از فضا متنفرم! نقد و بررسی فیلم «جاذبه» ساخته‌ی آلفونسو کوارون

Gravity

كارگردان: آلفونسو کوارون

فيلمنامه: آلفونسو کوارون و خوناس کوارون

بازيگران: ساندرا بولاک، جرج کلونی، اد هریس (فقط صدا) و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام

بودجه: ۱۰۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۷۱۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۷ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۸: جاذبه (Gravity)

 

جاذبه ساخته‌ی اخیر آلفونسو کوارون، فیلمساز سرشناس و کم‌کار مکزیکی است که در اسکار هشتادوُششم نگاه‌ها را به سوی خود خیره کرد. «دکتر رایان استون (با بازی ساندرا بولاک) و مت کوالسکی (با بازی جرج کلونی) دو تن از پنج عضوِ تیم فضانوردان ایالات متحده هستند که گرچه از سانحه‌ی وحشتناکِ منهدم شدن ماهواره‌ای روسی زنده می‌مانند؛ با این وجود، احتمال جانِ سالم به‌در بردن هردویشان کم است به‌خصوص که ذخیره‌ی اکسیژن رایان هم دارد تمام می‌شود...»

فیلم، افتتاحیه‌ی بسیار خوشایندی دارد به‌طوری‌که طی چند دقیقه‌ی بدونِ قطع آغازین، هم اطلاعات در اختیارمان قرار می‌دهد و هم ما را با شمه‌ای از خصوصیات رایان و مت آشنا می‌کند. آقای کلونی با آن نحوه‌ی ادای دیالوگ‌های جذاب‌اش، بیننده را به مت کوالسکی علاقه‌مند می‌کند. جرج کلونی نقش یک فضانورد باتجربه، پرروحیه و خوش‌مشرب را بازی می‌کند که سعی دارد رایانِ تلخ و تازه‌کار را از مخمصه‌ای که گریبان‌گیرشان شده است، نجات دهد و او را به زندگی بازگرداند.

معتقدم که وقت تولید فیلم‌های علمی-تخیلی، بایستی آن‌قدر دست‌وُبال گروه در به‌کارگیری تروکاژهای سینمایی و صرف هزینه‌ها باز باشد که ماحصلِ کار متعاقدکننده و قابلِ باور از آب دربیاید؛ چنین نتیجه‌ای در جاذبه به‌دست آمده است و با قاب‌های باکیفیتی روبه‌روئیم که به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌رسند. به‌ویژه پس از مورد توجه قرار گرفتن و درست‌وُحسابی دیده شدنِ جاذبه و بردمن (Birdman) [ساخته‌ی آلخاندرو گونزالس ایناریتو/ ۲۰۱۴] [۱] احتمالاً حالا کم‌تر کسی در این‌که امانوئل لوبزکی از نابغه‌های عرصه‌ی فیلمبرداری در زمانه‌ی ماست، تردیدی داشته باشد. فیلمبرداریِ جاذبه، هم‌سنگِ اسپشیال‌افکتِ درجه‌ی یک‌اش، به تماشاگران امکان تجربه‌ای دیگرگون از فضا را [در سالن‌های سینما] بخشید.

رایان طی از سر گذراندن ماجراهای فیلم، گویی تولدی دوباره را تجربه می‌کند؛ پس از اولین مرحله‌ی نجات‌اش، زمانی که به مختصر فراغتی دست می‌یابد، شبیه جنینی نارس است و در مرتبه‌ی پایانی که به آن ساحل امن می‌رسد، ابتدا روی چهار دست‌وُپا راه می‌رود و سرانجام، استوار و امیدوار روی هر دو پایش می‌ایستد. جاذبه، فیلمِ ساندرا بولاک است؛ بهترین فیلم او که به‌خاطرش، کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن هم شد. جاذبه رکورددار بیش‌ترین کاندیداتوریِ اسکار میان فیلم‌های برگزیده‌ی هشتادوُششمین مراسم آکادمی بود؛ در ۱۰ رشته نامزد داشت که نهایتاً به ۷ تا از اسکارهایش رسید.

یکی از محسنات جاذبه نسبت به فیلم‌های این‌چنینی، تایم معقول‌اش است! چنانچه تیتراژ را در نظر نگیریم، خوشبختانه جاذبه تکلیف رایان را در کم‌تر از یک ساعت و نیم روشن می‌کند(!) و پروسه‌ی تماشای فیلم تبدیل به ماراتنی طاقت‌فرسا نمی‌شود [۲]. راستی! جاذبه فیلم مورد علاقه‌ام از بین ساخته‌های آلفونسو کوارون هم هست. از شما چه پنهان تا پیش از جاذبه هیچ‌کدام از دست‌پخت‌های آقای کوارون را نتوانسته بودم تا به آخر تحمل کنم [۳] و این اولین فیلم‌اش بود که یک‌تِیک تماشا می‌کردم!

اگر یک سال بعد، از کریستوفر نولان میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [محصول ۲۰۱۴] [۴] به نمایش عمومی درنمی‌آمد، آن‌وقت حتی شاید می‌توانستم آن‌جای فیلم که ساندرا بولاک به‌شکل عذاب‌آور و مفتضحانه‌ای در حال عوعو کردن است(!) را زیرسبیلی رد کنم و جاذبه را برترین و جذاب‌ترین ساخته‌ی غیراکشنی بنامم که در ارتباط با فضای لایتناهی تولید شده. البته ممکن است قیاس فیلم جاذبه با میان‌ستاره‌ای کار درستی نباشد؛ حالا حالاها مانده تا به ابعاد گوناگونِ اثر بی‌نظیر آقای نولان پرداخته شود. بگذریم!

آلفونسو کوارون و همکاران‌اش جاذبه را به‌اندازه‌ای واقع‌گرایانه ساخته و پرداخته‌اند که سخت است فیلم را علمی-تخیلی خطاب کنیم! شاید "علمی-تخیلیِ رئالیستی" عنوان مناسب‌تری برای توضیح ژانر جاذبه باشد! شیوه‌ی کارگردانیِ آقای کوارون و طریقه‌ی استفاده‌ی خلاقانه‌اش از تکنیک سه‌بُعدی در جاذبه باعث شده تا به مخاطب احساسی قوی از حضور در محل وقوع داستان دست بدهد هرچند که انگار دست‌وُپایتان بسته است و صدایتان هم به گوش رایان نمی‌رسد و فقط حرص می‌خورید از این‌که چرا نمی‌توانید کمک‌اش کنید! جاذبه یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که چگونه می‌توان از هیچ، همه‌چیز ساخت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴

[■]: تیتر نوشتار برگرفته از دیالوگ‌های رایان در فیلم است.

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد بردمن، رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها»؛ منتشره در شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: به‌عنوان مثال، تایم سولاریس (Solaris) [ساخته‌ی آندره تارکوفسکی/ ۱۹۷۲] ۱۶۵ دقیقه است!

[۳]: البته به‌جز هری پاتر و زندانی آزکابان (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) [محصول ۲۰۰۴] که به‌نظرم توفیق‌اش ربط چندانی به کارگردان نداشت.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد میان‌ستاره‌ای، رجوع کنید به «حماسه، شکوه و شگفتی»؛ منتشره در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دروغ‌های دوست‌داشتنی؛ نقد و بررسی فیلم «لئون» ساخته‌ی لوک بسون

Léon

عنوان دیگر: The Professional

كارگردان: لوک بسون

فيلمنامه: لوک بسون

بازيگران: ژان رنو، ناتالی پورتمن، گری الدمن و...

محصول: فرانسه، ۱۹۹۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۶ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۴۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۷: لئون (Léon: The Professional)

 

دقیقاً ۲۰ سال قبل از این‌که از لوک بسون خزعبلی به‌نام لوسی (Lucy) [محصول ۲۰۱۴] اکران شود، فیلمی ساخت که بی‌بروبرگرد موفق‌ترین اثر کارنامه‌ی سینمایی اوست: لئون، ساخته‌ی پرطرفدار [۱] آقای بسون که از ۱۹۹۴ تاکنون، هم خودش و هم کاراکتر[های] اصلی‌اش الگوی بسیاری از فیلم‌ها قرار گرفته‌اند و تا دل‌تان بخواهد به آن ارجاع داده شده و می‌شود. لئون، موسیقی متن‌اش و ترانه‌ی پایانی‌اش نزد سینمادوستان ایرانی محبوبیت خاصی دارد.

«پس از قتلِ‌عام خانواده‌ی ماتیلدای نوجوان (با بازی ناتالی پورتمن) توسط پلیس فاسدی به‌اسم استنسفیلد (با بازی گری الدمن) و داروُدسته‌اش، دخترک که تصادفاً جانِ سالم به‌در برده به همسایه‌ی مرموز و منزوی‌شان، لئون (با بازی ژان رنو) پناه می‌برد. ماتیلدا که هیچ فکری به‌غیر از گرفتنِ انتقام خون برادر خردسال‌اش ندارد، درمی‌یابد که لئون آدم‌کشی حرفه‌ای است...»

