زیبایی در اوج سادگی؛ نقد و بررسی فیلم «اوگتسو مونوگاتاری» ساخته‌ی کنجی میزوگوچی

Ugetsu Monogatari

كارگردان: کنجی میزوگوچی

فيلمنامه: ماتسوتارو کاواگوچی و یوشیکاتا یودا [براساس مجموعه داستانِ اوئدا آکیناری]

بازيگران: ماسایوکی موری، کینویو تاناکا، ایتارو اوزاوا و...

محصول: ژاپن، ۱۹۵۳

زبان: ژاپنی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: درام، معمایی، فانتزی

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار و برنده‌ی شیر نقره‌ای جشنواره‌ی ونیز، ۱۹۵۳

 

طعم سینما - شماره‌ی ۷۷: اوگتسو مونوگاتاری (Ugetsu Monogatari)

 

یکی از بی‌شمار تعاریفی که درباره‌ی زیبایی وجود دارد، این است که «چیزی به‌جز سادگی نیست». مختصر و مفید! از جمله شاهدمثال‌های ارزنده‌ی تعریف مذبور در عالم سینما، به‌نظرم اوگتسو مونوگاتاری ساخته‌ی درخورِ ستایش کنجی میزوگوچی است. سادگی‌ای که در تمامیِ عناصر فیلم موج می‌زند، فراتر از زیبایی محض، شانه به شانه‌ی اعجاز می‌ساید. Ugetsu Monogatari را که ترجمه‌ی انگلیسی‌اش می‌شود: Tales of Moonlight and Rain، می‌توان به "افسانه‌های مهتاب و باران" برگرداند.

گنجورو (با بازی ماسایوکی موری) یک استاد سفالگر است که با پسر خردسال و زن مهربان‌اش، میاگی (با بازی کینویو تاناکا) در روستایی کوچک روزگار می‌گذرانند. برادر گنجورو، توبی (با بازی ایتارو اوزاوا) و همسرش، اوهاما (با بازی میتسوکو میتو) هم به گنجورو و توبی در کار کمک می‌کنند. از وقتی گنجورو، سفال‌هایش را با قیمت خوبی در شهر می‌فروشد، برای ثروتمند شدن خود را به آب و آتش می‌زند. در این میان، توبی نیز خیال دارد سامورایی شود و احترام و اعتباری به‌دست بیاورد...

علی‌رغمِ فرسنگ‌ها فاصله‌ی فرهنگی و جغرافیایی، انگار هرچه باشد ما شرقی‌ها زبان یکدیگر را بهتر می‌فهمیم! در فیلم، نکاتِ ریزی موجود است که -چه بوداییِ سده‌ی شانزدهمی ژاپن باشی، چه ایرانیِ مسلمان و اصیل امروزی- ناخودآگاه در زندگی روزمره هم رعایت‌شان می‌کنی. مثلاً به‌یاد بیاورید گنجورو را در عمارت اعیانی بانو واکاسا (با بازی ماچیکو کیو) وقت هوشیاری، زمانی که تمام‌مدت سرش را پایین انداخته است و به چهره‌ی زن خیره نمی‌شود. یا توجه کنید به سکانسی که همین گنجورو -که هست‌وُنیست‌اش را از کف داده- پس از مدتی طولانی به خانه بازمی‌گردد؛ مرد، دستِ خالی نمی‌آید و چیزی -هرچند کم‌بها- برای همسر و فرزندش همراه می‌برد.

