بهترین فیلمی که در سال ۹۳ دیدیم؛ انتخاب‌های پژمان الماسی‌نیا برای نظرسنجی آدم‌برفی‌ها

توضیح: طبیعتاً -حداقل- نیمی از فیلم‌هایی که در سال ۹۳ دیدم، محصولِ ۲۰۱۴ میلادی بودند؛ از آنجا که در نظرسنجی‌های این‌چنینی اغلب معمول است نام تازه‌ترین آثار سینمایی آورده شود، فکر کردم جالب خواهد شد اگر خلاف جریان آب شنا کنم و از بهترین‌هایی بنویسم که سال گذشته دیده‌ام اما متعلق به سالیان پیش‌تر بوده‌اند. با ذکر این نکته که فیلم‌های درخشانِ دشمن (Enemy)، لاک (Locke) و زیر پوست (Under the Skin) را با استناد به تاریخ اولین اکران عمومی‌شان -در انگلستان و آمریکا- از تولیداتِ سینمای ۲۰۱۴ به‌حساب آورده‌ام وگرنه حتماً نام‌شان در فهرست زیر قابلِ رؤیت بود.

 

 

 

● بهترین فیلم خارجی:

 

۱- فقط عاشقان زنده می‌مانند (Only Lovers Left Alive) [ساخته‌ی جیم جارموش/ ۲۰۱۳]

فقط عاشقان زنده می‌مانند درباره‌ی یک زوج خون‌آشام قرن پانزدهمی به‌اسم آدام و ایو -همان آدم و حوای خودمان- است. دو خون‌آشام متشخص، آداب‌دان و خوددار که حتی‌الامکان نمی‌خواهند برای زنده ماندن به هیچ‌کسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستان‌ها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت می‌کنند! دو دلداده‌ی کهن در دو قاره‌ی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرن‌هاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمی‌دارند که دلدادگی‌شان از دو جوان تازه‌سال هم پرشورتر به‌نظر می‌رسد. رابطه‌ی آدام و ایو آن‌قدر عاشقانه و احترام‌آمیز است که حتی می‌تواند توسط مشاورین خانواده به‌عنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود! فیلم، به‌قدری نکات جذاب و جزئیات دوست‌داشتنی دارد که به‌هیچ‌وجه گذشت زمان را حس نمی‌کنیم؛ انگار دوست نداریم هیچ‌وقت از تماشای دلدادگی‌های این زوج مبادی آداب فارغ شویم! فقط عاشقان زنده می‌مانند درواقع تکه‌ای از زندگی عاشقانه‌ی آدام و ایو است که می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند.

 

۲- تیرانوسور (Tyrannosaur) [ساخته‌ی پدی کُنسیداین/ ۲۰۱۱]

تیرانوسور روایت تکان‌دهنده‌ی چند زندگی خانوادگیِ ازهم‌پاشیده در متن و حاشیه‌ی داستان جذابِ دو آدم اصلی فیلم است. تیرانوسور شروعی درگیرکننده دارد که با ریتمی متناسب پی گرفته می‌شود و با اتکا به همین آهنگِ خوشایند، تماشاگر را -مشتاق- همراهِ خود حفظ می‌کند. تیرانوسور در حدّ و اندازه‌های یک فیلم‌اولی، شاهکار است و همه‌چیزش درست همان‌جا که باید باشد. انتخاب بازیگران و بازی‌ها عالی است و فیلمنامه، چفت‌وُبست‌دار. حداقل، دلیلِ نقش‌آفرینی‌های فوق‌العاده‌ی بازیگران -به‌خصوص پیتر مولان و اولیویا کولمن- برای نگارنده مبهم نیست. خودِ پدی کُنسیداین -بی‌هیاهو- بازیگر قابلی است.

 

۳- بازگشت (Volver) [ساخته‌ی پدرو آلمودوار/ ۲۰۰۶]

کار آلمودوار در بازگشت، سهل و ممتنع است. شاید به‌نظر برسد اتفاق دراماتیک خاصی نمی‌افتد و فیلم با ماجراهایی ساده و بی‌اهمیت پیش می‌رود؛ اما علاقه‌مندان جدّی سینما می‌داند که این‌گونه نیست و خلق چنین اتمسفری، توانایی خاصی می‌طلبد. موهبتی حسادت‌برانگیز که به‌غیر از تعداد محدودی از فیلمسازان بزرگ و تکرارنشدنی سینما -مثلاً: آقایان برگمان و فورد- شامل حال هر کارگردانی نمی‌شود. در بازگشت کم نیستند شمار لحظاتی که باور می‌کنیم شاهد یک زندگی واقعی هستیم که با دوربین مخفی -البته به‌نحوی حرفه‌ای و باکیفیت- فیلمبرداری شده است.

 

۴- ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]

ماهی مرکب و نهنگ به‌شکلی جذاب، به گرفتاری‌های پس از طلاق در خانواده‌ای فرهیخته و همین‌طور دردسرهای دوران بلوغ نوجوانی می‌پردازد. نوآ بامباک، حرف‌های مهم‌اش را نه آن‌قدر ناراحت‌کننده می‌زند که تماشاگرش را آزار بدهد و نه آن‌قدر طنزآمیز که اهمیت موضوع، لوث شود. بدون این‌که هیچ‌گونه قرابت نسلی، اعتقادی، فرهنگی یا ملی با نوآ بامباک داشته باشیم، در ماهی مرکب و نهنگ حال‌وُهوایی جریان دارد که القاکننده‌ی موجی خوشایند از عواطف و احساسات نوستالژیک است. ماهی مرکب و نهنگ، مخاطبان‌اش را به تماشای برشی دلپذیر از سخت‌ترین روزهای یک زندگی خانوادگی در نیویورک ِ دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی دعوت می‌کند.

 

۵- ساحر (Sorcerer) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۷]

فیلم‌هایی از جنس ساحر را می‌شود به نهال زیتون تشبیه کرد! زیرا برای بار دادن‌شان باید مقداری حوصله به خرج داد و شکیبا بود. ساحر یک شاهکار بی‌عیب‌وُنقص نیست اما در اکثر قریب به‌اتفاق دقایق‌اش با پلان‌هایی فکرشده طرفیم که نشان از حضور مقتدرانه‌ی فیلمسازی قبراق و مسلط، پشت دوربین دارند. ساحر روی کاغذ، هیچ است! ساحر به‌معنیِ واقعیِ کلمه، سینماست و صددرصد وابسته‌ی کارگردانی و اجرا. ساحر را اصلاً بایستی فیلمِ کارگردان‌اش به‌حساب آورد و ناگفته پیداست که ستاره‌ی فیلم هم هیچ‌کسی نمی‌تواند باشد به‌جز ویلیام فریدکین.

 

● بهترین فیلم ایرانی:

 

اشاره: متأسفانه در سال ۹۳ هیچ فیلم ایرانی‌ای ندیدم که -علی‌الخصوص به‌لحاظ کیفیت ساختاری- مجاب شوم درباره‌اش بنویسم. سه فیلمی که در ادامه نام برده‌ام را فقط به‌واسطه‌ی پاره‌ای لحظات عاطفی تأثیرگذارشان برگزیده‌ام ولاغیر!

 

۱- آینه‌های روبه‌رو به کارگردانی نگار آذربایجانی (رهاییِ لذت‌بخش آدینه با لباس سپید عروسی، در خیابان).

۲- میهمان داریم به کارگردانی محمدمهدی عسگرپور (پروسه‌ی حضور منقلب‌کننده‌ی سه فرزندِ شهیدِ ابراهیم و فخری و کمک‌شان به نونوار کردن خانه‌ی کلنگی).

۳- شیار ۱۴۳ به کارگردانی نرگس آبیار (جایی که الفت عاقبت آن‌چه از یونس‌اش باقی مانده است را مثل نوزادی شیرخواره به آغوش می‌کشد).

 

● بهترین دیالوگ‌ها:

 

۱- گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof) [ساخته‌ی ریچارد بروکس/ ۱۹۵۸]

-مگی (الیزابت تیلور): «می‌دونی من چه احساسی دارم؟ همیشه حس می‌کنم مثه یه گربه روی یه شیروونی داغ هستم.» -بریک (پل نیومن): «پس از روی شیروونی بپر پایین مگی! گربه‌ها از روی شیروونی می‌پرن پایین...»

 

۲- سویج‌ها (The Savages) [ساخته‌ی تامارا جنکینز/ ۲۰۰۷]

در سکانس فوق‌العاده‌ی رستوران، خواهر (لورا لینی) و برادر (فیلیپ سیمور هافمن) با جان‌کندن سعی دارند از پدرشان، لنی (فیلیپ بوسکو) بپرسند که بعد از مرگ، دوست دارد دفن‌اش کنند یا سوزانده شود؛ لنی که تازه فهمیده محلّ زندگی جدیدش نه یک هتل بلکه خانه‌ی سالمندان است، با حالتی عصبی فریاد می‌زند: «مگه شما از پشت کوه اومدین؟! باید منو خاک کنین!»

 

۳- تیرانوسور (Tyrannosaur) [ساخته‌ی پدی کُنسیداین/ ۲۰۱۱]

-جوزف (پیتر مولان) درباره‌ی همسر درگذشته‌اش: «اون یه زن ساده بود، زندگی ساده و بی‌تکلفی داشت. می‌تونست هر کسی رو به‌خاطر خطاهاش ببخشه، پر بود از بخشش و عشق. و من بیرون از اون، دنبال عشق می‌گشتم. من مایه‌ی افتخارش نبودم، فکر می‌کردم نمی‌فهمه اما این‌طور نبود...»

 

● جذاب‌ترین شخصیت‌ها:

زوج خون‌آشام (آدام و ایو) در فقط عاشقان زنده می‌مانند

-آدام: او یک نوازنده/آهنگساز تراز اول، خوره‌ی به‌تمام‌معنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آن‌قدر از خرابی‌های جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده است که گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند.

-ایو: باتجربه‌تر از آدام است؛ او گویی که قرن‌ها بیش‌تر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که می‌تواند همسر باوفایش را آرام کند؛ برای همین به دیدن‌اش می‌رود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدان‌اش فقط و فقط کتاب می‌گذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتاب‌ها را لمس می‌کند که پی می‌بریم ایو هم بدون شک، یک خوره‌ی کتاب و دیوانه‌ی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه‌ دارد. ایو بیش‌تر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند.

 

● انتخاب ویژه:

هیولا (Monster) [ساخته‌ی پتی جنکینز/ ۲۰۰۳] را پیش‌تر از سال ۹۳ دیده‌ام اما دوست دارم انتخاب ویژه‌ام این دیالوگ معرکه‌ی آیلین (شارلیز ترون) باشد: «اَه اَه! کارِ لعنتیِ دفتری! آخه کی دلش می‌خواد همچین کاری داشته باشه؟! پشت یه میز مسخره و لعنتی بشینی، یه تلفن مسخرهَ‌م داشته باشی، یه مشت کاغذ لعنتی و مسخرهَ‌م بدن بهت، یه خودکار مسخره، شروع کنی مزخرف بنویسی، چرت‌وُپرت! اینو که یه میمونَ‌م می‌تونه انجام بده!»

 

لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

انتخاب‌های پژمان الماسی‌نیا از بهترین‌ها و بدترین‌های سینمای ۲۰۱۴

 

طبق یک سنت قدیمی، فهرستی از بهترین‌ها و بدترین‌های انتخابی‌ام از سینمای ۲۰۱۴ را می‌آورم که امیدوارم مورد توجه -و احیاناً استفاده‌ی- خوانندگان گران‌قدر و محترم قرار بگیرد. توضیحِ مختصر این‌که به‌دلیل نمایش عمومی فیلم‌های دشمن، لاک و زیر پوست در ۲۰۱۴؛ جزء تولیداتِ همین سال محسوب‌شان کرده‌ام. ضمناً عناوین اصلی تمام ۳۷ فیلمی که نام‌شان در این فهرست آمده، به پیوست موجود است [۱].

 

■ بهترین فیلم:

۱- میان‌ستاره‌ای

۲- بردمن

۳- فاکس‌کچر

۴- دشمن

۵- لاک

 

■ طبل توخالیِ سال:

هتل بزرگ بوداپست

 

■ هیاهوی بسیار برای هیچ:

پسرانگی

 

■ دو فیلم سروُشکل‌دار که پایان‌های بدشان، هرچه رشته بودند را پنبه کرد:

۱- ویپلش

۲- فرانک

 

■ بهترین فیلم‌ترسناک:

کریستی

 

■ فیلم بی‌خودی تحویل گرفته ‌شده‌ی سینمای وحشت:

بابادوک

 

■ چندش‌آورترین و بی‌محتواترین فیلم سینمای وحشت:

ماه‌عسل

 

■ بدترین دنباله‌ی یک فیلم‌ترسناک:

۱- پاکسازی: اغتشاش

۲- فعالیت فراطبیعی: نشان‌شده‌ها

 

■ بهترین فیلم انیمیشن:

۱- ۶ قهرمان بزرگ

۲- غول‌های جعبه‌ای

۳- آقای پیبادی و شرمن

۴- کتاب زندگی

۵- پنگوئن‌های ماداگاسکار

 

■ انیمیشن خواب‌آور سال:

لگو مووی

 

■ بهترین دنباله‌ی یک فیلم کمدی:

۱- رؤسای وحشتناک ۲

۲- خیابان جامپ شماره ۲۲

 

■ بهترین موزیکال سال:

به سوی جنگل

 

■ بهترین بلاک‌باستر سال:

لبه‌ی فردا

 

 

■ بهترین کارگردان:

۱- آلخاندرو جی. ایناریتو (بردمن)

۲- کریستوفر نولان (میان‌ستاره‌ای)

۳- استیون نایت (لاک)

۴- دنیس ویلنیو (دشمن)

۵- بنت میلر (فاکس‌کچر)

 

 

■ بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی:

۱- کریستوفر نولان و جاناتان نولان (میان‌ستاره‌ای)

۲- آلخاندرو جی. ایناریتو، نیکولاس جیکابون، الکساندر دینلاریس جونیور و آرماندو بو (بردمن)

۳- دن گیلروی (شبگرد)

۴- ای. مکس فرای و دن فوترمن (فاکس‌کچر)

 

■ بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی:

۱- خاویر گالون (دشمن)

۲- جاناتان گلیزر و والتر کمپل (زیر پوست)

۳- گراهام مور (بازی تقلید)

۴- کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث (لبه‌ی فردا)

 

 

■ بهترین فیلمبرداری:

۱- امانوئل لوبزکی (بردمن)

۲- هویته ون‌هویتما (میان‌ستاره‌ای)

۳- رابرت السویت (شبگرد)

 

 

■ بهترین موسیقی متن:

۱- هانس زیمر (میان‌ستاره‌ای)

۲- الکساندر دسپلات (بازی تقلید)

۳- راب سیمونسن (فاکس‌کچر)

 

■ بهترین ترانه‌ی فیلم:

The Hanging Tree

ساخته‌ی جیمز نیوتن هاوارد (مسابقات هانگر: ماکینگ‌جی - قسمت اول)

 

 

■ بهترین بازیگر نقش اول مرد:

۱- تام هاردی (لاک)

۲- مایکل کیتون (بردمن)

۳- استیو کارل (فاکس‌کچر)

۴- جیک جیلنهال (دشمن)

۵- تام کروز (لبه‌ی فردا)

 

■ بهترین بازیگر نقش اول زن:

۱- جولیان مور (هم‌چنان آلیس)

۲- جنیفر انیستون (کیک)

۳- اسکارلت جوهانسون (زیر پوست)

۴- امیلی بلانت (لبه‌ی فردا)

۵- امی آدامز (چشمان بزرگ)

 

■ بهترین بازیگر نقش مکمل مرد:

۱- ادوارد نورتون (بردمن)

۲- مارک رافالو (فاکس‌کچر)

۳- ریچارد آرمیتاژ (هابیت: نبرد پنج سپاه)

۴- جونا هیل (خیابان جامپ شماره ۲۲)

۵- جیمی فاکس (رؤسای وحشتناک ۲)

 

■ بهترین بازیگر نقش مکمل زن:

۱- مریل استریپ (به سوی جنگل)

۲- اما استون (بردمن)

۳- جسیکا چستین (میان‌ستاره‌ای)

۴- جنیفر انیستون (رؤسای وحشتناک ۲)

۵- جولیان مور (مسابقات هانگر: ماکینگ‌جی - قسمت اول)

 

■ بدترین بازیگر مرد:

گائل گارسیا برنال (گلاب)

 

■ بدترین بازیگر زن:

۱- فلیسیتی جونز (تئوری همه‌چیز)

۲- سیه‌نا میلر (تک‌تیرانداز آمریکایی)

 

■ بدترین زوج سینمایی:

ادی ردمین و فلیسیتی جونز (تئوری همه‌چیز)

 

 

■ بهترین مجموعه‌ی تلویزیونی سال:

کارآگاه واقعی

 

 

■ بهترین دیالوگ‌:

۱- «امشب سه تا کلمه یاد گرفتم: گور بابای شیکاگو!» (لاک)

۲- «تو آدم مهمی نیستی، به‌ش عادت کن!» (بردمن)

۳- «You have nothing left but your death» [چیزی برات باقی نمونده، به‌جز مرگ‌ت] (هابیت: نبرد پنج سپاه)

 

■ جذاب‌ترین شخصیت‌:

یک ربات چاق، نرم و مهربان به‌نام "بایمکس" (۶ قهرمان بزرگ)

 

 

■ انتخاب ویژه:

۱- بندیکت کامبربچ به‌خاطر صداپیشگی تحسین‌برانگیزش به‌جای اسماگ (هابیت: نبرد پنج سپاه)

۲- اپیزود عروسی (قصه‌های وحشی)

 

 

پژمان الماسی‌نیا

اسفند ۱۳۹۳

 

[۱]: عناوین اصلی فیلم‌ها به‌ترتیبی که در متن آمده‌اند: دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳]؛ لاک (Locke) [ساخته‌ی استیون نایت/ ۲۰۱۳]؛ زیر پوست (Under the Skin) [ساخته‌ی جاناتان گلیزر/ ۲۰۱۳]؛ میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۴]؛ بردمن (Birdman) [ساخته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو/ ۲۰۱۴]؛ فاکس‌کچر (Foxcatcher) [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۱۴]؛ ویپلش (Whiplash) [ساخته‌ی دیمین شزل/ ۲۰۱۴]؛ فرانک (Frank) [ساخته‌ی لنی آبراهامسون/ ۲۰۱۴]؛ کریستی (Kristy) [ساخته‌ی اولیور بلک‌بورن/ ۲۰۱۴]؛ بابادوک (The Babadook) [ساخته‌ی جنیفر کنت/ ۲۰۱۴]؛ ماه‌عسل (Honeymoon) [ساخته‌ی لی جانیاک/ ۲۰۱۴]؛ ۶ قهرمان بزرگ (Big Hero 6) [ساخته‌ی مشترک دان هال و كريس ويليامز/ ۲۰۱۴]؛ غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک گراهام آنابل و آنتونی استاچی/ ۲۰۱۴]؛ آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف/ ۲۰۱۴]؛ کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز/ ۲۰۱۴]؛ پنگوئن‌های ماداگاسکار (Penguins of Madagascar) [ساخته‌ی مشترک اریک دارنل و سیمون جی. اسمیت/ ۲۰۱۴]؛ لگو مووی (The Lego Movie) [ساخته‌ی مشترک فیل لرد و کریستوفر میلر/ ۲۰۱۴]؛ پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۴]؛ فعالیت فراطبیعی: نشان‌شده‌ها (Paranormal Activity: The Marked Ones) [ساخته‌ی کریستوفر بی. لندون/ ۲۰۱۴]؛ رؤسای وحشتناک ۲ (Horrible Bosses 2) [ساخته‌ی شان اندرس/ ۲۰۱۴]؛ خیابان جامپ شماره ۲۲ (Twenty two Jump Street) [ساخته‌ی مشترک فیل لرد و کریستوفر میلر/ ۲۰۱۴]؛ لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) [ساخته‌ی داگ لیمان/ ۲۰۱۴]؛ هم‌چنان آلیس (Still Alice) [ساخته‌ی مشترک ریچارد گلاتزر و واش وستمورلند/ ۲۰۱۴]؛ کیک (Cake) [ساخته‌ی دانیل بارنز/ ۲۰۱۴]؛ چشمان بزرگ (Big Eyes) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۱۴]؛ هابیت: نبرد پنج سپاه (The Hobbit: The Battle of the Five Armies) [ساخته‌ی پیتر جکسون/ ۲۰۱۴]؛ به سوی جنگل (Into the Woods) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۱۴]؛ مسابقات هانگر: ماکینگ‌جی - قسمت اول (The Hunger Games: Mockingjay - Part 1) [ساخته‌ی فرانسیس لارنس/ ۲۰۱۴]؛ هتل بزرگ بوداپست (The Grand Budapest Hotel) [ساخته‌ی وس اندرسون/ ۲۰۱۴]؛ پسرانگی (Boyhood) [ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر/ ۲۰۱۴]؛ بازی تقلید (The Imitation Game) [ساخته‌ی مورتن تیلدام/ ۲۰۱۴]؛ شبگرد (Nightcrawler) [ساخته‌ی دن گیلروی/ ۲۰۱۴]؛ کارآگاه واقعی (True Detective) [خالق: نیک پیزولاتو، كارگردان: کری جوجی فوکوناگا/ ۲۰۱۴]؛ گلاب (Rosewater) [ساخته‌ی جان استوارت/ ۲۰۱۴]؛ تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything) [ساخته‌ی جیمز مارش/ ۲۰۱۴]؛ تک‌تیرانداز آمریکایی (American Sniper) [ساخته‌ی کلینت ایستوود/ ۲۰۱۴]؛ قصه‌های وحشی (Wild Tales) [ساخته‌ی دامیان زیفرون/ ۲۰۱۴].

