریستلی بود! استریپ درعوض از گلدن گلوبِ شصت‌وُچهارم، گوی زرینِ بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی [۴] را به‌خاطر ایفای نقش میراندا بُرد.

حداقل فایده‌ی وقت گذاشتن برای تماشای فیلمی مثل شیطان پرادا می‌پوشد این است که عمیقاً ایمان بیاورید: مریل استریپ چه اعجوبه‌ای است! به‌عنوان مثال، شیطان پرادا می‌پوشد را تنها با چشمه‌های امید (Hope Springs) [محصول ۲۰۱۲] دیگر همکاری مشترک دیوید فرانکل و مریل استریپ، مقایسه کنید. بانو استریپ آنجا نقش زنی میانسال را بازی می‌کند که می‌شود گفت در زندگی زناشوییِ ۳۱ ساله‌اش به بن‌بست رسیده ولی به‌دنبال بی‌بندوُباری نیست و قصد کرده تا آنجا که امکان دارد برای خروج زندگی‌اش از بحران تلاش کند. بعید می‌دانم بین این دو نقش‌آفرینی، حتی یک سرِسوزن شباهت بتوانید پیدا کنید!

جهت هرچه بهتر پی بردن به قدرت مریل استریپ در جان بخشیدن به کاراکترهایی بسیار دور از هم، دیدنِ چند نمونه‌ی قابلِ اعتنا از فیلم‌های متأخر او را توصیه می‌کنم: آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] در نقش ویولت؛ بانوی آهنین (The Iron Lady) [ساخته‌ی فیلیدا لوید/ ۲۰۱۱] در نقش مارگارت تاچر؛ شک (Doubt) [ساخته‌ی جان پاتریک شانلی/ ۲۰۰۸] در نقش خواهر آلوسیوس بوویر و بالاخره ماما میا! (Mamma Mia) [ساخته‌ی فیلیدا لوید/ ۲۰۰۸] در نقش دونا شریدن. عنوانِ "بهترین و پرافتخارترین بازیگر زن سینمای جهان" فقط و فقط برازنده‌ی بانو استریپ است.

به‌نظرم بازیگر با اتکا بر نبوغ و تجربه‌ی سالیان‌اش، می‌تواند خود و نقش‌اش را از ورطه‌ی همکاری با کارگردانی نابلد -به میزانی قابل توجه- سلامت بیرون بکشد ولی فیلمنامه‌ی بد را هیچ کاری نمی‌شود کرد! از حق نگذریم، شیطان پرادا می‌پوشد هم سناریوی خوب و پرملاتی داشته است که به بازیگران‌اش حاشیه‌ی امنیت ‌بخشیده. علاوه بر مریل استریپِ افسانه‌ای، آن هاتاوی و امیلی بلانت (در نقش امیلی چارلتون) نیز عالی ظاهر شده‌اند.

پرواضح است که فیلمی تولیدِ ایالات متحده آن‌هم درباره‌ی صنعتی به حساسیت‌برانگیزی مُد، صددرصد مطابق میل ما نباشد و اهدافی فرامتنی را دنبال کند؛ اما حُسنی که شیطان پرادا می‌پوشد دارد، این است که از زیر بارِ روی پرده آوردن سویه‌ی هولناک دنیای مُدلینگ شانه خالی نمی‌کند. سفر پاریس، تیر خلاصی است بر همکاری آندرئا با میراندا که هم‌چنین بهانه‌ی کافی برای منزجر شدن از خانم پریستلی را به دست تماشاگر می‌دهد.

شیطان پرادا می‌پوشد به‌جز خانم استریپ، کاندیدای دیگری نیز در اسکار داشت؛ پاتریشیا فیلد -برای طراحی لباس فیلم- که او هم مجسمه را به میلنا کانونرو [۵] باخت. دیگر نکته‌ی حاشیه‌ای مهمِ فیلم، سود قابل توجه‌اش است؛ شیطان پرادا می‌پوشد توانست نزدیک به ۱۰ برابر بودجه‌اش، یعنی بیش از ۳۲۶ و نیم میلیون دلار فروش داشته باشد. موفقیتی که -علاوه بر کیفیت فیلم- شاید تأکیدی مضاعف باشد به عطش انکارناپذیر تماشاگران به سرک کشیدن به پشت صحنه‌ی جهانِ هنوز رازآلود مُدلینگ.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۳

[۱]: پرادا (Prada) برند ایتالیایی تخصصی مدل‌های لوکس مردانه و زنانه است که به‌وسیله‌ی ماریو پرادا در سال ۱۹۱۳ تأسیس شد. ۴۰ درصدِ کفش‌هایی که استریپ در فیلم می‌پوشد، پراداست! (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پرادا و ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل فیلم).

[۲]: درواقع این چهاردهمین کاندیداتوری اسکار خانم استریپ به‌شمار می‌رفت چرا که او در سال‌های ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹ برای بهترین بازیگر نقش مکمل نامزد شده بود.

[۳]: هلن میرن برای بازی در نقش ملکه الیزابت دوم در فیلم ملکه (The Queen) [ساخته‌ی استفن فریرز/ ۲۰۰۶] اسکار بُرد.

[۴]: مریل استریپ تاکنون، ۲۵ بار در گلدن گلوب کاندیدا شده که از آن میان، ۸ گوی زرین را به خانه برده است!

[۵]: میلنا کانونرو به‌خاطر طراحی لباسِ ماری آنتوانت (Marie Antoinette) [ساخته‌ی سوفیا کاپولا/ ۲۰۰۶] اسکار گرفت.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بن‌بست ترس و تنهایی؛ نقد و بررسی فیلم «درباره‌ی اشمیت» ساخته‌ی الکساندر پین

About Schmidt

كارگردان: الکساندر پین

فيلمنامه: الکساندر پین و جیم تیلور [براساس رمانی از لوییز بگلی]

بازيگران: جک نیکلسون، کتی بیتس، هوپ دیویس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۶ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۸: درباره‌ی اشمیت (About Schmidt)

 

الکساندر پین را در کنار سینماگرانی مانند کریستوفر نولان، جیسون رایتمن، استیو مک‌کوئین و... بی‌اغراق می‌توان کشف‌های سینمای دهه‌ی اخیر به‌حساب آورد؛ فیلمسازانی که هر گاه پروژه‌ای کلید می‌زنند، در صدر اخبار رسانه‌ها قرار می‌گیرند و همه منتظر "یک اتفاق تازه" می‌مانند. به‌نظرم راز موفقیت پین -مثل عمده‌ی کارگردانان عاقل و فهمیده!- کار کردن روی قصه‌هایی است که کاملاً به آن‌ها اشراف دارد. آقای پین حتی فیلم‌هایش را اغلب در حوالی زادگاه‌ خود، شهر اوماهای ایالت نبراسکا می‌سازد [۱] و اسم تازه‌ترین ساخته‌اش را هم که لابد می‌دانید: نبراسکا!

درباره‌ی اشمیت، سومین فیلم سینمایی الکساندر پین در مقام کارگردان و اقتباسی از رمانی به‌همین نام، نوشته‌ی لوییز بگلی است [۲]. درباره‌ی اشمیت هم‌زمان با آخرین ثانیه‌های روز پایانی خدمت وارن اشمیت (با بازی جک نیکلسون) به‌عنوان کارشناس بیمه، آغاز می‌شود. فیلم با مرگ ناگهانی هلن، همسر وارن (با بازی جون اسکیب) و سفر پیرمرد بازنشسته از اوماها به سوی دنور ادامه پیدا می‌کند؛ پایان‌بخش درباره‌ی اشمیت نیز ماجراهای مربوط به عروسی جینی، دختر وارن (با بازی هوپ دیویس) و تلاش ناکام پدر برای منصرف کردن دخترش از ازدواج است.

بررسی پیچیدگی‌ها و ریزه‌کاری‌های رابطه‌ی پدر و فرزندی، از مضامین مورد علاقه‌ی آقای پین به‌شمار می‌رود که در فیلم‌هایش به‌نحوی -آشکار یا پنهان- قابل ردیابی است. در این زمینه علاوه بر درباره‌ی اشمیت، به‌طور مشخص نوادگان (The Descendants) [محصول ۲۰۱۱] و به‌ویژه‌ نبراسکا (Nebraska) [محصول ۲۰۱۳] را می‌شود مثال زد. پین هم‌چنین استادِ ساخت کمدی-درام‌های به‌تمام‌معنا در روزگار ماست؛ کمدی-درامی موفق نظیر درباره‌ی اشمیت که سرسوزنی بیش‌تر به هیچ سو، نه کمدی و نه درام، میل نمی‌کند.

طی سفر به دنور، اشمیت درمی‌یابد نه همسر خوبی برای هلن بوده و نه پدر ایده‌آلی برای جینی و در تاریخچه‌ی بی‌فروغ زندگی‌اش باعث تغییر هیچ‌کسی نشده است. وارن حس می‌کند دخترش از سر خانواده‌ی هرتزل و پسرشان زیاد است، اما بین‌ او و جینی آن‌قدر فاصله افتاده که قدرت متقاعد کردن‌اش را ندارد. برای اشمیت که پی برده است در زندگی‌اش کار به‌دردبخوری انجام نداده، قبول هزینه‌ی ناچیز سرپرستی پسربچه‌ای آفریقایی به‌اسم اندوگو مثل آبی است بر آتش.

از خواندن خلاصه‌ی داستان درباره‌ی اشمیت شاید تصور کنید با فیلمی یک‌سره سیاه و خفقان‌آور طرفیم؛ دست نگه دارید! شیوه‌ی الکساندر پین، به رخ کشیدن تلخی‌های حقایق جاری زندگی و تلنگر زدن به پیله‌ی گرم‌وُنرمی است که دورمان تنیده‌ایم. پین اما با هوشمندی و ظرافت، رگه‌های باریکی از امید هم نشان‌مان می‌دهد. از جاذبه‌های فیلم که سرآخر همین کارکرد امیدبخش را در درباره‌ی اشمیت پیدا می‌کند، نامه‌نگاری‌های اشمیت با اندوگو است. تمهیدی برای نزدیک شدن هرچه بیش‌تر مخاطب به افکار وارن و درک موقعیت بغرنج او؛ که با صدای پرورش‌یافته‌ی آقای نیکلسون، شیرینی خاصی به درباره‌ی اشمیت بخشیده.

به‌طور کلی یکی از جذابیت‌های سینمای الکساندر پین، بازی‌ها و بازیگران‌اش هستند. به‌دلیل دلبستگی خاص‌ام به نوادگان و نبراسکا مجدداً به این دو فیلم بازمی‌گردم؛ بعید می‌دانم هیچ‌کجا جُرج کلونی و بروس دِرن را این‌قدر درخشان و دوست‌داشتنی دیده باشید! در درباره‌ی اشمیت هم وضع به‌همین منوال است. به‌جز جک نیکلسون که حساب‌اش از همگی جداست، بهترین بازی‌های فیلم به‌ترتیب به کتی بیتس (در نقش روبرتا، مادر رندال)، درموت مولرونی (در نقش رندال هرتزل، داماد اشمیت) و هوپ دیویس تعلق دارد. بازیگران نقش‌های فرعی نیز انتخاب‌های شایسته‌ای برای باورپذیرتر کردن فیلم هستند، علی‌الخصوص ایفاکنندگان نقش باقی اعضای خانواده‌ی پرجمعیت هرتزل.

