دو یاغیِ بی‌هدف؛ نقد و بررسی فیلم «بدلندز» ساخته‌ی ترنس مالیک

Badlands

كارگردان: ترنس مالیک

فيلمنامه: ترنس مالیک

بازيگران: مارتین شین، سیسی اسپیسک، وارن اوتس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: جنایی، درام

بودجه: ۵۰۰ هزار دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۳: بدلندز (Badlands)

 

در پیشانی متن، اجازه بدهید تکلیف یک مسئله را روشن کنم؛ سینمای ترنس مالیک و حتی به‌شکل موردی، بدلندز [۱] هیچ‌یک محبوب‌ام نیستند. دلایل انتخاب این فیلم، یکی تعلق‌اش به دهه‌ی مهم ۱۹۷۰ و دیگری تأثیرپذیری شماری از آثار سینمایی سالیانِ بعد، از آن است. البته اثرگذاری مذکور اصلاً هم‌معنی با "قائم بالذات" و "اولین" بودنِ بدلندز نیست. در این زمینه -یعنی فیلم‌های جاده‌ای عاشقانه یا رفاقتی آمیخته به خون‌ریزی و جرم و جنایت- حتی اگر هیچ مثال قابل اعتنای قدیمی‌تری به‌یاد نداشته باشیم، فیلم جریان‌سازِ بانی و کلاید (Bonnie and Clyde) [ساخته‌ی آرتور پن/ ۱۹۶۷] را امکان ندارد فراموش کنیم [۲]. کاراکتر مردِ بدلندز علاوه بر این‌که اگر او را "شبیهِ جیمز دین" خطاب کنند، لذت می‌برد، در توهمِ پا جای پایِ کلاید گذاشتنْ غوطه‌ور است!

خلاصه‌ی داستان مختصر و مفیدِ بدلندز از این قرار است: یک دختر نوجوان به‌نام هالی (با بازی سیسی اسپیسک) با کیت (با بازی مارتین شین) که جوانکی بی‌سروُپاست، آشنا می‌شود. کیت، روزی به‌طور ناگهانی، پدر هالی (با بازی وارن اوتس) را -که مخالف رابطه‌ی آن‌هاست- می‌کشد و دونفری راهی سفری ناگزیر می‌شوند...

حالا بپردازیم به پراهمیت‌ترین وجه تمایز بدلندز از فیلم‌های این‌چنینی. بعید می‌دانم هیچ دلباخته‌ی سینمایی وجود داشته باشد که از سوراخ‌سوراخ شدن بانی و کلاید متأثر نشود یا از مشاهده‌ی به پرواز درآمدن اتومبیل آبی‌رنگ تلما و لوییز بر فراز دره‌ی گراند کانیون قلب‌اش به درد نیاید. اما احساس تماشاگر نسبت به هالی و کیت دقیقاً در نقطه‌ی مقابل احوالات پیش‌گفته قرار می‌گیرد. شاید بدلندز را بتوان از این منظر، مفتخر به القابی مثل پیش‌رو یا ساختارشکن کرد.

بیننده کم‌ترین ارزشی برای سرنوشت دختر و پسر جوانِ فیلم قائل نیست؛ این عدم هم‌دلی از ضعف فیلمنامه یا کارگردانی ناشی نمی‌شود بلکه به نوع نگاه فیلمساز به کاراکتر‌هایش مربوط است. ترنس مالیک، هالی و کیت را دوست ندارد؛ آن‌ها و اعمال غیرقابلِ دفاع‌شان را بدون هیچ‌گونه دل‌سوزی و جانب‌داری، تنها و عریان، در برابر قضاوت‌های سختگیرانه‌ی مخاطبان رها می‌کند. درنتیجه، تماشاگران، هالی و کیت را "دو عوضیِ به‌تمام‌معنا" خواهند نامید گرچه بدتر از این‌ها لایق‌شان است! کک‌مان هم نمی‌گزد وقتی می‌شنویم کیت را عاقبت با صندلی الکتریکی اعدام کرده‌اند؛ همان‌طور که از دستگیر شدن‌اش احساس خاصی پیدا نمی‌کنیم، اگر خوشحال نشویم البته!