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چهار ناامیدکننده و یک متوسط! نقد و بررسی مختصر پنج فیلم از اکران ۲۰۱۴

اشاره:

شاید بپرسید چرا این پنج فیلم؟ مطمئناً فیلم‌های دیگری هم هستند که مستحقِ قرار گرفتن در این فهرست‌اند؛ مثلاً پسرانگی (Boyhood)، تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything)، دو روز، یک شب (Two Days, One Night) و... اما یکی از مهم‌ترین دلایل‌ام برای چنین انتخابی، تنوع ژانر این فیلم‌ها بود: کمدی، فانتزی، انیمیشن، ترسناک و اکشن. تیتر نیز تأکیدی است بر چهار فیلم ناامیدکننده‌ی هتل بزرگ بوداپست، نوح، باد وزیدن گرفته و چشم به‌اضافه‌ی فیلم متوسطِ بدون توقف. گرچه باد وزیدن گرفته و چشم در IMDb تحت ‌عنوان محصولاتِ سینمای ۲۰۱۳ ثبت شده‌اند ولی به‌واسطه‌ی تاریخ نخستین اکران‌شان در آمریکا -به‌ترتیب: ۲۱ فوریه و ۱۱ آوریلِ ۲۰۱۴- در این فهرست آورده شده‌اند.

 پوستر فیلم

 

 

۱- هتل بزرگ بوداپست (The Grand Budapest Hotel) به کارگردانی وس اندرسون

هتل بزرگ بوداپست فیلمی کمدی به نویسندگی و کارگردانی وس اندرسون است که داستان‌اش از سال ۱۹۳۲ و در هتل بزرگ بوداپست آغاز می‌شود؛ زمانی که مدیر هتل، موسیو گوستاو (با بازی رالف فاینس) به‌خوبی از عهده‌ی اداره‌ی این عمارت عریض‌وُطویل و هم‌چنین روابط غیرافلاطونی‌اش با خانم‌های مسنِ ثروتمند برمی‌آید! یکی از همین خانم‌ها، مادام دی (با بازی تیلدا سوئینتون) -که از قضا صمیمیت بیش‌تری با گوستاو داشته است- می‌میرد؛ درحالی‌که نقاشی گران‌بهایی برای موسیو به ارث می‌گذارد... در هتل بزرگ بوداپست وضعیت از این قرار است که -در ظاهر- هر چیزی که برای ساخت یک فیلم کمدیِ قابلِ قبول بایستی لازم داشته باشید، در اختیار دارید؛ ولی نتیجه آن چیزی نشده است که باید می‌شد! با وجود این‌که هتل بزرگ بوداپست مثلاً کمدی است، اما شوخی‌های زیادی ندارد و لحظاتی که از تماشاگر خنده می‌گیرند، انگشت‌شمارند. پس شاید بشود مشکل را به گردن فیلمنامه‌ی آقای اندرسون انداخت چرا که فیلم -علی‌رغم ریتم تندش- بی‌رمق و کم‌جذابیت جلو می‌رود. در هتل بزرگ بوداپست حتی نقش‌های کوچک و بدون اهمیت را بازیگرانی شناخته‌شده بازی می‌کنند، از اوون ویلسون و هاروی کایتل و جود لا گرفته تا ادوارد نورتون! ایده‌ای که به خودیِ خود هیجان‌انگیز جلوه می‌کند اما عملاً جواب نداده، شوقی برنمی‌انگیزد و هدر شده است؛ به‌خصوص این‌که بازی بازیگر اصلی -آن‌طور که انتظار می‌رود- به دل نمی‌نشیند. رُل موسیو گوستاو را خوب بود کسی بازی می‌کرد که در عین شارلاتان‌بازی‌های خاص‌اش‌، بیننده را به این کاراکتر علاقه‌مند می‌ساخت؛ بدون بررسی و تأمل، به‌عنوانِ نمونه‌ای مثال‌زدنی، کاپیتان جک اسپاروی سری فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the Caribbean) با نقش‌آفرینی دلچسب جانی دپ به‌یادم می‌آید. رالف فاینس؟! نه! جدی‌تر از این حرف‌هاست و آن‌ اندازه که اینجا نیاز داریم، کاریزماتیک نیست! از حق نگذریم، طراحی دکورهای هتل بزرگ بوداپست حرف ندارد؛ اما خود فیلم کهنه به‌نظر می‌رسد. هتل بزرگ بوداپست، قابل حدس و عاری از هیجان، به آخر می‌رسد. گرچه -صددرصد- عده‌ای مرعوب رنگ‌وُلعاب‌اش می‌شوند -یا بدتر- گول جایزه‌ها و اسکارهایی که گرفته را خواهند خورد و سعی می‌کنند از فرش به عرش و تا حدّ یک شاهکارِ سینمایی بالا ببرندش اما دوستان! قدوُقواره‌ی هتل بزرگ بوداپست کوتاه‌تر از صعود به این ارتفاعات است! بگذریم.

بعدالتحریر: به‌طور اتفاقی متوجه شدم موسیو گوستاو را قرار بوده جانی دپ بازی کند! حیف!

 

۲- نوح (Noah) به کارگردانی دارن آرونوفسکی

بعد از سکانس امیدوارکننده‌ی افتتاحیه، درست از همان زمان که نوح (با بازی راسل کرو) بذری جادویی را دل زمین می‌نشاند و درختان با ‌شیوه‌ای کارتونی به طرفةالعینی سبز می‌شوند؛ نوح هم با سرعتی سرسام‌آور به قهقرا می‌رود. نوحِ دارن آرونوفسکی، فیلم علمی - تخیلیِ مضحکی است؛ روایتی مخدوش از حیات اولین پیامبر اولوالعزم که ارزش دیدن نیز ندارد چه برسد به این‌که برای استخراج تناقضات و تعارضات‌اش با کتب ادیان آسمانی، ثانیه‌ای عمر تلف کرد! نوحی که جناب آرونوفسکی به ما می‌شناساند، نه ویژگی خاصی دارد و نه رنگ‌وُبویی الهی و نه ابداً هیچ خاصیتی! امورات نوحِ آرونوفسکی را غول‌هایی قلوه‌سنگی -که در فیلم، نگهبانان (Watchers) خوانده می‌شوند- راه می‌اندازند، حتی کشتی معروف‌اش را نیز همان‌ها هستند که می‌سازند! جالب است که نوح و خانواده‌اش زیر چادر زندگی می‌کنند اما لباس‌های خوش‌دوخت و شیک‌وُپیکی مطابق با طراحی‌های امروزی به تن دارند! البته بعید نیست همسر محترمه‌ی عالیجناب نوح (با بازی جنیفر کانلی) این البسه را به جدّ بزرگ کریستین دیور سفارش داده باشد! بررسی ایرادات محتوایی فیلم -چنان‌که اشاره شد- کاری زمان‌بر و البته فرساینده است که از عهده‌ی کارشناسان مذهبی و صاحبِ اعصاب فولادین برمی‌آید! قوزِ بالاقوزِ این بلبشویی که دارن آرونوفسکی -به لطف ۱۲۵ میلیون دلاری که در اختیار داشته است- برپا کرده، ماجراهای عاشقانه‌ی لوس و بی‌مزه‌ی خانم هرمیون گرنجر (اما واتسون) است! پس از تماشای چند دقیقه از این طبل توخالی، مُدام از خودمان می‌پرسیم که آن‌همه هیاهو و قیل‌وُقال برای ساخت و اکران‌اش بر سر چه بود؟!... شک نکنید که از وقت گذاشتن برای کپی‌های دستِ‌چندمِ صداوسیما از سریال‌های آن‌ور آبی، کم‌تر متضرر خواهید شد تا مشاهده‌ی بیگ‌پروداکشنِ عاری از ارزش و به‌شدت بلاهت‌آمیزِ آرونوفسکی! در این حوزه، به‌عنوان مثال سریال‌های ارزشمندی(!) هم‌چون: مسیر انحرافی، هوش سیاه ۲ و هفت‌سنگ اکیداً توصیه می‌شود!

 

۳- باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) به کارگردانی هایائو میازاکی

مخاطبان این انیمه را به‌سادگی می‌توان به دو دسته‌ی مجزا تقسیم‌بندی کرد. یک دسته آن‌هایی هستند که به‌واسطه‌ی نامزدی‌ فیلم در اسکار و سروُصداهایی که پس از اکران‌اش برپا شد، برای اولین‌بار انیمه‌ای از میازاکی می‌بینند؛ این مخاطبان مطمئناً شیفته‌ی حرف‌های دهان‌پُرکن و نیمچه تخیلات جاری در فیلم خواهند شد. ولی باد وزیدن گرفته از جلب رضایت دسته‌ی دیگر، یعنی علاقه‌مندان پروُپاقرص سینمای میازاکی که آماده‌اند انیمه‌ای درجه‌ی یک -مثلاً در حدّ قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle) [محصول ۲۰۰۴]- ببینند، ناتوان است. هایائو میازاکی در باد وزیدن گرفته به انتظار ۶ ساله‌ی هواداران بی‌شمارش در سراسر دنیا -فیلم قبلی او، پونیو روی صخره‌ی کنار دریا (Ponyo on the Cliff by the Sea) سال ۲۰۰۸ اکران شده بود- پاسخی درخور نمی‌دهد. باد وزیدن گرفته بیش از هر چیز، یک انیمه‌ی زندگی‌نامه‌ای کسالت‌بار است که در آن کوچک‌ترین اثری از رؤیاپردازی‌های مسحورکننده‌ی ساخته‌های پیشین میازاکی پیدا نخواهید کرد. علت را نمی‌دانم در همین "زندگی‌نامه‌ای بودن" فیلم باید جست‌وُجو کرد و یا می‌شود به بالا رفتن سن استاد ربط‌اش داد؛ کمااین‌که در خبرها آمده بود گویا میازاکی خیال کارگردانی انیمه‌ی دیگری را ندارد. چنانچه خبر این بازنشستگی صحت داشته باشد، باد وزیدن گرفته به‌هیچ‌وجه گزینه‌ی مناسبی برای این‌که ‌اصطلاحاً وصیت‌نامه‌ی هنریِ این استادِ پرافتخارِ سینمای انیمیشن لقب بگیرد، نیست. خیال‌پردازی‌های شگفت‌انگیز فیلم‌های قبل، پیشکش! در باد وزیدن گرفته هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد که موتور محرکه‌ی داستان شود. این‌بار -برخلاف قلعه‌ی متحرک هاول- عشق هم از پسِ نجات دادنِ باد وزیدن گرفته برنمی‌آید! شاید بگویید انگیزه‌ی میازاکی، وطن‌پرستانه بوده و خواسته است ادای دینی به یکی از چهره‌های ماندگار عرصه‌ی علم و فن‌آوری ژاپن داشته باشد؛ متأسفانه فیلم از این منظر نیز لنگ می‌زند. باد وزیدن گرفته به‌جای فراهم آوردن شرایط معارفه‌ی احترام‌آمیز ما با یک قهرمان ملی ژاپنی، جیرو هوریکوشی را بیش‌تر به‌خاطر خودخواهی‌هایش در ذهن‌مان حک می‌کند! او دلداده‌ی بیمارش را از بازگشت به بیمارستان منصرف می‌کند و به‌نوعی مرگ‌اش را جلو می‌اندازد! هوریکوشی (با صداپیشگی جوزف گوردون-لویت در دوبله‌ی انگلیسی) حتی حاضر نیست در اتاق تازه‌عروس مبتلا به سل خود، دست از عادت سیگار کشیدن -حین کار- بردارد! به تصویر کشیدن چهره‌ی کریه جنگ و نقد زیاده‌خواهی‌های بشر امروز، همواره از جمله مضامین محوری آثار میازاکی به‌حساب می‌آمده؛ انتظار می‌رفت حالا که استاد انیمه‌ای را یک‌سره در حال‌وُهوای جنگ جهانی دوم به مرحله‌ی تولید رسانده است، شاهد ثمردهی شایسته‌ی آن اشاره‌های درخشانِ فیلم‌های پیشین باشیم و باد وزیدن گرفته مبدل به فیلمی قابل تحسین در مذمت جنگ‌افروزی شود که شوربختانه چنین اتفاقی نیفتاده است. باد وزیدن گرفته را بایستی برای میازاکی افسانه‌ای -پس از ۵۳ سال فعالیت حرفه‌ای- یک عقب‌گرد کامل و برای دوست‌داران جهان رؤیاهایش، حادثه‌ای یأس‌آور محسوب کرد.

 

۴- چشم (Oculus) به کارگردانی مایک فلاناگان

طرح این‌که یک آینه طی سالیان متمادی، مسبب قتل‌های بسیاری بوده، جالب است؛ اما تنها زمانی از حدّ ایده‌ای صرف فراتر خواهد رفت که سازوُکارهای مناسب برای قابل باور و سینمایی کردن‌اش نیز اندیشیده شود. نمی‌توان فیلم را فقط با یک‌سری حرف، خاطره، ایده و ادعای بی‌پشتوانه جلو برد و توقع داشت تماشاگر هم با اثر ارتباط خوبی برقرار کند. چنان ارتباطِ درستی درصورتی شکل می‌گیرد که چه وقت نگارش فیلمنامه و چه در زمان اجرا، "چیزی" وجود داشته باشد که مخاطب را متقاعد کند و به باور برساند. در چشم حجم افعالی که از آینه سر می‌زند در قیاس با ادعاهای طرح‌شده، ناچیز است. در چشم کوچک‌ترین اشاره‌ای به این نکته که انگیزه‌ی آینه از ارتکاب قتل‌ها چه بوده است، نمی‌شود. آیا این آینه، دریچه‌ای به سوی دوزخ است؟ یا گذرگاهی برای آمدوُشدِ شیاطین؟ این سؤال که اصلاً چه عاملی موجب شده آینه صاحب چنین قدرت اسرارآمیزی باشد نیز تا انتها بدون جواب می‌ماند. کلّ فرایند به‌کار انداختن دستگاه‌های مدرن در چشم، تبدیل به نمایش کسالت‌بار مسخره‌ای شده است که به‌جز بالا بردن تایم فیلم، نقش شایان توجهی ایفا نمی‌کند و گره‌ای از کلاف سردرگم راز آینه نمی‌گشاید. اختصاص مدت زمان قابل اعتنایی از چشم به زمینه‌چینی و ارائه‌ی اطلاعات ناکارآمد، مخاطب را به این نتیجه‌ی مأیوس‌کننده می‌رساند که گویا فیلم هیچ‌وقت قرار نیست شروع شود! توسل به ترفند‌های بارها تکرارشده‌ای از قبیل زل زدن شیاطین و تسخیرشدگانِ آینه با چشم‌هایی براق -درست مثل گربه‌ها در تاریکی شب!- به دوربین، بیش‌تر حال‌وُهوایی کُمیک به فیلم بخشیده است تا ترسناک! باقی تمهیدات فیلمساز هم نظیر شبح زن خبیثی که به‌یک‌باره با صدایی مردانه -اینجا: صدای پدر بچه‌ها- به حرف می‌آید گرچه اجرای ضعیفی ندارند، اما زیادی قدیمی شده‌اند. طی یک‌سوم پایانی که توهمات خواهر و برادر -لابد تحت تأثیر نیروهای فوق طبیعی آینه- اوج می‌گیرد، بارقه‌هایی از خلاقیت و جذابیتی که برای دیدن‌شان جان‌به‌لب شده بودیم، بالاخره تکانی به پیکره‌ی فیلم می‌دهند! سیب خوردن کیلی (با بازی کارن گیلان) -هم‌زمان با تعویض لامپ‌های سوخته- به‌اضافه‌ی جراحت کارسازی که او به نامزدش وارد می‌کند، دو نمونه‌ی موفق از این دست هستند. بارزترین نقطه‌ی قوت چشم اما پایان‌بندی خوب‌اش است. ویژگی مثبتی که در عین حال، حرص‌مان را هم درمی‌آورد! زیرا این فکر به ذهن بیننده خطور می‌کند که چه عالی می‌شد اگر مایک فلاناگان و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش جف هاوارد، هوشمندی بیش‌تری به خرج داده بودند و طرح این مسئله ‌‌که تیم (با بازی برنتون توایتز) -به‌شکلی ناخواسته- باعث قتل پدرش شده است را تا انتها به تعویق می‌انداختند و به‌طور موازی با حادثه‌ای که در سکانس فینال نظاره‌گرش هستیم، پرده از این راز برمی‌داشتند؛ آن‌وقت چشم صاحب یک غافلگیری نهایی پر‌وُپیمان می‌شد که شاید مجاب‌مان می‌کرد از حفره‌های فیلمنامه‌ای‌اش صرف‌نظر کنیم. علی‌رغم تریلرهای جذاب و تبلیغاتی که همگی نوید اکران یک فیلم‌ترسناکِ درست‌وُحسابی و حقیقتاً هراس‌آور را می‌دادند اما چشم این توقع را بی‌پاسخ می‌گذارد.

