نه، وصل ممکن نیست! نقد و بررسی فیلم «مری و مکس» ساخته‌ی آدام الیوت

Mary and Max

كارگردان: آدام الیوت

فيلمنامه: آدام الیوت

صداپیشگان: بتانی ویتمور، تونی کولت، فیلیپ سیمور هافمن و...

محصول: استرالیا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی، ییدیش

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: درام، کمدی سیاه

بودجه: حدود ۸ میلیون دلار استرالیا

فروش: حدود ۱ میلیون و ۷۵۰ هزار دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۴: مری و مکس (Mary and Max)

 

انیمیشن خمیریِ مری و مکس اولین فیلم بلند سینمایی آدام الیوت، انیماتور مستقل استرالیایی است که یکی از بهترین، پرمحتواترین و در عین حال ناراحت‌کننده‌ترین -انیمیشن‌ها که چه عرض کنم!- فیلم‌های کلّ تاریخ سینما به‌شمار می‌رود. گویی برای کسب عنوانِ تلخ‌ترین انیمیشن، مری و مکس و مدفن کرم‌های شب‌تاب (Grave of the Fireflies) [ساخته‌ی ایسائو تاکاهاتا/ ۱۹۸۸] [۱] با همدیگر کورس گذاشته‌اند! مری و مکس روایت تراژیک یک دوستی ۱۸ ساله -با فرسنگ‌ها فاصله- است که از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۹۴ میلادی به طول می‌انجامد.

مری دیزی دینکل (با صداپیشگی بتانی ویتمور و تونی کولت) یک دختربچه‌ی ۸ ساله‌ی استرالیاییِ بدسرپرست است که قیافه‌ی جذابی ندارد و حضورِ یک خال قهوه‌ای‌رنگ و بزرگ روی پیشانی‌اش هم قوزِ بالاقوز شده! او به امید یافتن پاسخ سؤالات بی‌شمارش، اسم و آدرس مکس جری هوروویتس (با صداپیشگی فیلیپ سیمور هافمن)، یک مرد ۴۴ ساله‌ی نیویورکیِ چاق و مطرود را از دفترچه‌ی تلفنی در پستخانه پیدا می‌کند و برایش نامه و شکلات می‌فرستد. به‌زودی مشخص می‌شود که آن‌ها -علی‌رغم تفاوت فراوان- تشابهاتی مثل علاقه به شکلات، سریال تلویزیونی "نابلت‌ها" (The Noblets) و -مهم‌تر از همه- به‌دست آوردن یک دوست واقعی دارند. دقیقاً به‌همین خاطر است که مکسِ شدیداً منزوی و تنها و مبتلا به "سندرم آسپرگر" [۲]، جواب نامه‌ی مری را می‌دهد و این مقدمه‌ای می‌شود بر سال‌ها رفاقتِ نامتعارف و پرفرازوُنشیب...

چنان‌که اشاره شد؛ یکی از دو شخصیت اصلی، دختربچه‌ای ۸ ساله است، این درست! اما مری و مکس به‌هیچ‌وجه مناسب بچه‌ها نیست. اگر شما هم -خدای نکرده!- جزء آن دسته افرادی هستید که انیمیشن را "کارتن" خطاب می‌کنید و فقط مخصوص خردسالان! مری و مکس همان فیلمی است که قدرتمندانه می‌تواند همه‌ی پیش‌زمینه‌های ذهنی‌تان را به چالش بکشد. مری و مکس در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از دید سایتِ IMDb، در حال حاضر جایگاه ۱۷۱ را در اختیار دارد [۳].

مری و مکس از آن قبیل ساخته‌هاست که با گذشت زمان، طرفدارانِ خاصّ خودشان را پیدا می‌کنند و مبدل به یک "فیلم‌کالت" می‌شوند. ساختن جهانی چنین ملموس از احساسات و عواطف انسانی، با تکنیکی به‌سادگی استاپ-موشن (Stop-motion) [۴] حقیقتاً باورنکردنی است. آدام الیوت مری و مکس را بدون استفاده از جلوه‌های کامپیوتری، با شکیبایی و صرفِ زمانی قابلِ توجه –طی بیش‌تر از ۵۷ هفته [۵]- ساخته است.

نه از مری، نه از مکس هیچ کار قهرمانانه‌ای سر نمی‌زند. دنیایشان هم از جهان رنگارنگِ اغلب انیمیشن‌ها سواست. فیلمِ آدام الیوت کم‌ترین بهره را از رنگ‌ها برده است؛ ترکیبِ سیاه با سفید که می‌شود خاکستری به‌اضافه‌ی قهوه‌ای، رنگ‌های مسلطِ مری و مکس‌اند. یکی از پوئن‌هایی که می‌شود برای مری و مکس قائل شد، کاسته نشدن جذابیت‌اش طیِ تمام ۹۰ دقیقه تایم فیلم است. مری و مکس به‌طور مداوم حرفی برای گفتن دارد و هیچ‌وقت از نفس نمی‌افتد.

آدام الیوت در سال ۲۰۰۳ با هاروی کرامپت (Harvie Krumpet) موفق شد جایزه‌ی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه را برنده شود که آن را هم به‌سبکِ استاپ-موشن (کلیمیشن) ساخته بود. ولی اکران مری و مکس مصادف شد با توجهِ جهانی به انیمیشن خوش‌ساخت و جذابِ بالا (Up) [ساخته‌ی پیت داکتر/ ۲۰۰۹] و به‌زعم نگارنده، از این‌رو بود که ساخته‌ی ارزشمند الیوت آن‌چنان که باید و شاید، دیده نشد. بالا اکثر جایزه‌های مهم سال -نظیر اسکار، گلدن گلوب و بفتا- را درو کرد. قرار نگرفتنِ مری و مکس حتی بین نامزدهای بهترین فیلم انیمیشن، نمونه‌ی مهم دیگری برای اثبات ناداوری‌های اعضای آکادمی در تاریخ جایزه‌ی اسکار است.

مری و مکس از میان ۱۱ نامزدی‌اش در جشنواره‌های جهانی، برنده‌ی ۴ جایزه شد که "بهترین انیمیشنِ جوایز اسکرین آسیا پاسیفیک" از جمله‌ی آن‌ها بود. جالب است بدانید که مری و مکس با فروشی بیش از حدّ معمول، رکورد فروش فیلم‌های سینمایی در استرالیا را جابه‌جا کرد. مری و مکس هم‌چنین به‌عنوان فیلمِ شب افتتاحیه‌ی بیست‌وُپنجمین جشنواره‌ی فیلم‌های مستقل ساندنس (Sundance Film Festival) [۶] انتخاب شد.

مری و مکس پرحرف است اما حوصله سر نمی‌برد. وزنی که صدای فیلیپ سیمور هافمنِ تکرارنشدنی به مری و مکس بخشیده، غیرقابلِ انکار است؛ آقای هافمن اینجا -تنها و تنها- با صدای پرورش‌یافته‌اش غوغا می‌کند! به‌دنبال ظاهر شدن عنوان‌بندیِ پایانی -ناخودآگاه- این چند کلمه از شعر مشهورِ "مسافر" سروده‌ی سهراب سپهری را با خودم زمزمه کردم: «نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله‌ای هست»...

مری و مکس فیلمی برای ته‌نشین شدن در ذهن و خاطره است و نسبتی با هیجاناتِ زودگذر و شگفتی‌آفرینی‌های مقطعی ندارد. می‌توانید -البته چنانچه طاقت‌اش را دارید!-  به‌دفعات به تماشایش بنشینید و هربار نکته‌ی جدیدی کشف کنید... بعد از این‌همه، حالا اگر بگویم مری و مکس متأثرکننده‌ترین انیمیشنی [فیلمی؟] است که تاکنون به موضوع "تنهایی" پرداخته، کسی هست که اعتراضی داشته باشد؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: برای خواندن نوشتاری با تمرکز روی فیلم مدفن کرم‌های شب‌تاب، می‌توانید مراجعه کنید به زنان و مردان نگران در شهر‌های سوخته‌ی بیست‌ویک سپتامبر ۱۹۴۵، نوشته‌ی زینب کریمی بابااحمدی (اَور)، منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳.

[۲]: سندرم آسپرگر (Asperger syndrome) نوعی اختلال زیستی-عصبی است که با تأخیر در مهارت‌های حرکتی تظاهر می‌یابد. وجه تمایز این سندرم از مبتلایان به اوتیسمِ کلاسیک، حفظ مهارت‌های تکلمی و هوش طبیعی است؛ با این وجود، جزء بیماری‌های طیف اوتیسم شمرده و توانایی‌ها و روابط اجتماعی ضعیف، رفتارهای وسواسی و تکراری و خویشتن‌محوری در مبتلایان‌اش دیده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ نشانگان آسپرگر).

[۳]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۹ فوریه‌ی ۲۰۱۵.

[۴]: در این روش، هر فریم عکسی از اجسام واقعی است؛ انیماتور اجسام و یا شخصیت‌های درون صحنه را فریم به فریم به‌صورت ناچیزی حرکت می‌دهد و عکس می‌گیرد. هنگامی که فریم‌های فیلم، متوالی نمایش داده شوند، توهم حرکت اجسام ایجاد می‌شود. مانندِ عروس مرده (Corpse Bride) [محصول ۲۰۰۵] به کارگردانی تیم برتون. معمولاً برای سهولت شکل دادن به اشیاء و کاراکتر‌ها از گلِ‌رس یا خمیر استفاده می‌کنند که به این نوع از استاپ-موشن، اصطلاحاً انیمیشنِ خمیری یا "کلیمیشن" (Claymation) گفته می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پویانمایی).

[۵]: مأخوذ از سایت IMDb؛ صفحه‌ی http://www.imdb.com/title/tt0978762/combined.

[۶]: جشنواره‌ی مشهور سینمایی که از سال ۱۹۹۱ میلادی در شهر پارک‌سیتی ایالت یوتا در ایالات متحده آمریکا آغاز به‌کار کرد. هدف از راه‌اندازیِ جشنواره‌ی فیلم ساندنس، حمایت از فیلم‌ها و فیلمسازان مستقل عنوان شده؛ بانی ساندس، رابرت ردفورد است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جشنواره‌ی فیلم ساندنس).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جذابیت‌ از نوعی دیگر؛ نقد و بررسی فیلم «ناین» ساخته‌ی راب مارشال

Nine

كارگردان: راب مارشال

فيلمنامه: مایکل تالکین و آنتونی مینگلا [براساس نمایشنامه‌ی موزیکالِ آرتور کوپیت]

بازيگران: دانیل دی-لوییس، ماریون کوتیار، پنلوپه کروز و...

محصول: ایتالیا و آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی، ایتالیایی

مدت: ۱۱۸ دقیقه

گونه: درام، موزیکال، عاشقانه

بودجه: ۸۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۵۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۳: ناین (Nine)

 

ناین فیلمی به کارگردانی راب مارشال است که علاقه‌مندانِ سینما بیش‌تر او را به‌خاطر ساخت موزیکال بسیار موفق و ۶ اسکاره‌اش شیکاگو (Chicago) [محصول ۲۰۰۲] به‌جا می‌آورند. ناین -یا همان ۹ خودمان!- قصه‌ی برهه‌ی متلاطمی از زندگیِ فیلمساز ایتالیایی مشهوری به‌نام گوییدو کونتینی (با بازی دانیل دی-لوییس) را به تصویر می‌کشد. با وجود این‌که در رسانه‌های عمومی و مطبوعات اعلام شده است کونتینی قصد دارد کاری تازه تحت عنوان "ایتالیا" کلید بزند؛ اما او خودش هم نمی‌داند درباره‌ی چه موضوعی می‌خواهد فیلم بسازد و کاملاً سردرگم است...

ناین علی‌رغم در اختیار داشتن فیلمسازی کاربلد پشت دوربین‌اش و کهکشانی از ستارگان درخشان -از آقای دی-لوییس، پنلوپه کروز، نیکول کیدمن و ماریون کوتیار گرفته تا کیت هادسون، جودی دنچ و سوفیا لورن- در گیشه به‌شکلی شکست خورد که حتی در بازگرداندن بودجه‌ی اولیه‌اش نیز ناکام ماند؛ ناین در مقابل ۸۰ میلیون ناقابلی که هزینه‌ی تولیدش شده بود، کم‌تر از ۵۴ میلیون دلار فروش کرد!

به‌نظر نگارنده، علت اصلی را پیش از هر مورد دیگری، در خاص بودن این فیلم و مخاطبِ خاص داشتن‌اش بایستی دنبال کرد؛ داستانِ کارگردان به بن‌بست رسیده‌ای که ایده‌هایش ته کشیده‌اند و حرفی برای گفتن ندارد، موضوعی خوشایند عامه و همه‌پسند نیست. قشر هنرمند و هنرشناسی که طعم آفرینش ادبی و هنری را چشیده باشد، خیلی بهتر می‌تواند حال‌وُروز گوییدو و کیفیتِ هراس‌هایش را درک کند.

ناین در عین حال، قطعات گوش‌نواز و جذابی دارد که قادرند دوست‌داران موسیقی و سینمای موزیکال را راضی ‌کنند. حُسن ناین، جریان داشتن درامی جان‌دار در کنار کوریوگرافیِ [۱] درخور توجه‌اش است. چیزی به زمان شروع فیلمبرداری "ایتالیا" -نام همان فیلم خیالی که گوییدو وعده‌ی ساختن‌اش را داده است- نمانده درحالی‌که هیچ فیلمنامه یا دستِ‌کم ایده‌ای در کار نیست! کونتینی بین تمام زنان زندگی‌اش سرگردان است و هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانند الهام‌بخش آقای فیلمساز باشند.

پنلوپه کروز که یک اسپانیاییِ اصیل است -به‌دلیل قریحه‌ی ذاتی‌اش- نقش یک زن عامی ایتالیایی را به‌شدت باورکردنی از آب درآورده است؛ به‌طوری‌که به‌کلی از یاد می‌برید پنلوپه از الکوبنداز -واقع در نافِ اسپانیا- آمده! علاوه بر خانم کروز، لهجه‌ی ایتالیاییِ دانیل دی-لوییس هم شنیدنی است! که البته به‌هیچ‌وجه از بازیگری به سخت‌کوشیِ او بعید نبوده. دی-لوییسِ بزرگ، بازیگر ۵۷ ساله‌ای که در تمام عمرش [۲] فقط در ۲۰ فیلم سینمایی ایفای نقش کرده(!) و یگانه رکورددار کسب ۳ اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد است، گوییدوی غرق در تلاطم‌های متضاد احساسی را با شعور و ادراکی مثال‌زدنی بازی می‌کند.

ناین طی هشتادوُدومین مراسم آکادمی، در ۴ رشته‌ی بهترین ترانه (ماوری یستون)، طراحی لباس (کالین اتوود)، طراحی هنری (جان مایره و گوردون سیم) و بازیگر نقش مکمل زن (پنلوپه کروز) کاندیدای کسب اسکار بود. ناین هم‌چنین در گلدن گلوبِ شصت‌وُهفتم، نامزد ۵ جایزه‌ی بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، ترانه‌ی اورجینال (ماوری یستون)، بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی (دانیل دی-لوییس)، بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی (ماریون کوتیار)، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (پنلوپه کروز) شد که به هیچ‌کدام از آن‌ها نیز نرسید.

ناین در رفت‌وُبرگشتی مداوم میان خاطرات مقاطع مختلف عمر گوییدو سپری می‌شود که بخش‌های مربوط به دوران کودکی‌ او، در وهله‌ی اول، حس‌وُحال آثار فلینی نظیر آمارکورد (Amarcord) [محصول ۱۹۷۳] و بعد، فیلم‌های جوزپه تورناتوره را به‌یادمان می‌آورند. کونتینی سرانجام پس از دست‌وُپا زدن در برزخی بینابین تعهد و بی‌بندوُباری، ایمان و بی‌ایمانی... اعلام می‌کند "ایتالیا" را نمی‌سازد. گوییدو درواقع فیلم را رها می‌کند تا زندگی و همسرش، لوئیزا (با بازی ماریون کوتیار) را دوباره به‌دست بیاورد.