به‌نظرم مهم‌ترین ابزار کارگردان برای القای چنین حسی، انتخاب بازیگران و نحوه‌ی بازی گرفتن از آن‌هاست. سیسی اسپیسک و مارتین شین! چه ترکیب محشری! تصور کنید اگر قصه سمت‌وُسویی دیگر داشت و به‌جای اسپیسک و شین، مثلاً مریل استریپ و جک نیکلسون، هالی و کیت را بازی می‌کردند، چقدر حس‌وُحال کار، دگرگون می‌شد! به‌یاد بیاورید پنج قطعه‌ی آسان (Five Easy Pieces) [ساخته‌ی باب رافلسون/ ۱۹۷۰] و مرد جوان گریزپایی که نیکلسون نقش‌اش را بازی می‌کرد، او هم چندان "آدم جالبی نبود" ولی هرگز دوست نداشتیم سر به تن‌اش نباشد! احتمالاً برایان دی‌پالما با دیدنِ بدلندز بوده که ترغیب شده است ایفای نقش دختر منفور فیلم کری (Carrie) [محصول ۱۹۷۶] را به سیسی اسپیسک بسپارد.

هالی و کیت دو موجود نفرت‌انگیزند، دو عوضی غیرعادی که اگر فیلم در این سال‌ها ساخته می‌شد، مالیک با فراغ بال بیش‌تری سبعیت‌شان را به تصویر می‌کشید و به اشاراتی نظیرِ دور انداختن زنده‌زنده‌ی ماهی خانگی هالی یا راه رفتن کیت روی جنازه‌ی گاوها و بعدتر، بی‌تفاوتی هالی در قبال قتل پدرش و مثل آب خوردنْ آدم کشتنِ کیت اکتفا نمی‌کرد. گرچه -در یک قضاوتِ شاید بدبینانه- به‌نظر می‌رسد فیلمساز در سراسر بدلندز -به‌ویژه یک‌سوم پایانی- محافظه‌کار و دست‌به‌عصا جلو می‌رود و امتناع‌اش از نمایش کوبنده‌تر وقایع، ربط چندانی به اقتضائات زمانه نداشته باشد.

هالی و کیت هیچ‌کدام کاریزماتیک نیستند، یکی از یکی پوچ‌تر! هالی آن‌قدر بی‌عاطفه و سرد هست که وقتی رفیق نیمه‌راه می‌شود اصلاً تعجب نکنیم. کیت هم که به سیم آخر زده، انگار حوصله‌اش سر می‌رود یا چون دیگر کسی نیست تا شاهد قهرمان‌بازی‌هایش باشد، انگیزه‌اش را از دست می‌دهد و تسلیم می‌شود؛ کیت فرصت دارد ولی تقلایی برای فرار نمی‌کند.

برخورد ترنس مالیک با آدم‌های فیلم‌اش، بیش‌تر واقع‌گرایانه و منطقی است تا به‌قول معروف سینمایی. در اغلب دقایق بدلندز گویی نظاره‌گر یک مستند-داستانی هستیم که این مستندگونگی علی‌الخصوص پس از دستگیری کیت به اوج می‌رسد. گویا خط اصلی داستان از یک‌سری جنایات حقیقی الهام گرفته شده، این یک برهان برای مستندگونگی مورد اشاره. البته این‌که از ابتدا تا انتها، صدای راوی -که همان هالی است- را می‌شنویم، خود عامل قابل توجه دیگری برای تشدید چنین حال‌وُهوایی محسوب می‌شود. بدلندز پایانی قهرمانانه ندارد، واقع‌بینانه صفت مناسب‌تری است.

کیت انسان بیهوده‌ای است و هیچ هدفی جز این‌که قانون را زیر پا بگذارد و تبهکار سرشناسی شود، نمی‌شناسد. او دوست دارد از خودش یادگاری‌هایی به‌جا بگذارد. نگاه کنید به آنجا که کیت در حضور سربازها، ادای قهرمان‌ها را درمی‌آورد و متعلقات بی‌ارزش‌اش را بذل‌وُبخشش می‌کند! او شیفته‌ی این است که مثل کلاید، خلافکاری مشهور باشد. کیت آدم مزخرفی است و هالی حتی از او هم مزخرف‌تر! کیت -با هر استدلال ابلهانه‌ای- آن‌قدر معرفت دارد که تمام تقصیرها را به گردن بگیرد؛ اما هالی یک موجودِ باری به هر جهتِ به‌دردنخور بیش‌تر نیست!