 

۵- بدون توقف (Non-Stop) به کارگردانی خائومه کولت-سرا

بدون توقف درباره‌ی مأموریت یک مارشال هوایی کارکشته به‌نام بیل (با بازی لیام نیسون) است؛ مأموری به‌هم‌ریخته که زندگی خانوادگی‌ را به‌خاطر کارش از دست داده و دختر خردسال او هم از سرطان درگذشته است. بیل این‌بار خودش در مظان اتهام هواپیماربایی قرار می‌گیرد... یک اکشن قابل تحمل دیگر از لیام نیسون که اقلاً خاطره‌ی خوشایندِ ربوده‌شده (Taken) [ساخته‌ی پیر مور/ ۲۰۰۸] را مخدوش نمی‌کند! خائومه کولت-سرا در بدون توقف -به‌قول معروف- نبض تماشاگر را به دست می‌گیرد؛ او برای به اشتباه انداختن مخاطبان‌اش، هر لحظه چیزی در چنته دارد. تجربه‌ی دیدنِ یتیم (Orphan) [محصول ۲۰۰۹] و همین فیلم مورد بحث، به‌خوبی روشن می‌کند که کولت-سرا با مختصات پرده‌ی نقره‌ای آشناست و مهم‌تر این‌که "تعلیق" را می‌شناسد. برداشت بد نکنید لطفاً! قصد ندارم کم‌کم به این نقطه برسم که ادعا کنم با یک شاهکار طرفیم؛ نه! فیلم‌های هوایی معمولاً جذاب نیستند اما این یکی تا اندازه‌ای هست! حداقل این‌که بدون توقف، خسته‌کننده و حوصله‌سربر نمی‌شود. هر چند دقیقه، یکی از افراد در معرض اتهام قرار می‌گیرد و تا انتها نمی‌توان به‌راحتی دست فیلمنامه‌نویس و کارگردان را خواند. خوشبختانه طرفین خیر و شر فیلم نیز باورپذیرند و انگیزه‌های هواپیماربا‌ها به‌اندازه‌ی کافی متقاعدکننده است. به‌عنوان یک نکته‌ی مثبت دیگر، تماشای بدون توقف برای تمامی گروه‌های سنی مناسب است! می‌توان با فراغ بال در کنار خانواده به دیدن‌اش نشست. در عین حال، بدون توقف از جمله استثنا‌های سینمای این سال‌هاست که تصویری مثبت از یک فرد مسلمان ارائه می‌دهد. با بدون توقف، خیلی احساس نمی‌کنید که وقت‌تان تلف شده یا کلاهِ گشادی سرتان رفته است! هدف اولیه‌ی سینما، سرگرمی و لذت تماشاگران است که بدون توقف از عهده‌ی تأمین‌اش برمی‌آید. همه‌ی این‌ها که گفتم، فقط یک روی سکه بودند! روی دیگر، به همان سه کلمه‌ی کذاییِ "هدف اولیه‌ی سینما" بازمی‌گردد! بدون توقف یک محصولِ صرفاً تجاری و کاملاً یک‌بار مصرف است که به‌دنبالِ ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به‌سرعتِ برق‌وُباد فراموش می‌شود طوری‌که بالکل یادتان می‌رود خط‌‌وُربط قصه چیست و یا اصلاً دعوا بر سر چه بوده! بدون توقف تنها برای وقت‌گذرانی خوب است و دیگر هیچ! یتیم هم‌چنان یگانه فیلم به‌یادماندنیِ خائومه کولت-سرا و یکی از بهترین‌های سینمای وحشت در سالیانِ اخیر است.

 

پژمان الماسی‌نیا

سه‌شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چیزهایی هست که فراموش می‌کنیم؛ نقد و بررسی فیلم «قاضی» ساخته‌ی دیوید دابکین

The Judge

كارگردان: دیوید دابکین

فيلمنامه: نیک شنک و بیل دوبوک

بازیگران: رابرت داونی جونیور، رابرت دووال، ورا فارمیگا و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۴۲ دقیقه

گونه: جنایی، درام

درجه‌بندی: R

 

«هنک پالمر (با بازی رابرت داونی جونیور) وکیلی تراز اول، کاربلد و باذکاوت است. او تمام سعی‌اش را می‌کند تا هیچ پرونده‌ای را نبازد. برای پالمر تنها چیزی که اهمیت دارد، تمام‌وُکمال گرفتن دستمزد از موکلین متمول‌اش است؛ او کاری به گناهکار یا بی‌گناه بودنِ کله‌گنده‌هایی که وکالت‌شان را به عهده می‌گیرد، ندارد. هنک، یک پیام صوتی -حاوی خبر فوت مادرش- دریافت می‌کند و بعد از سال‌ها عازم شهر کوچک زادگاه خود در ایندیانا می‌شود. جایی که پدرش، قاضی جوزف پالمر (با بازی رابرت دووال) به خوش‌نامی و اجرای بی‌کم‌وُکاستِ عدالت مشهور است. پدر و پسر که رابطه‌ی دوستانه‌ای ندارند، طی مراسم خاکسپاری نیز حسابی از خجالت همدیگر درمی‌آیند! وقتی پس از یک مشاجره‌ی لفظیِ پدر و پسری، هنکِ عصبانی -با اولین پرواز- قصد بازگشت به شیکاگو را دارد، خبردار می‌شود که قاضی پالمر متهم به قتل شده است...»

کاملاً به شما حق خواهم داد اگر بعد از شنیدن نام قاضی و مرور خلاصه‌ی داستان‌اش، با خودتان بگویید: «اَه، اَه، اَه! یه فیلمِ دادگاهیِ خسته‌کننده‌ی دیگه!» اما بهتر است زود قضاوت نکنید دوستان! هرچند بنا ندارم قاضی را به‌جای شاهکار درک‌نشده‌ی سینمای ۲۰۱۴ به خوردتان بدهم(!) اما بد نیست بگویم که پس از چند روز، مزخرف تماشا کردن(!)، قاضی بالاخره تجربه‌ای لذت‌بخش از "فیلم دیدن" را برایم رقم زد؛ ‌طوری‌که هیچ دلم نمی‌خواست تمام شود.

دیوید دابکین کارنامه‌ی خیلی قابل دفاعی ندارد؛ هرچه پیش از قاضی ساخته، کمدی بوده است و معروف‌ترین فیلم‌اش عروسی ‌خراب‌کن‌ها (Wedding Crashers) [محصول ۲۰۰۵] نام دارد. شاید طنز ملایمی که در قاضی جاری است -و الحق خوب هم جواب داده- را بشود به این بخش از سابقه‌ی حرفه‌ایِ آقای کارگردان مرتبط دانست. قاضی از افتتاحیه‌ای جذاب سود می‌برد؛ هم به مخاطب‌ درباره‌ی کاراکتر اصلی، اطلاعات می‌دهد و هم به پیگیریِ ادامه‌ی فیلم، علاقه‌مندش می‌سازد.

رابطه‌ی جان‌دار پدر و پسری، از جنسی که در قاضی شاهدش هستیم، ما را -تا حدودی- به‌یاد مناسبات خانوادگیِ به‌شدت باورپذیری می‌اندازد که در فیلم فوق‌العاده‌ی سال قبل‌تر، یعنی آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] [۱] دیده بودیم. رابطه‌ای توأم با عشق و نفرت که سطحی نیست و هرکدام از طرفین، ادله‌ی مخصوصِ خودشان را دارند. همان‌طور که در پاراگراف دوم نیز اشاره کردم، فیلم‌های دادگاهی -به‌جز مواردی انگشت‌شمار، مثلاً شاهکاری هم‌چون: ۱۲ مرد خشمگین (twelve Angry Men) [ساخته‌ی سیدنی لومت/ ۱۹۵۷]- اغلب کسالت‌بارند؛ قاضی خوشبختانه از زمره‌ی همان استثناهاست!

تصور می‌کنم که لقب "فیلم دستِ‌کم گرفته‌ شده‌ی سال" کاملاً برازنده‌ی قاضی باشد. این‌که قاضی را با وارد آوردن اتهاماتی نظیرِ "قابل حدس" زیر سؤال ببریم، به‌هیچ‌عنوان کار شاقی نیست. هر علاقه‌مندِ سینمایی که چند فیلم در این حال‌وُهوا دیده باشد، به‌راحتی پیش‌بینی خواهد کرد که رابطه‌ی درب‌وُداغانِ هنک با خانواده‌اش -به‌ویژه پدر سرسخت و گوشت‌تلخ ‌او- سرآخر ترمیم پیدا می‌کند؛ اما چطور؟ به‌نظرم در قاضی، همین چگونه به تصویر کشیدنِ سیر ماجراهاست که اهمیت دارد. اصلاً لانگ‌شاتی که هنک و قاضی پالمر را نشان می‌دهد که -در آن جاده‌ی سرسبز- در خلافِ جهت یکدیگر، هریک به سویی می‌روند، تأکیدی بر وصال محتوم پایانی است.

قاضی چند سکانس دادگاه دارد که بدون کم‌ترین تردیدی، بهترین‌شان مربوط به همان دادگاهی است که بعد از رو شدنِ فیلم ویدئوییِ جدید -به‌عنوان مدرکی مهم از شب حادثه- برگزار می‌شود. معتقدم نقطه‌ی اوجِ هنرنمایی رابرت دووال، همین‌جا شکل می‌گیرد؛ بازی‌ای کاملاً کنترل‌شده و غبطه‌برانگیز آن‌هم در ۸۳ سالگی! تیم بازیگری و بازی‌های قاضی یک‌دست‌اند. در قاضی، کستینگ عالی، باعث شده است تا حتی یک عنصر نامطلوب به جمع بازیگران فیلم راه پیدا نکند! از اِما ترمبلیِ کم‌سن‌وُسال (در نقش لورن، دختر هنک) گرفته تا رابرت دووالِ استخوان‌خُردکرده، همگی یا خوب‌اند و یا می‌درخشند.

سالانه در هالیوود و سرتاسر دنیا این‌همه فیلمِ مُهمل، مبتذل و بی‌محتوا تولید می‌شود و هیچ‌کسی هم کک‌اش نمی‌گزد! عجیب است که انگار ائتلافی جهانی، مرموز و شوم علیه قاضی صورت گرفته تا این فیلم را هر جور شده بکوبند! قابل توجهِ آقایان تاد مک‌کارتی، پیتر تراورس، جیمز براردینلی و سایر اعضای محترم ائتلاف مذبور! طی همین ماه‌های گذشته و از محصولاتِ ۲۰۱۴، کم، فیلم‌های بد ندیده‌ام؛ عجالتاً اسمِ چندتایشان را برایتان ردیف می‌کنم: یک میلیون راه برای مُردن در غرب (A Million Ways to Die in the West) [ساخته‌ی ست مک‌فارلن]، نوح (Noah) [ساخته‌ی دارن آرونوفسکی]، لوسی (Lucy) [ساخته‌ی لوک بسون]، مهمان (The Guest) [ساخته‌ی آدام وینگارد] و هجرت: خدایان و پادشاهان (Exodus: Gods and Kings) [ساخته‌ی ریدلی اسکات] پس تا اطلاع ثانوی، با بدوُبیراه گفتن به این خزعبلات سرگرم باشید و دست از سر قاضی بردارید!

قاضی ممکن است فیلمنامه‌ای شش‌دانگ و فاقد ایراد نداشته باشد -که انصافاً نیز ندارد و در برخی بزنگاه‌ها، می‌توان کاستی‌هایی به آن وارد دانست و یا حتی پایین‌تر از حدّ انتظار، خطاب‌اش کرد- اما از ارزش‌هایی حرف می‌زند که این روزها دیگر کسی تره هم برایشان خُرد نمی‌کند و کم‌کم دارند فراموش می‌شوند؛ از عدالت، صداقت، نامِ نیک، احقاق حق مظلوم، دستگیری از راه‌گم‌کرده‌ها و... هر وقت که نوبت به این قبیل حرف‌ها می‌رسد، قاضی به لطف نقش‌آفرینیِ قابل اعتنای بازیگران‌اش -علی‌الخصوص رابرت دووال، در یک بده‌بستانِ پویا با رابرت داونی جونیور- شعاری و توخالی جلوه نمی‌کند و فیلم، قرص‌وُمحکم است. بله! برای من یکی، به‌واسطه‌ی این‌طور چیزهاست که تماشای قاضی خوشایند می‌شود وگرنه باور بفرمایید نگارنده هم چراغ‌قوه به دست گرفتن و دنبال حفره‌های فیلمنامه گشتن را خوب بلد است!

وضعیت رابرت دووال طی هشتادوُهفتمین مراسم آکادمی، کم‌وُبیش مشابهِ بروس درن در اسکار دوره‌ی پیشین بود [۲]. درحالی‌که با در نظر گرفتن سن‌وُسالِ بالای آقای دووال شاید دیگر فرصت کاندیداتوریِ اسکار نصیب‌اش نشود، اعضای آکادمی در این بخش محافظه‌کارانه عمل کردند و پیرو اقبال عمومی جوایز و فستیوال‌های سینماییِ ۲۰۱۴ به جی. کی. سیمونز. البته نباید فراموش کنیم که پیرمرد، رقبای قدرتمندی مانندِ مارک رافالو (فاکس‌کچر) و ادوارد نورتون (بردمن) [۳] و [۴] هم داشت و شانس چندان یارش نبود. گرچه گرگ باران‌خورده‌ای نظیرِ دووال به‌خوبی می‌داند که هیاهوی فصل جوایز خیلی زود فروکش می‌کند و آن‌چه تا همیشه باقی خواهد ماند، حضور درخشان‌اش در نقش قاضی پالمر است.

نکته‌ای که در مواجهه با قاضی نبایستی از نظر دور داشت، این است که ابداً قرار نبوده شاهد تغییر ۱۸۰ درجه‌ای کاراکترها -به‌عنوان نمونه: مثلِ بره سربه‌راه شدن هنک و یا رقت قلبِ شدیدِ قاضی پالمر- در پایان فیلم باشیم. قاضی از راه دادن به یک پایان‌بندیِ احمقانه و پوشالی می‌پرهیزد. قاضی به‌درستی نشان می‌دهد که آدمی ۴۰ یا ۸۰ ساله امکان ندارد دچار تحولاتی آن‌چنانی شود! همین‌که هنک در انتها خطاب به بی‌سروُپایی که دشنام نثارش می‌کند، فریاد می‌زند: «اگه کارم داشتی، اینجام! من اهلِ همین‌جام!» (نقل به مضمون) و یا قاضی پالمر در سکانس دوست‌داشتنیِ ماهیگیری، به هنک می‌گوید: «سؤالی که ازم پرسیدی درباره‌ی بهترین وکیلی که می‌شناسم... من تو رو انتخاب می‌کنم.» (نقل به مضمون) کافی است و گویا.

به هر حال، توجه داریم که قاضی محصول هالیوود است، نه بالیوود! بنابراین نباید از رابرت داونی جونیور و رابرت دووال توقع هندی‌بازی داشته باشیم! عاقلان را اشاره‌ای... قاضی یک فیلم قابل احترام است چرا که تماشاگرش را ابله فرض نمی‌کند و دنبالِ شیرفهم کردن سیر تا پیازِ قضایا به او نیست. قاضی برای عاقبت‌بخیریِ آدم‌های محوری‌اش، چنان‌که گفتم، به دم‌دستی‌ترین راه‌حل‌ها متوسل نمی‌شود و بیش‌تر سعی دارد واقع‌بین باشد تا رؤیاپرداز.

 

پژمان الماسی‌نیا

تاریخ انتشار: دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد آگوست: اوسیج کانتی، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها...»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: بروس درن در ۷۷ سالگی با نبراسکا (Nebraska) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۳] کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شده بود اما قافیه را به متیو مک‌کانهی باخت.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد فاکس‌کچر، رجوع کنید به «شخصیت‌پردازی ناب و ایجاز دلپذیر»؛ منتشره در شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد بردمن، رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها»؛ منتشره در شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

همه‌چیز برای فروش؛ نقد و بررسی فیلم «شبگرد» ساخته‌ی دن گیلروی

Nightcrawler

كارگردان: دن گیلروی

فيلمنامه: دن گیلروی

بازیگران: جیک جیلنهال، رنه روسو، ریز احمد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: جنایی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

شبگرد به نویسندگی و کارگردانی دن گیلروی، پروسه‌ی رشدوُنموِ یک هیولا و به امپراطوری رسیدن‌اش است؛ لوئیس بلومِ مطرود جامعه، تنها، منزوی ولی بسیار باهوش و فرصت‌طلب. جامعه آن‌قدر بلوم را دستِ‌کم‌ گرفته که برای دیده شدن، ممکن است هر جنایتی ازش سر بزند. در چنین شرایطی، کارگردان بخش خبری نوبتِ صبحِ شبکه‌ی تلویزیونی محلی، نینا رومینا (با بازی رنه روسو) اولین کسی است که تحویل‌اش می‌گیرد: «من باورت دارم» (نقل به مضمون).

مرد جوانی به‌نام بلوم (با بازی جیک جیلنهال) از راهِ فروش مصالح ساختمانیِ خرده‌ریزی که شبانه سرقت می‌کند، روزگار می‌گذراند. او شبی به‌طور اتفاقی تماشاگرِ حادثه‌ای می‌شود که در بزرگراه برای سرنشینان یک اتومبیل رخ می‌دهد. همان شب، بلوم پی می‌برد که این‌طور مواقع به‌غیر از مأموران پلیس، گروهی تصویربردار هم به‌سرعت خود را سر صحنه می‌رسانند و از معامله‌ی ویدئوها با کانال‌های تلویزیونی، پول خوبی به جیب می‌زنند. بلوم تصمیم می‌گیرد به‌جای دزدی، کارِ تصویربرداری را امتحان کند...

شبگرد -که مطمئناً ترجمه‌ی به‌مراتب معقول‌تر و بهتری از خزعبلاتی نظیر "خزنده‌ی شب" و "شب‌خیز" است!- نخستین فیلم سینماییِ آقای گیلروی به‌عنوان کارگردان محسوب می‌شود. بر ساخته‌ی دن گیلروی، التهابی رو به تزاید حاکم است به‌طوری‌که حین تماشایش، دقایقی استرس‌زا پشتِ سر می‌گذاریم؛ حس‌وُحالی که به‌واسطه‌ی معرفیِ خوب کاراکتر اصلی به ‌ما انتقال می‌یابد. به‌عبارت دیگر، کاملاً دست‌مان آمده است که با چه جانور خطرناکی مواجه هستیم.

بلوم -به‌قولِ معروف- "آدم ناراحتی" است؛ از آن‌هایی که شناگر قابلی‌اند و تنها مترصدِ این‌که کسی آب در دسترس‌شان بگذارد. لوئیس بعد از کسب توجهِ نینا و چند دلار دستمزد، دیگر هیچ فکری به‌جز تهیه‌ی "خوراک میخکوب‌کننده" برای واحد خبریِ مربوط به خانم کارگردان ندارد درحالی‌که به کم‌ترین ارزش‌های اخلاقی و انسانی پای‌بند نیست و هر حادثه‌ی خون‌بار و دردناکی را فقط و فقط به چشم "یک خبر برای فروش" می‌بیند.