اما یک توصیه‌ی دوستانه! اگر می‌خواهید از ۹ راب مارشال لذت ببرید، هیچ چاره‌ای ندارید جز این‌که ۸ و نیمِ [۳] فدریکو فلینیِ فقید را فراموش کنید! مارچلو ماسترویانی را هم همین‌طور! اصولاً انتخاب کلاسیکی برجسته هم‌چون ۸ و نیم -به‌عنوان یکی از منابعِ اقتباسِ ناین- که سینمادوستانِ بسیاری، سالیانِ سال‌ است با آن زلف گره زده‌اند را می‌توان به‌منزله‌ی ورود آقای مارشال به میدان مین محسوب کرد!

بد نیست اشاره کنم که تاکنون -به‌غیر از اتفاقِ نظری که می‌شود گفت درخصوص بازیِ خوب ماریون کوتیار وجود دارد- اغلب نقدهایی که بر ناین نوشته شده، منفی بوده‌اند! اهمیتی نمی‌دهم به این‌که مثلاً کنت توران [۴] یا لو لومنیک [۵] فیلم را کوبیده‌اند حتی چنانچه مرحومان راجر ایبرت و رابین وودِ کبیر -البته ترجیحاً نه به شیوه‌ی شب مردگان زنده‌ی جرج رومرو! [۶]- سر از خاک بیرون بیاورند و ناین را بدترین موزیکالِ تاریخ سینما خطاب کنند، من این فیلم را دوست دارم!

همان‌طور که در زندگی روزمره‌ به آدم‌هایی با خلق‌وُخوهای دور از هم برمی‌خورید و طبیعی است که با همه‌شان یکسان تا نکنید، بعضی فیلم‌ها نیز قلقِ مخصوصِ خودشان را دارند و صبوری بیش‌تری طلب می‌کنند. اصلاً نمی‌توان تمام تولیدات سینما را طبق فرمولی از پیش آماده قضاوت کرد و برایشان یک‌جور نسخه پیچید! ناین از آن دست فیلم‌هاست که سهل‌وُآسان رکاب نمی‌دهد!... جذابیت‌ها و تعلیق‌های ناین از جنسی دیگر است.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: Choreography.

[۲]: تا به حال (فوریه‌ی ۲۰۱۵).

[۳]: محصول ۱۹۶۳.

[۴]: منتقد فیلمِ لس‌آنجلس‌تایمز.

[۵]: منتقد فیلمِ نیویورک‌پست.

[۶]: شب مردگان زنده (Night of the Living Dead) [ساخته‌ی جرج رومرو/ ۱۹۶۸] یکی از معروف‌ترین فیلم‌های ترسناک در ساب‌ژانر زامبی (مرده‌ی متحرک).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شخصیت‌پردازی ناب و ایجاز دلپذیر؛ نقد و بررسی فیلم «فاکس‌کچر» ساخته‌ی بنت میلر

Foxcatcher

كارگردان: بنت میلر

فيلمنامه: ای. مکس فرای و دن فوترمن

بازیگران: استیو کارل، چنینگ تیتوم، مارک رافالو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۲۹ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، ورزشی

درجه‌بندی: R

 

فاکس‌کچر از غیرمنتظره‌های سینمای ۲۰۱۴ و بلاشک یکی از چند فیلم بر‌تر سال است. درحالی‌که مطمئناً خیلی‌ها انتظار دیدن یک فیلمِ ورزشی فرمولی، قابل حدس و به‌طور کلی استاندارد را داشتند؛ آقای میلر پیش‌فرض‌ها را به‌تمامی بر هم ریخت. مخلصِ کلام این‌که چه از فیلم‌های ورزشی بیزار باشید و چه طرفدار سرسختِ آثاری در حال‌وُهوای بهترین‌های این گونه‌ی سینمایی، فاکس‌کچر مطابق انتظارات‌تان جلو نخواهد رفت!

فاکس‌کچر هیچ ارتباطی با نمونه‌های برجسته‌ی متأخر و در عین حال پیش‌بینی‌پذیری نظیر مشت‌زن (The Fighter) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۰] و مبارز (Warrior) [ساخته‌ی گاوین اوکانر/ ۲۰۱۱] [۱] که از قضا آن‌ها نیز قصه‌ی دو برادرِ ورزشکار را تعریف می‌کنند، ندارد و در فاز دیگری سیر می‌کند. میلر که ۹ سال قبل با کارگردانی یک فیلم زندگی‌نامه‌ایِ شاهکار - یعنی: کاپوتی (Capote) [محصول ۲۰۰۵] [۲] - کاربلدی‌اش را نشان داده بود، حالا بار دیگر با فاکس‌کچر بازگشته که این‌هم فیلمی بیوگرافیک است و فوق‌العاده خوش‌ساخت.

قهرمانِ کشتی فرنگی ایالات متحده آمریکا، مارک شولتز (با بازی چنینگ تیتوم) -که پیوسته زیرِ سایه‌ی شهرت و اعتبار برادر بزرگ‌ترش دیوید (با بازی مارک رافالو) قرار داشته است- به‌واسطه‌ی پذیرفتنِ پیشنهاد رؤیایی مولتی‌میلیاردر معروف، جان دوپونت (با بازی استیو کارل) برای پی گرفتن تمرینات‌اش در باشگاه مجهزِ اختصاصی‌اش، احساس می‌کند فرصتی مغتنم به‌دست آورده تا خودی نشان بدهد؛ غافل از این‌که چالش بزرگی پیشِ روست که سرنوشت او و برادرش را به‌کلی عوض خواهد کرد...

قبل از هر چیز روشن کنم که نامیدنِ فیلم با عناوینی مانندِ "شکارچی روباه" کاملاً مسخره است! از آنجا که فاکس‌کچر (Foxcatcher) در وهله‌ی اول، اشاره به مکان و سپس، یک تیم ورزشیِ خاص دارد؛ ترجمه‌پذیر نیست. فاکس‌کچر بیش از آن‌که ورزشی یا حتی جنایی باشد، فیلم شخصیت‌ها و روابط بین شخصیت‌هاست. بله! فاکس‌کچر اصلاً فیلمِ روابط است؛ رابطه‌های بسیار عالی پرداخت‌شده‌ی دو برادر با یکدیگر، دوپونت با مادرش و بالاخره رابطه‌ی پرفرازوُنشیبِ دوپونت با مارک.

پیروزی بزرگ فیلمساز در کالبدشکافی پر از ظرافتِ شخصیت‌هاست. در این مورد، به ذکر نمونه‌ای درخشان بسنده می‌کنم. جان ای. دوپونت یک بیمار روانی با شخصیتی پیچیده و غیرقابلِ پیش‌بینی است که در ۵۰ سالگی هنوز برای اثبات کردن خود به مادرش (با بازی ونسا ردگریو) له‌له‌ می‌زند! میلر، وجود تمایلات همجنسگرایانه در این کاراکتر را بدون نشان دادن هیچ پلان مشمئزکننده‌ای و حتی یک اشاره‌ی کلامی، اعلام می‌دارد و قابلِ‌ ارج‌تر این‌که اعلامِ وجودِ پیش‌گفته، فاقدِ هرگونه بُعد کاریزماتیک است. البته نا‌گفته نماند که آقای میلر قبل‌تر به چنین موفقیتی در کاپوتی هم نائل آمده بود.

بنت میلر کارگردان پرکاری نیست اما هر وقت فیلم ساخته است، درست‌وُحسابی ساخته و قابل اعتنا. ارائه‌ی اطلاعات به تماشاگر در فاکس‌کچر با ایجازی خوشایند همراه است؛ به‌عبارت دیگر، آقای میلر مخاطبان فیلم‌اش را مشتی کُندذهن فرض نکرده و برایشان احترام قائل شده. میلر با خرجِ کم‌ترین دیالوگ، به‌خوبی پیچیدگی‌های حاکم بر روان آدم‌های فیلم‌اش و هم‌چنین روابط مابین‌شان را "به تصویر کشیده" است.

باید اعتراف کنم استیو کارل را تازگی‌ها دوباره کشف کرده‌ام که بخش اعظمِ حظِ ناشی از آن را به فاکس‌کچر مدیونم! پیش‌تر، کارل به‌نظرم فقط و فقط یک بی‌قواره‌ی بی‌ریختِ بی‌استعداد می‌آمد که قاچاقی بازیگر شده! شاید تقصیر را باید گردن فیلم‌های نه‌چندان خوبی که از او دیده بودم، انداخت. استیو مثلاً در دیوانه‌وار، احمقانه، عاشقانه (Crazy, Stupid, Love) [ساخته‌ی مشترک جان رکوئا و گلن فیکارا/ ۲۰۱۱] وحشتناکْ بد است و آزاردهنده! اما آقای کارل در فاکس‌کچر با آن ابَردماغی که بر صورت‌اش جاسازی کرده‌اند، شک نکنید که اصلِ جنس است و خودِ خودِ جان دوپونت! شاید کمی طول بکشد تا با این کاراکتر نچسب، اخت شوید ولی پس از آن، بعید است به‌خصوص حضور‌های خاموش و نگاه‌های خیره‌خیره‌ی سردش را از یاد ببرید.

از میان نامزدهای اسکار بهترین بازیگر مرد نقش اصلی علی‌رغم احترامی که به حضورِ تحسین‌برانگیز آقای بندیکت کامبربچ در بازی تقلید (The Imitation Game) [ساخته‌ی مورتن تیلدام/ ۲۰۱۴] [۳] می‌گذارم؛ نوبتی هم که باشد، نوبت استیو کارل است که اسکار بگیرد. یادمان هست که فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ که بیش‌تر به‌واسطه‌ی نقش‌آفرینی‌هایش در کمدی-درام‌های جمع‌وُجور و دوست‌داشتنی شناخته‌شده بود، با درام زندگی‌نامه‌ایِ آقای میلر اولین -و تنها- اسکار نقش اول‌اش را کسب کرد. این حسن تصادف را به فال نیک می‌گیریم و امیدواریم آقای کارل که ید طولایی در سینمای کمدی دارد به‌خاطر کنترل‌شده‌ترین، جدی‌ترین و عبوس‌ترین بازیِ همه‌ی عمرش، برگزیده شود و حق به حق‌دار برسد. [۴]

با همه‌ی این‌ها، تنها بازی خوبِ فاکس‌کچر اختصاص به کارل ندارد و با چنینگ تیتوم نیز به‌سرعت به‌عنوان یک فرنگی‌کارِ باانگیزه ارتباط برقرار می‌کنیم اما برسیم به مارک رافالو... رافالو بدون این‌که سعی کند "به چشم بیاید" -چنان‌که درمورد آقای کارل هم گفتم- به‌یادماندنی‌ترین بازی تمام دوران حرفه‌ای‌اش را در فاکس‌کچر به نمایش می‌گذارد. مارک رافالو لایق‌ترین گزینه‌ی دریافت اسکار است البته اگر اعضای آکادمی نخواهند در حماقتِ دسته‌جمعی اهدای بهترین نقش مکملِ امسال به جی. کی. سیمونز -برای فیلم نصفه‌نیمه‌ی ویپلش (Whiplash) [ساخته‌ی دیمین چزل/ ۲۰۱۴]- مشارکت کنند! [۵]

هرچند قبول دارم فاکس‌کچر فراز و فرود چندانی ندارد ولی آن‌قدر جذاب هست که نپذیرم فقط به این دلیل ساده، بتوان بی‌خیالِ تماشایش شد. به‌علاوه، بی‌انصافیِ محض است اگر جذابیت فاکس‌کچر را فقط وامدار قصه‌ی حقیقی‌اش بدانیم چرا که از ابعادی بی‌شمار می‌توان به یک موضوع واحد پرداخت و اعتقاد دارم تنها انتخاب همین زاویه‌ی دید، کافی است تا به اهمیت کار هوشمندانه‌ی بنت میلر و فیلمنامه‌نویسان‌اش -ای. مکس فرای و دن فوترمن- در فاکس‌کچر پی ببریم. بهتر است فاکس‌کچر را درام روان‌شناسانه‌ای قلمداد کنم که به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان دست‌اش را خواند.

گرچه فاکس‌کچر در ۵ رشته مهمِ بهترین بازیگر مرد نقش اصلی (استیو کارل)، بازیگر مرد نقش مکمل (مارک رافالو)، کارگردانی (بنت میلر)، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (ای. مکس فرای و دن فوترمن) و چهره‌پردازی (بیل کورسو و دنیس لیدیارد) کاندیدای جایزه است ولی چنانچه برای دیدن‌اش وقت بگذارید، تصدیق خواهید کرد که اجحاف بزرگ آکادمی، کاندیدا نکردنِ فاکس‌کچر برای کسب اسکار بهترین فیلم بوده است... فاکس‌کچر -علی‌الخصوص با پایان‌بندی‌اش- به‌نحو شوک‌آوری غافلگیرتان خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد مبارز، رجوع کنید به «پرالتهاب و تأثیرگذار»؛ منتشره در دو‌شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد کاپوتی، رجوع کنید به «مسافران دره‌ی عمیق»؛ منتشره در دو‌‌شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد بازی تقلید، رجوع کنید به «تراژدی تورینگ»؛ منتشره در یک‌شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: این نخستین نامزدی استیو کارل در اسکار است.

[۵]: آقای سیمونز تاکنون تمام جوایز بااهمیتِ سال هم‌چون گلدن گلوب و بفتا را صاحب شده!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد؛ نقد و بررسی فیلم «پاکسازی» ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو

The Purge

كارگردان: جیمز دی‌موناکو

فيلمنامه: جیمز دی‌موناکو

بازيگران: اتان هاوک، لینا هیدی، آدلاید کین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۲: پاکسازی (The Purge)

 

پاکسازی فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو است. دی‌موناکو با طرح داستانی متفاوت، سعی کرده است فیلم‌اش را از کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک دور کند و بدان عمق ببخشد؛ تلاشی که البته طی یک قضاوتِ کلی و منصفانه -در حدّ فیلمی جمع‌وُجور مانند پاکسازی- ثمربخش هم بوده است. هزینه‌ی ساختِ پاکسازی، ۳ میلیون دلار بود و فیلم موفق شد به گیشه‌ای تقریباً ۸۹ و نیم میلیون دلاری دست پیدا کند.

پاکسازی طبق اعلام پایگاه اینترنتی "باکس آفیس موجو" (Box Office Mojo) و به‌لحاظ بازگشت سرمایه، دومین فیلم سودآور در بین محصولات سینماییِ ۲۰۱۳ -پس از توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] [۱]- محسوب می‌شود. پاکسازی -چنان‌که اشاره شد- با فروشی حدود ۳۰ برابر بودجه‌ی تولیدش، توانست بالاتر از بلاک‌باستر‌های پرهزینه‌ای مثل مرد آهنی ۳ (Iron Man 3) [ساخته‌ی شین بلک] و مسابقات هانگر: گرفتن آتش (The Hunger Games: Catching Fire) [ساخته‌ی فرانسیس لارنس] قرار بگیرد.

پاکسازی در ایالات متحده‌ی سال ۲۰۲۲ میلادی اتفاق می‌افتد؛ همه‌ساله از ساعت نوزدهِ بیست‌وُیکمِ ماه مارس تا هفتِ صبحِ روز بعد، هیچ‌یک از نیروهای امنیتی نظیر پلیس وارد عمل نمی‌شوند و انجام هرگونه جرم و جنایتی آزاد است. روی آوردن به اعمال جنایت‌بار در چنین شبی اصلاً از سوی حکومت مرکزی تشویق می‌شود تا کمکی برای کنترل خشونت و تنظیم وضع اقتصادی جامعه باشد. یک خانواده‌ی ۴ نفره -شاملِ پدر، مادر، دختری دبیرستانی و پسری نوجوان- خود را برای شب پاکسازی آماده می‌کنند. پدر (با بازی اتان هاوک) که خود فروشنده‌ی سیستم‌های امنیتی حفاظت از منازل است، در امنیت خانه تردید ندارد تا این‌که کنجکاوی و ماجراجویی پسر (با بازی مکس برک‌هولدر) در پناه دادن به مردی سیاه‌پوست به‌نام دواین (با بازی ادوین هاج) که تحت تعقیب گروهی از مردم نقاب‌دار است، خانواده را با بحرانی جدی روبه‌رو می‌کند...

