هیچ‌کجا خانه نمی‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «جادوگر شهر آز» ساخته‌ی ویکتور فلمینگ

The Wizard of Oz

كارگردان: ویکتور فلمینگ [با همکاری کینگ ویدور]

فيلمنامه: نوئل لانگلی، فلورنس ریرسون و ادگار آلن وولف [براساس رمان ال. فرانک باوم]

بازيگران: جودی گارلند، فرانک مورگان، ری بولگر و...

محصول: آمریکا، ۱۹۳۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۱ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، موزیکال

بودجه: بیش‌تر از ۲ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار [در اکران اول]

درجه‌بندی: G

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۴۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۵: جادوگر شهر آز (The Wizard of Oz)

 

یک فیلم فانتزی، موزیکال و به‌تمام معنی: کلاسیک! باورکردنی نیست که با وجود دست‌یابی روزافزون صنعت سینما به این‌همه امکانات شگفت‌انگیز، فیلمی فانتزی با قدمتی ۷۶ ساله، در پاییز ۲۰۱۵ [۱] هنوز کار می‌کند! جادوگر شهر آز یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای آمریکاست که نسل‌به‌نسل به خیل دوست‌داران‌اش اضافه می‌شود و خود و قصه‌ی منبع اقتباس‌اش طی چند دهه به جایگاهی غیرقابلِ دسترس در حافظه‌ی جمعی و باورهای مردم ایالات متحده نائل آمده‌اند.

خلاصه‌ی داستانِ [از کفر ابلیس مشهورترِ] فیلم را عالم‌وُآدم از حفظ‌اند(!): «یک دختر نوجوان کانزاسی به‌نام دوروتی (با بازی جودی گارلند) برای نجات سگ‌اش توتو از گزند کینه‌توزی‌های همسایه‌‌شان، خانم گالچ (با بازی مارگارت همیلتون) از خانه فرار می‌کند. درست وقتی که دوروتی تصمیم می‌گیرد پیش عمه اِم (با بازی کلارا بلندیک) و عمو هنری (با بازی چارلی گراپوین) برگردد، گردباد شدیدی او و توتو را همراه با کلبه‌ی چوبی‌شان از زمین بلند می‌کند و به سرزمینی اعجاب‌آور به‌اسم آز می‌برد. دخترک در آن‌جا گرفتار دشمنی جادوگر غرب (با بازی مارگارت همیلتون) می‌شود. او که دیگر به هیچ‌چیز به‌غیر از بازگشت به کانزاس فکر نمی‌کند، درمی‌یابد که کلید حل مشکل‌اش در دست جادوگر شهر آز (با بازی فرانک مورگان) است. دوروتی حین عبور از جاده‌ی طلایی‌رنگ با مترسک (با بازی ری بولگر)، هیزم‌شکن حلبی (با بازی جک هالی) و شیر (با بازی برت لار) که آن‌ها هم هرکدام خواسته‌ای از جناب جادوگر دارند، همسفر می‌شود...»

جودی گارلند در قامت ستاره‌ای کم‌سن‌وُسال [اما پرفروغ] طوری در این فیلم می‌درخشد که امروز به‌محض شنیدن نام جادوگر شهر آز بی‌درنگ چهره‌ی معصوم او را به‌خاطر می‌آوریم. دوشیزه گارلند در جادوگر شهر آز دست‌نیافتنی است؛ او در ۱۷ سالگی، فارغ از تمام تلخی‌های پیش رویش در ۳۰ سال آینده [۲] و دقیقاً‌‌ همان زمان که روی پرده‌ی نقره‌ای شروع به خواندن ترانه‌ی "بر فراز رنگین‌کمان" (Over the Rainbow) کرد، به جاودانگی رسید.

علی‌رغم سالیان بسیاری که از ساخت جادوگر شهر آز سپری می‌شود، صحنه‌پردازی و تمهیدات بصری فیلم به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌آیند؛ چیزی که بیش‌تر به معجزه شبیه است! لابد قبول دارید که فانتزی‌ها و علمی-تخیلی‌ها غالباً قافیه را به گذشت زمان می‌بازند و از پیشرفت‌های تکنولوژیک عقب می‌مانند؛ جادوگر شهر آز مثالی نقض برای این قاعده‌ی کلی محسوب می‌شود. به‌یاد بیاورید نقطه‌ی اتصالِ بخش سپیا [۳] به رنگیِ جادوگر شهر آز را که از فرازهای هم‌چنان درخشان فیلم است.

کافی است چند دقیقه از فیلم آز بزرگ و قدرتمند (Oz the Great and Powerful) [محصول ۲۰۱۳] ساخته‌ی احمقانه و فقط و فقط پرزرق‌وُبرق [و دیگر هیچِ!] سام ریمی را که تازه‌ترین اقتباسِ پرسروُصدا از رمان ال. فرانک باوم به‌شمار می‌رود، ببینید تا به ارزش کاری که آقایان فلمینگ، ویدور و له‌روی [۴] در دهه‌ی ۱۹۳۰ به سرانجام رساندند، پی ببرید! جادوگر شهر آز ضیافتی دوست‌داشتنی از رنگ‌ها و آواهاست که چشم و گوش بیننده‌ی شیفته‌ی رؤیا‌پردازی را خیلی خوب سیر می‌کند.

نکته‌ی شایان توجه در رابطه با جادوگر شهر آز کاربرد به‌اندازه‌ی قطعات موسیقایی است؛ در عین حال که [خوشبختانه!] بازیگرها پیوسته و به‌شکلی عذاب‌آور مشغول آواز خواندن نیستند، لابه‌لای ترانه‌ها نیز آن‌قدر فاصله نمی‌افتد که تماشاگر به‌طور کلی فراموش کند قرار بوده است فیلمی موزیکال تماشا کند! جدا از اکران نخست جادوگر شهر آز در ماه آگوست ۱۹۳۹، فیلم با بهانه‌های مختلف و به‌دفعات روی پرده رفته است؛ به‌عنوان مثال، سال قبل و به‌مناسبت ۷۵ سالگی‌اش در قالب سه‌بعدی به نمایش گذاشته شد.

آقای باوم ۴ دهه پیش‌تر از در معرض دید عموم گذاشته شدن جادوگر شهر آز، کتاب‌اش را چاپ کرده [۵] و مورد توجه قرار گرفته بود. هرچند کلمات نیز جادوی خاصّ خودشان را دارند ولی ورود ماجراهای سفر سمبلیک دوروتی و دوستان‌اش به فرهنگ عامه را بایستی بی‌اغراق مدیون همین ورژن سینماییِ محصول ۱۹۳۹ و توفیق دوجانبه‌ی [تجاری-هنریِ] فیلم دانست؛ احتمالاً شما هم جملاتی مثل این را زیاد شنیده‌اید: «یک تصویر گویای هزاران کلمه است».

جادوگر شهر آز در اتمسفر داستان‌های پریان، همراه با کاراکترهایی تودل‌برو و خوش‌قلب [گرچه هیزم‌شکن حلبی از قلب نداشتن گله دارد!] مخاطب را به سفری می‌فرستد که پیامدش حس‌وُحالی خوشایند برای اوست. جادوگر شهر آز را از جنبه‌هایی می‌توان فیلمی آموزنده [و حتی اخلاقی] تلقی کرد. مثلاً از این لحاظ که جمله‌ی هزاربار شنیده‌شده‌ی «به توانایی‌هایمان ایمان بیاوریم» را با ظرافت به تصویر می‌کشد؛ مترسک، هیزم‌شکن و شیر درواقع خودشان مغز، قلب و جرئت دارند اما باورش نکرده‌اند. جادوگر شهر آز با مضمون عاطفی‌اش، پیام‌آور وفاق و دوستی است و لزوم سرسختی در راه رسیدن به هدف را گوش‌زد می‌کند.

دیده‌ایم که از فیلمی واحد، پیام‌های متناقضی برداشت می‌کنند. پیام‌هایی‌ گاه تا آن حد بدبینانه که حتی ممکن است به عقل از ما بهتران هم خطور نکرده باشند چه برسد به دست‌اندرکاران ساخته‌ی مورد بحث! درمورد جادوگر شهر آز و داستان اصلی‌اش نیز ادعا می‌شود که برخلاف ظاهر غلط‌اندازشان، باطنی ضددینی دارند. به‌نظرم برای چنین اظهارنظرهایی هیچ‌کس واجد صلاحیت نیست به‌جز کارشناسانِ کاردان و بی‌غرضِ مذهبی.

البته ذکر این نکته نیز ضروری به‌نظر می‌رسد که فیلمنامه‌ی جادوگر شهر آز برگردانی نعل‌به‌نعل از رمان باوم به زبان سینما نیست و جدا از تفاوت در چگونگی وقوع برخی ماجراها، دوروتیِ فیلم با دوروتیِ داستان فرق‌های بنیادی دارد. به‌طور مختصر، دوروتیِ فیلم [با استناد به همان معروف‌ترین دیالوگ‌اش] محافظه‌کاری را تشویق می‌کند درحالی‌که دوروتیِ داستان عمل‌گرا‌تر است و سرِ نترسی دارد.

طی دوازدهمین مراسم آکادمی، جادوگر شهر آز در ۶ رشته‌ی بهترین فیلم، موسیقی اورجینال (هربرت استوتهارت)، ترانه (شعر: ییپ هاربرگ، آهنگ: هارولد آرلن و خواننده: جودی گارلند)، کارگردانی هنری (سدریک گیبونز [۶] و ویلیام ای. هورنینگ)، فیلمبرداری رنگی (هال راسون) و جلوه‌های ویژه (ای. آرنولد گیلسپی و داگلاس شیرر) نامزد اسکار بود که دو جایزه‌ی بهترین موسیقی اورجینال و ترانه را برنده شد. ویکتور فلمینگ [در مقام کارگردان] یک فیلم فوق‌العاده مشهور دیگر هم در مراسم آن سال داشت: بربادرفته (Gone with the Wind)! جالب است بدانید که جادوگر شهر آز سه‌تا از اسکارهایش [۷] را به بربادرفته باخت!

گرچه جادوگر شهر آز [به تبعیت از رمانِ منبع اقتباس] مبتنی بر الگوی روایی قصه‌های پریان است اما اغراق نکرده‌ایم اگر بگوییم حالا خودش [و ساختار قرص‌وُمحکم فیلمنامه‌اش] الگو و معیاری قابلِ بررسی برای ساخت [پاره‌ای از] فیلم‌های فانتزی و خیالی به‌حساب می‌آید. جادوگر شهر آز اثری خاطره‌انگیز و کاملاً مناسب برای تمامی گروه‌های سنی [اعم از ۸ تا ۸۰ ساله!] است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴

[۰]: تیتر نوشتار، نقل به مضمونِ معروف‌ترین دیالوگ فیلم است که دوروتی به زبان‌اش می‌آورد.

[۱]: جادوگر شهر آز در آگوست ۱۹۳۹ اکران شد و تاریخ انتشار این نقد و بررسی، ۱۵ اکتبر ۲۰۱۵ است.

[۲]: جودی گارلند در ۲۲ ژوئن ۱۹۶۹ [زمانی که فقط ۴۷ سال سن داشت] جان سپرد.

[۳]: Sepia Effect، از صافی جلوه‌ی سپیا برای خلق رنگ زرد مایل به قهوه‌ای استفاده می‌شود. این فیلتر، تصویر را شبیه عکس‌های قدیمی می‌کند، به‌همین خاطر گاهی فیلتر سپیا را برای ایجاد حس‌وُحال قدیمی در فیلم‌ها به‌کار می‌برند (دانشنامه‌ی رشد، مدخل‌ فیلترهای تصحیح نور).

[۴]: کینگ ویدور کارگردانی صحنه‌های کانزاس را بر عهده داشته و نام‌اش در عنوان‌بندی نیامده است. مروین له‌روی تهیه‌کننده‌ی فیلم بود.

[۵]: در تاریخ ۱۷ می ‌۱۹۰۰ (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ The Wonderful Wizard of Oz).

[۶]: طرح مجسمه‌ی اسکار از سدریک گیبونز بوده است (دانشنامه‌ی رشد، مدخل‌ تاریخچه‌ی اسکار).

[۷]: اسکارِ سه شاخه‌ی بهترین فیلم، کارگردانی هنری و فیلمبرداری رنگی.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دیدار با اژدهای خفته؛ نقد و بررسی فیلم «هابیت: تباهی اسماگ» ساخته‌ی پیتر جکسون

The Hobbit: The Desolation of Smaug

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو [براساس کتاب جی. آر. آر. تالکین]

بازيگران: ایان مک‌کلن، مارتین فریمن، ریچارد آرمیتاژ و...

محصول: نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۶۱ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، درام، فانتزی

بودجه: ۲۲۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۹۵۸ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای ۳ اسکار، ۲۰۱۴

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۴: هابیت: تباهی اسماگ (The Hobbit: The Desolation of Smaug)

 

هابیت: تباهی اسماگ دومین فیلم از سه‌گانه‌ی هابیت و پنجمین قسمت از مجموعه‌فیلم‌هایی به‌شمار می‌رود که پیتر جکسون براساس کتاب‌های جی.آر.آر. تالکین ساخته است. داستان فیلم ۶۰ سال پیش‌تر از تریلوژیِ ارباب حلقه‌ها (The Lord of the Rings) [محصول ۲۰۰۱، ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳] اتفاق می‌افتد. «۱۳ دورف شجاع به سرکردگی تورین سپربلوط (با بازی ریچارد آرمیتاژ) -به‌دنبال ماجراهای قسمت نخست، هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey) [محصول ۲۰۱۲]- همراه با بیلبو بگینز (با بازی مارتین فریمن) و گندالف (با بازی ایان مک‌کلن) به سفر دوروُدرازشان برای رهایی سرزمین مادری خود، "اره‌بور" [۱] از چنگال اژدهایی قدرتمند به‌نام اسماگ (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) ادامه می‌دهند درحالی‌که چیزی به "روز دورین" [۲] باقی نمانده است و نیروهای نکرومانسر (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) هم دست از تعقیب‌شان برنمی‌دارند...»