لئون صاحب کاراکترهایی است که در ذهن مخاطب ماندگار می‌شوند؛ مزیتی ناشی از فیلمنامه و شخصیت‌پردازی‌ای پرجزئیات. البته لوک بسون بیش‌تر برای لئون و ماتیلدا وقت صرف می‌کند و در ارتباط با استنسفیلد، گویی روی خلاقیت بازیگر حساب ویژه‌ای باز کرده است. لئون و ماتیلدا از نامتعارف‌ترین زوج‌های عالم سینما هستند؛ هنر آقای بسون به‌نظرم نه در شکل دادن این رابطه‌ی نامعمول بلکه در به‌سلامت عبور دادن‌اش از لبه‌ی پرتگاهِ ابتذال است.

همان‌طور که امکان ندارد لئون و ماتیلدا را دوست نداشته باشید، ممکن نیست از استنسفیلد تنفر پیدا نکنید! گری اولدمن در این نظرگیرترین نقش‌آفرینیِ سینمایی‌اش یک هیولای بی‌شاخ‌وُدم و هیستریک را جوری جذاب بازی می‌کند که اگر بازیگر باشید، احتمالاً بعد از دیدن‌اش وسوسه خواهید شد در همان اولین پیشنهادی که به‌تان می‌شود، ادایش را دربیاورید و تیک‌های عصبی‌اش را ایرانیزه کنید! لئون در رزومه‌ی کاریِ آقایان بسون و رنو به‌مثابه‌ی قله‌ای بود که بعد از آن هیچ‌کدام‌شان نتوانستند حتی به دامنه‌هایش هم برسند.

لوک بسون در لئون اگر دروغ به خورد مخاطب‌اش می‌دهد، اگر به‌عنوان نمونه لئون را به جنگ یک لشکر پلیس می‌فرستد، دروغی ظریف و هنرمندانه می‌گوید به‌نحوی‌که تماشاگر با جان‌وُدل باورش می‌کند و لحظه‌ای در صحت‌وُسقم‌اش تردید به دل راه نمی‌دهد... و مگر سینما به‌جز مجموعه‌ای از دروغ‌ها نیست؟ لئون فیلمی مثال‌زدنی است چرا که می‌تواند توأمان دل مخاطبان عام و خاصِ سینما را به‌دست بیاورد.

لئون در بین علاقه‌مندان به سینما [چنان‌که گفتم، به‌ویژه از جنس فارسی‌زبان و ایرانی‌اش!] از کفر ابلیس هم مشهورتر است! سرِسوزنی شک ندارم که می‌توانید سینمادوستانی را پیدا کنید که همشهری کین (Citizen Kane) [ساخته‌ی اورسن ولز/ ۱۹۴۱] و سرگیجه (Vertigo) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۵۸] را ندیده باشند اما احتمال تماشا نکردنِ لئون چیزی نزدیک به صفر است!

لئون یکی از دوست‌داشتنی‌ترین ضدقهرمان‌های تاریخ سینماست. لئون از محبوب‌ترین‌هاست اما از اولین‌هایشان نه؛ او کم حرف می‌زند، تنهاست، از اصولِ خدشه‌ناپذیرِ مختصِ خود پیروی می‌کند و یگانه مرتبه‌ای که اصول‌اش را زیرِ پا می‌گذارد به‌خاطر یک زن، یک عشق [گیرم از نوع کم‌سن‌وُسال‌اش] است و همین تخطی، کار دست او می‌دهد... این‌ها که برشمردم را در ضدقهرمان‌های فراوانی دیده‌ایم اما در لئون اتمسفری جریان دارد که فیلم و طبیعتاً ضدقهرمانِ آن را از نمونه‌های متعدد پیشین به‌یادماندنی‌تر می‌کند.

در خلق اتمسفر مورد اشاره، المان‌های مختلفی دخیل بوده‌اند که لابد با من هم‌عقیده‌اید برجسته‌ترین‌هایش [بدون ترتیب] این‌ها هستند: فیلمنامه‌ی پرکشش و [حتی‌الامکان] عاری از حفره، بازیِ سمپاتیک و پر از ریزه‌کاریِ بازیگران محوری، اجرای قدرتمند صحنه‌های اکشن و درگیری‌ها، موزیک متن همدلی‌برانگیز و کاملاً در خدمت تصویر [گرچه به‌خوبی "شنیده می‌شود" و به‌خاطر سپردن‌اش راحت است] و بالاخره شسته‌رفتگی و طراوتی که از فریم‌ها بیرون می‌زند و انگار دلالت بر این دارد که یک کارگردانِ سرحال پشتِ دوربین بوده.

لئون آمیخته‌ای از چند ژانر مختلف است: جنایی، تریلر، رُمانس، درام و... رگه‌هایی هم از کمدی. این آمیختگی خوشبختانه به تغییرِ لحن منجر نشده است و با فیلمِ یک‌دستی طرفیم. ویژگی بعدی‌ای که در لئون جلب توجه می‌کند، از ریتم نیفتادن‌اش است؛ جذابیت فیلم طی تایمی حدوداً ۲ ساعته حفظ می‌شود. خب! تصور می‌کنم همین‌ها که گفتم کافی باشد، از یک فیلمِ خوب دیگر چه می‌خواهیم؟!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: لئون در بین ۲۵۰ فیلم برتر IMDb، هم‌اکنون صاحب رتبه‌ی ۲۷ است؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چراغ‌سبز به شیطان ممنوع! نقد و بررسی فیلم «پناهگاه» ساخته‌ی مانس مارلیند و بیورن استاین

Shelter

عنوان دیگر: Six Souls

كارگردان: مانس مارلیند و بیورن استاین

فيلمنامه: مایکل کنی

بازيگران: جولیان مور، جاناتان ریس میرز، جفری دمون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰ [اکران در آمریکا: مارس ۲۰۱۳]

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۳ میلیون دلار

درجه‌بندی در ایالات متحده: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۶: پناهگاه (Shelter)

 

پناهگاه ساخته‌ی مشترک مانس مارلیند و بیورن استاین، فیلمسازان سوئدی‌الاصل است که سابقه‌ی همکاری دونفره‌شان به بیش‌تر از یک دهه می‌رسد. فیلم درباره‌ی روان‌پزشک متخصصی به‌نام کارا هاردینگ (با بازی جولیان مور) است که درگیر پرونده‌ی پیچیده‌ی یک بیمار به‌اسم آدام (با بازی جاناتان ریس میرز) می‌شود که در وهله‌ی اول مبتلا به اختلال چندشخصیتی [۱] جلوه می‌کند. کارا در طول درمان و به‌تدریج پی می‌برد که مسئله‌ی آدام، فراتر از یک اختلال تجزیه‌ی هویت ساده است...

پناهگاه شروعی قابلِ قبول دارد، ابتدا به‌خوبی با کارا و حرفه‌ی حساسیت‌برانگیزش آشنایی پیدا می‌کنیم، اعضای خانواده‌ی کم‌جمعیت‌اش را می‌شناسیم و بعد در بهترین زمانِ ممکن [دهمین دقیقه] وارد ماجرای بیمار [دیوید/ آدام/ وزلی] می‌شویم. نحوه‌ی ورود دیوید به فیلم و ایده‌ی برقراری تماس تلفنی با او هم بسیار جذاب و جان‌دار از آب درآمده است و به‌اندازه‌ی کافی کنجکاومان می‌کند به دنبال کردنِ ادامه‌ی ماجرا. ولی متأسفانه پناهگاه پاسخی هم‌ارز با انتظار بالایی که از دیدنِ این مقدمه‌ی تماشایی ایجاد می‌کند، به‌مان نمی‌دهد و تا انتها به‌همین اندازه قدرتمند و پرجاذبه باقی نمی‌ماند.

هرچند اگر بخواهیم بی‌رحمانه قضاوت نکنیم، فیلم تا پایان هم چیزهایی جهت تعقیب کردن دارد و دست‌وُبال‌اش کاملاً بسته نیست؛ از جمله پی بردن به علت برگزیدن نام‌ "پناهگاه" (Shelter) برای فیلم و یا زمزمه‌ی همان آهنگی که دیوید ساخته بود توسط سمی (با بازی بروکلین پرولکس) در سکانس فینال و به‌طور کلی: غوطه خوردن در حال‌وُهوایی گاه‌گاه هیجان‌انگیز و دلهره‌آور. ایراد بعدیِ پناهگاه این است که دلیل وقوع بعضی اتفاقات را به‌روشنی بیان نمی‌کند و گنگ می‌گذاردشان؛ از جمله این‌که درنمی‌یابیم چرا پیرزن هیچ کمکی به سمی نمی‌کند؟ پناهگاه از حیث محتوایی نیز لنگ می‌زند؛ با وجود زمینه‌چینی و معرفی کارا تحت ‌عنوان یک مسیحی معتقد، پس از درک حضور شیطان، او کوچک‌ترین کمکی از کلیسا نمی‌گیرد و بدون منطق، دست‌به‌دامانِ آن پیرزنِ جادوگرِ کذایی می‌شود!

در خلال تحقیقات کارا، پی می‌بریم که "دیوید/ آدام/ وزلی" به قالب شخصیت‌های مختلفی درمی‌آید که علاوه بر کشته شدن به‌شکلی هولناک، گرفتارِ ورطه‌ی تزلزل و بی‌ایمانی هم شده بوده‌اند. کارا با کمک سرنخ‌هایی که از پیرزن جادوگر (با بازی جویس فیورینگ) به‌دست می‌آورد، متوجه می‌شود درواقع دیوید شیطان است که در انسان‌های بی‌ایمان، در پی پناهگاهی برای خودش می‌گردد؛ شیطان هر دفعه پناهگاه‌اش را انتخاب می‌کند و این‌بار قرعه به نام سمی، دختر کم‌سن‌وُسال کارا افتاده است چرا که پس از قتل پدرش ادعا می‌کند دیگر اعتقادی به خدا ندارد.