همان‌طور که از خلاصه‌ی داستان متوجه شدید، پاکسازی در زمره‌ی فیلم‌های "تهاجم به خانه" (home invasions) قرار می‌گیرد. پاکسازی البته در این سبک‌وُسیاق‌، به‌هیچ‌وجه قائم‌به‌ذات و اولین نیست؛ در تاریخ سینما، نمونه‌ای کلاسیک هم‌چون ببخشید، شماره اشتباه است (Sorry, Wrong Number) [ساخته‌ی آناتولی لیتواک/ ۱۹۴۸] [۲] داریم تا فیلم‌ترسناک اسلشریِ تازه‌ای نظیرِ تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱].

از ویژگی‌های پاکسازی یکی این است که تا آخر -به‌قول معروف- قصه و حرف برای گفتن دارد و مانند بسیاری از فیلم‌ترسناک‌ها، خیلی پیش‌تر از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، تمام نمی‌شود. پایان‌بندی فیلم هم به‌شکلی تدارک دیده شده که قادر است غافلگیرتان کند و غیرمنتظره باشد. پاکسازی پس از فیلم جزیره‌ی استاتن (Staten Island) [محصول ۲۰۰۹] دومین کارگردانی دی‌موناکو در سینما به‌شمار می‌رود و به‌عنوان کارِ دوم، تجربه‌ای قابل قبول است.

سنت قدیمیِ دنباله‌سازیِ فیلم‌های ترسناک، درمورد پاکسازی نیز محقق شد و تهیه‌کنندگان، سرمست از سوددهی غیرقابلِ چشم‌پوشی پاکسازی به‌سرعت دست‌به‌کارِ تهیه‌ی قسمت دوم تحت عنوان پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) شدند که در ماه جولای ۲۰۱۴ -باز هم به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو- روی پرده‌ی سینماها آمد و طبق روالِ غالبِ همان سنت مورد اشاره، نه برجستگی‌های ساختاری و محتواییِ فیلم اول را داشت و نه این‌که توانست به فروشی در حدّ و اندازه‌های آن برسد. پاکسازی: اغتشاش با صرف بودجه‌ای ۹ میلیون دلاری، نزدیک به ۱۱۱ میلیون فروخت.

شاید ۱۰ درصدِ -یا کم‌تر!- دنباله‌ها، فیلم‌هایی هم‌شأن اولی یا در مواردی استثنایی -مثلاً شاهکار کریستوفر نولان: شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۳]- از قسمت نخست بهتر باشند. پاکسازی: اغتشاش هم متأسفانه جزء آن ۹۰ درصد است که مهم‌تر از همه، حفره‌های فیلمنامه‌ای‌اش غوغا می‌کنند! دی‌موناکو در کارگردانی فیلمِ کم‌بودجه‌ترِ اول در فضایی محدود به‌خوبی توانسته بود احساس تنش و اضطرابی مرگ‌آور را حاکم کند. بردن کاراکترهای پاکسازی: اغتشاش به سطح شهر، دردی از فیلم دوا نکرده است و تا دقیقه‌ی ۵۳ که تحمل‌اش کردم، دریغ از نصفه‌پلانی وحشتناک! امیدوارم آن‌طور که در خبرها به گوش می‌رسد [۴] ساخت قسمت سوم پاکسازی و اکران‌اش در تابستان ۲۰۱۵، صحت نداشته باشد. آقای دی‌موناکو! آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود!

اگر جیمز دی‌موناکو -در مقام نویسنده و کارگردان اثر- محافظه‌کاری را کنار می‌گذاشت و این‌قدر -به‌اصطلاح- دست‌به‌عصا عمل نمی‌کرد، قطعاً حالا با فیلم عمیق‌تر و ماندگارتری روبه‌رو بودیم. پاکسازی به‌علاوه، گاه از تغییر لحن صدمه می‌خورد و گاهی نیز از ناحیه‌ی اجراهای نه‌چندان قویِ بازیگران کم‌سن‌وُسال‌اش. پاکسازی فیلم‌ترسناکی انقلابی و جریان‌ساز و حتی ساخته‌ای فوق‌العاده برجسته در تاریخِ سینمای وحشت نیست اما وقت گذاشتن برای تماشایش در میان خیل فیلم‌های تکراریِ این ژانر سینمایی محبوب، مثل تجربه‌ی دلچسبِ یک صبح آفتابی پس از چندین روزِ پی‌درپی ابری و بارانی است!

نقیصه‌هایی‌ که در پاراگراف پیشین برشمردم، مانع نمی‌شوند تا پاکسازی را یکی از برترین‌های سینمای ترسناک در سال ۲۰۱۳ به‌شمار نیاورم. فیلم قصد دارد به ما بگوید که با بیدار شدن خوی حیوانی و حاکمیت بی‌چون‌وُچرای خشونتِ افسارگسیخته، هیچ‌کس نخواهد توانست برحذر بماند. پاکسازی فیلم کم‌لوکیشن و خوش‌ساختی است که با بهره‌گیری از حداقل امکانات؛ هیجان می‌آفریند، سرگرم می‌کند و حرف خودش را هم -حتی‌الامکان!- ساده و بدون لکنت می‌زند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: البته ببخشید، شماره اشتباه است با بازی باربارا استانویک و برت لنکستر، یک فیلم‌نوآر است.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: به‌عنوان مثال در ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخلِ The Purge: film series.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عصیان غول مهربان؛ نقد و بررسی فیلم «هیولا» ساخته‌ی پتی جنکینز

Monster

كارگردان: پتی جنکینز

فيلمنامه: پتی جنکینز

بازيگران: شارلیز ترون، کریستینا ریچی، بروس درن و...

محصول: آلمان و آمریکا، ۲۰۰۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: جنایی، درام

بودجه: ۸ میلیون دلار

فروش: حدود ۶۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۱: هیولا (Monster)

 

از هر لحاظ که حساب کنید -ابعاد ساختاری مدّنظرم هستند- هیولا از بهترین‌های سینماست و اگر فقط یک ایرادِ مضمونی به فیلم وارد نمی‌دانستم، در صدر فهرست برترین فیلم‌های همه‌ی عمرم قرارش می‌دادم. هیولا کوبنده و تأثیرگذار است و با توجه به این‌که روی آن گیرِ کذایی هم چندان مانور نمی‌دهد، می‌شود در طعم سینما درباره‌اش نوشت؛ وگرنه فیلم‌های از بُعد فرمی پرقدرت و دچار لغزش محتوایی -که اتفاقاً کم نیستند و خودتان نمونه‌هایش را سراغ دارید- در این صفحه، جایی ندارند و حتی نام‌شان را نخواهم برد.

هیولا داستانِ سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی آیلین وورنوس، نخستین قاتل سریالی مؤنثِ تاریخ آمریکاست. آیلین (با بازی شارلیز ترون) که گذشته‌ی نابسامانی داشته و یک زن خیابانی است، به‌دنبال رفاقت با دختری کم‌سن‌وُسال‌تر از خودش به‌نام سلبی (با بازی کریستینا ریچی) مصمم به زندگی با او و دست‌وُپا کردن شغلی آبرومندانه می‌شود ولی تلاش‌هایش ناکام می‌ماند و برای پول درآوردن بالاجبار کار قبلی خود را از سر می‌گیرد تا این‌که به مردی سادیست برمی‌خورد که قصد آزار و کشتن‌اش را دارد...

هیولا قصه‌ی عصیان غول مهربانی است که در اجتماع بی‌رحم هیچ‌گونه جایگاهی ندارد. از آنجا که جامعه هرگز او را به‌عنوان "یک انسان" و یکی از شهروندانِ عادی خود به رسمیت نشناخته است؛ وقتی علیه عمری بی‌عدالتی -هرچند بدونِ برنامه‌ و نقشه‌ی قبلی- می‌شورد و به شیوه‌ی خودش احقاق حق می‌کند، به او خرده نخواهید گرفت. آیلین، زشت و بدترکیب و زمخت است و قتل می‌کند اما انکار نکنید که دوست‌اش دارید! تقصیرکار اصلی، جامعه است.

پتی جنکینز در هیولا هیولا نمی‌سازد! "شخصیت" خلق می‌کند؛ آیلین و سلبی را از خودشان هم بهتر می‌شناسید! براساس تکمیل تدریجیِ همین پازل شخصیتیِ دو کاراکتر محوری است که به آیلین -علی‌رغم همه‌ی خلاف‌هایش- علاقه‌مند می‌شوید و درعوض، تمایل شدیدی به کندن کله‌ی سلبیِ زالوصفت و آب‌زیرِکاه دارید! هیولا افتتاحیه‌ی بسیار خوبی دارد؛ تأکیدی بر تک‌افتادگی و به بن‌بست رسیدنِ آیلین. خانم جنکینز برای شخصیت‌پردازی، هیچ زمانی را هدر نمی‌دهد.

شارلیز ترون در این فیلم، ارائه‌ی قدرتمندی از احساسات بعضاً متناقض آیلین به ما نشان می‌دهد. ترون، ۲۹ فوریه‌ی سال ۲۰۰۴ به‌خاطر هیولا اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از مراسم هفتادوُششمِ آکادمی گرفت؛ از معدود اسکارهای حتماً به‌حق! به‌نظرم جالب باشد که بدانید روز تولدِ آیلین وورنوس هم ۲۹ فوریه‌ [۱] بوده است! شارلیز ترون با هیولا علاوه بر اسکار، موفق به کسب حداقل ۱۵ جایزه‌ی معتبر دیگر از جمله گلدن گلوب بهترین بازیگر زن فیلم درام شد.

بروس درنِ کهنه‌کار که یک‌سالی است با نبراسکا (Nebraska) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۳] نام‌اش دوباره بر سر زبان‌ها افتاده، در هیولا حضوری کوتاه ولی به‌یادماندنی دارد. درن، نقش توماس -دوست آیلین- را بازی کرده، کسی که بی‌غرض با هیولا مهربان است؛ یک مطرود از نسلی قبل‌تر. از حق نگذریم، بازی کریستینا ریچی نیز عالی است و کاملاً حسّ نفرت از سلبی -این شخصیتِ به‌نظر من: پیچیده و چندبعدی- را به بیننده منتقل می‌کند؛ عجیب آن‌که حتی کاندیدای اسکار -صدالبته برای نقش مکمل- هم نشد!

شارلیز ترون برای نخستین‌بار، در فیلمی زندگی‌نامه‌ای، نقشِ دشوار آدمی واقعی را بازی کرده که تا آن برهه، مغضوب افکار عمومی ایالات متحده بوده است. نحوه‌ی راه رفتنِ خانم ترون در هیولا مخصوصِ نقش آیلین است و با فیلم‌های دیگرش تفاوت دارد. او به‌شایستگی از زبان بدن در جهت باورپذیری هرچه بیش‌ترِ آیلینی که بازی می‌کند، بهره گرفته؛ به‌طوری‌که احساس نمی‌کنید شارلیز دارد نقش بازی می‌کند، او خودِ آیلین وورنوس است!

هیچ‌کدام از نقش‌آفرینی‌های خانم ترون در سینما -با احترام به ایفای نقش میویس گری در بزرگسال نوجوان (Young Adult) [ساخته‌ی جیسون رایتمن/ ۲۰۱۱] [۲] و چند حضور دیگر- هرگز قابل قیاس با بازی او در نقش قاتل زنجیره‌ایِ مهربانِ هیولا نیستند. به‌خصوص این‌که نقش‌آفرینی شارلیز اینجا به‌هیچ‌عنوان متکی بر جذابیت‌های ظاهری‌اش نیست و با کمک یک چهره‌پردازی پرکار و افزایش وزن، قادر شده به جان‌مایه‌ی نقش برسد.

در این‌که سینما یک هنر جمعی است، تردیدی وجود ندارد اما در مواردی استثنایی نظیرِ هیولا قضیه تا اندازه‌ای فرق می‌کند! هیولا بیش از همه، به دو نفر مدیون است: پتی جنکینز و شارلیز ترون. جنکینز که در مقام نویسنده و کارگردان، بدیهی است نگاه و سلیقه‌اش بر حاصل کار مؤثر افتاده باشد. ولی نکته‌ای که در مواجهه با هنرنمایی ترون در هیولا جلبِ نظر می‌کند، فرارویِ او از سهمی است که یک بازیگر می‌تواند در کیفیتِ فیلم داشته باشد، خانم ترون در هیولا به‌حدّی کارش را تمام‌وُکمال به انجام رسانده که در جایگاهِ "یکی از مؤلفین اثر" می‌نشیند کمااین‌که می‌دانیم شارلیز از تهیه‌کنندگان هیولا هم بوده است.

هیولا با ۸ میلیون بودجه، حدود ۶۱ میلیون دلار فروش داشت که -برای فیلمی مستقل- یک موفقیت به‌حساب می‌آمد. مشخص است که خانم جنکینز، شخصیت اول فیلم‌اش را دوست دارد و برایش دل می‌سوزاند. آیلین وورنوس در فیلمِ پتی جنکینز، عاقبت در سفیدی ناپدید می‌شود و به رستگاری می‌رسد... هیولا به‌نوعی اعاده‌ی حیثیتِ سینمایی از آیلین وورنوس و وجوه انسانی‌اش است. هیولا در کنار پسرها گریه نمی‌کنند [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹] [۳] دوتا از متأثرکننده‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما هستند.

هیولا شاید اگر بیش‌تر روی آن تأکیدات انتهایی فیلم و این‌که آیلین، سلبی را دختر خودش خطاب می‌کند، متمرکز شده بود؛ برای طیف گسترده‌تری از تماشاگران قابلیت نمایش داشت. البته در این خصوص، نباید فراموش کنیم که هیولا براساس رویدادی کاملاً واقعی ساخته شده؛ بنابراین مطمئناً مسئله‌ی وفاداری به اصل ماجرا، در انتخاب زاویه‌ی دید فیلمنامه‌نویس و کارگردان -که هر دو یک نفر (پتی جنکینز) هستند- اثرگذار بوده است.

هیولا دیالوگ‌های فوق‌العاده‌ای هم دارد که طبیعی است تمام‌شان متعلق به آیلین باشند. به این یک نمونه دقت کنید و لذت ببرید! «اَه اَه! کارِ لعنتیِ دفتری! آخه کی دلش می‌خواد همچین کاری داشته باشه؟! پشت یه میز مسخره و لعنتی بشینی، یه تلفن مسخرهَ‌م داشته باشی، یه مشت کاغذ لعنتی و مسخرهَ‌م بدن بهت، یه خودکار مسخره، شروع کنی مزخرف بنویسی، چرت‌وُپرت! اینو که یه میمونَ‌م می‌تونه انجام بده!» (نقل به مضمون)

نگارنده نسبت به این فیلمِ خاص، تعلقِ خاطر و احساسی خوشایند دارد؛ اولین‌بار که به انتشار نوشتاری سینمایی در فضای مجازی ترغیب شدم، به‌واسطه‌ی هیولا و انگیزه‌ای بود که از دیدن‌اش گرفتم. شاید انرژی گرفتن از فیلمی تا این پایه تلخ، کمی عجیب‌وُغریب به‌نظر برسد! هیولا ویران‌کننده است، بله! اما به‌قدری "جان‌دار" و "درست" است که حال‌تان را خوب می‌کند علی‌الخصوص اگر چندوقتی هم فیلمِ به‌دردبخور ندیده باشید، لذت کشف‌اش دوچندان خواهد شد! شک نکنید که هیولا از شاهکارهای تمام سال‌های سینماست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: ۲۹ فوریه‌ی ۱۹۵۶ (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ Aileen Wuornos).