هنگامی که هنوز گنجورو به روستا بازنگشته، تصور می‌کنید دردناک‌ترین سکانسِ فیلم مربوط به دیدار نامنتظره -و محتومِ- توبی و اوهاما در آن محله‌ی کثیف است غافل از این‌که ضربه‌ی پایانیِ اوگتسو مونوگاتاری صبح فردای رجعتِ مردِ راه‌گم‌کرده رقم می‌خورد؛ به‌شکلی به‌شدت منقلب‌کننده با دیالوگ‌هایی تأثیرگذار و تأثربرانگیز که فقط خودتان بایستی ببینید و بشنوید و بفهمیدش تا کاملاً دست‌تان بیاید از چه حال‌وُهوایی حرف می‌زنم. در اوگتسو مونوگاتاری درست هرجا که حس می‌کنیم بالاخره آرامش و رفاهی پایدار عاید کاراکترهای فیلم شده است، ناگهان همه‌چیز زیروُرو می‌شود؛ شاید تأکیدی مداوم بر بی‌اعتباریِ لذایذ دنیای فانی.

اوگتسو مونوگاتاری از درهم‌تنیدگی زندگی و مرگ می‌گوید؛ در جای‌جایِ اثر، شاهد حضور این دو رکن جدایی‌ناپذیریم که اوج‌اش همان پایان درخشان فیلم است. به دست فراموشی سپردن حقایق، واقعی محسوب کردن مجازها و به دام جنونِ ناشی از آرزوهای دوروُدراز افتادن... از جمله مصائبی هستند که سرنوشتِ دو خانواده را دست‌خوش تغییر می‌کنند. در اوگتسو مونوگاتاری رفته‌ها از بازماندگان‌شان غافل نیستند و این‌جهانی‌ها هم از اشباح مردگان کام برمی‌گیرند.

اوگتسو مونوگاتاری از نگره‌های فمینیستی خالی نیست؛ یک مرد پررنگِ درست‌وُحسابی و قابلِ دفاع در فیلم نمی‌یابیم. برعکس، زن‌ها همگی -حتی بانو واکاسا- به‌نوعی قربانی بلاهایی‌ هستند که جامعه -بخوانید: مردهای جامعه- بر سرشان آوار کرده‌اند. البته شایان توجه است که زاویه‌ی دید مورد اشاره‌ی کارگردان ابداً مخلِ روایت نمی‌شود، توی ذوق نمی‌زند و نسبتی با پزهای به‌اصطلاح روشن‌فکرانه‌ی توخالی ندارد بلکه از تاریخچه‌ی زندگی و گذشته‌ی خودِ یزوگوچی می‌آید و ادابازی نیست.

قصه، سرراست است و پیام ساده‌ی همه‌فهمی هم می‌دهد: «طمع‌کاری و زیاده‌طلبی، عاقبت خوشی ندارد.» فیلمنامه‌ی اوگتسو مونوگاتاری اقتباسی است و براساس ترکیب دو داستان از مجموعه‌ای -تحت همین عنوان- اثر اوئدا آکیناری، توسط ماتسوتارو کاواگوچی و یوشیکاتا یودا نوشته شده. درواقع در متنِ منبع اقتباس، گنجورو و توبی برادر نیستند و هریک قصه‌ی جداگانه‌ای -با مضمونی همانند- دارند.

علی‌رغم این‌که اوگتسو مونوگاتاری عاری از نماهای نزدیک و نمایش خطوط چهره‌ی بازیگرهاست اما مخاطب به لمسِ عمیق‌ترین احساسات انسانی نائل می‌آید که بی‌تردید این‌هم از معجزات سینمای عالیجناب میزوگوچی است. در نقطه‌ی مقابلِ دیگر شاهکارساز ژاپنی، یاسوجیرو اوزو -که پیش‌تر از جادوی داستان توکیواش در طعم سینما نوشته بودم [۱] [۲]- دوربینِ کنجی میزوگوچی در اوگتسو مونوگاتاری غالباً حرکت دارد و ایستا نیست.

اوگتسو مونوگاتاری با این‌که آکنده از کثیف‌ترین وقایعی است که حول‌وُحوش جنگی بیهوده، می‌تواند گریبان‌گیر اقشار فرودست اجتماع -به‌خصوص زن‌هایشان- شود ولی فیلمِ آلوده‌ای نیست. میزوگوچی، پلیدی‌ها و سبعیت‌ها را در لفافه نشان می‌دهد به‌طوری‌که به‌عنوان مثال، حتی نظاره‌گر ریختن قطره‌ای خون از دماغ هیچ بنی‌بشری نیستیم.

