عنوان دهان‌پُرکن برای یک فیلم نصفه‌نیمه؛ نقد و بررسی فیلم «دیوانه‌وار» ساخته‌ی‌ دریک دورمس

پوستر فیلم

Like Crazy

كارگردان: دریك دورمس

فيلمنامه: دریك دورمس و بن یورک جونز

بازیگران: آنتون یلچین، فلیسیتی جونز، جنیفر لارنس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: درام، رُمانس

درجه‌بندی: PG-13

 

دیوانه‌وار (Like Crazy) فیلمی به کارگردانی دریك دورمس [محصول آمریکا، ۲۰۱۱] است. در کالجی از شهر لس‌آنجلس، یک دانشجوی بریتانیایی به‌نام آنا (با بازی فلیسیتی جونز) دلباخته‌ی همکلاسی آمریکایی‌اش، جیکوب (با بازی آنتون یلچین) می‌شود. مدت کوتاهی پس از این‌که دلبستگی آنا و جیکوب اوج می‌گیرد، مهلت ویزای آنا برای اقامت در ایالات متحده به اتمام می‌رسد؛ او حالا دیگر چاره‌ای به‌جز ترک جیکوب و بازگشت به کشورش ندارد...

دیوانه‌وار نمونه‌ی جالبی از یک فیلم مستقل و ارزان‌قیمت آمریکایی محسوب می‌شود که فرایند تولیدش می‌تواند سرمشقی برای سینمای فقیر و کم‌بضاعت ما قرار گیرد! در وهله‌ی اول، درس ویژه‌ای که می‌توان از دیوانه‌وار یاد گرفت، صرفه‌جویی در نیروی انسانی و ساخت فیلم با کم‌ترین تعداد بازیگر ممکن است! برای این کار، شما به یک قتل‌عام و حذف دسته‌جمعیِ بی‌رحمانه نیاز دارید!

برای نیل به این مهم، مثلاً در دیوانه‌وار، دختر و پسر جوان فیلم هر دو تک‌فرزند انتخاب شده‌اند، پدر جیکوب سال‌ها پیش عمرش را به شما داده و هیچ اثری هم از آثار مادرش نمی‌بینیم! آنا اگرچه پدر و مادر دارد، اما آن‌قدر بی‌فامیل است که در مراسم ازدواج، حتی کسی نیست که از آن‌ها عکس بگیرد و آقای کشیشِ مهربان این وظیفه‌ی خطیر را بر عهده می‌گیرد! بدین‌ترتیب، می‌توانید فیلم بسازید و نام‌تان را در دیتابیس سینمایی شناخته‌شده‌ای نظیرِ IMDb به‌عنوان کارگردان ثبت کنید و... این‌همه فقط با صرف ۲۵۰ هزار دلار! یعنی از پروژه‌ی جادوگر بلر هم کم‌خرج‌تر! [۱]

دیوانه‌وار فیلمی دوپاره است؛ طوری‌که انگار توسط دو اکیپ متفاوت نوشته و کارگردانی شده. نیمی از فیلم که به آشنایی دختر و پسر و پا گرفتن علاقه میان‌شان می‌پردازد، باورپذیر و حتی گاهی منقلب‌کننده از آب درآمده است؛ ولی به‌دنبال برگزاری مراسم عروسی و به‌خصوص پس از دعوا و قهر آنا و جیکوب، شاهد نوعی سراسیمگی در دیوانه‌وار هستیم که نتیجه‌اش تبدیل شدن فیلم به اثری سطحی و خسته‌کننده است که تنها انتظار می‌کشیم آن‌چه از یک ساعت و نیم زمان‌اش، باقی مانده هرچه زودتر سپری شود! زیرا خط داستانی دیوانه‌وار دیگر آن‌قدر کشش ندارد که به تماشایش ترغیب‌مان کند.

جنیفر لارنس یک سال پس از اولین فیلم مهم‌اش زمستان استخوان‌سوز [۲] اینجا یک نقش مکمل (سامانتا) ایفا کرده که در برهوت بازیگریِ دیوانه‌وار، قابلِ قبول به‌نظر می‌رسد. البته‌ تلاش او به‌واسطه‌ی حفره‌های فیلمنامه، درنهایت الکن و بیهوده جلوه می‌کند. خانم لارنس در دیوانه‌وار در هیبت یک سنگِ سرِ راه و خانه‌خراب‌کنِ واقعی ظاهر شده است! زنی که قصد دارد قصر رؤیاهایش را روی ویرانه‌های زندگی زنی دیگر بنا کند اما خوشبختانه -با درایت کارگردان و فیلمنامه‌نویس محترم- نقشه‌های شوم‌اش برای تصاحب تمام‌وُکمالِ جناب جیکوب به نتیجه‌ی مطلوب نمی‌رسد!

به‌غیر از پدر و مادر آنا، تنها آدم‌های مهمی که وارد داستان می‌شوند، همین سامانتا و سایمون (با بازی چارلی بولی) هستند؛ فیلم اصلاً به این دو کاراکتر و انگیزه‌هایشان -به‌ویژه سامانتا- نمی‌پردارد و گویا فقط می‌آیند تا توجیهِ شتاب‌زده‌ای باشند برای ۶ ماه جدایی و بی‌خبری آنا و جیکوب از یکدیگر! از دیگر بخش‌های آبکی فیلم، می‌شود به علاقه‌ی آنا به روزنامه‌نگاری و نشان دادن پیشرفت تدریجی او در کارش اشاره کرد؛ سؤال اینجاست که اگر قرار بود آنا به‌همین سادگی موقعیت شغلی‌اش را رها کند و راهی آمریکا شود، چه توجیهی برای نمایش آن‌همه وقت صرف کردن می‌توان تراشید؟! با وجود تأکید بر اشتیاق بی‌حدوُحصر آنا به کار نوشتن در چند جای فیلم، منطقی‌تر نبود که جیکوب مقیم انگلستان شود؟!

اگر جواب را دلدادگی بیش‌تر آنا به جیکوب فرض کنیم، باید پرسید که این دیگر چه مدل دلبستگی است؟! آنا تمام ۶ ماه گذشته را با سایمون به‌قدری گرم و عاشقانه سر می‌کند که مرد جوان عاقبت به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد! دیوانه‌وار تمام زورش را می‌زند تا عمیق به‌نظر برسد اما فقط تظاهر به عمیق بودن می‌کند و وقتی سعی دارد مینی‌مال باشد، گنگ و پرابهام می‌شود! فیلم به گواه عنوان‌اش، مذبوحانه می‌خواسته "عشقی دیوانه‌وار" را به تصویر بکشد تا Love Story و یا حداقلBefore Sunriseزمانه‌اش شود ولی در میانه‌ی راه، از حرکت بازمی‌ایستد و قدم از قدم برنمی‌دارد. دیوانه‌وار اصلی‌ترین صدمه را از ناحیه‌ی فیلمنامه خورده است.

دیوانه‌وار معجونی است کسالت‌بار از بازی‌های بد، حفره‌های فیلمنامه‌ای و دوربینْ رویِ دست‌های بدون منطق. مضحک است که چنین فیلمی برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران بیست‌وُهفتمین جشنواره‌ی ساندنس -در سال ۲۰۱۱- می‌شود و خانم بازیگر بی‌استعدادش (فلیسیتی جونز) هم از همان جشنواره، جایزه می‌گیرد! خلاصه این‌که: با الصاق عنوانی دهان‌پُرکن مثلِ "مستقل" بر یک فیلم نصفه‌نیمه، نمی‌شود روی تمامی کم‌وُکاستی‌ها و گاف‌های انکارناپذیرش ماله کشید!

 

پژمان الماسی‌نیا

جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

[۱]: برآورد نهایی بودجه‌ی پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار دلار بود.

[۲]: با عنوانِ اصلی Winter's Bone [ساخته‌ی دبرا گرانیک/ ۲۰۱۰] که اتفاقاً آن‌هم در جشنواره‌ی ساندنس گل کرد.

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مرگ بر میراندا! نقد و بررسی فیلم «شیطان پرادا می‌پوشد» ساخته‌ی دیوید فرانکل

The Devil Wears Prada

كارگردان: دیوید فرانکل

فيلمنامه: آلین بروش مک‌کنا [براساس رمان لورن ویسبرگر]

بازيگران: مریل استریپ، آن هاتاوی، امیلی بلانت و...

محصول: آمریکا، انگلستان و فرانسه؛ ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۳۵ میلیون دلار

فروش: بیش از ۳۲۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۶: شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada)

 

شیطان پرادا می‌پوشد کمدی-درامی متفاوت به کارگردانی دیوید فرانکل است. آندرئا ساچز (با بازی آن هاتاوی) دختر جوانی علاقه‌مندِ نوشتن و شیفته‌ی حرفه‌ی روزنامه‌نگاری است که موفق می‌شود شغل کوچکی در یک مجله‌ی معروف مُد تحت عنوان "ران‌وی" (Runway) برای خودش دست‌وُپا کند. سردبیر مجله، میراندا پریستلی (با بازی مریل استریپ) زنی سنگدل است که با سختگیری‌های بی‌اندازه‌، آندرئا و سایر زیردستان‌اش را به مرز جنون می‌رساند...

توجه کرده‌اید که چند درصدِ آثار سینماییِ به‌دردبخور، صاحب فیلمنامه‌های اقتباسی هستند؟ شمار قابل توجهی از فیلم‌هایی که تا به حال -طی ۵۶ شماره- در طعم سینما به‌شان پرداخته‌ام، فیلمنامه‌ی اورجینال نداشته‌اند! ظرفیتی بالقوه که سینمای ایران، شوربختانه از آن بی‌نصیب است. فیلمنامه‌ی شیطان پرادا می‌پوشد را نیز آلین بروش مک‌کنا براساس رمان پرفروشی -تحت همین نام و چاپ سال ۲۰۰۳- نوشته‌ی لورن ویسبرگر به رشته‌ی تحریر درآورده.

خودِ خانم ویسبرگر، معاون پیشین سردبیر مجله‌ی پرآوازه‌ی "ووگ" (Vogue) -یکی از تأثیرگذارترین مجلات مُد در سطح جهان- بوده است. بی‌تردید، برخورداری از چنین سابقه‌ای، موجب شده تا شاهد تصویری ملموس از این صنعت پر از رنگ‌وُلعاب و در عین حال بی‌رحم در فیلم باشیم. گرچه صنعت مُد و به‌خصوص ارزش‌هایی که گهگاه در فیلم تبلیغ می‌شوند، ممکن است به مذاق خیلی از ما خوش نیاید؛ ولی شیطان پرادا می‌پوشد که فقط این‌ها نیست! مثلاً در شخصیت‌پردازی‌هایش به‌شدت موفق است و خیلی چیزهای دیگر برای دیدن دارد.

عنوان فیلم، شیطان پرادا می‌پوشد اشاره‌ای به میرانداست که هم‌چون اهریمنی خستگی‌ناپذیر، جهنمِ ران‌وی را پیوسته سوزان نگه می‌دارد! او در تایم بالایی از فیلم، پرادا [۱] پوشیده است! میراندا پریستلی با خرده‌فرمایش‌های ریزوُدرشت و توقعات نابجایش، جوی پراسترس و کشنده در دفتر مجله ایجاد کرده که برای دستیاران‌اش تحمل‌ناپذیر است و کم‌تر کسی این‌چنین شرایطی را تاب می‌آورد.

اما آندرئا به‌خاطر رؤیای قشنگ‌اش -نویسندگی- تصمیم می‌گیرد هرطور شده است خود را وقف کار کند و تسلیم نشود. بدین‌ترتیب، آندرئا که قبلاً دختری ساده و بی‌توجه به مُد روز بود، شیوه‌ی رفتار و پوشش موردِ نظر خانم پریستلی را آن‌قدر در زندگی‌اش اعمال می‌کند که سرانجام تبدیل به دستیار محبوب سردبیر می‌شود؛ محبوبیتی که البته به قیمت از دست دادن صمیمی‌ترین دوستان‌اش به آن می‌رسد.

فیلم، گاهی اوقات -به‌ویژه در سکانس‌هایی که مستقیماً به موضوع مُد می‌پردازد- حوصله‌سربر و ملال‌آور می‌شود که خوشبختانه خیلی طول نمی‌کشد و گذراست. شیطان پرادا می‌پوشد از هوشمندی و ظرافت بدونِ بهره نیست و تنها منحصر به آلبومی رنگارنگ از نمایش جذابیت‌های دنیای مُد نشده. از جمله توفیقات فیلم، ارائه‌ی تصویری باورپذیر از یک محیط کاری با اتمسفری زنانه است؛ توأم با تمام حسادت‌ها و زیرآب‌زنی‌های اجتناب‌ناپذیرش!

شیطان پرادا می‌پوشد با سبک‌وُسیاقی غیرشعاری، به بیننده گوش‌زد می‌کند که "موفقیت همه‌چیز نیست" و در برخی بزنگاه‌ها، حتی لازم است -تا دیر نشده- به موقعیت‌های به‌ظاهر طلایی پشتِ‌پا زد. لحظه‌ی سرنوشت‌ساز فیلم آنجاست که آندرئا، له شدن نایجل (با بازی استنلی توچی) توسط میراندا را می‌بیند و از او می‌بُرد. آندرئا که نمی‌خواهد دیگران را نردبان بالا رفتن خودش کند، این زندگی فرسایشی و پراضطراب را رها می‌کند و عطای عرصه‌ی مُدلینگ را به لقایش می‌بخشد.

مریل استریپ به‌واسطه‌ی اجرای روان و مسلط نقش همین هیولای نفوذناپذیری که به کارمندان‌اش لطمه می‌زند و حتی زندگی شخصی‌شان را دچار مخاطره می‌کند، در هفتادوُنهمین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) مورخ ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۷، برای دوازدهمین‌بار کاندیدای دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد [۲] که جایزه‌ی آن سال درنهایت به هلن میرن [۳] رسید. شاید جالب باشد که بدانید خانم میرن یکی از گزینه‌های بازی در نقش میراندا پریستلی بود! استریپ درعوض از گلدن گلوبِ شصت‌وُچهارم، گوی زرینِ بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی [۴] را به‌خاطر ایفای نقش میراندا بُرد.

حداقل فایده‌ی وقت گذاشتن برای تماشای فیلمی مثل شیطان پرادا می‌پوشد این است که عمیقاً ایمان بیاورید: مریل استریپ چه اعجوبه‌ای است! به‌عنوان مثال، شیطان پرادا می‌پوشد را تنها با چشمه‌های امید (Hope Springs) [محصول ۲۰۱۲] دیگر همکاری مشترک دیوید فرانکل و مریل استریپ، مقایسه کنید. بانو استریپ آنجا نقش زنی میانسال را بازی می‌کند که می‌شود گفت در زندگی زناشوییِ ۳۱ ساله‌اش به بن‌بست رسیده ولی به‌دنبال بی‌بندوُباری نیست و قصد کرده تا آنجا که امکان دارد برای خروج زندگی‌اش از بحران تلاش کند. بعید می‌دانم بین این دو نقش‌آفرینی، حتی یک سرِسوزن شباهت بتوانید پیدا کنید!