اصلی‌ترین درون‌مایه‌ی هابیت: تباهی اسماگ هم‌چون سایر ساخته‌های تالکینیِ آقای جکسون [اعم از ۲ قسمت دیگرِ هابیت]، نیرو پیدا کردن و سربازگیری جبهه‌ی شر برای نبرد نهایی با قوای خیر است. اگر فیلم می‌بینید تا حیرت‌زده شوید، اگر علاقه‌مندِ ورود به جهان رؤیا‌ها هستید و بالاخره چنانچه دیدن زندگی روزمره روی پرده‌ی سینما چندان به وجدتان نمی‌آورد و هابیت: تباهی اسماگ را انتخاب کرده‌اید، مطمئن باشید که مسیر را اشتباهی نیامده‌اید؛ مقصد همین‌جاست!

مردم نیوزیلند شاید بیش از هر شخصیت دیگری، شناخته شدن کشور کوچک‌شان را مدیون پیتر جکسون و فیلم‌هایش [و لوکیشن‌هایی که اغلب از نیوزیلند انتخاب می‌کند] باشند! هابیت: تباهی اسماگ نیز از این قاعده مستثنی نبوده و اغراق‌آمیز نیست اگر بگوییم ما پستی‌ها و بلندی‌های "سرزمین میانه" [۳] را اصلاً به‌واسطه‌ی نیوزیلند است که می‌شناسیم.

جزء بدیهیات است که هابیت: تباهی اسماگ طرفداران دوآتشه‌ی دنیای خلق‌شده توسط جناب تالکین را تمام‌وُکمال راضی نکند؛جنگِ علاقه‌مندان رمان‌ها و منابع اقتباس با سینماگران ظاهراً بی‌پایان است! چرا که در هر صورت، سینما [به‌واسطه‌ی تفاوت اساسی‌اش با مدیوم ادبیات] نمی‌تواند به‌طور صددرصد وفادار به متن اصلی باقی بماند. هابیت: تباهی اسماگ هم تافته‌ی جدابافته‌ای از این قانون کلی نیست.

هابیت: تباهی اسماگ یک اقتباس نعل‌به‌نعل از کتاب تالکین نیست و فیلمنامه‌نویس‌ها (پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو) تخیلات خودشان را هم به‌کار گرفته‌اند تا حفره‌های فیلمنامه‌ای را به حداقل برسانند و این دقیقاً همان چیزی است که به مذاق اکثر دلبستگان به جهان ساخته‌وُپرداخته‌ی پروفسور خوش نمی‌آید! بارزترین نمود دخالت مورد اشاره، وارد کردن اِلفی مؤنث به‌نام تائوریل (با بازی اوانجلین لی‌لی) به قصه و جان بخشیدن به‌ رابطه‌ی عاشقانه‌اش با یکی از دورف‌ها به‌اسم کیلی (با بازی ایدن ترنر) است که اتفاقاً به‌نظرم به فیلم، گرما و رنگ بخشیده و پربیراه نیست اگر ادعا کنم سر درآوردن از عاقبتِ این دلدادگی نیز می‌تواند از جمله عوامل ترغیب بیننده به تماشای قسمت سوم باشد.

اسماگی که برای فیلم طراحی شده، آن‌قدر باورپذیر و رعب‌آور از کار درآمده است که جلوه‌های ویژه‌ی فیلم (جو لتری، اریک سایندون، دیوید کلیتون و اریک رینولدز) به‌حق شایسته‌ی کاندیداتوری اسکار باشد؛ البته سهم صداپیشه‌ی اعجوبه‌ی اسماگ، بندیکت کامبربچ را هم در بالا بردن این تأثیرگذاری به‌هیچ‌روی نمی‌توان فراموش کرد. نقش‌گویی آقای کامبربچ به‌جای اسماگ چنان وزنی به هابیت: تباهی اسماگ داده است که تماشاگرانِ مشتاق به دیدن فیلمی نام‌گرفته از این اژدهای پرابهت را ابداً مأیوس نمی‌کند.

هابیت: تباهی اسماگ علاوه بر کاندیداتوری مذبور، در دو رشته‌ی بهترین صداگذاری (کریستوفر بویز، مایکل هجز، مایکل سمانیک و تونی جانسون) و تدوین صدا (برنت بورگ و کریس وارد) نیز نامزد کسب جایزه از هشتادوُششمین مراسم آکادمی بود. فیلم به‌علاوه توانست بیش از چهار برابر بودجه‌ی اولیه‌اش در گیشه فروش داشته باشد که برای چنین تولید عظیمی، رقم قابلِ توجهی به‌نظر می‌رسد.

قصد زیر سؤال بردن ارزش‌های هابیت‌ها را ندارم اما با وجود کثرت هواداران سینه‌چاک آثار پروفسور تالکین و خاطره‌ی خوب‌شان از هر سه اپیزود ارباب حلقه‌ها، اقدام آقای جکسون برای تولید این تریلوژی را باید به‌مثابه‌ی وارد شدن به یک بازیِ دوسر بُرد به‌حساب آورد! هابیت: تباهی اسماگ همان‌طور که اشاره شد، مقدمه‌ای برای عزیمت به سرزمین افسانه‌ای ارباب حلقه‌هاست؛ بنابراین چنانچه هنوز موفق به تماشای سه‌گانه‌ی درخشان مذکور نشده‌اید، پیشنهاد می‌کنم اول نسخه‌های اکستنددِ [۴] هابیت‌ها را ببینید.

مسئله‌ی ریتم در هابیت: تباهی اسماگ در مقایسه با هابیت: یک سفر غیرمنتظره وضع بهتری دارد و بیننده را کم‌تر خسته می‌کند. خوشبختانه هابیت: تباهی اسماگ تا حدی قابلِ اعتنا از ایرادات گل‌درشتِ منتسب به قسمت اول [به‌عنوان مثال: در زمینه‌ی فیلمنامه و اسپشیال‌افکت] که [حتی] صدای برخی علاقه‌مندان سرسخت مجموعه را درآورده بود(!)، مبراست. هابیت: تباهی اسماگ در عین حال، احتمالاً بیش‌تر [از هر گونه‌ی دیگری] دلِ دوست‌داران سینمای اکشن را به‌دست خواهد آورد. پیتر جکسون در تزریق حال‌وُهوایی هراس‌آلود به هابیت: تباهی اسماگ نیز موفق عمل کرده که معتقدم از پوئن‌های مثبت فیلم است.

چنانچه بنا باشد سه بخش هابیت را به همدیگر بچسبانیم تا تشکیل فیلمی واحد بدهد؛ هابیت: یک سفر غیرمنتظره وظیفه‌ی مقدمه‌چینی و شناساندن کاراکتر‌ها را بر عهده دارد، هابیت: تباهی اسماگ به‌منزله‌ی بدنه‌ی ماجراست و به سیر وقایع سرعت می‌بخشد و نهایتاً هابیت: نبرد پنج سپاه را داریم که از عنوان‌اش می‌توان حدس زد تکلیف تمامی قضایا را روشن می‌کند و درواقع فصل نتیجه‌گیری داستان به‌شمار می‌آید.

ویژگی غیرقابلِ انکار تریلوژی هابیت را بایستی فیلم‌به‌فیلم بهتر شدن و افزایش دوزِ هیجانِ مجموعه محسوب کرد. نگارنده طی نوشتاری دیگر، اختصاصاً به حُسنِ ختام این سری یعنی هابیت: نبرد پنج سپاه پرداخته است [۵]. وجه تمایز هابیت: تباهی اسماگ از سایر فیلم‌های مجموعه‌ی هابیت، بالا بودن بار طنزش است که آن را جذاب‌تر و قابلِ‌تحمل‌تر کرده. هابیت: تباهی اسماگ درست مثل هابیت: یک سفر غیرمنتظره تماشاگرش را در اشتیاق پی بردن به ادامه‌ی ماجراهای فیلم نگه می‌دارد و همان‌جایی تمام می‌شود که باید.

از جمله نکاتی که به‌عنوان ضعف مجموعه‌ی هابیت [و علی‌الخصوص قسمت اول] روی آن مانور زیادی داده می‌شد، کُندی‌اش بود. حتی اگر صحت چنین اتهامی را پذیرا باشم، من یکی جزء گروهی از مخاطبان این تریلوژی بودم که به هیچ قیمتی دوست نداشتم پایم را از سرزمین رازآلودِ میانی بیرون بگذارم و بدم نمی‌آمد قهرمان‌هایمان ۱۰ سال دیگر به اره‌بور برسند! هابیت‌ها شاید به پای غنای سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها نرسند اما بی‌انصافیِ محض است که جکسون و همکاران‌اش را در انتقالِ توأم با جذابیتِ جادوی تالکین به پرده‌ی نقره‌ای، شکست‌خورده خطاب کنیم. از شما چه پنهان که پس از رجوع به حافظه‌ی سینمایی‌ام برای نوشتن طعم سینمای ۱۳۴، بدجور وسوسه شده‌ام تا دوباره هر ۶ ارمغان آقای جکسون از دنیای دست‌نوشته‌های عالیجناب تالکین را مرور کنم!

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴

 

[۱]: Erebor.

[۲]: Durin's Day، اولین روز سال دورفی را مطابق آخرین ماه نوی پاییز محاسبه می‌کردند؛ یعنی ماه نویی که بین دو هفته از ششم اکتبر امروزی رخ می‌داد. ولی در هر سال جدید، روز دورین نبود. تورین می‌گوید: «وقتی که آخرین ماه پاییز و خورشید با هم در آسمان باشند آن را نیز روز دورین می‌خوانیم.» به‌اصطلاح، تنها یک سال نوی دورفی هست که چنین روز دورینی در آن رخ داده باشد (فرهنگ‌نامه‌ی وبگاه آردا).

[۳]: Middle-earth، نام سرزمین‌هایی تخیلی است که بعضی از داستان‌های جی.آر.آر. تالکین در آن اتفاق می‌افتند؛ در مقابل آمان یا سرزمین‌های نامیرا که والاهای فرشته‌سان به‌همراه بیش‌تر الف‌های برین در آن‌جا زندگی می‌کنند. این واژه ترجمه‌ی لغت انگلیسی میانه middel-erde است (در آلمانی مدرن، mittelerde)؛ که خودِ آن هم از واژه‌ی انگلیسی قدیم Middangeard مشتق شده‌ است. سرزمین میانه بخشی از دنیای بزرگ‌تری است که آردا نامیده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ سرزمین میانی).

[۴]: Extended Edition.

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد هابیت: نبرد پنج سپاه، رجوع کنید به «هم شادمانی، هم اندوه»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

زیبایی در اوج سادگی؛ نقد و بررسی فیلم «اوگتسو مونوگاتاری» ساخته‌ی کنجی میزوگوچی

Ugetsu Monogatari

كارگردان: کنجی میزوگوچی

فيلمنامه: ماتسوتارو کاواگوچی و یوشیکاتا یودا [براساس مجموعه داستانِ اوئدا آکیناری]

بازيگران: ماسایوکی موری، کینویو تاناکا، ایتارو اوزاوا و...

محصول: ژاپن، ۱۹۵۳

زبان: ژاپنی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: درام، معمایی، فانتزی

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار و برنده‌ی شیر نقره‌ای جشنواره‌ی ونیز، ۱۹۵۳

 

طعم سینما - شماره‌ی ۷۷: اوگتسو مونوگاتاری (Ugetsu Monogatari)

 

یکی از بی‌شمار تعاریفی که درباره‌ی زیبایی وجود دارد، این است که «چیزی به‌جز سادگی نیست». مختصر و مفید! از جمله شاهدمثال‌های ارزنده‌ی تعریف مذبور در عالم سینما، به‌نظرم اوگتسو مونوگاتاری ساخته‌ی درخورِ ستایش کنجی میزوگوچی است. سادگی‌ای که در تمامیِ عناصر فیلم موج می‌زند، فراتر از زیبایی محض، شانه به شانه‌ی اعجاز می‌ساید. Ugetsu Monogatari را که ترجمه‌ی انگلیسی‌اش می‌شود: Tales of Moonlight and Rain، می‌توان به "افسانه‌های مهتاب و باران" برگرداند.

گنجورو (با بازی ماسایوکی موری) یک استاد سفالگر است که با پسر خردسال و زن مهربان‌اش، میاگی (با بازی کینویو تاناکا) در روستایی کوچک روزگار می‌گذرانند. برادر گنجورو، توبی (با بازی ایتارو اوزاوا) و همسرش، اوهاما (با بازی میتسوکو میتو) هم به گنجورو و توبی در کار کمک می‌کنند. از وقتی گنجورو، سفال‌هایش را با قیمت خوبی در شهر می‌فروشد، برای ثروتمند شدن خود را به آب و آتش می‌زند. در این میان، توبی نیز خیال دارد سامورایی شود و احترام و اعتباری به‌دست بیاورد...

