مصیبت خانواده‌ی ایوب؛ نقد و بررسی فیلم «سه میمون» ساخته‌ی نوری بیلگه جیلان

Three Monkeys

عنوان به ترکی: Üç Maymun

كارگردان: نوری بیلگه جیلان

فيلمنامه: نوری بیلگه جیلان، ابرو جیلان و ارکان کسال

بازيگران: یاووز بینگول، هاتیجه اصلان، احمد رأفت سینگار و...

محصول: ترکیه، ۲۰۰۸

زبان: ترکی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: درام

جوایز مهم: برنده‌ی جایزه‌ی بهترین کارگردانی کن ۲۰۰۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۸: سه میمون (Three Monkeys)

 

مردی بانفوذ و ثروتمند به‌نام سروت (با بازی ارکان کسال)، شبی حین رانندگی در جاده‌ای خلوت، باعث مرگ یک انسان می‌شود. او به بهانه‌ی این‌که چنین حادثه‌ای در آستانه‌ی انتخابات، به اعتبارش صدمه خواهد زد؛ از راننده‌اش ایوب (با بازی یاووز بینگول) می‌خواهد که تصادف را گردن بگیرد، یک‌سالی به زندان برود و در برابرش پولی درست‌وُحسابی دریافت کند. بعد از به زندان رفتن ایوب، پسر جوان پشتِ کنکوری‌اش اسماعیل (با بازی احمد رأفت سینگار) بنای ناسازگاری می‌گذارد، با دوستان ناباب معاشرت می‌کند، خونین‌وُمالین به خانه برمی‌گردد و مادرش، هاجر (با بازی هاتیجه اصلان) را دچار نگرانی می‌کند. تلاش‌های بی‌نتیجه‌ی مادر -که خود در آشپزخانه‌ی یک کارخانه مشغول به‌کار است- برای سرِ کار رفتن پسرش و پافشاری اسماعیل مبنی بر این‌که از سروت بخواهند مقداری از پول کذایی را جلوجلو پرداخت کند تا آن‌ها بتوانند اتومبیلی برای مسافرکشی تهیه کنند، هاجر را مجبور می‌کند شخصاً به دفتر سروت برود. سروت که در انتخابات شکست خورده و انگار دنبال گوش شنوایی برای دردوُدل کردن می‌گردد، هاجر را با اصرار می‌رساند و می‌گوید اگر کاری داشت حتماً با او تماس بگیرد. نگاه‌ها و لبخند‌های این ملاقات کوتاه، نطفه‌ی رابطه‌ای شوم را می‌بندد که فرجامی جز فاجعه ندارد...

خط داستانی فیلم و سیر ماجرا‌ها به‌گونه‌ای است که خیلی راحت به هندی‌بازی و سانتی‌مانتالیسم -که سینما و تلویزیون ترکیه خود ید طولایی در آن دارد!- چراغ سبز نشان می‌دهد؛ لابد برای گرفتار نشدن در چنین دامی بوده که نوری بیلگه جیلان فیلم‌اش را از داشتن موسیقی متن محروم کرده است. با وجود این‌که سه میمون کلوزآپ کم ندارد، اما بیلگه جیلان در برهه‌هایی، کاملاً آگاهانه میل به استفاده‌ی نماهای نزدیک را پس می‌زند تا هرچه بیش‌تر از تله‌ی پیش‌گفته فاصله بگیرد. نمونه‌ی بارز، سکانسی است که طی آن، هاجر التماس‌کنان از سروت می‌خواهد که تنهایش نگذارد و به رابطه‌ با او ادامه دهد. در این سکانس، دوربین در فاصله‌ای دور از سوژه‌ها کاشته شده است و ما حتی به ۲۰ متری‌شان هم نزدیک نمی‌شویم چه برسد به این‌که کلوزآپ یا مدیوم‌شاتی از آن‌ها ببینیم.

بیلگه جیلان، اطلاعات مدّنظرش را با صرف کم‌ترین هزینه و زمان، به‌نحوی مینی‌مال در اختیار تماشاگر می‌گذارد. به‌عنوان مثال، تنها از خلال دیالوگ‌ها به‌اضافه‌ی‌‌ همان سکانسِ آش‌وُلاش و دزدکی برگشتنِ شبانه‌ی اسماعیل به خانه، به‌اندازه‌ی کافی مجاب می‌شویم که او دوستان چندان سربه‌راهی ندارد؛ درنتیجه، ضرورت رو زدن هاجر به سروت و درخواست پول -برای بند کردن دست اسماعیل به کار- در ادامه‌ی فیلم را نیز بهتر درک می‌کنیم.