جهت هرچه بهتر پی بردن به قدرت مریل استریپ در جان بخشیدن به کاراکترهایی بسیار دور از هم، دیدنِ چند نمونه‌ی قابلِ اعتنا از فیلم‌های متأخر او را توصیه می‌کنم: آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] در نقش ویولت؛ بانوی آهنین (The Iron Lady) [ساخته‌ی فیلیدا لوید/ ۲۰۱۱] در نقش مارگارت تاچر؛ شک (Doubt) [ساخته‌ی جان پاتریک شانلی/ ۲۰۰۸] در نقش خواهر آلوسیوس بوویر و بالاخره ماما میا! (Mamma Mia) [ساخته‌ی فیلیدا لوید/ ۲۰۰۸] در نقش دونا شریدن. عنوانِ "بهترین و پرافتخارترین بازیگر زن سینمای جهان" فقط و فقط برازنده‌ی بانو استریپ است.

به‌نظرم بازیگر با اتکا بر نبوغ و تجربه‌ی سالیان‌اش، می‌تواند خود و نقش‌اش را از ورطه‌ی همکاری با کارگردانی نابلد -به میزانی قابل توجه- سلامت بیرون بکشد ولی فیلمنامه‌ی بد را هیچ کاری نمی‌شود کرد! از حق نگذریم، شیطان پرادا می‌پوشد هم سناریوی خوب و پرملاتی داشته است که به بازیگران‌اش حاشیه‌ی امنیت ‌بخشیده. علاوه بر مریل استریپِ افسانه‌ای، آن هاتاوی و امیلی بلانت (در نقش امیلی چارلتون) نیز عالی ظاهر شده‌اند.

پرواضح است که فیلمی تولیدِ ایالات متحده آن‌هم درباره‌ی صنعتی به حساسیت‌برانگیزی مُد، صددرصد مطابق میل ما نباشد و اهدافی فرامتنی را دنبال کند؛ اما حُسنی که شیطان پرادا می‌پوشد دارد، این است که از زیر بارِ روی پرده آوردن سویه‌ی هولناک دنیای مُدلینگ شانه خالی نمی‌کند. سفر پاریس، تیر خلاصی است بر همکاری آندرئا با میراندا که هم‌چنین بهانه‌ی کافی برای منزجر شدن از خانم پریستلی را به دست تماشاگر می‌دهد.

شیطان پرادا می‌پوشد به‌جز خانم استریپ، کاندیدای دیگری نیز در اسکار داشت؛ پاتریشیا فیلد -برای طراحی لباس فیلم- که او هم مجسمه را به میلنا کانونرو [۵] باخت. دیگر نکته‌ی حاشیه‌ای مهمِ فیلم، سود قابل توجه‌اش است؛ شیطان پرادا می‌پوشد توانست نزدیک به ۱۰ برابر بودجه‌اش، یعنی بیش از ۳۲۶ و نیم میلیون دلار فروش داشته باشد. موفقیتی که -علاوه بر کیفیت فیلم- شاید تأکیدی مضاعف باشد به عطش انکارناپذیر تماشاگران به سرک کشیدن به پشت صحنه‌ی جهانِ هنوز رازآلود مُدلینگ.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۳

[۱]: پرادا (Prada) برند ایتالیایی تخصصی مدل‌های لوکس مردانه و زنانه است که به‌وسیله‌ی ماریو پرادا در سال ۱۹۱۳ تأسیس شد. ۴۰ درصدِ کفش‌هایی که استریپ در فیلم می‌پوشد، پراداست! (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پرادا و ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل فیلم).

[۲]: درواقع این چهاردهمین کاندیداتوری اسکار خانم استریپ به‌شمار می‌رفت چرا که او در سال‌های ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹ برای بهترین بازیگر نقش مکمل نامزد شده بود.

[۳]: هلن میرن برای بازی در نقش ملکه الیزابت دوم در فیلم ملکه (The Queen) [ساخته‌ی استفن فریرز/ ۲۰۰۶] اسکار بُرد.

[۴]: مریل استریپ تاکنون، ۲۵ بار در گلدن گلوب کاندیدا شده که از آن میان، ۸ گوی زرین را به خانه برده است!

[۵]: میلنا کانونرو به‌خاطر طراحی لباسِ ماری آنتوانت (Marie Antoinette) [ساخته‌ی سوفیا کاپولا/ ۲۰۰۶] اسکار گرفت.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تولد آقای گرگ؛ نقد و بررسی فیلم «نیمه‌ی ماه مارس» ساخته‌ی جرج کلونی

The Ides of March

كارگردان: جرج کلونی

فيلمنامه: جرج كلونی، گرنت هسلاو و بیو ویلیمون [براساس نمایشنامه‌ی بیو ویلیمون]

بازيگران: رایان گاسلینگ، جرج کلونی، فیلیپ سیمور هافمن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۱ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۱۲ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۷۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۵: نیمه‌ی ماه مارس (The Ides of March)

 

نیمه‌ی ماه مارس ساخته‌ی جرج کلونی است که وی علاوه بر کارگردانی و بازیگری، به‌طور مشترک نویسندگی و تهیه‌کنندگی فیلم را نیز بر عهده داشته. استفن مه‌یرز (با بازی رایان گاسلینگ) نفر دوم ستاد انتخاباتی فرماندار مایک موریس (با بازی جرج کلونی) به‌شمار می‌رود. موریس می‌خواهد به‌عنوان نامزد رسمی حزب دموکرات در انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده مطرح شود. استفن که کاملاً کارش را بلد است، سعی دارد کاندیدای موردِ علاقه‌اش را به پیروزی نزدیک کند اما با وقوع حادثه‌ای، درمی‌یابد همه‌چیز آنطور که انتظارش را داشته، "آرمانی" نیست...

نیمه‌ی ماه مارس در قالب یک درام سیاسی، مسائل پشت پرده‌ی کمپین‌های انتخاباتی را البته به‌شکلی جذاب و دراماتیک به تصویر می‌کشد. فیلمنامه‌ی نیمه‌ی ماه مارس را جرج كلونی، گرنت هسلاو و بیو ویلیمون براساس نمایشنامه‌ی "فاراگوت نورث" (Farragut North) -اثر خودِ آقای ویلیمون- نوشته‌اند که اسم اولیه‌ی فیلم هم همین بود. رایان گاسلینگ در نقش آدم اصلی داستان، پذیرفتنی ظاهر می‌شود؛ وظیفه‌ی استفن مه‌یرز، هرچه بهتر هوا کردن بادکنکی خوش‌رنگ‌وُلعاب و توخالی به‌نام موریس است. علاوه بر گاسلینگ، فیلیپ سیمور هافمن -به‌ویژه طی سکانس اخراج استفن- و جرج کلونی -مخصوصاً در فصل رویارویی پایانی با استفن- حضوری به‌یادماندنی دارند. درباره‌ی بازیگریِ نیمه‌ی ماه مارس، بیش‌تر خواهم نوشت.

بلاهت‌آمیز نیست که منتظر باشیم فیلمی محصولِ جریان اصلی سینمای آمریکا و برخوردار از امکانات تولید و مناسبات پخش جهانی، سیاست‌های ایالات متحده را بکوبد و افشاگری‌های آنچنانی کند؟! پس به‌جای فرو رفتن در باتلاق سرخوردگی از محقق نشدن انتظاری تا این حد بیهوده، بهتر است تنها به "فیلم" بپردازیم... نیمه‌ی ماه مارس به‌دنبال ورود مالی، دختر جوان کارآموز کمپین (با بازی ایوان ریچل وود) به داستان، هوشمندانه از تبدیل شدن به فیلمی ملال‌آور فاصله می‌گیرد؛ رقابت‌ انتخاباتی را به پس‌زمینه می‌برد و به اثرات مخرب کثافت‌کاری‌های سیاسی بر زندگی شخصی آدم‌های حاشیه‌ای می‌پردازد.

وقتی یک بازیگر باسابقه، فیلمی را کارگردانی می‌کند؛ کم‌ترین انتظار مخاطب، لذت بردن از مشاهده‌ی بازی‌هایی درخشان است. در ساخته‌ی آقای کلونی، این توقع به‌نحو احسن برآورده می‌شود؛ اصلی‌ها، مکمل‌ها و فرعی‌های پرآوازه‌ی نیمه‌ی ماه مارس، همگی خوب و خوب‌تر از خوب هستند. فقط به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، توجه‌تان را جلب می‌کنم به حضور تماشایی خانم ماریسا تومیِ اسکاربُرده در نقش آیدا هوروویتس -خبرنگار فرصت‌طلب نیویورک‌تایمز- که مدت زمان بالایی هم در فیلم بازی ندارد.

رایان گاسلینگ که با ایفای نقش قهرمان کم‌حرفِ درایو (Drive) [ساخته‌ی نیکلاس ویندینگ رفن/ ۲۰۱۱] به‌خصوص محبوب سینمادوستان جوان شد، در نیمه‌ی ماه مارس کاراکتری کاملاً متضاد را بازی می‌کند. جوانی در ابتدای راه، آرمان‌خواه که -از جایی به‌بعد- از جاده‌ی اعتدال و انسانیت خارج می‌شود و افسارگسیخته به سمت سیاهی میل می‌کند. شخصیت‌پردازی عالی استفن با درک درست نقش توسط گاسلینگ، توان بازیگری او و هدایت کارگردان -که اشاره کردم یکی از فیلمنامه‌نویسان نیز هست- همگی دست به دست یکدیگر داده‌اند تا استحاله‌ی کاراکتر محوری نیمه‌ی ماه مارس به‌هیچ‌روی خلق‌الساعه و احمقانه به‌نظر نیاید.

نیمه‌ی ماه مارس، اصطلاحی است که گویا از زمان قتل ژولیوس سزار در ادبیات سیاسی جهان معمول شده [۱] و بی‌ارتباط با مضمون فیلم نیست: استفن در آستانه‌ی از دست دادن موقعیت شغلی‌اش، با سوءاستفاده از حادثه‌ی ناگهانی خودکشی مالی، پل زارا -با نقش‌آفرینی غیرخودنمایانه‌ی فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ- را دور می‌زند و جایگاه‌اش در کمپین انتخاباتی را تصاحب می‌کند. فرماندار هم علی‌رغم تمام هارت‌وُپورت‌هایش، نشان می‌دهد که نه‌تنها به هیچ چیز پای‌بندی ندارد بلکه برای اخذ چند رأی بیش‌تر، حاضر به واگذاری هرگونه امتیازی هست.

مثل روز روشن است که اگر استفن مه‌یرزِ نیمه‌ی ماه مارس درست از کار درنیامده بود، فیلم به‌شدت زمین می‌خورد. استفن گرچه در ابتدا دم از رعایت اصول و اعتقادات می‌زند؛ اما نهایتاً انتخاب می‌کند تا گرگی در لباس میش باشد و دیگران را نردبان ترقی خود کند. با چنین انتخابی، فرماندار مایک موریس -شاید در بهترین حالت- تصویری از آینده‌ی محتوم استفن مه‌یرز است؛ پیش‌گویی محتملی که پوستر اصلیِ نیمه‌ی ماه مارس نیز تلویحاً اشاره به آن دارد.

چهارمین فیلم سینمایی جرج کلونی در مقام کارگردان طی هشتادوُچهارمین مراسم آکادمی، کاندیدای کسب اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی شد. نیمه‌ی ماه مارس علاوه بر این، در شصت‌وُنهمین مراسم گلدن گلوب برای ۴ رشته‌ی بهترین فیلم درام (جرج كلونی، گرنت هسلاو و برایان اولیور)، کارگردانی (جرج کلونی)، فیلمنامه (جرج كلونی، گرنت هسلاو و بیو ویلیمون) و بازیگر مرد فیلم درام (رایان گاسلینگ) نامزد دریافت جایزه بود که به هیچ‌کدام از گوی‌های طلایی نرسید.

به‌نظرم دیالوگ‌های درست‌وُدرمان از جمله ملزومات جدایی‌ناپذیر یک فیلم سیاسی استاندارد است که چنته‌ی نیمه‌ی ماه مارس از این لحاظ هم خالی نمانده. معروف‌ترین و درخشان‌ترین دیالوگِ نیمه‌ی ماه مارس را که در عین حال -به‌واسطه‌ی بدیهی بودن‌اش- پیشِ‌پاافتاده‌ترین نیز هست، همان ابتدای فیلم می‌شنویم: «من نه مسیحی هستم، نه کافر، نه یهودی و نه مسلمون؛ مذهبی که بهش معتقدم، قانون اساسی آمریکاست.» (نقل به مضمون)

نیمه‌ی ماه مارس بهترین ساخته‌ی سینمایی جرج کلونی تاکنون [۲] است و هم‌چنین جذاب‌ترین تریلر سیاسیِ چند سال اخیر سینمای ایالات متحده. تحمل همان چند دقیقه‌ی آغازینِ تازه‌ترین فیلم کلونی، مردان آثار ماندگار (The Monuments Men) [محصول ۲۰۱۴] کافی است تا به سوی این نتیجه‌گیری بدبینانه سوق‌ داده شویم که نیمه‌ی ماه مارس در کارنامه‌ی کارگردان‌اش "یک اتفاق" بیش‌تر نبوده!

ضمن تأکید مجدد بر کیفیت درخور توجهِ نقش‌آفرینی‌های بازیگران و کارگردانی مسلطِ نیمه‌ی ماه مارس، در قضاوتِ نهایی، دور از انصاف نخواهد بود اگر این‌طور اظهارنظر کنیم که این پایان‌بندیِ به‌نوبه‌ی خود، تکان‌دهنده‌ی فیلم -و به‌عبارتِ بهتر: فیلمنامه‌ی اثر- بوده که از خطر جدیِ "معمولی" و "کم‌تأثیر" شدن، نجات‌اش داده است... خوشبختانه نیمه‌ی ماه مارس یک فیلم سیاسی "یک‌بار مصرف" نیست.