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بزرگسال نوجوان، می‌توانید رجوع کنید به «بر لبه‌ی تیغ»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پسرها گریه نمی‌کنند، می‌توانید رجوع کنید به «این انتخاب من نبود»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بربادرفته؛ نقد و بررسی فیلم «رگ‌یابی» ساخته‌ی دنی بویل

Trainspotting

كارگردان: دنی بویل

فيلمنامه: جان هاج [براساس رمان اروین ولش]

بازيگران: اوان مک‌گرگور، اون بریمنر، جانی لی میلر و...

محصول: انگلستان، ۱۹۹۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: درام، جنایی

بودجه: ۱ میلیون و ۵۵۰ هزار پوند

فروش: ۷۲ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۰: رگ‌یابی (Trainspotting)

 

رگ‌یابی ساخته‌ی فیلمساز مطرح انگلیسی، دنی بویل است که از رمانی پرآوازه -به‌همین نام- نوشته‌ی اروین ولش [۱] اقتباس شده. رگ‌یابی -که در بین سینمادوستان ایرانی، سهواً به "قطاربازی" هم شهرت دارد- به زندگی فلاکت‌بار چند جوان اسکاتلندی در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی می‌پردازد که همگی به‌نوعی با مسئله‌ی اعتیاد به هروئین دست‌به‌گریبان هستند. رگ‌یابی از زبان رنتون (با بازی اوان مک‌گرگور)، یکی از همان جوان‌های راه‌گُم‌کرده روایت می‌شود که در مقطعی از فیلم، تصمیم می‌گیرد اعتیادش را ترک کند...

یک شروع درگیرکننده با نریشنی جذاب، کافی است تا به تماشای رگ‌یابی ترغیب شویم. رگ‌یابی به موضوع تلخ اعتیاد می‌پردازد؛ اما به‌واسطه‌ی کاربرد دیالوگ‌ها و لحظات طنزآمیز، موسیقی سرزنده و ترانه‌هایی شنیدنی -که خوشبختانه هنوز کهنه و از مُد افتاده نشده‌اند- مقداری از زهر وقایع گرفته می‌شود تا دنبال کردن فیلم، شکنجه‌ای عذاب‌آور نباشد. آقای بویل در فیلم خوبِ قبلی‌اش گور کم‌عمق (Shallow Grave) [محصول ۱۹۹۴] نیز به ترکیبِ این‌چنین مؤثری از موزیک و تصویر دست یافته بود.

نمونه‌ی قابلِ اعتنای سکانس‌های تکان‌دهنده‌ی رگ‌یابی که از فرط تلخی و تأثیرگذاری، می‌توان به‌درستی "ویران‌کننده" خطاب‌اش کرد، سکانس مرگ نوزاد -به‌همراه شیون‌های دلخراش و مداوم مادر نگون‌بخت‌اش- است. رگ‌یابی، سکانس‌های خلاقانه هم کم ندارد؛ اوج این خلاقیت‌های سوررئالیستی را می‌توان در لحظات نشئگی و خماری رنتون دید، به‌خصوص آنجا که برای پیدا کردن شیاف‌ها با سر توی کاسه‌ی توالت شیرجه می‌زند! رگ‌یابی ساختار غیرمتعارفی دارد که صدالبته این کلمه‌ی غیرمتعارف در سال ۱۹۹۶، معنی و جلوه‌ی بیش‌تری داشت.

تنوع ژانرها و ساب‌ژانرهایی که بویل -پس از دو فیلم‌کالتِ گور کم‌عمق و رگ‌یابی- در آن‌ها فیلم ساخته، در نوع خودش جالب توجه است! به این فهرست، نگاه کنید: یک زندگی کم‌تر معمولی (A Life Less Ordinary) [کمدی]، ساحل (The Beach) [درام]، ۲۸ روز بعد (Twenty eight Days Later) [ترسناک]، میلیون‌ها (Millions) [کمدی-درام]، سانشاین (Sunshine) [علمی-تخیلی]، میلیونر زاغه‌نشین (Slumdog Millionaire) [رمانس]، ۱۲۷ ساعت (One hundred and twenty-seven Hours) [ماجراجویانه] و بالاخره خلسه (Trance) [معمایی] [۲].

به‌نظرم فیلم ساختنِ دنی بویل در ژانرهای مختلف -به‌ویژه از ۲۰۰۰ میلادی به‌بعد- بیش از آن‌که از او شمایلِ فیلمسازی کاربلد و همه‌فن‌حریف بسازد، تداعی‌کننده‌ی یک کارگردان بلاتکلیف بوده است که مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد! مُهر تأیید بر این طرز تلقی، با قبول کارگردانی افتتاحیه‌ی المپیک ۲۰۱۲ لندن از سوی او زده شد. با این حساب، چندان بی‌رحمانه نمی‌تواند باشد اگر چنین اظهارنظر کنم که آقای بویل مدت‌هاست تا مرتبه‌ی یک تکنسین سینما -گیرم از نوع اسم‌وُرسم‌دار و اسکاربرده‌اش- تنزل پیدا کرده.

خلاقانه خواندنِ ساخته‌های بعدی دنی بویل، مثلاً فیلم آسان‌گیر و کلیشه‌ایِ ۱۲۷ ساعت در مقایسه با رگ‌یابی -و چنان‌که اشاره شد: گور کم‌عمق- شوخی بی‌مزه‌ای بیش‌تر نیست! رگ‌یابی نقطه‌ی اوج کارنامه‌ی حرفه‌ای آقای بویل در سینماست، اوجی که خیلی زود به‌دست آمد (طی دومین فیلم بلند سینمایی‌اش) و به‌همان سرعت هم از کف رفت و دیگر نظیرش را از او ندیدیم؛ بادآورده را باد می‌برد! حالا که دنی بویل با ساخت فیلم‌های بی‌بووُخاصیت سال‌هاست آزارمان می‌دهد، لابد به نگارنده حق می‌دهید که رگ‌یابی‌اش را "بادآورده" تلقی کند!

جان هاجِ فیلمنامه‌نویس، ۲۴ مارس سال ۱۹۹۷ طی شصت‌وُنهمین مراسم آکادمی، اسکار را به بیلی باب تورنتون باخت؛ گرچه او پیش‌تر در بفتای چهل‌وُنهم، جایزه‌ی بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی را برای رگ‌یابی گرفته بود. فیلم، فروش قابلِ توجهی هم داشت؛ ۷۲ میلیون دلار [۳] در برابر تنها یک میلیون و ۵۵۰ هزار پوند بودجه‌ی اولیه‌! رگ‌یابی هم‌اکنون [۴] بین ۲۵۰ فیلم برگزیده‌ی دیتابیس سینمایی معتبرِ IMDb، صاحب جایگاه ۱۵۵ است.

چنانچه زمانی قصد داشتید عزیزی [۵] را با چهره‌ی کثیف اعتیاد رودر‌رو کنید و در عین حال، خیال‌تان از بابت شعاری و سانتی‌مانتالیسم نبودنِ فیلم و عمقِ اثرگذاری‌اش هم راحت باشد، رگ‌یابی گزینه‌ی بسیار شایسته‌ای خواهد بود. رگ‌یابی، روایت‌گر روزمرگی‌های جوان‌هایی است که تا خرخره در کثافت، خلاف و مواد مخدر فرو رفته‌اند؛ با این وجود، هنوز هم دیوانه‌وار در جاده‌های تباهی و خودویرانگری پیش می‌روند... با تمام این تفاسیر، نمی‌شود رگ‌یابی را فیلمی صرفاً در باب عواقب وحشتناک اعتیاد به‌شمار آورد؛ نه! تک‌بُعدی دانستن‌اش انصاف نیست! رگ‌یابی فیلم مهمِ دهه‌ی ۱۹۹۰ بریتانیاست با نقدهای اجتماعی جدی بر شرایط حاکم بر زمانه‌ی خودش.

فیلم‌کالتِ رگ‌یابی فرزندِ خلفِ سینمای استخوان‌دار انگلستان است که تلفیق غریبی از رئالیسم سینک آشپزخانه با سوررئالیسم به‌دست می‌دهد. رگ‌یابی هم‌چنین نمونه‌ای عالی برای تبعیتِ فرم از محتواست؛ این رفت‌وُبرگشت‌های میان جهان‌های واقع‌گرایانه و فراواقع‌گرایانه را جز در لابیرنت‌های ذهن جوانکی معتاد، کجا می‌توان سراغ گرفت؟ رگ‌یابی پس از گذشت ۱۹ سال از زمان ساخت‌اش، دیدنی و تأثیرگذار است و تا به امروز، بهترین فیلم دنی بویل.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: اروین ولش در رگ‌یابی بازی هم کرده است؛ در نقش کاراکتری به‌نام میکی فورستر.

[۲]: فیلم‌ها به‌ترتیب، محصولِ ۱۹۹۷، ۲۰۰۰، ۲۰۰۲، ۲۰۰۴، ۲۰۰۷، ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ هستند.

[۳]: آمار فروش رگ‌یابی مربوط به ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل فیلم Trainspotting است.

[۴]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۵ فوریه‌ی ۲۰۱۵.

[۵]: البته بهتر است که ۱۷ سال را رد کرده باشد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

خشمگین و گزنده؛ نقد و بررسی فیلم «تیرانوسور» ساخته‌ی پدی کُنسیداین

Tyrannosaur

كارگردان: پدی کُنسیداین

فيلمنامه: پدی کُنسیداین

بازيگران: پیتر مولان، اولیویا کولمن، ادی مارسن و...

محصول: انگلستان، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۲ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۷۵۰ هزار یورو

فروش: حدود ۳۹۷ هزار یورو

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ جایزه‌ی بفتا

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۹: تیرانوسور (Tyrannosaur)

 

تیرانوسور روایت تکان‌دهنده‌ی چند زندگی خانوادگیِ ازهم‌پاشیده در متن و حاشیه‌ی داستان جذابِ دو آدم اصلی فیلم است. تیرانوسور شروعی درگیرکننده دارد که با ریتمی متناسب پی گرفته می‌شود و با اتکا به همین آهنگِ خوشایند، تماشاگر را -مشتاق- همراهِ خود حفظ می‌کند. تیرانوسور در حدّ و اندازه‌های یک فیلم‌اولی، شاهکار است و همه‌چیزش درست همان‌جا که باید باشد. انتخاب بازیگران و بازی‌ها عالی است و فیلمنامه، چفت‌وُبست‌دار. حداقل، دلیلِ نقش‌آفرینی‌های فوق‌العاده‌ی بازیگران تیرانوسور علی‌الخصوص پیتر مولان و اولیویا کولمن برای نگارنده مبهم نیست.

خودِ پدی کُنسیداین -بی‌هیاهو- بازیگر قابلی است. به‌جز حضور بامزه و متفاوت‌اش در زیردریایی (Submarine) [ساخته‌ی ریچارد آیواد/ ۲۰۱۰]، بیش‌تر او را با فیلمِ جیم شریدان، در آمریکا (In America) [محصول ۲۰۰۲] در نقش پدر خانواده‌ای ایرلندی به‌خاطر سپرده‌ام که زیر آوار مصائبِ مهاجرت دست‌وُپا می‌زد. بازی‌های فیلم‌های شریدان همواره نقطه‌ی قوت آثارش بوده‌اند؛ به‌یاد بیاورید درخشش دانیل دی-لوییس را در پای چپ من (My Left Foot)، به‌نام پدر (In the Name of the Father) و بوکسور (The Boxer). بله! آقای شریدان -اقلاً درمورد بازیگران‌اش- بی‌گدار به آب نمی‌زند [۱]. پس عجیب‌وُغریب نیست فیلمی که یک بازیگر کاربلد کارگردانی کرده، بازی‌های درجه‌ی یکی داشته باشد.

پیتر مولان را هم از ساخته‌ی فراموش‌نشدنیِ کن لوچ، نام من جو است (My Name Is Joe) [محصول ۱۹۹۷] به‌یاد داشتم که ۱۴ سال پیش‌تر از تیرانوسور، نقش مردِ به بن‌بست رسیده‌ی دیگری به‌اسم جو را با درکی بالا بازی کرده بود. او و خانم کولمن با تیرانوسور یکی از نقاط اوج کارنامه‌ی حرفه‌ای‌شان را رقم زده‌اند. دقت به نقش جانی سالیوان -که کُنسیداین در همان فیلم در آمریکا بازی می‌کرد- و مروری بر حال‌وُروزِ کاراکترهای اثرِ حاضر، می‌تواند ما را به این نتیجه برساند که کارگردان/فیلمنامه‌نویسِ تیرانوسور خیلی خوب طبقه‌ی پایین‌دست و آسیب‌پذیرِ بریتانیایی را می‌شناسد و بر مشکلات خاص‌شان اشراف دارد.

در تیرانوسور، جوزف (با بازی پیتر مولان) مردِ پابه‌سن‌گذاشته‌ی عصبی و تندخویی است که گویی آرامش‌اش را از دست داده؛ او مدام با دیگران درگیر می‌شود و کتک‌کاری می‌کند. بعد از یکی از درگیری‌های روزانه(!)، گذر جوزف به فروشگاه زنی میانسال به‌نام هانا (با بازی اولیویا کولمن) می‌افتد. او خودش را پشت ردیف لباس‌ها مخفی می‌کند و زن که متوجهِ حال نامساعد و اعصاب به‌هم‌ریخته‌اش می‌شود، سعی می‌کند مرد را با دعا خواندن آرام کند...

مهابتِ تلخیِ جاری در تیرانوسور تماشایش را دشوار می‌کند؛ به‌گونه‌ای‌که تحمل برخی سکانس‌ها کار هر بیننده‌ای نیست! به‌عنوان مثال به‌خاطر بیاورید سکانس ورود شبانه‌ی جیمز، همسر هانا (با بازی ادی مارسن) به خانه و بلای شرم‌آوری که -فقط به تلافیِ این‌که هانا خودش را به خواب زده است- بر سر زن بیچاره می‌آورد. نکته‌ی حائز اهمیت اینجاست که سکانس مزبور در کمال سادگی فیلمبرداری شده ولی بی‌نهایت ویران‌کننده از آب درآمده است.

دست‌یابی به چنین قدرت تأثیرگذاری‌ای -آن‌هم تا این‌حد ساده و بدونِ ادا و اصول- معمولاً نتیجه‌ی یک عمر خونِ دل خوردن و فیلم ساختن است؛ حیرت‌انگیز این‌که آقای کُنسیداین در فیلم اول‌اش به آن رسیده است. گویی پدی کُنسیداین یک کارگردانِ فیلم‌اولی نیست بلکه رهبر ارکستری پرتجربه و موی‌سپیدکرده است که به زیروُبمِ هدایت گروه نوازندگان‌اش به‌قدری وقوف دارد که می‌تواند بهترین خروجی را از حاصل هنرنمایی‌شان به‌دست بیاورد.