جیک جیلنهال در کنار افرادی نظیرِ جوزف گوردون-لویت، تام هاردی، بندیکت کامبربچ، برادلی کوپر و... از زمره بازیگران قابلی است که شاید بشود "باتجربه‌های خوش‌آتیه" صدایشان زد! بازیگرانی که سعی می‌کنند انتخاب‌های درستی داشته باشند و فیلم به فیلم بهتر شوند. جیلنهال در شبگرد به میزان قابلِ توجهی وزن کم کرده است که همین باعث شده صورت‌اش تکیده‌تر شود و چشم‌هایش از حدقه بیرون بزنند و بلوم از جنبه‌ی جسمانی نیز هراس‌آور به‌نظر برسد. جیک یکی از تهیه‌کنندگان این محصول کم‌خرجِ سینمای مستقل هم هست.

نکته‌ای که درمورد شبگرد جلب توجه می‌کند، خالی بودن‌اش از نمایش هرگونه ابتذال جنسی است؛ به‌رغم این‌که محتوا به‌سادگی به سقوط به چنین ورطه‌ای چراغ سبز نشان می‌داده اما آقای گیلروی -با هوشمندی- فیلم را آلوده نکرده است، او ضدقهرمانِ شبگرد را تا حدّ یک منحرف جنسی تنزل نمی‌دهد. دن گیلروی به‌درستی ترجیح داده است که بلوم بیش‌تر هولناک باشد تا موجودی مفلوک و قابلِ ترحم.

لابد شما هم با این پدیده‌ی اجتماعیِ مذموم سالیان اخیر مواجه شده‌اید که هنگام رویارویی با فاجعه‌ای تلخ، عده‌ای به‌جای کمک‌حال بودن و همدردی یا اقلاً راه باز کردن، با موبایل‌های خدا می‌داند چند مگاپیکسلی‌شان یک‌دفعه تبدیل به تصویربردارانی حرفه‌ای می‌شوند! کاش مسئله به همین‌جا ختم می‌شد؛ دیری نمی‌گذرد که فیلم آن بخت‌برگشته‌های مصیبت‌دیده، به گوشی‌های دوستان و آشنایان و همکاران و... بدتر: آپلودسنترهایی مثل یوتیوب راه پیدا می‌کند.

دغدغه‌ی شبگرد انتقاد از این قبیل بی‌اخلاقی‌های رسانه‌ای و نقض آشکار حریم خصوصیِ انسان‌ها -صدالبته- در سطحی کلان‌تر و شهری بی‌خواب‌تر، تیره‌وُتارتر و بی‌دروُپیکر‌تر است: لس‌آنجلس! آقای گیلروی در فیلم‌اش هشدار می‌دهد که برای سبعیت و جاه‌طلبی، هرگز نقطه‌ی پایانی نمی‌توان متصور بود. شبگرد نخست، رسانه‌های خبری و در وهله‌ی دوم، دنیای مجازی را به نقد می‌کشد.

بلوم یک کاراکتر ضداجتماع با لبخندی مصنوعی و حرف‌هایی قلمبه‌سلمبه است که از اینترنت حفظ‌شان کرده و به‌قصد تأثیرگذاری بر مخاطبین‌اش، بی‌وقفه بلغور می‌کند. شبگرد به‌جهت پاره‌ای شباهت‌ها، شاید درایو (Drive) [محصول ۲۰۱۱] را به‌یادمان بیاورد ولی در جمع‌بندی نهایی، ربطی بین آن‌ها و ضدقهرمان‌هایشان وجود ندارد؛ به‌عقیده‌ی من، شبگرد فیلمِ یکدست‌تری ار ساخته‌ی نیکلاس ویندینگ رفن است. شبگرد هرچند صاحب ضدقهرمانی نفرت‌انگیز است اما شایستگی "فیلم‌کالت" شدن را دارد و در تاریخ سینما باقی خواهد ماند. هرچه زمان جلوتر می‌رود، تحملِ حضور لوئیس بلوم روی پرده، مشکل‌تر و آزارنده‌تر می‌شود.

شبگرد از شدت هیجان، گاهی عرق سرد بر تن‌مان می‌نشاند. امتیاز بزرگ فیلم این است که با وجودِ تمام گمانه‌زنی‌هایی که می‌شود برای ادامه و نحوه‌ی به پایان رسیدن‌اش داشت، اصلاً نمی‌توان درباره‌ی هیچ‌کدام از ایده‌های احتمالی با قطعیت حرف زد. شکست متأثرکننده‌ی اخلاقیات و انسانیت در برابر نفسانیات و ذکاوتِ بی‌حدوُمرز و جنون‌آمیز را در شبگرد به‌گونه‌ای قدرتمند می‌توان به نظاره نشست.

 

پژمان الماسی‌نیا
تاریخ انتشار: شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کمدی دیوانه‌وار، کمدی واقعاً خنده‌دار! نقد و بررسی فیلم «خماری» ساخته‌ی تاد فیلیپس

The Hangover

كارگردان: تاد فیلیپس

فيلمنامه: جان لوکاس و اسکات مور

بازيگران: برادلی کوپر، اد هلمز، زک گالیفیاناکیس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: کمدی

بودجه: ۳۵ میلیون دلار

فروش: ۴۶۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین فیلم کمدی یا موزیکال

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۰: خماری (The Hangover)

 

خماری فیلمی کمدی به کارگردانی و تهیه‌کنندگی تاد فیلیپس است. داگ (با بازی جاستین بارتا)، دو روز مانده به برگزاری مراسم عروسی‌اش به‌همراه دو دوست صمیمی و برادر غیرعادی همسر آینده‌ی خود، عازم سفری مجردی به لاس‌وگاس می‌شود. فیل (با بازی برادلی کوپر)، استو (با بازی اد هلمز) و آلن (با بازی زک گالیفیاناکیس) صبح روز بعد در حالی از خواب بیدار می‌شوند که ببری در حمام هتل محل اقامت‌شان جولان می‌دهد، یکی از دندان‌های جلویی استو سر جایش نیست، نوزادی چندماهه را داخل کمد پیدا می‌کنند و بد‌تر از همه‌ی این‌ها، داماد غیب‌اش زده و اثری از آثارش پیدا نیست!...

فیلم، افتتاحیه‌ی جذابی دارد؛ علاوه بر این‌که برای ماجراهای بعدی آماده‌مان می‌کند، کمی سر به سرمان می‌گذارد تا درباره‌ی احوالات آلن فکرهای ناجوری کنیم! آشنایی اولیه با چهار کاراکتری که بناست تا وگاس همسفرشان شویم در خماری به‌شیوه‌ای موجز و صددرصد سینمایی، طی ۱۲ دقیقه‌ی آغازین صورت می‌گیرد. در تایم مذکور، تاد فیلیپس اولاً در جریان داستان قرارمان می‌دهد و هم‌چنین قطعه‌ی اول پازل شخصیتیِ آدم‌های فیلم‌اش را در جایی که باید، می‌چیند.

خلاصه این‌که کم‌وُکیفِ وارد شدنِ فیلمساز به قصه‌ی آدم‌هایی که قرار است شاهد دو روز پرماجرا و جنون‌آمیز از زندگی‌شان باشیم، عالی است و بسیار کنجکاوی‌برانگیز. فیلیپس، استاد کارگردانی کمدی‌های جاده‌ای است که به‌نظرم دوتا از درخشان‌ترین‌هایشان در این سال‌ها را یکی پس از دیگری، خودِ او ساخته؛ منظورم همین خماری [محصول ۲۰۰۹] و موعد مقرر (Due Date) [محصول ۲۰۱۰] است.

فیلمنامه‌ی خماری را جان لوکاس و همکارش اسکات مور به‌طور مشترک نوشته‌اند. ایده‌ی خلاقانه‌ای که خماری براساس‌اش شکل گرفته است، توسط غافلگیری‌هایی هوشمندانه و به‌موقع، تقویت می‌شود. فیلمنامه‌ی خماری لبریز از اتفاق و فاقد حفره است، هرچقدر فکر می‌کنم موردی به‌خاطر نمی‌آورم که در فیلم به حال خود‌‌ رها شده یا برای مخاطب، گنگ و لاینحل باقی مانده باشد. خماری تمام معما‌های طرح‌شده‌اش را با دلیل و منطق، پاسخ می‌دهد.

به‌دلیلی و برضد رویه‌ی همیشگی‌ام -با فاصله‌ی زمانیِ دقیقاً یک‌ساله- خماری را بار دیگر دیدم؛ با وجود اطلاع کامل از چندوُچون ماجرا‌ها، فیلم هنوز برایم تازگی داشت و تماشای دوباره‌اش تجربه‌ای عذاب‌آور نبود. از آنجا که توفیق سینمای کمدی -درست مثل فیلم‌های ترسناک- مبتنی بر اصل غافلگیری است، اهمیتِ ملالت‌بار به‌نظر نرسیدن فیلم آقای فیلیپس در دیدار دوم، بیش‌تر مشخص می‌شود.

خماری کمدی‌ای سرِپا و یک دیوانه‌بازی تمام‌عیار از تاد فیلیپس است که پس از تماشای چند فیلمِ او، به‌آسانی درخواهید یافت زیروُبم‌های ژانر را خیلی خوب می‌شناسد و کمدی‌ساز کاربلدی است. تکلیف آقای فیلیپس با خودش روشن است! تاکنون -بیهوده- از این شاخه به آن شاخه نپریده و به‌غیر از کمدی، در ژانری دیگر فیلم نساخته است [۱]. کمدی‌های بی‌ادعا، دلنشین و بدون گنده‌گوییِ فیلیپس -از جمله خماری- را می‌شود "کمدی‌های مردانه" نیز لقب داد چرا که کاراکتر‌های محوری، اغلب مرد هستند و طبیعتاً عناصر ذکور با این فیلم‌ها ارتباط بهتری برقرار می‌کنند!

بازی سه بازیگر اصلی فوق‌العاده است، اگر اشتباه نکنم خماری بود که باعث شد هم خیلی بهتر دیده شوند و هم به‌شدت بر محبوبیت و صدالبته قیمت‌شان افزوده شود! به این نکته از مقایسه‌ی بودجه‌ی صرف‌شده برای فیلم‌های دوم و سوم با همین فیلم موردِ بحث‌مان، به‌راحتی می‌توان پی برد [۲]. برادلی کوپر، اد هلمز و زک گالیفیاناکیس سه ضلع مثلث جذابیت خماری هستند که نه امکان دارد هیچ‌کدام‌ را حذف کرد و نه سهم کم‌تری برایش قائل شد.

فیل/کوپر همیشه سعی می‌کند ریلکس‌تر از بقیه باشد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد. استو/هلمز بااصول‌ترین آدم این جمع است که اتفاقاً بیش‌ترین بلا‌ها بر سر او نازل می‌شود! اما آلن/گالیفیاناکیس یک روانی تمام‌وُکمال است که اکثر اوقات انگار در هپروت سیر می‌کند و هر کار ابلهانه‌ای ممکن است ازش سر بزند! خماری نقش اول به‌معنای متداول‌اش ندارد؛ هر سه بازیگری که نام بردم، نقش اصلی فیلم‌اند.

فیلیپس چند اثر سینمایی کم‌هزینه ولی پرفروش را در کارنامه‌ی حرفه‌ای خود دارد و از این لحاظ، فیلمساز موفقی به‌شمار می‌رود. خماری هم توانست نزدیک به ۱۴ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش کند؛ یک موفقیت تجاری همه‌جانبه! همین سود قابل توجه، مقدمات ساخت قسمت‌های دوم و سوم خماری را فراهم آورد که البته هیچ‌یک نتوانستند به‌اندازه‌ی فیلم اول، با اقبال منتقدان و عموم تماشاگران روبه‌رو شوند. خماری علاوه بر فروش بالا، در شصت‌وُهفتمین مراسم گلدن گلوب نیز توانست جایزه‌ی "بهترین فیلم کمدی یا موزیکال" را کسب کند.

آن دسته از تماشاگرانی که از خماری ۲ (The Hangover Part II) [محصول ۲۰۱۱] و خماری ۳ (The Hangover Part III) [محصول ۲۰۱۳] توقع سورپرایزهایی نظیر فیلم نخست را داشته باشند، مطمئناً سرخورده خواهند شد. با این حال، بی‌انصافی است اگر قسمت دوم و سوم را یک‌سره فاقد جاذبه و خلاقیت خطاب کنیم. به این دلیلِ ساده که تمام دنیا قسمت اول را ندیده‌اند(!)، خماری‌های ۲ و ۳ هم می‌توانند برای خیلی‌ها جالب و خوشایند باشند.

ساخت کمدی برجسته‌ی خماری انتظار‌ها را از کارگردان‌اش بالا برد، به‌نظرم آقای فیلیپس به فیلم‌های جمع‌وُجورتری مثل موعد مقرر نیاز دارد تا برای یک بازگشت غیرمنتظره‌ی دیگر تجدید قوا کند. خماری ۳ گرچه به جاده خاکی می‌زند و وارد مسیر انحرافی می‌شود اما باز هم از خیل کمدی‌های بی‌مایه‌ای که هر سال به خورد خلایق داده می‌شوند، بهتر است. مثلاً به‌یاد بیاورید ماجرای ازدواج زک گالیفیاناکیس با ملیسا مک‌کارتی در قسمت سوم را که چقدر معرکه بود! عجب زوج رؤیایی‌ای! با این‌همه، خماری ۳ را می‌توان زنگ خطری جدی در راستای زیر سؤال بردن اعتبار چندساله‌ی فیلمساز به‌حساب آورد؛ آقای فیلیپس عزیز! دنباله‌سازی کافی است دیگر!

خماری پر از موقعیت‌های خنده‌دار و به‌شدت خنده‌دار است؛ به‌عنوان مثال، توجه‌تان را جلب می‌کنم به کلّ ماجرا‌های مربوط به دستگیری فیل، استو و آلن به‌وسیله‌ی پلیس وگاس و این‌که در مقابل قبول چه کاری، آزاد می‌شوند! این خصیصه‌ی آلن که دوست ندارد مرکز توجه باشد، اینجا بدجور کار دست‌اش می‌دهد و یک بچه‌مدرسه‌ایِ تخس، حسابی خدمت‌اش می‌رسد! نمونه‌های کمیکی از این قبیل، فراوان‌اند و چنته‌ی فیلم هرگز ازشان خالی نمی‌شود.

تماشای خماری می‌تواند از جنبه‌ای دیگر نیز توجه سینمادوستان ایرانی را جلب کند زیرا تا حدّ زیادی روشن می‌سازد که جناب آقای فیلمنامه‌نویس خلاقِ مارمولک [۳] ایده‌های ناب و بسیاربسیار دستِ اول‌اش را -به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار- از کجا‌ها بلند می‌کند! حقارت‌آمیز است که حتی ایده‌ای به‌سادگیِ پافشاری همیشگی اطرافیان نیما افشار بر دکتر نبودن‌اش در سریال ساختمان پزشکان [ساخته‌ی سروش صحت/ ۱۳۹۰] هم از خماری گرفته شده!

در خماری افزودن رنگ‌وُبوی معمایی به کمدی، جواب داده است به‌طوری‌که فیلم، هم تماشاگر را به‌تناوب می‌خنداند و هم به‌واسطه‌ی گشوده شدن راز‌ها، پیوسته شگفت‌زده‌اش می‌کند. امتیاز بزرگ خماری را -که هموارکننده‌ی مسیر دلچسب پیش‌گفته است- بایستی رو نبودن دست‌اش برای بیننده برشمرد. خماری یک کمدی تجاری موفق و سرگرم‌کننده است که تلاش‌اش برای متفاوت بودن، به‌خوبی ثمر می‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: تاد فیلیپس، آثار مستندی هم‌چون Bittersweet Motel [محصول ۲۰۰۰] کارگردانی کرده است؛ ولی در حوزه‌ی سینمای داستانی، تا به حال -مارس ۲۰۱۵- از او فقط فیلم‌های کمدی اکران شده‌اند.

[۲]: خماری ۲ با ۸۰ میلیون بودجه، نزدیک به ۵۸۷ میلیون دلار فروخت و برای خماری ۳ که فروشی ۳۶۲ میلیونی داشت، ۱۰۳ میلیون دلار هزینه شده بود.

[۳]: حتماً می‌دانید که خود مارمولک [ساخته‌ی کمال تبریزی/ ۱۳۸۲] هم کپیِ نعل‌به‌نعلِ ما فرشته نیستیم (We're No Angels) [ساخته‌ی نیل جردن/ ۱۹۸۹] است!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از محدودیت تا خلاقیت؛ نقد و بررسی فیلم «فعالیت فراطبیعی» ساخته‌ی اورن پلی

Paranormal Activity

كارگردان: اورن پلی

فيلمنامه: اورن پلی

بازيگران: کتی فدرستون، میکا اسلوت، مارک فردریکس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: حدود ۱۵ هزار دلار

فروش: حدود ۱۹۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۹: فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity)

 

در طعم سینمای شماره‌ی ۵۷ بود که از فیلم انقلابی سینمای وحشت، پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] نوشتم. ضمن احترام به دو قسمت نخستِ مجموعه فیلم‌های [Rec] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] [۱] که به تلفیق درخشانی از ساب‌ژانر‌های "تصاویرِ کشف‌شده" و "زامبی" دست یافتند؛ در این شماره قصد دارم به فرزند خلفِ پروژه‌ی جادوگر بلر، یعنی فعالیت فراطبیعی بپردازم. بهترین فیلمی که پس از پروژه‌ی جادوگر بلر در فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) تولید شد.

زوج جوانی ساکن سن‌دیگو آمریکا که کتی (با بازی کتی فدرستون) و میکا (با بازی میکا اسلوت) نام دارند در حالی با همدیگر زندگی می‌کنند که کتی معتقد است از وقتی دختربچه‌ای ۸ ساله بوده، همراهی آزاردهنده‌ی نیرویی شیطانی را احساس می‌کند. میکا برای سر درآوردن از اصل قضیه، تصمیم می‌گیرد امکان تصویربرداری از تمام لحظات حضور کتی در خانه -حتی هنگام خواب شبانه- را فراهم آورد...

فعالیت فراطبیعی نمونه‌ی جالبی برای ثابت کردن این ادعاست که محدودیت به خلاقیت می‌انجامد! از آنجا که اورن پلی بودجه‌ی ناچیزی در اختیار داشت پس طبیعتاً نمی‌توانست بازیگر تراز اول به‌کار بگیرد و یا لوکیشن اجاره کند. او از چهره‌های نا‌شناخته برای فیلم کم‌بازیگرش [۲] استفاده کرد و تصاویر فعالیت فراطبیعی را طی یک هفته، در خانه‌ی خودش با دوربین‌های آماتوری گرفت [۳]. نتیجه‌ اما اعجاب‌انگیز بود! فیلمی که انگار از یک‌سری تصویرهای ویدئو‌ییِ واقعی مونتاژ شده است و از حداقل‌ها، هول‌وُهراسی باورنکردنی به جان تماشاگران‌اش می‌اندازد.