 

بعدالتحریر: در این نوشتار -چنان‌که پیش‌تر در متن نیز اشاره‌ای داشتم- تمرکز فقط معطوف به ارزش‌های سینمایی نیمه‌ی ماه مارس بود؛ وگرنه بدیهیاتی مثل این‌که جرج کلونی خودش طرفدار سرسختِ حزب دموکرات است یا فیلمی بهره‌مند از چنین گستره‌ی توزیعی، اساساً نمی‌تواند به ضرر منافع کلان سیاست‌مداران آمریکایی قدمی برداشته باشد، بر هیچ علاقه‌مند سینمایِ حواس‌جمعی پوشیده نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۳

[۱]: امروزه هنگامی که سخن از نیمه‌ی ماه مارس به میان می‌آید، بیش‌تر یادآور روزی است که ژولیوس سزار در سال ۴۴ پیش از میلاد کشته شد. در آن روز، ژولیوس سزار با ۲۳ ضربه‌ی خنجر در سنای روم در یک دسیسه‌ی گروهی با رهبری مارکوس ژونیوس بروتوس و گایوس کاسیوس لونگینوس کشته شد. براساس نوشته‌ی پلوتارک، دسیسه‌کاران ۶۰ نفر بودند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ نیمه‌ی ماه مارس).

[۲]: ۱۵ دسامبر ۲۰۱۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سفر به جزیره‌ی تباهی؛ نقد و بررسی فیلم «مرد حصیری» ساخته‌ی رابین هاردی

The Wicker Man

كارگردان: رابین هاردی

فيلمنامه: آنتونی شفر [براساس رمان دیوید پینر]

بازيگران: ادوارد وودوارد، کریستوفر لی، بریت اکلند و...

محصول: انگلستان، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: موزیکال، معمایی، ترسناک

بودجه: ۵۰۰ هزار پوند

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۴: مرد حصیری (The Wicker Man)

 

به‌طور کلی اگر قرار باشد از بین ۱۰ ژانر -و ساب‌ژانر- یک فیلم برای دیدن انتخاب کنم، سینمای موزیکال مطمئناً رتبه‌ی دهم را به خود اختصاص خواهد داد! ولی طبق قول معروفِ "استثنا و قاعده" همیشه استثنائاتی وجود دارند؛ استثناهایم در این حیطه عبارت‌اند از: ناین [۱] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۲] به‌اضافه‌ی فیلمی نامتعارف از سینمای دهه‌ی ۷۰ بریتانیا: مرد حصیری ساخته‌ی رابین هاردی.

گروهبان هووی (با بازی ادوارد وودوارد) برای رسیدگی به پرونده‌ی ناپدید شدن دختر نوجوانی به‌نام روآن موریسون، با هواپیمایی کوچک به‌تنهایی عازم جزیره‌ی دورافتاده‌ی سامرزایل -در غرب اسکاتلند- می‌شود. تحقیقات و مشاهدات گروهبان، همگی حکایت از این دارند که ساکنان جزیره از یکتاپرستی دست کشیده‌اند و عقایدی کفرآمیز میان‌شان رواج پیدا کرده است. هووی این‌طور نتیجه می‌گیرد که مردم محلی قصد دارند اولین روز ماه می، یک قربانی پیشکشِ خدای خورشید [۳] کنند و او کسی نیست به‌جز همان دخترک گمشده، روآن...

حتی از خواندنِ این چند سطر خلاصه‌ی داستان هم می‌توان حدس زد فیلمنامه‌ی مرد حصیری اقتباسی است؛ سناریوی پر از جزئیات فیلم را آنتونی شفر براساس رمانی تحت عنوان "آئین" (Ritual) اثر دیوید پینر نوشته. درست است که مرد حصیری در زمانه‌اش دچار مشکلات اکران شد و از گزند سانسور در امان نماند ولی به‌مرور هواداران خاصِ خود را پیدا کرد به‌طوری‌که حالا پای ثابت اکثر نظرسنجی‌هایی است که در حوزه‌ی سینمای ترسناک صورت می‌گیرند و بالاتر از بسیاری از فیلم‌های اسم‌وُرسم‌دارِ ژانر مذکور می‌ایستد.

به عقیده‌ی نگارنده، فیلم‌کالتِ مرد حصیری نمونه‌ای عالی و اصیل در تلفیق سینمای موزیکال با مایه‌های رازآلود و ترسناک است. آدم‌های مرد حصیری راه‌به‌راه، بی‌خودوُبی‌جهت زیر آواز نمی‌زنند(!) و ترانه‌خوانی آن‌ها کاملاً منطق دارد و به یک‌سری مناسک ملحدانه مربوط می‌شود که به‌جا آوردن‌شان در جزیره‌ی مطرود، مرسوم است؛ در مرد حصیری ترانه‌هایی گوش‌نواز می‌شنویم با اجراهایی درخور و مفاهیمی به‌طور کامل در خدمت داستان فیلم.

المان‌های تشکیل‌دهنده‌ی مرد حصیری که بیش‌تر جلبِ نظر می‌کنند را به‌ترتیب، این‌ها یافتم: موسیقی متن (پاول جیووانی)، فیلمبرداری (هری واکسمن)، طراحی صحنه و لباس (سو یلاند) و بالاخره بازیگری (به‌ویژه ادوارد وودوارد، کریستوفر لی و بریت اکلند). رابین هاردی نیز در کارگردانی اولین تجربه‌ی سینمایی‌اش بدون شک نمره‌ی قبولی می‌گیرد. هاردی از جمله سینماگرانی است که تنها با کارگردانی یک فیلم مطرح، در حافظه‌ی سینمادوستان ثبت شده. فعالیت‌های او در سینما بسیار پراکنده و کم‌شمار بودند، رابین هاردی بعد از مرد حصیری فقط دو فیلمِ دیگر ساخت [۴].

در بدو ورود گروهبان به جزیره‌ی سرسبز، خیال می‌کنیم همه‌چیز معمولی است و مأموریت افسر وظیفه‌شناس، موردی ساده و پیشِ‌پاافتاده بیش‌تر نیست اما به‌تدریج و از همان اولین شب اقامت هووی در سامرزایل، بعد از شنیدن ترانه‌ی دسته‌جمعی اهالی و مشاهده‌ی اتفاقات عجیب‌وُغریب و بی‌شرمانه‌ای که خارج از کافه‌ی گرین‌من -و هم‌چنین در محوطه‌ی قبرستان- جریان دارد، پی می‌بریم قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

فیلم و مضمون‌اش شاید برای تماشاگر کنونی به‌اندازه‌ی سینماروهای دهه‌ی هفتادی، تکان‌دهنده و تهورآمیز به‌نظر نرسد؛ علت این امر را جدا از پوست‌کلفت‌تر شدن آدم‌های امروزی(!) بایستی در جایی دیگر جست‌وُجو کرد. مرد حصیری سال‌هاست مبدل به اثری کلاسیک در عرصه‌ی سینمای وحشت شده و ایده‌ها و ترفندهایش به اشکال مختلف در فیلم‌های این گونه‌ی پرطرفدار، مورد تقلید و کپی‌برداری قرار گرفته است. با این‌همه مرد حصیری در قالب کبریتی خیس‌خورده هم مستحیل نشده، بی‌خاصیت نیست و هنوز که هنوز است می‌تواند تأثیر بگذارد.

اما دیالوگ کلیدی فیلم را از زبان لرد سامرزایل (با بازی کریستوفر لی) می‌شنویم، وقتی برای گروهبان هووی از پیشینه‌ی جزیره و افتخارات پدر و پدربزرگ‌اش می‌گوید: «از پدرم آموختم به طبیعت عشق بورزم و از آن بترسم.» (نقل به مضمون) اعتقاد به طبیعت و خدایان‌اش، پایه و اساس پاگانیسم [۵] -و نئوپاگانیسم- است. ادیانی شرک‌آلود که قدمت‌شان در اروپا، به قبل از استقرار مسیحیت بازمی‌گردد. مرد حصیری از آن دست فیلم‌هاست که باید تا انتها تماشایش کنید تا به راز نام‌گذاری‌اش پی ببرید.

فضاسازی فیلم عالی از آب درآمده؛ حسِ "تک‌افتادگی" و "جزیره بودن" محیط، به‌خوبی ملموس است. لباس‌های مبدل و رنگارنگ جزیره‌نشینان برای شرکت در جشن ماه می، ماسک‌هایی که از حیوانات به چهره‌ زده‌اند و طی‌طریق گروهی آن‌ها به سوی ساحل، یادآور حال‌وُهوای کابوس‌گون و هول‌انگیز نقاشی‌های هیرونیموس بوش [۶] و پیتر بروگل [۷] است؛ علی‌الخصوص تابلوی معروف بوش: "باغ لذات دنیوی" (The Garden of Earthly Delights).

سوسکی که دخترک گستاخ -در مدرسه‌ی روآن- نخ به پایش بسته، درواقع تمثیلی از خودِ گروهبان هووی است که هرچه سعی می‌کند گرهِ این پرونده را باز کند، به در بسته می‌خورد و بد‌تر گرفتار می‌شود. در مرد حصیری، ادوارد وودوارد را به‌شایستگی در نقش پلیسی سخت‌کوش که در عین حال یک مسیحی معتقد هم هست، باور می‌کنیم. همین باورپذیری است که موجب می‌شود اظهارات هووی در فینال مرد حصیری جلوه‌ای مضحک نداشته باشد و او در شمایلی قهرمانانه فرو برود.

مرد حصیری به‌تعبیری، قصه‌ی ایستادگی یک‌تنه‌ی گروهبانی باایمان در برابر جامعه‌ای آلوده‌ی فساد و تباهی است. سال ۲۰۰۶، نیل لابوت در آمریکا سعی کرد مرد حصیری را -متناسب با مقتضیات زمان- به‌روز بسازد که نتیجه، شکستی همه‌جانبه بود؛ نسخه‌ی لابوت نه می‌تواند بترساند و نه سرِسوزنی اثرگذار باشد. نیکلاس کیج در قیاس با وودوارد -بیش از هر چیز- یک کودنِ کُندذهن جلوه می‌کند!

به‌نظرم فیلم مرد حصیری فرجامی دوپهلو دارد؛ یعنی همان‌طور که می‌توان غلبه‌ی بی‌بروبرگردِ سیاهی و شر به‌حساب‌اش آورد، هم‌چنین می‌شود به‌شکل یک کارت‌پستال زیبا و مؤثر در ستایش دین‌داری و پای‌بندی به اصول اعتقادی -تا آخرین نفس- محسوب‌اش کرد. برمبنای این طرز تلقی، می‌شود گفت پایان مرد حصیری باز است... شما چه فکر می‌کنید؟

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: (NINE) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹].

[۲]: (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۳]: ویل دورانت، قربانی کردن انسان را امری دانسته که میان همه‌ی ملت‌های باستانی شایع بوده و هر روز در جایی دیده شده است، به گفته‌ی او در بعضی نواحی برای کشاورزی، مردی را می‌کشتند و خون‌اش را هنگام بذرافشانی بر زمین می‌پاشیدند تا محصول بهتری به‌دست آورند و بعد‌ها همین قربانی به‌صورت قربانیِ حیوانی درآمده است. هنگامی که محصول می‌رسید و درو می‌شد، آن را تعبیری از تجدید حیات مرد قربانی‌شده به‌شمار می‌آوردند، به‌همین جهت پیش از کشته شدن و پس از آن، برای مرد قربانی‌شده جنبه‌ی خدایی قائل شده، او را تقدیس می‌کردند (قربانی از روزگار کهن تا امروز، نوشته‌ی حسین لسان، مجله‌ی هنر و مردم، دوره‌ی ۱۴، شماره‌ی ۱۶۵ و ۱۶۶، تیر و مرداد ۱۳۵۵).

[۴]: The Fantasist در ۱۹۸۶ و The Wicker Tree محصولِ ۲۰۱۱.

[۵]: پاگانی یا پگانی به مجموعه‌ی ادیان غیرابراهیمی و یا چندخدایی دوران باستان گفته می‌شود. این ادیان هنگام ظهور مسیحیت در اورشلیم -و گسترش آن در غرب و سرزمین‌های تابع روم- بسیار شایع و متداول بوده و بدین‌ترتیب رقیبی جدی و سرسخت برای مسیحیت محسوب می‌شدند. از این‌رو کلمه‌ی پاگان برای مسیحیان، هم‌معنی کافر یا مشرک یا کسی است که از دین دور شده. گفته‌ می‌شود پاگانیسم -که از کلمه‌ی لاتین Paganus مشتق شده است- در واژه به‌معنی "دین مردم روستایی" می‌باشد. توضیح این‌که بعد از فراگیر شدن مسیحیت در اروپا، ادیان قدیمی مانند پرستش خدایان یونانی، رومی و مصری در شهرهای اصلی برچیده شدند ولی در برخی روستاهای دورافتاده باقی ماندند. در قرون وسطی این ادیان به‌طور مخفی به حیات محدود خود ادامه دادند و اکنون نیز طرفدارانی دارند که در دوران مدرن آئین‌شان به نئوپاگانیسم معروف است. نئوپاگانیست‌ها از رمانتیسیسم قرن هجدهم و نوزدهم تأثیر پذیرفته و به خدایان طبیعت معتقدند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پاگانیسم).

[۶]: Hieronymus Bosch، نقاش هلندی مشهور سده‌ی پانزدهم که عمده‌ی دلیل شهرت وی، کاربرد نقوش خیالی برای بیان مفاهیم اخلاقی است. نقاشی‌های هیرونیموس بوش را پیش‌درآمد سده‌های میانه بر سبک سوررئالیسم می‌دانند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ هیرونیموس بوش).

[۷]: Pieter Bruegel the Elder، نقاش هلندی دوران رنسانس است که به‌جهت نقاشی کردن از مناظر طبیعی و زندگی روستایی شهرت دارد. از آنجا که اکثر اعضای خانواده‌ی بروگل نقاشان شهیری شدند، برای متمایز کردن پیتر پدر، به او لقب "بروگل روستایی" داده‌اند. تأثیر هیرونیموس بوش بر او قابلِ مشاهده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پیتر بروگل).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آمیزه‌ی تبحر و نبوغ؛ نقد و بررسی فیلم «بر بیبی جین چه گذشت؟» ساخته‌ی رابرت آلدریچ

What Ever Happened to Baby Jane

كارگردان: رابرت آلدریچ

فيلمنامه: لوکاس هلر [براساس رمان هنری فارل]

بازيگران: بت دیویس، جوآن کراوفورد، ویکتور بونو و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۱ میلیون دلار

فروش: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵۳: بر بیبی جین چه گذشت؟ (What Ever Happened to Baby Jane)

 

اگر پس از مشاهده‌ی برخی پوسترهای فیلم و احیاناً مرور خلاصهْ داستان‌های -اغلب- نادرست، با خیال به راه افتادن حمام خون و تماشای یک‌سری قتل‌های زنجیره‌ای جورواجور، بر بیبی جین چه گذشت؟ را می‌خواهید ببینید، متأسفم که ناامیدتان می‌کنم! بر بیبی جین چه گذشت؟ چنان‌که از اسم‌اش پیداست، سرگذشت بیبی جین هادسن را به تصویر می‌کشد و بیش از آن که تریلر باشد به‌نظرم یک درام روان‌شناسانه‌ی استخوان‌دار است.

