عبور از دروازه‌ی بهشت ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۰] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم گرسنگی، ابتدا تحت همین عنوان [عبور از دروازه‌ی بهشت] در سایت پژوهشی، تحلیلی و خبری "آکادمی هنر" (به سردبیری مجید رحیمی جعفری؛ دبیر سینما: رامین اعلایی) انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب شماره‌ی صدوُشصتم از صفحه‌ی "طعم سینما" با ویرایشی نو، بازنشر می‌شود.

 

Hunger

كارگردان: استیو مک‌کوئین

فيلمنامه: استیو مک‌کوئین و اندا والش

بازيگران: مایکل فاسبندر، لیام کانینگهام، لیام مک‌ماهون و...

محصول: انگلستان و ایرلند شمالی، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

فروش: کم‌تر از ۳ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی دوربین طلایی در کن ۲۰۰۹

 طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۰

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۰: گرسنگی (Hunger)

 

به‌ویژه بعد از کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم توسط "۱۲ سال بردگی" (Twelve Years a Slave) [محصول ۲۰۱۳] در مارس سال ۲۰۱۴، حالا دیگر کم‌تر سینمادوستی است که استیو مک‌کوئین را نشناسد. اما این تنها دلیل اهمیت او نیست؛ بررسی سلیقه و نوع نگاه مک‌کوئین در ساخت دو فیلم قبلی‌اش، یعنی «گرسنگی» (Hunger) [محصول ۲۰۰۸] و "شرم" (Shame) [محصول ۲۰۱۱] [۱] نشان می‌دهد که در قرن بیست‌وُیکم، فیلمسازی ظهور کرده که می‌شود هر ساخته‌ی تازه‌ی او را "یک اتفاق قابلِ اعتنا" به‌حساب آورد. در ادامه، سعی خواهم داشت به برخی زوایای فیلم مهم «گرسنگی» از بُعدی دیگر بپردازم [۲].

«گرسنگی» اولین فیلم سینمایی بلند استیو مک‌کوئین است که به زندگی آزادی‌خواه شهیر ایرلندی، بابی ساندز می‌پردازد. فیلم، برهه‌ای از مبارزات آقای ساندز (با بازی مایکل فاسبندر) در ماه‌های پایانی حیات او را -طی سال‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۸۱- به تصویر می‌کشد که لبریز از اقدامات خشونت‌آمیز حکومت وقت بریتانیا علیه زندانیان سیاسی ارتش جمهوری‌خواه ایرلند بوده است.

«گرسنگی» را به‌سادگی می‌توان به سه بخش مجزا تقسیم کرد: نیمه‌ی نخست فیلم، به تشریح پرجزئیات شرایط نابسامان مبارزان ایرلندی و رفتار غیرانسانی مأموران زندان با آن‌ها اختصاص دارد؛ بعد از آن، به سکانس گفت‌وگوی بلندمدت بابی ساندز با پدر روحانی -دومینیک موران (با بازی لیام کانینگهام)- می‌رسیم که در آشنایی ما با افکار و اعتقادات بابی و درک انگیزه‌های او از عملی کردن بزرگ‌ترین تصمیم عمرش نقش به‌سزایی ایفا می‌کند. سومین بخش «گرسنگی» نیز وضع متأثرکننده‌ی ساندز پس از شروع اعتصاب غذا در ماه مارس ۱۹۸۱ و زوال تدریجی علائم حیاتی‌اش تا مرگ او -در پیِ ۶۶ روز گرسنگی- را دربرمی‌گیرد.

مک‌کوئین البته یک‌طرفه به قاضی نرفته است و به دو تن از افسران زندان حکومتی هم تا حدی نزدیک می‌شود؛ یکی ریموند لوهان (با بازی استوارت گراهام) -که اصلاً همراه با او وارد داستان فیلم می‌شویم- هم‌چنین افسر تازه‌کاری که برای سرکوب اعتراض آزادی‌خواهان همراه عده‌ای دیگر با کامیون به زندان آورده می‌شود و وقتی نمی‌تواند جوّ ملتهبی که باتوم‌به‌دستان به‌وجود می‌آورند را تحمل کند، هیجان‌زده و مضطرب، پشت دیوار اشک می‌ریزد. لوهان هم که زندانیان -از جمله بابی ساندز- را شدیداً ضرب‌وُشتم می‌کند، مشت‌هایش همیشه خونین است و در هراسی دائمی از کشته شدن به‌سر می‌برد؛ او سرانجام وقت ملاقات مادرش در آسایشگاهی روانی، با شلیک گلوله‌ی یکی از جمهوری‌خواهان از پای درمی‌آید.

«گرسنگی» عمدتاً انباشته از رنگ‌های کدر و سرد است که به‌دنبال اوج‌گیری قضیه‌ی اعتصاب غذای ساندز، سفید هم به رنگ‌های فیلم اضافه می‌شود. با وجود این‌که خط داستانی فیلم -مرگ خودخواسته‌ی یک انسان بر اثر گرسنگی- بسیار تأثربرانگیز بوده است، خوشبختانه استیو مک‌کوئین به دام افراط در احساسات‌گرایی نیفتاده.

از آن‌جا که حدود ۹۵ درصد از زمان «گرسنگی» در زندان می‌گذرد، برخی سکانس‌های فیلم در راستای روی پرده آوردن حس‌وُحال این محیط ملالت‌بار و خفقان‌آور کار می‌کند؛ از جمله سکانس کش‌دار تمیز کردن آلودگی‌های کف راهروی مابین سلول‌ها که دوربین در انتهای راهرو، ثابت کاشته شده است (تصویر اول از بالا). در سکانس تلاش ناموفق کشیش برای منصرف کردن بابی هم دوربین طی زمانی قابلِ توجه، هیچ تکانی نمی‌خورد؛ انگار مک‌کوئین بدون توسل به حرکات دوربین، خواسته توجه تماشاگر را فقط معطوف به اظهارنظرهای بااهمیت آقای ساندز کند (تصویر دوم از بالا).

بعد از دو سکانس پیش‌گفته‌ی گفت‌وُگو با کشیش و نظافت راهرو، فیلمساز عاقبت آن‌چه بیننده ۷۰ دقیقه انتظارش را می‌کشیده است، نشان‌اش می‌دهد. یک‌پنجمِ پایانی «گرسنگی» شبیه تألیف یک قطعه‌ی ادبی پرشور در وصف قهرمانی بزرگ است با پلان‌هایی تأثیرگذار، باورکردنی و صدالبته تکان‌دهنده. بابی ساندز در این دقایق گویی همان عیسی مسیح (ع) است که مراحل مشقت‌بار به صلیب کشیده شدن را یکی‌ پس از دیگری طی می‌کند.

در بستر مرگ، مسیح (ع) به دیدار بابی می‌آید؛ با پوششی امروزی و چهره‌ای که بیش از هر چیز، شمایل‌های بیزانسی‌اش را به ذهن می‌آورد (تصویر شماره‌ی ۱). آن‌جا هم که ساندز پس از آخرین استحمام‌اش از هوش می‌رود و یکی از نگهبانان، او را پیچیده در ملافه‌ای سفید بغل می‌کند، دوباره به‌یاد تصویر پیکر بی‌جان عیسی (ع) در تابلوها و مجسمه‌های موسوم به "پی‌یتا" (pietà) اثر هنرمندان مطرح اروپایی می‌افتیم؛ مثلاً: نقاشی "پی‌یتا" (Pietà Martinengo) از جیووانی بلینی یا پیکره‌ی مشهور میکل آنژ (تصویر شماره‌ی ۲).

 

تصویر شماره‌ی ۱ 

تصویر شماره‌ی ۱: نمایی از فیلم (راست) که به شمایل مسیح در موزائیکی از آثار به‌جای‌مانده‌ی سده‌ی دوازدهم میلادی، متعلق به روم شرقی و به‌دست آمده از ایاصوفیه (چپ) شباهت کامل دارد.

 

تصویر شماره‌ی ۲ 

تصویر شماره‌ی ۲: نمایی از فیلم (راست) که شبیه به دو اثر هنری برجسته‌ی اروپا موسوم به "پی‌یتا" کار جیووانی بلینی (سمت چپ، بالا) و میکل آنژ (سمت چپ، پایین) است.

 

به‌نظرم لحظات جان دادن بابی ساندز که به‌طور موازی به یادآوری خاطره‌ی دوران نوجوانی‌اش پیوند خورده، دیگر سینما نیست و به شعر پهلو می‌زند؛ به‌خصوص جایی که بابیِ نوجوان پس از دویدنی طولانی، کمی مکث می‌کند، به راهی که طی کرده است، به پشت سرش نگاه می‌کند و گویی از دروازه‌ی بهشت می‌گذرد... در ارکستر باشکوه «گرسنگی»، وجودِ هیچ ساز ناکوکی را حس نمی‌کنیم؛ کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین، موسیقی، طراحی صحنه و لباس و... بالاخره بازیگری همگی قابلِ ستایش‌اند.

دیگر تقریباً مطمئن‌ایم که مایکل فاسبندرِ ایرلندی-آلمانی‌تبار، بازیگر مورد علاقه‌ی مک‌کوئین است چرا که در باورپذیر ساختن هر سه فیلم بلند سینمایی وی، نقشی کلیدی داشته. با دقت در تک‌تک سکانس‌های حضور فاسبندر در «گرسنگی»، نمی‌شود تردید کرد که او برای ایفای درستِ نقش ‌دشوار آقای ساندز -علی‌الخصوص طی فصل انتهایی- زحمت و رنجی بسیار متحمل شده است.

استیو مک‌کوئین که اکنون به‌واسطه‌ی ساخت فیلم اسکاری‌اش -"۱۲ سال بردگی"- چهره‌ی شناخته‌شده‌ی سینمای جهان به‌شمار می‌رود؛ در جشنواره‌ی کن سال ۲۰۰۹، برای «گرسنگی» توانست صاحب افتخار اولین کارگردان انگلیسیِ برنده‌ی جایزه‌ی دوربین طلایی شود... «گرسنگی»، شمایل مبارزی به بزرگی بابی ساندز را خدشه‌دار نمی‌کند و فیلمی هم‌شأن پای‌مردی اوست.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ (ویرایش‌شده)
بازنشر در سایت کافه نقد [کلیک کنید]

 

[۱]: برای خواندن نقد فیلم شرم، این‌جا را کلیک کنید.

[۲]: برای خواندن نقدی دیگر از گرسنگی، این‌جا را کلیک کنید.

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

خداحافظ جوزپه؛ نقد و بررسی فیلم «به‌نام پدر» ساخته‌ی جیم شریدان

In the Name of the Father

كارگردان: جیم شریدان

فيلمنامه: جیم شریدان و تری جورج [براساس کتاب جری کانلون]

بازيگران: دانیل دی-لوییس، پیت پاسلتویت، اِما تامسون و...

محصول: ایرلند، انگلستان و آمریکا؛ ۱۹۹۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: درام، زندگی‌نامه‌ای

بودجه: ۱۳ میلیون دلار

فروش: بیش از ۶۵ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۷ اسکار، ۱۹۹۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۹: به‌نام پدر (In the Name of the Father)

 

به‌علت شهرت و میزان تأثیرگذاری به‌نام پدر، پیدا کردن ردّپایش در عمده‌ی فیلم‌های قابلِ اعتنایی که [بعد از آن] با موضوع مبارزات آزادی‌خواهانه‌ی ایرلندی‌ها تولید شده و می‌شوند، کار اصلاً سختی نیست؛ از گرسنگی (Hunger) اثر شاخص استیو مک‌کوئین [۱] گرفته تا فیلمی که همین سال گذشته به نمایش درآمد: ۷۱ (71) [ساخته‌ی یان دمانژ/ ۲۰۱۴]. جیم شریدان در به‌نام پدر به‌واسطه‌ی به تصویر کشیدن یک جنگ شهریِ انرژیک و پرالتهاب، مخاطبان را با فیلم و قهرمان فیلم‌اش درگیر می‌کند. آقای شریدان در اقتباس از زندگی جری و جوزپه کانلون، وفاداری به اصل وقایع را ملاک قرار نداده و به تخیلات هم اجازه‌ی عرض اندام داده است.

«جری کانلون (با بازی دانیل دی-لوییس) و دوستان نااهل‌اش در بحبوحه‌ی درگیری‌‌های ایرلندی‌های جمهوری‌خواه با نیروهای پادشاهی بریتانیا در خیابان‌های بلفاست، به الواتی و دزدی مشغول‌اند. جری با سودای پولدار شدن به لندن می‌رود اما به‌جای کار پیدا کردن، با همشاگردی سابق خود پل هیل (با بازی جان لینچ) همراه و با عده‌ای از هیپی‌ها هم‌خانه می‌شود. دقیقاً همان شبی که جری و پل را پس از مجادله‌ای لفظی از خانه بیرون می‌اندازند، وقوع انفجاری در گیلفورد، سرنوشت‌شان را تغییر می‌دهد. یکی از هیپی‌ها که از جری و پل کینه به دل دارد، پلیس انگلیس را نسبت به آن‌ها ظنین می‌کند. جری، پل و دو تن از هم‌خانه‌ای‌های ایرلندی‌شان تحت فشار شکنجه بمب‌گذاری را گردن می‌گیرند. اما غائله در همین‌جا خاتمه نمی‌یابد؛ پای پدر جری، جوزپه (با بازی پیت پاسلتویت) و چند عضو بی‌گناه دیگر از خانواده‌ی کانلون هم به ماجرا باز می‌شود...»

شریدان برای سومین ساخته‌ی سینمایی خود دوباره به سراغ بازیگری رفت که پیش‌تر در پای چپ من (My Left Foot) [محصول ۱۹۸۹] همکاری درجه‌یکی را با او تجربه کرده بود: دانیل دی-لوییس [۲]؛ گزیده‌کارترین بازیگر سینمای جهان که با وجود برخورداری از سابقه‌ای ۳۶ ساله در عرصه‌ی بازیگری [۳] نام‌اش فقط و فقط در تیتراژ ۱۹ فیلم سینمایی قابلِ رؤیت است! سِر دانیل مایکل بلیک دی-لوییس هر سه‌-چهار سال، یک‌بار پروژه‌ای را قبول می‌کند و اغلب هم رجعتی طوفانی به سینما دارد که داروُدسته‌های نیویورکی (Gangs of New York) [ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی/ ۲۰۰۲]، خون به‌پا خواهد شد (There Will Be Blood) [ساخته‌ی پل تامس اندرسون/ ۲۰۰۷] و لینکلن (Lincoln) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۱۲] شایسته‌ترین مثال‌ها جهت اثبات درستیِ این ادعا هستند.

دی-لوییس طلایه‌دار متداکتینگ در زمانه‌ی ماست که با سخت‌کوشیِ دیوانه‌وارش، به‌معنیِ واقعیِ کلمه با نقش یکی می‌شود. آبراهام لینکلن اولین‌بار با فیلم آقای اسپیلبرگ روی پرده‌ی نقره‌ای نیامد اما لینکلنی که دانیل دی-لوییس بازی کرد، تمامیِ لینکلن‌های قبل [و بعد] از خودش را تحت‌الشعاع قرار داد. لینکلنِ سده‌ی نوزدهمی به‌جای خود، جری کانلون هم که تا پارسال در قید حیات بود [۴] تا ابد با صدا و سیمای عالیجناب دی-لوییس در به‌نام پدر به‌یاد آورده خواهد شد. دانیل دی-لوییس تحول شخصیتیِ ۱۵ ساله‌ی کانلون را [از جوانکی لاابالی، دله‌دزد و بی‌فکر به مردی جاافتاده و متکی‌به‌نفس] به‌شکلی بطئی در حالات و سکنات کاراکتر بازتاب می‌دهد.

پیتر ویلیام "پیت" پاسلتویت، بازیگر مورد علاقه‌ی استیون اسپیلبرگ و شکسپیرین مطرح انگلیسی نیز که اکثر اوقات ایفاگر نقش‌های مکملِ فیلم‌ها بود، در به‌نام پدر ماندگارترین حضور سینمایی خود را به ثبت رساند. پاسلتویت با چشمان نافذ و مغموم‌اش به‌نحوی در قالب پدر دل‌نگرانِ دی-لوییس مستحیل شد که کم‌تر کسی به این نکته دقت کرد: آن‌ها تنها ۱۱ سالِ ناقابل اختلاف سن داشتند! پیت پاسلتویت فقید، جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل سال را به تامی لی جونز باخت.

دهه‌ی ۱۹۹۰ دهه‌ی ظهور، اوج‌گیری و تثبیت آقای شریدان به‌عنوان فیلمسازی دغدغه‌مند و تراز اول بود که با هر ساخته‌اش منتقدان را سرِ شوق می‌آورد. اگر بنا باشد سه شاهکار دهه‌ی نودیِ جیم شریدان را به تقسیم‌بندی سه‌گانه‌ی فوق‌الذکر منتسب کنیم؛ پای چپ من فیلم برهه‌ی ظهور، به‌نام پدر ساخته‌ی مقطع اوج و بوکسور (The Boxer) [محصول ۱۹۹۷] متعلق به دوره‌ی تثبیت است [۵]. شریدان هم‌اکنون در ایام افول به‌سر می‌برد؛ گواه این ادعا، واپسین فیلم اکران‌شده‌ی او خانه‌ی رؤیایی (Dream House) [محصول ۲۰۱۱] است که شکستی فاجعه‌بار بود. خانه‌ی رؤیایی در راتن تومیتوز فقط ۶ درصد آرای مثبت منتقدان را کسب کرده است! [۶] تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

تایم فیلم نسبتاً بالاست [۷] ولی این درام زندگی‌نامه‌ایِ پروُپیمان، پتانسیل‌اش را دارد که بهانه به دست تماشاگران کم‌حوصله ندهد. علی‌رغم سرنوشت تلخ جوزپه، ناتوانیِ تدریجیِ منجر به فوت‌اش در زندان و به‌طور کلی بی‌عدالتی وحشتناکی که در حق آدم‌های بی‌گناهِ فیلم روا داشته می‌شود، به‌نام پدر به‌طرزی معجزه‌آسا از افتادن به چاه ویلی به‌نام سانتی‌مانتاليسم فرار می‌کند و از سطح یک ملودرام صرفاً اشک‌انگیز فراتر می‌رود. به‌علاوه با وجود این‌که اجحاف مورد اشاره محصول مناقشه‌ای سیاسی است، سیاست‌زدگی گریبان‌گیر به‌نام پدر نشده و خوشبختانه فیلم یک خطابه‌ی سیاسی کسل‌کننده هم نیست.