علی‌رغمِ فرسنگ‌ها فاصله‌ی فرهنگی و جغرافیایی، انگار هرچه باشد ما شرقی‌ها زبان یکدیگر را بهتر می‌فهمیم! در فیلم، نکاتِ ریزی موجود است که -چه بوداییِ سده‌ی شانزدهمی ژاپن باشی، چه ایرانیِ مسلمان و اصیل امروزی- ناخودآگاه در زندگی روزمره هم رعایت‌شان می‌کنی. مثلاً به‌یاد بیاورید گنجورو را در عمارت اعیانی بانو واکاسا (با بازی ماچیکو کیو) وقت هوشیاری، زمانی که تمام‌مدت سرش را پایین انداخته است و به چهره‌ی زن خیره نمی‌شود. یا توجه کنید به سکانسی که همین گنجورو -که هست‌وُنیست‌اش را از کف داده- پس از مدتی طولانی به خانه بازمی‌گردد؛ مرد، دستِ خالی نمی‌آید و چیزی -هرچند کم‌بها- برای همسر و فرزندش همراه می‌برد.

هنگامی که هنوز گنجورو به روستا بازنگشته، تصور می‌کنید دردناک‌ترین سکانسِ فیلم مربوط به دیدار نامنتظره -و محتومِ- توبی و اوهاما در آن محله‌ی کثیف است غافل از این‌که ضربه‌ی پایانیِ اوگتسو مونوگاتاری صبح فردای رجعتِ مردِ راه‌گم‌کرده رقم می‌خورد؛ به‌شکلی به‌شدت منقلب‌کننده با دیالوگ‌هایی تأثیرگذار و تأثربرانگیز که فقط خودتان بایستی ببینید و بشنوید و بفهمیدش تا کاملاً دست‌تان بیاید از چه حال‌وُهوایی حرف می‌زنم. در اوگتسو مونوگاتاری درست هرجا که حس می‌کنیم بالاخره آرامش و رفاهی پایدار عاید کاراکترهای فیلم شده است، ناگهان همه‌چیز زیروُرو می‌شود؛ شاید تأکیدی مداوم بر بی‌اعتباریِ لذایذ دنیای فانی.

اوگتسو مونوگاتاری از درهم‌تنیدگی زندگی و مرگ می‌گوید؛ در جای‌جایِ اثر، شاهد حضور این دو رکن جدایی‌ناپذیریم که اوج‌اش همان پایان درخشان فیلم است. به دست فراموشی سپردن حقایق، واقعی محسوب کردن مجازها و به دام جنونِ ناشی از آرزوهای دوروُدراز افتادن... از جمله مصائبی هستند که سرنوشتِ دو خانواده را دست‌خوش تغییر می‌کنند. در اوگتسو مونوگاتاری رفته‌ها از بازماندگان‌شان غافل نیستند و این‌جهانی‌ها هم از اشباح مردگان کام برمی‌گیرند.

اوگتسو مونوگاتاری از نگره‌های فمینیستی خالی نیست؛ یک مرد پررنگِ درست‌وُحسابی و قابلِ دفاع در فیلم نمی‌یابیم. برعکس، زن‌ها همگی -حتی بانو واکاسا- به‌نوعی قربانی بلاهایی‌ هستند که جامعه -بخوانید: مردهای جامعه- بر سرشان آوار کرده‌اند. البته شایان توجه است که زاویه‌ی دید مورد اشاره‌ی کارگردان ابداً مخلِ روایت نمی‌شود، توی ذوق نمی‌زند و نسبتی با پزهای به‌اصطلاح روشن‌فکرانه‌ی توخالی ندارد بلکه از تاریخچه‌ی زندگی و گذشته‌ی خودِ یزوگوچی می‌آید و ادابازی نیست.

قصه، سرراست است و پیام ساده‌ی همه‌فهمی هم می‌دهد: «طمع‌کاری و زیاده‌طلبی، عاقبت خوشی ندارد.» فیلمنامه‌ی اوگتسو مونوگاتاری اقتباسی است و براساس ترکیب دو داستان از مجموعه‌ای -تحت همین عنوان- اثر اوئدا آکیناری، توسط ماتسوتارو کاواگوچی و یوشیکاتا یودا نوشته شده. درواقع در متنِ منبع اقتباس، گنجورو و توبی برادر نیستند و هریک قصه‌ی جداگانه‌ای -با مضمونی همانند- دارند.

علی‌رغم این‌که اوگتسو مونوگاتاری عاری از نماهای نزدیک و نمایش خطوط چهره‌ی بازیگرهاست اما مخاطب به لمسِ عمیق‌ترین احساسات انسانی نائل می‌آید که بی‌تردید این‌هم از معجزات سینمای عالیجناب میزوگوچی است. در نقطه‌ی مقابلِ دیگر شاهکارساز ژاپنی، یاسوجیرو اوزو -که پیش‌تر از جادوی داستان توکیواش در طعم سینما نوشته بودم [۱] [۲]- دوربینِ کنجی میزوگوچی در اوگتسو مونوگاتاری غالباً حرکت دارد و ایستا نیست.

اوگتسو مونوگاتاری با این‌که آکنده از کثیف‌ترین وقایعی است که حول‌وُحوش جنگی بیهوده، می‌تواند گریبان‌گیر اقشار فرودست اجتماع -به‌خصوص زن‌هایشان- شود ولی فیلمِ آلوده‌ای نیست. میزوگوچی، پلیدی‌ها و سبعیت‌ها را در لفافه نشان می‌دهد به‌طوری‌که به‌عنوان مثال، حتی نظاره‌گر ریختن قطره‌ای خون از دماغ هیچ بنی‌بشری نیستیم.

پلان‌های مسحورکننده‌ی آقای میزوگوچی از قایقرانیِ شبانه، روی دریاچه‌ی آرام و مه‌آلود، بیننده‌ی شیفته‌ی هنرهای تجسمی شرق دور را به‌یاد نقاشی‌های پرشکوه ژاپن طی سده‌های پیشین [۳] می‌اندازد. میزانسن میزوگوچی طی مواجهه‌ی توبیِ حالا سامورایی با زنِ بی‌آبرو شده‌اش در آن خانه‌ی بدنام نیز مثال‌زدنی است که با مکالمه‌ی دردآلود و پر از گله‌گذاریِ زن و شوهر به پیوست‌اش، مبدل به یکی از قله‌های دست‌نیافتنیِ این شاهکار سینماییِ بلندمرتبه می‌شود. اوگتسو مونوگاتاری قصه‌ی آزمندی دو برادر در بلبشوی حاصل از جنگ داخلی است که پوچیِ میل به کسب ثروت و قدرت را با سبک‌وُسیاقی شاعرانه در اتمسفری وهم‌انگیز، گوش‌زد می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳

 

[۱]: جالب است بدانید که هر دو فیلم، در یک سال ساخته شده‌اند.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد داستان توکیو، رجوع کنید به «مثل قطار، مثل آب»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: مثلاً ببینید: پرده‌ی چوبیِ «درختان نهان‌زا، اثر هاسگاوا توهاکو»، مربوط به دوره‌ی مومویاما، سده‌های شانزدهم و هفدهم (از کتاب هنر در گذر زمان، نوشته‌ی هلن گاردنر، برگردان محمدتقی فرامرزی، انتشارات آگاه و نگاه، چاپ هفتم، پاییز ۱۳۸۵، صفحه‌ی‌ ۷۳۶).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهترین موزیکال سال؛ نقد و بررسی فیلم «به سوی جنگل» ساخته‌ی راب مارشال

Into the Woods

كارگردان: راب مارشال

فيلمنامه: جیمز لاپین [براساس نمایشنامه‌ی استیون ساندهایم]

بازیگران: جیمز کوردن، امیلی بلانت، مریل استریپ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: موزیکال، فانتزی، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

خانم‌ها و آقایان! عالیجناب راب مارشال و بانو مریل استریپ، شما را به تماشای بهترین فیلم موزیکالِ سال دعوت می‌کنند! به سوی جنگل براساس موزیکالی تحتِ ‌همین عنوان، نوشته‌ی استیون ساندهایم ساخته شده که نمایشی مطرح است. این موزیکال بسیار تحسین‌شده، نخستین‌بار، نوامبر ۱۹۸۷ در برادوی روی صحنه رفت و از آن زمان تاکنون به‌تناوب اجرا داشته و جوایز بسیاری کسب کرده است.

آرزوی نانوایی خوش‌قلب (با بازی جیمز کوردن) و همسرش (با بازی امیلی بلانت) بچه‌دار شدن است. همسایه‌ی جادوگرشان (با بازی مریل استریپ) آن‌ها را از وجود طلسمی باخبر می‌کند که اگر برداشته شود، صاحب فرزند خواهند شد. شرط ابطال طلسم، ورود به جنگل و آوردن چهار شئ گران‌بهایی است که پیرزن جادوگر برای دوباره به‌دست آوردن جوانی و زیبایی‌اش بدان‌ها نیاز دارد. مرد نانوا قبول می‌کند درحالی‌که جک (با بازی دانيل هتلستون)، سیندرلا (با بازی آنا کندریک) و شنل‌قرمزی (با بازی لی‌لا کراوفورد) هم هریک به‌قصدی راه جنگل را در پیش گرفته‌اند...

چنان‌که حدس زدید، به سوی جنگل تلفیقی خوشایند از افسانه‌های مشهورِ "جک و لوبیای سحرآمیز"، "سیندرلا"، "شنل‌قرمزی" و هم‌چنین "راپونزل" است. با وجود این‌که تمام داستان‌های مورد اشاره را -با جزئیاتِ کامل!- از حفظ هستیم اما اتمسفری بر فیلم حاکم است که به سوی جنگل را برای ما لبریزِ جذابیت و هیجان می‌سازد. متن ترانه‌ها، نحوه‌ی اجرایشان، صحنه‌آرایی و طراحی رقص‌های به سوی جنگل عالی هستند و در کنار یکدیگر، تشکیل مجموعه‌ای هماهنگ داده‌اند که سخت است المانِ ناکوکی از میان‌شان جدا کرد.

کار را باید به کاردان سپرد! و چه کسی کاربلدتر از آقای مارشال؟ فکر می‌کنم تنها یادآوریِ سه فیلم قابلِ اعتنا و موفق او در حیطه‌ی سینمای موزیکال و فانتزی، کافی باشد تا به دلیل اعتمادِ مجدد کمپانی عریض‌وُطویل والت دیزنی به او پی ببریم: شیکاگو (Chicago) [محصول ۲۰۰۲]، ناین (Nine) [محصول ۲۰۰۹] و دزدان دریایی کارائیب: سوار بر امواج ناشناخته (Pirates of the Caribbean: On Stranger Tides) [محصول ۲۰۱۱].

درست است که به سوی جنگل از فیزیک کوانتوم چیزی نمی‌گوید(!) و حرف‌های ساده‌اش را سرراست می‌زند اما اصلاً دلیل نمی‌شود که دستِ‌کم‌اش بگیریم. به سوی جنگل بیش‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید، حرف برای گفتن دارد، سرگرم‌تان می‌کند و در عین حال بدون این‌که -با پیام‌هایی گل‌درشت!‌- حال‌تان را به‌هم بزند، آموزنده است. به سوی جنگل یک کمدی-موزیکال است؛ با فیلم قهقهه نخواهید زد ولی لحظات بامزه کم ندارد.

بامزه‌ترین حضور، مختصِ خانم استریپ است! این جادوگرِ طلسم‌شده‌ی شلخته‌پلخته‌ی دزدزده هربار که در به سوی جنگل ظاهر می‌شود، موجی از انرژی همراه خودش می‌آورد که مشکل بتوان از دیدن‌اش لبخند به لب نیاورد! به‌ویژه اوقاتی که بی‌هوا بر سر نانوا و زن‌اش آوار می‌شود و با حالتی بینِ تحکم و درماندگی از آن‌ها درباره‌ی کاری که به‌شان سپرده است، پرس‌وُجو می‌کند!

مریل استریپ حینِ ایفای نقشِ ساحره‌ی به سوی جنگل، بدجنسی و خُل‌مشنگ‌بازی را -به یک اندازه و- توأمان دارد! خدا را شکر که برخلاف آن‌چه پاره‌ای از پوسترهای غلط‌اندازِ فیلم تداعی می‌کنند، شاهد یک جادوگر خبیث کلیشه‌ای نیستیم؛ بلکه به‌واسطه‌ی به سوی جنگل هرچه سریع‌تر بتوانیم خاطره‌ی تجربه‌ی ناموفق بازیگر محبوب‌مان در بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] را از یاد ببریم.

متأسفم که قصد دارم طرفدارانِ آقای دپ را ناامید کنم، او سرجمع ۴ دقیقه هم در به سوی جنگل بازی ندارد! برخلاف چیزی که در بعضی خبرها اعلام شده بود، جانی دپ نقش نانوا را بازی نمی‌کند و گرگ بد گنده‌ی قصه است! به‌نظرم انتخاب درستی هم بوده چرا که -سوای مسئله‌ی سن‌وُسال- به‌خصوص بعد از سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷] پذیرش دپ در نقشِ آدم‌های مثبت و بی‌آزار -کمی تا قسمتی!- دشوار است.