تیرانوسور دیالوگ‌های سهمناکی هم دارد. دردناک‌ترین‌شان را از زبان جوزف و درباره‌ی همسر درگذشته‌اش می‌شنویم که به‌نوعی می‌شود توضیحی مهم در بیان علت به‌هم‌ریختگی او، محسوب‌شان کرد: «اون یه زن ساده بود، زندگی ساده و بی‌تکلفی داشت. می‌تونست هر کسی رو به‌خاطر خطاهاش ببخشه، پر بود از بخشش و عشق. و من بیرون از اون، دنبال عشق می‌گشتم. من مایه‌ی افتخارش نبودم، فکر می‌کردم نمی‌فهمه اما این‌طور نبود...» (نقل به مضمون)

به‌مرور برای مخاطب عیان می‌شود که تنها مردِ قصه نیست که زندگی درب‌وُداغانی دارد. تیره‌روزی‌های زن حتی می‌توان گفت که بیش‌تر هم هست؛ شوهرش یک روانیِ به‌تمام‌معناست که هانا با همه‌ی وجود از او می‌ترسد. فیلم، غافلگیری‌های کوچک و بزرگی دارد. بزرگ‌ترین‌شان مربوط به هانا و آینده‌ی اوست که همراه و هم‌زمان با جوزف تجربه‌اش می‌کنیم؛ غافلگیری به‌معنی واقعیِ کلمه، در جایی و وقتی که اصلاً منتظرش نیستیم. فیلم آکنده از لحظاتی است که تا مدت‌ها از ذهن‌تان محو نمی‌شوند و درگیرتان خواهند کرد.

تیرانوسور به‌شدت رئالیستی است و سعی دارد زندگی را حتی‌الامکان همان‌طور که هست، نشان دهد. مثلاً پس از اطلاع جوزف از عمل شوکه‌کننده‌ای که از هانا سر زده -شاید به‌واسطه‌ی این‌که برخی فیلم‌ها این‌طور عادت‌مان داده‌اند- انتظار داریم جوزف قهرمان‌بازی دربیاورد، یا دست‌کم زن و مرد دوتایی اقدام به فرار کنند و فکرهای دیگری از این دست! اما در تیرانوسور از این خبرها نیست و اتفاقی که وقوع‌اش در حالت طبیعی بسیاربسیار محتمل‌تر است، رخ می‌دهد. بدون هیچ شکی، اقبال نشان ندادنِ عامه‌ی تماشاگران به تیرانوسور را بایستی در همین رئالیسم گزنده‌اش جست‌وُجو کرد.

به عقیده‌ی نگارنده، این واقع‌گراییِ پرقدرت ریشه در رئالیسم دیرپای "سینک آشپزخانه" (Kitchen sink realism) در هنر بریتانیا [۲] دارد و خلق‌الساعه نیست! بنابراین، بیراهه نخواهیم رفت چنانچه تیرانوسور را یک "درام اجتماعی" بخوانیم. آدم‌های فیلم هیچ‌کدام اوضاع زندگی‌شان رضایت‌بخش نیست و خشم به‌نظر مهارناپذیری که بندبندِ وجود جوزف را فراگرفته، یادآور جوانان خشمگینِ فیلم‌های دو دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ سینمای انگلستان است.

رابطه‌ی عاشقانه‌ و ملاطفت‌آمیزی که به‌تدریج میان جوزف و هانا پا می‌گیرد، متفاوت و از هرگونه آلودگی به دور است و همین‌هاست که ماندگارش می‌کند. زن و مرد -هریک در مقطعی از فیلم- به یکدیگر پناه می‌آورند. و دیگر این‌که حتماً می‌دانید "تیرانوسور" (Tyrannosaurus) نام گونه‌ای از دایناسورهای عظیم‌الجثه‌ی گوشتخوار بوده ولی این‌که کارگردان چرا چنین اسمی روی فیلم‌اش گذاشته، نیاز به رمزگشایی ندارد؛ کافی است تیرانوسور را ببینید!

تیرانوسور علی‌رغم اکران محدود و ناموفق‌اش، در جشنواره‌های معتبر متعددی مورد توجه قرار گرفت که جایزه‌ی "بهترین کارگردانی فیلم درام" (پدی کُنسیداین) و دو جایزه‌ برای بازیگری (پیتر مولان و اولیویا کولمن) از جشنواره‌ی بیست‌وُهفتم ساندنس (۲۰۱۱)به‌اضافه‌ی جایزه‌ی "بهترین کارِ نخستِ یک نویسنده، کارگردان یا تهیه‌کننده‌ی انگلیسی" (پدی کُنسیداین و دیارمید اسکریم‌شاو) از شصت‌وُپنجمین دوره‌ی بفتا (۲۰۱۲) مهم‌ترین‌شان بود. آقای کُنسیداین با ساخت این شاهکار کوچک، بی‌ادعا و نامنتظره؛ توقع‌ها را از ادامه‌ی روند فعالیت سینمایی‌اش به‌عنوان یک کارگردان بسیار بالا برده است.

در رویاروییِ نخست، شاید ۱۰ دقیقه‌ی پایانی تیرانوسور توی ذوق بزند که به‌دلیل رسوب کردن همان انتظاراتِ کذایی و معمولِ سینمایی در ذهن‌مان است؛ کمی که از فیلم فاصله بگیریم، درمی‌یابیم که این بهترین پایان‌بندی برای تیرانوسور می‌توانسته باشد چرا که کاملاً با منطق رئالیستیِ مسلط بر سراسرش مطابقت دارد. با وجودِ تمام چیزهایی که درباره‌ی واقع‌گرایانه بودن فیلم گفتم، تیرانوسور ناامیدکننده و مرگ‌آور نیست. تشخیص رنگی از امید که در انتها به چهره‌ی دو آدم اصلی داستان دویده، به ما احساسی دلنشین می‌بخشد چرا که شک نداریم این امید، واهی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: فیلم‌ها به‌ترتیب، محصول سال‌های ۱۹۸۹ و ۱۹۹۳ و ۱۹۹۷ هستند.

[۲]: جان براتبی (John Bratby) نقاش انگلیسی، پایه‌گذار "رئالیسم سینک آشپرخانه" بود. "رئالیسم سینک آشپزخانه" اصطلاحی است که به جنبشی فرهنگی در هنر بریتانیا اطلاق می‌شود و سرآغاز آن اواخر دهه‌ی ۵۰ و اوایل دهه‌ی ۶۰ بود. این جنبش توسط نویسندگان، نمایشنامه‌نویسان، نقاشان و فیلمسازانی به‌راه افتاد که دغدغه‌ی مشکلات و شرایط زندگی طبقه‌ی کارگر را داشتند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ جان براتبی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهترین موزیکال سال؛ نقد و بررسی فیلم «به سوی جنگل» ساخته‌ی راب مارشال

Into the Woods

كارگردان: راب مارشال

فيلمنامه: جیمز لاپین [براساس نمایشنامه‌ی استیون ساندهایم]

بازیگران: جیمز کوردن، امیلی بلانت، مریل استریپ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: موزیکال، فانتزی، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

خانم‌ها و آقایان! عالیجناب راب مارشال و بانو مریل استریپ، شما را به تماشای بهترین فیلم موزیکالِ سال دعوت می‌کنند! به سوی جنگل براساس موزیکالی تحتِ ‌همین عنوان، نوشته‌ی استیون ساندهایم ساخته شده که نمایشی مطرح است. این موزیکال بسیار تحسین‌شده، نخستین‌بار، نوامبر ۱۹۸۷ در برادوی روی صحنه رفت و از آن زمان تاکنون به‌تناوب اجرا داشته و جوایز بسیاری کسب کرده است.

آرزوی نانوایی خوش‌قلب (با بازی جیمز کوردن) و همسرش (با بازی امیلی بلانت) بچه‌دار شدن است. همسایه‌ی جادوگرشان (با بازی مریل استریپ) آن‌ها را از وجود طلسمی باخبر می‌کند که اگر برداشته شود، صاحب فرزند خواهند شد. شرط ابطال طلسم، ورود به جنگل و آوردن چهار شئ گران‌بهایی است که پیرزن جادوگر برای دوباره به‌دست آوردن جوانی و زیبایی‌اش بدان‌ها نیاز دارد. مرد نانوا قبول می‌کند درحالی‌که جک (با بازی دانيل هتلستون)، سیندرلا (با بازی آنا کندریک) و شنل‌قرمزی (با بازی لی‌لا کراوفورد) هم هریک به‌قصدی راه جنگل را در پیش گرفته‌اند...

چنان‌که حدس زدید، به سوی جنگل تلفیقی خوشایند از افسانه‌های مشهورِ "جک و لوبیای سحرآمیز"، "سیندرلا"، "شنل‌قرمزی" و هم‌چنین "راپونزل" است. با وجود این‌که تمام داستان‌های مورد اشاره را -با جزئیاتِ کامل!- از حفظ هستیم اما اتمسفری بر فیلم حاکم است که به سوی جنگل را برای ما لبریزِ جذابیت و هیجان می‌سازد. متن ترانه‌ها، نحوه‌ی اجرایشان، صحنه‌آرایی و طراحی رقص‌های به سوی جنگل عالی هستند و در کنار یکدیگر، تشکیل مجموعه‌ای هماهنگ داده‌اند که سخت است المانِ ناکوکی از میان‌شان جدا کرد.

کار را باید به کاردان سپرد! و چه کسی کاربلدتر از آقای مارشال؟ فکر می‌کنم تنها یادآوریِ سه فیلم قابلِ اعتنا و موفق او در حیطه‌ی سینمای موزیکال و فانتزی، کافی باشد تا به دلیل اعتمادِ مجدد کمپانی عریض‌وُطویل والت دیزنی به او پی ببریم: شیکاگو (Chicago) [محصول ۲۰۰۲]، ناین (Nine) [محصول ۲۰۰۹] و دزدان دریایی کارائیب: سوار بر امواج ناشناخته (Pirates of the Caribbean: On Stranger Tides) [محصول ۲۰۱۱].

درست است که به سوی جنگل از فیزیک کوانتوم چیزی نمی‌گوید(!) و حرف‌های ساده‌اش را سرراست می‌زند اما اصلاً دلیل نمی‌شود که دستِ‌کم‌اش بگیریم. به سوی جنگل بیش‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید، حرف برای گفتن دارد، سرگرم‌تان می‌کند و در عین حال بدون این‌که -با پیام‌هایی گل‌درشت!‌- حال‌تان را به‌هم بزند، آموزنده است. به سوی جنگل یک کمدی-موزیکال است؛ با فیلم قهقهه نخواهید زد ولی لحظات بامزه کم ندارد.

بامزه‌ترین حضور، مختصِ خانم استریپ است! این جادوگرِ طلسم‌شده‌ی شلخته‌پلخته‌ی دزدزده هربار که در به سوی جنگل ظاهر می‌شود، موجی از انرژی همراه خودش می‌آورد که مشکل بتوان از دیدن‌اش لبخند به لب نیاورد! به‌ویژه اوقاتی که بی‌هوا بر سر نانوا و زن‌اش آوار می‌شود و با حالتی بینِ تحکم و درماندگی از آن‌ها درباره‌ی کاری که به‌شان سپرده است، پرس‌وُجو می‌کند!

مریل استریپ حینِ ایفای نقشِ ساحره‌ی به سوی جنگل، بدجنسی و خُل‌مشنگ‌بازی را -به یک اندازه و- توأمان دارد! خدا را شکر که برخلاف آن‌چه پاره‌ای از پوسترهای غلط‌اندازِ فیلم تداعی می‌کنند، شاهد یک جادوگر خبیث کلیشه‌ای نیستیم؛ بلکه به‌واسطه‌ی به سوی جنگل هرچه سریع‌تر بتوانیم خاطره‌ی تجربه‌ی ناموفق بازیگر محبوب‌مان در بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] را از یاد ببریم.

متأسفم که قصد دارم طرفدارانِ آقای دپ را ناامید کنم، او سرجمع ۴ دقیقه هم در به سوی جنگل بازی ندارد! برخلاف چیزی که در بعضی خبرها اعلام شده بود، جانی دپ نقش نانوا را بازی نمی‌کند و گرگ بد گنده‌ی قصه است! به‌نظرم انتخاب درستی هم بوده چرا که -سوای مسئله‌ی سن‌وُسال- به‌خصوص بعد از سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷] پذیرش دپ در نقشِ آدم‌های مثبت و بی‌آزار -کمی تا قسمتی!- دشوار است.

فیلم، بازیِ آزاردهنده‌ای ندارد. جیمز کوردن را بی‌مشکل به‌عنوان نانوایی درستکار می‌پذیریم و اجرای امیلی بلانت علی‌الخصوص در تنها سکانسی که زن نانوا -به‌اصطلاح- پایش را کج می‌گذارد، حرف ندارد. چه خوب که راب مارشال از بار جنسیِ و تیرگی‌های نمایشنامه‌ی منبع اقتباس تا حدّ قابل توجهی کاسته است تا فیلم برای طیف گسترده‌تری از بیننده‌ها -بخوانید: همه‌ی اعضای خانواده‌- قابلیت نمایش پیدا کند؛ هیچ ردّی از آلودگی در به سوی جنگل وجود ندارد.

به سوی جنگل گرچه یاد موزیکال‌های فانتزی و کلاسیکی مثلِ جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را برایمان زنده می‌کند، خوشبختانه به‌هیچ‌وجه به کُندیِ آن‌ها نیست! اما شباهت عجیبِ به سوی جنگل با کلاسیک‌های مذبور، به راه ندادن‌اش به ابتذال و اخلاقی بودنِ فیلم ربط پیدا می‌کند. به سوی جنگل موزیکالی خوش‌ریتم و مفرح است که اهمیت راستی و درستی و در کنار هم بودن را گوش‌زد می‌کند.

به سوی جنگل در هفتادوُدومین گلدن گلوب برای بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، بازیگر نقش اول زن فیلم موزیکال یا کمدی (امیلی بلانت) و بازیگر نقش مکمل زن فیلم موزیکال یا کمدی (مریل استریپ) کاندیدای جایزه بود که به هیچ‌یک نرسید. فیلم در بفتای شصت‌وُهشتم صاحب دو کاندیداتوریِ بهترین طراحی لباس (کالین اتوود) و چهره‌پردازی (پیتر سوردز کینگ و جی. روی هلاند) است و آکادمی نیز به سوی جنگل را در ۳ رشته‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن (مریل استریپ)، طراحی تولید (طراح صحنه: دنیس گاسنر و طراح دکور: آنا پیناک) و طراحی لباس (کالین اتوود) نامزد کرده؛ مراسم بفتا، ۸ فوریه و اسکار در بیست‌وُدومِ همین ماه برگزار خواهد شد.

علی‌رغم این‌که در برهه‌ای، همگی به آرزوهایشان می‌رسند و -از همین‌رو- تصور می‌کنیم فیلم دیگر به پایان رسیده است، ورود همسر وفادار آقاغوله(!) موجب می‌شود به سوی جنگل از یک هپی اندِ کلیشه‌ای نجات پیدا کند... خلاصه این‌که به سوی جنگل گزینه‌ای عالی برای اکران کریسمس و تماشا در ایام تعطیلات است؛ فیلمی که می‌توان با خاطری آسوده در کنار خانواده و کوچک‌ترها به دیدن‌اش نشست.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آنچه در زیر پنهان است؛ نقد و بررسی فیلم «شک» ساخته‌ی جان پاتریک شانلی

Doubt

كارگردان: جان پاتریک شانلی

فيلمنامه: جان پاتریک شانلی [براساس نمایشنامه‌ای از خودش]

بازيگران: مریل استریپ، فیلیپ سیمور هافمن، امی آدامز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۴ دقیقه

گونه: درام، معمایی

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۵۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۵ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۸: شک (Doubt)

 

شک به کارگردانی جان پاتریک شانلی، براساس نمایشنامه‌ای مطرح به‌همین نام -از نوشته‌های آقای شانلی- ساخته شده و در دسامبر ۲۰۰۸ رنگ پرده‌ی نقره‌ای به خود دیده است. داستان، سال ۱۹۶۴ در مدرسه‌ای مذهبی -در محله‌ی برانکسِ نیویورک- اتفاق می‌افتد؛ حمایت‌های پدر برندان فلین (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) از یک دانش‌آموز تازه‌واردِ سیاه‌پوست به‌نام دونالد میلر (با بازی جوزف فاستر) و سوءظن خواهر جیمز (با بازی امی آدامز) -که انگار بوی رابطه‌ای غیرافلاطونی را استشمام کرده از این مراودات- بهانه‌ای برای تصفیه‌حساب‌های شخصی خواهر آلوسیوس بوویر (با بازی مریل استریپ) فراهم می‌کند...

