«انومالیسا» (Anomalisa) محصول ۲۰۱۵ ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم انومالیسا [کاندیدای اسکار بهترین فیلم انیمیشن ۲۰۱۶] ابتدا چهار روز پیش [سه‌‌شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵] تحت عنوان «ورود به پروسه‌ی هولناکِ همانندی» در سایت‌ اینترنتی ‌مستقل «مَدّ و مِهْ» (با صاحب‌امتیازیِ حمیدرضا امیدی‌سرور و سردبیریِ نیره رحمانی) انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir [طعم سینما] بازنشر می‌شود.

 

پوستر فیلم انومالیسا

 

چارلی کافمنِ غیرقابلِ پیش‌بینی، بعد از اکران محدود فیلم نخست‌اش "نیویورک، جزء به کل" (Synecdoche, New York) [محصول ۲۰۰۸] [۱] این‌بار با کارگردانی و تهیه‌کنندگیِ مشترک -و نویسندگیِ- یک انیمیشن، به سینما رجعتی دوباره داشته است: «انومالیسا» (Anomalisa). فیلم، ماجرای سفر یک‌روزه‌ی نویسنده‌ای موفق به‌نام مایکل استون (با صداپیشگی دیوید تیولیس) را به تصویر می‌کشد که برای معرفی کتاب‌اش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به سینسینتیِ اوهایو می‌رود.

موتور «انومالیسا» خیلی زود به‌کار می‌افتد و تماشاگران را بدون فوت کم‌ترین وقت، با آقای استون آشنا و همراه می‌کند. چارلی کافمن و دوک جانسون، تکنیک استاپ-موشن [۲] را جهت روایت داستان فیلم‌شان به‌کار بسته‌اند. در «انومالیسا» تعدد فریم‌ها [۳] و دقت در بازسازیِ جزئیاتِ اجزای صحنه، سبب شده است که هم حرکات کاراکترها تا حدّ قابلِ توجهی روان باشد و هم این‌که آن‌قدر همه‌چیز طبیعی به‌نظر برسد که گاهی -به‌خصوص در نماهای باز- خیال کنیم در حال تماشای یک فیلم سینماییِ نرمال –با حضور آدم‌های واقعی- هستیم.

«انومالیسا» درباره‌ی مرد میان‌سالی است که دچار بحران روحی شده، همه‌چیز و همه‌کس در برابرش رنگ باخته است، شدیداً احساس تنهایی و دل‌مردگی می‌کند و دیگر چیزی او را به وجد نمی‌آورد. مایکل، همه‌ی آدم‌های دوروُبر خود -اعم از زن، مرد، پیر، جوان و کودک- را به یک شکل می‌بیند و با یک صدا -صدایی مردانه- [۴] می‌شنود؛ آن‌ها تنها در قدوُقواره، رنگ و مدل موهای‌شان با هم متفاوت‌اند. فقط لیسا (با صداپیشگی جنیفر جیسن لی) -زن تلفن‌چی‌ای که به‌قصد شرکت در سخنرانی مایکل در هتل فرگولی اقامت کرده- برای آقای استون، مانند سایرین نیست. لیسا، سمت چپ صورت‌اش یک ماه‌گرفتگی دارد و مهم‌تر این‌که صاحب صدایی زنانه است.

تمامی کاراکترهای «انومالیسا» طوری طراحی شده‌اند که -گویی- بر چهره‌شان نقاب زده‌اند؛ نقاب‌هایی با کارکردِ هم‌رنگِ جماعت شدن و عادی به‌نظر آمدن. مایکل با لیسا مصاحبتی خوشایند را از سر می‌گذراند و پس از مدت‌ها حس سرزندگی را مجدداً تجربه می‌کند. اما استثنایی بودن لیسا دوامی یک‌شبه دارد. درست زمانی که استون سر میز صبحانه فکرهای‌اش درمورد گذراندن بقیه‌ی عمر خود با او را بر زبان می‌آورد، لیسا هم به پروسه‌ی هولناک و عذاب‌آورِ شبیهِ دیگران شدن ورود پیدا می‌کند؛ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها...

فروپاشی روانی مایکل استون طی جلسه‌ی معرفی کتاب به اوج خودش می‌رسد؛ او -انگار که به سیم آخر زده باشد- درهم‌وُبرهم، پرت‌وُپلا و به‌کلی فاجعه‌بار نطق می‌کند و صدای حضار را حسابی درمی‌آورد! «انومالیسا» انیمیشنی مخصوص بزرگسالان است؛ کوچک‌ترها نه از آن سر درمی‌آورند و نه در فیلم، مراوداتی مناسبِ سن‌شان خواهند دید. توجه داشته باشید که این انیمیشن، درجه‌ی R گرفته است!

بعد از استاپ-موشن درجه‌یکِ "مری و مکس" (Mary and Max) [ساخته‌ی آدام الیوت/ ۲۰۰۹] [۵] ‌بار دیگر و در همان سبک‌وُسیاق، با انیمیشنی مواجه‌ایم که به‌محض تمام شدن‌اش، تمام نمی‌شود؛ با شما می‌ماند و حرف برای گفتن دارد. گرچه دوز احساسات‌گرایی در «انومالیسا» پایین‌تر از "مری و مکس" است اما از لحاظ تکنیکی، بالاتر می‌ایستد و تصور غالب درخصوص شیوه‌ی استاپ-موشن را بهبود می‌بخشد.

با این حال بزرگ‌ترین ایرادی که به «انومالیسا» وارد می‌دانم، تمام‌وُکمال استفاده نکردن از پتانسیل بالقوه‌ی ظرفی است که آقایان کافمن و جانسون محتوای مدنظرشان را درون‌اش ریخته‌اند؛ درباره‌ی سینمای بی‌حدوُمرز انیمیشن حرف می‌زنم. به‌غیر از یکسان بودن چهره‌ی کاراکترها یا مقاطعی انگشت‌شمار از فیلم هم‌چون وقتی که چهره‌ی نقاب‌مانند مایکل در راهروی هتل -از سرش- جدا می‌شود؛ «انومالیسا» از قابلیت‌های مذکور، بهره‌ی چندان قابلِ اعتنایی نبرده است طوری‌که سرآخر شاید از خودمان بپرسیم فایده‌ی صرف این‌همه زمان [۶] و انرژی چه بود؟! یعنی واقعاً دنیایی را که در فیلم شاهدش هستیم، نمی‌شد با آدم‌های معمولی و در ابعاد طبیعی ساخت که چارلی کافمن و دوک جانسون دردسرهای استاپ-موشن را به جان خریده‌اند؟

درمورد پدیدآورنده‌ی اثر، بیش از آن‌که دوک جانسون را به‌خاطر بسپاریم، مطمئناً نام چارلی کافمن یادمان می‌ماند زیرا به‌جز این‌که فکر اولیه [۷] و فیلمنامه از آقای کافمن بوده است؛ «انومالیسا» را -به‌ویژه- نزدیک به ساخته‌ی پیشین‌اش "نیویورک، جزء به کل" خواهیم یافت. می‌شود گفت که «انومالیسا» نیز همانند فیلم مورد اشاره، در ناامیدی و یأس به آخر می‌رسد و به تعبیرهای گوناگون مجال بروز می‌دهد.

ستاره: 3 از 4

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه، ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: در این زمینه، می‌توانید رجوع کنید به نقد "نیویورک، جزء به کل" به‌قلم نگارنده و تحت عنوان «خوابم یا بیدارم؟!»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی ۷۶ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: (Stop-motion) در این روش، هر فریم عکسی از اجسام واقعی است؛ انیماتور اجسام و یا شخصیت‌های درون صحنه را فریم به فریم به‌صورت ناچیزی حرکت می‌دهد و عکس می‌گیرد. هنگامی که فریم‌های فیلم، متوالی نمایش داده شوند، توهم حرکت اجسام ایجاد می‌شود. مانندِ "عروس مرده" (Corpse Bride) [محصول ۲۰۰۵] به کارگردانی تیم برتون. معمولاً برای سهولت شکل دادن به اشیاء و کاراکتر‌ها از گلِ‌رس یا خمیر استفاده می‌کنند که به این نوع از استاپ-موشن، اصطلاحاً انیمیشنِ خمیری یا "کلیمیشن" (Claymation) گفته می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پویانمایی).

[۳]: ۱۱۸ هزار و ۸۹ فریم!

[۴]: با صداپیشگی تام نونان.

[۵]: در این زمینه، می‌توانید رجوع کنید به نقد "مری و مکس" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «نه، وصل ممکن نیست!»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی ۷۴ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: ۳ سال.

