بپر پایین مگی! نقد و بررسی فیلم «گربه روی شیروانی داغ» ساخته‌ی ریچارد بروکس

Cat on a Hot Tin Roof

كارگردان: ریچارد بروکس

فيلمنامه: ریچارد بروکس و جیمز پو

بازيگران: الیزابت تیلور، پل نیومن، برل آیوز و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۸ دقیقه

درام

بودجه: بیش از ۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۱ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۶ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۱: گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof)

 

گربه روی شیروانی داغ فیلمی سینمایی در گونه‌ی درام به کارگردانی ریچارد بروکس است که فیلمنامه‌اش براساس متن نمایشی مشهوری -تحت همین عنوان، اثر تنسی ویلیامز- توسط خود بروکس با همکاری جیمز پو به رشته‌ی تحریر درآمده. فیلم، روایت‌گر برهه‌ای از زندگی زناشویی به بن‌بست ‌رسیده‌ی زوجی جوان است که گرچه در قیاس با نمایشنامه‌ی منبع اقتباس‌اش، زهر کم‌تری دارد ولی هنوز می‌توان ردّپای پاره‌ای انتقادات گزنده به جامعه‌ی آمریکایی را در آن جست‌وُجو کرد.

اطرافیان یک مزرعه‌دار بانفوذ به‌نام هاروی پالیت (با بازی برل آیوز) دور هم جمع شده‌اند تا تولد ۶۵ سالگی ‌او را جشن بگیرند. پسر محبوب خانواده، بریک (با بازی پل نیومن) است که سابقاً فوتبالیست حرفه‌ای بوده اما حالا ورزش را کنار گذاشته، به انزوایی خودخواسته و مصرف مشروبات الکلی پناه آورده است. بریک نسبت به همسرش، مگی (با بازی الیزابت تیلور) سرد و بی‌تفاوت شده است؛ اما مگی تمام سعی‌اش را می‌کند تا این شرایط ناخوشایند را تغییر دهد. وقتی بریک از بیماری و مرگ قریب‌الوقوع پدر ثروتمندش باخبر می‌شود، داستان سمت‌وُسوی دیگری پیدا می‌کند...

گربه روی شیروانی داغ به‌همراه آثار مهمی نظیر ۱۲ مرد خشمگین (twelve Angry Men) [ساخته‌ی سیدنی لومت/ ۱۹۵۷] و چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ (Who's Afraid of Virginia Woolf) [ساخته‌ی مایک نیکولز/ ۱۹۶۶] سه نمونه‌ی دست‌نیافتنی از ماندگار‌ترین تجربه‌های تاریخ سینمای کلاسیک در ساخت فیلم‌هایی با لوکیشن‌ها و کاراکترهای محدود، در عین حال سرشار از کشش‌ها و جاذبه‌های دراماتیک به‌شمار می‌روند.

فیلم از جنبه‌ی دیگری هم حائز اهمیت است؛ گربه روی شیروانی داغ را -با احترام به اتوبوسی به‌نام هوس (A Streetcar named Desire)، خانم ویوین لی، آقایان براندو و کازان- شاید به‌جرئت بتوان موفق‌ترین اقتباس سینمایی از نمایشنامه‌های تنسی ویلیامز بزرگ به‌حساب آورد. [۱] اما گربه روی شیروانی داغ ریچارد بروکس در کمال خوش‌وقتی، وفادارانه‌ترین اقتباس نیست! در متن اصلی، بریک، شخصیتی دارای تمایلات هم‌جنس‌خواهانه -نسبت به دوست‌اش اسکیپر- معرفی شده که خوشبختانه در برگردان سینمایی، از این وجه منزجرکننده خبری نیست. گفته می‌شود که علت این تعدیل، هراس از ممیزی بوده -فارغ از هر استدلال- چنین حذفی باعث شده است تا طیف گسترده‌تری از علاقه‌مندان سینما با فیلم -ایضاً کاراکتر بریک پالیت- ارتباط برقرار کنند.

از آنجا که شاخص‌ترین بازی‌های فیلم به‌ترتیب متعلق به الیزابت تیلور، پل نیومن و برل آیوز است، هیچ تعجبی نداشت که ۲ تا از نامزدی‌های اسکار گربه روی شیروانی داغ برای بهترین بازیگران نقش‌های نخست زن و مرد باشد. [۲] در این میان، برل آیوز نیز به‌حدی باورپذیر نقش‌آفرینی می‌کند که متقاعد می‌شویم با مُردن فاصله‌ی چندانی ندارد و برایش از صمیم قلب دل می‌سوزانیم! جالب است که آیوز برای گربه روی شیروانی داغ کاندیدا نشد اما در همان سال -دوره‌ی سی‌وُیکم- به‌خاطر بازی در کشور بزرگ (The Big Country) [ساخته‌ی ویلیام وایلر/ ۱۹۵۸] اسکار بازیگر نقش مکمل مرد گرفت.

چند زوج سینمایی می‌توانید نام ببرید که مثل خانم الیزابت تیلور و آقای پل نیومن در گربه روی شیروانی داغ -این‌طور برازنده‌ی همدیگر- در اذهان سینمادوستان جا باز کرده باشند؟ حقیقتاً انتخاب بهترین بازی تمامی مقاطع حرفه‌ای خانم تیلور از میان دو گزینه‌ی معرکه‌ی گربه روی شیروانی داغ (در نقش مگی) و چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ (در نقش مارتا) کار بسیار دشواری است [۳] که حداقل نگارنده به‌آسانی از عهده‌اش برنمی‌آید!

گربه روی شیروانی داغ لبریز از دیالوگ‌هایی است که فقط عشق‌سینماها می‌دانند چه گوهرهای گران‌بهایی‌اند! اگر بخواهم به غنای دیالوگ‌ها تأکیدی داشته باشم، ترجیح می‌دهم بخشی از مکالمه‌ی مگی و بریک را مثال بزنم که حسّ کنجکاوی برخی خوانندگان برای سر درآوردن از علت نام‌گذاری نمایشنامه/فیلم را هم جوابگو باشد. -مگی: «می‌دونی من چه احساسی دارم؟ همیشه حس می‌کنم مثه یه گربه روی یه شیروونی داغ هستم.» -بریک: «پس از روی شیروونی بپر پایین مگی! گربه‌ها از روی شیروونی می‌پرن پایین...» (نقل به مضمون)

به‌رغم این‌که گربه روی شیروانی داغ به دو دلیل کاملاً واضح -اقتباس از یک نمایشنامه و فیلمبرداری در لوکیشن‌های اکثراً داخلی (عمارت پدری بریک)- به‌طور بالقوه واجد این استعداد بوده است که مبدل به تله‌تئاتری بی‌رنگ‌وُبو شود، اما ریچارد بروکسِ آگاه به فوت‌وُفن کار، اجازه نداده فیلم‌اش زمین بخورد و به خیل اقتباس‌های شکست‌خورده و فراموش‌شده‌ی سینما بپیوندد. البته از کنار تأثیر متن قوی و بازی بازیگران شایسته‌ی گربه روی شیروانی داغ نمی‌توان به‌سادگی عبور کرد؛ به‌واقع طی تمامی دقایق فیلم آن‌قدر در معرض گفتگوهای جذابی -با اجراهایی درخور توجه- که پی‌درپی بین مگی و بریک ردوُبدل می‌شوند، قرار می‌گیریم که اصلاً فرصت فکر کردن به کاستی‌های احتمالی دست نمی‌دهد!

گربه روی شیروانی داغ علاوه بر کسب موفقیت در گیشه و دست‌یابی به فروشی بیش از ۵ برابر هزینه‌ی تولیدش، طی سی‌وُیکمین مراسم آکادمی -مورخ ۶ آوریل ۱۹۵۹- نیز در ۶ رشته‌ی مهم بهترین فیلم، کارگردان (ریچارد بروکس)، بازیگر نقش اول مرد (پل نیومن)، بازیگر نقش اول زن (الیزابت تیلور)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (ریچارد بروکس و جیمز پو) و فیلمبرداری رنگی (ویلیام اچ. دانیلز) کاندیدای دریافت جایزه‌ی اسکار بود اما موفق نشد هیچ‌کدام از تندیس‌ها را تصاحب کند. [۴]

حیفم می‌آید درباره‌ی گربه روی شیروانی داغ بنویسم اما اشاره‌ای به دوبله‌ی فارسی شاهکارش نداشته باشم. ضمن ادای تعظیم به نابغه‌ی بی‌بدیل دوبله‌ی ایران، استاد منوچهر اسماعیلی و گرامی‌داشت یاد و خاطره‌ی بلند بانو ژاله کاظمی؛ اعتقاد دارم که فیلم‌ها را بایستی با زبان و صدای اصلی خودشان دید تا به درک و دریافت صحیح‌تری از نیت فیلمساز رسید اما می‌دانید که همیشه استثنائاتی هم وجود دارند!

استثناهای من، این‌ها هستند: دیوانه از قفس پرید (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [مدیر دوبلاژ: خسرو خسروشاهی]، مردی برای تمام فصول (A Man for All Seasons) [مدیر دوبلاژ: خسرو خسروشاهی]، چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ [مدیر دوبلاژ: ابوالحسن تهامی‌نژاد]، شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [مدیر دوبلاژ: محمود قنبری] و همین گربه روی شیروانی داغ به مدیریت چنگیز جلیلوند.

گربه روی شیروانی داغ بدون تردید جزء یکی از برترین‌های تاریخ دوبلاژ در ایران است. به‌ویژه‌ نقش‌گویی ژاله کاظمی (به‌جای الیزابت تیلور)، چنگیز جلیلوند (به‌جای پل نیومن) و حسین رحمانی (به‌جای برل آیوز) حیرت‌انگیز است به‌طوری‌که هم به هنرنمایی بازیگران سرسوزنی لطمه وارد نیامده و هم به‌خوبی حقّ مطلب ادا می‌شود. پیشنهاد می‌کنم این فیلم را حتماً یک‌بار هم با دوبله‌ی فارسی ببینید.

گربه روی شیروانی داغ در کمال سادگی و بدون این‌که به دام ملال و شعارزدگی بیفتد، دورویی و حرص را مذمت می‌کند و یادمان می‌آورد که در زندگی باید حتماً به چیزی ایمان داشت و راز محبت را فهمید. سرانجام تنها زمانی که بریک دست از لجاجت برمی‌دارد و با مگی و پدرش گفتگو می‌کند، کورگره‌ی رابطه‌ی او با مگی هم گشوده می‌شود. پیروز اصلی گربه روی شیروانی داغ، مگی گربه‌هه است که در آخر به مراد دل‌اش می‌رسد. اگر از شخصیت‌های فیلم قرار باشد کسی لقب قهرمان بگیرد، مطمئناً آن یک نفر بریک نخواهد بود؛ مگی گربه‌هه شایسته‌تر است.

گربه روی شیروانی داغ یک درام موجز و درگیرکننده است که علاوه بر این، به‌درستی می‌شود کلکسیونی کم‌نظیر از اجرای غبطه‌انگیز دیالوگ‌هایی پرشکوه به‌حساب‌اش آورد. دیگر بعید به‌نظر می‌رسد رنگ کهنگی بر گربه روی شیروانی داغ بنشیند. اگر چنین ادعایی را گزاف می‌دانید، فقط توجه‌تان را جلب می‌کنم به تاریخ تولید فیلم؛ ۵۶ سال دوام آوردن -در عین جذابیت- به‌اندازه‌ی کافی، قانع‌کننده نیست؟!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: الیا کازان در ۱۹۵۵ -یعنی ۳ سال پیش‌تر از تولید فیلم- گربه روی شیروانی داغ را در برادوی روی صحنه برده بود.

[۲]: الیزابت تیلور و پل نیومن، اسکار را به سوزان هیوارد و دیوید نیون باختند.

[۳]: همان‌طور که انتخاب بهترین دوبله‌ی زنده‌یاد ژاله کاظمی از میان این دو فیلم، ساده نیست.

[۴]: گربه روی شیروانی داغ آن سال رقبای قدری مثلِ ژی‌ژی (Gigi) [ساخته‌ی وینسنت مینلی/ ۱۹۵۸] داشت.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

غافلگیرکننده و فراتر از انتظار؛ نقد و بررسی فیلم «لاک» ساخته‌ی استیون نایت

Locke

كارگردان: استیون نایت

فيلمنامه: استیون نایت

بازیگر: تام هاردی

محصول: انگلستان

اولین اکران در آوریل ۲۰۱۴

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: درام

درجه‌بندی: R

 

تام هاردی در لاک نقش مهندسی دقیق و نکته‌سنج، مدیری لایق و شیفته‌ی کارش (ساخت‌وُساز)، پدر و همسری خانواده‌دوست و زحمت‌کش و بالاخره -مهم‌تر از همه- انسانی مصمم و مسئولیت‌پذیر به‌نام ایوان لاک را بازی می‌کند که در شب مسافرت به لندن، سیلی از مشکلات کاری و خانوادگی بر سرش آوار می‌شوند. او سعی دارد از طریق برقراری تماس‌های تلفنی حین رانندگی، اوضاع را مدیریت کند. ایوان عازم لندن است تا مسئولیت گناه بزرگی که -یک‌بار برای همیشه- مرتکب شده را بر عهده بگیرد...

استیون نایت پس از سال‌ها فیلمنامه‌نویسی برای دیگران، با این دومین تجربه‌ی کارگردانی‌اش در سینما -به‌طور هم‌زمان- شاخ چند غول گردن‌کلفت را می‌شکند! هم فیلمی با حضور فقط یک بازیگر می‌سازد و هم در تک‌لوکیشینی تنگ‌وُترش (یک اتومبیل در حال حرکت). ضمناً تمام لاک در یک شب می‌گذرد و زمان دراماتیک نیز با زمان واقعی برابر است. اما به‌نظرم آنچه از ویژگی‌های پیش‌گفته اهمیت بیش‌تری دارد، این است که فیلم‌اش برخلاف انتظار، سرگرم می‌کند و حوصله سر نمی‌برد.