نوادگان و نبراسکا قطعاً در کارنامه‌ی حرفه‌ای کلونی و دِرن، نقطه‌ی عطف محسوب می‌شوند. همان‌طور که اگر درباره‌ی اشمیت را یکی از نقاط عطفِ رزومه‌ی پروُپیمان آقای نیکلسون به‌شمار آوریم، چندان به بیراهه نرفته‌ایم. اینجا دیگر جک نیکلسون محور شرارت فیلم نیست! در درباره‌ی اشمیت از آن هرج‌وُمرج‌طلبی و عصیانگری همیشگی فیلم‌های پیشین‌اش اثری نمی‌بینیم؛ وارن اشمیت تنها به‌دنبال خانه‌ی امنی است که ساکنان‌اش دوست‌اش داشته باشند.

اعتراف می‌کنم که تمام ۷۵ اثری را که جکِ بزرگ از ۱۹۵۶ به‌شکلی در آن‌ها حضور داشته است، ندیده‌ام! اما به حافظه‌ی تصویری‌ام که رجوع می‌کنم کم‌تر به‌خاطر می‌آورم نقش شکست‌خورده‌ها را بازی کند و یا خیلی با اشک ریختن میانه‌ی خوبی داشته باشد! آقای نیکلسون در این فیلم با یک نقش‌آفرینی کاملاً کنترل‌شده‌، وارن -بازنشسته‌ای مغموم و محترم- را به ما می‌شناساند. هرچه درباره‌ی اشمیت جلو‌تر می‌رود، نیکلسون در کمال آرامش، جادو می‌کند و به جوهر نقش دست می‌یابد. جک نیکلسون به‌خاطر بازی در درباره‌ی اشمیت، برای دوازدهمین‌بار کاندیدای دریافت جایزه‌ی اسکار بازیگری شد.

از جمله دقایق بامزه‌ی فیلم می‌توان به سعی بیهوده‌ی روبرتای مطلقه برای جلب نظر و به دام انداختن آقای اشمیتِ زن‌مُرده اشاره کرد! کتی بیتس که قبل‌تر به هنرنمایی اسکاری‌اش در میزری (Misery) [ساخته‌ی راب راینر/ ۱۹۹۰] پرداخته بودم، اینجا در نقشی از زمین تا آسمانْ متفاوت، پرانرژی و گرم ظاهر می‌شود. درباره‌ی کتی بیتس و تماشایی و پرحرارت از آب درآمدن نقش روبرتا به‌جز هدایت مؤثر الکساندر پین و توانایی انکارناپذیر خودِ خانم بیتس [۳]، برخورداری از امکان بده‌بستان با اسطوره‌ی زنده‌ی بازیگری سینمای جهان، عالیجناب نیکلسون را هم نباید نادیده گرفت. از صمیم قلب امیدواریم که جک نیکلسون به‌زودی از انزوای خودخواسته‌اش دست بکشد، یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند و پوزه‌ی شایعه‌سازان [۴] را به خاک بمالد!

در دنیای فیلم‌های الکساندر پین یا اصلاً کاراکتر مؤنث پررنگی نمی‌بینیم یا اگر هم وجود دارد، مثل موردِ کیت با بازی جون اسکیب در نبراسکا گستاخ، بددهن، خشن و عاری از خصوصیات معمول زنانه است. در درباره‌ی اشمیت نیز که پین در دقیقه‌ی ۲۷، همسر اشمیت -با بازیگری همین خانم اسکیب- را می‌کُشد! روبرتا هم تا حدّ زیادی به تعریفی که از کاراکتر کیت به‌دست دادم، نزدیک است! دلخواهِ آقای پین، داستان گفتن از مردان بازنده و ته‌ِ خط ‌رسیده است. او بدون فرصت‌سوزی و ‌دستپاچگی -برای نقب زدن به درون آدم‌های درباره‌ی اشمیت به‌خصوص وارن- قصه‌اش را تعریف می‌کند.

الکساندر پین از آزمون به تصویر کشیدن رابطه‌های انسانی موجود در فیلم، نمره‌ی قبولی می‌گیرد. پین به‌شایستگی می‌تواند دغدغه‌های پس از بازنشستگی، هراس‌های تنهایی، مصائب کهنسالی، واهمه از پوچ بودن تمامی راه طی‌شده و بالاخره استرس‌های پیش از ازدواج را به نمایش بگذارد. درباره‌ی اشمیت به‌دنبال شیرفهم کردن قضایا به تماشاگرش نیست و به او اجازه می‌دهد تا از درک جزئیات، لذت ببرد. درباره‌ی اشمیت عاری از ادا و اطوار، یک کمدی-درام جاده‌ایِ دوست‌داشتنی است.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌‌شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳

 

[۱]: منظور، فیلم‌های انتخاب (Election) [محصول ۱۹۹۹]، همین درباره‌ی اشمیت و نبراسکا است.

[۲]: چاپ ۱۹۹۶.

[۳]: کتی بیتس هم به‌خاطر ایفای نقش روبرتا، در مراسم هفتادوُپنجم، کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد.

[۴]: اشاره به انتشار شایعه‌ی بازنشستگی و از دست رفتن حافظه‌ی آقای نیکلسون در سپتامبر ۲۰۱۳.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شب می‌گذرد؛ نقد و بررسی فیلم «کتابچه‌ی بارقه‌ی امید» ساخته‌ی دیوید اُ. راسل

Silver Linings Playbook

كارگردان: دیوید اُ. راسل

فيلمنامه: دیوید اُ. راسل [براساس رمان متیو کوئیک]

بازيگران: برادلی کوپر، جنیفر لارنس، رابرت دنیرو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۲۱ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۳۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۷ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۸: کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook)

 

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید ششمین فیلم بلند دیوید اُ. راسل در مقام کارگردان محسوب می‌شود که از رمانی با همین اسم، نوشته‌ی متیو کوئیک اقتباس شده است. پت سولاتانو (با بازی برادلی کوپر) پس از پشتِ ‌سر گذاشتن ۸ ماه دوره‌ی درمان -طبق موافقت دادگاه و پزشک معالج- همراه مادر دلسوزش، دولورس سولاتانو (با بازی جکی ویور) به خانه بازمی‌گردد تا زندگی تازه‌ای‌ را شروع کند. اما پت هنوز همسر خیانت‌کارش، نیکی (با بازی بری بی) را دوست دارد و همه‌ی فکروُذکر او، بازگشت به همان زندگی سابق‌اش با نیکی است. پت علی‌رغم این‌که از جانب دادگاه ملزم شده است تا قانون حفظ فاصله‌ی معین را مراعات کند، تصمیم جدی به برقراری رابطه‌ی دوباره با نیکی دارد. آشنایی غیرمنتظره‌ی او و تیفانی (با بازی جنیفر لارنس) -زن جوان عجیب‌‌وُغریبی که گذشته‌ی تلخی را از سر گذرانده است- باعث جوانه زدن این امید در دل پت می‌شود که بتواند نامه‌ای را توسط تیفانی به دست همسرش برساند...

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید یا: دفترچه‌ی امیدبخش -برگردان دیگری از عبارتِ "Silver Linings Playbook" که سینمادوستان ایرانی، فیلم را تحت این عنوان نیز به‌جا می‌آورند- یک کمدی-درام دلپذیر و خوش‌ساخت است که پیش از هر چیز، از بازی‌هایی گرم و تماشایی سود می‌برد؛ بی‌خود نبوده است که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید در هر چهار رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد، نقش اول زن، نقش مکمل مرد و هم‌چنین نقش مکمل زن کاندیدای تصاحب اسکار شده بود.

خانم جنیفر لارنس در این ارزنده‌ترین حضور سینمایی‌اش تاکنون [۱]، به‌خوبی موفق می‌شود کاراکتر چندبعدی زن جوان نامتعارفی که به‌دنبال شانسی دیگر برای ادامه‌ی زندگی است را چنان باورپذیر از کار دربیاورد که بعد از دیدن فیلم، در تأیید شایستگی‌اش برای به‌دست آوردن هم‌زمان دو جایزه‌ی اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش اول زن [۲]، به‌واسطه‌ی جان بخشیدن به نقش دشوار "تیفانی ماکسول" آن‌هم در ۲۱ سالگی -کتابچه‌ی بارقه‌ی امید، از اکتبر تا دسامبر ۲۰۱۱ فیلمبرداری شده است- کوچک‌ترین تردیدی به دل راه ندهیم.

در عین حال، به‌نظرم شاهد موفقیت‌آمیزترین اجراهای برادلی کوپر و جکی ویور روی پرده‌ی سینما نیز هستیم و بالاخره این‌که دنیروی کهنه‌کار با کتابچه‌ی بارقه‌ی امید توانست بعد از ۲۱ سال [۳]، مجدداً نامزد اسکار شود. رابرت دنیرو، نقش پاتریزیو سولاتانو، پدری خانواده‌دوست و -کمی تا قسمتی- خرافاتی و کله‌خراب را که تمام هم‌وُغم‌اش شرط‌بندی کردن روی مسابقات تیم فوتبال آمریکایی "ایگلز فیلادلفیا" (Philadelphia Eagles) است -بدون اکت‌های اغراق‌آمیز- جذاب ایفا می‌کند و این ضرب‌المثل قدیمی را یادمان می‌آورد که دود هم‌چنان از کنده بلند می‌شود!

شیوه‌ای که از سوی دیوید اُ. راسل برای پرداخت فیلمنامه و علی‌الخصوص چالش نزدیک شدن به بیماری روانی اختلال دوقطبی [۴] که پت به آن مبتلاست اتخاذ شده، بدون تردید از برتری‌های کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به‌شمار می‌رود. نشان به آن نشان که فیلم نه آن‌قدر غم‌خوارانه و پرسوزوُگداز از آب درآمده است که ملودرام‌های سطحی تلویزیونی را به ذهن متبادر کند و نه آن‌قدر غیرمسئولانه و شوخ‌وُشنگ شده که به ورطه‌ی هزل و هجو کمدی‌های حال‌به‌هم‌زنِ متداول بغلطد. جدا از نقش انکارناپذیر آقای راسل، صدالبته نباید فراموش کنیم که انتخاب چنین زاویه‌ی دیدی، وام‌دار رمان منبع اقتباس فیلم هم بوده است.

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به‌غیر از کاندیداتوری‌های مورد اشاره‌اش برای بازیگری -طی هشتاد و پنجمین مراسم آکادمی- به‌علاوه در رشته‌های مهم بهترین فیلم، کارگردانی (دیوید اُ. راسل)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (دیوید اُ. راسل) و تدوین (جی کسیدی و کریسپین استروترز) کاندیدای جایزه‌ی اسکار بود. کتابچه‌ی بارقه‌ی امید با وجود تأثیرگذاری در زمینه‌ی به تصویر کشیدن وضع‌وُحال آدم‌هایی گرفتار آمده در شرایط بغرنج، آزاردهنده نیست؛ لبخند به لب می‌آورد، امید می‌دهد و امیدواری می‌بخشد.

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید را -ضمن ادای احترام به مشت‌زن (The Fighter) درگیرکننده و نفس‌گیر- تا بدین‌جا بهترین ساخته‌ی راسل می‌دانم. مشت‌زن که زندگی‌نامه‌ی میکی وارد (با بازی مارک والبرگ) را پرجذابیت روایت می‌کند، واجد این قابلیت است که تبدیل به فیلم مورد علاقه‌ی خیلی‌ها شود. کتابچه‌ی بارقه‌ی امید و مشت‌زن -از دو گونه‌ی سینمایی کاملاً متفاوت- توقع‌مان را از کارگردان‌شان تا به آن حد بالا برده‌اند که حقه‌بازی آمریکایی (American Hustle) نامزد ۱۰ اسکار ۲۰۱۳ را بی‌تعارف "فیلمی ناامیدکننده و معمولی، بدون هیچ نکته‌ی درخشانی که فقط صاحب سروُشکل یک محصول سینمایی خوب است" خطاب کنیم!