"درام روان‌شناسانه" خواندنِ فیلم البته نبایستی باعث شکل‌گیریِ یک طرز تلقی نادرست دیگر شود که بر بیبی جین چه گذشت؟ هیچ بویی از تعلیق و هیجان نبرده است. اتفاقاً در بر بیبی جین چه گذشت؟ با اضطرابی رو به رشد مواجه‌ایم که در پی پیشرفت داستان، هر دقیقه افزایش می‌یابد. بر بیبی جین چه گذشت؟ از منظری، نقدِ خشونت است بدون توسل به نمایش آن. رابرت آلدریچ عامدانه از به تصویر کشیدن -و ترویج- خشونت پرهیز می‌کند. او به‌جای وقت گذاشتن برای تدارک صحنه‌های حاوی خون‌ریزی و کشت‌وُکشتار، تمام هم‌وُغم‌اش را مصروف شخصیت‌پردازی کاراکترهای بر بیبی جین چه گذشت؟ کرده و از حق نگذریم، نتیجه هم گرفته است.

خواهران هادسن، جین (با بازی بت دیویس) و بلانش (با بازی جوآن کراوفورد) در خانه‌ای بزرگ که یادگار دوره‌ی طلایی فعالیت هنری بلانش است، روزگار می‌گذرانند. جین نیز مثل خواهرش بازیگر بوده و به‌ویژه در دوران کودکی روی صحنه برنامه اجرا می‌کرده و شهرت فراوانی داشته است. هادسن‌ها میانسالی را پشتِ سر گذاشته‌اند؛ بلانش به‌خاطر سانحه‌ی اتومبیل -که بین مردم شایع است بیبی جین باعث‌اش بوده- ویلچرنشین شده و جین هم حال خوشی ندارد، او مدام الکل مصرف می‌کند و رفتار خصمانه و تحقیرآمیزی نسبت به بلانش دارد. آزارهای بیبی جین وقتی بالا می‌گیرد که پی می‌برد بلانش قصد کرده خانه را بفروشد و او را از سر خودش باز کند...

گرچه در مایه گذاشتنِ جوآن کراوفورد برای ایفای نقش زنی پابه‌سن‌گذاشته، باوقار، متشخص و گرفتار آمده در یک موقعیت بغرنج نمی‌توان کم‌ترین تردیدی روا داشت اما گل سرسبدِ بازی‌های خوبِ بر بیبی جین چه گذشت؟ هنرنمایی پرقدرت بت دیویس است. او با ادراک کامل، روی مرز ایفای نقش پیرزنی غالباً نفرت‌انگیز و گاهی ترحم‌انگیز حرکت می‌کند. سوای توان انکارناپذیر او در بازیگری -که دم‌دستی‌ترین گواه‌اش ۱۱ مرتبه کاندیداتوری اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن است- می‌بایست حداقل دو عامل دیگر را در این درخشش دخیل دانست.

هر دو مورد، از کفر ابلیس مشهورترند به‌طوری‌که امکان ندارد مطلبی درباره‌ی بر بیبی جین چه گذشت؟ بخوانید و اشاره‌ای به آن‌ها نشده باشد! اولاً: بیبی جین در فیلم تا سرحد مرگ از خواهرش بلانش هادسن تنفر دارد. در عالم واقع نیز بت دیویس و جوآن کراوفورد سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند! این نفرت تا ۱۵ سال بعد -یعنی زمان درگذشت خانم کراوفورد- هم‌چنان به قوت خود باقی بود [۱]. ثانیاً: بیبی جین یک ستاره‌ی افول‌کرده است. خانم دیویس هم -اگرچه صددرصد نه از جنس و سطحِ جین هادسن- ولی به‌نوعی ستاره‌ی بخت و اقبال‌اش در هالیوودِ بی‌ترحم چند سالی بود که به‌زحمت سوسو می‌زد و اگر ابتکار منحصربه‌فردش پیش از تولید بر بیبی جین چه گذشت؟ نبود، شاید این نقش -و طبیعتاً نامزدی اسکارِ متعاقب‌اش- را نیز به‌دست نمی‌آورد و برای همیشه فراموش می‌شد [۲].

بت دیویس در ۵۴ سالگی موفق شده بیبی جین را طوری به ما بشناساند که باور کنیم او هنوز "کودک" باقی مانده است. به‌یاد بیاورید سکانسی را که الویرا (با بازی میدی نورمن) برای تحویل گرفتن کلید، به او تشر می‌زند و جین خیلی زود -به‌قول معروف- ماست‌ها را کیسه می‌کند و جا می‌زند؛ انگار که در برابر "یک بزرگ‌تر" ایستاده و باید جواب پس بدهد. بیبی جین هیچ‌وقت بزرگ نشده است، از خردسالی‌ جلوتر نیامده و رفتار زننده‌اش سنخیتی با سن‌وُسال‌اش ندارد. گاه حرکات جین هادسن -به‌علت بازی پرجزئیات خانم دیویس- با یک کودک مو نمی‌زند.

بر بیبی جین چه گذشت؟ اثری تک‌بُعدی نیست. برای مثال، فیلم را می‌توان انتقادی بر به‌کارگیری تمام‌وقتِ کودکان در صنعت سرگرمی‌سازی نیز محسوب کرد. کودکانی کودکی نکرده با کوهی از توقعات و انتظار دائمیِ در مرکز توجه بودن که همین‌ها برای تباه کردن باقی‌مانده‌ی عمرشان کفایت می‌کند. بر بیبی جین چه گذشت؟ در عین حال نمونه‌ی جالبِ توجهی برای علاقه‌مندان مباحث روان‌شناسی است؛ بیبی جین در سرتاسر فیلم به‌تناوب میان هویت کودکانه و این‌زمانی‌اش غوطه می‌خورد و تنها در فرجامِ اثر است که -چنانچه راه به خطا نبرده باشم- اصطلاحاً دچار "اختلال گسستی" [۳] می‌شود و به‌طور کامل به قالب هویتیِ جینِ خردسال فرو می‌رود.

فیلم، نقاط عطف و وجوه مثبت کم ندارد؛ با این وجود، هیچ‌کدام به پای پایان‌بندیِ دور از انتظار بر بیبی جین چه گذشت؟ نمی‌رسند. حتی تا دو دقیقه پیش از ظاهر شدن عبارتِ THE END، محال است دستِ آلدریچ را بخوانید! تصور می‌کنم با در نظر گرفتن سال ساخت بر بیبی جین چه گذشت؟ جسورانه لقب دادنِ چنین پایانی، زیاده‌روی و اغراق قلمداد نشود. بر بیبی جین چه گذشت؟ خوشبختانه فیلمی قابل پیش‌بینی نیست.

در بر بیبی جین چه گذشت؟ تنها نظاره‌گر پاره‌ای اعمال هیستریک و بدون منطق از سوی آدم‌بده‌ی فیلم نیستیم، بلکه علاوه بر نمایش موجز ریشه‌های روانی بروز چنین رفتارهای وحشتناکی، خلوت‌های بسیار خوبی هم از بیبی جین می‌بینیم که در باورپذیری کارهای بعدی او مؤثر می‌افتند. برای نمونه، نگاه کنید به سکانس درخشانی که جین هادسن -مشغول نوش‌خواری و در اوج افسردگی- در به روی ادوین (با نقش‌آفرینی به‌یادماندنی ویکتور بونو) باز نمی‌کند.

تبحر بی‌چون‌وُچرای آقای آلدریچ در کارگردانی و فیلمنامه‌ی درست‌وُحسابی لوکاس هلر که برمبنای رمان پرملاتِ هنری فارل نوشته شده را اگر کناری بگذاریم، بارزترین عنصر فیلم که پابه‌پای دیگر المان مهم آن -یعنی بازیگری- نقش خود را به‌نحو احسن ایفا می‌کند، فیلمبرداری بر بیبی جین چه گذشت؟ است؛ اثرِ ارنست هالرِ کارکشته با سابقه‌ی کار در نزدیک به ۲۰۰ پروژه‌ی سینمایی! بر بیبی جین چه گذشت؟ طی سی‌وُپنجمین مراسم آکادمی، در پنج رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول زن (بت دیویس)، بازیگر نقش مکمل مرد (ویکتور بونو)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (ارنست هالر)، ضبط صدا (جوزف دی. کلی) و طراحی لباس سیاه‌وُسفید (نورما کخ) نامزد دریافت اسکار بود که تنها جایزه‌ی آخر را صاحب شد.

رابرت آلدریچِ پرکار با کارگردانی بر بیبی جین چه گذشت؟ دیگربار اثبات می‌کند که فقط یک وسترن‌سازِ خوش‌ذوق -ژانری که به‌واسطه‌اش با کارگردانی آپاچی (Apache) [محصول ۱۹۵۴] میخ خود را به‌عنوان فیلمسازی کاربلد در سینمای آمریکا کوبید- نیست و در یک فضای محصور و محدود نیز حاصلِ کارش فوق‌العاده است. فکر می‌کنم حالا دیگر اثبات این‌که آلدریچ فیلمساز مؤلفی هست یا نیست [۴] به‌مراتب اهمیت کم‌تری دارد از توجه به این حقیقت غیرقابلِ انکار که فیلم‌اش بر بیبی جین چه گذشت؟ بعد از ۵۲ سال [۵] هنوز زنده و پرخون، نفس می‌کشد. این یعنی آقای آلدریچ با نبوغ ذاتی‌اش نبض تماشاگر را در دست داشت و مدیوم سینما را می‌شناخت، خیلی هم خوب می‌شناخت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳

[۱]: نقل است که وقتی خبر درگذشت کراوفورد را به دیویس دادند، گفت: «نباید پشت سر مُرده حرف زد، باید از چیزهای خوب صحبت کرد... جوآن کراوفورد مُرده، چه خوب!»

[۲]: در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰ ستاره‌ی اقبال این هنرمند رو به افول گذاشت و نقش‌های کم‌تری به او واگذار شد. آن‌گاه او به یکی از کارهای تهورآمیز و جنجالی خود دست زد و آگهی تجارتی عجیبی به روزنامه‌ها داد: «خانم هنرپیشه‌ای با ۳۰ سال سابقه در هالیوود دنبال کار می‌گردد.» (صد سالگی بت دیویس؛ زنی با نگاهی عمیق و مؤثر، نوشته‌ی علی امینی نجفی، بی‌بی‌سی فارسی، دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۷).

[۳]: آسیب‌شناسی‌ روانی براساس ‌‎DSM - IV - TR، جرالد سی. دیویدسون و دیگران، ترجمه‌ی مهدی دهستانی، تهران: ویرایش، ۱۳۸۴.

[۴]: که هست!

[۵]: تاریخ انتشار این نقد، ۸ دسامبر ۲۰۱۴ است و اولین نمایش بر بیبی جین چه گذشت؟ ۳۱ اکتبر ۱۹۶۲ بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کجاست آزادی؟! نقد و بررسی فیلم «اشباح گویا» ساخته‌ی میلوش فورمن

Goya's Ghosts

كارگردان: میلوش فورمن

فيلمنامه: میلوش فورمن و ژان-کلود کریر

بازيگران: استلان اسکارسگارد، ناتالی پورتمن، خاویر باردم و...

محصول: اسپانیا و آمریکا، ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

بودجه: ۵۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۲: اشباح گویا (Goya's Ghosts)

 

در طعم سینمای مختصِ میلوش فورمن شاید انتظار این باشد که به پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [محصول ۱۹۷۵] یا حداقل آمادئوس (Amadeus) [محصول ۱۹۸۴] بپردازم. اولی، از محبوب‌ترین فیلم‌های عمرم است که به‌ویژه با دوبله‌ی فارسی [۱] و نام این‌جایی‌اش -دیوانه از قفس پرید- تا ابد در خاطرم ثبت شده. از پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته زیاد گفته و شنیده‌ایم و ترجمه‌ی رمان‌اش هم به فارسی موجود است.

اما ساخته‌ی مهجور آقای فورمن، اشباح گویا است که گفتنی‌ها پیرامون‌اش کم نیستند. به این فیلم نه در کارنامه‌ی حرفه‌ای خاویر باردم آنطور که باید و شاید، پرداخته شده؛ نه -علی‌رغم شایستگی‌هایش- به‌اندازه‌ی باقی ساخته‌های میلوش فورمن تحویل گرفته شده است. داستان اشباح گویا در عصر اوج‌گیری برپائی دادگاه‌های تفتیش عقاید و در اسپانیا می‌گذرد.

مقطع زمانی حساسیت‌برانگیزی که فورمن برای روایت داستان فیلم‌اش برگزیده است، می‌تواند برای دوستداران -و نه الزاماً پژوهشگران- تاریخ جذاب باشد. چالش تاریخ‌شناسان با سینماگران تمام‌نشدنی است! سینما به هر حال اقتضائات، محدویت‌ها و همین‌طور بهانه‌های مخصوصِ خودش را بابت به تصویر نکشیدن همه‌ی زوایای حقایق تاریخی دارد.

پدر لورنزو (با بازی خاویر باردم) یکی از اعضای مهم دادگاه انگیزاسیون [۲] است که دیگر اعضا را به شکنجه و اعمال روش‌های خشونت‌آمیز گذشته برای اعتراف‌گیری از متهمان، ترغیب می‌کند. پیشنهادی که عاقبت سرنوشت خود او را هم تغییر می‌دهد. در این اوضاع، گویا که علاقه‌ای به بازی با دُم شیر ندارد، بیهوده سعی می‌کند کاری به کار سیاست نداشته باشد... جالب است که میلوش فورمن نقش نخست فیلم را به یک اسپانیایی‌زبان نسپرده و بازیگری اسکاندیناویایی را انتخاب کرده است.

نقش فرانسیسکو گویا را استلان اسکارسگاردِ سوئدی بازی می‌کند که علاقه‌مندان سینما او را بیش‌تر با حضور در فیلم‌هایی مثل رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸] به نقش گرگور، دزدان دریایی کارائیب: صندوقچه‌ی مرد مُرده (Pirates of the Caribbean: Dead Man's Chest) [ساخته‌ی گور وربنیکسی/ ۲۰۰۶] به نقش بیل چکمه‌ای و دختری با خالکوبی اژدها (The Girl with the Dragon Tattoo) [ساخته‌ی دیوید فینچر/ ۲۰۱۱] به نقش مارتین به‌جا می‌آورند.