این‌که آمریکایی‌ها [یا دست‌اندرکاران هر کشور صاحبِ سینما] فیلم‌هایشان را با اهداف خاصّ خود تولید می‌کنند، اظهر من الشمس است! شناسایی و تحلیل موشکافانه‌ی حرفی که پشت محصولات سینمایی نهفته است نیز کارشناسانِ دینیِ کارکشته‌ی تاریخ‌دان و جریان‌شناس می‌طلبد؛ ولی به‌نظرم این نکته که انسانِ بی‌اعتقاد نسبت به خداوند، ناگزیر تبدیل به سرپناه و پناهگاهی مختصِ شیطان می‌شود [مطابق با هر مرام و فکر و استدلالی] حرف درست و قابلِ تأملی است. پناهگاه گرچه محصول ۲۰۱۰ بود اما تا ۳ سال بعد در آمریکا به نمایش عمومی درنیامد؛ فیلم در بهار ۲۰۱۳ به‌منظورِ توزیع ویدئویی و اکرانِ محدود در ایالات متحده، به ۶ روح (Six Souls) تغییرِنام داد. چنانچه بنا باشد طبق تقسیم‌بندی‌های طعمِ‌سینمایی [۲] پناهگاه را در گروهی ویژه بگذاریم، علی‌القاعده در دسته‌ی فیلم‌های مهجور و دیده‌نشده قرار خواهد گرفت.

مورد دیگری که در ارتباط با پناهگاه جلب نظر می‌کند، تفاوت فاحش سطح بازیِ بازیگران نقش اول زن و مردِ فیلم است که نمی‌دانم به‌خاطرش باید یقه‌ی کدام‌شان را چسبید: مارلیند و استاین؟ بازیگرِ مغلوب یا مسئول انتخاب بازیگرها؟! نقش‌آفرینی جولیان مور چند سروُگردن بالاتر از جاناتان ریس میرز است. همین‌جا اقرار می‌کنم که انگیزه‌ی اصلی‌ام برای تماشای این فیلم [به‌جز علاقه‌ی همیشگی نگارنده به سینمای وحشت]، حضور خانم مور بوده! جولیان یکی از انگشت‌شمار بازیگران زن است که میانسالی را پشتِ سر گذاشته ولی هنوز ستاره‌ی اقبال‌اش افول نکرده و نقش‌های درست‌وُحسابی بازی می‌کند. او در آستانه‌ی ۵۵ سالگی [برعکس اکثر هم‌نسلانِ خود] هم‌چنان در سطح اول سینمای آمریکا در حال درخشیدن است. جولیان مور را از پناهگاه بگیرید، کارش یک‌سره می‌شود!

پناهگاه را [صدالبته با ارفاق] نمی‌توان سطحی یا نازل به‌شمار آورد اما فیلم درجه‌ی یکی هم نیست. اگر علاقه‌مند به آثار ترسناکِ ماورایی [۳] هستید، اگر دیگر حوصله‌تان از آسان‌گیری‌های اعصاب‌خُردکنِ اغلبِ هارورهای فرمت تصاویر کشف‌شده [۴] سر رفته، اگر تاب تحمل سلاخی‌ها و کشت‌وُکشتارهای فیلم‌های زیرشاخه‌ی اسلشر [۵] را ندارید!... و بالاخره اگر همه‌ی آن فیلم‌ترسناک‌های غالباً تراز اولی را که تا به حال درباره‌شان نوشته‌ام [۶] تماشا کرده‌اید و [به‌قول معروف] کفگیرتان به تهِ دیگ خورده است، پناهگاه را ببینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: Dissociative Identity Disorder.

[۲]: طعم سینما جای نوشتن درباره‌ی برخی فیلم‌های مهم سال‌های گذشته است که مهجور مانده‌اند و به هر دلیل ارزش‌هایشان آن‌طور که باید و شاید دیده نشده (مثلاً: پرونده‌ی ۳۹)؛ فیلم‌هایی که -از قضا- در زمان خودشان ارج دیده‌اند اما در حال حاضر شاید کم‌تر بدان‌ها پرداخته ‌شود نیز در طعم سینما مورد توجه‌اند (مثلاً: ماجرای نیمروزطعم سینما به‌علاوه مجالی برای مرور آن دسته از آثار قابل اعتنای سینماست که -به هر دلیل- منتقدان ایرانی کم‌تر پیرامونشان قلم زده‌اند (مثلاً: ماهی مرکب و نهنگ).

[۳]: Supernatural horror.

[۴]: Found Footage.

[۵]: Slasher.

[۶]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که پیرامون‌شان دست‌به‌قلم شده‌ام، «این‌جا» را کلیک کنید.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

وای چقدر پله! نقد و بررسی فیلم «پابرهنه در پارک» ساخته‌ی جین ساکس

Barefoot in the Park

كارگردان: جین ساکس

فيلمنامه: نیل سایمون [براساس نمایشنامه‌ای از خودش]

بازيگران: جین فاندا، رابرت ردفورد، شارل بوآیه و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۶ دقیقه

گونه: کمدی، درام، عاشقانه

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲۰ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار، ۱۹۶۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۵: پابرهنه در پارک (Barefoot in the Park)

 

چندان علاقه و کششی نسبت به فیلم دختر خداحافظی (The Goodbye Girl) [ساخته‌ی هربرت راس/ ۱۹۷۷] ندارم؛ بنابراین با خیال راحت می‌توانم ادعا کنم که پس از سپری شدن نزدیک به ۵۰ سال از زمان ساخت پابرهنه در پارک و با وجود حدوداً ۱۰۰ اقتباس تصویری‌ای که [در سینما و تلویزیون] از نوشته‌های نیل سایمون صورت گرفته [۱]، پابرهنه در پارکِ جین ساکس را به‌جرئت می‌شود مشهورترین و موفق‌ترین اثری قلمداد کرد که براساس نمایشنامه‌های آقای سایمون ساخته شده است.

«زن و شوهر جوانِ تازه‌ازدواج‌کرده‌ای به‌نام کوری (با بازی جین فاندا) و پل (با بازی رابرت ردفورد) بعد از ماه‌عسلی ۵ روزه در هتل پلازای نیویورک، به آپارتمانی نقلی [در طبقه‌ی پنجم از مجتمعی با ساکنان غیرعادی] نقلِ‌مکان می‌کنند درحالی‌که زمستان است، شیشه‌ی نورگیر شکسته و پلِ منطقی پابه‌پای شیطنت‌های کوریِ سرزنده راه نمی‌آید! در این اوضاع، کوری به فکر شوهر پیدا کردن برای مادرش (با بازی میلدرِد نَتویک) هم هست و تصمیم می‌گیرد که پیرزن را با همسایه‌ی عجیب‌وُغریب‌شان، آقای ولاسکو (با بازی شارل بوآیه) آشنا کند!...»

گفتم پابرهنه در پارکِ جین ساکس اما اگر فیلم را دیده باشید احتمالاً تصدیق خواهید کرد که بهتر است بگویم: پابرهنه در پارکِ جین فاندا! ستاره‌ی بی‌چون‌وُچرای فیلم، کسی به‌غیر از خانم فاندا نیست و آقایان رابرت ردفورد و شارل بوآیه [علی‌رغم درخشش‌شان] هیچ‌کدام به گردِ پای او هم نمی‌رسند! جین فاندا برای ایفای رُل تازه‌عروسی که لبریز از شوق زندگی و عشق به همسرش است و در عین حال از ماجراجویی و پیشامدهای غیرمنتظره استقبال می‌کند، سنگِ‌تمام می‌گذارد. پابرهنه در پارک بخش اعظم شور و طراوت‌اش را مدیون نقش‌آفرینیِ انرژیکِ فاندای ۳۰ ساله است. در نسخه‌ی دوبله‌ای که از این فیلم وجود دارد، هنرنماییِ تاجی احمدی نیز در نقش‌گویی به‌جای جین فاندا ستایش‌برانگیز است و از خانم بازیگر عقب نمی‌ایستد. رابرت ردفورد هم در پابرهنه در پارک به دل می‌نشیند؛ او قبلاً این شانس را داشته بود که بازی در نقش پل را روی سن تئاتر [در مقابل الیزابت اشلی] و به کارگردانی مایک نیکولز تجربه کند.

برخلاف رویه‌ی معمول در فیلم‌ها و سریال‌های آپارتمانی ما که با انتخاب آپارتمان به‌عنوان لوکیشن اصلی فقط به کاهش تعداد جلسات فیلمبرداری و صرفه‌جویی در هزینه‌ها فکر می‌شود، آپارتمان در پابرهنه در پارک و سیر رویدادهای فیلم، نقش کلیدی بازی می‌کند و پربیراه نیست چنانچه آپارتمانِ پابرهنه در پارک [چه طبقه‌ای که کوری و پل اجاره‌اش کرده‌اند و چه کلِ مجتمع، پله‌ها و سایر متعلقات‌اش] را یکی از کاراکترهای محوری و تأثیرگذار به‌حساب بیاوریم. آپارتمان در چگونه به پایان رسیدن فیلم و فینال‌اش نیز سهمی غیرقابلِ انکار دارد.

