این انتخاب من نبود؛ نقد و بررسی فیلم «پسرها گریه نمی‌کنند» ساخته‌ی کیمبرلی پیرس

Boys Don't Cry

كارگردان: کیمبرلی پیرس

فيلمنامه: کیمبرلی پیرس و اندی بینن

بازيگران: هیلاری سوانک، کلویی سوینی، پیتر سارسگارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۸ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۱ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۱ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۹: پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry)

 

خانه‌تکانی همیشه هم کار عذاب‌آوری نیست! خانه‌تکانی برای هر کس می‌تواند معنایی داشته باشد؛ برای منتقدان و عشاق سینما می‌تواند به‌منزله‌ی بازبینی فیلم‌های مورد علاقه و تجدیدنظر در فهرست‌هایی مثل ۱۰ فیلم برتر عمر و... و... باشد. اما پسرها گریه نمی‌کنند... فیلمی که تحت هیچ شرایطی حاضر به دوباره دیدن‌اش نخواهم شد! پسرها گریه نمی‌کنند طی همان نخستین و واپسین دیدار، برای خودش جایگاهی مرتفع در لیست بهترین‌ و اثرگذارترین‌ فیلم‌هایی که دیده‌ام، دست‌وُپا کرده است.

چنانچه اطلاق لقب متأثرکننده‌ترین فیلم تاریخ سینما به پسرها گریه نمی‌کنند ساخته‌ی کیمبرلی پیرس زیاده‌روی قلمداد شود، بی‌بروبرگرد یکی از متأثرکننده‌ترین فیلم‌هاست. پسرها گریه نمی‌کنند براساس ماجراهای واقعی زندگی تینا رنا براندون [۱] شکل گرفته است؛ جوانی تراجنسی [۲] که تحت هویت مردانه گذران و خودش را با اسم براندون تینا معرفی می‌کرد، او آرزوی به‌دست آوردن هزینه‌ی انجام عمل SRS را داشت ولی آشنایی و رفاقت با گروهی از جوانان بی‌سروُپای فالزسیتیِ نبراسکا و برملا شدن رازش، سرانجام تراژدی دردناکی برای ‌او رقم زد...

ایفاگر نقش براندون/تینا، بازیگر توانمند سینما، هیلاری سوانک است که به‌خاطر این نمایش شکوهمند، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از هفتادوُدومین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) مورخ ۲۶ مارس ۲۰۰۰ دریافت کرد [۳]. براندون/تینای حقیقی، متولد ۱۹۷۲ در لینکلن نبراسکا بود و بد نیست اگر بدانیم سوانک نیز سال ۱۹۷۴ در همین شهر به‌دنیا آمده است. خانم سوانک، نقش براندون/تینا، خلافکار خرده‌پای خوش‌قلبی را که علی‌رغم مشکل جسمی‌اش در پیِ هرزگی و بی‌بندوُباری نیست، در ۲۴ سالگی [۴] با ادراکی مثال‌زدنی بازی می‌کند.

فیلم با اتکا بر رئالیسم قوی و گزنده‌اش، به نقد جامعه‌ی -برخلاف انتظار خیلی‌ها- بسته‌ی آمریکا در واپسین دهه‌ی قرن بیستم میلادی می‌پردازد. پسرها گریه نمی‌کنند کاملاً قابلیت این را دارد که تحت عنوان سرمشقی برای نزدیک شدنِ دغدغه‌مند به یک معضل حاد اجتماعی و چگونه به زبان سینما برگرداندن‌اش، در کلاس‌های کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی به‌دقت مرور شود؛ علی‌الخصوص این‌که‌ اصل ماجرایی که در فیلم شاهدش هستیم، واقعیت داشته است.

چیزی که باعث می‌شود وقایع سهمگینی شبیهِ آنچه بر سر براندون/تینا آمد تا بدین‌پایه گرم و پرخون روی پرده‌ی نقره‌ای جان بگیرد، این است که کارگردان -در مقام پدیدآوردنده‌ی اثر- با کاراکتر محوری، پیوند دلی برقرار کرده باشد و به‌عبارت دقیق‌تر، درخصوص چگونگیِ به تصویر کشیدن حقایق زندگی شخصیت اول فیلم‌اش، خود را مسئول احساس کند؛ نظیر اتفاقی که برای کیمبرلی پیرس افتاده است [۵]. به‌نظرم اگر این فیلم را یک مرد ساخته بود، تا این حد منقلب‌کننده از آب درنمی‌آمد. خانم پیرس به‌خوبی توانسته است همدلی و توجه تماشاگران پسرها گریه نمی‌کنند را برانگیزد [۶]؛ در مرحله‌ی نخست نسبت به براندون/تینا و فراتر از آن، تمامی کسانی که از دست‌وُپنجه نرم کردن با این تناقض جنسیتی رنج می‌برند.

آری! در زمانه‌ای که خواست فردی در برابر عرف جامعه‌ی بی‌رحم رنگ می‌بازد، متفاوت‌ها محکوم به طرد و نابودی‌اند. امثال براندون/تینا زیر بار سنگین قضاوت‌های نسنجیده، کج‌فهمی‌ها و نامردمی‌ها کمر خم می‌کنند ولی او هنوز امیدش را از دست نداده بود؛ براندون/تینا فقط ۲۱ سال‌اش داشت! آنچه هیلاری سوانک در پسرها گریه نمی‌کنند بازی کرده، دو نقش نیست اما درواقع هست! تینا براندون و براندون تینا. خانم سوانک، قدرتمندانه، تلخی و مهابت این دوگانگی درونی را به تماشاگر القا می‌کند.

تحمل التهاب و خفقانِ کشنده‌ی حاکم بر سکانس تعرض به براندون/تینای درهم‌شکسته، عذاب الیمی است. همان‌طور که سکانس کشته شدن او -به فاصله‌ی کوتاهی پس از مواجهه با هولناک‌ترین حادثه‌ی سراسر عمرش- را بی‌تردید می‌توان یکی از ۵ مرگ دردناک تمام تاریخ سینما به‌حساب آورد. با وجود گذشت ۱۵ سال از ساخت و اکران فیلم، پسرها گریه نمی‌کنند هنوز هم کوبنده و تأثیرگذار باقی مانده است.

لابد می‌دانید که درباره‌ی تی‌اس‌ها، یک نمونه‌ی به‌دردبخور ایرانی هم داریم: آینه‌های روبه‌رو [ساخته‌ی نگار آذربایجانی/ ۱۳۸۸] که اثرپذیریِ آن از پسرها گریه نمی‌کنند -چه از نظر فرمی و چه به‌لحاظ محتوایی- قابل اثبات است. البته این را به‌عنوان نقطه‌ضعفِ فیلم خانم آذربایجانی [۷] طرح نکردم چرا که معتقدم از هشتم اکتبر ۱۹۹۹ [۸] تا روز رستاخیز(!)، هر زمان و در هر کجای کره‌ی خاک قرار باشد حول‌وُحوش مصائب عدیده‌ی ترنس‌ها فیلمی تولید شود، برکنار از تأثیراتِ انکارناپذیر پسرها گریه نمی‌کنند نخواهد بود.

نکته‌ای که پیرامونِ پسرها گریه نمی‌کنند بایستی حتماً اشاره کنم، این است که فیلم به‌هیچ‌وجه ربطی به نمایش امیال آلوده‌ی دو هم‌جنس‌خواه -که این روزها بسیار باب شده- پیدا نمی‌کند زیرا براندون/تینا به‌واقع مردی است که فقط جسم زنانه دارد؛ لانا هم به‌واسطه‌ی ظاهر و خصوصیات مردانه‌ی براندون، دلبسته‌اش می‌شود و اصلاً لانا و بقیه‌ی آدم‌های دوروُبرش -تا مقطعی از فیلم- خبر از حقیقت ماجرا و راز براندون/تینا ندارند. لانا تصور می‌کند که او یک پسر جوان است. به‌وجود آمدن رابطه‌ای هم‌جنس‌خواهانه میان تینا و لانا، از قضا یکی از سوءتفاهم‌هایی بود که درنهایت موجبات قتل براندون/تینای واقعی را نیز فراهم آورد.

سؤالی که شاید تا مدت‌ها ذهن بیننده را مشغولِ خود کند، این است که «براندون/تینا حق نداشت یک زندگی معمولی داشته باشد؟» او که چیز زیادی نمی‌خواست. براندون/تینا در بند تن زنانه‌اش، فقر مالی و تعصبات طبقه‌ی فرودست‌اش اسیر شده بود... با هیچ متر و معیاری، قبول نمی‌کنم که دل به دل فیلم داده باشید و به‌دنبال ظاهر شدن عنوان‌بندی پایانی، حال‌وُروزتان با بهت‌زدگی و بغض‌آلودگی نسبتی نداشته باشد. اگر روحیه‌ای حساس و شکننده دارید، بهتر است پسرها گریه نمی‌کنند را هرگز نبینید.

 

 

بعدالتحریر:

الف- عنوان متن، برگرفته از شعار تبلیغاتی معروفِ فیلم خوب آینه‌های روبه‌رو است.

ب- از منظری که من به پسرها گریه نمی‌کنند پرداختم، لو دادن قصه اجتناب‌ناپذیر بود. گرچه فیلم براساس واقعیت ساخته شده است و هر کسی می‌تواند پیش‌تر درباره‌اش خوانده باشد؛ پس مثل باقیِ فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای یا تاریخی -که از کل ماوقع اطلاع داریم- می‌شود به تماشایش نشست و لذت برد.

ج- میانِ این ۳۹ شماره، نوشتن درباره‌ی پسرها گریه نمی‌کنند پروسه‌ای بود که نگارنده را به‌شدت آزرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳

[۱]: Teena Renae Brandon.

[۲]: تراجنسی که هم‌چنین به‌نام ترنسکچوال (transsexual) و به‌اختصار تی‌اس یا ترنس هم مطرح است، به افرادی گفته می‌شود که دارای هویت جنسیتی متناقض هستند؛ مثلاً ممکن است فرد اعضای جنسی مردانه داشته باشد درحالی‌که شخصیت جنسیتی‌اش زنانه باشد یا برعکس. این تضاد ممکن است در ذهن، رفتار خصوصی و یا رفتار اجتماعی فرد مشخص باشد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تراجنسی).

[۳]: کلویی سوینی هم به‌خاطر ایفای نقش لانا تیسدل -محبوبِ براندون/تینا- کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد.

[۴]: پسرها گریه نمی‌کنند طی ماه‌های اکتبر و نوامبر ۱۹۹۸ فیلمبرداری شد، خانم سوانک آن زمان ۲۴ ساله بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم پسرها گریه نمی‌کنند).