فعالیت فراطبیعی از یکی از بااهمیت‌ترین شاخصه‌های اثر جریان‌ساز پروژه‌ی جادوگر بلر سود می‌برد و آن، به تردید انداختن‌تان درمورد ساختگی یا واقعی بودن ویدئو‌های فیلم است. اورن پلی -که هم‌زمان کارگردان، تهیه‌کننده [۴]، نویسنده، فیلمبردار و تدوینگرِ فعالیت فراطبیعی بوده!- با تصویرهای کج‌وُمعوج‌اش لذتِ یک خوابِ راحت را از شما می‌گیرد! پس از تماشای فعالیت فراطبیعی تا مدتی مدید، احساس‌تان نسبت به ساعت ۳ بعد از نیمه‌شب هم عوض خواهد شد!

فعالیت فراطبیعی دو سال پس از ساخت، در سپتامبر ۲۰۰۹ به لطف استیون اسپیلبرگ و کمپانی پارامونت از محاق بیرون آمد و امکان اکران یافت [۵]. فیلم که با بودجه‌ای حول‌وُحوش ۱۵ هزار دلار تولید شده بود، توانست به رقم فروش خیره‌کننده‌ی ۱۹۳ و نیم میلیونی [۶] دست پیدا کند! درست است که در پیشانی بحث، فیلم را وامدار پروژه‌ی جادوگر بلر به‌حساب آوردم ولی فعالیت فراطبیعی به‌ویژه در یک مورد از سلف خود پیشی گرفت؛ ‌همین فروش بی‌سابقه و سود غیرقابل باورش در قیاس با هزینه‌ی اندک اولیه! کافی است میزان فروش را به بودجه‌ی فیلم تقسیم کنید تا علت ساخته شدن قسمت دوم -و همین‌طور قسمت‌های بعدی- را خیلی خوب متوجه شوید! فعالیت فراطبیعی یکی از پرمنفعت‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما بوده است.

برای فعالیت فراطبیعی ۲ (Paranormal Activity 2) [ساخته‌ی تاد ویلیامز/ ۲۰۱۰] ۳ میلیون دلار هزینه شد؛ اما جالب است که جیسون بلوم و اورن پلی توانسته‌اند بودجه‌ی ۴ قسمت بعدی را روی ۵ میلیون دلار ثابت نگه دارند. چنان‌که گفتم، اصلاً دور از ذهن نبود که موفقیت فوقِ تصور قسمت اول، سازندگان را -طبق سنت قدیمیِ سینمای ترسناک- به طمع تولید قسمت‌های بعدی بیندازد؛ دنباله‌هایی متأسفانه یکی از یکی بی‌رمق‌تر. در ادامه، برای نمونه به مرور مختصر فیلم دوم بسنده می‌کنم، باقیِ دنباله‌ها پیشکش!

فعالیت فراطبیعی ۲ به کارگردانی تاد ویلیامز -که تنها به فاصله‌ی یک سال پس از اکران فعالیت فراطبیعی ساخته شد- به ماجراهای قبل از فیلم اول می‌پردازد و در خانه‌ی کریستی، خواهر کوچک‌تر کتی -کاراکتر اصلی اولین قسمت- اتفاق می‌افتد. دردسرهای کریستی و خانواده‌اش با تولد پسری به‌نام هانتر آغاز می‌شود؛ اتفاقات به‌مرور شدت بیش‌تری می‌گیرند تا آنجا که پدر خانواده را به نصب دوربین‌های مداربسته در خانه ترغیب می‌کنند...

برخلاف جوّ پرالتهابی که بر سراسر فیلم اول حاکم بود، اینجا کوچک‌ترین نشانه‌ای از اضطراب یا هیجان نمی‌توان یافت و فقط شاهد تکرار مکرراتیم آن‌هم به‌شکلی کم‌جان. به‌راحتی می‌شود حداقل ۸۰ دقیقه از فیلم را روانه‌ی سطل زباله کرد، بدون این‌که اتفاق خاصی بیفتد! فعالیت فراطبیعی ۲ به‌جای ترساندن تماشاگر، انگار برایش لالایی می‌خواند! نام این معجون را به‌نظرم باید "فصل موج‌سواری" یا چیزی شبیه آن می‌گذاشتند چرا که فعالیت فراطبیعی ۲ تنها بر موج توفیق تجاریِ عظیم اولین فیلم سوار است و هیچ ارزشی ندارد.

از جمله تفاوت‌های مهم فعالیت فراطبیعی با سایر آثار سینمای وحشت، موسیقیِ متن نداشتن‌اش بود؛ آقای پلی با حذف این المان همیشگی، هرچه بیش‌تر به توهمِ پیش‌گفته‌ی واقعی بودن تصاویر دامن ‌زد و تماشاگر را هرچه بی‌واسطه‌تر با آن‌چه مقابل دوربین رخ می‌داد، رودررو کرد. اورن پلی فقط در فیلم اول، سمت کارگردان را به عهده داشت و در ۵ دنباله‌ی بعدیِ تاکنون [۷]، یکی از تهیه‌کنندگان کار بوده است. فعالیت فراطبیعی -از فیلم دوم به‌بعد- مبدل به سریالی بی‌خاصیت شده که خدا می‌داند قرار است تا چند قسمت و سالِ دیگر ادامه پیدا کند!

در فعالیت فراطبیعی انتظاری کشنده که تا فرارسیدن "لحظه‌ی موعود" به تماشاگر تحمیل می‌شود، او را کاملاً خلع سلاح می‌کند و قدرت تأثیرگذاریِ رویداد نهایی را دوچندان. شگرد هوشمندانه‌ی نشان ندادن عامل ترس‌آفرین، یک حُسن غیرقابلِ انکار دارد و آن، تجسم یافتن موجود مذکور به‌اندازه‌ی تک‌تک تماشاگران فیلم است یعنی بی‌شمار تصویر که هرکدام‌شان می‌تواند به‌مراتب از هیبتی واحد -که کارگردان و گروه‌اش برایمان ممکن بوده بسازند- هولناک‌تر باشد.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد سری فیلم‌های ترسناک [REC]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: در فیلم فقط ۵ شخصیت داریم که تمرکز اصلی روی دوتایشان است.

[۳]: با استناد به محتویات صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۴]: همراه با جیسون بلوم.

[۵] و [۶]: ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۷]: فعالیت فراطبیعی ۶ با عنوان اصلیِ Paranormal Activity: The Ghost Dimension در اکتبر ۲۰۱۵ اکران خواهد شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هیجان‌انگیز، امیدوارکننده و... الهام‌بخش؛ نقد و بررسی فیلم «۶ قهرمان بزرگ» دان هال و كريس ويليامز

Big Hero 6

كارگردان: دان هال و كريس ويليامز

فيلمنامه: جوردن رابرتز، رابرت ال. ‌برد و دانیل گرسون [براساس کامیک‌بوکی از مارول]

صداپیشگان: رایان پاتر، اسکات ادسیت، دنیل هنی و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

دیزنی در پایان سال، عاقبت برگ برنده‌اش را روانه‌ی سالن‌های سینما کرد: ۶ قهرمان بزرگ و نه "قهرمان بزرگ [شماره‌ی] ۶"! [۱] بایستی از آقایان دان هال و كريس ويليامز متشکر باشیم که بالاخره کاراکتری فوق‌العاده دوست‌داشتنی به‌نام "بایمکس" را به ۲۰۱۴، سال کم‌فروغ سینمای انیمیشن هدیه دادند. بایمکس روباتی چاق، تودل‌برو، شیرین و مهربان است که با یک خمیر شیرینیِ سفید و گرم‌وُنرم اصلاً مو نمی‌زند!

سان‌فرانسوکیو [۲]، زمانی در آینده، پسر نوجوان نابغه‌ای به‌نام هیرو (با صداپیشگی رایان پاتر) همه‌ی فکروُذکرش را معطوف به مسابقات شرط‌بندی روی آدم‌آهنی‌ها [۳] کرده؛ برادر بزرگ‌اش، تاداشی (با صداپیشگی دنیل هنی) که دل‌نگرانِ هدر رفتن استعداد بالقوه‌ی هیرو است، او را به آزمایشگاه رباتیکِ محل تحصیل خود می‌برد. جایی که تاداشی در حال تکمیل اختراع منحصربه‌فردش یعنی بایمکس (با صداپیشگی اسکات ادسیت) است؛ یک ربات درمانگر...

۶ قهرمان بزرگ به‌غیر از یک شروعِ درگیرکننده، طی دقایق ابتدایی و به‌نحوی متقاعدکننده، مقدمات وقایع بعدی را تدارک می‌بیند. بعد از آن است که غافلگیری‌های ریزوُدرشت، یکی‌یکی از راه می‌رسند که لابد تصدیق می‌کنید بزرگ‌ترین‌شان همان برملا شدن هویت اصلیِ مرد نقاب‌دار است. ۶ قهرمان بزرگ لحظه‌به‌لحظه ماجرا دارد، می‌خنداند و مثل غذایی کامل، حسابی سیرمان می‌کند!

بایمکس از هر کاری که دریابد سرسوزنی در بهبودی بیمارش مؤثر خواهد افتاد، بی‌معطلی استقبال می‌کند. او تکه‌کلام بامزه‌ای هم دارد؛ هر زمان به مشکلی عدیده برمی‌خورد، با لحنی خنده‌دار می‌گوید: «اوه، نه!» طراحی کاراکتر بایمکس بی‌نهایت هوشمندانه و به‌شکلی است که کم‌ترین امکانات را برای ابراز درونیات‌اش در اختیار دارد اما دنیایی از مهربانی و احساس به جهانِ پیرامون‌اش، می‌بخشد.

۶ قهرمان بزرگ را به‌راحتی می‌توان به سه بخش -البته نامساوی!- تقسیم کرد. اول؛ استارت فیلم که با نبردِ تن‌به‌تن ربات‌ها زده می‌شود -اینجا به‌غلط تصور می‌کنید با انیمیشنی شبیهِ آسترو بوی (Astro Boy) [ساخته‌ی دیوید بوورز/ ۲۰۰۹] طرفید- و به مرگ ناگهانیِ تاداشی می‌انجامد. دوم؛ فصل آشنایی با بایمکس و تمام بامزه‌بازی‌هایش که به افسردگی و گوشه‌گیریِ هیرو خاتمه می‌دهد. سوم؛ بخش ابرقهرمانیِ فیلم که شامل ارتقاء بایمکس به رباتی جنگجو، شکل‌گیری گروه ۶ قهرمان، تعقیب‌وُگریز و مبارزه با مرد نقاب‌دار، فینال و پایان کار است.

لحظه‌ی سرنوشت‌سازِ ۶ قهرمان بزرگ که هیرو برای نجات جان خودش و ابیگیل (با صداپیشگی کتی لوز)، بالاخره از خدمات درمانیِ بایمکس اظهار رضایت می‌کند -با وجود تفاوت‌های تکنیکی و محتواییِ دو فیلم- تا حدودی یادآورِ انیمیشن دوبُعدی خاطره‌انگیز و بسیار دیده‌شده‌ی غول آهنی (The Iron Giant) [ساخته‌ی براد برد/ ۱۹۹۹] است. فیلمنامه‌ی ۶ قهرمان بزرگ توسط تیمی متشکل از جوردن رابرتز، رابرت ال. ‌برد و دانیل گرسون براساس مجموعهْ کامیک‌بوکی مهجورِ و ابرقهرمانانه -تحت همین عنوان- از انتشارات مارول کامیکس نوشته شده و نخستین محصول کمپانی والت دیزنی با اقتباس از یکی از تولیدات مارول است.

دیزنی پس از تهیه‌ی چند انیمیشن پرفروش و موفق با محوریت دخترهایی قهرمان -نظیر گیسوکمند (Tangled) [ساخته‌ی مشترک ناتان گرنو و بایرون هاوارد/ ۲۰۱۰]، دلیر (Brave) [ساخته‌ی مشترک مارک اندروز و براندا چپمن/ ۲۰۱۲] و منجمد (Frozen) [ساخته‌ی مشترک کریس باک و جنیفر لی/ ۲۰۱۳] [۴] این‌بار فرصت را به پسری نوجوان داده است که خودی نشان بدهد. مضمونِ محوری ۶ قهرمان بزرگ، مذمت انتقام‌جویی و تأکید بر اهمیت نوع‌دوستی است. فیلم هم‌چنین قابلیتِ این را دارد که شوقِ علم‌آموزی را در بیننده‌های کم‌سن‌وُسال‌ترش برانگیزد.

اوج ۶ قهرمان بزرگ که شامل جدال نهایی سوپرقهرمان‌ها و آدم‌بده‌ی داستان است، با سکانس فینال بیگ‌پروداکشن ابرقهرمانانه‌ی خوب ۲۰۱۴، مردان ایکس: روزهای گذشته‌ی آینده (X-Men: Days of Future Past) [ساخته‌ی برایان سینگر] برابری می‌کند و چیزی کم از آن ندارد. جنبه‌ی ابرقهرمانی و اکشنِ قوی فیلم را که کنار بگذاریم؛ ۶ قهرمان بزرگ نمونه‌ای قابلِ اعتنا از سینمای انیمیشن، در زمینه‌ی تلفیقِ به‌اندازه‌ی مایه‌های کمدی و درام است. از آنجا که دخترِ پررنگی ندارد و عاشقانه هم -به‌معنای معمول‌اش- نیست، بیش‌تر توجه پسرها را جلب خواهد کرد.

۶ قهرمان بزرگ در معرفیِ ضدقهرمان‌اش و چگونگی ریشه گرفتنِ نفرت در او، متفاوت‌تر از اغلب انیمیشن‌ها عمل می‌کند. بدمن قصه -اگر بشود اسم‌اش را بدمن گذاشت- یک دیوانه‌ی تمام‌عیار که قصدش به فنا دادن دنیا باشد(!)، نیست و انگیزه‌های شخصی و معقول‌تری دارد. ۶ قهرمان بزرگ مخاطب‌اش را کودن و سطحِ پایین فرض نمی‌کند. بد نیست اشاره کنم که تخطیِ چشمگیر ۶ قهرمان بزرگ از رویه‌ی معهودِ فیلم‌های انیمیشن، این است که سوپراستارها جای شخصیت‌ها حرف نزده‌اند و صدای آشنایی به گوش‌تان نخواهد رسید.

تمام انیمیشن‌های سال -که سرشان به تن‌شان می‌ارزید!- را دیده‌ام؛ پنج انیمیشن برتر ۲۰۱۴ به انتخاب من -به‌ترتیب- این‌ها هستند: ۶ قهرمان بزرگ، غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک گراهام آنابل و آنتونی استاچی]، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف]، کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز] و در سطح پایین‌تری از سایرین: پنگوئن‌های ماداگاسکار (Penguins of Madagascar) [ساخته‌ی مشترک اریک دارنل و سیمون جی. اسمیت]. تصور نمی‌کنم اطلاق لقبِ "بهترین انیمیشن ۲۰۱۴" به ۶ قهرمان بزرگ، ظلمی در حق انیمیشن‌های غالباً بی‌رمق سال به‌حساب بیاید حالا گیرم که آکادمی، اسکار را به فیلم دیگری بدهد [۵].

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: در رسانه‌های فارسی، مدام اسم فیلم به‌اشتباه "قهرمان بزرگ ۶" درج می‌شود.

[۲]: ترکیبِ سان‌فرانسیسکو و توکیو!

[۳]: چیزی مثل خروس‌بازیِ خودمان!

[۴]: دلیر و منجمد هر دو برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن سال طی دوره‌های ۸۵ و ۸۶ آکادمی شدند.

[۵]: این نقد و بررسی پیش از اهدای اسکار بهترین انیمیشن سال به ۶ قهرمان بزرگ نوشته شده است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هجوم قرمزِ غلیظ؛ نقد و بررسی فیلم «باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم» ساخته‌ی لین رمزی

We Need to Talk About Kevin

كارگردان: لین رمزی

فيلمنامه: لین رمزی و روری استوارت کینیر [براساس رمانِ لیونل شریور]

بازيگران: تیلدا سوئینتون، جان سی. رایلی، ازرا میلر و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی، ایتالیایی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۷ میلیون دلار

فروش: ۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۳ جایزه‌ی بفتا

 

طعم سینما - شماره‌ی ۷۸: باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم (We Need to Talk About Kevin)

 

باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم به یک رابطه‌ی بغرنج و غیرنرمالِ مادر و فرزندی -میان ایوا (با بازی تیلدا سوئینتون) و کوین- از همان بدو تولد تا زمانی که پسر، به جوانی تازه‌بالغ (با بازی ازرا میلر) مبدل می‌شود، می‌پردازد؛ رابطه‌ای پردست‌انداز که تبعات جبران‌ناپذیرش از جمع کوچک یک خانواده‌ بسیار فراتر می‌رود... گرچه شاید تکرار مکررات باشد [که هست!]، به این فیلم نیز از ابعادی می‌پردازم که قصه‌اش [به‌قولِ ویکی‌پدیای فارسی!] لوث نشود و به‌خصوص غافلگیری اصلیِ آن از دست نرود. پس با فراغِ بالْ بخوانید!

شروع باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم بی‌شباهت به فیلم‌ترسناک‌ها نیست و کوین هم دستِ‌کمی از خبیث‌ترین کودکانِ سینمای وحشت ندارد! با این تفاوت که در بستن نطفه‌ی کوین، جنابِ شیطان هیچ‌گونه دخالتی -حداقل به‌طور مستقیم!- ندارد. کوین نابغه‌ای هرزرفته است و محروم از نعمت عشق‌ورزیِ مادرانه؛ ایوا حتی تحمل گریه‌های دوران شیرخوارگی‌اش را ندارد. در این میان، فرانکلین (با بازی جان سی. رایلی) نیز حضور دارد؛ یکی از بی‌خاصیت‌ترین پدر‌های تاریخ سینما که انگار هیچ کاری به‌غیر از تیروُکمان خریدن بلد نیست و به‌نظرم هرچه بر سرش می‌آید، حق‌اش است!

بریتانیا، کم فیلمساز کاربلدِ استخوان‌دار معرفی نکرده؛ خانم لین رمزی یکی از مستعدترین‌هایشان است که هنوز جا برای پیشرفت دارد و نسبت‌اش را هم با سینمای مستقل حفظ کرده. او علی‌رغم فیلم‌های انگشت‌شماری که ساخته، به‌عنوان یکی از بهترین کارگردان‌های زن سینما مطرح است و هر فیلم‌اش را می‌توان "یک اتفاق ویژه" به‌حساب آورد. رمزی کارگردان فوق‌العاده باهوشی است که مختصات سینما را خوب می‌شناسد.

از جمله نکات برجسته‌ی باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم، اتکای غیرقابلِ انکارش بر زبان سینما و قدرت تصویر است. فیلم براساس رمانی مشهور و پرفروش ساخته شده اما هیچ خبری از راوی و نریشن نیست و به‌علاوه، شاهد کم‌تر نشانی از کلمات و گفتگو‌ها هستیم؛ باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم دیالوگ چندانی ندارد. این فیلم، یک اقتباس خلاقانه است و خانم رمزی داستان را اصطلاحاً مال خود کرده و از نو برایمان تعریف‌اش می‌کند.

کوین یک فرزند ناخواسته است که ایوای دیوانه‌ی گردشگری و سفر را پای‌بند می‌کند. عدم رضایت قلبی مادر از این اسارت اجباری، بذر انزجاری عظیم را در بندبندِ وجودِ کودک می‌پاشد. این درست، اما آیا مسئله به‌همین سادگی است؟ مطلقاً نه! ناخرسندی ایوا از تولد کوین، فقط جرقه‌ی آغازین را می‌زند؛ فیلم درصدد برجسته ساختن مجموعه‌ی عواملی است که -در ارتباط با موردی حاد نظیر کوین- دست در دست همدیگر، فاجعه را رقم می‌زنند.

