نوروز یک‌هزار و سی‌صد و نودوُپنجِ خورشیدی، میمون و مبارک باد!

نوروزتان پیروز

کم‌تر از بیست‌وُچهار ساعت به تحویل سال نو باقی مانده؛ همین اول لازم است از تمام شما سینمادوستان ارجمندی که «طعم سینما» را [از طرق مختلف] تنها نگذاشتید، تشکری جانانه به‌جا بیاورم و نوروز ۹۵ را خدمت‌تان تبریک و تهنیت عرض کنم. ۹۴ را که از نظر می‌گذرانم، خدا را شکر خاطره‌ی آن‌چنان ناخوشایندی به‌یاد نمی‌آورم که ارزش قلمی کردن داشته باشد. سالی که گذشت، در حوزه‌ی زندگی مشترک بحمدالله از بهترین سال‌ها بود با پیشامدی بسیاربسیار ویژه و تکرارنشدنی... ۱۳۹۴ در زمینه‌ی نقدنویسی و پژوهش نیز برایم سالی پربار بود؛ در این سال [بدون هیچ برنامه‌ریزیِ قبلی‌ای] دقیقاً ۹۴ نقد فیلم از بنده منتشر شد؛ هم‌چنین [به‌مدد همراهیِ بی‌شائبه‌ی همسر فرهیخته‌ام، سرکارخانم زینب کریمی بابااحمدی] توانستم با ارائه‌ی ۲۰ مقاله، در ۹ همایش ملی و بین‌المللی حضور پیدا کنم. امیدوارم در ۱۳۹۵ [که سال اوج‌گیری فعالیت‌های دانشگاهی بنده است] هم‌چنان بتوانم در حیطه‌ی نقد سینما پرکار بمانم. آمین! اما برسیم به فهرست برگزیده‌هایم از بهترین‌ها و بدترین‌های سال پیشینِ میلادی؛ بدیهی است که این انتخاب‌ها فقط از بین فیلم‌هایی صورت گرفته که مُهر ۲۰۱۵ خورده‌اند و صدالبته آن‌هایی که نگارنده مجال دیدن‌شان را یافته و نسبت به‌شان بی‌تفاوت نبوده است.

 

بهترین‌ها و بدترین‌های سینمای ۲۰۱۵

 

■ بهترین فیلم:

۱- از گور برگشته (The Revenant)

۲- بروکلین (Brooklyn)

۳- کسری بزرگ (The Big Short)

۴- ۴۵ سال (Forty-five Years)

۵- پل جاسوس‌ها (Bridge of Spies)

 

■ طبل توخالیِ سال:

اتاق (Room)

 

■ فیلم زیادیْ تحویل‌گرفته‌‌شده‌ی سال:

مدمکس: جاده‌ی خشم (Mad Max: Fury Road)

 

■ فیلم سروُشکل‌داری که نحوه‌ی پایان‌بندی‌اش هرچه رشته بود، پنبه کرد:

خرچنگ (The Lobster)

 

■ سه فیلم قابلِ تحمل سینمای وحشت:

۱- کریمسون پیک (Crimson Peak)

۲- اثر لازاروس (The Lazarus Effect)

۳- انستیتو آتیکوس (The Atticus Institute)

 

■ سه فیلم قابلِ تحمل سینمای کمدی:

۱- Trainwreck

۲- The DUFF

۳- Vacation

 

■ بهترین فیلم علمی-تخیلی سال:

اکس‌مشینا (Ex Machina)

 

■ دنباله‌ی قابلِ قبول یک فیلم‌ترسناک معروف:

بدشگون ۲ (Sinister 2)

 

■ دنباله‌ی مأیوس‌کننده‌ی یک فیلم‌ترسناک معروف:

توطئه‌آمیز: فصل ۳ (Insidious: Chapter 3)

*[امیدوارم امسال احضار روح ۲ (The Conjuring 2) این‌طور مأیوس‌مان نکند!]

 

■ واپسین قسمت یک بلاک‌باستر خاطره‌انگیز که ناامیدکننده از آب درآمد:

مسابقات هانگر: ماکینگ‌جی - قسمت دوم (The Hunger Games: Mockingjay - Part 2)

 

■ شیفت‌دیلیت، بدونِ معطلی:

عشق (Love)

*[صدرحمت به عشق (Amour) به‌سبکِ میشائیل هانکه!]

 

■ دو انیمیشن حال‌خوب‌کن و دستِ‌کم‌گرفته‌‌شده‌ی سال:

۱- دایناسور خوب (The Good Dinosaur)

۲- جادوی شگفت‌انگیز (Strange Magic)

 

■ بهترین کارگردان:

۱- آلخاندرو جی. ایناریتو (The Revenant)

۲- اندرو هِی (Forty-five Years)

۳- استیون اسپیلبرگ (Bridge of Spies)

۴- جان کراولی (Brooklyn)

۵- آدام مک‌کی (The Big Short)

 

■ بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی:

۱- کوئنتین تارانتینو (The Hateful Eight)

۲- الکس گارلند (Ex Machina)

۳- یورگوس لانتی‌موس و افیمیس فیلیپو (The Lobster)

 

■ بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی:

۱- آلخاندرو جی. ایناریتو و مارک ال. اسمیت (The Revenant)

۲- نیک هورنبی (Brooklyn)

۳- آدام مک‌کی و چارلز راندولف (The Big Short)

 

■ بهترین فیلمبرداری:

۱- امانوئل لوبزکی (The Revenant)

۲- یانوش کامینسکی (Bridge of Spies)

۳- تیمیوس باکاتاکیس (The Lobster)

۴- ایوز بلانگر (Brooklyn)

۵- لول کراولی (Forty-five Years)

 

■ بهترین موسیقی متن:

۱- ریوئیچی ساکاموتو، آلوا نوتو و بریس دسنر (The Revenant)

۲- انیو موریکونه (The Hateful Eight)

۳- مایکل بروک (Brooklyn)

۴- توماس نیومن (Bridge of Spies)

۵- کیفوس کیانکیا (Strangerland)

 

■ بهترین بازیگر مرد [بدونِ تفکیک اصلی و مکمل]:

۱- لئوناردو دی‌کاپریو (The Revenant)

۲- تام هاردی (The Revenant)

۳- استیو کارل (The Big Short)

۴- مارک روفالو (Spotlight)

۵- کرت راسل (The Hateful Eight)

 

■ بهترین بازیگر زن [بدونِ تفکیک اصلی و مکمل]:

۱- سیرشا رونان (Brooklyn)

۲- کیت بلانشت (Carol)

۳- شارلوت رمپلینگ (Forty-five Years)

۴- جسیکا چستین (Crimson Peak)

۵- نیکول کیدمن (Strangerland)

 

■ بدترین بازیگر مرد:

کیانو ریوز (Knock, Knock)

 

■ بدترین بازیگر زن:

بری لارسون (Room)

 