فیلم، بازیِ آزاردهنده‌ای ندارد. جیمز کوردن را بی‌مشکل به‌عنوان نانوایی درستکار می‌پذیریم و اجرای امیلی بلانت علی‌الخصوص در تنها سکانسی که زن نانوا -به‌اصطلاح- پایش را کج می‌گذارد، حرف ندارد. چه خوب که راب مارشال از بار جنسیِ و تیرگی‌های نمایشنامه‌ی منبع اقتباس تا حدّ قابل توجهی کاسته است تا فیلم برای طیف گسترده‌تری از بیننده‌ها -بخوانید: همه‌ی اعضای خانواده‌- قابلیت نمایش پیدا کند؛ هیچ ردّی از آلودگی در به سوی جنگل وجود ندارد.

به سوی جنگل گرچه یاد موزیکال‌های فانتزی و کلاسیکی مثلِ جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را برایمان زنده می‌کند، خوشبختانه به‌هیچ‌وجه به کُندیِ آن‌ها نیست! اما شباهت عجیبِ به سوی جنگل با کلاسیک‌های مذبور، به راه ندادن‌اش به ابتذال و اخلاقی بودنِ فیلم ربط پیدا می‌کند. به سوی جنگل موزیکالی خوش‌ریتم و مفرح است که اهمیت راستی و درستی و در کنار هم بودن را گوش‌زد می‌کند.

به سوی جنگل در هفتادوُدومین گلدن گلوب برای بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، بازیگر نقش اول زن فیلم موزیکال یا کمدی (امیلی بلانت) و بازیگر نقش مکمل زن فیلم موزیکال یا کمدی (مریل استریپ) کاندیدای جایزه بود که به هیچ‌یک نرسید. فیلم در بفتای شصت‌وُهشتم صاحب دو کاندیداتوریِ بهترین طراحی لباس (کالین اتوود) و چهره‌پردازی (پیتر سوردز کینگ و جی. روی هلاند) است و آکادمی نیز به سوی جنگل را در ۳ رشته‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن (مریل استریپ)، طراحی تولید (طراح صحنه: دنیس گاسنر و طراح دکور: آنا پیناک) و طراحی لباس (کالین اتوود) نامزد کرده؛ مراسم بفتا، ۸ فوریه و اسکار در بیست‌وُدومِ همین ماه برگزار خواهد شد.

علی‌رغم این‌که در برهه‌ای، همگی به آرزوهایشان می‌رسند و -از همین‌رو- تصور می‌کنیم فیلم دیگر به پایان رسیده است، ورود همسر وفادار آقاغوله(!) موجب می‌شود به سوی جنگل از یک هپی اندِ کلیشه‌ای نجات پیدا کند... خلاصه این‌که به سوی جنگل گزینه‌ای عالی برای اکران کریسمس و تماشا در ایام تعطیلات است؛ فیلمی که می‌توان با خاطری آسوده در کنار خانواده و کوچک‌ترها به دیدن‌اش نشست.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هم شادمانی، هم اندوه؛ نقد و بررسی فیلم «هابیت: نبرد پنج سپاه» ساخته‌ی پیتر جکسون

The Hobbit: The Battle of the Five Armies

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو [براساس کتاب جی. آر. آر. تالکین]

بازیگران: ایان مک‌کلن، مارتین فریمن، ریچارد آرمیتاژ و...

محصول: نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۴۴ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، فانتزی

درجه‌بندی: PG-13

 

بالاخره انتظارها به‌سر آمد و با راهنمائیِ شایسته‌ی عالیجناب جکسون، یک‌بار دیگر پایمان به دشت‌های وسیعِ سرزمین میانه باز شد. اگر به‌دشواری به خودمان بقبولانیم که این آخرین قسمت از سری‌فیلم‌های سراسر هیجانِ سرزمین رازآلود میانی بود، هابیت: نبرد پنج سپاه فرجامی شکوهمند بر ۱۳ سال [۱] همراهیِ خاطره‌انگیز است که با یک جمله‌ی ساده آغاز شد: «در سوراخی داخلِ زمین، یک هابیت زندگی می‌کرد.» [۲]

هابیت: نبرد پنج سپاه را می‌شود بهترین هدیه‌ی سال نو برای دوست‌داران سینمای ماجراجویانه و فانتزی علی‌الخصوص هواداران پروُپاقرصِ کتاب‌های تالکین محسوب کرد. به‌شخصه امیدوارم هابیت: نبرد پنج سپاه آن‌قدر بفروشد و بفروشد که مترو گلدوین مایر، نیولاین سینما و برادران وارنر را وسوسه کند هرطور شده کریستوفر تالکین [۳] را به فروش حقوق فیلمسازیِ باقی آثار به‌جامانده از پروفسور جی. آر. آر. تالکینِ فقید -به‌ویژه: "سیلماریلیون" (The Silmarillion)- مجاب کنند تا گذرنامه‌ای برای هفتمین دیدار از سرزمین رؤیایی محبوب‌مان فراهم شود.

هابیت: نبرد پنج سپاه یک افتتاحیه‌ی کم‌نظیر دارد که بایستی برگ آس پیتر جکسون برای علاقه‌مندانِ مشتاقِ قسمت سوم محسوب‌اش کرد. حضور اژدها، آوار شدن‌اش بر سر مردم شهر دریاچه (Laketown) و خشم بی‌اندازه‌ای که به‌شکل شعله‌های گدازنده‌ی آتش روی کلبه‌های بی‌دفاع چوبی خالی می‌کند؛ همه و همه، تماشایی و در عین حال هولناک از کار درآمده‌اند. آغازی این‌چنینی، نوید فیلمی لبریز از اعجاب و ماجراجویی می‌دهد. انتظاری که بدونِ پاسخ نمی‌ماند و هابیت: نبرد پنج سپاه به‌قدری جذابیت دارد که حتی لحظه‌ای نمی‌توانید چشم از مانیتور -و اگر خوش‌شانس باشید: پرده‌ی سینما- بردارید.

با وجودِ این‌که هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey) [محصول ۲۰۱۲] و هابیت: نابودی اسماگ (The Hobbit: The Desolation of Smaug) [محصول ۲۰۱۳] را هم دوست دارم اما خب نمی‌شود انکار کرد که هابیت: نبرد پنج سپاه مهیج‌تر و قابلِ‌دفاع‌تر است که البته به‌نظر می‌رسد ارتباطی مستقیم با مدت زمان‌اش داشته باشد؛ هابیت: نبرد پنج سپاه بین ۶ فیلمی که آقای جکسون از سرزمین میانی ساخته، صاحب کم‌ترین تایم است: ۱۴۴ دقیقه!

هابیت: نبرد پنج سپاه دروازه‌ای دیگر برای ورود به جهان خودساخته‌ی پررمزوُرازِ تالکین است. جکسون اینجا هم مثل پنج فیلم قبلی، لوکیشن‌هایی را برگزیده -عموماً از سرزمین مادری خودش: نیوزیلند- که در خلق باورهای ما از سرزمین میانه‌ کاملاً مؤثرند. چنانچه به تفاسیر سیاسی و حواشی بی‌اعتنا باشیم و تنها سینما و آنچه روی پرده می‌آید، مدّنظرمان باشد؛ درون‌مایه‌ و مضمونِ محوری هابیت: نبرد پنج سپاه و بقیه‌ی فیلم‌هایی که تاکنون پیتر جکسون طبق نوشته‌های جی. آر. آر. تالکین کارگردانی کرده، قدرت گرفتن تدریجی شر و پلیدی و رویارویی قریب‌الوقوع تیرگی و روشنی است.

سومین قسمت، از هرگونه اتهام -نظیرِ کش‌دار بودن و یا عدم وفاداری به منبع اقتباس [۴]- بری است. هابیت: نبرد پنج سپاه مبدل به مجالی برای افسانه شدنِ تورینِ سپربلوط شده که خوشبختانه جاودانگی‌اش را فقط از نبردها -بخوانید: جلوه‌های ویژه‌ی فوق‌العاده‌ی فیلم- کسب نمی‌کند و آن را مرهونِ شخصیت‌پردازی درست و بازی باورپذیر ریچارد آرمیتاژ نیز هست. جا دارد از بندیکت کامبربچ هم یاد کنم که کار بی‌نظیرِ طراحان اسپشیال‌افکت فیلم را هدر نداده و طوری به‌جای اسماگ حرف زده است که حین تماشایش، حسی دوگانه -آمیخته‌ی تحسین و وحشت- به‌تان دست می‌دهد! به‌یاد بیاورید وقتی باردِ کمان‌دار (با بازی لوک اوانز) را پرابهت، این‌طور خطاب می‌کند: «You have nothing left but your death» [چیزی برات باقی نمونده، به‌جز مرگ‌ت]

طراحی جنگ‌ها -اعم از درگیری میان ارتش‌ها در پهنه‌ی دشت و همین‌طور نبردهای تن‌به‌تن- محشر است! به‌خصوص هجوم اسماگ به شهر دریاچه و پیکار نفس‌گیرِ تورین با آزوگ (با بازی مانو بنت). گرچه انتخاب از میان انبوهی نبردِ مهیجِ هابیت: نبرد پنج سپاه کار سختی است و مثلاً نمی‌توان از کنار سکانس عقب راندن نکرومانسر/سائورون (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) توسط گالادریل (با بازی کیت بلانشت) نیز به‌سادگی گذشت.

موجودات خبیث فیلم هم حقیقتاً رعب‌آور از آب درآمده‌اند و به‌هیچ‌وجه مضحک و اسبابِ خنده نیستند که گل سرسبدشان همان اسماگ و آزوگ‌اند. در این قسمت، هم‌چنین شاهد باروریِ یک رابطه‌ی دوستانه‌ی به‌شدت استخوان‌دار میان بیلبو بگینز (با بازی مارتین فریمن) و تورین سپربلوط هستیم که به سرانجامی پرعظمت می‌رسد. گرچه طی این ۶ قسمت، رفاقت‌های درست‌وُحسابی کم ندیده بودیم اما هابیت: نبرد پنج سپاه چیز دیگری است؛ ببینید تا تفاوت را احساس کنید!

اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری فیلم نیز به‌جز یک مورد خاص [بعضی لحظات پیکار تن‌به‌تنِ لگولاس (با بازی اورلاندو بلوم) و بولگ (با بازی جان تای)؛ به‌عنوان مثال جایی که سنگ‌ها یکی‌یکی از زیر پای اِلف شجاع فرومی‌ریزند و او هم‌چنان استوار، به پریدن ادامه می‌دهد] خیلی به‌نظرم مصنوعی -و ‌اصطلاحاً کارتونی- نیامدند و توی ذوق بیننده نمی‌زنند. هابیت: نبرد پنج سپاه ملغمه‌ای از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری، کشت‌وُکشتار، جوی خون به راه انداختن و... این‌ها نیست! در هابیت: نبرد پنج سپاه می‌شود به‌وضوح ردّپای خلاقیت [مثلاً به‌یاد بیاورید سکانس رؤیای تب‌آلود تورین را در حال قدم زدن بر گنج‌های بی‌پایان اره‌بور] و شوخ‌طبعی [نگاه کنید به سکانس بازگشت بیلبو به شایر و اتمسفر سرخوشانه‌ی حاکم بر آن] را هم مشاهده کرد.

آقای جکسون! چه خوب که به ماجرای عاشقانه‌ی تائوریل (با بازی اوانجلین لی‌لی) و کیلی (با بازی ایدن ترنر) پروُبال دادید! بدونِ این عشق پاک، گویی هابیت: نبرد پنج سپاه چیزی کم داشت. جکسون نه آن‌قدر زیاد به دلدادگیِ تائوریل و کیلی پرداخته که تبدیل به ترمزی برای پیشرفت قصه‌ی اصلی فیلم شود و نه آن‌قدر الکن و بی‌شاخ‌وُبرگ که میان خیل ماجراها از دست برود. راستی! چنانچه قصد کرده‌اید رمان "هابیت، یا آن‌جا و بازگشت دوباره" (The Hobbit, or There and Back Again) را بخوانید، کمی دست نگه دارید! چرا که اگر کتاب را نخوانده باشید، آن‌وقت هابیت: نبرد پنج سپاه مطمئناً چنته‌اش برای غافلگیر کردن‌تان خالی نیست و از فیلم لذتی بیش‌تر خواهید برد.

هرچه به لحظات پایانیِ هابیت: نبرد پنج سپاه نزدیک می‌شویم، به احساسی دووجهی -ترکیبی جدایی‌ناپذیر از شادمانی و اندوه- گرفتار می‌آییم؛ خوشحالیم به‌خاطر حظی که از تماشای فیلمِ این‌چنین پرکششی بردیم و غمگین به‌واسطه‌ی وداع قریب‌الوقوع‌مان با سرزمین میانه. هابیت: نبرد پنج سپاه فیلمی هیجان‌انگیز با تصاویری رؤیاگونه و چشم‌نواز است که داستانی پرتنش را جذاب و بی‌لکنت تعریف می‌کند.

 

بعدالتحریر: احساسِ حضور در دنیای آفریده‌ی آقایان تالکین و جکسون به‌اندازه‌ای توأم با شگفتی و لذت است که من یکی، دوست ندارم هیچ‌وقت به آخر برسد. کاش به‌زودیِ زود در خبرها بخوانیم گنجینه‌ای تمام‌نشدنی از نوشته‌های پروفسور تالکینِ کشف شده و پیتر جکسون -پس از استراحتی مطلق در جزایر فیجی!- آمادگی خود را برای ساختِ برگ‌برگ‌اش اعلام کرده و البته وراث تالکین هم هیچ مخالفتی با این قضیه ندارند! تا آن روز، من که بی‌صبرانه چشم‌انتظارِ نسخه‌ی اکستندد (Extended Edition) هابیت: نبرد پنج سپاه هستم، شما را نمی‌دانم!