[۵]: گویا خانم پیرس بیش‌تر به‌واسطه‌ی خواندن کتاب تمام آنچه او می‌خواست (All She Wanted) نوشته‌ی آفرودیت جونز با مسئله‌ی براندون/تینا درگیر شده و نزدیک به ۵ سال هم صرف تحقیق و نگارش فیلمنامه کرده بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم پسرها گریه نمی‌کنند).

[۶]: جالب است که کارگردان آینه‌های روبه‌رو نیز چنان‌که اشاره کردم، خانم نگار آذربایجانی بود.

[۷]: مشهورترین ترنس‌های ایرانی، سامان (فرزانه) ارسطو و مریم‌خاتون (فریدون) مُلک‌آرا هستند. سامان ارسطو، بازیگر سینما و تئاتر در سال ۱۳۸۷ موفق به انجام عمل تغییرجنسیت شد. مریم مُلک‌آرا هم اولین تراجنسی شناخته‌شده‌ی ایرانی بود که توانست فتوای مشروعیت تغییرجنسیت را از حضرت امام (ره) دریافت کند. مُلک‌آرا، ششم فروردین ۱۳۹۱ درگذشت (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌های سامان ارسطو و مریم‌خاتون ملک‌آرا).

[۸]: تاریخ اولین اکرانِ عمومی پسرها گریه نمی‌کنند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بن‌بست ترس و تنهایی؛ نقد و بررسی فیلم «درباره‌ی اشمیت» ساخته‌ی الکساندر پین

About Schmidt

كارگردان: الکساندر پین

فيلمنامه: الکساندر پین و جیم تیلور [براساس رمانی از لوییز بگلی]

بازيگران: جک نیکلسون، کتی بیتس، هوپ دیویس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۶ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۲ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۸: درباره‌ی اشمیت (About Schmidt)

 

الکساندر پین را در کنار سینماگرانی مانند کریستوفر نولان، جیسون رایتمن، استیو مک‌کوئین و... بی‌اغراق می‌توان کشف‌های سینمای دهه‌ی اخیر به‌حساب آورد؛ فیلمسازانی که هر گاه پروژه‌ای کلید می‌زنند، در صدر اخبار رسانه‌ها قرار می‌گیرند و همه منتظر "یک اتفاق تازه" می‌مانند. به‌نظرم راز موفقیت پین -مثل عمده‌ی کارگردانان عاقل و فهمیده!- کار کردن روی قصه‌هایی است که کاملاً به آن‌ها اشراف دارد. آقای پین حتی فیلم‌هایش را اغلب در حوالی زادگاه‌ خود، شهر اوماهای ایالت نبراسکا می‌سازد [۱] و اسم تازه‌ترین ساخته‌اش را هم که لابد می‌دانید: نبراسکا!

درباره‌ی اشمیت، سومین فیلم سینمایی الکساندر پین در مقام کارگردان و اقتباسی از رمانی به‌همین نام، نوشته‌ی لوییز بگلی است [۲]. درباره‌ی اشمیت هم‌زمان با آخرین ثانیه‌های روز پایانی خدمت وارن اشمیت (با بازی جک نیکلسون) به‌عنوان کارشناس بیمه، آغاز می‌شود. فیلم با مرگ ناگهانی هلن، همسر وارن (با بازی جون اسکیب) و سفر پیرمرد بازنشسته از اوماها به سوی دنور ادامه پیدا می‌کند؛ پایان‌بخش درباره‌ی اشمیت نیز ماجراهای مربوط به عروسی جینی، دختر وارن (با بازی هوپ دیویس) و تلاش ناکام پدر برای منصرف کردن دخترش از ازدواج است.

بررسی پیچیدگی‌ها و ریزه‌کاری‌های رابطه‌ی پدر و فرزندی، از مضامین مورد علاقه‌ی آقای پین به‌شمار می‌رود که در فیلم‌هایش به‌نحوی -آشکار یا پنهان- قابل ردیابی است. در این زمینه علاوه بر درباره‌ی اشمیت، به‌طور مشخص نوادگان (The Descendants) [محصول ۲۰۱۱] و به‌ویژه‌ نبراسکا (Nebraska) [محصول ۲۰۱۳] را می‌شود مثال زد. پین هم‌چنین استادِ ساخت کمدی-درام‌های به‌تمام‌معنا در روزگار ماست؛ کمدی-درامی موفق نظیر درباره‌ی اشمیت که سرسوزنی بیش‌تر به هیچ سو، نه کمدی و نه درام، میل نمی‌کند.

طی سفر به دنور، اشمیت درمی‌یابد نه همسر خوبی برای هلن بوده و نه پدر ایده‌آلی برای جینی و در تاریخچه‌ی بی‌فروغ زندگی‌اش باعث تغییر هیچ‌کسی نشده است. وارن حس می‌کند دخترش از سر خانواده‌ی هرتزل و پسرشان زیاد است، اما بین‌ او و جینی آن‌قدر فاصله افتاده که قدرت متقاعد کردن‌اش را ندارد. برای اشمیت که پی برده است در زندگی‌اش کار به‌دردبخوری انجام نداده، قبول هزینه‌ی ناچیز سرپرستی پسربچه‌ای آفریقایی به‌اسم اندوگو مثل آبی است بر آتش.

از خواندن خلاصه‌ی داستان درباره‌ی اشمیت شاید تصور کنید با فیلمی یک‌سره سیاه و خفقان‌آور طرفیم؛ دست نگه دارید! شیوه‌ی الکساندر پین، به رخ کشیدن تلخی‌های حقایق جاری زندگی و تلنگر زدن به پیله‌ی گرم‌وُنرمی است که دورمان تنیده‌ایم. پین اما با هوشمندی و ظرافت، رگه‌های باریکی از امید هم نشان‌مان می‌دهد. از جاذبه‌های فیلم که سرآخر همین کارکرد امیدبخش را در درباره‌ی اشمیت پیدا می‌کند، نامه‌نگاری‌های اشمیت با اندوگو است. تمهیدی برای نزدیک شدن هرچه بیش‌تر مخاطب به افکار وارن و درک موقعیت بغرنج او؛ که با صدای پرورش‌یافته‌ی آقای نیکلسون، شیرینی خاصی به درباره‌ی اشمیت بخشیده.

به‌طور کلی یکی از جذابیت‌های سینمای الکساندر پین، بازی‌ها و بازیگران‌اش هستند. به‌دلیل دلبستگی خاص‌ام به نوادگان و نبراسکا مجدداً به این دو فیلم بازمی‌گردم؛ بعید می‌دانم هیچ‌کجا جُرج کلونی و بروس دِرن را این‌قدر درخشان و دوست‌داشتنی دیده باشید! در درباره‌ی اشمیت هم وضع به‌همین منوال است. به‌جز جک نیکلسون که حساب‌اش از همگی جداست، بهترین بازی‌های فیلم به‌ترتیب به کتی بیتس (در نقش روبرتا، مادر رندال)، درموت مولرونی (در نقش رندال هرتزل، داماد اشمیت) و هوپ دیویس تعلق دارد. بازیگران نقش‌های فرعی نیز انتخاب‌های شایسته‌ای برای باورپذیرتر کردن فیلم هستند، علی‌الخصوص ایفاکنندگان نقش باقی اعضای خانواده‌ی پرجمعیت هرتزل.

نوادگان و نبراسکا قطعاً در کارنامه‌ی حرفه‌ای کلونی و دِرن، نقطه‌ی عطف محسوب می‌شوند. همان‌طور که اگر درباره‌ی اشمیت را یکی از نقاط عطفِ رزومه‌ی پروُپیمان آقای نیکلسون به‌شمار آوریم، چندان به بیراهه نرفته‌ایم. اینجا دیگر جک نیکلسون محور شرارت فیلم نیست! در درباره‌ی اشمیت از آن هرج‌وُمرج‌طلبی و عصیانگری همیشگی فیلم‌های پیشین‌اش اثری نمی‌بینیم؛ وارن اشمیت تنها به‌دنبال خانه‌ی امنی است که ساکنان‌اش دوست‌اش داشته باشند.

اعتراف می‌کنم که تمام ۷۵ اثری را که جکِ بزرگ از ۱۹۵۶ به‌شکلی در آن‌ها حضور داشته است، ندیده‌ام! اما به حافظه‌ی تصویری‌ام که رجوع می‌کنم کم‌تر به‌خاطر می‌آورم نقش شکست‌خورده‌ها را بازی کند و یا خیلی با اشک ریختن میانه‌ی خوبی داشته باشد! آقای نیکلسون در این فیلم با یک نقش‌آفرینی کاملاً کنترل‌شده‌، وارن -بازنشسته‌ای مغموم و محترم- را به ما می‌شناساند. هرچه درباره‌ی اشمیت جلو‌تر می‌رود، نیکلسون در کمال آرامش، جادو می‌کند و به جوهر نقش دست می‌یابد. جک نیکلسون به‌خاطر بازی در درباره‌ی اشمیت، برای دوازدهمین‌بار کاندیدای دریافت جایزه‌ی اسکار بازیگری شد.

از جمله دقایق بامزه‌ی فیلم می‌توان به سعی بیهوده‌ی روبرتای مطلقه برای جلب نظر و به دام انداختن آقای اشمیتِ زن‌مُرده اشاره کرد! کتی بیتس که قبل‌تر به هنرنمایی اسکاری‌اش در میزری (Misery) [ساخته‌ی راب راینر/ ۱۹۹۰] پرداخته بودم، اینجا در نقشی از زمین تا آسمانْ متفاوت، پرانرژی و گرم ظاهر می‌شود. درباره‌ی کتی بیتس و تماشایی و پرحرارت از آب درآمدن نقش روبرتا به‌جز هدایت مؤثر الکساندر پین و توانایی انکارناپذیر خودِ خانم بیتس [۳]، برخورداری از امکان بده‌بستان با اسطوره‌ی زنده‌ی بازیگری سینمای جهان، عالیجناب نیکلسون را هم نباید نادیده گرفت. از صمیم قلب امیدواریم که جک نیکلسون به‌زودی از انزوای خودخواسته‌اش دست بکشد، یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند و پوزه‌ی شایعه‌سازان [۴] را به خاک بمالد!

در دنیای فیلم‌های الکساندر پین یا اصلاً کاراکتر مؤنث پررنگی نمی‌بینیم یا اگر هم وجود دارد، مثل موردِ کیت با بازی جون اسکیب در نبراسکا گستاخ، بددهن، خشن و عاری از خصوصیات معمول زنانه است. در درباره‌ی اشمیت نیز که پین در دقیقه‌ی ۲۷، همسر اشمیت -با بازیگری همین خانم اسکیب- را می‌کُشد! روبرتا هم تا حدّ زیادی به تعریفی که از کاراکتر کیت به‌دست دادم، نزدیک است! دلخواهِ آقای پین، داستان گفتن از مردان بازنده و ته‌ِ خط ‌رسیده است. او بدون فرصت‌سوزی و ‌دستپاچگی -برای نقب زدن به درون آدم‌های درباره‌ی اشمیت به‌خصوص وارن- قصه‌اش را تعریف می‌کند.