نایت از هیچ و نزدیک به هیچ، همه‌چیز می‌سازد؛ او توفیق می‌یابد در لاک قصه بگوید، شخصیت‌پردازی ‌کند، تعلیق و هیجان بیافریند و عمیقاً تأثیر بگذارد. گاه با ایوان شادمان و امیدوار می‌شویم و گاهی در اوج یأس -با پشت دست- نم از چشمان‌مان می‌گیریم. فیلمساز بدون به تصویر کشیدن پلانی از گذشته‌ی ایوان، بیننده را با ماجراهایی که در طول زندگی‌اش از سر گذرانده -و نیز امشب می‌گذراند- درگیر می‌کند. همراه ایوان، راهی سفر شبانه‌اش به لندن می‌شویم درحالی‌که شاهد اتفاقات متعددی هستیم که به لطف فیلمنامه‌ی پروُپیمان و قدرت کلام و نقش‌آفرینی تام هاردی در ذهن می‌پرورانیم‌شان.

استیون نایت برای فراری دادن لاک از تله‌ی ملال‌زدگی، هوشمندانه به ترفندهای گوناگون محتوایی و فرمی متوسل شده است. در بحث محتوایی بیش از هر المان دیگر، دیالوگ‌های جذاب فیلمنامه و تعبیه‌ی حقایق ریزوُدرشتی که پشتِ‌سرِهم از تاریخچه‌ی زندگیِ ایوان لاک رو می‌شوند به داد فیلم رسیده‌اند. در حیطه‌ی فرم نیز کارگردان روی ری‌اکشن‌ها و توان بازیگری تام هاردی هم‌چنین تنوع نماهایی که از زوایای مختلف از چهره‌ی او گرفته به‌اضافه‌ی جاذبه‌های بصری بزرگراه در شب -مثلاً تلألو چراغ‌ها- حساب ویژه‌ای باز کرده است. البته در این خصوص، از کمکی که موسیقیِ دیکون هینچلیف به فیلم رسانده است هم نباید غافل شد.

تام هاردی به‌واسطه‌ی بازی در آثاری از قبیل همین لاک، شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises) و مبارز (Warrior) ثابت کرده که مردِ تجربه‌های دشوار و نامتعارف است. او از فرصتی طلایی که استیون نایت در اختیارش گذاشته است، حداکثرِ استفاده را برده و نه‌تنها گلیم‌اش را یک‌تنه از آب خروشانِ لاک بیرون کشیده، بلکه لاک را تبدیل به خاطره‌ای مثال‌زدنی برای دوست‌داران بازیگری کرده است. هاردی طی مدت زمانی کم‌تر از ۹۰ دقیقه، گروه متنوعی از احساسات را -پشت فرمان و طبیعتاً بدون یاری گرفتن از نیمی از بدن‌اش- در کمال مهارت و پختگی، روی پرده می‌آورد.

چنانچه اشاره کردم، بخشی از جذابیت فیلم مدیونِ دیالوگ‌هایی است که هرکدام‌شان قابلیت این را دارند که به‌خاطر سپرده شوند تا بعدها از یادآوری‌شان لذت ببریم. سه مورد از دیالوگ‌های مذکور، این‌ها هستند: -«امیدوارم وجدانت جلوی مشروب خوردنتو بگیره...» -«دو ساعت پیش که از سایت بیرون اومدم؛ یه کار، یه زن و یه خونه داشتم. الان هیچ‌کدومشونو ندارم، خودمم و این ماشین و فقط دارم رانندگی می‌کنم، همین...» -«امشب سه تا کلمه یاد گرفتم: گور بابای شیکاگو!» (نقل به مضمون).

طی روزهای گذشته، مجالی دست داد تا دو نمونه از فیلم‌هایی را که اخیراً وارد شبکه‌ی نمایش خانگی شده‌اند، ببینم. اولی -به‌قول معروف- از "بفروش"های امسال و عضو جدید باشگاه میلیاردی‌ها و دیگری از فیلم‌های غیرتجاری و به‌اصطلاح "مستقل"مان؛ دو فیلم از دو طیف متفاوت سینمای ایران اما شوربختانه در یک نقیصه، مشترک: بی‌بخاری و لکنت. به‌عبارتی، برای به پایان رساندن‌شان -دور از جان‌تان- به تنگیِ نفس و جان کندن می‌افتید!

لاک مگر به‌جز فیلمنامه، کارگردانی، بازیگری، فیلمبرداری، تدوین و صدا -همگی البته در حدّ اعلایی از کیفیت و خلاقیت- چه دارد؟ قابل توجه کارگردان‌های وطنی! این فیلم نه به مسائل جنسی می‌پردازد و نه پرده‌دری می‌کند، نه اسپشیال‌افکت دارد، نه خشونتی، نه سوپراستار و نه حتی بودجه‌ای آنچنانی! اما سینماست و خیلی هم جدّی، حرف برای گفتن دارد.

بارها از فیلمسازان‌مان چیزهایی شبیه این شنیده‌ایم که اگر "..." و "..." [لطفاً نقطه‌چین‌ها را به دلخواه خود، با نام و نام خانوادگی دو کارگردان اسم‌وُرسم‌دار ترجیحاً آمریکایی پر کنید!] در شرایطی مشابه ما کار کنند، سر از دارالمجانین درمی‌آورند و الخ... یقیناً هیچ عقل سلیم و هیچ بنی‌بشری از شما توقع ساخت شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight)، ارباب حلقه‌ها (The Lord of the Rings) یا تایتانیک (Titanic) ندارد؛ لاک هم نمی‌توانید بسازید؟!

اگر بدون هیچ‌گونه پیش‌داوری، به فیلم دل بدهید و مقابل "فیلمی با یک بازیگر در اتومبیل" جبهه نگیرید، مطمئن باشید لاک آن‌قدر پتانسیل دارد که درگیرش شوید. اگر کسی به لاک برچسب‌هایی مثلِ "نمایشنامه‌ی رادیویی" بزند، احتمال می‌دهم یا خیلی وقت است رادیو گوش نداده و یا اصلاً سینما نمی‌داند! لاک پرکشش، هیجان‌انگیز و اضطراب‌آور است اما از جنمی دیگر!... پربیراه نیست اگر لاک را یکی از غافلگیری‌های اکرانِ ۲۰۱۴ به‌حساب آوریم.

 

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازی شیرین مرگ و زندگی؛ نقد و بررسی فیلم «بازگشت» ساخته‌ی پدرو آلمودوار

Volver

كارگردان: پدرو آلمودوار

فيلمنامه: پدرو آلمودوار

بازيگران: پنلوپه کروز، کارمن مائورا، لولا دوئناس و...

محصول: اسپانیا، ۲۰۰۶

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی، جنایی، درام

بودجه: حدود ۹ و نیم میلیون یورو

فروش: حدود ۸۴ میلیون دلار

جوایز مهم: جایزه‌ی بهترین فیلمنامه و گروه بازیگران از کن ۲۰۰۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۰: بازگشت (Volver)

 

بازگشت اثر ستایش‌برانگیز پدرو آلمودوار است که وی علاوه بر کارگردانی -مثل اکثر قریب به‌اتفاق ساخته‌هایش- وظیفه‌ی مهم نویسندگی فیلمنامه‌ی آن را نیز بر عهده داشته. آلمودوار در راستای سینمای دغدغه‌مندش این‌بار نیز به "خانواده" می‌پردازد؛ خانواده‌ای از روستای لامانچا در جنوب مادرید. ایرنه (با بازی کارمن مائورا) مادر دو دختر به‌نام‌های ریموندا (با بازی پنلوپه کروز) و سُله (با بازی لولا دوئناس) است، او در گذشته آن‌طور که لازم بوده از فرزندان‌اش مواظبت نکرده. درحالی‌که همگی مرگ مادر را باور کرده‌اند، او به‌شکل غیرمنتظره‌ای به دنیای زنده‌ها بازمی‌گردد تا از ریموندا طلب بخشش کند...

بازگشت -در کنار نمونه‌ی قابل اعتنا و اسکاری آقای آلمودوار، یعنی همه‌چیز درباره‌ی مادرم (All About My Mother)- یک فیلم گرم (و بسیار گرم) و جان‌دار (و بسیار جان‌دار) دیگر است. دلیل این‌ تکرار و تأکید فقط درصورتی موجه می‌شود که بازگشت را با تمام وجودتان دیده باشید. بازگشت را از نظر بصری، می‌توان رنگین‌کمانی چشم‌نواز از رنگ‌های شاد اما با سلطه‌ی بی‌بروبرگرد قرمزهای تند به‌حساب آورد. فراموش نمی‌کنیم که رنگ، المانی بااهمیت در سینمای آلمودوار است؛ تا اندازه‌ای که اگر رنگ را از فیلم‌هایش بگیرید، انگار "چیزی" کم دارند.

علاوه بر دقت در چیدمان و هارمونی رنگ‌ها که از اجزاء تفکیک‌ناپذیر آثار پدرو آلمودوار است، ساخت تیتراژهای خاص برای فیلم‌ها نیز هیچ‌گاه از نظر او دور نمی‌ماند و آلمودوار از کنار عنوان‌بندی فیلم‌هایش به‌سادگی عبور نمی‌کند. به‌جز این‌ها، در بازگشت نظاره‌گر طنزی ویژه‌ی خود فیلمساز هم هستیم. بررسی مؤلفه‌های سینمای آلمودوار نیازمند تألیف مقاله‌ی مفصلی است که حداقل مرور چند فیلم از مهم‌ترین‌های کارنامه‌اش را دربرداشته باشد؛ امیدوارم در آینده‌ی نزدیک فرصت چنین کاری دست دهد.

درهم‌تنیدگی گونه‌های مختلف سینمایی از دیگر ویژگی‌های شاخص ساخته‌های پدرو آلمودوار به‌شمار می‌آید. بازگشت صرفاً درام نیست و کمدی و جنایی هم محسوب می‌شود. آلمودوار در بازگشت تنها به آمیختن ژانرها اکتفا نکرده است و زندگی و مرگ را هم با شیوه‌ی هنرمندانه‌ی مخصوص به خودش، تلفیق کرده. او به‌ویژه با اتکا به حضور دو کاراکتر مادر (ایرنه) و خاله (تیا پائولا) و هم‌چنین باورهای کهن روستانشینان (شروع فیلم اصلاً همراه با غبارروبی و شستشوی گورستان روستاست) گویی سربه‌سر مرگ می‌گذارد. پیداست که آلمودوار به زیروُبم‌های فرهنگی، مختصات اعتقادی و اقلیمی مردمی که می‌خواسته درباره‌شان فیلم بسازد، اشراف کامل داشته؛ تعجبی هم ندارد، لامانچا زادگاه فیلمساز است!

فیلم هم‌چنین شامل مجموعه‌ای شکیل از بازی‌هایی پذیرفتنی و عاری از بزرگ‌نمایی بازیگران زن است [۱]؛ به‌خصوص پنلوپه کروز. وی در ایفای نقش درست‌وُدرمان ریموندای جوان و شاداب -که به‌هیچ‌وجه سطحی به‌نظر نمی‌رسد- فوق‌العاده انرژیک و سرزنده ظاهر می‌شود. اگر قرار باشد نظرسنجی‌ای برای برگزیدن توأمان بهترین نقش‌ها و بازی‌های زنان در سینما صورت گیرد، مطمئناً یکی از اولین انتخاب‌هایم ریموندا با بازی پنلوپه کروز خواهد بود. بازگشت نقطه‌ی اوج یکی از ثمربخش‌ترین همکاری‌های درازمدتِ انجام‌گرفته بین یک کارگردان و بازیگر در تاریخ سینماست.

کروز برای جان دادن به ریموندای فیلمنامه‌ی آلمودوار سنگ‌تمام می‌گذارد؛ پنلوپه در بازگشت دست‌نیافتنی است. او به‌خاطر نقش‌آفرینی در همین فیلم بود که طی هفتادوُنهمین مراسم آکادمی -مورخ ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۷- برای نخستین‌بار کاندیدای دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد. آن سال، داوران در کمال کج‌سلیقگی -و لابد از روی مصلحت‌اندیشی!- جایزه را به هلن میرن برای ایفای نقش ملکه الیزابت دوم [۲] دادند. کاش حداقل اسکار را بانو مریل استریپ [۳] به خانه برده بود تا این‌قدر دلمان نسوزد!

در بازگشت وقتی ریموندا، حضور مادرش را در خانه‌ی سُله بو می‌کشد(!) و دیالوگ‌های طنزآمیزی که متعاقب‌اش -در حضور پائولا، دختر نوجوان ریموندا (با بازی یوهانا کوبو)- بین دو خواهر ردوُبدل می‌شود، یکی از فصول درخشان فیلم رقم می‌خورد که پهلو به پهلوی "زندگی" می‌زند. نظیر گفتگو‌هایی این‌چنین باورپذیر و بی‌پروا در جمعی کاملاً زنانه را قبل‌تر در دیگر فیلم تحسین‌شده‌ی آقای آلمودوار -همه‌چیز درباره‌ی مادرم- دیده بودیم.

کار آلمودوار در بازگشت، سهل و ممتنع است. شاید به‌نظر برسد اتفاق دراماتیک خاصی نمی‌افتد و فیلم با ماجراهایی ساده و بی‌اهمیت پیش می‌رود؛ اما علاقه‌مندان جدّی سینما می‌داند که این‌گونه نیست و خلق چنین اتمسفری، توانایی خاصی می‌طلبد. موهبتی حسادت‌برانگیز که به‌غیر از تعداد محدودی از فیلمسازان بزرگ و تکرارنشدنی سینما -مثلاً: آقایان برگمان و فورد- شامل حال هر کارگردانی نمی‌شود. در بازگشت کم نیستند شمار لحظاتی که باور می‌کنیم شاهد یک زندگی واقعی هستیم که با دوربین مخفی -البته به‌نحوی حرفه‌ای و باکیفیت- فیلمبرداری شده است.