از بازی قابل قبول اسکارسگارد که بگذریم، درخشان‌ترین نقش‌آفرینی اشباح گویا، بدون تردید متعلق خواهد بود به خاویر باردم که ایفاگر شخصیت مرموز و چندبُعدی پدر لورنزو است. لحن و میمیک خاص باردم مخصوصاً در یک‌سوم ابتدایی فیلم، در جذابیت شخصیت پدر لورنزو بسیار مؤثر واقع می‌شود. ناتالی پورتمن نیز در دو نقش بازی می‌کند: اینس -مدل نقاشی‌های گویا و به‌نوعی منبع الهام او- و دختر اینس، آلیسیا. پورتمن در باورپذیری اینسِ ۱۵ سالْ زندان کشیده، بسیار موفق عمل کرده و دقیقاً به‌همین دلیل است که همراهی او با گاری حامل جسد لورنزو در پایان فیلم، مضحک جلوه نمی‌کند.

اغلب درخصوص پرداختن به تاریخ در سینما و تماشای فیلم‌های تاریخی، دافعه وجود دارد؛ سینماگر شاید از کمبود امکانات و مستندات تاریخی می‌نالد و سینمادوست از فقر وجوه دراماتیک و جذابیت. اشباح گویا نمونه‌ی قابل اعتنای یک فیلم تاریخی سروُشکل‌دار و به‌عبارتی، استاندارد است که اگر ایرادی هم دارد، جوری توی ذوق نمی‌زند که ارتباط بیننده با اثر مختل شود و ادامه‌ی تماشایش غیرممکن.

این حد از کیفیت در اشباح گویا باعث می‌شود تا تماشاگر به‌جای تمرکز روی شمردنِ -به‌قول معروف- گاف‌های سازندگان(!) دل به داستان ببندد و مشتاقانه سرنوشت آدم‌های فیلم را دنبال کند. تصمیم ندارم اشباح گویا را بری از هرگونه عیب‌وُنقصی جلوه دهم زیرا جدا از این‌که قصه‌ی فیلم در کشوری دیگر روایت می‌شود، زمان وقوع ماجراها نیز به بیش از ۲۰۰ سال قبل بازمی‌گردد. اگر داستان در تهرانِ دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ می‌گذشت، سوتی گرفتن از فیلم کار ساده‌ای بود! پس تأکیدم مربوط به فقدان ایرادات فاحش و مخل است.

از جمله نقاط عطف فیلم، همان‌جاست که فرانسیسکو گویا قدرت شنوایی‌اش را کاملاً از دست داده و در رویارویی با لورنزو، تنها، بخش انتهایی یک کلمه را لب‌خوانی می‌کند و با خیال این‌که مورد اهانت قرار گرفته است، حقیقت آنچه درباره‌ی لورنزو می‌پندارد را به او ابراز می‌کند. البته باید حدس زد که طرف مقابل‌اش هم کسی نیست که چنین اظهارنظری را بی‌جواب بگذارد و برداشت خود را از شخصیت گویا -و تمام هنرمندانی که برای ادامه‌ی حیات هنری، نیازمند حمایت مالی قدرتمندان هستند- بدون پرده‌پوشی بیان می‌کند: «تو برای کسی کار می‌کنی که بهت پول بده! دیروز برای شاه اسپانیا، امروز برای فرانسوی‌ها، فردا چی؟...» (نقل به مضمون)

اشباح گویا را به‌واسطه‌ی رنگ‌آمیزی‌اش دوست دارم. متوجه هستیم که فیلم در سال‌های پختگی و کمال هنری فرانسیسکو گویا می‌گذرد؛ نقاش چیره‌دستی که به‌نظرم "رنگ" سهمی کلیدی در جاودانگی تابلوهایش دارد. این تقارن، اتفاقی نیست؛ میلوش فورمن بی‌گدار به آب نمی‌زند. ریزه‌کاری‌های چهره‌پردازی و طراحی صحنه و لباس اشباح گویا کاملاً برازنده‌ی فیلمی حول‌وُحوش یک نقاش بزرگ است.

اشباح گویا یک فیلم تاریخی مربوط به روزگاری سپری‌شده نیست؛ اشباح گویا "تاریخ مصرف" ندارد و کشف اشارات صریح و نهان‌اش به فجایع سیاسی دوره‌ی معاصر، هوش و تمرکز چندانی نمی‌خواهد. یورش ارتش فرانسه به اسپانیا و دادن وعده‌ی پوچ آزادی به مردم، به‌وضوح یادآور وقایع تلخ خاورمیانه و کشورهای همسایه‌ی ماست. چنان‌که نمایش اسپانیا، زیر فشار شکنجه و انگیزاسیون -به گواه گفتگوهای خودِ فورمن در زمان اکران عمومیِ فیلم [۳]- به‌عنوان مثال، بی‌شباهت به اعتراف‌گیری‌های بازداشتگاه گوانتانامو [۴] نیست.

به بحث درمورد نحوه‌ی ادای کلمات -توسط باردم و دیگر بازیگران غیرانگلیسی‌زبان فیلم که متخصص‌اش را می‌طلبد و ممکن است گهگاه سهواً مشکل‌دار باشد- وارد نمی‌شوم. اما خاویر باردم -چنان‌که قبل‌تر اشاره‌ای مختصر داشتم- فوق‌العاده ایفای نقش می‌کند. حضور او در اشباح گویا به دو بازه‌ی زمانیِ اسپانیای گرفتار وحشتِ تفتیش عقاید و اسپانیای بعد از انقلاب فرانسه تقسیم می‌شود؛ بازی آقای باردم وقتی در نظرمان ارزش بیش‌تری می‌یابد که حس می‌کنیم او به ذات یکسان هر دو دوره‌ی مذکور پی برده است؛ اسپانیای تحت سلطه‌ی کلیسا با اسپانیای -به‌اصطلاح- آرمانیِ انقلابیون چه توفیری دارد؟! همه‌چیز مهیاست؛ الا عدالت و آزادی!

درواقع اگر نقش‌آفرینی خاویر باردم را به‌واسطه‌ی نمایش سیر تحول کشیشی افراطی به یک انقلابی دوآتشه‌ قابل تحسین بدانیم، صددرصد راه به خطا برده‌ایم و فیلم را هم سرسوزنی نفهمیده‌ایم! جانِ کلام فورمن -و ایضاً بازی باردم- این است که اصولاً تحولی صورت نمی‌گیرد! با استناد به آن ضرب‌المثل معروف [۵] فقط پالان عوض شده، این عناوین هستند که تغییر کرده‌اند!

اشباح گویا آن دسته از تماشاگرانی را که انتظار دیدن فیلم زندگی‌نامه‌ای پروُپیمانی درخصوص نقاش محبوب‌شان -فرانسیسکو گویا- دارند، ناامید می‌کند. اما اگر بخواهید درام جذابی درباره‌ی سرگذشت لورنزو و اینس ببینید و در کنارش نیز علاقه‌مند به دیدن چگونگیِ به سرانجام رسیدنِ برخی آثار گویا و برهه‌های حساسی از تاریخ اسپانیا -مثلاً دوران پرآشوب پس از پیروزی انقلاب فرانسه- باشید، بدون شک از فیلم لذت خواهید برد.

اشباح گویا فیلمی است که حوصله سر نمی‌برد و -حداقل- به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد. رنگ‌وُبوی کهنگی بر آثاری نظیر اشباح گویا نمی‌نشیند چرا که قابلیت تعمیم به سایر اعصار مشابه را دارند و می‌دانید که زیاده‌طلبی‌های بشر را هیچ پایانی نیست... نمای انتهایی فیلم، مثل یک تابلوی زیبای نقاشی می‌ماند؛ خوب دقت کنید و ترانه‌ی پایانی تیتراژ را هم از دست ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌‌شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۳

[۱]: به مدیریتِ دوبلاژ خسرو خسروشاهی.

[۲]: Inquisition، تفتیش عقاید.

[۳]: نگاه کنید به: گفتگوی پاسکال برتن با میلوش فورمن، ترجمه‌ی امید بهار، هفته‌نامه‌ی شهروند، ۱۳۸۶.

[۴]: نام پایگاهی در خلیج گوانتانامو (Guantanamo Bay) در جنوب شرقی جزیره‌ی کوبا که در اختیار ارتش آمریکا قرار دارد. در پی حملات انتحاری ١١ سپتامبر سال ۲۰۰۱ در آمریکا و اعلام دکترین مبارزه‌ی جهانی با تروریسم، دولت آمریکا بازداشتگاهی را در این پایگاه ایجاد کرد تا کسانی را که در ارتباط با اقدامات تروریستی در نقاط مختلف جهان بازداشت می‌شوند، در این محل زندانی کند. از آنجا که آمریکا این افراد را "نظامیِ دشمن" نمی‌داند، آنان از حقوق اسیران جنگی برخوردار نیستند و از آنجا که نه تابعیت آمریکایی دارند و نه در خاک آمریکا دستگیر یا زندانی شده‌اند، در حوزه‌ی قضایی ایالات متحده هم قرار ندارند و مشمول حقوق بازداشت‌شدگان در قوانین آن کشور، مانند ایراد رسمی اتهام، دسترسی به وکیل مدافع در مراحل بازجویی و حق محاکمه‌ی سریع و عادلانه نشده‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل بازداشتگاه گوانتانامو).

[۵]: خر همان خر است، پالان‌اش عوض شده!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دعوت به ضیافتی شکوهمند؛ نقد و بررسی فیلم «بعضی‌ها داغشو دوست دارن» ساخته‌ی بیلی وایلدر

Some Like It Hot

كارگردان: بیلی وایلدر

فيلمنامه: بیلی وایلدر و آی. ای. ال دایاموند

بازيگران: مرلین مونرو، جک لمون، تونی کرتیس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی-رمانتیک

بودجه: نزدیک به ۳ میلیون دلار

فروش: ۴۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۵ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۱: بعضی‌ها داغشو دوست دارن (Some Like It Hot)

 

بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک مرلین مونروی درخشان دارد در اوج فعالیت‌های سینمایی‌اش و البته ۴ سال قبل از مرگ. به او، اضافه کنید زوجی جذاب و خاطره‌انگیز: تونی کرتیس و جک لمون! دو دوست نوازنده‌ی آس‌وُپاس که برای فرار از دست گنگسترهایی که به خون‌شان تشنه‌اند، به روش جالبی متوسل می‌شوند؛ پیوستن به گروهی متشکل از خانم‌های نوازنده و تغییرجنسیت!

در این راه، جو/جوزفین (با بازی تونی کرتیس) عاشق شوگر (با بازی مرلین مونرو) می‌شود و جری/دافنه (با بازی جک لمون) هم صاحب یک خواستگار سمج! دلیل جری و جو برای انتخاب چنین راه‌حلی، تنها تهدید گنگسترها نیست؛ آن دو بی‌کار و بی‌پول‌اند و گذشته از این‌ها، سرمای ماه فوریه‌ی شیکاگو قوزِ بالاقوز شده است! دختران نوازنده عازم میامیِ گرم و رؤیایی هستند. فیلمنامه‌ی درست‌وُحسابی یعنی همین! بدون حفره و پر از جزئیات. بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک کمدی-رومانتیک شاهکار از گنجینه‌ی سینمای کلاسیک است.

گویا این داستان نخستین‌بار در فرانسه‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ به فیلم برگردانده شده است [۱] و علاوه بر بعضی‌ها داغشو دوست دارن بازسازی دهه‌ی پنجاهی دیگری نیز در آلمان داشته [۲]. چنین مضمونی چنانچه قرار باشد یک‌بار دیگر در سینمای این روزها روی پرده بیاید، فقط خدا می‌داند با چه معجون بدمزه و بدمنظری آکنده از شوخی‌های کلامی و جنسی ناشایست، فاقد ظرافت و پرده‌پوشی طرف خواهیم شد.

برای نمونه از فیلم‌های اکران ۲۰۱۳، به‌یاد بیاورید کمدی مبتذل این پایان است (This Is the End) ساخته‌ی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ را که مملو از فحاشی، شوخی‌ شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی بود [۳]. بله! خوشبختانه بعضی‌ها داغشو دوست دارن به سال‌های نجابت و معصومیتِ -جریان غالب- سینما تعلق دارد.

بیلی وایلدر -که مصاحبه‌های خواندنی‌اش در دسترس است [۴]- ضمن وقوف بر نقش خود به‌عنوان فیلمساز، دوست نداشت تماشاگرش دائماً متوجه باشد که "یک فیلم" می‌بیند. بنابراین، می‌شود آرمان او را به‌تعبیری "روی پرده آوردن زندگی" قلمداد کرد. فیلمبرداری چارلز لنگ در بعضی‌ها داغشو دوست دارن -مطابق ایده‌آلِ مورد اشاره‌ی وایلدر- به‌هیچ‌وجه به چشم نمی‌آید.

بعضی‌ها داغشو دوست دارن را در عین حال می‌توان یک "فیلم رفاقتی" (Buddy Film) هم به‌حساب آورد. جک لمون اینجا علی‌رغم این‌که زوج همیشگی‌اش -والتر ماتائو [۵]- را کنار خود ندارد اما آن‌قدر با تونی کرتیس جفت‌وُجور شده که عمق رفاقت‌شان را کاملاً باور می‌کنید! مو لای درز رفاقت جری و جو نمی‌رود!

تونی کرتیس را به‌جز بعضی‌ها داغشو دوست دارن، با کمدی دوست‌داشتنی بوئینگ بوئینگ (Boeing Boeing) [ساخته‌ی جان ریچ/ ۱۹۶۵] به‌خاطر می‌آورم که کرتیس آنجا هم "خوش‌تیپه" بود و هم‌بازی‌اش جری لوئیس. چه خوب که آقای لوئیس قبول نکرد جری/دافنه‌ی بعضی‌ها داغشو دوست دارن باشد! جری لوئیس کمدین بزرگی بود ولی مگر تصور بعضی‌ها داغشو دوست دارن بدون جک لمون شدنی است؟! اگر لوئیس می‌پذیرفت، آن‌موقع شاید همکاری بی‌نظیر وایلدر و لمون نیز شکل نمی‌گرفت و سینما چندتا از بهترین کمدی‌هایش را از کف می‌داد.

جک لمون بعد از بعضی‌ها داغشو دوست دارن مبدل به بازیگر محبوب بیلی وایلدر شد و همکاری‌شان در ۶ فیلم دیگر تا سال ۱۹۸۱ -آخرین ساخته‌ی سینمایی آقای خاطره‌ساز- تداوم یافت. اگر از من بخواهید لمون را برایتان توصیف کنم، بی‌معطلی می‌نویسم: «بازیگر احترام‌برانگیز پنج دهه‌ی سینما؛ همیشه در اوج بود و چشم‌هایی مهربان داشت. او شریف بود...»