ممکن است باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم را با فیل (Elephant) [ساخته‌ی گاس ون‌سنت/ ۲۰۰۳] مقایسه کنند، تارِ مویی که آن‌ها را به هم پیوند می‌زند، نازک‌تر از این حرف‌هاست! باید درباره‌ی کوین حرف بزنیمِ جذابِ پرکشش را چه به آش شله‌قلمکارِ ون‌سنت؟! به‌کار بردن الفاظی نظیر سینما، کارگردان یا نویسنده در ارتباط با چنان معجون بی‌رنگ و بو و مزه‌ای [فیل] معنای چندانی نمی‌تواند داشته باشد. فیل در خوش‌بینانه‌ترین حالت، فیلم کوتاه بی‌محتوایی است که به‌شکلی کسالت‌بار کش آمده! بگذریم.

با گذشت دقایقی از باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم، شاید از خودتان بپرسید چرا ایوا چنین شرایط تحقیرآمیزی را تحمل می‌کند؟ فارغ از هر حادثه‌ای که رخ داده است، مگر نمی‌تواند اقلاً شهر محل سکونت‌اش را تغییر دهد؟ پاسخ این سؤالات را خانم رمزی به‌تدریج طی رفت‌وُبرگشت‌های متعدد زمانی، به‌نحوی می‌دهد که با پوست و گوشت‌تان حس‌اش خواهید کرد! عمیق و تکان‌دهنده... لین رمزی به‌گونه‌ای اطلاعات می‌دهد که مخاطب را کنجکاو و مشتاق نگه می‌دارد.

باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم ساختاری غیرخطی دارد و معمایی است؛ رازِ به این روزِ نزار افتادنِ ایوا، از طریقِ کنار هم چیدن تصویر‌هایی پراکنده از زندگی گذشته‌اش گشوده می‌شود. باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم فیلم بسیار تلخی است ولی خوشبختانه جنبه‌ی آگاهی‌بخشی‌اش مدّنظر نویسنده و کارگردان بوده، از همین‌رو ویران‌کنندگیِ باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم نه‌تنها بیننده را به چاه ویلِ یأسی فلج‌کننده نمی‌اندازد بلکه هشیارش می‌کند.

در باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم بسامد بالای کاربرد تونالیته‌های قرمز جلبِ نظر می‌کند. رنگ قرمز به‌مثابه‌ی المانی مهاجم و تنش‌زا بر سراسر زندگی ایوا سایه افکنده است. حتی لحظات حضور زن در فستیوال گوجه‌فرنگی نیز بیش‌تر چندش‌آور و مشمئزکننده است تا سرخوشانه و شادی‌بخش. این قرمزِ غلیظی که به خواب و بیداری ایوا دویده، ارتباطی مستقیم با کوین دارد و هرچقدر زمان در باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم جلو‌تر می‌رود، دلیل هجوم بی‌رحمانه‌ی این‌همه قرمز هم روشن و روشن‌تر می‌شود.

نقش‌آفرینی تیلدا سوئینتون را بایستی برگِ آس باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم محسوب کرد. خانم سوئینتون که چهره و فیزیکی منحصربه‌فرد بین بازیگران زن تراز اول سینما دارد، از تک‌تکِ اجزای موهبت الهی پیش‌گفته سود می‌برد تا ایوا و پریشان‌احوالی‌هایش و به‌ویژه آن آغوشی که در انتها برای پسر ناخلف می‌گشاید، هیچ‌کدام باورنکردنی و بی‌معنی جلوه نکنند. هر سه انتخاب لین رمزی برای سنین خردسالی، کودکی و بلوغ کوین نیز بی‌نظیرند و بسیار عالی هم ازشان بازی گرفته شده است.

با وجود این‌که روایتِ باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم خطی نیست و به‌جز کوتاهی و بلندیِ موهای خانم سوئینتون، سرنخی در دست نداریم اما فیلم، ثانیه‌ای تماشاگر را گیج نمی‌کند... باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم از آن گروه فیلم‌هاست که پس از تمام شدن، تمام نمی‌شود! با ما می‌ماند و اگر حین تماشایش از موهبت همراهیِ عزیزی بهره برده باشیم، مدام از یکدیگر درباره‌ی چراییِ وقایع تلخ‌اش خواهیم پرسید. نخیر! باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم به این راحتی‌ها دست از سرمان برنمی‌دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

زیبایی در اوج سادگی؛ نقد و بررسی فیلم «اوگتسو مونوگاتاری» ساخته‌ی کنجی میزوگوچی

Ugetsu Monogatari

كارگردان: کنجی میزوگوچی

فيلمنامه: ماتسوتارو کاواگوچی و یوشیکاتا یودا [براساس مجموعه داستانِ اوئدا آکیناری]

بازيگران: ماسایوکی موری، کینویو تاناکا، ایتارو اوزاوا و...

محصول: ژاپن، ۱۹۵۳

زبان: ژاپنی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: درام، معمایی، فانتزی

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار و برنده‌ی شیر نقره‌ای جشنواره‌ی ونیز، ۱۹۵۳

 

طعم سینما - شماره‌ی ۷۷: اوگتسو مونوگاتاری (Ugetsu Monogatari)

 

یکی از بی‌شمار تعاریفی که درباره‌ی زیبایی وجود دارد، این است که «چیزی به‌جز سادگی نیست». مختصر و مفید! از جمله شاهدمثال‌های ارزنده‌ی تعریف مذبور در عالم سینما، به‌نظرم اوگتسو مونوگاتاری ساخته‌ی درخورِ ستایش کنجی میزوگوچی است. سادگی‌ای که در تمامیِ عناصر فیلم موج می‌زند، فراتر از زیبایی محض، شانه به شانه‌ی اعجاز می‌ساید. Ugetsu Monogatari را که ترجمه‌ی انگلیسی‌اش می‌شود: Tales of Moonlight and Rain، می‌توان به "افسانه‌های مهتاب و باران" برگرداند.

گنجورو (با بازی ماسایوکی موری) یک استاد سفالگر است که با پسر خردسال و زن مهربان‌اش، میاگی (با بازی کینویو تاناکا) در روستایی کوچک روزگار می‌گذرانند. برادر گنجورو، توبی (با بازی ایتارو اوزاوا) و همسرش، اوهاما (با بازی میتسوکو میتو) هم به گنجورو و توبی در کار کمک می‌کنند. از وقتی گنجورو، سفال‌هایش را با قیمت خوبی در شهر می‌فروشد، برای ثروتمند شدن خود را به آب و آتش می‌زند. در این میان، توبی نیز خیال دارد سامورایی شود و احترام و اعتباری به‌دست بیاورد...

علی‌رغمِ فرسنگ‌ها فاصله‌ی فرهنگی و جغرافیایی، انگار هرچه باشد ما شرقی‌ها زبان یکدیگر را بهتر می‌فهمیم! در فیلم، نکاتِ ریزی موجود است که -چه بوداییِ سده‌ی شانزدهمی ژاپن باشی، چه ایرانیِ مسلمان و اصیل امروزی- ناخودآگاه در زندگی روزمره هم رعایت‌شان می‌کنی. مثلاً به‌یاد بیاورید گنجورو را در عمارت اعیانی بانو واکاسا (با بازی ماچیکو کیو) وقت هوشیاری، زمانی که تمام‌مدت سرش را پایین انداخته است و به چهره‌ی زن خیره نمی‌شود. یا توجه کنید به سکانسی که همین گنجورو -که هست‌وُنیست‌اش را از کف داده- پس از مدتی طولانی به خانه بازمی‌گردد؛ مرد، دستِ خالی نمی‌آید و چیزی -هرچند کم‌بها- برای همسر و فرزندش همراه می‌برد.

هنگامی که هنوز گنجورو به روستا بازنگشته، تصور می‌کنید دردناک‌ترین سکانسِ فیلم مربوط به دیدار نامنتظره -و محتومِ- توبی و اوهاما در آن محله‌ی کثیف است غافل از این‌که ضربه‌ی پایانیِ اوگتسو مونوگاتاری صبح فردای رجعتِ مردِ راه‌گم‌کرده رقم می‌خورد؛ به‌شکلی به‌شدت منقلب‌کننده با دیالوگ‌هایی تأثیرگذار و تأثربرانگیز که فقط خودتان بایستی ببینید و بشنوید و بفهمیدش تا کاملاً دست‌تان بیاید از چه حال‌وُهوایی حرف می‌زنم. در اوگتسو مونوگاتاری درست هرجا که حس می‌کنیم بالاخره آرامش و رفاهی پایدار عاید کاراکترهای فیلم شده است، ناگهان همه‌چیز زیروُرو می‌شود؛ شاید تأکیدی مداوم بر بی‌اعتباریِ لذایذ دنیای فانی.

اوگتسو مونوگاتاری از درهم‌تنیدگی زندگی و مرگ می‌گوید؛ در جای‌جایِ اثر، شاهد حضور این دو رکن جدایی‌ناپذیریم که اوج‌اش همان پایان درخشان فیلم است. به دست فراموشی سپردن حقایق، واقعی محسوب کردن مجازها و به دام جنونِ ناشی از آرزوهای دوروُدراز افتادن... از جمله مصائبی هستند که سرنوشتِ دو خانواده را دست‌خوش تغییر می‌کنند. در اوگتسو مونوگاتاری رفته‌ها از بازماندگان‌شان غافل نیستند و این‌جهانی‌ها هم از اشباح مردگان کام برمی‌گیرند.

اوگتسو مونوگاتاری از نگره‌های فمینیستی خالی نیست؛ یک مرد پررنگِ درست‌وُحسابی و قابلِ دفاع در فیلم نمی‌یابیم. برعکس، زن‌ها همگی -حتی بانو واکاسا- به‌نوعی قربانی بلاهایی‌ هستند که جامعه -بخوانید: مردهای جامعه- بر سرشان آوار کرده‌اند. البته شایان توجه است که زاویه‌ی دید مورد اشاره‌ی کارگردان ابداً مخلِ روایت نمی‌شود، توی ذوق نمی‌زند و نسبتی با پزهای به‌اصطلاح روشن‌فکرانه‌ی توخالی ندارد بلکه از تاریخچه‌ی زندگی و گذشته‌ی خودِ یزوگوچی می‌آید و ادابازی نیست.

قصه، سرراست است و پیام ساده‌ی همه‌فهمی هم می‌دهد: «طمع‌کاری و زیاده‌طلبی، عاقبت خوشی ندارد.» فیلمنامه‌ی اوگتسو مونوگاتاری اقتباسی است و براساس ترکیب دو داستان از مجموعه‌ای -تحت همین عنوان- اثر اوئدا آکیناری، توسط ماتسوتارو کاواگوچی و یوشیکاتا یودا نوشته شده. درواقع در متنِ منبع اقتباس، گنجورو و توبی برادر نیستند و هریک قصه‌ی جداگانه‌ای -با مضمونی همانند- دارند.

علی‌رغم این‌که اوگتسو مونوگاتاری عاری از نماهای نزدیک و نمایش خطوط چهره‌ی بازیگرهاست اما مخاطب به لمسِ عمیق‌ترین احساسات انسانی نائل می‌آید که بی‌تردید این‌هم از معجزات سینمای عالیجناب میزوگوچی است. در نقطه‌ی مقابلِ دیگر شاهکارساز ژاپنی، یاسوجیرو اوزو -که پیش‌تر از جادوی داستان توکیواش در طعم سینما نوشته بودم [۱] [۲]- دوربینِ کنجی میزوگوچی در اوگتسو مونوگاتاری غالباً حرکت دارد و ایستا نیست.

اوگتسو مونوگاتاری با این‌که آکنده از کثیف‌ترین وقایعی است که حول‌وُحوش جنگی بیهوده، می‌تواند گریبان‌گیر اقشار فرودست اجتماع -به‌خصوص زن‌هایشان- شود ولی فیلمِ آلوده‌ای نیست. میزوگوچی، پلیدی‌ها و سبعیت‌ها را در لفافه نشان می‌دهد به‌طوری‌که به‌عنوان مثال، حتی نظاره‌گر ریختن قطره‌ای خون از دماغ هیچ بنی‌بشری نیستیم.

پلان‌های مسحورکننده‌ی آقای میزوگوچی از قایقرانیِ شبانه، روی دریاچه‌ی آرام و مه‌آلود، بیننده‌ی شیفته‌ی هنرهای تجسمی شرق دور را به‌یاد نقاشی‌های پرشکوه ژاپن طی سده‌های پیشین [۳] می‌اندازد. میزانسن میزوگوچی طی مواجهه‌ی توبیِ حالا سامورایی با زنِ بی‌آبرو شده‌اش در آن خانه‌ی بدنام نیز مثال‌زدنی است که با مکالمه‌ی دردآلود و پر از گله‌گذاریِ زن و شوهر به پیوست‌اش، مبدل به یکی از قله‌های دست‌نیافتنیِ این شاهکار سینماییِ بلندمرتبه می‌شود. اوگتسو مونوگاتاری قصه‌ی آزمندی دو برادر در بلبشوی حاصل از جنگ داخلی است که پوچیِ میل به کسب ثروت و قدرت را با سبک‌وُسیاقی شاعرانه در اتمسفری وهم‌انگیز، گوش‌زد می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳

 

[۱]: جالب است بدانید که هر دو فیلم، در یک سال ساخته شده‌اند.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد داستان توکیو، رجوع کنید به «مثل قطار، مثل آب»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: مثلاً ببینید: پرده‌ی چوبیِ «درختان نهان‌زا، اثر هاسگاوا توهاکو»، مربوط به دوره‌ی مومویاما، سده‌های شانزدهم و هفدهم (از کتاب هنر در گذر زمان، نوشته‌ی هلن گاردنر، برگردان محمدتقی فرامرزی، انتشارات آگاه و نگاه، چاپ هفتم، پاییز ۱۳۸۵، صفحه‌ی‌ ۷۳۶).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها؛ نقد و بررسی فیلم «بردمن» ساخته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو

Birdman

(The Unexpected Virtue of Ignorance)

كارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو

فيلمنامه: آلخاندرو جی. ایناریتو، نیکولاس جیکابون، الکساندر دینلاریس جونیور و آرماندو بو

بازیگران: مایکل کیتون، ادوارد نورتون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: کمدی، درام

درجه‌بندی: R

 

درمورد من که این‌طور اتفاق افتاد، شما را نمی‌دانم؛ علی‌رغم این‌که به‌اندازه‌ی مو‌های سر تک‌تک‌تان فیلم‌ترسناک دیده‌ام و طبیعتاً با انواع و اقسام تصویر‌های لرزان و لغزان بیگانه نیستم(!)، کمی طول کشید تا ارتباطم با حال‌وُهوا و جنس تصاویر بردمن [۱] برقرار شود اما بعد، کم‌کم جادوی مکزیکی-ایناریتویی مؤثر افتاد و سرنوشت آقای تامسون و تئاتر کذایی‌اش در خیابان برادوی برایم مهم شد.

ریگن تامسون (با بازی مایکل کیتون) که زمانی نقش "بردمن" را در فیلم‌های بلاک‌باستری بازی می‌کرده، بیش از ۲۰ سال است که به حاشیه رانده شده و اکنون در برادوی، قصد دارد با کارگردانی و بازی در نمایش "وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم" -که خود او از داستان‌ ریموند کارور اقتباس کرده است- قدم بزرگی در رزومه‌ی هنری‌اش بردارد. در این اوضاع‌وُاحوال، ریگن مدام با کاراکتر "بردمن" که هرگز دست از سرش برنداشته، درگیر است و در پیش‌نمایش‌ها هم هر شب یک اتفاق غیرمنتظره رخ می‌دهد...

توصیه می‌کنم برای تماشای این فیلمِ خیلی خاص، هرچه پیش‌زمینه‌ی ذهنی -مثلاً درباره‌ی آثار سابق ایناریتو از قبیل عشق سگی (Amores Perros) [محصول ۲۰۰۰] و بابل (Babel) [محصول ۲۰۰۶]- دارید، دور بریزید و از نگرانی درخصوص این‌که فیلمی با شرکت مایکل کیتون، زک گالیفیاناکیس، نائومی واتس و ادوارد نورتون بالاخره چه معجونی از آب درآمده است هم دست بردارید! رمز لذت بردن از بردمن، بی‌واسطه روبه‌رو شدن با آن و خود را به جریان سیال تصاویرش سپردن است.

وقتی موتور فیلم روشن می‌شود و زلف‌تان با زلف‌اش گره می‌خورد، دیگر کار تمام است! انگار سوار تراموایی از جذابیت، بازیگوشی و سرخوشی شده‌اید که به هیچ قیمتی حاضر نیستید ازش پیاده شوید! آقای ایناریتو در بردمن شگفتی و اعجاب به شما هدیه می‌کند و کیست که بیش‌تر از این‌ها، از سینما بخواهد؟ آمدوُشد مداوم بین واقعیت و خیال که فیلمساز، هوشمندانه -هر مرتبه با دادن کدهایی- اجازه نمی‌دهد مرز‌هایشان مخدوش و تماشاگر، سردرگم شود،‌‌ همان چیزی است که می‌تواند حسابی سرحال‌تان بیاورد؛ بردمن یک دوپینگِ سینمایی است!

جرقه‌های چنین هارمونی دل‌انگیزی که در بردمن میان روزمرگی‌ها و رؤیاها شکل گرفته، از بیوتیفول (Biutiful) [محصول ۲۰۱۰] [۲] دیگر ساخته‌ی برجسته‌ی ایناریتو قابل ردیابی است. برای مثال، به‌خاطر بیاورید سکانسی را که اوکسبال (با بازی خاویر باردم) بالای سرِ اجساد کارگران تازه درگذشته‌ی چینی حاضر می‌شد و ارواح‌شان را می‌دید که به سقف چسبیده‌اند و گویی قصد دل کندن از این دنیا را ندارند.

ریگن هنرمندی به بن‌بست رسیده است که همگی از یاد برده‌اند که او هم زمانی کسی بوده و آرمان‌هایی داشته است؛ کار به جایی رسیده که خانم منتقد گنده‌دماغ نیویورک‌تایمز (با بازی لیندسی دانکن) حتی بازیگر بودن‌اش را زیر سؤال می‌برد و او را فقط یک سلبریتی خطاب می‌کند و دیگر هیچ. مردم نیز تنها آقای تامسون را به‌نام "بردمن" به‌یاد می‌آورند. ریگن به‌دنبال اثبات وجود دوباره‌ی خودش به‌عنوان آرتیستی جدی، خلاق و صاحب آرمان و اندیشه است؛ او با چنگ‌وُدندان سعی دارد به همه بگوید: هنوز نمُرده.

در طول تمام سال‌های سینما، فیلم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که توانسته‌اند از دشواری و عظمت خلق یک اثر هنری، تصویری تأثیرگذار و درست‌وُدرمان روی نگاتیو بیاورند؛ دشواری و عظمتی ناشی از درگیری‌ها و دغدغه‌های ذهنیِ جان‌فرسای آرتیست که شاید مهم‌ترین‌شان‌‌ همان هراس همیشگی از فراموش شدن و افول است. دو نمونه از فیلم‌های مورد علاقه‌ی من در این مضمون، ناین (Nine) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹] [۳] و بردمن هستند که از حق نگذریم، فیلمِ ایناریتو خودمانی‌تر و ملموس‌تر است و ارتباط بهتری هم با بینندگان‌اش برقرار می‌کند. شاید بشود این‌جور توصیف کرد که بردمن با مخاطب وارد مکالمه‌ای می‌شود که با گذشت زمان، جذابیت بیش‌تری پیدا می‌کند زیرا بردمن -در مقام آغازکننده‌ی بحث- به‌هیچ‌وجه تپق نمی‌زند و رشته‌ی کلام از دست‌اش در نمی‌رود.