 

پژمان الماسی‌نیا

سه‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳

[۱]: ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه (The Lord of the Rings: The Fellowship of the Ring) به‌عنوان اولین فیلم، در سال ۲۰۰۱ ساخته شد.

[۲]: این چند کلمه -که در یک برگه هنگام تصحیح اوراق دانش‌آموزان، با خطی ناخوانا نوشته شد- تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های قرن بیستم شد. در ابتدا در بریتانیا در ۱۹۳۷ به چاپ رسید و یک سال بعد در آمریکا. کتاب «هابیت» جی. آر. آر. تالکین تاکنون به بیش از ۲۵ زبان زنده‌ی دنیا برگردانده شده است. «بیلبو بگینز» توسط گندالفِ جادوگر و عده‌ای دورف وادار می‌شود که زندگی بی‌دردسر و راحت‌اش -در خانه‌ی هابیتی‌اش- را ترک کند و گرفتار نقشه‌ای شود که سرانجام‌اش به حمله به گنجینه‌ی «اسماگ» منتهی می‌شود! یکی از بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین اژدهایان (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جان رونالد روئل تالکین).

[۳]: کریستوفر تالکین، کوچک‌ترین پسر پروفسور که بعد از مرگ او، بار ویرایش، تکمیل و انتشار بزرگ‌ترین کار زندگی تالکین را بر دوش گرفت (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جان رونالد روئل تالکین) کریستوفر، سال ۲۰۱۲ به مجله لوموند گفت: «تالکین به یک هیولا تبدیل شده، توسط محبوبیت خودش بلعیده شده و غرق در پوچی زمان ما گشته است. شکاف بین زیبایی و جدیت اثر او و چیزی که از آن ساخته شده، مرا در هم شکسته است. تجاری کردن این کتاب، اثر زیبایی‌شناسی و فلسفی آن را به هیچ‌وُپوچ تبدیل کرده است و برای من تنها یک راه‌حل برجای می‌گذارد: این‌که روی خود را برگردانم.»

[۴]: جنگِ علاقه‌مندان رمان‌ها و منابع اقتباس با سینماگران ظاهراً بی‌پایان است! چرا که در هر صورت، سینما -به‌واسطه‌ی تفاوت اساسی‌اش با مدیوم ادبیات- نمی‌تواند به‌طور صددرصد وفادار به متن اصلی باقی بماند. هابیت: نبرد پنج سپاه هم از این قاعده‌ی کلی مستثنی نیست ولی اگر انصاف داشته باشیم، این فیلم از دو قسمت قبلی، اقتباسِ بسیار وفادارانه‌تری است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عالمی دیگر؛ نقد و بررسی فیلم «هزارتوی پن» ساخته‌ی گیلرمو دل‌تورو

Pan's Labyrinth

عنوان به اسپانیایی: El laberinto del fauno

كارگردان: گیلرمو دل‌تورو

فيلمنامه: گیلرمو دل‌تورو

بازيگران: ایوانا باکرو، سرژی لوپز، ماريبل وردو و...

محصول: مکزیک و اسپانیا، ۲۰۰۶

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، معمایی

بودجه: ۱۹ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۳ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۹: هزارتوی پن (Pan's Labyrinth)

 

هزارتوی پن فیلمی نمادین است که البته بدون دانستنِ حقایق پنهان در پسِ پوسته‌ی ظاهری‌اش نیز می‌توان از آن لذت برد چرا که آقای دل‌تورو داستان‌پرداز قهاری است. وجهه‌ی کنایی مورد اشاره، به‌ویژه در فصل افتتاحیه و معارفه‌ی تماشاگر با کاراکترهای فیلم بالاست. اثر سینماییِ دیگری را به‌یاد نمی‌آورم که تا این پایه، در روایت دنیاهای کاملاً متضادِ خیال و واقع -به موازات هم- موفق عمل کرده باشد.

دختر نوجوانی به‌نام اوفلیا (با بازی ایوانا باکرو) همراه با مادرش، کارمن (با بازی آریادنا گیل) به محل اقامت -و مأموریت- ناپدری‌اش، سروان ویدال (با بازی سرژی لوپز) که یک درجه‌دار بی‌رحم ارتش فرانکوست، می‌رود. در این منطقه‌ی کوهستانی، مادر باردار و ناخوش‌احول اوفلیا قرار است به‌زودی فرزند سروان را به‌دنیا بیاورد. ویدال دو هدف بیش‌تر ندارد؛ یکی، سرکوب باقی‌مانده‌ی پارتیزان‌ها در آن حوالی و دیگری، سالم متولد شدن فرزندش به هر قیمتی. در این راه، زنده ماندن یا جان سپردن مادر اوفلیا کوچک‌ترین اهمیتی برای جناب سروان ندارد. در شرایطی چنین بغرنج، اوفلیا از طریق حشره‌ای بالدار به سوی لابیرنتی [۱] رازآلود در باغ قدیمی راهنمایی می‌شود. او در مرکز لابیرنت، یک پن (با بازی داگ جونز) را می‌بیند که اوفلیا را دختر فرمانروای جهانِ زیرزمینی خطاب می‌کند. دخترک پس از مشاهده‌ی نشانه‌ی روی بدن خود، به درستی ادعای پن [۲] ایمان می‌آورد و مصمم می‌شود تا با اثبات شایستگی‌اش، رهسپار دنیای زیرین شود...

بدیهی است که فیلم درست‌وُحسابی، تمامی اجزایش خوب و هماهنگ کار کند اما در این مجموعه‌ی یک‌دست هم پیش می‌آید که برخی المان‌ها بیش‌تر جلبِ نظر کنند. در هزارتوی پن ضمن احترام به زحمتی که صرف گریم، جلوه‌های ویژه و صحنه‌پردازی فیلم شده؛ کیفیت تصاویر به‌همراه غنای آواهایی که به گوش می‌رسد، ستودنی است. فیلمبرداری و موسیقی متن هزارتوی پن نظرگیرترین عناصر فیلم‌اند.

خاویر ناوارته که پیش‌تر موسیقی ستون فقرات شیطان (The Devil's Backbone) [محصول ۲۰۰۱] -دیگر ساخته‌ی برگزیده‌ی کارگردان- را ساخته بود، اینجا هم ملهم از یک لالایی ساده، غوغا کرده است. موزیکی شدیداً اثرگذار و حزن‌آلود که شنیدن‌اش به‌خصوص در بزنگاه‌های عاطفی فیلم، دل سنگ را آب می‌کند! ناوارته با استفاده‌ی توأمان ویولن و پیانو طی سکانس پایانی هزارتوی پن، تمی زیبا برای ثبت در حافظه‌ی شنیداری‌مان خلق می‌کند.

کاربرد اسپشیال‌افکت در هزارتوی پن به‌اندازه است؛ به‌عبارتی، موجودات تخیلی فیلم طوری در سکانس‌های مختلف، "حل" شده‌اند که هرگز ساختگی به‌نظر نمی‌رسند. گویی آن‌ها نیز همان‌قدر که اوفلیا واقعی است، حقیقت دارند. هزارتوی پن هم‌چنین صاحب یکی از پایان‌بندی‌های غیرمنتظره‌ی تاریخ سینماست؛ به‌شخصه اصلاً انتظار مرگ اوفلیا را نداشتم و تا آخر، امید زنده ماندنِ این‌جهانی‌اش هم با من بود.

اوفلیا دلداده‌ی قصه‌های پریان [۳] و دنیای زیرزمینی آنان است. او گویی آدمِ این‌ جهان نیست، برای زندگی در دنیای آکنده از زشتی خلق نشده و تشنه‌ی حیات در عالمی دیگر است: «آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی...» دل‌تورو که به شهادت آثارش، عاشق خیال‌پردازی و جهان‌های تخیلی است، هرچه در چنته دارد به‌کار می‌گیرد تا هولناکی عالم واقع را به تصویر بکشد. او برتری را -درنهایت- به جهان موردِ علاقه‌اش و به‌تعبیری، همان "عالمی دیگر" می‌بخشد. گیلرمو دل‌تورو در هزارتوی پن، دنیای زیرزمینی را جایی بهتر از زمینِ انسان‌ها معرفی می‌کند که هرجور باشد، تحمل‌اش ساده‌تر از جهنمی مثل خانه‌ی سروان ویدال است که اوفلیای خوش‌ذات و دوست‌داشتنی اسیرش شده.

هزارتوی پن به‌شکلی خلاقیت‌آمیز پرده از چهره‌ی خبیث فاشیسم برمی‌دارد و دشواری غیرقابلِ وصف زندگی تحت حاکمیت چنین ایدئولوژی‌های واپس‌گرایانه و منحطی را قدرتمندانه به تماشاگرش تفهیم می‌کند. معتقدم کار هنرمندانه‌ای که دل‌تورو در ترسیم سالیان بیداد و اختناق دیکتاتوری ژنرال فرانکو [۴] با هزارتوی پن‌ انجام داده است، هیچ کم از تابلوی مشهور "گِرنیکا" (Guernica) اثر پابلو پیکاسو [۵] ندارد. هزارتوی پن در حال حاضر [۶] بینِ ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb، صاحب رتبه‌ی ۱۲۳ است.

گیلرمو دل‌تورو یکی از پدیده‌های دو دهه‌ی گذشته‌ی جهانِ سینماست. نخستین فیلم بلندش کرونوس (Cronos) [محصول ۱۹۹۳] گرچه جزء آثار موردِ علاقه‌ام نیست و بی‌عیب‌وُنقص نمی‌دانم‌اش ولی به‌هیچ‌وجه نمی‌شود خوش‌قریحگی و کاربلدی کارگردان ۲۹ ساله‌اش [۷] را منکر شد. کرونوس حس‌وُحال فیلم‌های ترسناک کلاسیک را به ذهن متبادر می‌کند؛ فیلم‌هایی که علی‌رغم این‌که دیگر آنچنان هراس‌آور نیستند اما دیدن‌شان هنوز هم خالی از لطف نیست.

دو تک‌خال دل‌تورو را به‌نظرم بایستی همین هزارتوی پن و ستون فقرات شیطان به‌حساب آورد. ضمن این‌که شخصاً زبان خاص روایی گیلرمو دل‌تورو در ساخت فیلم‌های ابرقهرمانی و -به‌اصطلاح- بلاک‌باستری را می‌پسندم. اگر اهل‌اش هستید، توجه‌تان را جلب می‌کنم به تماشای بلید ۲ (Blade II) [محصول ۲۰۰۲]، هل‌بوی ۲: ارتش طلایی (Hellboy II: The Golden Army) [محصول ۲۰۰۸] و حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) [محصول ۲۰۱۳].

آقای دل‌تورو اخیراً با تهیه و ساخت سریالی به‌نام نژاد (The Strain) [محصول ۲۰۱۴] موجبات نگرانی علاقه‌مندانِ نقاط اوج کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش را فراهم آورده است [۸]. دلبسته‌ی سینمایی که به عشق تجربه‌ی مجدد حال‌وُهوایی شبیه کارهای درخشان گیلرمو، به تماشای نژاد -که برگردان بهتری از کلماتی نظیر تقلا یا رگه است- می‌نشیند، احساسی به‌جز یأس و دل‌آشوبه نصیب‌اش نخواهد شد. از حق نگذریم، اپیزود اول -به کارگردانی خودِ دل‌تورو- درگیرکننده و رازآمیز بود ولی به‌تدریج و در قسمت‌های بعدی، این سویه‌ی رازآلود و کنجکاوی‌برانگیز سریال، جایش را به تهوع داد... آقای دل‌تورو! به منطقه‌ی امن‌ات [۹]، به اسپانیا، به مکزیک برگرد و برایمان یک فیلمِ دل‌توروییِ دیگر بساز!

هزارتوی پن، ۲۵ فوریه‌ی ۲۰۰۶ طی هفتادوُنهمین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) در ۶ رشته‌، کاندیدای اسکار بود که سرانجام صاحب جوایز بهترین چهره‌پردازی (دیوید مارتی و مونتسه ریب)، طراحی هنری (یوجینو کابالرو و پیلار روولتا) و فیلمبرداری (گیلرمو ناوارو) شد. جالب است که اعضای آکادمی، اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان را به هزارتوی پن ندادند و زندگی دیگران (The Lives of Others) [ساخته‌ی فلوریان هنکل فون دونرسمارک/ ۲۰۰۶] برنده‌ی این جایزه شد! هزارتوی پن به‌جز این، برای بهترین موسیقی متن (خاویر ناوارته) و فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (گیلرمو دل‌تورو) هم نامزد اسکار بود.