سینمادوستانی که تاکنون موفق به دیدن فیلم نشده‌اند، شاید کنجکاو باشند بدانند اصلاً بعضی‌ها داغشو دوست دارن به چه معنی است؟! باید اشاره کنم که اسم فیلم برمی‌گردد به یکی از دیالوگ‌ها که از زبان تونی کرتیس -زمانی که برای جلب نظرِ شوگر، خودش را به‌جای یک میلیونر سردمزاج جا زده است!- خطاب به مرلین مونرو می‌شنویم و اشاره به اجرای موسیقی‌های تُندوُتیز دارد: «-می‌خوای بگی از این موزیکای تُند اجرا می‌کنین... جاز؟ -آره، از اون داغاش! -هاه، خب گمون کنم بعضیا داغشو دوس دارن...» (نقل به مضمون)

فیلم طبیعتاً به‌خاطر این‌که سال‌ها پیش ساخته شده، ممکن است از دید برخی‌ها کُند و کش‌دار به‌نظر برسد، اما تردید ندارم این عده‌ی انگشت‌شمار هم از نیمه‌های بعضی‌ها داغشو دوست دارن چنین احساسی را فراموش می‌کنند و چک کردن گاه‌گدارِ تایم باقی‌مانده‌ی فیلم را از یاد خواهند برد. بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک شروع دیدنی و خیلی هیجان‌انگیز دارد که می‌شود مهر تأییدی بر توان کارگردانی آقای وایلدر محسوب‌اش کرد.

بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌ویژه پایان‌بندی فوق‌العاده‌ای دارد و به‌جای تمام شدن روی نمای تکراریِ دونفره‌ی کرتیس و مونرو، به دیالوگ‌های معرکه‌ی جری/دافنه با آزگود (با بازی جو ای. براون) -کسی که به‌تازگی از او تقاضای ازدواج کرده است!- ختم می‌شود. پایان خوشی که به‌هیچ‌عنوان احمقانه و سخیف نیست. قابل توجهِ فیلم‌ها و سریال‌های وطنی که اکثراً با مشکلِ -انگار- لاینحلِ چگونه به پایان رسیدن‌شان سال‌هاست دست به گریبان‌اند!

بیلی وایلدر از جمله اساتید بلامنازع "کمدی موقعیت" در تاریخ سینمای کلاسیک است. البته خنده‌ای که وایلدر از مخاطب‌اش می‌گیرد، تنها از این راه به‌دست نمی‌آید. او ارزش کلمات را هم بسیار خوب می‌دانست. گفتگو‌هایی که در بعضی‌ها داغشو دوست دارن ردوُبدل می‌شوند، مشهورترین شاهدمثال‌ها برای فهم درستیِ این اظهارنظر هستند. دیالوگ‌های بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌قدری محشرند که احتمال این‌که فیلم را ببینید و چندتایشان را به حافظه نسپارید، چیزی نزدیک به صفر است!

بعضی‌ها داغشو دوست دارن ۴ آوریل ۱۹۶۰ طی سی‌وُدومین مراسم آکادمی در ۶ رشته‌ی بهترین کارگردانی (بیلی وایلدر)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (آی. ای. ال دایاموند و بیلی وایلدر)، بازیگر نقش اول مرد (جک لمون)، طراحی هنری سیاه‌وُسفید (تد هاورث و ادوارد جی. بویل)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (چارلز لنگ) و طراحی لباس سیاه‌وُسفید (اوری-کلی) کاندیدای اسکار بود که فقط توانست آخری را برنده شود. فیلم از نظر تجاری نیز یک موفقیت کامل کسب کرد؛ با کم‌تر از ۳ میلیون بودجه، موفق شد ۴۰ میلیون دلار فروش داشته باشد.

هنر کارگردانی بیلی وایلدرِ افسانه‌ای در تلفیق غبطه‌برانگیز چند گونه‌ی سینمایی پرطرفدار است: کمدی (اعم از موقعیت، اسلپ‌استیک و اسکروبال)، عاشقانه، فانتزی و گنگستری. تماشای بعضی‌ها داغشو دوست دارن به‌مثابه‌ی شرکت در یک ضیافت ۲ ساعته‌ی شکوهمند و مفرح است. ضیافتی که در خاتمه‌اش احساس پشیمانی و اتلاف وقت سراغ‌مان نمی‌آید. هرچه هست، رضایت و لبخند و حال خوش است؛ یک سرمایه‌گذاری سراسر سود!

کاش آقای وایلدر هیچ‌وقت آپارتمان (The Apartment) [محصول ۱۹۶۰] را نمی‌ساخت! آن‌وقت با وجدانی آسوده، کمدی وایلدری مورد علاقه‌ام -بعضی‌ها داغشو دوست دارن- را بهترین فیلم‌اش خطاب می‌کردم. وقتی فیلمی سینمایی -آن‌هم از نوع کمدی‌اش- ۵۵ سال [۶] دوام بیاورد و هنوز قادر باشد از عهده‌ی اولین و مهم‌ترین رسالت‌اش -خنداندن تماشاگر- به‌گونه‌ای تمام‌وُکمال بربیاید، یعنی هیچ جای کارش نمی‌لنگد! یعنی جاودانگی!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: ۱۹۳۵، با عنوان اصلی Fanfare d’Amour.

[۲]: ۱۹۵۱، با عنوان اصلی Fanfaren der Liebe.

[۳]: درباره‌ی این پایان است، رجوع کنید به نقد آن تحت عنوان «بازیگری یا کارگردانی؟»، نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده به تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۴]: برای مثال رجوع کنید به: گفتگو با بیلی وایلدر، کمرون کروو، ترجمه‌ی گلی امامی، تهران: کتاب پنجره، ۱۳۸۰.

[۵]: جک لمون و والتر ماتائو اولین کار مشترک‌شان شیرینی شانسی (The Fortune Cookie) را سال ۱۹۶۶ اتفاقاً با آقای وایلدر تجربه کردند. این همکاری در ۹ فیلم دیگر و تا آخر عمر آن‌ها ادامه پیدا کرد. آخرین فیلم لمون و ماتائو، زوج عجیب ۲ (The Odd Couple II) محصول ۱۹۹۸ بود؛ والتر در ۱ جولای ۲۰۰۰ و جک هم ۲۷ ژوئن ۲۰۰۱ درگذشت.

[۶]: تاریخ انتشار این نقد، ۱ دسامبر ۲۰۱۴ است و بعضی‌ها داغشو دوست دارن ۲۹ مارس ۱۹۵۹ اکران شد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نسیم خوشایند سینمای کلاسیک؛ نقد و بررسی فیلم «خدمتکار» ساخته‌ی تیت تیلور

The Help

كارگردان: تیت تیلور

فيلمنامه: تیت تیلور [براساس رمان کاترین استاکت]

بازيگران: ویولا دیویس، اِما استون، اکتاویا اسپنسر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۷ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲۱۷ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۰: خدمتکار (The Help)

 

داستان در جکسون، شهری از ایالت‌های جنوبی آمریکا می‌گذرد. دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی است و نژادپرستی بیداد می‌کند. فیلم روی وضعیت نابسامان گروهی از خدمتکاران زن سیاهپوست متمرکز شده است که تیره‌روزی‌هایشان را از زبان ایبیلین کلارک (با بازی ویولا دیویس) می‌شنویم. به‌مرور درمی‌یابیم که ایبیلین این قصه‌ها را برای ثبت در کتاب جسورانه‌ی اسکیتر فیلان (با بازی اِما استون) دختر سفیدپوست جوانی که شیفته‌ی نویسندگی است، تعریف می‌کند. او با بقیه‌ی دوستان‌اش فرق دارد و هیچ‌وقت محبت‌های خدمتکار مهربان سیاهپوست‌شان، کنستانتین (با بازی سیسیلی تایسون) را از یاد نبرده است. کتاب اسکیتر اگر چاپ شود، خواب خیلی‌ها را آشفته خواهد کرد...

موتور فیلم به‌معنی واقعی به‌دنبال اخراج دوست صمیمی ایبیلین، مینی جکسون (با بازی اکتاویا اسپنسر) روشن می‌شود؛ تا قبل از آن، خدمتکار به‌کُندی جلو می‌رود. درست است که آغاز خدمتکار با ‌جذابیت چندانی توأم نیست اما تیت تیلور به‌تدریج در همراه کردن مخاطب با فیلم‌اش توفیق می‌یابد تا آنجا که تایم ۱۴۷ دقیقه‌ای خدمتکار تماشاگر را کلافه نمی‌کند. خدمتکار را فیلمی پرشخصیت و خوش‌آب‌وُرنگ با لحظاتی فرح‌بخش و درمجموع سرگرم‌کننده یافتم که خسته‌کننده‌ نیست؛ چنان‌که خالی از ایراد هم نه!

اشتباه نکنید! در طعم سینما بنا ندارم به فیلم‌ها بدوُبیراه بگویم! در قضاوت نهایی، خدمتکار فیلم به‌دردبخوری است که دیدن‌اش حال‌تان را خوب می‌کند که اگر چنین نبود اصلاً برای شماره‌ی ۵۰ انتخاب‌اش نمی‌کردم. خدمتکار فیلمی است استاندارد [۱] و البته قابل حدس که مورد دوم ابداً منافاتی با تماشایی بودن‌اش ندارد؛ از قضا خدمتکار هر زمان از این قاعده‌ی کلی عدول کرده، ضربه خورده است. اجازه بدهید مقصودم را با اتکا به مثالی، روشن کنم.

در آثاری از این دست، درام وقتی به‌طور کامل مؤثر واقع می‌افتد که برای یکی از آدم‌های درگیر -اینجا مینی مناسب‌ترین گزینه بود- مصیبتی جبران‌ناپذیر رخ دهد تا علاوه بر تأثیرگذاری پیش‌گفته، نیروی محرکه‌ای شود برای پیش‌برد داستان و به صحنه آمدن تمامی شخصیت‌های ذی‌نفع. در خدمتکار قرار است این قوای پیش‌برنده از قضیه‌ی دستگیری و -متعاقب‌اش- به زندان افتادنِ "یول می" تأمین شود که به دو دلیل ناکام می‌ماند.

اول این‌که یول می آدم مهمی در فیلم نبوده است، یک سرسوزن به او نزدیک نشده‌ایم و به‌غیر از علاقه‌اش به فرستادن دوقلوها به کالج، چیزی از او نمی‌دانیم که هم‌دردی‌مان را برانگیزد. ثانیاً سکانس بازداشت‌اش حس‌وُحال و رمق آنچنانی ندارد؛ تنها دل‌نگرانی یول می هنگام دستگیری، به این برمی‌گردد که نمی‌گذارند کیف‌اش را همراه ببرد! شخصاً به‌علت انتظاری که خودِ فیلم به‌وجود می‌آورد -چنان‌که‌ گفتم- تصور می‌کردم یک بلای اساسی سرِ مینی بیاید؛ ولی برعکس، او نه‌تنها به‌کلی از کار بی‌کار نمی‌شود بلکه شغلی کم‌دردسرتر -و تازه مادام‌العمر- پیدا می‌کند، دخترش را سر کار می‌فرستد، از شر شوهر بداخلاق‌اش خلاص می‌شود، پولی از قِبلِ چاپ کتاب به جیب می‌زند و...! [۲]

از جمله وجوه قابل اعتنای فیلم، تیم پرقدرت زنان بازیگرش است. در خدمتکار هیچ مرد پررنگی وجود ندارد و کنترل فیلم بی‌بروبرگرد در دست خانم‌هاست! بازیگران خدمتکار از ویولا دیویس و اکتاویا اسپنسر و اِما استون گرفته تا آلیسون جانی (در نقش مادر اسکیتر) و آهنا اوریلی (در نقش الیزابت لیفولت) و مخصوصاً برایس دالاس هاوارد (در نقش هیلی هولبروک)، همه خوب‌اند. اما دو انتخاب ویژه‌ی من از میانِ بازیگران فیلم، جسيكا چستين و سیسی اسپیسک هستند که به‌ترتیب نقش‌های سلیا فوت (کارفرمای جدید مینی) و خانم والترز (مادر هیلی) را بازی می‌کنند.

چستین را از کشف‌های سینمای چند سال اخیر می‌دانم. او متخصص بازی در نقش زنان عامی، خانه‌دار و شوهردوست است! به‌یاد بیاورید حضور درخشان‌اش در پناه بگیر (Take Shelter) [ساخته‌ی جف نيكولز/ ۲۰۱۱] را که در طعم سینمای شماره‌ی دوم درباره‌اش نوشته بودم. او در خدمتکار نقش زنی برون‌گرا، احساساتی و بی‌شیله‌پیله که آشپزی و خانه‌داری‌اش به کفر ابلیس نمی‌ارزد(!) را پرانرژی ایفا می‌کند. توجه داریم که در خدمتکار، هنر جسیکا چستین فقط در ارائه‌ی تصویری باورکردنی از زنی شلوغ و پرسروُصدا خلاصه نمی‌شود بلکه سلیای مأیوس و افسرده را نیز ستایش‌برانگیز بازی کرده است.

اسپیسک هم یک‌بار دیگر نشان می‌دهد که چه بازیگر توانایی است. او که از دیرباز به‌علت بازی در فیلم‌هایی از قبیل کری (Carrie) [ساخته‌ی برایان دی‌پالما/ ۱۹۷۶] و حلقه‌ی دو (The Ring Two) [ساخته‌ی هیدئو ناکاتا/ ۲۰۰۵] -شاید بشود گفت- در سینمای وحشت کلیشه شده، مثل آب خوردن از پس ایفای نقشی طنزآمیز برمی‌آید. شاید بازی‌های قابل قبول خدمتکار را باید مرهون پیشینه‌ی تیت تیلور در بازیگری دانست. کارگردان خیلی خوب به جزئیات رفتاری خانم‌های فیلم‌اش پرداخته است؛ به‌طوری‌که احساس می‌کنیم فیلم را یک زن ساخته!

خدمتکار طی هشتادوُچهارمین مراسم آکادمی، کاندیدای چهار اسکار شد که سه‌چهارم‌اش به بازیگری ربط داشت! نامزدی‌های خدمتکار از این قرار بودند: بهترین فیلم (برانسون گرین، کریس کلومبوس و مایکل بارناتان)، بازیگر نقش اول زن (ویولا دیویس)، بازیگر نقش مکمل زن (اکتاویا اسپنسر) و -باز هم- بازیگر نقش مکمل زن (جسيكا چستين). فیلم که با صرف بودجه‌ای ۲۵ میلیون دلاری تهیه شده بود‌، عاقبت توانست نزدیک به ۲۱۷ میلیون بفروشد که در نوع خودش، موفقیتی چشمگیر به‌حساب می‌آید.

تنها اسکار خدمتکار را خانم اسپنسر گرفت که دو تا از دیالوگ‌های معرکه‌ی فیلم -با اجرای خوب او- بیش‌تر در ذهن می‌مانند: «از خوشحالی‌شون وقتی کوچیک‌ان خیلی خوشمون می‌آد ولی بعد، اونا دقیقاً شبیه مادراشون می‌شن...» و: «ما توی جهنم زندگی می‌کنیم، ما اینجا گیر افتادیم، بچه‌هامون اینجا گیر افتادن...» (نقل به مضمون) ایبیلین نیز در آخر به سرنوشت کنستانتین دچار می‌شود و این گویی فرجام محتوم تمام زنان خدمتکار سیاهپوست است؛ ترک خانه‌ای که سال‌ها با کم‌ترین دستمزد زحمت‌اش را کشیده، با دست‌های خالی و دلی شکسته و پردرد...