نهایت هوشمندی نوری بیلگه جیلان آنجاست که وقتی اسماعیل از سوراخ کلید، مادر را در حال معاشقه با رئیس پدرش می‌بیند، به‌هیچ‌عنوان -حتی یک پلان- از آنچه در اتاق می‌گذرد، نشان‌مان نمی‌دهد و هرچه باید ببینیم و بفهمیم، از دریچه‌ی نگاه و حالات چهره‌ی درهم‌کشیده‌ی پسر دستگیرمان می‌شود. بدین‌شکل، بیلگه جیلان عمق فاجعه را با نمایش احتمالی صحنه‌هایی سخیف و اروتیک لوث نمی‌کند و اجازه می‌دهد ابعاد مصیبت خانواده‌ی ایوب را در ذهن خودمان بسط دهیم.

سه میمون صاحب چند سکانس تأثیرگذار است؛ یکی از آن‌ها وقتی خلق می‌شود که پسر با غرور له‌شده‌اش، خشمگین از مادر می‌پرسد چه کسی در خانه بوده است و مادرش به دروغ متوسل می‌شود، سیلی‌هایی که اسماعیل در استیصال کامل به گوش هاجر می‌زند علی‌رغم این‌که نوری بیلگه جیلان مانور چندانی روی درشت‌نمایی‌شان نمی‌دهد، دردناک‌ترین لحظات فیلم را رقم می‌زنند.

سه بازیگر اصلی فیلم؛ اصلان، سینگار و بینگول -یعنی: مادر، پسر و پدر- نقش‌آفرینی‌های قابل اعتنا و ری‌اکشن‌های فوق‌العاده‌ای دارند. زمانی که فیلم‌تان آن‌قدر‌ها متکی به دیالوگ نیست، اهمیت بازی در سکوت دوچندان می‌شود. لحظات بسیاری از سه میمون را می‌توان مثال زد که هیچ گفت‌وُگویی ردوُبدل نمی‌شود و تنها بازیگر می‌ماند و چشم‌هایش. نمونه‌ای درخشان که همدلی تماشاگر را عمیقاً برمی‌انگیزد، نگاه غمگین پدر از پشت میله‌های زندان است.

کاراکتر دیگری که حضورش بر غنای سه میمون افزوده، برادر اسماعیل است که در کودکی از بین رفته. شیوه‌ی اطلاعات دادن بیلگه جیلان درمورد او هم مطابق با‌‌ همان روال کمینه‌گراست. پسربچه -که حتی اسم‌اش را نمی‌دانیم- تنها دوبار در فیلم ظاهر می‌شود و طی یکی از دو حضور هم چهره‌اش را نمی‌بینیم و از‌‌ همان یک‌بار -براساس شواهد- حدس می‌زنیم که غرق شده باشد. پسرک در مرتبه‌ی اول به سراغ برادرش می‌رود و بار دوم، در اوج پریشانی‌های ایوب به‌نوعی تسکین‌اش می‌دهد. پسربچه اما سمت مادر نمی‌رود؛ شاید هاجر در مرگ او نقشی داشته و از‌‌ همان‌جا بوده که روابط زن و مرد به سردی گراییده است... شدتِ این سرما و دل‌بریدگی را در دقایق پایانی فیلم، از جایی می‌شود دریافت که هاجر گویی قصد کرده است خودش را از پشت‌بام پرت کند؛ ایوب می‌بیند اما برای منصرف کردن‌اش قدم از قدم برنمی‌دارد.

سه میمون درباره‌ی حفظ یک خانواده "به هر قیمتی" است؛ خانواده‌ای که به بهای سنگینِ "ندیدن" (اسماعیل چشم بر خیانت مادر می‌بندد)، "نشنیدن" (هاجر به روی خود نمی‌آورد که اسماعیل به چه عمل هولناکی اعتراف کرده) و "نگفتن" (ایوب پس از تحمل کشمکش‌های درونیِ ویران‌کننده با وجود این‌که تا دو قدمی اداره‌ی پلیس هم رفته، از بازگو کردن گناه هاجر و اسماعیل صرف‌نظر می‌کند) پابرجا می‌ماند. [۱] علاوه بر چشم‌پوشی، بلاتکلیفی نیز دیگر مضمون محوری سه میمون است که علی‌الخصوص درمورد کاراکتر پدر خانواده، ایوب نمود بارزتری دارد. به‌خاطر بیاوریم خشونتی به‌ظاهر مهارناپذیر را که ایوب با غروری جریحه‌دارشده و خشمی فروخورده نسبت به جسم زن‌اش روا می‌دارد که نشان از گرفتار آمدن مرد در برزخی وحشت‌بار است.