آلمودوار سوای تمام امتیازاتی که تاکنون برشمردم، یکی از اعضای ارشد گروه انگشت‌شمار فیلمسازان مرد سینماست که در به تصویر درآوردن دنیاهای زنانه تبحری غیرقابل بحث دارند. آقای آلمودوار صاحب نگاه و سینمای شخصی است؛ سینمایی که شاید بهتر باشد آن را به دم‌دستی‌ترین نام، بخوانیم: آلمودواری! بازگشت را بین "فیلم‌های آلمودواری" یک شاهکار می‌دانم؛ شاهکاری که حین پروسه‌ی تماشایش اصلاً متوجه گذشت زمان نمی‌شویم طوری‌که انگار دوست نداریم هیچ‌وقت به انتها برسد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: بازگشت به‌جز آنتونيو دلاتوره -در نقش پاکو، همسر ریموندا که همان اول کلک‌اش کنده می‌شود- بازیگر مرد پررنگی ندارد.

[۲]: در فیلم ملکه (The Queen) به کارگردانی استفن فریرز.

[۳]: استریپ برای بازی در کمدی-درام شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) ساخته‌ی دیوید فرانکل نامزد اسکار شده بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جاودانگی و جنون؛ نقد و بررسی فیلم «تلما و لوییز» ساخته‌ی ریدلی اسکات

Thelma & Louise

كارگردان: ریدلی اسکات

فيلمنامه: کالی کوری

بازيگران: سوزان ساراندون، جینا دیویس، هاروی کایتل و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۹ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، جنایی، درام

بودجه: ۱۶ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۴۵ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۵ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۹: تلما و لوییز (Thelma & Louise)

 

تلما و لوییز درامی جنایی به کارگردانی ریدلی اسکات و به‌تعبیری، خوش‌عکس‌ترین و تأثیرگذارترین ساخته‌ی این گرگ باران‌دیده‌ی سینمای آمریکاست که در طیف گوناگونی از ژانرها، فیلم دارد. لوییز، یک کارگر رستوران (با بازی سوزان ساراندون) و تلما، زنی خانه‌دار (با بازی جینا دیویس) دو دوست صمیمی هستند که برای گذراندن تعطیلات، عازم مسافرتی کوتاه‌مدت می‌شوند. طی اولین شب سفر، تلمای سربه‌هوا -که بدون اجازه‌ی همسرش آمده است- پس از آشنایی با مردی هوس‌ران به‌نام هارلن (با بازی تیموتی کارهارت) دچار مشکلی می‌شود که لوییز تنها چاره را در استفاده از اسلحه‌ی گرم می‌بیند...

تلما و لوییز یک فیلم جاده‌ای سرپاست که بعد از سپری شدن بیش از دو دهه، هنوز دیدن‌اش خالی از لطف نیست. سفر دو زن -که هرکدام مشکلاتی در زندگی شخصی خودشان دارند- در جاده‌های ایالات متحده، قابل حدس است که نه به‌آسانی برگزار می‌شود و نه محتملاً پایانی خوش خواهد داشت. طبق همین فرضیه‌ی ساده و در حدود دقیقه‌ی بیستم فیلم، اولین اتفاق رخ می‌دهد: کشته شدن هارلن توسط لوییز. بعد از وقوع این حادثه، دیگر دور از انتظار نیست که ادامه‌ی سفر به ورطه‌ی افسارگسیختگی و جنون سقوط کند؛ گرچه نحوه‌ی نمایش چنین فرجام محتومی در همگی سکانس‌های تلما و لوییز کیفیتی یکسان ندارد و پاره‌ای برهه‌ها، جان‌دارتر و اثرگذارتر از آب درآمده‌اند.

با وجود این‌که تردیدی نمی‌توان داشت تلما و لوییز وام‌دار آثار مطرح سینمای جاده‌ای و رفاقتی (Buddy Film) سالیان قبل بوده است اما به‌نظرم برای آن دسته از فیلم‌های پس از خود که به‌ویژه به همسفر شدن دو زن -فارغ از دلیل اولیه‌ی همراهی آن‌ها- می‌پردازند، فیلمی الهام‌بخش به‌شمار می‌رفته و می‌رود. از شاهکار قدرتمندی نظیر هیولا (Monster) ساخته‌ی خانم پتی جنکینز -محصول ۲۰۰۳ آمریکا- گرفته تا مُهمل پادرهوایی هم‌چون درست مثل یک زن (Just Like A Woman) به کارگردانی رشید بوشارپ -محصول ۲۰۱۲ فرانسه- این تأثیر و تأثر قابل ردیابی است.

ایراد بزرگی که به فیلم‌کالت برجسته‌ای مانند هیولا -به‌عنوان فرزند خلفِ تلما و لوییزِ جریان‌ساز- وارد می‌دانم، پرهیز نکردن از نمایش -هرچند کوتاهِ- جزئیاتِ رابطه‌ی غیرافلاطونی موجود میان آیلین (با بازی شارلیز ترون) و سلبی (با بازی کریستینا ریچی) است؛ حالا گیرم که فیلم، زندگی‌نامه‌ای بوده و متن هم براساس ماجرایی واقعی نوشته شده باشد. و این دقیقاً همان آفتی است که گریبان‌گیر گرگ وال‌استریت (The Wolf of Wall Street) مارتین اسکورسیزی شده. بدون شک، آسمان به زمین نمی‌آمد اگر آقای اسکورسیزی به‌واسطه‌ی کوتاه‌تر کردن چند دقیقه‌ی ناقابل از فیلم‌اش، قیدِ موبه‌مو روی پرده آوردن انحرافات اخلاقی جُردن بلفورت (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو) را می‌زد؛ عاقلان را اشاره‌ای بس!

نمونه‌ی درخشانی که برای تفهیم سینماییِ ضرب‌المثل فوق به‌خاطر می‌آورم، کاپوتی (Capote) اثر بنت میلر است. میلر و دن فوترمن -نویسنده‌ی فیلمنامه- با وجود همه‌ی شایعاتی که ترومن کاپوتی (با نقش‌آفرینی بی‌نظیر فیلیپ سیمور هافمن) را دارای تمایلاتی خاص معرفی می‌کنند، به‌هیچ‌وجه اجازه نداده‌اند فیلم‌شان رنگ‌وُبویی مشمئزکننده به خود بگیرد؛ تمایلات مذکور، بسیار ظریف و هنرمندانه -و البته بدون ایجاد سمپاتی- به تصویر کشیده شده‌اند. خوشبختانه تلما و لوییز هم یا به‌دلیل این‌که سینما هنوز در زمان ساخت‌اش از سینمای سال‌های ۲۰۰۳ و ۲۰۱۳ -به‌ترتیب: سال تولید هیولا و گرگ وال‌استریت- نجابت بیش‌تری داشته یا به‌علت دیدگاه خاصّ فیلمنامه‌نویس نسبت به ارتباط دوستانه‌ی دو زن که به‌تدریج خدشه‌ناپذیر می‌شود، از چنان عیبی مبراست و می‌توان -از این نظر- آسوده‌خاطر به تماشایش نشست.

در این قبیل فیلم‌های رفاقتی زنانه، یکی از زن‌ها قوی، وظیفه‌شناس و منظم -اینجا: لوییز- است و زن دیگر اغلب ضعیف، بی‌مسئولیت و شلخته. تمایز تلما و لوییز اما در استحاله‌ای است که برای کاراکتر تلما بعد از دزدیده شدن تمامی پس‌انداز لوییز -بر اثر حماقت تلما در اعتماد کردن به جوان بی‌سروُپایی به‌نام جی. دی (با بازی براد پیت)- اتفاق می‌افتد و تغییر قابل باور او از یک نق‌نقوی ساده‌لوح به زنی محکم و بالغ را شاهدیم. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!

بد نیست اشاره‌ای داشته باشم به این‌که سوزان ساراندون و جینا دیویس به‌خاطر بازی در تلما و لوییز، هر دو طی شصت و چهارمین مراسم آکادمی -۳۰ مارس ۱۹۹۲- کاندیدای به‌دست آوردن اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شدند که حتم دارم اگر جودی فاستر به‌واسطه‌ی ایفای شاه‌نقش کلاریس استارلینگ -در سکوت بره‌ها (The Silence of the Lambs)- جزء کاندیداها نبود، جایزه به یکی از آن‌ها می‌رسید.

تلما و لوییز در رشته‌های بهترین کارگردانی (ریدلی اسکات)، فیلمبرداری (آدرين بيدل) و تدوین (تام نوبل) نیز نامزد بود که عاقبت فقط اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (نوشته‌ی کالی کوری) به فیلم تعلق گرفت. و بالاخره اگر اشتباه نکنم، تلما و لوییز اولین فیلمی بود که براد پیت را در ذهن علاقه‌مندان سینما ثبت کرد. پیت علی‌رغم در اختیار داشتن فرصت ایفای نقشی که جای کار داشته است، در این فیلم استعداد چندانی از خود نشان نمی‌دهد و چشم‌رنگی‌های اواخر دهه‌ی ۱۳۷۰ سینمای خودمان را به‌یاد می‌آورد!

تلما و لوییز در یک‌سوم انتهایی خود تکانی می‌خورد به‌طوری‌که هرچه زمان جلوتر می‌رود، بر جذابیت‌اش افزوده می‌شود تا به سکانس دیدنی فینال برسد که اگر بخواهم بی‌رحمانه قضاوت کنم، به تمام دقایق فیلم می‌ارزد! تلما و لوییز را تنها پایانی این‌چنین کوبنده و تأثیرگذار می‌توانست نجات بدهد؛ چه خوب است که ریدلی اسکات و فیلمنامه‌نویس‌اش -خانم کالی کوری- این انتظار را برآورده می‌کنند و تلما و لوییز با یکی از به‌یادماندنی‌ترین و در عین حال رؤیایی‌ترین پایان‌بندی‌های همه‌ی تاریخ سینما، جاودانه می‌شوند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تلفیق قدرتمند هوشمندی و جذابیت؛ نقد و بررسی فیلم «لبه‌ی فردا» ساخته‌ی داگ لیمان

Edge of Tomorrow

كارگردان: داگ لیمان

فيلمنامه: کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث

بازیگران: تام کروز، امیلی بلانت، بیل پاکستُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، ماجراجویانه، اکشن

درجه‌بندی: PG-13

 

فرایند تماشای یک فیلم ابرقهرمانانه‌ یا علمی-تخیلی پرکشش و جان‌دار، شما را هم سر شوق می‌آورد؟ بعد از دیدن شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises)، لوپر (Looper)، هر ۲ قسمت مسابقات هانگر (The Hunger Games)، با کمی اغماض: حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) و با اغماض بیش‌تر: پرومتئوس (Prometheus) در یکی-دو سال اخیر؛ حالا از وقت گذاشتن برای لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) چنین احساس خوشایندی نصیب‌ام شده است.

البته جا دارد اشاره کنم که لبه‌ی فردا به‌هیچ‌وجه فیلمی سهل‌الوصول نیست -و از این لحاظ می‌تواند قابل مقایسه با لوپر باشد- به این معنی که لذت بردن از لبه‌ی فردا نیازمند تمرکز است و با حواس‌پرتی و تخمه شکستن جور درنمی‌آید! اما این‌ها را نگفتم که هول کنید! چنانچه فقط کمی صبوری به خرج دهید، دست‌تان می‌آید که قضیه از چه قرار است و آن‌وقت دیگر بعید می‌دانم از پای فیلم جُم بخورید!

ویکیپدیا، IMDb، راتن تومیتوس و حتی تیتراژ فیلم را هم اگر در اختیار نداشتیم، ناگفته پیدا بود که فیلمنامه‌ای به حساب‌شدگی و پروُپیمانی لبه‌ی فردا هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که اقتباسی باشد! متن لبه‌ی فردا برمبنای رمان پرمایه‌ی فقط باید بکشی (All You Need Is Kill) اثر هیروشی ساکورازاکا، نویسنده‌ی ژاپنی و توسط گروه ۳ نفره‌ای شامل کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث به رشته‌ی تحریر درآمده است.

لبه‌ی فردا در آینده رخ می‌دهد، زمانی که اروپا عرصه‌ی تاخت‌وُتاز بیگانه‌ها شده و یک فاجعه‌ی عظیم انسانی در شرف وقوع است. سرگرد ویلیام کیج (با بازی تام کروز) به‌عنوان طراح چرب‌زبان راهبردهای تبلیغاتی و رسانه‌ای ارتش ایالات متحده، از دور دستی بر آتش جنگ دارد. ژنرال برینگام (با بازی برندن گلیسُن) کیج را به لندن فرامی‌خواند تا در خط مقدم نبرد -با اتکا بر توانایی‌اش در جلب افکار عمومی- مردم دنیا را به لزوم شرکت در حمله‌ای تمام‌عیار علیه میمیک‌ها مجاب کند. ویل که تجربه‌ی جنگ تن‌به‌تن ندارد و از خون‌وُخون‌ریزی می‌ترسد، دستور ژنرال را اطاعت نمی‌کند. پس از آن است که برای کیج پاپوش درست می‌کنند و درجه‌هایش را از او می‌گیرند تا هم‌چون سربازی معمولی به میدان برود. در صحنه‌ی کارزار اما ویل به‌طور اتفاقی گونه‌ای نادر از بیگانه‌ها را می‌کشد و دارای این قابلیت خارق‌العاده می‌شود که هر روز بمیرد و فردا از نو زنده شود...