راستی به‌خصوص بعد از به قدرت رسیدن باراک اوباما، هیچ دقت کرده‌اید که سینمای آمریکا چند فیلم اسم‌وُرسم‌دار با محوریت تقبیحِ تبعیض نژادی و سیاهپوستانِ تحتِ ظلم و جور ساخته است؟! به‌جز خدمتکار، در حال حاضر این‌ها را به‌خاطر می‌آورم: ۱۲ سال بردگی (Twelve Years a Slave) [ساخته‌ی استیو مک‌کوئین/ ۲۰۱۳]، پیشخدمت (The Butler) [ساخته‌ی لی دنیلز/ ۲۰۱۳]، جانگوی آزادشده (Django Unchained) [ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو/ ۲۰۱۲] و لینکلن (Lincoln) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۱۲] که درامی تاریخی و زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی سیاستمداری بود که حالا بیش از هر چیز، به‌واسطه‌ی صدور "اعلامیه‌ی آزادی بردگان"اش شناخته‌شده است. شما چه فیلم‌هایی را می‌توانید نام ببرید؟ [۳]

گرچه محافظه‌کاری و دست‌به‌عصا پیش رفتنِ خدمتکار گاه بدجور توی ذوق می‌زند [۴]؛ اما در سالیانی که به‌عنوان نمونه، کاریزماتیک جلوه دادن عوالم هم‌جنس‌گرایانه -برای فیلم‌ها- امتیازی بالقوه محسوب می‌شود، خدمتکار هم‌چون نسیم خوشایندی است که بیننده‌ی دل‌زده از پرده‌دری‌های امروز سینما را به‌یاد خاطرات دل‌پذیر سینمای کلاسیک می‌اندازد. خدمتکار مثلِ پیش‌غذایی مقوی است که شاید جای غذای اصلی را نگیرد ولی شرط می‌بندم تا اطلاع ثانوی، سیرتان خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۳

[۱]: البته با مقادیری اغماض!

[۲]: ترجمه‌ی فارسی رمان منبع اقتباس خدمتکار، نوشته‌ی کاترین استاکت -تحت همین عنوان- در بازار وجود دارد. آن‌هایی که کتاب را خوانده‌اند، ممکن است بگویند تمام موارد فوق در رمان آمده. اگر چنین باشد، این سؤال را مطرح می‌کنم که مگر فیلم اقتباسی بایستی برگردان نعل‌به‌نعل کتاب باشد؟! پس سهم سینما -و مقتضیات‌‌اش- این وسط چیست؟

[۳]: به‌لحاظ نمایش موفقیت‌آمیز وجهه‌ای منزجرکننده از نژادپرستی و استثمار ضمن بهره‌گیری از جذابیت‌های سینمایی، جانگوی آزادشده را پرقدرت‌تر از سایر فیلم‌های این‌مضمونیِ سالیان گذشته می‌دانم.

[۴]: گاهی به‌نظر می‌رسد تیت تیلور خیال کرده واقعاً در دوره‌ی ریاست‌جمهوری جان اف. کندی و لیندون جانسون به‌سر می‌بریم، تیلور سعی می‌کند با فیلم‌اش فقط طرح مسئله کند تا مبادا به کسی برنخورد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشق شدن در خاک، سوختن در برف؛ نقد و بررسی فیلم «زیر پوست» ساخته‌ی جاناتان گلیزر

Under the Skin

كارگردان: جاناتان گلیزر

فيلمنامه: جاناتان گلیزر و والتر کمپل [براساس رمان مایکل فابر]

بازیگران: اسکارلت جوهانسون، جرمی مک‌ویلیامز، لینزی تیلر مک‌کی و...

محصول: انگلستان، آمریکا و سوئیس

اولین اکران در مارس ۲۰۱۴ (انگلستان)

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

در سلسله نوشتارهای سینمایی‌ام سعی دارم -حتی‌الامکان- بدون لو دادن قصه، عمدهْ برجستگی‌های فرمی و محتوایی اثر را برشمرم؛ اما گهگاه موردی استثنائی نظیر همین فیلم زیر پوست پیش می‌آید که اشاره‌ به پاره‌ای بزنگاه‌های کلیدی آن، اجتناب‌ناپذیر است. با این‌همه مطمئن باشید آن‌قدر ناگفته از زیر پوست باقی خواهم گذاشت که از دیدن‌اش لذت ببرید. پس آسوده‌خاطر، دل به متن بسپارید لطفاً!

بیگانه‌ای در هیئت یک زن (با بازی اسکارلت جوهانسون)، سوار بر ونی سفیدرنگ بی‌وقفه در خیابان‌های گلاسکوی اسکاتلند می‌راند و مردهای تنها و هوس‌باز را می‌فریبد... زیر پوست سومین ساخته‌ی سینمایی جاناتان گلیزر به‌شمار می‌رود که فیلمنامه‌اش اقتباسی –البته- غیروفادارانه از رمانی تحت همین عنوان، نوشته‌ی مایکل فابر است. کشف زیر پوست از میان تولیداتِ کم‌مایه و اکثراً بی‌مایه‌ی جدیدِ سینمای علمی-تخیلی، مثل صید مروارید از جوی حقیری است که به گودال می‌ریزد! [۱]

ایده‌ی مرکزی فیلم، آرزوی مهارناپذیر برای انسان شدن، به‌طرز غیرقابل انکاری هوش مصنوعی (A.I. Artificial Intelligence) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۰۱] را به ذهن متبادر می‌کند. [۲] اما زیر پوست از بیگ‌پروداکشن اسپیلبرگ خیلی جمع‌وُجورتر است و ریخت‌وُپاش آنچنانی ندارد. به‌جای ربات/پسربچه (با بازی هالی جوئل آزمنت) هم اینجا یک موجود فرازمینی داریم که از قضا مؤنث است و نقش‌اش را اسکارلت جوهانسون -این‌بار با موهای مشکی!- بازی می‌کند.

درواقع بودجه‌ی ۸ میلیون یورویی زیر پوست اجازه‌ی چندانی به بریزوُبپاش نمی‌داده [۳] که این مسئله به‌هیچ‌وجه مترادف با سردستی به تصویر کشیدن فیلم نیست. اتفاقاً تکه‌هایی از زیر پوست که به جنبه‌ی فرازمینی‌اش اختصاص دارد، به‌شدت شسته‌رفته و خلاقانه از کار درآورده شده ‌است. اوج این خلاقیت را بدون شک بایستی مربوط به سکانسی هولناک از فیلم دانست که یکی از قربانیان -به‌شکلی که انتظارش را نداریم- قالب تهی می‌کند و تنها پوست تن‌اش به‌جا می‌ماند.

رعایت ایجاز -البته از منظری که اشاره می‌کنم- از مشخصه‌های بارز زیر پوست است. ایجازی که فارغ از قضاوت پیرامون مثبت یا منفی بودن تبعات‌‌اش، گاهی به خساست در خرج کلمات و رمزگشایی از علت وقایع پهلو می‌زند و ممکن است در عین شوق‌برانگیز بودن برای عده‌ای، بعضی‌های دیگر را کلافه کند! به‌عنوان نمونه، در فیلم، درباره‌ی این‌که اصلاً این موجودات -زن بیگانه‌ی ون‌سوار، همکاران مذکر موتورسواری هم دارد!- از کجا آمده‌اند و هدف‌شان چیست، کلامی بر زبان آورده نمی‌شود. زیر پوست به‌طور کلی فیلم کم‌دیالوگی است.

۵-۶ سالی هست که اسکارلت جوهانسون به یکی از معتبرترین بازیگران زن سینمای آمریکا تبدیل شده که در پروژه‌های مهم هر سال -از مستقل‌های کم‌هزینه گرفته است تا بلاک‌باسترها- حضور می‌یابد. برای اطمینان یافتن از صحت این اظهارنظر، کافی است نگاهی کوتاه داشته باشیم به واپسین سطور کارنامه‌ی حرفه‌ای خانم جوهانسون: پرستیژ (The Prestige) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۶]، ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸]، ما یک باغ‌وحش خریدیم (We Bought a Zoo) [ساخته‌ی کامرن کرو/ ۲۰۱۱]، انتقام‌جویان (The Avengers) [ساخته‌ی جاس ویدون/ ۲۰۱۲]، دان جان (Don Jon) [ساخته‌ی جوزف گوردون-لویت/ ۲۰۱۳]، Her [ساخته‌ی اسپایک جونز/ ۲۰۱۳]، کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان (Captain America: The Winter Soldier) [ساخته‌ی مشترک آنتونی و جو روسو/ ۲۰۱۴] و...

زیر پوست خوشبختانه در موج تازه‌ای که پس از موفقیت باورنکردنی دو قسمت نخستِ مسابقات هانگر (The Hunger Games) [به‌ترتیب ساخته‌ی گری راس و فرانسیس لارنس/ ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳] در حیطه‌ی فیلم‌های علمی-تخیلی به راه افتاده است، قرار نمی‌گیرد؛ قصه‌ی نوجوانی جسور که شبیه دیگران نیست، علیه استبداد حاکم برمی‌آشوبد و نظم موجودِ جامعه‌ی الینه‌شده [۴] را به‌هم می‌زند. واگرا (Divergent) [ساخته‌ی نیل برگر/ ۲۰۱۴] و بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] دو نمونه‌ی شاخص‌اند که همین امسال اکران شدند.

با وجود این‌که در جمع‌بندی نهایی، نظرم نسبت به زیر پوست مثبت است -و اصلاً اگر چنین نبود، دست به قلم نمی‌بردم- ولی نمی‌توانم کتمان کنم که حین تماشای فیلم گاه این نکته هم از فکرم عبور می‌کرد که می‌شد از زیر پوست با ایجاز بیش‌تر -سوای مواردی که برشمردم- و پرهیز از تکرار برخی مکررات، یک فیلم نیمه‌بلند شاهکار ساخت که قدرت تأثیرگذاری‌اش به‌مراتب بالاتر از اثر حاضر باشد.

فیلم دارای چند ایده‌ی درخشان با اجراهایی فوق‌العاده است. به قابل‌اعتناترین‌شان که اشاره کردم؛ بقیه، این‌ها هستند: •ورود به دالان تاریکی که برای مردان اغواشده به‌منزله‌ی خط پایان است به‌اضافه‌ی مراحلی که هر نوبت پشت‌سر گذاشته می‌شوند (مخصوصاً مرحله‌ی آخر که قربانی‌های بهت‌زده را در کام خود فرو می‌برد)؛ •صحنه‌ی غریبی که موجود فضایی، چهره‌ی این‌جهانی‌اش را در دست می‌گیرد و به آن خیره می‌شود و مهم‌تر از همه: •استعاره‌ی سوزانده شدن در برف...

بیگانه‌ی اغواگر تا مقطعی از زیر پوست، وظیفه‌اش را اتوماتیک‌وار و بی‌هیچ احساسی، تمام‌وُکمال انجام می‌دهد اما از جایی به‌بعد، هوای حوا شدن به ‌سرش می‌افتد. او تا اندازه‌ای هم موفق می‌شود؛ غذا می‌خورد (گرچه نصفه‌نیمه)، اتوبوس‌سواری می‌کند، تلویزیون می‌بیند، حتی در زمین خاکیْ عشق -یا چیزی مثل آن- را می‌فهمد ولی از آنجا که از انسان بودن فقط پوست‌اش را دارد، ناکام می‌ماند، جسمْ یاری‌اش نمی‌دهد.

زیر پوست بهره‌مند از فضا و حس‌وُحالی متفاوت با عموم فیلم‌ها به‌ویژه علمی-تخیلی‌هاست به‌طوری‌که مثلاً اتمسفر بعضی سکانس‌ها، فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت را به‌خاطر می‌آورد. در زیر پوست شکلی از شاعرانگی نیز جریان دارد. در این زمینه، توجه‌تان را جلب می‌کنم به آن سوپرایمپوز [۵] معرکه‌ی فیلم که زنْ گویی در آغوش امنِ جنگلی پرداروُدرخت به خواب رفته... زیر پوست فیلمی است که به‌مرور طرفداران مخصوصِ خودش را دست‌وُپا خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۳

[۱]: هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد... (فروغ فرخزاد، تولدی دیگر).

[۲]: فراموش نکنیم که داستان کوتاه برایان آلدیس -که هوش مصنوعی براساس‌اش ساخته شد- و رمان مایکل فابر -منبع اقتباس زیر پوست- خواه‌ناخواه هر دو ملهم از یک کتاب خیلی قدیمی‌تر و مشهورند: ماجراهای پینوکیو (Le avventure di Pinocchio) اثر جاودانه‌ی کارلو کلودی.

[۳]: اسپیلبرگ، ۱۳ سال پیش برای ساخت هوش مصنوعی حداقل ۱۰۰ میلیون دلار بودجه در اختیار داشت.

[۴]: "الیناسیون" بیانگر شرایطی است که طی آن، انسان به‌گونه‌ای بیمار می‌شود که خود را گم می‌کند؛ شخصیت و هویت واقعی و طبیعی خود را نمی‌شناسد و وجود حقیقی و فطری‌اش را می‌بازد.

[۵]: Superimpose، سوپرایمپوز عبارت است از تداخل یا درهم رفتن دو تصویر بدون آن‌که هیچ‌یک از آن دو در حال محو یا ظاهر شدن باشد (دانشنامه‌ی رشد، مدخل افه‌های تصویری).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عالمی دیگر؛ نقد و بررسی فیلم «هزارتوی پن» ساخته‌ی گیلرمو دل‌تورو

Pan's Labyrinth

عنوان به اسپانیایی: El laberinto del fauno

كارگردان: گیلرمو دل‌تورو

فيلمنامه: گیلرمو دل‌تورو

بازيگران: ایوانا باکرو، سرژی لوپز، ماريبل وردو و...

محصول: مکزیک و اسپانیا، ۲۰۰۶

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، معمایی

بودجه: ۱۹ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۳ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۹: هزارتوی پن (Pan's Labyrinth)

 

هزارتوی پن فیلمی نمادین است که البته بدون دانستنِ حقایق پنهان در پسِ پوسته‌ی ظاهری‌اش نیز می‌توان از آن لذت برد چرا که آقای دل‌تورو داستان‌پرداز قهاری است. وجهه‌ی کنایی مورد اشاره، به‌ویژه در فصل افتتاحیه و معارفه‌ی تماشاگر با کاراکترهای فیلم بالاست. اثر سینماییِ دیگری را به‌یاد نمی‌آورم که تا این پایه، در روایت دنیاهای کاملاً متضادِ خیال و واقع -به موازات هم- موفق عمل کرده باشد.