در به‌نام پدر نه عملکرد غیرانسانی مأموران انگلیسی تأیید می‌شود و نه اقدامات افراطی اعضای ارتش جمهوری‌خواه ایرلند؛ در این مورد، موضع‌گیری فیلم [فارغ از صحیح یا غلط بودن‌اش] همان موضع‌گیری جوزپه است. جوزپه نمونه‌ی یک مسیحی معتقد و صلح‌طلب، پدر و همسری مهربان و بالاخره شهروندی بی‌آزار است که کاری به کار دیگران ندارد. چنین موضع‌گیری‌ای به مذاق آن‌هایی که عادت کرده‌اند همیشه تصویری ایده‌آلیستی از فعالیت‌های جمهوری‌خواهان ایرلندی ببینند مطمئناً خوش نخواهد آمد. در به‌نام پدر هرکدام از طرفین تنها به فکر شاخ‌وُشانه کشیدن برای همدیگر هستند و آنچه که در این میان کوچک‌ترین اهمیتی ندارد، هدر رفتن جان و عمر قربانیانِ بی‌تقصیر است.

در به‌نام پدر کلیشه‌ی تکرارشونده‌ی "عشق رهایی‌بخش است" از جنسی دیگر و در عشق یک پدر به فرزندش نمود پیدا می‌کند. پای‌مردی پدر برای مجدداً به جریان افتادن پرونده و ثابت شدن محکومیت بی‌دلیل‌شان که جرقه‌اش از زمان آشنایی با خانم وکیل سمج (با بازی اِما تامسون) زده می‌شود، درنهایت جری را [که هنوز سربه‌راه نشده] سرِ عقل می‌آورد و به رستگاری و نجات می‌رساند. پس از مرگ جوزپه، شنیدن جملات تأثربرانگیز زیر [از زبان جری] گویای دوجانبه بودن این عشق پدر و فرزندی است: «چقدر سخته بدون اون توی سلول باشی؛ نمی‌تونم چهره‌شو از نظرم دور کنم، هر طرف سر می‌چرخونم اونو می‌بینم...» (نقل به مضمون)

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۷ آبان ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی دو نقد درمورد گرسنگی، رجوع کنید به «شورشی آرمانخواه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳ [لینک دسترسی به نقد] و «عبور از دروازه‌ی بهشت»؛ بازنشرشده در چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: دانیل دی-لوییس به‌خاطر بازی در پای چپ من نخستین اسکارش را صاحب شد.

[۳]: از ۱۹۷۹ تاکنون.

[۴]: جری کانلون ۲۱ ژوئن ۲۰۱۴ از سرطان ریه درگذشت.

[۵]: بازیگر نقش اصلیِ هر سه فیلم مورد اشاره، دانیل دی-لوییس است.

[۶]: تاریخ آخرین بازبینی: ۲۹ اکتبر ۲۰۱۵.

[۷]: ۱۳۳ دقیقه.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسافرت آمریکا و تحول نامنتظره؛ نقد و بررسی فیلم «فیلومنا» ساخته‌ی استیون فریرز

Philomena

كارگردان: استیون فریرز

فيلمنامه: استیو کوگان و جف پاپ [براساس کتاب مارتین سیکس‌اسمیت]

بازيگران: جودی دنچ، استیو کوگان، میشل فرلی و...

محصول: انگلستان، آمریکا و فرانسه؛ ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۸ دقیقه

گونه: درام، زندگی‌نامه‌ای

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۰۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۹: فیلومنا (Philomena)

 

فیلومنا درامی زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی استیون فریرز است که براساس کتاب "فرزند گمشده‌ی فیلومنا لی" (The Lost Child of Philomena Lee) نوشته‌ی مارتین سیکس‌اسمیت ساخته شد و به‌غیر از اسکار و گلدن گلوب و بفتا، در جشنواره‌هایی متعدد [از قبیلِ ونیز ۲۰۱۳] مورد توجه قرار گرفت. فیلومنا روایت‌گر ماجرای واقعی و بی‌رحمانه‌ی جدا کردن هزاران مادر و کودک ایرلندی طی سالیان دهه‌ی ۱۹۵۰ [و ۱۹۴۰] میلادی توسط کلیسای کاتولیک است؛ مادران و فرزندانی که [به‌گواه مستنداتِ دردناک ارائه شده از سوی فیلم] هنوز که هنوز است برخی از آن‌ها موفق به پیدا کردن یکدیگر نشده‌اند.

خلاصه‌ی داستان فیلومنا از این قرار است: «یک مشاور سیاسیِ حزب کارگر و روزنامه‌نگار از کار برکنار شده‌ی بحران‌زده‌ی لندنی به‌نام مارتین سیکس‌اسمیت (با بازی استیو کوگان)، به‌طور اتفاقی وارد پروسه‌ی جستجوی درازمدت [۵۰ ساله‌ی] پیرزنی ایرلندی به‌اسم فیلومنا لی (با بازی جودی دنچ) می‌شود که در پی یافتن ردّ و نشانی از پسر گمشده‌اش آنتونی (با بازی شون ماهون) است. به‌تدریج شرایطی رقم می‌خورد که مارتین را ترغیب به همسفر شدن با فیلومنا [برای پیدا کردن آنتونی در ایالات متحده] می‌کند درحالی‌که کم‌ترین وجه اشتراکی بین آن‌ها وجود ندارد...»

جودی دنچِ استخوان‌خُردکرده از چالش فرو رفتن در قالب شخصیتی حقیقی [که هم‌چنان در قید حیات است] سربلند بیرون می‌آید. هنرنمایی پرجزئیاتِ دنچ از این نظر شایان تقدیر است که نه‌تنها خدشه‌ای بر وجهه‌ی اجتماعی فیلومنا لیِ واقعی وارد نکرده بلکه به‌نظرم موجبات شهرت و محبوبیت هرچه بیش‌ترِ این خانم ۸۰ ساله [در زمان اکران فیلم] را نیز فراهم آورده است. در فیلومنا از آن زن‌های پابه‌سن‌گذاشته‌ی مقتدر [که بانو دنچ را اغلب به‌واسطه‌ی اجرای بی‌کم‌وُکاستِ چنین نقش‌هایی به‌خاطر سپرده‌ایم] نشانی نیست و با یک پیرزنِ پرچانه، عامی، ساده، دردآشنا و... طرف می‌شویم.

جدا از نقش‌آفرینی خانم دنچ، از جمله پوئن‌های مثبت فیلومنا یکی "قابلِ حدس نبودن آن‌چه بر سر آنتونی آمده" و دیگری، "گره‌گشایی اثرگذار فیلم" را می‌شود برشمرد که در خانه‌ی شریک زندگی آنتونی، پیت (با بازی پیتر هرمن) اتفاق می‌افتد؛ زمانی که متوجه می‌شویم پسر هم به‌دنبال ردی از فیلومنا بوده است اما خواهران روحانی صومعه‌ی "راسکری" (Roscrea) ایرلند نگذاشته‌اند این مادر و فرزند هیچ‌گاه به همدیگر برسند؛ زمانی که فیلومنا پی می‌برد همه‌ی چیزی که عمری به‌دنبال‌اش بوده، در همان مبدأ سفر نهفته است.

طی هشتادوُششمین مراسم آکادمی فیلومنا در چهار رشته‌ی بهترین فیلم (گابریل تانا، استیو کوگان و تریسی سی‌وارد)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (استیو کوگان و جف پاپ)، موسیقی متن (الکساندر دسپلات) و بازیگر نقش اول زن (جودی دنچ) کاندیدای اسکار بود که البته برای هیچ‌کدام برگزیده نشد. در فیلومنا با تحول روحی بی‌منطق آدم‌ها روبه‌رو نیستیم؛ مثلاً مارتین تحت تأثیر فیلومنا که کاتولیکی معتقد است، در پایان به حقانیت کلیسای کاتولیک ایمان نمی‌آورد و از مواضع‌اش کوتاه نمی‌آید. جالب است که تحول اتفاق می‌افتد ولی نه به‌شکلی گل‌درشت و نه برای مارتین(!) بلکه [برخلاف انتظار] برای فیلومنا آن‌هم به‌گونه‌ای بطئی که در ادامه‌ی نوشتار به آن اشاره خواهم کرد.

اگر شماره‌های پیشین این صفحه را خوانده باشید، بدون شک تصدیق خواهید کرد که مقصود اصلی‌ام در طعم سینما پرداختن به خودِ سینما و تقسیمِ حظی است که از ظرایف آثار کوچک و بزرگ هنر هفتم می‌برم با مخاطبان محترم. در طعم سینما، اصولاً به‌دنبال توطئه‌آمیز دیدن همه‌چیز و استخراج مفاهیمی عجیب‌وُغریب [که حتی به عقل "از ما بهتران" هم ممکن است به‌سختی خطور ‌کنند] نیستم! با این‌همه درمورد درون‌مایه‌ی بعضی فیلم‌ها، لزوم اشاره‌ای گذرا اجتناب‌ناپذیر به‌نظر می‌رسد.

درست است که فیلومنا از بُعد سینمایی، فیلمی جذاب و قابلِ دفاع به‌حساب می‌آید [و اصلاً اگر این‌طور نبود، برای طعم سینمای شماره‌ی ۱۰۹ انتخاب‌اش نمی‌کردم] ولی از دید بیننده‌ی حواس‌جمع دور نمی‌ماند که به‌لحاظ محتوایی، بری از انحراف نیست. علی‌رغم این‌که [طبق یک کلیشه‌ی امتحان‌پس‌داده] فیلومنا و مارتین سرآخر با یکدیگر قرابت روحی پیدا می‌کنند اما [در جمع‌بندی نهایی] فیلومنای مؤمن به کلیسا، قافیه را به مارتینِ خداناباور می‌بازد. نمود بارز این شکست، در چگونه واکنش نشان دادن پیرزن هنگام مطلع شدن‌اش از تمایلات هم‌جنس‌گرایانه‌ی آنتونی قابلِ ردیابی است.

گرچه نمی‌توانیم استیون فریرزِ موی‌سپیدکرده را در ششمین دهه‌ از فعالیت سینمایی‌اش، فیلمسازی مؤلف و صاحب‌سبک خطاب کنیم اما او سابقه‌ی خوبی در ارتباط با ساخت فیلم‌های تأثیرگذارِ زن‌محور برای خودش دست‌وُپا کرده است؛ خانم هندرسون تقدیم می‌کند (Mrs Henderson Presents) [محصول ۲۰۰۵] و ملکه (The Queen) [محصول ۲۰۰۶] را به‌یاد می‌آورید؟ فکر می‌کنم دلیل سپردن کارگردانیِ فیلومنا به آقای فریرز تا حدود زیادی روشن شد! فیلومنا داستانی تکان‌دهنده را [به‌ لطف کارگردانی پخته و بدون ادا و اصول‌اش] روان و [به‌دلیل بهره‌مندی از رگه‌های کمیک] سرگرم‌کننده تعریف می‌کند طوری‌که متوجه گذر دقیقه‌ها نمی‌شویم و این حُسن کمی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چیزی درست نمی‌شود! نقد و بررسی فیلم «کاپیتان فیلیپس» ساخته‌ی پل گرینگرس

Captain Phillips

كارگردان: پل گرینگرس

فيلمنامه: بیلی ری [براساس کتاب ریچارد فیلیپس و استفان تالتی]

بازيگران: تام هنکس، بارخاد عبدی، کاترین کینر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی و سومالیایی

مدت: ۱۳۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، هیجان‌انگیز

بودجه: ۵۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۶ اسکار، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۶: کاپیتان فیلیپس (Captain Phillips)

 

کاپیتان فیلیپس، هفتمین پروژه‌ی سینماییِ پل گرینگرس است که براساس ماجرای واقعی ربوده شدن یک کشتی باری آمریکایی به‌نام "مائرسک آلاباما" [۱] ساخته شده که در سال ۲۰۰۹ مورد هجوم دزدان دریایی سومالیایی قرار گرفت؛ هدایت مائرسک در آن زمان بر عهده‌ی کاپیتان ریچارد فیلیپس بود در فیلم نقش‌اش را تام هنکس بازی می‌کند. جزئیات این حادثه در کتابی با عنوانِ طول‌وُدرازِ "وظیفه‌ی یک کاپیتان: دزدان دریایی سومالی، یگان ویژه‌ی نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا و روزهای خطرناک در دریا" [۲] به رشته‌ی تحریر درآمده که منبع اقتباس فیلمنامه‌ی کاپیتان فیلیپس است.

از شما چه پنهان، سینمای گرینگرس را دوست ندارم؛ حالا به این اضافه کنید دافعه‌ی همیشگی ‌نگارنده را نسبت به فیلم‌های دریایی و این‌که چنین تولیداتی اغلب انتخاب آخرم هستند؛ البته به‌غیر از استثناهایی جذاب و انگشت‌شمار نظیرِ سری‌فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the caribbean) [قسمت‌های اول، دوم و چهارم محصول سال‌های ۲۰۰۳، ۲۰۰۶ و ۲۰۱۱]. با این حساب، شک نکنید اگر کاپیتان فیلیپس کاندیدای اسکار بهترین فیلم نشده بود، از دیدن‌اش شانه خالی می‌کردم! اما خوشبختانه کاپیتان فیلیپس را یک فیلم زندگی‌نامه‌ای پرکشش و هیجان‌انگیز یافتم که طی مدت زمانی بیش‌تر از ۲ ساعت، تماشاگرش را خسته نمی‌کند.

در ارتباط با کاپیتان فیلیپس یکی از عجایب، کاندیدا نشدن تام هنکس برای کسب اسکار بود! این‌که می‌نویسم عجیب، دلیل دارد و سلیقه‌ای نیست. جالب است، اعضای آکادمی آقای هنکس که فیلم بی‌چون‌وُچرا از او و قدرت بازیگری‌اش تأثیر پذیرفته را نامزد نمی‌کنند درعوض، به بیلی ری -با آن فیلمنامه‌ای که کم هم حفره ندارد!- شانس بردن مجسمه‌ی عمو اسکار به خانه را می‌دهند!

هرچه هم که به فیلمنامه‌ی آقای ری ایراد وارد باشد، یک حُسن‌اش را نمی‌شود نادیده گرفت و آن پرهیز از تقسیم کلیشه‌ای و فاقد منطقِ آدم‌های کاپیتان فیلیپس به دو گروهِ خوب‌ها و بدهاست. این را به‌معنی قطبِ مثبت و منفی نداشتنِ فیلم نگیرید؛ اتفاقاً به‌شخصه از Irish گفتن‌های موسی (با بازی بارخاد عبدی) بدجوری هول به جانم می‌افتد! منظورم این است که کاپیتان فیلیپس سومالیایی‌ها را ژنتیکی دزد و آدمکش نشان نمی‌دهد! آن‌ها برای آدم‌ربایی دلیلِ خاصّ خودشان را دارند.

موزیکِ هنری جکمن -با اتکا بر اصوات ناشی از سازهای کوبه‌ایِ مورد استفاده‌اش- در ایفای نقش خود به‌عنوان تشدید‌کننده‌ی فضای ملتهب و دلهره‌آور فیلم کاملاً موفق است. تدوین فیلم هم با نماهایی کوتاه و منقطع، حال‌وُهوای اضطراب‌آلود صحنه‌های درگیری را قوت می‌بخشد. کاپیتان فیلیپس هم‌چنین یک تام هنکسِ خوبِ دیدنی دارد پس از نقش‌آفرینی‌های نه‌چندان نظرگیرش در لری کرون (Larry Crowne) [ساخته‌ی تام هنکس/ ۲۰۱۱] و اطلس ابر (Cloud Atlas) [ساخته‌ی اندی و لانا واچوفسکی/ ۲۰۱۲] مثلاً. در فصل حضور کاپیتان فیلیپس به‌همراه گروگانگیرها در قایق نارنجی نجات، چشم‌های هنکس به‌تنهایی گویای همه‌چیز هست.

شما را نمی‌دانم اما به‌علت هم‌خوانیِ دوربینْ روی دست‌های کاپیتان فیلیپس با تنش فزاینده‌ی مسلط بر داستان، تحمل قاب‌های فیلم برایم چالشی اعصاب‌خُردکن نشد! به تمام این‌ها، اضافه کنید یک ضدقهرمان باورکردنی با نقش‌آفرینی بارخاد عبدی را که حضورش آن‌قدر متقاعدکننده بود که به‌خاطر بازیِ اولین نقش سینمایی‌اش، برنده‌ی بفتا و کاندیدای بیش از ۳۰ جایزه‌ی معتبر دیگر از جمله اسکار -به‌عنوان بهترین بازیگر مکمل مرد- شود. و نکته‌ی حاشیه‌ای این‌که کاپیتان فیلیپس بی‌هیچ‌ جرح‌وُتعدیلی و بدون این‌که مسئولان و زحمت‌کشانِ مربوطه را به دردسر بیندازد، از صداوسیما قابل نمایش است! [۳]

آقای گرینگرس! لطفاً آن‌چه در ادامه می‌نویسم را به حساب بی‌میلی‌ام به قاطبه‌ی آثارتان -به‌جز فیلمِ حاضر- نگذارید! کاپیتان فیلیپس قبل از آن‌که نان کارگردانی‌اش را بخورد -به‌ترتیب- فیلمِ بازیگری، فیلمِ تدوین و بالاخره فیلمِ موسیقی متن است. قصدم برجسته ساختن سهم سه عنصر مذبور در بالا بردن کیفیت نهاییِ کاپیتان فیلیپس بود وگرنه منکرِ کارگردانی داشتنِ فیلم نیستم؛ کاپیتان فیلیپس تا ابدالدهر ساخته‌ی پل گرینگرس خوانده می‌شود -نه اثرِ تام هنکس، کریستوفر رُز یا هنری جکمن- و نوع نگاه گرینگرس به سینما، در این فیلم و سایر فیلم‌هایش قابلِ ردیابی است.

چنانچه بخواهم منصفانه قضاوت کنم، فیلمنامه‌ی کاپیتان فیلیپس را از منظری، می‌توان کاملاً بی‌نقص به‌شمار آورد! توجه داشته باشیم که در چنین فیلم‌هایی، پای "وفاداری" نیز وسط است. اگر بپذیریم که فیلمنامه‌ی کاپیتان فیلیپس با حداکثر وفاداری به اصلِ واقعه نوشته شده، آن‌وقت است که از عمده‌ی ایرادات‌اش مبرا خواهد شد. جنس کارهای گرینگرس طوری است که به‌نظر می‌رسد مسئله‌ی وفاداری برایش در درجه‌ی اولِ اهمیت قرار دارد. اصرار پل گرینگرس روی به تصویر کشیدن وفادارانه‌ی وقایع گاه جنبه‌ی افراطی به خود می‌گیرد؛ به‌نظرم این آفتی است که به نیمه‌ی دوم کاپیتان فیلیپس هم -تا اندازه‌ای- آسیب رسانده به‌نحوی‌که حتی ممکن است تماشاگران کم‌طاقت‌تر را از پا دربیاورد!