نمی‌دانم تا چه حد با من هم‌عقیده‌اید، به‌نظرم تام کروز در لبه‌ی فردا کامل‌ترین نقش‌آفرینی همه‌ی مقاطع بازیگری‌اش را ارائه می‌دهد. همان‌طور که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) پس از سال‌ها فیلم بد و نقش کم‌اهمیت و بی‌اهمیت بازی کردن، رابرت دنیرو را مجدداً برایم زنده کرد؛ تماشای لبه‌ی فردا به‌منزله‌ی آشتی‌کنان نگارنده با آقای کروز بود! به‌شخصه طوری با ویل کیج، حس‌ها، نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش زلف گره زده بودم که انگار لبه‌ی فردا اولین فیلمی است که از بازیگر نقش اول‌اش می‌بینم و بایستی نام‌ او را به‌خاطر بسپارم تا فیلم‌های بعدی‌اش را از دست ندهم!

اگرچه تجربه‌ی سالیان گذشته ثابت کرده است که اعضای آکادمی غالباً تنها به عناصری از قبیل جلوه‌های ویژه‌ی فیلم‌های این‌چنینی روی خوش نشان می‌دهند، فکر نمی‌کنید حق آقای کروز حداقل یک کاندیداتوری خشک‌وُخالی در اسکار ۲۰۱۴ باشد؟! چهره و صدای تام کروز را در لبه‌ی فردا پخته‌تر و قوام‌یافته‌تر از همیشه یافتم؛ او استحاله‌ی کیجِ ترسوی آموزش‌ندیده و تا حدودی دست‌وُپاچلفتی که حتی تحملّ دیدن یک قطره خون ندارد به یک جنگاور کارآزموده‌ و چالاک را غبطه‌برانگیز بر پرده‌ی نقره‌ای ثبت می‌کند. لبه‌ی فردا مجالی برای کشف دوباره‌ی تام کروز است.

جدا از درخشش آقای کروز در ۵۲ سالگی، امیلی بلانتِ جوان هم در نقش افسر شجاع، ریتا وراتاسکی، بازی متقاعدکننده‌ای دارد. بلانت تا به امروز در دو تا از بهترین علمی-تخیلی‌های این سال‌ها [۱] حضوری مؤثر و خاطره‌ساز داشته است. امیلی بلانت با انتخاب‌های متنوع و هوشمندانه‌اش، مسیر موفقیت را پله‌پله‌ طی می‌کند. در کارنامه‌ی او هم کمدی پرفروشی از جنس شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) به‌ چشم می‌خورد و هم درام تاریخی ویکتوریای جوان (The Young Victoria)، فیلم‌ترسناک مرد گرگ‌نما (The Wolfman)، عاشقانه‌ی صید ماهی آزاد در یمن (Salmon Fishing in the Yemen) و بالاخره صداپیشگی در نسخه‌ی انگلیسی‌زبان انیمه‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises).

شایسته‌تر این است که لبه‌ی فردا را یک تریلر معمایی به‌حساب آوریم تا محصولی صرفاً علمی-تخیلی و اکشن چرا که طی فیلم آن‌چه بیش‌ترین اهمیت را دارد، حلّ معمای چگونه دست یافتن به مخفیگاه اُمگا و از بین بردن‌اش است. خوشبختانه به‌علت وجود چنین رویکردی، امتیاز مهم دیگری هم شامل حال فیلم شده است؛ لبه‌ی فردا نظیر عمده‌ی علمی-تخیلی‌هایی که می‌بینیم، به گودال عمیق ذوق‌زدگی در کاربستِ اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری سرازیر نشده و به‌عبارتی -مثل مورد الیزیوم (Elysium) و بقیه‌ی فیلم‌هایی از این دست- شاهد جان گرفتن یک بازی کامپیوتری روی پرده نیستیم!

براساس گزینش زاویه‌ی دید پیش‌گفته، داگ لیمان به نمایش پرآب‌وُتاب موجودات بیگانه دل خوش نکرده است که اتفاقاً همین مانور ندادن روی این بُعد از ماجرا، باعث شده تا مهاجمین به‌معنی واقعی کلمه، "بیگانه" و "ناشناخته" و طبیعتاً رعب‌آور و تهدیدآمیزتر جلوه کنند. همین نکته، مقادیر قابل توجهی بر اضطراب و هیجان لبه‌ی فردا افزوده است. شاید توضیحات فوق، سوءتفاهمِ بی‌اعتنایی به کیفیت طراحی و کارگردانی جلوه‌های ویژه‌ و صحنه‌های اکشن فیلم را دامن بزند که ابداً چنین نقطه‌ضعفی وجود ندارد؛ لبه‌ی فردا با بودجه‌ای ۱۷۸ میلیون دلاری تهیه شده است، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

ارکستری موفق است که تمام سازهایش کوک باشد؛ لیمان در جایگاه رهبر این ارکسترِ کاملاً هماهنگ، بر کارش حسابی تسلط دارد. نه فرم و نه محتوا، هیچ‌یک فدای اعتلای دیگری نشده‌اند. فیلم تا همان واپسین دقایق، دست از غافلگیر کردن تماشاگران‌اش برنمی‌دارد و در این کار، نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد. لبه‌ی فردا روده‌درازی نمی‌کند و درست همان‌جایی که باید، به آخر می‌رسد. پایان‌بندی عالی فیلم را ترانه‌ی شنیدنی تیتراژ همراهی می‌کند.

پیرو توصیه‌ی ابتدای نوشتار، پیشنهاد می‌کنم لبه‌ی فردا را وقت خستگی نبینید و تماشایش را موکول کنید به زمانی که سرحال و پرانرژی باشید! در این صورت، سر درآوردن از ماجراهای فیلم و تا انتها دنبال کردن‌اش، لذتی را برایتان به ارمغان خواهد آورد که شاید بی‌شباهت به احساس رضایت از پیروزی در یک مسابقه‌ی نفس‌گیر شطرنج نباشد... لبه‌ی فردا با جذابیت و قدرت تمام، تصویرگر داستانی متفاوت و برخوردار از رگه‌های دلچسب طنز در تایمی معقول است که حوصله سر نمی‌برد و وقت نمی‌کُشد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: منظور، لوپر و همین لبه‌ی فرداست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شب می‌گذرد؛ نقد و بررسی فیلم «کتابچه‌ی بارقه‌ی امید» ساخته‌ی دیوید اُ. راسل

Silver Linings Playbook

كارگردان: دیوید اُ. راسل

فيلمنامه: دیوید اُ. راسل [براساس رمان متیو کوئیک]

بازيگران: برادلی کوپر، جنیفر لارنس، رابرت دنیرو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۲۱ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۳۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۷ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۸: کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook)

 

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید ششمین فیلم بلند دیوید اُ. راسل در مقام کارگردان محسوب می‌شود که از رمانی با همین اسم، نوشته‌ی متیو کوئیک اقتباس شده است. پت سولاتانو (با بازی برادلی کوپر) پس از پشتِ ‌سر گذاشتن ۸ ماه دوره‌ی درمان -طبق موافقت دادگاه و پزشک معالج- همراه مادر دلسوزش، دولورس سولاتانو (با بازی جکی ویور) به خانه بازمی‌گردد تا زندگی تازه‌ای‌ را شروع کند. اما پت هنوز همسر خیانت‌کارش، نیکی (با بازی بری بی) را دوست دارد و همه‌ی فکروُذکر او، بازگشت به همان زندگی سابق‌اش با نیکی است. پت علی‌رغم این‌که از جانب دادگاه ملزم شده است تا قانون حفظ فاصله‌ی معین را مراعات کند، تصمیم جدی به برقراری رابطه‌ی دوباره با نیکی دارد. آشنایی غیرمنتظره‌ی او و تیفانی (با بازی جنیفر لارنس) -زن جوان عجیب‌‌وُغریبی که گذشته‌ی تلخی را از سر گذرانده است- باعث جوانه زدن این امید در دل پت می‌شود که بتواند نامه‌ای را توسط تیفانی به دست همسرش برساند...

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید یا: دفترچه‌ی امیدبخش -برگردان دیگری از عبارتِ "Silver Linings Playbook" که سینمادوستان ایرانی، فیلم را تحت این عنوان نیز به‌جا می‌آورند- یک کمدی-درام دلپذیر و خوش‌ساخت است که پیش از هر چیز، از بازی‌هایی گرم و تماشایی سود می‌برد؛ بی‌خود نبوده است که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید در هر چهار رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد، نقش اول زن، نقش مکمل مرد و هم‌چنین نقش مکمل زن کاندیدای تصاحب اسکار شده بود.

خانم جنیفر لارنس در این ارزنده‌ترین حضور سینمایی‌اش تاکنون [۱]، به‌خوبی موفق می‌شود کاراکتر چندبعدی زن جوان نامتعارفی که به‌دنبال شانسی دیگر برای ادامه‌ی زندگی است را چنان باورپذیر از کار دربیاورد که بعد از دیدن فیلم، در تأیید شایستگی‌اش برای به‌دست آوردن هم‌زمان دو جایزه‌ی اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش اول زن [۲]، به‌واسطه‌ی جان بخشیدن به نقش دشوار "تیفانی ماکسول" آن‌هم در ۲۱ سالگی -کتابچه‌ی بارقه‌ی امید، از اکتبر تا دسامبر ۲۰۱۱ فیلمبرداری شده است- کوچک‌ترین تردیدی به دل راه ندهیم.

در عین حال، به‌نظرم شاهد موفقیت‌آمیزترین اجراهای برادلی کوپر و جکی ویور روی پرده‌ی سینما نیز هستیم و بالاخره این‌که دنیروی کهنه‌کار با کتابچه‌ی بارقه‌ی امید توانست بعد از ۲۱ سال [۳]، مجدداً نامزد اسکار شود. رابرت دنیرو، نقش پاتریزیو سولاتانو، پدری خانواده‌دوست و -کمی تا قسمتی- خرافاتی و کله‌خراب را که تمام هم‌وُغم‌اش شرط‌بندی کردن روی مسابقات تیم فوتبال آمریکایی "ایگلز فیلادلفیا" (Philadelphia Eagles) است -بدون اکت‌های اغراق‌آمیز- جذاب ایفا می‌کند و این ضرب‌المثل قدیمی را یادمان می‌آورد که دود هم‌چنان از کنده بلند می‌شود!

شیوه‌ای که از سوی دیوید اُ. راسل برای پرداخت فیلمنامه و علی‌الخصوص چالش نزدیک شدن به بیماری روانی اختلال دوقطبی [۴] که پت به آن مبتلاست اتخاذ شده، بدون تردید از برتری‌های کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به‌شمار می‌رود. نشان به آن نشان که فیلم نه آن‌قدر غم‌خوارانه و پرسوزوُگداز از آب درآمده است که ملودرام‌های سطحی تلویزیونی را به ذهن متبادر کند و نه آن‌قدر غیرمسئولانه و شوخ‌وُشنگ شده که به ورطه‌ی هزل و هجو کمدی‌های حال‌به‌هم‌زنِ متداول بغلطد. جدا از نقش انکارناپذیر آقای راسل، صدالبته نباید فراموش کنیم که انتخاب چنین زاویه‌ی دیدی، وام‌دار رمان منبع اقتباس فیلم هم بوده است.

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به‌غیر از کاندیداتوری‌های مورد اشاره‌اش برای بازیگری -طی هشتاد و پنجمین مراسم آکادمی- به‌علاوه در رشته‌های مهم بهترین فیلم، کارگردانی (دیوید اُ. راسل)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (دیوید اُ. راسل) و تدوین (جی کسیدی و کریسپین استروترز) کاندیدای جایزه‌ی اسکار بود. کتابچه‌ی بارقه‌ی امید با وجود تأثیرگذاری در زمینه‌ی به تصویر کشیدن وضع‌وُحال آدم‌هایی گرفتار آمده در شرایط بغرنج، آزاردهنده نیست؛ لبخند به لب می‌آورد، امید می‌دهد و امیدواری می‌بخشد.

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید را -ضمن ادای احترام به مشت‌زن (The Fighter) درگیرکننده و نفس‌گیر- تا بدین‌جا بهترین ساخته‌ی راسل می‌دانم. مشت‌زن که زندگی‌نامه‌ی میکی وارد (با بازی مارک والبرگ) را پرجذابیت روایت می‌کند، واجد این قابلیت است که تبدیل به فیلم مورد علاقه‌ی خیلی‌ها شود. کتابچه‌ی بارقه‌ی امید و مشت‌زن -از دو گونه‌ی سینمایی کاملاً متفاوت- توقع‌مان را از کارگردان‌شان تا به آن حد بالا برده‌اند که حقه‌بازی آمریکایی (American Hustle) نامزد ۱۰ اسکار ۲۰۱۳ را بی‌تعارف "فیلمی ناامیدکننده و معمولی، بدون هیچ نکته‌ی درخشانی که فقط صاحب سروُشکل یک محصول سینمایی خوب است" خطاب کنیم!

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید با فروشی بیش‌تر از ۱۱ برابر هزینه‌ی اولیه‌ی خود -حدود ۲۳۶ و نیم میلیون دلار- توانست علاوه بر مبدل شدن به یک "موفقیت همه‌جانبه‌ی تجاری و هنری" -برای کمپانی‌های فیلمسازی برادران واین‌اشتاین [۵] و میراژ اینترپرایز- بار دیگر ثابت کند فیلم کمدی-درامی که اندازه نگه دارد، هنوز که هنوز است می‌تواند محبوب خاص و عام واقع شود... کتابچه‌ی بارقه‌ی امید کمدی-درام استخوان‌دار و قابل اعتنای سینمای چندساله‌ی اخیر است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: در کنار فیلم‌های شاخصی هم‌چون: زمستان استخوان‌سوز (Winter's Bone)، خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street) و مسابقات هانگر (The Hunger Games).