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید با فروشی بیش‌تر از ۱۱ برابر هزینه‌ی اولیه‌ی خود -حدود ۲۳۶ و نیم میلیون دلار- توانست علاوه بر مبدل شدن به یک "موفقیت همه‌جانبه‌ی تجاری و هنری" -برای کمپانی‌های فیلمسازی برادران واین‌اشتاین [۵] و میراژ اینترپرایز- بار دیگر ثابت کند فیلم کمدی-درامی که اندازه نگه دارد، هنوز که هنوز است می‌تواند محبوب خاص و عام واقع شود... کتابچه‌ی بارقه‌ی امید کمدی-درام استخوان‌دار و قابل اعتنای سینمای چندساله‌ی اخیر است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: در کنار فیلم‌های شاخصی هم‌چون: زمستان استخوان‌سوز (Winter's Bone)، خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street) و مسابقات هانگر (The Hunger Games).

[۲]: جنیفر لارنس در مراسم سیزدهم ژانویه‌ی ۲۰۱۳ گلدن گلوب، جایزه‌ی بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی را گرفت و جایزه‌ی بهترین بازیگر زن فیلم درام هم به جسيكا چستين برای نقش‌آفرینی در سی دقیقه پس از نیمه‌شب (Zero Dark Thirty) رسید.

[۳]: رابرت دنیرو آخرین‌بار در ۱۹۹۱ با تنگه‌ی وحشت (Cape Fear) کاندیدای اسکار شده بود.

[۴]: Bipolar disorder، اختلال دوقطبی (یا شیدایی-افسردگی) نوعی اختلال خلقی و یک بیماری روانی است. افراد مبتلا به این بیماری دچار تغییرات شدید خلق می‌شوند. شروع‌اش معمولاً با دوره‌ای از افسردگی می‌باشد و پس از یک یا چند دوره از افسردگی، دوره‌ی شیدایی بارز می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ اختلال دوقطبی).

[۵]: The Weinstein Company، یکی از شرکت‌های معتبر فیلمسازی آمریکایی است که توسط دو برادر با نام‌های هاروی و باب واین‌اشتاین -صاحبان قبلی میراماکس- در اکتبر ۲۰۰۵ ایجاد شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ واین‌اشتاین کمپانی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بر لبه‌ی تیغ؛ نقد و بررسی فیلم «بزرگسال نوجوان» ساخته‌ی جیسُن رایتمن

Young Adult

كارگردان: جیسُن رایتمن

فيلمنامه: دیابلو کودی

بازيگران: شارلیز ترون، پاتون اوسوالت، پاتریک ویلسون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۲ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای گلدن گلوب بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی، ۲۰۱۲

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۳: بزرگسال نوجوان (Young Adult)

 

بزرگسال نوجوان کمدی-درامی سروُشکل‌دار به کارگردانی جیسُن رایتمن، فیلمساز خوش‌قریحه‌ی سینمای امروز است. یک نویسنده‌ی رمان‌های نوجوان‌پسند به‌نام میویس گری (با بازی شارلیز ترون) ایمیلی حاوی عکس نوزاد تازه‌به‌دنیاآمده‌ی دوست دوران دبیرستان‌اش، بادی اسلید (با بازی پاتریک ویلسون) دریافت می‌کند. میویس که از شوهرش طلاق گرفته است؛ با قصد دوباره به‌دست آوردن بادی، راهی شهر کوچکِ زادگاه‌اش، مرکوری می‌شود...

تا فراموش نکرده‌ام، بد نیست به اسم فیلم اشاره‌ای کوتاه داشته باشم. "بزرگسال نوجوان" به‌نظرم برای -Young Adult- برگردان مناسب‌تری از مثلاً "بزرگسالان جوان" یا ترکیباتی مشابه آن باشد چرا که هم شخصیت اول فیلم -میویس- داستان‌های نوجوانانه می‌نویسد و هم خود او به‌نوعی، در حال‌وُهوای ایام نوجوانی‌اش باقی مانده و بزرگ نشده است.

جیسُن رایتمن و دیابلو کودی پس از تجربه‌ی همکاری موفقیت‌آمیزشان در جونو (Juno) که جایزه‌ی اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی سال ۲۰۰۸ را برای کودی به ارمغان آورد، این‌بار سراغ روایت زندگی میویس گری افسرده‌ی ۳۷ ساله رفته‌اند که به قصد زنده کردن عشقی قدیمی، وارد یک بازی باخت-باخت می‌شود. میویس در آستانه‌ی ۴۰ سالگی، هنوز نتوانسته است از خاطرات گذشته‌اش عبور کند؛ گذشته‌ای که البته در خلال یکی از گفتگو‌های او با مت، هم‌دوره‌ای معلول سال‌های دبیرستان‌اش (با بازی پاتون اوسوالت) پی می‌بریم چندان هم شاد و درخشان نبوده است.

میویسِ خودشیفته که در زمان خودش به‌نوعی مجسمه‌ی زیبایی دبیرستان بوده است و کلی خاطرخواه آشکار و پنهان داشته، حالا روزگار خوشی ندارد و تنهاست. او شاید از نظر بقیه، زنی جذاب و موفق به‌نظر برسد اما حقیقت چیز دیگری است؛ تنها جسم میویس پابه‌پای سن‌وُسال‌اش رشد کرده و این وسط، مسئله‌ی وابستگی‌اش به مصرف مشروبات الکلی هم قوزِبالاقوز شده است! میویس گویی در خوابی خوش فرو رفته است و دائم در خیالات‌اش سیر می‌کند؛ هرچقدر هم که مت سعی دارد شرایط را همان‌طور که هست، نشان‌اش دهد انگار نه انگار!

بزرگسال نوجوان -چنان‌که در ابتدا اشاره شد- در دیتابیس‌های معتبر سینمایی، تحت عنوان فیلمی کمدی-درام ثبت شده است درحالی‌که کفه‌ی ترازوی موقعیت‌های فیلم بیش‌تر به سمت درام سنگینی می‌کند تا کمدی. بزرگسال نوجوان با هر متر و معیاری، فیلم تلخی است. تلخ‌ترین و تأثیرگذارترین سکانس فیلم -و به‌عبارتی: بهترین و به‌یادماندنی‌ترین‌شان- مهمانی نام‌گذاری نوزاد بادی و بث (با بازی الیزابت ریزر) است که طی آن، میویس به‌تدریج کنترل‌اش را از دست می‌دهد و دچار فروپاشی عصبی می‌شود؛ بازی همدلی‌برانگیز شارلیز ترون در این سکانس و سکانس بعدی –که فرسوده و درهم‌شکسته به مت پناه می‌برد- از امتیازات انکارناپذیر فیلم است.

شارلیز ترون، ۸ سال پس از شاهکار اسکار گرفته‌ی خود، هیولا (Monster) [به نویسندگی و کارگردانی پتی جنکینز/ محصول ۲۰۰۳] در بزرگسال نوجوان دوباره فرصت یافته است تا خلاقانه به کاراکتری چندبعدی جان ببخشد. بزرگسال نوجوان در کارنامه‌ی خانم ترون، بزنگاهی مغتنم برای به‌ منصه‌ی ظهور رساندن بخش دیگری از توان بازیگری‌اش بوده که خوشبختانه تلف نشده است. شارلیز ترون تا انتها تماشاگر را بر لبه‌ی تیغ نگه می‌دارد چرا که گاهی میویس را دوست داریم و به حال‌اش دل می‌سوزانیم و زمانی بعد، از صمیم قلب می‌خواهیم که سر به تن‌اش نباشد!

به‌جز از سیگار کشیدنتان متشکریم (Thank You for Smoking) و بالا در آسمان (Up In The Air) -که مجال تماشایشان تا به حال دست نداده- باقی فیلم‌های جیسُن رایتمن را دیده‌ام، اقبال نشان ندادن به جذابیت‌های کاذب جنسی از مؤلفه‌های حائز اهمیت سینمای رایتمن است. در بزرگسال نوجوان نیز تنها خلوت دونفره‌ای که نظاره‌گرش هستیم -اگر بخواهم بی‌رحمی را کنار بگذارم و ادعا نکنم: منزجرکننده- بیش‌تر متأثرکننده و غم‌انگیز است تا رُمانتیک و ترغیب‌کننده. علاوه بر این مورد، جیسُن رایتمن در بزرگسال نوجوان اصولاً در جهت عکس جریان خروشان رودخانه‌ی هالیوود پارو می‌زند.

به عقیده‌ی من، توجه به جزئیات، سنگ‌بنای ماندگاری یک فیلم محسوب می‌شود؛ بذل چنین توجهی در بزرگسال نوجوان از همان تیتراژ ابتدایی قابل ره‌گیری است. بزرگسال نوجوان صاحب یک عنوان‌بندی درست‌وُدرمان، فکرشده و هدفمند است که علاوه بر زیبایی بصری، به‌نحوی ظریف، بیننده را متوجه خصیصه‌ی ذاتی میویس می‌کند. درحالی‌که سال‌هاست دیگر کسی آهنگ‌های مورد علاقه‌اش را از طریق نوار کاست گوش نمی‌دهد، میویس هنوز نوار ترانه‌ی عاشقانه‌ی روزهای دبیرستان -که بادی خوانده است- را نگه داشته، پخش‌اش می‌کند و با آن دم می‌گیرد! تیتراژ تشکیل شده است از نمایش دقیق چگونه به‌کار افتادن نوار کذایی در اجزاء داخلی ضبطِ صوت اتومبیل میویس! اسامی عوامل با فونتی شکیل، یکی پس از دیگری ظاهر می‌شوند. رایتمن و کودی هیچ تایمی را هدر نمی‌دهند و از تیتراژ هم برای شخصیت‌پردازی اسفاده می‌کنند.

بزرگسال نوجوان شاید به‌نظر بعضی‌ها جذاب نرسد و یا چیز خاصی نداشته باشد؛ اما همین‌که تکلیف‌اش با خودش روشن است و حرف مهم و تکراری‌اش -یعنی: گذشته را فراموش کن و چشم به آینده داشته باش- را به‌سادگی و ضمن احترام گذاشتن به شعور تماشاگر می‌زند، اثری قابل تقدیر محسوب می‌شود. بزرگسال نوجوان را یک فیلم ساده، سرراست، بی‌ادعا و در عین حال دغدغه‌مند یافتم... نام جیسُن رایتمن (Jason Reitman) را خوب به‌خاطر بسپارید.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بامزه و متأثرکننده؛ نقد و بررسی فیلم «خانواده‌ی سَوِیج» ساخته‌ی تامارا جنکینز

The Savages

كارگردان: تامارا جنکینز

فيلمنامه: تامارا جنکینز

بازيگران: لورا لینی، فیلیپ سیمور هافمن، فیلیپ بوسکو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۹ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲: خانواده‌ی سَوِیج (The Savages)

 

سَوِیج‌ها فیلمی سینمایی در گونه‌ی کمدی-درام، به نویسندگی و کارگردانی تامارا جنکینز و درباره‌ی خانواده‌ای ۳ نفره به‌نام سَوِیج است. پدر پیر و ناتوان خانواده، لنی (با بازی فیلیپ بوسکو) کم‌کم دارد هوش و حواس‌اش را از دست می‌دهد درحالی‌که هیچ‌کسی نیست تا از او مراقبت کند. جان سَوِیج (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) با این استدلال که از پس هزینه‌های سنگین نگهداری پدرشان برنمی‌آیند، خواهرش به‌نام وندی (با بازی لورا لینی) را راضی می‌کند که پدر را به یک خانه‌ی سالمندان -که نزدیک محل زندگی جان قرار دارد- ببرند...