پلان‌های مسحورکننده‌ی آقای میزوگوچی از قایقرانیِ شبانه، روی دریاچه‌ی آرام و مه‌آلود، بیننده‌ی شیفته‌ی هنرهای تجسمی شرق دور را به‌یاد نقاشی‌های پرشکوه ژاپن طی سده‌های پیشین [۳] می‌اندازد. میزانسن میزوگوچی طی مواجهه‌ی توبیِ حالا سامورایی با زنِ بی‌آبرو شده‌اش در آن خانه‌ی بدنام نیز مثال‌زدنی است که با مکالمه‌ی دردآلود و پر از گله‌گذاریِ زن و شوهر به پیوست‌اش، مبدل به یکی از قله‌های دست‌نیافتنیِ این شاهکار سینماییِ بلندمرتبه می‌شود. اوگتسو مونوگاتاری قصه‌ی آزمندی دو برادر در بلبشوی حاصل از جنگ داخلی است که پوچیِ میل به کسب ثروت و قدرت را با سبک‌وُسیاقی شاعرانه در اتمسفری وهم‌انگیز، گوش‌زد می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳

 

[۱]: جالب است بدانید که هر دو فیلم، در یک سال ساخته شده‌اند.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد داستان توکیو، رجوع کنید به «مثل قطار، مثل آب»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: مثلاً ببینید: پرده‌ی چوبیِ «درختان نهان‌زا، اثر هاسگاوا توهاکو»، مربوط به دوره‌ی مومویاما، سده‌های شانزدهم و هفدهم (از کتاب هنر در گذر زمان، نوشته‌ی هلن گاردنر، برگردان محمدتقی فرامرزی، انتشارات آگاه و نگاه، چاپ هفتم، پاییز ۱۳۸۵، صفحه‌ی‌ ۷۳۶).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها؛ نقد و بررسی فیلم «بردمن» ساخته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو

Birdman

(The Unexpected Virtue of Ignorance)

كارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو

فيلمنامه: آلخاندرو جی. ایناریتو، نیکولاس جیکابون، الکساندر دینلاریس جونیور و آرماندو بو

بازیگران: مایکل کیتون، ادوارد نورتون، اما استون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: کمدی، درام

درجه‌بندی: R

 

درمورد من که این‌طور اتفاق افتاد، شما را نمی‌دانم؛ علی‌رغم این‌که به‌اندازه‌ی مو‌های سر تک‌تک‌تان فیلم‌ترسناک دیده‌ام و طبیعتاً با انواع و اقسام تصویر‌های لرزان و لغزان بیگانه نیستم(!)، کمی طول کشید تا ارتباطم با حال‌وُهوا و جنس تصاویر بردمن [۱] برقرار شود اما بعد، کم‌کم جادوی مکزیکی-ایناریتویی مؤثر افتاد و سرنوشت آقای تامسون و تئاتر کذایی‌اش در خیابان برادوی برایم مهم شد.

ریگن تامسون (با بازی مایکل کیتون) که زمانی نقش "بردمن" را در فیلم‌های بلاک‌باستری بازی می‌کرده، بیش از ۲۰ سال است که به حاشیه رانده شده و اکنون در برادوی، قصد دارد با کارگردانی و بازی در نمایش "وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم" -که خود او از داستان‌ ریموند کارور اقتباس کرده است- قدم بزرگی در رزومه‌ی هنری‌اش بردارد. در این اوضاع‌وُاحوال، ریگن مدام با کاراکتر "بردمن" که هرگز دست از سرش برنداشته، درگیر است و در پیش‌نمایش‌ها هم هر شب یک اتفاق غیرمنتظره رخ می‌دهد...