گرچه سه میمون به‌طور کلی فیلم خوش‌عکسی به‌حساب می‌آید و قاب‌های زیبا بسیار دارد؛ [۲] ولی پلان پایانی چیز دیگری است! در این زیبا‌ترین نمای فیلم -به‌لحاظ بصری- ایوب که نمی‌دانیم بایرام قهوه‌چی (با بازی جافر کوسه) بالاخره پیشنهادش را قبول کرده یا نه، به دوردست‌ها خیره شده است، بالای سرش ابر‌های باران‌زا در جوش‌وُخروش‌اند و مثل دلِ ایوب انگار خیال آرام گرفتن ندارند.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

 

[۱]: سه میمون خردمند؛ میمون‌هایی سمبلیک در فرهنگ ژاپنی به‌شمار می‌روند که با کمک هنرهای تجسمی، بیانگرِ شر نبین (see no evil)، شر نشنو (hear no evil) و شر نگو (speak no evil) هستند. یکی از میمون‌ها، میزارو (Mizaru) چشم‌هایش را می‌پوشاند که بیانگر ندیدن شر و بدی است؛ میمون دوم، کیکازارو (Kikazaru)، گوش‌هایش را می‌پوشاند و بدی‌ها را نمی‌شنود و میمون سوم، ایوازارو (Iwazaru)، دهان‌اش را پوشانده است و بدی نمی‌گوید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ سه میمون خردمند).

[۲]: نوری بیلگه جیلان زندگی هنری خود را با عکاسی آغاز کرد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ نوری بیلگه جیلان).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مرگ با چشمان باز؛ نقد و بررسی فیلم «ژنرال دلارووره» ساخته‌ی روبرتو روسلینی

General della Rovere

كارگردان: روبرتو روسلینی

فيلمنامه: سرجیو آمیدی، دیه‌گو فبری و ایندرو مونتانللی [براساس رمان ایندرو مونتانللی]

بازيگران: ویتوریو دسیکا، هانس مسمر، ویتوریو کاپریولی و...

محصول: ایتالیا و فرانسه، ۱۹۵۹

زبان: ایتالیایی و آلمانی

مدت: ۱۳۲ دقیقه

گونه: درام، جنگی

جوایز مهم: برنده‌ی شیر طلایی ونیز ۱۹۵۹ و کاندیدای بهترین فیلمنامه‌ی اسکار ۱۹۶۱

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۷: ژنرال دلارووره (General della Rovere)

 

درست است که عمرِ کوتاه نئورئالیسم ایتالیا با شاهکاری مثل اومبرتو دی (Umberto D) به‌سر می‌رسد، اما نمی‌توان منکر تأثیرات آن بر فیلم‌های سال‌های بعد چه در خود ایتالیا و چه کشور‌های دیگرِ صاحب سینما تا همین امروز شد. به‌نظرم ژنرال دلارووره را پیش از هر چیز بایستی ادامه‌ی منطقی نئورئالیسم به‌حساب آورد و جالب است که نقش اول فیلم را کسی ایفا نمی‌کند به‌جز کارگردان‌‌ همان فیلم تحسین‌شده‌ی مورد اشاره: "ویتوریو دسیکا"؛ فیلمساز پرآوازه‌ای که نام‌اش با جنبش پیوند خورده است. البته واجد پاره‌ای مشخصه‌های نئورئالیستی خواندنِ ژنرال دلارووره هیچ ارتباطی با حضور دسیکا در این فیلم ندارد! فراموش نکنیم که روبرتو روسلینی خود از بنیان‌گذاران نئورئالیسم است که به‌تعبیری رم، شهر بی‌دفاع (Rome, Open City) ساخته‌ی او، اولین فیلم تمام‌عیار جنبش به‌شمار می‌رود.