[۲]: جنیفر لارنس در مراسم سیزدهم ژانویه‌ی ۲۰۱۳ گلدن گلوب، جایزه‌ی بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی را گرفت و جایزه‌ی بهترین بازیگر زن فیلم درام هم به جسيكا چستين برای نقش‌آفرینی در سی دقیقه پس از نیمه‌شب (Zero Dark Thirty) رسید.

[۳]: رابرت دنیرو آخرین‌بار در ۱۹۹۱ با تنگه‌ی وحشت (Cape Fear) کاندیدای اسکار شده بود.

[۴]: Bipolar disorder، اختلال دوقطبی (یا شیدایی-افسردگی) نوعی اختلال خلقی و یک بیماری روانی است. افراد مبتلا به این بیماری دچار تغییرات شدید خلق می‌شوند. شروع‌اش معمولاً با دوره‌ای از افسردگی می‌باشد و پس از یک یا چند دوره از افسردگی، دوره‌ی شیدایی بارز می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ اختلال دوقطبی).

[۵]: The Weinstein Company، یکی از شرکت‌های معتبر فیلمسازی آمریکایی است که توسط دو برادر با نام‌های هاروی و باب واین‌اشتاین -صاحبان قبلی میراماکس- در اکتبر ۲۰۰۵ ایجاد شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ واین‌اشتاین کمپانی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دروازه‌ی جهنم؛ نقد و بررسی فیلم «کشتار با اره‌برقی در تگزاس» ساخته‌ی تاب هوپر

The Texas Chain Saw Massacre

كارگردان: تاب هوپر

فيلمنامه: تاب هوپر و کیم هنکل

بازيگران: گونار هانسُن، مارلین بُرنز، پاول پاتین و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۴ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳۰۰ هزار دلار

فروش: حدود ۳۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۷: کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre)

 

این‌که کلیشه‌های همیشگی سینمای وحشت به‌طور مشخص از چه وقت و با کدام فیلم‌ها تثبیت شدند، محتاج بررسی و تأملی زمان‌بر است. عمده‌ی عناصر تکرارشونده‌ی مذکور، در کشتار با اره‌برقی در تگزاس این‌ها هستند: راهیِ سفر شدنِ چند دختر و پسر جوان؛ مقصدشان خانه‌ای متروک در مکانی پرت و فاقد وسیله‌های ارتباط‌جمعیِ جهان امروز است؛ سوخت اتومبیل‌شان تمام می‌شود و به پمپ بنزینی می‌رسند که گویی دروازه‌ی ورود به جهنم است؛ دفرمه، ناقص‌الخلقه، گرفتار اختلالات ژنتیکی و کریه‌المنظر بودن ساکنان محلی، قاتل یا قاتلین؛ بی‌توجهی جوان‌ها نسبت به علائم، اظهارات و شواهد هشداردهنده؛ نطفه‌ی ماجراهای ناگوار با سرک کشیدنِ بی‌محابای یکی از اعضای گروه به داخل خانه‌ای مشکوک بسته می‌شود... شکی نیست که شما هم می‌توانید به این فهرست، مواردی را بیفزایید. کشتار با اره‌برقی در تگزاس شاید به‌تنهایی بناکننده‌ی اصول تخلف‌‌ناپذیر ژانر نباشد ولی بدون تردید -به‌ویژه در ساب‌ژانر اسلشر- یکی از اولین‌ها و جریان‌سازترین‌هاست.

هدف ازلی-ابدی سینما پیش از هر چیز، سرگرم ساختن تماشاگران است که کشتار با اره‌برقی در تگزاس به‌خوبی این کار را انجام می‌دهد. فیلم و فیلمساز هر دو بی‌ادعا هستند و این حُسن بزرگی است؛ تاب هوپر در پی به رخ کشیدن توان کارگردانی خود یا حقنه کردن طرز تفکر یا فلسفه‌ای خاص نیست و گویی هیچ هدفی به‌غیر از وحشت‌زده کردن و غافلگیری تماشاگران فیلم‌اش ندارد که از حق نگذریم، از پس‌اش هم برمی‌آید.

فیلمنامه‌ی کشتار با اره‌برقی در تگزاس از پیچیدگی‌های داستانی و گره‌های کور خالی است و قصه‌ای سرراست را بی‌لکنت تعریف می‌کند. پنج دوست -سه پسر و دو دختر جوان- برای پی بردن به اصل ماجرای خاکسپاری مخفیانه‌ی پدربزرگ‌هایشان -سوار بر یک ون- عازم تگزاس می‌شوند. پس از مدتی، بنزین تمام می‌کنند و با امید به‌دست آوردن مقداری سوخت، گذرشان به خانه‌ای پرت‌افتاده و مرموز می‌افتد؛ غافل از این‌که آنجا محل زندگی "صورت‌چرمی" و دو برادر دیوانه‌اش است...

اگرچه معتقدم یک فیلم‌ترسناک وقتی قابل باور و در عین حال ماندگار از آب درمی‌آید که روی پیشینه‌ی شخصیت‌ها و منطق روایی فیلمنامه‌اش کار شده باشد؛ اما برای هر قاعده‌ای، استثنایی هم هست! به‌جز این‌که سه برادر صاحب پدربزرگی هستند که سلاخ و قاتل بوده است؛ در فیلم، کوچک‌ترین اشاره‌ای به گذشته‌ی آن‌ها و علتِ به این روز افتادن‌شان نمی‌شود. کشتار با اره‌برقی در تگزاس بدون اتکا به چنان اطلاعاتی، باورپذیر و سرپاست.

درباره‌ی کشتار با اره‌برقی در تگزاس اگر تحلیل و اظهارنظری هم صورت گرفته، بیش‌تر حول‌وُحوش نحوه‌ی وقوع قتل‌ها و کم‌وُکیف وحشت‌آفرینی فیلم است؛ از جمله وجوه ستایش‌برانگیزی که در این میان مغفول مانده، چگونگی معرفی شخصیت برادر کوچک‌تر است که ابتدا در قالب مسافری بینِ‌راهی سوار اتومبیل جوان‌ها می‌شود؛ معرفی‌ای که به‌شدت سینمایی و موجز صورت می‌گیرد. این کاراکتر طی مدت زمانی کوتاه -حدود ۷ دقیقه- از آدمی قابلِ ترحم که حتی به‌نظر می‌رسد نیاز به کمک و مراقبت داشته باشد، به موجودی فوق‌العاده خطرناک و تهدیدکننده تبدیل می‌شود که هر جنایتی از دست‌اش ساخته است. جوان‌ها پس از پیاده کردن‌اش درحالی‌که آثار ترس در چشم‌ها و حالات چهره‌هایشان مشهود است، نفسی به‌راحتی می‌کشند، بیچاره‌ها خبر ندارند که این تازه اول ماجراست!

از دیگر پیروزی‌های قابل اعتنای فیلم، خلق شخصیت "صورت‌چرمی" است با جزئیات و ابعاد گوناگون. یک مرد قوی‌هیکل، بلندقد و پرزورتر از گاومیش که وقت شکار سریع می‌دود و دست از سر قربانی بخت‌برگشته برنمی‌دارد؛ حالا در نظر بگیرید که چنین هیولایی مثل موش از برادر بزرگ‌ترش حرف‌شنوی دارد و اجازه می‌دهد کتک‌اش بزند. مسئله‌ی تکلم "صورت‌چرمی" هم شایان توجه است؛ او کلامی بر زبان نمی‌آورد بلکه اصواتی حیوانی -بیش‌تر شبیه خوک- از حنجره‌اش خارج می‌شود.

نقش "صورت‌چرمی" را گونار هانسُن ایفا می‌کند؛ در طول فیلم نه کلامی از او می‌شنویم و نه حتی چهره‌اش را می‌بینیم. نقطه‌ی عطف بازی هانسُن، رقص دیوانه‌وارش با اره‌برقی است. شخصیت "صورت‌چرمی" مابه‌ازای واقعی داشته؛ اد گِین، قاتل زنجیره‌ای آمریکایی که یک بیمار روانی تراجنسیتی بوده است. شمار زیادی از فیلم‌ها را می‌شود مثال زد که ملهم از خصوصیات گِین، صاحب کاراکترهایی روان‌پریش شده‌اند. اما به‌طور مشخص، دو فیلم برجسته‌تر از بقیه هستند: روانی (Psycho) ساخته‌ی آلفرد هیچکاک [کاراکتر نورمن بیتس] و سکوت بره‌ها (The Silence of the Lambs) ساخته‌ی جاناتان دمی [کاراکتر بیل بوفالو].

یکی از هوشمندی‌های تاب هوپر این است که هرگز در طول فیلم، نقاب از چهره‌ی "صورت‌چرمی" برنمی‌دارد. هوپر حتی اگر پلانی سرسری از سیمای این قاتل سادیست گرفته بود، در قالبِ تنگِ چهره‌ای واحد گرفتارش می‌ساخت؛ اما حالا در سراسر جهان هربار که عشقِ سینمایی اقدام به تماشای کشتار با اره‌برقی در تگزاس کند، "صورت‌چرمی" را در شکل‌وُشمایلی نو مجسم خواهد کرد که مخوف‌تر و مخوف‌تر از قبلی‌هاست.

دنباله‌سازی آثار موفق و پرفروش نیز در بینِ فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت شایع است؛ رویه‌ای معمول که بایستی از آفات این گونه‌ی سینمایی پرطرفدار به‌حساب‌اش آورد زیرا به‌جز فیلم‌هایی انگشت‌شمار، اکثر دنباله‌ها -هم به‌لحاظ فرم و هم محتوا- نازل‌تر از فیلم اول هستند. کشتار با اره‌برقی در تگزاس نیز به‌گونه‌ای به آخر می‌رسد که خیلی راحت به دنباله‌سازی راه می‌دهد. تاکنون ۶ دنباله بر فیلم ساخته شده -آخرین‌شان محصول ۲۰۱۲ است- که مطابق قاعده‌ی پیش‌گفته، هیچ‌یک توفیق قسمت نخست را نیافتند.

از معدود مواردی که فیلم به گرد پای نمونه‌های امروزی‌اش هم نمی‌رسد، نمایش بی‌پرده‌ی خون‌ریزی و سبعیت است! اگر اعتراض کنید که این فیلم هم صحنه‌های خشونت‌بار کم ندارد، بلافاصله شما را به قسمت سوم سری فیلم‌های [REC] ارجاع می‌دهم؛ سکانسی که عروس‌خانم (با بازی لتیشیا دوله‌را) با اره‌برقی -همین آلت قتاله‌ی "صورت‌چرمیِ" قصه‌ی ما- یکی از مهمانان بداقبال را -که از اتفاق تازه به جرگه‌ی زامبی‌ها پیوسته است- دقیقاً از وسط نصف می‌کند! درست است که کشتار با اره‌برقی در تگزاس زمانی از فیلم‌های ممنوعه‌ی تاریخ سینما بوده اما به‌اندازه‌ی اسلشرهای کنونی، مهوع نیست.

دیگر مؤلفه‌ی غالب فیلم‌های ترسناک از دیرباز تاکنون، هزینه‌ی پایین تولید و طبیعتاً عدم به‌کارگیری بازیگران مشهور سینماست. در کشتار با اره‌برقی در تگزاس با وجود صادق بودن هر دو مورد، کمبودی از جنبه‌ی بازیگری احساس نمی‌شود. تاب هوپر در استفاده از پتانسیل‌های بالقوه‌ی بازیگران گمنام‌اش به‌نحو احسن عمل کرده است. بد نیست بدانید که فیلم تنها با ۳۰۰ هزار دلار به سرانجام رسید و در گیشه، فروش خیره‌کننده‌ی ۳۱ میلیون دلاری داشت؛ یعنی ۱۰۳ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش!

از لابه‌لای عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فیلم، تیتروار به مؤلفه‌هایی که بیش‌تر توجه‌ام را جلب کردند، می‌پردازم. تدوین (که به‌معنای خوبِ آن، اصلاً به چشم نمی‌آید)؛ نورپردازی (که نقطه‌ی عطف‌اش، جروُبحث فرانکلین و سالی طی تاریکی شب و کنار ون است)؛ صداگذاری (توجه کرده‌اید که فقط و فقط به گوش رسیدنِ صدای خودِ اره‌برقی در این فیلم چقدر دلهره‌آور است؟)؛ چهره‌پردازی (گریم سه برادر حرف ندارد ولی اوج هنر چهره‌پرداز، طراحی سیمای هولناک پدربزرگ و ترسناک‌تر از آن، ماسکِ "صورت‌چرمی" است که گویا از پوست چهره و مژه‌های یک زن قربانی برای خودش دست‌وُپا کرده)؛ موسیقی متن (امورات فیلم‌ترسناک‌ها بدون موسیقی نمی‌گذرد! اینجا هم موزیک در تثبیت جو اضطراب‌آلود مؤثر افتاده است)؛ صحنه‌پردازی (که در راستای پدید آوردن حال‌وُهوای تهِ دنیاییِ محوطه‌ی اطراف خانه موفق عمل می‌کند گرچه هول‌وُهراسی که از مواجهه با فضای داخلی خانه به قربانیان -و ما- دست می‌دهد نیز مدیون همین عنصرِ مهم است).

کشتار با اره‌برقی در تگزاس را بیش‌تر فیلم کارگردانی و اجرا یافتم تا فیلمنامه. گرفتن نماهای نزدیک -برای تأکید بر وحشت و حالات روانی کاراکترها- امری معمول در سینمای ترسناک است؛ هوپر در کشتار با اره‌برقی در تگزاس پا را از این هم فراتر می‌گذارد و زمان اسارت سالی (با بازی مارلین بُرنز) از چهره و اجزای چهره‌ی زنِ جوانِ وحشت‌زده -با تمرکز روی چشم‌هایش- اکستریم‌کلوزآپ‌های فوق‌العاده‌ای می‌گیرد؛ به‌طوری‌که حتی می‌توان رگ‌های ظریفِ سفیدی چشم‌ها را هم دید!