■ بهترین مجموعه‌ی تلویزیونی سال:

فصل دوم فارگو (Fargo: season 2)

 

■ انتخاب ویژه:

آخرین حضور فیلیپ سیمور هافمن در سالن‌های سینما (The Hunger Games: Mockingjay - Part 2)

و سکانس بزن‌بزن دو خانواده در انتهای تعطیلات (Vacation)

 

پژمان الماسی‌نیا


شنبه، ۲۹ اسفند ۱۳۹۴

 

نقد ۱۱ فیلم محصول سال ۲۰۱۵

 

■ برای خواندن نقد ۱۱ مورد از فیلم‌هایی که در انتخاب‌های فوق ازشان نام بردم،
   می‌توانید روی لینک‌های زیر کلیک کنید:

۱- اسپات‌لایت (Spotlight)  به‌هم زدن گنداب

۲- ۴۵ سال (Forty five Years)  تانگوی دونفره در آرامش

۳- بروکلین (Brooklyn)  این آدم‌های معمولی

۴- پل جاسوس‌ها (Bridge of Spies)  آخرین مردان مقاوم

۵- اتاق (Room)  شاید وقتی دیگر!

۶- کریمسون پیک (Crimson Peak)  ترسناک نیست، رُمانتیک هم نیست!

۷- از گور برگشته (The Revenant)  افسانه‌ی مرد نفس‌بریده

۸- هشت نفرت‌انگیز (The Hateful Eight)  عشق‌بازی تارانتینویی در برف و کولاک

۹- دایناسور خوب (The Good Dinosaur)  [نقد و بررسی کوتاه]

۱۰- ناکجاآباد (Strangerland)  معمایی در کار نیست

۱۱- اثر لازاروس (The Lazarus Effect)  کابوس مکرر جهنمی

 

■ برای دسترسی به فهرست انتخاب‌هایم از سینمای ۲۰۱۴، این‌جا را کلیک کنید.

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تولد یک ملت ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۵۸] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: دوست داشتم حُسنِ ختامِ "طعم سینما" در سال ۹۴ با ساخته‌ی مورد علاقه‌ام از فیلم‌سازی صاحب‌نام رقم بخورد که جایش در این صفحه واقعاً خالی بود: آقای اسکورسیزی... نقد فیلم داروُدسته‌های نیویورکی ابتدا دیروز (سه‌شنبه، ۲۵ اسفند ۱۳۹۴) تحت همین عنوان [تولد یک ملت] در سایت پژوهشی‌تحلیلی "آکادمی هنر" (به سردبیری مجید رحیمی جعفری؛ دبیر سینما: رامین اعلایی) انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب صدوُپنجاه‌وُهشتمین شماره از صفحه‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

Gangs of New York

كارگردان: مارتین اسکورسیزی

فيلمنامه: جی کاکس، استیون زیلیان و کنت لونرگان

بازيگران: لئوناردو دی‌کاپریو، دانیل دی-لوئیس، کامرون دیاز و...

محصول: آمریکا و ایتالیا، ۲۰۰۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۶۶ دقیقه

گونه: جنایی، درام، تاریخی

بودجه: حدود ۱۰۰ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۹۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۱۰ اسکار، ۲۰۰۳

طعم سینما، شماره‌ی ۱۵۸ 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۵۸: داروُدسته‌های نیویورکی (Gangs of New York)

 

«داروُدسته‌های نیویورکی» (Gangs of New York) -همان‌طور که انتظار می‌رود- از مقدمه‌ای درگیرکننده برخوردار است چرا که اصلاً اگر این‌چنین نبود، قلاب در گلوی مخاطبی که بناست بیش از ۲ ساعت و نیم فیلم تماشا کند، گیر نمی‌کرد. پیروزی بزرگ آقای اسکورسیزی در «داروُدسته‌های نیویورکی»، کسالت‌بار تعریف نکردن قصه‌ای بلند و پرشاخ‌وُبرگ است. از بین نرفتن یک‌پارچگی فیلم، دیگر پوئن مثبت قابلِ اشاره‌اش است؛ در «داروُدسته‌های نیویورکی» شیرازه‌ی کار به‌هیچ‌عنوان از دست مارتی خارج نمی‌شود.

«در فوریه‌ی ۱۸۴۶، آمریکایی‌ها تحت رهبریِ بیل قصاب (با بازی دانیل دی-لوئیس) طی نبردی تن‌به‌تن و خشونت‌آمیز در خیابان‌های نیویورک، مهاجران ایرلندی را به سرکردگیِ کشیش والون (با بازی لیام نیسون) تاروُمار می‌کنند. بیل شخصاً کشیش را از پا درمی‌آورد درحالی‌که آمستردام -پسر کم‌سن‌وُسال والون- شاهد این ماجراست. ۱۶ سال بعد، آمستردام (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو) به نیویورک برمی‌گردد تا نگذارد خون پدرش پایمال شود. در ۱۸۶۲، بیل دم‌وُدستگاهی شاهانه دست‌وُپا کرده و هیچ‌کس جلودارش نیست...»

نحوه‌ی رنگ‌آمیزی و صحنه‌آراییِ جنگ شهریِ آغازین در «داروُدسته‌های نیویورکی» -به‌ویژه در لانگ‌شات‌ها و اکستریم‌لانگ‌شات‌ها- تداعی‌کننده‌ی فضاسازی‌های جهنمی در آثار دو نقاش نامیِ سده‌های پانزدهم و شانزدهم، هیرونیموس بوش [به‌عنوان مثال: تابلوی باغ لذت دنیوی، ۱۵۱۵-۱۵۰۳] [۱] و پیتر بروگل (مهتر) [نظیرِ تابلوی پیروزی مرگ، ۱۵۶۲] [۲] است. فیلم‌برداری (مایکل بالهاوس) و طراحی صحنه (دانته فرتی، فرانچسکا لو شیاوو) و لباسِ (سندی پاول) «داروُدسته‌های نیویورکی»، باشکوه و رشک‌برانگیز است. کیفیت درخور ستایش گریم و آرایش موها نیز در «داروُدسته‌های نیویورکی»، میزان باورپذیری فیلم را شدت بخشیده است؛ فقط دندان‌های درب‌وُداغان کاراکترها را به‌یاد بیاورید تا دست‌گیرتان شود چرا کار تیم چهره‌پردازی را قابلِ تحسین می‌دانم!