[۷]: «انومالیسا» براساس نمایشنامه‌ای از خود کافمن ساخته شده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ انومالیسا).

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اسکار در انحصار مکزیکی‌ها! ● فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶ (۱۲) ● پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نوشتار ذیل، آخرین و دوازدهمین شماره‌ی پیج "فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶" خواهد بود که اختصاص به مروری دیگربار بر سه فیلم برنده‌ی هر دو اسکار کارگردانی و فیلم‌برداری طی سال‌های ۲۰۱۴، ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ دارد. «اسکار در انحصار مکزیکی‌ها!» درواقع عصاره‌ی سه نقدِ جدا از هم است که ویژه‌ی سینمادوستان کم‌صبرتر تنظیم و ویرایش شده! این نقد و بررسی، ابتدا در سایت نشریه‌ی‌ فرهنگی هنری آدم‌برفی‌ها (به سردبیری رضا کاظمی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir درج می‌شود.

اشاره: هیچ دقت کرده‌اید که طی سه دوره‌ی اخیر، کارگردان و فیلم‌بردارِ هر سه فیلم برنده‌ی اسکارِ بهترین کارگردانی و فیلم‌برداری، مکزیکی بوده‌اند؟! در این سه سال، اسکار بهترین فیلم‌بردار را پشت‌سرهم امانوئل لوبزکی گرفته است که جایگاه‌اش دست‌نیافتنی به‌نظر می‌رسد. سه فیلم مورد بحث، یک وجه اشتراک مهم دیگر هم دارند و آن رکوردداری‌شان از حیث کاندیداتوریِ اسکار است! در دوره‌ی هشتادوششم جاذبه با ۱۰ نامزد در مراسم حاضر بود، در دوره‌ی هشتادوهفتم بردمن صاحب ۹ کاندیدا شد و بالاخره در دوره‌ی هشتادوهشتم از گور برگشته را داشتیم با ۱۲ نامزدی اسکار. تصور می‌کنم همین‌ها بهانه‌های خوبی برای در کنار هم قرار دادن این سه فیلم و مرور دوباره‌شان در قالب نوشتاری مجزا باشد.

 از گور برگشته

اسکار ۸۸: از گور برگشته، کارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو، فیلم‌بردار: امانوئل لوبزکی

«در جهنمی یخ‌بسته از قرن نوزدهم، هیو گلسِ راه‌بلد و کارکشته (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو) از حمله‌ی یک خرس گریزلیِ خشمگین جان به‌در می‌برد. اما وضع جسمی وخیم آقای گلس، همراهان‌ او را به این نتیجه می‌رساند که به زنده ماندن‌اش امید نداشته باشند. هاک (با بازی فارست گودلاک)، جیم بریجر (با بازی ویل پورتر) و جان فیتزجرالد (با بازی تام هاردی) -هرکدام به‌علتی- قبول می‌کنند در کنار مرد محتضر بمانند تا نفس‌های آخرش را بکشد و تشییع جنازه‌ای آبرومندانه نصیب‌اش شود. در این میان، خصومت شخصی فیتزجرالد با گلس باعث می‌شود ترتیب زنده‌به‌گور کردن او را بدهد غافل از این‌که شکارچیِ زخمی ‌سخت‌جان‌تر از این حرف‌هاست...»

با هجوم ناگهانیِ خرس، قلابِ معروف، در گلوی تماشاگر بینوا بدجوری گیر می‌کند. سکانس بی‌همتای نبرد با خرس، مانند خونی گرم است که در رگ‌های از گور برگشته (The Revenant) جریان می‌یابد. فصل مذبور در از گور برگشته به‌اندازه‌ای هولناک و هیجان‌انگیز است که از جایی به‌بعد، خداخدا می‌کنیم هرچه زودتر به آخر برسد! حمله‌ی خرس به انسان را تاکنون در سینما کم نداشته‌ایم ولی به‌لحاظ کیفیت اجرا و شدت باورپذیری، هیچ‌کدام با آن‌چه آلخاندرو جی. ایناریتو به تصویر کشیده است، برابری نمی‌کنند. خُردوخاکشیر شدن لئو را در سکانس حمله‌ی خرس، با همه‌ی وجودتان می‌توانید حس کنید!

از گور برگشته بخشی انکارنشدنی از موفقیت‌اش را مدیون گروه بازیگرانی است که از جان‌ودل برای فیلم مایه گذاشته‌اند. هیو گلس شاه‌نقش کارنامه‌ی سینماییِ آقای دی‌کاپریو است؛ نقشی کم‌دیالوگ و پر از اکت و به‌معنیِ واقعیِ کلمه، یک فرصت مغتنم که به‌هیچ‌وجه هدر نشده. آقای بازیگر با ایفای نقش گلس، تمام پیش‌فرض‌های ذهنیِ ناشی از تماشای فیلم‌های قبلی‌اش را به‌هم می‌ریزد و بیننده‌ی بهت‌زده را با دی‌کاپریوی دیگری روبه‌رو می‌کند. تام هاردی نیز بعد از یکی-دو نقش‌آفرینیِ کم‌فروغ، یک‌بار دیگر با از گور برگشته می‌درخشد. تنها به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، توجه‌تان را جلب می‌کنم به جایی از فیلم که فيتزجرالد قضیه‌ی کنده شدن پوست سرش توسط بومی‌ها و علت نفرت‌اش از آن‌ها را تعریف می‌کند. هاردی به‌قدری در قالب نقش جان فیتزجرالد فرو رفته است که دوست داریم خرخره‌اش را با کمال میل بجویم!

هرچند ترکیب «فیلم‌بردار مؤلف» شاید به‌ عقیده‌ی خیلی‌ها غیرقابلِ هضم بیاید ولی این لقب در سینمای امروز اقلاً برازنده‌ی یک نفر است: امانوئل لوبزکی. لوبزکی آن‌قدر وزنه‌ی سنگینی هست که با خودش چیزهایی از تجربیات قبلی و اندوخته‌ی پروپیمان‌اش همراه بیاورد؛ از گور برگشته نیز از این قاعده مستثنی نیست. می‌دانید که فیلم‌بردار ۴ فیلم از ۷ فیلمی که ترنس مالیک ساخته است، آقای لوبزکی بوده. اگر از گور برگشته را لوبزکی فیلم‌برداری نکرده بود، مطمئناً تا این حد با آثار آقای مالیک مقایسه‌اش نمی‌کردند؛ روا نیست ‌که اعتبار از گور برگشته را با متر مالیک بسنجیم.

چشم‌گیرترین توفیق فیلم‌ساز در از گور برگشته، حفظ تعلیقی کشنده در تایمی قابلِ توجه -از مقطع له‌ولورده شدن گلس زیر دست‌وپای گریزلی، تا پایان فیلم- است. ایناریتو در از گور برگشته به گلس و اقدام متهورانه‌اش به‌قصد انتقام از فیتزجرالد، بُعدی حماسی بخشیده است به‌طوری‌که گاهی حس می‌کنیم -به‌خصوص وقت‌هایی که دی‌کاپریو سوار اسب می‌شود- مشغول مرور سرگذشت پرشکوه یکی از قهرمانان اساطیریِ «ایلیاد و ادیسه» هستیم؛ اسطوره‌ای که از چنگ مرگِ به‌ظاهر محتوم‌اش می‌گریزد و رویین‌تن می‌شود.

آقای ایناریتو قصه‌گوی قابلی است؛ او به‌کمک فیلم‌بردار تراز اول و بازیگران توانمندِ از گور برگشته توانسته تماشاگر را به تعقیب داستانی که به‌نظر نمی‌رسد جای مانور چندانی داشته باشد، علاقه‌مند نگه دارد. برای آن‌هایی هم که منبع اقتباس فیلم‌نامه‌ی از گور برگشته را نخوانده‌اند، گمانه‌زنی درخصوص رویارویی پایانیِ گلس و فیتزجرالد کار دشواری نمی‌تواند باشد. این‌که این وسط چه اتفاقاتی در پیش است، اهمیت دارد؛ پیش‌آمدهایی که حدس زدن‌شان صدالبته به‌آسانیِ مورد قبلی نیست.