تجربه نشان داده است که طبق قانونی نانوشته، فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت بر اثر گذشت زمان و پیشرفت تکنولوژی تصویر، کارکرد اولیه‌ی خود را از دست می‌دهند و تبدیل به کبریت‌هایی بی‌خطر می‌شوند. جای خوشحالی است که پس از دقیقاً ۴۰ سال، کشتار با اره‌برقی در تگزاس هنوز می‌ترساند و این یعنی که نفس می‌کشد و خوب کار می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عکس‌های یادگاری؛ نقد و بررسی فیلم «راز چشمان آن‌ها» ساخته‌ی خوان خوزه کامپانلا

The Secret in Their Eyes

عنوان به اسپانیایی: El secreto de sus ojos

كارگردان: خوان خوزه کامپانلا

فيلمنامه: خوان خوزه کامپانلا و ادواردو ساچری [براساس رمان ادواردو ساچری]

بازيگران: ریکاردو دارین، سولداد ویلامیل، گیلرمو فرانسلا و...

محصول: آرژانتین، ۲۰۰۹

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۳۰ دقیقه

گونه: درام، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۴ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان، ۲۰۱۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۶: راز چشمان آن‌ها (The Secret in Their Eyes)

 

راز چشمان آن‌ها فیلمی سینمایی به کارگردانی خوان خوزه کامپانلای آرژانتینی است که براساس رمانی نوشته‌ی ادواردو ساچری ساخته شده. یک بازپرس جنایی بازنشسته به‌نام بنجامین اسپوزیتو (با بازی ریکاردو دارین) قصد دارد درباره‌ی یکی از مهم‌ترین پرونده‌های دوران خدمت‌اش که سال‌هاست ذهن او را به خود مشغول کرده، رمان بنویسد. پرونده مربوط به لیلیانا کولوتو (با بازی کارلا کوئه‌ودو)، تازه‌عروسی است که صبح یک روز از ماه ژوئن سال ۱۹۷۴ در خانه‌اش پس از هتک حرمت، به‌طرز دلخراشی به قتل رسیده...

راز چشمان آن‌ها را از منظری، می‌شود فیلمی در راستای نقد بی‌عدالتی و بی‌قانونی به‌حساب آورد؛ بی‌عدالتی‌هایی از آن جنس که ستم‌دیده را وادار می‌کنند شخصاً اقدام به اجرای عدالت کند. از آنجا که منبع الهام فیلم، رمانی تحت عنوان پرسشِ چشمان آن‌ها (به اسپانیایی: La pregunta de sus ojos) بوده است و نویسنده‌اش هم در کار نگارش فیلمنامه با کامپانلا همکاری تنگاتنگ داشته، خوشبختانه با اثری تک‌بعدی روبه‌رو نیستیم. راز چشمان آن‌ها به‌هیچ‌وجه در سطح خطابه‌ای صرف در نکوهش ناکارآمدی قانون و فساد حکومتی باقی نمی‌ماند، بلکه یک فیلم جنایی هیجان‌انگیز و در عین حال، عاشقانه‌ای دلچسب است.

راز چشمان آن‌ها روایت عشقی مکتوم و سال‌ها به زبان نیاورده شده است که در جریان رفت‌وُبرگشت‌های زمانی بین دو برهه‌ی وقوع ماجرای قتل لیلیانا (۱۹۷۴) و زمان حال (۱۹۹۹) -با محوریت کاراکتر بنجامین- به تصویر کشیده می‌شود. "قابل حدس نبودن" از جمله وجوه تمایز فیلم به‌شمار می‌رود. راز چشمان آن‌ها تقریباً تا انتها چنته‌اش را خالی نمی‌کند و در هر مقطعی از فیلم، چیزی برای غافلگیر شدن تماشاگر وجود دارد.

راز چشمان آن‌ها دارای فیلمنامه‌ای چفت‌وُبست‌دار و عاری از حفره است. هرگونه سهل‌انگاری کامپانلا در برگردان سینماییِ رمان ساچری، می‌توانست محصول نهایی را تبدیل به یکی دیگر از تریلرها یا ملودرام‌های سری‌دوزی‌شده‌ی هزاربار تکرارشده کند که همه‌ساله بخشی از عمرمان را هدر می‌دهند! خوان خوزه کامپانلا از چالش ساخت فیلمی چندوجهی، سربلند بیرون آمده است. در راز چشمان آن‌ها گونه‌های سینمایی مورد اشاره کاملاً در یکدیگر تنیده شده‌اند و هیچ‌کدام سوار بر دیگری نیستند.

بازی‌های فیلم، یک‌دست و باورپذیرند. جدا از حضور پذیرفتنی ریکاردو دارین (طی هر دو بازه‌ی زمانی حال و گذشته)، سولداد ویلامیل (در نقش ایرنه هاستینگز: مافوق و محبوب دیرین بنجامین)، پابلو راگو (در نقش ریکاردو مورالس: همسر لیلیانا) و خاویر گودینو (در نقش ایسیدرو گومز) عالی ظاهر می‌شوند؛ گیلرمو فرانسلا نیز دائم‌الخمری دوست‌داشتنی به‌نام پابلو ساندوال را هنرمندانه بازی می‌کند. چگونگی مرگ پابلو -آن‌طور که بنجامین تصور می‌کند اتفاق افتاده باشد- یکی از ماندگارترین سکانس‌های فیلم محسوب می‌شود.

کار فلیکس مونتی، فیلمبردار کهنه‌کار آرژانتینی به‌خصوص در مقدمه‌ی سکانس دستگیری ایسیدرو حین مسابقه‌ی فوتبال تیم ریسینگ کلاب -گرچه شاید زائد به‌نظر برسد و به‌راحتی قابل حذف از فیلم- بسیار تماشایی است و می‌شود به‌عنوان نمونه‌ای از فیلمبرداری‌های درخشان تاریخ سینما به‌خاطرش سپرد. راز چشمان آن‌ها هم‌چنین فیلمی کاملاً شایسته برای به ذهن سپردنِ سینمای کشور آرژانتین و آمریکای جنوبی است.

پس از غافلگیری پایانی، تکان‌دهنده‌ترین دیالوگ فیلم را از زبان ایسیدرو گومز می‌شنویم؛ تکان‌دهنده از این جهت که دقیقاً همان زمانی که منتظریم او از اسپوزیتو تقاضای کمک کند، فقط می‌گوید: «بهش بگو حداقل باهام حرف بزنه.» (نقل به مضمون) و به سلول‌اش بازمی‌گردد. اینجاست که پی می‌بریم ایسیدرو با چنین تقدیری کنار آمده. بنجامین نیز که سال‌ها ابراز عشق‌اش به ایرنه را به تعویق انداخته است، از مشاهده‌ی پای‌بندیِ عاشقانه‌ی ریکاردو مورالس به همسر جوان‌مرگ‌شده‌اش، ناگهان تکانی می‌خورد و مصمم می‌شود با ایرنه بی‌پرده از "دوست داشتن" حرف بزند.

راز چشمان آن‌ها در هشتاد و دومین مراسم آکادمی به‌عنوان نماینده‌ی آرژانتین حضور پیدا کرد و توانست برنده‌ی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان شود؛ جایزه‌ای که کاملاً مستحق‌اش بود. از آنجا که به‌نظرم این فیلم ارزش وقت گذاشتن دارد، سعی کردم به امتیازات‌اش به‌شکلی بپردازم که حتی‌الامکان داستان لو نرود. فقط همین‌قدر بگویم که "راز چشمان آن‌ها" در آلبوم‌ها و عکس‌های یادگاری نهفته است... راز چشمان آن‌ها تأثیرگذار است به‌طوری‌که تا دیرزمانی بیننده را مشغولِ خود نگه می‌دارد.

و نکته‌ی حاشیه‌ای و پایانی این‌که در فرایند رویارویی با راز چشمان آن‌ها ذوق‌زدگی را نمی‌پسندم! فیلم با وجود تمام نکات مثبتی که خود من هم طی سطور پیشین برشمردم، یک شاهکار خدشه‌ناپذیر نیست! مرور شماره‌های قبلی طعم سینما روشن می‌کند که از نظر نگارنده، چه فیلم‌هایی "شاهکار" به‌حساب می‌آیند. اما درمورد یک مسئله، می‌توانید کم‌ترین تردیدی نداشته باشید؛ راز چشمان آن‌ها از رقیب جدی‌اش در مراسم اسکار ۲۰۱۰، ساخته‌ی میشائیل هانکه، روبان سفید (The White Ribbon) فیلم جذاب‌تری است!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

رؤیای فلوریدا؛ نقد و بررسی فیلم «کابوی نیمه‌شب» ساخته‌ی جان شله‌زینگر

Midnight Cowboy

كارگردان: جان شله‌زینگر

فيلمنامه: والدو سالت [براساس رمان جيمز لئو هرلی]

بازيگران: جان وویت، داستین هافمن، سیلویا مایلز و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۳ دقیقه

گونه: درام

بودجه: بیش از ۳ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۴۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۳ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر در مراسم سال ۱۹۷۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۵: کابوی نیمه‌شب (Midnight Cowboy)

 

کابوی نیمه‌شب ساخته‌ی ازیادنرفتنی جان شله‌زینگر است؛ فیلمساز بنام انگلیسی که او را در تاریخ سینما علاوه بر کارگردانی این فیلم، به‌خاطر دیگر اثر مهم‌اش، دونده‌ی ماراتن (Marathon Man) به‌یاد سپرده‌ایم. کابوی نیمه‌شب درباره‌ی جو باک (با بازی جان وویت) جوان آس‌وُپاس تگزاسی است که به امید تلکه کردن زنان پابه‌سن‌گذاشته و ثروتمند نیویورک، به این شهر بی‌دروُپیکر سفر می‌کند؛ اما به‌جز از کف دادن پس‌انداز مختصر روزهای حقارت‌آمیز ظرف‌شویی و کارگری در رستوران، چیزی به‌دست نمی‌آورد. جو در این راه با کلاهبردار خرده‌پا و بیماری به‌اسم راتسو ریزو (با بازی داستین هافمن) دوست می‌شود که با مرگ فاصله‌ی چندانی ندارد...

باک در خلال عزیمت به نیویورک -سوار بر اتوبوسی فکسنی- خاطرات دوران کودکی‌اش -که اغلب با مادربزرگ غیرمتعارف‌اش گذرانده است- را مرور می‌کند؛ شله‌زینگر از طریق جای دادن این فلاش‌بک‌ها در فیلم، تلویحاً و به‌تدریج ما را نسبت به ریشه‌های روانی این‌که چرا او چنین راهی برای پول درآوردن انتخاب کرده است، آگاه می‌سازد.

داستین هافمن با حضوری باورپذیر در نقش راتسو ریزوی علیل و نفس‌بریده، یکی دیگر از بازی‌های ماندگارش در سینما را رقم می‌زد. اوج هنرنمایی هافمن، سه‌ دهه‌ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی و درخشان‌ترین فیلم‌اش -به‌نظر من- توتسی (Tootsie) به کارگردانی سیدنی پولاک است که امیدوارم در آینده فرصت نوشتن درباره‌اش دست دهد. کافی است کابوی نیمه‌شب را مثلاً با همین توتسی مقایسه کنید تا به توانایی هافمن در خلق شخصیت‌هایی صددرصد متفاوت ایمان بیاورید. جان وویت هم به‌شایستگی کاراکتر جوان شهرستانی خوش‌چهره‌ای که علی‌رغم انتخاب راهی نادرست، هنوز آن‌قدر فاسد نشده است که به‌خاطر پول تن به هر رزالتی بدهد را جان می‌بخشد.

کابوی نیمه‌شب که براساس رمانی به‌همین نام، نوشته‌ی جيمز لئو هرلی ساخته شده است؛ با نمایش مواردی از قبیل هجوم گسترده‌ی تبلیغات تجاری محیطی و تلویزیونی، مهمانی‌های بی‌بندوُبار، عابرانی بی‌تفاوت به سرنوشت انسان‌ها و... به نقد جامعه و مظاهر زندگی آمریکایی می‌رسد و با تیره‌روزی‌های طبقه‌ی فرودست دهه‌ی ۶۰ ایالات متحده همراه می‌شود.

به‌نظرم رابطه‌ی پرفرازوُنشیبِ دوستانه‌ای که میان جو و راتسو پا می‌گیرد -به‌علت پرداخت حساب‌شده و هم‌چنین نقش‌آفرینی پرجزئیات دو بازیگر اصلی- کابوی نیمه‌شب را مبدل به الگویی پرارجاع برای به تصویر کشیدن رابطه‌های این‌شکلی در سینمای سال‌های بعد کرده است. جو طی سکانسی کلیدی -زمانی که از راتسو رودست می‌خورد- پی می‌برد نیویورک با آن مدینه‌ی فاضله‌ای که تا به حال در ذهن‌اش پرورده بوده است، از زمین تا آسمان فرق دارد.

جو ‌که تقریباً هیچ استعدادی در اغوای زن‌ها از خود بروز نمی‌دهد، در رسیدن به هدف اولیه‌اش ناکام می‌ماند و حتی در ازای دریافت ۵ دلار مجبور می‌شود رادیوی کوچک‌اش -آخرین چیزی که برایش مانده بود- را بفروشد. او تصمیم می‌گیرد حداقل آرزوی راتسو -سفر به فلوریدای گرم و رؤیایی- را برآورده کند. فراموش نمی‌کنیم که از جایی به‌بعد، سرمای استخوان‌سوز نیویورک تبدیل به معضلی عدیده برای جو و راتسوی بی‌پناه و بی‌کس‌وُکار می‌شود.