دختر نوجوانی به‌نام اوفلیا (با بازی ایوانا باکرو) همراه با مادرش، کارمن (با بازی آریادنا گیل) به محل اقامت -و مأموریت- ناپدری‌اش، سروان ویدال (با بازی سرژی لوپز) که یک درجه‌دار بی‌رحم ارتش فرانکوست، می‌رود. در این منطقه‌ی کوهستانی، مادر باردار و ناخوش‌احول اوفلیا قرار است به‌زودی فرزند سروان را به‌دنیا بیاورد. ویدال دو هدف بیش‌تر ندارد؛ یکی، سرکوب باقی‌مانده‌ی پارتیزان‌ها در آن حوالی و دیگری، سالم متولد شدن فرزندش به هر قیمتی. در این راه، زنده ماندن یا جان سپردن مادر اوفلیا کوچک‌ترین اهمیتی برای جناب سروان ندارد. در شرایطی چنین بغرنج، اوفلیا از طریق حشره‌ای بالدار به سوی لابیرنتی [۱] رازآلود در باغ قدیمی راهنمایی می‌شود. او در مرکز لابیرنت، یک پن (با بازی داگ جونز) را می‌بیند که اوفلیا را دختر فرمانروای جهانِ زیرزمینی خطاب می‌کند. دخترک پس از مشاهده‌ی نشانه‌ی روی بدن خود، به درستی ادعای پن [۲] ایمان می‌آورد و مصمم می‌شود تا با اثبات شایستگی‌اش، رهسپار دنیای زیرین شود...

بدیهی است که فیلم درست‌وُحسابی، تمامی اجزایش خوب و هماهنگ کار کند اما در این مجموعه‌ی یک‌دست هم پیش می‌آید که برخی المان‌ها بیش‌تر جلبِ نظر کنند. در هزارتوی پن ضمن احترام به زحمتی که صرف گریم، جلوه‌های ویژه و صحنه‌پردازی فیلم شده؛ کیفیت تصاویر به‌همراه غنای آواهایی که به گوش می‌رسد، ستودنی است. فیلمبرداری و موسیقی متن هزارتوی پن نظرگیرترین عناصر فیلم‌اند.

خاویر ناوارته که پیش‌تر موسیقی ستون فقرات شیطان (The Devil's Backbone) [محصول ۲۰۰۱] -دیگر ساخته‌ی برگزیده‌ی کارگردان- را ساخته بود، اینجا هم ملهم از یک لالایی ساده، غوغا کرده است. موزیکی شدیداً اثرگذار و حزن‌آلود که شنیدن‌اش به‌خصوص در بزنگاه‌های عاطفی فیلم، دل سنگ را آب می‌کند! ناوارته با استفاده‌ی توأمان ویولن و پیانو طی سکانس پایانی هزارتوی پن، تمی زیبا برای ثبت در حافظه‌ی شنیداری‌مان خلق می‌کند.

کاربرد اسپشیال‌افکت در هزارتوی پن به‌اندازه است؛ به‌عبارتی، موجودات تخیلی فیلم طوری در سکانس‌های مختلف، "حل" شده‌اند که هرگز ساختگی به‌نظر نمی‌رسند. گویی آن‌ها نیز همان‌قدر که اوفلیا واقعی است، حقیقت دارند. هزارتوی پن هم‌چنین صاحب یکی از پایان‌بندی‌های غیرمنتظره‌ی تاریخ سینماست؛ به‌شخصه اصلاً انتظار مرگ اوفلیا را نداشتم و تا آخر، امید زنده ماندنِ این‌جهانی‌اش هم با من بود.

اوفلیا دلداده‌ی قصه‌های پریان [۳] و دنیای زیرزمینی آنان است. او گویی آدمِ این‌ جهان نیست، برای زندگی در دنیای آکنده از زشتی خلق نشده و تشنه‌ی حیات در عالمی دیگر است: «آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی...» دل‌تورو که به شهادت آثارش، عاشق خیال‌پردازی و جهان‌های تخیلی است، هرچه در چنته دارد به‌کار می‌گیرد تا هولناکی عالم واقع را به تصویر بکشد. او برتری را -درنهایت- به جهان موردِ علاقه‌اش و به‌تعبیری، همان "عالمی دیگر" می‌بخشد. گیلرمو دل‌تورو در هزارتوی پن، دنیای زیرزمینی را جایی بهتر از زمینِ انسان‌ها معرفی می‌کند که هرجور باشد، تحمل‌اش ساده‌تر از جهنمی مثل خانه‌ی سروان ویدال است که اوفلیای خوش‌ذات و دوست‌داشتنی اسیرش شده.

هزارتوی پن به‌شکلی خلاقیت‌آمیز پرده از چهره‌ی خبیث فاشیسم برمی‌دارد و دشواری غیرقابلِ وصف زندگی تحت حاکمیت چنین ایدئولوژی‌های واپس‌گرایانه و منحطی را قدرتمندانه به تماشاگرش تفهیم می‌کند. معتقدم کار هنرمندانه‌ای که دل‌تورو در ترسیم سالیان بیداد و اختناق دیکتاتوری ژنرال فرانکو [۴] با هزارتوی پن‌ انجام داده است، هیچ کم از تابلوی مشهور "گِرنیکا" (Guernica) اثر پابلو پیکاسو [۵] ندارد. هزارتوی پن در حال حاضر [۶] بینِ ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb، صاحب رتبه‌ی ۱۲۳ است.

گیلرمو دل‌تورو یکی از پدیده‌های دو دهه‌ی گذشته‌ی جهانِ سینماست. نخستین فیلم بلندش کرونوس (Cronos) [محصول ۱۹۹۳] گرچه جزء آثار موردِ علاقه‌ام نیست و بی‌عیب‌وُنقص نمی‌دانم‌اش ولی به‌هیچ‌وجه نمی‌شود خوش‌قریحگی و کاربلدی کارگردان ۲۹ ساله‌اش [۷] را منکر شد. کرونوس حس‌وُحال فیلم‌های ترسناک کلاسیک را به ذهن متبادر می‌کند؛ فیلم‌هایی که علی‌رغم این‌که دیگر آنچنان هراس‌آور نیستند اما دیدن‌شان هنوز هم خالی از لطف نیست.

دو تک‌خال دل‌تورو را به‌نظرم بایستی همین هزارتوی پن و ستون فقرات شیطان به‌حساب آورد. ضمن این‌که شخصاً زبان خاص روایی گیلرمو دل‌تورو در ساخت فیلم‌های ابرقهرمانی و -به‌اصطلاح- بلاک‌باستری را می‌پسندم. اگر اهل‌اش هستید، توجه‌تان را جلب می‌کنم به تماشای بلید ۲ (Blade II) [محصول ۲۰۰۲]، هل‌بوی ۲: ارتش طلایی (Hellboy II: The Golden Army) [محصول ۲۰۰۸] و حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) [محصول ۲۰۱۳].

آقای دل‌تورو اخیراً با تهیه و ساخت سریالی به‌نام نژاد (The Strain) [محصول ۲۰۱۴] موجبات نگرانی علاقه‌مندانِ نقاط اوج کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش را فراهم آورده است [۸]. دلبسته‌ی سینمایی که به عشق تجربه‌ی مجدد حال‌وُهوایی شبیه کارهای درخشان گیلرمو، به تماشای نژاد -که برگردان بهتری از کلماتی نظیر تقلا یا رگه است- می‌نشیند، احساسی به‌جز یأس و دل‌آشوبه نصیب‌اش نخواهد شد. از حق نگذریم، اپیزود اول -به کارگردانی خودِ دل‌تورو- درگیرکننده و رازآمیز بود ولی به‌تدریج و در قسمت‌های بعدی، این سویه‌ی رازآلود و کنجکاوی‌برانگیز سریال، جایش را به تهوع داد... آقای دل‌تورو! به منطقه‌ی امن‌ات [۹]، به اسپانیا، به مکزیک برگرد و برایمان یک فیلمِ دل‌توروییِ دیگر بساز!

هزارتوی پن، ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۶ طی هفتادوُنهمین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) در ۶ رشته‌، کاندیدای اسکار بود که سرانجام صاحب جوایز بهترین چهره‌پردازی (دیوید مارتی و مونتسه ریب)، طراحی هنری (یوجینو کابالرو و پیلار روولتا) و فیلمبرداری (گیلرمو ناوارو) شد. جالب است که اعضای آکادمی، اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان را به هزارتوی پن ندادند و زندگی دیگران (The Lives of Others) [ساخته‌ی فلوریان هنکل فون دونرسمارک/ ۲۰۰۶] برنده‌ی این جایزه شد! هزارتوی پن به‌جز این، برای بهترین موسیقی متن (خاویر ناوارته) و فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (گیلرمو دل‌تورو) هم نامزد اسکار بود.

هزارتوی پن از یک منظر، انیمه‌های هایائو میازاکی [۱۰] را به‌خاطرم آورد، در رویارویی اولیه با آثار میازاکی، به‌واسطه‌ی کم‌سن‌وُسال بودن شخصیت -یا شخصیت‌های- محوری، ممکن است تصور کنیم با فیلمی برای گروه سنی کودک یا نوجوان طرفیم(!) درحالی‌که این‌طور نیست و مخاطبان گروه‌های سنی مورد اشاره، از درک کامل جهانِ ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز عاجزند. هزارتوی پن نیز نه برای نوجوانان تولید شده و نه مناسب آن‌هاست. بی‌خود نبوده که فیلم، درجه‌ی R گرفته. دل‌تورو در نمایش گوشه‌هایی از سبعیت‌ سرسپردگان رژیم بیمار فرانکو، صراحت لهجه دارد... امیدوارم "مکزیکی خوش‌قریحه" دوباره با کارگردانی فیلمی کم‌ریخت‌وُپاش اما خاطره‌انگیز شبیهِ هزارتوی پن در صدر اخبار سینمایی قرار بگیرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۳ آذر ۱۳۹۳

[۱]: بنائی مشتمل بر قطعات متعدد که پیدا کردن مدخل و مخرج آن‌ها بسیار صعب باشد (لغت‌نامه‌ی دهخدا). ۱- ساختمانی که دهلیزهای اصلی و فرعی بسیار دارد. ۲- تودرتو، پیچ‌درپیچ (فرهنگ فارسی معین).

[۲]: پان در اسطوره‌های یونان، خدای چوپانان و گله‌هاست. اوقات خود را به شادی و رقص و آواز می‌گذراند. نی را از ابداعات او می‌دانند که به‌یاد عشق‌اش سورینکس می‌نواخته است. در اساطیر روم با "فاونوس" مطابقت دارد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پان/ اسطوره‌شناسی).

[۳]: قصه‌ی جادویی یا قصه‌ی پریان، داستانی است که در جهانی غیرواقعی رخ می‌دهد ولی این وقایع غیرواقعی برای قهرمان قصه کاملاً واقعی و معمولی به‌شمار می‌روند (یافته‌های نو در ریخت‌شناسی افسانه‌های جادویی ایرانی، نوشته‌ی علی‌محمد حق‌شناس و پگاه خدیش، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی، دوره‌ی ۵۹، شماره‌ی ۲، تابستان ۱۳۸۷).

[۴]: ژنرال فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور اسپانیا بود که پس از جنگ داخلی این کشور، از ۱۹۳۹ تا هنگام مرگ‌اش در ۱۹۷۵ بر اسپانیا حکومت می‌کرد. رژیم فرانکو یک دیکتاتوری انعطاف‌پذیر سوسیالیستی مصلحت‌گرا، فرصت‌طلب و طرفدار اصالت سود بود، هرچند در دهه‌ی ۶۰ فشار بر مردم کم‌تر شد اما در طول سال‌های سیاه سلطه‌ی فرانکو همیشه فضای اختناق و عوام‌فریبی وجود داشت. مخالفان یا اعدام می‌شدند و یا تبعید، به گواهی محققان در سال‌های ۱۹۴۴-۱۹۳۹ تعداد اعدام‌های سیاسی به رقم ۱۹۲۶۴۸ نفر رسید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فرانسیسکو فرانکو).

[۵]: نام اثری است از نقاش معاصر اسپانیایی، پابلو پیکاسو که بمباران دهکده‌ی گِرنیکا در شمال کشورش توسط بمب‌افکن‌های آلمان نازی در ۲۶ آوریل ۱۹۳۷ و در خلال جنگ داخلی اسپانیا را به تصویر کشیده‌ است. این اثر در ابعادی عظیم ترسیم شده که در‌‌ همان سال در فرانسه -طی دوران تبعید پیکاسو- به نمایش عمومی درآمد. مؤلفه‌های اصلی این اثر -بعد از اغتشاش و سردرگمی چشم‌گیری که در اولین نگاه به بیننده دست می‌دهد- می‌تواند مرگ، خشونت، بی‌رحمی، زجر و درماندگی باشد که با استفاده از قالبی سیاه‌وُسفید و به‌سبک عکس‌های خبری در جرائد کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ گرنیکا/ نقاشی).

[۶]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۴.

[۷]: گیلرمو دل‌تورو متولد سال ۱۹۶۴ در گوادالاخارای مکزیک است.

[۸]: دل‌تورو طی یکی-دو سال اخیر در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی سینما، عملکرد قابلِ قبول‌تری داشته است که فیلم‌ترسناک درخشان مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] و انیمیشن متفاوت کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز/ ۲۰۱۴] شاهدی بر این ادعایند.

[۹]: به زبان ساده، "منطقه‌ی امن"‌‌ همان جایی است که آنجا بوده‌اید و به آن عادت دارید،‌‌ همان دایره‌ی کوچکی که ماهی‌ها در آن شنا می‌کنند؛ خانه‌تان، ترکیبی از موقعیت‌ها و شرایط و مقتضیاتی که برای خودتان ترتیب داده‌اید. منطقه‌ی امن شما دربردارنده‌ی تمامی آن چیزهایی است که برایتان آشناست. از کارهای روزانه گرفته تا آدم‌هایی که همیشه دوروُبرتان را گرفته‌اند (تغییر کن وگرنه تغییرت می‌دهم!، نوشته‌ی ميترا سلامی، ماهنامه‌ی ارتباط موفق، شماره‌ی ۲، تیرماه ۱۳۸۵).

[۱۰]: برای آشنایی بیش‌تر با هایائو میازاکی و سینمای او، رجوع کنید به دو نقدی که درباره‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] و قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle) [محصول ۲۰۰۴] نوشته‌ام و هر دو منتشر شده‌اند؛ اولی تحت عنوانِ «امیدهای بربادرفته» در تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ [لینک دسترسی به نقد] و دومی با تیترِ «از جنگ و عشق» به تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.