توصیه می‌کنم برای تماشای این فیلمِ خیلی خاص، هرچه پیش‌زمینه‌ی ذهنی -مثلاً درباره‌ی آثار سابق ایناریتو از قبیل عشق سگی (Amores Perros) [محصول ۲۰۰۰] و بابل (Babel) [محصول ۲۰۰۶]- دارید، دور بریزید و از نگرانی درخصوص این‌که فیلمی با شرکت مایکل کیتون، زک گالیفیاناکیس، نائومی واتس و ادوارد نورتون بالاخره چه معجونی از آب درآمده است هم دست بردارید! رمز لذت بردن از بردمن، بی‌واسطه روبه‌رو شدن با آن و خود را به جریان سیال تصاویرش سپردن است.

وقتی موتور فیلم روشن می‌شود و زلف‌تان با زلف‌اش گره می‌خورد، دیگر کار تمام است! انگار سوار تراموایی از جذابیت، بازیگوشی و سرخوشی شده‌اید که به هیچ قیمتی حاضر نیستید ازش پیاده شوید! آقای ایناریتو در بردمن شگفتی و اعجاب به شما هدیه می‌کند و کیست که بیش‌تر از این‌ها، از سینما بخواهد؟ آمدوُشد مداوم بین واقعیت و خیال که فیلمساز، هوشمندانه -هر مرتبه با دادن کدهایی- اجازه نمی‌دهد مرز‌هایشان مخدوش و تماشاگر، سردرگم شود،‌‌ همان چیزی است که می‌تواند حسابی سرحال‌تان بیاورد؛ بردمن یک دوپینگِ سینمایی است!

جرقه‌های چنین هارمونی دل‌انگیزی که در بردمن میان روزمرگی‌ها و رؤیاها شکل گرفته، از بیوتیفول (Biutiful) [محصول ۲۰۱۰] [۲] دیگر ساخته‌ی برجسته‌ی ایناریتو قابل ردیابی است. برای مثال، به‌خاطر بیاورید سکانسی را که اوکسبال (با بازی خاویر باردم) بالای سرِ اجساد کارگران تازه درگذشته‌ی چینی حاضر می‌شد و ارواح‌شان را می‌دید که به سقف چسبیده‌اند و گویی قصد دل کندن از این دنیا را ندارند.

ریگن هنرمندی به بن‌بست رسیده است که همگی از یاد برده‌اند که او هم زمانی کسی بوده و آرمان‌هایی داشته است؛ کار به جایی رسیده که خانم منتقد گنده‌دماغ نیویورک‌تایمز (با بازی لیندسی دانکن) حتی بازیگر بودن‌اش را زیر سؤال می‌برد و او را فقط یک سلبریتی خطاب می‌کند و دیگر هیچ. مردم نیز تنها آقای تامسون را به‌نام "بردمن" به‌یاد می‌آورند. ریگن به‌دنبال اثبات وجود دوباره‌ی خودش به‌عنوان آرتیستی جدی، خلاق و صاحب آرمان و اندیشه است؛ او با چنگ‌وُدندان سعی دارد به همه بگوید: هنوز نمُرده.

در طول تمام سال‌های سینما، فیلم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که توانسته‌اند از دشواری و عظمت خلق یک اثر هنری، تصویری تأثیرگذار و درست‌وُدرمان روی نگاتیو بیاورند؛ دشواری و عظمتی ناشی از درگیری‌ها و دغدغه‌های ذهنیِ جان‌فرسای آرتیست که شاید مهم‌ترین‌شان‌‌ همان هراس همیشگی از فراموش شدن و افول است. دو نمونه از فیلم‌های مورد علاقه‌ی من در این مضمون، ناین (Nine) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹] [۳] و بردمن هستند که از حق نگذریم، فیلمِ ایناریتو خودمانی‌تر و ملموس‌تر است و ارتباط بهتری هم با بینندگان‌اش برقرار می‌کند. شاید بشود این‌جور توصیف کرد که بردمن با مخاطب وارد مکالمه‌ای می‌شود که با گذشت زمان، جذابیت بیش‌تری پیدا می‌کند زیرا بردمن -در مقام آغازکننده‌ی بحث- به‌هیچ‌وجه تپق نمی‌زند و رشته‌ی کلام از دست‌اش در نمی‌رود.