هزارتوی پن از یک منظر، انیمه‌های هایائو میازاکی [۱۰] را به‌خاطرم آورد، در رویارویی اولیه با آثار میازاکی، به‌واسطه‌ی کم‌سن‌وُسال بودن شخصیت -یا شخصیت‌های- محوری، ممکن است تصور کنیم با فیلمی برای گروه سنی کودک یا نوجوان طرفیم(!) درحالی‌که این‌طور نیست و مخاطبان گروه‌های سنی مورد اشاره، از درک کامل جهانِ ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز عاجزند. هزارتوی پن نیز نه برای نوجوانان تولید شده و نه مناسب آن‌هاست. بی‌خود نبوده که فیلم، درجه‌ی R گرفته. دل‌تورو در نمایش گوشه‌هایی از سبعیت‌ سرسپردگان رژیم بیمار فرانکو، صراحت لهجه دارد... امیدوارم "مکزیکی خوش‌قریحه" دوباره با کارگردانی فیلمی کم‌ریخت‌وُپاش اما خاطره‌انگیز شبیهِ هزارتوی پن در صدر اخبار سینمایی قرار بگیرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۳ آذر ۱۳۹۳

[۱]: بنائی مشتمل بر قطعات متعدد که پیدا کردن مدخل و مخرج آن‌ها بسیار صعب باشد (لغت‌نامه‌ی دهخدا). ۱- ساختمانی که دهلیزهای اصلی و فرعی بسیار دارد. ۲- تودرتو، پیچ‌درپیچ (فرهنگ فارسی معین).

[۲]: پان در اسطوره‌های یونان، خدای چوپانان و گله‌هاست. اوقات خود را به شادی و رقص و آواز می‌گذراند. نی را از ابداعات او می‌دانند که به‌یاد عشق‌اش سورینکس می‌نواخته است. در اساطیر روم با "فاونوس" مطابقت دارد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پان/ اسطوره‌شناسی).

[۳]: قصه‌ی جادویی یا قصه‌ی پریان، داستانی است که در جهانی غیرواقعی رخ می‌دهد ولی این وقایع غیرواقعی برای قهرمان قصه کاملاً واقعی و معمولی به‌شمار می‌روند (یافته‌های نو در ریخت‌شناسی افسانه‌های جادویی ایرانی، نوشته‌ی علی‌محمد حق‌شناس و پگاه خدیش، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی، دوره‌ی ۵۹، شماره‌ی ۲، تابستان ۱۳۸۷).

[۴]: ژنرال فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور اسپانیا بود که پس از جنگ داخلی این کشور، از ۱۹۳۹ تا هنگام مرگ‌اش در ۱۹۷۵ بر اسپانیا حکومت می‌کرد. رژیم فرانکو یک دیکتاتوری انعطاف‌پذیر سوسیالیستی مصلحت‌گرا، فرصت‌طلب و طرفدار اصالت سود بود، هرچند در دهه‌ی ۶۰ فشار بر مردم کم‌تر شد اما در طول سال‌های سیاه سلطه‌ی فرانکو همیشه فضای اختناق و عوام‌فریبی وجود داشت. مخالفان یا اعدام می‌شدند و یا تبعید، به گواهی محققان در سال‌های ۱۹۴۴-۱۹۳۹ تعداد اعدام‌های سیاسی به رقم ۱۹۲۶۴۸ نفر رسید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فرانسیسکو فرانکو).

[۵]: نام اثری است از نقاش معاصر اسپانیایی، پابلو پیکاسو که بمباران دهکده‌ی گِرنیکا در شمال کشورش توسط بمب‌افکن‌های آلمان نازی در ۲۶ آوریل ۱۹۳۷ و در خلال جنگ داخلی اسپانیا را به تصویر کشیده‌ است. این اثر در ابعادی عظیم ترسیم شده که در‌‌ همان سال در فرانسه -طی دوران تبعید پیکاسو- به نمایش عمومی درآمد. مؤلفه‌های اصلی این اثر -بعد از اغتشاش و سردرگمی چشم‌گیری که در اولین نگاه به بیننده دست می‌دهد- می‌تواند مرگ، خشونت، بی‌رحمی، زجر و درماندگی باشد که با استفاده از قالبی سیاه‌وُسفید و به‌سبک عکس‌های خبری در جرائد کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ گرنیکا/ نقاشی).

[۶]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۴.

[۷]: گیلرمو دل‌تورو متولد سال ۱۹۶۴ در گوادالاخارای مکزیک است.

[۸]: دل‌تورو طی یکی-دو سال اخیر در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی سینما، عملکرد قابلِ قبول‌تری داشته است که فیلم‌ترسناک درخشان مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] و انیمیشن متفاوت کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز/ ۲۰۱۴] شاهدی بر این ادعایند.

[۹]: به زبان ساده، "منطقه‌ی امن"‌‌ همان جایی است که آنجا بوده‌اید و به آن عادت دارید،‌‌ همان دایره‌ی کوچکی که ماهی‌ها در آن شنا می‌کنند؛ خانه‌تان، ترکیبی از موقعیت‌ها و شرایط و مقتضیاتی که برای خودتان ترتیب داده‌اید. منطقه‌ی امن شما دربردارنده‌ی تمامی آن چیزهایی است که برایتان آشناست. از کارهای روزانه گرفته تا آدم‌هایی که همیشه دوروُبرتان را گرفته‌اند (تغییر کن وگرنه تغییرت می‌دهم!، نوشته‌ی ميترا سلامی، ماهنامه‌ی ارتباط موفق، شماره‌ی ۲، تیرماه ۱۳۸۵).

[۱۰]: برای آشنایی بیش‌تر با هایائو میازاکی و سینمای او، رجوع کنید به دو نقدی که درباره‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] و قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle) [محصول ۲۰۰۴] نوشته‌ام و هر دو منتشر شده‌اند؛ اولی تحت عنوانِ «امیدهای بربادرفته» در تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ [لینک دسترسی به نقد] و دومی با تیترِ «از جنگ و عشق» به تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

برف چرا می‌بارد؟ نقد و بررسی فیلم «ادوارد دست‌قیچی» ساخته‌ی تیم برتون

Edward Scissorhands

كارگردان: تیم برتون

فيلمنامه: کارولین تامپسون

بازيگران: جانی دپ، وینونا رایدر، دایان ویست و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، عاشقانه

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۶ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۱: ادوارد دست‌قیچی (Edward Scissorhands)

 

کتمان نمی‌کنم که اگر قرار باشد از میان ساخته‌های تیم برتون و همکاری‌های مشترک‌اش با جانی دپ، فیلم مورد علاقه‌ام را نام ببرم، بی‌معطلی سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت را معرفی خواهم کرد. اما در این برهه، تمایل داشتم به اثر قدیمی‌تری از برتون بپردازم [۱]؛ چه فیلمی بهتر از نقطه‌ی شروع این همکاری هنری پرثمر؟ ادوارد دست‌قیچی، محصول ۱۹۹۰ سینمای آمریکا.

پگی (با بازی دایان ویست)، فروشنده‌ی دوره‌گرد لوازم آرایشی که روزی ناامیدکننده را پشت سر گذاشته است، تصمیم می‌گیرد شانس‌اش را در قصر بزرگ حومه‌ی شهر هم امتحان کند. او در اتاق زیر شیروانی، موجود مهربانی به‌نام ادوارد (با بازی جانی دپ) را پیدا می‌کند که به‌جای دست، صاحب چند قیچی است! پگی که ادوارد را آسیب‌دیده و تنها می‌بیند، او را به خانه‌ی خودش، در شهر می‌برد...

فیلم، داستان ادوارد، مخلوق نیمه‌تمامِ مخترعی منزوی و سالخورده (با بازی وینسنت پرایس) را تعریف می‌کند که مردم شهر، خواسته یا ناخواسته، هریک به‌شکلی سعی دارند او را آلوده‌ی مادیات، سرقت، تمنیات نفسانی و... کنند؛ ادوارد گرچه موجودی کامپیوتری نیست اما انگار برای لغزیدن به سمت هیچ نوعی از آلودگی‌ها برنامه‌ریزی نشده است.

ادوارد دست‌قیچی مثل باقی فیلم‌های برتون، حال‌وُهوایی فانتزی دارد. این فیلم چنان‌که برشمردم، آغاز همکاری بلندمدت تیم برتون و جانی دپ است که تاکنون ادامه یافته. فیلمنامه‌ی ادوارد دست‌قیچی که -طبق طرحی از خود برتون- توسط کارولین تامپسون نوشته شده است، ایده‌های جالبی هم دارد. برای مثال، در انتهای فیلم روشن می‌شود، ساخت مجسمه‌های یخی توسط ادوارد در شب کریسمسِ هر سال، علت باریدن برف بر پشت‌بام‌های شهر است.

شعار تبلیغاتی ادوارد دست‌قیچی این بود: «داستان یک مرد شریف غیرمعمولی» و زیرنویس پوسترش هم این عبارت به‌یادماندنی و کلیدی: «او هیچ چیز به‌جز بی‌گناهی نمی‌شناسد و هیچ چیز به‌جز زیبایی نمی‌بیند». به‌راستی هم این‌چنین است، ادوارد به‌غیر از زیبا و زیباتر کردن محیط اطراف‌اش کاری نمی‌کند؛ درواقع به‌جز خوشحال کردن ساکنان ناسپاس شهر کوچک، کار دیگری از دست‌اش ساخته نیست.

ادوارد دست‌قیچی فیلمی سمبلیک است؛ و به‌خاطر همین بُعد نمادین فیلم، می‌توان تعابیر گوناگونی از آن به‌دست داد. مثلاً می‌شود ادوارد را نماد تمام انسان‌های پاکدلی دانست که به‌علتی دچار نقصِ جسمانی‌اند ولی با این وجود، کوچک‌ترین نسبتی با پلیدی‌ها ندارند. اهالی شهر را به‌مثابه‌ی مردم جامعه‌ای عاری از احساس و ترحم گرفتن هم کار دشواری نیست.

ادوارد دست‌قیچی علاوه بر تمام وجوه قابل بررسی‌اش، ادای دین برتون به وینسنت پرایس [۲] است که دلدادگان پروُپاقرص سینما او را به‌ویژه در فیلم‌های ترسناک راجر کورمن و اقتباس‌های ارزان‌قیمتِ سینمایی از آثار ادگار آلن پو [۳] به ذهن‌شان سپرده‌اند. قصر گوتیک ادوارد دست‌قیچی -به‌عنوان نمونه- یادآور محل اقامت نیکولاس مدینا (با بازی همین آقای پرایس) در سردابه و پاندول (The Pit and the Pendulum) [ساخته‌ی راجر کورمن/ ۱۹۶۱] است. پرایس، قهرمان روزهای کودکی تیم برتون بوده است و آقای رؤیاپرداز، انیمیشن کوتاه وینسنت (Vincent) [محصول ۱۹۸۲] را نیز در ستایش او ساخت.

جانی دپ در فیلم سنگ‌تمام می‌گذارد؛ محال است ادوارد دست‌قیچی را ببینید و ادواردش را دوست نداشته باشید! خانم‌ها که حتماً عاشق‌اش می‌شوند و آرزو می‌کنند کاش جای پگی باشند تا برای این پسرک غیرعادیِ خجالتی حسابی دل بسوزانند و مادری کنند! ادوارد دست‌قیچی دارای یکی از معصوم‌ترین کاراکترهای تاریخ سینماست. ادوارد دست‌قیچی از این نظر، مدام مرد فیل‌نمای دیوید لینچ [۴] را به‌خاطرم می‌آورد.

گهگاه از برخی بازیگران صاحب‌ادعا و نه صاحب‌سبکِ وطنی، اظهارات مضحکی می‌شنویم مثل این‌که طوری جلو آمده‌ام که تماشاگر هر بار فیلم جدیدی از من ‌ببیند، با چیزی مواجه ‌شود که انتظارش را ندارد! بد نیست به این آقا، آقایان یا احیاناً بانوان محترم توصیه کرد به‌جز تولیدات خودشان، کمی "فیلم" تماشا کنند، آن‌وقت شاید دست از گزافه‌گویی بردارند! سخن کوتاه، شما میانِ ادوارد، کاپیتان جک اسپارو، ویلی وانکا و بنجامین بارکر [۵] -که جانی دپ بازی کرده است- چه وجهِ تشابهی می‌توانید پیدا کنید؟

البته شخصاً معتقد نیستم که بازیگر، هر مرتبه بایستی کاراکتر جدیدی خلق کند که از زمین تا آسمان با قبلی‌ها فرق داشته باشد؛ کمااین‌که طی عمر صدوُچند ساله‌ی سینما، بازیگران درخشانی داشته و داریم که اصلاً به‌واسطه‌ی مؤلفه‌های همیشگی و منحصربه‌فردشان، دوست داریم بارها و بارها در فیلم‌های مختلف ببینیم‌شان چرا که خوب بلدند چه جزئیاتی به همان کلیت دوست‌داشتنی بیفزایند تا تماشاگر دل‌زده نشود. از این قبیله، جک نیکلسون و خسرو شکیبایی [۶]، دو نمونه‌ی بی‌تکرار هستند؛ باقی بزرگان را هم لابد دارید در ذهن‌تان مرور می‌کنید.

از قبیله‌ی مجاور به‌غیر از دپ، یک نام قابل احترام دیگر نیز به‌یاد سپرده‌ام: پیتر سلرز. انصاف بدهید که مثلاً بین سه نقشی که او در دکتر استرنج‌لاو [۷] قدرتمندانه بازی کرده با سربازرس کلوزوی دست‌وُپاچلفتی [۸] در سری‌فیلم‌های پلنگ صورتی (The Pink Panther) و باغبان خوش‌قلب و ساده‌دلِ حضور (Being There) [ساخته‌ی هال اشبی/ ۱۹۷۹] اشتراکات چندانی نمی‌شود سراغ گرفت. بدون شک، ادوارد دست‌قیچی اگر جانی دپ را در نقش اصلی‌اش نداشت، این‌قدر در دل سینمادوستان جا باز نکرده بود.