کابوی نیمه‌شب علاوه بر این‌که کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد، بازیگر نقش مکمل زن و تدوین بود؛ توانست سه جایزه‌ی مهم بهترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه‌ی اقتباسی را کسب کند. شاید خالی از لطف نباشد که بدانید داستین هافمن و جان وویت هر دو برای این فیلم، نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شدند که این تأکیدی مضاعف بر قابلیت‌های فراوان و جادوی بازیگری هافمن است چرا که اگر تنها مدت زمان حضور راتسو در کابوی نیمه‌شب را هم در نظر بگیریم، درمی‌یابیم "راتسو ریزو" چیزی فراتر از یک نقش مکمل نبوده است. فیلم به‌لحاظ تجاری نیز توانست موفق ظاهر شود و حدود ۱۴ برابر هزینه‌ی تولیدش را بازگرداند.

به‌جز تسلط کارگردان هم‌چنین تدوین خلاقانه، بازی‌های ماندنی و نقدهای مهم اجتماعی؛ المان دیگری که در کابوی نیمه‌شب جلب توجه می‌کند، موزیک متن و ترانه‌های معرکه‌اش اثرِ جان باری است. موسیقی بی‌هیچ تردیدی به فیلم -در تقویت حس‌وُحال‌اش- یاری رسانده. کابوی نیمه‌شب به‌علاوه، مالامال از خرده‌روایت‌های جذاب فرعی است که بر غنای تصویری و داستانی فیلم می‌افزایند.

باک بالاخره راتسو را سوار اتوبوس فلوریدا می‌کند، آن‌ها درمورد زندگی جدیدشان در فلوریدا شروع به خیالبافی می‌کنند. راتسو که دیگر تقریباً هیچ کنترلی بر اعضای بدن‌اش ندارد، شلوارش را خیس می‌کند و ناگفته پیداست که پیش از رسیدن به فلوریدا، جان می‌دهد. کابوی نیمه‌شب هم مثل دیگر فیلم نمونه‌ای داستین هافمن، فارغ‌التحصیل (The Graduate) در اتوبوس به پایان می‌رسد اما سرخوشی و حال خوب آن کجا و حزن و بغض این یکی کجا... کابوی نیمه‌شب مرا به‌یاد معدود آثار اجتماعی قابل اعتنای سال‌های دهه‌ی ۱۳۵۰ شمسی و متعلق به موج نوی سینمای خودمان -به‌عنوان مثال: دشنه، تنگنا و یا صبح روز چهارم- می‌اندازد؛ فیلم‌هایی تلخ با آدم‌هایی حاشیه‌نشین و تک‌افتاده و صدالبته پایان‌هایی ناگوار.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی؛ نقد و بررسی فیلم «بچه‌ی رزماری» ساخته‌ی رومن پولانسکی

Rosemary's Baby

كارگردان: رومن پولانسکی

فيلمنامه: رومن پولانسکی [براساس رمان ایرا لوین]

بازيگران: میا فارو، جان کاساوتیس، روث گوردون و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۸ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، معمایی

بودجه: بیش از ۳ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۳۳ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی و برنده‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن در اسکار ۱۹۶۹

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۴: بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby)

 

رومن پولانسکی حدود ۲۰ فیلم سینمایی ساخته و هنوز که هنوز است در آستانه‌ی ۸۱ سالگی فیلم می‌سازد [۱]؛ اما با وجود چنین کارنامه‌ی بلندبالایی، سرسوزنی تردید ندارم که بچه‌ی رزماری بهترین فیلم و به قول معروف، شاهکار اوست. فیلم با پلانی عمومی بر فراز آپارتمان‌های نیویورک در حالی شروع می‌شود که لالاییِ بی‌نهایت تأثربرانگیز و بغض‌آلودی همراهی‌اش می‌کند. تم اصلی موسیقی متن فیلم نیز برپایه‌ی همین لالایی است که شنیدن‌اش، قلب هر بیننده‌ای را به درد می‌آورد. تمی به‌یادماندنی و زیبا که جان می‌دهد برای زمزمه کردن و سوت زدن! کریستوف کومدا یک‌سالی پس از اکران فیلم، جوان‌مرگ شد اما موسیقی‌اش هنوز کهنه نشده است و از مد نیفتاده. گفتنی است؛ دلیلِ دست دادنِ چنان احساس کشنده‌ی حزن‌آوری به‌تدریج و در طول فیلم عیان می‌شود.

بچه‌ی رزماری دومین و بهترین فیلم از تریلوژی آپارتمانی پولانسکی است که براساس رمانی به‌همین نام نوشته‌ی ایرا لوین ساخته شده. بچه‌ی رزماری نسبت به دو فیلم دیگر، کاراکترها و البته پیچیدگی داستانی بیش‌تری دارد. فیلم اول، محصول ۱۹۶۵ است که انزجار (Repulsion) نام دارد و روایت‌گر توهمات یک دختر غیرعادیِ منزوی و متنفر از جنس مخالف، در آپارتمانی مسکونی است. انزجار دیگر ترسناک نیست، قافیه را به گذشت زمان باخته و در حال حاضر فرقی با یک کبریت خیس‌خورده‌ی بی‌خطر ندارد! سومین فیلم نیز مستأجر (The Tenant) است که پولانسکی آن را ۱۹۷۶ در فرانسه جلوی دوربین برد. خودِ پولانسکی در این فیلم نقش مردی به‌نام تروکوفسکی را بازی می‌کند که قصد اجاره‌ی آپارتمانی را دارد. تروکوفسکی علی‌رغم این‌ هشدارِ سرایدار که مستأجر قبلی، زن جوانی بوده و خود را از پنجره‌ی آپارتمان به پایین پرت کرده است؛ تصمیم می‌گیرد خانه را اجاره کند. در مستأجر -که از نظر مضمونی به انزجار نزدیک‌تر است- هرچه زمان جلو‌تر می‌رود، تروکوفسکی بیش‌تر به سوی سرنوشت ساکن پیشین آپارتمان سوق داده می‌شود. مستأجر نه مثل انزجار ازنفس‌افتاده و بی‌رمق است و نه به پای شاهکاری مثل بچه‌ی رزماری می‌رسد.

فیلم جریان‌سازِ بچه‌ی رزماری هم با یک "نقل‌مکان" و "اسباب‌کشی" آغاز می‌شود که اکنون تبدیل به کلیشه‌ی رایج سینمای ترسناک شده است. رزماری (با بازی میا فارو) و گای (با بازی جان کاساوتیس) آپارتمانی جادار به قیمتی مناسب اجاره می‌کنند. آپارتمان در ساختمانی قرار گرفته است که صاحب شهرتِ بدی به‌خاطر سکونت عده‌ای جادوگر از قرن نوزدهم بوده که از خون و گوشت نوزادان تغذیه می‌کرده‌اند. هاچ (با بازی موریس اوانس) صاحبخانه‌ی قبلی رزماری و گای -که نویسنده‌ی داستان‌های نوجوانانه است- این اطلاعات را به آن‌ها می‌دهد؛ اطلاعاتی که اسباب شوخی و خنده‌شان می‌شود و جدی‌اش نمی‌گیرند. گای یک هنرپیشه‌ی درجه‌ی چندم است که تا به حال افتخار بزرگ‌اش، بازی در آگهی تلویزیونی یاما‌ها بوده. زوج جوان، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار پیرمرد و پیرزنی به‌نام آقا و خانم کستوت می‌شوند. رزماری در رخت‌شوی‌خانه‌ی ساختمان با دختری به‌نام تری (با بازی آنجلا دوریان) آشنا می‌شود که می‌گوید همراه کستوت‌های مهربان زندگی می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که جسد خون‌آلود دختر را در شرایطی جلوی ساختمان پیدا می‌کنند که گویی خودکشی کرده است. رزماری به پلیس‌ها می‌گوید که تری چقدر از خانواده‌ی کستوت‌ تعریف می‌کرده است و این بهانه‌ای به دست پیرزن فضول همسایه، مینی (با بازی روث گوردون) می‌دهد تا فردای آن روز -با اصرار فراوان- زن و شوهر جوان را برای شام دعوت کند. گایِ وارفته -که نتوانسته است نقش مدّنظرش را بگیرد- علی‌رغم بی‌میلی اولیه‌اش برای میهمانی شام، خیلی زود جذب کستوت‌ها می‌شود؛ به‌طوری‌که قرار می‌شود شب‌های آینده هم برای شنیدن داستان‌های پیرمرد، رومن (با بازی سیدنی بلکمر) به خانه‌شان برود...

بچه‌ی رزماری هنوز تماشایی است و به اشکال مختلف، منبع الهام بسیاری از فیلم‌هایی قرار می‌گیرد که در رده‌ی سینمای ترسناکِ روان‌شناسانه (Psychological horror) تولید می‌شوند. از میان فیلم‌های ترسناک کلاسیک به‌عنوان مثال، تأثیرش بر جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ۱۹۷۳ ویلیام فریدکین] و طالع نحس (The Omen) [ساخته‌ی ۱۹۷۶ ریچارد دانر] مشهود است؛ اما پی بردن به دامنه‌ی تأثیرگذاری بچه‌ی رزماری بر فیلم‌های سال‌های بعد نیاز به بررسی همه‌جانبه‌ای دارد. درو (The Reaping) [ساخته‌ی ۲۰۰۷ استفن هاپکینز] و آخرین جن‌گیری (The Last Exorcism) [ساخته‌ی ۲۰۱۰ دانیل استام]، از آخرین نمونه‌های متأثر از بچه‌ی رزماری هستند. تحت توجه شیطان (Devil's Due) به کارگردانی مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت -محصول ۲۰۱۴ آمریکا- تازه‌ترین فیلمی است که به‌لحاظ محتوایی، مدام بچه‌ی رزماری را به ذهن متبادر می‌کند.

در‌‌ همان اولین مهمانی خانه‌ی کستوت‌ها، رومن سر میز شام به گای می‌گوید که مطمئن باشد نقش‌های دلخواه‌اش را به‌دست خواهد آورد. طی مدت زمان کوتاهی، گای تلفنی خبردار می‌شود بازیگری که قرار بوده نقش مورد علاقه‌ی او را بازی کند، یک‌مرتبه نابینا شده است و نقش به گای می‌رسد. بعد از تصاحبِ نقش کذایی، گای برای بچه‌دار شدن ابراز علاقه می‌کند. حین صرف شامی عاشقانه، دوباره سروُ‌کله‌ی مینیِ اعصاب‌خُردکن پیدا می‌شود؛ البته فقط صدایش را می‌شنویم که برایشان دسری مخصوص آورده است. رزماری -که سراپا سرخ پوشیده- تمایلی به خوردن دسر بدمزه ندارد، او به اصرار گای مقداری می‌خورد و باقی را -پنهان از چشم همسرش- دور می‌ریزد.

رزماری خیلی زود از حال طبیعی خارج می‌شود، هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد، می‌بیند که تختخواب روی امواج دریا شناور است و میان تصاویری گنگ، آمیخته‌ی بیداری و رؤیایی کابوس‌گونه غوطه می‌خورد. پولانسکی با‌‌ همان دقت و قدرت تحسین‌آمیزی که قبل‌تر، جزئیات رابطه‌ی زناشویی رزماری و گای را روی پرده‌ی نقره‌ای آورده بود، سکانس هولناک کابوس رزماری را نیز خلق می‌کند چنان‌که از سوررئالیستی‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما هم فراواقع‌گرایانه‌تر و اثرگذار‌تر است. تصویر‌هایی رعب‌آور و چشم‌هایی خون‌رنگ که خیره شدن به‌شان دلِ شیر می‌خواهد. صبح روز بعد، رزماری در وضعی بیدار می‌شود که پوست‌اش خراش‌هایی برداشته و هنوز گیج است: «چه خوابایی دیدم... خواب دیدم یه نفر به من تجاوز می‌کنه، نمی‌دونم، انسان نبود...» (نقل به مضمون)

رزماری باردار می‌شود و بیست و هشتم ژوئن، روزی است که بچه به‌دنیا خواهد آمد. رزماری به‌مرور پی به تغییراتی می‌برد: تمایل عجیبی به خوردن گوشتِ خام پیدا کرده است و به‌جای این‌که مثل بقیه، چاق شود، روزبه‌روز وزن کم می‌کند و پای چشم‌هایش گود می‌افتد. به‌جز این‌ها، گای نیز دیگر به چشم‌های رزماری نگاه نمی‌کند. رزماری به پیشنهاد کستوت‌ها، دکترش را عوض می‌کند. دکتر مسن مشهور که نام‌اش آبراهام ساپیرستین (با بازی رالف بلامی) است، فقط سه توصیه برای دوران حاملگی‌اش دارد: "کتاب نخوان"، "به حرف دوستان‌ات گوش نده" و "قرص هم نخور". به‌جایش قرار می‌شود که مینی -همان پیرزنِ نفرت‌انگیزِ همسایه- هر روز برای رزماری نوشیدنی مخصوصی سرو کند.

با وجود این‌که بچه‌ی رزماری فمینیستی نیست اما خیلی خوب مسئله‌ی استثمار و بهره‌کشی از یک زن را به تصویر کشیده که با بازی بی‌نظیر میا فارو همراه است. رزماری در ابتدا زنی سرزنده و شاداب و پر از شوق زندگی است. درد و رنجی که رزماری در بچه‌ی رزماری تحمل می‌کند را بسیار شبیه به رنج‌های ژاندارک با بازی فراموش‌نشدنی رنه فالکونتی در شاهکار الهام‌بخش کارل تئودور درایر، مصائب ژاندارک (The Passion of Joan of Arc) یافتم.