فیلم که بیش‌تر با عنوان خانواده‌ی سَوِیج نزد سینمادوستان شناخته‌شده است، درامی تأثیرگذار از خانم تامارا جنکینز، کارگردان گزیده‌کار سینمای آمریکاست. گرچه خانواده‌ی سَوِیج به‌عنوان یک کمدی-درام در دیتابیس‌های سینمایی ثبت شده، اما سویه‌ی درام‌اش قوی‌تر است و بیش‌تر متأثرمان می‌کند تا بخنداندمان. البته فیلم از دقایق کمدی خالی نیست و اتفاقاً -اگر بخواهد- به‌شدت هم می‌تواند بخنداند. مثل سکانس فوق‌العاده‌ی رستوران که خواهر و برادر با جان‌کندن سعی دارند از پدرشان بپرسند که بعد از مرگ، دوست دارد دفن‌اش کنند یا سوزانده شود؛ لنی که تازه فهمیده محلّ زندگی جدیدش نه یک هتل بلکه خانه‌ی سالمندان است، با حالتی عصبی فریاد می‌زند: «مگه شما از پشت کوه اومدین؟! باید منو خاک کنین!» (نقل به مضمون)

به‌علاوه، قوی‌تر بودن سویه‌ی درام فیلم اصلاً به‌معنی فروغلطیدن خانواده‌ی سَوِیج در قعر چاه ویل هندی‌بازی و احساسات‌گرایی نیست! تامارا جنکینز حتی روی کم‌وُکیف مرگ لنی هم تأکید چندانی نمی‌کند و سانتی‌مانتالیسم را آگاهانه پس می‌زند. دیگر نمونه‌ی این خودداری هوشمندانه را می‌توان در فصل آشنایی وندی با جیمی، پرستار سیاه‌پوست خانه‌ی سالمندان دید؛ آنجا که جیمی به وندیِ احساساتی می‌گوید دختر دیگری را دوست دارد.

خانواده‌ی سَوِیج به‌خوبی اثبات می‌کند که تامارا جنکینزِ فیلمنامه‌نویس و کارگردان به‌هیچ‌وجه از اهمیت پرداختن به "جزئیات" غافل نیست. به‌عنوان مثال، توجه کنید به میزان حساسیت وندی روی چراغ‌خواب و بالش قرمزرنگی که برای پدرش -در مرکز توان‌بخشی سالمندان- خریده است. معتقدم فیلم خانواده‌ی سَوِیج جدا از ارزش‌های سینمایی‌اش، از بُعد دیگری نیز بااهمیت است؛ خانواده‌ی سَوِیج را می‌توان هشداری تکان‌دهنده برای فرزندانی که والدین پا به سن گذاشته دارند، به‌حساب آورد. فیلم از این نظر، هراس‌انگیز است و بدجوری به تماشاگرش تلنگر می‌زند.

بازی‌های خانواده‌ی سَوِیج بی‌تردید از جمله نقاط قوت آن است. فیلیپ سیمور هافمن، لورا لینی و فیلیپ بوسکو به‌اضافه‌ی تمام بازیگران نقش‌های فرعی، هریک حضوری قانع‌کننده و قابل باور دارند. هافمن و لینی با این فیلم، کاندیدا و برنده‌ی چند جایزه‌ی مهم بازیگری شدند که نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن -طبیعتاً برای لینی!- مهم‌ترین‌شان بود. خانواده‌ی سَوِیج در رشته‌ی بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی نیز کاندیدای اسکار بود که -علی‌رغم شایستگی‌های بیش‌تر خانم جنکینز- نهایتاً جایزه به دیابلو کودی، فیلمنامه‌نویس جونو (Juno) رسید.

مرور فیلم، بار دیگر یادآوری می‌کند که فیلیپ سیمور هافمن چه بازیگر توانمندی است -درمورد چند نفر تمایلی به کاربرد افعال ماضی ندارم، اول از همه خسرو شکیبایی نازنین و بعد، بزرگان دیگری مانند فیلیپ سیمور هافمن- او کاراکترهای فرهیخته‌ی آدم‌حسابی -مثل همین جان سَوِیجِ محقق و استاد دانشگاه یا کيدن کوتاردِ فیلم سینمایی سینکداکی، نیویورک (Synecdoche, New York) و یا معروف‌تر از همه: ترومن کاپوتی- را همان‌قدر باورپذیر بازی می‌کند که نقش بدمَن‌ها و شارلاتان‌هایی نظیر اوون داویان در مأموریت غیرممکن ۳ (Mission: Impossible III) و یا لنکستر داد در فیلم مرشد (The Master).

به‌جز کار قابل اعتنای کارگردان و فیلمنامه‌نویس و گروه بازیگران، فیلمبرداری خانواده‌ی سَوِیج بیش‌تر از سایر عناصر برجسته‌ی فیلم به چشم می‌آید؛ به‌ویژه قاب‌های زیبایی که مات هاپفل -مدیر فیلمبرداری- از نقطه‌نظر سَوِیج‌ها -زمانی که در برهه‌های زمانی مختلف فیلم درون اتومبیل جان نشسته‌اند- ثبت کرده است. رنگ‌ها هم عمدتاً آبی و سبز تیره انتخاب شده‌اند‌ تا با فضای تلخ فیلم هماهنگی بیش‌تری داشته باشند؛ زیرا توجه داریم که بخش قابل توجهی از تایم خانواده‌ی سَوِیج به لنی -یک پدرِ- رو به موت و دغدغه‌های جان و وندی برای اسکان -و نگهداری از- او در خانه‌ی سالمندان اختصاص دارد. گذشته از این، خانواده‌ی سَوِیج در فصل زمستان می‌گذرد که توجیه دیگری برای غلبه‌ی رنگ‌های سرد در این فیلم است.

خانواده‌ی سَوِیج شریف و احترام‌برانگیز است؛ از دیدن‌اش گاه لبخند به لب‌هایمان می‌آید و گاهی نیز بغض می‌کنیم. خانواده‌ی سَوِیج هم سکانس‌های عاطفی بامزه‌ای از رابطه‌ی خواهر-برادری وندی و جان نشان‌مان می‌دهد و هم لحظاتی متأثرکننده از فصل پایانی زندگی پدر خانواده... خانواده‌ی سَوِیج فیلم موفقی است که خوشبختانه حس‌وُحال خوب‌اش را تا دقیقه‌ی آخر از کف نمی‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هات‌چاکلت و عکس فوری دونفره؛ نقد و بررسی فیلم «بوفالو ۶۶» ساخته‌ی وینسنت گالو

Buffalo '66

كارگردان: وينسنت گالو

فيلمنامه: وينسنت گالو و آلیسون باگنال

بازيگران: وينسنت گالو، کریستینا ریچی، آنجلیکا هیوستون و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۱ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲ و نیم میلیون دلار

رده‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۱: بوفالو ۶۶ (Buffalo '66)

 

بوفالو ۶۶ فیلمی سینمایی در گونه‌ی کمدی-درام، ساخته‌ی وینسنت گالو است. روزی که بیلی براون (با بازی وينسنت گالو) از زندان آزاد می‌شود، تصادفاً گذرش به یک آموزشگاه رقص می‌افتد. بیلی از آنجا دختر جوانی به‌نام لیلا (با بازی کریستینا ریچی) را می‌دزدد تا در ملاقات با پدر و مادرش وانمود کند صاحب همسر و یک زندگی رؤیایی است. در ادامه پی می‌بریم دلیل زندان رفتن بیلی این بوده که او ابلهانه ۱۰ هزار دلار روی قهرمانی تیم فوتبال "بوفالو" شرط بسته و از آنجا که چنین پولی نداشته است، با گردن گرفتنِ جرم فرد دیگری، ۵ سال بی‌گناه حبس کشیده! بیلی مسبب این بدبختی بزرگ‌اش را اسکات وودز می‌داند؛ بازیکن "بوفالو" که طی همان بازی فینال، پنالتی سرنوشت‌سازی را هدر داده است! بیلی به انگیزه‌ی کشتن اسکات از زندان بیرون آمده...

بیلی، مرد جوان مطرودی است که هیچ‌گاه مورد توجه نبوده و طعم محبتِ حقیقی را نچشیده. بیلی با داشتن پدر و مادری غیرعادی و سخت‌گیر، کودکی دشواری از سر گذرانده است. والدین‌اش او را حتی یک سر سوزن نه قبول دارند و نه به حساب‌اش می‌آورند. بیلی هرگز تجربه‌ای از عشق نداشته و فقط در خیالات‌اش عاشق وندی بالسام (با بازی رُزانا آرکت) بوده است. لیلا -دختری مهربان با چهره‌ای کودکانه- تنها کسی است که به منحصربه‌فرد بودن بیلی اعتقاد دارد؛ تنها کسی که به بیلی ابراز علاقه می‌کند هم لیلاست. بیلی غیر از گون [۱] (با بازی کوین کوریگان) که عقل درست‌وُحسابی ندارد و همین‌طور سانی (با بازی مايكل وينسنت) که ۵ سال کمد لباس‌ها و وسائل‌ بیلی در باشگاه بولینگ [۲] را -با پرداخت حق عضویت- برایش نگه داشته است؛ دوست دیگری ندارد.

ابتدا خیال می‌کنیم بیلی -به سبک‌وُسیاق سینمای فارسی- چند سالی به این امید آب‌خنک خورده تا به‌محض خلاصی از زندان، انتقام سختی از اسکات وودز بگیرد! اما بعد، به‌ویژه در سکانس متأثرکننده‌ای که طی آن، بیلی با تضرع می‌گوید: «خواهش می‌کنم خدا... من نمی‌تونم... نمی‌خوام زنده بمونم...» (نقل به مضمون) متوجه می‌شویم که جریان انتقام‌گیری از اسکات وودز تنها بهانه‌ای است تا بیلی از شر خودش و این زندگی خلاص شود. بیلیِ تنها، سرخورده و بازنده درواقع قصد دارد خودش را به کشتن بدهد.

بوفالو ۶۶ از چند وجه می‌تواند پای ثابت فهرست‌های موسوم به "ترین"های تاریخ سینما باشد. اول از همه، خود بیلی که بدون شک یکی از جذاب‌ترین کاراکترهای منزوی و رانده شده از اجتماع است؛ نشان به آن نشان که او از همان دوران کودکی، از مدرسه و کلیسا به یک‌اندازه بیزار بوده. خانواده‌ی بیلی -یعنی پدر و مادرش- هم گزینه‌ای کاملاً شایسته برای قرار گرفتن در صف عجیب‌وُغریب‌ترین خانواده‌های سینمایی هستند؛ مادری اعصاب‌خُردکن (با بازی آنجلیکا هیوستون) که دقایق زندگی‌اش همگی تحت‌الشعاع مسابقات تیم فوتبال آمریکایی "بوفالو" است و پدری (با بازی بن گازارا) که زمانی خواننده بوده و حالا انگار فقط پشت میزِ غذا نشستن است که آرام‌اش می‌کند!