از گور برگشته از آن دست فیلم‌هاست که تماشای چندباره‌اش خالی از لطف نخواهد بود گرچه تاب آوردنِ مجددِ این اتمسفر خفقان‌آور -که فیلم‌بردار (امانوئل لوبزکی) و آهنگساز (ریوئیچی ساکاموتو، آلوا نوتو، بریس دسنر) در تحمیل کردن‌اش به مخاطب، متهمین ردیف اول هستند- کار هر کسی نیست! از گور برگشته جهش دیگری در کارنامه‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو بعد از ساخته‌ی تحسین‌شده‌اش، بردمن است. از گور برگشته در برهه‌ی زمانی و فضایی کاملاً بی‌ربط و متفاوت با بردمن اتفاق می‌افتد. ایناریتو ثابت کرده که میانه‌ای با درجا زدن ندارد و فیلم‌به‌فیلم بهتر می‌شود. به‌نظرم ارزش‌اش را داشت این‌همه مصیبت را به جان خریدن، پا پس نکشیدن و از گور برگشته را در آب‌وهوا و نور طبیعی فیلم‌برداری کردن [۱].

 

بردمن

اسکار ۸۷: بردمن، کارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو، فیلم‌بردار: امانوئل لوبزکی

درست از لحظه‌ای که به لطف آقای ایناریتو، اجازه‌ی ورود به اتاق ریگن را پیدا می‌کنیم، تماشاچیِ یک نمایش می‌شویم که بی‌وقفه و شبانه‌روز، تداوم می‌یابد؛ نمایشی که بیسِ موسیقی‌اش را درامری خستگی‌ناپذیر سر صحنه اجرا می‌کند و گه‌گاه نیز صدای همهمه و پچ‌پچ‌های تماشاچی‌های دوروبرمان را می‌شنویم. البته به فراخور حس‌وحال ویژه‌ی برخی پرده‌ها -مثل پرواز آقای تامسون بر فراز ساختمان‌های شهر- «ریگن/کارگردان» دستور پخش موسیقی مناسب‌تری می‌دهد.

«ریگن تامسون (با بازی مایکل کیتون) که زمانی نقش بردمن را در فیلم‌های بلاک‌باستری بازی می‌کرده، بیش از ۲۰ سال است که به حاشیه رانده شده و اکنون در برادوی، قصد دارد با کارگردانی و بازی در نمایش «وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم» -که خود او از داستان‌ ریموند کارور اقتباس کرده است- قدم بزرگی در رزومه‌ی هنری‌اش بردارد. در این اوضاع‌واحوال، ریگن مدام با کاراکتر بردمن که هرگز دست از سرش برنداشته، درگیر است و در پیش‌نمایش‌ها هم هر شب یک اتفاق غیرمنتظره رخ می‌دهد...»

در طول تمام سال‌های سینما، فیلم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که هم‌چون بردمن (Birdman) توانسته‌اند از دشواری و عظمت خلق یک اثر هنری، تصویری تأثیرگذار و درست‌ودرمان روی نگاتیو بیاورند؛ دشواری و عظمتی ناشی از درگیری‌ها و دغدغه‌های ذهنیِ جان‌فرسای آرتیست که شاید مهم‌ترین‌شان‌‌ همان هراس همیشگی از فراموش شدن و افول است. ریگن هنرمندی به بن‌بست رسیده است که همگی از یاد برده‌اند او هم زمانی کسی بوده و آرمان‌هایی داشته است؛ کار به جایی رسیده که خانم منتقد گنده‌دماغ نیویورک‌تایمز (با بازی لیندسی دانکن) حتی بازیگر بودن‌اش را زیر سؤال می‌برد و او را فقط یک سلبریتی خطاب می‌کند و دیگر هیچ. مردم نیز تنها آقای تامسون را به‌نام بردمن به‌یاد می‌آورند. ریگن به‌دنبال اثبات وجود دوباره‌ی خودش به‌عنوان آرتیستی جدی، خلاق و صاحب آرمان و اندیشه است؛ او با چنگ‌ودندان سعی دارد به همه بگوید: هنوز نمرده.

رفت‌وآمد مداوم بین واقعیت و خیال که فیلم‌ساز، هوشمندانه -هر مرتبه با دادن کدهایی- اجازه نمی‌دهد مرز‌هایشان مخدوش و تماشاگر، سردرگم شود،‌‌ همان چیزی است که می‌تواند حسابی سرحال‌مان بیاورد؛ بردمن یک دوپینگِ سینمایی است! جرقه‌های چنین هارمونی دل‌انگیزی که در بردمن میان روزمرگی‌ها و رؤیاها شکل گرفته، از بیوتیفول (Biutiful) [محصول ۲۰۱۰] دیگر ساخته‌ی برجسته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو قابل ردیابی است. برای مثال، به‌خاطر بیاورید سکانسی را که اوکسبال (با بازی خاویر باردم) بالای سرِ اجساد کارگران تازه درگذشته‌ی چینی حاضر می‌شد و ارواح‌شان را می‌دید که به سقف چسبیده‌اند و گویی قصد دل کندن از این دنیا را ندارند.

بی‌رحمانه‌ترین قضاوت در مواجهه با بردمن، پائین آوردن‌اش در حدّ هجویه‌ای انتقادآمیز از فیلم‌های ابرقهرمانانه‌ی هالیوودی است. بردمن «همه‌چیز» هست و «یک چیز واحد» -و آن‌هم تا این پایه سطحی- نیست! بردمن درامی پرشکوه است که رگه‌های فانتزی و کمدی‌اش -در یک هماهنگی کامل- مانع مکدر شدن‌مان می‌شوند. بردمن تلخ هست اما تماشاگرش را شکنجه نمی‌کند. رمز لذت بردن از بردمن، بی‌واسطه روبه‌رو شدن با آن و خود را به جریان سیال تصاویرش سپردن است.

تصادفی نبود که بردمن حتی کاندیدای بهترین تدوین نشد اما اسکار فیلم‌برداری (توسط امانوئل لوبزکی) گرفت. یکی از عمده تمایزات بردمن از ساخته‌های پیشین ایناریتو، عدم اتکایش بر مونتاژ است. سوای فیلم‌نامه و کارگردانی، بردمن قدرت خود را بیش از هر المان دیگر، مدیون گروه بازیگری و فیلم‌برداری‌اش است. کات‌های آقای ایناریتو در بردمن -انگار که واقعاً نامرئی باشند- جلب توجه نمی‌کنند. به‌نظرم سکانس برهنه عبور کردنِ ریگن از میان جمعیت انبوهِ میدان تایمز -که نیل پاتریک هریس هم حین اجرای مراسم اسکار با آن شوخی بامزه‌ای ترتیب داد- اوج هنرنماییِ آقایان لوبزکی و ایناریتو است [۲].

 جاذبه

اسکار ۸۶: جاذبه، کارگردان: آلفونسو کوارون، فیلم‌بردار: امانوئل لوبزکی

فیلم، افتتاحیه‌ی بسیار خوشایندی دارد به‌طوری‌که طی چند دقیقه‌ی بدونِ قطع آغازین، هم اطلاعات در اختیارمان قرار می‌دهد و هم ما را با شمه‌ای از خصوصیات رایان و مت آشنا می‌سازد. آقای کلونی با آن نحوه‌ی جذاب ادا کردن دیالوگ‌هایش، موفق به جلب علاقه‌ی بیننده به سمت مت کوالسکی می‌شود. جرج کلونی در جاذبه (Gravity) نقش یک فضانورد باتجربه، پرروحیه و خوش‌مشرب را بازی می‌کند که سعی دارد رایانِ تلخ و تازه‌کار را از مخمصه‌ای که گریبان‌گیرشان شده است، نجات دهد و او را به زندگی بازگرداند.

«دکتر رایان استون (با بازی ساندرا بولاک) و مت کوالسکی (با بازی جرج کلونی) دو تن از پنج عضوِ تیم فضانوردان ایالات متحده هستند که گرچه از تبعات سانحه‌ی وحشتناکِ منهدم شدن ماهواره‌ای روسی زنده می‌مانند؛ با این وجود، احتمال جانِ سالم به‌در بردن هردویشان کم است به‌خصوص که ذخیره‌ی اکسیژن رایان هم دارد تمام می‌شود...» جاذبه هفتمین ساخته‌ی آلفونسو کوارون، فیلم‌ساز سرشناس و کم‌کار مکزیکی است که در اسکار هشتادوششم نگاه‌ها را به سوی خودش خیره کرد.