بد نیست اشاره‌ای کوتاه هم به این‌که اعضای آکادمی با کاپیتان فیلیپس چه معامله‌ای کردند، داشته باشم! کاپیتان فیلیپس طی هشتادوُششمین دوره‌ی اهدای جوایز سینمایی اسکار، در شش رشته‌ی بهترین فیلم (اسکات رودین، دانا برونتی و مایکل دلوکا)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (بیلی ری)، بازیگر نقش مکمل مرد (بارخاد عبدی)، تدوین (کریستوفر رُز)، میکس صدا (کریس بُردن، مارک تیلور، مایک پرستوود اسمیت و کریس مونرو) و صداگذاری (اولیور تارنِی) کاندیدای دریافت جایزه شد که به هیچ‌یک نرسید!

کاپیتان فیلیپس جانب هیچ‌کدام از طرفین را نمی‌گیرد؛ دقیق‌تر و خودمانی‌تر اگر بخواهم بگویم -چنانچه کج‌سلیقگیِ مشهود در نامگذاری فیلم را فراموش کنیم- حتی‌الامکان تابلو نمی‌کند که طرفِ کاپیتان فیلیپس است! کاپیتان فیلیپس گویای این نکته است که آدم‌های معمولی -نظیرِ کاپیتان- هم می‌توانند در بزنگاه‌های سرنوشت‌ساز، مبدل به قهرمان شوند هرچند از نوعِ بدون یال و دم و اشکم و اسلحه‌اش! عبارتِ تکرارشونده‌ی «همه‌چی درست می‌شه» (نقل به مضمون) به‌مرور به موتیفی استحاله می‌یابد که در افزایش نگرانی بیننده درخصوص آخر و عاقبت کاراکترها -به‌خصوص ضدقهرمان‌های سیه‌چرده‌ی فیلم- نقش غیرقابلِ انکاری بازی می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴

[۱]: Maersk Alabama.

[۲]: A Captain's Duty: Somali Pirates, Navy SEALs, and Dangerous Days at Sea نوشته‌ی ریچارد فیلیپس و استفان تالتی.

[۳]: خبر ندارم که تاکنون پخش شده یا نه.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شخصیت‌پردازی ناب و ایجاز دلپذیر؛ نقد و بررسی فیلم «فاکس‌کچر» ساخته‌ی بنت میلر

Foxcatcher

كارگردان: بنت میلر

فيلمنامه: ای. مکس فرای و دن فوترمن

بازیگران: استیو کارل، چنینگ تیتوم، مارک رافالو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۲۹ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، ورزشی

درجه‌بندی: R

 

فاکس‌کچر از غیرمنتظره‌های سینمای ۲۰۱۴ و بلاشک یکی از چند فیلم بر‌تر سال است. درحالی‌که مطمئناً خیلی‌ها انتظار دیدن یک فیلمِ ورزشی فرمولی، قابل حدس و به‌طور کلی استاندارد را داشتند؛ آقای میلر پیش‌فرض‌ها را به‌تمامی بر هم ریخت. مخلصِ کلام این‌که چه از فیلم‌های ورزشی بیزار باشید و چه طرفدار سرسختِ آثاری در حال‌وُهوای بهترین‌های این گونه‌ی سینمایی، فاکس‌کچر مطابق انتظارات‌تان جلو نخواهد رفت!

فاکس‌کچر هیچ ارتباطی با نمونه‌های برجسته‌ی متأخر و در عین حال پیش‌بینی‌پذیری نظیر مشت‌زن (The Fighter) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۰] و مبارز (Warrior) [ساخته‌ی گاوین اوکانر/ ۲۰۱۱] [۱] که از قضا آن‌ها نیز قصه‌ی دو برادرِ ورزشکار را تعریف می‌کنند، ندارد و در فاز دیگری سیر می‌کند. میلر که ۹ سال قبل با کارگردانی یک فیلم زندگی‌نامه‌ایِ شاهکار - یعنی: کاپوتی (Capote) [محصول ۲۰۰۵] [۲] - کاربلدی‌اش را نشان داده بود، حالا بار دیگر با فاکس‌کچر بازگشته که این‌هم فیلمی بیوگرافیک است و فوق‌العاده خوش‌ساخت.

قهرمانِ کشتی فرنگی ایالات متحده آمریکا، مارک شولتز (با بازی چنینگ تیتوم) -که پیوسته زیرِ سایه‌ی شهرت و اعتبار برادر بزرگ‌ترش دیوید (با بازی مارک رافالو) قرار داشته است- به‌واسطه‌ی پذیرفتنِ پیشنهاد رؤیایی مولتی‌میلیاردر معروف، جان دوپونت (با بازی استیو کارل) برای پی گرفتن تمرینات‌اش در باشگاه مجهزِ اختصاصی‌اش، احساس می‌کند فرصتی مغتنم به‌دست آورده تا خودی نشان بدهد؛ غافل از این‌که چالش بزرگی پیشِ روست که سرنوشت او و برادرش را به‌کلی عوض خواهد کرد...

قبل از هر چیز روشن کنم که نامیدنِ فیلم با عناوینی مانندِ "شکارچی روباه" کاملاً مسخره است! از آنجا که فاکس‌کچر (Foxcatcher) در وهله‌ی اول، اشاره به مکان و سپس، یک تیم ورزشیِ خاص دارد؛ ترجمه‌پذیر نیست. فاکس‌کچر بیش از آن‌که ورزشی یا حتی جنایی باشد، فیلم شخصیت‌ها و روابط بین شخصیت‌هاست. بله! فاکس‌کچر اصلاً فیلمِ روابط است؛ رابطه‌های بسیار عالی پرداخت‌شده‌ی دو برادر با یکدیگر، دوپونت با مادرش و بالاخره رابطه‌ی پرفرازوُنشیبِ دوپونت با مارک.

پیروزی بزرگ فیلمساز در کالبدشکافی پر از ظرافتِ شخصیت‌هاست. در این مورد، به ذکر نمونه‌ای درخشان بسنده می‌کنم. جان ای. دوپونت یک بیمار روانی با شخصیتی پیچیده و غیرقابلِ پیش‌بینی است که در ۵۰ سالگی هنوز برای اثبات کردن خود به مادرش (با بازی ونسا ردگریو) له‌له‌ می‌زند! میلر، وجود تمایلات همجنسگرایانه در این کاراکتر را بدون نشان دادن هیچ پلان مشمئزکننده‌ای و حتی یک اشاره‌ی کلامی، اعلام می‌دارد و قابلِ‌ ارج‌تر این‌که اعلامِ وجودِ پیش‌گفته، فاقدِ هرگونه بُعد کاریزماتیک است. البته نا‌گفته نماند که آقای میلر قبل‌تر به چنین موفقیتی در کاپوتی هم نائل آمده بود.

بنت میلر کارگردان پرکاری نیست اما هر وقت فیلم ساخته است، درست‌وُحسابی ساخته و قابل اعتنا. ارائه‌ی اطلاعات به تماشاگر در فاکس‌کچر با ایجازی خوشایند همراه است؛ به‌عبارت دیگر، آقای میلر مخاطبان فیلم‌اش را مشتی کُندذهن فرض نکرده و برایشان احترام قائل شده. میلر با خرجِ کم‌ترین دیالوگ، به‌خوبی پیچیدگی‌های حاکم بر روان آدم‌های فیلم‌اش و هم‌چنین روابط مابین‌شان را "به تصویر کشیده" است.

باید اعتراف کنم استیو کارل را تازگی‌ها دوباره کشف کرده‌ام که بخش اعظمِ حظِ ناشی از آن را به فاکس‌کچر مدیونم! پیش‌تر، کارل به‌نظرم فقط و فقط یک بی‌قواره‌ی بی‌ریختِ بی‌استعداد می‌آمد که قاچاقی بازیگر شده! شاید تقصیر را باید گردن فیلم‌های نه‌چندان خوبی که از او دیده بودم، انداخت. استیو مثلاً در دیوانه‌وار، احمقانه، عاشقانه (Crazy, Stupid, Love) [ساخته‌ی مشترک جان رکوئا و گلن فیکارا/ ۲۰۱۱] وحشتناکْ بد است و آزاردهنده! اما آقای کارل در فاکس‌کچر با آن ابَردماغی که بر صورت‌اش جاسازی کرده‌اند، شک نکنید که اصلِ جنس است و خودِ خودِ جان دوپونت! شاید کمی طول بکشد تا با این کاراکتر نچسب، اخت شوید ولی پس از آن، بعید است به‌خصوص حضور‌های خاموش و نگاه‌های خیره‌خیره‌ی سردش را از یاد ببرید.

از میان نامزدهای اسکار بهترین بازیگر مرد نقش اصلی علی‌رغم احترامی که به حضورِ تحسین‌برانگیز آقای بندیکت کامبربچ در بازی تقلید (The Imitation Game) [ساخته‌ی مورتن تیلدام/ ۲۰۱۴] [۳] می‌گذارم؛ نوبتی هم که باشد، نوبت استیو کارل است که اسکار بگیرد. یادمان هست که فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ که بیش‌تر به‌واسطه‌ی نقش‌آفرینی‌هایش در کمدی-درام‌های جمع‌وُجور و دوست‌داشتنی شناخته‌شده بود، با درام زندگی‌نامه‌ایِ آقای میلر اولین -و تنها- اسکار نقش اول‌اش را کسب کرد. این حسن تصادف را به فال نیک می‌گیریم و امیدواریم آقای کارل که ید طولایی در سینمای کمدی دارد به‌خاطر کنترل‌شده‌ترین، جدی‌ترین و عبوس‌ترین بازیِ همه‌ی عمرش، برگزیده شود و حق به حق‌دار برسد. [۴]

با همه‌ی این‌ها، تنها بازی خوبِ فاکس‌کچر اختصاص به کارل ندارد و با چنینگ تیتوم نیز به‌سرعت به‌عنوان یک فرنگی‌کارِ باانگیزه ارتباط برقرار می‌کنیم اما برسیم به مارک رافالو... رافالو بدون این‌که سعی کند "به چشم بیاید" -چنان‌که درمورد آقای کارل هم گفتم- به‌یادماندنی‌ترین بازی تمام دوران حرفه‌ای‌اش را در فاکس‌کچر به نمایش می‌گذارد. مارک رافالو لایق‌ترین گزینه‌ی دریافت اسکار است البته اگر اعضای آکادمی نخواهند در حماقتِ دسته‌جمعی اهدای بهترین نقش مکملِ امسال به جی. کی. سیمونز -برای فیلم نصفه‌نیمه‌ی ویپلش (Whiplash) [ساخته‌ی دیمین چزل/ ۲۰۱۴]- مشارکت کنند! [۵]

هرچند قبول دارم فاکس‌کچر فراز و فرود چندانی ندارد ولی آن‌قدر جذاب هست که نپذیرم فقط به این دلیل ساده، بتوان بی‌خیالِ تماشایش شد. به‌علاوه، بی‌انصافیِ محض است اگر جذابیت فاکس‌کچر را فقط وامدار قصه‌ی حقیقی‌اش بدانیم چرا که از ابعادی بی‌شمار می‌توان به یک موضوع واحد پرداخت و اعتقاد دارم تنها انتخاب همین زاویه‌ی دید، کافی است تا به اهمیت کار هوشمندانه‌ی بنت میلر و فیلمنامه‌نویسان‌اش -ای. مکس فرای و دن فوترمن- در فاکس‌کچر پی ببریم. بهتر است فاکس‌کچر را درام روان‌شناسانه‌ای قلمداد کنم که به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان دست‌اش را خواند.

گرچه فاکس‌کچر در ۵ رشته مهمِ بهترین بازیگر مرد نقش اصلی (استیو کارل)، بازیگر مرد نقش مکمل (مارک رافالو)، کارگردانی (بنت میلر)، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (ای. مکس فرای و دن فوترمن) و چهره‌پردازی (بیل کورسو و دنیس لیدیارد) کاندیدای جایزه است ولی چنانچه برای دیدن‌اش وقت بگذارید، تصدیق خواهید کرد که اجحاف بزرگ آکادمی، کاندیدا نکردنِ فاکس‌کچر برای کسب اسکار بهترین فیلم بوده است... فاکس‌کچر -علی‌الخصوص با پایان‌بندی‌اش- به‌نحو شوک‌آوری غافلگیرتان خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد مبارز، رجوع کنید به «پرالتهاب و تأثیرگذار»؛ منتشره در دو‌شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد کاپوتی، رجوع کنید به «مسافران دره‌ی عمیق»؛ منتشره در دو‌‌شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد بازی تقلید، رجوع کنید به «تراژدی تورینگ»؛ منتشره در یک‌شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: این نخستین نامزدی استیو کارل در اسکار است.

[۵]: آقای سیمونز تاکنون تمام جوایز بااهمیتِ سال هم‌چون گلدن گلوب و بفتا را صاحب شده!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تراژدی تورینگ؛ نقد و بررسی فیلم «بازی تقلید» ساخته‌ی مورتن تیلدام

The Imitation Game

كارگردان: مورتن تیلدام

فيلمنامه: گراهام مور [براساس کتاب اندرو هاجز]

بازیگران: بندیکت کامبربچ، کایرا نایتلی، متیو گود و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13

 

نه با شاهکاری سینمایی رودرروئیم و نه اثری نوآورانه، بازی تقلید ساخته‌ای کاملاً استاندارد است و به‌عبارتی، همان است که باید باشد؛ یک فیلم زندگی‌نامه‌ای کلاسیک. بازی تقلید در زمینه‌ی برخورداری از موسیقی متن هم شبیه کلاسیک‌های سینماست؛ حداقل هنگام تایپِ این نوشتار، به‌یاد نمی‌آورم پلانی از بازی تقلید بی‌صدا -اعم از موزیک، افکت‌های صحنه یا دیالوگ- و در سکوتِ محض گذشته باشد!

هیچ بحثی در این مورد ندارم که ایفای نقش بندیکت کامبربچ در بازی تقلید دیدنی است؛ آن‌قدر چشم‌گیر که گویی صحنه را اوست که -هرطور بخواهد- می‌گرداند و ردّ و نشانی از کارگردان نیست! البته تعجبی هم ندارد، بازی تقلید فیلمی بیوگرافیک درباره‌ی آلن تورینگ است که نقش‌اش را آقای کامبربچ، پرقدرت بازی می‌کند. بازی تقلید به زندگی این ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی می‌پردازد که در شرایط بحرانیِ جنگ جهانی دوم، به یاری ارتش بریتانیا می‌شتابد. او با ‌همراهی زن جوان باهوشی به‌نام جون کلارک (با بازی کایرا نایتلی) و سایر افراد تیم مستقر در بلچلی پارک -مرکز کدشکنی انگلستان- به راز پیغام‌های سری آلمانی‌ها پی می‌برد ولی پس از پایان جنگ، دولت مطبوع‌اش به‌مثابه‌ی یک "قهرمان" با او تا نمی‌کند...

چقدر خوب که گراهام مور، فیلمنامه‌نویسِ بازی تقلید -علی‌رغم تا حدّ زیادی قابل حدس بودنِ متن اقتباسی‌اش- این هوشمندی را به خرج داده است که جایی هم برای کشف و شهود تماشاگران باقی بگذارد. بارزترین نمودِ این ویژگیِ فیلمنامه را می‌توان در برهه‌ی روشن شدن علت نام‌گذاریِ ماشین تورینگ (یعنی: کریستوفر) و دلیل وابستگیِ -بخوانید: دلبستگی- بی‌حدوُمرز آلن به آن، مشاهده کرد که رمزگشاییِ کامل‌اش تا دقایق پایانی فیلم -در عین ظرافت- به طول می‌انجامد.

نکته‌ای که پیرامون زندگی خصوصی آقای تورینگ از کفر ابلیس هم شهرت بیش‌تری دارد(!) تمایلات هم‌جنسگرایانه‌ی اوست؛ تمایلی دردسرساز که عاقبت موجبات مرگ‌اش را نیز فراهم آورد. امتیاز مثبتِ بازی تقلید که در عین حال می‌شود -از منظری دیگر- پوئنی منفی قلمدادش کرد، نحوه‌ی نمایشِ -عدم نمایش!- تمایلات خاص تورینگ است. درواقع، مای بیننده غالباً از خلال گفتگوها به این وجهِ تمایز آلن پی می‌بریم و جای خوشحالی دارد که حتی پلانی گذرا که دال بر وجود چنین تمایلاتی در او باشد، نمی‌بینیم.

مورتن تیلدام و گراهام مور بدین‌ترتیب کاری را انجام می‌دهند که مثلاً کیمبرلی پیرس ۱۵ سال قبل‌تر در پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) صورت داده بود؛ یعنی جلب توجه عامه به "عارضه -یا اختلالی- که هست" و "افراد متفاوتی که دچارش هستند". آن شعار قدیمیِ وطنی -که حالا تبدیل به لطیفه شده!- را یادتان هست؟ "معتاد مجرم نیست، بیمار است". بازی تقلید هم با بهره‌گیری هنرمندانه از زبان فیلم، در چنین مسیری گام می‌زند. ضمن این‌که توجه داریم بازی تقلید نسبتی با رئالیسم خشونت‌بارِ پسرها گریه نمی‌کنند [۱] ندارد و فیلم خانم پیرس، دغدغه‌ی تراجنسی‌ها را داشت و نه هم‌جنسگرایان.

حالا می‌پردازم به این‌که در میان گذاشتنِ بدونِ پرده‌دریِ تمایز مشکل‌آفرین تورینگ، از چه بُعد می‌تواند کارکرد منفی داشته باشد. خطر اینجاست که بازی تقلید با اتکا به قدرت بی‌چون‌وُچرای سینما، بیننده را وادار می‌کند تا -ناخودآگاه- در دیدگاه‌اش نسبت به هم‌جنسگرایی تجدیدنظر کند. به‌جز این، بازی تقلید از گزند سانتی‌مانتالیسم و شعار در امان نمانده است که به‌عنوان نمونه، می‌شود به قضیه‌ی آبکی حضور برادر پیتر (با بازی متیو بِرد) -جوان‌ترین عضو گروه کدشکن- در یکی از کشتی‌های انگلیسیِ در معرض خطر هجوم نازی‌ها اشاره کرد که -طبیعتاً!- هیچ کاری برای نجات‌اش از دست تورینگ ساخته نیست.

در نقش‌آفرینی به‌جای نوابغ خیالی و واقعی، آقای کامبربچ گزینه‌ی قابل اعتمادِ این روزهای سینماست. او پس از بازی در نقش شرلوک هلمز –در سریال تلویزیونی شرلوک (Sherlock)- حالا به قامت آلن تورینگ درآمده. جالب است تورینگی که از فهمِ منظور نهفته در حالات چهره و پسِ صحبت‌های اطرافیان‌اش عاجز است -مثل کاراکتر مکس در انیمیشن جاودانه‌ی تاریخ سینما: مری و مکس (Mary and Max) [ساخته‌ی آدام الیوت/ ۲۰۰۹]- می‌تواند رمز ماشین انیگما را که تبدیل به معضلِ اصلیِ بریتانیا و جبهه‌ی متفقین شده، بشکند. بندیکت کامبربچ حینِ بازیِ این دو طیف ظاهراً متضاد از احساسات و نهایتاً در باورپذیر از کار درآوردنِ انسانی به پیچیدگی تورینگ، عملکردی موفقیت‌آمیز دارد.