نحوه‌ی ورود لیلا به داستان، معرفی‌اش و به‌طور کلی طریقه‌ی شخصیت‌پردازی آدم‌های فیلم نیز در نوع خود متفاوت و جالب توجه است. در تمام طول بوفالو ۶۶ هیچ‌گونه اطلاعاتی درباره‌ی این‌که لیلا کیست، از چه خانواده‌ای آمده، گذشته‌اش چه بوده، اصلاً چطور روزگار می‌گذراند یا حداقل نام خانوادگی‌اش چیست(!) به تماشاگر داده نمی‌شود. تنها چیزهایی که از او می‌دانیم، این‌ها هستند: کلاس رقص می‌رود و یک سواری لِه‌وُلَورده دارد! نه بیلی چیزی از او می‌پرسد و نه خود لیلا هیچ‌وقت از زندگی‌اش کلمه‌ای بر زبان می‌آورد. برعکس، کلّ تایم فیلم اختصاص به تکمیل پازل شخصیتی بیلی براون دارد.

به‌عبارت دیگر، درمورد بیلی هیچ نکته‌ی ناگفته‌ای باقی نمی‌ماند، اما چیزی وجود ندارد که از لیلا بدانیم. او حتی توضیح نمی‌دهد چرا زمانی که فرصت‌اش را داشت، از دست بیلی فرار نکرد. گرچه پیرامون کاراکتر لیلا و اعمال‌اش ابتدا فقط بایستی به گمانه‌زنی‌ها و برداشت‌های شخصی اکتفا کرد؛ او را طی فیلم -بدون این‌که شخصاً توضیحی بدهد- به‌تدریج از خلال رفتارها و تصمیم‌گیری‌هایش می‌شناسیم. این وجه تمایز مهم بوفالو ۶۶ است.

وینسنت گالو شاید به‌علت بازیگر بودن‌اش و یا حضور مداوم به‌عنوان کاراکتر محوری -در تمامی سکانس‌های فیلم- نقش‌آفرینی‌های قابل اعتنایی از بازیگران فیلم‌اش ثبت کرده است. علی‌الخصوص کریستینا ریچی که اینجا هم مثل هیولا [۳] -البته در نقشی کاملاً متضاد با سلبی- می‌درخشد. خود گالو هم به‌عنوان بازیگر گلیم‌اش را خوب از آب بیرون کشیده؛ گالوی کارگردان به‌درستی از عهده‌ی هدایت گالوی بازیگر برآمده است تا به جوهر نقش برسد.

در پدید آمدن حس‌وُحال ویژه‌ی بوفالو ۶۶، هنر فیلمبردار برجسته‌تر از سایر عوامل جلب نظر می‌کند. این برجستگی زمانی ارزشمند می‌شود که لنس اکورد [۴] کار ستودنی‌اش را به رخ نمی‌کشد و حضور دوربین/فیلمبردار در پلان‌های بوفالو ۶۶ چندان محسوس نیست. ایده‌های خلاقانه و سکانس‌های بامزه هم در فیلم کم نیستند که فلاش‌بک‌های کودکی بیلی، قتل فانتزی اسکات وودز (در اوهام بیلی) و هات‌چاکلت خواستن‌های مکرر لیلا از این جمله‌اند. از همه بامزه‌تر، سکانس گرفتن عکس‌های فوری دونفره در اتاقک است؛ وقتی بیلی خودش بدون هیچ احساسی مستقیماً به دوربین زل می‌زند ولی از لیلا می‌خواهد طوری ژست بگیرد که انگار زوجی ایده‌آل و دلداده‌ی همدیگر هستند!

بوفالو ۶۶ در شناساندن بیلی، لیلا و چگونه بال‌وُپر گرفتن رابطه‌ی عاطفی‌شان تا آن اندازه موفق عمل می‌کند که وقتی بیلی کنار لیلا به خواب می‌رود، خداخدا می‌کنیم برای ساعت ۲ -یعنی همان زمان که اسکات وودز به کلوپ شبانه‌اش می‌رود- بیدار نشود. حیف! بیلی ۸ دقیقه بعد از ۲ نیمه‌شب، چشم باز می‌کند... هنگامی که لیلا از او می‌خواهد برایش قهوه و هات‌چاکلت بگیرد یک‌بار دیگر امیدوار می‌شویم بیلی منصرف شود، حرف لیلا را گوش کند، حماقت را کنار بگذارد و به متل برگردد.

گرچه این دلداری را به خودمان می‌دهیم که ژانر فیلم، کمدی-درام است و -طبق رویه‌ی معهود- پایان ناگواری نخواهد داشت؛ اما تنها زمانی نفس ‌راحتی می‌کشیم که بیلی دوباره کنار لیلا آرام می‌گیرد و دوست‌داشتنی‌ترین عبارتِ دنیا بر پرده نقش می‌بندد: "The End". بیلی و لیلا گویی دو کودک معصوم هستند که دور از اجتماع خشمگین آدم‌بزرگ‌ها به یکدیگر پناه آورده‌اند؛ باعث خوشحالی است که وینسنت گالو این رابطه را آلوده نمی‌کند.

با این‌که بوفالو ۶۶ متعلق به اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی است، گردوُغبار کهنگی هنوز بر پیکرش ننشسته؛ به‌جز موارد گریزناپذیری نظیر مدل اتومبیل‌ها و یا به‌عنوان مثال چهره‌ی شناخته‌شده‌ترین بازیگر فیلم، کریستینا ریچی -که می‌دانیم دیگر به این جوانی و طراوت نیست- مابه‌ازای چندانی وجود ندارد تا مُدام تاریخ ساخت بوفالو ۶۶ را یادآوری کند.

از همان سکانس افتتاحیه‌ی فیلم، به‌دنبال آزادی بیلی براون، مچاله شدن‌اش روی نیمکت و هجوم تصاویرِ -قاعدتاً تلخِ- روزهای زندان به‌نحوی‌که تمام پهنای پرده پر از عکس‌هایی ریزوُدرشت می‌شود؛ دست‌مان می‌آید که با یک اثر سینمایی خلاقانه و متفاوت روبه‌رو هستیم... تجربه‌ی تماشای بوفالو ۶۶، پیشنهاد تازه‌ی نگارنده‌ی طعم سینما به عشاق پرده‌ی نقره‌ای است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

[۱]: Goon، به‌معنی کودن و بی‌عرضه.

[۲]: تنها چیزهایی که در دنیا متعلق به بیلی هستند و خودش "گنجینه" می‌خواندشان.

[۳]: Monster، محصول ۲۰۰۳ به نویسندگی و کارگردانی پتی جنکینز؛ فیلم برجسته‌ای است که اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را نصیب شارلیز ترون کرد. کریستینا ریچی -پنج سال بعد از بوفالو ۶۶- در این فیلم، نقش پیچیده و چندبعدی سلبی را بازی می‌کند و به‌خوبی نفرت تماشاگران را برمی‌انگیزد.

[۴]: Lance Acord، مدیرفیلمبرداری بوفالو ۶۶ که تاکنون آثار سینمایی مطرحی نظیر جان مالکویچ بودن (Being John Malkovich)، اقتباس (Adaptation) و سرگشته در غربت (Lost in Translation) را فیلمبرداری کرده است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جداافتاده‌ها؛ نقد و بررسی فیلم‌های «آگوست: اوسیج کانتی»، «زندانیان» و «شتاب»

اشاره:

این‌که اسکار گرفتن یا نگرفتن و اصلاً کاندیدای اسکار شدن یا نشدنِ یک فیلم چه اهمیتی دارد، محلّ بحث و تبادل نظر است. طی درازمدت، آیا کسی پیدا خواهد شد که آرگو (Argo) را فارغ از بازی‌های سیاسی و فقط به‌دلیل ارزش‌های سینمایی‌اش، به‌عنوان فیلمی ماندگار به‌یاد سپرده باشد؟ آیا چند سال بعد، کسی به‌خاطر خواهد آورد که متیو مک‌کانهی اولین اسکارش را با چه فیلمی به‌دست آورد؟ در این نوشتار، "اسکار نگرفتن" بهانه‌ای برای پرداختن به سه فیلم مهم ۲۰۱۳ است که علی‌رغم شایستگی، از گردونه‌ی رقابت اسکار جا ماندند.

 

۱- نگاه خیره‌ی ویولت

آگوست: اوسیج کانتی به کارگردانی جان ولز، اقتباسی از نمایشنامه‌ای به‌همین نام، نوشته‌ی تریسی لتس به‌شمار می‌رود. لتس که برای این نمایشنامه‌، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر و تونی شده، خود وظیفه‌ی نگارش فیلمنامه را به عهده داشته که تمام‌وُکمال هم از پس‌اش برآمده است. زمانی که پدر خانواده به‌نام بورلی وستون (با بازی سم شپرد) گم می‌شود، باربارا (با بازی جولیا رابرتز) و دیگر وستون‌ها یکی ‌پس از دیگری سر می‌رسند تا مادر (با بازی مریل استریپ) را دلداری بدهند و چاره‌ای پیدا کنند... فیلم با صحبت‌های بورلی شروع می‌شود به‌اضافه‌ی یک معرفی تماشایی از ویولت که استریپ پرحرارت و باحس‌وُحال نقش‌اش را ایفا می‌کند؛ سپس آگوست: اوسیج کانتی با تیتراژی کوتاه، سراغ اصل مطلب می‌رود و می‌فهمیم پیرمرد رفته و هرگز بازنگشته -خودش را کشته- است.

کلیه‌ی عوامل مؤثر در فیلم، به‌ویژه: بازیگری، متن، کارگردانی، چهره‌پردازی و صداگذاری در هماهنگی کامل و حدّ والایی از کیفیت به‌سر می‌برند. مریل استریپ در نقش پیرزنی مبتلا به سرطان که گاهی از شدت مصرف دارو، درمانده و غیرقابل تحمل می‌شود، می‌درخشد. استریپ با آگوست: اوسیج کانتی هجدهمین نامزدی اسکار را تجربه کرد که به‌نظر می‌رسد رکوردی دست‌نیافتنی باشد. جولیا رابرتز هم باربارایی قدرتمند را بازی کرده است که پس از استیصال مادر، سعی دارد خانواده را مدیریت کند.

آگوست: اوسیج کانتی اصولاً بازیگرمحور و "فیلمِ بازیگران" است. گروه بازیگرهای فیلم همگی -بدون استثنا- عالی ظاهر شده‌اند. آگوست: اوسیج کانتی از آن دست فیلم‌هایی است که بعد از این، بازیگران کم‌تر شناخته‌شده‌اش را با نقش‌هایشان در این فیلم به‌یاد خواهید آورد. شاید اگر هر کسی به‌جز کیت بلانشت -آن‌هم به‌واسطه‌ی ایفای نقش فراموش‌نشدنی‌اش در جاسمین غمگین (Blue Jasmine)- اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را گرفته بود، از برنده اعلام نشدن مریل استریپ برای اجرای قدرتمندانه‌ و پر از ریزه‌کاریِ ویولت وستون حسابی اعصابمان به‌هم می‌ریخت!