به‌نظرم این‌که شک در دوران پس از ترور کندی می‌گذرد، اهمیت زیادی ندارد چرا که مضمون فیلم چیزی نیست که وابسته به زمان و مکان خاصی باشد. دقیقاً به‌همین خاطر، شک قادر است با هر بیننده‌ای -از هر دین و مسلکی- ارتباطی مؤثر برقرار کند؛ لازم نیست حتماً مسیحی و کاتولیک باشید تا مناسباتِ فیلم را درک کنید. شک در یک مدرسه‌ی کاتولیک و با خطابه‌ی پدر فلین با موضوع شک آغاز می‌شود. پدر فلین، کشیش خوش‌مشربی است که سعی می‌کند از تحولات مدرن دور نماند و به‌روز باشد؛ نقطه‌ی مقابل او، خواهر آلوسیوس، راهبه‌ای سخت‌گیر و مستبد است که به قول پدر فلین، هنوز می‌خواهد کلیسا را مثل قرون وسطی اداره کند. فیلم در مذمت اتهام ناروا، شک و شایعه‌پراکنی است. شکی که اگر پا بگیرد، حقیقت زیرِ آوارش پنهان می‌ماند.

خواهر آلوسیوس پس از شنیدن ادله‌ی متقاعدکننده‌ی پدر فلین هم با جدیت تمام بر سوءظنِ خود پافشاری می‌کند؛ او گویا هیچ هدفی به‌جز اخراج پدر فلین از مدرسه ندارد و در این راه حتی حاضر است دروغ بگوید و به آینده‌ی پسرک سیاه‌پوست لطمه بزند. استبداد خواهر آلوسیوس در کنترل نظم و انضباط مدرسه و اجرای قوانین تحمیلیِ من‌درآوردی‌اش، سرپرستار راچد نفرت‌انگیز (با بازی قدرتمند خانم لوئیز فلچر) در ساخته‌ی جاودانه‌ی آقای میلوش فورمن، پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest) [محصول ۱۹۷۵] را به‌یادم آورد.

شک فقط یک عنوان ساده‌ی خشک‌وُخالی برای نامیدنِ فیلم نیست بلکه تاروُپودِ اثر آمیخته با آن است. در شک کم‌تر نشانی از قطعیت وجود دارد. شانلی تماشاگران‌اش را هم‌چون خواهر آلوسیوس و خواهر جیمز در وضعیت ابهام و کاملاً معلق، نگه می‌دارد. بدین‌معنی که هرگز نمی‌توانیم قاطعانه حکم به برائت پدر روحانی بدهیم درحالی‌که قادر به صددرصد گناهکار خواندن‌اش هم نیستیم. احتمالاً دلیل عمده‌ی انتخاب فیلیپ سیمور هافمن -جدا از باقیِ قابلیت‌های غیرقابلِ بحث او- بهره‌گیری از حضور کاریزماتیک‌اش در راستای بیش‌تر و بیش‌تر دامن زدن به ابهام‌افکنیِ پیش‌گفته بوده است.

آقای هافمن اساساً بازیگری بود که حتی اگر نقش منفی هم بازی می‌کرد [۱]، باز دوست داشتید تبرئه‌اش کنید و حق را تمام‌وُکمال به او بدهید! حالا تصور کنید با ایفای نقشی مثل پدر فلینِ فیلم شک -که از قضا کشیشی مطبوع و دوست‌داشتنی هم هست- چقدر تصمیم‌گیری درمورد او دشوارتر می‌شود! کمااین‌که فیلم نیز -درمورد او- به‌هیچ‌وجه چیزی نشان‌مان نمی‌دهد که نشود زیرسبیلی ردش کرد و پدر روحانی را بی‌بروبرگرد گناهکار دانست.

در تضاد با کششِ ناخودآگاه به سوی پدر فلین و دوست ‌داشتن‌اش، علاقه‌مندید که به‌سبک فیلم‌های ترسناکِ اسلشری -مثلاً: [REC3] به کارگردانی پاکو پلازا، محصول ۲۰۱۲- خانم آلوسیوس را با اره‌برقی از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم کنید! چرا که این خواهر روحانی، در بدجنسی و بی‌رحمی، دست‌کمی از زامبی‌های همان [REC3] ندارد! بین این دو سویه‌ی مطلوب و نامطلوب، خواهر جیمز قرار می‌گیرد که شخصیتی قوام‌نیافته و شاید بشود گفت بلاتکلیف -حداقل در اوایل فیلم- دارد. اولین کسی که بنای شک را می‌گذارد، هم‌اوست. خواهر جیمز با ابراز سوءظن‌اش، کشمکش اصلیِ فیلم را کلید می‌زند. تماشاگر هم در قبال او به‌نوعی بلاتکلیفی دچار است؛ نه دوست‌اش داریم، نه آن‌قدر بهانه دست‌مان می‌دهد تا به‌طور کامل از او متنفر شویم.

جای خوشحالی است که در شک کم‌ترین نشانه‌ای دال بر این‌که فیلم، اقتباسی از نمایشنامه‌ای معروف باشد، نمی‌توانید بیابید. در حالت کنونی، هنوز هم در قوی و پرملات بودنِ فیلمنامه‌ی اثر هیچ تردیدی وجود ندارد اما کارگردان/فیلمنامه‌نویس سازوُکاری اتخاذ کرده است تا شک اصلاً یک "تئاترِ فیلم‌شده" به‌نظر نرسد. آقای شانلی در حیطه‌ی نمایشنامه‌نویسی نامی پرآوازه محسوب می‌شود و جالب است بدانید که برای نمایشنامه‌ی "شک" -منبع اقتباس فیلم- موفق شده جایزه‌های معتبر پولیتزر و تونی را در سال ۲۰۰۵ تصاحب کند. جان پاتریک شانلی، کاندیدای کسب اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسیِ اسکار هشتادوُیکم هم بود که نهایتاً قافیه را به میلیونر زاغه‌نشین (Slumdog Millionaire) [ساخته‌ی دنی بویل/ ۲۰۰۸] واگذار کرد [۲].

سه بازیگر اصلی فیلم، اجراهایی بسیار درخور اعتنا دارند و تعجب‌آور نیست که هر سه کاندیدای اسکار شدند: مریل استریپ (نامزد بهترین بازیگر نقش اول زن)، فیلیپ سیمور هافمن (نامزد بهترین بازیگر نقش مکمل مرد) و امی آدامز (نامزد بهترین بازیگر نقش مکمل زن). درخشش ویولا دیویس (در نقش مادر دونالد) هم مثالی شایانِ توجه است برای نقل‌قول کذاییِ «نقش کوچک و بزرگ نداریم، بازیگر کوچک و بزرگ داریم». خانم دیویس به‌خاطر همین چند دقیقه نقش‌آفرینی، کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد. در شک -تنها مرتبه‌ای که آقای فیلیپ سیمور هافمن و خانم مریل استریپ هم‌بازی شدند- طی لحظاتی شاهد دوئل تمام‌عیار این دو نابغه‌ی بازیگری هستیم؛ استریپی که هم‌چنان حضورش در پروژه‌های سینمایی غنیمت است و هافمنی که حالا با دیدنِ این قبیل بازی‌های لایه‌لایه و متفاوت‌اش، کاری غیر از افسوس خوردن از دست‌مان برنمی‌آید.

شک به فرجامی درخشان ختم می‌شود که فیلم را از گزند واگویه‌ی درونیِ تماشاگر با مضمونِ «خب که چی؟!» به‌سلامت دور نگه می‌دارد. درحالی‌که سکانس آخر هماهنگ با حال‌وُهوای کلی اثر است و خبری از چرخش ۳۶۰ درجه‌ای و به‌اصطلاح متنبه شدنِ آدم‌ها نیست؛ در عین حال نیز به‌شایستگی بر شک نقطه‌ی پایان می‌گذارد. شک از یک پایان‌بندیِ به‌لحاظ محتوایی، عمیق و از نظر بصری، چشم‌نواز سود می‌برد. فکر می‌کنم آن تکه از فیلم که همیشه در یاد مخاطب خواهد ماند، همین سکانسِ برف‌پوش باشد... شک تجربه‌ی دلچسب مزمزه کردنِ تعلیق از جنسی دیگر است.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳

 

[۰]: عنوان نقد، برگرفته از برگردان فارسی عنوان فیلمِ What Lies Beneath ساخته‌ی رابرت زمه‌کیس است.

[۱]: به‌عنوان مثال؛ اوون داویان در مأموریت غیرممکن ۳ (Mission: Impossible III) [ساخته‌ی جی. جی. آبرامز/ ۲۰۰۶] و یا لنکستر داد در مرشد (The Master) [ساخته‌ی پل توماس آندرسن/ ۲۰۱۲].

[۲]: فیلمنامه‌ی میلیونر زاغه‌نشین را سایمن بوفوی براساس رمانی اثر ویکاس سواروپ، نوشته بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بلرزید و لذت ببرید! نقد و بررسی فیلم «مامان» ساخته‌ی اندرس موچیتی

Mama

كارگردان: اندرس موچیتی

فيلمنامه: اندرس موچیتی، باربارا موچیتی و نیل کراس

بازيگران: جسیکا چستین، نیکولای کاستر-والدو، مگان چارپنتیر و...

محصول: اسپانیا و کانادا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۱۵ میلیون هزار دلار

فروش: حدود ۱۴۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۷: مامان (Mama)

 

از جمله اهداف اولیه‌ی راه‌اندازیِ صفحه‌ی طعم سینما پرداختن به فیلم‌های ارزشمند ولی مهجورِ گونه‌های مختلف سینمایی بود. تصور می‌کنم به این مهم تاکنون با نوشتن درباره‌ی آثاری قابلِ اعتنا -تا اندازه‌ای- جامه‌ی عمل پوشانده باشم. نام شماری از فیلم‌های مذکور -به‌ترتیبِ انتشار- از این قرار است: دریاچه‌ی بهشت (ترسناک)، آنچه میزی تجربه كرد (درام)، رهایی (هیجان‌انگیز)، خانواده‌ی سویج (کمدی-درام)، برخورد کوتاه (رمانس)، ساحر (ماجراجویانه)، سرگذشت آدل ﻫ. (زندگی‌نامه‌ای)، منطقه‌ی ۹ (علمی-تخیلی)، بدلندز (جنایی)، زنی در طبقه‌ی پنجم (معمایی)، اشباح گویا (تاریخی) و مرد حصیری (موزیکال).

دیگر فیلم مهجوری که در این شماره قصد دارم برخی ویژگی‌هایش را برشمرم، مامان به کارگردانی اندرس موچیتی در ژانر وحشت است. فیلمی که با حضور تهیه‌کننده‌ی اجرائیِ صاحب‌نام و کارکشته‌ای مانند گیلرمو دل‌تورو در پشت صحنه‌اش، بهره‌مندی از نقش‌آفرینی بازیگر برجسته و بااستعدادی هم‌چون جسیکا چستین در جلوی دوربین و بالاخره فروش خوب‌اش [۱]، آن‌طور که باید و شاید، به حق‌اش نرسیده است. مامان با یک عنوان‌بندی عالی آغاز می‌شود؛ تیتراژی با حال‌وُهوایی دل‌تورویی که پر از رمزوُراز است و به بیننده مژده‌ی تماشای یک قصه‌ی پریانِ این‌زمانی [۲] -شاید- از جنسِ هزارتوی پن [۳] می‌دهد.

اگر خوره‌ی کم‌دل‌وُجرئتِ سینمای ترسناک باشید یعنی مشخصاً بی‌علاقه به ساب‌ژانر اسلشر [۴] به‌طور حتم قدر جواهری نظیرِ مامان را بهتر خواهید دانست. خبر خوشِ دیگر این‌که مامان با اثاث‌کشیِ کذایی معروف ۹۹ درصدِ فیلم‌ترسناک‌ها شروع نمی‌شود! فیلم از آغازی به‌شدت درگیرکننده سود می‌برد، با فیلمبرداری و اسپشیال‌افکتی فوق‌العاده، در جاده و برف و جنگل. گفتم جنگل اما لطفاً برداشت بد نکنید! قصه‌ی کلیشه‌ایِ گم شدن چند جوان خوش‌گذران و از خدا بی‌خبر در جنگلی دورافتاده و گیر افتادن‌شان به چنگِ شیاطین باستانی [۵] یا قاتلین روانی [۶] هم در میان نیست!

فیلمنامه‌ی مامان، اقتباسی است ولی نه از یک رمان مثلاً؛ اندی موچیتی نیز مثلِ نیل بلومکمپ و منطقه‌ی ۹اش [۷] فیلمی کوتاه از ساخته‌های خود -تحت همین عنوان- را مبنای کار قرار و گسترش‌اش داده. بر اثر سانحه‌ای، گذر دو دختربچه به‌نام‌های ویکتوریا (با بازی مگان چارپنتیر) و لی‌لی‌ (با بازی ایزابل نلیسه) به‌همراه پدرشان، جفری (با بازی نیکولای کاستر-والدو) به کلبه‌ای جنگلی می‌افتد. پدر که گویی سلامت روانی‌اش را از دست داده است، پیش‌تر همسرش را به قتل رسانده و حالا به‌نظر می‌رسد که قصد کشتن دخترها را دارد...

اگر با گاردِ باز به دیدار مامان بروید، دل به قصه‌ی عاطفی‌اش بسپارید و اجازه دهید منطقِ مجاب‌کننده‌ی خاصّ خودش را بنا کند؛ از آن فیلم‌هاست که جان می‌دهد برای لذت بردن، منقلب شدن و البته مقادیر متنابهی به خود لرزیدن! طبیعی‌ترین توقعی که از یک فیلم‌ترسناک وجود دارد، ترساندن است؛ مامان توقع به‌جایتان را بی‌جواب نمی‌گذارد و این کار را تمام‌وُکمال برایتان انجام می‌دهد! طوری‌که حداقل تا مدتی، به‌عنوان مثال از ۵۰ متریِ کمدهای دیواری خانه رد نخواهید شد!

برخلاف دیگر کلیشه‌ی متداول فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت یعنی استفاده از بازیگران گمنام و اغلب بی‌استعداد(!)، گروه بازیگران از نقاط قوتِ مامان است. تمام‌شان قابلِ قبول ظاهر شده‌اند و درخشان‌تر از همه، خانم جسیکا چستین (در نقش آنابل) با چهره‌ای کم‌تر دیده‌شده، موهایی کوتاه و تیره! علاوه بر این، انتخاب دو دختربچه‌ی فیلم -چارپنتیر و نلیسه- عالی است و عالی‌تر هم ازشان بازی گرفته شده. اما حاکمِ بی‌چون‌وُچرای مامان تعلیق است؛ هر لحظه انتظار دارید تا سرحدّ مرگ بترسید!

به‌جز جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۳] که صدای دخترک جن‌زده‌اش هنوز که هنوز است لرزه بر اندام هر تنابنده‌ای می‌اندازد(!)، هیچ فیلم‌ترسناک دیگری شبیهِ مامان را سراغ ندارم که باند صدایش تا این اندازه کارشده و پروُپیمان باشد. از حق نگذریم، موقعیت‌های وحشت‌آور نیز خیلی خوب بینِ ۱۰۰ دقیقه زمان فیلم تقسیم شده‌اند؛ به‌نحوی‌که پس از مقدمه‌چینیِ باطمأنینه‌ی ابتدایی، مامان دیگر دست از سرتان برنمی‌دارد و به‌تناوب تن‌تان را می‌لرزاند!