درست از لحظه‌ای که به لطف آقای ایناریتو، اجازه‌ی ورود به اتاق ریگن را پیدا می‌کنیم، تماشاچیِ یک نمایش می‌شویم که بی‌وقفه و شبانه‌روز، تداوم می‌یابد؛ نمایشی که بیسِ موسیقی‌اش را درامری خستگی‌ناپذیر سر صحنه اجرا می‌کند و گه‌گاه نیز صدای همهمه و پچ‌پچ‌های تماشاچی‌های دوروُبرمان را می‌شنویم. البته به فراخور حس‌وُحال ویژه‌ی برخی پرده‌ها -مثل پرواز آقای تامسون بر فراز ساختمان‌های شهر- "ریگن/کارگردان" دستور پخش موسیقی مناسب‌تری می‌دهد.

فکر می‌کنید تصادفی بود که بردمن حتی کاندیدای بهترین تدوین نشد اما اسکار فیلمبرداری (توسط امانوئل لوبزکی) گرفت؟ مطلقاً نه! یک تمایز عمده‌ی بردمن از ساخته‌های پیشین ایناریتو، عدم اتکایش بر مونتاژ است. سوای فیلمنامه و کارگردانی، بردمن قدرت خود را بیش از هر المان دیگر، مدیون گروه بازیگری و فیلمبرداری‌اش است. کات‌های آقای ایناریتو در بردمن -انگار که واقعاً نامرئی باشند- جلب توجه نمی‌کنند!

به‌نظرم سکانس برهنه عبور کردنِ ریگن از میان جمعیت انبوهِ میدان تایمز -که نیل پاتریک هریس حین اجرای مراسم اسکار با آن شوخی بامزه‌ای ترتیب داد- اوج هنرنماییِ آقایان لوبزکی و ایناریتو است. فیلم، دیالوگ‌های بی‌نظیری هم دارد که درصورت شنیدن‌شان از دهان بازیگرها، لذتی دوچندان خواهید برد؛ با این حال، به سه‌تا از بهترین‌هایشان اشاره می‌کنم: «تو آدم مهمی نیستی، به‌ش عادت کن!»، «ما رقت‌انگیزیم!» و «شاید تو یه شوخی هستی ریگن!» (نقل به مضمون)

مایکل کیتون که مدتی مدید از جریان اصلی سینما محو شده بود، بهترین انتخاب برای ایفای نقش ریگن تامسون است. انتخاب کیتون را در عین حال می‌توان "دور از ذهن" وصف کرد چرا که در همه‌جا مرسوم است برای گزینش بازیگران، سراغ دم‌دست‌ترین‌ها بروند. آقای ایناریتو، کیتونی را انتخاب کرده است که خود به‌نوعی تجربه‌ای مشابه ریگن از سر گذرانده؛ لابد می‌دانید که او اولین بت‌منِ سینما بود و در دوتا از بت‌من‌هایی که تیم برتون ساخت، به هیبت این مردِ خفاشی پرطرفدار درآمد و شهروندان گاتهام‌سیتی را از شر تبهکاران نجات داد ولی ستاره‌ی اقبال آقای کیتون پس از نپذیرفتن ایفای نقش بروس وین برای سومین‌بار و در بت‌من برای همیشه (Batman Forever) [ساخته‌ی جوئل شوماخر/ ۱۹۹۵]، به‌تدریج رو به خاموشی گذاشت.