فلاش‌بک‌های مدرسه‌ی شبانه‌روزی همگی عالی هستند و در عین ایجاز، تا حدّ قابل اعتنایی توانسته‌اند برای رفتارهای بعدی آلن (اینجا با بازی الکس لاو‌تر)، توجیهاتی پذیرفتنی بتراشند؛ علی‌الخصوص که خیلی خوب هم در سرتاسر فیلم پخش شده‌اند. تیم تورینگ نیز از چند آدمک کوکیِ نخبه و بی‌احساس تشکیل نشده و آقای تیلدام در روی پرده آوردنِ بده‌بستان‌های انسانیِ کاراکترهای فیلم‌اش موفق عمل کرده است.

بازی تقلید درام زندگی‌نامه‌ای مهیجی است که کارگردان و گروه‌اش سعی کرده‌اند به‌کمک ریتمی مناسب، جذابیت‌اش را تا انتها حفظ کنند. تلاشی که درمجموع، بی‌ثمر نبوده و بازی تقلید فیلمی تماشاگرپسند است. نشان به آن نشان که بازی تقلید طی دو ماهی که از اکران‌اش گذشته -از چهاردهم نوامبر ۲۰۱۴ تاکنون- توانسته است در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه سایت سینمایی معتبر IMDb، به رتبه‌ی ۲۱۷ [۲] دست پیدا کند.

بازی تقلید هم‌چنین از فیلم‌های محبوبِ جشنواره‌ها و جایزه‌های سینمایی سال است. در این رابطه، نظرتان را جلب می‌کنم به ۹ نامزدیِ بازی تقلید در بفتای شصت‌وُهشتم و ۵ کاندیداتوری‌اش در هفتادوُدومین مراسم گلدن گلوب. گرچه نامزدهای آکادمی هنوز اعلام نشده‌اند و تجربه ثابت کرده است که در اسکار همیشه حق به حق‌دار نمی‌رسد؛ اما بازی تقلید به‌ویژه در سه رشته‌ی بهترین فیلم، بازیگر نقش اول مرد و فیلمنامه‌ی اقتباسی استحقاق کاندیدا شدن و کسب جایزه را دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پسرها گریه نمی‌کنند، می‌توانید رجوع کنید به «این انتخاب من نبود»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۱ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کجاست آزادی؟! نقد و بررسی فیلم «اشباح گویا» ساخته‌ی میلوش فورمن

Goya's Ghosts

كارگردان: میلوش فورمن

فيلمنامه: میلوش فورمن و ژان-کلود کریر

بازيگران: استلان اسکارسگارد، ناتالی پورتمن، خاویر باردم و...

محصول: اسپانیا و آمریکا، ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

بودجه: ۵۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۲: اشباح گویا (Goya's Ghosts)

 

در طعم سینمای مختصِ میلوش فورمن شاید انتظار این باشد که به پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [محصول ۱۹۷۵] یا حداقل آمادئوس (Amadeus) [محصول ۱۹۸۴] بپردازم. اولی، از محبوب‌ترین فیلم‌های عمرم است که به‌ویژه با دوبله‌ی فارسی [۱] و نام این‌جایی‌اش -دیوانه از قفس پرید- تا ابد در خاطرم ثبت شده. از پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته زیاد گفته و شنیده‌ایم و ترجمه‌ی رمان‌اش هم به فارسی موجود است.

اما ساخته‌ی مهجور آقای فورمن، اشباح گویا است که گفتنی‌ها پیرامون‌اش کم نیستند. به این فیلم نه در کارنامه‌ی حرفه‌ای خاویر باردم آنطور که باید و شاید، پرداخته شده؛ نه -علی‌رغم شایستگی‌هایش- به‌اندازه‌ی باقی ساخته‌های میلوش فورمن تحویل گرفته شده است. داستان اشباح گویا در عصر اوج‌گیری برپائی دادگاه‌های تفتیش عقاید و در اسپانیا می‌گذرد.

مقطع زمانی حساسیت‌برانگیزی که فورمن برای روایت داستان فیلم‌اش برگزیده است، می‌تواند برای دوستداران -و نه الزاماً پژوهشگران- تاریخ جذاب باشد. چالش تاریخ‌شناسان با سینماگران تمام‌نشدنی است! سینما به هر حال اقتضائات، محدویت‌ها و همین‌طور بهانه‌های مخصوصِ خودش را بابت به تصویر نکشیدن همه‌ی زوایای حقایق تاریخی دارد.

پدر لورنزو (با بازی خاویر باردم) یکی از اعضای مهم دادگاه انگیزاسیون [۲] است که دیگر اعضا را به شکنجه و اعمال روش‌های خشونت‌آمیز گذشته برای اعتراف‌گیری از متهمان، ترغیب می‌کند. پیشنهادی که عاقبت سرنوشت خود او را هم تغییر می‌دهد. در این اوضاع، گویا که علاقه‌ای به بازی با دُم شیر ندارد، بیهوده سعی می‌کند کاری به کار سیاست نداشته باشد... جالب است که میلوش فورمن نقش نخست فیلم را به یک اسپانیایی‌زبان نسپرده و بازیگری اسکاندیناویایی را انتخاب کرده است.

نقش فرانسیسکو گویا را استلان اسکارسگاردِ سوئدی بازی می‌کند که علاقه‌مندان سینما او را بیش‌تر با حضور در فیلم‌هایی مثل رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸] به نقش گرگور، دزدان دریایی کارائیب: صندوقچه‌ی مرد مُرده (Pirates of the Caribbean: Dead Man's Chest) [ساخته‌ی گور وربنیکسی/ ۲۰۰۶] به نقش بیل چکمه‌ای و دختری با خالکوبی اژدها (The Girl with the Dragon Tattoo) [ساخته‌ی دیوید فینچر/ ۲۰۱۱] به نقش مارتین به‌جا می‌آورند.

از بازی قابل قبول اسکارسگارد که بگذریم، درخشان‌ترین نقش‌آفرینی اشباح گویا، بدون تردید متعلق خواهد بود به خاویر باردم که ایفاگر شخصیت مرموز و چندبُعدی پدر لورنزو است. لحن و میمیک خاص باردم مخصوصاً در یک‌سوم ابتدایی فیلم، در جذابیت شخصیت پدر لورنزو بسیار مؤثر واقع می‌شود. ناتالی پورتمن نیز در دو نقش بازی می‌کند: اینس -مدل نقاشی‌های گویا و به‌نوعی منبع الهام او- و دختر اینس، آلیسیا. پورتمن در باورپذیری اینسِ ۱۵ سالْ زندان کشیده، بسیار موفق عمل کرده و دقیقاً به‌همین دلیل است که همراهی او با گاری حامل جسد لورنزو در پایان فیلم، مضحک جلوه نمی‌کند.

اغلب درخصوص پرداختن به تاریخ در سینما و تماشای فیلم‌های تاریخی، دافعه وجود دارد؛ سینماگر شاید از کمبود امکانات و مستندات تاریخی می‌نالد و سینمادوست از فقر وجوه دراماتیک و جذابیت. اشباح گویا نمونه‌ی قابل اعتنای یک فیلم تاریخی سروُشکل‌دار و به‌عبارتی، استاندارد است که اگر ایرادی هم دارد، جوری توی ذوق نمی‌زند که ارتباط بیننده با اثر مختل شود و ادامه‌ی تماشایش غیرممکن.

این حد از کیفیت در اشباح گویا باعث می‌شود تا تماشاگر به‌جای تمرکز روی شمردنِ -به‌قول معروف- گاف‌های سازندگان(!) دل به داستان ببندد و مشتاقانه سرنوشت آدم‌های فیلم را دنبال کند. تصمیم ندارم اشباح گویا را بری از هرگونه عیب‌وُنقصی جلوه دهم زیرا جدا از این‌که قصه‌ی فیلم در کشوری دیگر روایت می‌شود، زمان وقوع ماجراها نیز به بیش از ۲۰۰ سال قبل بازمی‌گردد. اگر داستان در تهرانِ دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ می‌گذشت، سوتی گرفتن از فیلم کار ساده‌ای بود! پس تأکیدم مربوط به فقدان ایرادات فاحش و مخل است.

از جمله نقاط عطف فیلم، همان‌جاست که فرانسیسکو گویا قدرت شنوایی‌اش را کاملاً از دست داده و در رویارویی با لورنزو، تنها، بخش انتهایی یک کلمه را لب‌خوانی می‌کند و با خیال این‌که مورد اهانت قرار گرفته است، حقیقت آنچه درباره‌ی لورنزو می‌پندارد را به او ابراز می‌کند. البته باید حدس زد که طرف مقابل‌اش هم کسی نیست که چنین اظهارنظری را بی‌جواب بگذارد و برداشت خود را از شخصیت گویا -و تمام هنرمندانی که برای ادامه‌ی حیات هنری، نیازمند حمایت مالی قدرتمندان هستند- بدون پرده‌پوشی بیان می‌کند: «تو برای کسی کار می‌کنی که بهت پول بده! دیروز برای شاه اسپانیا، امروز برای فرانسوی‌ها، فردا چی؟...» (نقل به مضمون)

اشباح گویا را به‌واسطه‌ی رنگ‌آمیزی‌اش دوست دارم. متوجه هستیم که فیلم در سال‌های پختگی و کمال هنری فرانسیسکو گویا می‌گذرد؛ نقاش چیره‌دستی که به‌نظرم "رنگ" سهمی کلیدی در جاودانگی تابلوهایش دارد. این تقارن، اتفاقی نیست؛ میلوش فورمن بی‌گدار به آب نمی‌زند. ریزه‌کاری‌های چهره‌پردازی و طراحی صحنه و لباس اشباح گویا کاملاً برازنده‌ی فیلمی حول‌وُحوش یک نقاش بزرگ است.

اشباح گویا یک فیلم تاریخی مربوط به روزگاری سپری‌شده نیست؛ اشباح گویا "تاریخ مصرف" ندارد و کشف اشارات صریح و نهان‌اش به فجایع سیاسی دوره‌ی معاصر، هوش و تمرکز چندانی نمی‌خواهد. یورش ارتش فرانسه به اسپانیا و دادن وعده‌ی پوچ آزادی به مردم، به‌وضوح یادآور وقایع تلخ خاورمیانه و کشورهای همسایه‌ی ماست. چنان‌که نمایش اسپانیا، زیر فشار شکنجه و انگیزاسیون -به گواه گفتگوهای خودِ فورمن در زمان اکران عمومیِ فیلم [۳]- به‌عنوان مثال، بی‌شباهت به اعتراف‌گیری‌های بازداشتگاه گوانتانامو [۴] نیست.

به بحث درمورد نحوه‌ی ادای کلمات -توسط باردم و دیگر بازیگران غیرانگلیسی‌زبان فیلم که متخصص‌اش را می‌طلبد و ممکن است گهگاه سهواً مشکل‌دار باشد- وارد نمی‌شوم. اما خاویر باردم -چنان‌که قبل‌تر اشاره‌ای مختصر داشتم- فوق‌العاده ایفای نقش می‌کند. حضور او در اشباح گویا به دو بازه‌ی زمانیِ اسپانیای گرفتار وحشتِ تفتیش عقاید و اسپانیای بعد از انقلاب فرانسه تقسیم می‌شود؛ بازی آقای باردم وقتی در نظرمان ارزش بیش‌تری می‌یابد که حس می‌کنیم او به ذات یکسان هر دو دوره‌ی مذکور پی برده است؛ اسپانیای تحت سلطه‌ی کلیسا با اسپانیای -به‌اصطلاح- آرمانیِ انقلابیون چه توفیری دارد؟! همه‌چیز مهیاست؛ الا عدالت و آزادی!

درواقع اگر نقش‌آفرینی خاویر باردم را به‌واسطه‌ی نمایش سیر تحول کشیشی افراطی به یک انقلابی دوآتشه‌ قابل تحسین بدانیم، صددرصد راه به خطا برده‌ایم و فیلم را هم سرسوزنی نفهمیده‌ایم! جانِ کلام فورمن -و ایضاً بازی باردم- این است که اصولاً تحولی صورت نمی‌گیرد! با استناد به آن ضرب‌المثل معروف [۵] فقط پالان عوض شده، این عناوین هستند که تغییر کرده‌اند!

اشباح گویا آن دسته از تماشاگرانی را که انتظار دیدن فیلم زندگی‌نامه‌ای پروُپیمانی درخصوص نقاش محبوب‌شان -فرانسیسکو گویا- دارند، ناامید می‌کند. اما اگر بخواهید درام جذابی درباره‌ی سرگذشت لورنزو و اینس ببینید و در کنارش نیز علاقه‌مند به دیدن چگونگیِ به سرانجام رسیدنِ برخی آثار گویا و برهه‌های حساسی از تاریخ اسپانیا -مثلاً دوران پرآشوب پس از پیروزی انقلاب فرانسه- باشید، بدون شک از فیلم لذت خواهید برد.

اشباح گویا فیلمی است که حوصله سر نمی‌برد و -حداقل- به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد. رنگ‌وُبوی کهنگی بر آثاری نظیر اشباح گویا نمی‌نشیند چرا که قابلیت تعمیم به سایر اعصار مشابه را دارند و می‌دانید که زیاده‌طلبی‌های بشر را هیچ پایانی نیست... نمای انتهایی فیلم، مثل یک تابلوی زیبای نقاشی می‌ماند؛ خوب دقت کنید و ترانه‌ی پایانی تیتراژ را هم از دست ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌‌شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۳

[۱]: به مدیریتِ دوبلاژ خسرو خسروشاهی.

[۲]: Inquisition، تفتیش عقاید.

[۳]: نگاه کنید به: گفتگوی پاسکال برتن با میلوش فورمن، ترجمه‌ی امید بهار، هفته‌نامه‌ی شهروند، ۱۳۸۶.

[۴]: نام پایگاهی در خلیج گوانتانامو (Guantanamo Bay) در جنوب شرقی جزیره‌ی کوبا که در اختیار ارتش آمریکا قرار دارد. در پی حملات انتحاری ١١ سپتامبر سال ۲۰۰۱ در آمریکا و اعلام دکترین مبارزه‌ی جهانی با تروریسم، دولت آمریکا بازداشتگاهی را در این پایگاه ایجاد کرد تا کسانی را که در ارتباط با اقدامات تروریستی در نقاط مختلف جهان بازداشت می‌شوند، در این محل زندانی کند. از آنجا که آمریکا این افراد را "نظامیِ دشمن" نمی‌داند، آنان از حقوق اسیران جنگی برخوردار نیستند و از آنجا که نه تابعیت آمریکایی دارند و نه در خاک آمریکا دستگیر یا زندانی شده‌اند، در حوزه‌ی قضایی ایالات متحده هم قرار ندارند و مشمول حقوق بازداشت‌شدگان در قوانین آن کشور، مانند ایراد رسمی اتهام، دسترسی به وکیل مدافع در مراحل بازجویی و حق محاکمه‌ی سریع و عادلانه نشده‌اند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل بازداشتگاه گوانتانامو).

[۵]: خر همان خر است، پالان‌اش عوض شده!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شورشی آرمانخواه؛ نقد و بررسی فیلم «گرسنگی» ساخته‌ی استیو مک‌کوئین

Hunger

كارگردان: استیو مک‌کوئین

فيلمنامه: استیو مک‌کوئین و اندا والش

بازيگران: مایکل فاسبندر، لیام کانینگهام، لیام مک‌ماهون و...

محصول: انگلستان و ایرلند شمالی، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

فروش: کم‌تر از ۳ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی دوربین طلایی در کن ۲۰۰۹

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۵: گرسنگی (Hunger)

 

با وجود این‌که ۱۲ سال بردگی‌اش چندان به مذاق‌ام خوش نیامد ولی هم‌چنان استیو مک‌کوئین را یکی از پدیده‌های عرصه‌ی فیلمسازی طی چندساله‌ی اخیر می‌دانم؛ اکنون که به مدد عنايت حضرت باری‌تعالی و صدالبته حضور دائمی عشاق واقعی پرده‌ی نقره‌ای، طعم سینما مبدل به آلبوم آثار قابل اعتنای فیلمسازان دیروز و امروز شده است؛ گرچه پیش‌تر نیز به فیلم موردِ علاقه‌ام گرسنگی پرداخته بودم، حیف‌ام آمد آقای مک‌کوئین در این صفحه غایب باشد.

"بابی ساندز" حداقل به گوش پایتخت‌نشین‌ها آشناست؛ اگر کارتان به سفارت انگلیس یا حوالی‌اش افتاده باشد، حتماً نام خیابان بابی ساندز هم به‌خاطرتان مانده. قهرمان فیلم، بابی ساندز (با بازی مایکل فاسبندر) است، از جمله مشهورترین زندانیان سیاسی دوره‌ی معاصر که با صرف زمانی ناچیز -در فضای مجازی- می‌توان به اطلاعاتی کلی درباره‌ی او دست پیدا کرد. در این میان -و مهم‌تر از هر مورد دیگری- پی خواهیم برد که او به‌واسطه‌ی اعتصاب غذایی طولانی‌مدت جان باخته است.

وقتی از اول تا آخر ماجرای یک فیلم و به‌خصوص از نقطه‌ی اوج‌اش باخبر باشیم، به‌نظرم کار فیلمساز دشوارتر است چرا که برای شگفت‌زده و احیاناً غافلگیر کردن تماشاگران‌اش دیگر نمی‌تواند حسابی روی گره‌افکنی‌های فیلمنامه باز کند و عمده‌ی بار اثرگذاری فیلم به حیطه‌ی اجرا منتقل می‌شود. در پروسه‌ی مواجهه با فیلمی درباره‌ی بابی ساندز، شک ندارم عمده‌ی مخاطبان منتظرند ببینند کارگردان، عمل قهرمانانه‌ی او را -که حالا همه می‌دانیم به قیمت جان‌اش تمام شده است- چطور به زبان سینما ترجمه می‌کند.

استیو مک‌کوئین با درک چنین نکته‌ی بااهمیتی، پاسخی درخور به انتظار معقول تماشاگر می‌دهد و مأیوس‌اش نمی‌کند؛ او مرگ خودآگاهانه‌ی ساندز را شکوهمند و پرتأکید روی پرده آورده است. اعتبار این پرداختِ موقعیت‌شناسانه، زمانی دوچندان می‌شود که توجه داشته باشیم مک‌کوئین کلِ دقایقِ منتهی به مرگ بابی را با پرهیزی عامدانه از سقوط به سانتی‌مانتالیسم به تصویر کشیده. گرسنگی بسیار فراتر از انتظاری است که از نخستین ساخته‌ی بلند سینمایی یک کارگردان داریم.