غافلگیری اصلی فیلم آنجاست که رزماری -طبق اطلاعاتی که هاچ قبل از مرگ‌اش در اختیار او می‌گذارد- تصور می‌کند همگی دست‌به‌یکی کرده‌اند تا به بچه‌اش آسیب برسانند -مثلاً طی مراسمی خاص قربانی‌اش کنند- درحالی‌که مشکل اصلی، خودِ بچه است! گای در ازای به‌دست آوردن نقشی پیزوری، روح و شرافت خود و جسم و عصمت همسرش را با شیطان معامله می‌کند.

بچه‌ی رزماری به‌قولی نخستین فیلمی است که به معضل فرقه‌های شیطان‌پرست می‌پردازد [۲] و شیطان‌پرستان را دارای تشکیلاتی منظم معرفی می‌کند. به این ترتیب، بچه‌ی رزماری را می‌توان از یک منظر، هشداری نسبت به رواج تمایلات شیطان‌پرستانه به‌حساب آورد. توجه داشته باشید که این فیلم دقیقاً ۴۶ سال پیش ساخته شده است، یعنی زمانی که بحث فرقه‌های انحرافیِ شیطان‌پرستی و حتی اعلام وجود کلیسای شیطان‌پرستی [۳] تا این اندازه عیان نشده بود.

در بین برخی از اهالی قلم -و کاربران فارسی‌زبان- بچه‌ی رزماری به‌عنوان فیلمی جهت دعوت به شیطان‌پرستی شهرت پیدا کرده است. [۴] سؤالی که می‌شود طرح کرد این است که اگر هدف پولانسکی، تبلیغ و ترویج شیطان‌پرستی بود، چرا همسر جوانِ باردارش، شرون تیت -که اتفاقاً در این فیلم حضوری گذرا طی سکانس مهمانی دوستان جوان رزماری دارد- یک سال بعد از اکران بچه‌ی رزماری، توسط عده‌ای شیطان‌پرست -به رهبری چارلز منسُن- سلاخی شد؟ [۵]

البته درصورت رعایت انصاف و به‌واسطه‌ی ادله‌ای که گذرا بدان‌ها اشاره می‌کنم، نمی‌توان به‌طور قطعی نظریه‌ی پیش‌گفته را نفی کرد. اولاً در بچه‌ی رزماری برعکس روال معهود این قبیل فیلم‌ها، کلیسا و اعوان و انصارش -به‌عنوان سمبلی از سویه‌ی خیر- کوچک‌ترین حضوری در طول فیلم ندارند؛ به‌عبارت دیگر، رزماری -گرچه اشاراتی گذرا به کاتولیک بودن ‌او می‌شنویم- اصلاً برای نجات‌ خود دست‌به‌دامن کلیسا نمی‌شود. ثانیاً در فیلم پولانسکی، دین‌داری و خداپرستی در برابر غریزه -اینجا: غریزه‌ی مادرانه- کم می‌آورد و تسلیم می‌شود.

به‌نظرم بچه‌ی رزماری را فارغ از جریان‌سازی‌اش در حوزه‌ی سینمای ترسناک، چنانچه ذکرش رفت به‌لحاظ طرح معضل فرقه‌های شیطانی نیز می‌شود فیلمی پیشرو محسوب کرد... ناگفته نماند که این‌گونه نکته‌سنجی‌ها، حواشی و فرامتن‌ها نبایستی به انکار ارزش‌های سینمایی بچه‌ی رزماری بینجامند. بچه‌ی رزماری هم‌چنان شاهکار کلاسیک سینمای وحشت، بناکننده‌ی بسیاری از قواعد ژانر و جاده‌صاف‌کنِ فیلم‌های مهم بعدی با چنین مضامینی است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: تازه‌ترین فیلم پولانسکی ونوس در پوست خز (Venus in Fur) نام دارد که محصول ۲۰۱۳ فرانسه است.

[۲]: فیلم بچه‌ی رزماری، شیطان‌پرستی را به هالیوود آورد. (مقاله‌ی The Rite، جن‌گیری با رویکرد آخرالزمانی؛ نوشته‌ی سعید مستغاثی؛ انتشار در دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰؛ سایت مؤسسه‌ی فرهنگی موعود).

[۳]: آنتوان شزاندر لاوِیْ (Anton Szandor LaVey) در ۳۰ آوریل ۱۹۶۶ درحالی‌که سر خود را -به‌عنوان رسم آئین جدید- تراشیده بود، بنیان‌گذاری "کلیسای شیطان" را اعلام کرد. وی هم‌چنین سال ۱۹۶۶ را به‌عنوان "آنو ساتانس" (Anno Satanas)، سال اول عهد شیطان اعلام کرد که در فیلم نیز به آن اشاره می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ آنتوان لاوی).

[۴]: اگرچه گروهی از شیطان‌پرستان آمریکا، فیلم بچه‌ی رزماری را افشای اسرار فرقه‌ی شیطان‌پرستی به‌شمار آورده اما گروهی دیگر، فیلم یادشده را اعلام موجودیت فرقه‌ی شیطان‌پرستی دانستند. (مقاله‌ی The Rite، جن‌گیری با رویکرد آخرالزمانی؛ نوشته‌ی سعید مستغاثی؛ انتشار در دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰؛ سایت مؤسسه‌ی فرهنگی موعود).

[۵]: شَرون ماری تِیت (Sharon Marie Tate) در تاریخ ۹ آگوست ۱۹۶۹ -زمانی که هشت‌وُنیم ماهه باردار بود- به‌همراه سه نفر از دوستان‌اش که در منزل او حضور داشتند توسط چهار عضو خانواده‌ی منسُن به قتل رسید. منسُن‌ها، تیت و مهمانان‌اش را با ۱۰۲ ضربه‌ی چاقو از پای درآوردند و با پیچیدن طناب به‌ دور گردن‌شان خفه کردند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ شرون تیت).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بر لبه‌ی تیغ؛ نقد و بررسی فیلم «بزرگسال نوجوان» ساخته‌ی جیسُن رایتمن

Young Adult

كارگردان: جیسُن رایتمن

فيلمنامه: دیابلو کودی

بازيگران: شارلیز ترون، پاتون اوسوالت، پاتریک ویلسون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۲ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای گلدن گلوب بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی، ۲۰۱۲

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۳: بزرگسال نوجوان (Young Adult)

 

بزرگسال نوجوان کمدی-درامی سروُشکل‌دار به کارگردانی جیسُن رایتمن، فیلمساز خوش‌قریحه‌ی سینمای امروز است. یک نویسنده‌ی رمان‌های نوجوان‌پسند به‌نام میویس گری (با بازی شارلیز ترون) ایمیلی حاوی عکس نوزاد تازه‌به‌دنیاآمده‌ی دوست دوران دبیرستان‌اش، بادی اسلید (با بازی پاتریک ویلسون) دریافت می‌کند. میویس که از شوهرش طلاق گرفته است؛ با قصد دوباره به‌دست آوردن بادی، راهی شهر کوچکِ زادگاه‌اش، مرکوری می‌شود...

تا فراموش نکرده‌ام، بد نیست به اسم فیلم اشاره‌ای کوتاه داشته باشم. "بزرگسال نوجوان" به‌نظرم برای -Young Adult- برگردان مناسب‌تری از مثلاً "بزرگسالان جوان" یا ترکیباتی مشابه آن باشد چرا که هم شخصیت اول فیلم -میویس- داستان‌های نوجوانانه می‌نویسد و هم خود او به‌نوعی، در حال‌وُهوای ایام نوجوانی‌اش باقی مانده و بزرگ نشده است.

جیسُن رایتمن و دیابلو کودی پس از تجربه‌ی همکاری موفقیت‌آمیزشان در جونو (Juno) که جایزه‌ی اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی سال ۲۰۰۸ را برای کودی به ارمغان آورد، این‌بار سراغ روایت زندگی میویس گری افسرده‌ی ۳۷ ساله رفته‌اند که به قصد زنده کردن عشقی قدیمی، وارد یک بازی باخت-باخت می‌شود. میویس در آستانه‌ی ۴۰ سالگی، هنوز نتوانسته است از خاطرات گذشته‌اش عبور کند؛ گذشته‌ای که البته در خلال یکی از گفتگو‌های او با مت، هم‌دوره‌ای معلول سال‌های دبیرستان‌اش (با بازی پاتون اوسوالت) پی می‌بریم چندان هم شاد و درخشان نبوده است.

میویسِ خودشیفته که در زمان خودش به‌نوعی مجسمه‌ی زیبایی دبیرستان بوده است و کلی خاطرخواه آشکار و پنهان داشته، حالا روزگار خوشی ندارد و تنهاست. او شاید از نظر بقیه، زنی جذاب و موفق به‌نظر برسد اما حقیقت چیز دیگری است؛ تنها جسم میویس پابه‌پای سن‌وُسال‌اش رشد کرده و این وسط، مسئله‌ی وابستگی‌اش به مصرف مشروبات الکلی هم قوزِبالاقوز شده است! میویس گویی در خوابی خوش فرو رفته است و دائم در خیالات‌اش سیر می‌کند؛ هرچقدر هم که مت سعی دارد شرایط را همان‌طور که هست، نشان‌اش دهد انگار نه انگار!

بزرگسال نوجوان -چنان‌که در ابتدا اشاره شد- در دیتابیس‌های معتبر سینمایی، تحت عنوان فیلمی کمدی-درام ثبت شده است درحالی‌که کفه‌ی ترازوی موقعیت‌های فیلم بیش‌تر به سمت درام سنگینی می‌کند تا کمدی. بزرگسال نوجوان با هر متر و معیاری، فیلم تلخی است. تلخ‌ترین و تأثیرگذارترین سکانس فیلم -و به‌عبارتی: بهترین و به‌یادماندنی‌ترین‌شان- مهمانی نام‌گذاری نوزاد بادی و بث (با بازی الیزابت ریزر) است که طی آن، میویس به‌تدریج کنترل‌اش را از دست می‌دهد و دچار فروپاشی عصبی می‌شود؛ بازی همدلی‌برانگیز شارلیز ترون در این سکانس و سکانس بعدی –که فرسوده و درهم‌شکسته به مت پناه می‌برد- از امتیازات انکارناپذیر فیلم است.

شارلیز ترون، ۸ سال پس از شاهکار اسکار گرفته‌ی خود، هیولا (Monster) [به نویسندگی و کارگردانی پتی جنکینز/ محصول ۲۰۰۳] در بزرگسال نوجوان دوباره فرصت یافته است تا خلاقانه به کاراکتری چندبعدی جان ببخشد. بزرگسال نوجوان در کارنامه‌ی خانم ترون، بزنگاهی مغتنم برای به‌ منصه‌ی ظهور رساندن بخش دیگری از توان بازیگری‌اش بوده که خوشبختانه تلف نشده است. شارلیز ترون تا انتها تماشاگر را بر لبه‌ی تیغ نگه می‌دارد چرا که گاهی میویس را دوست داریم و به حال‌اش دل می‌سوزانیم و زمانی بعد، از صمیم قلب می‌خواهیم که سر به تن‌اش نباشد!

به‌جز از سیگار کشیدنتان متشکریم (Thank You for Smoking) و بالا در آسمان (Up In The Air) -که مجال تماشایشان تا به حال دست نداده- باقی فیلم‌های جیسُن رایتمن را دیده‌ام، اقبال نشان ندادن به جذابیت‌های کاذب جنسی از مؤلفه‌های حائز اهمیت سینمای رایتمن است. در بزرگسال نوجوان نیز تنها خلوت دونفره‌ای که نظاره‌گرش هستیم -اگر بخواهم بی‌رحمی را کنار بگذارم و ادعا نکنم: منزجرکننده- بیش‌تر متأثرکننده و غم‌انگیز است تا رُمانتیک و ترغیب‌کننده. علاوه بر این مورد، جیسُن رایتمن در بزرگسال نوجوان اصولاً در جهت عکس جریان خروشان رودخانه‌ی هالیوود پارو می‌زند.

به عقیده‌ی من، توجه به جزئیات، سنگ‌بنای ماندگاری یک فیلم محسوب می‌شود؛ بذل چنین توجهی در بزرگسال نوجوان از همان تیتراژ ابتدایی قابل ره‌گیری است. بزرگسال نوجوان صاحب یک عنوان‌بندی درست‌وُدرمان، فکرشده و هدفمند است که علاوه بر زیبایی بصری، به‌نحوی ظریف، بیننده را متوجه خصیصه‌ی ذاتی میویس می‌کند. درحالی‌که سال‌هاست دیگر کسی آهنگ‌های مورد علاقه‌اش را از طریق نوار کاست گوش نمی‌دهد، میویس هنوز نوار ترانه‌ی عاشقانه‌ی روزهای دبیرستان -که بادی خوانده است- را نگه داشته، پخش‌اش می‌کند و با آن دم می‌گیرد! تیتراژ تشکیل شده است از نمایش دقیق چگونه به‌کار افتادن نوار کذایی در اجزاء داخلی ضبطِ صوت اتومبیل میویس! اسامی عوامل با فونتی شکیل، یکی پس از دیگری ظاهر می‌شوند. رایتمن و کودی هیچ تایمی را هدر نمی‌دهند و از تیتراژ هم برای شخصیت‌پردازی اسفاده می‌کنند.

بزرگسال نوجوان شاید به‌نظر بعضی‌ها جذاب نرسد و یا چیز خاصی نداشته باشد؛ اما همین‌که تکلیف‌اش با خودش روشن است و حرف مهم و تکراری‌اش -یعنی: گذشته را فراموش کن و چشم به آینده داشته باش- را به‌سادگی و ضمن احترام گذاشتن به شعور تماشاگر می‌زند، اثری قابل تقدیر محسوب می‌شود. بزرگسال نوجوان را یک فیلم ساده، سرراست، بی‌ادعا و در عین حال دغدغه‌مند یافتم... نام جیسُن رایتمن (Jason Reitman) را خوب به‌خاطر بسپارید.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.