رایان طی از سر گذراندن ماجراهای فیلم، گویی تولدی دوباره را تجربه می‌کند؛ پس از اولین مرحله‌ی نجات‌اش، زمانی که به مختصر فراغتی دست می‌یابد، شبیه جنینی نارس است و در مرتبه‌ی پایانی که به آن ساحل امن می‌رسد، ابتدا روی چهار دست‌وپا راه می‌رود و سرانجام، استوار و امیدوار روی هر دو پایش می‌ایستد. جاذبه، فیلمِ ساندرا بولاک است؛ بهترین فیلم او که به‌خاطرش، کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن هم شد اما قافیه را به رقیب قدرش، کیت بلانشت (جاسمین غمگین) باخت. جاذبه رکورددار بیش‌ترین کاندیداتوریِ اسکار میان فیلم‌های برگزیده‌ی هشتادوششمین مراسم آکادمی بود؛ در ۱۰ رشته نامزد داشت که نهایتاً به ۷ تا از اسکارهایش رسید.

معتقدم که وقت تولید فیلم‌های علمی-تخیلی، بایستی آن‌قدر دست‌وبال گروه در به‌کارگیری تروکاژهای سینمایی و صرف هزینه‌ها باز باشد که ماحصلِ کار، متعاقدکننده و قابلِ باور از آب دربیاید؛ خوشبختانه چنین نتیجه‌ای در جاذبه به‌دست آمده است و با قاب‌های باکیفیتی روبه‌روئیم که به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌رسند. به‌ویژه پس از مورد توجه قرار گرفتن و درست‌وحسابی دیده شدنِ جاذبه، بردمن و از گور برگشته احتمالاً حالا کم‌تر کسی در این‌که امانوئل لوبزکی از نوابغ عرصه‌ی فیلم‌برداری در زمانه‌ی ماست، شکی داشته باشد. فیلم‌برداریِ جاذبه، هم‌سنگِ اسپشیال‌افکتِ درجه‌ی یک‌اش، توانست برای تماشاگران فیلم، امکان تجربه‌ای دیگرگون از فضا را -در سالن‌های سینما- به ارمغان آورد.

آلفونسو کوارون و همکاران‌اش جاذبه را به‌اندازه‌ای واقع‌گرایانه ساخته و پرداخته‌اند که سخت است فیلم را علمی-تخیلی خطاب کنیم! شاید عبارت من‌درآوردیِ «علمی-تخیلیِ رئالیستی» عنوان گویا‌تری برای توضیح ژانر جاذبه باشد! شیوه‌ی کارگردانیِ آقای کوارون و طریقه‌ی استفاده‌ی خلاقانه‌اش از تکنیک سه‌بعدی در جاذبه باعث شده تا به مخاطب احساسی قوی از حضور در محل وقوع داستان دست بدهد هرچند که انگار دست‌وپایتان بسته است و صدایتان هم به گوش رایان نمی‌رسد و فقط حرص می‌خورید از این‌که چرا نمی‌توانید کمک‌اش کنید! جاذبه یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که چگونه می‌شود از هیچ، همه‌چیز ساخت.

یکی از محسنات جاذبه نسبت به اغلب فیلم‌های این‌چنینی، تایم معقول‌اش است! چنانچه تیتراژ را در نظر نگیریم، جاذبه تکلیف خانم استون را در کم‌تر از یک ساعت و نیم روشن می‌کند و پروسه‌ی تماشای فیلم تبدیل به ماراتنی طاقت‌فرسا نمی‌گردد! به‌عنوان مثال، یادمان هست که سولاریس (Solaris) [ساخته‌ی آندره تارکوفسکی/ ۱۹۷۲] ۱۶۵ دقیقه طول می‌کشد! اگر یک سال بعد، از کریستوفر نولان میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [محصول ۲۰۱۴] به نمایش عمومی درنیامده بود، آن‌وقت حتی شاید می‌توانستم آن‌جای فیلم که ساندرا بولاک به‌شکل عذاب‌آور و مفتضحانه‌ای در حال عوعو کردن است(!) را زیرسبیلی رد کنم و جاذبه را برترین و جذاب‌ترین ساخته‌ی غیراکشنی بنامم که در ارتباط با فضای لایتناهی تولید شده است [۳].

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه، ۲۸ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: برای مطالعه‌ی بیش‌تر، می‌توانید رجوع کنید به «افسانه‌ی مرد نفس‌بریده» نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده در تاریخ چهار‌شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی بیش‌تر، می‌توانید رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها» نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده در تاریخ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی بیش‌تر، می‌توانید رجوع کنید به «از فضا متنفرم!» نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده در تاریخ دو‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اسکارهای به‌حق! ● سری دوم: بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی خانم‌های برنده‌ی اسکار ● پژمان الماسی‌نیا

بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی خانم‌های برنده‌ی اسکار 

اشاره: همان‌طور که انتظارش می‌رفت، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن عاقبت به بری لارسون رسید. اسکاری که به عقیده‌ی نگارنده، حق‌ِ او نبود و -به‌ترتیب- خانم‌ها: سیرشا رونان (بروکلین)، کیت بلانشت (کارول) و شارلوت رمپلینگ (۴۵ سال) برای گرفتن‌اش محق‌تر بودند. البته ضعفِ بازی لارسون را -بیش از هر چیز- مربوط به خودِ فیلم و انتخاب غلط سبک‌وُسیاقِ روایت‌اش می‌دانم که در نقد «اتاق» [منتشره در آکادمی ‌هنر] به آن پرداخته‌ام. در ادامه، به بررسی پنج نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ام از میان حضورهای درخشان خانم‌های بازیگری که برنده‌ی اسکار نقش اصلی شده‌اند، می‌پردازم تا شاید روشن شود وقتی بحثِ یک حضور لایق اسکار پیش می‌آید، دقیقاً از چه حرف می‌زنیم؟!

 

ویوین لی

۱- ویوین لی در «اتوبوسی به‌نام هوس» [ساخته‌ی الیا کازان/ ۱۹۵۱]

بلانش دوبوآ (با بازی ویوین لی) زنی میانسال با روحیه‌ای شکننده و آسیب‌دیده که بی‌پول و تنهاست، به بهانه‌ی دیدن خواهر کوچک‌تر خود، استلا (با بازی کیم هانتر) به محله‌ای پرازدحام و سطح پایین از نیواورلئان می‌رود. استلا باردار است و با شوهرش -الواتِ بی‌سروُپایی به‌نام استنلی کووالسکی (با بازی مارلون براندو)- زندگی می‌کند که چشم دیدن بلانش را ندارد. در این بین، بلانش به میچ (با بازی کارل مالدن) یکی از هم‌پالکی‌های استنلی -که مرد معقول‌تری به‌نظر می‌رسد- امید می‌بندد تا خاطرات گذشته‌ی تاریک‌اش را از طریق ازدواج با او، فراموش کند... الیا کازان در «اتوبوسی به‌نام هوس» (A Streetcar Named Desire) بیش‌تر بر کیفیت نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول‌اش حساب باز کرده است تا کاربست شگردهای ناب سینمایی در راستای ترجمان متن نمایشی پرآوازه‌ی منبعِ اقتباس به زبان فیلم. به هر حال، نباید از نظر دور داشت که کازان تئاتر هم کارگردانی می‌کرد و از قضا همین نمایشنامه را از ۴ سال پیش‌تر با اکیپ بازیگرانِ حاضر -به‌جز ویوین لی- روی صحنه برده بود. دلیل اساسیِ بازی‌های قدرتمندانه‌ی «اتوبوسی به‌نام هوس» را نیز در همین‌جا باید جست؛ بازیگرها بارها و بارها رل‌هایشان را در برادوی تمرین کرده طوری‌که به‌قول معروف: نقش را خورده بودند! خانم لی هم یک‌مرتبه از گرد راه نرسیده بود! او تجربه‌ی روی صحنه رفتن در نقش بلانش را به کارگردانی سر لارنس الیویه داشت. «اتوبوسی به‌نام هوس» از انگشت‌شمار فیلم‌های تاریخ سینماست که بازیگران‌اش در هر چهار رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد (براندو)، نقش اول زن (لی)، نقش مکمل مرد (مالدن) و نقش مکمل زن (هانتر) از سوی اعضای آکادمی کاندیدا شدند و همه به‌غیر از یکی، اسکار گرفتند. ناکام بزرگ، براندو بود. اهمیت بازیگری و بازیگرها در «اتوبوسی به‌نام هوس» بر کسی پوشیده نیست. اما گل سرسبدِ بازیگران فیلم، بی‌هیچ تردیدی ویوین لی است؛ از اسطوره‌های بازیگریِ سینمای کلاسیک که جهت جاودانه کردن نقشی به دشواریِ بلانش دوبوآ، از سلامتی‌اش مایه گذاشت و الحق که تلاش‌اش بی‌ثمر نبود؛ به‌جز اسکاری که نصیب‌اش شد -تا ابد- وقتی اسمی از «اتوبوسی به‌نام هوس» برده شود، بی‌درنگ چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او در قامتِ بلانشِ درهم‌شکسته به‌یاد آورده خواهد شد. امروز کسی پیدا نمی‌شود که از جایگزینیِ خانم لی به‌جای جسیکا تندی اظهارِ تأسف کند! در لوکیشن خانه‌ی محقر کووالسکی، ما بیش از هر چیز، شاهد اسارت بلانش هستیم؛ محیطی خفقان‌آور که گویی سکانس به سکانس -مطابق با جلو رفتن زمانِ فیلم- تنگ‌وُترش‌تر می‌شود تا به آن تک‌افتادگی انتهایی منجر به فروپاشیِ تراژیک زن برسد.