گرسنگی روایت‌گر برهه‌ای حساس و ملتهب از تاریخ مبارزات آزادی‌خواهان ایرلندی است، بزنگاهی از دو سال آغازین دهه‌ی ۸۰ میلادی که با جان‌سپاری بابی ساندز در پنجم می ۱۹۸۱ پایان می‌یابد؛ پس هیچ تعجبی ندارد که استیو مک‌کوئین فیلم‌اش را لبریز از تونالیته‌های تیره کند، گرچه هرچقدر قضیه‌ی اعتصاب غذای بابی جدی و جدی‌تر می‌شود، دیگر هجوم رنگ سفید به قاب‌های گرسنگی است که جلبِ نظر می‌کند.

بزرگ‌ترین حُسن گرسنگی شاید لطمه وارد نیاوردن به وجهه‌ی حماسی بابی ساندز و ازخودگذشتگی قابل تقدیرش باشد؛ در مسیر دست‌یابی به این هدف علاوه بر تأکید روی سهم انکارناپذیر آقای مک‌کوئین در مقام نویسنده و کارگردان اثر، دور از انصاف است اگر نامی از مایکل فاسبندر نبرم. تشخیص این‌که فاسبندر -که اتفاقاً تبار ایرلندی نیز دارد- به‌خاطر هرچه درست‌تر به سرمنزل مقصود رساندن بار چنین نقش‌آفرینی سختی، چه مشقاتی -هم از بُعد جسمی و هم روحی- از سر گذرانده است، هوش بالایی نمی‌خواهد.

گفتگو ندارد که گرسنگی فیلمِ بازیگر است و فیلمِ مایکل فاسبندر. او که در حال حاضر بیش‌تر با نقش ادوین اپس -ارباب خشن و نامتعادلِ ۱۲ سال بردگی (twelve Years a Slave) به‌یاد آورده می‌شود- اینجا هم مثل شرم (Shame) حضوری فراموش‌نشدنی دارد. جالب است که هر سه فیلم را استیو مک‌کوئین کارگردانی کرده. فاسبندر -به‌ویژه با چشم‌هایش- جادو می‌کند و کاندیدای اسکار نشدن‌اش با گرسنگی از عجایب روزگار است!

گرسنگی سکانس‌های در ذهن ماندگار، کم ندارد. به‌عنوان نمونه به سکانسِ سعی نافرجام پدر دومینیک موران (با بازی لیام کانینگهام) برای تغییر دادن تصمیم سرنوشت‌ساز بابی ساندز اشاره می‌کنم که مک‌کوئین در تایمی بالا، دوربین‌اش را حتی سرسوزنی حرکت نمی‌دهد؛ گویی کارگردان، قطع صحبت‌های پراهمیت بابی را بی‌احترامی به او و اهداف‌ آرمانگرایانه‌اش تلقی می‌کند. فیلمساز خاموش می‌ماند تا علاوه بر این‌که کلام آقای ساندز منعقد شود، بیننده هم -از این طریق- به شمایی کلی از عقاید قهرمان گرسنگی پی ببرد.

اما همه‌ی گرسنگی یک طرف و ۲۰ دقیقه‌ی انتهایی‌اش یک طرف دیگر؛ استیو مک‌کوئین در طول مدت زمان مورد اشاره، انگار به قالب شاعری خوش‌قریحه فرو می‌رود و از تمام پتانسیل نهفته در پلان‌هایش بهره می‌گیرد تا قطعه‌ شعری جاودانه در توصیف عظمت پای‌مردی بر آرمان‌های بلند بسراید... گرسنگی آن‌قدر تکان‌دهنده و درگیرکننده هست که دوباره به‌یادمان بیاورد سینمای امروز، صاحب چه کارگردان برجسته‌ای شده.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

این انتخاب من نبود؛ نقد و بررسی فیلم «پسرها گریه نمی‌کنند» ساخته‌ی کیمبرلی پیرس

Boys Don't Cry

كارگردان: کیمبرلی پیرس

فيلمنامه: کیمبرلی پیرس و اندی بینن

بازيگران: هیلاری سوانک، کلویی سوینی، پیتر سارسگارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۸ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۱ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۱ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۹: پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry)

 

خانه‌تکانی همیشه هم کار عذاب‌آوری نیست! خانه‌تکانی برای هر کس می‌تواند معنایی داشته باشد؛ برای منتقدان و عشاق سینما می‌تواند به‌منزله‌ی بازبینی فیلم‌های مورد علاقه و تجدیدنظر در فهرست‌هایی مثل ۱۰ فیلم برتر عمر و... و... باشد. اما پسرها گریه نمی‌کنند... فیلمی که تحت هیچ شرایطی حاضر به دوباره دیدن‌اش نخواهم شد! پسرها گریه نمی‌کنند طی همان نخستین و واپسین دیدار، برای خودش جایگاهی مرتفع در لیست بهترین‌ و اثرگذارترین‌ فیلم‌هایی که دیده‌ام، دست‌وُپا کرده است.

چنانچه اطلاق لقب متأثرکننده‌ترین فیلم تاریخ سینما به پسرها گریه نمی‌کنند ساخته‌ی کیمبرلی پیرس زیاده‌روی قلمداد شود، بی‌بروبرگرد یکی از متأثرکننده‌ترین فیلم‌هاست. پسرها گریه نمی‌کنند براساس ماجراهای واقعی زندگی تینا رنا براندون [۱] شکل گرفته است؛ جوانی تراجنسی [۲] که تحت هویت مردانه گذران و خودش را با اسم براندون تینا معرفی می‌کرد، او آرزوی به‌دست آوردن هزینه‌ی انجام عمل SRS را داشت ولی آشنایی و رفاقت با گروهی از جوانان بی‌سروُپای فالزسیتیِ نبراسکا و برملا شدن رازش، سرانجام تراژدی دردناکی برای ‌او رقم زد...

ایفاگر نقش براندون/تینا، بازیگر توانمند سینما، هیلاری سوانک است که به‌خاطر این نمایش شکوهمند، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از هفتادوُدومین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) مورخ ۲۶ مارس ۲۰۰۰ دریافت کرد [۳]. براندون/تینای حقیقی، متولد ۱۹۷۲ در لینکلن نبراسکا بود و بد نیست اگر بدانیم سوانک نیز سال ۱۹۷۴ در همین شهر به‌دنیا آمده است. خانم سوانک، نقش براندون/تینا، خلافکار خرده‌پای خوش‌قلبی را که علی‌رغم مشکل جسمی‌اش در پیِ هرزگی و بی‌بندوُباری نیست، در ۲۴ سالگی [۴] با ادراکی مثال‌زدنی بازی می‌کند.

فیلم با اتکا بر رئالیسم قوی و گزنده‌اش، به نقد جامعه‌ی -برخلاف انتظار خیلی‌ها- بسته‌ی آمریکا در واپسین دهه‌ی قرن بیستم میلادی می‌پردازد. پسرها گریه نمی‌کنند کاملاً قابلیت این را دارد که تحت عنوان سرمشقی برای نزدیک شدنِ دغدغه‌مند به یک معضل حاد اجتماعی و چگونه به زبان سینما برگرداندن‌اش، در کلاس‌های کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی به‌دقت مرور شود؛ علی‌الخصوص این‌که‌ اصل ماجرایی که در فیلم شاهدش هستیم، واقعیت داشته است.

چیزی که باعث می‌شود وقایع سهمگینی شبیهِ آنچه بر سر براندون/تینا آمد تا بدین‌پایه گرم و پرخون روی پرده‌ی نقره‌ای جان بگیرد، این است که کارگردان -در مقام پدیدآوردنده‌ی اثر- با کاراکتر محوری، پیوند دلی برقرار کرده باشد و به‌عبارت دقیق‌تر، درخصوص چگونگیِ به تصویر کشیدن حقایق زندگی شخصیت اول فیلم‌اش، خود را مسئول احساس کند؛ نظیر اتفاقی که برای کیمبرلی پیرس افتاده است [۵]. به‌نظرم اگر این فیلم را یک مرد ساخته بود، تا این حد منقلب‌کننده از آب درنمی‌آمد. خانم پیرس به‌خوبی توانسته است همدلی و توجه تماشاگران پسرها گریه نمی‌کنند را برانگیزد [۶]؛ در مرحله‌ی نخست نسبت به براندون/تینا و فراتر از آن، تمامی کسانی که از دست‌وُپنجه نرم کردن با این تناقض جنسیتی رنج می‌برند.

آری! در زمانه‌ای که خواست فردی در برابر عرف جامعه‌ی بی‌رحم رنگ می‌بازد، متفاوت‌ها محکوم به طرد و نابودی‌اند. امثال براندون/تینا زیر بار سنگین قضاوت‌های نسنجیده، کج‌فهمی‌ها و نامردمی‌ها کمر خم می‌کنند ولی او هنوز امیدش را از دست نداده بود؛ براندون/تینا فقط ۲۱ سال‌اش داشت! آنچه هیلاری سوانک در پسرها گریه نمی‌کنند بازی کرده، دو نقش نیست اما درواقع هست! تینا براندون و براندون تینا. خانم سوانک، قدرتمندانه، تلخی و مهابت این دوگانگی درونی را به تماشاگر القا می‌کند.

تحمل التهاب و خفقانِ کشنده‌ی حاکم بر سکانس تعرض به براندون/تینای درهم‌شکسته، عذاب الیمی است. همان‌طور که سکانس کشته شدن او -به فاصله‌ی کوتاهی پس از مواجهه با هولناک‌ترین حادثه‌ی سراسر عمرش- را بی‌تردید می‌توان یکی از ۵ مرگ دردناک تمام تاریخ سینما به‌حساب آورد. با وجود گذشت ۱۵ سال از ساخت و اکران فیلم، پسرها گریه نمی‌کنند هنوز هم کوبنده و تأثیرگذار باقی مانده است.

لابد می‌دانید که درباره‌ی تی‌اس‌ها، یک نمونه‌ی به‌دردبخور ایرانی هم داریم: آینه‌های روبه‌رو [ساخته‌ی نگار آذربایجانی/ ۱۳۸۸] که اثرپذیریِ آن از پسرها گریه نمی‌کنند -چه از نظر فرمی و چه به‌لحاظ محتوایی- قابل اثبات است. البته این را به‌عنوان نقطه‌ضعفِ فیلم خانم آذربایجانی [۷] طرح نکردم چرا که معتقدم از هشتم اکتبر ۱۹۹۹ [۸] تا روز رستاخیز(!)، هر زمان و در هر کجای کره‌ی خاک قرار باشد حول‌وُحوش مصائب عدیده‌ی ترنس‌ها فیلمی تولید شود، برکنار از تأثیراتِ انکارناپذیر پسرها گریه نمی‌کنند نخواهد بود.

نکته‌ای که پیرامونِ پسرها گریه نمی‌کنند بایستی حتماً اشاره کنم، این است که فیلم به‌هیچ‌وجه ربطی به نمایش امیال آلوده‌ی دو هم‌جنس‌خواه -که این روزها بسیار باب شده- پیدا نمی‌کند زیرا براندون/تینا به‌واقع مردی است که فقط جسم زنانه دارد؛ لانا هم به‌واسطه‌ی ظاهر و خصوصیات مردانه‌ی براندون، دلبسته‌اش می‌شود و اصلاً لانا و بقیه‌ی آدم‌های دوروُبرش -تا مقطعی از فیلم- خبر از حقیقت ماجرا و راز براندون/تینا ندارند. لانا تصور می‌کند که او یک پسر جوان است. به‌وجود آمدن رابطه‌ای هم‌جنس‌خواهانه میان تینا و لانا، از قضا یکی از سوءتفاهم‌هایی بود که درنهایت موجبات قتل براندون/تینای واقعی را نیز فراهم آورد.

سؤالی که شاید تا مدت‌ها ذهن بیننده را مشغولِ خود کند، این است که «براندون/تینا حق نداشت یک زندگی معمولی داشته باشد؟» او که چیز زیادی نمی‌خواست. براندون/تینا در بند تن زنانه‌اش، فقر مالی و تعصبات طبقه‌ی فرودست‌اش اسیر شده بود... با هیچ متر و معیاری، قبول نمی‌کنم که دل به دل فیلم داده باشید و به‌دنبال ظاهر شدن عنوان‌بندی پایانی، حال‌وُروزتان با بهت‌زدگی و بغض‌آلودگی نسبتی نداشته باشد. اگر روحیه‌ای حساس و شکننده دارید، بهتر است پسرها گریه نمی‌کنند را هرگز نبینید.

 

 

بعدالتحریر:

الف- عنوان متن، برگرفته از شعار تبلیغاتی معروفِ فیلم خوب آینه‌های روبه‌رو است.

ب- از منظری که من به پسرها گریه نمی‌کنند پرداختم، لو دادن قصه اجتناب‌ناپذیر بود. گرچه فیلم براساس واقعیت ساخته شده است و هر کسی می‌تواند پیش‌تر درباره‌اش خوانده باشد؛ پس مثل باقیِ فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای یا تاریخی -که از کل ماوقع اطلاع داریم- می‌شود به تماشایش نشست و لذت برد.

ج- میانِ این ۳۹ شماره، نوشتن درباره‌ی پسرها گریه نمی‌کنند پروسه‌ای بود که نگارنده را به‌شدت آزرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳

[۱]: Teena Renae Brandon.

[۲]: تراجنسی که هم‌چنین به‌نام ترنسکچوال (transsexual) و به‌اختصار تی‌اس یا ترنس هم مطرح است، به افرادی گفته می‌شود که دارای هویت جنسیتی متناقض هستند؛ مثلاً ممکن است فرد اعضای جنسی مردانه داشته باشد درحالی‌که شخصیت جنسیتی‌اش زنانه باشد یا برعکس. این تضاد ممکن است در ذهن، رفتار خصوصی و یا رفتار اجتماعی فرد مشخص باشد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تراجنسی).

[۳]: کلویی سوینی هم به‌خاطر ایفای نقش لانا تیسدل -محبوبِ براندون/تینا- کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد.

[۴]: پسرها گریه نمی‌کنند طی ماه‌های اکتبر و نوامبر ۱۹۹۸ فیلمبرداری شد، خانم سوانک آن زمان ۲۴ ساله بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم پسرها گریه نمی‌کنند).

[۵]: گویا خانم پیرس بیش‌تر به‌واسطه‌ی خواندن کتاب تمام آنچه او می‌خواست (All She Wanted) نوشته‌ی آفرودیت جونز با مسئله‌ی براندون/تینا درگیر شده و نزدیک به ۵ سال هم صرف تحقیق و نگارش فیلمنامه کرده بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم پسرها گریه نمی‌کنند).

[۶]: جالب است که کارگردان آینه‌های روبه‌رو نیز چنان‌که اشاره کردم، خانم نگار آذربایجانی بود.

[۷]: مشهورترین ترنس‌های ایرانی، سامان (فرزانه) ارسطو و مریم‌خاتون (فریدون) مُلک‌آرا هستند. سامان ارسطو، بازیگر سینما و تئاتر در سال ۱۳۸۷ موفق به انجام عمل تغییرجنسیت شد. مریم مُلک‌آرا هم اولین تراجنسی شناخته‌شده‌ی ایرانی بود که توانست فتوای مشروعیت تغییرجنسیت را از حضرت امام (ره) دریافت کند. مُلک‌آرا، ششم فروردین ۱۳۹۱ درگذشت (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌های سامان ارسطو و مریم‌خاتون ملک‌آرا).

[۸]: تاریخ اولین اکرانِ عمومی پسرها گریه نمی‌کنند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسافران دره‌ی عمیق؛ نقد و بررسی فیلم «کاپوتی» ساخته‌ی بنت میلر

Capote

كارگردان: بنت میلر

فيلمنامه: دن فوترمن [براساس کتابی از جرالد کلارک]

بازيگران: فیلیپ سیمور هافمن، کاترین کینر، کلیفتون کالینز جونیور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۷ میلیون دلار

فروش: حدود ۵۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۷: کاپوتی (Capote)

 

کاپوتی برشی -نزدیک به- ۶ ساله از زندگی ترومن کاپوتی، نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی و پدیدآورنده‌ی آثار برجسته‌ای هم‌چون صبحانه در تیفانی (Breakfast at Tiffany's) را روایت می‌کند [۱]؛ برهه‌ای که ترومن (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) طی آن مشغول جمع‌آوری و سروُسامان دادنِ تحقیقات‌اش برای نگارش و تکمیل کتاب در کمال خونسردی (In Cold Blood) بوده است: یعنی از تاریخ پانزدهم نوامبر ۱۹۵۹ تا چهاردهم آوریل سال ۱۹۶۵، روزی که پِری اسمیت (Perry Smith) بالاخره اعدام شد.

کاپوتی از معدود فیلم‌های برجسته‌ی تاریخ سینماست که دشواری‌های خلق یک اثر نوشتاریِ جدّی و درست‌وُحسابی را آن‌طور که واقعاً اتفاق می‌افتد، روی پرده می‌آورد. مراحلی طاقت‌فرسا و بی‌شباهت به تصویر مضحک و کلیشه‌ای نویسنده‌ای که گوشه‌ی اتاق، پشت میزش نشسته است و یکی پس از دیگری کاغذ مچاله می‌کند و به سطل زباله می‌ریزد! کاپوتی ملهم از کتابی تحت همین عنوان، نوشته‌ی جرالد کلارک است. میلر و فوترمن با انتخاب کتاب کلارک به‌عنوان منبع اقتباس کاپوتی، دست روی سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی ترومن کاپوتی گذاشته‌اند؛ سال‌های نوشتن کتاب نفرین‌شده‌ی در کمال خونسردی که نهایتاً، هم برای او شهرتی افزون‌تر به ارمغان آورد و هم تباهی و نیستی.

ترومن بعد از خواندن خبری در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز، قدم به قدم با ماجرای قتل‌عام خانواده‌ای ۴ نفره‌ی کلاتر در کانزاس درگیر می‌شود. درگیری‌ای که به ارتباط عاطفی ویران‌کننده‌ی او با یکی از دو متهم قتل به‌نام پِری اسمیت (با بازی کلیفتون کالینز جونیور) می‌انجامد. کاپوتی به نوعی از همذات‌پنداری با پِری می‌رسد، همان‌طور که طی پرارجاع‌ترین دیالوگ فیلم خطاب به نل هارپر لی (با بازی کاترین کینر) -دوست دوران کودکی‌اش- [۲] هم بر این نکته‌ی کلیدی تأکید می‌کند: «من و پِری انگار توی یه خونه بزرگ شدیم، اون بلند شد و از در پشتی رفت ولی من از در جلویی بیرون اومدم.» (نقل به مضمون)

فیلیپ سیمور هافمن در این مشهورترین نقش‌آفرینی سینمایی‌اش، با تغییر لحنی صددرصد آگاهانه که بی‌شک حاصل بررسی فیلم‌های به‌جای مانده از ترومن کاپوتی بوده [۳]، گام بسیار بلندی در راستای نزدیک شدن به این شخصیت پیچیده و لایه‌لایه برداشته است. برگ برنده‌ی آقای هافمن فقط صدای کارشده‌اش نیست؛ او اجزای بدن‌اش را تماماً به خدمت گرفته تا هر زمان اسم ترومن کاپوتی به گوش‌مان خورد، بی‌درنگ فیلم کاپوتی و فیلیپ سیمور هافمن را به‌خاطر بیاوریم. این کوشش‌ها از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) پنهان نماند و در هفتادوُهشتمین مراسم اسکار -مورخ پنجم مارس ۲۰۰۶- جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد به آقای هافمن تعلق گرفت.