بدلندز را از این نظرگاه که "تیترِ یکِ رسانه‌های عمومی شدن" تا چه اندازه می‌تواند برای جوانی آس‌وُپاس و دست‌کم گرفته‌شده، وسوسه‌انگیز و برای سایرین، خطرناک باشد؛ فیلمی انتقادی و اجتماعی به‌حساب می‌آورم. جنایتِ نخست یعنی قتل پدر هالی به‌شکلی احمقانه و نامنتظره اتفاق می‌افتد و مقدمه‌ای برای سرازیر شدن کیت به چاه ویلِ مجموعه‌ای از جنایت‌های کورکورانه و بی‌هدف، فراهم می‌کند. چنان‌که مفصل برشمردم، مالیک در این اولین فیلم سینمایی‌اش [۳] سعی کرده بی‌طرف بماند و قضاوت را به عهده‌ی تماشاگران بگذارد. بدلندز بعد از ۴۱ سال هنوز کهنه نشده است؛ تصور می‌کنم همین یکی، دلیل خوبی برای تماشا کردن‌اش باشد، این‌طور نیست؟

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳

[۱]: Badlands اسم خاص است و طبیعتاً غیرقابل ترجمه. اگر به این شکل Bad lands نوشته شده بود، آن‌وقت می‌شد "زمین‌های لم‌یزرع" یا "برهوت" ترجمه‌اش کرد. Badlands نام یک پارک ملی در داکوتای جنوبی است که استارتِ ماجراهای فیلم نیز از همین ایالت زده می‌شود.

[۲]: به دو فیلم مؤثر دیگر هم می‌شود اشاره کرد؛ پیرو خله (Pierrot le Fou) [ساخته‌ی ژان‌-لوک گدار/ ۱۹۶۵] و شورش بی‌دلیل (Rebel Without a Cause) [ساخته‌ی نیکلاس ری/ ۱۹۵۵] که اصلاً مارتین شین سعی دارد حالات جیمز دین را تقلید کند.

[۳]: ترنس مالیک، هزینه‌ی فیلم را شخصاً تأمین کرده و به‌جز نویسنده و کارگردان، تهیه‌کننده‌ی بدلندز هم خودِ اوست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هرگز جیغ نزن! نقد و بررسی فیلم «سکوت مطلق» ساخته‌ی جیمز وان

Dead Silence

كارگردان: جیمز وان

فيلمنامه: لی وانل [براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل]

بازيگران: رایان کانتن، آمبر والتا، دونی والبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۲ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۲: سکوت مطلق (Dead Silence)

 

از همان دقتی که صرف تیتراژ ابتداییِ سکوت مطلق شده است، می‌توانیم امیدوار باشیم که با "یک فیلم‌ترسناک سردستی دیگر" طرف نیستیم. عنوان‌بندی مورد اشاره، شامل به تصویر کشیدن کلیه‌ی مراحل طراحی و ساخته شدن عروسکی به‌اسم بیلی است که بخش قابل توجهی از آتش‌های فیلم، از گور ‌او بلند می‌شود! خوشبختانه این‌بار از نقل‌مکان و اسباب‌کشی معمولِ سرآغاز فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت خبری نیست! سکوت مطلق با سبز شدن یک بسته‌ی پستی بزرگ و البته بدونِ نام‌وُنشان، پشت در آپارتمان زن و شوهری جوان به‌نام‌های لیزا و جیمی شروع می‌شود.

بسته‌ای حاوی عروسکی با چشمان هوشیار که پشت گردن‌اش، کلمه‌ی Billy حک شده؛ چیزی هم که در وهله‌ی نخست، توجه لیزا (با بازی لارا رگان) را جلب می‌کند، همین خصوصیت بیلی است: «چشماش خیلی واقعی به‌نظر می‌یاد...» (نقل به مضمون) لیزای بیچاره، اولین قربانی فیلم است آن‌هم به فجیع‌ترین شکل، با دهانی دریده‌شده... جیمی (با بازی رایان کانتن) که برای خرید غذای چینی بیرون رفته بود، وقت بازگشت با چنین منظره‌ی دلخراشی مواجه می‌شود.