هرچند [با توجه به کیفیت و ماندگاریِ فیلم] ممکن است باورش ساده نباشد اما پابرهنه در پارک هم مثل شمار قابلِ توجهی از آثار به‌دردبخوری که تاکنون در طعم سینما به‌شان پرداخته‌ام، یک فیلم‌اولی است! آقای ساکس که همین چند ماهِ پیش درگذشت [۲]، در کارهای سینمایی و تلویزیونی بیش‌تر سابقه‌ی بازیگری داشت تا کارگردانی و جالب است بدانید که فیلمنامه‌ی چهار مورد از هفت فیلمی که در سینما ساخت، نوشته‌ی نیل سایمون بودند و همگی کمدی. شاید خلاصه‌ی مختصر و مفیدِ پابرهنه در پارک را بتوان در مصرع دوم از اولین بیتِ دیوان خواجه پیدا کرد: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها...»

نکته‌ی حائز اهمیت دیگر در ارتباط با پابرهنه در پارک فیلمنامه‌ی درست‌وُدرمانِ آن است که توسط نیل سایمون، یکی از اعجوبه‌های نمایشنامه‌نویسیِ قرن بیستم به رشته‌ی تحریر درآمده. کشمکش‌های زن‌وُشوهریِ پابرهنه در پارک به‌اندازه‌ای پرجزئیات، ملموس و باورپذیرند که کم‌ترین شکی برایتان باقی نمی‌ماند که خودِ جناب نویسنده طعم زندگی مشترک را با همه‌ی نشیب‌وُفرازهایش چشیده است. جهت تأیید صحت‌وُسقمِ این تکه از نوشتارم، مطمئناً مخاطبان و سینمادوستانِ متأهل واجد صلاحیت بیش‌تری خواهند بود!

پابرهنه در پارک تلفیقی از شوخی‌های کلامیِ درجه‌ی یک و شکلی از کمدی است که به هر قیمتی از تماشاگرش خنده نمی‌گیرد. بدیهی است که چنته‌ی چنین متن پروُپیمانی از تک‌جمله‌ها و دیالوگ‌های به‌خاطرسپردنی خالی نباشد: •«وای چقدر پله!» •«هوا فقط ۱۰ درجه زیر صفره!» •«حتی وقتی ازت خوشم نمی‌اومد، عاشقت بودم!» (نقل به مضمون) وقتی به تماشای پابرهنه در پارک می‌نشینید، مشکلی با گذشت زمان پیدا نمی‌کنید چرا که اصلاً احساس‌اش نخواهید کرد! دیدن پابرهنه در پارک حال خوشی به آدمیزاد هدیه می‌کند!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ نیل سایمون در IMDb؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۵.

[۲]: ۲۸ مارس ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۲۸ روز بعد؛ نقد و بررسی فیلم «دانی دارکو» ساخته‌ی ریچارد کِلی

Donnie Darko

كارگردان: ریچارد کِلی

فيلمنامه: ریچارد کِلی

بازيگران: جیک جیلنهال، جنا مالون، درو بریمور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: درام، معمایی، علمی-تخیلی

بودجه: ۴ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای جایزه‌ی بزرگ هیئت ژوری از جشنواره‌ی ساندس (دراماتیک)

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۴: دانی دارکو (Donnie Darko)

 

دانی دارکو نخستین ساخته‌ی بلند سینماییِ ریچارد کِلی، فیلمساز کم‌کار آمریکایی است [۱]. آقای کِلی علاوه بر کارگردانی، فیلمنامه‌نویسی دانی دارکو را نیز بر عهده داشته. «در شب دوم اکتبر سال ۱۹۸۸، نوجوانی به‌اسم دانی دارکو (با بازی جیک جیلنهال) به‌دنبال شنیدن یک صدا، برای ملاقات با خرگوشِ انسان‌نما یا انسانِ خرگوش‌نمایی غول‌پیکر به‌نام فرانک (با بازی جیمز دووال) از خانه بیرون می‌رود. خرگوش-انسان، خبر نزدیک شدن پایان دنیا طی ۲۸ روز و ۶ ساعت و ۴۲ دقیقه و ۱۲ ثانیه‌ی آینده را به دانی می‌دهد. صبح فردا که دانی به خانه برمی‌گردد، متوجه می‌شود از حادثه‌ی عجیب‌وُغریب و نادرِ اصابت موتور جت به اتاق‌خواب‌اش جان سالم به‌در برده است...»

دانی دارکو در تاریخ سینمای علمی-تخیلی از هر لحاظ که حساب کنید، اثر نامتعارفی به‌شمار می‌آید؛ فیلم درواقع داستان ۲۸ روز آخر زندگی یک نوجوان غیرعادی و فوق‌العاده باهوش را تعریف می‌کند. جالب است بدانید که طبق ادعای کِلی [۲] تایم صرف‌شده برای فیلمبرداریِ دانی دارکو هم ۲۸ روز بوده! بگذریم. شاخک‌های دانیِ نابغه به‌واسطه‌ی وصول به پاره‌ای از الهامات و کشف‌وُشهودهایی ذهنی در خواب و بیداری، به‌کار می‌افتند و او به گونه‌ای از پیش‌آگاهی درباره‌ی موعد دقیق مرگ خودش دست پیدا می‌کند؛ زمانی که برای شخصِ دانی، به‌منزله‌ی "پایان جهان" خواهد بود.

جان‌مایه و مضمون محوری دانی دارکو جز این نیست؛ گرچه به‌همین سادگی‌ها روایت نمی‌شود و چندان سهل‌الوصول [بخوانید: راحت‌الحلقوم!] نیست. کِلی در این فیلم‌کالت مشهورش، در ۲۵ سالگی [۳] موضوعی بغرنج را دست‌مایه قرار داده است که به‌نظر می‌رسد بیش‌تر برای خوره‌های علم فیزیک و علاقه‌مندان به نظریه‌های استیون هاوکینگِ معروف [علی‌الخصوص پیرامون تحقق سفر در زمان] جذابیت داشته باشد تا عامه‌ی دوست‌داران سینما. میزان فروش دانی دارکو را البته نمی‌توان دلیلی بر این مدعا محسوب کرد چرا که فیلمِ ریچارد کِلی منتسب به سینمای مستقل ایالات متحده است و طبیعتاً اکران محدودی را از سر گذرانده.

فصول ابتدایی دانی دارکو، کنجکاوی‌برانگیز و درگیرکننده ‌هستند؛ دو خصیصه‌ی مثبتی که ساخته‌ی ریچارد کِلی را [با این شدت و قوت] تا انتها همراهی نمی‌کنند و با در نظر گرفتن تایم ۱۳۳ دقیقه‌ای و نسبتاً طولانیِ نسخه‌ی دایرکتورز کات [۴]، اگر قرار باشد حکمی بی‌رحمانه درخصوص فیلم صادر کنیم و کفر طرفداران پروٌپاقرص‌اش را دربیاوریم(!): دانی دارکو هماهنگ با گذشت زمان، به‌تناوب، کُند و کسل‌کننده می‌شود. نکته‌ی بعدی این‌که به‌نظرم به‌واسطه‌ی طرح یک‌سری سؤالات در فیلم [که به مسائل اعتقادی پهلو می‌زنند] شاید بهتر باشد تا اندازه‌ای محتاط و مسلح به تماشای دانی دارکو نشست.

گروه بازیگران فیلم به‌نحوی اقناع‌کننده از پس باورپذیر ساختنِ نقش‌هایشان برآمده‌اند؛ مخصوصاً جیک جیلنهالِ جوان که توانسته است تصویری ماندگار از دانی دارکوی بااستعداد، درک‌نشده، تا حدودی ترسناک و گرفتار مشکلات روانی خلق کند. مگی جیلنهال [در نقش الیزابت دارکو] این‌جا هم خواهر بزرگ‌تر جیک است. از بررسی گذرای سابقه‌ی کاریِ آقای جیلنهال به‌عنوان شاخص‌ترین عضو خانواده‌ی هنرمندش [۵] به‌سادگی روشن می‌شود که او در مسیر درستی گام برمی‌دارد به‌طوری‌که هر سال حداقل یک فیلم مهم دارد؛ فقط کافی است به این سه مورد از تازه‌ترین سطورِ کارنامه‌ی جیک جیلنهال در سال‌های اخیر توجه کنید: دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳] [۶]، شبگرد (Nightcrawler) [ساخته‌ی دن گیلروی/ ۲۰۱۴] [۷] و چپ‌دست (Southpaw) [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۱۵].

چنانچه به‌دنبال تجربه‌ی فیلمی از جنس دیگر هستید و نیز قصد دارید ذائقه‌ی سینمایی‌تان را با طعم‌های تازه‌ محک بزنید و صدالبته اگر کاسه‌ی صبرتان خیلی زود لبریز نمی‌شود(!)، دانی دارکو برای شروع، پیشنهاد خوبی است که [چنان‌که قبل‌تر گفتم] هواداران دوآتشه‌ای هم دارد. سرآخر، این هشدار را بدهم که از وقت گذاشتن برای دانی دارکو به‌احتمال زیاد مخ‌تان سوت خواهد کشید(!) ولی مطمئناً ارزش‌اش را دارد... می‌شود دانی دارکو را دوست نداشت اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: آقای کِلی تاکنون فقط ۳ فیلم بلند ساخته است.

[۲]: ویکی‌پدیای انگلیسی؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۷ سپتامبر ۲۰۱۵.