 

الیزابت تیلور

۲- الیزابت تیلور در «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» [ساخته‌ی مایک نیکولز/ ۱۹۶۶]

مارتا (با بازی الیزابت تیلور) و جرج (با بازی ریچارد برتون) زن و شوهری میانسال و به‌ظاهر ایده‌آل هستند. جرج در دانشکده‌ای که پدر مارتا رئیس‌اش است، تاریخ درس می‌دهد. مارتا پس از اتمام یک مهمانی شبانه، زوجی جوان به‌اسم نیک (با بازی جرج سگال) و هانی (با بازی سندی دنیس) را به خانه دعوت می‌کند. جرج که دلِ خوشی از این شب‌نشینی دیرهنگام با حضور همکارِ تازه از گردِ راه رسیده‌اش ندارد، بنای ناسازگاری می‌گذارد و متلک‌های ویران‌کننده‌ی مارتا را به جان می‌خرد... «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» (Who's Afraid of Virginia Woolf) به‌مثابه‌ی دوئلی سهمگین است. نبردی تن‌به‌تن و نفس‌به‌نفس که هیچ برنده‌ای ندارد؛ پیروز این میدان هم بی‌تردید شکست‌خورده‌ای تمام‌عیار بیش‌تر نیست. خانم تیلور و آقای برتون علاوه بر این‌که به‌عنوان بازیگرانی قدر می‌شناسیم‌شان، واقعاً هم طی زمان فیلمبرداری «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» زن و شوهر بودند! بدون شک، بخش عمده‌ای از باورکردنی از کار درآمدن رابطه‌ی زناشویی مارتا و جرج را بایستی مدیون همین حقیقتِ فرامتنی دانست. مارتا و جرج آدم‌هایی تنها هستند که با وجود زخم‌های التیام‌ناپذیری که به هم می‌زنند، پناهگاهی به‌جز یکدیگر ندارند. همدیگر را مجروح می‌کنند، می‌ترسانند و دیگربار و دیگربار -از شدت ترس- پناه به آغوش هم می‌برند. رابطه‌ی مارتا و جرج، نگسستنی و آمیخته‌ی عشق و نفرت است. آن‌ها هر دو از تنهایی می‌ترسند. «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» فیلمی است دیالوگ‌محور و ناگفته پیداست که چنین اثری، بازیگر درست‌وُحسابی می‌طلبد. فیلم فقط با حضور چهار بازیگر جلو می‌رود ولی ممکن نیست کمبودی احساس کنید و یا دچار کسالت و ملال شوید؛ «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» هرگز از نفس نمی‌افتد. هیچ‌کدام از بازیگران «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» به‌اندازه‌ی الیزابت تیلور زحمت نکشیدند؛ او ریسک رفتن زیر بار افزایش وزن و یک چهره‌پردازی پرکار را -که پیر و زشت جلوه‌اش می‌داد- پذیرا شد و جلوی دوربین هم از جان‌وُدل مایه گذاشت تا مارتا فقط با او برایمان مارتا باشد. مثلاً تخیل کنید از میان بازیگران زنِ سردوُگرم‌چشیده‌ی سینمای امروز، میشل فایفر این نقش را بازی کرده بود، افتضاح به بار می‌آمد! قبول ندارید؟! تیلور دومین اسکارش را برای ایفای نقش مارتا گرفت. خانم تیلور و آقای برتون حتی اگر هیچ کار دیگری در سینما انجام نداده بودند، همین یک فیلم برای جاودانه‌ شدن‌شان کافی بود؛ لیز و ریچارد در «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» هر دو بر فراز قله ایستاده‌اند.

 

هیلاری سوانک

۳- هیلاری سوانک در «پسرها گریه نمی‌کنند» [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹]

«پسرها گریه نمی‌کنند» (Boys Don't Cry) به کارگردانی کیمبرلی پیرس و براساس ماجراهای واقعی زندگی تینا رنا براندون شکل گرفته است؛ جوانی تراجنسی که تحت هویت مردانه گذران می‌کرد و خودش را براندون تینا می‌نامید، او آرزوی به‌دست آوردن هزینه‌ی انجام عمل SRS را داشت ولی آشنایی و رفاقت با گروهی از جوانان بی‌سروُپای فالزسیتیِ نبراسکا و برملا شدن رازش، سرانجام تراژدی دردناکی برای ‌او رقم زد... ایفاگر نقش براندون/تینا، بازیگر توانمند سینما، هیلاری سوانک است که به‌خاطر این نمایش شکوهمند، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از هفتادوُدومین مراسم آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا در تاریخ ۲۶ مارس ۲۰۰۰ دریافت کرد. براندون/تینای حقیقی، متولد ۱۹۷۲ در لینکلن نبراسکا بود و بد نیست اگر بدانیم سوانک نیز سال ۱۹۷۴ در همین شهر به‌دنیا آمده است. خانم سوانک، نقش براندون/تینا، خلافکار خرده‌پای خوش‌قلبی را که علی‌رغم مشکل جسمی‌اش در پیِ هرزگی و بی‌بندوُباری نیست، در ۲۴ سالگی با ادراکی کم‌نظیر بازی کرده است. خانم‌ها پیرس و سوانک به‌خوبی توانسته‌اند همدلی و توجه تماشاگران «پسرها گریه نمی‌کنند» را برانگیزند؛ در مرحله‌ی نخست نسبت به براندون/تینا و فراتر از آن، تمامی کسانی که از دست‌وُپنجه نرم کردن با این تناقض جنسیتی رنج می‌برند. آن‌چه هیلاری سوانک در «پسرها گریه نمی‌کنند» ایفا کرده، دو نقش نیست اما درواقع هست! تینا براندون و براندون تینا. خانم سوانک، قدرتمندانه، تلخی و مهابت این دوگانگی درونی را به تماشاگر القا می‌کند. تحمل التهاب و خفقانِ کشنده‌ی حاکم بر سکانس تعرض به براندون/تینای درهم‌شکسته، عذاب الیمی است. همان‌طور که سکانس کشته شدن او -به فاصله‌ی کوتاهی پس از مواجهه با هولناک‌ترین حادثه‌ی سراسر عمرش- را بی‌تردید می‌توان یکی از ۵ مرگ دردناک تمام تاریخ سینما به‌حساب آورد. با وجود گذشت چند سال از ساخت و اکران فیلم، «پسرها گریه نمی‌کنند» هنوز کوبنده و تأثیرگذار باقی مانده است.

 

شارلیز ترون

۴- شارلیز ترون در «هیولا» [ساخته‌ی پتی جنکینز/ ۲۰۰۳]