مراسم شام خاکسپاری، نقطه‌ی عطفی در فیلم است که با اوج گرفتن تدریجی عصبیت مادر، تبدیل به دادگاهی برای محاکمه‌ی تک‌تک اعضای خانواده می‌شود و عاقبت، به درگیری فیزیکی متأثرکننده‌ی ویولت و باربارا می‌انجامد. آگوست: اوسیج کانتی در ترسیم روابط کاملاً باورپذیر خانوادگی، فوق‌العاده عمل کرده است که در این خصوص، نمی‌توان نقش متن قوی فیلم را انکار کرد؛ مشخص است که تریسی لتس علاوه بر مهارت در نمایشنامه‌نویسی، بر مختصات سینما نیز به‌خوبی اشراف دارد. تعجب می‌کنم که آگوست: اوسیج کانتی حتی کاندیدای اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی هم نشد! به‌جز کاندیداتوری مورد اشاره‌ی مریل استریپ، فیلم تنها برای بهترین بازیگر نقش مکمل زن (جولیا رابرتز) نامزد اسکار بود و عملاً نادیده گرفته شد.

سایه‌ی سنگین سال‌ها مصائب خانواده‌ی وستون طوری بر فیلم سنگینی می‌کند که حتی پس از رؤیت تیتراژ پایانی، هر زمان آگوست: اوسیج کانتی را به‌خاطر آوریم، تلخی و فقط تلخی است که بر جانمان می‌نشیند؛ به‌خصوص اگر ویولتِ درهم‌شکسته را مجسم کنیم که در انتهای روزی از روزهای داغ ماه آگوست، تنها روی تاب نشسته است و به دوردست‌ها خیره مانده... آگوست: اوسیج کانتی گرم و تأثیرگذار است و با اطمینان کامل می‌شود گفت که ارزش وقت گذاشتن دارد.

 

August: Osage County

كارگردان: جان ولز

فيلمنامه: تریسی لتس

بازيگران: مریل استریپ، جولیا رابرتز، ایوان مک‌گرگور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش از ۷۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- اعلان جنگ به دنیا

زندانیان ساخته‌ی دنیس ویلنیو، کارگردان باتجربه‌ی کانادایی است. در روز شکرگزاری، کلر دُور (با بازی هیو جکمن) و خانواده‌اش به دیدن همسایه‌هایشان می‌روند. بعد از صرف شام عید، آنا (با بازی ارین گراسیمُویچ) و جوی (با بازی کایلا درو سیمونز)، دو دختر خردسال خانواده‌های دُور و بیرچ به‌شکل غیرمنتظره‌ای ناپدید می‌شوند. به‌دنبال تماس کلر با اداره‌ی پلیس، کارآگاه دیوید لوکی (با بازی جیک جیلنهال) به‌عنوان مسئول پرونده در شرایطی مشغول به‌کار می‌شود که تنها سرنخ، اتومبیل کاروان کهنه‌ای است که حوالی منزل خانواده‌ی بیرچ دیده شده...

در زندانیان، اتفاق اصلی -یعنی همان گم شدن دختربچه‌ها- حدود ۱۰ دقیقه‌ی ابتدایی رخ می‌دهد و از آن پس -تا هنگام ظاهر شدن تیتراژ- حال‌وُهوایی دلهره‌آور بر فیلم حاکم است. زندانیان گرچه گاهی کُند به‌نظر می‌رسد؛ طوری‌که انگار دنیس ویلنیو و فیلمنامه‌نویس‌اش، آرون گُزیکوفسکی هیچ عجله‌ای برای رمزگشایی از سرنوشت بچه‌ها ندارند(!) اما حفظ جوی چنین پرالتهاب طی مدت زمانی تقریباً طولانی تا پایان -نزدیک به ۱۳۶ دقیقه- را می‌توان از جمله امتیازات فیلم به‌شمار آورد. زندانیان با صبر و حوصله، به‌تدریج تکه‌های پازل معمای ناپدید شدن دو دختربچه را کنار هم می‌چیند.

قابل حدس نبودن را باید از دیگر نکات مثبت زندانیان محسوب کرد؛ بیش‌تر از سه‌چهارم زمان فیلم در این تعلیق می‌گذرد که بالاخره مجرم اصلی کیست؟ خوشبختانه زمینه‌چینی‌ها آن‌چنان خوب صورت گرفته که وقتی متوجه می‌شویم تمام جنایات زیر سر چه کسی بوده است، انگیزه‌هایش را کافی و باورپذیر می‌دانیم: زن و شوهری به‌واسطه‌ی از دادن فرزند، اعتقاداتشان را از دست می‌دهند و با به راه انداختن جنگی علیه دنیا، سعی می‌کنند ایمان و اعتقاد را از دل انسان‌ها دور کنند. هدف شومی که تحقق‌اش را -به‌عنوان مثال- درمورد کلر به‌خوبی مشاهده می‌کنیم؛ او که ابتدا فردی مذهبی و معتقد معرفی می‌شود، به‌دنبال گم شدن دختر خردسال‌اش به الکل پناه می‌برد و دست به اعمال خشونت‌آمیزی نظیر شکنجه و ضرب‌وُشتم می‌زند.

به‌جز فصل بیهوده و ناکارآمد عذرخواهی و تشکر گریس (با بازی ماریا بیلو) -همسر کلر- از کارآگاه لوکی در بیمارستان، زندانیان سکانس به‌دردنخوری ندارد و با وجود طولانی بودن، ملال‌آور نیست. علاوه بر حضور متقاعدکننده‌ی جکمن و جیلنهال در نقش دو شخصیت اصلی مرد فیلم، زندانیان یک بازی قابل اعتنای دیگر هم دارد: ملیسا لئو. او که سال ۲۰۱۱ توانسته بود برای ایفای نقش مادر پرسروُصدای یک خانواده‌ی پرجمعیت پایین‌شهری در مشت‌زن (The Fighter) صاحب اسکار شود، اینجا هم به‌خوبی از عهده‌ی باورپذیر کردن کاراکتر پیرزن آب‌زیرکاه و ضداجتماع فیلم برآمده است.

شاید جالب باشد که فیلم -علی‌رغم پاره‌ای پیش‌بینی‌ها- در اسکار هشتاد و ششم، فقط یک کاندیداتوری در رشته‌ی بهترین فیلمبرداری برای راجز دیکنر داشت و بس! به‌نظر می‌رسد بیش از همه در حق کارگردانی مسلط ویلنیو، فیلمنامه‌ی پرپیچ‌وُخم گُزیکوفسکی و بازی‌های باورکردنی جکمن و جیلنهال اجحاف شده باشد. بازخورد چند فیلم اخیر دنیس ویلنیو -علی‌الخصوص دشمن (Enemy)- او را در جایگاهی قرار داده است تا -با وجود این‌که سال‌های جوانی را پشت سر گذاشته- از کشف‌های جدید سینمای امروز به‌حساب‌اش آوریم؛ فیلمساز معتبری که هر ساخته‌اش، یک اتفاق بهتر از قبلی است.

طریقه‌ی به پایان رسیدن زندانیان قطعاً به مذاق خیلی‌ها خوش نخواهد آمد؛ دنیس ویلنیو و آرون گُزیکوفسکی برخلاف جریان آب شنا کرده‌اند... زندانیان تریلر خوش‌ساختی است که قدرش را علاقه‌مندان واقعی سینما بیش‌تر می‌دانند.

 

Prisoners

كارگردان: دنیس ویلنیو

فيلمنامه: آرون گُزیکوفسکی

بازيگران: هیو جکمن، جیک جیلنهال، ویولا دیویس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۵۳ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۴۶ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۲۲ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۳- بازگشت پیروزمندانه

شتاب تازه‌ترین ساخته‌ی ران هاوارد، داستان پرفرازوُنشیب رقابت ۶ ساله‌ی دو قهرمان شاخص مسابقات اتومبیلرانی فرمول ۱ به‌نام‌های جیمز هانت (با بازی کریس همسورث) و نیکی لادا (با بازی دانیل برول) را روایت می‌کند. هانت، ورزشکار انگلیسی محبوبی است که اعتقاد چندانی به پای‌بندی‌ به اصول اخلاقی ندارد. اما رقیب‌اش لادا، یک اتریشی سخت‌کوش و منضبط است که درست در نقطه‌ی مقابل او قرار دارد. پس از قهرمانی سال ۱۹۷۵ نیکی لادا، وی در رقابت‌های ۱۹۷۶ نیز هم‌چنان پیشتاز است درحالی‌که جیمز -با تیم مک‌لارن- تعقیب‌کننده‌ی جدی او به‌حساب می‌آید. شرایط بد آب و هوایی شهر نورنبرگ -محل برگزاری یکی از مسابقه‌ها- باعث می‌شود تا لادا لغو مسابقه را به رأی‌گیری بگذارد؛ پیشنهادی که جیمز هانت سهم مؤثری در رأی نیاوردن‌اش ایفا می‌کند. اتومبیل لادا در همین رقابت دچار سانحه‌ای غیرمنتظره می‌شود و آتش‌ می‌گیرد...

هاوارد کهنه‌کار که پیش‌تر با مرد سیندرلایی (Cinderella Man)، از آزمون کارگردانی یک درام هیجان‌انگیز ورزشی -براساس زندگی مشت‌زن سنگین‌وزن مشهور، جیم جی. برادوک- در فضای محدود رینگ سربلند بیرون آمده بود؛ در شتاب سراغ دو ورزشکار صاحب‌نام رقابت‌های فرمول ۱ رفته است تا در ۵۹ سالگی، توانایی‌هایش را این‌بار در سطح جاده‌ها محک بزند. شتاب درام زندگی‌نامه‌ای پرکششی است که از چالش به تصویر کشیدن تبدیل تدریجی رقابتی خصمانه به رفاقتی احترام‌آمیز سربلند بیرون آمده.

با وجود این‌که شخصاً علاقه‌ای به ورزش اتومبیلرانی ندارم و تا به حال تحمل تماشای حتی یک مسابقه‌ی کامل فرمول ۱ را نداشته‌ام؛ اما مسابقه‌های شتاب به‌واسطه‌ی کاربست تمهیداتی هوشمندانه -نظیر فیلمبرداری از زوایای مختلف، اسلوموشن‌های به‌جا، حاشیه‌ی صوتی غنی و هم‌چنین موسیقی گوش‌نوازی که تقویت‌کننده‌ی حسّ هیجان و اضطراب است- به‌هیچ‌وجه ملال‌آور نیستند. طراحی چهره‌ها و رنگ‌آمیزی فیلم نیز در راستای خلق اتمسفر سال‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی مؤثر واقع شده است. شتاب به‌طور کلی، فیلمی خوش‌رنگ‌وُلعاب البته با غلبه‌ی بی‌چون‌وُچرای تونالیته‌های قرمز است.

شتاب اگرچه از سوی اعضای آکادمی مورد بی‌مهری قرار گرفت و در هیچ رشته‌ای کاندیدای اسکار نشد؛ طی مدت زمانی که از اکران و انتشارش گذشته است، تاکنون توانسته طرفداران بسیاری برای خودش دست‌وُپا کند که کسب رتبه‌ی ۱۴۵ در میان ۲۵۰ فیلم برتر جهان از دیدگاه کاربران سایت معتبر IMDb، نشان از محبوبیت فیلم دارد [۱]. گفتنی است؛ شتاب در مقایسه با فیلم قبلی هاوارد، معضل (The Dilemma) که یک کمدی-درام مأیوس‌کننده از لحاظ هنری و تجاری بود، میزان فروش قابل قبولی هم داشت.