«داروُدسته‌های نیویورکی» فیلمی جان‌دار با فیلم‌نامه‌ای پروُپیمان -محصول هم‌فکریِ آقایان: جی کاکس، استیون زیلیان و کنت لونرگان- است که نه‌تنها از حیث شخصیت‌پردازی و گره‌افکنی کوچک‌ترین کم‌وُکسری ندارد بلکه چنته‌اش از دیالوگ‌های به‌ذهن‌سپردنی هم خالی نیست؛ به نمونه‌ای شاخص از دیالوگ‌هایی که از دهان بیل قصاب بیرون می‌آیند، توجه کنید: «من هیچ‌وقت زیاد نمی‌خوابم، وقتی می‌خوابم باید یه چشمم باز باشه و یه چشم هم بیش‌تر ندارم!» (نقل به مضمون)

چقدر عالی شد که شرایط هم‌کاری دوباره‌ی رابرت دنیرو و مارتین اسکورسیزی در «داروُدسته‌های نیویورکی» به‌دست نیامد(!) زیرا در آن صورت، تاریخ سینما یکی از نقش‌آفرینی‌های منحصربه‌فردش را از کف می‌داد. به‌غیر از دی-لوئیسِ افسانه‌ای چه کسی قادر بود به کالبد کاراکتر کاتینگ این‌طور رعب‌آور جان بدهد؟ بیل قصاب در عین حال مبدل به کاریکاتوری از یک نقش منفیِ کلیشه‌ای نشده و کاملاً باورکردنی و انسانی از آب درآمده است. بازی سر دانیل مایکل بلیک دی-لوئیس در «داروُدسته‌های نیویورکی»، وزنه‌ای غیرقابلِ چشم‌پوشی است.

فراهم آمدن فرصت دو نقش‌آفرینیِ دور از هم، برای اسپیلبرگ و اسکورسیزی در "اگه می‌تونی منو بگیر" (Catch Me if You Can) و «داروُدسته‌های نیویورکی»، سبب می‌شود تا ۲۰۰۲ را -به‌درستی- سال تغییرِ مسیر دی‌کاپریو در هالیوود بنامیم؛ ۲۰۰۲ سرآغاز قدم گذاشتن لئو در جاده‌ی پرافتخاری بود که او را از موقعیت یک سلبریتیِ صرفاً خوش‌چهره و خبرساز به جایگاه بازیگر مورد اعتمادِ مارتین اسکورسیزی، سم مندز، کریستوفر نولان، کلینت ایستوود، کوئنتین تارانتینو و آلخاندرو جی. ایناریتو ارتقا داد.

بازی خیره‌کننده‌ی دانیل دی-لوئیس در «داروُدسته‌های نیویورکی» باعث گردید تا ۲۳ مارس ۲۰۰۳ [۳] تمام توجهات اعضای آکادمی و اصحاب رسانه معطوف به او شود [۴] و کسی کاری به کار بازیگر نقش آمستردام والون نداشته باشد؛ باید ۱۳ سال می‌گذشت تا آقای دی‌کاپریو به‌واسطه‌ی حضور تحسین‌برانگیزش در فیلم دیگری با تم مرکزی انتقام، به اسکار برسد [۵]. در «داروُدسته‌های نیویورکی» به‌جز دی-لوئیس و دی‌کاپریو، به‌علاوه با کلکسیونی شکیل از بازیگران درجه‌یک مواجه‌ایم که ناگفته پیداست به‌خاطر ایستادنِ آقای اسکورسیزی در پشت دوربین، پذیرفته‌اند ایفاگرِ نقش‌های فرعی و مکمل فیلم باشند؛ حضورهایی اگرچه کوتاه ولی اغلب به‌یادماندنی. به این فهرست از نام‌ها دقت کنید: لیام نیسون، جیم برودبنت، برندن گلیسون، جان سی. ریلی و...

چگونگیِ رویارویی محتوم دو گروه متخاصم در فرجام فیلم -که قرینه‌ی درگیری ابتدایی است- به صحرای محشر شباهت دارد! هدایت موفقیت‌آمیز چنین صحنه‌های پربازیگری در قاب تصویر، از عهده‌ی هر کارگردانی برنمی‌آید. «داروُدسته‌های نیویورکی» به‌طور کلی فیلم دشواری است که مستحق هر ۱۰ نامزدی‌اش در اسکار هفتادوُپنجم بوده [۶]. اما لابد می‌دانید که آکادمی، «داروُدسته‌های نیویورکی» را برای هیچ رشته‌ای برنده اعلام نکرد!

«داروُدسته‌های نیویورکی» شاهکار حماسی اسکورسیزی و قله‌ای است که فتح‌اش به این سادگی‌ها میسر نیست. نظایر "راننده تاکسی" (Taxi Driver) [محصول ۱۹۷۶]، "گاو خشمگین" (Raging Bull) [محصول ۱۹۸۰]، "جزیره‌ی شاتر" (Shutter Island) [محصول ۲۰۱۰] و... را در سینما می‌شود سراغ گرفت ولی مشکل بتوان فیلمی یافت که تاریخ ایالات متحده را در این سطح از اعتلای فرمی و محتوایی، به زبان تصویر برگردانده باشد.

«داروُدسته‌های نیویورکی» سرگرم‌کننده‌ترین فیلم به‌دردبخوری است که تاکنون حول‌وُحوش تاریخ آمریکا ساخته شده؛ فیلمی که هم‌چنین سعی دارد تا حد امکان [۷] به آن‌چه واقعاً روی داده است وفادار بماند، قهرمان جعل نکند و تمام‌وُکمال به ما بفهماند شعار تبلیغاتی معروف فیلم -آمریکا در خیابان‌ها متولد شد- [۸] به چه معنی است. «داروُدسته‌های نیویورکی» فیلم محبوب نگارنده از کارنامه‌ی عریض‌وُطویل عالیجناب اسکورسیزی است؛ آن‌قدر که دوست داشتم به‌جای ۱۶۶ دقیقه، ۱۶۶۰ دقیقه یا بیش‌تر طول می‌کشید و به این زودی تمام نمی‌شد!

 

پژمان الماسی‌نیا

سحرگاهِ چهارشنبه، ۲۶ اسفند ۱۳۹۴ (بازنشر)

 

[۱]: The Garden of Earthly Delights.

[۲]: The Triumph of Death.

[۳]: تاریخ برگزاری هفتادوُپنجمین مراسم اسکار.

[۴]: البته اسکار را نهایتاً به آدرین برودی دادند.

[۵]: "از گور برگشته" (The Revenant) [ساخته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو/ ۲۰۱۵].

[۶]: در رشته‌های بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر نقش اول مرد، فیلم‌نامه‌ی غیراقتباسی، موسیقی، طراحی هنری، طراحی لباس، فیلم‌برداری، تدوین و صدا.

[۷]: از بدیهیات است که فیلم، برگردان نعل‌به‌نعلِ تاریخ نباشد.

[۸]: America Was Born In The Streets.