۱۹۴۴، پنجمین سال جنگ جهانی دوم، جنوا. مرد جاافتاده‌ای به‌نام امانوئل باردونه (با بازی ویتوریو دسیکا) توانسته است با یک افسر جزء آلمانی طرح دوستی بریزد و از این طریق، کارهایی برای زندانی‌های سیاسی انجام دهد. امانوئل درصدی از پول بستگان زندانی‌ها را به گروهبان هاگمن می‌دهد و باقی را برای خودش برمی‌دارد. البته همیشه کارها به خوبی و خوشی پیش نمی‌رود و بعضی وقت‌ها تنها کاری که از امانوئل برمی‌آید، امیدوار نگه داشتن خانواده‌هاست. نقطه‌ضعف بزرگ او قمار است، شب‌ها تا صبح هرچه درآورده، به باد می‌دهد؛ امانوئل حتی گاهی پول زندانی‌ها را هم خرج قمار می‌کند! بی‌احتیاطی و طمع، سرانجام کار دستِ باردونه می‌دهد؛ امانوئل لو می‌رود و سروُکارش با آلمانی‌ها می‌افتد. در این بین، نیروهای ارتش آلمان، نظامی ایتالیایی بلندپایه‌ای به‌نام ژنرال دلارووره را سهواً و بدون کسب هیچ‌گونه اطلاعاتی به قتل می‌رسانند. رسیدگی به پرونده‌ی باردونه را سرهنگ مولر (با بازی هانس مسمر) شخصاً به عهده می‌گیرد که پیش‌تر -در ابتدای فیلم- با امانوئل آشنا شده بود. مولر ضمن گوش‌زد کردن مجازات واقعی کلاهبرداری‌های باردونه، به او پیشنهادی وسوسه‌کننده می‌دهد؛ یک میلیون لیر و اجازه‌ی ورود به خاک سوئیس، در برابر بازی کردن نقش ژنرال دلارووره در زندان و به‌دست آوردن اطلاعات. امانوئل می‌پذیرد اما چالش اصلی زمانی شروع می‌شود که سرهنگ از باردونه می‌خواهد فابریزیو را از میان گروهی زندانی جدید، شناسایی و معرفی کند...

ویتوریو دسیکا در ژنرال دلارووره نقش مردی سردوُگرم‌چشیده را -که از اسب افتاده- با ادراکی بالا ایفا می‌کند؛ گویا دسیکا چنین آدم‌هایی را خوب می‌شناخته است. امانوئل قبلاً در ارتش خدمت می‌کرده است و به قول خودش اگر اخراج نشده بود، حتی شاید می‌توانست ژنرال هم بشود. به‌دنبال پیشنهاد سرهنگ مولر، موقعیتی فراهم می‌شود تا امانوئل شأن و منزلت یک ژنرال واقعی را مزمزه کند. چهره‌ی دلارووره برای کسی شناخته‌شده نیست و از طرفی هم امانوئل دروغگویی تواناست که پرونده‌ی پروُپیمانی از جعل هویت و کلاهبرداری برای خودش دست‌وُپا کرده. اما افسر عالی‌رتبه‌ی آلمانی چنانچه خودش هم در دیالوگ پایانی فیلم اعتراف می‌کند، تمام جوانب امر را نسنجیده است: «اشتباه از من بود، ستوان. همه‌ش تقصیرِ منه.» (نقل به مضمون)

اگرچه امانوئل یک کلاهبردار حرفه‌ای است اما دل‌اش هنوز آن‌قدر سیاه نشده که از دیدن شکنجه‌ی هم‌وطنان‌اش تا سرحد مرگ، منقلب نشود. بانچلی (با بازی ویتوریو کاپریولی) محکوم به اعدامی است که بر اثر بی‌احتیاطی امانوئل، شدیداً شکنجه می‌شود و سرآخر هم رگ دست‌اش را می‌بُرد تا مبادا کم بیاورد و به ژنرال دلارووره -و میهن‌اش- خیانت کند. بانچلی پدر خانواده‌ای‌ بود که همسر و پسرش به‌جز او هیچ‌کسی را نداشتند. به‌یاد داریم که اولین تلنگر در‌‌ همان بدو ورود دلارووره‌ی قلابی به سلول، زده می‌شود؛ دیوار‌ها پر از وصیت‌ها و آخرین جملاتِ محکوم به اعدام‌هایی است که پیش‌تر آنجا نگاه داشته می‌شده‌اند. یادداشت‌هایی شبیه این‌ها: «سرتو بالا بگیر! پسرت هیچ‌وقت نترسید... هرگز فکر نمی‌کردم مُردن این‌قدر ساده باشه.»