تیم برتون معمولاً اکیپ ثابت خودش را دارد؛ از جانی دپ و هلنا بونهام کارتر که بگذریم، بین سایر عوامل، آقای فانتزی‌ساز بیش‌ترین همکاری‌ها را با دنی الفمن داشته است. الفمن از اولین فیلم بلند برتون، ماجراجویی بزرگ پی-‌وی (Pee-wee's Big Adventure) [محصول ۱۹۸۵] با او همراه شد. لحن موسیقی دنی الفمن در ادوارد دست‌قیچی کاملاً با فیلمِ گاهی شاد و گاه اندوه‌بار تیم برتون هم‌خوانی دارد. سه سال بعد، الفمن و برتون در ساخت انیمیشن کابوس قبل از کریسمس (The Nightmare Before Christmas) همکاری کردند که تا به حال، گوش‌نوازترین تجربه‌ی مشترک آن‌هاست!

ادوارد زیاده از حد، انسان است! او بویی از شهوت و منفعت‌طلبی نبرده و همین کافی است تا زندگی روی زمینِ انسان‌ها تبدیل به کابوسی ادامه‌دار شود. در دنیای آدم‌ها اگر گرگ نباشی، هر کسی سعی می‌کند کلاه‌ات را بردارد! ادوارد بلد نیست چطور هم‌رنگ جماعت شود. او می‌فهمد که هیچ‌کجا برایش امن‌تر از همان گوشه‌ی دنج قصر مطرود نیست. وقتی می‌بیند زندگی با آدم‌ها آش چندان دهن‌سوزی نیست، به تنهایی‌اش پناه می‌برد، یک تنهایی باشکوه‌ با یاد و خیال پررنگ عشق زمینی‌اش، کیم (با بازی وینونا رایدر).

غیر از فیلم‌ترسناک‌هایی که وینسنت پرایس یا -قبل‌تر از او- بوریس کارلوف ستاره‌شان بودند، فضاهای آثار تیم برتون، فیلم‌های برجسته‌ی سالیان اوج سینمای اکسپرسیونیست و ساخته‌های فریدریش ویلهلم مورنائو و فریتس لانگ را به ذهن متبادر می‌کنند. نحوه‌ی رنگ‌آمیزی و فضاسازی ادوارد دست‌قیچی در عین حال، خاطره‌ی خوش تماشای فانتزی‌های کلاسیک تاریخ سینما به‌خصوص جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را زنده می‌کند. ضمناً می‌دانیم که برتون کار در سینمای حرفه‌ای را به‌عنوان انیماتور در تولیدات دیزنی آغاز کرد و هنوز انیمیشن می‌سازد که تازه‌ترین نمونه‌اش فرنکن‌وینی (Frankenweenie) [محصول ۲۰۱۲] بود. این هم یکی دیگر از آبشخورهای حس‌وُحال رؤیایی و کارتونی ادوارد دست‌قیچی و بقیه‌ی آثارش است.

ادوارد دست‌قیچی شاید به پای نقاط عطف کارنامه‌ی سینمایی پرتعداد آقای تیم برتون -که به‌نظر من، فیلم‌های ماهی بزرگ (Big Fish) [محصول ۲۰۰۳] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۹] هستند- نرسد و حتی امروزه کمی کُند به‌نظر بیاید؛ اما پس از ۲۴ سال هنوز نفس می‌کشد و بسیار تأثیرگذار است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۳

[۱]: سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت از آثار متأخر فیلمساز و تولید سال ۲۰۰۷ است.

[۲]: بازیگر فیلم‌های کم‌هزینه‌ی رده‌ی سینمای وحشت که صدای خاصی داشت.

[۳]: نویسنده‌ی مشهور آمریکایی سده‌ی نوزدهم که بیش‌تر به‌واسطه‌ی فضای ترسناک و درون‌مایه‌ی گوتیک حاکم بر آثارش شهرت دارد.

[۴]: The Elephant Man، محصول ۱۹۸۰.

[۵]: کاپیتان جک اسپارو، کاراکتر اصلی سری‌فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the Caribbean)؛ ویلی وانکا، کاراکتر اصلی فیلم چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی (Charlie and the Chocolate Factory) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۵] و بنجامین بارکر، کاراکتر اصلی فیلم سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۶]: خسرو شکیبایی در سینمای ایران، یک استثناست. او هم مثل ادوارد دست‌قیچی با دیگران متفاوت بود. بزرگ بود اما از اهالی امروز، نه. خسرو انگار در زمان و مکانی نامناسب به‌دنیا آمده بود. او یک شباهت دیگر هم با ادوارد داشت؛ به‌جز خودش، نمی‌توانست به هیچ‌کس صدمه بزند... یکی از افسوس‌های نگارنده این است که در زمان حیاتِ این‌جهانی آقای شکیبایی، درباره‌ی سینما نمی‌نوشت. قدر خسرو آن‌طور که باید، شناخته نشده است.

[۷]: دکتر استرنج‌لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب عشق بورزم (Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۶۴].

[۸]: ۶ فیلم از ۱۹۶۳ تا ۱۹۸۲ و همگی به کارگردانی بلیک ادواردز.

[۹]: سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت از فیلم‌های محبوب من است؛ از انگشت‌شمار فیلم‌هایی که دوبار دیدم‌شان!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

راه بی‌‌نهایت؛ نقد و بررسی فیلم «کله‌پاک‌کن» ساخته‌ی دیوید لینچ

Eraserhead

كارگردان: دیوید لینچ

فيلمنامه: دیوید لینچ

بازيگران: جک نانس، شارلوت استوارت، جین بیتس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۹ دقیقه

بودجه: ۱۰۰ هزار دلار

فروش: ۷ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۱: کله‌پاک‌کن (Eraserhead)

 

کله‌پاک‌کن فیلمی سینمایی با آهنگسازی، تدوین، نویسندگی، تهیه‌کنندگی و کارگردانی دیوید لینچ است! هنری اسپنسر (با بازی جک نانس) تک‌وُتنها در اتاقی که پنجره‌اش رو به دیواری آجری باز می‌شود، زندگی می‌کند؛ او با چشمان وحشت‌زده‌اش گویی که در هراسی دائمی به‌سر می‌برد... نوشتن یک خلاصه‌ی داستان سرراست برای چنین فیلم غیرمتعارفی -به‌جز این‌که شاید کار دشواری باشد- حتماً عبث هم هست!

به‌علاوه، از آنجا که کله‌پاک‌کن موافقِ جریان‌های شناخته‌شده‌ی سینما شنا نمی‌کند، برای تعیین گونه‌ی سینمایی‌اش نیز بایستی محتاطانه و دست‌به‌عصا عمل کرد. ضمن این‌که هرگز نمی‌توان منکر ارزش‌های آثار ماندگار و برجسته‌ی رده‌ی سینمای وحشت شد -که شخصاً به این ژانر علاقه‌ی ویژه‌ای دارم- ولی "فیلم‌ترسناک" خطاب کردن کله‌پاک‌کن به‌نوعی ظلم در حقّ این فیلم، آدرس غلط دادن به مخاطب و محدود کردن معانی نهفته در کله‌پاک‌کن محسوب می‌شود.

اصولاً کله‌پاک‌کن از قرارگیری در حیطه‌ی ژانری خاص فرار می‌کند؛ به‌عبارت دیگر، درست است که به‌عنوان مثال المان‌های سه گونه‌ی سینمایی فانتزی، ترسناک و علمی-تخیلی در کله‌پاک‌کن قابل ردیابی هستند اما به‌وضوح شاهدیم که فیلم دیوید لینچ در هیچ‌کدام از این دسته‌ها نمی‌گنجد. کله‌پاک‌کن را باید بیش -و پیش- از هر طبقه‌بندی در گونه‌های متداول، فیلمی سوررئالیستی به‌حساب آورد. به‌شخصه هر زمان سخن از سینمای سوررئال به میان می‌آید -درعوضِ به‌یاد آوردن سگ آندلسی (An Andalusian Dog) لوئیس بونوئلِ فقید مثلاً- بی‌درنگ پلان‌هایی از کله‌پاک‌کن دیوید لینچ در خاطرم جان می‌گیرند.

کله‌پاک‌کن در عین حال به‌واسطه‌ی نوع صحنه‌پردازی، سیاه‌وُسفید و کم‌دیالوگ بودن‌اش، سینمای صامت اکسپرسیونیستی را نیز به ذهن متبادر می‌کند. لینچ، فیلم‌اش را سرشار از نمادها و نشانه‌هایی کرده است که رمزگشایی از هریک، احتیاج به تحلیلی موشکافانه و سکانس به سکانس -اگر نگویم: پلان به پلان!- دارد و البته شناخت و فرصت کافی هم می‌طلبد. علی‌رغم این‌که ساخت فیلم به سالیان دهه‌ی ۷۰ میلادی بازمی‌گردد، تاریخ مصرف ندارد و هنوز که هنوز است در کمال صحت و قدرت کار می‌کند.

با وجود این‌که فیلمبرداری کله‌پاک‌کن تحت ‌عنوان نخستین ساخته‌ی بلند سینماییِ لینچ -گویا عمدتاً به‌دلیل مشکلات مالی- چند سال به طول انجامیده است، با فیلم یک‌دستی روبه‌رو هستیم که حداقل با یک‌بار دیدن‌اش نمی‌توان گاف گنده‌ای پیدا کرد. صداگذاری مؤثر در ایجاد حال‌وُهوای خفقان‌آور، چهره‌پردازی و نحوه‌ی آرایش موی نامعمول هنری، صحنه‌آرایی دنیایی که در آن روزگار می‌گذراند، آکسسواری که خاصّ فیلم و محل زندگی کاراکتر اصلی -یعنی: اتاق شماره‌ی ۲۶- طراحی شده‌اند و از همه مهم‌تر: نوزاد ناقص‌الخلقه و عجیب‌وُغریب هنری، همگی در حدّ اعلایی از کیفیت قرار دارند؛ کیفیتی که به باورپذیری هرچه بیش‌تر جهان رؤیاگونه و فراواقع‌گرایانه‌ی فیلم کمک می‌کند.

به نقل از سایت کرایتریون (Criterion)، کله‌پاک‌کن از جمله فیلم‌های محبوب استنلی کوبریک به‌شمار می‌رفته است؛ هم‌چنین گفته شده که کوبریک کنجکاو بوده پی ببرد دیوید لینچ چطور فرزند دفرمه‌ی هنری را خلق کرده است. اگر فیلم را دیده باشید، به کوبریک حق می‌دهید که تشنه‌ی سر درآوردن از چگونگی سازوُکار نوزاد غیرعادی باشد! کله‌پاک‌کن در ۱۹۷۷ به اکران رسید ولی موجود هیولامانند به‌قدری "زنده" و "باورکردنی" از آب درآمده که انگار با اسپشیال‌افکت‌های امروزی روی پرده جان گرفته است. یادآور می‌شوم کله‌پاک‌کن علاوه بر این‌که ۳۷ سال قبل تولید شده، تنها حدود ۱۰۰ هزار دلار بودجه داشته است!

طبق آنچه قبل‌تر اشاره کردم، کله‌پاک‌کن می‌تواند برای نشانه‌شناسان خوراک لذیذی فراهم آورد! زیرا تقریباً هر چیزی که در این فیلم می‌بینید، نماد و نشانه‌ی چیز دیگری است. از بررسی جزء به جزء مفاهیم پنهان در سکانس‌های فیلم به این دلیلِ موجه پرهیز می‌کنم که معتقدم فیلم‌های این‌چنینی را نباید در چهارچوبِ تنگِ یک‌سری تعابیر خاص، محدود کرد بلکه بایستی اجازه داد تماشاگر بی‌واسطه با جهانِ تصاویر منحصربه‌فردشان مواجه شود.

کله‌پاک‌کن فیلم دشواریاب و متفاوتی است که دیدن‌اش مقادیری بردباری و تحمل می‌خواهد؛ حتی شاید آزرنده باشد به‌طوری‌که گاه به‌نظر می‌رسد دیوید لینچ در کله‌پاک‌کن هیچ قصدی به‌جز شکنجه کردن تماشاگران فیلم‌اش ندارد! قرار نیست که معشوق همیشه رام و آرام و سربه‌زیر باشد؛ پاره‌ای وقت‌ها سرکشی هم می‌کند، چموش است و کنار آمدن با او و درست درک کردن‌اش، شکیباییِ بیش‌تری می‌طلبد. این‌ها را که گفتم، عشاقِ واقعی سینما خیلی خوب می‌فهمند.

به‌دنبال ظاهر شدن تیتراژ پایانی، اولین جمله‌ای که به فکرم هجوم آورد، این بود: کله‌پاک‌کن یک کابوس وحشتناک تمام‌نشدنی است. جالب بود که بعدها روی یکی از پوسترهای فیلم، به چنین عبارتی برخوردم: "آگاه باشید که کابوس تمام نشده است!" به‌نظرم جان‌مایه‌ی فیلم هم غیر از این نمی‌تواند باشد: زندگیِ این‌دنیاییِ بشر، کابوسی ادامه‌دار است؛ از هر طرف که رفتم جز وحشت‌ام نیفزود/ زنهار از این بیابان وین راه بی‌‌نهایت.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازیگری یا کارگردانی؟ ‌نقد و بررسی فیلم‌های «دان جان» گوردون-لویت و «این پایان است» روگن و گلدبرگ

مقدمه:

فیلمسازی، گویا وسوسه‌ی همیشگی اکثر بازیگران است که فرنگی و وطنی، سوپراستار و خُرده‌پا نمی‌شناسد! بازیگرانی که شاید روی پرده‌ی سینماها ظاهر شدن دیگر برایشان جذابیت گذشته را ندارد و یا از اجرای موبه‌موی فرامین کارگردان‌ها خسته شده‌اند. مسلم است که درباره‌ی درست یا غلط بودن چنین تغییر موضعی -از جلوی دوربین به پشت ویزور- نمی‌توان حکمی کلی و قطعی صادر کرد؛ بوده‌اند بازیگرانی که در فیلمسازی استعدادی باورنکردنی از خود بروز داده و ثابت کرده‌اند کارگردان‌های بهتری هستند به‌طوری‌که حتی اسکار بهترین کارگردانی گرفته‌اند و در نقطه‌ی مقابل، بازیگران بسیاری هم قرار می‌گیرند که حاصل تجربه‌ی کارگردانی فیلم‌های جدی‌شان اغلب مبدل به کمدی‌های ناخواسته یا بالعکس شده است!