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اسکارهای به‌حق! ● سری دوم: بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی خانم‌های برنده‌ی اسکار ● پژمان الماسی‌نیا

بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی خانم‌های برنده‌ی اسکار 

اشاره: همان‌طور که انتظارش می‌رفت، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن عاقبت به بری لارسون رسید. اسکاری که به عقیده‌ی نگارنده، حق‌ِ او نبود و -به‌ترتیب- خانم‌ها: سیرشا رونان (بروکلین)، کیت بلانشت (کارول) و شارلوت رمپلینگ (۴۵ سال) برای گرفتن‌اش محق‌تر بودند. البته ضعفِ بازی لارسون را -بیش از هر چیز- مربوط به خودِ فیلم و انتخاب غلط سبک‌وُسیاقِ روایت‌اش می‌دانم که در نقد «اتاق» [منتشره در آکادمی ‌هنر] به آن پرداخته‌ام. در ادامه، به بررسی پنج نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ام از میان حضورهای درخشان خانم‌های بازیگری که برنده‌ی اسکار نقش اصلی شده‌اند، می‌پردازم تا شاید روشن شود وقتی بحثِ یک حضور لایق اسکار پیش می‌آید، دقیقاً از چه حرف می‌زنیم؟!

 

ویوین لی

۱- ویوین لی در «اتوبوسی به‌نام هوس» [ساخته‌ی الیا کازان/ ۱۹۵۱]

بلانش دوبوآ (با بازی ویوین لی) زنی میانسال با روحیه‌ای شکننده و آسیب‌دیده که بی‌پول و تنهاست، به بهانه‌ی دیدن خواهر کوچک‌تر خود، استلا (با بازی کیم هانتر) به محله‌ای پرازدحام و سطح پایین از نیواورلئان می‌رود. استلا باردار است و با شوهرش -الواتِ بی‌سروُپایی به‌نام استنلی کووالسکی (با بازی مارلون براندو)- زندگی می‌کند که چشم دیدن بلانش را ندارد. در این بین، بلانش به میچ (با بازی کارل مالدن) یکی از هم‌پالکی‌های استنلی -که مرد معقول‌تری به‌نظر می‌رسد- امید می‌بندد تا خاطرات گذشته‌ی تاریک‌اش را از طریق ازدواج با او، فراموش کند... الیا کازان در «اتوبوسی به‌نام هوس» (A Streetcar Named Desire) بیش‌تر بر کیفیت نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول‌اش حساب باز کرده است تا کاربست شگردهای ناب سینمایی در راستای ترجمان متن نمایشی پرآوازه‌ی منبعِ اقتباس به زبان فیلم. به هر حال، نباید از نظر دور داشت که کازان تئاتر هم کارگردانی می‌کرد و از قضا همین نمایشنامه را از ۴ سال پیش‌تر با اکیپ بازیگرانِ حاضر -به‌جز ویوین لی- روی صحنه برده بود. دلیل اساسیِ بازی‌های قدرتمندانه‌ی «اتوبوسی به‌نام هوس» را نیز در همین‌جا باید جست؛ بازیگرها بارها و بارها رل‌هایشان را در برادوی تمرین کرده طوری‌که به‌قول معروف: نقش را خورده بودند! خانم لی هم یک‌مرتبه از گرد راه نرسیده بود! او تجربه‌ی روی صحنه رفتن در نقش بلانش را به کارگردانی سر لارنس الیویه داشت. «اتوبوسی به‌نام هوس» از انگشت‌شمار فیلم‌های تاریخ سینماست که بازیگران‌اش در هر چهار رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد (براندو)، نقش اول زن (لی)، نقش مکمل مرد (مالدن) و نقش مکمل زن (هانتر) از سوی اعضای آکادمی کاندیدا شدند و همه به‌غیر از یکی، اسکار گرفتند. ناکام بزرگ، براندو بود. اهمیت بازیگری و بازیگرها در «اتوبوسی به‌نام هوس» بر کسی پوشیده نیست. اما گل سرسبدِ بازیگران فیلم، بی‌هیچ تردیدی ویوین لی است؛ از اسطوره‌های بازیگریِ سینمای کلاسیک که جهت جاودانه کردن نقشی به دشواریِ بلانش دوبوآ، از سلامتی‌اش مایه گذاشت و الحق که تلاش‌اش بی‌ثمر نبود؛ به‌جز اسکاری که نصیب‌اش شد -تا ابد- وقتی اسمی از «اتوبوسی به‌نام هوس» برده شود، بی‌درنگ چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او در قامتِ بلانشِ درهم‌شکسته به‌یاد آورده خواهد شد. امروز کسی پیدا نمی‌شود که از جایگزینیِ خانم لی به‌جای جسیکا تندی اظهارِ تأسف کند! در لوکیشن خانه‌ی محقر کووالسکی، ما بیش از هر چیز، شاهد اسارت بلانش هستیم؛ محیطی خفقان‌آور که گویی سکانس به سکانس -مطابق با جلو رفتن زمانِ فیلم- تنگ‌وُترش‌تر می‌شود تا به آن تک‌افتادگی انتهایی منجر به فروپاشیِ تراژیک زن برسد.

 

الیزابت تیلور

۲- الیزابت تیلور در «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» [ساخته‌ی مایک نیکولز/ ۱۹۶۶]

مارتا (با بازی الیزابت تیلور) و جرج (با بازی ریچارد برتون) زن و شوهری میانسال و به‌ظاهر ایده‌آل هستند. جرج در دانشکده‌ای که پدر مارتا رئیس‌اش است، تاریخ درس می‌دهد. مارتا پس از اتمام یک مهمانی شبانه، زوجی جوان به‌اسم نیک (با بازی جرج سگال) و هانی (با بازی سندی دنیس) را به خانه دعوت می‌کند. جرج که دلِ خوشی از این شب‌نشینی دیرهنگام با حضور همکارِ تازه از گردِ راه رسیده‌اش ندارد، بنای ناسازگاری می‌گذارد و متلک‌های ویران‌کننده‌ی مارتا را به جان می‌خرد... «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» (Who's Afraid of Virginia Woolf) به‌مثابه‌ی دوئلی سهمگین است. نبردی تن‌به‌تن و نفس‌به‌نفس که هیچ برنده‌ای ندارد؛ پیروز این میدان هم بی‌تردید شکست‌خورده‌ای تمام‌عیار بیش‌تر نیست. خانم تیلور و آقای برتون علاوه بر این‌که به‌عنوان بازیگرانی قدر می‌شناسیم‌شان، واقعاً هم طی زمان فیلمبرداری «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» زن و شوهر بودند! بدون شک، بخش عمده‌ای از باورکردنی از کار درآمدن رابطه‌ی زناشویی مارتا و جرج را بایستی مدیون همین حقیقتِ فرامتنی دانست. مارتا و جرج آدم‌هایی تنها هستند که با وجود زخم‌های التیام‌ناپذیری که به هم می‌زنند، پناهگاهی به‌جز یکدیگر ندارند. همدیگر را مجروح می‌کنند، می‌ترسانند و دیگربار و دیگربار -از شدت ترس- پناه به آغوش هم می‌برند. رابطه‌ی مارتا و جرج، نگسستنی و آمیخته‌ی عشق و نفرت است. آن‌ها هر دو از تنهایی می‌ترسند. «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» فیلمی است دیالوگ‌محور و ناگفته پیداست که چنین اثری، بازیگر درست‌وُحسابی می‌طلبد. فیلم فقط با حضور چهار بازیگر جلو می‌رود ولی ممکن نیست کمبودی احساس کنید و یا دچار کسالت و ملال شوید؛ «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» هرگز از نفس نمی‌افتد. هیچ‌کدام از بازیگران «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» به‌اندازه‌ی الیزابت تیلور زحمت نکشیدند؛ او ریسک رفتن زیر بار افزایش وزن و یک چهره‌پردازی پرکار را -که پیر و زشت جلوه‌اش می‌داد- پذیرا شد و جلوی دوربین هم از جان‌وُدل مایه گذاشت تا مارتا فقط با او برایمان مارتا باشد. مثلاً تخیل کنید از میان بازیگران زنِ سردوُگرم‌چشیده‌ی سینمای امروز، میشل فایفر این نقش را بازی کرده بود، افتضاح به بار می‌آمد! قبول ندارید؟! تیلور دومین اسکارش را برای ایفای نقش مارتا گرفت. خانم تیلور و آقای برتون حتی اگر هیچ کار دیگری در سینما انجام نداده بودند، همین یک فیلم برای جاودانه‌ شدن‌شان کافی بود؛ لیز و ریچارد در «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» هر دو بر فراز قله ایستاده‌اند.