«هیولا» (Monster) داستانِ سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی آیلین وورنوس، نخستین قاتل سریالی مؤنثِ تاریخ آمریکاست. آیلین (با بازی شارلیز ترون) که گذشته‌ی نابسامانی داشته و یک زن خیابانی است، به‌دنبال رفاقت با دختری کم‌سن‌وُسال‌تر از خودش به‌نام سلبی (با بازی کریستینا ریچی) مصمم به زندگی با او و دست‌وُپا کردن شغلی آبرومندانه می‌شود ولی تلاش‌هایش ناکام می‌ماند و برای پول درآوردن بالاجبار کار قبلی خود را از سر می‌گیرد تا این‌که به مردی سادیست برمی‌خورد که قصد آزار و کشتن‌اش را دارد... شارلیز ترون در این فیلم، ارائه‌ی قدرتمندی از احساسات بعضاً متناقض آیلین به ما نشان می‌دهد. ترون، ۲۹ فوریه‌ی سال ۲۰۰۴ به‌خاطر «هیولا» اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از مراسم هفتادوُششمِ آکادمی گرفت؛ به‌نظرم جالب باشد که بدانید روز تولدِ آیلین وورنوس هم ۲۹ فوریه‌ بوده است! شارلیز ترون با «هیولا» علاوه بر اسکار، موفق به کسب حداقل ۱۵ جایزه‌ی معتبر دیگر از جمله گلدن گلوب بهترین بازیگر زن فیلم درام شد. شارلیز ترون برای نخستین‌بار، در فیلمی زندگی‌نامه‌ای، نقشِ دشوار آدمی واقعی را بازی کرده که تا آن برهه، مغضوب افکار عمومی ایالات متحده بوده است. نحوه‌ی راه رفتنِ ترون در «هیولا» مخصوصِ نقش آیلین طراحی شده است و با فیلم‌های دیگرش تفاوت دارد. او به‌شایستگی از زبان بدن در جهت باورپذیری هرچه بیش‌ترِ آیلینی که بازی می‌کند، بهره گرفته است؛ به‌طوری‌که احساس نمی‌کنید شارلیز دارد نقش بازی می‌کند، او خودِ آیلین وورنوس است! هیچ‌کدام از نقش‌آفرینی‌های خانم ترون در سینما -با احترام به ایفای نقش میویس گری در "بزرگسال نوجوان" (Young Adult) [ساخته‌ی جیسون رایتمن/ ۲۰۱۱] و چند حضور دیگر- هرگز قابلِ قیاس با بازی او در نقش قاتل زنجیره‌ایِ مهربانِ «هیولا» نیستند. به‌خصوص این‌که نقش‌آفرینی شارلیز اینجا به‌هیچ‌عنوان متکی بر جذابیت‌های ظاهری‌اش نیست و با کمک یک چهره‌پردازی پرکار و افزایش وزن، قادر شده به جان‌مایه‌ی نقش برسد. در این‌که سینما یک هنر جمعی است، تردیدی وجود ندارد اما در مواردی استثنایی نظیرِ «هیولا» قضیه تا اندازه‌ای فرق می‌کند! «هیولا» بیش از همه، به دو نفر مدیون است: پتی جنکینز و شارلیز ترون. جنکینز که در مقام نویسنده و کارگردان، بدیهی است نگاه و سلیقه‌اش بر حاصل کار مؤثر افتاده باشد. ولی نکته‌ای که در مواجهه با هنرنمایی ترون در «هیولا» جلبِ نظر می‌کند، فرارَویِ او از سهمی است که یک بازیگر می‌تواند در کیفیتِ فیلم داشته باشد، خانم ترون در «هیولا» به‌حدّی کارش را تمام‌وُکمال به انجام رسانده است که در جایگاهِ "یکی از مؤلفین اثر" می‌نشیند.

 

کیت بلانشت

۵- کیت بلانشت در «جاسمین غمگین» [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۱۳]

جاسمین فرانسیس (با بازی کیت بلانشت) در اوج فقر، آشفتگی و درهم‌شکستگیِ روحیِ ناشی از تباه شدن زندگی زناشویی مرفه‌‌اش -در نیویورک- به خانه‌ی خواهر ناتنی‌اش جینجر (با بازی سالی هاوکینز) در سان‌فرانسیسکو می‌رود تا بتواند خودش را جمع‌وُجور کند و از نو بسازد... «جاسمین غمگین» (Blue Jasmine) یکی از متفاوت‌ترین و در عین حال، غم‌انگیزترین فیلم‌هایی است که وودی آلن تاکنون ساخته ولی با پوزش از آقای آلن و دوست‌دارانِ بی‌شمار آثارش، این تنها دلیل اهمیت «جاسمین غمگین» و -این‌همه- مورد توجه قرار گرفتن فیلم نیست! دلیل بزرگ‌تر، وزنی است که بازی فراموش‌نشدنیِ خانم بلانشت به «جاسمین غمگین» بخشیده. بازی‌ای که مطمئن باشید زیاده‌روی نخواهد بود چنانچه ادعا کنم پاره‌ای اوقات، فیلم را نجات داده است. کیت بلانشت، نقش زنی دچار فروپاشی عصبی (که گهگاه با خودش حرف می‌زند)، بلاتکلیف، دچار سردرگمی‌های بی‌پایان و غوطه‌ور در خاطرات تلخ و شیرین گذشته را هنرمندانه -بازی که نه- گویی واقعاً زندگی می‌کند. فیلم در ترسیم موقعیت متزلزل جاسمین، تکان‌دهنده است؛ مای بیننده طوری با او همراه می‌شویم که از صمیم قلب آرزو می‌کنیم مردِ تازه از راه رسیده‌ی زندگی‌اش، دوایت (با بازی پیتر سارسگارد) هیچ‌وقت بویی از دروغ‌هایش نبرد... از ناداوری‌های اعضای آکادمی و فیلم‌هایی که بایستی جایزه می‌گرفته‌ یا حداقل کاندیدای اسکار می‌شده‌اند، می‌توان چندین کتاب‌ نوشت! اما ضمن احترام به حضور درخشان بانو استریپ در "آگوست: اوسیج کانتی" (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳]، با اطمینان می‌توانم بگویم از معدود اسکارهای تقسیم‌شده‌ی به‌حقِ تاریخ آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک (AMPAS) اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به کیت بلانشت برای «جاسمین غمگین» است. اگر هر کسی به‌جز کیت اسکار را گرفته بود، از برنده اعلام نشدن مریل استریپ برای اجرای قدرتمندانه‌ و پر از ریزه‌کاریِ ویولت وستون حسابی اعصابمان به‌هم می‌ریخت! البته بلانشت، پیش‌تر جایزه‌های بااهمیت دیگری نظیر گلدن گلوب، بفتا و انجمن منتقدان فیلم آمریکا را با این فیلم گرفته بود. جاسمین آن بره‌ی معصومی که آزارش به هیچ‌کس نمی‌رسد، نیست؛ تحمل کردن‌اش دشوار است و با این‌که کلِ داروُندارش در چمدانی جا می‌گیرد، در سان‌فرانسیسکو هم دست از اُرد دادن نمی‌کشد و خانه و زندگی و دوروُبری‌های جینجر را دونِ شأن‌اش می‌داند! با تمام این تفاسیر، شناخت همه‌جانبه‌ای که مخاطب به‌مرور از کاراکتر جاسمین -و ضعف‌های متعددش- به‌دست آورده است، در برابر بازی به‌شدت همدلی‌برانگیز خانم بلانشت رنگ می‌بازد و تماشاگر باز هم دوست دارد بر وضع جاسمین دل بسوزاند و غصه‌اش را بخورد.

 

پژمان الماسی‌نیا
بامداد شنبه، ۲۲ اسفند ۱۳۹۴ (بازنشر)

 

منتشره در آکادمی هنر:

(این‌جا را کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

اسکارهای به‌حق! ● سری اول: بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی آقایان برنده‌ی اسکار ● پژمان الماسی‌نیا

بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده

 

اشاره: خوشبختانه حق به حق‌دار رسید! آقای دی‌کاپریو اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را گرفت تا یکی از انگشت‌شمار انتخاب‌های درست آکادمی در حوزه‌ی بازیگری رقم بخورد. چنان‌که قبل‌تر اشاره کرده بودم؛ لئوناردو دی‌کاپریو با ایفای نقش گلس در «از گور برگشته» (The Revenant)، تمام پیش‌فرض‌های ذهنیِ ناشی از تماشای فیلم‌های قبلی‌اش را به‌هم می‌ریزد و بیننده‌ی بهت‌زده را با دی‌کاپریوی دیگری روبه‌رو می‌کند. هیو گلس شاه‌نقش رزومه‌ی سینماییِ آقای دی‌کاپریو است؛ نقشی کم‌دیالوگ و پر از اکت و به‌معنیِ واقعیِ کلمه، یک فرصت مغتنم که خوشبختانه هدر نشده. در نوشتار حاضر، تحلیل پنج نقش‌آفرینیِ قابلِ اعتنای دیگر از آقایان برنده‌ی اسکار بازیگری -طی سال‌های مختلف- را که به‌نظرم سزاوار موشکافی هستند، آورده‌ام.