[۳]: ریچارد کِلی متولد ۱۹۷۵ است و دانی دارکو در سال ۲۰۰۰ فیلمبرداری شده.

[۴]: Director's cut، نسخه‌ی تدوین کارگردان.

[۵]: جدا از خواهرش مگی؛ پدر جیک [استیون جیلنهال] فیلمساز و مادرش [نائومی فونر] فیلمنامه‌نویس است.

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد دشمن، رجوع کنید به «هولناک، غیرمنتظره، ناتمام»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد شبگرد، رجوع کنید به «همه‌چیز برای فروش»؛ منتشره در شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اتحاد به‌سبک بوقلمونی! نقد و بررسی فیلم «پرندگان آزاد» ساخته‌ی جیمی هایوارد

Free Birds

كارگردان: جیمی هایوارد

فيلمنامه: جیمی هایوارد و اسکات موزیر

صداپیشگان: اوون ویلسون، وودی هارلسون، امی پولر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: انیمیشن، ماجراجویانه، کمدی

بودجه: ۵۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۳: پرندگان آزاد (Free Birds)

 

به‌شکل جدی سینمای انیمیشن را دنبال می‌کنم، همه‌ی فیلم‌های مهم [و متوسط به بالا!] را می‌بینم و همیشه منتظر تازه‌های اکران هستم؛ اما در این ۳ سالی که گذشت و در حال سپری شدن است [۱] یافتن انیمیشنی شش‌دانگ و از هر نظر عالی و جذاب، کار حضرت فیل شده! [۲] در چنین برهوتی، چاره‌ای برایمان نمی‌ماند جز این‌که به متوسط‌ها و بالاتر از متوسط‌هایی که حداقل سرگرم‌کننده‌اند، دل‌خوش باشیم و انیمیشنِ سه‌بعدی کامپیوتری پرندگان آزاد یکی از همین‌هاست!

بعد از هورتون صدایی می‌شنود! (Horton Hears a Who) [محصول ۲۰۰۸] [۳] پرندگان آزاد دومین انیمیشن سینماییِ جیمی هایوارد در مقام کارگردان است. «بوقلمونی به‌نام رجی (با صداپیشگی اوون ویلسون) در هول‌وُهراس دائمی از بریان شدن طی جشن شکرگزاری [۴] به‌سر می‌برد! پس از این‌که تلاش‌های رجی برای آگاه کردن بقیه‌ی بوقلمون‌ها از سرنوشتی که انتظارشان را می‌کشد، بی‌نتیجه می‌ماند، با بوقلمون قوی‌هیکلی به‌اسم جیک (با صداپیشگی وودی هارلسون) آشنا می‌شود که ادعا می‌کند توسط "بوقلمون کبیر" انتخاب شده است تا به گذشته برود و سنت قدیمی سِرو شدن بوقلمون‌ها در عید شکرگزاری را به‌هم بزند...»

هرچند این‌جور به‌نظر می‌رسد که تاریخ‌مصرف ایده‌ی "سفر در زمان" دیگر تمام شده است اما از بینِ انیمیشن‌های تازه تولیدشده، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف/ ۲۰۱۴] [۵] و اقلاً دوسوم از پرندگان آزاد ثابت می‌کنند که با این ایده‌ با وجود نخ‌نما شدن‌اش هم‌چنان می‌توان مخاطب جذب کرد. پرندگان آزاد مقدمه‌چینی و افتتاحیه‌ی بسیار خوبی دارد؛ رجی طوری از سرنوشت تلخ و محتوم بوقلمون‌ها در روز شکرگزاری حرف می‌زند که دل‌مان برایشان کباب می‌شود و ناخودآگاه با این زبان‌بسته‌های طفلکی‌ همدردی می‌کنیم!

این انیمیشن را استودیو ریل اف‌ایکس (Reel FX Creative Studios) تولید کرده و با وجود این‌که محصول کمپانی‌های باسابقه‌تر و اسم‌وُرسم‌دارتری هم‌چون والت دیزنی یا دریم‌ورکس نیست، به‌نظرم پرندگان آزاد [حداقل تا یک ساعت گذشته از شروع فیلم] از کاندیداهای دو کمپانی مذکور در هشتادوُششمین مراسم اسکار، یعنی منجمد (Frozen) [ساخته‌ی مشترک کریس باک و جنیفر لی/ ۲۰۱۳] [۶] و خانواده‌ی کُرودها (The Croods) [ساخته‌ی مشترک کرک دمیکو و کریس سندرز/ ۲۰۱۳] مهیج‌تر از آب درآمده. دوسوم ابتداییِ پرندگان آزاد لبریز از ماجراهای هیجان‌انگیزِ پی‌درپی و دیالوگ‌های خنده‌دار است.

متأسفانه نیم ساعت پایانی به‌لحاظ برخورداری از دو امتیاز مورد اشاره، هم‌عرض دقایق پیشین نیست و پرندگان آزاد [به‌ویژه پس از لو رفتن مخفی‌گاه بوقلمون‌ها] جذابیت‌اش را به‌تدریج از دست می‌دهد. دلیل فروش نسبتاً پایین فیلم را نیز در همین افت کیفی باید جست‌وُجو کرد. پرندگان آزاد در یک‌سوم آخر، گاه بی‌خودی پیچیده می‌شود و گاهی هم آبکی! با این‌همه نمی‌توان پرندگان آزاد را فاقد ارزش دانست؛ پرندگان آزاد انیمیشنی بی‌ادعاست که علاوه بر ۶۰ دقیقه‌ی پرماجرا، ایده‌های بسیار بامزه‌ای هم دارد؛ مثلاً به‌یاد بیاورید زمانی را که جیک از کیفیت بالای زوم و فوکوس دوربینی که اصلاً وجود خارجی ندارد، سر ذوق می‌آید!

گرچه به‌عنوان پای ثابتِ تماشای انیمیشن‌ها، قبول دارم که انیمیشن دیدن با دوبله‌ی فارسی لذتی خاص دارد اما از خیر صداهای اصلیِ بعضی فیلم‌ها نمی‌توان گذشت؛ از جمله همین پرندگان آزاد. حیف است صداپیشگیِ درجه‌ی یکِ اوون ویلسون و به‌خصوص وودی هارلسون را از دست داد! بنابراین توصیه می‌کنم که پرندگان آزاد را حتماً با زبان اصلی ببینید! مورد دیگر این‌که درست است پرندگان آزاد [اصطلاحاً] گرافیکِ فوق‌العاده‌ای در حدّ و اندازه‌ی محصولات غول‌های انیمیشن‌سازی ندارد، ولی کیفیت بصری‌اش آن‌قدر کم نیست که به ارتباط تماشاگر با اثر لطمه وارد کند و غیرقابلِ تحمل باشد.

پرندگان آزاد برای بینندگان کم‌سن‌وُسال‌تر و به‌طور کلی هر مخاطبی که برای اشارات سیاسیِ آشکار و نهان فیلم [به‌عنوان مثال: تقابل دموکرات‌های کله‌آبی و جمهوری‌خواه‌های کله‌سُرخ! برتری دادن به دموکرات‌ها و دعوت به وحدتِ ثمربخشِ دو حزب] تره هم خُرد نمی‌کنند، جنبه‌ی سرگرم‌کنندگی بیش‌تری خواهد داشت! به هر حال از انیمیشنی که کاراکترهای اصلی‌اش بوقلمون‌ها هستند، نباید انتظار زیادی داشت! فیلم‌تان را ببینید، چیپس و ماست‌تان را نوش جان کنید و از بعدازظهرِ جمعه‌تان لذت ببرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۰۱۳، ۲۰۱۴ و تا این‌جای ۲۰۱۵.

[۲]: از میان تولیدات ۲۰۱۳ منِ نفرت‌انگیز ۲ (Despicable Me 2) [ساخته‌ی مشترک پیر کافین و کریس رناد]، از ۲۰۱۴ ۶ قهرمان بزرگ (Big Hero 6) [ساخته‌ی مشترک دان هال و كريس ويليامز]، غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک آنتونی استاچی و گراهام آنابل]، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف] و از آغاز ۲۰۱۵ تاکنون با اغماض جادوی اسرارآمیز (Strange Magic) [ساخته‌ی گری رایدستورم] را دوست داشته‌ام. ضمن این‌که توجه داشته باشید نسخه‌ی باکیفیت Inside Out و Minions هنوز توزیع نشده است و طبیعتاً ندیدم‌شان.

[۳]: ترجمه‌ی درست عنوان فیلم مذکور، "هورتن صدای هو (Who) می‌شنود" است.

[۴]: روز شکرگزاری (Thanksgiving Day) یکی از اعیاد ملی در کشور آمریکاست. این عید هر ‌ساله در چهارمین پنجشنبه‌ی ماه نوامبر و در پایان فصل درو گرامی داشته می‌شود. این مراسم به‌صورت سالیانه برای تشکر از دارایی‌هایی مادی و معنوی یک فرد صورت می‌گیرد. این روز، یکی از تعطیلات فدرال در آمریکاست. رسم است که آمریکائیان در این روز از نعمات فراوان در زندگی خود یاد و قدردانی کرده و برای شام در این روز بوقلمون صرف می‌کنند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ روز شکرگزاری آمریکا).