الکساندر پین از آزمون به تصویر کشیدن رابطه‌های انسانی موجود در فیلم، نمره‌ی قبولی می‌گیرد. پین به‌شایستگی می‌تواند دغدغه‌های پس از بازنشستگی، هراس‌های تنهایی، مصائب کهنسالی، واهمه از پوچ بودن تمامی راه طی‌شده و بالاخره استرس‌های پیش از ازدواج را به نمایش بگذارد. درباره‌ی اشمیت به‌دنبال شیرفهم کردن قضایا به تماشاگرش نیست و به او اجازه می‌دهد تا از درک جزئیات، لذت ببرد. درباره‌ی اشمیت عاری از ادا و اطوار، یک کمدی-درام جاده‌ایِ دوست‌داشتنی است.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌‌شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳

 

[۱]: منظور، فیلم‌های انتخاب (Election) [محصول ۱۹۹۹]، همین درباره‌ی اشمیت و نبراسکا است.

[۲]: چاپ ۱۹۹۶.

[۳]: کتی بیتس هم به‌خاطر ایفای نقش روبرتا، در مراسم هفتادوُپنجم، کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن شد.

[۴]: اشاره به انتشار شایعه‌ی بازنشستگی و از دست رفتن حافظه‌ی آقای نیکلسون در سپتامبر ۲۰۱۳.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسافران دره‌ی عمیق؛ نقد و بررسی فیلم «کاپوتی» ساخته‌ی بنت میلر

Capote

كارگردان: بنت میلر

فيلمنامه: دن فوترمن [براساس کتابی از جرالد کلارک]

بازيگران: فیلیپ سیمور هافمن، کاترین کینر، کلیفتون کالینز جونیور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۷ میلیون دلار

فروش: حدود ۵۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۷: کاپوتی (Capote)

 

کاپوتی برشی -نزدیک به- ۶ ساله از زندگی ترومن کاپوتی، نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی و پدیدآورنده‌ی آثار برجسته‌ای هم‌چون صبحانه در تیفانی (Breakfast at Tiffany's) را روایت می‌کند [۱]؛ برهه‌ای که ترومن (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) طی آن مشغول جمع‌آوری و سروُسامان دادنِ تحقیقات‌اش برای نگارش و تکمیل کتاب در کمال خونسردی (In Cold Blood) بوده است: یعنی از تاریخ پانزدهم نوامبر ۱۹۵۹ تا چهاردهم آوریل سال ۱۹۶۵، روزی که پِری اسمیت (Perry Smith) بالاخره اعدام شد.

کاپوتی از معدود فیلم‌های برجسته‌ی تاریخ سینماست که دشواری‌های خلق یک اثر نوشتاریِ جدّی و درست‌وُحسابی را آن‌طور که واقعاً اتفاق می‌افتد، روی پرده می‌آورد. مراحلی طاقت‌فرسا و بی‌شباهت به تصویر مضحک و کلیشه‌ای نویسنده‌ای که گوشه‌ی اتاق، پشت میزش نشسته است و یکی پس از دیگری کاغذ مچاله می‌کند و به سطل زباله می‌ریزد! کاپوتی ملهم از کتابی تحت همین عنوان، نوشته‌ی جرالد کلارک است. میلر و فوترمن با انتخاب کتاب کلارک به‌عنوان منبع اقتباس کاپوتی، دست روی سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی ترومن کاپوتی گذاشته‌اند؛ سال‌های نوشتن کتاب نفرین‌شده‌ی در کمال خونسردی که نهایتاً، هم برای او شهرتی افزون‌تر به ارمغان آورد و هم تباهی و نیستی.

ترومن بعد از خواندن خبری در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز، قدم به قدم با ماجرای قتل‌عام خانواده‌ای ۴ نفره‌ی کلاتر در کانزاس درگیر می‌شود. درگیری‌ای که به ارتباط عاطفی ویران‌کننده‌ی او با یکی از دو متهم قتل به‌نام پِری اسمیت (با بازی کلیفتون کالینز جونیور) می‌انجامد. کاپوتی به نوعی از همذات‌پنداری با پِری می‌رسد، همان‌طور که طی پرارجاع‌ترین دیالوگ فیلم خطاب به نل هارپر لی (با بازی کاترین کینر) -دوست دوران کودکی‌اش- [۲] هم بر این نکته‌ی کلیدی تأکید می‌کند: «من و پِری انگار توی یه خونه بزرگ شدیم، اون بلند شد و از در پشتی رفت ولی من از در جلویی بیرون اومدم.» (نقل به مضمون)

فیلیپ سیمور هافمن در این مشهورترین نقش‌آفرینی سینمایی‌اش، با تغییر لحنی صددرصد آگاهانه که بی‌شک حاصل بررسی فیلم‌های به‌جای مانده از ترومن کاپوتی بوده [۳]، گام بسیار بلندی در راستای نزدیک شدن به این شخصیت پیچیده و لایه‌لایه برداشته است. برگ برنده‌ی آقای هافمن فقط صدای کارشده‌اش نیست؛ او اجزای بدن‌اش را تماماً به خدمت گرفته تا هر زمان اسم ترومن کاپوتی به گوش‌مان خورد، بی‌درنگ فیلم کاپوتی و فیلیپ سیمور هافمن را به‌خاطر بیاوریم. این کوشش‌ها از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) پنهان نماند و در هفتادوُهشتمین مراسم اسکار -مورخ پنجم مارس ۲۰۰۶- جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد به آقای هافمن تعلق گرفت.

بنت میلر و فیلمنامه‌نویس‌اش -دن فوترمن- با وجود تمامی شایعه‌هایی که حول‌وُحوش شخصیت ترومن کاپوتی هنوز بر سر زبان‌هاست و او را مردی با "تمایلاتی خاص" معرفی می‌کنند، تحت هیچ شرایطی نگذاشته‌اند فیلم کاپوتی صاحب حال‌وُهوایی منزجرکننده شود؛ تمایلات مذبور به‌شیوه‌ای کاملاً ظریف و هنرمندانه -و مهم‌تر: بدون ایجاد سرسوزنی سمپاتی- چنان به تصویر کشیده شده‌اند که در میان خیل فیلم‌های حال‌به‌هم‌زن امروزی، کیمیاست!

فیلم، برخلاف ادعای بعضی‌ها -که علت مرگ ترومن کاپوتی را فقط زمان طولانی تحقیق و خستگی ناشی از کار سنگین عنوان کرده‌اند- قدرتمندانه درصدد است تا ضربه‌ی عاطفی حاصل از ماجراهای مقطع حساسِ تألیف در کمال خونسردی [۴]، روی آوردن ترومن به الکل و مصرف بی‌رویه‌ی آن را عامل از پا درآمدن نویسنده معرفی کند. دوگانگی و تناقض شدیدی که ترومن کاپوتی گرفتارش شده بود نیز در فیلم به‌خوبی آمده است؛ ترومن از طرفی به اسمیت وابستگی عاطفی پیدا کرده و کارهایی هم برای رهایی او و شریکِ جرم‌اش از مجازات اعدام انجام می‌دهد ولی از آن طرف تنها درصورتی‌که پِری و دیک کشته شوند، کتاب‌اش پایان‌بندی درخوری پیدا خواهد کرد.

فروپاشی اصلی ترومن کاپوتی اما درست در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که از زبان پِری می‌شنود هر چهار عضو خانواده‌ی بی‌گناه کانزاسی توسط او به قتل رسیده‌اند. از اینجا به‌بعد، ترومنی که پیش‌تر در مهمانی‌ها او را شاد و پرسروُصدا و یک‌پا مجلس‌گرم‌کن دیده بودیم؛ دچار افسردگی شدید می‌شود، در خود فرو می‌رود و دیگر دست از تلاش برای آزاد کردن پِری و همدست‌اش، ریچارد "دیک" هیکاک (با بازی مارک پلگرینو) برمی‌دارد.

کاپوتی علاوه بر اسکاری که فیلیپ سیمور هافمنِ بزرگ و تکرارنشدنی به خانه‌اش برد؛ در چهار رشته‌ی بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی (دن فوترمن)، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (کاترین کینر)، بهترین کارگردانی (بنت میلر) و بهترین فیلم (ویلیام وینس و مایکل اهون) هم کاندیدای دریافت تندیس طلایی‌رنگ آکادمی بود که به هیچ‌کدام از آن‌ها دست پیدا نکرد. گیشه‌ی فیلم نیز -در حدّ و اندازه‌های خودش- قابل توجه بود؛ کاپوتی توانست بیش‌تر از ۷ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش داشته باشد.

کاپوتی در عین کمال‌یافتگی و برخورداری از کیفیت غیرقابل انکار فرمی و محتوایی‌اش، "یک فیلم زندگی‌نامه‌ای ساده"‌ به‌نظر می‌رسد که البته چنین نیست؛ کشف جزئیات و ظرافت‌های کاپوتی نیازمند حواسِ ‌جمع و تمرکز بالاست... ترومن چنانچه در فیلم نیز بدان اشاره می‌شود، پس از چاپ در کمال خونسردی در ۱۹۶۶ هرگز نتوانست کتاب دیگری را به سرانجام برساند. او ۲۵ اوت ۱۹۸۴، در قعر دره‌ی خودویرانگری جان سپرد. بازی سرنوشت، ۳۰ سال بعد، فیلیپ سیمور هافمن را هم به تهِ همان دره‌ی عمیق کشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

[۱]: بلیک ادواردز براساس صبحانه در تیفانی در سال ۱۹۶۱ فیلمی به‌همین نام ساخت.

[۲]: نل هارپر لی، نویسنده‌ی رمان معروف کشتن مرغ مقلد (To Kill a Mockingbird) است که رابرت مولیگان با اقتباس از آن، در سال ۱۹۶۲ فیلمی با بازی گریگوری پک (در نقش اتیکاس فینچ) کارگردانی کرد. در سکانسی از کاپوتی شاهد برپایی مراسم افتتاحیه‌ی این فیلم هستیم.

[۳]: ترومن ابداً با سینما بیگانه نبود؛ به‌جز اقتباس‌هایی که از آثارش به‌عمل آمد، او در سال ۱۹۷۶ بازیگری را نیز از طریق فیلم قتل با مرگ (Murder by Death) ساخته‌ی رابرت مور تجربه کرد.