 

 گاری کوپر

۱- گاری کوپر در «ماجرای نیمروز» [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲]

گاری کوپر در «ماجرای نیمروز» (High Noon) نقش ویل کین، کلانتر سابق شهر کوچک هادلی‌ویل را ایفا می‌کند که داستان فیلم درباره‌ی تصمیم شجاعانه و البته عاقلانه‌ی او برای ماندن و ایستادن در مقابل یک جنایتکار سرشناس به‌نام فرانک میلر (با بازی ايان مک‌دونالد) -و افرادش- آن‌هم بلافاصله پس از برگزاری مراسم عروسی ویل است. کلانتر در جمله‌ای کلیدی، خطاب به نوعروس‌اش امی (با بازی گریس کلی) می‌گوید که: «تا به حال از جلوی کسی فرار نکرده است» (نقل به مضمون). اما اشتباه نکنید! با ابرقهرمانی پوشالی و خالی از احساس طرف نیستیم زیرا در ادامه‌ی فیلم شاهدیم که ویل طی لحظاتی -به لطفِ نقش‌آفرینیِ کنترل‌شده‌ی آقای کوپر- می‌ترسد و درصدد پنهان کردن هراس‌اش هم برنمی‌آید. گاری کوپر در ۱۹ مارس ۱۹۵۳ طی بیست‌وُپنجمین مراسم آکادمی، توانست صاحب اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود. اسکاری که فقط از راه دل دادن به تماشای وسترن نامتعارفِ فرد زینه‌مان می‌توان به حقانیت‌اش پی برد. جدا از کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین و آهنگسازی استاندارد -و فراتر از حدّ استانداردِ- فیلم، کم‌ترین شکی نمی‌توان روا داشت که قرص‌وُمحکم از کار درآمدن «ماجرای نیمروز» تا اندازه‌ی زیادی به جسارت و اعتمادبه‌نفس آقای کوپر در پذیرفتن و بازیِ درخور تحسین کاراکتر متفاوت کلانتر ویل کین وابسته است. قهرمان این وسترن با قهرمان‌های معمول ژانر فرق دارد؛ او از مردم تقاضای کمک می‌کند، کاری که به مذاق طرفداران متعصب سینمای وسترن خوش نمی‌آمد. نقل است که پیش از گاری کوپر، ایفای نقش ویل به مارلون براندو، مونتگمری كلیفت و گریگوری پک پیشنهاد شد و هیچ‌یک نپذیرفتند!

 

 لی ماروین

۲- لی ماروین در «کت بالو» [ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین/ ۱۹۶۵]

دختر جوانی به‌نام کاترین بالو (با بازی جین فاندا) به اعدام محکوم شده است. دقایقی قبل از این‌که کت را پای چوبه‌ی دار ببرند، او به‌یاد می‌آورد چندی پیش را که به زادگاه‌اش، وایومینگ بازگشت و متوجه شد جان پدرش، فرانکی بالو (با بازی جان مارلی) در خطر تهدید جدّی از سوی آدمکشی اجیرشده و بی‌رحم به‌اسم تیم استراون (با بازی لی ماروین) قرار گرفته است. کت برای محافظت از پدر، تصمیم می‌گیرد داروُدسته‌ای غیرعادی تشکیل دهد که گلِ سرسبدشان، کید شلینِ دائم‌الخمر (باز هم با بازی لی ماروین) است... «کت بالو» (Cat Ballou) تولید شد تا هجویه‌ای باشد برای سینمای وسترن آن‌هم در زمانی که هنوز اکثر خاطره‌سازانِ این ژانر محبوب -اعم از بازیگر و کارگردان- در قید حیات بودند. جین فاندای ۲۸ ساله با ترکیبی از ملاحت و ظرافتی مثال‌زدنی به جلد دوشیزه بالو رفته است. اما لی ماروین در «کت بالو» نقش دو برادرِ از زمین تا آسمان متفاوت را بازی می‌کند؛ یکی‌شان کاملاً قسی‌القلب و دیگری، کرکرِ خنده! بخش قابلِ اعتنایی از بار موقعیت‌های کمیک -و جفنگِ- فیلم بر دوش همین برادر ملنگ، کید شلین است که آقای ماروین در «کت بالو» استادانه ایفایش می‌کند. شلین پیش‌ترها هفت‌تیرکشی اسطوره‌ای بوده و برای خودش بروبیایی داشته است اما حالا یک الکلیِ تمام‌عیار شده که در هپروت سیر می‌کند! نمونه‌ای از موقعیت‌هایی که اشاره کردم، وقتی رقم می‌خورد که کید شلین بی‌توجه به -و درواقع: بی‌خبر از!- محتوای بحثِ جمع و صحبت‌های ردوُبدل شده، متناوباً تکرار می‌کند: «چطوره به افتخارش یه گیلاس بزنیم؟!» (نقل به مضمون) لی ماروین برای نقش‌آفرینی‌اش در «کت بالو» از سی‌وُهشتمین مراسم آکادمی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد گرفت.

 

جک نیکلسون

۳- جک نیکلسون در «بهتر از این نمی‌شه» [ساخته‌ی جیمز ال. بروکس/ ۱۹۹۷]

ملوین یودال (با بازی جک نیکلسون) نویسنده‌ای تنها، بدعنق، گنده‌دماغ و به‌شکلی وحشتناکْ وسواسی است! سرِ کار نیامدن پیشخدمت پاتوق همیشگیِ غذا خوردن‌های ملوین، کارول (با بازی هلن هانت) زندگی روتینِ مرد را دست‌خوش تغییر می‌کند. پیشامد غیرمنتظره‌ی دیگر این است که آقای نویسنده مجبور می‌شود از سگ همسایه‌ی روانه‌ی بیمارستان شده‌اش، سایمون (با بازی گِرگ کینر) مراقبت کند درحالی‌که ملوین -به‌علت شرایطِ خاصّ روحی‌اش- میانه‌ی خوبی با رویدادهای غیرقابلِ پیش‌بینی ندارد... ملوین یودال از آن قبیل نقش‌هاست که هر چندسال یک‌بار موهبت بازی‌ کردن‌اش نصیب بازیگران سینما می‌گردد؛ تازه خانم یا آقای بازیگر بایستی خیلی خوش‌شانس‌تر باشد تا نقش کم‌یابِ مذکور از طرف کارگردانی کاربلد که صاحب فیلمنامه و عواملی حرفه‌ای است، پیشنهاد شود. در «بهتر از این نمی‌شه» (As Good as It Gets) تمام این شرایط مهیا بوده و آقای نیکلسون نیز هوش و توانمندیِ مورد نیاز را یک‌جا داشته است تا «بهتر از این نمی‌شه» را مبدل به نقطه‌ای روشن در کارنامه‌ی قابلِ دفاع‌اش کند. یودالِ گوشت‌تلخ اصولاً نقشی پرجاذبه، تماشاگرپسند و صددرصد اسکارپسند است؛ یعنی یک موقعیت اُکازیون، مخصوصِ عالیجناب نیکلسون! جک نیکلسون به‌واسطه‌ی درخشش‌اش در «بهتر از این نمی‌شه» توانست برای دومین‌بار جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به‌دست بیاورد. شخصیت‌پردازیِ آکنده از ریزه‌کاریِ آقای یودال که دچار نوع خاصی از اختلال روانی -وسواس فکری و عملی- است، نیمه‌ی گمشده‌ی خود را با نقش‌آفرینیِ پرجزئیاتِ آقای نیکلسون یافته و کامل‌تر شده است. «بهتر از این نمی‌شه» فیلمی شخصیت‌محور است و چنان‌که انتظار می‌رود، به‌شدت متکی به المانِ بازیگری.

 

دنزل واشنگتن

۴- دنزل واشنگتن در «روز تعلیم» [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۰۱]

فیلم، داستان یک روز از زندگی دو پلیس لس‌آنجلسی را روایت می‌کند؛ یک گرگ باران‌خورده، آلونزو هریس (با بازی دنزل واشنگتن) و یک صفرکیلومتر، جیک هُویت (با بازی اتان هاوک). آلونزو در ابتدا پلیس متفاوتی جلوه می‌کند که وقیح و بددهن است و قصد دارد از جیک، افسر مبارزه با مواد مخدر کارکشته‌ای بسازد؛ اما هرچه «روز تعلیم» (Training Day) جلوتر می‌رود، متوجه می‌شویم کارآگاه هریس فقط خلاف جریان آب شنا نمی‌کند بلکه پلیسی واقعاً فاسد و باج‌گیر است... تردیدی نیست که «روز تعلیم» نخستین فیلمی نبود که کاراکتر پلیس فاسد را به سینما آورد. اما شاید پربیراه نباشد اگر ادعا کنیم که تا پیش از «روز تعلیم» پلیس فاسد هیچ‌وقت تا این حد پررنگ، هولناک و قدرتمند در مرکز داستان تصویر نشده بود؛ اتفاقی که ارتباطی صددرصد مستقیم با نقش‌آفرینی درجه‌ی یک دنزل واشنگتن دارد. تماشاگر در مواجهه با آلونزویی که واشنگتن در «روز تعلیم» نقش‌اش را بازی می‌کند، وضعیتی دوگانه دارد. از یک طرف به‌علت اجرای مسلط و انرژیکِ آقای بازیگر به او علاقه‌ پیدا می‌کند و از طرفی دیگر به‌واسطه‌ی اعمال کثیفی که مرتکب می‌شود، دل‌اش می‌خواهد سر به تن آلونزو باقی نماند! جدی‌ترین رقیب دنزل واشنگتن در اسکار، راسل کرو با "یک ذهن زیبا" (A Beautiful Mind) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۰۱] بود که در کمال تعجب، حق به حق‌دار رسید! اعلام نام آقای واشنگتن به‌عنوان برنده از این لحاظ عجیب‌وُغریب به‌نظر می‌رسید که میزان علاقه‌ی آکادمی به بازیگرانی که نقش آدم‌های خل‌وُچل و غیرعادی را بازی می‌کنند، بر کسی پوشیده نیست!