پیروزی قابل توجه دیگر فیلم -به‌معنی واقعیِ کلمه- ترسناک بودن عامل وحشت‌آفرین‌اش است. هم اصواتی که از او می‌شنویم و هم پرهیب‌اش در ساخته شدنِ این شمایل خوف‌آور نقشی به‌سزا ایفا می‌کنند. محال است لو بدهم که وحشتِ فیلم دقیقاً از کجا نشأت می‌گیرد! پس هیچ چاره‌ای ندارید جز این‌که به‌ همین عبارتِ "عامل وحشت‌آفرین" اکتفا کنید تا زمانی که خودتان مامان را ببینید!

از تماشای مامان فقط هیجان و دلهره نصیب‌تان نمی‌شود، نشانه‌های روشنی از ایثار و عشق هم خواهید یافت. از آنجا که در آثار سینمای ترسناک "اصل غافلگیری" نقش حیاتی بازی می‌کند، تماشای دوباره‌شان چندان لطفی ندارد. تنها فیلم‌ترسناکی که تا به حال دوبار دیدم‌اش، مامان بوده است که طی دیدار مجدد نیز هم‌چنان کوبندگی و قدرت‌اش را داشت. چنان‌که اشاره‌هایی داشتم، مامان در مقایسه با فیلم‌های جریان غالبِ سینمای وحشت، چندان گرفتارِ کلیشه‌ها نیست؛ پس اگر نخواهید نقشی مشابهِ شخصیت گلام در سریال کارتونی ماجراهای گالیور [۸] بر عهده بگیرید و به‌علاوه در بندِ وارد آوردن ایرادهای بنی‌اسرائیلی هم نباشید، قطعاً از فیلم خوش‌تان خواهد آمد!

 

بعدالتحریر: از خواندنِ سطور فوق لابد دیگر برایتان مسجل شده که مامان یکی از فیلم‌های موردِ علاقه‌ی نگارنده در سینمای ترسناک است؛ قصدم این بود که -حتی‌الامکان بدون لو دادن هر چیزی که مانع لذت بردن از مواجهه‌ی نخست با اثر شود- به دیدن‌اش ترغیب‌تان کنم، امیدوارم موفق شده باشم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: مامان توانست حدود ۱۰ برابرِ بودجه‌ی ۱۵ میلیون دلاری‌اش فروش داشته باشد.

[۲]: قصه‌ی جادویی یا قصه‌ی پریان، داستانی است که در جهانی غیرواقعی رخ می‌دهد ولی این وقایع غیرواقعی برای قهرمان قصه کاملاً واقعی و معمولی به‌شمار می‌روند (یافته‌های نو در ریخت‌شناسی افسانه‌های جادویی ایرانی، نوشته‌ی علی‌محمد حق‌شناس و پگاه خدیش، مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی، دوره‌ی ۵۹، شماره‌ی ۲، تابستان ۱۳۸۷).

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر هزارتوی پن، می‌توانید رجوع کنید به «عالمی دیگر»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۳ آذر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: Slasher Film، گونه‌ای از آثار ترسناک یا دلهره‌آور است که در آن، قاتلی -اغلب دچار مشکلات روانی- قربانی یا قربانی‌هایی -گاه از پیش انتخاب‌شده- را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

[۵]: از جنسِ مُرده‌ی شرور (The Evil Dead) [ساخته‌ی سام ریمی/ ۱۹۸۱] که در بین سینمادوستان ایرانی به‌نام "کلبه‌ی وحشت" شناخته‌شده‌تر است.

[۶]: از جنسِ پیچ اشتباهی (Wrong Turn) [ساخته‌ی راب اشمیت/ ۲۰۰۳].

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر منطقه‌ی ۹، می‌توانید رجوع کنید به «آهن‌ها و احساس»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: گلام -با صداپیشگی اکبر منانی- کاراکتری در مجموعه‌ی کارتونی ماجراهای گالیور (The Adventures of Gulliver) [ساخته‌ی مشترک جوزف باربارا و ویلیام هانا/ ۱۹۶۸] است که مدام عبارت‌هایی مثلِ «من می‌دونم» یا «من می‌دونستم» به زبان می‌آورد!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

حماسه، شکوه و شگفتی؛ نقد و بررسی فیلم «میان‌ستاره‌ای» ساخته‌ی کریستوفر نولان

Interstellar

كارگردان: کریستوفر نولان

فيلمنامه: کریستوفر نولان و جاناتان نولان

بازیگران: متیو مک‌کانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۶۹ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG-13

 

در جست‌وُجوی برجسته‌ترین فیلم سال، فقط نیم‌نگاهی گذرا به عناوین نامزدهای جایزه‌ی "بهترین فیلم" اسکار بیندازید چرا که شک ندارم آن‌چه دنباله‌اش هستید را مطلقاً در این فهرستِ محافظه‌کارانه‌ی ملاحظه‌کارانه نخواهید یافت! مقصود، جایی دیگر است: تازه‌ترین اثر کریستوفر نولان، میان‌ستاره‌ای [۱]. چنانچه علاقه‌مندید حسی آمیخته با حماسه، شکوه و شگفتی را تجربه کنید و از انسان بودن‌تان نیز لبریزِ غرور شوید، بدون فوتِ وقت میان‌ستاره‌ای را ببینید!

شاید اگر آقای نولان هم مقداری دست‌وُدل‌بازی به خرج می‌داد و در فیلم‌اش چند شخصیتِ هم‌جنس‌باز، خداناباور، روانی یا مثلاً کابوی‌هایی تشنه‌ی کشت‌وُکشتار چپانده بود؛ آن‌وقت اعضای محترم آکادمی برطبق "پاره‌ای ملاحظات" چاره‌ای نداشتند به‌جز این‌که میان‌ستاره‌ای را تحویل بگیرند، حسابی هم تحویل بگیرند! شاهکار سینمایی ۲۰۱۴، همین میان‌ستاره‌ای است. فیلمی که برجستگی‌هایش به‌مرور و طی سالیان پیشِ‌رو، عیان خواهد شد. آکادمی بایستی شرمسار انتخاب‌های بلاهت‌آمیزش باشد.

فیلم برای مراسم هشتادوُهفتم تنها در ۵ رشته‌ی موسیقی متن (هانس زیمر)؛ طراحی تولید (طراح صحنه: ناتان کراولی و طراح دکور: گری فتیس)؛ تدوین صدا (ریچارد کینگ)؛ میکس صدا (گری ای. ریتزو، گرگ لندیکر و مارک وینگارتن) و جلوه‌های ویژه (پل فرانکلین، اندرو لاکلی، ایان هانتر و اسکات فیشر) کاندیداست و از نامزدی‌هایی که شایستگی‌شان را داشته [مشخصاً: بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر نقش اول مرد، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی، فیلمبرداری و تدوین] محروم مانده است.

میان‌ستاره‌ای در آینده رخ می‌دهد؛ زمانی که کره‌ی خاکی در معرض نابودی کامل قرار دارد، جوّ زمین در حال عاری شدن از اکسیژن است و دیری نخواهد پایید که امکان نفس کشیدن از زمینی‌ها سلب شود. دنیا بیش‌تر به کشاورزها نیاز دارد و معضل فعلی ساکنان زمین، کمبود غذاست. کوپر (با بازی متیو مک‌کانهی)، خلبان پیشینِ سازمان فضایی ناسا اکنون ذرت می‌کارد و همراه با دختر ۱۰ ساله‌ی خود، مورف (با بازی مکنزی فوی)، پسر جوان‌اش، تام (با بازی تیموتی چالامت) و پدر همسرِ درگذشته‌اش، دونالد (با بازی جان لیتگو) روزگار می‌گذراند. مورف اعتقاد دارد شبحی از طریق کتابخانه‌ی اتاق‌اش درصدد برقراری ارتباط با اوست؛ کوپر درمی‌یابد آن‌چه مورف شبح می‌خواندش، در حال ارسال مختصاتی است که پدر و دختر را به سوی تأسیساتی سری می‌کشاند. مجموعه‌ی مذکور، مربوط به ناساست و به ریاست پروفسور جان برند (با بازی مایکل کین) اداره می‌شود. پروفسور که از قبل با کوپر و توانایی‌هایش آشنایی دارد، او را برای هدایت سفینه‌ی فضایی اندرونس انتخاب می‌کند که مأموریت بزرگ‌اش، یافتن سیاره‌ای جدید برای سکونت اهالی زمین است...

ممکن است به‌نظر بعضی‌ها، موتورِ فیلم کمی دیر گرم شود؛ حتی اگر چنین اعتراضی را وارد بدانیم، ملالی نیست! میان‌ستاره‌ای را تا به انجام که تماشا کنیم، مزد صبوری‌مان را تمام‌وُکمال خواهیم گرفت. میان‌ستاره‌ای با هوشمندی و قدرتِ کامل، اثبات می‌کند سینما هنوز که هنوز است تمام نشده و می‌تواند از هر رسانه‌ای، اعجاب‌انگیزتر باشد. چنانچه به نبوغ اعجوبه‌ی سینمای زمانه‌مان -آقای کریستوفر نولان- ایمان داشته باشید، چگونه سپری شدنِ نزدیک به ۳ ساعتْ تایمِ فیلم را اصلاً متوجه نخواهید شد!

میان‌ستاره‌ای پرعظمت‌تر از ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (Two thousand and one: A Space Odyssey) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۶۸] و هر فیلم دیگری است که تاکنون درباره‌ی فضا و کهکشان‌ها ساخته شده. جاذبه (Gravity) [محصول ۲۰۱۳] فیلم ۷ اسکاریِ سال گذشته‌ی آلفونسو کوآرون [۲] در قیاس با میان‌ستاره‌ای، چیزی فراتر از یک شوخیِ صرفاً کودکانه و خیلی‌خیلی مسخره نیست!

مثل غالب فیلم‌های علمی-تخیلیِ درست‌وُحسابی که به‌وسیله‌ی سینماگران باذکاوت نوشته و کارگردانی می‌شوند، میان‌ستاره‌ای هم اسیر جلوه‌های ویژه‌ی بدونِ رقیب‌اش نیست و در اصل، حول محور یک عشقِ وصف‌ناشدنیِ پدر و دختری می‌چرخد. تاب آوردن سکانسی که طی آن، کوپر پیغام‌های ۲۳ سالْ بی‌جواب‌مانده‌ی پسر و دخترش -که تقریباً به سن‌وُسال حالای او رسیده‌اند و نقش‌شان را کیسی افلک و جسیکا چستین ایفا می‌کنند- را مرور می‌کند، زجرآور است. متیو مک‌کانهی، اوج غلیانات عاطفی پدری عاشق را اینجا در خطوط چهره‌اش طوری بروز می‌دهد که قلب‌تان عمیقاً به درد می‌آید.

موسیقی متن، شاهکاری بی‌بدیل از هانس زیمر است که کاملاً به قدوُقواره‌ی میان‌ستاره‌ای می‌خورد و در انتقال بار حماسی و احساسیِ این عاطفی‌ترین فیلم نولان، تحسین‌برانگیز و پابه‌پای تصاویر پیش می‌آید. مرد بارانی، تلما و لوییز، شیرشاه، گلادیاتور، شوالیه‌ی تاریکی، تلقین، رنگو، شتاب، ۱۲ سال بردگی و... می‌بینید که از زیمر، کم آثار گوش‌نواز نشنیده‌ایم اما میان‌ستاره‌ای چیز دیگری است [۳]. اگر با دانلود میانه‌ی خوبی دارید، آلبوم موسیقی میان‌ستاره‌ای از ۱۷ نوامبر [۴] منتشر شده!

از هر لحاظ که حساب کنید، میان‌ستاره‌ای از جنمی دیگر است؛ فیلم به‌عنوان مثال حتی در جزئیاتِ به‌ظاهر کم‌اهمیتِ شخصیت‌پردازانه هم موافق جریان آب شنا نمی‌کند. از بُعد خاله‌زنکی‌اش که نگاه کنیم، لابد عده‌ای که کاراکتر آملیا (با بازی آن هاتاوی) را ناکارآمد توصیف می‌کنند، منتظر شکل‌گیریِ رابطه‌ای عاشقانه میان او و کوپر بوده‌اند! جاناتان و کریستوفر نولان ولی با قرار دادن عشقی بی‌کران نسبت به خانواده [بخوانید: دخترش مورف] در دل کوپر و از آن طرف، دلبستگیِ دکتر برند به یکی از کاوشگرانِ مأموریت لازاروس -به‌نام ادموندز- چنین انتظارات سطحی‌نگرانه‌ای را بی‌پاسخ می‌گذارند و به روابط انسانی میان‌ستاره‌ای، عمقی دیگرگون می‌بخشند.

از تمایزات مهم فیلم با سایر علمی-تخیلیِ‌های مرسوم، وفاداریِ حداکثری‌اش به دستاوردهای تثبیت‌شده‌ی علمی است؛ برادران نولان با بهره‌گیری از مشاوره‌های کیپ استیون تورن [۵] تا جایی که اقتضائات سینمایی اجازه می‌داده، تمامی سعی‌شان را به‌کار گرفته‌اند که علم را فدای هیجان‌آفرینیِ -اصطلاحاً- هالیوودی نکنند. گرچه میان‌ستاره‌ای فروتنانه حاوی ادایِ دین‌های آشکار و نهان به ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی است؛ اما به‌نظر نگارنده، عاقبت در سطح بالاتری از فیلم دهه‌ی شصتیِ آقای کوبریکِ فقید می‌ایستد.

از آنجا که به شاهکار کریستوفر نولان، شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۶] علاقه‌ای خلل‌ناپذیر دارم، برایم سخت است میان‌ستاره‌ای را برترین ساخته‌ی فیلمساز بدانم... ولی یادآوریِ شکوهمندیِ آن‌چه آقای نولان در میان‌ستاره‌ای موفق به خلق‌اش شده، مجاب‌ام می‌کند تا با پوزش از عالیجناب جوکر، میان‌ستاره‌ای را "شاهکارتر از شاهکار" خطاب کنم. اگر شوالیه‌ی تاریکی استانداردهای سینمای ابرقهرمانانه را از نو تعریف کرد، میان‌ستاره‌ای نه‌تنها ژانر علمی-تخیلی که به‌نظرم سینما را جلوتر می‌برد.

تا به حال، تصاویری تا این اندازه شگفت‌آور از فضای لایتناهی آسمان‌ها و ستارگان روی نگاتیو هیچ فیلمی ثبت نشده بود و افتخارش تماماً به عالیجناب نولان و فیلمبردار جدیدش، هویته ون‌هویتما [۷] می‌رسد. نولان به‌کمکِ امکانات و تجهیزات خارق‌العاده و بودجه‌ی ۱۷۵ میلیون دلاری‌ای که در اختیارش بوده [۸] توانسته است به این‌چنین موفقیتی نائل شود. دست‌یابیِ میان‌ستاره‌ای به رتبه‌ی باورنکردنی ۱۷ در بین ۲۵۰ فیلم برتر دنیا از دید کاربران سایت سینمایی معتبر IMDb را نیز می‌توانیم نشانه‌ای از توفیق ساخته‌ی اخیر کریستوفر نولان در امر دشوار ارتباط برقرار ساختن با خیل مخاطبان -علی‌رغم همه‌ی اصطلاحات و تعاریف علمی غامضی که در میان‌ستاره‌ای طرح می‌شوند- قلمداد کنیم [۹].

با این استدلال قابلِ قبول -حداقل برای خودِ نگارنده- که نقد و بررسی همه‌جانبه‌ی میان‌ستاره‌ای و برشمردن دلایل اهمیتِ ویژه‌اش در تاریخ سینما، ناگزیر سبب لو رفتن زوایایی از داستان -و طبیعتاً کاهش جذابیت فیلم نزد سینمادوستانی که هنوز موفق به تماشایش نشده‌اند- می‌گردد؛ این مهم را به وقت دیگری موکول می‌کنم... میان‌ستاره‌ای فیلمی عظیم در ستایشِ "انسان" و تأکید بر ارزش بی‌حدوُحصرِ "زمان"، "عشق" و "امیدواری" است.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: نزد سینمادوستان فارسی‌زبان به‌نام‌های "بینِ‌ستاره‌ای" و "در میان ستارگان" نیز شناخته‌شده است.