 

هیلاری سوانک

۳- هیلاری سوانک در «پسرها گریه نمی‌کنند» [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹]

«پسرها گریه نمی‌کنند» (Boys Don't Cry) به کارگردانی کیمبرلی پیرس و براساس ماجراهای واقعی زندگی تینا رنا براندون شکل گرفته است؛ جوانی تراجنسی که تحت هویت مردانه گذران می‌کرد و خودش را براندون تینا می‌نامید، او آرزوی به‌دست آوردن هزینه‌ی انجام عمل SRS را داشت ولی آشنایی و رفاقت با گروهی از جوانان بی‌سروُپای فالزسیتیِ نبراسکا و برملا شدن رازش، سرانجام تراژدی دردناکی برای ‌او رقم زد... ایفاگر نقش براندون/تینا، بازیگر توانمند سینما، هیلاری سوانک است که به‌خاطر این نمایش شکوهمند، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از هفتادوُدومین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا در تاریخ ۲۶ مارس ۲۰۰۰ دریافت کرد. براندون/تینای حقیقی، متولد ۱۹۷۲ در لینکلن نبراسکا بود و بد نیست اگر بدانیم سوانک نیز سال ۱۹۷۴ در همین شهر به‌دنیا آمده است. خانم سوانک، نقش براندون/تینا، خلافکار خرده‌پای خوش‌قلبی را که علی‌رغم مشکل جسمی‌اش در پیِ هرزگی و بی‌بندوُباری نیست، در ۲۴ سالگی با ادراکی کم‌نظیر بازی کرده است. خانم‌ها پیرس و سوانک به‌خوبی توانسته‌اند همدلی و توجه تماشاگران «پسرها گریه نمی‌کنند» را برانگیزند؛ در مرحله‌ی نخست نسبت به براندون/تینا و فراتر از آن، تمامی کسانی که از دست‌وُپنجه نرم کردن با این تناقض جنسیتی رنج می‌برند. آن‌چه هیلاری سوانک در «پسرها گریه نمی‌کنند» ایفا کرده، دو نقش نیست اما درواقع هست! تینا براندون و براندون تینا. خانم سوانک، قدرتمندانه، تلخی و مهابت این دوگانگی درونی را به تماشاگر القا می‌کند. تحمل التهاب و خفقانِ کشنده‌ی حاکم بر سکانس تعرض به براندون/تینای درهم‌شکسته، عذاب الیمی است. همان‌طور که سکانس کشته شدن او -به فاصله‌ی کوتاهی پس از مواجهه با هولناک‌ترین حادثه‌ی سراسر عمرش- را بی‌تردید می‌توان یکی از ۵ مرگ دردناک تمام تاریخ سینما به‌حساب آورد. با وجود گذشت چند سال از ساخت و اکران فیلم، «پسرها گریه نمی‌کنند» هنوز کوبنده و تأثیرگذار باقی مانده است.

 

شارلیز ترون

۴- شارلیز ترون در «هیولا» [ساخته‌ی پتی جنکینز/ ۲۰۰۳]

«هیولا» (Monster) داستانِ سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی آیلین وورنوس، نخستین قاتل سریالی مؤنثِ تاریخ آمریکاست. آیلین (با بازی شارلیز ترون) که گذشته‌ی نابسامانی داشته و یک زن خیابانی است، به‌دنبال رفاقت با دختری کم‌سن‌وُسال‌تر از خودش به‌نام سلبی (با بازی کریستینا ریچی) مصمم به زندگی با او و دست‌وُپا کردن شغلی آبرومندانه می‌شود ولی تلاش‌هایش ناکام می‌ماند و برای پول درآوردن بالاجبار کار قبلی خود را از سر می‌گیرد تا این‌که به مردی سادیست برمی‌خورد که قصد آزار و کشتن‌اش را دارد... شارلیز ترون در این فیلم، ارائه‌ی قدرتمندی از احساسات بعضاً متناقض آیلین به ما نشان می‌دهد. ترون، ۲۹ فوریه‌ی سال ۲۰۰۴ به‌خاطر «هیولا» اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از مراسم هفتادوُششمِ آکادمی گرفت؛ به‌نظرم جالب باشد که بدانید روز تولدِ آیلین وورنوس هم ۲۹ فوریه‌ بوده است! شارلیز ترون با «هیولا» علاوه بر اسکار، موفق به کسب حداقل ۱۵ جایزه‌ی معتبر دیگر از جمله گلدن گلوب بهترین بازیگر زن فیلم درام شد. شارلیز ترون برای نخستین‌بار، در فیلمی زندگی‌نامه‌ای، نقشِ دشوار آدمی واقعی را بازی کرده که تا آن برهه، مغضوب افکار عمومی ایالات متحده بوده است. نحوه‌ی راه رفتنِ ترون در «هیولا» مخصوصِ نقش آیلین طراحی شده است و با فیلم‌های دیگرش تفاوت دارد. او به‌شایستگی از زبان بدن در جهت باورپذیری هرچه بیش‌ترِ آیلینی که بازی می‌کند، بهره گرفته است؛ به‌طوری‌که احساس نمی‌کنید شارلیز دارد نقش بازی می‌کند، او خودِ آیلین وورنوس است! هیچ‌کدام از نقش‌آفرینی‌های خانم ترون در سینما -با احترام به ایفای نقش میویس گری در "بزرگسال نوجوان" (Young Adult) [ساخته‌ی جیسون رایتمن/ ۲۰۱۱] و چند حضور دیگر- هرگز قابلِ قیاس با بازی او در نقش قاتل زنجیره‌ایِ مهربانِ «هیولا» نیستند. به‌خصوص این‌که نقش‌آفرینی شارلیز اینجا به‌هیچ‌عنوان متکی بر جذابیت‌های ظاهری‌اش نیست و با کمک یک چهره‌پردازی پرکار و افزایش وزن، قادر شده به جان‌مایه‌ی نقش برسد. در این‌که سینما یک هنر جمعی است، تردیدی وجود ندارد اما در مواردی استثنایی نظیرِ «هیولا» قضیه تا اندازه‌ای فرق می‌کند! «هیولا» بیش از همه، به دو نفر مدیون است: پتی جنکینز و شارلیز ترون. جنکینز که در مقام نویسنده و کارگردان، بدیهی است نگاه و سلیقه‌اش بر حاصل کار مؤثر افتاده باشد. ولی نکته‌ای که در مواجهه با هنرنمایی ترون در «هیولا» جلبِ نظر می‌کند، فرارَویِ او از سهمی است که یک بازیگر می‌تواند در کیفیتِ فیلم داشته باشد، خانم ترون در «هیولا» به‌حدّی کارش را تمام‌وُکمال به انجام رسانده است که در جایگاهِ "یکی از مؤلفین اثر" می‌نشیند.