یکی از امتیازات فیلم، به‌جز به‌دست دادن ‌شناختی درست از کاراکتر امانوئل باردونه، نحوه‌ی شخصیت‌پردازی مثال‌زدنی نظامی آلمانی است که به‌همراه بازی بدون ‌عیب‌وُنقص هانس مسمر تکمیل می‌شود. روسلینی علی‌رغم چهره‌ی بی‌احساس سرهنگ مولر، او را یک ماشین آدم‌کشی عاری از عواطف نشان نمی‌دهد بلکه مولر را افسری دارای احساسات انسانی معرفی می‌کند؛ البته به‌شکلی بسیار مینی‌مالیستی و بدون تأکید. مولرِ مصمم را زمانی که اظهار می‌کند از امانوئل خوشش آمده و قصد کمک به او را دارد - «جدا از بقیه‌ی موارد، ازت خوشم میاد.» (نقل به مضمون) -‌‌ همان‌قدر باور می‌کنیم که مولرِ مستأصل را در انتهای فیلم، وقتی سعی بیهوده‌ای برای منصرف کردن امانوئل از خودش نشان می‌دهد. مطمئن باشید اگر سرهنگ مولرِ فیلم درست از آب درنیامده بود، نقشِ امانوئل/دلارووره هم تأثیری چنان‌که باید، نمی‌گذاشت. با احترام به آقای دسیکا، بهترین بازی فیلم متعلق به مسمر است.

مقدمه‌چینی‌ها برای رسیدن به تصمیم نهایی امانوئل نیز -طی دقایق مختلف فیلم- با ظرافت جاگذاری شده‌اند. از تلنگر پیش‌گفته که بگذریم، دو اتفاق دیگر بیش‌تر جلب توجه می‌کنند؛ یکی زمانی که کنتس دلارووره برای همسرش نامه‌ای دلگرم‌کننده می‌فرستد، امانوئل -که با هدف قهرمان جلوه داده شدن در نظر زندانی‌ها شکنجه شده و قادر به خواندن نیست- از نگهبان می‌خواهد برایش نامه را بخواند و چنین جمله‌هایی می‌شنود: «حرف‌هایت یادمان هست: وقتی نمی‌دانی کدام راه را انتخاب کنی، سخت‌ترین راه را انتخاب کن.» (نقل به مضمون)

تیر خلاص را اما کسی می‌زند که حس می‌کنیم‌‌ همان فابریزیو باشد؛ او خطاب به مردی که از سرنوشت‌اش شکایت دارد و ادعا می‌کند هیچ کاری نکرده است که مستحق اعدام باشد، چنین می‌گوید: «می‌گی هیچ کاری نکردی، مشکل همین‌جاست! چرا؟ ۵ ساله که دنیا در حال جنگه، میلیون‌ها نفر کشته شدن، صد‌ها شهر تخلیه شدن و تو هیچ کاری نکردی! باید یه کاری می‌کردی...» (نقل به مضمون) آن‌ها قرار است به‌زودی اعدام شوند؛ درواقع قصد افسر آلمانی اعدام امانوئل/دلارووره نیست بلکه او را در موقعیت اعدام در کنار زندانی‌های مظنون قرار داده تا فابریزیو خودش را به ژنرال دلارووره‌ی قهرمان و معروف بشناساند: «این‌طور شبی، یه مرد به هم‌بندهاش اعتماد می‌کنه.» (نقل به مضمون)

دستاورد بزرگ روسلینی در گل‌درشت نشان ندادن استحاله‌ی قمارباز و کلاهبرداری سابقه‌دار به یک ژنرال دلارووره‌ی واقعی است. تحولی آرام در عین حال باورپذیر و فاقد شعارزدگی، بدون به بازی گرفتن احساسات تماشاگران. مرگ امانوئل، سوزناک و حماسی نشان داده نمی‌شود. کلّ قضیه‌ی تیرباران، در لانگ‌شات و طی مدت زمانی کوتاه برگزار می‌شود. روسلینی حتی یک کلوزآپ از چهره‌ی دلارووره نشان نمی‌دهد و تنها به‌‌ همان جمله‌ی وطن‌پرستانه‌ای که برای کنتس می‌نویسد، اکتفا می‌کند: «آخرین افکارم هم‌گام با تو هستند. زنده‌باد ایتالیا!»

امانوئل باردونه عاقبت به این باور می‌رسد که واقعاً ژنرال دلارووره است و طبق توصیه‌ی دلارووره‌ی واقعی -برای یک‌بار هم که شده- سخت‌ترین راه را برمی‌گزیند: "اعدام". امانوئل/دلارووره برخلاف سایر اعدامی‌ها -بدون چشم‌بند و- با چشمان باز می‌میرد؛ تأکیدی بر انتخاب آگاهانه‌ی باردونه... ژنرال دلارووره یکی از گوهر‌های ناب سینمای کلاسیک است که مثل باقی فیلم‌های این‌چنینی، تاریخ مصرف ندارد و بار‌ها و بار‌ها می‌توان به تماشایش نشست و درباره‌اش نوشت.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.