ران هاوارد در شتاب درست مثل یک رهبر ارکستر کارکشته، به‌شیوه‌ای عمل می‌کند تا از تک‌تک سازهایش، خروجی شنیدنی‌ای بگیرد. بهره‌گیری از فیلمنامه‌ی پر از جذابیت پیتر مورگان، موسیقی حماسی - عاطفی پرشکوه هانس زیمر، تدوین استادانه‌ی دانیل هانلی و مایک هیل هم‌چنین فیلمبرداری چشمگیر آنتونی داد مانل -به‌ویژه در صحنه‌های نفس‌گیر اتومبیلرانی- در کنار هدایت درست کریس همسورث و به‌خصوص دانیل برول -برای ارائه‌ی بازی‌هایی قابل قبول- همگی مجابمان می‌کنند تا شتاب را بازگشت پیروزمندانه‌ی هاوارد به سینما محسوب کنیم.

 

Rush

كارگردان: ران هاوارد

فيلمنامه: پیتر مورگان

بازيگران: کریس همسورث، دانیل برول، اولیویا وایلد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۳ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، ورزشی، درام

بودجه: ۳۸ میلیون دلار

فروش: بیش از ۹۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

[۱]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۲۸ ژوئن ۲۰۱۴.

 

پژمان الماسی‌نیا
چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازیگری یا کارگردانی؟ ‌نقد و بررسی فیلم‌های «دان جان» گوردون-لویت و «این پایان است» روگن و گلدبرگ

مقدمه:

فیلمسازی، گویا وسوسه‌ی همیشگی اکثر بازیگران است که فرنگی و وطنی، سوپراستار و خُرده‌پا نمی‌شناسد! بازیگرانی که شاید روی پرده‌ی سینماها ظاهر شدن دیگر برایشان جذابیت گذشته را ندارد و یا از اجرای موبه‌موی فرامین کارگردان‌ها خسته شده‌اند. مسلم است که درباره‌ی درست یا غلط بودن چنین تغییر موضعی -از جلوی دوربین به پشت ویزور- نمی‌توان حکمی کلی و قطعی صادر کرد؛ بوده‌اند بازیگرانی که در فیلمسازی استعدادی باورنکردنی از خود بروز داده و ثابت کرده‌اند کارگردان‌های بهتری هستند به‌طوری‌که حتی اسکار بهترین کارگردانی گرفته‌اند و در نقطه‌ی مقابل، بازیگران بسیاری هم قرار می‌گیرند که حاصل تجربه‌ی کارگردانی فیلم‌های جدی‌شان اغلب مبدل به کمدی‌های ناخواسته یا بالعکس شده است!

به دست دادن فهرست کاملی از نام بازیگرانی که تاکنون بر صندلی کارگردانی نشسته‌اند، دشوار و از حوصله‌ی بحث خارج است. برخی از مشهورترین‌ها -به‌ترتیب حروف الفبای فارسی- عبارت‌اند از: آل پاچینو، آنجلینا جولی، اد هریس، ادوارد نورتون، باربارا استرایسند، بن استیلر، بن افلک، بیل مورای، تام هنکس، تیم راث، جان فاوریو، جانی دپ، جُرج کلونی، جک نیکلسون، جودی فاستر، جیمز فرانکو، درو بریمور، رابرت دنیرو، رابرت ردفورد، رالف فاینس، ریچارد آیواد، ژولی دلپی، سارا پلی، سیلوستر استالونه، شان پن، فیلیپ سیمور هافمن، کلینت ایستوود، کنت برانا، کوین کاستنر، مارلون براندو، مل گیبسون، وارن بیتی، ورا فارمیگا و...

پس از مقدمه‌ای نسبتاً طولانی، نگاهی خواهم داشت به دو نمونه‌ از جدیدترین خروجی‌های این تب فراگیر؛ فیلم‌های دو بازیگری که اخیراً به جرگه‌ی کارگردانان پیوسته‌اند و از قضا هر دو هم سراغ ساخت فیلمی کمدی رفته‌اند.

 

۱- بازیگر/کارگردان موفق: جوزف گوردون-لویت، فیلم: Don Jon

دان جان به نویسندگی و کارگردانی جوزف گوردون-لویت؛ درباره‌ی جوان خوشگذرانی به‌نام جان (با بازی جوزف گوردون-لویت) است که علاقه‌ی زائدالوصفی به تماشای ویدئو‌های بزرگسالانه دارد. ورود باربارا (با بازی اسکارلت جوهانسون) به زندگی جان، باعث می‌شود که او دست از بعضی عادت‌های گذشته‌اش بردارد درحالی‌که هنوز دلمشغولی اصلی ‌خود را فراموش نکرده است...

دان جان تحت ‌عنوان اولین تجربه‌ی جوزف گوردون-لویت، بازیگر شناخته‌شده‌ی سینمای آمریکا در مقام نویسنده و کارگردان یک فیلم بلند، قابل قبول و -البته با مقادیری چاشنی اغراق- فراتر از حدّ انتظار است. دان جان، توقع آن دسته از علاقه‌مندان فیلم‌های کمدی-درام را که می‌خواهند مقادیری شوخی‌های کلامی به‌اضافه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه با پایانی خوش -Happy End- ببینند، برآورده نمی‌سازد؛ یعنی دقیقاً خلاف جهت همان فیلم‌های احمقانه‌ای شنا می‌کند که باربارا عاشق دیدن‌شان است!

فیلم به معضل اعتیاد یک مرد جوان به ویدئو‌های بزرگسالانه می‌پردازد و از زبان خود او (جوزف گوردون-لویت) روایت می‌شود؛ اعتیادی که باعث ناتوانی جان در برقراری روابط سالم بلندمدت با جنس مخالف و هم‌چنین پرهیز او از فکر کردن به ازدواج شده است. دان جان به نقد تأثیرات مخرب رسانه‌ها و ابزارهای رسانه -اینجا: ویدئو‌های بزرگسالانه درمورد کاراکتر جان و فیلم‌های ملودرام درمورد کاراکتر باربارا- بر زندگی خصوصی اشخاص می‌پردازد.

بی‌انصافی است اگر دان جان را به تبلیغ ویدئو‌های بزرگسالانه متهم کنیم؛ بلکه فیلم سعی می‌کند گوشه‌ای از توقعات غیرمنطقی و نابه‌جایی را که به‌واسطه‌ی مداومت بر تماشای این‌گونه ویدئو‌ها در ذهن مخاطبان بخت‌برگشته‌شان حک می‌شود، به تصویر بکشد. در دان جان البته باربارا هم حضور دارد که دیوانه‌ی کمدی-درام‌های سطحی است و در حس‌وُحال این قبیل فیلم‌ها سیر می‌کند؛ او نیز به‌شکلی معتاد به‌حساب می‌آید. مشخص است که با وجود پیش‌زمینه‌های ذهنی ‌این‌چنینی، رابطه‌ی -ظاهراً عاشقانه‌ی- جان و باربارا دیری نمی‌پاید.

تعادل، زمانی -تا اندازه‌ای- به زندگی جان بازمی‌گردد که با استر (با بازی جولیان مور) آشنا می‌شود؛ همکلاسی جان در کالج که زنی باتجربه است و به‌تازگی همسر و پسرش را طی سانحه‌ای از دست داده. استر به جان کمک می‌کند تا اعتیادش را کنار بگذارد و کم‌کم یاد بگیرد چطور ابراز علاقه کند و عشق بورزد. حرف مهم فیلم این است که برای داشتن رابطه‌ای پایدار بایستی خودخواهی‌ها را کنار گذاشت و خواسته‌ها و علایق طرف مقابل را هم در نظر گرفت و به‌اصطلاح یک‌طرفه به قاضی نرفت...

دان جان علاوه بر این‌که یک‌بار دیگر یادمان می‌آورد جوزف گوردون-لویت بازیگر قابل اعتنایی است و راه را تا اینجا درست آمده، نشان می‌دهد که او در کار هدایت بازیگران نیز تبحر دارد. گوردون-لویت از همکاران‌اش بازی‌های درخور توجهی گرفته است. به‌جز اسکارلت جوهانسون و جولیان مور، بازیگران نقش‌های فرعی هم دیدنی ظاهر شده‌اند؛ به‌ویژه اعضای خانواده‌ی جان.

انتخاب لحن کمدی برای دان جان از سوی گوردون-لویت -در کنار شیوه‌ی ایفای نقش خود او- یک تمهید هوشمندانه بوده چرا که مضمون محوری فیلم -یعنی اعتیاد- بسیار گزنده است و طنز مورد اشاره، زهر کار را قدری گرفته تا بیننده، تماشای فیلم را نیمه‌کاره رها نکند. دان جان برای جوزف گوردون-لویتی که هر سه مسئولیت بااهمیت نویسندگی، کارگردانی و بازیگری نقش اول -جان در تمام سکانس‌ها بازی دارد- را بر دوش داشته است، یک موفقیت همه‌جانبه محسوب می‌شود.

 

Don Jon

كارگردان: جوزف گوردون-لویت

فيلمنامه: جوزف گوردون-لویت

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، اسکارلت جوهانسون، جولیان مور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- بازیگر/کارگردان ناموفق: ست روگن، فیلم: This Is the End

این پایان است فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ است. جی باروچل برای دیدن رفیق قدیمی‌اش ست روگن، به لس‌آنجلس سفر می‌کند. ست، جی را راضی می‌کند تا -برخلاف میل باطنی‌اش- همراه او به مهمانی پرریخت‌وُپاش خانه‌ی جدید جیمز فرانکو برود. وقتی باروچل و روگن به قصد خرید سیگار از خانه خارج می‌شوند، اتفاقات غیرمنتظره‌ای می‌افتد که خبر از آخرالزمان می‌دهند...

ست روگن در این پایان است تقریباً دست به هر کاری می‌زند تا تماشاگران را بخنداند و مهم‌تر: فیلمش بفروشد چرا که در تیتراژ پایانی اتفاقاً پی می‌بریم که آقای روگن یکی از تهیه‌کنندگان این پایان است هم بوده! درخصوص این خنده گرفتن از بیننده به هر قیمتی، فقط یک مثال می‌زنم: جناب روگن -مثلاً از فرط تشنگی- طی سکانسی مشمئزکننده -با پوزش بی‌کران از تمام خوانندگان این نوشتار- ادرارش را به سمت دهان مبارک نشانه می‌رود!!!... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

روگن و گلدبرگ تا توانسته‌اند این پایان است را با فحاشی، شوخی‌های شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی پُر کرده‌اند. معلوم نیست اگر بازیگران با اسامی واقعی‌شان در این پایان است ظاهر نشده بودند، کار پرده‌دری‌های فیلم به کجا می‌رسید؟!

روگن و گلدبرگ به‌خاطر درآوردن چند میلیون دلار بیش‌تر با هرچه که فکرش را بکنید، شوخی می‌کنند. از بازیگرها، فیلم‌ها و سریال‌های مشهور، کلیشه‌های ژانر وحشت و... گرفته تا مقدسات دین مسیحیت! خوشبختانه این تلاش‌های صادقانه به ثمر رسیده و این پایان است توانسته حدود ۴ برابر بودجه‌ی ۳۲ میلیون دلاری‌اش فروش کند!

یک ساعت نخست این پایان است البته تا حدی مخاطب را سرگرم‌ می‌کند و سکانس بامزه هم دارد اما هرچه به پایان‌اش نزدیک‌ می‌شویم؛ خسته‌کننده، احمقانه، احمقانه‌تر و احمقانه‌تر می‌شود که این بلاهت -توأم با ساده‌اندیشی و آسان‌گیری- در پایان فیلم به نقطه‌ی جوش می‌رسد! در نظر گرفتن چنین پایان مضحکی، بدون شک زمانی میسر خواهد شد که شما تماشاگران فیلم‌تان را مُشتی کودن ِ الکی‌خوش ِ بی‌سواد فرض کنید...