 

کیت بلانشت

۵- کیت بلانشت در «جاسمین غمگین» [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۱۳]

جاسمین فرانسیس (با بازی کیت بلانشت) در اوج فقر، آشفتگی و درهم‌شکستگیِ روحیِ ناشی از تباه شدن زندگی زناشویی مرفه‌‌اش -در نیویورک- به خانه‌ی خواهر ناتنی‌اش جینجر (با بازی سالی هاوکینز) در سان‌فرانسیسکو می‌رود تا بتواند خودش را جمع‌وُجور کند و از نو بسازد... «جاسمین غمگین» (Blue Jasmine) یکی از متفاوت‌ترین و در عین حال، غم‌انگیزترین فیلم‌هایی است که وودی آلن تاکنون ساخته ولی با پوزش از آقای آلن و دوست‌دارانِ بی‌شمار آثارش، این تنها دلیل اهمیت «جاسمین غمگین» و -این‌همه- مورد توجه قرار گرفتن فیلم نیست! دلیل بزرگ‌تر، وزنی است که بازی فراموش‌نشدنیِ خانم بلانشت به «جاسمین غمگین» بخشیده. بازی‌ای که مطمئن باشید زیاده‌روی نخواهد بود چنانچه ادعا کنم پاره‌ای اوقات، فیلم را نجات داده است. کیت بلانشت، نقش زنی دچار فروپاشی عصبی (که گهگاه با خودش حرف می‌زند)، بلاتکلیف، دچار سردرگمی‌های بی‌پایان و غوطه‌ور در خاطرات تلخ و شیرین گذشته را هنرمندانه -بازی که نه- گویی واقعاً زندگی می‌کند. فیلم در ترسیم موقعیت متزلزل جاسمین، تکان‌دهنده است؛ مای بیننده طوری با او همراه می‌شویم که از صمیم قلب آرزو می‌کنیم مردِ تازه از راه رسیده‌ی زندگی‌اش، دوایت (با بازی پیتر سارسگارد) هیچ‌وقت بویی از دروغ‌هایش نبرد... از ناداوری‌های اعضای آکادمی و فیلم‌هایی که بایستی جایزه می‌گرفته‌ یا حداقل کاندیدای اسکار می‌شده‌اند، می‌توان چندین کتاب‌ نوشت! اما ضمن احترام به حضور درخشان بانو استریپ در "آگوست: اوسیج کانتی" (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳]، با اطمینان می‌توانم بگویم از معدود اسکارهای تقسیم‌شده‌ی به‌حقِ تاریخ آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک (AMPAS) اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به کیت بلانشت برای «جاسمین غمگین» است. اگر هر کسی به‌جز کیت اسکار را گرفته بود، از برنده اعلام نشدن مریل استریپ برای اجرای قدرتمندانه‌ و پر از ریزه‌کاریِ ویولت وستون حسابی اعصابمان به‌هم می‌ریخت! البته بلانشت، پیش‌تر جایزه‌های بااهمیت دیگری نظیر گلدن گلوب، بفتا و انجمن منتقدان فیلم آمریکا را با این فیلم گرفته بود. جاسمین آن بره‌ی معصومی که آزارش به هیچ‌کس نمی‌رسد، نیست؛ تحمل کردن‌اش دشوار است و با این‌که کلِ داروُندارش در چمدانی جا می‌گیرد، در سان‌فرانسیسکو هم دست از اُرد دادن نمی‌کشد و خانه و زندگی و دوروُبری‌های جینجر را دونِ شأن‌اش می‌داند! با تمام این تفاسیر، شناخت همه‌جانبه‌ای که مخاطب به‌مرور از کاراکتر جاسمین -و ضعف‌های متعددش- به‌دست آورده است، در برابر بازی به‌شدت همدلی‌برانگیز خانم بلانشت رنگ می‌بازد و تماشاگر باز هم دوست دارد بر وضع جاسمین دل بسوزاند و غصه‌اش را بخورد.

 

پژمان الماسی‌نیا
بامداد شنبه، ۲۲ اسفند ۱۳۹۴ (بازنشر)

 

منتشره در آکادمی هنر:

(این‌جا را کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اسکارهای به‌حق! ● سری اول: بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی آقایان برنده‌ی اسکار ● پژمان الماسی‌نیا

بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده

 

اشاره: خوشبختانه حق به حق‌دار رسید! آقای دی‌کاپریو اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را گرفت تا یکی از انگشت‌شمار انتخاب‌های درست آکادمی در حوزه‌ی بازیگری رقم بخورد. چنان‌که قبل‌تر اشاره کرده بودم؛ لئوناردو دی‌کاپریو با ایفای نقش گلس در «از گور برگشته» (The Revenant)، تمام پیش‌فرض‌های ذهنیِ ناشی از تماشای فیلم‌های قبلی‌اش را به‌هم می‌ریزد و بیننده‌ی بهت‌زده را با دی‌کاپریوی دیگری روبه‌رو می‌کند. هیو گلس شاه‌نقش رزومه‌ی سینماییِ آقای دی‌کاپریو است؛ نقشی کم‌دیالوگ و پر از اکت و به‌معنیِ واقعیِ کلمه، یک فرصت مغتنم که خوشبختانه هدر نشده. در نوشتار حاضر، تحلیل پنج نقش‌آفرینیِ قابلِ اعتنای دیگر از آقایان برنده‌ی اسکار بازیگری -طی سال‌های مختلف- را که به‌نظرم سزاوار موشکافی هستند، آورده‌ام.