 

فیلیپ سیمور هافمن

۵- فیلیپ سیمور هافمن در «کاپوتی» [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۰۵]

«کاپوتی» (Capote) برشی تقریباً ۶ ساله از زندگی ترومن کاپوتی (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی را روایت می‌کند. دن فوترمن با انتخاب کتاب جرالد کلارک به‌عنوان منبع اقتباس فیلمنامه‌ی «کاپوتی»، دست روی سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی کاپوتی گذاشته ‌است؛ سال‌های نوشتن کتاب نفرین‌شده‌ی "در کمال خونسردی" (In Cold Blood) که -نهایتاً- هم برای او شهرتی افزون‌تر به ارمغان آورد و هم تباهی و نیستی. ترومن بعد از خواندن خبری در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز، قدم‌به‌قدم با ماجرای قتل‌عام خانواده‌ای ۴ نفره‌ در کانزاس درگیر می‌شود؛ درگیری‌ای که به ارتباط عاطفی ویران‌کننده‌ی او با یکی از دو متهم قتل به‌نام پِری اسمیت (با بازی کلیفتون کالینز جونیور) می‌انجامد. فروپاشی اصلی ترومن کاپوتی درست در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که از زبان پِری می‌شنود تمام اعضای خانواده‌ی بی‌گناه کانزاسی توسط او به قتل رسیده‌اند. فیلیپ سیمور هافمن در این مشهورترین نقش‌آفرینی سینمایی‌اش، با تغییر لحنی صددرصد آگاهانه که بی‌شک حاصل بررسی فیلم‌های به‌جای مانده از کاپوتی بوده، گام بسیار بلندی در راستای نزدیک شدن به این شخصیت پیچیده و لایه‌لایه برداشته است. برگ برنده‌ی آقای هافمن فقط صدای کارشده‌اش نیست؛ او اجزای بدن‌اش را تماماً به خدمت گرفته تا هر زمان اسم ترومن کاپوتی به گوش‌مان خورد، بی‌درنگ فیلم «کاپوتی» و فیلیپ سیمور هافمن را به‌خاطر بیاوریم. این کوشش‌ها از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا پنهان نماند و در هفتادوُهشتمین مراسم اسکار -مورخ پنجم مارس ۲۰۰۶- جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد به آقای هافمن تعلق گرفت. ترومن چنان‌که در فیلم نیز بدان اشاره می‌شود، پس از چاپ "در کمال خونسردی" در ۱۹۶۶ هرگز نتوانست کتاب دیگری را به سرانجام برساند. او ۲۵ اوت ۱۹۸۴، در قعر دره‌ی خودویرانگری جان سپرد. بازی سرنوشت، ۳۰ سال بعد، فیلیپ سیمور هافمن را هم به تهِ همان دره‌ی عمیق کشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا

صبح شنبه، ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ (بازنشر)

 

منتشره در آکادمی هنر:

 

(این‌جا را کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

«دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) ● فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶ (۱) ● پژمان الماسی‌نیا

اشاره: از این تاریخ [۵ دی‌ماه ۹۴] در پایگاه cinemalover.ir [طعم سینما] پیجی باز می‌شود تحت عنوان "فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶" و در آن سعی خواهم کرد [به شرط حیات و به‌دست آمدن فرصت‌اش] طی سلسله‌نوشتارهایی جمع‌وُجور و حوصله‌سرنبر(!) به فیلم‌های مهم سال ۲۰۱۵ که احتمال دارد در اسکار مورد توجه قرار بگیرند، بپردازم. کریسمس مبارک!

 

 

 

زوجِ [تاکنون] مصون از اشتباهِ دیزنی-پیکسار [۱] این‌بار با هدایت‌مان به میلیون‌ها سال قبل، طیفی از احساسات خوشایند را [که بدیهی است برجسته‌ترین‌شان "امیدواری" باشد] تقدیم‌مان می‌کنند. «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) را تا امروز [۲] دوست‌داشتنی‌ترین انیمیشن اکرانِ ۲۰۱۵ یافته‌ام؛ البته نمی‌خواهم بگویم "Inside Out" [ساخته‌ی پیت داکتر/ ۲۰۱۵] [۳] را دوست نداشتم اما شور و هیجانی در «دایناسور خوب» می‌جوشد که بیش‌تر مطلوبِ نگارنده است.

شاید بخشی از صددرصد برآورده نشدن انتظارات‌ام از "Inside Out" نه به خود فیلم که به تبلیغات گسترده‌ی حول‌وُحوش‌اش بازگردد زیرا سطح توقعات از آن را به عرش اعلی رسانده بود! «دایناسور خوب» چراغ‌خاموش و خیلی بی‌سروُصدا جلو آمد و با کمک یک دایناسور کوچولوموچولوی سبزرنگ و پسربچه‌ای نمکی و زبان‌نفهم(!)، حسابی خودش را کنج دل‌ام جا داد! سینمای آمریکا، استادِ کنار همدیگر قرار دادن کاراکترهای بی‌ربط و همسفر کردن‌شان است؛ «دایناسور خوب» هم داستان یک همراهی و طی‌طریق پرماجراست که سودش به هر دو شخصیت اصلی [و نهایتاً دیزنی پیکچرز!] می‌رسد و سرخوشی و حال خوب‌اش به ما!

راست‌اش به‌خاطر تجربه‌ی نیمه‌تمام رها کردن انیمیشن "دایناسور" (Dinosaur) [ساخته‌ی مشترک رالف زونداگ و اريك ليتون/ ۲۰۰۰] نسبت به تماشای فیلمی که شخصیت‌هایش دایناسورها باشند، دافعه داشتم ولی خوشبختانه «دایناسور خوب» اسباب آشتیِ نگارنده با این بندگان منقرض‌شده‌ی خدا را فراهم آورد! «دایناسور خوب» مخلوط متناسبی از کمدی [مثلاً به‌یاد بیاورید سازدهنی زدن با سوسک را!] و درام [نگاه کنید به مواجهه‌ی به‌لحاظ عاطفی، تأثیرگذارِ آرلو با روح پدرش در اواخر فیلم] است طوری‌که داستان قابلِ حدس‌اش را با سرعت برق‌وُباد پیش می‌برد و بیننده را خسته نمی‌کند.

هیچ شکی نیست که "Inside Out" به‌واسطه‌ی برخورداری‌اش از یک ایده‌ی مرکزیِ تازه و همه‌ی هیاهوهای دوروُبرش در [گلدن گلوب و] اسکار شانس بسیار بیش‌تری خواهد داشت؛ به سرآغاز این نوشتار توجه کنید! نوشتم: «دوست‌داشتنی‌ترین انیمیشن...» نه بهترین! «دایناسور خوب» پس از فصل پرهیجانِ نجات پسربچه از سیل و طوفان و مرگ، در ۷ دقیقه‌ی پایانی افت می‌کند و حیف که هم‌ارز دقایق پیشین‌اش تمام نمی‌شود. حیف!

ستاره: ۳ از ۴

 

پژمان الماسی‌نیا

پیش از ظهر شنبه، ۵ دی ۱۳۹۴

 

[۱]: یادم نمی‌آید که دیزنی-پیکسار [تا به حال] شکست مفتضحانه‌ای خورده باشند!

[۲]: ۵ دی ۱۳۹۴ مطابق با ۲۶ دسامبر ۲۰۱۵.

[۳]: "Inside Out" را به عباراتی مثل "پشت و رو" برگردانده‌اند که به‌نظرم گویا نیستند.

نقد و بررسی فیلم دایناسور خوب (The Good Dinosau

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.