لحظات منتهی به مرگ لیزا، جالب و نفس‌گیر از کار درآمده‌اند. گویی زمان می‌ایستد، سکوت مطلق حاکم می‌شود و زن جوان به‌جز صدای نفس‌های نامنظم و بریده‌بریده‌ی خودش، دیگر چیزی نمی‌شنود. به‌نظر می‌رسد که جیمز وان و لی وانل، خط اصلی داستان را برمبنای یک قصه‌ی هراس‌آور قدیمی استوار کرده‌اند؛ از آن‌ها که در فرهنگ عامه دهان به دهان می‌چرخند و پدروُمادرها برای ترساندن بچه‌ها، بی‌رحمانه برایشان زمزمه می‌کنند! تم انتقام یکی از مضامین جذاب ادبیات، سینما و بالاخص سینمای وحشت است. به‌ویژه اگر شخص انتقام‌گیرنده دست‌اش از دنیا کوتاه شده باشد، جذابیت پیش‌گفته دوچندان می‌شود.

شبی در شهر کوچکِ راونز فیر، حین اجرای پربیننده‌ی پیرزنی عروسک‌گردان (با بازی جودیت رابرتز)، پسرک گستاخی -به‌قول معروف- در کارش موش می‌دواند و توانایی و اعتبار چندین‌وُچند ساله‌ی پیرزن -که ماری شاو نام دارد- را زیر سؤال می‌برد. دیری نمی‌گذرد که پسربچه ناپدید می‌شود؛ خانواده و اقوام‌اش که تقصیر را متوجه پیرزنِ هنرمند می‌دانند، ماری شاو را سخت مجازات می‌کنند. زبان‌اش -اصلی‌ترین وسیله‌ی هنرنمایی‌ او که با آن، به‌جای تمام عروسک‌هایش حرف می‌زد- را می‌بُرند و به قتل‌اش می‌رسانند. ماری را با ۱۰۱ عروسک‌اش دفن می‌کنند...

جیمی حین وارسی دقیق‌تر جعبه‌ی بیلی، اعلان یکی از نمایش‌های ماری شاو را پیدا می‌کند؛ زنی که در راونز فیر، قصه‌ها و ترانه‌های دلهره‌آوری درباره‌ی او بر سر زبان‌هاست: «مراقب نگاه خیره‌ی ماری شاو باش! / اون بچه‌ای نداره به‌جز عروسکاش / و اگه اونو توی خواب ببینی / مطمئن باش که هیچ‌وقت جیغ نمی‌زنی!» (نقل به مضمون) مرد جوان درحالی‌که توسط یک کارآگاه پلیس به‌نام لیپتون (با بازی دونی والبرگ) تعقیب می‌شود، برای سر درآوردن از راز مرگ لیزا، بیلی را برمی‌دارد و به زادگاه‌اش -راونز فیر- می‌رود.

سکوت مطلق در سینمای ترسناک که جای خود، بین ساخته‌های کارگردان‌اش نیز فیلم مهجوری است و به‌نسبتِ باقی آثار جیمز وان، امتیاز کم‌تری گرفته. این فیلم، شاهدمثال خوبی است برای اثبات این‌که به امتیازهای IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک نبایستی همیشه اعتماد کرد. سکوت مطلق، فیلمی بی‌ادعا و پر از ایده است و به‌هیچ‌وجه دنبال گنده‌گویی و فلسفه‌بافی نمی‌رود. آقای وان، قصه‌گویی را دوست دارد و در سکوت مطلق سعی می‌کند داستان‌اش را به پرجاذبه‌ترین شیوه روایت کند.