بنت میلر و فیلمنامه‌نویس‌اش -دن فوترمن- با وجود تمامی شایعه‌هایی که حول‌وُحوش شخصیت ترومن کاپوتی هنوز بر سر زبان‌هاست و او را مردی با "تمایلاتی خاص" معرفی می‌کنند، تحت هیچ شرایطی نگذاشته‌اند فیلم کاپوتی صاحب حال‌وُهوایی منزجرکننده شود؛ تمایلات مذبور به‌شیوه‌ای کاملاً ظریف و هنرمندانه -و مهم‌تر: بدون ایجاد سرسوزنی سمپاتی- چنان به تصویر کشیده شده‌اند که در میان خیل فیلم‌های حال‌به‌هم‌زن امروزی، کیمیاست!

فیلم، برخلاف ادعای بعضی‌ها -که علت مرگ ترومن کاپوتی را فقط زمان طولانی تحقیق و خستگی ناشی از کار سنگین عنوان کرده‌اند- قدرتمندانه درصدد است تا ضربه‌ی عاطفی حاصل از ماجراهای مقطع حساسِ تألیف در کمال خونسردی [۴]، روی آوردن ترومن به الکل و مصرف بی‌رویه‌ی آن را عامل از پا درآمدن نویسنده معرفی کند. دوگانگی و تناقض شدیدی که ترومن کاپوتی گرفتارش شده بود نیز در فیلم به‌خوبی آمده است؛ ترومن از طرفی به اسمیت وابستگی عاطفی پیدا کرده و کارهایی هم برای رهایی او و شریکِ جرم‌اش از مجازات اعدام انجام می‌دهد ولی از آن طرف تنها درصورتی‌که پِری و دیک کشته شوند، کتاب‌اش پایان‌بندی درخوری پیدا خواهد کرد.

فروپاشی اصلی ترومن کاپوتی اما درست در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که از زبان پِری می‌شنود هر چهار عضو خانواده‌ی بی‌گناه کانزاسی توسط او به قتل رسیده‌اند. از اینجا به‌بعد، ترومنی که پیش‌تر در مهمانی‌ها او را شاد و پرسروُصدا و یک‌پا مجلس‌گرم‌کن دیده بودیم؛ دچار افسردگی شدید می‌شود، در خود فرو می‌رود و دیگر دست از تلاش برای آزاد کردن پِری و همدست‌اش، ریچارد "دیک" هیکاک (با بازی مارک پلگرینو) برمی‌دارد.

کاپوتی علاوه بر اسکاری که فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ و تکرارنشدنی به خانه‌اش برد؛ در چهار رشته‌ی بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی (دن فوترمن)، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (کاترین کینر)، بهترین کارگردانی (بنت میلر) و بهترین فیلم (ویلیام وینس و مایکل اهون) هم کاندیدای دریافت تندیس طلایی‌رنگ آکادمی بود که به هیچ‌کدام از آن‌ها دست پیدا نکرد. گیشه‌ی فیلم نیز -در حدّ و اندازه‌های خودش- قابل توجه بود؛ کاپوتی توانست بیش‌تر از ۷ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش داشته باشد.

کاپوتی در عین کمال‌یافتگی و برخورداری از کیفیت غیرقابل انکار فرمی و محتوایی‌اش، "یک فیلم زندگی‌نامه‌ای ساده"‌ به‌نظر می‌رسد که البته چنین نیست؛ کشف جزئیات و ظرافت‌های کاپوتی نیازمند حواسِ ‌جمع و تمرکز بالاست... ترومن چنانچه در فیلم نیز بدان اشاره می‌شود، پس از چاپ در کمال خونسردی در ۱۹۶۶ هرگز نتوانست کتاب دیگری را به سرانجام برساند. او ۲۵ اوت ۱۹۸۴، در قعر دره‌ی خودویرانگری جان سپرد. بازی سرنوشت، ۳۰ سال بعد، فیلیپ سیمور هافمن را هم به تهِ همان دره‌ی عمیق کشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

[۱]: بلیک ادواردز براساس صبحانه در تیفانی در سال ۱۹۶۱ فیلمی به‌همین نام ساخت.

[۲]: نل هارپر لی، نویسنده‌ی رمان معروف کشتن مرغ مقلد (To Kill a Mockingbird) است که رابرت مولیگان با اقتباس از آن، در سال ۱۹۶۲ فیلمی با بازی گریگوری پک (در نقش اتیکاس فینچ) کارگردانی کرد. در سکانسی از کاپوتی شاهد برپایی مراسم افتتاحیه‌ی این فیلم هستیم.

[۳]: ترومن ابداً با سینما بیگانه نبود؛ به‌جز اقتباس‌هایی که از آثارش به‌عمل آمد، او در سال ۱۹۷۶ بازیگری را نیز از طریق فیلم قتل با مرگ (Murder by Death) ساخته‌ی رابرت مور تجربه کرد.

[۴]: در کمال خونسردی را ریچارد بروکس در سال ۱۹۶۷ به فیلم برگرداند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قصه‌ی پرغصه‌ی دلباختگی؛ نقد و بررسی فیلم «سرگذشت آدل ﻫ.» ساخته‌ی فرانسوا تروفو

The Story of Adele H

عنوان به فرانسوی: L'Histoire d'Adèle H

كارگردان: فرانسوا تروفو

فيلمنامه: فرانسوا تروفو، ژان گروئو، سوزان شیفمان و فرانسز ورنر گیله

بازيگران: ایزابل آجانی، بروس رابینسون، سیلویا ماریو و...

محصول: فرانسه، ۱۹۷۵

زبان: فرانسوی و انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۶: سرگذشت آدل ﻫ. (The Story of Adele H)

 

سرگذشت آدل ﻫ. از جمله فیلم‌هایی است که -به‌ویژه در اولین مواجهه- بیش‌تر عاطفه و احساس آدمی را برمی‌انگیزد تا فکر و منطق. آدل (با بازی ایزابل آجانی) -پنجمین فرزند و دومین دختر ویکتور هوگوی بزرگ- وارد بندر هالیفاکسِ کانادا می‌شود. او دلباخته‌ی آلبرت پینسون (با بازی بروس رابینسون)، افسر ارتش بریتانیاست و با سودای وصال او، اقیانوس را پیموده. آلبرت اما آدل را دیگر نمی‌خواهد و این عاشق پرشور را بی‌رحمانه پس می‌زند... سرگذشت آدل ﻫ. قصه‌ی پرغصه‌ی عشق بی‌فرجام آدل هوگو و فیلمِ دلیِ عالیجناب فرانسوا تروفو است.

هرکدام از فیلم‌های تروفو مثل کلاس درسی برای فهم هرچه بهتر سینما هستند. پرجاذبه‌ترین کلاس‌های دنیا! آن‌قدر جذاب که به‌سهولت مجاب می‌شویم رنج تحمل زبان فرانسوی را به جان بخریم! سرگذشت آدل ﻫ. از خیل فیلم‌های یک‌بار مصرفی نیست که با ظاهر شدن تیتراژ، برای تماشاگر تمام شود؛ فیلمی برای ته‌نشین شدن در ذهن است. مخاطب با سرنوشت آدل درگیر می‌شود، به آن فکر می‌کند و حتی شاید ترغیب شود درباره‌ی آدل هوگو، پدر پرآوازه‌اش و بزنگاه خاص تاریخیِ فرانسه بیش‌تر بداند؛ این است قدرت سینما و هنر آقای تروفو!

سرگذشت آدل ﻫ. صاحب بازی‌هایی عالی است. ایزابل آجانی که به‌اصطلاح "اصلِ جنس" است! کاملاً در هیبت آدل قبول‌اش می‌کنید. به‌خصوص اگر پیش‌تر، فیلم برجسته‌ی دیگری از او ندیده باشید، سرگذشت آدل ﻫ. کافی است که تا ابد آجانی را دختر ویکتور هوگو خطاب کنید! آدلِ فیلم تا آن اندازه‌ باورپذیر از کار درآمده است که خود آدل هوگو هم اگر زنده شود و اعتراض کند که: «من این‌شکلی نبوده‌ام» محال است تره برای ادعایش خُرد کنیم! ایزابل در اوج جوانی، در ۲۰ سالگی، انرژیِ بی‌حدوُحصری صرف آدلِ پرجنب‌وُجوش و دلداده می‌کند؛ نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن، کم‌ترین ارمغانی بود که می‌توانست نصیب ‌آجانی شود.

با وجود عیاشی، بی‌آبرویی و بی‌وفاییِ ذاتی محبوب آدل و سروُسر داشتن‌اش با زنان متعدد، از آنجا که آقای تروفو به خود و سینمای آرمانی‌اش تعهد دارد، فیلم را مبدل به آلبومی رنگارنگ از هرزگی‌های آلبرت پینسون نکرده است. چنین مضمونی در دست کارگردانی با بهره‌ی هوشی و شناخت سینمایی پایین‌تر -و صدالبته میزانْ شیشه‌خُرده‌ی بالا‌تر!- به‌سادگی تبدیل به نمایشی پرزرق‌وُبرق، احیاناً سانتی‌مانتال و ملال‌آور از بی‌بندوُباری‌های قشر خاصی از مردمان قرن نوزدهم می‌شد.

فرانسوا تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. به‌هیچ‌وجه اهل پرگویی نیست؛ او سعی کرده بدون شاخ‌وُبرگ اضافی دادن به اصل داستان -که اتفاقاً به‌راحتی مقدور هم بوده است- مصائب آدل هوگو را تعریف کند. سرگذشت آدل ﻫ. -با احتساب تیتراژ ابتدایی و انتهایی- ۹۴ دقیقه بیش‌تر نیست؛ [۱] تروفو دقیقاً همان‌جا که حس می‌کند حقّ مطلب را درباره‌ی آدل و زندگی‌اش ادا کرده است، فیلم را به پایان می‌رساند. تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. یک حضور هیچکاکی هم از خود به یادگار گذاشته است؛ آدل او را -از پشت سر- با محبوب جفاکارش، آلبرت اشتباه می‌گیرد.

مشخص است که مسئله‌ی آدل برای تروفو مهم بوده و درگیرش شده، نشان به آن نشان که فیلم به‌نحوی با آدل همدلی می‌کند که اگر کسی از فکرش بگذرد سرگذشت آدل ﻫ. را یک زن ساخته، نباید چندان بر او خُرده گرفت! البته همراهی فرانسوا تروفو با آدل هوگو، بدون شعارزدگی و به راه انداختن جنگ صلیبی علیه تمامی عناصر ذکور جهان بشریت است! سرگذشت آدل ﻫ. ربطی به فیلم‌های فمینیستی ندارد.

چنانچه طبق نظریه‌ی فرانمایی، [۲] قبول داشته باشیم که آثار هنری خواه‌ناخواه بازتاب‌دهنده‌ی مکنونات قلبی و روحیات پدیدآورندگان‌شان هستند؛ این فیلم، نمونه‌ی خوبی است برای تأکید بر سلامت نفس آقای تروفو. سرگذشت آدل ﻫ. -همان‌طور که در سطور قبلی هم اشاره‌ای داشتم- فیلم سالمی است و مبرا از هرگونه اتهام آلودگی به نفسانیات.

از لحظات به‌یادماندنی فیلم یکی آنجاست که در نوانخانه، وقتی پیرزنی فقیر، قصد سرک کشیدن به چمدانِ پر از کاغذ آدل را دارد؛ دختر بو می‌برد، با ملاحت مخصوصی از تخت سُر می‌خورد، چمدان را مهربانانه به آغوش می‌کشد و می‌گوید: «بهش دست نزن! اين کتاب منه...» (نقل به مضمون)

شیوه‌ی تروفو برای روایت داستان زندگی آدل را می‌شود مینی‌مالیستی توصیف کرد چرا که از حشو و زوائد خالی است. به‌عنوان مثال، تنها از خلال اشارات جسته‌گریخته‌ی آدل هنگام کابوس‌های شبانه‌اش، به‌شکلی موجز پی می‌بریم که یکی از دلایل جذب شدن آدل به سوی فرد نالایقی چون آلبرت، کم‌توجهی پدر و خانواده نسبت به او بوده است؛ توجه و مهری که -همگی- نصیب زنده و مُرده‌ی لئوپولدین، خواهر بزرگ‌ و جوان‌مرگ ‌شده‌ی آدل می‌کرده‌اند. تروفو روی هیچ موردی، تأکیدِ گل‌درشت نمی‌کند بلکه گویی درصدد است تا به‌آرامی قطعه‌های پازل شخصیت آدل را به دست بیننده دهد تا او خود کنارِ یکدیگر بچیندشان.

علی‌رغم این‌که پشت دوربین، یکی از اسطوره‌های سینما، نستور آلمندروس قرار داشته است اما فیلمبرداریِ سرگذشت آدل ﻫ. به چشم نمی‌آید. انگار که هیچ فیلمبرداری‌ای در کار نیست و ما با چشم‌های خودمان، بی‌واسطه نظاره‌گرِ تلخ‌کامی‌های آدل هستیم. این به چشم نیامدنْ علی‌الخصوص در فرازهایی از فیلم که آدل را در میان جمع داریم، برجسته‌تر است؛ به‌یاد بیاورید پلان‌های پرسه زدن آدل در کوچه‌های خاک‌وُخلیِ باربادوس را. راز اسطوره شدن آلمندروس شاید در همین تواناییِ به رخ نکشیدنِ دوربین‌اش باشد. نستور آلمندروس را در کنار گرگ تولند، سون نیکویست و کنراد هال از برجسته‌ترین فیلمبرداران تاریخ سینما می‌دانم.

تروفو و آلمندروس قصد نداشته‌اند فیلم شیک و تروُتمیزی بسازند. تروفو سعی کرده است سرگذشت آدل ﻫ. را طوری به تصویر بکشد که پیش از هر چیز به حال‌وُهوای عکس‌های باقی‌مانده از اواخر سده‌ی نوزدهم میلادی نزدیک باشد. سرگذشت آدل ﻫ. روان و بی‌لکنت، یک‌نفس پیش می‌رود به‌گونه‌ای‌که از گذشت زمان غافل می‌شویم. در این فیلم، "زندگی" جریان دارد. فرانسوا تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. داستان‌گوی قابلی است؛ مخاطب‌اش را خسته نمی‌کند... آقای تروفو عمرش را برای سینما گذاشت؛ شما حاضر نیستید یک ساعت و نیم از وقت‌تان را صرف سرگذشت آدل ﻫ. کنید؟!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در ویکی‌پدیای انگلیسی آمده که سرگذشت آدل ﻫ. ۱۱۰ دقیقه است و در سایت IMDb درج شده ۹۶ دقیقه، اما نسخه‌ی نگارنده، به‌طور دقیق یک ساعت و ۳۳ دقیقه و ۳۹ ثانیه است؛ الله اعلم!

[۲]: یکی از نگرش‌های موجود درباره‌ی هنر، نظریه‌ی فرانمایی (Expressionism) است. این نگرش، هنر را یک نوع فرافکنی و بازتاب عواطف، احساسات و امیال درونی هنرمند می‌داند، که این ابراز احساسات و شور درونی با رسانه‌ها و ابزار متفاوت رخ می‌نماید. تی. اس. الیوت شاعر و منتقد انگلیسی، هنرمند را بیانگر عواطف می‌پنداشت (رجوع کنید به: کتاب "مبانی فلسفه‌ی هنر"، نوشته‌ی آن شپرد، برگردان علی رامین، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۸۷ گلوله برای دو گنگستر عاشق؛ نقد و بررسی فیلم «بانی و کلاید» ساخته‌ی آرتور پن

Bonnie and Clyde

كارگردان: آرتور پن

فيلمنامه: دیوید نیومن و رابرت بنتُن

بازيگران: وارن بیتی، فی داناوی، مایکل جی. پولارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۱ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۲ و نیم میلیون دلار

فروش جهانی: ۷۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۸ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۲: بانی و کلاید (Bonnie and Clyde)

 

پنجمین ساخته‌ی بلند سینمایی آرتور پن -برمبنای فیلمنامه‌ای نوشته‌ی دیوید نیومن و رابرت بنتُن- با نمایش قطعه‌عکس‌هایی از بانی و کلایدِ حقیقی آغاز می‌شود؛ ترفندی فاصله‌گذارانه که علاوه بر یادآوری جمله‌ی معروفِ «این فقط یک فیلم است»، بر تأثیرپذیری مستقیم داستان بانی و کلاید -از ماجراهایی- از روزهای زندگی پرفرازوُنشیب دو دلداده‌ی تبهکار و قانون‌گریز سرشناس آمریکاییِ متعلق به سال‌های دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی، یعنی "بانی الیزابت پارکر" و "کلاید چستنات بارو" تأکید می‌کند.

مرد جوانی به‌اسم کلاید (با بازی وارن بیتی) وقتی قصد سرقت اتومبیلی را دارد، متوجه می‌شود که دختری موطلایی او را می‌پاید. اتومبیل متعلق به مادر دختر جوان است که بانی (با بازی فی داناوی) نام دارد؛ نطفه‌ی دلدادگی آن‌ها از همین آشنایی و دیدار نامتعارف بسته می‌شود. "بانک‌زنی" هدفی است که بانی و کلاید برای ادامه‌ی همراهی‌شان انتخاب می‌کنند. چیزی نمی‌گذرد که پسری جوان به‌نام سی. دبلیو. ماس (با بازی مایکل جی. پولارد) و برادر کلاید، باک (با بازی جین هکمن) و همسر او، بلانش (با بازی استل پارسونز) به آن دو ملحق می‌شوند و "دسته‌ی بارو" شکل می‌گیرد که آوازه‌ی دستبردها و قانون‌شکنی‌هایشان در سرتاسر آمریکای دست‌به‌گریبان با معضلات عدیده‌ی معیشتی می‌پیچد...