[۴]: در کمال خونسردی را ریچارد بروکس در سال ۱۹۶۷ به فیلم برگرداند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قصه‌ی پرغصه‌ی دلباختگی؛ نقد و بررسی فیلم «سرگذشت آدل ﻫ.» ساخته‌ی فرانسوا تروفو

The Story of Adele H

عنوان به فرانسوی: L'Histoire d'Adèle H

كارگردان: فرانسوا تروفو

فيلمنامه: فرانسوا تروفو، ژان گروئو، سوزان شیفمان و فرانسز ورنر گیله

بازيگران: ایزابل آجانی، بروس رابینسون، سیلویا ماریو و...

محصول: فرانسه، ۱۹۷۵

زبان: فرانسوی و انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۶: سرگذشت آدل ﻫ. (The Story of Adele H)

 

سرگذشت آدل ﻫ. از جمله فیلم‌هایی است که -به‌ویژه در اولین مواجهه- بیش‌تر عاطفه و احساس آدمی را برمی‌انگیزد تا فکر و منطق. آدل (با بازی ایزابل آجانی) -پنجمین فرزند و دومین دختر ویکتور هوگوی بزرگ- وارد بندر هالیفاکسِ کانادا می‌شود. او دلباخته‌ی آلبرت پینسون (با بازی بروس رابینسون)، افسر ارتش بریتانیاست و با سودای وصال او، اقیانوس را پیموده. آلبرت اما آدل را دیگر نمی‌خواهد و این عاشق پرشور را بی‌رحمانه پس می‌زند... سرگذشت آدل ﻫ. قصه‌ی پرغصه‌ی عشق بی‌فرجام آدل هوگو و فیلمِ دلیِ عالیجناب فرانسوا تروفو است.

هرکدام از فیلم‌های تروفو مثل کلاس درسی برای فهم هرچه بهتر سینما هستند. پرجاذبه‌ترین کلاس‌های دنیا! آن‌قدر جذاب که به‌سهولت مجاب می‌شویم رنج تحمل زبان فرانسوی را به جان بخریم! سرگذشت آدل ﻫ. از خیل فیلم‌های یک‌بار مصرفی نیست که با ظاهر شدن تیتراژ، برای تماشاگر تمام شود؛ فیلمی برای ته‌نشین شدن در ذهن است. مخاطب با سرنوشت آدل درگیر می‌شود، به آن فکر می‌کند و حتی شاید ترغیب شود درباره‌ی آدل هوگو، پدر پرآوازه‌اش و بزنگاه خاص تاریخیِ فرانسه بیش‌تر بداند؛ این است قدرت سینما و هنر آقای تروفو!

سرگذشت آدل ﻫ. صاحب بازی‌هایی عالی است. ایزابل آجانی که به‌اصطلاح "اصلِ جنس" است! کاملاً در هیبت آدل قبول‌اش می‌کنید. به‌خصوص اگر پیش‌تر، فیلم برجسته‌ی دیگری از او ندیده باشید، سرگذشت آدل ﻫ. کافی است که تا ابد آجانی را دختر ویکتور هوگو خطاب کنید! آدلِ فیلم تا آن اندازه‌ باورپذیر از کار درآمده است که خود آدل هوگو هم اگر زنده شود و اعتراض کند که: «من این‌شکلی نبوده‌ام» محال است تره برای ادعایش خُرد کنیم! ایزابل در اوج جوانی، در ۲۰ سالگی، انرژیِ بی‌حدوُحصری صرف آدلِ پرجنب‌وُجوش و دلداده می‌کند؛ نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن، کم‌ترین ارمغانی بود که می‌توانست نصیب ‌آجانی شود.

با وجود عیاشی، بی‌آبرویی و بی‌وفاییِ ذاتی محبوب آدل و سروُسر داشتن‌اش با زنان متعدد، از آنجا که آقای تروفو به خود و سینمای آرمانی‌اش تعهد دارد، فیلم را مبدل به آلبومی رنگارنگ از هرزگی‌های آلبرت پینسون نکرده است. چنین مضمونی در دست کارگردانی با بهره‌ی هوشی و شناخت سینمایی پایین‌تر -و صدالبته میزانْ شیشه‌خُرده‌ی بالا‌تر!- به‌سادگی تبدیل به نمایشی پرزرق‌وُبرق، احیاناً سانتی‌مانتال و ملال‌آور از بی‌بندوُباری‌های قشر خاصی از مردمان قرن نوزدهم می‌شد.

فرانسوا تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. به‌هیچ‌وجه اهل پرگویی نیست؛ او سعی کرده بدون شاخ‌وُبرگ اضافی دادن به اصل داستان -که اتفاقاً به‌راحتی مقدور هم بوده است- مصائب آدل هوگو را تعریف کند. سرگذشت آدل ﻫ. -با احتساب تیتراژ ابتدایی و انتهایی- ۹۴ دقیقه بیش‌تر نیست؛ [۱] تروفو دقیقاً همان‌جا که حس می‌کند حقّ مطلب را درباره‌ی آدل و زندگی‌اش ادا کرده است، فیلم را به پایان می‌رساند. تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. یک حضور هیچکاکی هم از خود به یادگار گذاشته است؛ آدل او را -از پشت سر- با محبوب جفاکارش، آلبرت اشتباه می‌گیرد.

مشخص است که مسئله‌ی آدل برای تروفو مهم بوده و درگیرش شده، نشان به آن نشان که فیلم به‌نحوی با آدل همدلی می‌کند که اگر کسی از فکرش بگذرد سرگذشت آدل ﻫ. را یک زن ساخته، نباید چندان بر او خُرده گرفت! البته همراهی فرانسوا تروفو با آدل هوگو، بدون شعارزدگی و به راه انداختن جنگ صلیبی علیه تمامی عناصر ذکور جهان بشریت است! سرگذشت آدل ﻫ. ربطی به فیلم‌های فمینیستی ندارد.

چنانچه طبق نظریه‌ی فرانمایی، [۲] قبول داشته باشیم که آثار هنری خواه‌ناخواه بازتاب‌دهنده‌ی مکنونات قلبی و روحیات پدیدآورندگان‌شان هستند؛ این فیلم، نمونه‌ی خوبی است برای تأکید بر سلامت نفس آقای تروفو. سرگذشت آدل ﻫ. -همان‌طور که در سطور قبلی هم اشاره‌ای داشتم- فیلم سالمی است و مبرا از هرگونه اتهام آلودگی به نفسانیات.

از لحظات به‌یادماندنی فیلم یکی آنجاست که در نوانخانه، وقتی پیرزنی فقیر، قصد سرک کشیدن به چمدانِ پر از کاغذ آدل را دارد؛ دختر بو می‌برد، با ملاحت مخصوصی از تخت سُر می‌خورد، چمدان را مهربانانه به آغوش می‌کشد و می‌گوید: «بهش دست نزن! اين کتاب منه...» (نقل به مضمون)

شیوه‌ی تروفو برای روایت داستان زندگی آدل را می‌شود مینی‌مالیستی توصیف کرد چرا که از حشو و زوائد خالی است. به‌عنوان مثال، تنها از خلال اشارات جسته‌گریخته‌ی آدل هنگام کابوس‌های شبانه‌اش، به‌شکلی موجز پی می‌بریم که یکی از دلایل جذب شدن آدل به سوی فرد نالایقی چون آلبرت، کم‌توجهی پدر و خانواده نسبت به او بوده است؛ توجه و مهری که -همگی- نصیب زنده و مُرده‌ی لئوپولدین، خواهر بزرگ‌ و جوان‌مرگ ‌شده‌ی آدل می‌کرده‌اند. تروفو روی هیچ موردی، تأکیدِ گل‌درشت نمی‌کند بلکه گویی درصدد است تا به‌آرامی قطعه‌های پازل شخصیت آدل را به دست بیننده دهد تا او خود کنارِ یکدیگر بچیندشان.

علی‌رغم این‌که پشت دوربین، یکی از اسطوره‌های سینما، نستور آلمندروس قرار داشته است اما فیلمبرداریِ سرگذشت آدل ﻫ. به چشم نمی‌آید. انگار که هیچ فیلمبرداری‌ای در کار نیست و ما با چشم‌های خودمان، بی‌واسطه نظاره‌گرِ تلخ‌کامی‌های آدل هستیم. این به چشم نیامدنْ علی‌الخصوص در فرازهایی از فیلم که آدل را در میان جمع داریم، برجسته‌تر است؛ به‌یاد بیاورید پلان‌های پرسه زدن آدل در کوچه‌های خاک‌وُخلیِ باربادوس را. راز اسطوره شدن آلمندروس شاید در همین تواناییِ به رخ نکشیدنِ دوربین‌اش باشد. نستور آلمندروس را در کنار گرگ تولند، سون نیکویست و کنراد هال از برجسته‌ترین فیلمبرداران تاریخ سینما می‌دانم.

تروفو و آلمندروس قصد نداشته‌اند فیلم شیک و تروُتمیزی بسازند. تروفو سعی کرده است سرگذشت آدل ﻫ. را طوری به تصویر بکشد که پیش از هر چیز به حال‌وُهوای عکس‌های باقی‌مانده از اواخر سده‌ی نوزدهم میلادی نزدیک باشد. سرگذشت آدل ﻫ. روان و بی‌لکنت، یک‌نفس پیش می‌رود به‌گونه‌ای‌که از گذشت زمان غافل می‌شویم. در این فیلم، "زندگی" جریان دارد. فرانسوا تروفو در سرگذشت آدل ﻫ. داستان‌گوی قابلی است؛ مخاطب‌اش را خسته نمی‌کند... آقای تروفو عمرش را برای سینما گذاشت؛ شما حاضر نیستید یک ساعت و نیم از وقت‌تان را صرف سرگذشت آدل ﻫ. کنید؟!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در ویکی‌پدیای انگلیسی آمده که سرگذشت آدل ﻫ. ۱۱۰ دقیقه است و در سایت IMDb درج شده ۹۶ دقیقه، اما نسخه‌ی نگارنده، به‌طور دقیق یک ساعت و ۳۳ دقیقه و ۳۹ ثانیه است؛ الله اعلم!