[۲]: نامزدی‌های جاذبه در ۱۰ رشته بود که سرانجام ۷ اسکار را برنده شد.

[۳]: مشخصات فیلم‌های مورد اشاره، به‌ترتیب در ادامه می‌آید. مرد بارانی (Rain Man) [ساخته‌ی بری لوینسن/ ۱۹۸۸]؛ تلما و لوییز (Thelma & Louise) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۱۹۹۱]؛ شیرشاه (The Lion King) [ساخته‌ی مشترک راجر آلرز و راب مینکوف/ ۱۹۹۴]؛ گلادیاتور (Gladiator) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۲۰۰۰]؛ شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۸]؛ تلقین (Inception) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۰]؛ رنگو (Rango) [ساخته‌ی گور وربینسکی/ ۲۰۱۱]؛ شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] و ۱۲ سال بردگی (Twelve Years a Slave) [ساخته‌ی استیو مک‌کوئین/ ۲۰۱۳].

[۴]: ۱۷ نوامبر ۲۰۱۴ مصادف با ۲۶ آبان ۱۳۹۳.

[۵]: فیزیکدان نظری، کیپ تورن یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است که داستان میان‌ستاره‌ای بر ایده‌ی او بنا شده (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۶]: برای مطالعه‌ی نقدِ شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده در ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]:این نخستین اثر کریستوفر نولان بدون همراهیِ والی فیستر است چرا که وی مشغول کارگردانی فیلم اول خود برتری (Transcendence) بود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۸]: تولید فیلم نهایتاً با هزینه‌ای بالغ بر ۱۶۵ میلیون دلار، ۱۰ میلیون دلار کم‌تر از هزینه‌ای که پارامونت، برادران وارنر و لجندری پیکچرز اختصاص داده بودند؛ به سرانجام رسید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۹]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۲۴ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فروپاشی تراژیک زن تنها؛ نقد و بررسی فیلم «اتوبوسی به‌نام هوس» ساخته‌ی الیا کازان

A Streetcar Named Desire

كارگردان: الیا کازان

فيلمنامه: تنسی ویلیامز [براساس نمایشنامه‌ی تنسی ویلیامز]

بازيگران: ویوین لی، مارلون براندو، کیم هانتر و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۱ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار

فروش: ۸ میلیون دلار (آمریکای شمالی)

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۴ اسکار و کاندیدای ۸ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۶: اتوبوسی به‌نام هوس (A Streetcar Named Desire)

 

بلانش دوبوآ (با بازی ویوین لی) زنی میانسال با روحیه‌ای شکننده و آسیب‌دیده که بی‌پول و تنهاست، به بهانه‌ی دیدن خواهر کوچک‌تر خود، استلا (با بازی کیم هانتر) به محله‌ای پرازدحام و سطح پایین از نیواورلئان می‌رود. استلا باردار است و با شوهرش -الواتِ بی‌سروُپایی به‌نام استنلی کووالسکی (با بازی مارلون براندو)- زندگی می‌کند که چشم دیدن بلانش را ندارد. در این بین، بلانش به میچ (با بازی کارل مالدن) یکی از هم‌پالکی‌های استنلی -که مرد معقول‌تری به‌نظر می‌رسد- امید می‌بندد تا خاطرات گذشته‌ی تاریک‌اش را از طریق ازدواج با او، فراموش کند...

در این‌که اتوبوسی به‌نام هوس از برترین‌های سینمای کلاسیک است، ابداً شکی نیست؛ نشان به آن نشان که با گذشت ۶۴ سال [۱] از ساخت‌اش هنوز آن‌قدر توان دارد که بیننده‌ی -غالباً- عجول امروزی را دنبالِ خودش بکشاند و خسته نکند. اما به‌نظرم در قیاس با شاهکارهایی ملهم از متون نمایشی نظیر مردی برای تمام فصول (A Man for All Seasons) [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۶۶]، چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ (Who's Afraid of Virginia Woolf) [ساخته‌ی مایک نیکولز/ ۱۹۶۶] و گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof) [ساخته‌ی ریچارد بروکس/ ۱۹۵۸] [۲] [۳] اتوبوسی به‌نام هوس به‌لحاظ کم‌وُکیفِ بهره‌مندی از مؤلفه‌های سینمایی در مرتبه‌ی پایین‌تری می‌ایستد.

آن‌چه که در مواجهه‌ی نخست با اتوبوسی به‌نام هوسِ کازان جلب توجه می‌کند، اتمسفر تئاتریِ فیلم است. الیا کازان بیش‌تر بر کیفیت نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول‌اش حساب باز کرده است تا کاربست شگردهای ناب سینمایی در راستای ترجمان متن نمایشی پرآوازه‌ی منبعِ اقتباس به زبان فیلم. به هر حال، نباید از نظر دور داشت که الیا کازان تئاتر هم کارگردانی می‌کرد [۴] و از قضا همین نمایشنامه را از ۴ سال پیش‌تر با اکیپ بازیگرانِ حاضر [۵] روی صحنه برده بود. دلیل اساسی بازی‌های قدرتمندانه‌ی اتوبوسی به‌نام هوس را نیز در همین‌جا باید جست؛ بازیگرها بارها و بارها رل‌هایشان را در برادوی تمرین کرده طوری‌که به‌قول معروف: نقش را خورده بودند! خانم لی هم یک‌مرتبه از گرد راه نرسیده بود! او تجربه‌ی روی صحنه رفتن در نقش بلانش را به کارگردانی سر لارنس الیویه داشت.

استنلی یک حیوان منزجرکننده است از طبقه‌ای پایین‌تر و خانواده‌ای مهاجر؛ نمادِ آمریکای امروز و نقطه‌ی مقابل بلانش به‌عنوان سمبلِ آمریکای دیروز، اصالت و اشرافیتی زوال‌یافته. ناگفته نماند که این اشرافیت و پیشینه هم چیزی برای افتخار کردن ندارد و تنها میراث‌اش برای بلانش، شهوت‌رانی و فساد بوده است. به‌یاد داریم که در آغاز اوست که با اتوبوسی به‌نام "هوس" وارد الیزین‌فیلدز [۶] -و فیلم- می‌شود. به‌واسطه‌ی همین نام‌گذاری‌هایِ سمبلیک، زنگ خطر نواخته می‌شود. سالی که نکوست، از بهارش پیداست! گوشی دست‌مان آمد آقای ویلیامز! این ماجرا، عاقبت خوشی نمی‌تواند داشته باشد.

اهمیت بازیگری و بازیگرها در اتوبوسی به‌نام هوس بر کسی پوشیده نیست. این فیلم، دومین تجربه‌ی مارلون براندو در سینما بود؛ ایفای نقش یاغیِ سلطه‌جو و بی‌مبالاتی به‌نام استنلی کووالسکی، تأثیر مهمی بر شکل گرفتنِ سبک‌وُسیاقِ خاصِ او در بازیگری گذاشت. اتوبوسی به‌نام هوس از معدود فیلم‌های تاریخ سینماست که بازیگران‌اش در هر چهار رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد (براندو)، نقش اول زن (لی)، نقش مکمل مرد (مالدن) و نقش مکمل زن (هانتر) از سوی اعضای آکادمی کاندیدا شدند و همه به‌غیر از یکی، اسکار گرفتند. ناکام بزرگ، آقای براندو بود [۷].

اما گل سرسبدِ بازیگران فیلم، بی‌هیچ تردیدی ویوین لی است؛ از اسطوره‌های بازیگریِ سینمای کلاسیک که جهت جاودانه کردن نقشی به دشواریِ بلانش دوبوآ، از سلامتی‌اش مایه گذاشت [۸] و الحق که تلاش‌اش بی‌ثمر نبود؛ به‌جز اسکاری که نصیب‌اش شد -تا ابد- وقتی اسمی از اتوبوسی به‌نام هوس برده شود، بی‌درنگ چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او در قامتِ بلانشِ درهم‌شکسته به‌یاد آورده خواهد شد [۹]. امروز کسی پیدا نمی‌شود که از جایگزینیِ خانم لی به‌جای جسیکا تندی اظهارِ تأسف کند!

ضربات پی‌درپی استنلی به جسم و جان بلانشِ ضعیف و ذاتاً وابسته، عاقبت او را از پا می‌اندازد. بلانش از زوال زیبایی و جوانی‌اش، از مرگ می‌هراسد و برای یادآوریِ مدامِ این‌که هنوز زنده است، به بی‌بندوُباریِ جنسی روی ‌آورده بوده است. وقتی دیگران این مسئله را -به‌لطف کنکاش‌های خصمانه‌ی استنلی در گذشته‌ی بلانش- می‌فهمند، حصار ناامن دروغ‌های او فرومی‌ریزد. بلانش به‌علت از کف دادن این امنیت پوشالی و -در موازات‌اش- واقعه‌ی تعدی استنلی به او، به‌طور کامل از دنیای واقعی فارغ می‌شود و به خیال پناه می‌برد. فیلم، هیچ قهرمان یا حتی شخصیتی درست‌وُدرمان معرفی نمی‌کند؛ در این برهوت، شاید -فقط کمی- میچ بویی از انسانیت برده باشد.

چه خوب که اتوبوسی به‌نام هوس سیاه‌وُسفید است! تاریکی‌ فزاینده‌ای را که بلانش سال‌هاست خود را اسیرش کرده -و در جریان فیلم به حدّ نهایی‌اش می‌رسد- می‌شد اصلاً رنگی گرفت؟ خلق‌وُخوی عمیقاً حیوانی و تیره‌وُتارِ استنلی را چطور؟! الیا کازان و هری استرادلینگ، از کنتراستِ سیاه‌ها و خاکستری‌های قاب‌هایِ اتوبوسی به‌نام هوس به تشدیدِ این تیرگی‌های غیرقابلِ انکار، با موفقیت دامن زدند. فیلمبرداریِ سیاه‌وُسفیدِ استرادلینگ توجه آکادمی را هم جلب کرد و کاندیدای اسکار شد که درنهایت جایزه را به ویلیام سی. ملور و مکانی در آفتاب (A Place in the Sun) [ساخته‌ی جرج استیونس/ ۱۹۵۱] باخت.

در لوکیشن خانه‌ی محقر کووالسکی، ما بیش از هر چیز، شاهد اسارت بلانش هستیم؛ محیطی خفقان‌آور که گویی سکانس به سکانس -مطابق با جلو رفتن زمانِ فیلم- تنگ‌وُترش‌تر می‌شود تا به آن تک‌افتادگی انتهایی منجر به فروپاشیِ تراژیک زن برسد. با وجودِ این‌که اتوبوسی به‌نام هوس در چند لوکیشن محدود می‌گذرد و ظاهراً خیلی وارد "خیابان" و "جامعه" نمی‌شود ولی سرشار از نقدهای جدی به اوضاع اجتماعیِ آمریکای نوین است. اعتراض‌هایی گزنده که آقای ویلیامز متخصصِ -به‌شیوه‌ای هنرمندانه- وارد کردن‌شان بود و با یک‌بار دیدنِ فیلم [۱۰]، نمی‌توان به تمام‌شان پی برد.

اتوبوسی به‌نام هوس علی‌رغم برخورداری از انتقادهای صریح اجتماعی، از استعاره‌ها خالی نیست. مثل استعاره‌ی "در تاریکی به‌سر بردنِ دائمیِ بلانش". امتناع او از قرار گرفتن در معرض روشنایی علاوه بر این‌که به‌خاطر برملا نشدن سن‌وُسال واقعی‌اش است (مفهوم اولیه)؛ در عین حال، تأکیدی است بر غوطه خوردن‌ او در یک تاریکیِ همیشگی و حاشیه‌ی امنیتی که بلانش با اتکا به دروغ‌هایی مکرر فراهم آورده تا بتواند گذشته‌ی شرم‌آورش را مخفی کند (مفهوم ثانویه).

اتوبوسی به‌نام هوس خوشبختانه و متأسفانه -با توجهات ویژه‌ی سانسورِچی‌های وقتِ ایالات متحده- اقتباس سینماییِ وفادارانه‌ای نیست! در فیلم، از اشارات هم‌جنس‌گرایانه‌ی صریح متن اصلی اثری دیده نمی‌شود. اما یک تغییر و تعدیل مهمِ فیلمنامه نسبت به نمایشنامه، فیلم را ابهام‌آمیز کرده و آن مسئله‌ی تعدی استنلی به بلانش است که سهمی مؤثر در فرجام قصه -و ازهم‌گسیختگی روانی زن- دارد. در حالت فعلی، اتوبوسی به‌نام هوس در این بزنگاه تا حدی گنگ است.

غیر از سه اسکاری که اتوبوسی به‌نام هوس در بیست‌وُچهارمین مراسم آکادمی به‌خاطر بازیگری برد، برنده‌ی جایزه‌ی بهترین طراحی هنریِ سیاه‌وُسفید (ريچارد دی و جرج جيمز هاپکينز) نیز شد. فیلم هم‌چنین علاوه بر کاندیداتوری آقایان مارلون براندو و هری استرادلینگ، نامزد ۶ اسکار دیگر هم بود که عبارت‌اند از: بهترین فیلم (چارلز کی. فلدمن)، کارگردانی (الیا کازان)، فیلمنامه (تنسی ویلیامز)، موسيقی متن درام (آلکس نورث)، صدابرداری (ناتان لوينسون) و طراحی لباسِ سیاه‌وُسفید (لوشين بالارد).

در اکثر قریب به‌اتفاقِ نقدها و یادداشت‌هایی که درخصوص فیلم اتوبوسی به‌نام هوس منتشر شده‌اند، یک عنصر مشترک قابلِ ردیابی است: انگار در حال خواندن تحلیل و بررسی اجرایی صحنه‌ای از یک نمایشنامه هستیم تا یک فیلم سینمایی! علت این امر، الزاماً عدم تسلط نویسندگان متن‌های مذکور بر مدیوم سینما و یا کوتاهی‌شان در حفظ انسجام نوشتار نبوده؛ در اتوبوسی به‌نام هوس پیش از هر المانی، قدرتِ "بازیگری" و غنایِ "متن" است که به چشم می‌آید.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: تاریخ انتشار این نقد، ۲۲ ژانویه‌ی ۲۰۱۵ است و اتوبوسی به‌نام هوس محصولِ ۱۹۵۱.

[۲]: اقتباسی از دیگر نمایشنامه‌ی مشهور تنسی ویلیامز.

[۳]:برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟، می‌توانید رجوع کنید به «شبِ مُدام»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد] هم‌چنین برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر گربه روی شیروانی داغ، می‌توانید رجوع کنید به «بپر پایین مگی!»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: در تئاتر هم کارگردانِ قابلی بود.

[۵]: به‌جز یک تغییر؛ قرار گرفتنِ ویوین لی به‌جای جسیکا تندی.

[۶]: در اسطوره‌شناسی یونانی، الیزین‌فیلدز (Elysian Fields) یا همان الیزیوم (Elysium) در مفهوم زندگی پس از مرگ به‌کار برده می‌شود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ Elysium).

[۷]: اسکار بهترین بازیگر نقش اول مردِ آن سال را همفری بوگارت به‌خاطر آفریکن کویین (The African Queen) [ساخته‌ی جان هیوستون/ ۱۹۵۱] برد.

[۸]: او دچار "اختلال دوقطبی" (Bipolar disorder) بود و سال‌های بعد درباره‌ی عواقب بازی‌ در نقش بلانش دوبوآ اظهار داشت: «مرا به مرز جنون رساند» (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ Vivien Leigh).

[۹]: البته سینمادوستان ویوین لی را به‌واسطه‌ی اسکارلت اوهارای بربادرفته (Gone With The Wind) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] هم فراموش نمی‌کنند.

[۱۰]: و حتی با یک‌بار خواندنِ نمایشنامه.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.