بانی و کلاید طی دوران رکود بزرگ اقتصادی در ایالات متحده می‌گذرد، دقیقاً همان زمانی که رمان تحسین‌برانگیز خوشه‌های خشم (The Grapes of Wrath) اثر جان اشتاین‌بک -و هم‌چنین برگردان موفق سینمایی‌اش به کارگردانی جان فورد افسانه‌ای و بازی هنری فوندای فقید در نقشِ تام جاد- داستان‌اش را روایت می‌کند. بانی و کلایدی که در فیلم می‌بینیم، البته به‌هیچ‌عنوان به قشر کم‌درآمد سخت نمی‌گیرند چرا که هر دو از طبقه‌ی فرودست جامعه بلند شده‌اند. بانی و کلاید گویا از این طریق، محبوبیتی استثنایی بین عامه‌ی مردم آمریکا پیدا می‌کنند.

یکی از به‌یادماندنی‌ترین لحظات بانی و کلاید، همان‌جایی رقم می‌خورد که کلاید به دو پیرمرد کشاورز که محل کار و زندگی‌شان توسط یکی از بانک‌ها مصادره شده است، اجازه می‌دهد تا به‌واسطه‌ی گلوله‌باران ملک، حداقل دق‌دلشان خالی شود و کمی آرام بگیرند. انگار در ایام رکود اقتصادی، عموم مردم از بانک‌ها هیچ دل خوشی نداشته‌اند که این‌هم خود عامل دیگری به‌شمار می‌آمده است تا سرقت‌های بانی و کلاید از بانک‌ها -که انعکاسی اغلب پرشور در روزنامه‌های کثیرالانتشار آن زمان پیدا کرده بودند- تبدیل به عملی قهرمانانه شود.

بانی و کلاید در پیشینه‌ی سینمای آمریکا، اثر قابل اعتنایی به‌حساب می‌آید که خلاصه‌ترین عبارت در تشریح برجستگی‌اش این است: فیلمی جریان‌ساز و صدالبته ساختارشکن از هر دو جنبه‌ی فرمی و محتوایی، در آستانه‌ی ورود به دهه‌ی مهم ۱۹۷۰. بانی و کلاید به عقیده‌ی من، کلاسیکی است که عمده‌ی اصول سینمای کلاسیک پیش از خود را به چالش می‌کشد. این فیلم باعث شد تا سینمای آمریکا تکانی بخورد و قدم در مسیرهای تازه بگذارد.

کلایدِ فیلم از یک عارضه‌ی روحی و نوعی سرخوردگی در گذشته‌اش رنج می‌برد -مشکلی که گرچه هرگز به‌وضوح به آن اشاره نمی‌شود اما می‌توان حدس زد هرچه بوده، موجبات ناتوانی جنسی او را فراهم آورده- ناگفته پیداست که مشکل مورد اشاره بر رابطه‌‌اش با بانی هم سایه می‌اندازد. نقل است که کلایدِ واقعی دارای امیال هم‌جنس‌خواهانه بوده که در این برگردان سینمایی، مسئله‌ی گرفتاری او با ناتوانی جنسی، جایگزین‌اش شده است.

سینما در سالیان قبل، سینمای نجیب‌تری بود و پرداختن به هم‌جنس‌گرایی، امتیازی برای فیلم‌ها به‌حساب نمی‌آمد. حتی اگر فیلمی زندگی‌نامه‌ای حول محور شخصی حقیقی مثل کلاید بارو هم ‌ساخته می‌شد -که واقعاً دچار این معضل بوده است- سینما به حیطه‌ی مذکور ورود پیدا نمی‌کرد. همان‌طور که پیش‌تر مورد گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof) [ساخته‌ی ریچارد بروکس/ ۱۹۵۸] را داشتیم و دیدیم که یکی از دو کاراکتر محوری در متن نمایشیِ منبع اقتباس، هم‌جنس‌گرا معرفی شده بود اما فیلمنامه‌نویسان از پرداختن به این مشکل صرف‌نظر کرده بودند.

کافی است مروری گذرا بر لیست کاندیداها و برگزیدگان جوایز اسکار -در رشته‌های مهم- طی چندساله‌ی اخیر داشته باشید تا از عنایت ویژه‌ی آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) به آن قبیل فیلم‌هایی که به‌شکلی در جهت تبلیغ و ترویج هم‌جنس‌خواهی یا قبح‌شکنی از آن قدم برداشته‌اند، متعجب شوید! متأسفانه جشنواره‌های معتبری مثل کن هم برای این‌که از قافله عقب نمانند، وارد چنین بازی کثیفی شده‌اند. منزلت اخلاق‌گرایی پیش‌گفته زمانی برجسته‌تر می‌شود که فیلم مورد بحث‌مان، اثری تابوشکن هم‌چون بانی و کلاید باشد نه فیلمی بی‌رنگ‌وُبو و خاصیت.

علاقه‌ی آرتور پن به ساخت فیلم‌هایی که خلاف جریان رود شنا می‌کنند را -به‌جز بانی و کلاید- به‌ویژه در بزرگ‌مرد کوچک (Little Big Man) [محصول ۱۹۷۰] می‌توان مشاهده کرد. جالب است که فیلم را علی‌رغم همه‌ی ساختارشکنی‌هایش، سینماروها پس نزدند تا به گیشه‌ای -هنوز هم- خیره‌کننده مفتخر شود؛ فروش ۷۰ میلیون دلاری در برابر ۲ و نیم میلیون دلار هزینه‌ی اولیه!

فیلم طی چهلمین مراسم آکادمی اسکار -مورخ دهم آوریل سال ۱۹۶۸م- در ۱۰ رشته‌ی حائز اهمیت، کاندیدای دریافت جایزه شد که عبارت‌اند از: بهترین فیلم، کارگردان (آرتور پن)، بازیگر نقش اول مرد (وارن بیتی)، بازیگر نقش اول زن (فی داناوی)، بازیگر نقش مکمل مرد (جین هکمن)، بازیگر نقش مکمل مرد (مایکل جی. پولارد)، بازیگر نقش مکمل زن (استل پارسونز)، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (دیوید نیومن و رابرت بنتُن)، طراحی لباس (تئودورا ون رانکل) و فیلمبرداری (برنت جافی). بانی و کلاید از این میان، تنها به دو اسکار بهترین فیلمبرداری و بهترین بازیگر نقش مکمل زن –برای خانم پارسونز به‌خاطر ایفای نقش بلانشِ نق‌نقوی اعصاب‌خُردکن!- رسید.

کم پیش می‌آید که بازیگران نقش‌های اصلی یک فیلم تمام‌شان نامزد اسکار شوند، کاندیداتوری هر پنج بازیگر بانی و کلاید اشاره‌ای است بر هدایت درست‌ آن‌ها توسط کارگردان. وارن بیتی که از قضا تهیه‌کننده‌ی بانی و کلاید هم هست، مقتدرانه تصویر کلاید را -با خطوط چهره‌ی خودش- تا همیشه در ذهن ما ماندگار می‌کند. بازی فی داناوی نیز در راستای باورپذیری چرائی پیوستن بانی به کلاید و همراهی با او تا واپسین لحظه، کاملاً متقاعدمان می‌کند. کوچک‌ترین شکی ندارم که نحوه‌ی آشنایی بانی و کلاید، یکی از برترین و موجزترین آشنایی‌های عشاق سینمایی است.

سال گذشته بود که بروس برسفورد، بانی و کلاید را به تلویزیون آورد. مینی‌سریال برسفورد با وجود گذشت تقریباً نیم قرن از ساخت فیلم پن، چندان چنگی به دل نمی‌زند؛ شاید دلیل اصلی‌اش -جدا از وجوه مثبت یا منفی‌ نسخه‌ی ۲۰۱۳- این باشد که فی داناوی و وارن بیتی -علی‌الخصوص بیتی- میخ خود را در نقش بانی و کلاید چنان محکم کوبیده‌اند که فراموش کردن آن دو گنگستر عاشق دهه‌ی شصتی به این سادگی‌ها امکان‌پذیر نیست.

علاوه بر خوب از آب درآمدن بُعد اکشن بانی و کلاید و تعقیب‌وُگریزهایش، خلوت آدم‌ها -مخصوصاً دو قهرمان اصلی- نیز باورکردنی تصویر شده است و فیلم در شخصیت‌پردازی‌ها موفق عمل کرده. برنت جافی، فیلمبردار بانی و کلاید هم به‌حق شایسته‌ی دریافت اسکار بوده چرا که فیلم را اکثراً در مکان‌های واقعی -با دشواری‌های خاص خود- فیلمبرداری کرده و همین نکته، مبدل به یکی از نقاط قوت بانی و کلاید شده است.

صحنه‌ی درخشان و تأثرانگیز مرگ بانی و کلاید، بیش از هر چیز مرا به‌یاد ترور سانی کورلئونه (با بازی جیمز کان) در پدرخوانده (The Godfather) [ساخته‌ی فرانسیس فورد کوپولا/ ۱۹۷۲] انداخت؛ (فراموش نکنیم که "پدرخوانده"، ۵ سال بعد از بانی و کلاید تولید شد). آری! بانی و کلاید به جاودانگی رسیدند؛ جاودانگی‌ای که به قیمت ۸۷ گلوله تمام شد... بانی و کلاید فیلمی شورانگیز و پرحرارت است در ستایش جنون و سرعتِ مهارناپذیر البته به‌سبک گنگسترهای دهه‌ی ۳۰ ایالات متحده.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌‌شنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جداافتاده‌ها؛ نقد و بررسی فیلم‌های «آگوست: اوسیج کانتی»، «زندانیان» و «شتاب»

اشاره:

این‌که اسکار گرفتن یا نگرفتن و اصلاً کاندیدای اسکار شدن یا نشدنِ یک فیلم چه اهمیتی دارد، محلّ بحث و تبادل نظر است. طی درازمدت، آیا کسی پیدا خواهد شد که آرگو (Argo) را فارغ از بازی‌های سیاسی و فقط به‌دلیل ارزش‌های سینمایی‌اش، به‌عنوان فیلمی ماندگار به‌یاد سپرده باشد؟ آیا چند سال بعد، کسی به‌خاطر خواهد آورد که متیو مک‌کانهی اولین اسکارش را با چه فیلمی به‌دست آورد؟ در این نوشتار، "اسکار نگرفتن" بهانه‌ای برای پرداختن به سه فیلم مهم ۲۰۱۳ است که علی‌رغم شایستگی، از گردونه‌ی رقابت اسکار جا ماندند.

 

۱- نگاه خیره‌ی ویولت

آگوست: اوسیج کانتی به کارگردانی جان ولز، اقتباسی از نمایشنامه‌ای به‌همین نام، نوشته‌ی تریسی لتس به‌شمار می‌رود. لتس که برای این نمایشنامه‌، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر و تونی شده، خود وظیفه‌ی نگارش فیلمنامه را به عهده داشته که تمام‌وُکمال هم از پس‌اش برآمده است. زمانی که پدر خانواده به‌نام بورلی وستون (با بازی سم شپرد) گم می‌شود، باربارا (با بازی جولیا رابرتز) و دیگر وستون‌ها یکی ‌پس از دیگری سر می‌رسند تا مادر (با بازی مریل استریپ) را دلداری بدهند و چاره‌ای پیدا کنند... فیلم با صحبت‌های بورلی شروع می‌شود به‌اضافه‌ی یک معرفی تماشایی از ویولت که استریپ پرحرارت و باحس‌وُحال نقش‌اش را ایفا می‌کند؛ سپس آگوست: اوسیج کانتی با تیتراژی کوتاه، سراغ اصل مطلب می‌رود و می‌فهمیم پیرمرد رفته و هرگز بازنگشته -خودش را کشته- است.

کلیه‌ی عوامل مؤثر در فیلم، به‌ویژه: بازیگری، متن، کارگردانی، چهره‌پردازی و صداگذاری در هماهنگی کامل و حدّ والایی از کیفیت به‌سر می‌برند. مریل استریپ در نقش پیرزنی مبتلا به سرطان که گاهی از شدت مصرف دارو، درمانده و غیرقابل تحمل می‌شود، می‌درخشد. استریپ با آگوست: اوسیج کانتی هجدهمین نامزدی اسکار را تجربه کرد که به‌نظر می‌رسد رکوردی دست‌نیافتنی باشد. جولیا رابرتز هم باربارایی قدرتمند را بازی کرده است که پس از استیصال مادر، سعی دارد خانواده را مدیریت کند.

آگوست: اوسیج کانتی اصولاً بازیگرمحور و "فیلمِ بازیگران" است. گروه بازیگرهای فیلم همگی -بدون استثنا- عالی ظاهر شده‌اند. آگوست: اوسیج کانتی از آن دست فیلم‌هایی است که بعد از این، بازیگران کم‌تر شناخته‌شده‌اش را با نقش‌هایشان در این فیلم به‌یاد خواهید آورد. شاید اگر هر کسی به‌جز کیت بلانشت -آن‌هم به‌واسطه‌ی ایفای نقش فراموش‌نشدنی‌اش در جاسمین غمگین (Blue Jasmine)- اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را گرفته بود، از برنده اعلام نشدن مریل استریپ برای اجرای قدرتمندانه‌ و پر از ریزه‌کاریِ ویولت وستون حسابی اعصابمان به‌هم می‌ریخت!

مراسم شام خاکسپاری، نقطه‌ی عطفی در فیلم است که با اوج گرفتن تدریجی عصبیت مادر، تبدیل به دادگاهی برای محاکمه‌ی تک‌تک اعضای خانواده می‌شود و عاقبت، به درگیری فیزیکی متأثرکننده‌ی ویولت و باربارا می‌انجامد. آگوست: اوسیج کانتی در ترسیم روابط کاملاً باورپذیر خانوادگی، فوق‌العاده عمل کرده است که در این خصوص، نمی‌توان نقش متن قوی فیلم را انکار کرد؛ مشخص است که تریسی لتس علاوه بر مهارت در نمایشنامه‌نویسی، بر مختصات سینما نیز به‌خوبی اشراف دارد. تعجب می‌کنم که آگوست: اوسیج کانتی حتی کاندیدای اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی هم نشد! به‌جز کاندیداتوری مورد اشاره‌ی مریل استریپ، فیلم تنها برای بهترین بازیگر نقش مکمل زن (جولیا رابرتز) نامزد اسکار بود و عملاً نادیده گرفته شد.

سایه‌ی سنگین سال‌ها مصائب خانواده‌ی وستون طوری بر فیلم سنگینی می‌کند که حتی پس از رؤیت تیتراژ پایانی، هر زمان آگوست: اوسیج کانتی را به‌خاطر آوریم، تلخی و فقط تلخی است که بر جانمان می‌نشیند؛ به‌خصوص اگر ویولتِ درهم‌شکسته را مجسم کنیم که در انتهای روزی از روزهای داغ ماه آگوست، تنها روی تاب نشسته است و به دوردست‌ها خیره مانده... آگوست: اوسیج کانتی گرم و تأثیرگذار است و با اطمینان کامل می‌شود گفت که ارزش وقت گذاشتن دارد.

 

August: Osage County

كارگردان: جان ولز

فيلمنامه: تریسی لتس

بازيگران: مریل استریپ، جولیا رابرتز، ایوان مک‌گرگور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش از ۷۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- اعلان جنگ به دنیا

زندانیان ساخته‌ی دنیس ویلنیو، کارگردان باتجربه‌ی کانادایی است. در روز شکرگزاری، کلر دُور (با بازی هیو جکمن) و خانواده‌اش به دیدن همسایه‌هایشان می‌روند. بعد از صرف شام عید، آنا (با بازی ارین گراسیمُویچ) و جوی (با بازی کایلا درو سیمونز)، دو دختر خردسال خانواده‌های دُور و بیرچ به‌شکل غیرمنتظره‌ای ناپدید می‌شوند. به‌دنبال تماس کلر با اداره‌ی پلیس، کارآگاه دیوید لوکی (با بازی جیک جیلنهال) به‌عنوان مسئول پرونده در شرایطی مشغول به‌کار می‌شود که تنها سرنخ، اتومبیل کاروان کهنه‌ای است که حوالی منزل خانواده‌ی بیرچ دیده شده...

در زندانیان، اتفاق اصلی -یعنی همان گم شدن دختربچه‌ها- حدود ۱۰ دقیقه‌ی ابتدایی رخ می‌دهد و از آن پس -تا هنگام ظاهر شدن تیتراژ- حال‌وُهوایی دلهره‌آور بر فیلم حاکم است. زندانیان گرچه گاهی کُند به‌نظر می‌رسد؛ طوری‌که انگار دنیس ویلنیو و فیلمنامه‌نویس‌اش، آرون گُزیکوفسکی هیچ عجله‌ای برای رمزگشایی از سرنوشت بچه‌ها ندارند(!) اما حفظ جوی چنین پرالتهاب طی مدت زمانی تقریباً طولانی تا پایان -نزدیک به ۱۳۶ دقیقه- را می‌توان از جمله امتیازات فیلم به‌شمار آورد. زندانیان با صبر و حوصله، به‌تدریج تکه‌های پازل معمای ناپدید شدن دو دختربچه را کنار هم می‌چیند.

قابل حدس نبودن را باید از دیگر نکات مثبت زندانیان محسوب کرد؛ بیش‌تر از سه‌چهارم زمان فیلم در این تعلیق می‌گذرد که بالاخره مجرم اصلی کیست؟ خوشبختانه زمینه‌چینی‌ها آن‌چنان خوب صورت گرفته که وقتی متوجه می‌شویم تمام جنایات زیر سر چه کسی بوده است، انگیزه‌هایش را کافی و باورپذیر می‌دانیم: زن و شوهری به‌واسطه‌ی از دادن فرزند، اعتقاداتشان را از دست می‌دهند و با به راه انداختن جنگی علیه دنیا، سعی می‌کنند ایمان و اعتقاد را از دل انسان‌ها دور کنند. هدف شومی که تحقق‌اش را -به‌عنوان مثال- درمورد کلر به‌خوبی مشاهده می‌کنیم؛ او که ابتدا فردی مذهبی و معتقد معرفی می‌شود، به‌دنبال گم شدن دختر خردسال‌اش به الکل پناه می‌برد و دست به اعمال خشونت‌آمیزی نظیر شکنجه و ضرب‌وُشتم می‌زند.

به‌جز فصل بیهوده و ناکارآمد عذرخواهی و تشکر گریس (با بازی ماریا بیلو) -همسر کلر- از کارآگاه لوکی در بیمارستان، زندانیان سکانس به‌دردنخوری ندارد و با وجود طولانی بودن، ملال‌آور نیست. علاوه بر حضور متقاعدکننده‌ی جکمن و جیلنهال در نقش دو شخصیت اصلی مرد فیلم، زندانیان یک بازی قابل اعتنای دیگر هم دارد: ملیسا لئو. او که سال ۲۰۱۱ توانسته بود برای ایفای نقش مادر پرسروُصدای یک خانواده‌ی پرجمعیت پایین‌شهری در مشت‌زن (The Fighter) صاحب اسکار شود، اینجا هم به‌خوبی از عهده‌ی باورپذیر کردن کاراکتر پیرزن آب‌زیرکاه و ضداجتماع فیلم برآمده است.