درست از لحظه‌ای که به لطف آقای ایناریتو، اجازه‌ی ورود به اتاق ریگن را پیدا می‌کنیم، تماشاچیِ یک نمایش می‌شویم که بی‌وقفه و شبانه‌روز، تداوم می‌یابد؛ نمایشی که بیسِ موسیقی‌اش را درامری خستگی‌ناپذیر سر صحنه اجرا می‌کند و گه‌گاه نیز صدای همهمه و پچ‌پچ‌های تماشاچی‌های دوروُبرمان را می‌شنویم. البته به فراخور حس‌وُحال ویژه‌ی برخی پرده‌ها -مثل پرواز آقای تامسون بر فراز ساختمان‌های شهر- "ریگن/کارگردان" دستور پخش موسیقی مناسب‌تری می‌دهد.

فکر می‌کنید تصادفی بود که بردمن حتی کاندیدای بهترین تدوین نشد اما اسکار فیلمبرداری (توسط امانوئل لوبزکی) گرفت؟ مطلقاً نه! یک تمایز عمده‌ی بردمن از ساخته‌های پیشین ایناریتو، عدم اتکایش بر مونتاژ است. سوای فیلمنامه و کارگردانی، بردمن قدرت خود را بیش از هر المان دیگر، مدیون گروه بازیگری و فیلمبرداری‌اش است. کات‌های آقای ایناریتو در بردمن -انگار که واقعاً نامرئی باشند- جلب توجه نمی‌کنند!

به‌نظرم سکانس برهنه عبور کردنِ ریگن از میان جمعیت انبوهِ میدان تایمز -که نیل پاتریک هریس حین اجرای مراسم اسکار با آن شوخی بامزه‌ای ترتیب داد- اوج هنرنماییِ آقایان لوبزکی و ایناریتو است. فیلم، دیالوگ‌های بی‌نظیری هم دارد که درصورت شنیدن‌شان از دهان بازیگرها، لذتی دوچندان خواهید برد؛ با این حال، به سه‌تا از بهترین‌هایشان اشاره می‌کنم: «تو آدم مهمی نیستی، به‌ش عادت کن!»، «ما رقت‌انگیزیم!» و «شاید تو یه شوخی هستی ریگن!» (نقل به مضمون)

مایکل کیتون که مدتی مدید از جریان اصلی سینما محو شده بود، بهترین انتخاب برای ایفای نقش ریگن تامسون است. انتخاب کیتون را در عین حال می‌توان "دور از ذهن" وصف کرد چرا که در همه‌جا مرسوم است برای گزینش بازیگران، سراغ دم‌دست‌ترین‌ها بروند. آقای ایناریتو، کیتونی را انتخاب کرده است که خود به‌نوعی تجربه‌ای مشابه ریگن از سر گذرانده؛ لابد می‌دانید که او اولین بت‌منِ سینما بود و در دوتا از بت‌من‌هایی که تیم برتون ساخت، به هیبت این مردِ خفاشی پرطرفدار درآمد و شهروندان گاتهام‌سیتی را از شر تبهکاران نجات داد ولی ستاره‌ی اقبال آقای کیتون پس از نپذیرفتن ایفای نقش بروس وین برای سومین‌بار و در بت‌من برای همیشه (Batman Forever) [ساخته‌ی جوئل شوماخر/ ۱۹۹۵]، به‌تدریج رو به خاموشی گذاشت.

امروز که کارنامه‌ی حرفه‌ای مایکل کیتون را از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۱۴ مرور می‌کنیم، به فیلم ماندگاری -که کیتون در آن نقش محوری داشته باشد- برنمی‌خوریم. اکثر قریب به‌اتفاق فیلم‌هایی که او بازی کرد، متحمل شکست‌های سنگین تجاری شدند و حتی نتوانستند هزینه‌ی اولیه‌شان را بازگردانند. این‌ها را گفتم تا هرچه بیش‌تر به ذکاوت ایناریتو در سپردن نقش ریگن به مایکل کیتون پی ببرید. به‌عبارتی، کیتون سال‌ها صبر کرد تا رُلی به اهمیت ریگن تامسون نصیب‌اش شود و الحق که قدرش را هم به‌خوبی دانست.

بازی درخشان و همدلی‌برانگیز آقای کیتون در بردمن باعث شد که ۲۰۱۴ مبدل به پرافتخار‌ترین سال فعالیت هنری او شود. نزدیک به ۶۰ کاندیداتوری و کسب حدود ۴۰ جایزه از فستیوال‌های مختلف سینمایی، مرهمی بود بر جراحت ناشی از سال‌ها دور ماندن کیتون از مرکز توجه. با این‌همه، اهدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد به ادی ردمین که در تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything) [ساخته‌ی جیمز مارش/ ۲۰۱۴] کاری فرا‌تر از کج‌وُکوله کردن عضلات صورت‌اش انجام نمی‌دهد، شوخی صددرصد بی‌مزه‌ای بود! آن‌هم در سال درخشش استیو کارل و مایکل کیتون.

ادوارد نورتون در یکی از نقش‌آفرینی‌های متفاوت‌اش، دیوانه‌ی غیرقابلِ پیش‌بینی و عوضیِ به‌تمام‌معنایی به‌نامِ مایک را فوق‌العاده بازی می‌کند! گالیفیاناکیسِ بردمن هم ربطی به حضور‌های محشر خود در فیلم‌های کمدی -به‌طور مشخص، ساخته‌های تاد فیلیپس مدّنظرم هستند- ندارد اما بازی‌اش چندان به چشم نمی‌آید. اصولاً نقش جیک، واجد ویژگی منحصربه‌فردی نیست و اگر فقط کمی بی‌رحم باشم، باید بگویم هر کسی می‌توانست -با این کیفیت- بازی‌اش کند چرا که زک نظیر آن‌چه نورتون از پس‌اش برآمده، نقش را اصطلاحاً مالِ خود نکرده است.

امانوئل لوبزکی، دوره‌ی گذشته، فیلمبردار جاذبه (Gravity) [محصول ۲۰۱۳] آلفونسو کوارون بود و خودش و کوارون اسکار گرفتند؛ سال بعد هم آقای لوبزکی، بردمنِ ایناریتو را فیلمبرداری کرده بود که دیدید هر دو صاحب اسکار شدند. از آنجا که عنصر مشترکِ دو مورد مذکور، فیلمبرداریِ اثر توسط لوبزکی [۴] و مکزیکی بودن کارگردان فیلم است؛ چنانچه به ضرب‌المثل قدیمی «تا سه نشه، بازی نشه!» اعتقاد داشته باشیم(!)، پس باید منتظر بمانیم تا امانوئل لوبزکی پلان‌های فیلمی از یک هموطن دیگرش را ثبت کند و چه کسی بهتر از گیلرموی خودمان؟! آقای دل‌تورو! اگر از من می‌شنوید تا از این‌هم دیرتر نشده، کاری با مدیریت فیلمبرداریِ آقای لوبزکی کلید بزنید! اسکار بهترین کارگردانیِ مراسم ۲۰۱۶ آکادمی را حیف است مفت از دست بدهید!

از شوخی گذشته، اسکار هشتادوُهفتم پس از چند دوره‌ی مأیوس‌کننده، مثل هوایی تازه و نشاط‌بخش بود. اشتباه برداشت نکنید! به‌شخصه موافق تمام انتخاب‌های اخیر آکادمی نیستم چرا که معتقدم مثلاً با میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۴] [۵] و فاکس‌کچر (Foxcatcher) [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۱۴] [۶] منصفانه رفتار نشد ولی به‌طور کلی، اسکاری نبود که با بوی حال‌بهم‌زن سیاست‌بازی، مشام سینمادوستان را آزرده کند. همین‌که اعضای آکادمی حماقت گلدن گلوب و بفتا را درخصوص پسرانگی (Boyhood) [ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر/ ۲۰۱۴] مرتکب نشدند و یا جایزه‌ها را بین تک‌تیرانداز آمریکایی (American Sniper) [ساخته‌ی کلینت ایستوود/ ۲۰۱۴] و سلما (Selma) [ساخته‌ی آوا داورنای/ ۲۰۱۴] تقسیم نکردند، جای شکرش باقی است! مراسم هم اگر بخش اجرای لیدی گاگای نفرت‌انگیز را فاکتور بگیریم(!)، بسیار سرگرم‌کننده بود و حس‌وُحال خوبی در آن جریان داشت. بردمن مستحقِ هر ۴ اسکارش بود.

بی‌رحمانه‌ترین قضاوت در مواجهه با بردمن، پائین آوردن‌اش در حدّ هجویه‌ای انتقادآمیز از فیلم‌های ابرقهرمانانه‌ی هالیوودی است. بردمن "همه‌چیز" هست و "یک چیز واحد" -و آن‌هم تا این پایه سطحی- نیست! راستی! به این‌که بردمن نامزد جایزه‌ی "بهترین فیلم کمدی یا موزیکال" گلدن گلوب شده بود، اعتنایی نکنید! اصلاً چه کسی به گلدن گلوب اهمیت می‌دهد؟! بردمن درامی پرشکوه است که رگه‌های فانتزی و کمدی‌اش -در یک هماهنگی کامل- مانع مکدر شدن‌مان می‌شوند. بردمن تلخ هست اما تماشاگرش را شکنجه نمی‌کند!

آلخاندرو گونزالس ایناریتو از موهبت‌های سینمای امروز است، جزء آن گروه معدود از فیلمساز‌ها که می‌توان مشتاقانه انتظار فیلم بعدی‌شان را کشید. در زمانه‌ای که فیلم‌های پرریخت‌وُپاش، ناامیدکننده ظاهر می‌شوند؛ او با کم‌تر از ۱۸ میلیون دلار، فیلمی تحسین‌آمیز ساخته که پتانسیلِ محبوب و ماندنی شدن در حافظه‌ی عشقِ‌سینماهای واقعی را دارد. اعجوبه‌هایی مانند نولان و ایناریتو، موجب می‌شوند تنها به شاهکارهای کلاسیک دلخوش نباشیم و از سینما قطع امید نکنیم... نماهای آغازین بردمن که شامل عروس‌های دریایی به گل نشسته و سقوط ستاره‌ای سوزان‌اند، فراموشم نمی‌شوند.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: اگر مایلید بت‌من و اسپایدرمن را مرد خفاشی و مرد عنکبوتی صدا بزنید، بردمن را هم "مرد پرنده‌ای" بخوانید! وگرنه بهتر است ترجمه نشود.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد بیوتیفول، رجوع کنید به «ملاقات در منظره‌ی زمستانی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد ناین، رجوع کنید به «جذابیت‌ از نوعی دیگر»؛ منتشره در دو‌شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: امانوئل لوبزکی خودش هم یک مکزیکی تمام‌عیار است و متولد مکزیکوسیتی!

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد میان‌ستاره‌ای، رجوع کنید به «حماسه، شکوه و شگفتی»؛ منتشره در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد فاکس‌کچر، رجوع کنید به «شخصیت‌پردازی ناب و ایجاز دلپذیر»؛ منتشره در شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

خوابم یا بیدارم؟! نقد و بررسی فیلم «نیویورک، جزء به کل» ساخته‌ی چارلی کافمن

Synecdoche, New York

كارگردان: چارلی کافمن

فيلمنامه: چارلی کافمن

بازيگران: فیلیپ سیمور هافمن، کاترین کینر، سامانتا مورتون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۳ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۲ جایزه از جشنواره‌ی کنِ ۲۰۰۸

 

طعم سینما - شماره‌ی ۷۶: نیویورک، جزء به کل (Synecdoche, New York)

 

نیویورک، جزء به کل [۱] فیلمی به نویسندگی و کارگردانی چارلی کافمن است. کيدن کوتارد (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) یک کارگردان برجسته‌ی تئاتر است که در حال حاضر نه نمایش خارق‌العاده‌ای روی صحنه می‌برد و نه زندگی زناشویی‌اش روالی خوشایند را طی می‌کند. در چنین شرایطی، همسرش آدل (با بازی کاترین کینر) همراه دختر خردسال‌شان راهی اروپا می‌شود و کيدن تنها می‌ماند. بعد از مدتی به کوتارد خبر می‌رسد که برنده‌ی جایزه‌ی نقدی مک‌آرتور شده است؛ کيدن تصمیم می‌گیرد با پولی که به‌دست آورده یک کار بزرگ و رؤیایی را در عرصه‌ی نمایش به سرانجام برساند...

نیویورک، جزء به کل اولین و تاکنون [۲] یگانه تجربه‌ی آقای کافمن، فیلمنامه‌نویس معتبر سینمای آمریکا در مقام کارگردان است. در کارنامه‌ی نویسندگی او، فیلم‌های مطرحی نظیر جان مالکوویچ بودن (Being John Malkovich) [ساخته‌ی اسپایک جونز/ ۱۹۹۹]، اقتباس (Adaptation) [ساخته‌ی اسپایک جونز/ ۲۰۰۲] و آفتاب ابدی ذهن بی‌آلایش (Eternal Sunshine of the Spotless Mind) [ساخته‌ی میشل گوندری/ ۲۰۰۴] به چشم می‌خورد که برای آخری، برنده‌ی اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اورجینال هم شده است.

اگر به تئاتر هیچ‌گونه علاقه‌ای ندارید، از مرور خلاصه‌ی داستان دلسرد نشوید! در نیویورک، جزء به کل تئاتر فقط و فقط بهانه‌ای است برای وارد شدن کیدن به ورطه‌ی بازسازی پرجزئیات یک زندگی. نیویورک، جزء به کل فیلم نامتعارفی است که مرز میان واقعیت و خیال را مخدوش می‌کند. کيدن با توهم مرگ، زنده است و مدام از مُردن حرف می‌زند. انتخاب نام خانوادگی ‌کیدن هم اصلاً بر همین اساس صورت گرفته است، "سندرم کوتارد" (Cotard's syndrome) بیماری روانی نادری است که طی آن، فرد مبتلا توهم این را دارد که مُرده [۳].

طریقه‌ی غیرمعمول روایت داستان، نکته‌ای است که ارتباط برقرار کردن مخاطب با فیلم را دشوار می‌سازد؛ بد نیست بدانیم بودجه‌ی اولیه‌ی نیویورک، جزء به کل ۲۰ میلیون دلار بوده اما تنها حدود ۴ میلیون دلار فروش داشته است که به‌نظرم بیش از هر چیز، به‌خاطر بلاتکلیفیِ اغلب تماشاگران در مواجهه با چنین فیلم پرابهامی بوده. نیویورک، جزء به کل تقریباً دو ساعت است؛ اما از دید این قبیل مخاطبانِ زلف‌ گره ‌نزده با فیلم، گویی چهار-پنج ساعت یا بیش‌تر طول می‌کشد!

هر فیلمی که تا به حال طی ۷۵ شماره‌ی گذشته‌ی طعم سینما از پیچیدگی و دشواریابی‌اش گفتم -مثلاً کله‌پاک‌کن (Eraserhead) [ساخته‌ی دیوید لینچ/ ۱۹۷۷] [۴]- را کناری بگذارید و از یاد ببریدش! چرا که خودتان خواهید دید نیویورک، جزء به کل قابل مقایسه با هیچ‌کدام‌شان نیست! نیویورک، جزء به کل گذر زمان را هم به بازی می‌گیرد؛ سال‌ها سپری می‌شود اما کوتارد هنوز مشغول انتخاب بازیگران و نظارت بر ساخت دکورهاست و حتی نامی برای نمایش کذایی‌اش انتخاب نکرده.

نکته‌ای که در ارتباط با نیویورک، جزء به کل جلب توجه می‌کند، این است که چارلی کافمن با دست‌وُدلبازی راه را برای اخذ تفاسیر گوناگون باز گذاشته است! نگارنده بعید می‌داند هیچ فیلم دیگری در اندازه‌های نیویورک، جزء به کل وجود داشته باشد که بشود -تا این حد- برداشت‌های گاه قرابت‌آمیز و در اکثر موارد، ۱۸۰ درجه متضادِ یکدیگر از آن استخراج کرد! از آنجا که نیویورک، جزء به کل فیلمی متفاوت است، معتقدم که نحوه‌ی برخورد متفاوتی هم طلب می‌کند.

برخلاف روال معمول، از اظهارنظر قطعی پیرامون نیویورک، جزء به کل خودداری می‌کنم و فقط یکی از بسیار تعابیری را که می‌شود به فیلم نسبت داد، می‌آورم؛ صدور رأی نهایی درخصوص این‌که با یک ایده‌ی هدررفته یا شاهکاری درک‌نشده طرفیم، می‌تواند به‌همان دشواری تشخیص مرزهای واقعیت و خیال در لحظات مختلف نیویورک، جزء به کل باشد. این‌بار تصمیم‌گیری با خودتان! برای رسیدن به قطعیت هم هر چند مرتبه که خواستید، مختارید فیلم را تماشا کنید! تعبیری که اشاره کردم را در پاراگراف بعدی بخوانید.

جایی از نیویورک، جزء به کل آدل، همسر کیدن به او می‌گوید: «تا کی می‌خوای کارای [آثارِ] بقیه رو بازسازی کنی؟» (نقل به مضمون) کوتارد هم تصمیم می‌گیرد برای اثبات توانایی‌هایش، حالا که پولی درست‌وُدرمان دست‌اش رسیده است، پروژه‌ی جاه‌طلبانه‌ای را به‌نامِ خود ثبت کند که -به خیال خودش- او را به جاودانگی خواهد رساند. طرحی که از حدّ و حدودِ مدیوم تئاتر بسیاربسیار فراتر است. کیدن غافل است که این هم -در بهترین حالت- یک بازسازی از نوعی دیگر خواهد بود. او منظور همسرش را درست متوجه نشده است و این‌بار به بازی مخاطره‌آمیزِ دوباره‌سازی و روی صحنه بردن "زندگی" قدم می‌گذارد. کیدن نمی‌داند که از این مسیر، جاودانه نخواهد شد و بدتر، درماندگی و بیهودگی نصیب‌اش می‌شود. کوتارد قصد کرده با حذف و تغییر نقاط تاریک، سالیان عمرش را آن‌طور که می‌پسندیده -و طبیعتاً اتفاق نیفتاده است- بر صحنه بیاورد. ولی آن‌چه که عاید کیدن می‌شود، فقط تکرار و تکرار و تکرار است. تکراری فرساینده که پهلو به پهلوی پوچی می‌ساید.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: از اصطلاح Synecdoche برای دلالت بر معنای مجازی‎ای استفاده می‌‎کنند که در آن جزء یا فرد، نمایانگر کل یا نوع و یا برعکس است.

[۲]: فوریه‌ی ۲۰۱۵.