 

 گاری کوپر

۱- گاری کوپر در «ماجرای نیمروز» [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲]

گاری کوپر در «ماجرای نیمروز» (High Noon) نقش ویل کین، کلانتر سابق شهر کوچک هادلی‌ویل را ایفا می‌کند که داستان فیلم درباره‌ی تصمیم شجاعانه و البته عاقلانه‌ی او برای ماندن و ایستادن در مقابل یک جنایتکار سرشناس به‌نام فرانک میلر (با بازی ايان مک‌دونالد) -و افرادش- آن‌هم بلافاصله پس از برگزاری مراسم عروسی ویل است. کلانتر در جمله‌ای کلیدی، خطاب به نوعروس‌اش امی (با بازی گریس کلی) می‌گوید که: «تا به حال از جلوی کسی فرار نکرده است» (نقل به مضمون). اما اشتباه نکنید! با ابرقهرمانی پوشالی و خالی از احساس طرف نیستیم زیرا در ادامه‌ی فیلم شاهدیم که ویل طی لحظاتی -به لطفِ نقش‌آفرینیِ کنترل‌شده‌ی آقای کوپر- می‌ترسد و درصدد پنهان کردن هراس‌اش هم برنمی‌آید. گاری کوپر در ۱۹ مارس ۱۹۵۳ طی بیست‌وُپنجمین مراسم آکادمی، توانست صاحب اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود. اسکاری که فقط از راه دل دادن به تماشای وسترن نامتعارفِ فرد زینه‌مان می‌توان به حقانیت‌اش پی برد. جدا از کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین و آهنگسازی استاندارد -و فراتر از حدّ استانداردِ- فیلم، کم‌ترین شکی نمی‌توان روا داشت که قرص‌وُمحکم از کار درآمدن «ماجرای نیمروز» تا اندازه‌ی زیادی به جسارت و اعتمادبه‌نفس آقای کوپر در پذیرفتن و بازیِ درخور تحسین کاراکتر متفاوت کلانتر ویل کین وابسته است. قهرمان این وسترن با قهرمان‌های معمول ژانر فرق دارد؛ او از مردم تقاضای کمک می‌کند، کاری که به مذاق طرفداران متعصب سینمای وسترن خوش نمی‌آمد. نقل است که پیش از گاری کوپر، ایفای نقش ویل به مارلون براندو، مونتگمری كلیفت و گریگوری پک پیشنهاد شد و هیچ‌یک نپذیرفتند!

 

 لی ماروین

۲- لی ماروین در «کت بالو» [ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین/ ۱۹۶۵]

دختر جوانی به‌نام کاترین بالو (با بازی جین فاندا) به اعدام محکوم شده است. دقایقی قبل از این‌که کت را پای چوبه‌ی دار ببرند، او به‌یاد می‌آورد چندی پیش را که به زادگاه‌اش، وایومینگ بازگشت و متوجه شد جان پدرش، فرانکی بالو (با بازی جان مارلی) در خطر تهدید جدّی از سوی آدمکشی اجیرشده و بی‌رحم به‌اسم تیم استراون (با بازی لی ماروین) قرار گرفته است. کت برای محافظت از پدر، تصمیم می‌گیرد داروُدسته‌ای غیرعادی تشکیل دهد که گلِ سرسبدشان، کید شلینِ دائم‌الخمر (باز هم با بازی لی ماروین) است... «کت بالو» (Cat Ballou) تولید شد تا هجویه‌ای باشد برای سینمای وسترن آن‌هم در زمانی که هنوز اکثر خاطره‌سازانِ این ژانر محبوب -اعم از بازیگر و کارگردان- در قید حیات بودند. جین فاندای ۲۸ ساله با ترکیبی از ملاحت و ظرافتی مثال‌زدنی به جلد دوشیزه بالو رفته است. اما لی ماروین در «کت بالو» نقش دو برادرِ از زمین تا آسمان متفاوت را بازی می‌کند؛ یکی‌شان کاملاً قسی‌القلب و دیگری، کرکرِ خنده! بخش قابلِ اعتنایی از بار موقعیت‌های کمیک -و جفنگِ- فیلم بر دوش همین برادر ملنگ، کید شلین است که آقای ماروین در «کت بالو» استادانه ایفایش می‌کند. شلین پیش‌ترها هفت‌تیرکشی اسطوره‌ای بوده و برای خودش بروبیایی داشته است اما حالا یک الکلیِ تمام‌عیار شده که در هپروت سیر می‌کند! نمونه‌ای از موقعیت‌هایی که اشاره کردم، وقتی رقم می‌خورد که کید شلین بی‌توجه به -و درواقع: بی‌خبر از!- محتوای بحثِ جمع و صحبت‌های ردوُبدل شده، متناوباً تکرار می‌کند: «چطوره به افتخارش یه گیلاس بزنیم؟!» (نقل به مضمون) لی ماروین برای نقش‌آفرینی‌اش در «کت بالو» از سی‌وُهشتمین مراسم آکادمی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد گرفت.

 

جک نیکلسون

۳- جک نیکلسون در «بهتر از این نمی‌شه» [ساخته‌ی جیمز ال. بروکس/ ۱۹۹۷]

ملوین یودال (با بازی جک نیکلسون) نویسنده‌ای تنها، بدعنق، گنده‌دماغ و به‌شکلی وحشتناکْ وسواسی است! سرِ کار نیامدن پیشخدمت پاتوق همیشگیِ غذا خوردن‌های ملوین، کارول (با بازی هلن هانت) زندگی روتینِ مرد را دست‌خوش تغییر می‌کند. پیشامد غیرمنتظره‌ی دیگر این است که آقای نویسنده مجبور می‌شود از سگ همسایه‌ی روانه‌ی بیمارستان شده‌اش، سایمون (با بازی گِرگ کینر) مراقبت کند درحالی‌که ملوین -به‌علت شرایطِ خاصّ روحی‌اش- میانه‌ی خوبی با رویدادهای غیرقابلِ پیش‌بینی ندارد... ملوین یودال از آن قبیل نقش‌هاست که هر چندسال یک‌بار موهبت بازی‌ کردن‌اش نصیب بازیگران سینما می‌گردد؛ تازه خانم یا آقای بازیگر بایستی خیلی خوش‌شانس‌تر باشد تا نقش کم‌یابِ مذکور از طرف کارگردانی کاربلد که صاحب فیلمنامه و عواملی حرفه‌ای است، پیشنهاد شود. در «بهتر از این نمی‌شه» (As Good as It Gets) تمام این شرایط مهیا بوده و آقای نیکلسون نیز هوش و توانمندیِ مورد نیاز را یک‌جا داشته است تا «بهتر از این نمی‌شه» را مبدل به نقطه‌ای روشن در کارنامه‌ی قابلِ دفاع‌اش کند. یودالِ گوشت‌تلخ اصولاً نقشی پرجاذبه، تماشاگرپسند و صددرصد اسکارپسند است؛ یعنی یک موقعیت اُکازیون، مخصوصِ عالیجناب نیکلسون! جک نیکلسون به‌واسطه‌ی درخشش‌اش در «بهتر از این نمی‌شه» توانست برای دومین‌بار جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به‌دست بیاورد. شخصیت‌پردازیِ آکنده از ریزه‌کاریِ آقای یودال که دچار نوع خاصی از اختلال روانی -وسواس فکری و عملی- است، نیمه‌ی گمشده‌ی خود را با نقش‌آفرینیِ پرجزئیاتِ آقای نیکلسون یافته و کامل‌تر شده است. «بهتر از این نمی‌شه» فیلمی شخصیت‌محور است و چنان‌که انتظار می‌رود، به‌شدت متکی به المانِ بازیگری.