این پایان است معجون بدمزه‌ای را می‌ماند که توسط کافه‌چی سودجو -برای جذب ذائقه‌ی مشتری‌های بیش‌تر- به هر آلودگی که دم دست‌اش بوده، آغشته شده است. روگن و گلدبرگ برای خنداندن تماشاگران، بیش‌ترین حساب را روی دیالوگ‌های فیلم باز کرده‌اند؛ به‌گونه‌ای‌که این پایان است گاهی هیچ توفیری با یک نمایشنامه‌ی مستهجن رادیویی ندارد.

به‌نظر نمی‌رسد که بشود این پایان است را در کارنامه‌ی هیچ‌کدام از بازیگران‌اش گامی به جلو محسوب کرد. تنها توفیق ست روگن شاید در ترغیب دوستان همکارش به پرده‌دری‌ بیش‌تر و بیش‌تر باشد! حال‌وُهوای فانتزی و آخرالزمانی این پایان است می‌توانست برای آن دسته سینمادوستانی که از برخی کمدی‌های قابل حدس و معمولی خسته شده‌اند، زنگ تفریح خاطره‌انگیزی باشد؛ افسوس! محصول نهایی، بی‌ارزش و مبتذل است و فقط وقت حرام می‌کند.

 

This Is the End

كارگردان: ست روگن و اون گلدبرگ

فيلمنامه: ست روگن و اون گلدبرگ

بازيگران: جیمز فرانکو، جونا هیل، ست روگن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۰۷ دقیقه

گونه: کمدی، فانتزی

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۲۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

مؤخره:

با توجه به هوشمندی و استعدادی که جوزف گوردون-لویت در ساخت دان جان از خودش نشان داده است، وی را می‌توان جزء معدود بازیگران موفق در عرصه‌ی کارگردانی به‌شمار آورد و به آینده‌ی فیلمسازی‌اش امیدوار بود. علی‌رغم این‌که دان جان به‌واسطه‌ی موضوع حساسیت‌برانگیزش به‌راحتی قابلیت فروغلطیدن در ورطه‌ی ابتذال را داشته است، گوردون-لویت -در مقام نویسنده و کارگردان- آگاهانه انحراف را پس زده تا فیلم‌اش برای طیف گسترده‌تری از تماشاگران قابل نمایش باشد. گوردون-لویت سعی کرده است ضمن حفظ جذابیت‌های دراماتیک، فیلمی تأثیرگذار و هشداردهنده بسازد. اما ست روگن و همکارش گویا موفق نشده‌اند تخیلات انحرافی‌شان را مهار کنند و این پایان است را مبدل به فیلمی کرده‌اند که به‌غیر از بازگشت سرمایه، هیچ کارکرد دیگری ندارد...

با وجود تأکید دوباره بر پرهیز از صدور حکم کلی، به‌نظر می‌رسد بازیگرانی که به کارگردانی رو می‌آورند عمدتاً فیلم‌های متوسط و بد می‌سازند تا شاهکار. اگر به چنین طرز تلقی‌ای بها دهیم، لاجرم به سوی این اظهارنظر بدبینانه رهنمون خواهیم شد که کارگردان شدن بازیگران چیزی فراتر از ارضای نصفه‌نیمه‌ی همان وسوسه‌ی پیش‌گفته‌ی فیلمسازی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

یک کمدی-درام تمام‌عیار؛ نقد و بررسی فیلم «ماهی مرکب و نهنگ» ساخته‌ی نوآ بامباک

The Squid and the Whale

كارگردان: نوآ بامباک

فيلمنامه: نوآ بامباک

بازيگران: جف دانیلز، لورا لینی، جسی آیزنبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۲ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۱ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای بهترین فیلمنامه‌ی اوریژینال در اسکار ۲۰۰۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴: ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale)

 

ماهی مرکب و نهنگ فیلمی سینمایی در گونه‌ی کمدی-درام، به نویسندگی و کارگردانی نوآ بامباک است. «سال ۱۹۸۶، نیویورک، منطقه‌ی بروکلین؛ طی جلسه‌ای خانوادگی، یک زوج نویسنده به‌نام‌های برنارد (با بازی جف دانیلز) و جون (با بازی لورا لینی) به اطلاع دو پسر نوجوانشان می‌رسانند که -پس از ۱۷ سال زندگی مشترک- قرار گذاشته‌اند به‌زودی طلاق بگیرند. برای والت (با بازی جسی آیزنبرگ) و فرانک (با بازی اوون کلاین) خیلی سخت است که با حقیقت تلخ جدایی پدر و مادر کنار بیایند...»

ماهی مرکب و نهنگ کمدی-درامی موفق با فیلمنامه‌ای محکم و چفت‌وُبست‌دار است که نوآ بامباک آن را طبق بعضی خاطرات دوران کودکی‌اش به رشته‌ی تحریر درآورده (پدر و مادر بامباک، به‌ترتیب: نویسنده و منتقد فیلم بوده‌اند). از همین‌جا علت استحکام فیلمنامه روشن می‌شود؛ رمز موفقیت بامباک، نویسندگی و کارگردانی مضمونی است که با تمام وجود، حس‌اش کرده. ماهی مرکب و نهنگ به‌شکلی جذاب، به گرفتاری‌های پس از طلاق در خانواده‌ای فرهیخته و همین‌طور دردسرهای دوران بلوغ نوجوانی می‌پردازد.

نوآ بامباک، حرف‌های مهم‌اش را نه آن‌قدر ناراحت‌کننده می‌زند که تماشاگرش را آزار بدهد و نه آن‌قدر طنزآمیز که اهمیت موضوع، لوث شود. ماهی مرکب و نهنگ به‌معنی واقعی کلمه، یک کمدی-درام است؛ نه کم‌تر و نه بیش‌تر. تعجبی ندارد که بامباک، مارس ۲۰۰۶ با این فیلم در هفتادوُهشتمین مراسم آکادمی، کاندیدای کسب اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اوریژینال شد.

علاوه بر برخورداری از یک متن قوی، ماهی مرکب و نهنگ از بازی قدرتمند بازیگران‌اش هم سود برده. بی‌انصافی است اگر جف دانیلز، لورا لینی، جسی آیزنبرگ و اوون کلاین ِ ماهی مرکب و نهنگ را "یک خانواده‌ی کاملاً باورکردنی" به‌حساب نیاوریم. دانیلز و لینی، هر دو نامزد دریافت جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین بازیگر فیلم موزیکال یا کمدی شدند. تنها مقایسه‌ی ماهی مرکب و نهنگ با یکی از فیلم‌های مهم کارنامه‌ی دانیلز و لینی، کافی است تا متوجه شویم آن‌ها در فیلم بامباک چقدر متفاوت ظاهر شده‌اند؛ پیشنهاد می‌کنم که به‌عنوان مثال، احمق و احمق‌تر (Dumb and Dumber) را از کارهای جف دانیلز و خانواده‌ی سَوِیج (The Savages) را هم برای لورا لینی در نظر بگیرید. جسی آیزنبرگ -که حالا تبدیل به بازیگر سرشناسی شده است- و اوون کلاین -فرزند بااستعداد ِ بازیگر مطرح برنده‌ی اسکار، کوین کلاین- هم در نقش والت و فرانک عالی و غافلگیرانه ظاهر شده‌اند.

ماهی مرکب و نهنگ لحظات بامزه و به‌یادماندنی کم ندارد. مثل آنجا که والت در نمایش استعدادیابی مدرسه، ترانه‌ی مشهور و خاطره‌انگیز "Hey You" از آثار پینک‌ فلوید [۱] را به‌عنوان ساخته‌ی خودش جا می‌زند و جایزه‌ی اول را می‌برد! در جای دیگری از فیلم، والت -که خودش چیزی نخوانده و فقط هرچه پدرش می‌گوید، بلغور می‌کند!- وقتی از دوست‌اش سوفی (با بازی هالی فیفر) می‌شنود "مسخ" اثر فرانتس کافکا را خوانده است؛ درباره‌ی رمان، چنین اظهارنظر کارشناسانه‌ای می‌کند: «کافکایی‌یه!» سوفی هم جواب می‌دهد: «آره خب، چون نویسنده‌ش کافکاست!» (نقل به مضمون)

برنارد، روشن‌فکری بازنده است؛ نویسنده‌ای که هیچ ناشری حاضر به چاپ کتاب‌های او نیست و -آن‌طور که همسرش انتظار داشته- نتوانسته موفق شود. در نقطه‌ی مقابل‌اش، جون ایستاده است که انگار –طبق ادعای والت- زمانی بعدتر از برنارد و تحت تأثیر او به نویسندگی روی آورده. به‌تازگی، نوشته‌های جون در نشریات معتبری از قبیل نیویورکر منتشر می‌شوند و قرار است کتاب‌اش هم در آینده‌ی نزدیک به چاپ برسد. برنارد از اسب افتاده، اما هنوز از اصل نیفتاده و آدم خوبی است. باخت او به ایوان (با بازی ویلیام بالدوین) در زمین تنیس، گویا اشاره‌ای است بر این‌که دوران برنارد دیگر به‌سر آمده.

با این‌همه، برنارد را نمی‌شود یک بازنده‌ی تمام‌عیار محسوب کرد؛ او هنوز امیدوار است که بتواند خانواده‌ی ۴ نفره‌اش را پس بگیرد و حتی پیشنهادش را هم به جون می‌دهد: «چرا با هم شام نخوريم و درمورد اين موضوع -بازگشت به زندگی زناشویی- حرف نزنيم؟» (نقل به مضمون) جالب است که از جون ِ ماهی مرکب و نهنگ -با وجود همه‌ی خطاهایی که مرتکب شده- متنفر نمی‌شویم؛ همان‌طور که جایی از فیلم، جون به پسر بزرگ‌اش، والت می‌گوید: «فکر می‌کنی ازم متنفری، اما می‌دونم که اين‌طور نيست.» (نقل به مضمون)

نوآ بامباک، پایان فیلم‌اش را نمی‌بندد، البته این اصلاً به‌معنی پادرهوا ماندن ماهی مرکب و نهنگ و تماشاگرش نیست؛ دیالوگ‌های انتهایی والت با پدرش -در بیمارستان- و بعد، دویدن او به سوی ساختمان موزه‌ی تاریخ طبیعی آمریکا -برای روبه‌رو شدن با ترس بزرگ دوران کودکی‌اش: دیوراما‌ی غول‌پیکر نبرد ماهی مرکب و نهنگ- آن‌قدر امیدوارانه هستند که در ذهنمان، پایانی خوش برای خانواده‌ی برکمن‌ تصور کنیم.

بدون این‌که هیچ‌گونه قرابت نسلی، اعتقادی، فرهنگی یا ملی با نوآ بامباک داشته باشیم، در ماهی مرکب و نهنگ اتمسفری جریان دارد که القاکننده‌ی موجی خوشایند از عواطف و احساسات نوستالژیک است... ماهی مرکب و نهنگ، تماشاگران‌اش را به تماشای برشی دلپذیر از سخت‌ترین روزهای یک زندگی خانوادگی در نیویورک ِ دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی دعوت می‌کند؛ یک برش عاطفی و احساس‌برانگیز.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۳

[۱]: ترانه‌ی آغازین دیسک دوم آلبوم معروف "دیوار" (The Wall) از گروه موسیقی پینک فلوید که اثری از راجر واترز ‌است و در سال ۱۹۷۹م منتشر شده. (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Hey You: Pink Floyd song).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.