[۳]: ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ خودمُرده‌پنداری.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر کله‌پاک‌کن، می‌توانید رجوع کنید به «راه بی‌‌نهایت»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دوراهه‌ی تردیدها؛ نقد و بررسی فیلم «ساعت‌ها» ساخته‌ی استیون دالدری

The Hours

كارگردان: استیون دالدری

فيلمنامه: دیوید هیر [براساس رمان مایکل کانینگهام]

بازيگران: نیکول کیدمن، جولیان مور، مریل استریپ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۸ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۵: ساعت‌ها (The Hours)

 

ساعت‌ها از معدود اقتباس‌های موفق عالم سینما از یک رمانِ مدرن به‌شیوه‌ی جریان سیال ذهن است. اغلب آثاری که برپایه‌ی رمان‌هایی در این سبک‌وُسیاقِ نوشتاری ساخته می‌شوند، خروجیِ درخور اعتنایی ندارند، ملغمه‌ای نامتجانس از نریشن و تصویرند و بنابراین اصلاً سینما نیستند! چنانچه بخواهم راه نزدیک کنم و مثالی آشنا بزنم، دیگر دم‌دستی‌تر و شکسته‌خورده‌تر از گاوخونی [محصول ۱۳۸۱] سراغ ندارم! می‌دانید که از بی‌شمار حلقه‌های مفقوده‌ی سینمای ایران، یکی هم مسئله‌ی اقتباس از آثار ادبی است. کلّ فیلم‌های اقتباسیِ به‌دردبخور سینمای ما، شاید به نصف انگشتان یک دست هم نرسند!

اما به‌واسطه‌ی دشواریِ برگردانِ آثار ادبی جریان سیال ذهن به زبان فیلم، سینمای جهان -استثنائاً- در این حیطه، وضع چندان بهتری از ما ندارد! فیلم‌های این‌سبکی عموماً یا گیج‌کننده از آب درمی‌آیند و یا کسالت‌بار(!) که خوشبختانه ساعت‌ها از هر دو این اتهامات، مبراست. البته توجه دارید که موفقیت‌آمیز خواندنِ ساعت‌ها به‌هیچ‌عنوان نسبتی با سهل‌الوصول بودن‌اش ندارد! داستانِ ساعت‌ها تک‌پیرنگی نیست.

ساعت‌ها حول‌وُحوش زندگی سه زن در سه بازه‌ی زمانی و مکانی مختلف اتفاق می‌افتد. زن اول، ویرجینیا وولف (با بازی نیکول کیدمن) است [۱۹۲۳، ریچموند] دومی، لورا براون (با بازی جولیان مور) [۱۹۵۱، لس‌آنجلس] و سومین زن، کلاریسا ووگن (با بازی مریل استریپ) [۲۰۰۱، نیویورک]. در این میان، ویرجینیا وولف که مشغول کلنجار رفتن با خودش برای نگارش رمان مشهور "خانم دالووی" (Mrs Dalloway) [۱] است، به‌واسطه‌ی کتابِ مذکور بر سرنوشت دو زن دیگر -هریک به‌نوعی- تأثیر می‌گذارد. زن‌های شماره‌ی ۲ و ۳ هم به‌خاطر وجود نقطه‌ای مشترک (یعنی: ریچارد با بازی اد هریس) زندگی‌شان با یکدیگر تلاقی پیدا می‌کند. لورا، خواننده‌ی رمان "خانم دالووی" در دهه‌ی ۱۹۵۰ است. "خانم دالووی" رمان مورد علاقه‌ی ریچارد و کلاریسا در زمان حال [سال ۲۰۰۱] نیز هست؛ ریچارد، کلاریسا را خانم دالووی صدا می‌زند.

ساعت‌ها یک‌بُعدی هم نیست و هرکس از ظن خود می‌تواند یارش شود. مثلاً می‌شود این‌طور نتیجه‌گیری کرد که نویسندگی، وظیفه‌ی خطیری است و حس‌وُحالی که مؤلف به جان آثارش می‌ریزد، تا ابد می‌تواند بر سرنوشت مخاطبین‌اش تأثیرگذار باشد. حال‌وُهوای متلاطم و لبریز از مرگ‌اندیشی‌ای که ویرجینیا زمان نوشتن "خانم دالووی" دارد؛ ۲۸ سال بعد، لورا براون را -که به‌نظر نمی‌رسد در زندگی‌اش هیچ مشکلی داشته باشد- بر سر دوراهیِ انتحار یا رها کردن خانواده قرار می‌دهد. لورا خودش را نمی‌کشد، راه دوم را برمی‌گزیند. جالب این‌که فرزند او همان ریچارد است که ۵۰ سال بعدتر از خانم براون، متأثر از ویرجینیا وولف، به روشِ سپتیموس -در همین رمانِ مورد بحث- متوسل می‌شود تا به‌زعم خود، از تحمل دردهای جسمی و روحیِ دیرنده‌اش خلاصی پیدا کند و به‌علاوه، خانم دالوویِ اختصاصی‌اش (یعنی: کلاریسا) را از زحمت نگهداریِ خودش نجات بدهد.

چنین است که حیاتِ سه نسل از آدم‌ها در ساعت‌ها به هم گره می‌خورد. از منظر فوق، می‌توان این‌جور نتیجه گرفت که اگر ویرجینیا وولف "خانم دالووی" را با چنان روحیه‌ی ویرانی نمی‌نوشت، شاید هیچ‌کدام از اتفاقاتِ تراژیک بعدی هم نمی‌افتادند. در ساعت‌ها دغدغه‌ی ویرجینیا تنها اتمام کتاب‌اش نیست. او از آلام روحی رنج می‌برد و مدام به مرگ فکر می‌کند. فیلم -و کتاب- الزاماً در این برداشتِ واحد نمی‌گنجند.

به‌عنوان مثال و از بُعدی کاملاً متضاد، می‌شود خودکشیِ ویرجینیا را ستود و به آن اهمیتی روشن‌گرانه بخشید. با این طرز تلقی، مشخص است که لورا و ریچارد هم تبرئه می‌شوند و انتخاب‌های آن‌ها مذموم شمرده نخواهد شد چرا که هر دو -به‌شیوه‌ی خودشان- در راستای گریز از روزمرگی‌ها قدم برمی‌دارند. این‌ها دو نمونه از برداشت‌هایی هستند که می‌توان از فیلم دریافت کرد. لذتِ پی بردن به ابعادی این‌چنینی، خود می‌تواند یکی از دلایل علاقه‌مندی به مرور چندباره‌ی فیلمی مثل ساعت‌ها باشد.

مطمئناً خواندن کتاب منبع اقتباس، به فهم بهتر فیلم یاری خواهد رساند [۲] کمااین‌که ساعت‌ها الکن نیست و خود از عهده‌ی ارتباط برقرار ساختن با تماشاگرش برمی‌آید. ساعت‌ها مجموعه‌ای شکیل از عناصر قوام‌یافته است. با این وجود، سه المان‌اش بیش‌تر جلب توجه می‌کنند: بازیگری، تدوین و موسیقی متن. تیم بازیگرانِ ساعت‌ها درجه‌ی یک است. نیکول کیدمن با گریمی تقریباً غیرقابلِ تشخیص، اولاً ویرجینیای دست‌نیافتنی را برایمان ملموس کرد و بعد، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را به خانه برد! جولیان مور استادانه زنی اسیرِ برزخ را به تصویر می‌کشد. اد هریس طی زمانی کوتاه، ریچارد براونِ دردآشنا را به حافظه‌ی بلندمدت ما انتقال می‌دهد. و مریل استریپ هم که مریل استریپ است دیگر! پیوسته در اوج!

تدوین از ارکان مهم در به سرانجام رساندن ساختمانی به استحکامِ ساعت‌هاست. مثل روز روشن است فیلمی که قصه‌ی چندپیرنگی دارد، تدوین‌اش بایستی درست‌وُدرمان باشد تا بیننده را دچار سردرگمی نکند؛ ساعت‌ها هم از این قاعده مستثنی نبوده که کاندیداتوری پیتر بویل برای کسب جایزه‌ی بهترین تدوین در اسکار و بفتا تأکیدی مضاعف بر کیفیتِ کار اوست. حالا می‌خواهم ادعا کنم موسیقیِ آقای گلس حتی از تدوینِ آقای بویل هم در انسجام‌بخشی به ساعت‌ها اثربخش‌تر بوده است؛ این را به حساب شیفتگی‌ام به شاهکار فیلیپ گلس نگذارید لطفاً! این موزیک مینی‌مال بر قاب‌های ساعت‌ها عجیب خوش نشسته!

البته مقصودم از اشاره به اهمیت عناصر فوق‌الذکر، کم‌رنگ کردن نقش فیلمنامه و کارگردانی در ساعت‌ها نیست. ساعت‌ها فیلم فکرشده‌ای است و بابت دست‌یابی به چنین پیکره‌ی شکیلی آکنده از ریزه‌کاری، قطعاً وقت و انرژیِ زیادی صرف‌ شده؛ یک‌سری تصاویر پراکنده نبوده است که به امیدِ معجزه‌ی اتاق مونتاژ گرفته شده باشند. به‌نظرم ساختار بخشیدن به سه خط داستانیِ -در وهله‌ی نخست- نامربوط و مجزا، سخت‌ترین کار دیوید هیر و استیون دالدری بوده است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: منتشرشده در تاریخ ۱۴ میِ ۱۹۲۵.

[۲]: از این رمان، دو ترجمه به زبان فارسی وجود دارد؛ یکی از مهدی غبرایی و دیگری، ماندانا ارفع.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

زنِ رسته از مرگ؛ نقد و بررسی فیلم «کیک» ساخته‌ی دانیل بارنز

Cake

كارگردان: دانیل بارنز

فيلمنامه: پاتریک توبین

بازیگران: جنیفر انیستون، آنا کندریک، سام ورتینگتون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: درام

درجه‌بندی: R

 

چنانچه شما جزء آن گروه از سینمادوستان هستید که جنیفر انیستون را بازیگری جدّی و درجه‌ی یک به‌حساب نمی‌آورید و کمدین بودن‌اش را پاشنه‌ی آشیلِ او می‌دانید، توصیه می‌کنم نگاهی به کیک بیندازید! خانم انیستون در کیک اجرایی شایسته‌ی تقدیر از احوالات ضدوُنقیضِ زنی از چنگِ مرگْ رسته پیش چشم مخاطب می‌گذارد که سانحه‌ی سختی را از سر گذرانده و داغ‌دار دلبندِ عزیزترین‌اش است.

زنی به‌نام کلیر سیمونز (با بازی جنیفر انیستون) که از یک حادثه‌ی رانندگی جان سالم به‌در برده، با بیزاری و بدخلقی در حال سپری کردنِ ایام نقاهت‌اش است. روند بهبودی روانی و جسمانی کلیرِ بدبین و بی‌حوصله، پیشرفت چندانی ندارد تا این‌که به‌شیوه‌ای نامتعارف با روی (با بازی سام ورتینگتون) آشنا می‌شود که هنوز در شوکِ ناشی از مرگ ناگهانی همسر جوان‌اش، نینا (با بازی آنا کندریک) به‌سر می‌برد...

با وجود این‌که داستان کیک تماماً در دوران نقاهت یک زن درهم شکسته -چه به‌لحاظ روحی و چه از جنبه‌ی جسمی- سپری می‌شود اما تحمل‌اش دشوار نیست و این مهم به‌واسطه‌ی شیرینیِ کنترل‌شده‌ی حضور جنیفر انیستون میسر شده است؛ او در کیک به‌شدت اندازه نگه می‌دارد و به ملاحتِ ذاتی‌اش تا حدّی اجازه‌ی عرض اندام می‌دهد که شرایط بغرنجی که گریبان کاراکترِ کلیر سیمونز را گرفته است، لوث نشود.

از بُعد مضمونی، کیک را یکی از معدود فیلم‌های خیلی خوبی یافتم که درباره‌ی معضل "خودکشی" -و پیامدهای ناگوارش برای بازماندگان- ساخته شده‌اند. کیک را به این دلیلِ ساده که بدونِ شعار‌های گل‌درشت، "اقدام به انتحار" را تقبیح می‌کند، بسیار قابل احترام و اخلاقی می‌دانم. کیک نه هیچ وعده‌ی سرِ خرمنی می‌دهد و نه امیدی واهی، از هپی اندِ بلاهت‌آمیز هم خوشبختانه ردّپایی نیست!

رابطه‌ها و بازی‌های کیک باورکردنی و تماشایی‌اند. گذشته از خانم انیستون، نقش‌آفرینیِ آنا کندریک، سام ورتینگتون و آدریانا بارازا از امتیازات فیلم است. مناسبات کلیر با "سیلوانا" (با بازی آدریانا بارازا) و "روی" جالب توجه از آب درآمده ولی جذاب‌ترین رابطه‌ی کلیر با شخصیت‌های کیک، میان او و روح "نینا" شکل می‌گیرد که دلچسب و بامزه است.

وجه تمایز کیک از دیگر فیلم‌های جنیفر انیستون، اولاً کُندی و سکون و سکوت‌هایش در قالب خانم سیمونز است؛ اینجا اثری از آن جنیفرِ اغلب پرجنب‌وُجوش و انرژیک نمی‌یابیم. دوم این‌که در کیک هیچ مانوری روی جذابیت‌های ظاهری او داده نشده و تقریباً از چهره‌پردازی هم خبری نیست! در کیک اگر گریمی نیز صورت گرفته، تنها با هدفِ از ریخت انداختنِ خانم انیستون بوده است ولاغیر!

۱۵ ژانویه‌ی ۲۰۱۵ به‌دنبال اعلامِ فهرست کامل اسامی کاندیدا‌های اسکارِ هشتادوُهفتم، همه‌ی امید‌ها برای نامزدِ بهترین بازیگر نقش اول شدن و جایزه گرفتنِ خانم انیستون بر باد رفت! در سالی که هنرپیشه‌ی بی‌استعدادی مثلِ فلیسیتی جونز برای بازیِ عاری از هرگونه ظرافت‌اش در فیلم معمولی و بی‌خودی تحویل گرفته‌ شده‌ی تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything) [ساخته‌ی جیمز مارش/ ۲۰۱۴] کاندیدای اسکار می‌شود، نادیده گرفتن درخشش جنیفر انیستون در کیک پرسش‌برانگیز است.

نگارنده، تمامِ ۵ فیلمی که بازیگران زن نقش اصلی‌شان کاندیدا شده‌اند را دیده است؛ نزدیک‌ترین نقش‌آفرینی به حضور انیستون در کیک -هم از نظر محتوای فیلم و هم به‌خاطر قدرت تأثیرگذاری- متعلق به جولیان مور با فیلم خوب هم‌چنان آلیس (Still Alice) [ساخته‌ی مشترک ریچارد گلاتزر و واش وستمورلند/ ۲۰۱۴] است که با توجه به دریافت جایزه‌های متعددی نظیر گلدن گلوب، بفتا، انجمن بازیگران آمریکا و... از سایر رقبا شانس بالا‌تری دارد.

بازی جولیان در نقش زنی میانسال و صاحب موقعیت اجتماعی که به‌شکلی دردناک رفته‌رفته اسیر غولِ ترسناکی به‌نام آلزایمر می‌شود، حرف ندارد. اما به‌شخصه اعتقاد دارم که کیک از هم‌چنان آلیس به‌اصطلاح "فیلم‌تر" است و طبیعتاً بازی خانم انیستون هم بیش‌تر به دلم نشسته. فیلمِ خانم مور انگار تمامیت ندارد و برشی از یک فیلم سینماییِ طولانی‌تر است. در ادامه، بد نیست به فیلم‌ها و نقش‌آفرینی‌های بقیه‌ی نامزدها هم اشاره‌ی مختصری داشته باشم.

بعید می‌دانم حتی به عقل جن هم خطور کند که با چه متر و معیاری یک‌مرتبه به اعضای آکادمی الهام شده که نام خانم ماریون کوتیار را به‌عنوان کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن معرفی کنند! آن‌هم برای دو روز، یک شب (Two Days, One Night) [محصول ۲۰۱۴]؛ بی‌رمق‌ترین و بی‌اتفاق‌ترین فیلم برادران داردن که از همان بای بسم‌الله، دست‌اش برای تماشاگر روست. اعتماد به نفسی آبکی که زن از فرجامِ این‌در و آن‌در زدن‌های تکراری و ملال‌آورش کسب می‌کند ابداً در بازی کوتیار نمودی باورپذیر نمی‌یابد و ما باید فقط به گفتگوی پایانیِ نخ‌نمای ساندرا با شوهرش -از پشت تلفن- قناعت کنیم و به‌زور به خودمان بقبولانیم که بله! این زنِ جوان متحول شده است دیگر!

درباره‌ی رزاموند پایکِ دختر گمشده (Gone Girl) [ساخته‌ی دیوید فینچر/ ۲۰۱۴] هم بهتر است اصلاً چیزی نگویم! بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! دختر گمشده انگار یک مینی‌سریال است که با اهتمام زحمت‌کشانِ صداوسیمایی، تبدیل به "فیلم سینمایی" شده! در میان این جمع نامتجانس، بعد از جولیان مور، زحمتی که ریس ویترسپون به‌خاطر وحشی (Wild) [ساخته‌ی ژان-مارک والی/ ۲۰۱۴] متحمل شده را قابلِ ارج می‌دانم.

البته این اجحاف تنها منحصر به جنیفر انیستون نمی‌شود و بازیگران قدری هم‌چون جسیکا چستین برای خشن‌ترین سال (A Most Violent Year) [ساخته‌ی جی. سی. چاندور/ ۲۰۱۴]؛ امی آدامز برای چشمان بزرگ (Big Eyes) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۱۴]؛ امیلی بلانت برای لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) [ساخته‌ی داگ لیمان/ ۲۰۱۴] [۱] و اسکارلت جوهانسون برای زیر پوست (Under the Skin) [ساخته‌ی جاناتان گلیزر/ ۲۰۱۳] [۲] [۳] نیز لیاقت کاندیدا شدن و کسب اسکار را داشتند.

کیک در مسیر روایت‌اش لکنت قابل اشاره‌ای ندارد، بی‌دردسر پیش می‌رود و اگر زلف‌تان با فیلم گره بخورد ابداً نه به ساعت نگاه می‌کنید و نه به خمیازه کشیدن خواهید افتاد. پایان کیک نیز چنان‌که گفتم عاری از هندی‌بازی، اتفاقات محیرالعقول و دلخوشکنک‌های دور از واقع است. در بدبینانه‌ترین ارزیابی، کیک دانیل بارنز اگر هیچ فایده‌ای نداشته باشد؛ همین‌که پتانسیل‌های کم‌تر به‌کارگرفته شده‌ی بازیگری توانمند و پرتجربه را عیان می‌کند، سزاوار اهمیت است.

کاش این کیک به دهان خانم انیستون مزه کرده باشد تا در آینده شاهد کیک‌‌های بیش‌تری در کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش باشیم! و نکته‌ی آخر این‌که اگر کنجکاوید بدانید دلیل نام‌گذاری فیلم چه بوده است، شرمنده! در این زمینه کمکی نخواهم کرد بنابراین چاره‌ای جز دیدنِ کیک ندارید!

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد لبه‌ی فردا، رجوع کنید به «تلفیق قدرتمند هوشمندی و جذابیت»؛ منتشره در یک‌شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: زیر پوست محصول ۲۰۱۳ است اما نخستین‌بار در مارس ۲۰۱۴ به نمایش درآمد.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد زیر پوست، رجوع کنید به «عاشق شدن در خاک، سوختن در برف»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.