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد آقای پیبادی و شرمن، رجوع کنید به «مفرح، فکرشده و پرماجرا»؛ بازنشرشده در چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: اسکار بهترین انیمیشنِ آن سال به منجمد رسید.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مردانه بمیر؛ نقد و بررسی فیلم «تیرانداز» ساخته‌ی دان سیگل

The Shootist

كارگردان: دان سیگل

فيلمنامه: مایلز وود سوارتوت و اسکات هیل [براساس رمان گلندون سوارتوت]

بازيگران: جان وین، لورن باکال، جیمز استیوارت و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: درام، وسترن

فروش: نزدیک به ۱۳ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار، ۱۹۷۷

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۲: تیرانداز (The Shootist)

 

کم‌کم برایم تبدیل به عادت شده که وسترن‌هایی را که در طعم سینما درباره‌شان می‌نویسم با صفاتی هم‌چون غیرمتعارف، متفاوت و... خطاب کنم! از حق هم نگذریم ماجرای نیمروز (High Noon) [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲] [۱]، جانی گیتار (Johnny Guitar) [ساخته‌ی نیکلاس ری/ ۱۹۵۴] [۲]، ریو براوو (Rio Bravo) [ساخته‌ی هاوارد هاکس/ ۱۹۵۹] [۳] و کت بالو (Cat Ballou) [ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین/ ۱۹۶۵] [۴] هرکدام شایسته‌ی چنان القابی هستند. تیراندازِ دان سیگل نیز یک وسترنِ برجسته، از جنسی دیگر است. تیرانداز را با فاصله‌ای ۱۰-۱۵ ساله، اخیراً دوباره دیدم؛ فیلم آن‌چنان گرم و جان‌دار باقی مانده است که خاطره‌ی خوش اولین تماشایش را برایم زنده کرد.

«ششلول‌بندِ پُرآوازه‌ی پابه‌سن‌گذاشته، جی. بی. بوکس (با بازی جان وین) در بدو ورود به کارسون‌سیتی به دیدن پزشک مورد اعتمادش، دکتر هاستتلر (با بازی جیمز استیوارت) می‌رود. بوکس که قبلاً به‌واسطه‌ی پزشکی دیگر بو بُرده بود حال‌اش وخیم است، با اطلاع از تشخیص هاستتلر، مطمئن می‌شود که فرصت چندانی برای زنده ماندن ندارد. او به‌قصد اقامتی که ترجیح می‌دهد بی‌سروُصدا باشد، اتاقی از خانم راجرز (با بازی لورن باکال) کرایه می‌کند درحالی‌که شهرت و گذشته‌ی آقای بوکس مانع آرامش اوست...»

تیرانداز پیش از هر چیز، ادای دِین است به شمایل قهرمانانه‌ای که جان وین در تاریخ آمریکایی‌ترین ژانر سینما، وسترن [و به‌طور کلی برای تاریخ ایالات متحده] از خودش به‌جای گذاشته. تیرانداز شروعی قهرمانانه هم دارد؛ جی. بی. بوکس در مواجهه با دزدِ سرِ گردنه‌ای که جلوی راه‌اش سبز می‌شود حتی به خود زحمت از اسب پیاده شدن نمی‌دهد و سواره، حق او را کف دست‌اش می‌گذارد! بدین‌ترتیب و طی دو دقیقه و نیم علاوه بر این‌که فیلم صاحب یک افتتاحیه‌ی جذاب می‌گردد، به‌شیوه‌ای کاملاً سینمایی و مؤثر و موجز با شِمایی از ویژگی‌های شخصیتیِ کاراکتر محوری (آقای بوکس) آشنا می‌شویم.

تیرانداز نیز مثل اکثر ساخته‌هایی که فیلمنامه‌شان اقتباسی است، پُر شده از دیالوگ‌هایی به‌یادماندنی که طبیعتاً بیش‌ترشان متعلق به جی. بی. بوکس‌اند و به‌خاطر نحوه‌ی دیالوگ‌گوییِ آقای وین و حال‌وُهوای منحصربه‌فردِ این فیلم‌اش، به‌یادماندنی‌تر هم شده‌اند؛ به سه نمونه از دیالوگ‌های او توجه کنید: «به‌اندازه‌ی همه‌ی عمرم تنها بودم.» «زن! من هنوز کمی غرور دارم.» «خب، بالاخره تونستیم یه روز کامل رو بدون این‌که دعوا کنیم، به آخر برسونیم!» (نقل به مضمون)

از آن‌جا که دست‌اندرکاران سینما آدم‌آهنی نیستند، گه‌گاه پیش می‌آید که جهان واقعی [و پیشامدهایش] تأثیری غیرقابلِ انکار بر جهان سینمایی و [درنتیجه: کاهش یا افزایشِ میزان باورپذیری و هم‌چنین کیفیتِ] محصول نهایی بگذارد؛ جان وینِ اسطوره‌ای حین ساخت تیرانداز چندسالی می‌شد که با سرطان دست‌وُپنجه نرم می‌کرد و تنها ۳ سال به پایان عمرش باقی مانده بود. قهرمان فیلم هم اسطوره‌ی تهِ خطْ رسیده‌ای است که سرطان امان‌اش را بُریده. تیرانداز حُسن ختامی برای ۶ دهه بازیگریِ آقای وین در سینماست.

با وجود این‌که فیلمنامه‌ی تیرانداز یک اقتباس از رمانی با همین نام و به قلمِ گلندون سوارتوت است ولی انگار مخصوصِ جان وین و با هدف بزرگداشت او و شمایل سینماییِ معروف‌اش نوشته شده به‌طوری‌که به‌سختی می‌توان میان آقایان وین و بوکس تفاوتی قائل شد؛ معلوم نیست جان وین است که نقش جی. بی. بوکسِ افسانه‌ای را بازی می‌کند یا این جی. بی. بوکس است که قبول کرده در جلد جان وینِ افسانه‌ای فرو برود؟! تیرانداز حتی اگر هیچ خصیصه‌ای برای متمایز شدن در تاریخ سینمای وسترن نداشته باشد، دستِ‌کم از موهبت ثبت تصاویر حضورِ آخرِ جان وین روی نوار سلولوئید برخوردار است.

تیرانداز در عین حال آخرین فیلم اسم‌وُرسم‌دار جیمز استیوارت نیز هست؛ آقای استیوارت علی‌رغم این‌که تا سال ۱۹۹۷ زنده بود، بعد از تیرانداز فقط ۴ بار در سالن‌های سینما دیده شد که هیچ‌کدام نه فیلم‌های مهمی بودند و نه بازی در آن‌ها، اعتباری برای این بازیگر کارکشته به‌حساب می‌آمد. در تیرانداز خانم راجرز پسر جوانی دارد که او هم شیفته‌ی آقای بوکس می‌شود ولی نوع شیفتگی‌اش [برخلاف مادر] خوددارانه نیست و با شوق‌وُذوق بروزش می‌دهد.

می‌توانید حدس بزنید بازیگری که نقش گیلوم راجرز را به این خوبی بازی می‌کند، کیست؟! ران هاوارد، کارگردان موفق و اسکاربُرده‌ی سال‌های بعد که فیلم‌های مشهوری از قبیل یک ذهن زیبا (A Beautiful Mind) [محصول ۲۰۰۱]، رمز داوینچی (The Da Vinci Code) [محصول ۲۰۰۶] و شتاب (Rush) [محصول ۲۰۱۳] [۵] در کارنامه دارد. آقای هاوارد برای بازی در تیرانداز کاندیدای جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش مکمل سال شد. ضمناً بد نیست اشاره کنم که تنها نامزدی تیرانداز در اسکار به‌خاطر طراحی هنری‌اش [۶] بود که آن‌جا هم [مثل گلدن گلوب] بی‌نصیب ماند.

با وجود این‌که در تیرانداز پیوسته حرف‌هایی ردوُبدل می‌شود که رنگ‌وُبوی مرگ دارند اما فیلم به‌هیچ‌عنوان دل‌مُرده نیست و اتفاقاً جذبه، گرما و شوری در آن جریان دارد که عشقِ‌سینما‌ها قدرش را خوب می‌دانند! تیرانداز را یکی از کاربلدهای هالیوود ساخته است؛ دان سیگل، کسی که ۵۰ سال در صنعت فیلمسازی آمریکا حضور مداوم داشت و امروزه غالباً به‌واسطه‌ی هری کثیف (Dirty Harry) [محصول ۱۹۷۱] و نوآرهایش شناخته می‌شود. هنرنمایی آقای سیگل به‌ویژه در کارگردانی سکانسِ ملتهبِ فینال [در کافه متروپل] تحسین‌برانگیز است.