به دست دادن فهرست کاملی از نام بازیگرانی که تاکنون بر صندلی کارگردانی نشسته‌اند، دشوار و از حوصله‌ی بحث خارج است. برخی از مشهورترین‌ها -به‌ترتیب حروف الفبای فارسی- عبارت‌اند از: آل پاچینو، آنجلینا جولی، اد هریس، ادوارد نورتون، باربارا استرایسند، بن استیلر، بن افلک، بیل مورای، تام هنکس، تیم راث، جان فاوریو، جانی دپ، جُرج کلونی، جک نیکلسون، جودی فاستر، جیمز فرانکو، درو بریمور، رابرت دنیرو، رابرت ردفورد، رالف فاینس، ریچارد آیواد، ژولی دلپی، سارا پلی، سیلوستر استالونه، شان پن، فیلیپ سیمور هافمن، کلینت ایستوود، کنت برانا، کوین کاستنر، مارلون براندو، مل گیبسون، وارن بیتی، ورا فارمیگا و...

پس از مقدمه‌ای نسبتاً طولانی، نگاهی خواهم داشت به دو نمونه‌ از جدیدترین خروجی‌های این تب فراگیر؛ فیلم‌های دو بازیگری که اخیراً به جرگه‌ی کارگردانان پیوسته‌اند و از قضا هر دو هم سراغ ساخت فیلمی کمدی رفته‌اند.

 

۱- بازیگر/کارگردان موفق: جوزف گوردون-لویت، فیلم: Don Jon

دان جان به نویسندگی و کارگردانی جوزف گوردون-لویت؛ درباره‌ی جوان خوشگذرانی به‌نام جان (با بازی جوزف گوردون-لویت) است که علاقه‌ی زائدالوصفی به تماشای ویدئو‌های بزرگسالانه دارد. ورود باربارا (با بازی اسکارلت جوهانسون) به زندگی جان، باعث می‌شود که او دست از بعضی عادت‌های گذشته‌اش بردارد درحالی‌که هنوز دلمشغولی اصلی ‌خود را فراموش نکرده است...

دان جان تحت ‌عنوان اولین تجربه‌ی جوزف گوردون-لویت، بازیگر شناخته‌شده‌ی سینمای آمریکا در مقام نویسنده و کارگردان یک فیلم بلند، قابل قبول و -البته با مقادیری چاشنی اغراق- فراتر از حدّ انتظار است. دان جان، توقع آن دسته از علاقه‌مندان فیلم‌های کمدی-درام را که می‌خواهند مقادیری شوخی‌های کلامی به‌اضافه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه با پایانی خوش -Happy End- ببینند، برآورده نمی‌سازد؛ یعنی دقیقاً خلاف جهت همان فیلم‌های احمقانه‌ای شنا می‌کند که باربارا عاشق دیدن‌شان است!

فیلم به معضل اعتیاد یک مرد جوان به ویدئو‌های بزرگسالانه می‌پردازد و از زبان خود او (جوزف گوردون-لویت) روایت می‌شود؛ اعتیادی که باعث ناتوانی جان در برقراری روابط سالم بلندمدت با جنس مخالف و هم‌چنین پرهیز او از فکر کردن به ازدواج شده است. دان جان به نقد تأثیرات مخرب رسانه‌ها و ابزارهای رسانه -اینجا: ویدئو‌های بزرگسالانه درمورد کاراکتر جان و فیلم‌های ملودرام درمورد کاراکتر باربارا- بر زندگی خصوصی اشخاص می‌پردازد.

بی‌انصافی است اگر دان جان را به تبلیغ ویدئو‌های بزرگسالانه متهم کنیم؛ بلکه فیلم سعی می‌کند گوشه‌ای از توقعات غیرمنطقی و نابه‌جایی را که به‌واسطه‌ی مداومت بر تماشای این‌گونه ویدئو‌ها در ذهن مخاطبان بخت‌برگشته‌شان حک می‌شود، به تصویر بکشد. در دان جان البته باربارا هم حضور دارد که دیوانه‌ی کمدی-درام‌های سطحی است و در حس‌وُحال این قبیل فیلم‌ها سیر می‌کند؛ او نیز به‌شکلی معتاد به‌حساب می‌آید. مشخص است که با وجود پیش‌زمینه‌های ذهنی ‌این‌چنینی، رابطه‌ی -ظاهراً عاشقانه‌ی- جان و باربارا دیری نمی‌پاید.

تعادل، زمانی -تا اندازه‌ای- به زندگی جان بازمی‌گردد که با استر (با بازی جولیان مور) آشنا می‌شود؛ همکلاسی جان در کالج که زنی باتجربه است و به‌تازگی همسر و پسرش را طی سانحه‌ای از دست داده. استر به جان کمک می‌کند تا اعتیادش را کنار بگذارد و کم‌کم یاد بگیرد چطور ابراز علاقه کند و عشق بورزد. حرف مهم فیلم این است که برای داشتن رابطه‌ای پایدار بایستی خودخواهی‌ها را کنار گذاشت و خواسته‌ها و علایق طرف مقابل را هم در نظر گرفت و به‌اصطلاح یک‌طرفه به قاضی نرفت...

دان جان علاوه بر این‌که یک‌بار دیگر یادمان می‌آورد جوزف گوردون-لویت بازیگر قابل اعتنایی است و راه را تا اینجا درست آمده، نشان می‌دهد که او در کار هدایت بازیگران نیز تبحر دارد. گوردون-لویت از همکاران‌اش بازی‌های درخور توجهی گرفته است. به‌جز اسکارلت جوهانسون و جولیان مور، بازیگران نقش‌های فرعی هم دیدنی ظاهر شده‌اند؛ به‌ویژه اعضای خانواده‌ی جان.

انتخاب لحن کمدی برای دان جان از سوی گوردون-لویت -در کنار شیوه‌ی ایفای نقش خود او- یک تمهید هوشمندانه بوده چرا که مضمون محوری فیلم -یعنی اعتیاد- بسیار گزنده است و طنز مورد اشاره، زهر کار را قدری گرفته تا بیننده، تماشای فیلم را نیمه‌کاره رها نکند. دان جان برای جوزف گوردون-لویتی که هر سه مسئولیت بااهمیت نویسندگی، کارگردانی و بازیگری نقش اول -جان در تمام سکانس‌ها بازی دارد- را بر دوش داشته است، یک موفقیت همه‌جانبه محسوب می‌شود.

 

Don Jon

كارگردان: جوزف گوردون-لویت

فيلمنامه: جوزف گوردون-لویت

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، اسکارلت جوهانسون، جولیان مور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- بازیگر/کارگردان ناموفق: ست روگن، فیلم: This Is the End

این پایان است فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ است. جی باروچل برای دیدن رفیق قدیمی‌اش ست روگن، به لس‌آنجلس سفر می‌کند. ست، جی را راضی می‌کند تا -برخلاف میل باطنی‌اش- همراه او به مهمانی پرریخت‌وُپاش خانه‌ی جدید جیمز فرانکو برود. وقتی باروچل و روگن به قصد خرید سیگار از خانه خارج می‌شوند، اتفاقات غیرمنتظره‌ای می‌افتد که خبر از آخرالزمان می‌دهند...

ست روگن در این پایان است تقریباً دست به هر کاری می‌زند تا تماشاگران را بخنداند و مهم‌تر: فیلمش بفروشد چرا که در تیتراژ پایانی اتفاقاً پی می‌بریم که آقای روگن یکی از تهیه‌کنندگان این پایان است هم بوده! درخصوص این خنده گرفتن از بیننده به هر قیمتی، فقط یک مثال می‌زنم: جناب روگن -مثلاً از فرط تشنگی- طی سکانسی مشمئزکننده -با پوزش بی‌کران از تمام خوانندگان این نوشتار- ادرارش را به سمت دهان مبارک نشانه می‌رود!!!... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

روگن و گلدبرگ تا توانسته‌اند این پایان است را با فحاشی، شوخی‌های شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی پُر کرده‌اند. معلوم نیست اگر بازیگران با اسامی واقعی‌شان در این پایان است ظاهر نشده بودند، کار پرده‌دری‌های فیلم به کجا می‌رسید؟!

روگن و گلدبرگ به‌خاطر درآوردن چند میلیون دلار بیش‌تر با هرچه که فکرش را بکنید، شوخی می‌کنند. از بازیگرها، فیلم‌ها و سریال‌های مشهور، کلیشه‌های ژانر وحشت و... گرفته تا مقدسات دین مسیحیت! خوشبختانه این تلاش‌های صادقانه به ثمر رسیده و این پایان است توانسته حدود ۴ برابر بودجه‌ی ۳۲ میلیون دلاری‌اش فروش کند!

یک ساعت نخست این پایان است البته تا حدی مخاطب را سرگرم‌ می‌کند و سکانس بامزه هم دارد اما هرچه به پایان‌اش نزدیک‌ می‌شویم؛ خسته‌کننده، احمقانه، احمقانه‌تر و احمقانه‌تر می‌شود که این بلاهت -توأم با ساده‌اندیشی و آسان‌گیری- در پایان فیلم به نقطه‌ی جوش می‌رسد! در نظر گرفتن چنین پایان مضحکی، بدون شک زمانی میسر خواهد شد که شما تماشاگران فیلم‌تان را مُشتی کودن ِ الکی‌خوش ِ بی‌سواد فرض کنید...

این پایان است معجون بدمزه‌ای را می‌ماند که توسط کافه‌چی سودجو -برای جذب ذائقه‌ی مشتری‌های بیش‌تر- به هر آلودگی که دم دست‌اش بوده، آغشته شده است. روگن و گلدبرگ برای خنداندن تماشاگران، بیش‌ترین حساب را روی دیالوگ‌های فیلم باز کرده‌اند؛ به‌گونه‌ای‌که این پایان است گاهی هیچ توفیری با یک نمایشنامه‌ی مستهجن رادیویی ندارد.

به‌نظر نمی‌رسد که بشود این پایان است را در کارنامه‌ی هیچ‌کدام از بازیگران‌اش گامی به جلو محسوب کرد. تنها توفیق ست روگن شاید در ترغیب دوستان همکارش به پرده‌دری‌ بیش‌تر و بیش‌تر باشد! حال‌وُهوای فانتزی و آخرالزمانی این پایان است می‌توانست برای آن دسته سینمادوستانی که از برخی کمدی‌های قابل حدس و معمولی خسته شده‌اند، زنگ تفریح خاطره‌انگیزی باشد؛ افسوس! محصول نهایی، بی‌ارزش و مبتذل است و فقط وقت حرام می‌کند.

 

This Is the End

كارگردان: ست روگن و اون گلدبرگ

فيلمنامه: ست روگن و اون گلدبرگ

بازيگران: جیمز فرانکو، جونا هیل، ست روگن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۰۷ دقیقه

گونه: کمدی، فانتزی

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۲۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

مؤخره:

با توجه به هوشمندی و استعدادی که جوزف گوردون-لویت در ساخت دان جان از خودش نشان داده است، وی را می‌توان جزء معدود بازیگران موفق در عرصه‌ی کارگردانی به‌شمار آورد و به آینده‌ی فیلمسازی‌اش امیدوار بود. علی‌رغم این‌که دان جان به‌واسطه‌ی موضوع حساسیت‌برانگیزش به‌راحتی قابلیت فروغلطیدن در ورطه‌ی ابتذال را داشته است، گوردون-لویت -در مقام نویسنده و کارگردان- آگاهانه انحراف را پس زده تا فیلم‌اش برای طیف گسترده‌تری از تماشاگران قابل نمایش باشد. گوردون-لویت سعی کرده است ضمن حفظ جذابیت‌های دراماتیک، فیلمی تأثیرگذار و هشداردهنده بسازد. اما ست روگن و همکارش گویا موفق نشده‌اند تخیلات انحرافی‌شان را مهار کنند و این پایان است را مبدل به فیلمی کرده‌اند که به‌غیر از بازگشت سرمایه، هیچ کارکرد دیگری ندارد...

با وجود تأکید دوباره بر پرهیز از صدور حکم کلی، به‌نظر می‌رسد بازیگرانی که به کارگردانی رو می‌آورند عمدتاً فیلم‌های متوسط و بد می‌سازند تا شاهکار. اگر به چنین طرز تلقی‌ای بها دهیم، لاجرم به سوی این اظهارنظر بدبینانه رهنمون خواهیم شد که کارگردان شدن بازیگران چیزی فراتر از ارضای نصفه‌نیمه‌ی همان وسوسه‌ی پیش‌گفته‌ی فیلمسازی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.