[۲]: یکی از نگرش‌های موجود درباره‌ی هنر، نظریه‌ی فرانمایی (Expressionism) است. این نگرش، هنر را یک نوع فرافکنی و بازتاب عواطف، احساسات و امیال درونی هنرمند می‌داند، که این ابراز احساسات و شور درونی با رسانه‌ها و ابزار متفاوت رخ می‌نماید. تی. اس. الیوت شاعر و منتقد انگلیسی، هنرمند را بیانگر عواطف می‌پنداشت (رجوع کنید به: کتاب "مبانی فلسفه‌ی هنر"، نوشته‌ی آن شپرد، برگردان علی رامین، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی؛ نقد و بررسی فیلم «بدشگون» ساخته‌ی اسکات دریکسُن

Sinister

كارگردان: اسکات دریکسُن

فيلمنامه: اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیل

بازيگران: اتان هاوک، ژولیت ریلانس، فرد تامپسُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۸ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۵: بدشگون (Sinister)

 

اگر شما هم به دیدن فیلم‌های درست‌وُدرمان در رده‌ی سینمای وحشت علاقه‌مندید و در عین حال، مثل نگارنده به‌هیچ‌عنوان تمایلی به تماشای سفره شدن شکم و بیرون ریختن امعا و احشای قربانیان نگون‌بخت ندارید(!)، در کنار مهم‌ترین آثار دهه‌ی اخیر این گونه‌ی محبوب سینمایی نظیر شاتر (Shutter) [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم/ ۲۰۰۴]، یتیم‌خانه (The Orphanage) [ساخته‌ی خوان آنتونیو بایونا/ ۲۰۰۷]، بگذار آدم درست وارد شود (Let the Right One In) [ساخته‌ی توماس آلفردسُن/ ۲۰۰۸]، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹]، چشمان جولیا (Julia’s Eyes) [ساخته‌ی گیلِم مورالس/ ۲۰۱۰] و مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] بدشگون می‌تواند پیشنهاد صددرصد مناسبی باشد.

این فیلم با ترجمه‌های مختلفی -از عنوان‌اش- بین سینمادوستان و کاربران ایرانی -در فضای مجازی- معروف شده است؛ از همین بدشگون، "شوم" و "منحوس" گرفته تا "شیطانی" و حتی "شیطان‌صفت"! که البته به‌نظرم با توجه به مضمون فیلم، "فریبکار" را هم می‌شود به این لیست بلندبالا اضافه کرد! چنانچه با حال‌وُهوای کار ارتباط برقرار کنید، بدشگون از آن دست فیلم‌هاست که بعد از دیدن‌اش تا مدت‌ها حتی از سایه‌ی خودتان خواهید ترسید!

الیسُن اُزوالت (با بازی اتان هاوک) یک نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی کتاب‌های جنایی است؛ او از جنایاتی می‌نویسد که واقعاً روی داده‌اند. شیوه‌ی الیسُن برای نزدیک شدن به موضوع نوشته‌هایش، سکونت در محل رخداد جنایت‌هاست. او کفگیرش به ته دیگ خورده است و برای خروج از بن‌بست مالی، نیاز به چاپ یک کتاب پرفروش تازه دارد. الیسُن خانه‌ای می‌خرد که ساکنان پیشین‌اش دسته‌جمعی به قتل رسیده‌اند؛ طبیعتاً چنین خانه‌ای ارزان‌قیمت است و آقای نویسنده با یک تیر، دو نشان می‌زند! او در اتاق زیرشیروانی به جعبه‌ای حاوی آپارات و چند حلقه فیلم ۸ میلیمتری برمی‌خورد که ثابت می‌کند قتل‌عام صاحبان قبلی خانه درواقع بخشی از یک‌سری قتل‌هایی زنجیره‌ای بوده است که از سال ۱۹۶۶ آغاز شده‌اند و همگی دارای مؤلفه‌هایی مشترک هستند...

اسکات دریکسُنِ ۳۵ ساله [۱] در این سومین تجربه‌ی کارگردانی‌اش نشان‌مان می‌دهد که با کلیشه‌های سینمای وحشت آشنایی کامل دارد. بدشگون عاری از کلیشه‌ نیست؛ دریکسُن کلیشه‌ها را به‌کار گرفته ولی با اشراف زیاد و خلاقانه. منطق باورپذیر داستانی و انتخاب شیوه‌ی روایتی به‌حدّ کافی درگیرکننده، بدشگون را از تولیدات تکراری و نخ‌نمای ژانر مجزا ساخته است. از جمله وجوه تمایز فیلم، قرار گرفتن یک شخصیت مرد در مرکز ماجراهاست؛ در اکثر فیلم‌های ترسناکی که همه‌ساله اکران می‌شوند، حوادث عمدتاً حول محور یک زن یا دختر جوان اتفاق می‌افتد.

دریکسُن با فیلم‌اش به‌طور عملی اثبات می‌کند که برای وحشت‌آفرینی لازم نیست تمام مدتْ دوربین‌تان بلرزد و تصاویر بی‌کیفیت به خورد جماعت علاقه‌مند سینما بدهید! به‌جز آثار شاخصی چون پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک دانیل مایریک و ادواردو سانچز/ ۱۹۹۹] و دو قسمت اولِ [REC] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] چند فیلم‌ترسناک دیگر می‌توانید مثال بزنید که کاربرد دوربین روی دست‌ در آن‌ها دقیقاً منطبق با منطق روایی فیلمنامه باشد و به‌اصطلاح به فیلم تحمیل نشده باشد؟

بدشگون از پروژه‌های موفق ۲۰۱۲ به‌لحاظ برگرداندن هزینه‌های اولیه‌ی تولید محسوب می‌شود. دست‌یابی به حدود ۸۸ میلیون دلار فروش در ازای صرف تنها ۳ میلیون بودجه‌؛ یعنی یک سرمایه‌گذاری بی‌بروبرگرد مطمئن و سودآور. بی‌خود نیست که مطابق با رویه‌ی همیشگی فیلم‌ترسناک‌های پرفروش، جیسُن بلوم و بقیه‌ی تهیه‌کنندگان به صرافت ساخت قسمت دوم افتاده‌اند. بدشگون ۲ -طبق خبرها- بیست‌وُیکم آگوست ۲۰۱۵ [مرداد ۱۳۹۴] به نمایش درخواهد آمد.

بلوم در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی فیلم‌های ترسناک طی سال‌های گذشته، کارنامه‌ی قابل قبولی دارد. او فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اُرن پلی/ ۲۰۰۷]، توطئه‌آمیز (Insidious) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۰]، آسمان‌های تاریک (Dark Skies) [ساخته‌ی اسکات استوارت/ ۲۰۱۳] و پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] را تهیه کرده است. جیسُن بلوم انگار کاملاً یاد گرفته که چطور نان‌اش را از راه زهره‌ترک کردن خلایق به‌دست بیاورد!

اتان هاوک را علاوه بر بازیگری و نویسندگی برای سه‌گانه‌ی عاشقانه‌ و پرطرفدار پیش از طلوع (Before Sunrise) [محصول ۱۹۹۵]، پیش از غروب (Before Sunset) [محصول ۲۰۰۴] و پیش از نیمه‌شب (Before Midnight) [محصول ۲۰۱۳] -هر سه ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر- حالا دیگر چند سالی هست که به‌عنوان بازیگر خوب فیلم‌های مستقل، ترسناکِ کم‌هزینه و آبرومند نیز می‌شناسیم.

آقای هاوک سال گذشته در پاکسازی ایفاگر نقش اصلی مرد بود که فیلم توانست در رتبه‌ی سوم پرسودترین‌ محصولات سینمایی ۲۰۱۳ قرار بگیرد. قسمت دوم پاکسازی -البته بدون حضور اتان هاوک- با نام پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو] در جولای امسال روی پرده آمد که با نقاط ضعف‌اش بیش از هر چیز، خاطره‌ی دلنشین فیلم اول را مخدوش ‌کرد. امیدواریم چنین سرنوشتی در انتظار دنباله‌ی بدشگون نباشد.

اما اجازه بدهید ادعا کنم که فصل تعقیب مرد نویسنده توسط بچه‌ها در اتاق‌های خانه، یکی از بهترین و -در ذهن- ماندنی‌ترین نمونه‌های کاربست ترفند اسلوموشن در سینماست. وجه تمایز دیگر بدشگون، به کاراکتر شیطانی‌اش بازمی‌گردد؛ آقای بوگی (Mr. Boogie)، آرام و ساکت، بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی -که غالباً از شخصیت‌های این‌چنینی سر می‌زند- انجام دهد، یکی از وحشت‌انگیزترین شیاطین فیلم‌های ترسناک به‌شمار می‌رود. او در عمده‌ی لحظات، فقط ایستاده و ناظرِ خاموش فجایع در حال وقوع است.

به‌رغم تحمل انتظاری کشنده، فینال در جایی به‌جز خانه‌ای که خانواده‌ی اُزوالت -در ابتدای فیلم- به آن نقل‌مکان می‌کنند، حادث می‌شود؛ تماشاگر اینجا از اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیلِ فیلمنامه‌نویس رودست می‌خورد. موسیقی متن کریستوفر یانگ نیز ایفاگر نقش خود در راستای مضطرب کردن تماشاگران به عالی‌ترین شکلِ ممکن است؛ این تشویش علی‌الخصوص از وقتی عاقبت الیسُن تصمیم به ترک خانه می‌گیرد، به نقطه‌ی اوج‌اش می‌رسد. شنیدن صدای تعدادی بچه که مدام از یک تا ده می‌شمارند -در پس‌زمینه- مو به تن هر تنابنده‌ای راست می‌کند!

در پایان، خالی از لطف نیست که به پوستر دیدنی فیلم هم اشاره‌ای داشته باشم. با وجود این‌که اغلب فیلم‌ترسناک‌ها پوسترهای فکرشده‌ای ندارند و تابع سنت دیرپای کله‌چسبانی [۲] هستند! ولی پوستر بدشگون، اتمسفر رعب‌آور فیلم را به‌خوبی به بیننده منتقل می‌کند. برای کسانی که بدشگون را دیده‌اند، این پوستر تداعی‌کننده‌ی حسّ پرخفقان فینال فیلم است و در عین حال، به‌قدری کنجکاوی‌برانگیز از آب درآمده که بسیاری دیگر را به تماشای فیلم ترغیب کند.

فیلم‌ترسناک‌ها به‌جز پاره‌ای استثنائات معمولاً یک‌بار مصرف هستند؛ بدشگون را به‌دلیلی -با فاصله‌ای نه‌چندان زیاد- دوبار دیدم. فیلم در دیدار مجدد هم هنوز می‌توانست بترساند. توصیه می‌کنم بدشگون را با چند یار موافق و عشق‌سینما ببینید! فیلم دیدنِ دسته‌جمعی از جمله عادات خوشایندی است که -حداقل در مملکت ما- کم‌کم به دست فراموشی سپرده می‌شود... گره‌گشایی پایانی بدشگون، آن‌قدر متقاعدکننده هست تا از وقتی که برایش صرف کرده‌اید، پشیمان نشوید. بدشگون تأثربرانگیز و تأثیرگذار است اما مبتذل و چندش‌آور نه!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در زمان تولید بدشگون.