شاید جالب باشد که فیلم -علی‌رغم پاره‌ای پیش‌بینی‌ها- در اسکار هشتاد و ششم، فقط یک کاندیداتوری در رشته‌ی بهترین فیلمبرداری برای راجز دیکنر داشت و بس! به‌نظر می‌رسد بیش از همه در حق کارگردانی مسلط ویلنیو، فیلمنامه‌ی پرپیچ‌وُخم گُزیکوفسکی و بازی‌های باورکردنی جکمن و جیلنهال اجحاف شده باشد. بازخورد چند فیلم اخیر دنیس ویلنیو -علی‌الخصوص دشمن (Enemy)- او را در جایگاهی قرار داده است تا -با وجود این‌که سال‌های جوانی را پشت سر گذاشته- از کشف‌های جدید سینمای امروز به‌حساب‌اش آوریم؛ فیلمساز معتبری که هر ساخته‌اش، یک اتفاق بهتر از قبلی است.

طریقه‌ی به پایان رسیدن زندانیان قطعاً به مذاق خیلی‌ها خوش نخواهد آمد؛ دنیس ویلنیو و آرون گُزیکوفسکی برخلاف جریان آب شنا کرده‌اند... زندانیان تریلر خوش‌ساختی است که قدرش را علاقه‌مندان واقعی سینما بیش‌تر می‌دانند.

 

Prisoners

كارگردان: دنیس ویلنیو

فيلمنامه: آرون گُزیکوفسکی

بازيگران: هیو جکمن، جیک جیلنهال، ویولا دیویس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۵۳ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۴۶ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۲۲ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۳- بازگشت پیروزمندانه

شتاب تازه‌ترین ساخته‌ی ران هاوارد، داستان پرفرازوُنشیب رقابت ۶ ساله‌ی دو قهرمان شاخص مسابقات اتومبیلرانی فرمول ۱ به‌نام‌های جیمز هانت (با بازی کریس همسورث) و نیکی لادا (با بازی دانیل برول) را روایت می‌کند. هانت، ورزشکار انگلیسی محبوبی است که اعتقاد چندانی به پای‌بندی‌ به اصول اخلاقی ندارد. اما رقیب‌اش لادا، یک اتریشی سخت‌کوش و منضبط است که درست در نقطه‌ی مقابل او قرار دارد. پس از قهرمانی سال ۱۹۷۵ نیکی لادا، وی در رقابت‌های ۱۹۷۶ نیز هم‌چنان پیشتاز است درحالی‌که جیمز -با تیم مک‌لارن- تعقیب‌کننده‌ی جدی او به‌حساب می‌آید. شرایط بد آب و هوایی شهر نورنبرگ -محل برگزاری یکی از مسابقه‌ها- باعث می‌شود تا لادا لغو مسابقه را به رأی‌گیری بگذارد؛ پیشنهادی که جیمز هانت سهم مؤثری در رأی نیاوردن‌اش ایفا می‌کند. اتومبیل لادا در همین رقابت دچار سانحه‌ای غیرمنتظره می‌شود و آتش‌ می‌گیرد...

هاوارد کهنه‌کار که پیش‌تر با مرد سیندرلایی (Cinderella Man)، از آزمون کارگردانی یک درام هیجان‌انگیز ورزشی -براساس زندگی مشت‌زن سنگین‌وزن مشهور، جیم جی. برادوک- در فضای محدود رینگ سربلند بیرون آمده بود؛ در شتاب سراغ دو ورزشکار صاحب‌نام رقابت‌های فرمول ۱ رفته است تا در ۵۹ سالگی، توانایی‌هایش را این‌بار در سطح جاده‌ها محک بزند. شتاب درام زندگی‌نامه‌ای پرکششی است که از چالش به تصویر کشیدن تبدیل تدریجی رقابتی خصمانه به رفاقتی احترام‌آمیز سربلند بیرون آمده.

با وجود این‌که شخصاً علاقه‌ای به ورزش اتومبیلرانی ندارم و تا به حال تحمل تماشای حتی یک مسابقه‌ی کامل فرمول ۱ را نداشته‌ام؛ اما مسابقه‌های شتاب به‌واسطه‌ی کاربست تمهیداتی هوشمندانه -نظیر فیلمبرداری از زوایای مختلف، اسلوموشن‌های به‌جا، حاشیه‌ی صوتی غنی و هم‌چنین موسیقی گوش‌نوازی که تقویت‌کننده‌ی حسّ هیجان و اضطراب است- به‌هیچ‌وجه ملال‌آور نیستند. طراحی چهره‌ها و رنگ‌آمیزی فیلم نیز در راستای خلق اتمسفر سال‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی مؤثر واقع شده است. شتاب به‌طور کلی، فیلمی خوش‌رنگ‌وُلعاب البته با غلبه‌ی بی‌چون‌وُچرای تونالیته‌های قرمز است.

شتاب اگرچه از سوی اعضای آکادمی مورد بی‌مهری قرار گرفت و در هیچ رشته‌ای کاندیدای اسکار نشد؛ طی مدت زمانی که از اکران و انتشارش گذشته است، تاکنون توانسته طرفداران بسیاری برای خودش دست‌وُپا کند که کسب رتبه‌ی ۱۴۵ در میان ۲۵۰ فیلم برتر جهان از دیدگاه کاربران سایت معتبر IMDb، نشان از محبوبیت فیلم دارد [۱]. گفتنی است؛ شتاب در مقایسه با فیلم قبلی هاوارد، معضل (The Dilemma) که یک کمدی-درام مأیوس‌کننده از لحاظ هنری و تجاری بود، میزان فروش قابل قبولی هم داشت.

ران هاوارد در شتاب درست مثل یک رهبر ارکستر کارکشته، به‌شیوه‌ای عمل می‌کند تا از تک‌تک سازهایش، خروجی شنیدنی‌ای بگیرد. بهره‌گیری از فیلمنامه‌ی پر از جذابیت پیتر مورگان، موسیقی حماسی - عاطفی پرشکوه هانس زیمر، تدوین استادانه‌ی دانیل هانلی و مایک هیل هم‌چنین فیلمبرداری چشمگیر آنتونی داد مانل -به‌ویژه در صحنه‌های نفس‌گیر اتومبیلرانی- در کنار هدایت درست کریس همسورث و به‌خصوص دانیل برول -برای ارائه‌ی بازی‌هایی قابل قبول- همگی مجابمان می‌کنند تا شتاب را بازگشت پیروزمندانه‌ی هاوارد به سینما محسوب کنیم.

 

Rush

كارگردان: ران هاوارد

فيلمنامه: پیتر مورگان

بازيگران: کریس همسورث، دانیل برول، اولیویا وایلد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۳ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، ورزشی، درام

بودجه: ۳۸ میلیون دلار

فروش: بیش از ۹۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

[۱]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۲۸ ژوئن ۲۰۱۴.

 

پژمان الماسی‌نیا
چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

امیدهای بربادرفته؛ نقد و بررسی فیلم «باد وزیدن گرفته» ساخته‌ی هایائو میازاکی

The Wind Rises

عنوان به ژاپنی: Kaze Tachinu

كارگردان: هایائو میازاکی

فيلمنامه: هایائو میازاکی

صداپیشگان: هیدئاکی آنو، میوری تاکیموتو، هیدتوشی ناشیجیما و...

محصول: ژاپن، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۶ دقیقه

گونه: انیمیشن، زندگی‌نامه‌ای، درام

درجه‌بندی: PG-13

 

باد وزیدن گرفته یک انیمه‌ی [۱] بلند سینمایی به نویسندگی و کارگردانی هایائو میازاکی و محصول استودیو جیبلی است که برمبنای مانگایی [۲] تحت همین عنوان ساخته شده. باد وزیدن گرفته به داستان زندگی جیرو هوریکوشی، طراح ژاپنی هواپیماهای جنگنده‌ی زیرو طی جنگ جهانی دوم می‌پردازد. جیرو که از کودکی رؤیای پرواز در سر داشته، به آرزوی همیشگی‌اش می‌رسد؛ او در دوره‌ای که ژاپن گرفتار مشکلات عدیده‌ی اقتصادی بوده است و هنوز کشور چندان پیشرفته‌ای به‌حساب نمی‌آمده، تبدیل به یک طراح تراز اول هواپیما می‌شود...

برای ما بچه‌های دهه‌ی شصت که هیچ مفری به‌جز برنامه‌ی کودک نداشتیم، تماشای سریال‌های کارتونی ِ -اکثراً پُرغصه‌ی- تلویزیون غنیمتی بود! به هر دلیل، کنداکتور پخش تلویزیون ِ آن سال‌ها را اغلب ساخته‌های ژاپنی قبضه کرده بودند: آن شرلی با موهای قرمز [۳]، باخانمان [۴]، بچه‌های آلپ [۵]، حنا دختری در مزرعه [۶]، رامکال [۷]، هایدی [۸] و... بنابراین، پشت نوستالژی خاص و تمایل من و نسل من نسبت به انیمیشن‌های ژاپنی، رمزوُراز ِ عجیب‌وُغریبی پنهان نشده است! [۹] اما در سطح جهان، انیمه‌های ژاپنی به‌نظرم بخش عمده‌ی شهرت‌شان را -حداقل از اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ تاکنون- مدیون آثار هایائو میازاکی، اسطوره‌ی انیمه‌سازی ژاپن هستند. شهرت و محبوبیتی باورنکردنی که نطفه‌اش به‌دنبال توفیق تجاری و هنری ناوسیکا از دره‌ی باد (Nausicaä of the Valley of the Wind) و آغاز به‌کار استودیو جیبلی طی سال ۱۹۸۵ بسته شد. از آن زمان تا به حال، هر محصول این کارخانه‌ی رؤیاسازی -به‌ویژه آثار خود میازاکی و جهان خاصّ و خیال‌انگیزی که بنا می‌کند- به‌منزله‌ی اتفاقی در عرصه‌ی انیمه‌سازی مطرح شده است.

اما باد وزیدن گرفته، واپسین ساخته‌ی استاد... معتقدم مخاطبان این انیمه را به‌راحتی می‌توان به دو دسته‌ی مجزا تقسیم‌بندی کرد. یک دسته آن‌هایی هستند که به‌واسطه‌ی نامزدی‌ فیلم در اسکار ۲۰۱۴ و سروُصداهایی که پس از اکران‌اش برپا شد، برای اولین‌بار انیمه‌ای از میازاکی می‌بینند. این مخاطبان مطمئناً شیفته‌ی حرف‌های دهان‌پُرکن و نیمچه تخیلات جاری در فیلم خواهند شد. ولی باد وزیدن گرفته از جلب رضایت دسته‌ی دیگر، یعنی علاقه‌مندان پروُپاقرص سینمای میازاکی که آماده‌اند انیمه‌ای درجه‌ی یک -مثلاً در حدّ قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle)- ببینند، ناتوان است.

هایائو میازاکی در باد وزیدن گرفته به انتظار ۵ ساله‌ی هواداران بی‌شمارش در سراسر دنیا -فیلم قبلی او، پونیو روی صخره‌ی کنار دریا (Ponyo on the Cliff by the Sea) سال ۲۰۰۸ اکران شده بود- پاسخی درخور نمی‌دهد. باد وزیدن گرفته بیش از هر چیز، یک انیمه‌ی زندگی‌نامه‌ای کسالت‌بار است که در آن کوچک‌ترین اثری از رؤیاپردازی‌های مسحورکننده‌ی ساخته‌های پیشین میازاکی پیدا نخواهید کرد. علت را نمی‌دانم در همین "زندگی‌نامه‌ای بودن" فیلم باید جستجو کرد و یا می‌شود به بالا رفتن سن استاد ربط‌اش داد؛ کمااین‌که در خبرها آمده بود گویا میازاکی خیال کارگردانی انیمه‌ی دیگری را ندارد.

چنانچه خبر این بازنشستگی صحت داشته باشد، باد وزیدن گرفته به‌هیچ‌وجه گزینه‌ی مناسبی برای این‌که -به‌اصطلاح- وصیت‌نامه‌ی هنری استاد ۷۳ ساله‌ی سینمای انیمیشن محسوب شود، نیست. البته هایائو میازاکی یک‌بار دیگر در سال ۱۹۹۷ بعد از اتمام پروژه‌ی تکرارنشدنی شاهزاده مونونوکه (Princess Mononoke) اعلام بازنشستگی کرده بود و چهار سال بعد با کارگردانی فیلم اسکاری‌اش شهر اشباح (Spirited Away) بازگشتی شکوهمندانه به انیمه‌سازی داشت؛ امیدواریم باز هم میازاکی زیر حرف‌اش بزند و اگر تصمیم‌اش جدی است با شاهکاری در اندازه‌های انیمه‌هایی که نام بردم، خداحافظی کند.

القابی نظیر "بی‌رمق‌ترین"، "بی‌جذابیت‌ترین" و "بی‌هیجان‌ترین" فیلم کارنامه‌ی هایائو میازاکی، کاملاً برازنده‌ی قد و قامت کوتاه باد وزیدن گرفته است. خیال‌پردازی‌های شگفت‌انگیز فیلم‌های قبل، پیشکش! در باد وزیدن گرفته هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد که موتور محرکه‌ی داستان شود. این‌بار -برخلاف قلعه‌ی متحرک هاول محصول ۲۰۰۴- عشق هم از پس نجات دادن باد وزیدن گرفته برنمی‌آید!

شاید بگویید انگیزه‌ی میازاکی، وطن‌پرستانه بوده و خواسته است ادای دینی به یکی از چهره‌های ماندگار عرصه‌ی علم و فن‌آوری ژاپن داشته باشد؛ متأسفانه فیلم از این منظر هم لنگ می‌زند. باد وزیدن گرفته به‌جای فراهم آوردن شرایط معارفه‌ی احترام‌آمیز ما با یک قهرمان ملی ژاپنی، جیرو هوریکوشی را بیش‌تر به‌خاطر خودخواهی‌هایش در ذهنمان حک می‌کند! او دلداده‌ی بیمارش را از بازگشت به بیمارستان منصرف می‌کند و به‌نوعی مرگ‌اش را جلو می‌اندازد! هوریکوشی حتی حاضر نیست در اتاق تازه‌عروس مبتلا به سل خود، دست از عادت سیگار کشیدن -حین کار- بردارد!

به تصویر کشیدن چهره‌ی کریه جنگ و نقد زیاده‌خواهی‌های بشر امروز، همواره از جمله مضامین محوری آثار میازاکی به‌حساب می‌آمده که بیش از همه، در انیمه‌های موفقی هم‌چون لاپوتا قلعه‌ای در آسمان (Castle in the Sky)، شاهزاده مونونوکه، شهر اشباح و قلعه‌ی متحرک هاول نمود دارد. انتظار می‌رفت حالا که استاد انیمه‌ای را یک‌سره در حال‌وُهوای جنگ جهانی دوم به مرحله‌ی تولید رسانده است، شاهد ثمردهی شایسته‌ی آن اشاره‌های درخشان فیلم‌های پیشین باشیم و باد وزیدن گرفته مبدل به فیلمی قابل تحسین در مذمت جنگ‌افروزی شود که امیدی بربادرفته است.

گرچه برنده‌ی اخیر اسکار بهترین انیمیشن سال -در مقایسه با انیمیشن‌های برنده و کاندیدای اسکار چند دوره‌ی پیش- شایسته‌ی چنین عنوانی نبود؛ اما مطمئناً منجمد (Frozen) -علی‌رغم داستان تکراری‌اش- از باد وزیدن گرفته جذاب‌تر است. اصلاً همین‌که باد وزیدن گرفته در جمع پنج کاندیدای اسکار قرار گرفته بود، جای تعجب دارد! باد وزیدن گرفته را بایستی برای میازاکی افسانه‌ای -پس از ۵۳ سال فعالیت حرفه‌ای- یک عقب‌گرد کامل و برای دوست‌داران جهان رؤیاهایش، حادثه‌ای مأیوس‌کننده محسوب کرد.

متأسفانه میازاکی در باد وزیدن گرفته به‌جای این‌که مثل قُله‌های به‌یادماندنی‌ کارنامه‌ی پرستاره‌‌اش، تماشاگران را دوباره شگفت‌زده کند، به دام شعارزدگی و نمادگرایی افتاده و فیلم از همین‌جاست که آسیب‌پذیر شده. باد وزیدن گرفته به‌جز موسیقی متن شنیدنی‌اش، چیز دندان‌گیری در چنته ندارد، ارتباط ما با کاراکتر اصلی -و طبیعتاً خود فیلم- هرگز برقرار نمی‌شود و فقط لحظه‌شماری می‌کنیم تا هرچه زودتر به پایان برسد.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳

[۱] و [۲]: انیمه، سبکی از انیمیشن است که خاستگاه‌اش ژاپن بوده و به‌طور معمول براساس "مانگا"ها ساخته می‌شود. مانگا نیز همان صنعت کمیک‌استریپ و یا نشریات کارتونی است که در ژاپن رونق فراوانی دارد و از دهه‌ی ۱۹۵۰ به‌بعد گسترش پیدا کرد. انیمه‌ها غالباً با موضوعاتی خیالی که در آینده رخ می‌دهند، همراه‌اند. انیمه، کوتاه‌شده‌ی واژه‌ی انگلیسی انیمیشن (animation) است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌های انیمه و مانگا).

[۳]: با عنوان اصلی آن شرلی در گرین گیبلز (Anne of Green Gables) محصول ۱۹۷۹ ژاپن.

[۴]: با عنوان اصلی داستان پرین (The Story of Perrine) محصول ۱۹۷۸ ژاپن.

[۵]: با عنوان اصلی داستان آلپ: آنت من (Story of the Alps: My Annette) محصول ۱۹۸۳ ژاپن.

[۶]: با عنوان اصلی کاتری دختر چمنزار (Katri, Girl of the Meadows) محصول ۱۹۸۴ ژاپن.

[۷]: با عنوان اصلی راسکال راکون (Rascal the Raccoon) محصول ۱۹۷۷ ژاپن.

[۸]: با عنوان اصلی هایدی، دختر آلپ (Heidi, Girl of the Alps) محصول ۱۹۷۴ ژاپن.

[۹]: انیمه‌های سریالی مورد اشاره، همگی زیرمجموعه‌ی "تئاتر شاهکار جهان" (World Masterpiece Theater) قرار می‌گیرند که پخش آن‌ها از ۱۹۶۹ شروع شد و تا سال ۱۹۹۷ ادامه پیدا کرد. جالب است بدانید هایائو میازاکی و ایسائو تاکاهاتا که بعدها استودیو جیبلی را پایه‌گذاری کردند، کارگردانی شماری از اپیزودهای این مجموعه را بر عهده داشته‌اند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل World Masterpiece Theater).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.