امروز که کارنامه‌ی حرفه‌ای مایکل کیتون را از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۱۴ مرور می‌کنیم، به فیلم ماندگاری -که کیتون در آن نقش محوری داشته باشد- برنمی‌خوریم. اکثر قریب به‌اتفاق فیلم‌هایی که او بازی کرد، متحمل شکست‌های سنگین تجاری شدند و حتی نتوانستند هزینه‌ی اولیه‌شان را بازگردانند. این‌ها را گفتم تا هرچه بیش‌تر به ذکاوت ایناریتو در سپردن نقش ریگن به مایکل کیتون پی ببرید. به‌عبارتی، کیتون سال‌ها صبر کرد تا رُلی به اهمیت ریگن تامسون نصیب‌اش شود و الحق که قدرش را هم به‌خوبی دانست.

بازی درخشان و همدلی‌برانگیز آقای کیتون در بردمن باعث شد که ۲۰۱۴ مبدل به پرافتخار‌ترین سال فعالیت هنری او شود. نزدیک به ۶۰ کاندیداتوری و کسب حدود ۴۰ جایزه از فستیوال‌های مختلف سینمایی، مرهمی بود بر جراحت ناشی از سال‌ها دور ماندن کیتون از مرکز توجه. با این‌همه، اهدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد به ادی ردمین که در تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything) [ساخته‌ی جیمز مارش/ ۲۰۱۴] کاری فرا‌تر از کج‌وُکوله کردن عضلات صورت‌اش انجام نمی‌دهد، شوخی صددرصد بی‌مزه‌ای بود! آن‌هم در سال درخشش استیو کارل و مایکل کیتون.

ادوارد نورتون در یکی از نقش‌آفرینی‌های متفاوت‌اش، دیوانه‌ی غیرقابلِ پیش‌بینی و عوضیِ به‌تمام‌معنایی به‌نامِ مایک را فوق‌العاده بازی می‌کند! گالیفیاناکیسِ بردمن هم ربطی به حضور‌های محشر خود در فیلم‌های کمدی -به‌طور مشخص، ساخته‌های تاد فیلیپس مدّنظرم هستند- ندارد اما بازی‌اش چندان به چشم نمی‌آید. اصولاً نقش جیک، واجد ویژگی منحصربه‌فردی نیست و اگر فقط کمی بی‌رحم باشم، باید بگویم هر کسی می‌توانست -با این کیفیت- بازی‌اش کند چرا که زک نظیر آن‌چه نورتون از پس‌اش برآمده، نقش را اصطلاحاً مالِ خود نکرده است.

امانوئل لوبزکی، دوره‌ی گذشته، فیلمبردار جاذبه (Gravity) [محصول ۲۰۱۳] آلفونسو کوارون بود و خودش و کوارون اسکار گرفتند؛ سال بعد هم آقای لوبزکی، بردمنِ ایناریتو را فیلمبرداری کرده بود که دیدید هر دو صاحب اسکار شدند. از آنجا که عنصر مشترکِ دو مورد مذکور، فیلمبرداریِ اثر توسط لوبزکی [۴] و مکزیکی بودن کارگردان فیلم است؛ چنانچه به ضرب‌المثل قدیمی «تا سه نشه، بازی نشه!» اعتقاد داشته باشیم(!)، پس باید منتظر بمانیم تا امانوئل لوبزکی پلان‌های فیلمی از یک هموطن دیگرش را ثبت کند و چه کسی بهتر از گیلرموی خودمان؟! آقای دل‌تورو! اگر از من می‌شنوید تا از این‌هم دیرتر نشده، کاری با مدیریت فیلمبرداریِ آقای لوبزکی کلید بزنید! اسکار بهترین کارگردانیِ مراسم ۲۰۱۶ آکادمی را حیف است مفت از دست بدهید!