[۲]: منظور، چسباندن کله‌های بازیگران در ابعاد مختلف و اضافه کردن اسامی عوامل، لابه‌لای آن‌هاست!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جان گذشته، به مقصود نمی‌رسد! نقد و بررسی فیلم «ساحر» ساخته‌ی ویلیام فریدکین

Sorcerer

كارگردان: ویلیام فریدکین

فيلمنامه: والُن گرین [براساس رمانی از ژرژ آرنو]

بازيگران: روی شایدر، برونو کرِمر، فرانسیسکو رابال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، درام

بودجه: حدود ۲۲ میلیون دلار

فروش جهانی: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین صداگذاری

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۴: ساحر (Sorcerer)

 

در سی‌وُچهارمین شماره، می‌خواهم رجوعی داشته باشم به یکی از هدف‌گذاری‌های اولیه‌ی طعم سینما؛ یعنی پرداختن به فیلم‌هایی که در زمان اکران‌شان به هر دلیلی مهجور ماندند... از جمله مشهورترین آثار شایسته و قدرندیده‌ی تاریخ سینما، ساحر ساخته‌ی سال ۱۹۷۷ ویلیام فریدکین است. ساحر تحویل که گرفته نشد، هیچ بلکه به‌عنوان یک شکست مفتضحانه‌ی تجاری نیز اشتهار پیدا کرد! چرا که از ۲۲ میلیون دلاری که صرف تولید فیلم شده بود، فقط ۹ میلیون‌اش به جیب سرمایه‌گذارها بازگشت.

ساحر درست در زمانی با بی‌مهری‌ مواجه شد که فریدکین به‌واسطه‌ی کارگردانی فیلم‌های -هنوز- برجسته‌ی ارتباط فرانسوی (The French Connection) [محصول ۱۹۷۱] و جن‌گیر (The Exorcist) [محصول ۱۹۷۳] -و مخصوصاً جن‌گیر- بر فراز قله‌ی شهرت و موفقیت تکیه زده بود. بدین‌ترتیب، ساحر را می‌توان نقطه‌ی آغاز ناکامی‌های یک کارگردان بزرگ برشمرد؛ مثال خوبی برای این ادعا، گشت‌زنی (Cruising) [محصول ۱۹۸۰] -با بازی آل پاچینو- است که چهار سال بعد در رشته‌های بدترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه طی اولین دوره‌ی اهدای جوایز تمشک طلایی (Golden Raspberry Awards) کاندیدا شد.

جدا از شیوه‌ی روایت داستان، چگونگی به پایان رساندن‌اش و سلیقه‌ی بصری خاصّ حاکم بر فیلم که شاید هرکدام به مذاق عده‌ای خوش نیاید؛ به‌نظرم بخش عمده‌ای از قدرنادیدگی پیش‌گفته، به فرامتن بازگردد تا متن. آقای فریدکین! قبول کنید که نام مناسبی روی فیلم‌تان نگذاشته‌اید! وقتی شما -بعد از استقبال غیرقابل تصور از فیلم بسیار برجسته و جریان‌ساز کارنامه‌تان، جن‌گیر- اسم گمراه‌کننده‌ی ساحر را برای این یکی می‌گذارید، باید هم انتظار یأس و سرخوردگیِ خیل تماشاگران مشتاقی را داشته باشید که به سینما آمده‌اند تا جن‌گیری دیگر ببینند. عنوان ساحر، چیزی به‌جز "آدرس غلط" به مخاطب نمی‌دهد. البته نقل است که ویلیام فریدکین خودش علت عدم توفیق ساحر در گیشه را هم‌زمانی اکران آن با جنگ ستارگان (Star Wars) [ساخته‌ی جُرج لوکاس/ ۱۹۷۷] می‌داند.

ساحر براساس رمان مزد ترس (Le Salaire de la peur) نوشته‌ی ژرژ آرنو [۱] ساخته شده و قصه‌ی چهار مرد است که هریک به‌علتی، نیاز دارند گم‌وُگور شوند. آن‌ها در سرزمینی پرت و توسری‌خورده از قاره‌ی آمریکا -جایی انگار تهِ دنیا- در حالی گرفتار می‌آیند که مجبورند در برابر دستمزدی ناچیز، تن به کارهای طاقت‌فرسا بدهند. در چنین شرایطی، نماینده‌ی یک شرکت استخراج نفت با پیشنهادی وسوسه‌انگیز و فوق‌العاده خطرناک وارد داستان می‌شود؛ پول هنگفت به‌اضافه‌ی تابعیت قانونیِ همان ناکجاآباد! او احتیاج به چهار مردِ از جان گذشته دارد تا سوار بر دو کامیون اسقاطی، چند جعبه پر از نیتروگلیسیرین را به چاه‌های نفت انتقال دهند...

فیلم‌هایی از جنس ساحر را می‌شود به نهال زیتون تشبیه کرد! زیرا برای بار دادن‌شان باید مقداری حوصله به خرج داد و شکیبا بود. البته کتمان نمی‌کنم -تا به‌قول معروف، فیلم راه بیفتد- گاه ممکن است خسته شویم؛ با این وجود، به‌شکلی غریزی مطمئنیم که سرانجام پاداش صبوری‌مان را خواهیم گرفت و از صرف دو ساعت عمر نازنین‌مان پشیمان نخواهیم شد. ساحر کم حرف می‌زند، گفتگومحور نیست و تنها در حدّ رفع نیاز، از دیالوگ بهره می‌برد.

با راه افتادن کامیون‌ها در صبحِ روز موعود، موتور فیلم نیز گویی به‌کار می‌افتد و جانی تازه می‌گیرد؛ ساحر درواقع از اینجاست که "شروع می‌شود". اگرچه در تایم قابل توجهی از ساحر شاهد چشم‌اندازهایی سرسبز و زیبا هستیم ولی نگاهِ فریدکین به این مناظر، به‌هیچ‌وجه توریستی و کارت‌پستالی نیست و اتفاقاً خودِ همین درخت‌ها و رودها و صخره‌ها در موقعیت‌های حساسِ فیلم، تبدیل به عواملی برای تهدید زندگیِ چهار کاراکتر محوری می‌شوند.

سکانس‌های حاوی باران‌های سیل‌آسای موسمی و انفجارهای عظیم ساحر، قوی و ستایش‌برانگیز گرفته شده‌اند. توجه داریم که در ۳۷ سال پیش طبیعتاً خبری از اسپشیال‌افکت‌های امروزی، پرده‌های سبز و آبی نبوده است. می‌دانید که به‌واسطه‌ی پیشرفت‌های کنونیِ صنعت سینما، دیگر حتی به چشم‌هایمان هم نمی‌توانیم اعتماد کامل داشته باشیم زیرا احتمال دارد -تمام یا بخشی از- ساده‌ترین اتفاقی که روی پرده در جریان است، به کمک کامپیوتر بازسازی شده باشد!

ساحر یک شاهکار بی‌عیب‌وُنقص نیست اما در اکثر قریب به‌اتفاق دقایق‌اش با پلان‌هایی فکرشده طرفیم که نشان از حضور مقتدرانه‌ی فیلمسازی قبراق و مسلط، پشت دوربین دارند. ساحر روی کاغذ، هیچ است! ساحر به‌معنیِ واقعیِ کلمه، سینماست و صددرصد وابسته‌ی کارگردانی و اجرا. ساحر را اصلاً بایستی فیلمِ کارگردان‌اش به‌حساب آورد و ناگفته پیداست که ستاره‌ی فیلم هم هیچ‌کسی نمی‌تواند باشد به‌جز ویلیام فریدکین.

علی‌رغم اوضاع بغرنجی که در ساحر نظاره‌گرش هستیم، تعبیه‌ی رگه‌هایی از طنز در بعضی لحظات -به عقیده‌ی من- فیلم را تحمل‌پذیرتر کرده است. در این زمینه، میل دارم شیرین‌کاری‌های خوشایندِ آن مرد بومیِ سرخوش و ماشین‌ندیده را مثال بزنم! ضمناً برای کشف ارتباط نام فیلم با مضمون‌اش، لازم نیست به مغزتان فشار بیاورید و فسفر بسوزانید! ساحر درواقع ترجمه‌ی Sorcerer است که اسم یکی از همان دو کامیون کذایی بود و تصویرش اکنون روی تمامی پوسترهای فیلم دیده می‌شود.

و اما یک اصل تخلف‌ناپذیر: آثار هنری ارزشمند و درست‌وُحسابی -دیر یا زود- وقت‌اش که برسد، بالاخره دیده می‌شوند و شأن و منزلت‌شان فهمیده خواهد شد. نسخه‌ی ترمیم‌شده‌ی ساحر، سپتامبر سال گذشته‌ (۲۰۱۳) حین برگزاری هفتادُمین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم ونیز به نمایش گذاشته شد و فریدکین، جایزه‌ی شیر طلایی یک عمر دستاورد هنری گرفت. این‌بار هم ماه پشت ابر نماند؛ ما قدر زحمات‌تان را خوب می‌دانیم آقای فریدکین!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳

[۱]: هانری ژرژ کلوزو نیز در سال ۱۹۵۳ فیلمی به‌همین نام (مزد ترس) ساخت که ملهم از رمان آرنو بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بودن یا نبودن، مسئله این است! نقد و بررسی فیلم «دختر میلیون دلاری» ساخته‌ی کلینت ایستوود

Million Dollar Baby

كارگردان: کلینت ایستوود

فيلمنامه: پل هگیس [براساس مجموعه‌ی داستان جری بوید]

بازيگران: کلینت ایستوود، هیلاری سوانک، مورگان فریمن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۲ دقیقه

گونه: درام، ورزشی

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۷ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۴ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۳: دختر میلیون دلاری (Million Dollar Baby)

 

کلینت ایستوود که پیش‌تر ساخت فیلم‌هایی در گونه‌های مختلف سینمایی را تجربه کرده بود، در دختر میلیون دلاری با قدرتی هرچه تمام‌تر به سراغ کارگردانی یک درام تهییج‌کننده‌ی ورزشی با پایانی دور از انتظار رفته است؛ پل هگیسِ فیلمنامه‌نویس نیز با صرف دقت و ظرافت، شماری از جزئیات کلیدی را در پیکره‌ی داستان جاگذاری کرده که به قوام و باورپذیری شخصیت‌ها یاری رسانده‌اند‌ و ذهن بیننده را برای پذیرش اتفاقات آتی فیلم آماده می‌کنند.