رابطه‌ی عاشقانه‌ی توأم با احترامی که میان آقای بوکس و خانم راجرز در یک بازه‌ی زمانیِ هشت‌روزه پا می‌گیرد، به‌نظرم از خاص‌ترین دلدادگی‌های سینماست که توسط دو بازیگر تراز اول بر پرده جاودانه شده؛ جان وین در واپسین نقش‌آفرینیِ خود و لورن باکال در یکی از [فقط] دو حضور سینمایی‌اش در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی. نقطه‌ی اوج این رابطه‌ی دلچسب را وقتی می‌دانم که وسترنر پیرِ هنوز مغرور با روش خودش از بیوه‌ی راجرز تقاضای بیرون رفتن می‌کند! جان برنارد بوکس آخرین بازمانده از نسل منقرض‌شده‌ی ششلول‌بندهای افسانه‌ای است؛ کسی که نسبتی با آمریکای قرن بیستم ندارد، انگار در جست‌وُجوی جایی برای مُردن گذرش به کارسون‌سیتی افتاده و به نفع‌اش است که در اسرع وقت کلک‌اش کنده شود!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد ماجرای نیمروز، رجوع کنید به «شاهکار نامتعارف سینمای وسترن»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد جانی گیتار، رجوع کنید به «بهم دروغ بگو»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد ریو براوو، رجوع کنید به «کیمیای حسرت‌ناک رفاقت»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۴ تیر ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد کت بالو، رجوع کنید به «کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی!»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها...»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: کار مشترکِ رابرت اف. بویل و آرتور جف پارکر.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مهجور و بی‌ادعا؛ نقد و بررسی فیلم «خانه‌ی انتهای خیابان» ساخته‌ی مارك توندرای

House at the End of the Street

كارگردان: مارك توندرای

فيلمنامه: دیوید لوکا

بازيگران: جنیفر لارنس، مکس تیریوت، الیزابت شو و...

محصول: کانادا و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۱ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز، ترسناک

بودجه: کم‌تر از ۷ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۴۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۱: خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street)

 

خانه‌ی انتهای خیابان دومین و تاکنون [۱] آخرین فیلم بلند سینماییِ مارك توندرای در مقام کارگردان است که براساس داستانی از جاناتان موستو ساخته شده. «دختر روان‌پریش خانواده‌ی جاکوبسن در یک شب بارانی پدر و مادرش را به قتل می‌رساند و به جنگل فرار می‌کند. چهار سال بعد، دختری جوان به‌نام الیسا (با بازی جنیفر لارنس) همراه مادرش، سارا (با بازی الیزابت شو) در حالی به خانه‌ی روبه‌روییِ جاکوبسن‌ها نقلِ‌مکان می‌کنند که طبق گفته‌ی اهالی، رایان جاکوبسن (با بازی مکس تیریوت) یک سالی می‌شود که به خانه‌ی پدری‌اش برگشته است. زمان زیادی نمی‌گذرد که الیسا با رایان دوست می‌شود؛ ارتباطی که موجبات نگرانی شدید سارا را فراهم می‌آورد...»

خانه‌ی انتهای خیابان که تا ۴۰ دقیقه مانده به پایان‌اش، ساخته‌ای خنثی و معمولی و سرد به‌نظر می‌رسد؛ ناگهان تبدیل به تریلری دیدنی و نفس‌گیر می‌شود. و تازه آن‌وقت است که متوجه می‌شویم علت آن‌همه مقدمه‌چینی و سلانه‌سلانه پیش آمدن، چه بوده است! نویسنده‌ی فیلمنامه (دیوید لوکا) و کارگردانِ خانه‌ی انتهای خیابان با صرف دقت و حوصله [طوری‌که شاید برای برخی‌ها اعصاب‌خُردکن باشد!]، انگیزه‌های روانیِ ورای قتل‌ها را روشن می‌کنند و از کنار تبیین منطق روایی داستان فیلم‌شان، بی‌تفاوت‌ نگذشته‌اند.

پیش‌ترها نیز تأکید کرده‌ام که به‌نظرم تریلرهای ترسناک [بالاخص از نوع روان‌شناسانه] زمانی قادرند به‌نحو احسن تأثیرگذار باشند که پس‌زمینه‌ی ذهنی منطقی و باورپذیری برای تماشاگر ساخته و پرداخته کرده باشند؛ برای این مورد از بین فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخورِ متأخر، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹] مثال مناسبی می‌تواند باشد. خوشبختانه خانه‌ی انتهای خیابان از این نظر هیچ کم‌وُکسری ندارد و مقدمات را به‌خوبی می‌چیند. فیلم به‌جز بهره‌مندی از یک زمینه‌چینی قدرتمند، تماشاگران‌اش را در دو مقطع حساس غافلگیر می‌کند که مورد دوم دقیقاً در لحظه‌ی آخر روی می‌دهد؛ مثال قابلِ اعتنا در این زمینه، هر دو نسخه‌ی تایلندی و آمریکاییِ شاتر (Shutter) است [۲]. خانه‌ی انتهای خیابان مزد یک ساعت صبر کردن‌مان را سرانجام با دقایقی آکنده از تعلیق و هیجان می‌دهد.

جنیفر لارنس، نرسیده به شهرت و اعتبار امروز [۳] و الیزابت شو اگرچه دور از دوران اوج‌ خود، علی‌الخصوص در برهه‌ی نقش‌آفرینی کم‌نظیرش در فیلم ترک لاس‌وگاس (Leaving Las Vegas) [ساخته‌ی مایک فیگیس/ ۱۹۹۵] دختر عاشق‌پیشه و مادر دل‌نگرانِ خانه‌ی انتهای خیابان را خوب از آب درآورده‌اند. امتیاز بزرگ خانه‌ی انتهای خیابان این است که همه‌ی داشته‌هایش را در طول فیلم و قبل از تمام شدن‌اش رو نمی‌کند و نکته‌ای هم برای غافلگیری پایانی در چنته نگه می‌دارد. خانه‌ی انتهای خیابان گرچه گیشه‌ی مأیوس‌کننده‌ای نداشت و توانست بیش‌تر از ۶ برابر بودجه‌ی ‌۷ میلیون دلاری‌اش بفروشد اما آن‌طور که حق‌اش بود، قدر ندیده و مهجور ماند.

در سطوری که از نظر گذراندید، سعی داشتم تا [مطابق با رویه‌ی همیشگی‌ام] علی‌رغم برشمردن نکات مثبت فیلم، داستان را لو ندهم تا اگر [از خوانندگان محترم نوشتارِ حاضر] کسی قصد تماشای خانه‌ی انتهای خیابان را داشت، حسابی لذت ببرد! این را هم اضافه کنم که از خانه‌ی انتهای خیابان انتظار یک شاهکار بلامنازع نداشته باشید! خانه‌ی انتهای خیابان فیلم کوچکی است که تکلیف‌اش با خودش روشن است؛ قرار نیست طرحی نو درانداخته شود و اتفاقاً با بعضی کلیشه‌های ژانر وحشت و تریلرهای روان‌شناسانه طرفیم اما در این میان چیزی که اهمیت دارد، استفاده‌ی درست از کلیشه‌های امتحان‌پس‌داده‌ی مذبور است. و مسئله‌ی مهم‌تر این‌که خانه‌ی انتهای خیابان [به‌قول معروف] لقمه‌ای اندازه‌ی دهان‌اش برمی‌دارد، فیلمی روشن‌فکرمآبانه نیست و کم‌ترین ادعایی ندارد.

تریلرهای روان‌شناسانه‌ی فراوانی را می‌شود شاهدمثال آورد که کشمکش‌های درونی کاراکتر یا کاراکترهای اصلی را بسیار درگیرکننده‌ و باورپذیر از کار درآورده‌اند و هیچ‌کدام نیز کاندیدا و برنده‌ی اسکار نشدند و نقدهای مثبت و ستایش‌برانگیز دریافت نکردند. فیلم‌های کم‌تر شناخته‌شده و مهجوری نظیرِ خانه‌ی خاموش (Silent House) [ساخته‌ی مشترک کریس کنتیس و لورا لائو/ ۲۰۱۱] [۷] و دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳] [۸] و همین فیلم مورد بحث‌مان خانه‌ی انتهای خیابان. ساخته‌های بی‌ادعا، سالم و سرگرم‌کننده اغلب در هیاهوهای رسانه‌ای گم می‌شوند و قدرندیده باقی می‌مانند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۷ آگوست ۲۰۱۵.

[۲]: نسخه‌ی تایلندی، محصول ۲۰۰۴ [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم] و نسخه‌ی آمریکایی، محصول ۲۰۰۸ [ساخته‌ی ماسایوکی اوکیای].

[۳]: خانه‌ی انتهای خیابان در فاصله‌ی دوم آگوست تا سوم سپتامبر سال ۲۰۱۰ فیلمبرداری شده است (منبع: صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی)، یعنی قبل از کاندیدای اسکار شدن خانم لارنس به‌خاطر فیلم زمستان استخوان‌سوز (Winter’s Bone) [ساخته‌ی دبرا گرانیک/ ۲۰۱۰].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد خون مقدس، رجوع کنید به «پرمدعای کثیف!»؛ منتشره در سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: با بازی ناتالی پورتمن.

[۶]: با بازی باربارا هرشی.

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد خانه‌ی خاموش، رجوع کنید به «فریم‌های دردسرساز»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: برای مطالعه‌ی نقد دشمن، رجوع کنید به «هولناک، غیرمنتظره، ناتمام»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اینک آخرالزمان! نقد و بررسی فیلم «زامبی‌لند» ساخته‌ی روبن فلچر

Zombieland

كارگردان: روبن فلچر

فيلمنامه: رت ریس و پاول ورنیک

بازيگران: جسی آیزنبرگ، وودی هارلسون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۸ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، کمدی، ترسناک

بودجه: بیش‌تر از ۲۳ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۰۲ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۰: زامبی‌لند (Zombieland)

 

پیش‌تر از علاقه‌ی ویژه‌ام به آثار رده‌ی سینمای وحشت پرده برداشته و تا قبل از این شماره نیز به نقد و بررسی ۲۰ فیلم‌ترسناک در طعم سینما پرداخته‌ام [۱] اما چنانچه به فهرست فیلم‌های مورد اشاره نگاهی دقیق بیندازید، درخواهید یافت که تاکنون [در این صفحه] در ساب‌ژانر زامبی فیلمی نداشته‌ایم؛ دلیل‌اش این است که اصولاً زامبی‌ها از عهده‌ی ترساندن نگارنده برنمی‌آیند و خیلی جدی‌شان نمی‌گیرم! به‌جز ساخته‌های قلیلی نظیرِ [REC] [محصول ۲۰۰۷] و [REC2] [محصول ۲۰۰۹] [هر دو به کارگردانیِ مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا] و ۲۸ روز بعد (Twenty Eight Days Later) [ساخته‌ی دنی بویل/ ۲۰۰۲] به فیلم درست‌وُحسابی‌ای که رویم تأثیر بگذارد، برنخورده‌ام.