 

دنزل واشنگتن

۴- دنزل واشنگتن در «روز تعلیم» [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۰۱]

فیلم، داستان یک روز از زندگی دو پلیس لس‌آنجلسی را روایت می‌کند؛ یک گرگ باران‌خورده، آلونزو هریس (با بازی دنزل واشنگتن) و یک صفرکیلومتر، جیک هُویت (با بازی اتان هاوک). آلونزو در ابتدا پلیس متفاوتی جلوه می‌کند که وقیح و بددهن است و قصد دارد از جیک، افسر مبارزه با مواد مخدر کارکشته‌ای بسازد؛ اما هرچه «روز تعلیم» (Training Day) جلوتر می‌رود، متوجه می‌شویم کارآگاه هریس فقط خلاف جریان آب شنا نمی‌کند بلکه پلیسی واقعاً فاسد و باج‌گیر است... تردیدی نیست که «روز تعلیم» نخستین فیلمی نبود که کاراکتر پلیس فاسد را به سینما آورد. اما شاید پربیراه نباشد اگر ادعا کنیم که تا پیش از «روز تعلیم» پلیس فاسد هیچ‌وقت تا این حد پررنگ، هولناک و قدرتمند در مرکز داستان تصویر نشده بود؛ اتفاقی که ارتباطی صددرصد مستقیم با نقش‌آفرینی درجه‌ی یک دنزل واشنگتن دارد. تماشاگر در مواجهه با آلونزویی که واشنگتن در «روز تعلیم» نقش‌اش را بازی می‌کند، وضعیتی دوگانه دارد. از یک طرف به‌علت اجرای مسلط و انرژیکِ آقای بازیگر به او علاقه‌ پیدا می‌کند و از طرفی دیگر به‌واسطه‌ی اعمال کثیفی که مرتکب می‌شود، دل‌اش می‌خواهد سر به تن آلونزو باقی نماند! جدی‌ترین رقیب دنزل واشنگتن در اسکار، راسل کرو با "یک ذهن زیبا" (A Beautiful Mind) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۰۱] بود که در کمال تعجب، حق به حق‌دار رسید! اعلام نام آقای واشنگتن به‌عنوان برنده از این لحاظ عجیب‌وُغریب به‌نظر می‌رسید که میزان علاقه‌ی آکادمی به بازیگرانی که نقش آدم‌های خل‌وُچل و غیرعادی را بازی می‌کنند، بر کسی پوشیده نیست!

 

فیلیپ سیمور هافمن

۵- فیلیپ سیمور هافمن در «کاپوتی» [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۰۵]

«کاپوتی» (Capote) برشی تقریباً ۶ ساله از زندگی ترومن کاپوتی (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی را روایت می‌کند. دن فوترمن با انتخاب کتاب جرالد کلارک به‌عنوان منبع اقتباس فیلمنامه‌ی «کاپوتی»، دست روی سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی کاپوتی گذاشته ‌است؛ سال‌های نوشتن کتاب نفرین‌شده‌ی "در کمال خونسردی" (In Cold Blood) که -نهایتاً- هم برای او شهرتی افزون‌تر به ارمغان آورد و هم تباهی و نیستی. ترومن بعد از خواندن خبری در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز، قدم‌به‌قدم با ماجرای قتل‌عام خانواده‌ای ۴ نفره‌ در کانزاس درگیر می‌شود؛ درگیری‌ای که به ارتباط عاطفی ویران‌کننده‌ی او با یکی از دو متهم قتل به‌نام پِری اسمیت (با بازی کلیفتون کالینز جونیور) می‌انجامد. فروپاشی اصلی ترومن کاپوتی درست در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که از زبان پِری می‌شنود تمام اعضای خانواده‌ی بی‌گناه کانزاسی توسط او به قتل رسیده‌اند. فیلیپ سیمور هافمن در این مشهورترین نقش‌آفرینی سینمایی‌اش، با تغییر لحنی صددرصد آگاهانه که بی‌شک حاصل بررسی فیلم‌های به‌جای مانده از کاپوتی بوده، گام بسیار بلندی در راستای نزدیک شدن به این شخصیت پیچیده و لایه‌لایه برداشته است. برگ برنده‌ی آقای هافمن فقط صدای کارشده‌اش نیست؛ او اجزای بدن‌اش را تماماً به خدمت گرفته تا هر زمان اسم ترومن کاپوتی به گوش‌مان خورد، بی‌درنگ فیلم «کاپوتی» و فیلیپ سیمور هافمن را به‌خاطر بیاوریم. این کوشش‌ها از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا پنهان نماند و در هفتادوُهشتمین مراسم اسکار -مورخ پنجم مارس ۲۰۰۶- جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد به آقای هافمن تعلق گرفت. ترومن چنان‌که در فیلم نیز بدان اشاره می‌شود، پس از چاپ "در کمال خونسردی" در ۱۹۶۶ هرگز نتوانست کتاب دیگری را به سرانجام برساند. او ۲۵ اوت ۱۹۸۴، در قعر دره‌ی خودویرانگری جان سپرد. بازی سرنوشت، ۳۰ سال بعد، فیلیپ سیمور هافمن را هم به تهِ همان دره‌ی عمیق کشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا

صبح شنبه، ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ (بازنشر)

 

منتشره در آکادمی هنر:

 

(این‌جا را کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فراخوان انتشار نقد تئاتر در پایگاه آکادمی هنر

سلام و عرض ادب

دوستان علاقه‌مند به فعالیت نوشتاریِ جدی در حوزه‌ی تئاتر! از این به‌بعد می‌توانید نقدها، یادداشت‌ها و ترجمه‌های منتشرنشده‌تان [علی‌الخصوص درباره‌ی تئاترهای روز و روی صحنه در پایتخت یا تئاترهای معتبر دنیا] را به نشانی palmasinia@gmail.com ایمیل کنید و یا در بخش نظرات cinemalover.ir برای نگارنده به‌صورت خصوصی ارسال بفرمایید تا در سرویس تئاترِ «پایگاه پژوهشی، تحلیلی، خبری آکادمی هنر» به‌نام خودتان انتشار یابند.

با احترام بی‌کران
پژمان الماسی‌نیا
نیمه‌ی اسفند ۹۴