وقتی صحبت از "فیلم ورزشی" به میان می‌آید، حتی برخی دوست‌داران پروُپاقرص سینما هم ممکن است رو ترش کنند! فکر بد نکنید! رشته‌ی ورزشی مورد بحثِ دختر میلیون دلاری کریکت، بیسبال، هاکی روی چمن، اسکواش یا گلف نیست! از بوکس حرف می‌زنیم که گویی جذاب روی پرده آوردن‌اش دیگر تبدیل به یکی از توانمندی‌های خاصّ سینمای ایالات متحده شده است.

از راکی (Rocky) [ساخته‌ی جان جی. آویلدسُن/ ١٩٧۶]، گاو خشمگین (Raging bull) [ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی/ ۱۹۸۰] و بوکسور (The Boxer) [ساخته‌ی جیم شریدان/ ۱۹۹۷] گرفته تا مرد سیندرلایی (Cinderella Man) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۰۵]، مشت‌زن (The Fighter) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۰] و علی (Ali) [ساخته‌ی مایکل مان/ ۲۰۱۰] همه و همه -گرچه با درجات و کیفیاتی متفاوت- خیلی خوب از پس برقراری ارتباط با تماشاگران‌شان بر‌آمده‌اند. بدیهی‌ترین تمایزِ دختر میلیون دلاری با فیلم‌های مورد اشاره را باید در جنسیت کاراکتر محوری‌اش جست‌وُجو کرد؛ تنها دختر میلیون دلاری است که قهرمان زن دارد.

مگی فیتزجرالدِ ۳۱ ساله (با بازی هیلاری سوانک) که احساس بی‌ارزشی می‌کند، مشت‌زنی را تنها نقطه‌ی روشن زندگی‌اش می‌داند. سعی مگی بر این است تا با اصرار بسیار، فرانکی دان (با بازی کلینت ایستوود) مربی موفق و کارکشته‌ی بوکس -که تمایلی به آموزش دخترها ندارد- را ترغیب ‌کند تا تعلیم‌اش دهد. فرانکی گویا در گذشته نسبت به دخترش مرتکب خطایی شده است؛ دختر مدت‌هاست که نامه‌های او را بی‌جواب می‌گذارد. مگی در راهی که پیش گرفته، آن‌قدر سخت‌کوشی از خودش نشان می‌دهد که علاوه بر مجاب کردن بی‌چون‌وُچرای فرانکی، آمادگی شرکت در مسابقات قهرمانی را پیدا ‌می‌کند. او پی‌درپی در تمام مبارزه‌ها می‌برد و می‌برد و روزگارش رنگ دیگری می‌گیرد اما درست در زمانی که اصلاً انتظار نداریم، وقوع حادثه‌ای -برای مگی- فرانکی را در برزخ اتخاذ تصمیمی سرنوشت‌ساز قرار می‌دهد...

فیلمنامه را هگیس برمبنای داستان‌های کوتاه کتاب طناب می‌سوزد: داستان‌هایی از گوشه (Rope Burns: Stories from the Corner) اثر جری بوید (اف. ایکس. تول) نوشته است. خود بوید طی سالیان متمادی، مدير برنامه بود و از زیروُبم‌ها و مسائل پشت پرده‌ی بوکس اطلاع کامل داشت؛ پس بخشی از توفیق دختر میلیون دلاری در باورکردنی به تصویر کشیدن آدم‌ها و ارتباطات عمیق انسانی‌شان را بایستی به حساب او گذاشت. حس پدرانه‌ی جاری میان فرانکی و مگی، همین‌طور رفاقت پدروُمادردار، پرجاذبه و آمیخته به طنز فرانکی و ادی (با بازی مورگان فریمن) به‌خوبی از کار درآمده‌اند؛ مخصوصاً رابطه‌ی فرانکی و مگی که خوشبختانه سرسوزنی به سمت آلودگی زاویه پیدا نمی‌کند.

دختر میلیون دلاری چه از حیث فرم و چه به‌لحاظ محتوایی، از جمله آثار قابل اعتنای دو دهه‌ی اخیر محسوب می‌شود. فیلم، حرف‌های حسابی‌اش را در عین ایجاز می‌زند و از اتهام زیاده‌گویی مبراست. در عین حال، پربیراه نیست اگر ادعا کنم که دختر میلیون دلاری یکی از تلخ‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما و حتماً جزء ده تای اول است. دیگر فیلم برجسته‌ی خانم سوانک، پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹] نیز بی‌شک در همین فهرست قرار می‌گیرد.

ایستوود یکی از باسابقه‌ترین و پرافتخارترین فیلمسازان سینمای حال حاضر جهان است که در نهمین دهه از عمرش‌ هنوز که هنوز است فیلم‌هایی سرپا و درجه‌ی اول روانه‌ی پرده‌ی نقره‌ای می‌کند. کارگردانی سکانس‌های مسابقات مشت‌زنی مگی به‌نحوی است که در عین اضطراب‌آفرینی، بیننده را سخت به شوق می‌آورد. در فریم به فریمِ این سکانس‌ها، عصاره‌ی سال‌ها تجربه‌اندوزی در فیلم ساختن نهفته است. اهمیت کار کلینت ایستوودِ فیلمساز هنگامی دوچندان می‌شود که توجه داشته باشیم او بازیگر نقش اول مرد دختر میلیون دلاری هم هست.

اگر تک‌خال‌هایی مثلِ نابخشوده (Unforgiven) [محصول ۱۹۹۲]، پل‌های مدیسُن‌کانتی (The Bridges of Madison County) [محصول ۱۹۹۵] و رودخانه‌ی مرموز (Mystic River) [محصول ۲۰۰۳] را کنار بگذاریم، دختر میلیون دلاری بهترین فیلم ایستوودِ بازیگر و کارگردان است. کلینت ایستوود در زمان تولید دختر میلیون دلاری ۷۴ ساله بود و اکنون -سپتامبر ۲۰۱۴- هشتادوُچهار سال دارد به‌اضافه‌ی یک فیلمِ آماده‌ی اکران! [۱] جا دارد که به احترام سالیانِ سال وفاداری آقای ایستوود به عشق ازلی و ابدی‌اش سینما، فروتنانه کلاه از سر برداریم.

اما می‌رسیم به مورد عجیب هیلاری سوانک! او ایفاگر نقش دو تا از بدفرجام‌ترین شخصیت‌های سینما بوده است که به‌خاطر هر دو هم اسکار گرفته. [۲] این‌که چرا خانم سوانک -به‌خصوص پس از کسب دومین اسکارش- فیلم‌های کم‌اهمیتی بازی کرده که اغلب گیشه‌ی ناموفقی هم داشته‌اند همان‌قدر غیرقابل هضم است که عدم همکاری او با کارگردانان صاحب‌نام. معدود آثار مهم کارنامه‌ی هیلاری نشان می‌دهد چنانچه موقعیت‌اش فراهم شود، او شناگر قابلی است. دختر میلیون دلاری و پسرها گریه نمی‌کنند به‌همراه بی‌خوابی (Insomnia) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۲]، بااهمیت‌ترین فیلم‌های سوانک هستند. کارنامه‌ای ۲۴ ساله، فقط سه فیلم برجسته و دو اسکار نقش اول برای دو تا از همان فیلم‌ها!

دختر میلیون دلاری طی هفتادوُهفتمین دوره‌ی مراسم آکادمی -مورخ ۲۷ فوریه‌ی ۲۰۰۵- برای هفت رشته‌ی مهم بهترین فیلم (کلینت ایستوود، آلبرت اس. رادی، تام رُزنبرگ و پل هگیس)، کارگردانی (کلینت ایستوود)، بازیگر نقش اول مرد (کلینت ایستوود)، بازیگر نقش اول زن (هیلاری سوانک)، بازیگر نقش مکمل مرد (مورگان فریمن)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (پل هگیس)، تدوین (جوئل کاکس) کاندیدای اسکار بود که عاقبت توانست صاحب جایزه‌های بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر نقش اول زن و بازیگر نقش مکمل مرد شود.

دختر میلیون دلاری در حدّ خودش، بازگشت سرمایه‌ی قابل توجهی نیز داشت. بودجه‌ی فیلم ۳۰ میلیون دلار بود و توانست حدود ۲۱۷ میلیون بفروشد. بد نیست اشاره‌ای هم داشته باشم به این‌که ردّ نوعی کپی‌برداری مضحک و واپس‌گرایانه‌ی مضمونی از دختر میلیون دلاری را در عشق (Amour) [ساخته‌ی میشائل هانکه/ ۲۰۱۲] می‌توان مشاهده کرد. هانکه اصولاً در قالب کردن کلاغ به‌جای قناری، حق استادی به گردن بسیاری از فیلمسازان روشن‌فکرنمای وطنی و فرنگی دارد!

به‌نظرم یکی از ایده‌آل‌ترین حالت‌ها برای به سرانجام رساندن یک قطعه‌شعر، این است که ضربه‌ی پایانی داشته باشد و مخاطب‌اش را تکان بدهد. دختر میلیون دلاری شعر ناب آقای ایستوود است که با پایان‌بندی‌اش -ضربه که چه عرض کنم- ویران‌مان می‌کند! بی‌کس‌وُکاری و تنهایی مگی، دل هر بیننده‌ای را به درد می‌آورد. در دنیای به این بزرگی، انگار فقط جایی برای او وجود ندارد... دختر میلیون دلاری فیلمی است که شگفت‌زده‌مان می‌کند؛ سینما بهتر از این چه کاری می‌تواند انجام دهد؟

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌‌شنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

 

[۱]: فیلمِ American Sniper.

[۲]: منظور، همین دختر میلیون دلاری و پسرها گریه نمی‌کنند (در نقش براندون تینا) است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۸۷ گلوله برای دو گنگستر عاشق؛ نقد و بررسی فیلم «بانی و کلاید» ساخته‌ی آرتور پن

Bonnie and Clyde

كارگردان: آرتور پن

فيلمنامه: دیوید نیومن و رابرت بنتُن

بازيگران: وارن بیتی، فی داناوی، مایکل جی. پولارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۱ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، جنایی، درام

بودجه: ۲ و نیم میلیون دلار

فروش جهانی: ۷۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۸ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۲: بانی و کلاید (Bonnie and Clyde)

 

پنجمین ساخته‌ی بلند سینمایی آرتور پن -برمبنای فیلمنامه‌ای نوشته‌ی دیوید نیومن و رابرت بنتُن- با نمایش قطعه‌عکس‌هایی از بانی و کلایدِ حقیقی آغاز می‌شود؛ ترفندی فاصله‌گذارانه که علاوه بر یادآوری جمله‌ی معروفِ «این فقط یک فیلم است»، بر تأثیرپذیری مستقیم داستان بانی و کلاید -از ماجراهایی- از روزهای زندگی پرفرازوُنشیب دو دلداده‌ی تبهکار و قانون‌گریز سرشناس آمریکاییِ متعلق به سال‌های دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی، یعنی "بانی الیزابت پارکر" و "کلاید چستنات بارو" تأکید می‌کند.