از شوخی گذشته، اسکار هشتادوُهفتم پس از چند دوره‌ی مأیوس‌کننده، مثل هوایی تازه و نشاط‌بخش بود. اشتباه برداشت نکنید! به‌شخصه موافق تمام انتخاب‌های اخیر آکادمی نیستم چرا که معتقدم مثلاً با میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۴] [۵] و فاکس‌کچر (Foxcatcher) [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۱۴] [۶] منصفانه رفتار نشد ولی به‌طور کلی، اسکاری نبود که با بوی حال‌بهم‌زن سیاست‌بازی، مشام سینمادوستان را آزرده کند. همین‌که اعضای آکادمی حماقت گلدن گلوب و بفتا را درخصوص پسرانگی (Boyhood) [ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر/ ۲۰۱۴] مرتکب نشدند و یا جایزه‌ها را بین تک‌تیرانداز آمریکایی (American Sniper) [ساخته‌ی کلینت ایستوود/ ۲۰۱۴] و سلما (Selma) [ساخته‌ی آوا داورنای/ ۲۰۱۴] تقسیم نکردند، جای شکرش باقی است! مراسم هم اگر بخش اجرای لیدی گاگای نفرت‌انگیز را فاکتور بگیریم(!)، بسیار سرگرم‌کننده بود و حس‌وُحال خوبی در آن جریان داشت. بردمن مستحقِ هر ۴ اسکارش بود.

بی‌رحمانه‌ترین قضاوت در مواجهه با بردمن، پائین آوردن‌اش در حدّ هجویه‌ای انتقادآمیز از فیلم‌های ابرقهرمانانه‌ی هالیوودی است. بردمن "همه‌چیز" هست و "یک چیز واحد" -و آن‌هم تا این پایه سطحی- نیست! راستی! به این‌که بردمن نامزد جایزه‌ی "بهترین فیلم کمدی یا موزیکال" گلدن گلوب شده بود، اعتنایی نکنید! اصلاً چه کسی به گلدن گلوب اهمیت می‌دهد؟! بردمن درامی پرشکوه است که رگه‌های فانتزی و کمدی‌اش -در یک هماهنگی کامل- مانع مکدر شدن‌مان می‌شوند. بردمن تلخ هست اما تماشاگرش را شکنجه نمی‌کند!

آلخاندرو گونزالس ایناریتو از موهبت‌های سینمای امروز است، جزء آن گروه معدود از فیلمساز‌ها که می‌توان مشتاقانه انتظار فیلم بعدی‌شان را کشید. در زمانه‌ای که فیلم‌های پرریخت‌وُپاش، ناامیدکننده ظاهر می‌شوند؛ او با کم‌تر از ۱۸ میلیون دلار، فیلمی تحسین‌آمیز ساخته که پتانسیلِ محبوب و ماندنی شدن در حافظه‌ی عشقِ‌سینماهای واقعی را دارد. اعجوبه‌هایی مانند نولان و ایناریتو، موجب می‌شوند تنها به شاهکارهای کلاسیک دلخوش نباشیم و از سینما قطع امید نکنیم... نماهای آغازین بردمن که شامل عروس‌های دریایی به گل نشسته و سقوط ستاره‌ای سوزان‌اند، فراموشم نمی‌شوند.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: اگر مایلید بت‌من و اسپایدرمن را مرد خفاشی و مرد عنکبوتی صدا بزنید، بردمن را هم "مرد پرنده‌ای" بخوانید! وگرنه بهتر است ترجمه نشود.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد بیوتیفول، رجوع کنید به «ملاقات در منظره‌ی زمستانی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد ناین، رجوع کنید به «جذابیت‌ از نوعی دیگر»؛ منتشره در دو‌شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: امانوئل لوبزکی خودش هم یک مکزیکی تمام‌عیار است و متولد مکزیکوسیتی!

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد میان‌ستاره‌ای، رجوع کنید به «حماسه، شکوه و شگفتی»؛ منتشره در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد فاکس‌کچر، رجوع کنید به «شخصیت‌پردازی ناب و ایجاز دلپذیر»؛ منتشره در شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.