با وجود این‌که سینما را [به‌اصطلاح] درهم دوست دارم و از هر ژانر و ساب‌ژانری فیلم می‌بینم، به‌نظرم یکی از بی‌ربط‌ترین انواع سینمایی، کمدی-ترسناک است! جور درنمی‌آید که هم ترسید و هم خندید! ساخت چنین معجونی از نوع متعادل‌اش [مشابه اتفاقی که مثلاً در کمدی-درام‌های تراز اول می‌افتد] شدنی نیست و اغلب کفه‌ی ترازو به سمت مسخرگی و لوده‌بازی سنگینی می‌کند. با توجه به آن‌چه در پاراگراف پیشین نوشتم، احتمالاً بو برده‌اید که می‌خواهم بحث را به کجا برسانم! به‌شخصه تنها موقعی می‌توانم از یک کمدی-ترسناک لذت ببرم که پیکان شوخی‌های فیلم، زامبی‌ها را نشانه بگیرد و سوژه‌های خنده همین مردگان متحرکِ زبان‌نفهم باشند! چرا که فیلم‌ترسناک‌های زیرشاخه‌ی زامبی را کمدی‌های بالقوه‌ای می‌دانم که درصورت کم‌فروشی و نابلدیِ کارگردان و بقیه‌ی عوامل دست‌اندرکار، به‌راحتی قابلیت بالفعل شدن دارند! یعنی صاحب پتانسیل فراوانی جهت استحاله به کمدی‌های ناخواسته هستند!

خوشبختانه روبن فلچر و همکاران‌اش در زامبی‌لند [۲] بلاتکلیف نبوده‌اند؛ فیلم نه یک کمدی ناخواسته است و نه اجرایی خام‌دستانه دارد. زامبی‌لند سعی می‌کند روی مرز باریک کمدی و وحشت راه برود؛ تلاشی که [اگر بخواهیم ذوق‌زدگی به خرج ندهیم] همیشه هم مثمرثمر واقع نشده [و گاهی سیطره‌ی وجهه‌ی کمیک، بیش‌تر می‌شود] اما کلیتِ کار، قابلِ قبول است به‌طوری‌که معتقدم زامبی‌لند در سطور اولیه‌ی لیست نه‌چندان بلندبالای برترین کمدی-ترسناک‌های تاریخ سینما جای می‌گیرد.

«پسری جوان (با بازی جسی آیزنبرگ) که به‌واسطه‌ی رعایت یک‌سری قوانین من‌درآوردی ولی کارآمد توانسته از گزند زامبی‌ها در امان بماند، تصمیم می‌گیرد برای باخبر شدن از احوال خانواده‌اش راهیِ کلمبوسِ اوهایو شود. او در بین راه به مرد جاافتاده‌ی به‌ظاهر خشن و عجیب‌وُغریبی (با بازی وودی هارلسون) برمی‌خورد که عازم تالاهاسیِ فلوریداست و از آنجا که کلمبوس و تالاهاسی هر دو در شرق ایالات متحده هستند، همسفر می‌شوند. اما آن‌ها آخرین بازمانده‌های آمریکا نیستند، چیزی نمی‌گذرد که سروُکله‌ی ویچیتا (با بازی اما استون) و خواهر کوچک‌ترش (با بازی ابیگیل برسلین) هم پیدا می‌شود؛ دو دختر زبروُزرنگ که بلدند چطور گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند!...»

زامبی‌لند هم‌چون فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخور [و اساساً هر فیلم به‌دردبخور دیگری!] افتتاحیه‌ی درگیرکننده و جذابی دارد. ما از طریق دیدن تصاویری از یک ایالات متحده‌ی بلبشو و زامبی‌زده [۳] و شنیدن متنی بامزه که با لحن بامزه‌تری توسط جسی آیزنبرگ [به‌عنوان کاراکتر اصلی فیلم و راوی داستان] ادا می‌شود، وارد جهان آخرالزمانیِ زامبی‌لند می‌شویم! چیزی که در حال شنیدن‌اش هستیم، درواقع دستورالعمل‌های ضروری آقای کلمبوس برای زنده ماندن در این آشفته‌بازارِ بی‌دروُپیکر است! بعد از این شروع کنجکاوی‌برانگیز، می‌رسیم به تیتراژی فکرشده و تماشایی متشکل از ۱۵ پلان اسلوموشن از زامبی‌ها یا بخت‌برگشته‌هایی که به‌نحوی خنده‌دار به چنگ زامبی‌ها گرفتار شده‌اند! علی‌رغم خون غلیظ و چندش‌آوری که از دهان زامبی‌ها بیرون می‌جهد، مقدمه‌ی پیش‌گفته و تیتراژ حاضر باعث می‌شوند تا حسابی اشتها و انگیزه‌مان برای دیدن فیلم بالا برود!

زامبی‌لند به‌علاوه به تبعیت از فیلم‌ترسناک‌ها، غافلگیری‌های مخصوص به خودش را نیز دارد که اصلی‌ترین‌شان‌‌ همان فصل رودررو شدن با بیل موری (با بازی بیل موری!) در خانه‌ی درندشت‌اش است! این حضور تقریباً ۵ دقیقه‌ایِ آقای موری، بی‌اغراق یکی از درخشان‌ترین کمیوهای [۴] سینماست که هم سروُته دارد و هم به‌هیچ‌وجه به‌نظر نمی‌رسد که بی‌خودی به فیلم چسبانده شده باشد. زامبی‌لند هم‌چنین یک فیلم جاده‌ای است که ایده‌ی امتحان‌پس‌داده و با این حال [هنوز] معرکه‌ی همراه شدن چند آدم نامربوط و به تفاهم رسیدنِ نهایی‌شان را به‌کار می‌گیرد که آمریکایی‌ها خبره‌ی سینمایی کردن‌اش هستند.

علاوه بر سروُشکلِ خوب فیلم و رعایت استانداردهای ژانرها و ساب‌ژانرهایی که زامبی‌لند را می‌توان به‌شان منتسب کرد، بازی‌های درجه‌ی یک بازیگران هم امتیازی است غیرقابلِ اغماض؛ بی‌خود نبوده که درصد بالایی از نامزدی‌های زامبی‌لند در فصل جوایز [۵] را بازیگران‌اش کسب کردند. می‌توانیم با صرف زمانی کم‌تر از یک ساعت و نیم، با زامبی‌لند هیجان‌زده و سرگرم شویم و بخندیم! دیگر حُسنِ زامبی‌لند، مبتذل نبودن‌اش است؛ آن درجه‌ی R که به فیلم تعلق گرفته فقط به‌خاطر خشونت ذاتی زامبی‌هاست که به هر حال چون عقل درست‌وُدرمانی ندارند، نمی‌شود توقع بیش‌تری ازشان داشت!

اگر شما هم مثل من زامبی‌ها را موجودات احمقی به‌حساب می‌آورید که مستحق دست انداختن‌اند، از بازی و نحوه‌ی دیالوگ گفتنِ وودی هارلسون لذت می‌برید و البته از خون و گوشتی که از لب‌وُلوچه‌ی زامبی‌ها آویزان است چندان حال‌تان به‌هم نمی‌خورد، تماشای زامبی‌لند را بی‌معطلی در سرلوحه‌ی امور زندگی‌تان قرار بدهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که درباره‌شان نوشته‌ام، به این‌جا مراجعه کنید.

[۲]: گرچه عنوان فیلم را "سرزمین زامبی‌ها" ترجمه‌ کرده‌اند اما فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود؛ مثل دیزنی‌لند، واترلند و...

[۳]: کلمبوس [راوی فیلم]، آمریکای تسخیرشده به‌وسیله‌ی زامبی‌ها را "زامبی‌لند" می‌نامد!

[۴]: کمیو (cameo)، تک‌جلوه یا حضور افتخاری؛ به حضور کوتاه یا استفاده از صدای چهره‌های هنرهای نمایشی و یا به‌کارگیری یک نفر در نقش خودش گفته می‌شود. این نقش‌ها اغلب کوتاه هستند و اکثراً بدون کلام‌اند و در بیش‌تر موارد این حضور دلیل مشخصی دارد [برای نمونه، بازیگری از یک فیلم قدیمی در همان نقش و در نسخه‌ی بازسازی‌شده بازی کند] یا چهره‌ی مشهوری در نقش فرد ناشناسی نمایش داده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تک‌جلوه).

[۵]: براساس اطلاعات موجود در صفحه‌ی مختصِ فیلم در سایت IMDb، زامبی‌لند ۳۵ نامزدی را تجربه کرده که برای یک کمدی-ترسناک رکورد خوبی است (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۴ آگوست ۲۰۱۵).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.