مرد جوانی به‌اسم کلاید (با بازی وارن بیتی) وقتی قصد سرقت اتومبیلی را دارد، متوجه می‌شود که دختری موطلایی او را می‌پاید. اتومبیل متعلق به مادر دختر جوان است که بانی (با بازی فی داناوی) نام دارد؛ نطفه‌ی دلدادگی آن‌ها از همین آشنایی و دیدار نامتعارف بسته می‌شود. "بانک‌زنی" هدفی است که بانی و کلاید برای ادامه‌ی همراهی‌شان انتخاب می‌کنند. چیزی نمی‌گذرد که پسری جوان به‌نام سی. دبلیو. ماس (با بازی مایکل جی. پولارد) و برادر کلاید، باک (با بازی جین هکمن) و همسر او، بلانش (با بازی استل پارسونز) به آن دو ملحق می‌شوند و "دسته‌ی بارو" شکل می‌گیرد که آوازه‌ی دستبردها و قانون‌شکنی‌هایشان در سرتاسر آمریکای دست‌به‌گریبان با معضلات عدیده‌ی معیشتی می‌پیچد...

بانی و کلاید طی دوران رکود بزرگ اقتصادی در ایالات متحده می‌گذرد، دقیقاً همان زمانی که رمان تحسین‌برانگیز خوشه‌های خشم (The Grapes of Wrath) اثر جان اشتاین‌بک -و هم‌چنین برگردان موفق سینمایی‌اش به کارگردانی جان فورد افسانه‌ای و بازی هنری فوندای فقید در نقشِ تام جاد- داستان‌اش را روایت می‌کند. بانی و کلایدی که در فیلم می‌بینیم، البته به‌هیچ‌عنوان به قشر کم‌درآمد سخت نمی‌گیرند چرا که هر دو از طبقه‌ی فرودست جامعه بلند شده‌اند. بانی و کلاید گویا از این طریق، محبوبیتی استثنایی بین عامه‌ی مردم آمریکا پیدا می‌کنند.

یکی از به‌یادماندنی‌ترین لحظات بانی و کلاید، همان‌جایی رقم می‌خورد که کلاید به دو پیرمرد کشاورز که محل کار و زندگی‌شان توسط یکی از بانک‌ها مصادره شده است، اجازه می‌دهد تا به‌واسطه‌ی گلوله‌باران ملک، حداقل دق‌دلشان خالی شود و کمی آرام بگیرند. انگار در ایام رکود اقتصادی، عموم مردم از بانک‌ها هیچ دل خوشی نداشته‌اند که این‌هم خود عامل دیگری به‌شمار می‌آمده است تا سرقت‌های بانی و کلاید از بانک‌ها -که انعکاسی اغلب پرشور در روزنامه‌های کثیرالانتشار آن زمان پیدا کرده بودند- تبدیل به عملی قهرمانانه شود.

بانی و کلاید در پیشینه‌ی سینمای آمریکا، اثر قابل اعتنایی به‌حساب می‌آید که خلاصه‌ترین عبارت در تشریح برجستگی‌اش این است: فیلمی جریان‌ساز و صدالبته ساختارشکن از هر دو جنبه‌ی فرمی و محتوایی، در آستانه‌ی ورود به دهه‌ی مهم ۱۹۷۰. بانی و کلاید به عقیده‌ی من، کلاسیکی است که عمده‌ی اصول سینمای کلاسیک پیش از خود را به چالش می‌کشد. این فیلم باعث شد تا سینمای آمریکا تکانی بخورد و قدم در مسیرهای تازه بگذارد.

کلایدِ فیلم از یک عارضه‌ی روحی و نوعی سرخوردگی در گذشته‌اش رنج می‌برد -مشکلی که گرچه هرگز به‌وضوح به آن اشاره نمی‌شود اما می‌توان حدس زد هرچه بوده، موجبات ناتوانی جنسی او را فراهم آورده- ناگفته پیداست که مشکل مورد اشاره بر رابطه‌‌اش با بانی هم سایه می‌اندازد. نقل است که کلایدِ واقعی دارای امیال هم‌جنس‌خواهانه بوده که در این برگردان سینمایی، مسئله‌ی گرفتاری او با ناتوانی جنسی، جایگزین‌اش شده است.

سینما در سالیان قبل، سینمای نجیب‌تری بود و پرداختن به هم‌جنس‌گرایی، امتیازی برای فیلم‌ها به‌حساب نمی‌آمد. حتی اگر فیلمی زندگی‌نامه‌ای حول محور شخصی حقیقی مثل کلاید بارو هم ‌ساخته می‌شد -که واقعاً دچار این معضل بوده است- سینما به حیطه‌ی مذکور ورود پیدا نمی‌کرد. همان‌طور که پیش‌تر مورد گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof) [ساخته‌ی ریچارد بروکس/ ۱۹۵۸] را داشتیم و دیدیم که یکی از دو کاراکتر محوری در متن نمایشیِ منبع اقتباس، هم‌جنس‌گرا معرفی شده بود اما فیلمنامه‌نویسان از پرداختن به این مشکل صرف‌نظر کرده بودند.

کافی است مروری گذرا بر لیست کاندیداها و برگزیدگان جوایز اسکار -در رشته‌های مهم- طی چندساله‌ی اخیر داشته باشید تا از عنایت ویژه‌ی آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا (AMPAS) به آن قبیل فیلم‌هایی که به‌شکلی در جهت تبلیغ و ترویج هم‌جنس‌خواهی یا قبح‌شکنی از آن قدم برداشته‌اند، متعجب شوید! متأسفانه جشنواره‌های معتبری مثل کن هم برای این‌که از قافله عقب نمانند، وارد چنین بازی کثیفی شده‌اند. منزلت اخلاق‌گرایی پیش‌گفته زمانی برجسته‌تر می‌شود که فیلم مورد بحث‌مان، اثری تابوشکن هم‌چون بانی و کلاید باشد نه فیلمی بی‌رنگ‌وُبو و خاصیت.

علاقه‌ی آرتور پن به ساخت فیلم‌هایی که خلاف جریان رود شنا می‌کنند را -به‌جز بانی و کلاید- به‌ویژه در بزرگ‌مرد کوچک (Little Big Man) [محصول ۱۹۷۰] می‌توان مشاهده کرد. جالب است که فیلم را علی‌رغم همه‌ی ساختارشکنی‌هایش، سینماروها پس نزدند تا به گیشه‌ای -هنوز هم- خیره‌کننده مفتخر شود؛ فروش ۷۰ میلیون دلاری در برابر ۲ و نیم میلیون دلار هزینه‌ی اولیه!

فیلم طی چهلمین مراسم آکادمی اسکار -مورخ دهم آوریل سال ۱۹۶۸م- در ۱۰ رشته‌ی حائز اهمیت، کاندیدای دریافت جایزه شد که عبارت‌اند از: بهترین فیلم، کارگردان (آرتور پن)، بازیگر نقش اول مرد (وارن بیتی)، بازیگر نقش اول زن (فی داناوی)، بازیگر نقش مکمل مرد (جین هکمن)، بازیگر نقش مکمل مرد (مایکل جی. پولارد)، بازیگر نقش مکمل زن (استل پارسونز)، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (دیوید نیومن و رابرت بنتُن)، طراحی لباس (تئودورا ون رانکل) و فیلمبرداری (برنت جافی). بانی و کلاید از این میان، تنها به دو اسکار بهترین فیلمبرداری و بهترین بازیگر نقش مکمل زن –برای خانم پارسونز به‌خاطر ایفای نقش بلانشِ نق‌نقوی اعصاب‌خُردکن!- رسید.

کم پیش می‌آید که بازیگران نقش‌های اصلی یک فیلم تمام‌شان نامزد اسکار شوند، کاندیداتوری هر پنج بازیگر بانی و کلاید اشاره‌ای است بر هدایت درست‌ آن‌ها توسط کارگردان. وارن بیتی که از قضا تهیه‌کننده‌ی بانی و کلاید هم هست، مقتدرانه تصویر کلاید را -با خطوط چهره‌ی خودش- تا همیشه در ذهن ما ماندگار می‌کند. بازی فی داناوی نیز در راستای باورپذیری چرائی پیوستن بانی به کلاید و همراهی با او تا واپسین لحظه، کاملاً متقاعدمان می‌کند. کوچک‌ترین شکی ندارم که نحوه‌ی آشنایی بانی و کلاید، یکی از برترین و موجزترین آشنایی‌های عشاق سینمایی است.

سال گذشته بود که بروس برسفورد، بانی و کلاید را به تلویزیون آورد. مینی‌سریال برسفورد با وجود گذشت تقریباً نیم قرن از ساخت فیلم پن، چندان چنگی به دل نمی‌زند؛ شاید دلیل اصلی‌اش -جدا از وجوه مثبت یا منفی‌ نسخه‌ی ۲۰۱۳- این باشد که فی داناوی و وارن بیتی -علی‌الخصوص بیتی- میخ خود را در نقش بانی و کلاید چنان محکم کوبیده‌اند که فراموش کردن آن دو گنگستر عاشق دهه‌ی شصتی به این سادگی‌ها امکان‌پذیر نیست.

علاوه بر خوب از آب درآمدن بُعد اکشن بانی و کلاید و تعقیب‌وُگریزهایش، خلوت آدم‌ها -مخصوصاً دو قهرمان اصلی- نیز باورکردنی تصویر شده است و فیلم در شخصیت‌پردازی‌ها موفق عمل کرده. برنت جافی، فیلمبردار بانی و کلاید هم به‌حق شایسته‌ی دریافت اسکار بوده چرا که فیلم را اکثراً در مکان‌های واقعی -با دشواری‌های خاص خود- فیلمبرداری کرده و همین نکته، مبدل به یکی از نقاط قوت بانی و کلاید شده است.

صحنه‌ی درخشان و تأثرانگیز مرگ بانی و کلاید، بیش از هر چیز مرا به‌یاد ترور سانی کورلئونه (با بازی جیمز کان) در پدرخوانده (The Godfather) [ساخته‌ی فرانسیس فورد کوپولا/ ۱۹۷۲] انداخت؛ (فراموش نکنیم که "پدرخوانده"، ۵ سال بعد از بانی و کلاید تولید شد). آری! بانی و کلاید به جاودانگی رسیدند؛ جاودانگی‌ای که به قیمت ۸۷ گلوله تمام شد... بانی و کلاید فیلمی شورانگیز و پرحرارت است در ستایش جنون و سرعتِ مهارناپذیر البته به‌سبک گنگسترهای دهه‌ی ۳۰ ایالات متحده.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌‌شنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.