وان در ۲۷ سالگی با کارگردانی اره (Saw) [محصول ۲۰۰۴] جانی تازه به کالبد سینمای اسلشر دمید. فیلم‌های او همواره جزء پرمنفعت‌ترین تولیدات سینمای آمریکا بوده‌اند. سال گذشته، توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان، توانست بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش بفروشد و صاحب عنوان "سودآورترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳" شود! هر گونه‌ی سینمایی بالاخره هر چند سال یک‌بار، نیاز به ظهور نابغه‌ای کاربلد دارد. در ژانر وحشت و طی دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی، قرعه به نام آقای وان افتاد. وقتی قادر باشید در کوتاه‌ترین زمان ممکن با صرف کم‌ترین هزینه، فیلمی سروُشکل‌دار بسازید که هم بتواند خوب بترساند و هم این‌که فروشی خیره‌کننده داشته باشد، حتماً یکی از نوابغ هستید!

توجه داشته باشید که اشاره‌ام به تبحر وان در سینمای ترسناک، مترادف با به‌هم ریخته شدن تمامی قواعد ژانر توسط او نیست؛ منکر این نمی‌توان شد که درست و خلاقانه به‌کار گرفتن کلیشه‌ها هم از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. جیمز وان کلیشه‌ها را به‌خوبی می‌شناسد و مطابق با قصه، به‌کارشان می‌بندد. برای مثال، سه مورد از عناصر تکرارشونده‌ی محتوایی و فرمیِ فیلم‌ترسناک‌ها که در همین سکوت مطلق نیز استفاده شده‌اند، این‌ها هستند: ۱- حضور یک افسر پلیس در بزنگاه‌های فیلم همراه با کاراکتر محوری (که اینجا لطمه‌ای به ریتم وارد نیاورده)؛ ۲- وقوع عمده‌ی ماجراها در شهری کوچک، دورافتاده و پرت؛ ۳- فیلم از نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول و اصطلاحاً چهره بهره‌ای‌ ندارد اما به‌لحاظ بازیگری لنگ نمی‌زند و بازیگرها توانسته‌اند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند، به‌خصوص جودیت رابرتز [۱] در نقش ماری شاو. شاید شناخته‌شده‌ترین بازیگر سکوت مطلق، باب گانتون باشد که در رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] نقش رئیس زندان را بازی کرده بود.

جدا از کارگردانی مسلط جیمز وان، فیلمنامه‌ی پرجزئیات -یار غارش- لی وانل و ضمن ادای احترام به تدوین تأثیرگذار و کوبنده‌ی‌ مایکل کنو، چشم‌گیرترین عنصر سکوت مطلق به‌نظرم صحنه‌پردازی و ساخت آکسسوار آن، به‌ویژه تماشاخانه‌ و عروسک‌های نفرین‌شده‌ی ماری شاو است که در باورپذیر کردن فیلم، سهم انکارناپذیری دارد. سکوت مطلق به‌طور کلی فیلم خوش‌رنگ‌وُلعابی است؛ در درجه‌ی اول، با غلبه‌ی قهوه‌ای‌ها و بعد، رنگ‌های آبی و سرد.

سکوت مطلق را نمی‌شود صرفاً یک فیلم‌ترسناک محسوب کرد چرا که وجه معمایی فیلم نیز بسیار پررنگ است [۲]. درست زمانی که بیننده حس می‌کند تکلیف همه‌چیز روشن شده است، فیلمساز برگ برنده‌ی تازه‌ای از جیب‌اش بیرون می‌آورد. امتیاز سکوت مطلق این است که تا ثانیه‌ی آخر، مشت‌اش را باز نمی‌کند؛ جیمز وان، تیر خلاص را استادانه به سوی تماشاگر شلیک می‌کند تا بهت‌زده، شاهد نمایش تیتراژ پایانی باشد. اگر فیلم می‌بینید تا شگفت‌زده شوید، کافی است فقط یک ساعت و نیم وقت صرفِ سکوت مطلق کنید؛ آقای وان را دست‌کم نگیرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

[۱]: جالب است بدانید که جودیت رابرتز در کله‌پاک‌کن (Eraserhead) [ساخته‌ی دیوید لینچ/ ۱۹۷۷] هم بازی کرده.

[۲]: این که می‌گویم، بدیهی و تکراری است: سعی کردم فرازهای مهم قصه را لو ندهم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.